عبارات مورد جستجو در ۷۱۰ گوهر پیدا شد:
نظام قاری : مخیّل‌نامه (در جنگ صوف و کمخا)
بخش ۱۳ - در چریک انداختن و لشکر آوردن از اطراف
چریک ملابس زهر کشوری
بخواند او زبومی که بود و بری
محبر بجست ومخیل بخواند
حریری و شرب مقفل بخواند
جگن را طلب کرد از افتگون
که رنگین و با جاه آمد برون
زراه عدن جامهای بموج
همی آمد از هر طرف فوج فوج
دبیقی دق مصری و بندقی
علمهاش هررنک تا فستقی
چه از جنس اعلای اسکندری
چه رومی باف و چه از قیصری
سراجی شهابی نظر بافته
دگر موش دندان و بشکافته
عجب جنسها آمدند از ختا
بایشان شدن روبرو دان خطا
زدیبای ششتر زیزدی قماش
که آوازه شان در عراقست فاش
زابریشم لاهجی شکلها
برآمد بماننده اژدها
هرانچه او تعلق بدان میگرفت
از آنها که رگشان بجان میگرفت
زدیبای رومی و چینی حریر
بخرگاه آراسته کت سریر
زهند و ستان سالوی ساغری
رسیدند سمشی و دو چنبری
چو بنمود در تسملو آن زره
گریبانی از اوحدی گفت زه
زره بست والا بنوعی دگر
ازان پنبهای کنادش سپر؟
بیک معجر ار کار روسی رسد
زسر کوی سوزن چماقش زند
کتان فرم آمد و مغربی
دگر کیسه بعد از و صاحبی
شلوار هم گشته پنهان سلاح
بداند کسی کوست اهل مزاح
زشهر ابرقوه دستار شاش
که از فش زروی جدل گشته فاش
زتن جامه و کدروئی گزی
زکستونی و برکجین و قزی
دوتاره ز(کربرکه) آمد برون
دگر چونه و شیله از حد فزون
سرافراز این جملگی گلفتن
که در جامها هست چون سربتن
بریده ره از قندهار اینچنین
که افتاد سالوی معجر بچین
چو خاتونئی بود ابریشمین
چو چتری وفوتک کلی و کژین
بیک شربتی گفت شیرینه باف
که نتوان ز حد برد دعوی ولاف
زجان خود از درد آورده ایم
بموئینه کی جنگ ما کرده ایم
که از پشت ایشان بتیغ و سنان
سمور آیدش قندس کین ستان
بسرما که بیژن نکردست حرب
نیارست هم گیو بنمود ضرب
باو کرده اند این و آن کارزار
درین جنگ ما را شود کارزار
نیاریم از پوستین کینه خواست
سخن پوست کنده بگوئیم و راست
نخوانندتان در عروسی و سور
و یا در حجال نشاط و سرور
از ایشان اگر بر شما بگذرد
یکی پف کند بادتان میبرد
بجائی که باشد سپاه امتعه
بسرتان بدرد همه مقنعه
جوابش چنین گفت عقد سپیچ
شما را پس چرخ باید بسیج
عجب اینکه با انکه خاتون رسید
زهر گوشه هر یک سری میکشید
یکی جامه فخ کانراست صیت
زهندوستان هم بیاورد بیت
چو شد رایت کرد یزدی پدید
یل زوده از اصفهان هم رسید
برنجک خود و دامک سرسبک
رسیدند هر دو دل از غم تنگ
کلهجه سرانداز و موبند باز
سرآغوش با پیچک سرفراز
دگر چادر زوده و چشم بند
بشوخی و فتنه گری چشم بند
چو ترغوو و چون قیفک و تافته
از آنان که قلبند و ور بافته
چو دارائی آنکوزحسنش خجل
شده روی پوشان چین و چکل
هم از جیبها کرد کشته سران
هم از یقها جمله گردنکشان
بوالای مشکین و شده کمر
بگفتا چه بافید در این حشر
چه وصله نشینیم گفتند لیک
سیاهی لشکر بشائیم نیک
قضا را سجاده مگر باردا
دگر خرقه و طیسان و عصا
مله ریشه میلک و مرشدی
چه صوفک چه خود رنگ آن مسودی
زسرهای سی پارها هم شمط
دگر جامه قبر از آن نمط
وزان رختها کان بقبر افکنند
بتابوتها نقش و زیور کنند
باینها موافق شده بهر کین
جبه بکترو خود و جوشن کجین
نه از بهر یاران دعا میکنید
شمامان بهمت مدد میدهد
بکافورئی گفت برد یمن
که شرمی ندارید از خویشتن
بمانم از این هر دو جانب دژم
که شان هست پیوند ووصلت بهم
بصوف آستر که زوالا بود
گهی او فراویز کمخا بود
بخرگه سقرلاط در فصل دی
چو قیقاج یابی بدامان وی
زروی حقیقت چو می بنگرند
سرو تن زکرباس یک دیگرند
بجوئید صلح و یکی پیرهن
بگو باش دروی ازین پس دو تن
توئی شاهد من که همچون نگار
درینحالت از دست رفتست کار
که از هر جهت لشکری آمدند
همانان دسمالک ما شدند
میرزا حبیب خراسانی : قصاید
شمارهٔ ۷
واعظی گفت در این ماه که ماه رجب است
توبه کردن نه عجب توبه شکستن عجب است
گفتمش ماه رجب گر چه مه توبه بود
فصل گل نیز مه باده و شور و شغب است
سبب توبه و عشرت چو به هم گرد آیند
جنگ خیزد ز دو سو چون دو مخالف سبب است
کار ترجیح به اجماع همه باده کشان
به کف ساقی زیبا رخ دیبا سلب است
می حرام است و رجب نیز بود ماه حرام
می در این ماه چه نوشی طرب اندر طرب است
مه خور داد مه پارسی و ماه رجب
عربی جنگ دو مه جنگ عجم با عرب است
آن قوی پنجه دانا فکن از جا کندار
پور و قاص و وگر زاده معدی کرب است
نی که می خوردن خور دادمه آمد واجب
روز در ماه رجب داشتن ار مستحب است
ساعتی فارغ از اندیشه اگر یک نفس است
خلوتی خالی از اغبار اگر یک وجب است
خوش تر از مملکت روی زمین سر به سر است
بهتر از سلطنت دور زمان روز و شب است
کنیت و نام و لقب باده ی انگوری را
سیصد و شصت فزون تر به لسان عرب است
خندریس است و عجوز است و سلاف است و رحیق
ابنه الکرم و ابوالعشره و بنت العنب است
واندگرها که فزون است ز تعداد و شمار
برخی از جمله نبشته به کتاب ادب است
سیصد و شصت بود چون شمری در مه و سال
هر چه در دور فلک گردش روز است و شب است
چون به هر روز بود شرط خرد باده زدن
باده را نیز بدین گونه شمار لقب است
گر همه سال به یک نام بخوانی می را
الحق انصاف توان داد که دور از ادب است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
اگنون که گذشته ز شب تیره دو پاس است
زی باده کشان نوبت تبدیل لباس است
از سر فکند شیخ بخلوتگه رندان
آن خرقه صد پاره که پشمینه پلاس است
در هندسه بینی دهن شیخ و لب جام
دو دائره کان هر دو بیک نقطه مماس است
