عبارات مورد جستجو در ۱۰۹۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۳۴۷
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۳۵۹
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۳۹۹
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۴۷۱
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۲۶
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵
زمانه شکل دگر گشت و رفت آن مهربانیها
همه خونابه حسرت شدست آن دوست گانیها
عزیزانی که از صبحت گران تر بوده اند از جان
چو بر دلها گران گشتند بردند آن گرانیها
نشان همدمان جایی نمی بینم، چه شد آری
زمانه محو کرد از سر دگر ره آن گرانیها
کنون در کنج مهمان زمین اند آنکه دیدستی
پریرویان زیور کرده را در میهمانیها
چو مشک ما همه کافور شد از سردی عالم
جوانان را ز ما دل سرد شد کو آن جوانیها
وگر سوزیم در عالم کسی دلسوز ما نبود
زبس کز مهربانان رفت سوز مهربانیها
مخند، ای کامران عشق، بر تلخی عیش من
که من هم داشتم اندازه خود کامرانیها
کسی کامروز در شادیست فردا بینیش در غم
نوید ماتم غم دان نوا و شادمانیها
به نقد خوشدلی مفروش ده روز حیات خود
که خواهد رایگان رفتن متاع کامرانیها
غم آرد یاد شادیهای رفته در دل خسرو
چو یاد تندرستی و زمان شادمانیها
همه خونابه حسرت شدست آن دوست گانیها
عزیزانی که از صبحت گران تر بوده اند از جان
چو بر دلها گران گشتند بردند آن گرانیها
نشان همدمان جایی نمی بینم، چه شد آری
زمانه محو کرد از سر دگر ره آن گرانیها
کنون در کنج مهمان زمین اند آنکه دیدستی
پریرویان زیور کرده را در میهمانیها
چو مشک ما همه کافور شد از سردی عالم
جوانان را ز ما دل سرد شد کو آن جوانیها
وگر سوزیم در عالم کسی دلسوز ما نبود
زبس کز مهربانان رفت سوز مهربانیها
مخند، ای کامران عشق، بر تلخی عیش من
که من هم داشتم اندازه خود کامرانیها
کسی کامروز در شادیست فردا بینیش در غم
نوید ماتم غم دان نوا و شادمانیها
به نقد خوشدلی مفروش ده روز حیات خود
که خواهد رایگان رفتن متاع کامرانیها
غم آرد یاد شادیهای رفته در دل خسرو
چو یاد تندرستی و زمان شادمانیها
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
خوش بود آن بیدلی کز غم امانیش نیست
مرده بود آن دلی کاه و فغانیش نیست
بهر خدا، ای جوان، تا بتوانی مدار
حرمت پیری که میل سوی جوانیش نیست
کاش نبودی مرا تهمت جایی به تن
کش اگر از یار امان، از غم امانیش نیست
سینه که بیدل بماند آه و فغانیش هست
دل که ز هجران بسوخت نام و نشانیش نیست
بوسه به قیمت دهد، جان ببرد رایگان
قیمت بوسیش هست، منت جانیش نیست
سرو قدا، رد مکن گریه زارم، ازآنک
خشک بود آن چمن کاب روانیش نیست
گر دم سردی کشم، روی مگردان ز من
نیست گلی کاندرو باد خزانیش نیست
پسته بسته دهن پیش دهانت گهی
لب ز سخن تر نکرد کاب دهانیش نیست
قصه خسرو بخوان، چون تو درون دلی
گر ز همه کس نهانست، از تو نهانیش نیست
مرده بود آن دلی کاه و فغانیش نیست
بهر خدا، ای جوان، تا بتوانی مدار
حرمت پیری که میل سوی جوانیش نیست
کاش نبودی مرا تهمت جایی به تن
کش اگر از یار امان، از غم امانیش نیست
سینه که بیدل بماند آه و فغانیش هست
دل که ز هجران بسوخت نام و نشانیش نیست
