عبارات مورد جستجو در ۷۳۷ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٩ - وله ایضاً
حبذا قصری که دارد پای ثابت اندر آب
سر ز رفعت برکشیده تا به اوج آفتاب
آفتاب از عکس جام روشنش بر روزنش
کرد خوش خوش رخ نهان حتی توارت بالحجاب
از خجالت ها که می یابد ز نقش دلکشش
روح مانی ماند خواهد تا قیامت در عذاب
آفرین بر دست استادی که نقاشیش کرد
کس تواند بست هرگز زین صفت نقشی بر آب ؟
وضع او بر طالع ثابت نهاد استاد صنع
تا بسان بیت معمورش نبیند کس خراب
چون وزیر شه نشان در صدرگاه او نشست
آستانش خلق عالم را بود حسن المآب
بر که او را چگویم راست حوض کوثرست
گر بود آبی که از کوثر همی خندد گلاب
بر کنارش خشت پخته رشگ یاقوتست و لعل
در میانش سنگ ریزه غیرت در خوشاب
با خرد گفتم مقامی هست با زینت چنین
گفت فردوس است و بس والله اعلم بالصواب
باز پرسیدم که دروی مسند تمکین که راست
گفت خوش گفتی زمن بشنو سؤالت را جواب
آصف ثانی علاءالملک را کز فر اوست
این گل افشان بر مثال باغ جنت مستطاب
آن که بیداری بختش چون به گیتی سر کشد
تا ابد یأجوج فتنه دیده نگشاید ز خواب
وانکه عزم او بهر جانب که بر تابد عنان
برق نتواند که ماند پیش او پا در رکاب
دولتش پاینده بادا تا برغم دشمنان
قرنها نوشد درو با دوستان جام شراب
گه گهی هم جرعه ای ریزد سوی ابن یمین
تا شود چاکر به یمن دولت او کامیاب
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٩ - ایضاً له در مدح تاج الدین علی
آنکه دست و دل او مظهر جود و کرم است
وانکه در داد و دهش صد چو فریدون و جم است
قدوه و قبله شاهان جهان خواجه علی
یاور ملک عرب داور ملک عجم است
و آنکه تیغش بگه رزم ز خون دل خصم
رود نیلست که سیلش همه آب بقم است
فکر صائب نظرش دیده و دانسته که چیست
هر چه بر تخته تقدیر الهی رقم است
همچو عیسی و خضر ذات محمد سیرش
فرخ آثار و مبارک دم و میمون قدم است
هر که با درگه او داد پناه از حدثان
ایمن از حادثه چون صید حریم حرم است
همتش گر نشود ضامن روزی نکند
عزم صحرای وجود آنکه بکتم عدم است
گر چه سیم و زر کان بیش ز پیش است ولیک
با در افشان کف او وقت عطا کم ز کم است
بخشش ابر چو فیض کف او نیست چنانک
گاه گاهی بود آن بخشش این دم بدم است
لابهنگام تشهد بود اندر سخنش
چون از آن در گذری صیغه لفظش نعم است
دشمنش ابر بهارست ولیکن نه بجود
ز آنجهت کز دل و از دیده همه سوز و نم است
تیر عدلش نه شگفت ار برداز راست روی
هر چه در پشت کمان از کژی و تاب و خم است
شهریارا ز درت هر که دمی دور فتاد
تا قیامت ز چنین غبن ندیم ندم است
چار پهلو شود از خوان تو چون شیره آش
آزا گر خود همه اعضاش چو کاسه شکم است
هر که با لشکر چون مور و ملخ دیدترا
گفت با خسرو سیاره ز انجم حشم است
همچو خورشید گرفتی همه آفاق به تیغ
زانکه زلف ظفرت پرچم رمح و علم است
گشت ظالم شکن از عدل تو مظلوم چنانک
طعمه مورچگان از دل شیر اجم است
هر که در بوته اخلاص تو چون زر ننشست
کنده چون سکه و سر کوفته همچون درم است
از ره تیره دلی دشمن تو هست دوات
لیک بس کلسته و بیسر و پا چون قلم است
خسروا داعی درگاه جلال تو رهی
که هوادارتر از جمله عبید و خدم است
با خرد گفت که دانی بچه عیب ابن یمین
از کمان فلک آزرده بتیر ستم است
برکشید از جگر آهی خرد و گفت بدرد
عیبش اینست که مسکین بخرد متهم است
دین پناها چو دل اهل هنر شاد بتست
مپسند آنکه نصیب از فلکش جمله غم است
گر تو اندیشه کارش نکنی پس که کند
کوشهی در همه عالم چو تو عالی همم است