گوید که بتدقیق نظر حرمت می نی
در نص صریح است و نه در حکم قیاس است
بل در نظر شرع که از قاعده عقل
ترتیب مبانیش بتاسیس اساس است
هنگام کلال از الم و خستگی روح
واجب بود این جرعه که ترویج حواس است
معجون مفرح که کند تربیت عقل
در نزد خردمند چه باک است و چه باس است
در مجلس خاصش سخن از باده و ساغر
در محفل عامش سخن از حیض و نفاس است
هر کس که شود تابع این شیخک نسناس
بی شبهه توان گفت که از ارذل ناس است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
قدم بگذار و از ما بگذر ای شیخ
تکاپو کن بکار دیگر ای شیخ
تو دستاری گران داری و ما را
گرانی میکند بر تن سر ای شیخ
گدایانی خمش بی عقل و بی هش
مجو چندان بما شور و شر ای شیخ
مکن با ما حشر از خاص و عامه
بترس از هول روز محشر ای شیخ
تو را با ما چه باشد داوری هان
نمیترسی مگر از داور ای شیخ
سلیمان را هماره در کف دیو
نخواهد ماند این انگشتر ای شیخ
زنم فدا بتو تسخر من، امروز
زنی بر من اگر تو تسخر ای شیخ
مسیحا تا قیامت گر مسیحاست
بود خر تا ابد چونان خرای شیخ
صفت دنیا طلب را از نبی جوی
اگر از من نداری باور ای شیخ
شناسی خوبتر از خط قرآن
تو صدره سکه سیم و زر ای شیخ
غناگر قول زور آمد در اخبار
توئی مطرب فراز منبر ای شیخ
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
شیخناشب تا سحر مست و خراب از باده بود
در خرابات مغان مست و خراب افتاده بود
با حریفان دغل نرد و قمار و جام می
کرده بود و برده بود و خورده بود و داده بود
شیخنا را با نگاری ساده کار افتاد دوش
ساده کار افتاده بود و شیخ مطلق ساده بود
چون سبوقی کرده و می خورده بر پهلوی خویش
خفته و خشت سر خم زیر سر بنهاده بود
شیخنا بیچاره در این کار تقصیری نداشت
ساده بود و باده بود و بزم عیش آماده بود
بنگ خورد و چنک زد افیون کشید و می چشید
شیخنا از قید هستی ساعتی آزاده بود
نیست بود و هست شد، هشیار بود و مست شد
شیخنا از نو مگر دیشب ز مادر زاده بود
در برش ساده، بلب باده، ز پا افتاده مست
بیخود و عریان تنش از خرقه و لباده بود
دیدمش با آنکه چون من باخت دیشب قافیه
پشت خم در صبحدم چون دال بر سجاده بود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۹
بینم ای ترک عجب خونخواری
خود بگو بار منی یا یاری
دلم ازدست توخون شد به برم
بسکه بد عهد وجفا کرداری
مشک نارند زتاتار به فارس
که تواز طره دوصدتاتاری
بردی ازیک نگه ازمن دل ودین
بوالعجب حیله گر وسحاری
نیستی از چه نگهدار دلم
آخر ای سنگدل ار دلداری
عهدکردی که به مستی دهمت
بوسه ای هر چه کنم هشیاری
پرسی از حال دلم دل ز کفم
تو ربودی چه عجب عیاری
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۱
چنگی به زلف اوزدم گفتا جسارت می کنی
گفتم بده بوسی ز لب گفتا حرارت می کنی
گفتم که جان ودل زمن بستان بهای بوسه ات
گفت از که است این مایه ات کاکنون تجارت می کنی
برکف گرفتم غبغبش هی بوسه کردم بر لبش
گفتا که چون غارتگران تا چند غارت می کنی
من هم زدست جور تو دارم دل ویرانه ای
ویرانه دل ها را اگر میل عمارت می کنی
خنجر ز مژگان می کشد هر کس که بیندمی کشد
با چشم مست خود بگو تا کی شرارت می کنی
من خود به قتل خویشتن خود را بشارت می دهم
وقتی به قتل من اگر بینم اشارت می کنی
گفتی که ترک عاشقی تا جان به تن داری مکن
ای دل بلنداقبال را نیکو وزارت می کنی
بلند اقبال : قصاید
شمارهٔ ۷
در شب غره ماه رمضانم دلبر
سرکش وتندودژآهنج درآمد از در
گیسویش چین چین از فرق فتاده به میان
طره اش خم خم از دوش رسیده به کمر
زلفش افتاده به دوشش ز یمین وز یسار
چون دو زاغی که نشینند به شاخ عرعر
یا نه گفتی که دو زنگی بر میری رومی
خم به تعظیم شدندی ز یمین وز یسر
گفتمش ای بت شنگول چرائی توملول
کز ملامت زدی اندر دل وجانم آذر
گفت دانی به من شیفته دل دیگر بار
از ره کینه چه کرد این فلک بداختر
ساعتی پیش هلالی ز افق کرد پدید
شرمی از ابروی من هیچ نکرد آن کافر
دلبران گفتند افراخته قامت عاشق
عاشقان گفتند ابروی نموده دلبر
و آن نبد ابروی یار ونه قد عاشق زار
بد هلال همه روزه که چنین بد لاغر
من تو دانی که دمی زیست نتانم گر نیست
ساقی وساغر و می مطرب وچنگ و مزمر
مصلحت چیست ندانم چه کنم چون سازم
به توگفتم غم دل تا تو کنی چاره مگر
گفتم ای شوخ چه گوئی رمضان آمد باز
خیز از جا که کنیم الآن آهنگ سفر
در حدیث است اگر چه زرسول مختار
که سفر نزد خرد قطعه ای آمد ز سقر
لیک صد ره ز حضر هست سفر کردن به
خارسان خوار شوی چون به نظرها به حضر
باز فردا است که درمیکده پیر خمار
معتکف گردد و بندد به رخ از انده در
باز فردا است کز اندیشه زاهد نبود
به در دیر مغان کس را یارای گذر
باز فردا است که بندند در میخانه
وز غمش رند قدح نوش خورد خون جگر
باز فردا است که بر منبر واعظ گوید
کایها القوم بترسید ز روز محشر
در حدیث است که باشد به سقر مارانی
که بسی دندانشان تیز تر است از خنجر
عقربی هست چنان کو را نیشی است چنین
که به کوه ار گذرد کوه شود خاکستر
هرکه میخواره شنیدستم در روز جزا
بهره اش هیچ نباشد ز شراب کوثر
همه دانید که غیبت بتر آمد ز زنا
پس هم از این هم از آن جمله نمائید حذر
زن ومرد از گنه پیش کنید استغفار
پس از این هیچ معاصی ننمائید دگر
شرمی از ابروی و زلف تو ندارد واعظ
که نهد روی به محراب وپا بر منبر
هان در این شهر در این شهر که نتوان می خورد
