عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۱۶
تا لب لعل تو را شد آشنایی با شراب
آتش بی طاقتی سر بر زد از جان کباب
گر چه از من کنی پنهان تو ای در خوشاب
قصه می خوردن و شبهای گشت ماهتاب
همنشینان تو می گویند پیش از آفتاب
تا شنیدم باده می نوشیدی به غیری ای حبیب
رفت چون سیماب از جان من آرام شکیب
می پرست من شنو امروز حرف این غریب
باده را بر خاک ریزی به که بر جام رقیب
کس به او می می دهد حیف از تو و حیف از شراب
بود امشب با دهانت گیر و دار نقل بزم
می شود ظاهر ز بادامت خمار نقل بزم
گر چه چون مینا نبودم در کنار نقل بزم
آگهم از طرح مجلس در شمار نقل بزم
گر نسازم یک به یک خاطر نشانت بی حساب
از غمت ای آتشین خو مانده ام در تاب و تب
کرده ام چون غنچه گل مهر خاموشی به لب
از تو می گویند مردم حرفهای بوالعجب
مجلسی داری و ساغر می کشی تا نیم شب
روز پنداری نمی بینم چشم نیمخواب
ای پسر تا زنده باشی سیدا دارد جدل
تا مبادا دامنت گردد ز دستی در خلل
زین سخنها خاطرت هرگز نگردد در گسل
وحشی دیوانه ام در راستگوئی ها مثل
خواه راه از من بگردان خواه روی از من بتاب
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۲۸
رفتم شبی به کویش با قامت خمیده
با صد هوس نشستم چون گل به خون طپیده
دوران هنوز از خواب نکشاده بود دیده
آن خوش پسر برآمد از خانه می کشیده
مایل به او فتادن چون میوه رسیده
چشم کرشمه مستش هر جا که خورده باده
ساغر ز دست رفته مینا ز پا فتاده
طرف کله شکسته چون گل بغل کشاده
ناز بهانه جو را بر یک طرف نهاده
شرم ستیزه خو را در خاک و خون کشیده
کاکل چو شانه کرده در دهر مشک سوده
تنگ شکر شکسته چون پسته لب کشوده
آتش علم کشیده در خانه که بوده
برقی ز ابر جسته هر جا که رم نموده
سروی ز خاک رسته هر جا که آرمیده
سنبل ز فکر زلفش سرگشته و پریشان
نرگس ز رشک چشمش بر کار خویش حیران
سرو از حجاب قدش پیچیده پا به دامان
گل ز انفعال رویش در خاک گشته پنهان
ریحان ز شرم خطش بر خاک خط کشیده
هر صبحدم بروید خورشید جلوه گاهش
رخسار خود نهادست چون نقش پا به راهش
آتش زده به عالم چون نرگس سیاهش
برق سبک عنان را مژگان خوش نگاهش
میدان به طرح داده چون آهوی رمیده
هر جا سخن گذشته از دستگاه ساعد
آورده پنجه او مه را گواه ساعد
تا شمع طور آرد رو در پناه ساعد
مالیده آستین را تا بوسه گاه ساعد
تا ناف پیرهن را چون صبحدم دریده
خالی نیند خوبان در دهر از ملامت
دارد خدای او را ای سیدا سلامت
مانند سرو هر جا افراختست قامت
صایب ندیده خود را تا دامن قیامت
یکبار هر که او را مست و خراب دیده
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۴۰
مصفا سینه را چون مهر انور می توان کردن
به همت مشت خاک خویش را زر می توان کردن
جفاهای تو را طغرای دفتر می توان کردن
ز بیداد تو با دل شکوه یی سر می توان کردن
شکایت گونه یی زان دست و خنجر می توان کردن
محبت با تو حاجتمند کرده سینه ریشان را
نمی پرسی تو از نامهربانی درد کیشان را
به گوشت زلف می گوید سراسر حال ایشان را
فراهم کن یکی اوراق دلهای پریشان را
اگر طلعت نخواهد باز ابتر می توان کردن
بلای جان بود عشاق را رخساره رنگین