بوسه به قیمت دهد، جان ببرد رایگان
قیمت بوسیش هست، منت جانیش نیست
سرو قدا، رد مکن گریه زارم، ازآنک
خشک بود آن چمن کاب روانیش نیست
گر دم سردی کشم، روی مگردان ز من
نیست گلی کاندرو باد خزانیش نیست
پسته بسته دهن پیش دهانت گهی
لب ز سخن تر نکرد کاب دهانیش نیست
قصه خسرو بخوان، چون تو درون دلی
گر ز همه کس نهانست، از تو نهانیش نیست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۹
ترا به دین و دیانت درون بپاید راست
که کارهاست چو دین و دیانت آید راست
نماید ار کم خویشت فزون، مشو خوش، زانک
یکی به دیده احول دو می نماید راست
تو دیده راست کن، از کج روی مرنج که پیر
نه جمله راست رود، گر چه کس گشاید راست
رفیق راست گزین کادمی میان کسان
اگر چه راست در آید بدان که باید راست
حکیم پهلوی بدخو چنان شد از ره دور
که در میان مخالف کسی سراید راست
تو هم خطا کنی، ار باشدت در اصل خطا
که از مشیمه کژ آدمی نیابد راست
مرو به وادی سر گم که عاقبت ره دور
رسد به جایی، خسرو، اگر گراید راست
که کارهاست چو دین و دیانت آید راست
نماید ار کم خویشت فزون، مشو خوش، زانک
یکی به دیده احول دو می نماید راست
تو دیده راست کن، از کج روی مرنج که پیر
نه جمله راست رود، گر چه کس گشاید راست
رفیق راست گزین کادمی میان کسان
اگر چه راست در آید بدان که باید راست
حکیم پهلوی بدخو چنان شد از ره دور
که در میان مخالف کسی سراید راست
تو هم خطا کنی، ار باشدت در اصل خطا
که از مشیمه کژ آدمی نیابد راست
مرو به وادی سر گم که عاقبت ره دور
رسد به جایی، خسرو، اگر گراید راست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۸
ز اهل عقل نپسندد خردمند
که دارد رفتنی را پای در بند
نصیب امروز برگیر از متاعی
که فردا گرددش غیری خداوند
لباس زندگی بر خود مکن تنگ
که چون شد پاره، نتوان کرد پیوند
به صورت خوش مشو، از روی معنی
نی خامه نکوتر از نی قند
نصیحت گوهری دان کان نزیبد
مگر در گوش دانا و خردمند
مخور غم بهر فرزندی و مالی
که مالت دین بس است و صبر فرزند
اگر خواهی نبینی رنج بسیار
به اندک مایه راحت باش خرسند
به رعنایی منه بر خاکیان پای
که ایشان همچو تو بودند یک چند
شنو، ای دوست، پند، اما چو خسرو
مشو کو گوید و خود نشنود پند
که دارد رفتنی را پای در بند
نصیب امروز برگیر از متاعی
که فردا گرددش غیری خداوند
لباس زندگی بر خود مکن تنگ
که چون شد پاره، نتوان کرد پیوند
به صورت خوش مشو، از روی معنی
نی خامه نکوتر از نی قند
نصیحت گوهری دان کان نزیبد
مگر در گوش دانا و خردمند
مخور غم بهر فرزندی و مالی
که مالت دین بس است و صبر فرزند
اگر خواهی نبینی رنج بسیار
به اندک مایه راحت باش خرسند
به رعنایی منه بر خاکیان پای
که ایشان همچو تو بودند یک چند
شنو، ای دوست، پند، اما چو خسرو
مشو کو گوید و خود نشنود پند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۸
یاری کس از کرشمه و خوبی نشان بود
از وی وفا مجوی که نامهربان بود
زانجا که هست خنده گل بلبل خراب
بر حق بود که عاشق روی چنان بود
ای آفتاب، بار دگر چون توانت دید
جایی که سایه تو برین دل گران بود
نزدیک دل بوند بتان، وان که همچو تست
نزدیک دل مگوی که نزدیک جان بود
گر روی تافتی سخنی گوی در چمن