از چه سازیم مکان بهر چه گیریم مقر
روزه تا شرعا هر روزه خوریم وگوئیم
بر مسافر نبود روزه به حکم داور
ز این بلد ما وتو تجار صفت روآریم
به حبش یا به ختن یا به ختا یا کشمر
غرض این است کز اینجا چو بدان ملک رسیم
همه گویند که ماه رمضان آمد سر
بهر سرمایه تو از سینه وساق آور سیم
من هم از چهره گذارم به بر سیم توزر
هر چه سود از زر وسیم من وتو پیدا شد
من هم از چهره گذارم به بر سیم تو زر
هر چه سودا از زر وسیم من وتو پیدا شد
من برم ده دوتوده یک ببری حصه اگر
زآنکه سرمایه زر از من بود و سیم از تو
همه دانند که زر هست ز سیم افزونتر
نی خطا گفتم هرگز نخرد زر مرا
شوشه سیم تو را گر که ببیند زرگر
وگر از رنج سفر هست تو را اندیشه
نیست غم دارم تدبیر دگر ز این بهتر
روزها روزه بگیرم ولیکن شب ها
هی بریزیم می از بلبله اندر ساغر
لیک بیش از دو سه ساغر نتوان خورد که زود
بویش از کام رود رنج خمارش از سر
یا چنین خورد که ازمستی افتاد چنان
که بهوش آمد اندر سحر شام دگر
روز چون گردد ازخانه به مسجد آئیم
جای گیریم بر زاهدکی افسونگر
گوید از حالت ما دوش به احیا بودند
چه خبر آری کس راست ز سر مضمر
سخن از هیچ نگوئیم جز از صوم و صلوة
مدحت از کس نسرائیم جز از فخر بشر
گه بپرسیم ازو مسئله در باب وضو
که چه سان گشته مقرر به طریق جعفر
گاه گوئیم که در شک میان سه وچار
بازگو آنچه رسیده است ز شرع انور
باز چون شب شود از مسجد درخانه رویم
باز گیریم به کفجام شراب احمر
من ننوشم به شب قدر ولی هیچ شراب
تا مگر قدرم قدری شود افزون ز قدر
همه اعمال شب قدر به جا آرم از آنچ
درحدیث است وخبر داده از آن پیغمبر
نیم شب نیز بخوانم به خشوع و به خضوع
آن دعائی که ابو حمزه همی خواندسحر
چون که فارغ شوم از خواندن قرآن ونماز
هم پدر را به دعا شاد کنم هم مادر
پس کنم سجده وجز وصل تو ومرگ رقیب
مطلبی دیگر خواهش نکنم از کرکر
به شب عید بیارایم لیکن جشنی
که بود حسرت سلجوق شه و شه سنجر
کاسه در خوان نهم ازکاسه فرق فغفور
پرده بردر کشم از دیبه روی قیصر
مشک سایم چو سر زلف تو اندر هاون
عود سوزم چوخم جعد تو اندر مجمر
ساقی از یک جا با بانگ دف و بربط و نی
هی بریزد زگلوی بط خون کوثر
مطرب از یک سوبا نشئه صهبا به فلک
زهره را گوش کند کر ز نوای مزمر
فکند آن یک بیهوشش اندر دهلیز
غنود این یک سرخوش ز می اندر منظر
صبح چون گشت بشوئیم رخ وروآریم
به درفخر جهان قدوه ارباب هنر
تهنیت گویم وبنشینم وزآن پس خوانم
مدح شاهنشه دین فاتح خیبر حیدر
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۷ - درجواب جناح حاج «شوریده شیرازی» فصیح الملک
ای صبا رو ز من اندر برمجد الشعرا
گوکه ای ازهمه صاحب نظران بهترکا
چند شعری که فرستادی وپرسیدی حال
بود از دلبرکان الحق دلبرترکا
نر خری خواسته بودی که فرستم به برت
بفرستادم وشو بهرش مدحت گرکا
گرد سم گرد کفل پهن جبین پهن بغل
هیچ نقصی به تنش نیست ز پا تا سرکا
باشدش از سپری پهن ترک پیشانی
گوش او هست بسی تیزتر از خنجرکا
در سیه شب کسی از دور گر او را بیند
از سفیدی به گمانش که بود اخترکا
خرگو این است وچنین است یقین است یقین
که خر ار خوب بد به بود از اشقرکا
خر شاهان نبود لیک بودشاه خران
می سزدگر بنهی بر به سرش افسرکا
نیست بحرانی از اولیک نسب گردانی
هست بحرانی اورا پدر ومادرکا
بو به سرگین کنداما نزندهی کچکا
پس ماده دود اما نکشدعرعرکا
لیک گاهی که کشدعرعر از عرعر او
می شودگوش ملک ها به فلک ها کرکا
اگر آید بدت از عرعر او عیبش نیست
خر چنین است به چشم بدیش منگرکا
مر نه خلاق جهان گفته در اوصاف خران
که زهر صوت بود صورت خران انکرکا
تاکنون هیچ به پشتش نرسیده است قشو
خاردار پشت به دندان نشمارش گرکا
نعل بر پای ندارد قدمی گر لنگد
شده سائیده سمش نیست ز درد ورکا
عاشق کاه وجو است وبه وصالش نرسد
از غم هجر بوده باشداگر لاغرکا
یک دوماه دگر ار بود دراینجا می شد
ز استخوان تن او شخص کند مسطرکا
از جو وکاه نباشد دلش آگاه ولی
گاهی از راه نیارد کمی از صرصرکا
گر خوردکاه وجوی یا علف وبرگ موی
رود آنگونه که گوئی بوداو را پرکا
می تواند کهدمی سیر کندگردجهان
گرد آن نقطه در دایره چون پرگرکا
خواهی ار خوب بدانی به چه اندازه دود
با خیال است به تک نیک به یک لمبرکا
راهها راکه نرفته چنان است بلد
که توگوئی ز پی دزد رود پی برکا
گفته بودی که ز اشعار مرا معجزه است
می سزدگویم اگر هستم پیغمبرکا
پس ده از کاه کشان کاهش وجو از جوزا
چون براقت چو برد بر فلک اخضرکا
تا شود زود ترک فربه ونیکودم ویال
کن سفارش متوجه شودش مهترکا
هان نصیحت کنمت محترمش دار وعزیز
نه که سرگین کنیش بالین یا بسترکا
چندروزی که در اصطبل توماندنه عجب
که شود شاعرکی همچو فلان سرورکا
گرکند سرکشی وگرزند از پای لگد
گو به گوشش خرکا ای خرکا ای خرکا
یاد از ان روز بیاور که دراحشام بدی
خسته ومانده تر ازهر شتر و استرکا
گر بخواهی بفروشیش به قیمت بفروش
هم برش کن به ترازوی به سیم و زرکا
نه چه گفتم که فزون است بسی قیمت او
با زر وسیم نمائیش اگر همبرکا
هست شعر من ومجدالشعرا در شیراز
گوکه از هند نیارنددگر شکرکا
بسکه از دولت دلدار بلنداقبالم
هی بریزد ز دهان قلمم گوهرکا
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱ - در هجاء خمخانه و مدح عمیدالدین
خط امان من است این قصیده غرا
که بیش از این نکنم کار و باردم خر را
سوار رخشم و اسفندیار روئین خصم
چرا که با خر گرگین همی روم به چرا
