عبارات مورد جستجو در ۱۴۰۲ گوهر پیدا شد:
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۷ - در مذمت شعرای روزگار
«شعر در نفس خویشتن بد نیست»
پیش اهل دل این سخن رد نیست
«نالهٔ من ز خست شرکاست»
تن چو نالام ز شر ایشان کاست
پیش از این فاضلان شعر شعار
کسب کردی فضایل بسیار
مستمر بر مکارم اخلاق
مشتهر در مجامع آفاق
همه را دل ز همت عالی
از قناعت پر، از طمع خالی
وه کز ایشان بجز فسانه نماند
جز سخن هیچ در میانه نماند
لفظ شاعر اگر چه مختصرست
جامع صد هزار شین و شرست
نیست یک خلق و سیرت مذموم
که نگردد ازین لقب مفهوم
شاعری گرچه دلپذیرم نیست
طرفه حالی کز آن گزیرم نیست
میکنم عیب شعر و، میگویم!
میزنم طعن مشک و، میبویم!
طعنه بر شعر، هم به شعر زنم
قیمت و قدر آن ، بدو شکنم
چکنم؟ در سرشت من اینست!
وز ازل سرنوشت من اینست!
پیش اهل دل این سخن رد نیست
«نالهٔ من ز خست شرکاست»
تن چو نالام ز شر ایشان کاست
پیش از این فاضلان شعر شعار
کسب کردی فضایل بسیار
مستمر بر مکارم اخلاق
مشتهر در مجامع آفاق
همه را دل ز همت عالی
از قناعت پر، از طمع خالی
وه کز ایشان بجز فسانه نماند
جز سخن هیچ در میانه نماند
لفظ شاعر اگر چه مختصرست
جامع صد هزار شین و شرست
نیست یک خلق و سیرت مذموم
که نگردد ازین لقب مفهوم
شاعری گرچه دلپذیرم نیست
طرفه حالی کز آن گزیرم نیست
میکنم عیب شعر و، میگویم!
میزنم طعن مشک و، میبویم!
طعنه بر شعر، هم به شعر زنم
قیمت و قدر آن ، بدو شکنم
چکنم؟ در سرشت من اینست!
وز ازل سرنوشت من اینست!
رشیدالدین میبدی : ۳- سورة آل عمران- مدنیة
۱۰ - النوبة الثالثة
قوله تعالى وَ إِذْ قالَتِ الْمَلائِکَةُ یا مَرْیَمُ الایة... خداى عالمیان کردگار جهانیان، روزى گمار بندگان، بخشاینده و مهربان، نوازنده دوستان درین آیت مریم را بنواخت، و با وى کرامتها کرد. و بآن کرامتها بر زنان جهانیان تفضیل داد و از همه جدا کرد. اوّل آنست که او را بنداء کرامت برخواند که یا مَرْیَمُ عزیزست این خطاب! عزیز است این ندا! که هزاران هزار انبیاء و اولیاء رفتند یا در روح یافت آن رفتند، یا در حسرت و آرزوى آن رفتند! اى جان جهان اگر هزار بار تو او را برخوانى گویى «ربّى ربّى!» چنان نبود که او یک بار ترا بر خواند که «عبدى عبدى!» اگر چند او را بخداوندى پذیرى، سودت ندارد، که خداوندى او خود ترا لازم است کار آن دارد که او یک بار ترا ببندگى پذیرد.
بو یزید بسطامى قدّس سرّه گفت: اوقفنى الحق سبحانه بین یدیه الف موقف یعرض علىّ المملکة فاقول لا اریدها. فقال لى فى آخر الموقف یا با یزید! ما ترید؟ قلت: ارید ان لا ارید اى ارید ما ترید. فقال تعالى عز اسمه: اتت عبدى حقا. هر چند ترا زهره آن نیست که با حق بو یزید و از سخن گویى. آخر کم از آن نباشد که نیازى عرضه کنى، و سوزى و آرزوئی بنمایى گویى: خداوندا! بنامى و نشانى بسنده کردهام آمدى که از درگاه خود مرا نامى نهى هر نام که خواهى، تا بود. مردى به بازار رفته بود تا غلامى خرد، غلامان عرضه کردند، یکى اختیار کرد تا بخرد، گفت: اى غلام چه نامى؟ گفت: اول بخر تا ترا باشم پس بهر نام که خواهى مىخوان! چون بنده او باشى بهر نام که خواهد ترا خواند و بهر صفت که خواهد تا دارد.