ز مجنون رفت عقل و وز زلیخا دور شد تمکین
به خسرو کوهکن می گفت ای شاه کرم آئین
مگو تلخ است خون اهل دل شاید بود شیرین
دم تیغی به رسم امتحان تر می توان کردن
شبی از سوز دل آتش زدم چون گل به پیراهن
به سیر باغ بیرون آمدم از گوشه گلخن
به مرغان گلستان ساختم آن نکته را روشن
به شرع دوستی گلبرگ نتوان چید در دامن
ولی چندان که خواهی خاک بر سر می توان کردن
مه من چند باشند از غمت یاران به تاب و تب
شده در انتظارت مردمان را چشم چون کوکب
شنو این نکته را از سیدا ای شوخ شکر لب
اگر یک قطره خون از دیده طالب چکد امشب
به خون صد شهید غم برابر می توان کردن
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۵۳
بهار آمد بکش در باغ رخت کامرانی را
ز عکس باده گلگون ساز رنگ زعفرانی را
اگر چون خضر می خواهی حیات جاودانی را
مده از دست در پیری شراب ارغوانی را
شراب کهنه از دل می برد یاد جوانی را
دلا در عشق خود را با غم و اندوه پروردی
سر پر درد خود را در چمن بیهوده آوردی
عبث بر گرد شمع خویش ای پروانه می گردی
به عاشق می دهی تعلیم جان دادن چه بی دردی
چراغ صبح می داند طریق جانفشانی را
فلک با من هلال خویش را تا چند بنماید
گره از رشته من ناخن تدبیر بگشاید
به هر کس هر چه می سازم هماندم پیش میاید
ندامت چون لب من در ته دندان بفرساید
چو گل در خنده کردم صرف ایام جوانی را
به سر شب تا سحر سودای آن روی چو مه دارم
به کنج ناامیدی شکوه از بخت سیه دارم
درون سینه همچون داغ ته بر ته دارم
چه خونها می خورم در پرده دل تا نگه دارم
ز چشم سوزن نامحرم این راز نهانی را
نقاب زلف از رخسار خود روزی که بگشایی
ز حسن خویش معجزها با هل شوق بنمایی
چه باشد گر به سوی ما قدم را رنجه فرمایی
به امیدی که چون باد بهار از در برون آیی
چو گل در دوست خود داریم نقد زندگانی را
مرا دوران اگر تا روز محشر می دهد محنت
به خود می نوشم و ماننده گل می کنم عشرت
در این گلزار نتوانم کشیدن از خسی منت
زبون کس نیم چون باد صبح از پرتو همت
وگرنه یاد می دادم به شمع آتش زبانی را
شبی در خانه من آمد آن گلگون قبا صایب
زجا چون سیدا برخاستم کردم دعا صایب
به تیغش وقت کشتن بس که کردم ماجرا صایب
عجب دارم که بر دارد دگر عذر تو را صایب
به جان آزرده ام از خویشتن آن یار جانی را
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۵۶
اسیرم کرده جادویی جهان زو کافرستانی
خرابم کرده ظالم مشربی صحبت گریزانی
فریبم می دهد صیاد هوشی برق جولانی
ز من رم می کند آهو نگاهی آفت جانی
به وحشت آشنا چشمی فرنگی زاده مژگانی
بدن گلقند ترکیبی شکرآمیز گفتاری
کمند افگن پری زادی قوی بازو ستمگاری
بلاانگیز بالایی سمن آغوش رخساری
چمن گلبرگ اعضایی بهارانگیز رفتاری
به قامت رو موزونی به رخ شمع شبستانی
غزال دشت پیمایی بیابان گرد نخجیری
عداوت جوی بی رحمی ز سر تا پای تزویری
جبین از خشم پرچینی کمان از کینه پر تیری
غضب آلوده ابرویی به خون تر کرده شمشیری
کجا از دست این کافر امان یابد مسلمانی
سیه چشمی گل اندامی نظر عاشق خریداری
سراپا ناز مطلوبی به حسن خود گرفتاری
تماشا دوست محبوبی تجلی بخش دیداری