گل را دهند قیمت وبو رایگان بود
خاموشیش حکایت حال است گوش دار
عاشق که در حضور رخت بی زبان بود
گفتی که ناله های فلان گوش من ببرد
آخر چنین چرا همه شب در فغان بود؟
آن را که میخلی همه شب در میان دل
گر تا به روز ناله کند، جای آن بود
عمدا جدا مباش که در جان خسروی
گر خود هزار ساله ره اندر میان بود
از وی وفا مجوی که نامهربان بود
زانجا که هست خنده گل بلبل خراب
بر حق بود که عاشق روی چنان بود
ای آفتاب، بار دگر چون توانت دید
جایی که سایه تو برین دل گران بود
نزدیک دل بوند بتان، وان که همچو تست
نزدیک دل مگوی که نزدیک جان بود
گر روی تافتی سخنی گوی در چمن
گل را دهند قیمت وبو رایگان بود
خاموشیش حکایت حال است گوش دار
عاشق که در حضور رخت بی زبان بود
گفتی که ناله های فلان گوش من ببرد
آخر چنین چرا همه شب در فغان بود؟
آن را که میخلی همه شب در میان دل
گر تا به روز ناله کند، جای آن بود
عمدا جدا مباش که در جان خسروی
گر خود هزار ساله ره اندر میان بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۸
خوش آن شبی که سرم زیر پای یار بماند
دو دیده در ره آن سرو گلعذار بماند
شرابها که کشیدم به روی ساقی خویش
برفت از سر و درد سر و خمار بماند
چراش سیر ندیدم که زود گشتم مست
مرا درون دل این داغ یادگار بماند
گر آب خضر خورم درد سر دهد که مرا
به کام لذت مهمان خوش گوار بماند
گذشت آن شب و آن عیش و آن نشاط، ولیک
به یادگار درین سینه فگار بماند
چگونه بر کنم آخر که خاک بر سر من
سری که در ره جولان آن سوار بماند
به یاد پات یکی بوسه یادگار دهم
که جان همی رود و دست و پا ز کار بماند
حدیث اهل نصیحت نگنجدم در دل
که در درونه سخنهای آن نگار بماند
کنون چنان که همی بایدت بکش، ای دوست
که عقل و صبر مرا دست اختیار بماند
مرا ز بخت دلی بود پیش ازین نالان
برفت آن دل و این ناله های زار بماند
غمم بکشت به زاری و هم خوشم، باری
که این فسانه خسرو به گوش یار بماند
دو دیده در ره آن سرو گلعذار بماند
شرابها که کشیدم به روی ساقی خویش
برفت از سر و درد سر و خمار بماند
چراش سیر ندیدم که زود گشتم مست
مرا درون دل این داغ یادگار بماند
گر آب خضر خورم درد سر دهد که مرا
به کام لذت مهمان خوش گوار بماند
گذشت آن شب و آن عیش و آن نشاط، ولیک
به یادگار درین سینه فگار بماند
چگونه بر کنم آخر که خاک بر سر من
سری که در ره جولان آن سوار بماند
به یاد پات یکی بوسه یادگار دهم
که جان همی رود و دست و پا ز کار بماند
حدیث اهل نصیحت نگنجدم در دل
که در درونه سخنهای آن نگار بماند
کنون چنان که همی بایدت بکش، ای دوست
که عقل و صبر مرا دست اختیار بماند
مرا ز بخت دلی بود پیش ازین نالان
برفت آن دل و این ناله های زار بماند
غمم بکشت به زاری و هم خوشم، باری
که این فسانه خسرو به گوش یار بماند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۰
عشاق دل غمزده را شاد نخواهند
خوبان تن ویران شده آباد نخواهند
آنان که به سر رشته زلفی برسیدند
گردن ز چنان سلسله آزاد نخواهند
قومی که حق صحبت مجبوب شناسند
در جور بمیرند و ز کس داد نخواهند
گویند «چرا سوی گل و مل نگرانی »؟
این بی غمی است از من ناشاد نخواهند
در دام تو مردیم، و به روی تو نگفتیم
کازادی گنجشک ز صیاد نخواهند