استاد بو على گفت: پیرى را دیدم ازین دیوار بآن دیوار مىشتافت درمانده و سراسیمه گشته. گفت: از سر جوانى خود از وى سؤال کردم که یا شیخ اندرین وقت چه شربت خوردهاى؟ گفت: ما را خود آن نه بس که بار خداى عالم ما را بیاگاهاند که شما را من آفریدم، و من خداوند شمایم. و دیگر چیزى در مىباید؟
از عشق تو این بس نبود حاصل من؟
کآراسته وصل تو باشد دل من؟
نواخت دیگر مریم را آنست که، رب العالمین او را رقم اصطفائیت کشید بدو جایگه در اول آیت و آخر آیت. گفت: اصْطَفاکِ وَ طَهَّرَکِ، وَ اصْطَفاکِ عَلى نِساءِ الْعالَمِینَ کرا بود از زنان جهانیان این کرامت که وى را بود؟ از دنیا و جهانیان آزاد بود، چنانک گفت: ما فِی بَطْنِی مُحَرَّراً و آنکه در آن آزادى پذیرفته و پسندیده خداى بود فَتَقَبَّلَها رَبُّها بِقَبُولٍ حَسَنٍ. جاى و نشستگاه وى مسجد و محراب بود، و در آن جایگه روزى وى روان از درگاه خداى بود وَجَدَ عِنْدَها رِزْقاً. و آن گه پرهیزگار و خدا را فرمان بردار بود وَ کانَتْ مِنَ الْقانِتِینَ. و در بزرگى و صدیقى خداى وى را گواه بود وَ أُمُّهُ صِدِّیقَةٌ. و ازین عجبتر که فرزندش بىپدر آمد و «رَوْحِ اللَّهِ» بود و ذلک فى قوله إِنَّمَا الْمَسِیحُ عِیسَى ابْنُ مَرْیَمَ رَسُولُ اللَّهِ وَ کَلِمَتُهُ أَلْقاها إِلى مَرْیَمَ وَ رُوحٌ مِنْهُ رب العالمین درین آیت عیسى (ع) را چهار نام گفت: مسیح، عیسى کلمة و روح. یعنى که عیسى رسول خداست، و موجود آورده سخن وى کان سخن را بمریم او کند، و جانى است ازو بعطاء بخشیده.
و درین آیت گفت: بِکَلِمَةٍ مِنْهُ اسْمُهُ الْمَسِیحُ عِیسَى ابْنُ مَرْیَمَ وَجِیهاً فِی الدُّنْیا وَ الْآخِرَةِ روشناس و نیک نام در دنیا و در آخرت، و کریم بود بر خداى عزّ و جلّ، وى را کرامتها و معجزتها بود، یکى آن که از مادر بىپدر در وجود آمد. دیگر آنکه از نفخ جبرئیل حاصل گشت. سدیگر آنکه بکلمة، ناآفریده پیدا شد، چهارم آنکه وى را در کودکى حکمت و دانش داد و ذلک فى قوله تعالى. وَ یُعَلِّمُهُ الْکِتابَ وَ الْحِکْمَةَ وَ التَّوْراةَ وَ الْإِنْجِیلَ تا آخر آیت همه معجزات وى است. و بحکم آنکه در علم خدا بود که ترسایان در حق او غلو کنند، رب العالمین رد آن ترسایان را وى را در گهواره بحال طفولیت در سخن آورد تا گفت: إِنِّی عَبْدُ اللَّهِ یعنى نه چنانست که ترسایان گویند، بلکه من بنده خدایم آفریده اویم و وى خداوند من. و نیز رد ایشانست که در مادر وى طعن زدند که: یا أُخْتَ هارُونَ ما کانَ أَبُوکِ امْرَأَ سَوْءٍ! رب العالمین براءة ساحت مریم را، و روشنایى چشم وى را آن سخن در حال طفولیت بر زبان وى براند.
این جا نکتهاى عزیز است: چون در علم خدا بود که مریم از عیسى روشنایى چشم و سرور دل خواهد بود در دنیا و در عقبى، رب العالمین بار و رنج عیسى در وقت ولادت بر وى نهاد و ذلک فى قوله تعالى: فَأَجاءَهَا الْمَخاضُ إِلى جِذْعِ النَّخْلَةِ تا حق وى واجب شد. آن گه در مقابله آن رنج و شدت نعمت و راحت بوى رسید. و حال مصطفى (ص) با مادر وى بعکس این بود، چون در علم خدا بود که مادر را از وى نصیب نخواهد بود، نه در دنیا نه در آخرت، بار مصطفى (ص) بر وى ننهاد، و در وقت ولادت هیچ رنج بوى نرسید، تا حقى واجب نگشت. نظیر این قصه نوح (ع) است با امت خویش، و قصه مصطفى (ص) است با امت خویش. نوح را گفتند: رنج امّت بر خویشتن منه و بار بلاء ایشان مکش، که هرگز ترا از ایشان روشنایى چشم و سرور دل نخواهد بود، لَنْ یُؤْمِنَ مِنْ قَوْمِکَ إِلَّا مَنْ قَدْ آمَنَ پس بر مقتضى این خطاب دعا کرد: رَبِّ لا تَذَرْ عَلَى الْأَرْضِ مِنَ الْکافِرِینَ دَیَّاراً، ففعل اللَّه ذلک، و مصطفى (ص) را گفتند: یا سید! رنج امت خویش احتمال کن، و بر ایشان صابر باش فَاصْبِرْ کَما صَبَرَ أُولُوا الْعَزْمِ مِنَ الرُّسُلِ و اگر ازیشان زشتى بینى از آن درگذر و عفو کن: خُذِ الْعَفْوَ وَ أْمُرْ بِالْعُرْفِ که ترا از ایمان ایشان روشنایى چشم و سرور دل خواهد بود.
