عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳۲
خواهیم یارا کامشب نخسپی
حق خدا را کامشب نخسپی
چون سرو و سوسن تا روز روشن
خوبیم و زیبا کامشب نخسپی
یار موافق تا صبح صادق
شاهی و مولا کامشب نخسپی
ای ماه پاره همچون ستاره
باشی به بالا کامشب نخسپی
از حسن رویت و از لطف مویت
خواهد ثریا کامشب نخسپی
چون دید ما را مست تو یارا
نالید سرنا کامشب نخسپی
چون روز لالا، دارد علالا
کوری لالا، کامشب نخسپی
در جمع مستان، با زیردستان
بگریست صهبا، کامشب نخسپی
قومی ز خویشان، گشته پریشان
بهر تو تنها، کامشب نخسپی
حق خدا را کامشب نخسپی
چون سرو و سوسن تا روز روشن
خوبیم و زیبا کامشب نخسپی
یار موافق تا صبح صادق
شاهی و مولا کامشب نخسپی
ای ماه پاره همچون ستاره
باشی به بالا کامشب نخسپی
از حسن رویت و از لطف مویت
خواهد ثریا کامشب نخسپی
چون دید ما را مست تو یارا
نالید سرنا کامشب نخسپی
چون روز لالا، دارد علالا
کوری لالا، کامشب نخسپی
در جمع مستان، با زیردستان
بگریست صهبا، کامشب نخسپی
قومی ز خویشان، گشته پریشان
بهر تو تنها، کامشب نخسپی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳۵
با چرخ گردان، تیر هوایی
دارد همیشه قصد جدایی
هٰذا محمد، قتلی تعمد
و انا معود حمل الجفاء
هٰذا حبیبی، هٰذا طبیبی
هٰذا ادیبی، هٰذا دوایی
هٰذا مرادی، هٰذا فؤادی
هٰذا عمادی، هٰذا لوایی
پر کن سبویی، بیگفت و گویی
با های و هویی، گر یار مایی
هان ای صفورا، بشکن سبو را
مفکن عمو را، در بینوایی
گر شد سبویی، داریم جویی
در شهره کویی، گر تو سقایی
این عیش باقی، نبود گزافی
بی پر نپرد، مرغ هوایی
بنمای جان را، قولنجیان را
تنهاروی کن، رسم همایی
از بهر حس شان، جسم نجس شان
زیشان چه خیزد؟ گند گدایی
زین رز برون بر، گنده بغل را
پهلوی نعنع کن گندنایی
بسیار کوشی، تا دل بپوشی
هر جزوت این جا، بدهد گوایی
ننوشته خواند، ناگفته داند
تو سخت رویی، بس بیحیایی
چون نیست رختت، چون نیست بختت
زان روی سختت ناید کیایی
جنس سگانی، وعوع کنانی
میگرد در کو، در خانه نایی
در خانه بلبل داریم و صلصل
کز سگ نیاید زیبانوایی
نک بلبل حر، نک بلبله پر
برخیز سنقر، تا چند پایی
عمری چو نوحی، یاری چو روحی
گاهی غدایی، گاهی عشایی
نوشیست و مینوش، وز گفت خاموش
وین طبل کم زن، بس ای مرایی
دارد همیشه قصد جدایی
هٰذا محمد، قتلی تعمد
و انا معود حمل الجفاء
هٰذا حبیبی، هٰذا طبیبی
هٰذا ادیبی، هٰذا دوایی
هٰذا مرادی، هٰذا فؤادی
هٰذا عمادی، هٰذا لوایی
پر کن سبویی، بیگفت و گویی
با های و هویی، گر یار مایی
هان ای صفورا، بشکن سبو را
مفکن عمو را، در بینوایی
گر شد سبویی، داریم جویی
در شهره کویی، گر تو سقایی
این عیش باقی، نبود گزافی
بی پر نپرد، مرغ هوایی
بنمای جان را، قولنجیان را
تنهاروی کن، رسم همایی
از بهر حس شان، جسم نجس شان
زیشان چه خیزد؟ گند گدایی
زین رز برون بر، گنده بغل را
پهلوی نعنع کن گندنایی
بسیار کوشی، تا دل بپوشی
هر جزوت این جا، بدهد گوایی
ننوشته خواند، ناگفته داند
تو سخت رویی، بس بیحیایی
چون نیست رختت، چون نیست بختت
زان روی سختت ناید کیایی
جنس سگانی، وعوع کنانی
میگرد در کو، در خانه نایی
در خانه بلبل داریم و صلصل
کز سگ نیاید زیبانوایی
نک بلبل حر، نک بلبله پر
برخیز سنقر، تا چند پایی
عمری چو نوحی، یاری چو روحی
گاهی غدایی، گاهی عشایی
نوشیست و مینوش، وز گفت خاموش
وین طبل کم زن، بس ای مرایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴۰
صنما، بر همه جهان، تو چو خورشید سروری
قمرا، میرسد تو را که به خورشید ننگری
همه عالم چو جان شود، همگی گلستان شود
شکم خاک کان شود، چو تو بر خاک بگذری
تن من همچو رشته شد، به دلم مهر کشته شد
چو به سر این نبشته شد، نبود کار سرسری
چو سحر پرده میدرد، تو پس پرده میروی
چو به شب پرده میکشد، تو به شب پرده میدری
صنما، خاک پای خود، تو مرا سرمه وام ده
که نظر در تو خیره شد، که تو خورشید منظری
رخ خوبان این جهان، همه ابر است و تو مهی
سر شاهان این جهان، همه پایست و تو سری
چو درآمد خیال تو، مه نو تیره شد، بگفت
چه عجب گر تو روشنی، که ازو آب میخوری
قمرا، میرسد تو را که به خورشید ننگری
همه عالم چو جان شود، همگی گلستان شود
شکم خاک کان شود، چو تو بر خاک بگذری
تن من همچو رشته شد، به دلم مهر کشته شد
چو به سر این نبشته شد، نبود کار سرسری
چو سحر پرده میدرد، تو پس پرده میروی
چو به شب پرده میکشد، تو به شب پرده میدری
صنما، خاک پای خود، تو مرا سرمه وام ده
که نظر در تو خیره شد، که تو خورشید منظری
رخ خوبان این جهان، همه ابر است و تو مهی
سر شاهان این جهان، همه پایست و تو سری
چو درآمد خیال تو، مه نو تیره شد، بگفت
چه عجب گر تو روشنی، که ازو آب میخوری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴۳
مستی و عاشقانه میگویی
تو غریبی و یا ازین کویی؟
پیش آن چشمهای جادوی تو
چون نباشد حرام جادویی؟
پیش رویت چو قرص مه خجل است
به چه رو کرد زهره بیرویی؟
عاشقان را چه سود دارد پند؟
سیلشان برد، رو، چه میجویی؟
تو چه دانی ز خوبی بت ما؟
ما ازان سو و تو ازین سویی
ما ز دستان او ز دست شدیم
دست از ما چرا نمیشویی؟
رو به میدان عشق سجده کنان
پیش چوگان دوست، چون گویی
پیش آن چشمهای ترکانه
بندهیی و کمینه هندویی
به ستیزه درین حرم ای صبر
گاه لاله و گاه لولویی
آفتابا نه حد تو پیداست
نه که در خانهٔ ترازویی؟
هله ای ماه، خویش بشناس
نی به وقت محاق چون مویی؟
هله ای زهره، زیر چادر رو
رو نداری، وقیحه بانویی
تو بیا، ای کمال صورت عشق
نور ذات حقی و یا اویی
اندرین ره نماند پای مرا
زانوام را نماند زانویی
همچو کشتی روم به پهلو من
ای دل من هزارپهلویی
مست و بیخویش میروی چپ و راست
سوی بیچپ و راست میپویی
نی چپ است و نه راست، در جان است
بو ز جان یابی ار بینبویی
زان شکر، روی اگر بگردانی
گر نباتی، بدان که بدخویی
ور تو دیوی و رو بدو آری
الله الله، چه ماه ده تویی
دلم از جا رود، چو گویم او
همه اوها، غلام این اویی
هین ز خوهای او یکی بشنو
گاه شیری کند، گه آهویی
هین خمش، کار دیده نکند گفت
نکند نار وسیب، آلویی
تو غریبی و یا ازین کویی؟
پیش آن چشمهای جادوی تو
چون نباشد حرام جادویی؟
پیش رویت چو قرص مه خجل است
به چه رو کرد زهره بیرویی؟
عاشقان را چه سود دارد پند؟
سیلشان برد، رو، چه میجویی؟
تو چه دانی ز خوبی بت ما؟
ما ازان سو و تو ازین سویی
ما ز دستان او ز دست شدیم
دست از ما چرا نمیشویی؟
رو به میدان عشق سجده کنان
پیش چوگان دوست، چون گویی
پیش آن چشمهای ترکانه
بندهیی و کمینه هندویی
به ستیزه درین حرم ای صبر
گاه لاله و گاه لولویی
آفتابا نه حد تو پیداست
نه که در خانهٔ ترازویی؟
هله ای ماه، خویش بشناس
نی به وقت محاق چون مویی؟
هله ای زهره، زیر چادر رو
رو نداری، وقیحه بانویی
تو بیا، ای کمال صورت عشق
نور ذات حقی و یا اویی
اندرین ره نماند پای مرا
زانوام را نماند زانویی
همچو کشتی روم به پهلو من
ای دل من هزارپهلویی
مست و بیخویش میروی چپ و راست
سوی بیچپ و راست میپویی
نی چپ است و نه راست، در جان است
بو ز جان یابی ار بینبویی
زان شکر، روی اگر بگردانی
گر نباتی، بدان که بدخویی
ور تو دیوی و رو بدو آری
الله الله، چه ماه ده تویی
دلم از جا رود، چو گویم او
همه اوها، غلام این اویی
هین ز خوهای او یکی بشنو
گاه شیری کند، گه آهویی
هین خمش، کار دیده نکند گفت
نکند نار وسیب، آلویی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹۳
غدرالعشق فزلت قدمی
مزج الفرقة دمعی بدمی
و حنی القلب بما اورثنی
ندما فی ندم فی ندم
کره الحب وجودی و نآی
اسفا لیت وجودی عدمی
و سقی الصب و قد اسکرنی
شرب القلب و ما ذاق فمی
ای صنم لطف تورا میدانم
نیم ای دوست، بدان حد عجمی
ز لطیفی تو، گر شکر تورا
بدل اندیشم، ترسم برمی
من که باشم؟ که تو بر تخت جمال
حسرت شاه و سپاه و حشمی
منه انگشت تو بر حرف کژم
من اگر حرف کژم تو قلمی
سبق الجود وجودی قدما
منک، یا انت ولی النعم
به حق جود وجودت که مبر
ز من بیدل و هٰذا قسمی
لٰا تبح قتلی بالصد وصل
و اجرنی، انا صید الحرم
مزج الفرقة دمعی بدمی
و حنی القلب بما اورثنی
ندما فی ندم فی ندم
کره الحب وجودی و نآی
اسفا لیت وجودی عدمی
و سقی الصب و قد اسکرنی
شرب القلب و ما ذاق فمی
ای صنم لطف تورا میدانم
نیم ای دوست، بدان حد عجمی
ز لطیفی تو، گر شکر تورا
بدل اندیشم، ترسم برمی
من که باشم؟ که تو بر تخت جمال
حسرت شاه و سپاه و حشمی
منه انگشت تو بر حرف کژم
من اگر حرف کژم تو قلمی
سبق الجود وجودی قدما
منک، یا انت ولی النعم
به حق جود وجودت که مبر
ز من بیدل و هٰذا قسمی
لٰا تبح قتلی بالصد وصل
و اجرنی، انا صید الحرم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹۶
بار من است او به چه نغزی، خواجه اگرچه همه مغزی
چون گذری بر سر کویش، پای نکونه که نلغزی
حدثنی صاحب قلبی، طهرلی جلدة کلبی
اضحکنی نور فوادی، اسکرنی شربة ربی
وز در بسته چو برنجی، شیوه کنی زود بقنجی؟
شیوه مکن، قنج رها کن، پست کن آن سر، که بگنجی
طاب لحبی حرکاتی، صار خساری برکاتی
انت حیاتی و تعدی، طال حیاتی بحیاتی
جان دل تو، دل جانی، قبلهٔ نظاره کنانی
چون که شود خیره نظرشان، از ره دلشان بکشانی
عمرک یا عمر و تولیٰ، زادک یا زید تحلیٰ
کم تنم اللیل؟ تنبه، قد ظهرالصبح، تجلیٰ
خانهٔ دل را دو دری کن، جانب جان راه بری کن
طالب دریای حیاتی، سنگ دلا، رو گهری کن
یا سندی انت جمالی، انت دلیلی ودلالی
کیف تجوز و تزجی، تعرض عنی لملالی
جان و روان، خیز روان کن، با شه شاهان سیران کن
هیچ بطی جوید کشتی؟ جان شدهیی ترک مکان کن
قد طلع البدر علینا، قد وصل الوصل الینا
یا فئتی وافق بدر فیه نذرنا والینا
ای طربستان، چه لطیفی؟ ای سرمستان چه ظریفی؟
ده بخوری تو بدهی یک، کی بود این شرط حریفی؟
کل مساء و صباح یسکرناالعشق براح
قد یئس المخزن منا، التحق الحزن بصاح
بس کن، گفتار رها کن، باز شهی، قصد هوا کن
باز رو ای باز بدان شه، با شه خود عهد و وفا کن
بسکم الهجر فعودوا، فی طلب الوصل سعود
امتنع الوصل لشح، اجتنبوا الشح، وجودوا
چون گذری بر سر کویش، پای نکونه که نلغزی
حدثنی صاحب قلبی، طهرلی جلدة کلبی
اضحکنی نور فوادی، اسکرنی شربة ربی
وز در بسته چو برنجی، شیوه کنی زود بقنجی؟
شیوه مکن، قنج رها کن، پست کن آن سر، که بگنجی
طاب لحبی حرکاتی، صار خساری برکاتی
انت حیاتی و تعدی، طال حیاتی بحیاتی
جان دل تو، دل جانی، قبلهٔ نظاره کنانی
چون که شود خیره نظرشان، از ره دلشان بکشانی
عمرک یا عمر و تولیٰ، زادک یا زید تحلیٰ
کم تنم اللیل؟ تنبه، قد ظهرالصبح، تجلیٰ
خانهٔ دل را دو دری کن، جانب جان راه بری کن
طالب دریای حیاتی، سنگ دلا، رو گهری کن
یا سندی انت جمالی، انت دلیلی ودلالی
کیف تجوز و تزجی، تعرض عنی لملالی
جان و روان، خیز روان کن، با شه شاهان سیران کن
هیچ بطی جوید کشتی؟ جان شدهیی ترک مکان کن
قد طلع البدر علینا، قد وصل الوصل الینا
یا فئتی وافق بدر فیه نذرنا والینا
ای طربستان، چه لطیفی؟ ای سرمستان چه ظریفی؟
ده بخوری تو بدهی یک، کی بود این شرط حریفی؟
کل مساء و صباح یسکرناالعشق براح
قد یئس المخزن منا، التحق الحزن بصاح
بس کن، گفتار رها کن، باز شهی، قصد هوا کن
باز رو ای باز بدان شه، با شه خود عهد و وفا کن
بسکم الهجر فعودوا، فی طلب الوصل سعود
امتنع الوصل لشح، اجتنبوا الشح، وجودوا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹۹
الام طماعیة العاذل
ولا رأی فی الحب للعاقل
برادر، مرا در چنین بیدلی
ملامت رها کن، اگر عاقلی
یراد من الطبع نسیانکم
و تأ بی الطباع علی الناقل
تو عاقل ازآنی که عاشق نهیی