نگه دل برده معشوقی صفا آئینه کرداری
به شوخی فتنه دهری به ناز آشوب دورانی
به دوش افگنده می آیی پریشان کرده کاکل
مرا چون سیدا باشد به ره دست تهی از مل
تو را طبعی چو می خرم مرا احوال چون سنبل
من از دست تو مجنونی تو از فریاد من چون گل
تو داری یک قفس بلبل ادا چاک گریبانی
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۶۴
غنچه ها پیش رخت سر به گریبانی چند
بلبلان در قدمت بی سر و سامانی چند
قمریان بر سر کوی تو غلامانی چند
سروها پیش قدت خاک نشینانی چند
بر رخت آئینه ها دیده حیرانی چند
چهره تازه تر از لاله احمر داری
گرد روی چو مهت خط معنبر داری
بزم آشفته دلان چند معطر داری
کاکل مشک فشانست که بر سر داری
شده بر گرد سرت جمع پریشانی چند
گر چه از باده لبالب چو خم میکده ام
از کسادی به جهان خانه ماتمزده ام
در چمن رفته ام و غنچه صفت آمده ام
بر لب نامه خود مهر خموشی زده ام
بس که افتاده مرا کار به نادانی چند
اهل دنیا ز هنرمند ندارد خبر
هست در طعم برابر نمک و قند و شکر
توشه راه همان به که بوبندم به کمر
کرده از سلسله اهل خرد هوش سفر
وقت آن شد که زنم سر به بیابانی چند
سیدا مرغ خوش الحان ز چمن بیرون است
طوطی و زاغ یکی درنظر گردون است
دلم از زمزمه جغد مزاجان چون است
صایب از قحط سخندان همه کس موزون است
کاش می بود در این وقت سخندانی چند!
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۶۹
برای پرسشم ای آهوی حرم برخیز
ز جای خود به خدا می دهم قسم برخیز
مکن به جان و دلم این همه ستم برخیز
سبک ز سینه من ای غبار غم برخیز
ز همنشینی من می کشی الم برخیز
تکلم تو دهد بر رقیب آب حیات
تبسمت دهن غیر پر کند ز نبات
چرا به ملک خرابم کنی ز جور برات
سر قلم بشکن مهر کن دهان دوات
به این سیاه دلان کم نشین و کم برخیز
به منعمان دو جهان را خریدن آسانست
گل از نتیجه زر رونق گلستانست
مرا به گوش حدیثی ز حور و رضوانست
کلید گلشن فردوس دست احسانست
بهشت اگرطلبی از سر درم برخیز
نگاه دار به خود چشم گوهر افشان را
چو گل مدار نباشد نشاط دوران را
مباش این همه پیر و خط جوانان را
به دار عزت موی سفید پیران را
چو آفتاب به تعظیم صبحدم برخیز
مرا چو غنچه بود کار سینه را خستن
به زلف یار تو را آرزوی پیوستن
به بوستان مکن ای سرو قصد به نشستن
درین جهان نبود فرصت کمر بستن
ز خاک تیره کمر بسته چون قلم برخیز
به باغ مرغ چمن از پی خوش الحانیست
به کنج خانه خود جغد در ثنا خوانیست
بهار فیض شب و روز در گل افشانیست
درین دو وقت اجابت کشانده پیشانیست
دل شب ار نتوانی سفیده دم برخیز
چو سیدا به جهان عیش رانده‌ای صایب
به سینه تخم غم اکنون نشانده‌ای صایب
چو سرو دست ز حاصل فشانده‌ای صایب
چه پای در گل اندیشه مانده‌ای صایب
بساز با کم و بیش و ز بیش و کم برخیز
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱ - چرچین فروش
بت چرچین فروشم زد به سنگ آئینه را رویش
ز غیرت ماه نو را سوخته چقماق ابرویش
چو شانه پیش او با صد زبان خاموش بنشینم
سخن را می کند مقراض لبهای سخنگویش
پی آرایش دکان خود هرگه که بنشیند
چو مروارید غلطان طفل اشک من رود سویش
جدا سازند اگر همچون قلم از بند بندم را