اینجا لطیفهاى گفتهاند چنانستی که: رب العالمین گفتى: بنده من هر چه بلا و محنت و شدت است از بیمارى و گرسنگى و تشنگى و غم روزى و بیم عاقبت، این همه از فریشتگان برداشتیم و بریشان نهادیم که نعیم باقى و بهشت جاودانى و وعده دیدار و رضاء ذو الجلال همه نه ایشان را ساختهایم نه ایشان را بآن وعدهاى دادهایم، بنده من ترا که این همه بلا دادم و محنت و مصیبت بر تو ریختم از آنست که نعیم خلد و بهشت باقى هم ترا ساختم و بتو دادم، قسمت ما چنین است، آنجا که گنج است ره گذر آن بر رنج است، و آنجا که بلاست ثمره آن شفا و عطا است.
بو یزید بسطامى قدّس سرّه گفت: اوقفنى الحق سبحانه بین یدیه الف موقف یعرض علىّ المملکة فاقول لا اریدها. فقال لى فى آخر الموقف یا با یزید! ما ترید؟ قلت: ارید ان لا ارید اى ارید ما ترید. فقال تعالى عز اسمه: اتت عبدى حقا. هر چند ترا زهره آن نیست که با حق بو یزید و از سخن گویى. آخر کم از آن نباشد که نیازى عرضه کنى، و سوزى و آرزوئی بنمایى گویى: خداوندا! بنامى و نشانى بسنده کردهام آمدى که از درگاه خود مرا نامى نهى هر نام که خواهى، تا بود. مردى به بازار رفته بود تا غلامى خرد، غلامان عرضه کردند، یکى اختیار کرد تا بخرد، گفت: اى غلام چه نامى؟ گفت: اول بخر تا ترا باشم پس بهر نام که خواهى مىخوان! چون بنده او باشى بهر نام که خواهد ترا خواند و بهر صفت که خواهد تا دارد.
استاد بو على گفت: پیرى را دیدم ازین دیوار بآن دیوار مىشتافت درمانده و سراسیمه گشته. گفت: از سر جوانى خود از وى سؤال کردم که یا شیخ اندرین وقت چه شربت خوردهاى؟ گفت: ما را خود آن نه بس که بار خداى عالم ما را بیاگاهاند که شما را من آفریدم، و من خداوند شمایم. و دیگر چیزى در مىباید؟
از عشق تو این بس نبود حاصل من؟
کآراسته وصل تو باشد دل من؟
نواخت دیگر مریم را آنست که، رب العالمین او را رقم اصطفائیت کشید بدو جایگه در اول آیت و آخر آیت. گفت: اصْطَفاکِ وَ طَهَّرَکِ، وَ اصْطَفاکِ عَلى نِساءِ الْعالَمِینَ کرا بود از زنان جهانیان این کرامت که وى را بود؟ از دنیا و جهانیان آزاد بود، چنانک گفت: ما فِی بَطْنِی مُحَرَّراً و آنکه در آن آزادى پذیرفته و پسندیده خداى بود فَتَقَبَّلَها رَبُّها بِقَبُولٍ حَسَنٍ. جاى و نشستگاه وى مسجد و محراب بود، و در آن جایگه روزى وى روان از درگاه خداى بود وَجَدَ عِنْدَها رِزْقاً. و آن گه پرهیزگار و خدا را فرمان بردار بود وَ کانَتْ مِنَ الْقانِتِینَ. و در بزرگى و صدیقى خداى وى را گواه بود وَ أُمُّهُ صِدِّیقَةٌ. و ازین عجبتر که فرزندش بىپدر آمد و «رَوْحِ اللَّهِ» بود و ذلک فى قوله إِنَّمَا الْمَسِیحُ عِیسَى ابْنُ مَرْیَمَ رَسُولُ اللَّهِ وَ کَلِمَتُهُ أَلْقاها إِلى مَرْیَمَ وَ رُوحٌ مِنْهُ رب العالمین درین آیت عیسى (ع) را چهار نام گفت: مسیح، عیسى کلمة و روح. یعنى که عیسى رسول خداست، و موجود آورده سخن وى کان سخن را بمریم او کند، و جانى است ازو بعطاء بخشیده.