تورا قبله عشق است اگر مقبلی
و انی لا عشق، من عشقکم
نحولی و کل فتی ناحل
به صورت فریبی مرا روز و شب
ز جان برنخیزی که بس کاهلی
و لوزلتم، ثم لم ابککم
بکیت علیٰ حبی الزائل
منم مرغ آبی، تویی مرغ خاک
ازین منزلم من، تو زان منزلی
اینکر خدی دموعی و قد
جریٰ منه فی مسلک سابل؟
لکم دینکم خوان، ولی دین برو
وگر نی به وصل آ، اگر واصلی
ااول دمع جریٰ فوقه؟
و اول حزن علیٰ راحل؟
بر آفتاب است مه در کمی
ازو دور ماند گه کاملی
وهبت السلو لمن لٰا منی
و بت من العشق فی شاغل
چو جان ولی شد قرین قمر
ببارد چو باران بلا، بر ولی
ولو کنت فی اسر غیرالهویٰ
ضمنت ضمان ابی وائل
بلا مشکلی دان، که مشکل گشاست
گشایش ازو جو، چو در مشکلی
فلا استغیث الیٰ ناصر
ولا اتضعضع من خاذل
ازین در برد جمله عالم مراد
برین در بمیرم، چو تو سایلی
کان الجفون علیٰ مقلتی
ثیاب شققن علیٰ ثاکل
برین در چو دری درون صدف
چو دوری، چو ریمی، که در دملی
ولا رأی فی الحب للعاقل
برادر، مرا در چنین بیدلی
ملامت رها کن، اگر عاقلی
یراد من الطبع نسیانکم
و تأ بی الطباع علی الناقل
تو عاقل ازآنی که عاشق نهیی
تورا قبله عشق است اگر مقبلی
و انی لا عشق، من عشقکم
نحولی و کل فتی ناحل
به صورت فریبی مرا روز و شب
ز جان برنخیزی که بس کاهلی
و لوزلتم، ثم لم ابککم
بکیت علیٰ حبی الزائل
منم مرغ آبی، تویی مرغ خاک
ازین منزلم من، تو زان منزلی
اینکر خدی دموعی و قد
جریٰ منه فی مسلک سابل؟
لکم دینکم خوان، ولی دین برو
وگر نی به وصل آ، اگر واصلی
ااول دمع جریٰ فوقه؟
و اول حزن علیٰ راحل؟
بر آفتاب است مه در کمی
ازو دور ماند گه کاملی
وهبت السلو لمن لٰا منی
و بت من العشق فی شاغل
چو جان ولی شد قرین قمر
ببارد چو باران بلا، بر ولی
ولو کنت فی اسر غیرالهویٰ
ضمنت ضمان ابی وائل
بلا مشکلی دان، که مشکل گشاست
گشایش ازو جو، چو در مشکلی
فلا استغیث الیٰ ناصر
ولا اتضعضع من خاذل
ازین در برد جمله عالم مراد
برین در بمیرم، چو تو سایلی
کان الجفون علیٰ مقلتی
ثیاب شققن علیٰ ثاکل
برین در چو دری درون صدف
چو دوری، چو ریمی، که در دملی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱۱
نسیم الصبح جد بالابتشار
و بشر حین یأتی بانتشار
واتحفنی لباس الجد منه
فانی من لباس الجد عاری
فقد احرقت فی صد و بعد
بنار لا تسلنی ای نار
اما تصغی الیٰ قلب حریق
ینادی، یا حذاری، یا حذاری
و مما خان بیدهر قتول
و ما قدحان لی ادراک ثاری
اذا ما فیک افنیٰ فیک احییٰ
اذا ما انت جاری، انت جاری
ظللت کیونس فی بطن حوت
فمذ صح الهویٰ کسروا فقاری
الا یا صاح انظر فی خدودی
تریٰ او صافه ان کنت قاری
و بشر حین یأتی بانتشار
واتحفنی لباس الجد منه
فانی من لباس الجد عاری
فقد احرقت فی صد و بعد
بنار لا تسلنی ای نار
اما تصغی الیٰ قلب حریق
ینادی، یا حذاری، یا حذاری
و مما خان بیدهر قتول
و ما قدحان لی ادراک ثاری
اذا ما فیک افنیٰ فیک احییٰ
اذا ما انت جاری، انت جاری
ظللت کیونس فی بطن حوت
فمذ صح الهویٰ کسروا فقاری
الا یا صاح انظر فی خدودی
تریٰ او صافه ان کنت قاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱۶
مولوی : ترجیعات
یازدهم
بیا، که باز جانها را شهنشه باز میخواند
بیا، که گله را چوپان بسوی دشت میراند
بهارست و همه ترکان بسوی پیله رو کرده
که وقت آمد که از قشلق بییلا رخت گرداند
مده مر گوسفندان را گیاه و برگ پارینه
که باغ وبیشه میخندد، که برگ تازه افشاند
بیایید ای درختانی که دیتان حلها بستد
بهار عدل بازآمد، کزو انصاف بستاند
صلا زد هدهد و قمری که خندان شود دگر مگری
که بازآمد سلیمانی که موری را نرنجاند
صلا زد نادی دولت که عالم گشت چون جنت
بیا، کین شکل و این صورت به لطف یار میماند
دم سرد زمستانی سرشک ابر نیسانی
پی این بود، میدانی، که عالم را بخنداند
قماشه سوی بستان بر، که گل خندید و نیلوفر
بود کانجا بود دلبر، سعادت را کی میداند؟!
یقین آنجاست آن جانان، امیر چشمهٔ حیوان
که باغ مرده شد زنده، و جان بخشیدن او تاند
چو اندر گلستان آید، گل و گلبن سجود آرد
چو در شکرستان آید، قصب بر قند پیچاند
درختان همچو یعقوبان، بدیده یوسف خود را
که هر مهجور را آخر ز هجران صبر برهاند
بهار آمد بهار آمد، بهاریات باید گفت
بکن ترجیع، تا گویم: « شکوفه از کجا بشکفت »
بهارست آن بهارست آن، و یا روی نگارست آن
درخت از باد میرقصد کچون من بیقرارست آن
زهی جمع پری زادان، زهی گلزار آبادان
چنین خندان چنین شادان، ز لطف کردگارست آن
عجب باغ ضمیرست آن، مزاج شهد و شیرست آن
و یا در مغز هر نغزی، شراب بیخمارست آن
نهان سر در گریبانی، دهان غنچه خندانی
چرا پنهان همی خندد؟ مگر از بیم خارست آن
همه تن دیده شد نرگس، دهان سوسنست اخرس
که خامش کن، ز گفتن بس! که وقت اعتبارست آن
بکه بر لاله چون مجنون، جگر سوزیده دل پرخون
ز عشق دلبر موزون، که چون گل خوش عذارست آن
بخوری میکند ریحان، که هنگام وصال آمد
چناران دست بگشاده، که هنگام کنارست آن
حقایق جان عشق آمد، که دریا را درآشامد
که استسقای حق دارد، که تشنه شهریارشت آن
زهی عشق مظفر فر، کچون آمد قمار اندر
دو عالم باخت و جان بر سر، هنوز اندر قمارست آن
درونش روضه و بستان، بهار سبز بیپایان
فراغت نیست خود او را، که از بیرون بهارست آن
سوم ترجیع این باشد که بر بت اشک من شاشد
برآشوبد، زند پنجه، رخم از خشم بخراشد
بیا ای عشق سلطان وش، دگر باره چه آوردی؟
که بر و بحر از جودت، بدزدیده جوامردی
خرامان مست میآیی، قدح در دست میآیی
که صافان همه عالم، غلام آن یکی دردی
کمینه جام تو دریا، کمینه مهرهات جوزا
کمینه پشهات عنقا، کمینه پیشهات مردی
ز رنجوری چه دلشادم! که تو بیمار پرس آیی
ز صحت نیک رنجورم، که در صحت لقا بردی
بیا ای عشق بیصورت، چه صورتهای خوش داری
که من دنگم در آن رنگی، که نی سرخست و نه زردی
چو صورت اندر آیی تو، چه خوب و جانفزایی تو
چو صورت را بیندازی، همان عشقی، همان فردی
بهار دل نه از تری، خزان دل نه از خشکی
نه تابستانش از گرمی، زمستانش نه از سردی
مبارک آن دمی کایی، مرا گویی ز یکتایی:
« من آن تو تو آن من، چرا غمگین و پر دردی؟ »
ترا ای عشق چون شیری، نباشد عیب خونخواری
که گوید شیر را هرگز : « چه شیری تو که خونخواری؟ »
به هر دم گویدت جانها: «حلالت باد خون ما
که خون هر کرا خوردی، خوشش حی ابد کردی »
فلک گردان بدرگاهت، ز بیم فرقت ماهت
همی گردد فلک ترسان، کزو ناگاه برگردی
ز ترجیع چهارم تو عجب نبود که بگریزی
که شیر عشق بس تشنهست و دارد قصد خونریزی
بیا، مگریز شیران را، گریزانی بود خامی
بگو: «نار ولا عار » که مردن به ز بدنامی
چو حلهٔ سبز پوشیدند عامهٔ باغ، آمد گل
قبا را سرخ کرد از خون ز ننگ کسوهٔ عامی
لباس لاله نادرتر، که اسود دارد و احمر
گریبانش بود شمسی، و دامانش بود شامی
دهان بگشاد بلبل گفت به غنچه که: « ای دهان بسته »
بگفتش: «بستگی منگر، توبنگر بادهآشامی »
جوابش گفت بلبل: « هی، اگر میخوارهٔ پس می
کند آزاد مستان را تو چون پابست این دامی؟! »
جوابش داد غنچه، توز پا و سر خبر داری
تو در دام خبرهایی، چو در تاریخ ایامی
بگفتا: زان خبر دارم، که من پیغامبر یارم»
بگفت: « ار عارف یاری، چرا دربند پیغامی؟ »
بگفتش : « بشنو اسرارم، که من سرمست و هشیارم
چو من محو دلارامم، ازو دان این دلارامی »
نه این مستی چو مستیها، نه این هش مثل آن هشها
که آن سایهست و این خورشید و آن پستست و این سامی
اگر بر عقل عالمیان ازین مستی چکد جرعه
نه عالم ماند و آدم، نه مجبوری نه خودکامی
گهی از چشم او مستم، گهی در قند او غرقم
دلا با خویش آی آخر میان قند و بادامی
ولی ترجیع پنجم درنیایم جز به دستوری
که شمسالدین تبریزی بفرماید مرا بوری
مرا گوید: « بیا، بوری، که من با غم تو زنبوری
که تا خونت عسل گردد، که تا مومت شود نوری
ز زنبوران باغ جان ، جهان پر شهد و شمع آمد
ز شمع و شهد نگریزی، اگر تو اهل این سوری
مخور از باغ بیگانه، که فاسد گردد آن شهدت
مبین زنبور بیگانه، که او خصمست و تو عوری »
زهی حسنی که میگیرد چنین زشت از چنان خوبی
زهی نوری درین دیده، ز خورشید بدان دوری
دلا میساز با خارش، که گلزارش همی گوید:
« اگرچه مشک بیحدم، نباشد وصل کافوری »
چه مرد شرم و ناموسی؟! چو مجنون فاش باید شد
چنان مستور را هرگز نیابد کس به مستوری
چو جان با تست، نعمتها ز گردون بر زمین روید
وگر باشی تو بر گردون چو جانت نیست در گوری
سرافیلست جان تو، کز آوازش شوی زنده
تهی کن نای قالب را که اسرافیل را صوری
هزاران دشمن و رهزن، برای آن پدید آمد
که تا چون جان بری زیشان بدانی کز کی منصوری
نظرها را نمییابی، و ناظر را نمیبینی
چه محرومی ازین هردو، چو تو محبوس منظوری
به ترجیع ششم آیم، اگر صافی بود رایم
کزین هجران چنان دنگم، که گویی بنگ میخایم
ز نور عقل کل عقلم چنان دنگ آمد و خیره
کزان معزول گشت افیون، و بنگ و بادهٔ شیره
چو آمد کوس سلطانی، چه باشد کاس شیطانی؟!
چو آمد مادر مشفق چه باشد مهر ماریره؟
چه فضل و علم گرد آرم؟ چو رو در عشق او آرم
به بصره چو کشم خرما؟! به کرمان چون برم زیره
هزاران فاضل و دانا، غلام چشم یک بینا
کمینه شیر را بینی به گاو و پیل بر، چیره
زهی خورشید جانافزا که یک تابش چو شد پیدا
هزاران جان انسانی برویید از گل تیره
بدین خورشید هر سایه، که اهل اقتدا آمد
چو سایه پست گشت از غم، برای فوت تکبیره
رهست از عقرب اعشی، بسوی عقرب گردون
ولی مکه کسی بیند، که نبود بستهٔ خیره
امیر حاج عشق آمد، رسول کعبهٔ دولت
رهاند مر ترا در ره، ز هر شریر و شریره
چه با برگم از آن خرما، که مریم چشم روشن شد
کزان خرمان شدم پر دل ندارم عشق انجیره
جهان پیر برنا شد، ز عشق این جوانبختان
زهی چرخ و زمین خوش، که آن پیرست و این تیره
مجو لفظ درست از ما، دل اشکسته جو اینجا
چو هر لفظش ادیب آمد، ادیبی تا شود طیره
بگو ترجیع هفتم را که تا کامل شود گفته
فلک هفت و زمین هفتست و اعضا هفت چون هفته
بیا ای موسیی کز کف عصا سازی تو افعی را
به فرعونان خود بنما کرامتهای موسی را
به یکدم ای بهار جان، کنی سرسبز عالم را
ببخشی میوهٔ معنی درخت خشک دعوی را
بده هر میوه را بویی، روان کن هر طرف جویی
باشکوفه بکن خندان درخت سرو و طوبی را
همه حوران بستان را، از آن انهار خمر اینجا
چنان سرمست و بیخود کن، که نشاسند ماوی را
چه صورتهای روحانی نگاریدی به پنهانی
که در جنبش درآوردند صورتهای مانی را
شهیدان ریاحین را که دی در خون ایشان شد
برآوردی و جان دادی نمودی حشر و انشی را
بپوشیدند توزیها ازان رزاق روزیها
زبان سبز هر برگی تقاضا کرده اجری را
ز هر شاخی یکی مرغی، بگوید سرنبشت ما
کی خواهد مرد امسال او، کی خواهد خورد دنیا را
مگر گل فهم این دارد، که سرخ وزرد میگردد
چو برگ آن شاخ میلرزد مگر دریافت معنی را
بسوزید آتش تقوی جهان ما سوی الله را
بزد برقی ز الله و بسوزانید تقوی را
به پیش مفتی اول برید این هفت فتوی را
ز ترجیع چنین شعری که سوزد نور شعری را
بیا، که گله را چوپان بسوی دشت میراند
بهارست و همه ترکان بسوی پیله رو کرده
که وقت آمد که از قشلق بییلا رخت گرداند
مده مر گوسفندان را گیاه و برگ پارینه
که باغ وبیشه میخندد، که برگ تازه افشاند
بیایید ای درختانی که دیتان حلها بستد
بهار عدل بازآمد، کزو انصاف بستاند
صلا زد هدهد و قمری که خندان شود دگر مگری
که بازآمد سلیمانی که موری را نرنجاند
صلا زد نادی دولت که عالم گشت چون جنت
بیا، کین شکل و این صورت به لطف یار میماند
دم سرد زمستانی سرشک ابر نیسانی
پی این بود، میدانی، که عالم را بخنداند
قماشه سوی بستان بر، که گل خندید و نیلوفر
بود کانجا بود دلبر، سعادت را کی میداند؟!