با کریمی چو توأش جستن کام از دگری
چون ز عصفور طلب کردن لحم و دسم است
تا بود از سر دانش سخن اهل هنر
آنکه روزی ده خلقان کرم ذوالنعم است
کرمت ضامن ارزاق خلایق بادا
که توئی آنکه کف راد تو کان کرم است
مجلس انس تو خرم چو ارم باد و بود
زانکه از عدل تو عالم بخوشی چون ارم است
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٣٩ - وله قصیده در مدح امیرمعز الدین حسین کرت
این منم یا رب که بختم پیشوائی میکند
دولت بیگانه طبعم آشنائی میکند
آنچه محبوبست میجوید بمن پیوستگی
و آنچه دل زو میرمد از من جدائی میکند
در شب تاریک فکرت رغم انف روزگار
اختر فیروز روزم روشنائی میکند
بیگمان از شام نکبت رستگاری حاصل است
هرکرا صبح سعادت پیشوائی میکند
مگذر ای ابن یمین از مرکز توفیق حق
سوی شاه دین پناهم رهنمائی میکند
سرور عالم معز الدین که خاک پای او
از شرف در چشم اختر توتیائی میکند
آنکه روز رزم رمح مار پیکر در کفش
چون عصا در دست موسی اژدهائی میکند
دین پناهی کز نهیب احتساب عدل او
طبع رند زهره میل پارسائی میکند
دشمنش در صف چو صفر اندر حساب هندسه است
هیچ نه وز بهر کثرت خودنمائی میکند
رنگ روی خصم او از خون دل گشتست لعل
تیغ مینا رنگش آنرا کهربائی میکند
عنف و لطفش هر بدو هر نیکرا در رزم و بزم
سر همی آرد به بند و دلگشائی میکند
در علاج خستگان صنعت گردون دون
لطف روح افزاش کار مومیائی میکند
از دل تاریکتر از شام خصمش هر سحر
آه میل آسمان از تنگ جائی میکند
با وجود جود او گردم زند ابر از سخا
جز حیا زو گر نیاید بیحیائی میکند
ابر میخواهد ز ابر دست فیاضش مدد
اینهمه زاری و سوز از بینوائی میکند
شهریارا تا درین فرخ جناب ابن یمین
برگل مدحت چو بلبل خوشنوائی میکند
عقل کارآگاه نیک اندیش میگوید مگر
پیر گردون ماه را مدحت سرائی میکند
بکر فکرم گر بیابد از قبولت زیوری
عالمی گیرد چو بی آن دلربائی میکند
ور خطا رفت از بزرگی خرده بر چاکر مگیر
کو بدعوی در جنابت خود نمائی میکند
پیش صرافان معنی قلب روی اندود من
زان روان باشد که لطفت کیمیائی میکند
تا نسیم نوبهاری چون زگلشن میرسد
همچو خلق جانفزایش عطرسائی میکند
تازه بادا گلشن خلق خوشش کانفاس او
چون نسیم نوبهاری جانفزائی میکند
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۶۴ - وله قصیده در مدح تاج الدین علی سربداری
گاه آن آمد که بر کف ساقیان ساغر نهند
رخت اندوه دل آزادگان بر در نهند
مجلس عشرت کنند از خرمی همچون بهشت
واندر او ساغر بجای چشمه کوثر نهند
مطربان خوش نوا بنیاد عیش و خرمی
بر ثنای حضرت شاه فریدون فر نهند
شاه شرق و غرب تاج دولت و ملت علی
آنکه پای تخت او بر تارک اختر نهند
و آن خضر تدبیر کاندر پیش یأجوج فتن
فکرهای صائب او سد اسکندر نهند
و آن فلک رفعت که دائم از برای افتخار
خسروان بر سر ز خاک پای او افسر نهند
پیل سطوت خسروی کاختاجیان قدرتش
زین چو شاه اختران بر پشت شیر نر نهند
هر شبی بهر نثار پای گردون سای او
صد هزاران در بدین صحن زمرد بر نهند
صبح چون از رأی او روشن نشانی میدهد
آفتابش در دهن زینرو درست زر نهند
آفتاب از رقص همچون ذره ننشیند گرش
در صفا با رأی ملک آرای او همبر نهند
دارد از رفعت محل آنکه فراشان صنع
مسند جاهش بر این سیمابگون منظر نهند
ملک او را بین که مساحان گردون حد آن
ز ابتدای باختر تا غایت خاور نهند
می نیارد گاه بخشش هیچ وزنی بر کفش
هر چه اندر بر و بحرش نام خشگ و تر نهند
کلک و تیغش را ز بهر دشمنان و دوستان
اهل دانش مظهر آثار نفع و ضر نهند