مگر جوان شدم از سر که خوی خر . . . ئی
برون نمیرود از سر بچه بچون و چرا
بشاعری چو کنم بوق هجو بادانگیز
مرا چه ماده خر مغ چه نرخر ترسا
چو خر سوار شوم چه خر عزیز و مسیح
همه خران بهمین چوب رانم از سودا
باره بر خر دجال را میان ببرم
که خر سوار بیندازد از نهیب عصا
ز خر سواری من علک خای گردد خر
نه که خورد نه سبوس و نه جو نه آب و گیا
گر از زبان چو زوبین من بیازارد
روان تیره نااهل پیرمرد گیا
بپشت مازه گاو زمین رسد آسیب
چو در کشم خر خمخانه زیر بار هجا
خران کوره گریزان ز تیز هجو منند
بداس پی زده و در کمند مانده قفا
ز بیخ پی سخن انگیزم و بجز بر پشت
روان کنم سخن خر نباروا و روا
خرک ترانه تراش است و من خرانه تراش
خرانه هاست که در خر همی کنم انشا
نوای خر ز علف باشد این هجا علف است
در آخور خر خمخانه تا بود بنوا
گشاده شد جرس هجو من که بسته مباد
ز گرد آن خر خمخانه احمق الشعرا
بشاعری و گدائی خری بچنگ آرم
روان و بارکش و خوش نه شاعر و نه گدا
بکمترین صلت از مجلس عمید امیر
خری بآخور بندم چو دلدل شهبا
سوار مرکب اقبال سعد دین که سزد
سم سمند و را ماه نعل و میخ شهبا
عطارد از قلم او قلم بیاندازد
چو از سر قلمش روز و شب شود پیدا
بروز و شب شب و روزی که از سر قلمش
شود پدید همایون بود صباح و مسا
عمید ملک عم سعد دین که متصل است
بوی سعادت دین با سعادت دنیا
صدیق صفوت صدری عمر صلابت و عدل
بشرم و حلم چو عثمان علی بعلم و سخا
سخای او صفت آفتابی دارد راست
دهنده نور بجرم زمین و اوج سما
باولیا و باعدا رسد فتوت او
چو ز آفتاب ببرد بحار نور و ضیا
خبر ز خلق خوش او دهد بخلق جهان
بنوبهار چو بر گل وزد نسیم صبا
ایا هوا زنده چون هوای بهشت
کدام کس که ندارد سوی بهشت هوا
جهان چو روضه رضوان نماید از خوشی
بدان کسی که بدو بنگری بعین رضا
رضای تو طلبم تا رضای من طلبد
بجاه تو فلک پیر و دولت برنا
بفر بخت تو برنا شوم بپیران سر
جوان طبعت گردم بنظم مدح و ثنا
همیشه تا بجهان زنده نامی آمده است
حکیم را به ثنا و کریم را بعطا
ثنا نیوش و عطا بخش باش از پی آنک
ثنا نیوش و عطا بخش راست طول بقا
بنظم مدح و ثنای تو سفت گنج نهاد
سزد که گردد از آن پس کلید گنج دعا
بعید اضحی تا هر کسی بقربانی
کند تقرب و دارد طمع ثواب و جزا
حسود جاه تو بادا بتیغ غم قربان
کباب گشته دلش ز آتش بلا و عتا
دل تو جفت طرب باد و از تعب شده فرد
تو در نشاط و طرب تا بروز بی فردا
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۶ - در هجاء خمخانه و مدح نظام الدین
خر بدبخت بد بود در خواب
از معبر چنین رسید جواب
خوابم از بیم بخت بد برمید
تا نبینم خر بد اندر خواب
خر بد کیست خر سر شاعر
خر بآن جامه میبود نایاب
خر خمخانه کز سر خم عقل
مست برخیزد و فتد بخلاب
خر خمخانه کز خم می و خل
لای خل است و دردی است و خلاب
خر خم شوی و دوده کم پیمای
می نابش ترش چو سرکه ناب
خر کیمخت گاه گرد سبیل
پرخور و کم دو وفتیده در آب
خر مرکوب لوطیان قدیم
بی جو و حصر چومه سلماب
خر اهل کتاب و ابله تر
از خری برگرفته حمل کتاب
باویست از کلانسری همسر
خر دجالک دراز رکاب
خر دجال ده جزیره گیا
بخورد با دویست چشمه آب
با چنین خر ز بهر پشما کند
نبرد گاو لوت نقل و شراب
خر گدائی است کدیه خو کرده
از بلبل الملوک تا محراب
خر گدایان بکل برون بردند
نام خویش از جریده القاب
خر گدائی بدو مسلم شد
راست شد این لقب بدان کذاب
هر چه گشت از خری برون نشود
خر سوارش منم بسوط عذاب
یک جهان بار هجو بر فتراک
نبدم و میدوانمش بشتاب
چون بدرگاه سیدالوزرا
برسد جست و رسته شد ز عذاب
میر میران نسب نظام الدین
سند و سید اولوالباب
صاحب عادل کریم کبیر
که کرامند ازو کرامت یاب
آن وزیری که چون دگر وزرا
وزر وزری نکرد در یک باب
کلک او بابزن نگشت و نکرد
بمثل پشه ای بظلم کباب
آنکه از عدل او بریده شود
بسر وی حمل گلوی ذئاب
برکند از دهان یوز بقهر
کلبتین دو شاخ آهو ناب
هم بانصاف او نهد بیضه
جفت یعقوب بر دو چشم عقاب
از کف زرفشان او خجلند
چشمه آفتاب و چشم سحاب
قطره این و ذره آن را
در حساب آورد بعقد صواب
غیر ممنون شناس بخشش او
گرچه بخشش کند بغیر حساب
فلکی همتی و از قدمش
بفلک در رسد نسیم گلاب
سوزنی مدح گوی مجلس او
کو سری داشت بر سر اصحاب
با سنائی بدی مطایبتش
خوشتر از داستان دعد و رباب
پیریش چنگ پشت کرد و ضعیف
چون بریشم ز گوشمال رباب
خر خمخانه شد منازع او
از جفای زمانه قلاب
پیش ازین رخش رستمش بالست
بنبرد آزمائی سهراب
پیریش خر سوار کرد بجبر
بر خری لنگ جای او سنجاب
چرخ سنجاب گون دگر باره
پیریش را بدل کند بشباب
بر براق سخن سوار شود
یابد از مدح صدر قوت شاب
تا مزین بود فلک شب و روز
زانجم و آفتاب و از مهتاب
آفتاب و مه منور ملک
صدر بادا و انجمش احباب
جمله ارباب فضل بنده او
دست فضلش مربی ارباب
چشم بد از خجسته مجلس او
دور داراد ایزد وهاب
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۷ - در هجاء خمخانه و مدح نظام الدین
همچو خر سر کنم برای ثواب
از پس آنکه گشت بصره خراب
صد هجای خرانه گفته شده است
صد ریگ گیر رانده خر بخلاب
یک هجا را جواب باز نگفت
تا گرفتی ز من که و جو و آب
هجو او راست گویم و نشود
سخن راست مندفع بجواب
خر سر و خرس روی و سگ سیرت
خر گرفته بکول خیک شراب
نسبتش گر بامت عیسی است
خوانده است آیت فلا انصاب
خر سواران لوطیش کردند
پای بی پنجه در دهان رکاب
مالکی مذهبان خرخواره