یقین آنجاست آن جانان، امیر چشمهٔ حیوان
که باغ مرده شد زنده، و جان بخشیدن او تاند
چو اندر گلستان آید، گل و گلبن سجود آرد
چو در شکرستان آید، قصب بر قند پیچاند
درختان همچو یعقوبان، بدیده یوسف خود را
که هر مهجور را آخر ز هجران صبر برهاند
بهار آمد بهار آمد، بهاریات باید گفت
بکن ترجیع، تا گویم: « شکوفه از کجا بشکفت »
بهارست آن بهارست آن، و یا روی نگارست آن
درخت از باد میرقصد کچون من بیقرارست آن
زهی جمع پری زادان، زهی گلزار آبادان
چنین خندان چنین شادان، ز لطف کردگارست آن
عجب باغ ضمیرست آن، مزاج شهد و شیرست آن
و یا در مغز هر نغزی، شراب بیخمارست آن
نهان سر در گریبانی، دهان غنچه خندانی
چرا پنهان همی خندد؟ مگر از بیم خارست آن
همه تن دیده شد نرگس، دهان سوسنست اخرس
که خامش کن، ز گفتن بس! که وقت اعتبارست آن
بکه بر لاله چون مجنون، جگر سوزیده دل پرخون
ز عشق دلبر موزون، که چون گل خوش عذارست آن
بخوری میکند ریحان، که هنگام وصال آمد
چناران دست بگشاده، که هنگام کنارست آن
حقایق جان عشق آمد، که دریا را درآشامد
که استسقای حق دارد، که تشنه شهریارشت آن
زهی عشق مظفر فر، کچون آمد قمار اندر
دو عالم باخت و جان بر سر، هنوز اندر قمارست آن
درونش روضه و بستان، بهار سبز بیپایان
فراغت نیست خود او را، که از بیرون بهارست آن
سوم ترجیع این باشد که بر بت اشک من شاشد
برآشوبد، زند پنجه، رخم از خشم بخراشد
بیا ای عشق سلطان وش، دگر باره چه آوردی؟
که بر و بحر از جودت، بدزدیده جوامردی
خرامان مست میآیی، قدح در دست میآیی
که صافان همه عالم، غلام آن یکی دردی
کمینه جام تو دریا، کمینه مهرهات جوزا
کمینه پشهات عنقا، کمینه پیشهات مردی
ز رنجوری چه دلشادم! که تو بیمار پرس آیی
ز صحت نیک رنجورم، که در صحت لقا بردی
بیا ای عشق بیصورت، چه صورتهای خوش داری
که من دنگم در آن رنگی، که نی سرخست و نه زردی
چو صورت اندر آیی تو، چه خوب و جانفزایی تو
چو صورت را بیندازی، همان عشقی، همان فردی
بهار دل نه از تری، خزان دل نه از خشکی
نه تابستانش از گرمی، زمستانش نه از سردی
مبارک آن دمی کایی، مرا گویی ز یکتایی:
« من آن تو تو آن من، چرا غمگین و پر دردی؟ »
ترا ای عشق چون شیری، نباشد عیب خونخواری
که گوید شیر را هرگز : « چه شیری تو که خونخواری؟ »
به هر دم گویدت جانها: «حلالت باد خون ما
که خون هر کرا خوردی، خوشش حی ابد کردی »
فلک گردان بدرگاهت، ز بیم فرقت ماهت
همی گردد فلک ترسان، کزو ناگاه برگردی
ز ترجیع چهارم تو عجب نبود که بگریزی
که شیر عشق بس تشنهست و دارد قصد خونریزی
بیا، مگریز شیران را، گریزانی بود خامی
بگو: «نار ولا عار » که مردن به ز بدنامی
چو حلهٔ سبز پوشیدند عامهٔ باغ، آمد گل
قبا را سرخ کرد از خون ز ننگ کسوهٔ عامی
لباس لاله نادرتر، که اسود دارد و احمر
گریبانش بود شمسی، و دامانش بود شامی
دهان بگشاد بلبل گفت به غنچه که: « ای دهان بسته »
بگفتش: «بستگی منگر، توبنگر بادهآشامی »
جوابش گفت بلبل: « هی، اگر میخوارهٔ پس می
کند آزاد مستان را تو چون پابست این دامی؟! »
جوابش داد غنچه، توز پا و سر خبر داری
تو در دام خبرهایی، چو در تاریخ ایامی
بگفتا: زان خبر دارم، که من پیغامبر یارم»
بگفت: « ار عارف یاری، چرا دربند پیغامی؟ »
بگفتش : « بشنو اسرارم، که من سرمست و هشیارم
چو من محو دلارامم، ازو دان این دلارامی »
نه این مستی چو مستیها، نه این هش مثل آن هشها
که آن سایهست و این خورشید و آن پستست و این سامی
اگر بر عقل عالمیان ازین مستی چکد جرعه
نه عالم ماند و آدم، نه مجبوری نه خودکامی
گهی از چشم او مستم، گهی در قند او غرقم
دلا با خویش آی آخر میان قند و بادامی
ولی ترجیع پنجم درنیایم جز به دستوری
که شمسالدین تبریزی بفرماید مرا بوری
مرا گوید: « بیا، بوری، که من با غم تو زنبوری
که تا خونت عسل گردد، که تا مومت شود نوری
ز زنبوران باغ جان ، جهان پر شهد و شمع آمد
ز شمع و شهد نگریزی، اگر تو اهل این سوری
مخور از باغ بیگانه، که فاسد گردد آن شهدت
مبین زنبور بیگانه، که او خصمست و تو عوری »
زهی حسنی که میگیرد چنین زشت از چنان خوبی
زهی نوری درین دیده، ز خورشید بدان دوری
دلا میساز با خارش، که گلزارش همی گوید:
« اگرچه مشک بیحدم، نباشد وصل کافوری »
چه مرد شرم و ناموسی؟! چو مجنون فاش باید شد
چنان مستور را هرگز نیابد کس به مستوری
چو جان با تست، نعمتها ز گردون بر زمین روید
وگر باشی تو بر گردون چو جانت نیست در گوری
سرافیلست جان تو، کز آوازش شوی زنده
تهی کن نای قالب را که اسرافیل را صوری
هزاران دشمن و رهزن، برای آن پدید آمد
که تا چون جان بری زیشان بدانی کز کی منصوری
نظرها را نمییابی، و ناظر را نمیبینی
چه محرومی ازین هردو، چو تو محبوس منظوری
به ترجیع ششم آیم، اگر صافی بود رایم
کزین هجران چنان دنگم، که گویی بنگ میخایم
ز نور عقل کل عقلم چنان دنگ آمد و خیره
کزان معزول گشت افیون، و بنگ و بادهٔ شیره
چو آمد کوس سلطانی، چه باشد کاس شیطانی؟!
چو آمد مادر مشفق چه باشد مهر ماریره؟
چه فضل و علم گرد آرم؟ چو رو در عشق او آرم
به بصره چو کشم خرما؟! به کرمان چون برم زیره
هزاران فاضل و دانا، غلام چشم یک بینا
کمینه شیر را بینی به گاو و پیل بر، چیره
زهی خورشید جانافزا که یک تابش چو شد پیدا
هزاران جان انسانی برویید از گل تیره
بدین خورشید هر سایه، که اهل اقتدا آمد
چو سایه پست گشت از غم، برای فوت تکبیره
رهست از عقرب اعشی، بسوی عقرب گردون
ولی مکه کسی بیند، که نبود بستهٔ خیره
امیر حاج عشق آمد، رسول کعبهٔ دولت
رهاند مر ترا در ره، ز هر شریر و شریره
چه با برگم از آن خرما، که مریم چشم روشن شد
کزان خرمان شدم پر دل ندارم عشق انجیره
جهان پیر برنا شد، ز عشق این جوانبختان
زهی چرخ و زمین خوش، که آن پیرست و این تیره
مجو لفظ درست از ما، دل اشکسته جو اینجا
چو هر لفظش ادیب آمد، ادیبی تا شود طیره
بگو ترجیع هفتم را که تا کامل شود گفته
فلک هفت و زمین هفتست و اعضا هفت چون هفته
بیا ای موسیی کز کف عصا سازی تو افعی را
به فرعونان خود بنما کرامتهای موسی را
به یکدم ای بهار جان، کنی سرسبز عالم را
ببخشی میوهٔ معنی درخت خشک دعوی را
بده هر میوه را بویی، روان کن هر طرف جویی
باشکوفه بکن خندان درخت سرو و طوبی را
همه حوران بستان را، از آن انهار خمر اینجا
چنان سرمست و بیخود کن، که نشاسند ماوی را
چه صورتهای روحانی نگاریدی به پنهانی
که در جنبش درآوردند صورتهای مانی را
شهیدان ریاحین را که دی در خون ایشان شد
برآوردی و جان دادی نمودی حشر و انشی را
بپوشیدند توزیها ازان رزاق روزیها
زبان سبز هر برگی تقاضا کرده اجری را
ز هر شاخی یکی مرغی، بگوید سرنبشت ما
کی خواهد مرد امسال او، کی خواهد خورد دنیا را
مگر گل فهم این دارد، که سرخ وزرد میگردد
چو برگ آن شاخ میلرزد مگر دریافت معنی را
بسوزید آتش تقوی جهان ما سوی الله را
بزد برقی ز الله و بسوزانید تقوی را
به پیش مفتی اول برید این هفت فتوی را
ز ترجیع چنین شعری که سوزد نور شعری را
مولوی : ترجیعات
چهاردهم
ای قد و بالای تو حسرت سرو بلند
خنده نمیآیدت، بهر دل من بخند
ای ز تو عالم بجوش، لطف کن، ارزان فروش
خندهٔشیرین نوش راست بفرما، بچند؟
خنده زند آفتاب، گیرد عالم خضاب
صدمه وصد آفتاب خنده ز تو میبرند
لاله و گلبرگها، عکس تو آمد، مها
نیشکر از قند تو، پر شده بین بند بند
طلعتت ای آفتاب، تیغ طرب برکشید
گردن تلخی بزد، بیخ غم و غصه کند
دور قمر درگذشت، زهرء زهرا رسید
گشت جهان گلستان، خار ندارد گزند
بزم ابد مینهد، شه جهت عاشقان
نعل زرین میزند، بهر سم هر سمند
این همه بگذشت نیز، پیشتر آ ای عزیز
پیش لب نوش تو حلقه بگوش است قند
پیشتر آ پیشتر، تا بدهم جان وسر
تا شکفد همچو گل، روی زمین نژند
ما و حریفان خوشیم، ساغر حق میکشیم
از جهت چشم بد، آتش و مشتی سپند
بوی وصالت رسید، روضهٔ رضوان دمید
صلح کن « الصلح خیر » کوری دیو لوند
تازه شو و چست شو، از پی ترجیع را
گوش نوی وام کن تا شنوی ماجرا
شاه هم از بامداد، سرخوش و سرمست خاست
طبل به خود میزند، در دل او تا چهاست
منتظرست آسمان، تا چه کند قهرمان
هرچه کند گو بکن، هرچه کند جان ماست
هر نفسی روضهٔ، از تو به پیش دلست
حاتم طی با سخاش، طی شد اگر این سخاست
ای چو درخت بلند، قبلهٔ هر دردمند
برگ و برش خیره کن، شاخ ترش باوفاست
یک نفری بخت ور از تو خوش و میوه خور
یک نفری خیرهسر گشته که آخر کجاست
چشم بمالید تا خواب جهد از شما
کشف شود کان درخت پهلوی فکر شماست
فکرتها چشمهاست گشته روان زان درخت
پاک کن از جو وحل، کاب ازو بیصفاست
آب اگر منکر چشمهٔ خود میشود
خاک سیه بر سرش باد، کهبس ژاژخاست
ای طمع ژاژخا، گندهتر از گندنا
تات نگیرد بلا، هیچ نگویی خداست
خر ز زدن گشت فرد، کژروی آغاز کرد
راه رها کرد و رفت آن طرفی که گیاست
آن طرفی که گیاست امن و امان از کجاست؟
غره به سبزی مشو، گرگ سیه در قفاست
گوش به ترجیع نه، جانب ره کن رجوع
زانک ملاقات گرگ تلختر آمد ز جوع
ای ز در رحمتت هر نفسی نعمتی
زان همه رحمت، فرست جانب ما رحمتی
ای به خرابات تو، جام مراعات تو
داده بهر ذرهٔ نوع دگر عشرتی
هر نفسی روح نو، بنهد در مردهٔ
هر نفسی راح نو، بخشد بیمهلتی
خنب تو آمد بجوش، جوش کند نای و نوش
جان سر و پا گم کند چون بخورد شربتی
عفو کن از جام مست خنب و سبو گر شکست
مست شد، و مست را چون نفتد زلتی؟!
قاعدهٔ خوش نهاد، در طرب و در گشاد
چشم بدش دور باد والله خوش سنتی
بوی تو ای رشک باغ، چون بزند بر دماغ
پر شود از راح روح، بیگره و علتی
روح و ملک مست شد از می پوشیدهٔ
چرخ فلک پست شد از پنهان صورتی
بلبلهٔ پر زمی میرسدم هر دمی
عربده میآورم عشق تو هر ساعتی
آنک ره دین بود، پر ز ریاحین بود
هر قدمی گلشنی، هر طرفی جنتی
خط سقبنا بکش بر رخ هر مست خوش
تا که بدانند کو غرقه شد از لذتی
ساغر بر ساغرم میدهد او هر نفس
نعرهزنان من که های، پر شدم از باده، بس
خنده نمیآیدت، بهر دل من بخند
ای ز تو عالم بجوش، لطف کن، ارزان فروش
خندهٔشیرین نوش راست بفرما، بچند؟
خنده زند آفتاب، گیرد عالم خضاب
صدمه وصد آفتاب خنده ز تو میبرند
لاله و گلبرگها، عکس تو آمد، مها
نیشکر از قند تو، پر شده بین بند بند
طلعتت ای آفتاب، تیغ طرب برکشید
گردن تلخی بزد، بیخ غم و غصه کند
دور قمر درگذشت، زهرء زهرا رسید
گشت جهان گلستان، خار ندارد گزند
بزم ابد مینهد، شه جهت عاشقان
نعل زرین میزند، بهر سم هر سمند
این همه بگذشت نیز، پیشتر آ ای عزیز
پیش لب نوش تو حلقه بگوش است قند
پیشتر آ پیشتر، تا بدهم جان وسر
تا شکفد همچو گل، روی زمین نژند
ما و حریفان خوشیم، ساغر حق میکشیم
از جهت چشم بد، آتش و مشتی سپند
بوی وصالت رسید، روضهٔ رضوان دمید
صلح کن « الصلح خیر » کوری دیو لوند
تازه شو و چست شو، از پی ترجیع را
گوش نوی وام کن تا شنوی ماجرا
شاه هم از بامداد، سرخوش و سرمست خاست
طبل به خود میزند، در دل او تا چهاست
منتظرست آسمان، تا چه کند قهرمان
هرچه کند گو بکن، هرچه کند جان ماست
هر نفسی روضهٔ، از تو به پیش دلست
حاتم طی با سخاش، طی شد اگر این سخاست
ای چو درخت بلند، قبلهٔ هر دردمند
برگ و برش خیره کن، شاخ ترش باوفاست
یک نفری بخت ور از تو خوش و میوه خور
یک نفری خیرهسر گشته که آخر کجاست
چشم بمالید تا خواب جهد از شما
کشف شود کان درخت پهلوی فکر شماست
فکرتها چشمهاست گشته روان زان درخت
پاک کن از جو وحل، کاب ازو بیصفاست
آب اگر منکر چشمهٔ خود میشود
خاک سیه بر سرش باد، کهبس ژاژخاست
ای طمع ژاژخا، گندهتر از گندنا
تات نگیرد بلا، هیچ نگویی خداست
خر ز زدن گشت فرد، کژروی آغاز کرد
راه رها کرد و رفت آن طرفی که گیاست
آن طرفی که گیاست امن و امان از کجاست؟
غره به سبزی مشو، گرگ سیه در قفاست
گوش به ترجیع نه، جانب ره کن رجوع
زانک ملاقات گرگ تلختر آمد ز جوع
ای ز در رحمتت هر نفسی نعمتی
زان همه رحمت، فرست جانب ما رحمتی
ای به خرابات تو، جام مراعات تو
داده بهر ذرهٔ نوع دگر عشرتی
هر نفسی روح نو، بنهد در مردهٔ
هر نفسی راح نو، بخشد بیمهلتی
خنب تو آمد بجوش، جوش کند نای و نوش
جان سر و پا گم کند چون بخورد شربتی
عفو کن از جام مست خنب و سبو گر شکست
مست شد، و مست را چون نفتد زلتی؟!