کلک او نقشی که بر کاغذ کشد دانی که چیست
چون نگارست آنکه از کافور بر عنبر نهند
گر بمیدان روز هیجا برگ میگیرد بدست
در وی از نیروی دستش تیزی خنجر نهند
ور بمهمانی گردون سر بر آرد قدر او
ما حضر بر گرد خوانش قرص ماه و خور نهند
گاه کوشش چون دلیران با عنانهای سبک
در رکاب سر گرانش پا بمیدان در نهند
گر نهنگانند خصمان از نهیبش هر زمان
پای را خرچنگ وار از پیش صف پستر نهند
ای هنرمندیکه باشد مستفاد از طبع تو
در هنر وضعی که شاهان هنر پرور نهند
در هنر بازی بود هر چو ژه ئی کآرد برون
گر بنامت ماکیان را بیضه زیر پر نهند
خسروا چون وصف الطافت کند ابن یمین
نظم او را در لطافت بهتر از گوهر نهند
ور بیاد خلق تو طوطی نطقش دم زند
اهل ذوق الفاظ او را خوشتر از شکر نهند
با دعا آیم ز مدح اکنون که در کشتی نظم
بادبان از مدح گیرند از دعا لنگر نهند
تا بنای ملک و دین را ابتدا شاهان عصر
بر قلم سازند و بر تیغ پرند آور نهند
نظم کارت آنچنان بادا که شاهان چون قلم
بر خط فرمانبری از بیم تیغت سر نهند
کار دین و ملک بادا برقرار از تو چو قطب
تا مدار چرخ را بنیاد بر محور نهند
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٩۶ - قصیده
بر من در سعادت و دولت کشاد باز
گردون پس از مشقت و اندوه دیرباز
بگشاد دیده باز همای سعادتم
ز آندم که چشم بسته همی دیدمش چو باز
از سعی دور اختر و توفیق لطف حق
بخت رمیده روی سوی من نهاد باز
بستم بسوی قبله اقبال عالمی
احرام تا بصدق دلش آورم نماز
یعنی جناب داور و دارای ملک و دین
خورشید دادگستر و جمشید دلنواز
قطب ملوک قدوه شاهان روزگار
فرزانه شمس دولت و دین شاه سرفراز
مهدی نشان محمد حیدر توان که اوست
محمود عهد و بنده جهانیش چون ایاز
شاید که شهسوار سپهر آنکه روز کین
کاریلان ازو بود اندر جهان بساز
پای و رکاب و دست و عنان بوسدش از آنک
از دیر باز میکند این فرصت انتهاز
بر تارک عدو ز کفش گر ز گاو سار
کوپال بیژنست روان بر سر گراز
چون رام اوست توسن افلاک بعد ازین
اسب مراد بر شه سیاره گو بتاز
ایخسروی که گر نه ز انوار رأی تو
پروانه ضیا برد این شمع نا گداز
جرم وی از دو عقده رأس و ذنب مدام
همچون زبان شمع بود در دهان گاز
بخت جوان بس است که با رأی پیر او
پنهان نماند در صدف غیب هیچ راز
نشگفت اگر ز تیغ تو دشمن سپر فکند
چون روز کین بود اجل از وی در احتراز
رمح ترا اگر چه ز کوشش در استخوان
رمزی نماند کم نکند هیچ از اهتزاز
دائم مدار چرخ بگرد مراد تست
وین بر حقیقت است که گفتم نه بر مجاز
چندین هزار مهره ز بهر تفرجت
هر شب بجلوه آورد این چرخ حقه باز
ای سروری که قاعده رأی انورت
باشد میان باطل و حق کردن امتیاز
چون همت تو مفتی شرع مکارم است
دانم که نزد تو نبود رخصت جواز
کآنکس که بود برهنه تن مدتی چو سیر
جود تو کرد جمله تنش جامه چون پیاز
و آنکس که بر کنار هنر مدتی مدید
در ناز پروریده کنون میکشد نیاز
گر بکر فکر ابن یمین را بجلوه گاه
از گوهر قبول تو حاصل شود جهاز
دارم امید آنک ز اقبال تو رسد
بر شاهدان حجله قدسش هزار ناز
کوته کنم سخن همه کامیت حاصل است
آن خواهم از خدای که عمرت بود دراز
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٠٠ - قصیده در طیبت و مدح نظام الدین یحیی
چیست آن گوهر که هست از لعل تاجی برسرش
وز پرند آل دائم گرته ئی اندر برش
هست سرخی باد سار و تنگ چشم و سخت دل
وز لباس آل عباس است اکثر بسترش
همچو بیماریست مزمن لیک گر میلش بود
جستن آسانست همچون عادیان از چنبرش