از باد همین بوی تو آید که برد جان
آن گل که چو رویت بود از باد نخواهند
خسرو، ز دل خویش مجو حرف سلامت
کاین قصه شیرینست ز فرهاد نخواهند
خوبان تن ویران شده آباد نخواهند
آنان که به سر رشته زلفی برسیدند
گردن ز چنان سلسله آزاد نخواهند
قومی که حق صحبت مجبوب شناسند
در جور بمیرند و ز کس داد نخواهند
گویند «چرا سوی گل و مل نگرانی »؟
این بی غمی است از من ناشاد نخواهند
در دام تو مردیم، و به روی تو نگفتیم
کازادی گنجشک ز صیاد نخواهند
از باد همین بوی تو آید که برد جان
آن گل که چو رویت بود از باد نخواهند
خسرو، ز دل خویش مجو حرف سلامت
کاین قصه شیرینست ز فرهاد نخواهند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۴
ای دل، ز بتان دو دیده برگیر
اندیشه ز عالم دگر گیر
تا شحنه غم ترا درین راه
سر بر نگرفت، پای برگیر
شور و شر بیخودیست اینجا
با خود شو و ترک شور و شر گیر
نی نی غلطم که چون اسیران
دنباله جعدهای ترگیر
گر درد سریت هست از عشق
با درد بساز و ترک سر گیر
سرباز مکش ز پای خوبان
گر بی سپر است، بی سپر گیر
خاکی که بر او بتی گذشته ست
از مردم دیده در گهر گیر
خاری که بر او گلی نشسته ست
در دیده میل سرمه برگیر
ور عقل رهت زند به کویش
ترک من مست بی خبر گیر
خسرو، بنشین و دختر رز
با خوش پسران سیمبر گیر
اندیشه ز عالم دگر گیر
تا شحنه غم ترا درین راه
سر بر نگرفت، پای برگیر
شور و شر بیخودیست اینجا
با خود شو و ترک شور و شر گیر
نی نی غلطم که چون اسیران
دنباله جعدهای ترگیر
گر درد سریت هست از عشق
با درد بساز و ترک سر گیر
سرباز مکش ز پای خوبان
گر بی سپر است، بی سپر گیر
خاکی که بر او بتی گذشته ست
از مردم دیده در گهر گیر
خاری که بر او گلی نشسته ست
در دیده میل سرمه برگیر
ور عقل رهت زند به کویش
ترک من مست بی خبر گیر
خسرو، بنشین و دختر رز
با خوش پسران سیمبر گیر
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸۱
عزم برون چو مست خماری شوی، مکن
تاراج نقش آزری ومانوی مکن
خردی و همرهی بدان می کنی، خطاست
خوبی، ولی چه سود که بد می شوی، مکن
گر چه خوش است جور و جفاهای نیکوان
لیکن اگر نصیحت من بشنوی، مکن
کج می نهی به گاه خرامش به دیده پای
افگار گشت چشم من، این کج روی مکن
گیرم که از لبم نرسانی گل انگبین
باری بدین سخن دل دشمن قوی مکن
بنمای رو و چشم مرا منتظر مدار
بگشای زلف وکار مرا یکتوی مکن
عشق آفت است، خسروا، پا را به هوش نه
تسلیم شو به بندگی و خسروی مکن
تاراج نقش آزری ومانوی مکن
خردی و همرهی بدان می کنی، خطاست
خوبی، ولی چه سود که بد می شوی، مکن
گر چه خوش است جور و جفاهای نیکوان
لیکن اگر نصیحت من بشنوی، مکن
کج می نهی به گاه خرامش به دیده پای
افگار گشت چشم من، این کج روی مکن
گیرم که از لبم نرسانی گل انگبین
باری بدین سخن دل دشمن قوی مکن
بنمای رو و چشم مرا منتظر مدار
بگشای زلف وکار مرا یکتوی مکن
عشق آفت است، خسروا، پا را به هوش نه
تسلیم شو به بندگی و خسروی مکن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰۴
عالم از جام لب خراب مکن
تهمت اندر سر شراب مکن
هر زمان تافته مشو بر ما
تو مهی، کار آفتاب مکن
با چنان ره مرو به غارت شب
کار دزدی به ماهتاب مکن
گر چه زان غمزه فتنه شهری