قاعدهٔ خوش نهاد، در طرب و در گشاد
چشم بدش دور باد والله خوش سنتی
بوی تو ای رشک باغ، چون بزند بر دماغ
پر شود از راح روح، بیگره و علتی
روح و ملک مست شد از می پوشیدهٔ
چرخ فلک پست شد از پنهان صورتی
بلبلهٔ پر زمی میرسدم هر دمی
عربده میآورم عشق تو هر ساعتی
آنک ره دین بود، پر ز ریاحین بود
هر قدمی گلشنی، هر طرفی جنتی
خط سقبنا بکش بر رخ هر مست خوش
تا که بدانند کو غرقه شد از لذتی
ساغر بر ساغرم میدهد او هر نفس
نعرهزنان من که های، پر شدم از باده، بس
مولوی : ترجیعات
بیستم
هله درده می بگزیده که مهمان توم
ز پریشانی زلف توپریشان توم
تلخ و شیرین لب ما را ز حرم بیرون آر
نقد ده نقد، که عباس حرمدان توم
آنچ دادی و بدیدی که بدان زنده شدم
مردهٔ جرعهٔ آن چشمهٔ حیوان توم
باده بر باد دهد هردو جهان را چو غبار
وآنگهان جلوه شود که مه تابان تو
وانگهان جام چو جان آرد کین بر جان زن
گر نیم جان تو آخر نه ز جانان توم؟
مرکبش دست بود زانک قدح شهبازست
که صیادم من و سر فتنهٔ مرغان توم
وانگه از دست بپرد سوی ایوان دماغ
که گزین مشعله و رونق ایوان تو
آب رو رفت مهان را پی نان و پی آب
مژدهای مست که من آب تو و نان توم
بحر بر کف که گرفتست؟ تو باری برگیر
خوش همی خند که من گوهر دندان توم
من سه پندت دهم، اول توسپند ما باش
که خلیلی و نسوزی چو سپندان توم
در خانه هله بگشای که در کوی تویم
قصص جایزه برخوان نه که بر خوان توم؟
هین به ترجیع بگردان غزلم را برگو
گر تو شیدا نشدی قصهٔ شیدا برگو
ز آب چون آتش تو دیگ دماغم جوشید
سبک ای سیمبر مشعله سیما برگو
ز پگه جام چو دریا چو به کف بگرفتم
صفت موج دل و گوهر گویا برگو
بحر پرجوش چو لالاست بر آن در یتیم
کف بزن خوش صفت لولوی لالا برگو
هرکسی دارد در سینه تمنای دگر
زان سر چشمه کزو زاد تمنا برگو
جمع کن جمله هوسهای پراکنده به می
زان هوس که پنهان شد ز هوسها برگو
ز آفتابی که برآید سپس مشرق جان
که بدو محو شود ظل من و ما برگو
شش جهت انس و پری محرم آن راز نیند
سر بگردان سوی بیجا و همانجا برگو
چند باشد چو تنور این شکمت پر ز خمیر؟!
ای خمیری دمی از خمر مصفا برگو
چند چون زاغ بود نول تو در هر سرگین؟!
خبر جان چو طوطی شکرخا برگو
زین گذر کن، بده آن جام می روحانی
صفت شعشعهٔ جام معلا برگو
مست کن پیر و جوان را، پس از آن مستی کن
مست بیرون رو ازین عیش و تماشا برگو
هله ترجیع کن اکنون که چنانیم همه
که می از جام و سر از پای ندانیم همه
جام بر دست به ساقی نگرانیم همه
فارغ از غصهٔ هر سود و زیانیم همه
این معلم که خرد بود بشد ما طفلان
یکدگر را ز جنون تخته زنانیم همه
پا برهنه خرد از مجلس ما دوش گریخت
چونک بیرون ز حد عقل و گمانیم همه
میرمجلس توی و ما همه در تیر تویم
بند آن غمزه و آن تیر و کمانیم همه
زهره در مجلس مهمان به می از کار ببرد
ورنه کژرو ز چه رو چون سرطانیم همه؟
چشم آن طرفهٔ بغداد ز ما عقل ربود
تا ندانیم که اندر همدانیم همه
گفت ساقی: « همه را جمله به تاراج دهم »
همچنان کن هله ای جان که چنانیم همه
همچو غواص پی گوهر بینام و نشان
غرق آن قلزم بینام و نشانیم همه
وقت عشرت طرب انگیزتر از جام مییم
در صف رزم چو شمشیر و سنانیم همه
نزد عشاق بهاریم پر از باغ و چمن
پیش هر منکر افسرده خزانیم همه
میجهد شعلهٔ دیگر ز زبانهٔ دل من
تا ترا وهم نیاید که زبانیم همه
ساقیا باده بیاور که برانیم همه
که به جز عشق تو از خویش برانیم همه
ز پریشانی زلف توپریشان توم
تلخ و شیرین لب ما را ز حرم بیرون آر
نقد ده نقد، که عباس حرمدان توم
آنچ دادی و بدیدی که بدان زنده شدم
مردهٔ جرعهٔ آن چشمهٔ حیوان توم
باده بر باد دهد هردو جهان را چو غبار
وآنگهان جلوه شود که مه تابان تو
وانگهان جام چو جان آرد کین بر جان زن
گر نیم جان تو آخر نه ز جانان توم؟
مرکبش دست بود زانک قدح شهبازست
که صیادم من و سر فتنهٔ مرغان توم
وانگه از دست بپرد سوی ایوان دماغ
که گزین مشعله و رونق ایوان تو
آب رو رفت مهان را پی نان و پی آب
مژدهای مست که من آب تو و نان توم
بحر بر کف که گرفتست؟ تو باری برگیر
خوش همی خند که من گوهر دندان توم
من سه پندت دهم، اول توسپند ما باش
که خلیلی و نسوزی چو سپندان توم
در خانه هله بگشای که در کوی تویم
قصص جایزه برخوان نه که بر خوان توم؟
هین به ترجیع بگردان غزلم را برگو
گر تو شیدا نشدی قصهٔ شیدا برگو
ز آب چون آتش تو دیگ دماغم جوشید
سبک ای سیمبر مشعله سیما برگو
ز پگه جام چو دریا چو به کف بگرفتم
صفت موج دل و گوهر گویا برگو
بحر پرجوش چو لالاست بر آن در یتیم
کف بزن خوش صفت لولوی لالا برگو
هرکسی دارد در سینه تمنای دگر
زان سر چشمه کزو زاد تمنا برگو
جمع کن جمله هوسهای پراکنده به می
زان هوس که پنهان شد ز هوسها برگو
ز آفتابی که برآید سپس مشرق جان
که بدو محو شود ظل من و ما برگو
شش جهت انس و پری محرم آن راز نیند
سر بگردان سوی بیجا و همانجا برگو
چند باشد چو تنور این شکمت پر ز خمیر؟!
ای خمیری دمی از خمر مصفا برگو
چند چون زاغ بود نول تو در هر سرگین؟!
خبر جان چو طوطی شکرخا برگو
زین گذر کن، بده آن جام می روحانی
صفت شعشعهٔ جام معلا برگو
مست کن پیر و جوان را، پس از آن مستی کن
مست بیرون رو ازین عیش و تماشا برگو
هله ترجیع کن اکنون که چنانیم همه
که می از جام و سر از پای ندانیم همه
جام بر دست به ساقی نگرانیم همه
فارغ از غصهٔ هر سود و زیانیم همه
این معلم که خرد بود بشد ما طفلان
یکدگر را ز جنون تخته زنانیم همه
پا برهنه خرد از مجلس ما دوش گریخت
چونک بیرون ز حد عقل و گمانیم همه
میرمجلس توی و ما همه در تیر تویم
بند آن غمزه و آن تیر و کمانیم همه
زهره در مجلس مهمان به می از کار ببرد
ورنه کژرو ز چه رو چون سرطانیم همه؟
چشم آن طرفهٔ بغداد ز ما عقل ربود
تا ندانیم که اندر همدانیم همه
گفت ساقی: « همه را جمله به تاراج دهم »
همچنان کن هله ای جان که چنانیم همه
همچو غواص پی گوهر بینام و نشان
غرق آن قلزم بینام و نشانیم همه
وقت عشرت طرب انگیزتر از جام مییم
در صف رزم چو شمشیر و سنانیم همه
نزد عشاق بهاریم پر از باغ و چمن
پیش هر منکر افسرده خزانیم همه
میجهد شعلهٔ دیگر ز زبانهٔ دل من
تا ترا وهم نیاید که زبانیم همه
ساقیا باده بیاور که برانیم همه
که به جز عشق تو از خویش برانیم همه
مولوی : ترجیعات
بیست و سوم
هرگز ندانستم که مه آید به صورت بر زمین
آتش زند خوبی و در جملهٔ خوبان چنین
کی ره برد اندیشها، کان شیر نر زان بیشها
بیرون جهد، عشاق را غرفه کند در خون چنین؟
گفتم به دل: « بار دگر رفتی درین خون جگر »
گفتا: « خمش باری بیا یکبار روی او ببین »
از روی گویم یا ز خو، از طره گویم یا ز مو
از چشم مستش دم زنم، یا عارض او ، یا جبین
حاصل، گرفتار ویم، مست و خراب آن میم
شب تا سحر یارب زنان، کالمستغاث، ای مسلمین
اندر خور روی صنم، کو لوح تا نقشی کنم؟!
تا آتشی اندر فتد، در دودمان آب و طین
از درد هجرانش زمین، رو کرده اندر آسمان
وان آسمان گوید که: « من صد چون توم اندر حنین »
آید جواب این هردو را، از جانب پنهان سرا
کای عاشقان و کم زنان، اینک سعادت در کمین
دولت قلاوزی شده، اندر ره درهم زده
در کف گرفته مشعله، از شعلهٔ عینالیقین
زین شعلهای معتمد، سر دل هر نیک و بد
چون موی اندر شیرشد، پیدا مثال یوم دین
کی تشنه ماند آن جگر کو دل نهد بر جوی ما؟!
کی بسته ماند مخزنی، بر خازنی کآمد امین؟!
ای باغ، کردی صبرها، در دی رسیدت ابرها
الصبر مفتاحالفرج، ای صابران راستین
شمع جهانست این قمر، از آسمانست این قمر
چون جان بود سودای او، پنهان کنیمش چون جنین
پنهان کنیمش تا ازو جان فرد و تنها میچشد
ترجیع گیرد گوش او، از پردها بیرون کشد
میگفت با حق مصطفی: « چون بینیازی تو ز ما
حکمت چه بود؟ آخر بگو در خلق چندین چیزها »
حق گفت: « ای جان جهان، گنجی بدم من بس نهان
میخواستم پیدا شود آن گنج احسان و عطا
آیینهٔ کردم عیان، پشتش زمین، رو آسمان
پشتش شود بهتر ز رو، گر بجهد از رو و ریا
گر شیره خواهد می شدن، در خنب جوشد مدتی
خواهد قفا که رو شود، بس خوردنش باید قفا
آبی که جفت گل بود، کی آینهٔ مقبل بود
چون او جدا گردد ز گل، آیینه گردد پرصفا
جانی که پران شد ز تن، گوید بدو سلطان من:
« عذرا شدی از یار بد، یار منی اکنون، بیا »
مشهور آمد این، که مس از کیمیایی زر شود
این کیمیای نادره، کردست مس را کیمیا
نی تاج خواهد نیقبا، این آفتاب از داد حق
هست او دو صد کل را کله وز بهر هر عریان قبا
بهر تواضع بر خری، بنشست عیسی، ای پدر
ور نی سواری کی کندبر پشت خر باد صبا؟
ای روح، اندر جست و جو کن سر قدم چون آب جو
ای عقل، بهر این بقا، شاید زدن طال بقا
چندان بکن تو ذکر حق، کز خود فراموشت شود
واندر دعا دو تو شوی، مانندهٔ دال دعا
دانی که بازار امل، پرحیله است و پر دغل
هش دار ای میر اجل، تا درنیفتی در دغا
خواهی که اندر جان رسی، در دولت خندان رسی
میباش خندان همچو گل، گر لطف بینی گر جفا
این ترک جوش آمد ولی ترجیع سوم میرسد
ای جان پاکی که ز تو جان میپذیرد هر جسد
گر ساقیم حاضر بدی، وز بادهٔ او خوردمی
در شرح چشم جادوش صد سحر مطلق کردمی
گرخاطر اشتر دلم خوش شیرگیر او شدی
شیران نر را این زمان در زیر زین آوردمی
زان ابروی چون سنبلش، زان ماه زیبا خرمنش
زین گاو تن وارستمی بر گرد گردون گردمی
سرمست بیرون آیمی از مجلس سلطان خود
فرمان ده هر شهرمی درمان ده هر دردمی
نی درودمی نه کشتمی مطلق خیالی گشتمی
نی ترمی، نی خشکمی، نی گرممی، نی سردمی
نی در هوای نانمی، نی در بلای جانمی
نی بر زمین چون کوهمی، نی بر هوا چون گردمی
نی سرو سرگردانمی، نی سنبل رقصانمی
نی لالهٔ لعلین قبا نی زعفران زردمی
نی غنچهٔ بسته دهان، گشته ز ضعف دل نهان
بی این جهان و آن جهان نور خدا پروردمی
هر لحظه گوید شاه دین: « آری چنین و صد چنین
پیدا شدی گر زانک من در بند بردا بر دمی »
گرنه چو باران بر چمن من دادمی داد ز من
با جمله فردان جفتمی وز جمله جفتان فردمی
ملک از سلیمان نقل شد، ماهی فروشی شد فنش
بیرنج اگر راحت بدی، من مور را نازردمی
گر صیف بودی بیزدی، خاری نخستی پای گل
ور بیخماری میبدی، انگور را نفشردمی
گر عقدهٔ این ساحره از پای جانم وا شدی
بر کوری هر رهزنی صد رستم و صد مردمی
جانت بمانا تا ابد ای چشم ما روشن به تو
ای شاد و راد و مؤتلف جان دو صد چون من به تو
آتش زند خوبی و در جملهٔ خوبان چنین
کی ره برد اندیشها، کان شیر نر زان بیشها
بیرون جهد، عشاق را غرفه کند در خون چنین؟
گفتم به دل: « بار دگر رفتی درین خون جگر »
گفتا: « خمش باری بیا یکبار روی او ببین »
از روی گویم یا ز خو، از طره گویم یا ز مو
از چشم مستش دم زنم، یا عارض او ، یا جبین
حاصل، گرفتار ویم، مست و خراب آن میم
شب تا سحر یارب زنان، کالمستغاث، ای مسلمین
اندر خور روی صنم، کو لوح تا نقشی کنم؟!
تا آتشی اندر فتد، در دودمان آب و طین
از درد هجرانش زمین، رو کرده اندر آسمان
وان آسمان گوید که: « من صد چون توم اندر حنین »
آید جواب این هردو را، از جانب پنهان سرا
کای عاشقان و کم زنان، اینک سعادت در کمین
دولت قلاوزی شده، اندر ره درهم زده
در کف گرفته مشعله، از شعلهٔ عینالیقین
زین شعلهای معتمد، سر دل هر نیک و بد
چون موی اندر شیرشد، پیدا مثال یوم دین
کی تشنه ماند آن جگر کو دل نهد بر جوی ما؟!
کی بسته ماند مخزنی، بر خازنی کآمد امین؟!