غیر کناسی نداند هیچ حرفت وین عجب
گاهش اندر سیم میگیرند و گاهی در زرش
همچو خون آلود تیغی آبدار آمد و لیک
در سرین مهر خان باشد نیام اندر خورش
خون طفل بیگنه در خاک ریزد وانگهی
اشک چون آب زلال آید ز چشم اعورش
در پس هر بیگناه افتاده گوهی میخورد
تا سر انجام از چنین کاری چه آید کیفرش
گاه سختی دیو اگر بگریزد از زخمش رواست
ز آنکه بر شکل شهاب آمد سراسر پیکرش
راستی مانند تیری قامت و بالای اوست
کز عقیق و غالیه سازند پیکان و پرش
سوزنی یاقوت پیکر را همی ماند ولیک
جز دریدن نیست چون مقراض کار دیگرش
چون بپا استد تو گوئی هست شمعی لعل فام
لیک پیوسته لگن باشد ز مشک و عنبرش
هست چون شخص محاسب وین عجب کز عقدها
یا نود یا بیست باشد عقد و بیش و کمترش
خانه یاری که در وی یکزمان مهمان شود
گیرد اندر قی بعمدا جمله دیوار و درش
بس که میارد منی در سر بگاه کارزار
لاجرم چون خصم خسرو میبرند از تن سرش
خسرو عادل نظام ملک و ملت کآفتاب
هست دائم مقتبس از نور رأی انورش
ابر دست راد او بر آز اگر فائض شود
همچو دریا پرکند دامن ز در و گوهرش
مینماید بدسگال ملک را وقت جدال
حجتی بس روشن و قاطع زبان خنجرش
مملکت را سرخ رو میدارد و فربه مدام
از نم آب سیاه آن کلک زرد و لاغرش
آسمان گر خون نمیگرید زرشک قدر او
آخر روز از چه رو شد ارغوان نیلوفرش
حاسد جاهش سر افکندست دائم بهر آنک
سرزنش مییاید او دائم ز گرز سرورش
جاودان رطب اللسان یابم بمدحش کلک را
گر چه دائم سر همی برم چو زلف دلبرش
دشمن او گر شکر خاید که بادش زهر مار
چون شرنگ آید ز تلخی در مذاق آن شکرش
و آنک یابد بهره ئی از پادزهر لطف او
زهر گردد همچو آب زندگی جان پرورش
زهره و بهرام می زیبند گاه رزم و بزم
این یکی خنجر گذار و آن دگر خنیاگرش
صاحبا چون هست رامت توسن چرخ فلک
شد مهیا گوی و طاسک دائم از ماه و خورش
ایکه تا مستوفی دیوان اعلی جمع کرد
نام دیوان کرم بارز توئی سر دفترش
تا ز باغ عدل تو خورده است فتنه کو کنار
کس نمیبنددگربیدار اندر کشورش
نیشکر با دشمنت گوئی که شیرینی نمود
کین چنین دربند کرده میکشد از عسکرش
جاودان جوزا صفت بندد کمر در بندگیت
آفتاب ار رأی تو یکبار خواند چاکرش
تا عرض قائم نباشد جز بذات جوهری
باد دولت چون عرض ذات شریفت جوهرش
هر که دل در خدمتت صافی ندارد همچو آب
زندگی در خاک خوردن باد همچون آذرش
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٢٩ - وله ایضاً در مدح طغایتمورخان
منت خدای را که علی غفله الزمان
پیرانه سر بقوت اقبال نوجوان
بزدود سرمه وار مرا تیرگی ز چشم
خاک جناب حضرت سلطان کامران
دارای دین طغایتمورخان که عدل او
سازد ز گرگ پرورش بره را شبان
شاهی که گر خلاف طبیعت دهد مثال
گوی زمین بدور در آید چو آسمان
آرد بحکم پوست به پشت پلنگ باز
از پشت زین ارادتش ار باشد اندر آن
دشمن بگاه سورت صفرای کلک او
آرد ز ثقبه عنبی ماء ناردان
اهل خرد بتجربه اسرار غیب را
بهتر ز کلک شاه ندیدند ترجمان
گر یک شرر ز آتش خشمش بگاه کین
یابد گذر بلجه دریای بیکران
ماهی عجب مدان که دم آتشین زند
از تف قهر او چو سمندر در آبدان
از بهر ساز لشکر منصور او کند
چرخ از شهاب تیر وز قوس قزح کمان
درعی فراخ چشمه کند جوشن عدو
شاه جهان بناوک دلدوز جانستان
شهباز همتش چو بپرواز بر شود
نسرین چرخ را برباید ز آشیان
از تیغ و تیر شاه مرا روشنشست آنک
یکتن توان دو کرد و دو تن را یکی توان
عین عقاب حادثه از باز رایتش
سیمرغ وار گم شده در قاف قیروان
ای ترک میگسار بیا جام می بیار