کرده اند آزمون بسیخ کباب
لبش از هجو در لویشه کنم
تا بخندند زان اولوالالباب
وز دمه چوب میره باسهل
حله ها بافته شتاب شتاب
شد خر پیر و میکشد خس کس
سیم بستانده تا دهد بذناب
وای از آن سر که هست بر سر خر
آدمی را بروز حشر حساب
اگر او آدمیتی زان سر
نکند هندی عذاب و عقاب
گوید این سر مرا عقوبت نیست
گوید ار نیست کیف کان عذاب
نیست این سر کدوی پارین است
نه چنان سر کدوست در پاراب
بجوی مغز نیست در سر وی
خشک مغزیست صرف و جاهل ناب
نیستش فهم و فکر تا گویند
که سخن را معانئی دریاب
خود لبیبی گرفتم او را خر
سخنش بی مزه است قشر و لباب
هجو خر سر چو گفته شد شاید
گه بشویم دهان بمشک و گلاب
تا که مخدوم را ثنا گویم
در رسم زان نسیم خوش بصواب
شاه میرانیان نظام الدین
آن سرشته شده برحمت ناب
صاحب محترم کزو نازند
دین و دولت چو از بنی اصحاب
ملک آرای مشرق و مغرب
برره و رسم خوب ورای صواب
هست صاحبقران اهل هنر
در همه فضل با نصیب و نصاب
رای رخشنده اش آفتاب مثال
کف بخشنده اش از قیاس سحاب
فرو بخت جوانش از بمثل
پیر فرتوت بیند اندر خواب
بشب از خواب ناشده بیدار
پیری او بدل شود بشباب
هست اندر دوات تیره دلش
روشنائی ملک را اسباب
شبه گون قطره ای که از قلمش
بچکد دانه ایست در خوشاب
بخت او جاودان جوان ما را
که بر اینست همت احباب
عمر اعدای او مبادا بیش
زانکه بر آبگیر عمر حباب
تا مآب و مصیر و ملجاء خلق
نبود جز بخالق وهاب
باد ارکان دین و دولت را
سوی او مرجع و مصیر و مآب
خالق از وی بدو جهان خشنود
دعوی خلق را درو ایجاب
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۸ - در هجاء خمخانه و مدح میر نصر بن ابراهیم
خر سر خمخانه را لبیشه کنم لب
تا کنم از روی تیشه چون لب ارنب
وانگهش آرم برون بشعبده بازی
ارنبکی ارنب رنود ملقب
باز سرش بشکنم بسنگ هجا خرد
تا نه بعانه هجا رسد نه بعنغب
. . . و هجا سخت کرده دارم و عغعغ
می کشمش هر دمی سبوزم غبغب
ماده خرش را چو اسب عاری درویش
نام کنم گه عیال و گاهی مرکب
آن خر مرده که کرکسان و کلاغان
طعمه بمنقار ازو کنند و بمخلب
گند چنان خر بجای گند دماغش
دارد بوی عبیر و عنبر اشهب
گوید من شاعرم بسی سخن خوب
از نفس من منظم است و مرتب
بانگ خوش آرد جلاجل سخن من
نزد اجلا جلالتم بملقب
گویم نی کز خران اوش و قنوشی
که کش آخر چیان میر مقرب
وارث میر عمید نصر براهیم
ناقد الفاظ پارسی و معرب
میر مهذب سخن که باکس و ناکس
هرگز لفظی نراند کان نه مهذب
نیست عجب گر سرای اهل سخن را
از صلتش گردد آستانه مذهب
کوکبه فاضلان روی زمین راست
رایت اقبال ازو رسیده بکوکب
ذات ورا ایزد از مکارم اخلاق
هیئت و ترکیب داد و کرد مرکب
سیری آز و نیاز خلق جهانرا
در کف دادش نهاده مطعم و مشرب
باب فصولات لطف اوست مقسم
دفتر تصنیف جود اوست مبوب
باب فتوت بخلق کردی مفتوح
فاتحه آموختی هنوز بمکتب
تجربة الجود اگر نویسد کلکش
گنج گهر بخشد این خطی است مجرب
ای سخن آرای را بفکرت مدحت
روز بسر بردن و گذاشتن شب
تا بزید سوزنی ثنای تو گوید
عمر گذارد برین فضیلت موجب
محمل صدق است و کذب شعر که گفتند
اعذب شعر آن بود که باشد اکذب
اعذب اگر هست و نیست مدح تو صدقست
هست مرا این قصیده اصدق و اعذب
مدح سرای توام بغیب و بحضرت
نیست دمی یادت از ضمیر مغیب
مدح جز از تو زبان بنادر گوید
یاد تو در پیش سینه باشد اغلب
مدح و ثنای تو شد ز جمله اوراد
ورد من و مجد دین مؤید نخشب
طول بقای تو خواستیم ز یزدان
عمر تو عیش توهنی و مطیب
کف بدعا برگشاده ایم بحاجت
دعوت ما مستجاب گردان یارب
ماه بعقرب از آنکه نیک نباشد
ماه بقای عدوت باد یعقرب
عقرب زلفان و ماهرویان بادند
بسته و بگشاده پیش تو کمر و لب
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - مطایبه
این خواجه زادگان که درین شهر و برزنند
مردند مرزنانرا لیکن مرا زنند
زینگونه مولعند برآورد و برد من
کزشان زبر فرو نزنم زیر و برزنند
خورشید چرخ شیفته بر رویشان ولیک
از پشت شیفته بر سایه منند
من مرد مردگایم وکین اندر افکنم
ایشان همند مرد ولیکن برافکنند
نیمور من چو عامل شغل لواطه است
این کودکان چو مال گذاران برزنند
بر . . . نشان جبایت روغنگران نهاد
کنجاره داده اند و بتدبیر روغنند
تا . . . ر من بساط پلاسین بگسترید
این کودکان پلاس به . . . ن بر همی تنند
زین تهمتنی که هست از ایشان بنزد من
همچون مخنثند اگر چه تهمتنند
از خط نودمیده چرا این بخط شدن
گر کودکان زیرک با حیله و فنند
انگشت نرم و ناخن تیز است جمله را
دستور داده من که برآرند و برکنند
خرمن بباد دادن رسم است و میدهند
. . . نها بباد زانکه به . . . ن ها چو خرمنند
مردانه من کزین سکوینجه ریخته
خرمن کنم بباد که ار جاش که کنند
ای بس کسا که از پی این زیردامنی
نیفه فرو کشیده و برچیده دامنند
چون مرزشان بگردن گرز اندر افکنم
کول افکنم اگر چه گلو گردو گردنند
چون من بفاجری پسران در مفاجری
همچون چراغ در شب تاریک روشنند
. . . نشان شدست چون لگن شمع کوکبی
واندر جواب اینهمه لالند و الکنند
همچون چراغ پله نگردند سرفراز
زیرا که زخم یافته چون . . . ن هاونند
زان دیگ سیمگون که میان ران هر یکی است
خالیگران دزد سبکدست ریمنند
هر چندشان فرو کنم آلات دوغ پای
ایشان برون دهنده درستی و ارزنند
هستم بر آنکه . . . ر نهم پیش لوطیان
تا جمله جمله را بخورند و براکنند
وانگه بر آنکه رشک برد زوستون . . . ر
خودشان ادب کنم که بدزدند و بشکنند