امشبی آرزوی خواب مکن
خیمه حسن را به صحرا زن
گردن عاشقان طناب مکن
ور ترا آرزوی کشتن ماست
غمزه خود می رود، شتاب مکن
زلف خود را به زیر گوش منه
دام ماهی به زیر آب مکن
از دهان توام سؤالی هست
گر نداری دهن، جواب مکن
چشمم از گریه یک زمان بازآ
خانه مردمان خراب مکن
بی چراغ است خانه خسرو
هر زمان روی در نقاب مکن
تهمت اندر سر شراب مکن
هر زمان تافته مشو بر ما
تو مهی، کار آفتاب مکن
با چنان ره مرو به غارت شب
کار دزدی به ماهتاب مکن
گر چه زان غمزه فتنه شهری
امشبی آرزوی خواب مکن
خیمه حسن را به صحرا زن
گردن عاشقان طناب مکن
ور ترا آرزوی کشتن ماست
غمزه خود می رود، شتاب مکن
زلف خود را به زیر گوش منه
دام ماهی به زیر آب مکن
از دهان توام سؤالی هست
گر نداری دهن، جواب مکن
چشمم از گریه یک زمان بازآ
خانه مردمان خراب مکن
بی چراغ است خانه خسرو
هر زمان روی در نقاب مکن
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۱
ای پسر گر عاشقی دعوی ما ومن مکن
از صفا تن را چو جان گردان وجان را تن مکن
بامدادان گر نبینی روی چون خورشید دوست
روز را شب دان وچشم خود بدو روشن مکن
چون نمی سوزی چو شمع اندر شب سودای یار
گر چراغت روز باشد اندرو روغن مکن
اندرین معدن که مردان آستین پر زر کنند
خویشتن را همچو طفلان خاک در دامن مکن
چون نرفتی راه بر خود رنگ درویشی مبند
چون شکاری نیست سگ را طوق در گردن مکن
نفس روباهست، اگر تو سگ نیی با آدمی
گر گساری بهر این روباه شیرافگن مکن
عقل نیکوخواه داری نفس را فرمان مبر
چون بلشکر استواری صلح با دشمن مکن
سر بسر ملک سلیمان زآدمی پر دیو شد
چون پری دارست خانه اندرو مسکن مکن
چون کسی دنیا خوهد با او حدیث دین مگو
هرکه سر گین سوزد اندر مجمرش لادن مکن
سیف فرغانی برو همت زدنیا بر گسل
از پی عنقای مغرب دانه از ارزن مکن
بهر یار ار شعر گویی نام غیر او مبر
بهر چشم ار سرمه یی سایی خاک در هاون مکن
از صفا تن را چو جان گردان وجان را تن مکن
بامدادان گر نبینی روی چون خورشید دوست
روز را شب دان وچشم خود بدو روشن مکن
چون نمی سوزی چو شمع اندر شب سودای یار
گر چراغت روز باشد اندرو روغن مکن
اندرین معدن که مردان آستین پر زر کنند
خویشتن را همچو طفلان خاک در دامن مکن
چون نرفتی راه بر خود رنگ درویشی مبند
چون شکاری نیست سگ را طوق در گردن مکن
نفس روباهست، اگر تو سگ نیی با آدمی
گر گساری بهر این روباه شیرافگن مکن
عقل نیکوخواه داری نفس را فرمان مبر
چون بلشکر استواری صلح با دشمن مکن
سر بسر ملک سلیمان زآدمی پر دیو شد
چون پری دارست خانه اندرو مسکن مکن
چون کسی دنیا خوهد با او حدیث دین مگو
هرکه سر گین سوزد اندر مجمرش لادن مکن
سیف فرغانی برو همت زدنیا بر گسل
از پی عنقای مغرب دانه از ارزن مکن
بهر یار ار شعر گویی نام غیر او مبر
بهر چشم ار سرمه یی سایی خاک در هاون مکن
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۳
بپوش آن رخ و دلربایی مکن
دگر با کسی آشنایی مکن
بچشم سیه خون مردم مریز
بروی چو مه دلربایی مکن
ز من پند بنیوش و دیگر چو شمع
بهر مجلسی روشنایی مکن
مرو از بر ما و گر می روی
دگر عزم رفتن چو آیی مکن
با مثال من بعد ازین التفات
بسگ روی نان می نمایی مکن
سخن آتشی می فروزی، مگوی
نظر فتنه یی می فزایی، مکن