و آنگاه مطربان خوش آواز را بخوان
تا بر کشند نغمه عشاق و این غزل
خواننند روز بار ببزم خدایگان
خیز ای لب تو مایه ده عمر جاودان
در جام لاله فام فکن آب ارغوان
در آب منجمد بفروز آتش مذاب
چون خاک ده بباد فنا انده جهان
ز آن می که از مسام ترشح گرش بود
آید بجای خون ز بدن قطره روان
جان خواهدم ببوسه بها ترک نوش لب
بادش فدا اگر ببرد هم برایگان
ای از هوای شعر سیاه تو از حریر
شد پیکرم ضعیفتر از تار پرنیان
وقت طرب رسید که با نام شهریار
از دشمنان نماند بگیتی درون نشان
در ده چنان مئی که ز تأثیر سورتش
گردد خرد سبکرو و سرها شود گران
صاف و طرب فزای که گوئی سرشته اند
در جان تاک خاصیت طبع زعفران
جان پرورد چو لعل لب روحبخش یار
جامی چو نو بهار بهنگام مهرگان
از دست ساقئی که ز عکس جمال او
شنگرف سوده گردد مغز اندر استخوان
خاصه ببزم خرم شاهی که لطف او
همچون دم مسیح بود مایه بخش جان
شاه جهان طغایتمور خان که حکم اوست
در کاینات مظهر آیات کن فکان
ابن یمین ز دیرگه ای آفتاب ملک
دارد بزیر سایه الطاف تو مکان
در سایه عنایت خود دار بنده را
از تاب آفتاب غم دهر در امان
تا برکشد باوج فلک در مدیح تو
شعری که هست شعری گردونش توأمان
مهر تو گر بتاب عنایت بپرورد
مهتاب را ظفر نبود بیش بر کتان
تا روضه سپهر ز گلهای کاینات
باشد شکفته بر صفت گلشن جهان
بادا گل مراد تو در نوبهار عمر
شاداب و نو شکفته و بی آفت خزان
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٣۶ - وله ایضاً
میمون بود چو طلعت فرخ لقای تو
دیدن علی الصباح رخ دلگشای تو
شاهنشه زمین و زمان تاج ملک و دین
ای تاج خسروان زمان خاکپای تو
منت خدایرا که دگر پی بفال سعد
دیدم جمال صبح صفت با صفای تو
تا هست مملکت بسریر عروس ملک
داماد نامدست بفر و بهای تو
هر چند باشد اطلس گردون علم بزر
حقا که آستر نسزد بر قبای تو
معراج هفت پایه از آن ساخت تا رسد
کیوان بپاسبانی بام سرای تو
هر بامداد خسرو سیاره بنده وار
سر مینهد ز بهر شرف بر قفای تو
پیش از تو گفته قاضی افلاک را قدر
کامضای اوست مثبت حکم قضای تو
چون خلق عالم از تو بداد و دهش درند
ملک مؤبدست ز خالق سزای تو
اهل زمانه یکسره گر مرد و گر زنند
ز احسان تو شدند عبید و امای تو
حکم خدای کرد ترا حاکم جهان
حکمی چنین بجا که کند جز خدای تو
میخواست تا شود چو تو خصمت قضاش گفت
اینهم یکی دیگر ز امور خطای تو
چون در زمانه نیست کسی را مجال آنک
یارد شدن مخالف رأی و رضای تو
با آسمان بگو که بگردان قضای بد
او کیست کین قدر نکند از برای تو
خیزد ز آب شعله اگر بگذرد برو
تا بی ز آتش غضب جانگزای تو
از گوش زهره حلقه رباید بچابکی
نوک سنان نیزه دشمن ربای تو
ز آن تیغ آفتاب جهانگیر شد که هست
عکسی ز برق خنجر گوهر نمای تو
جوشن کند بسان زره بر تن عدوت
نوک سنان خنجر پولاد خای تو
چون در سخا کفت ید بیضا برآورد
قارون شود ز درگه جودت گدای تو
هر بخششی که ابر بهاری همی کند
سر جمله قطره ایست ز بحر عطای تو
شاها دلم امید ز جان برگرفته بود
از محنتی که دید ز شوق لقای تو
بازم رسید زندگی تازه چون وزید
بر من نسیم عاطفت جانفزای تو
من خود کیم چه مرتبه دارم که از کرم
کردست التفات بمن بنده رای تو
بر آفتاب اگر فکنی سایه از نشاط
گردد چو ذره رقص کنان در هوای تو
ابن یمین اگر زند این لاف زیبدش
از یمن آنکه هست مدایح سرای تو
کافتد زرشک تیر فلک در کمان چو زاغ
طوطی طبع من چو سراید ثنای تو
شاها چو من ز جان و دلت بنده گشته ام
از جان و دل چگونه نگویم دعای تو