ای باغ، کردی صبرها، در دی رسیدت ابرها
الصبر مفتاحالفرج، ای صابران راستین
شمع جهانست این قمر، از آسمانست این قمر
چون جان بود سودای او، پنهان کنیمش چون جنین
پنهان کنیمش تا ازو جان فرد و تنها میچشد
ترجیع گیرد گوش او، از پردها بیرون کشد
میگفت با حق مصطفی: « چون بینیازی تو ز ما
حکمت چه بود؟ آخر بگو در خلق چندین چیزها »
حق گفت: « ای جان جهان، گنجی بدم من بس نهان
میخواستم پیدا شود آن گنج احسان و عطا
آیینهٔ کردم عیان، پشتش زمین، رو آسمان
پشتش شود بهتر ز رو، گر بجهد از رو و ریا
گر شیره خواهد می شدن، در خنب جوشد مدتی
خواهد قفا که رو شود، بس خوردنش باید قفا
آبی که جفت گل بود، کی آینهٔ مقبل بود
چون او جدا گردد ز گل، آیینه گردد پرصفا
جانی که پران شد ز تن، گوید بدو سلطان من:
« عذرا شدی از یار بد، یار منی اکنون، بیا »
مشهور آمد این، که مس از کیمیایی زر شود
این کیمیای نادره، کردست مس را کیمیا
نی تاج خواهد نیقبا، این آفتاب از داد حق
هست او دو صد کل را کله وز بهر هر عریان قبا
بهر تواضع بر خری، بنشست عیسی، ای پدر
ور نی سواری کی کندبر پشت خر باد صبا؟
ای روح، اندر جست و جو کن سر قدم چون آب جو
ای عقل، بهر این بقا، شاید زدن طال بقا
چندان بکن تو ذکر حق، کز خود فراموشت شود
واندر دعا دو تو شوی، مانندهٔ دال دعا
دانی که بازار امل، پرحیله است و پر دغل
هش دار ای میر اجل، تا درنیفتی در دغا
خواهی که اندر جان رسی، در دولت خندان رسی
میباش خندان همچو گل، گر لطف بینی گر جفا
این ترک جوش آمد ولی ترجیع سوم میرسد
ای جان پاکی که ز تو جان میپذیرد هر جسد
گر ساقیم حاضر بدی، وز بادهٔ او خوردمی
در شرح چشم جادوش صد سحر مطلق کردمی
گرخاطر اشتر دلم خوش شیرگیر او شدی
شیران نر را این زمان در زیر زین آوردمی
زان ابروی چون سنبلش، زان ماه زیبا خرمنش
زین گاو تن وارستمی بر گرد گردون گردمی
سرمست بیرون آیمی از مجلس سلطان خود
فرمان ده هر شهرمی درمان ده هر دردمی
نی درودمی نه کشتمی مطلق خیالی گشتمی
نی ترمی، نی خشکمی، نی گرممی، نی سردمی
نی در هوای نانمی، نی در بلای جانمی
نی بر زمین چون کوهمی، نی بر هوا چون گردمی
نی سرو سرگردانمی، نی سنبل رقصانمی
نی لالهٔ لعلین قبا نی زعفران زردمی
نی غنچهٔ بسته دهان، گشته ز ضعف دل نهان
بی این جهان و آن جهان نور خدا پروردمی
هر لحظه گوید شاه دین: « آری چنین و صد چنین
پیدا شدی گر زانک من در بند بردا بر دمی »
گرنه چو باران بر چمن من دادمی داد ز من
با جمله فردان جفتمی وز جمله جفتان فردمی
ملک از سلیمان نقل شد، ماهی فروشی شد فنش
بیرنج اگر راحت بدی، من مور را نازردمی
گر صیف بودی بیزدی، خاری نخستی پای گل
ور بیخماری میبدی، انگور را نفشردمی
گر عقدهٔ این ساحره از پای جانم وا شدی
بر کوری هر رهزنی صد رستم و صد مردمی
جانت بمانا تا ابد ای چشم ما روشن به تو
ای شاد و راد و مؤتلف جان دو صد چون من به تو
مولوی : ترجیعات
بیست و نهم
با شیر رو به شانگی آوردمان دیوانگی
افزودمان بیگانگی با هر بت یکدانگی
از بادهٔ شبهای تو و ز مستی لبهای تو
وز لطف غبغبهای تو آخر کجا فرزانگی؟!
ای رستم دستان نر باشی مخنثتر ز غر
با این لب همچون شکر گر ماندت مردانگی
آه از نغولیهای تو، آه از ملولیهای تو
آه از فضولیهای تو، یکسان شو از صد شانگی
با لعل همچون شکرش، وز تابش سیمین برش
صد سنگ بادا بر سرش گر در کند دو دانگی
جان را ز تو بیچارگی، بیچارگی یکبارگی
ویرانی و آوارگی، صد خانه و صد خانگی
ای صاف همچون جام جم، پیشت تمامیهاست کم
چون چنگ گشتم من به خم، اندر غم خوش بانگی
مخدوم شمسالدین شهم، هم آفتاب و هم مهم
بر خاک او سر مینهم، هم سر بود زان متهم
ای فتنهٔ انگیخته، صد جان به هم آمیخته
ای خون ترکان ریخته، با لولیان بگریخته
در سایهٔ آن لطف تو، آخر گشایم قلف تو
در سر نشسته الف تو، زان طرهٔ آویخته
از چشم بردی خوابها، زین غرقهٔ گردابها
زان طرهٔ پر تابها، مشکی به عنبر بیخته
ای رفته در خون رهی، تورشک خورشید و مهی
با این همه شاهنشهی، با خاکیان آمیخته
از برق آن رخسار تو، وز شعلهٔ انوار تو
وز حلم موسیوار تو، از بحر گرد انگیخته
ای شمع افلاک و زمین، ای مفخر روحالامین
عشقت نشسته در کمین، خون هزاران ریخته
جان در پی تو میدود وندر جهانت میجود
صد گنج آخر کی شود؟ در کاغذی درپیخته
مخدوم شمسالدین! مرا کشتی درین یک ماجرا
این عفو بسته شد چرا؟ ای خسرو هر دو سرا
ما جمله بیخوابان شده، در خوابگه رقصان شده
ای ماه بینقصان شده و انجم ز مه رقصان شده
صفرام از سودای تو، از جسم جانافزای تو
از وعدهٔ جانهای تو، جانها بگه رقصان شده
زان روی همچون ماه تو، شاهان چشم در راه تو
در عین لشکرگاه تو، شاه وسپه رقصان شده
ای مفخر روحانیان، وی دیدهٔ ربانیان
سرها ز تو شادیکنان، بر سر کله رقصان شده
قومی شده رقصان دین، با صد هزاران آفرین
قومی دگر منکر چنین اندر سفه رقصان شده
تبریز و باقی جهان با هرک را عقلست و جان
از روی معنی ونهان، در عشق شه رقصان شده
میدان فراخست ای پسر، تو گوشهای ما گوشهای
همچون ملخ در کشت شه، تو خوشهای ما خوشهای
افزودمان بیگانگی با هر بت یکدانگی
از بادهٔ شبهای تو و ز مستی لبهای تو
وز لطف غبغبهای تو آخر کجا فرزانگی؟!
ای رستم دستان نر باشی مخنثتر ز غر
با این لب همچون شکر گر ماندت مردانگی
آه از نغولیهای تو، آه از ملولیهای تو
آه از فضولیهای تو، یکسان شو از صد شانگی
با لعل همچون شکرش، وز تابش سیمین برش
صد سنگ بادا بر سرش گر در کند دو دانگی
جان را ز تو بیچارگی، بیچارگی یکبارگی
ویرانی و آوارگی، صد خانه و صد خانگی
ای صاف همچون جام جم، پیشت تمامیهاست کم
چون چنگ گشتم من به خم، اندر غم خوش بانگی
مخدوم شمسالدین شهم، هم آفتاب و هم مهم
بر خاک او سر مینهم، هم سر بود زان متهم
ای فتنهٔ انگیخته، صد جان به هم آمیخته
ای خون ترکان ریخته، با لولیان بگریخته
در سایهٔ آن لطف تو، آخر گشایم قلف تو
در سر نشسته الف تو، زان طرهٔ آویخته
از چشم بردی خوابها، زین غرقهٔ گردابها
زان طرهٔ پر تابها، مشکی به عنبر بیخته
ای رفته در خون رهی، تورشک خورشید و مهی
با این همه شاهنشهی، با خاکیان آمیخته
از برق آن رخسار تو، وز شعلهٔ انوار تو
وز حلم موسیوار تو، از بحر گرد انگیخته
ای شمع افلاک و زمین، ای مفخر روحالامین
عشقت نشسته در کمین، خون هزاران ریخته
جان در پی تو میدود وندر جهانت میجود
صد گنج آخر کی شود؟ در کاغذی درپیخته
مخدوم شمسالدین! مرا کشتی درین یک ماجرا
این عفو بسته شد چرا؟ ای خسرو هر دو سرا
ما جمله بیخوابان شده، در خوابگه رقصان شده
ای ماه بینقصان شده و انجم ز مه رقصان شده
صفرام از سودای تو، از جسم جانافزای تو
از وعدهٔ جانهای تو، جانها بگه رقصان شده
زان روی همچون ماه تو، شاهان چشم در راه تو
در عین لشکرگاه تو، شاه وسپه رقصان شده
ای مفخر روحانیان، وی دیدهٔ ربانیان
سرها ز تو شادیکنان، بر سر کله رقصان شده
قومی شده رقصان دین، با صد هزاران آفرین
قومی دگر منکر چنین اندر سفه رقصان شده
تبریز و باقی جهان با هرک را عقلست و جان
از روی معنی ونهان، در عشق شه رقصان شده
میدان فراخست ای پسر، تو گوشهای ما گوشهای
همچون ملخ در کشت شه، تو خوشهای ما خوشهای
مولوی : ترجیعات
چهل و یکم
تو برو، که من ازینجا بنمیروم به جایی
کی رود ز پیش یاری، قمری، قمر لقایی؟!
تو برو، که دست و پایی بزنی به جهد و کسبی
که مرا ز دست عشقش بنماند دست و پایی
که به عقل خودشناسی، تو بهای هر متاعی
که مرا نماند عقلی ز مهی، گرانبهایی
بر خلق عشق و سودا گنهی کبیره آمد
که برو ملامت آمد ز خلایق و جفایی
ز برای چون تو ماهی، سزد اینچنین گناهی
که صوابکار باشد خرد از چنین خطایی
نه به اختیار باشد غم عشق خوبرویان
کی رود به اختیاری سوی درد بیدوایی؟!
چو بدید چشم عالم، فر و نور صورت تو
گرود که هست حق را جز ازین سرا سرایی
هله بگذر ای برادر، ز حجاب چرخ اخضر
چو تو فارغی ز گندم، چه کنی در آسیابی؟!
ز بلای گندم آمد پدر بزرگت اینجا
به هوای نفس افتد دل و عقل را جلایی
که همیشه درد باشد بنشسته در بن خم
به سر خم آید آنگه که بیابد او صفایی
به جناب بحر صافی، برویم همچو سیلی
که خوش است بحر او را که بداند آشنایی
تو که جنس ماهیانی، سوی بحر ازان روانی
که به حوض و جو نیابی تو فراخی و فضایی
نم و آب حوض و جیحون همه عاریهست و عارض
تو مدار از عوارض خردا طمع وفایی
نشد این سخن مشرح ، ترجیع را بیان کن
ثمرات عشق برگو، عقبات را نشان کن
هله ای فلک، به ظاهر اگرت دو گوش بودی
ز فغان عشق، جانت چه خروشها نمودی!
غلطم، ترا اگر خود نبدی وصال و فرقت
تن تو چو اهل ماتم، بنپوشدی کبودی
وگر از پیام دلبر به تو صیقلی رسیدی
همه زنگ سینهات را به یکی نفس زدودی
هله ای مه، ار دل تو سر و سرکشی نکردی
کله جلالتت را به خسوف کی ربودی؟!
و اگر نه لطف سابق ره مغفرت سپردی
گره خسوفها را ز دلت کجا گشودی؟!
و اگر نه قبض و بسطی عقبات این رهستی
ز چه کاهدی تن تو ز محاق و کی فزودی؟!
و اگر نه مهر کردی دل و چشم را قضاها
ز تو دام کی نهفتی؟! به تو دانه کی نمودی؟!
و اگر نه بند و دامی سوی هر رهی نهادی
به حفاظ و صبر کس را گه عرض کی ستودی؟!
و اگر نه هر غمی را دهدی مفرح آن شه
همه تیغ و تیر بودی، نه سپر بدی، نه خودی
و اگر نه جان روشن ز خدا صفت گرفتی
نه فن و صفاش بودی، نه کرم بدی نه جودی
شده است آن جمالش ز دو چشم بد منزه
که بلندتر ازان شد که بدو رسد حسودی
چه غمست قرص مه را تو بگو ز زخم تیری؟!
چه برد ز سر احمد دل تیرهٔ جهودی؟!
ز جمال فرخش گو، ترجیع گو و خوشگو
که مباد ز آب خالی شب و روز، اینچنین جو
چمن و بهار خرم، طرب و نشاط و مستی
صنم و جمال خوبش، قدح و درازدستی
از من گلست و لاله، که چمن نمود کاله
هله سوی بزم گل شو که تو نیز میپرستی
پیشکر سرو و سوسن به شکوفه صد زبان شد
سمن از عدم روان شد، تو چرا فرو نشستی؟!
پی ناز گفت گلبن، به عتاب و فن به بلبل
که: « خمش، برو ازینجا، که درخت را شکستی »
به جواب گفت « این خو که تو داری ای جفاگر
نه سقیم ماند اینجا، نه طبیب و نه مجستی»
گل سوری از عیادت پرسید زعفران را
که رخ از چه زرد کردی ز خمار سر چه بستی؟
به جواب گفت او را که: « ز داغ عشق زردم
تو نیازمودهٔ غم، ز کسی شنیده استی »
به چنار گفت سبزه: « بچه فن بلند گشتی »
زویش جواب آمد که ز خاکی و ز پستی
به شکوفه گفت غنچه: « ز چه روی بسته چشمم »
به جواب گفت خندان: « بنه آن کله و رستی »
هله ای بتان گلشن، به کجا بدیت شش مه؟
بعدم، بدیم، ناگه ز خدا رسید هستی
تو هم از عدم روان شو، به بهار آن جهان شو
ز ملوک و خسروان شو، که مشرف الستی
ز بنفشه ارغوان هم خبری بجست آن دم
بگزید لب که مستم به سر تو، ای مهستی
چو بدید مستی او، حرکات و چستی او
به کنار درکشیدش، که ازین میان تو جستی
بنگر سخای دریا، و خموش کن چو ماهی
برهان شکار دل را، که تو از برون شستی
بگذشت شب، سحر شد، تو نخفتی و نخوردی
نفسی برو بیاسا، تو از آن خویش کردی
کی رود ز پیش یاری، قمری، قمر لقایی؟!
تو برو، که دست و پایی بزنی به جهد و کسبی
که مرا ز دست عشقش بنماند دست و پایی
که به عقل خودشناسی، تو بهای هر متاعی
که مرا نماند عقلی ز مهی، گرانبهایی
بر خلق عشق و سودا گنهی کبیره آمد
که برو ملامت آمد ز خلایق و جفایی
ز برای چون تو ماهی، سزد اینچنین گناهی
که صوابکار باشد خرد از چنین خطایی
نه به اختیار باشد غم عشق خوبرویان
کی رود به اختیاری سوی درد بیدوایی؟!
چو بدید چشم عالم، فر و نور صورت تو
گرود که هست حق را جز ازین سرا سرایی
هله بگذر ای برادر، ز حجاب چرخ اخضر
چو تو فارغی ز گندم، چه کنی در آسیابی؟!
ز بلای گندم آمد پدر بزرگت اینجا
به هوای نفس افتد دل و عقل را جلایی
که همیشه درد باشد بنشسته در بن خم
به سر خم آید آنگه که بیابد او صفایی
به جناب بحر صافی، برویم همچو سیلی
که خوش است بحر او را که بداند آشنایی
تو که جنس ماهیانی، سوی بحر ازان روانی
که به حوض و جو نیابی تو فراخی و فضایی
نم و آب حوض و جیحون همه عاریهست و عارض
تو مدار از عوارض خردا طمع وفایی
نشد این سخن مشرح ، ترجیع را بیان کن
ثمرات عشق برگو، عقبات را نشان کن
هله ای فلک، به ظاهر اگرت دو گوش بودی
ز فغان عشق، جانت چه خروشها نمودی!