مرا غمزه تو بصد رمز گفت
تو نیز ای فلان، بی وفایی مکن
بچشمی که کردی بما یک نظر
بدیگر کس ار آن نمایی، مکن
چو شمع فلک نور از آن روی تافت
تو روشن دلی تیره رایی مکن
گر او را خوهی ترک عالم بگوی
تو سلطان وقتی گدایی مکن
محبت وفاقست مر دوست را
خلافی بطبع مرایی مکن
چو معشوق رندست و می می خورد
اگر عاشقی پارسایی مکن
دگر با کسی آشنایی مکن
بچشم سیه خون مردم مریز
بروی چو مه دلربایی مکن
ز من پند بنیوش و دیگر چو شمع
بهر مجلسی روشنایی مکن
مرو از بر ما و گر می روی
دگر عزم رفتن چو آیی مکن
با مثال من بعد ازین التفات
بسگ روی نان می نمایی مکن
سخن آتشی می فروزی، مگوی
نظر فتنه یی می فزایی، مکن
مرا غمزه تو بصد رمز گفت
تو نیز ای فلان، بی وفایی مکن
بچشمی که کردی بما یک نظر
بدیگر کس ار آن نمایی، مکن
چو شمع فلک نور از آن روی تافت
تو روشن دلی تیره رایی مکن
گر او را خوهی ترک عالم بگوی
تو سلطان وقتی گدایی مکن
محبت وفاقست مر دوست را
خلافی بطبع مرایی مکن
چو معشوق رندست و می می خورد
اگر عاشقی پارسایی مکن
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۰
دلا با عشق کن پیمان و می رو
قدم در نه درین میدان و می رو
درین کو خفتگان ره نوردند
درآ در زمزه ایشان و می رو
دل اندر بند جان جانان نیابی
زجان برگیر دل ای جان و می رو
ترا آن دوست می خواند بر خود
تو نیز آن دوست را می خوان و می رو
بدل هشیار باش و اندرین راه
مکن اندیشه چون مستان و می رو
چو در راه آمدی از هستی خود
سری در هر قدم می مان و می رو
اگر چه نفس تو اسبیست سرکش
درین ره چون خرش می ران و می رو
برو گر دست یابی برنشینش
ولی پایی همی جنبان و می رو
وگر در ره بزادت حاجت افتد
از آب روی خود کن نان ومی رو
بره تنها رود ره گم کند مرد
درآ در خیل درویشان و می رو
تو همچون قطره ای، خاکت خوهد خورد
مبر از صحبت یاران و می رو
اگر در ره بجیحونی رسیدی
درو پیوند چون باران و می رو
چو جیحونت به دریایی رسانید
قدم بر آب نه آسان و می رو
از آن پس گر خوهی چون ابر دربار
همی کش بر هوا دامان و می رو
بفر سایه خود همچو خورشید
گهر می پرور اندر کان و می رو
هم از خود می شنو علمی که می گفت
خضر با موسی عمران و می رو
مدان این راه (را) پایان و می پوی
مجوی این درد را درمان و می رو
جهان ای سیف فرغانی خرابست
منه رخت اندرین ویران و می رو
قدم در نه درین میدان و می رو
درین کو خفتگان ره نوردند
درآ در زمزه ایشان و می رو
دل اندر بند جان جانان نیابی
زجان برگیر دل ای جان و می رو
ترا آن دوست می خواند بر خود
تو نیز آن دوست را می خوان و می رو
بدل هشیار باش و اندرین راه
مکن اندیشه چون مستان و می رو
چو در راه آمدی از هستی خود
سری در هر قدم می مان و می رو
اگر چه نفس تو اسبیست سرکش
درین ره چون خرش می ران و می رو
برو گر دست یابی برنشینش
ولی پایی همی جنبان و می رو
وگر در ره بزادت حاجت افتد
از آب روی خود کن نان ومی رو
بره تنها رود ره گم کند مرد
درآ در خیل درویشان و می رو
تو همچون قطره ای، خاکت خوهد خورد
مبر از صحبت یاران و می رو
اگر در ره بجیحونی رسیدی
درو پیوند چون باران و می رو
چو جیحونت به دریایی رسانید
قدم بر آب نه آسان و می رو
از آن پس گر خوهی چون ابر دربار
همی کش بر هوا دامان و می رو