تا در جهان بقا نبود با فنا بهم
بادا فنای خصم بهم با بقای تو
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٩
ایخسرو زمانه که ارکان ملک و دین
الا بیمن عدل تو محکم اساس نیست
بر بام قصر جاه تو کان چرخ هفتم است
کیوان چو هندوان بجز از بهر پاس نیست
جام جهان نمای که خوانندش آفتاب
در بزم تو بغیر زر اندوده طاس نیست
نسبت نمیکنم کف راد ترا بکان
کان ممسک است و در کف تو احتباس نیست
هر چند آفتاب کفت عین عالم است
الا زنور رای تواش اقتباس نیست
خواهد چو خوشه خصم ترا سر برید چرخ
زان در کفش هلال بجز شکل داس نیست
دشمن شکوه شیر ببیند ز صولتت
گر ز انکه چشم بسته چو گاو خراس نیست
ایسروریکه نور در آئینه سپهر
الا ز رأی تو بره انعکاس نیست
ابن یمین که بنده خاک جناب تست
دارد حکایتی که در آن التباس نیست
هر کس که یافت صدمت سحر بیان من
چون سامریش ناله بجز لامساس نیست
بیت مرا که رکن و اساسش مدیح تست
مگذار مندرس که گه اندراس نیست
بس عقدهای گوهر موزون نثار تو
کردم از انکه مثل تو گوهر شناس نیست
اکنون که در پناه حریم حمایتت
از چنگ باز کبک دری را هراس نیست
از دور روزگار ستمها کشیده ام
کانرا بسان عدل تو حد و قیاس نیست
از تند باد حادثه سرما گرفته ام
وز بیم روزگار مجال عطاس نیست
بستان ز روزگار ستمکاره داد من
سهلست اینقدر بجز این التماس نیست
بادا همیشه طالع سعد تو در صعود
چندانکه در صعود ذنب همچو راس نیست
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶٠
آصف ملک عز دولت و دین
داد یزدانت چون سلیمان بخت
پیش پیرانه رای انور تو
نوجوانی است بنده فرمان بخت
مشکلات زمانه حل کردی
زانکه آمد بدستت آسان بخت
دشمنت گر شود چو رستم زال
می نیابد بمکر و دستان بخت
از شقاوت که حاسدت دارد
باشد از صحبتش گریزان بخت
با خرد گفتم ای بهر کاری
با تو پیوسته بسته پیمان بخت
کیست آنکس که او بدست آورد
بی مشقت ز لطف یزدان بخت
گفت دستور مشرق و مغرب
عز دولت امیر سلطان بخت
ای وزیریکه کس نیافت چو تو
ز اقتضای سپهر گردان بخت
گر چه ز ابن یمین نپرسیدی
که چسانست آن پریشان بخت
لیک تا دامن ابد بادت
سر بر آورده از گریبان بخت
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١١۴
دیدم آنکس را که باز همتش
گاه صید باز سیمین طبل ساخت
کمترین بندگان درگهش
در تماشاگاه او اصطبل ساخت
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢١۴
ایدل مدار چشم کرم ز اهل روزگار
کانها که بوده اند کریمان نمانده اند
و اینها که بر زدند سر از حبیب خواجگی
بر مکرمات دامن همت فشانده اند
از جویبار دهر نسیم خوشی مجوی
زیرا که ناخوشیش بغایت رسانده اند
بر کنده اند سرو سهی را ز جویبار
بر جای سرو بقله حمقا نشانده اند
آری چه چاره ابن یمین رو صبور باش
کاندر ازل بهر چه رود خامه رانده اند
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٩۴
دوری در آمدست که راضی نمیشود
کمتر کسی که صدر معظم نویسمش
آخر وزیر را چه نویسم که هر فقیر
دارد طمع که صاحب اعظم نویسمش
منصب بدان رسیده که اکنون گدای کوی
نپسند دار ز شاه جهان کم نویسمش
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨۴٨
صاحبا بنده را بخدمت تو
پیش ازین بیش ازین محل بودی
بعنایت که داشتی با او
پیش آزادگان مثل بودی
از شرف در پناه سایه تو
همچو خورشید در حمل بودی
از تو تحسینش بود و احسان هم
که گهی نیز در عمل بودی
بنده را هم قواعد اخلاص
داند ایزد که بی خلل بودی
آنچه رایت بدان نظر کردی
ورچه بر تارک زحل بودی