غلطم، ترا اگر خود نبدی وصال و فرقت
تن تو چو اهل ماتم، بنپوشدی کبودی
وگر از پیام دلبر به تو صیقلی رسیدی
همه زنگ سینهات را به یکی نفس زدودی
هله ای مه، ار دل تو سر و سرکشی نکردی
کله جلالتت را به خسوف کی ربودی؟!
و اگر نه لطف سابق ره مغفرت سپردی
گره خسوفها را ز دلت کجا گشودی؟!
و اگر نه قبض و بسطی عقبات این رهستی
ز چه کاهدی تن تو ز محاق و کی فزودی؟!
و اگر نه مهر کردی دل و چشم را قضاها
ز تو دام کی نهفتی؟! به تو دانه کی نمودی؟!
و اگر نه بند و دامی سوی هر رهی نهادی
به حفاظ و صبر کس را گه عرض کی ستودی؟!
و اگر نه هر غمی را دهدی مفرح آن شه
همه تیغ و تیر بودی، نه سپر بدی، نه خودی
و اگر نه جان روشن ز خدا صفت گرفتی
نه فن و صفاش بودی، نه کرم بدی نه جودی
شده است آن جمالش ز دو چشم بد منزه
که بلندتر ازان شد که بدو رسد حسودی
چه غمست قرص مه را تو بگو ز زخم تیری؟!
چه برد ز سر احمد دل تیرهٔ جهودی؟!
ز جمال فرخش گو، ترجیع گو و خوشگو
که مباد ز آب خالی شب و روز، اینچنین جو
چمن و بهار خرم، طرب و نشاط و مستی
صنم و جمال خوبش، قدح و درازدستی
از من گلست و لاله، که چمن نمود کاله
هله سوی بزم گل شو که تو نیز میپرستی
پیشکر سرو و سوسن به شکوفه صد زبان شد
سمن از عدم روان شد، تو چرا فرو نشستی؟!
پی ناز گفت گلبن، به عتاب و فن به بلبل
که: « خمش، برو ازینجا، که درخت را شکستی »
به جواب گفت « این خو که تو داری ای جفاگر
نه سقیم ماند اینجا، نه طبیب و نه مجستی»
گل سوری از عیادت پرسید زعفران را
که رخ از چه زرد کردی ز خمار سر چه بستی؟
به جواب گفت او را که: « ز داغ عشق زردم
تو نیازمودهٔ غم، ز کسی شنیده استی »
به چنار گفت سبزه: « بچه فن بلند گشتی »
زویش جواب آمد که ز خاکی و ز پستی
به شکوفه گفت غنچه: « ز چه روی بسته چشمم »
به جواب گفت خندان: « بنه آن کله و رستی »
هله ای بتان گلشن، به کجا بدیت شش مه؟
بعدم، بدیم، ناگه ز خدا رسید هستی
تو هم از عدم روان شو، به بهار آن جهان شو
ز ملوک و خسروان شو، که مشرف الستی
ز بنفشه ارغوان هم خبری بجست آن دم
بگزید لب که مستم به سر تو، ای مهستی
چو بدید مستی او، حرکات و چستی او
به کنار درکشیدش، که ازین میان تو جستی
بنگر سخای دریا، و خموش کن چو ماهی
برهان شکار دل را، که تو از برون شستی
بگذشت شب، سحر شد، تو نخفتی و نخوردی
نفسی برو بیاسا، تو از آن خویش کردی
مولوی : دفتر اول
بخش ۹۰ - شنیدن آن طوطی حرکت آن طوطیان و مردن آن طوطی در قفص و نوحهٔ خواجه بر وی
چون شنید آن مرغ کان طوطی چه کرد
پس بلرزید، اوفتاد و گشت سرد
خواجه چون دیدش فتاده همچنین
بر جهید و زد کله را بر زمین
چون بدین رنگ و بدین حالش بدید
خواجه بر جست و گریبان را درید
گفت ای طوطی خوب خوشحنین
این چه بودت این؟ چرا گشتی چنین؟
ای دریغا مرغ خوشآواز من
ای دریغا همدم و همراز من
ای دریغا مرغ خوشالحان من
راح روح و روضه و ریحان من
گر سلیمان را چنین مرغی بدی
کی خود او مشغول آن مرغان شدی؟
ای دریغا مرغ کارزان یافتم
زود روی از روی او برتافتم
ای زبان تو بس زیانی بر وری
چون تویی گویا، چه گویم من تو را؟
ای زبان هم آتش و هم خرمنی
چند این آتش درین خرمن زنی؟
در نهان جان از تو افغان میکند
گرچه هرچه گوییاش آن میکند
ای زبان هم گنج بیپایان تویی
ای زبان هم رنج بیدرمان تویی
هم صفیر و خدعۀ مرغان تویی
هم انیس وحشت هجران تویی
چند امانم میدهی ای بیامان؟
ای تو زه کرده به کین من کمان
نک بپرانیدهیی مرغ مرا
در چراگاه ستم کم کن چرا
یا جواب من بگو، یا داد ده
یا مرا زاسباب شادی یاد ده
ای دریغا نور ظلمتسوز من
ای دریغا صبح روزافروز من
ای دریغا مرغ خوشپرواز من
زانتها پریده تا آغاز من
عاشق رنج است نادان تا ابد
خیز لا اقسم بخوان تا فی کبد
از کبد فارغ بدم با روی تو
وز زبد صافی بدم در جوی تو
این دریغاها خیال دیدن است
وز وجود نقد خود ببریدن است
غیرت حق بود و با حق چاره نیست
کو دلی کز حکم حق صد پاره نیست؟
غیرت آن باشد که او غیر همهست
آن که افزون از بیان و دمدمهست
ای دریغا اشک من دریا بدی
تا نثار دلبر زیبا بدی
طوطی من مرغ زیرکسار من
ترجمان فکرت و اسرار من
هرچه روزی داد و ناداد آیدم
او ز اول گفته تا یاد آیدم
طوطییی کاید ز وحی آواز او
پیش از آغاز وجود آغاز او
اندرون توست آن طوطی نهان
عکس او را دیده تو بر این و آن
می برد شادیت را تو شاد ازو
میپذیری ظلم را چون داد ازو
ای که جان را بهر تن میسوختی
سوختی جان را و تن افروختی
سوختم من، سوخته خواهد کسی
تا ز من آتش زند اندر خسی؟
سوخته چون قابل آتش بود
سوخته بستان که آتشکش بود
ای دریغا، ای دریغا، ای دریغ
کان چنان ماهی نهان شد زیر میغ
چون زنم دم کآتش دل تیز شد؟
شیر هجر آشفته و خونریز شد
آن که او هشیار خود تند است و مست
چون بود چون او قدح گیرد به دست؟
شیر مستی کز صفت بیرون بود
از بسیط مرغزار افزون بود
قافیهاندیشم و دلدار من
گویدم مندیش جز دیدار من
خوش نشین ای قافیهاندیش من
قافیهی دولت تویی در پیش من
حرف چه بود؟ تا تو اندیشی ازان؟
حرف چه بود؟ خار دیوار رزان
حرف و صوت و گفت را برهم زنم
تا که بیاین هر سه با تو دم زنم
آن دمی کز آدمش کردم نهان
با تو گویم، ای تو اسرار جهان
آن دمی را که نگفتم با خلیل
وان غمی را که نداند جبرئیل
آن دمی کز وی مسیحا دم نزد
حق ز غیرت نیز بیما هم نزد
ما چه باشد در لغت؟ اثبات و نفی
من نه اثباتم، منم بیذات و نفی
من کسی در ناکسی دریافتم
پس کسی در ناکسی دربافتم
جمله شاهان بندۀ بندهی خودند
جمله خلقان مردۀ مردهی خودند
جمله شاهان پست پست خویش را
جمله خلقان مست مست خویش را
میشود صیاد مرغان را شکار
تا کند ناگاه ایشان را شکار
بیدلان را دلبران جسته به جان
جمله معشوقان شکار عاشقان
هرکه عاشق دیدیاش، معشوق دان
کو به نسبت هست هم این و هم آن
تشنگان گر آب جویند از جهان
آب جوید هم به عالم تشنگان
چون که عاشق اوست، تو خاموش باش
او چو گوشت میکشد، تو گوش باش
بند کن چون سیل سیلانی کند
ورنه رسوایی و ویرانی کند
من چه غم دارم که ویرانی بود؟
زیر ویران گنج سلطانی بود
غرق حق خواهد که باشد غرقتر
همچو موج بحر جان زیر و زبر
زیر دریا خوشتر آید یا زبر؟
تیر او دلکشتر آید یا سپر؟
پاره کردهی وسوسه باشی دلا
گر طرب را باز دانی از بلا
گر مرادت را مذاق شکر است
بیمرادی نه مراد دلبر است؟
هر ستارهش خونبهای صد هلال
خون عالم ریختن او را حلال
ما بها و خونبها را یافتیم
جانب جانباختن بشتافتیم
ای حیات عاشقان در مردگی
دل نیابی جز که در دلبردگی
من دلش جسته به صد ناز و دلال
او بهانه کرده با من از ملال
گفتم آخر غرق توست این عقل و جان
گفت رو، رو بر من این افسون مخوان
من ندانم آنچه اندیشیدهیی؟
ای دو دیده دوست را چون دیدهیی؟
ای گران جان خوار دیدستی ورا
زان که بس ارزان خریدستی ورا
هرکه او ارزان خرد، ارزان دهد
گوهری، طفلی به قرصی نان دهد
غرق عشقیام که غرق است اندرین
عشقهای اولین و آخرین
مجملش گفتم، نکردم زان بیان
ورنه هم افهام سوزد، هم زبان
من چو لب گویم، لب دریا بود
من چو لا گویم، مراد الا بود
من ز شیرینی نشستم روترش
من ز بسیاری گفتارم خمش
تا که شیرینی ما از دو جهان
در حجاب روترش باشد نهان
تا که در هر گوش ناید این سخن
یک همیگویم ز صد سر لدن
پس بلرزید، اوفتاد و گشت سرد
خواجه چون دیدش فتاده همچنین
بر جهید و زد کله را بر زمین
چون بدین رنگ و بدین حالش بدید
خواجه بر جست و گریبان را درید
گفت ای طوطی خوب خوشحنین
این چه بودت این؟ چرا گشتی چنین؟
ای دریغا مرغ خوشآواز من
ای دریغا همدم و همراز من
ای دریغا مرغ خوشالحان من
راح روح و روضه و ریحان من
گر سلیمان را چنین مرغی بدی
کی خود او مشغول آن مرغان شدی؟
ای دریغا مرغ کارزان یافتم
زود روی از روی او برتافتم
ای زبان تو بس زیانی بر وری
چون تویی گویا، چه گویم من تو را؟
ای زبان هم آتش و هم خرمنی
چند این آتش درین خرمن زنی؟
در نهان جان از تو افغان میکند
گرچه هرچه گوییاش آن میکند
ای زبان هم گنج بیپایان تویی
ای زبان هم رنج بیدرمان تویی
هم صفیر و خدعۀ مرغان تویی
هم انیس وحشت هجران تویی
چند امانم میدهی ای بیامان؟
ای تو زه کرده به کین من کمان
نک بپرانیدهیی مرغ مرا
در چراگاه ستم کم کن چرا
یا جواب من بگو، یا داد ده
یا مرا زاسباب شادی یاد ده
ای دریغا نور ظلمتسوز من
ای دریغا صبح روزافروز من
ای دریغا مرغ خوشپرواز من
زانتها پریده تا آغاز من
عاشق رنج است نادان تا ابد
خیز لا اقسم بخوان تا فی کبد
از کبد فارغ بدم با روی تو
وز زبد صافی بدم در جوی تو
این دریغاها خیال دیدن است
وز وجود نقد خود ببریدن است
غیرت حق بود و با حق چاره نیست
کو دلی کز حکم حق صد پاره نیست؟
غیرت آن باشد که او غیر همهست
آن که افزون از بیان و دمدمهست
ای دریغا اشک من دریا بدی
تا نثار دلبر زیبا بدی
طوطی من مرغ زیرکسار من
ترجمان فکرت و اسرار من
هرچه روزی داد و ناداد آیدم
او ز اول گفته تا یاد آیدم
طوطییی کاید ز وحی آواز او
پیش از آغاز وجود آغاز او
اندرون توست آن طوطی نهان
عکس او را دیده تو بر این و آن
می برد شادیت را تو شاد ازو
میپذیری ظلم را چون داد ازو
ای که جان را بهر تن میسوختی
سوختی جان را و تن افروختی
سوختم من، سوخته خواهد کسی
تا ز من آتش زند اندر خسی؟
سوخته چون قابل آتش بود
سوخته بستان که آتشکش بود
ای دریغا، ای دریغا، ای دریغ
کان چنان ماهی نهان شد زیر میغ
چون زنم دم کآتش دل تیز شد؟
شیر هجر آشفته و خونریز شد
آن که او هشیار خود تند است و مست
چون بود چون او قدح گیرد به دست؟
شیر مستی کز صفت بیرون بود
از بسیط مرغزار افزون بود
قافیهاندیشم و دلدار من
گویدم مندیش جز دیدار من
خوش نشین ای قافیهاندیش من
قافیهی دولت تویی در پیش من
حرف چه بود؟ تا تو اندیشی ازان؟
حرف چه بود؟ خار دیوار رزان
حرف و صوت و گفت را برهم زنم
تا که بیاین هر سه با تو دم زنم
آن دمی کز آدمش کردم نهان
با تو گویم، ای تو اسرار جهان
آن دمی را که نگفتم با خلیل
وان غمی را که نداند جبرئیل
آن دمی کز وی مسیحا دم نزد
حق ز غیرت نیز بیما هم نزد
ما چه باشد در لغت؟ اثبات و نفی
من نه اثباتم، منم بیذات و نفی
من کسی در ناکسی دریافتم
پس کسی در ناکسی دربافتم
جمله شاهان بندۀ بندهی خودند
جمله خلقان مردۀ مردهی خودند
جمله شاهان پست پست خویش را
جمله خلقان مست مست خویش را
میشود صیاد مرغان را شکار
تا کند ناگاه ایشان را شکار
بیدلان را دلبران جسته به جان
جمله معشوقان شکار عاشقان
هرکه عاشق دیدیاش، معشوق دان
کو به نسبت هست هم این و هم آن
تشنگان گر آب جویند از جهان
آب جوید هم به عالم تشنگان
چون که عاشق اوست، تو خاموش باش
او چو گوشت میکشد، تو گوش باش
بند کن چون سیل سیلانی کند
ورنه رسوایی و ویرانی کند
من چه غم دارم که ویرانی بود؟
زیر ویران گنج سلطانی بود
غرق حق خواهد که باشد غرقتر
همچو موج بحر جان زیر و زبر
زیر دریا خوشتر آید یا زبر؟
تیر او دلکشتر آید یا سپر؟
پاره کردهی وسوسه باشی دلا
گر طرب را باز دانی از بلا
گر مرادت را مذاق شکر است
بیمرادی نه مراد دلبر است؟
هر ستارهش خونبهای صد هلال
خون عالم ریختن او را حلال
ما بها و خونبها را یافتیم
جانب جانباختن بشتافتیم
ای حیات عاشقان در مردگی
دل نیابی جز که در دلبردگی
من دلش جسته به صد ناز و دلال
او بهانه کرده با من از ملال
گفتم آخر غرق توست این عقل و جان
گفت رو، رو بر من این افسون مخوان
من ندانم آنچه اندیشیدهیی؟
ای دو دیده دوست را چون دیدهیی؟
ای گران جان خوار دیدستی ورا
زان که بس ارزان خریدستی ورا
هرکه او ارزان خرد، ارزان دهد
گوهری، طفلی به قرصی نان دهد
غرق عشقیام که غرق است اندرین
عشقهای اولین و آخرین
مجملش گفتم، نکردم زان بیان
ورنه هم افهام سوزد، هم زبان
من چو لب گویم، لب دریا بود
من چو لا گویم، مراد الا بود
من ز شیرینی نشستم روترش
من ز بسیاری گفتارم خمش
تا که شیرینی ما از دو جهان
در حجاب روترش باشد نهان
تا که در هر گوش ناید این سخن