دور از شما و ما که به . . . ری چو . . . ر من
خر را بزیر دم نخلند و نیارنند
هست این جواب آنکه سنائی بنظم کرد
این ابلهان که بی سببی دشمن منند
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - مطایبه
ای تازه تر از ترب و سفاناج ببربر
پرورده ترا غوری و غرچه بذکر بر
بر نیم بروت تو هر آنکه که بخندم
یک شهر بخندند بر آن نیم دگر بر
در خرزه چون سنگ دو پاره زده ای چنگ
در زیر فرو خفتی و خلقی بزبر بر
بنشسته که تا بند گزر در تو سپوزند
چون کرد فرو بنهد دو . . . یه بدر بر
چونانکه به ابلیس همی لعنت و نفرین
تو میروی و لعنت و نفرین با نر بر
گاوی چو برون آئی بنشسته بر اسب
چونانکه برون آید دجال بخر بر
گر بر تو پدر شوم بسی بود چو بوجهل
تو نیز چو ابلیس لعینی بسیر بر
هرگه که سپوزم سر حمد است بنمدان
گر دست رسد برنهمش تاج بسر بر
ای . . . ده زنت را عمر عامله بسیار
تو . . . ه از آن کینه بحمدان عمر بر
قواد ترا سیم درین شهر بدامن
آنکس دهدش کاب ندارد بجگر بر
ای فتنه شده . . . ن تو بر . . . ر چو آهن
تا گنبد چون سیم تو فتنه است بزر بر
با هجو تومن مدح نیامیزم ازیرا
بقال نیامیزد صابون به شکر بر
از هجو تو زی مدح شهنشاه گرایم
کو را چو پیمبر شرف آمد بگهر بر
دی در ره زرقان بسر راه گذر بر
افتاد دو چشمم بیکی طرفه پسر بر
بر ماهرخی حوروشی غرچه نژادی
عاشق دو صدش بیش بروی دو قمر بر
استاده و افکنده برخسار دو گیسو
وز مشک یکی خال بلعل چو شکر بر
پیچیده یکی لامک میرانه بسر بر
بربسته یکی کز لک ترکی بکمر بر
حیران شدم و پیش وی استاده بماندم
گه دست بسر برزدم و گاه ببر بر
دزدیده بعمداسوی ما یکدو نظر کرد
یعنی دل ما برد بدان یکدونظر بر
گفتم که مرا تلخ شد ایجان سحر و شام
ای طعن رخ و زلف تو بر شام و سحر بر
با من ز سر خشم بدشنام درآمد
گفتا برو ای . . . ن خر گنده غر بر
رو هان پدرم مینگرد دور شو از من
آخر نه پدر راست حمیت بپسر بر
گفتم که خدایا سببی ساز بزودی
کاین ماه شکرخند بگرید بپدر بر
گفتم چو منی را چه دهی دیده بخیره
لعنت بچو تو طیره گر خیره نگر بر
بسیار سخن شد بسر از وعده و عشوه
تا نرم شد آنگاه بآری و مگر بر
در پیش من افتاد ور روان گشت بزودی
بردم بدر او را زبر آن سرخر بر
زلفین درازش بسوی خویش کشیدم
یکچند زدم بوسه بر آن درج درر بر
از کیسه درستیش برون کردم و دادم
تا نرم شد آن توسن بدمهر بزر بر
بستد زر و بگشاد سبک عقده شلوار
بنهاد رخ همچو قمر را بحجر بر
بنمود سرینی چوبکی چادر پنبه
یا چون گل بادام شکفته بسحر بر
بر هر طرفی غالیه دانها و خسکها
همچون تتق اطلس روی گل تر بر
چون چاک گریبان عروسانش شکنها
وز نرگس تر تافته برگ گل تر بر
. . . نی چو گهر پاک تو گوئی که بعمدا
از آب بقم کس نقطی زد بگهر بر
. . . ر کردم و بنهادم و بفشرد و . . . و رفت
برجست و جدا گشت و برآمد کر و فر بر
رخ کرد ترش گفت که ای خواهر و زن غر
بر تن جهه زر که نهد خوف و خطر بر
زین سان بفشردی تو مراین سرخ لعین را
کاسیب زد اینک سر گردش بجگر بر
چون شمع دراز است ولی هست گرز شکل
آونگ دو شلغم بیکی گنده گزر بر
گفتم که مکن جان پدر تندی و تیزی
رحم آر برین خسته دل کوفته سر بر
دل بد چه کنی با من و بد عهد چه داری
قاصد چه شوی بی سبی فتنه و شر بر
یک دانگ دگر بر سر دو دانگ نهادم
کودک چون نظر کرد بزرهای دگر بر
بستد ز من آن سیم و دگر باره فرو خفت
. . . رفت بدست خود و بنهاد . . . ر بر
تا . . . یه فرو رفت به آهستگی آن بار
گفتا که ز کار تو بماندم بعبر بر
من بر زبرش خفته و او . . . یر تو گفتی
حوریست . . . یر اندر و دیوی . . . بر بر
برخوردم از آن دنبه پرورده بتدریج
زان . . . دن و . . . ردن چون زخم تبر بر
گشت تمام آنچه مراد دل ما بود
خوش خوش نظری کرد باشکال . . . ر بر
دیدش شده سرمست و باشکال و سرش پیش
طوقیش بگردن در و تاجیش بسر بر
گفتا که مرا عیب نگیری تو ازینحال
گفتم که کسی عیب نگیرد بهتر بر
گفتا که بتو راست شد این کسوت پیرم
چون مدح و ثنای تو بمخدوم بشر بر
اینست جواب سخن میر معزی
ای تازه تر از برگ گل تازه ببر بر
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - در هجو ابوالحسن حاکم
استری کردی ای بوالحسن حاکم خر
استری از خر نشگفت و خری از استر
هم خری کردی و هم استری از خود پیدا
زانکه اصلی چون استر و بد فعل چو خر
استری کردی و خوردی نمک و نان کسی
کز خری کردی حق نمکش زیر و زبر
ای بنسبت بتر از استر و استر ز تو به
وی بدانش بفرود خر و خر از تو زبر
بر دهان تو سزد چون استر حلقه
تا دگر ژاژ نخائی پس ازین ای استر
فربهی مایه حق است و ترا فربه کرد
تا شدی فربه و کردی حق او جمله هدر
ای خر فربه و ای استر توسن روزی
بارکش گردی و هم رام شوی هم لاغر
هر کریمی را آزردی از استر فعلی
که کرم داشت بحق تو بخرواری زر
شرف الدین چو خران برد ترا پالان پیش
کینه از وی بدل تو چو خر از پالان گر
لعب کاری که یکی را شرف الدین ید
برد از . . . دن او کافی کالف کیفر
غمز کردی و بتزویر گرفتی عیبش
وز پی منفعت خویش ورا کرد ضرر
بحظیره شدی و جای ورا کردی غصب
سرد کردی عمل و گرم فروزیدی تر
بر خطیر شده ای میر که تا درخور تست
عملی دادی کان هست ترا اندر خور
با چنان . . . ن که تو داری رمه بانی باید
رمه بانی بخلاف رمه بانان دگر
رمه بانان بدهان جست کنند و تو به . . . ن
تو به . . . ن کار گشائی کنی از راه ذکر
بحظیره بنشین زانکه اگر جست کنی