رفتمی از پی ارچه رهگذرش
بر سر کوچه اجل بودی
وینزمان همچو عهد پیشین است
حاش لله که بر بدل بودی
چشم آن دارم از مکارم تو
که بصد نوعم ار زلل بودی
نقد من یافتی رواج از تو
ور چه یکبارگی دغل بودی
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۷
آن خواجه که سروریست بر خلق او را
هست اطلس آسمان کم از دلق او را
پیشش چو دوات هر که سر باز نشد
بر زد چو قلم دوده سر از حلق او را
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
تا بر تن آزرده تب افتاد مرا
یک روز نکرد هیچکس یاد مرا
تا من بزیم ثناء تب گویم از آنک
تب بود که پشت گرمیی داد مرا
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
اسبی که قضا در پی او وقت شتاب
باشد چو خر لاشه که افتد بخلاب
چون آصف مملکت نشیند بروی
گوئی که ملک نشست بر تیر شهاب
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۴۱
دی شاه بتان سوار اسبی چون پیل
میکرد بهر گوشه چو فرزین تحویل
خورشید پیاده در رکابش میرفت
میکرد رخ خاک بخدمت تقبیل
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - قصیده
ای بیش ز رفعت و مناصب
بر تر ز مدارج و مراتب
کان بخش قوام دولت و دین
کت بنده سزد هزار صاحب
فهرست معالی و معانی
مجموع فضائل و مناقب
معمار جهان بعدل شامل
معیار خرد برأی صائب
چون روح مسلم از کدورت
چون عقل منزه از معایب
لفظ تو منصه حقایق
کلک تو خزانه عجایب
درگاه تو قبه معانی
دهلیز تو ذروه مناصب
بر خشم تو حلم گشته راجع
بر طبع تو جود گشته غالب
بر درگه تو فلک مجاور
در خدمت تو ملک مواظب
بگرفته صدای صیت عدلت
اقطار مشارق و مغارب
تدبیر تو در ممالک شرع
آن کرده که زرع را سحائب
دست تو سپهر نوربخش است
کلک تو در او شهاب ثاقب
در دور تو از شمول عدلت
گشته است تظلم از غرایب
انفاس تو عدل راست باعث
اقلام تو رزق راست کاتب
در دولت هر چه جز تو ضایع
در مسند هر که جز تو غاصب
جود تو سؤال راست عاشق
عفو تو گناه راست طالب
چون بار دهد شعاع رایت
زیبدش ز عین شمس حاجب
انصاف تو همچو نور شمس است
یکسان براو همه جوانب
دردورتو طائی است طامع
در عهد تو کهرباست جاذب
قدر تو چو درعلو سفر کرد
بر قله چرخ زد مواکب
رعد است ز شیهه وصهیلش
برق است ز آتش حباحب
رایت ز مطالع غوامض
دانسته مقاطع عواقب
چون تو گهری نکرده تحویل
ز اصلاب بحقه ترائب
فرمان تو باقضا موافق
قدر تو بآسمان مناسب
نی نی چه مناسب است با تو
آنرا که بود دو قرص راتب
نه سعد کفایت تو ذابح
نه صبح عنایت تو کاذب
خورشید که کدخدا ی چرخست
او مطبخی تراست نایب
از هیبت تو است در تب لرز
ارواح اقارب و اجانب
چونانکه ز تیغ صبح صادق
لرزه است فتاده در کواکب
الفاظ تو حجت است در شرع
چونانکه نصوص در مذاهب
در ذمت جود تو طمع را
دینی است بدون شرع واجب
تا بی گنهست عمرو مضروب
تا بی سببست زید ضارب
یکلحظه مباد و خود نباشد
اقبال ز درگه تو غائب
آسوده مباد جان خصمت
یکدم ز تصادم مصائب
محروس پناهت از حوادث
معصوم جنابت از نوائب
ایام ز نعمت تو شاکر
و احرار بخدمت تو راغب
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - در مدح امیر عزالدین
ترکم امروز مگر رای تماشا دارد
که برون آمده آهنگ بصحرا دارد
طره چون غالیه گرد سمنش حلقه زده
خه بنام ایزد یارب که چه سودا دارد
لعل شکر شکنش پرده مرجان سازد
مشک عنبر فکنش پروز دیبا دارد
چهره تابان در زلف شبه رنگ دراز
چون مه چارده اندر شب یلدا دارد
گر نه خورشید پرستست سر زلف دوتاش
پس چرا گرد مه از مشک چلیپا دارد