یک همیگویم ز صد سر لدن
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۸۷ - جواب گفتن عاشق عاذلان را وتهدید کنندگان را
گفت من مستسقی ام آبم کشد
گرچه میدانم که هم آبم کشد
هیچ مستسقی بنگریزد ز آب
گر دو صد بارش کند مات و خراب
گر بیاماسد مرا دست و شکم
عشق آب از من نخواهد گشت کم
گویم آن گه که بپرسند از بطون
کاشکی بحرم روان بودی درون
خیک اشکم گو بدر از موج آب
گر بمیرم هست مرگم مستطاب
من به هر جایی که بینم آب جو
رشکم آید بودمی من جای او
دست چون دف و شکم همچون دهل
طبل عشق آب میکوبم چو گل
گر بریزد خونم آن روح الامین
جرعه جرعه خون خورم همچون زمین
چون زمین وچون جنین خونخوارهام
تا که عاشق گشتهام این کارهام
شب همیجوشم در آتش همچو دیگ
روز تا شب خون خورم مانند ریگ
من پشیمانم که مکر انگیختم
از مراد خشم او بگریختم
گو بران بر جان مستم خشم خویش
عید قربان اوست و عاشق گاومیش
گاو اگر خسبد وگر چیزی خورد
بهر عید و ذبح او میپرورد
گاو موسیٰ دان مرا جان دادهیی
جزو جزوم حشر هر آزادهیی
گاو موسیٰ بود قربان گشتهیی
کمترین جزوش حیات کشتهیی
برجهید آن کشته زآسیبش ز جا
در خطاب اضربوه بعضها
یا کرامی اذبحوا هٰذا البقر
ان اردتم حشر ارواح النظر
از جمادی مردم و نامی شدم
وز نما مردم به حیوان برزدم
مردم از حیوانی و آدم شدم
پس چه ترسم؟ کی ز مردن کم شدم؟
حملهٔ دیگر بمیرم از بشر
تا بر آرم از ملایک پر و سر
وز ملک هم بایدم جستن ز جو
کل شییء هالک الا وجهه
بار دیگر از ملک قربان شوم
آنچه اندر وهم ناید آن شوم
پس عدم گردم عدم چون ارغنون
گویدم کانا الیه راجعون
مرگ دان آنک اتفاق امت است
کآب حیوانی نهان در ظلمت است
همچو نیلوفر برو زین طرف جو
همچو مستسقی حریص و مرگجو
مرگ او آب است و او جویای آب
میخورد والله اعلم بالصواب
ای فسرده عاشق ننگین نمد
کو ز بیم جان ز جانان میدمد
سوی تیغ عشقش ای ننگ زنان
صد هزاران جان نگر دستکزنان
جوی دیدی کوزه اندر جوی ریز
آب را از جوی کی باشد گریز؟
آب کوزه چون در آب جو شود
محو گردد در وی و جو او شود
وصف او فانی شد و ذاتش بقا
زین سپس نه کم شود نه بدلقا
خویش را بر نخل او آویختم
عذر آن را که ازو بگریختم
گرچه میدانم که هم آبم کشد
هیچ مستسقی بنگریزد ز آب
گر دو صد بارش کند مات و خراب
گر بیاماسد مرا دست و شکم
عشق آب از من نخواهد گشت کم
گویم آن گه که بپرسند از بطون
کاشکی بحرم روان بودی درون
خیک اشکم گو بدر از موج آب
گر بمیرم هست مرگم مستطاب
من به هر جایی که بینم آب جو
رشکم آید بودمی من جای او
دست چون دف و شکم همچون دهل
طبل عشق آب میکوبم چو گل
گر بریزد خونم آن روح الامین
جرعه جرعه خون خورم همچون زمین
چون زمین وچون جنین خونخوارهام
تا که عاشق گشتهام این کارهام
شب همیجوشم در آتش همچو دیگ
روز تا شب خون خورم مانند ریگ
من پشیمانم که مکر انگیختم
از مراد خشم او بگریختم
گو بران بر جان مستم خشم خویش
عید قربان اوست و عاشق گاومیش
گاو اگر خسبد وگر چیزی خورد
بهر عید و ذبح او میپرورد
گاو موسیٰ دان مرا جان دادهیی
جزو جزوم حشر هر آزادهیی
گاو موسیٰ بود قربان گشتهیی
کمترین جزوش حیات کشتهیی
برجهید آن کشته زآسیبش ز جا
در خطاب اضربوه بعضها
یا کرامی اذبحوا هٰذا البقر
ان اردتم حشر ارواح النظر
از جمادی مردم و نامی شدم
وز نما مردم به حیوان برزدم
مردم از حیوانی و آدم شدم
پس چه ترسم؟ کی ز مردن کم شدم؟
حملهٔ دیگر بمیرم از بشر
تا بر آرم از ملایک پر و سر
وز ملک هم بایدم جستن ز جو
کل شییء هالک الا وجهه
بار دیگر از ملک قربان شوم
آنچه اندر وهم ناید آن شوم
پس عدم گردم عدم چون ارغنون
گویدم کانا الیه راجعون
مرگ دان آنک اتفاق امت است
کآب حیوانی نهان در ظلمت است
همچو نیلوفر برو زین طرف جو
همچو مستسقی حریص و مرگجو
مرگ او آب است و او جویای آب
میخورد والله اعلم بالصواب
ای فسرده عاشق ننگین نمد
کو ز بیم جان ز جانان میدمد
سوی تیغ عشقش ای ننگ زنان
صد هزاران جان نگر دستکزنان
جوی دیدی کوزه اندر جوی ریز
آب را از جوی کی باشد گریز؟
آب کوزه چون در آب جو شود
محو گردد در وی و جو او شود
وصف او فانی شد و ذاتش بقا
زین سپس نه کم شود نه بدلقا
خویش را بر نخل او آویختم
عذر آن را که ازو بگریختم
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۲ - تمامی حکایت آن عاشق که از عسس گریخت در باغی مجهول خود معشوق را در باغ یافت و عسس را از شادی دعای خیر میکرد و میگفت کی عسی ان تکرهوا شیا و هو خیر لکم
اندر آن بودیم کان شخص از عسس
راند اندر باغ از خوفی فرس
بود اندر باغ آن صاحب جمال
کز غمش این در عنابد هشت سال
سایه او را نبود امکان دید
همچو عنقا وصف او را میشنید
جز یکی لقیه که اول از قضا
بر وی افتاد و شد اورا دلربا
بعد از آن چندان که میکوشید او
خود مجالش مینداد آن تندخو
نه به لابه چاره بودش نه به مال
چشم پر و بیطمع بود آن نهال
عاشق هر پیشهیی و مطلبی
حق بیالود اول کارش لبی
چو بدان آسیب در جست آمدند
پیش پاشان مینهد هرروز بند
چون درافکندش به جست و جوی کار
بعد از آن دربست که کابین بیار
هم برآن بو میتنند و میروند
هر دمی راجی و آیس میشوند
هرکسی را هست اومید بری
که گشادندش در آن روزی دری
باز در بستندش و آن در پرست
بر همان اومید آتش پا شدهست
چون درآمد خوش در آن باغ آن جوان
خود فروشد پا به گنجش ناگهان
مر عسس را ساخته یزدان سبب
تا ز بیم او دود در باغ شب
بیند آن معشوقه را او با چراغ
طالب انگشتری در جوی باغ
پس قرین میکرد از ذوق آن نفس
با ثنای حق دعای آن عسس
که زیان کردم عسس را از گریز
بیست چندان سیم و زر بر وی بریز
از عوانی مر ورا آزاد کن
آن چنان که شادم اورا شاد کن
سعد دارش این جهان و آن جهان
از عوانی و سگیاش وارهان
گرچه خوی آن عوان هست ای خدا
که هماره خلق را خواهد بلا
گرخبر آید که شه جرمی نهاد
بر مسلمانان شود او زفت و شاد
ور خبر آید که شه رحمت نمود
از مسلمانان فکند آن را به جود
ماتمی بر جان او افتد از آن
صد چنین ادبارها دارد عوان
او عوان را در دعا در میکشید
کز عوان او را چنان راحت رسید
بر همه زهر و بر و تریاق بود
آن عوان پیوند آن مشتاق بود
پس بد مطلق نباشد در جهان
بد به نسبت باشد این را هم بدان
در زمانه هیچ زهر و قند نیست
که یکی را پا دگر را بند نیست
مر یکی را پا دگر را پای بند
مر یکی را زهر و بر دیگر چو قند
زهر مار آن مار را باشد حیات
نسبتش با آدمی باشد ممات
خلق آبی را بود دریا چو باغ
خلق خاکی را بود آن مرگ و داغ
هم چنین بر میشمر ای مرد کار
نسبت این از یکی کس تا هزار
زید اندر حق آن شیطان بود
در حق شخصی دگر سلطان بود
آن بگوید زید صدیق سنیست
وین بگوید زید گبر کشتنیست
زید یک ذات است برآن یک جنان
او برین دیگر همه رنج و زیان
گر تو خواهی کو تو را باشد شکر
پس ورا از چشم عشاقش نگر
منگر از چشم خودت آن خوب را
بین به چشم طالبان مطلوب را
چشم خود بر بند زان خوش چشم تو
عاریت کن چشم از عشاق او
بلک ازو کن عاریت چشم و نظر
پس ز چشم او به روی او نگر
تا شوی ایمن ز سیری و ملال
گفت کان الله له زین ذوالجلال
چشم او من باشم و دست و دلش
تا رهد از مدبریها مقبلش
هر چه مکروه است چون شد او دلیل
سوی محبوبت حبیب است و خلیل
راند اندر باغ از خوفی فرس
بود اندر باغ آن صاحب جمال
کز غمش این در عنابد هشت سال
سایه او را نبود امکان دید
همچو عنقا وصف او را میشنید
جز یکی لقیه که اول از قضا
بر وی افتاد و شد اورا دلربا
بعد از آن چندان که میکوشید او
خود مجالش مینداد آن تندخو
نه به لابه چاره بودش نه به مال
چشم پر و بیطمع بود آن نهال
عاشق هر پیشهیی و مطلبی
حق بیالود اول کارش لبی
چو بدان آسیب در جست آمدند
پیش پاشان مینهد هرروز بند
چون درافکندش به جست و جوی کار
بعد از آن دربست که کابین بیار
هم برآن بو میتنند و میروند
هر دمی راجی و آیس میشوند
هرکسی را هست اومید بری
که گشادندش در آن روزی دری
باز در بستندش و آن در پرست
بر همان اومید آتش پا شدهست
چون درآمد خوش در آن باغ آن جوان
خود فروشد پا به گنجش ناگهان
مر عسس را ساخته یزدان سبب
تا ز بیم او دود در باغ شب
بیند آن معشوقه را او با چراغ
طالب انگشتری در جوی باغ
پس قرین میکرد از ذوق آن نفس
با ثنای حق دعای آن عسس
که زیان کردم عسس را از گریز
بیست چندان سیم و زر بر وی بریز
از عوانی مر ورا آزاد کن
آن چنان که شادم اورا شاد کن
سعد دارش این جهان و آن جهان
از عوانی و سگیاش وارهان
گرچه خوی آن عوان هست ای خدا
که هماره خلق را خواهد بلا
گرخبر آید که شه جرمی نهاد
بر مسلمانان شود او زفت و شاد
ور خبر آید که شه رحمت نمود
از مسلمانان فکند آن را به جود
ماتمی بر جان او افتد از آن
صد چنین ادبارها دارد عوان
او عوان را در دعا در میکشید
کز عوان او را چنان راحت رسید
بر همه زهر و بر و تریاق بود
آن عوان پیوند آن مشتاق بود
پس بد مطلق نباشد در جهان
بد به نسبت باشد این را هم بدان
در زمانه هیچ زهر و قند نیست
که یکی را پا دگر را بند نیست
مر یکی را پا دگر را پای بند
مر یکی را زهر و بر دیگر چو قند
زهر مار آن مار را باشد حیات
نسبتش با آدمی باشد ممات
خلق آبی را بود دریا چو باغ
خلق خاکی را بود آن مرگ و داغ
هم چنین بر میشمر ای مرد کار
نسبت این از یکی کس تا هزار
زید اندر حق آن شیطان بود
در حق شخصی دگر سلطان بود
آن بگوید زید صدیق سنیست
وین بگوید زید گبر کشتنیست
زید یک ذات است برآن یک جنان
او برین دیگر همه رنج و زیان
گر تو خواهی کو تو را باشد شکر
پس ورا از چشم عشاقش نگر
منگر از چشم خودت آن خوب را
بین به چشم طالبان مطلوب را
چشم خود بر بند زان خوش چشم تو
عاریت کن چشم از عشاق او
بلک ازو کن عاریت چشم و نظر
پس ز چشم او به روی او نگر
تا شوی ایمن ز سیری و ملال
گفت کان الله له زین ذوالجلال
چشم او من باشم و دست و دلش
تا رهد از مدبریها مقبلش
هر چه مکروه است چون شد او دلیل
سوی محبوبت حبیب است و خلیل
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۶۵ - ایثار کردن صاحب موصل آن کنیزک را بدین خلیفه تا خونریز مسلمانان بیشتر نشود
چون رسول آمد به پیش پهلوان
داد کاغذ اندرو نقش و نشان
بنگر اندر کاغذ این را طالبم
هین بده ورنه کنون من غالبم
چون رسول آمد بگفت آن شاه نر
صورتی کم گیر زود این را ببر
من نیم در عهد ایمان بتپرست
بت بر آن بتپرست اولیٰ تر است
چون که آوردش رسول آن پهلوان
گشت عاشق بر جمالش آن زمان
عشق بحری آسمان بر وی کفی
چون زلیخا در هوای یوسفی
دور گردونها ز موج عشق دان
گر نبودی عشق بفسردی جهان
کی جمادی محو گشتی در نبات؟
کی فدای روح گشتی نامیات؟
روح کی گشتی فدای آن دمی
کز نسیمش حامله شد مریمی؟
هر یکی بر جا ترنجیدی چو یخ
کی بدی پران و جویان چون ملخ؟
ذره ذره عاشقان آن کمال
میشتابد در علو همچون نهال
سبح لله هست اشتابشان
تنقیه ی تن میکنند از بهر جان
پهلوان چه را چو ره پنداشته
شورهاش خوش آمده حب کاشته
چون خیالی دید آن خفته به خواب
جفت شد با آن و از وی رفت آب
چون برفت آن خواب و شد بیدار زود
دید کان لعبت به بیداری نبود
گفت بر هیچ آب خود بردم دریغ؟
عشوهٔ آن عشوهده خوردم دریغ
پهلوان تن بد آن مردی نداشت
تخم مردی در چنان ریگی بکاشت
مرکب عشقش دریده صد لگام
نعره میزد لا ابالی بالحمام
ایش ابالی بالخلیفه فیالهویٰ
استویٰ عندی وجودی والتویٰ
این چنین سوزان و گرم آخر مکار
مشورت کن با یکی خاوندگار
مشورت کو؟ عقل کو؟ سیلاب آز
در خرابی کرد ناخنها دراز
بین ایدی سد و سوی خلف سد
پیش و پس کی بیند آن مفتون خد
آمده در قصدجان سیل سیاه
تا که روبه افکند شیری به چاه
از چهی بنموده معدومی خیال
تا در اندازد اسودا کالجبال
هیچکس را با زنان محرم مدار
که مثال این دو پنبهست و شرار
آتشی باید بشسته ز آب حق
همچو یوسف معتصم اندر زهق
کز زلیخای لطیف سروقد
همچو شیران خویشتن را واکشد
بازگشت از موصل و میشد به راه
تا فرود آمد به بیشه و مرجگاه
آتش عشقش فروزان آن چنان
که نداند او زمین از آسمان