نگردم دور یک ساعت دوات آسا ز پهلویش
مرا ای کاش بودی سیدا نقدی ز هر جنسی
به یک نظاره می کردم نثار طاق ابرویش
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۹۸ - آشپز
آشپز امرد دلم باشد کباب هوش او
عاشقان را برده از جا دیگ بی سرپوش او
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۲۴ - ساربان
ساربان امرد غمش دارد شتر را ناتوان
بوالهوس را می شمارد در قطار عاشقان
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۷۵ - گوگردی
دوش گوگردی پسر گوگرد خود از سر گرفت
اندک از سوز دل گفتم جوابش در گرفت
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۳۹ - سیه کار
دوش آن بت سیه کار با بنده کرد تسلیم
همیان پشت او را پر کردم از زر و سیم
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۶۷ - رنگین فروش
دلبر رنگین فروشم شهر آئین می کند
دامن خود را ز خون خلق رنگین می کند
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۹۳ - آهنگر
رفتم امشب بر دکان شوخ آهنگر ز غم
زد به روی آتش خود مشت آب و دم مزن
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱
ای در طلبت صد چاک از غصه گریبان‌ها
خون‌ها ز غمت جاری از دیده به دامان‌ها
در زاویه ی هجرت، بنشسته به خون دل‌ها
در بادیه ی عشقت، سر کرده قدم جان‌ها
آلوده به خون باشد از پای مجانینت
هر خار که می‌بینم در طرف بیابان‌ها
با شوق لقایت جان از جسم رهد شادان
چون مردم زندانی از گوشه ی زندان‌ها
چه کعبه و بتخانه چه خانقه و مسجد
با یاد تو در هرجا جمعند پریشان‌ها
چه رند خراباتی چه شیخ مناجاتی
اوصاف ترا هریک گویند به عنوان‌ها
چه فاخته در گلشن چه جغد به ویرانه
دارند نهان هریک حمد تو در افغان‌ها
تهلیل تو را کبکان گویند به کهساران
تسبیح تو را مرغان خوانند به بستان‌ها
در معرفتت تنها حیران نه منم کاینجا
هم عقل کل استاده اندر صف حیران‌ها
ذات تو دلیل آمد بر ذات تو و جز این
باشد به برِ کامل، ناقص همه برهان‌ها
تو اول و تو آخر تو ظاهر و تو باطن
صادر ز تو اول‌ها راجع به تو پایان‌ها
ملک از تو و حکم از تو نصب از تو و عزل از تو
در ملک تویی سلطان مملوک تو سلطان‌ها
جسم از تو بود جان هم سر از تو و سامان هم
داریم ز تو سامان ما بی‌سر و سامان‌ها
با حکمت تو هرگز از ابر بهار و دی
بیهوده نمی‌بارد یک قطره ز باران‌ها
گویند گنه بخشی چون بنده پشیمان شد
جز تو که پشیمانی بخشد به پشیمان‌ها
بر تابع فرمان‌ها فرض است جنان اما
بی‌عون تو نتواند کس بردن فرمان‌ها
شاید که شوند از تو مأیوس گنهکاران
هرگاه فزون‌تر شد از عفو تو عصیان‌ها
یک ذره نخواهد کرد احسان تو کوتاهی
درباره ی کافرها در حق مسلمان‌ها
ما خیره‌سران هر یک، یک عمر به درگاهت
کردیم چه عصیان‌ها دیدیم چه احسان‌ها
ما بنده ی نادانیم از کرده ی ما بگذر
ای پادشه دانا بخشای به نادان‌ها
یارب به حق آنان کز نیست شدن در تو
معمورهٔ هستی را هستند نگهبان‌ها
از علت نادانی ما را تو رهایی ده
این درد تو درمان کن ای خالق درمان‌ها
از رحمت خود ما را می‌دار به هر حالت
محظوظ ز دانایی محفوظ ز خسران‌ها
وان‌ها که همی‌پویند اندر ره عرفانت