بفر سایه خود همچو خورشید
گهر می پرور اندر کان و می رو
هم از خود می شنو علمی که می گفت
خضر با موسی عمران و می رو
مدان این راه (را) پایان و می پوی
مجوی این درد را درمان و می رو
جهان ای سیف فرغانی خرابست
منه رخت اندرین ویران و می رو
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۹
ای بدنیا مشتغل از کار دین غافل مباش
یک نفس از ذکر رب العالمین غافل مباش
هر دم اندر حضرت دیان ز بی دینی تو
صد شکایت می کند دنیا چو دین غافل مباش
تا چو کودک در شکم آسوده دارد مر ترا
رو بنه بر خاک و بر پشت زمین غافل مباش
بر سر خوانی که حلوا جمله زهرآلود شد
نیش دارد همچو زنبور انگبین غافل مباش
گر چه در صحرای دنیا دانه نعمت بسیست
همچو مرغ از دام او ای دانه چین غافل مباش
ور چو یوسف همچو مادر بر تو می لرزد پدر
از برادر خصم داری در کمین غافل مباش
خلق پیش از تو بسی رفتند و بودندی چو من
مرگ داری در قفا ای پیش بین غافل مباش
دشمن تو نفس تست ای دوست از خود کن حذر
همنشین تست خصم از همنشین غافل مباش
تو ید بیضا نداری چون کلیم و بحر سحر
دست تو ثعبان شد اندر آستین غافل مباش
عاشقان پیوسته حاضر تو همیشه غافلی
گر دلت جان دارد از جان آفرین غافل مباش
تو سلیمانی و دین چون خاتم و دیوست نفس
از کفت خواهد ربود انگشترین غافل مباش
هر سلیمان را که خاتم دار حکمست این زمان
سحر دیوانست در زیر نگین غافل مباش
نفس را چون خر اگر در زیر بار دین کشی
توسن چرخ آیدت در زیر زین غافل مباش
در نعیم آباد جنت گر سرور جان خوهی
زآن دلی کز بهر او باشد حزین غافل مباش
سیف فرغانی اگر چه همچو من در راه دوست
پیش ازین حاضر نبودی بعد ازین غافل مباش
در خود ار خواهی که بینی دم بدم آثار حق
یک دم از اخبار ختم المرسلین غافل مباش
یک نفس از ذکر رب العالمین غافل مباش
هر دم اندر حضرت دیان ز بی دینی تو
صد شکایت می کند دنیا چو دین غافل مباش
تا چو کودک در شکم آسوده دارد مر ترا
رو بنه بر خاک و بر پشت زمین غافل مباش
بر سر خوانی که حلوا جمله زهرآلود شد
نیش دارد همچو زنبور انگبین غافل مباش
گر چه در صحرای دنیا دانه نعمت بسیست
همچو مرغ از دام او ای دانه چین غافل مباش
ور چو یوسف همچو مادر بر تو می لرزد پدر
از برادر خصم داری در کمین غافل مباش
خلق پیش از تو بسی رفتند و بودندی چو من
مرگ داری در قفا ای پیش بین غافل مباش
دشمن تو نفس تست ای دوست از خود کن حذر
همنشین تست خصم از همنشین غافل مباش
تو ید بیضا نداری چون کلیم و بحر سحر
دست تو ثعبان شد اندر آستین غافل مباش
عاشقان پیوسته حاضر تو همیشه غافلی
گر دلت جان دارد از جان آفرین غافل مباش
تو سلیمانی و دین چون خاتم و دیوست نفس
از کفت خواهد ربود انگشترین غافل مباش
هر سلیمان را که خاتم دار حکمست این زمان
سحر دیوانست در زیر نگین غافل مباش
نفس را چون خر اگر در زیر بار دین کشی
توسن چرخ آیدت در زیر زین غافل مباش
در نعیم آباد جنت گر سرور جان خوهی
زآن دلی کز بهر او باشد حزین غافل مباش
سیف فرغانی اگر چه همچو من در راه دوست
پیش ازین حاضر نبودی بعد ازین غافل مباش
در خود ار خواهی که بینی دم بدم آثار حق
یک دم از اخبار ختم المرسلین غافل مباش
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۶