قصد آن مه کرد اندر خیمه او
عقل کو و از خلیفه خوف کو؟
چون زند شهوت درین وادی دهل
چیست عقل تو فجل ابن الفجل؟
صد خلیفه گشته کمتر از مگس
پیش چشم آتشینش آن نفس
چون برون انداخت شلوار و نشست
در میان پای زن آن زنپرست
چون ذکر سوی مقر میرفت راست
رستخیز و غلغل از لشکر بخاست
برجهید و کونبرهنه سوی صف
ذوالفقاری همچو آتش او به کف
دید شیر نر سیه از نیستان
بر زده بر قلب لشکر ناگهان
تازیان چون دیو در جوش آمده
هر طویله و خیمه اندر هم زده
شیر نر گنبد همیکرد از لغز
در هوا چون موج دریا بیست گز
پهلوان مردانه بود و بیحذر
پیش شیر آمد چو شیر مست نر
زد به شمشیر و سرش را بر شکافت
زود سوی خیمهٔ مهرو شتافت
چون که خود را او بدان حوری نمود
مردی او همچنین بر پای بود
با چنان شیری به چالش گشت جفت
مردی او مانده بر پای و نخفت
آن بت شیرینلقای ماهرو
در عجب در ماند از مردی او
جفت شد با او به شهوت آن زمان
متحد گشتند حالی آن دو جان
ز اتصال این دو جان با همدگر
میرسد از غیبشان جانی دگر
رو نماید از طریق زادنی
گر نباشد از علوقش رهزنی
هر کجا دو کس به مهری یا به کین
جمع آید ثالثی زاید یقین
لیک اندر غیب زاید آن صور
چون روی آن سو ببینی در نظر
آن نتایج از قرانات تو زاد
هین مگرد از هر قرینی زود شاد
منتظر میباش آن میقات را
صدق دان الحاق ذریات را
کز عمل زاییدهاند و از علل
هر یکی را صورت و نطق و طلل
بانگشان درمیرسد زان خوش حجال
کی ز ما غافل هلا زوتر تعال
منتظر در غیب جان مرد و زن
مول مولت چیست؟ زوتر گام زن
راه گم کرد او از آن صبح دروغ
چون مگس افتاد اندر دیگ دوغ
داد کاغذ اندرو نقش و نشان
بنگر اندر کاغذ این را طالبم
هین بده ورنه کنون من غالبم
چون رسول آمد بگفت آن شاه نر
صورتی کم گیر زود این را ببر
من نیم در عهد ایمان بتپرست
بت بر آن بتپرست اولیٰ تر است
چون که آوردش رسول آن پهلوان
گشت عاشق بر جمالش آن زمان
عشق بحری آسمان بر وی کفی
چون زلیخا در هوای یوسفی
دور گردونها ز موج عشق دان
گر نبودی عشق بفسردی جهان
کی جمادی محو گشتی در نبات؟
کی فدای روح گشتی نامیات؟
روح کی گشتی فدای آن دمی
کز نسیمش حامله شد مریمی؟
هر یکی بر جا ترنجیدی چو یخ
کی بدی پران و جویان چون ملخ؟
ذره ذره عاشقان آن کمال
میشتابد در علو همچون نهال
سبح لله هست اشتابشان
تنقیه ی تن میکنند از بهر جان
پهلوان چه را چو ره پنداشته
شورهاش خوش آمده حب کاشته
چون خیالی دید آن خفته به خواب
جفت شد با آن و از وی رفت آب
چون برفت آن خواب و شد بیدار زود
دید کان لعبت به بیداری نبود
گفت بر هیچ آب خود بردم دریغ؟
عشوهٔ آن عشوهده خوردم دریغ
پهلوان تن بد آن مردی نداشت
تخم مردی در چنان ریگی بکاشت
مرکب عشقش دریده صد لگام
نعره میزد لا ابالی بالحمام
ایش ابالی بالخلیفه فیالهویٰ
استویٰ عندی وجودی والتویٰ
این چنین سوزان و گرم آخر مکار
مشورت کن با یکی خاوندگار
مشورت کو؟ عقل کو؟ سیلاب آز
در خرابی کرد ناخنها دراز
بین ایدی سد و سوی خلف سد
پیش و پس کی بیند آن مفتون خد
آمده در قصدجان سیل سیاه
تا که روبه افکند شیری به چاه
از چهی بنموده معدومی خیال
تا در اندازد اسودا کالجبال
هیچکس را با زنان محرم مدار
که مثال این دو پنبهست و شرار
آتشی باید بشسته ز آب حق
همچو یوسف معتصم اندر زهق
کز زلیخای لطیف سروقد
همچو شیران خویشتن را واکشد
بازگشت از موصل و میشد به راه
تا فرود آمد به بیشه و مرجگاه
آتش عشقش فروزان آن چنان
که نداند او زمین از آسمان
قصد آن مه کرد اندر خیمه او
عقل کو و از خلیفه خوف کو؟
چون زند شهوت درین وادی دهل
چیست عقل تو فجل ابن الفجل؟
صد خلیفه گشته کمتر از مگس
پیش چشم آتشینش آن نفس
چون برون انداخت شلوار و نشست
در میان پای زن آن زنپرست
چون ذکر سوی مقر میرفت راست
رستخیز و غلغل از لشکر بخاست
برجهید و کونبرهنه سوی صف
ذوالفقاری همچو آتش او به کف
دید شیر نر سیه از نیستان
بر زده بر قلب لشکر ناگهان
تازیان چون دیو در جوش آمده
هر طویله و خیمه اندر هم زده
شیر نر گنبد همیکرد از لغز
در هوا چون موج دریا بیست گز
پهلوان مردانه بود و بیحذر
پیش شیر آمد چو شیر مست نر
زد به شمشیر و سرش را بر شکافت
زود سوی خیمهٔ مهرو شتافت
چون که خود را او بدان حوری نمود
مردی او همچنین بر پای بود
با چنان شیری به چالش گشت جفت
مردی او مانده بر پای و نخفت
آن بت شیرینلقای ماهرو
در عجب در ماند از مردی او
جفت شد با او به شهوت آن زمان
متحد گشتند حالی آن دو جان
ز اتصال این دو جان با همدگر
میرسد از غیبشان جانی دگر
رو نماید از طریق زادنی
گر نباشد از علوقش رهزنی
هر کجا دو کس به مهری یا به کین
جمع آید ثالثی زاید یقین
لیک اندر غیب زاید آن صور
چون روی آن سو ببینی در نظر
آن نتایج از قرانات تو زاد
هین مگرد از هر قرینی زود شاد
منتظر میباش آن میقات را
صدق دان الحاق ذریات را
کز عمل زاییدهاند و از علل
هر یکی را صورت و نطق و طلل
بانگشان درمیرسد زان خوش حجال
کی ز ما غافل هلا زوتر تعال
منتظر در غیب جان مرد و زن
مول مولت چیست؟ زوتر گام زن
راه گم کرد او از آن صبح دروغ
چون مگس افتاد اندر دیگ دوغ
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۷ - حکایت آن عاشق کی شب بیامد بر امید وعدهٔ معشوق بدان وثاقی کی اشارت کرده بود و بعضی از شب منتظر ماند و خوابش بربود معشوق آمد بهر انجاز وعده او را خفته یافت جیبش پر جوز کرد و او را خفته گذاشت و بازگشت
عاشقی بودهست در ایام پیش
پاسبان عهد اندر عهد خویش
سالها در بند وصل ماه خود
شاهمات و مات شاهنشاه خود
عاقبت جوینده یابنده بود
که فرج از صبر زاینده بود
گفت روزی یار او کامشب بیا
که بپختم از پی تو لوبیا
در فلان حجره نشین تا نیمشب
تا بیایم نیمشب من بیطلب
مرد قربان کرد و نانها بخش کرد
چون پدید آمد مهش از زیر گرد
شب در آن حجره نشست آن گرم دار
بر امید وعدهٔ آن یار غار
بعد نصف اللیل آمد یار او
صادق الوعدانه آن دلدار او
عاشق خود را فتاده خفته دید
اندکی از آستین او درید
گردکانی چندش اندر جیب کرد
که تو طفلی گیر این میباز نرد
چون سحر از خواب عاشق بر جهید
آستین و گردکانها را بدید
گفت شاه ما همه صدق و وفاست
آنچه بر ما میرسد آن هم ز ماست
ای دل بیخواب ما زین ایمنیم
چون حرس بر بام چوبک میزنیم
گردکان ما درین مطحن شکست
هر چه گوییم از غم خود اندک است
عاذلا چند این صلای ماجرا
پند کم ده بعد ازین دیوانه را
من نخواهم عشوهٔ هجران شنود
آزمودم چند خواهم آزمود؟
هرچه غیر شورش و دیوانگیست
اندرین ره دوری و بیگانگیست
هین بنه بر پایم آن زنجیر را
که دریدم سلسلهٔ تدبیر را
غیر آن جهد نگار مقبلم
گر دو صد زنجیر آری بگسلم
عشق و ناموس ای برادر راست نیست
بر در ناموس ای عاشق مایست
وقت آن آمد که من عریان شوم
نقش بگذارم سراسر جان شوم
ای عدو شرم و اندیشه بیا
که دریدم پردهٔ شرم و حیا
ای ببسته خواب جان از جادویی
سختدل یارا که در عالم تویی
هین گلوی صبر گیر و میفشار
تا خنک گردد دل عشق ای سوار
تا نسوزم کی خنک گردد دلش؟
ای دل ما خاندان و منزلش
خانهٔ خود را همیسوزی بسوز
کیست آن کس کو بگوید لایجوز؟
خوش بسوز این خانه را ای شرمست
خانهٔ عاشق چنین اولی تراست
بعد ازین این سوز را قبله کنم
زان که شمعم من به سوزش روشنم
خواب را بگذار امشب ای پدر
یک شبی بر کوی بیخوابان گذر
بنگر اینها را که مجنون گشتهاند
همچو پروانه به وصلت کشتهاند
بنگر این کشتی خلقان غرق عشق
اژدهایی گشت گویی حلق عشق
اژدهایی ناپدید دل ربا
عقل همچون کوه را او کهربا
عقل هر عطار کاگه شد ازو
طبلهها را ریخت اندر آب جو
رو کزین جو برنیایی تا ابد
لم یکن حقا له کفوا احد
ای مزور چشم بگشای و ببین
چند گویی میندانم آن و این؟
از وبای زرق و محرومی برآ
در جهان حی و قیومی در آ
تا نمیبینم همیبینم شود
وین ندانم هات میدانم بود
بگذر از مستی و مستیبخش باش
زین تلون نقل کن در استواش
چند نازی تو بدین مستی بس است
بر سر هر کوی چندان مست هست
گر دو عالم پر شود سرمست یار
جمله یک باشند و آن یک نیست خوار
این ز بسیاری نیابد خوارییی
خوار که بود؟ تن پرستی نارییی
گر جهان پر شد ز نور آفتاب
کی بود خوار آن تف خوش التهاب؟
لیک با این جمله بالاتر خرام
چون که ارض الله واسع بود و رام
گرچه این مستی چو باز اشهب است
برتر از وی در زمین قدس هست
رو سرافیلی شو اندر امتیاز
در دمندهی روح و مست و مستساز
مست را چون دل مزاح اندیشه شد
این ندانم و آن ندانم پیشه شد
این ندانم وان ندانم بهر چیست؟
تا بگویی آن که میدانیم کیست
نفی بهر ثبت باشد در سخن
نفی بگذار و ز ثبت آغاز کن
نیست این و نیست آن هین واگذار
آن که آن هست است آن را پیش آر
نفی بگذار و همان هستی پرست
این در آموز ای پدر زان ترک مست
پاسبان عهد اندر عهد خویش
سالها در بند وصل ماه خود
شاهمات و مات شاهنشاه خود
عاقبت جوینده یابنده بود
که فرج از صبر زاینده بود
گفت روزی یار او کامشب بیا
که بپختم از پی تو لوبیا
در فلان حجره نشین تا نیمشب
تا بیایم نیمشب من بیطلب
مرد قربان کرد و نانها بخش کرد
چون پدید آمد مهش از زیر گرد
شب در آن حجره نشست آن گرم دار
بر امید وعدهٔ آن یار غار
بعد نصف اللیل آمد یار او
صادق الوعدانه آن دلدار او
عاشق خود را فتاده خفته دید
اندکی از آستین او درید
گردکانی چندش اندر جیب کرد
که تو طفلی گیر این میباز نرد
چون سحر از خواب عاشق بر جهید
آستین و گردکانها را بدید
گفت شاه ما همه صدق و وفاست
آنچه بر ما میرسد آن هم ز ماست
ای دل بیخواب ما زین ایمنیم
چون حرس بر بام چوبک میزنیم
گردکان ما درین مطحن شکست
هر چه گوییم از غم خود اندک است
عاذلا چند این صلای ماجرا
پند کم ده بعد ازین دیوانه را
من نخواهم عشوهٔ هجران شنود
آزمودم چند خواهم آزمود؟
هرچه غیر شورش و دیوانگیست
اندرین ره دوری و بیگانگیست
هین بنه بر پایم آن زنجیر را
که دریدم سلسلهٔ تدبیر را
غیر آن جهد نگار مقبلم
گر دو صد زنجیر آری بگسلم
عشق و ناموس ای برادر راست نیست
بر در ناموس ای عاشق مایست
وقت آن آمد که من عریان شوم
نقش بگذارم سراسر جان شوم
ای عدو شرم و اندیشه بیا
که دریدم پردهٔ شرم و حیا
ای ببسته خواب جان از جادویی
سختدل یارا که در عالم تویی
هین گلوی صبر گیر و میفشار
تا خنک گردد دل عشق ای سوار
تا نسوزم کی خنک گردد دلش؟
ای دل ما خاندان و منزلش
خانهٔ خود را همیسوزی بسوز
کیست آن کس کو بگوید لایجوز؟
خوش بسوز این خانه را ای شرمست
خانهٔ عاشق چنین اولی تراست
بعد ازین این سوز را قبله کنم
زان که شمعم من به سوزش روشنم
خواب را بگذار امشب ای پدر
یک شبی بر کوی بیخوابان گذر
بنگر اینها را که مجنون گشتهاند
همچو پروانه به وصلت کشتهاند
بنگر این کشتی خلقان غرق عشق
اژدهایی گشت گویی حلق عشق
اژدهایی ناپدید دل ربا
عقل همچون کوه را او کهربا
عقل هر عطار کاگه شد ازو
طبلهها را ریخت اندر آب جو
رو کزین جو برنیایی تا ابد
لم یکن حقا له کفوا احد
ای مزور چشم بگشای و ببین
چند گویی میندانم آن و این؟
از وبای زرق و محرومی برآ
در جهان حی و قیومی در آ
تا نمیبینم همیبینم شود
وین ندانم هات میدانم بود
بگذر از مستی و مستیبخش باش
زین تلون نقل کن در استواش
چند نازی تو بدین مستی بس است
بر سر هر کوی چندان مست هست
گر دو عالم پر شود سرمست یار
جمله یک باشند و آن یک نیست خوار
این ز بسیاری نیابد خوارییی
خوار که بود؟ تن پرستی نارییی
گر جهان پر شد ز نور آفتاب
کی بود خوار آن تف خوش التهاب؟
لیک با این جمله بالاتر خرام
چون که ارض الله واسع بود و رام
گرچه این مستی چو باز اشهب است
برتر از وی در زمین قدس هست
رو سرافیلی شو اندر امتیاز
در دمندهی روح و مست و مستساز
مست را چون دل مزاح اندیشه شد
این ندانم و آن ندانم پیشه شد
این ندانم وان ندانم بهر چیست؟
تا بگویی آن که میدانیم کیست
نفی بهر ثبت باشد در سخن
نفی بگذار و ز ثبت آغاز کن
نیست این و نیست آن هین واگذار
آن که آن هست است آن را پیش آر
نفی بگذار و همان هستی پرست
این در آموز ای پدر زان ترک مست