رمه آمده را باز رمانی از در
مردکی حیزی و غماز و شجاعم گوئی
در غمازی چه شجاعت بود آخر بنگر
. . . ن چون خر من داری و دو سه ریش تنگ
نکنند از پی ریش تو ز . . . ن تو حذر
دخل . . . ن تو به از دخل حظیره صدره
تا کنی پیدا ز آن . . . ن بصد عیب هنر
هر که یکروز بانجیر فروشی پیوست
نه بانجیر فروشی رسدش کار بسر
تا باکنون چو تو انجیر فروشی کردی
بجز انجیر فروشی ز تو ناید دیگر
ای مواجر ز کسی شرم نداری آخر
که تو از نعمت او بوده بوی تن پرور
رحم و شرم از دل و از دیده خود کردی دور
ای همه خلق تو را رانده چو سگ دور از در
رحم و شرم از دل و از دیده تو بیرون تاخت
آنکه بر . . . ن تو از تاختن آورد حشر
از حظیره چو ترا حاصل ناید چیزی
بجز از نام بدو منت قصاب و تبر
عمل خربزه را باز بخواه از حاکم
زانکه بسیار خر خربزه راندی بیمر
عمل ماهی در خواه دگرباره که هست
در میان ران همه خلق ترا ماهی گر
این دو سه شغل بخود گیر و بزی خرم و شاد
شادی و خرمی آرد بتو این شغل اندر
ز بخارا بخریدی ز پی شهرت رو
که نیفروختی اینجا گرو هر مادر
ز آرزوی تو بشهر تو فراوان لعنت
گوشها سوی ره و چشم نهاده بر در
لعنت خلق بخرواران کردی تو بپشت
چون بخانه بروی راست کنی بار سفر
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - در هجو بوبکر اعجمی و فرزند او
بوبکر اعجمی پسری ماند یادگار
دیوانه زن بمردی ممتو بادسار
ماخولیا گرفته و مصروع و کنده مغز
زرداب خورد چون عسلی پیش چون زمار
ریشش زداء ثعلب ریزیده جای جای
چون یوز گشته از ره پیسی بآشکار
شد جای جای ریخته از رشک روی او
ریشی که ننگ دارد از ورومه زهار
بر جای موی ریخته پیسی شده پدید
وز آب غازه کرد چو گلبرگ کامکار
بر روی او زغازه و از موی بر شده
یکجای گل گل است و دگر جای خار خار
چون بوم بام چشم برد ز خشم
وز کینه گشته پره بینیش پیل وار
گوید منم امین سرطاق وصانیه
آن در چه درخور است سرطاق پایدار
از بهر چشم زخم سرطاق شانده اند
آنرا چنان کجا سرخر در خنار زار
بر سیرت کبار کند طنز و مسخره
آن از کبار خورده بسی خورده کبار
گوید بمهتری و بزرگی و سروری
از اعجمی دگر منم امروز یادگار
آغاج اعجمی به . . . س مادرت درون
کان لاف بیهده است و سراسر همه عوار
آن سیم سعد دولت بوبکر بلخی است
نزد پدرش بود در آنوقت زینهار
خوردند زینهار بر اموال خویش و برد
اموال خویش را بر آن زینهار خوار
ناقد بود که سیم بدل برنهد بمهر
زو بر چند عوض سره در حال اضطرار
تا اندکی موافق ناید ز ناقدی
بوبکر اعجمی ز چنان خرده داشت عار
چون از سره بدل نتوانست فرق کرد
انگاشت زان اوست بیک وزن و یک عیار
پس کیسه کیسه رانده ز راه و خره خره
آن ناقد خیاره کزو ده بیک خیار
سر در کفن کشید و بدین سرزده بماند
تا میکفد نهان پدر را بآشکار
امروز از آن مرام که دمی ماندش از پدر
با برگ اگر چه هست چو گل درگه بهار
فردا چه حق خویش بخواهند این و آن
بی برگ ماند از همه چون در خزان بهار
زین پایه برتر آید و گوید بما برند
خویشی همی کنم ز پی غارت حصار
گوید بمستی اندر صد ژاژ و آنگهی
باشد بدان سیر چو شود باز هوشیار
در روز گوید ار که وزیری مرابدی
من بودمی ز خواسته قارون روزگار
با آنکه من وزیر نیم باشدم بسی
از فضل و مال بیحد و اندازه و کنار
چندانکه مال سلطان دارد وزیر هم
من مال خویش دارم میراث از کبار
از پاچه ازار من افزون خلق را
بوی وزارت آید و هستم بزرگوار
سیم وزیر مرده بوبکر چون خورد
بوی وزارتش زند از پاچه ازار
بیچاره آنکه میر منم زد بگرد شهر
بی شهریار من زند آن روسبی تبار
روزی و روزها بسر کوی او گذر
کردم برسم و سیرت بر مرده رهگذار
او مست بود و دست بریشم دراز کرد
برکند تاه تاه پراکند تار تار
چون روی او ز ریش شد از روی ریش من
او گشته خشم خواه و مرا کرده خشم خوار
گویند خورده بود می آن عیب او نبود
بر من چه جرم باشد اگر خورد زهرمار
مهمان گرفته ریش مرا برد خان خویش
آن میزبان نغز بآئین برد بار
جنگش ز جای دیگر و بر من بهانه جوی
خمرش ز جای دیگر و با من همه خمار
بنشست گرد پای و حریفان و فرو نشاند
پیشش کنیزکان و غلامان بر قطار
تو . . . ن بنام ترکی آورد ماه روی
. . . نی چو برج باره همی مانده پاره پار
مویش گرفت و برد که تو بنده منی
یکره بجای حق خداوندیم بیار
زانو بزن به پیش و زمین بوس کن مرا
چونانکه سجده آری در پیش کردگار
از غایت تنعم آن گنده مغز را
چو اعجمی برآمد اندر درین هزار
صد گونه ژاژ و بیخردی گفت و راست کرد
با هر کسی بآرورو بند و گیرودار
آن قاضی فغندره دستار برگرفت
از سر مراو افکند آنگه میان نار
گفتم که ای زن تو جلب نیک یافتی
ما را بمذهب پل کوثر چو تیر و تار
وی آن مهتر است و من آن صفی دین
خاص خدایگان و جهانگیر و شهریار
ما راد و مهتراست که از کاح درخوهم
بیرنج دست تو برسانند بی شمار
از من صفی دین را صلت دریغ نیست
سیلی دریغ هم نبود تو نئی بکار
. . . نی بدم نوازد و کرنا بدم زند
تو قلبتان بکار نئی . . . ن خویش خوار
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - در هجاء خمخانه
این چه دعوی شگرف است بگو ای خر پیر
که منم شاعر لشکر شکن کشور گیر
گر تو لشکر شکنی دانی و کشورگیری
پادشا از چه دهد گنج بلشکر برخیر
چون ترا ندهد از آن تا تو بلشکر شکنی
سر بشمشیر دهی تن بتیر دیده به تیر
کار لشگر شکنی دارد و کشور گیری
در چنین کار پسندیده چرا این تأخیر
زیر پاتیز نگه کن چو خوهی گشت سوار