بر فرق صغیر افشان خاک قدم آن‌ها
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
موشکافی به جهان گرچه بود پیشهٔ ما
به میان تو نبرده است ره اندیشهٔ ما
ما که داریم بعشق تو عنان تا چه کند
دل چون سنگ تو با این دل چون شیشهٔ ما
هر کسی را هنری پیشه و کاری در پیش
نیست جز عشق تو ای رشک پری پیشهٔ ما
اگر از فتنهٔ چشم تو بیابیم امان
نیست از فتنهٔ دور فلک اندیشهٔ ما
با چنین اشگ روان سرخوش و خرم دایم
چون نباشیم که در آب بود ریشهٔ ما
مدعی تیشهٔ ما آه بود ریشهٔ خود
رو نگهدار و بپرهیز از این تیشهٔ ما
زاهوی چشم بتانیم در اندیشه صغیر
با وجودی که رمد شیر نر از بیشهٔ ما
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
گر از حبیب طلب میکنی سوای حبیب
برو برو که نیی لایق لقای حبیب
من و هر آنچه که باشد فدای آن عاشق
که کرد غیر حبیب آنچه به فدای حبیب
کسان که محو حبیبند نیستند آگه
نه از جفای حبیب و نه از وفای حبیب
من از حبیب نخواهم جز او وگر خواهم
نخواهم آنچه نباشد در آن رضای حبیب
نمانده غیر دلی بهر من به جا وین هم
نگاه دارمش از آنکه هست جای حبیب
چنان شدم که اگر بودمی دوصد سر و جان
به دوستی قسم افشاندمی به پای حبیب
برو چراغ محبت به دل فروز آنگاه
چو آفتاب ببین روی دلربای حبیب
من آن صغیر که بودم نیم به مردم وداد
حیات تازه مرا لعل جان فزای حبیب
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
بغیر عشق توام ای صنم گناهی نیست
چرا بسوی منت از کرم نگاهی نیست
من از جفای تو بر درگه تو مینالم
کجا روم چکنم جز توام پناهی نیست
بگفتیم ز کمندم بجوی راه فرار
بجز بسوی تو از هیچ سوی راهی نیست
کس از تو رو نتوانست درگریز آرد
که در احاطه حکمت گریزگاهی نیست
ملوک را سر ذلت بر آستانهٔ توست
بلی بغیر تو در ملک پادشاهی نیست
اگر به قهر کشی ور به لطف بنوازی
سئوال معترض و حکم دادخواهی نیست
صغیر جز تو ندارد مراد و منظوری
بصدق دعوی او از تو به گواهی نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
ای به فدای تو من و هر چه هست
وی تو حقیقت بت و من بت پرست
دیگرم از غم نفسی هست نیست
از منت ای جان خبری نیست هست
خار بیابان جنون نی همین
پای ز مجنون دل آزرده خست
هر سر خاری که بپایش خلید
در دل و در دیدهٔ لیلی شکست
ماه فلک پیش رخت منفعل
سرو چمن در بر بالات پست
داشت ز غم دل سر دیوانگی
زلف تواش پای بزنجیر بست
در ره عشق تو فتادم ز پای
آه نگیری گرم ای دوست دست
در خم زلف تو مرا حال دل
هست همان حالت ماهی بشست
یافت چه خوش حاصل ایام عمر
آن که شبی با تو به خلوت نشست
تا ابد از عشق تو نالد صغیر
دیده رخت را چو به صبح الست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
بیا ساقی از یکدو جام شراب
مرا کن چو دور زمانه خراب
کنی تا خرابم به کلی بده
شرابم شرابم شرابم شراب
به هر گوشه‌ای فتنه‌ای خواسته است
مگر یار بگشوده چشمان ز خواب
بآتش رخی کارم افتاده است
که از عشق او گشته جانم کباب
چه تاب سر زلف پرچین او
بدیدم بدادم ز کف صبر و تاب
به پیش رخش آفتاب فلک
بود همچو مه در بر آفتاب
نه تنها ربوده است تاب از صغیر
که برده است صبر از دل شیخ و شاب