آه کاین حقه آیینه مثال اعنی چرخ
مهره بازی همه زان نرگس رعنا دارد
عشق را ملک دل اقطاع بدان دادستند
کز خم ابروی او چنبر و طغرا دارد
تیر غمزه چو در آرد بکمان ابرو
دل بغارت ببرد کاصل ز یغما دارد
بدلی نیست مرا هیچ بخیلی با دوست
غم جانست نه قصد دل تنها دارد
نی خطا گفتم وین لفظ برون از عقل است
هر چه زین شیوه بود روی بسودادارد
خود غم عشق دلی را نکند سست که جان
از پی خدمت آن حضرت والا دارد
عزدین میر جهان داور غازی صماد
آنکه در دولت و دین قدر معلا دارد
آنکه هنگام شجاعت دل شیران دارد
وانکه در وقت سخاوت کف دریا دارد
دست قدرت کمر غایت مقصود کند
پای همت زبر کنبد دروا دارد
آسمان پشت دوتا دارد در خدمت او
زانکه در خدمت سلطان دل یکتا دارد
زرد گشت آتش از هیبت خشمش چو نانک
آهنین حصن خود اندر دل خارا دارد
مشتری خواست بسی تا بخرد خدمت را
آن مرصع کمر بسته که جوزادارد
اگر از مدحت او جزوی برکان خوانی
برفشاند زرو سیمی که در اجزا دارد
هرچه انواع اما نیست میسر بادش
کانچه اسباب معالیست مهیا دارد
زه زه ایمیر قدرت قدر گردون قوت
که کمانت صفت چرخ توانا دارد
چیست آنمرغ اجل پر که خدنگش خوانند
که عدو ترکش اوازدل واحشا دارد
گر کمند تونه چون عفو تو شد خصم نواز
دست دایم زچه در گردن اعدا دارد
دو زبانست عدوی تو ولی ازرحمت
که زبان دردهن خصم تو عمدادارد
خنجر تیز زبان تو بخواند یک یک
راز خصمت که نهانش زسویدا دارد
عاریت دارد از آن شعله الماس صفت
گوهرین رنگی کاین گنبد خضرا دارد
مجلس بزم تورا چرخ که داند که درو
کمترین را مشگی زهره زهرا دارد
صبح را دم بخلاف تو زدن زهره بود؟
چرخ بیرونشدن از حکم تو یارا دارد؟
وجه یکروزه جودت نبود گردون را
هر چه دردفتر من ذلک و منها دارد
خصمت از هیبت تیغ تو چنان لرزانست
کزجهان آرزوی مرگ مفاجادارد
وهم تیز تو در آیینه دل می بندد
سر غیبش که پس پرده مهیا دارد
آفرین باد برآن کوه روان مرکب تو
که دل زیرک و اندیشه دانا دارد
زهره شیرو تن پیل و تک آهوی دشت
دیده کرکس و بیداری عنقا دارد
چزخ شکلست و مرا ور از مجره است عنان
ماه سیر است و رکابش زثریا دارد
هر کجا عزم کنی پیشتر از عزم رسد
هر کجا قصد کنی نعل برانجا دارد
گر بتابی تو عنانش بجهد از تندی
تا بدانجای که دی صورت فردا دارد
سایه از همرهیش باز پس افتد بیشک
گاه جستن اگر اورا نه محابا دارد
چون قضا تازد اگر سوی نشیب آغازد
چون دعا تازد اگر روی ببالا دارد
وقت جستن بمثل قوت صرصر دارد
گاه جولان بصفت گردش نکبا دارد
ابراز گردهمی سازد و باران از خوی
برق اندر جهش و رعد در آوا دارد
ایخداوند من از چاکرت این گردون نام
بکه نالم که سر عربده با ما دارد
جور او بخرد را عیش منغص کردست
دور او نادانرا عیش مهنا دارد
هر کجا بی هنری هست بوی میبخشد
بیشتر زانکه از ایام تمنا دارد
ماهی گنک از و بستر مرجان سازد
صدف گور ازلؤلؤ لالا دارد
چون منی را ز پی لقمه و خلقانی چند
هر زمان بردر هر دون بتقاضا دارد
هنر و فضل مرا فایده آخر چه بود
چون مرا بردر هر بیهنری وا دارد
مشک را نفس خویش چه راحت باشد
کش همی باجگر سوخته همتا دارد
یا هما را چه شرف باشد بر سگ چو همی
ز استخوان خورد نشان هردو مساوا دارد
جاودان زی تو که ایمن بودا از نکبت چرخ
هرکه چون درگه تو مفزع و ملجا دارد
تاهی باد صبا از پی مشاطه گری
طره شاخ بنورز مطرا دارد
بیخ عمرت را از چشمه حیوان باد آب
تا چو شاخش زپس پیری برنا دارد
می خورو سیم ده و تیغ زن و دوست نواز
که فلک خصم ترا یکسره رسوا دارد