تا نیفتی چو شوی حمله ور و حمله پذیر
در نگردی ز سر اسب چو در یازی سم
خارش علت ناسور بگیردت اسیر
کشوری گیر بیک حمله که آن کشور را
پادشاهست عزازیل و مهاکیل وزیر
نام آن کشور خمخانه و خم باده و شهر
سنگدل باشد و در شهر ببندای بقبر
علم اندر کش و باریش مگس ران کردار
حمله کن بر مگسان سر خمهای عصیر
چون گرفته شود آن کشور سنگین ده و شهر
راه هر شهر و دهی یا بسقر یا بسعیر
گر شکسته شود آن کشور انبوه از تو
نام لشگر شکنی بر تو پذیرد تقدیر
شاه را مصطبکی کردی تا شعر ترا
بزند مطربکی مسطبکی بر بم و زیر
زنده نام پدر از مصطبکی کردی تا
دیده دیو شو و باز بروی تو قریر
کیست میر شعرا گوئی و هم گوئی من
نام خودخواهی ای خیره سر تیره ضمیر
سهل کاریست امیر شعرا بودن تو
لیگ از میره باسهل بسر کین کش میر
سیر داندان و چکندر سرو بادنجان لب
شاعری نیست چو تو از حد کش تا کشمیر
من بمستی چو چکندر رسی ورود ندانست
در نشانم بدو لب چون بدو بادنجان سیر
شاعری خر سری و درسرت از شعر هوس
همچو اندر سر هر خر هوس کاه و شعیر
که کشد گوئی در شعر کمان چو منی
من که با قوت بهرامم و با خاطر تیر
من کمانرا و خداوند کمان را بکشم
گر خداوند کمان زال و کماندار حجیر
شعر من هست چو انجیر همه مغز و لطیف
وان تو کشک غلیظ است و نه از کشک انجیر
تو سگی شعر تو زنجیر تو در گردن تو
نه تو نه شعر تو چونانکه نه سگ نه زنجیر
در هجا گوئی دشنام مده پس چه دهم
مرغان بریان دهم و بره و حلوا و حریر
هیچ خصمی را این شغل نیاموزد خصم
هیچ صوفی را این کار نفرماید پیر
هجو را مایه ز دشنام دهد مرد حکیم
تا مخمر شود از هجو و بخیزد چو ضمیر
مثل نان فطیر است هجا بی دشنام
مرد را درد شکم گیرد از نان فطیر
هر چه دشنام دهم بر تو همه راست بود
شرح او باز نمایم بنقیر و قطمیر
باد کردی که گرو کردی . . . ن را بقمار
تا گرو گیر ترا لای برآورد از پیر
دو گرو گیر گرانمایه گروگان بر تو
یک بیک قادر و تو داده رضا بر تقدیر
عامی و عارف بودند گرو گیر از تو
تو ازان هر دو گرو گیر بفریاد و نفیر
ریختند از سر حمدان بتو در چندان ماست
که بسرفه ز گلوی تو زند بوی پنیر
نزد آنکس که خبر دارد از عزت شعر
شاعر . . . ن بگرو کرده بود خوار و حقیر
در پذیرفتن اسلام بسی سال زدند
غازیان بر در دیر پدرانت تکبیر
غارئی هست که تکبیر بگوید هرگز
بدر دیر و بتصحیف تو آید شبگیر
. . . ر چون دسته ناقوس گرفته بدو چنگ
تا تو بیدار شوی چنگ برآرد بنفیر
مرگرا بینی در خواب چو بیدار شوی
هجو من باشد از آنخواب که بینی تعبیر
من ترا ای همه ساله بغم روزی و مرگ
هجو من روزی و مرگ است کزو نیست گزیر
نه بمانم که بمیری نه بمانم که زئی
تیز در سبلت تو خواه بزی خواه بمیر
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - در هجو خمخانه
خمخانه خر سرای خر پیر
نه راه بری نه بار برگیر
زین لاشه لنگ و لوک پیری
از دم تا گوش مکر و تزویر
تا خر کره بودی آن میره
بودی و من از غم تو میمیر
در پیر خری بمن رسیدی
وانگه گوئی که من خر میر
هر چند غم آیدت بگویم
بس پیر خری تو ای خر پیر
زنجیرت چون بخارش آید
بستن نتوان ترا بزنجیر
گرگینی و . . . ن مرغ داری
بر بسته لبان بسان انجیر
فردات برم بخر فروشان
گویم خر کیست ماده و پیر
وانگه ده بچوب و ده بگردن
با تو که کند بچوب تقصیر
از سوزش . . . ن روانه گردی
زانگونه که در نیایدت بیر
باشد که زنک بسر درآئی
خیری نکنی بخیر تأخیر
گردن چو خیار بشکنی خورد
میزی چو خران گزاف بر . . . ر
جان از ره . . . ن کنی و سازی
در کندن جان کجول و کشمیر
بر تو چو بخر بدیهه مردان
بر من چو بخر درود و تکبیر
چون سیصد و سی دویدنی ماند
کیمخت تو ماند از تو توفیر
بخت است بخواب دیدن خر
شاهونه چنین نهاد تعبیر
از بخت بد آنکسی که بیند
در خواب خیال تو بتصویر
یک خر چو تو نیست شاعر از حکم
یک شاعر چون تو نی بتقدیر
خر شاعر خوانمت که در تو
از شاعری و خریست تأثیر
خر غم لقبت نهم ازیرا
از هر دو نصیب داری و تیر
گر من بشکستن خر آیم
فریاد مکن بگاه تکبیر
ور تیز بگادن خرانی
دندان بفشر بگاه نفشیر
گر مردی باز دستی از من
کردم یله خوبزی و خوه میر
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - در هجاء خر خمخانه
ای پرستنده زاده سم خر
خر مردم نئی که مردم خر
سر خر برتر از گریبانی
در زنخدان فرو فرودم خر
هست بر من ترا تقدم و نیست
خوی خر بنده بر تقدم خر
تو چو خر پیش من دوان گشته
من چو خر بندگان با دم خر
همه خر بندگان خر شده گم
یافته خر خوهندو من گم خر
که وجو میکنی بمن بر حکم
کز که وجو بود تنعم خر
ندهمت کاه و جو از آنکه روا
نیست بر آدمی تحکم خر
شاخ گاوی که که کشد بجوی
در سپوزم بکاف گندم خر
این ترا نیست خر کسان تراست
دور از اندیشه و توهم خر
ای خر از خرنئی جوابی گوی
هم خر خم مباش و هم خم خر
شعر علم است و تو خر عامی
علم مستغنی از تعلم خر
بار بل هم اضل کشی برخیر
تا ترا نام گشت بل هم خر
شعر ژاژیدن لهاشم تو
علک خائیدن لهاشم خر
بترنم هجای من خوانی
سرد و ناخوش بود ترنم خر
چو بعان عان رسی فرو مانی
ای نه عان عان خرند عم عم خر
لبت از هجو در لبیشه کنم
که بدینسان بود تبسم خر
خم خرمی کنی و میگذری
مینمائی بمن تجشم خر
شاخ گاوی که در شود بشکاف
بیرون آمدن شود سم خر
چو مرا خر سوار خود دیدی
نبود در دلم ترحم خر
با تو خم خم کنی شکسته بوم
بسر سنگ همچو خم خم خر
مقطع شعر تو هم از تو نهم
در . . . زنت باد پنجم خر