و درین آیت گفت: بِکَلِمَةٍ مِنْهُ اسْمُهُ الْمَسِیحُ عِیسَى ابْنُ مَرْیَمَ وَجِیهاً فِی الدُّنْیا وَ الْآخِرَةِ روشناس و نیک نام در دنیا و در آخرت، و کریم بود بر خداى عزّ و جلّ، وى را کرامتها و معجزتها بود، یکى آن که از مادر بىپدر در وجود آمد. دیگر آنکه از نفخ جبرئیل حاصل گشت. سدیگر آنکه بکلمة، ناآفریده پیدا شد، چهارم آنکه وى را در کودکى حکمت و دانش داد و ذلک فى قوله تعالى. وَ یُعَلِّمُهُ الْکِتابَ وَ الْحِکْمَةَ وَ التَّوْراةَ وَ الْإِنْجِیلَ تا آخر آیت همه معجزات وى است. و بحکم آنکه در علم خدا بود که ترسایان در حق او غلو کنند، رب العالمین رد آن ترسایان را وى را در گهواره بحال طفولیت در سخن آورد تا گفت: إِنِّی عَبْدُ اللَّهِ یعنى نه چنانست که ترسایان گویند، بلکه من بنده خدایم آفریده اویم و وى خداوند من. و نیز رد ایشانست که در مادر وى طعن زدند که: یا أُخْتَ هارُونَ ما کانَ أَبُوکِ امْرَأَ سَوْءٍ! رب العالمین براءة ساحت مریم را، و روشنایى چشم وى را آن سخن در حال طفولیت بر زبان وى براند.
این جا نکتهاى عزیز است: چون در علم خدا بود که مریم از عیسى روشنایى چشم و سرور دل خواهد بود در دنیا و در عقبى، رب العالمین بار و رنج عیسى در وقت ولادت بر وى نهاد و ذلک فى قوله تعالى: فَأَجاءَهَا الْمَخاضُ إِلى جِذْعِ النَّخْلَةِ تا حق وى واجب شد. آن گه در مقابله آن رنج و شدت نعمت و راحت بوى رسید. و حال مصطفى (ص) با مادر وى بعکس این بود، چون در علم خدا بود که مادر را از وى نصیب نخواهد بود، نه در دنیا نه در آخرت، بار مصطفى (ص) بر وى ننهاد، و در وقت ولادت هیچ رنج بوى نرسید، تا حقى واجب نگشت. نظیر این قصه نوح (ع) است با امت خویش، و قصه مصطفى (ص) است با امت خویش. نوح را گفتند: رنج امّت بر خویشتن منه و بار بلاء ایشان مکش، که هرگز ترا از ایشان روشنایى چشم و سرور دل نخواهد بود، لَنْ یُؤْمِنَ مِنْ قَوْمِکَ إِلَّا مَنْ قَدْ آمَنَ پس بر مقتضى این خطاب دعا کرد: رَبِّ لا تَذَرْ عَلَى الْأَرْضِ مِنَ الْکافِرِینَ دَیَّاراً، ففعل اللَّه ذلک، و مصطفى (ص) را گفتند: یا سید! رنج امت خویش احتمال کن، و بر ایشان صابر باش فَاصْبِرْ کَما صَبَرَ أُولُوا الْعَزْمِ مِنَ الرُّسُلِ و اگر ازیشان زشتى بینى از آن درگذر و عفو کن: خُذِ الْعَفْوَ وَ أْمُرْ بِالْعُرْفِ که ترا از ایمان ایشان روشنایى چشم و سرور دل خواهد بود.
اینجا لطیفهاى گفتهاند چنانستی که: رب العالمین گفتى: بنده من هر چه بلا و محنت و شدت است از بیمارى و گرسنگى و تشنگى و غم روزى و بیم عاقبت، این همه از فریشتگان برداشتیم و بریشان نهادیم که نعیم باقى و بهشت جاودانى و وعده دیدار و رضاء ذو الجلال همه نه ایشان را ساختهایم نه ایشان را بآن وعدهاى دادهایم، بنده من ترا که این همه بلا دادم و محنت و مصیبت بر تو ریختم از آنست که نعیم خلد و بهشت باقى هم ترا ساختم و بتو دادم، قسمت ما چنین است، آنجا که گنج است ره گذر آن بر رنج است، و آنجا که بلاست ثمره آن شفا و عطا است.
رشیدالدین میبدی : ۱۱- سورة هود - مکیة
۵ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: تِلْکَ مِنْ أَنْباءِ الْغَیْبِ نُوحِیها إِلَیْکَ اشارت است بجلال قدر مصطفى (ص)، و کمال عزّ وى لطف ایزدى است که گوهر فطرت محمد مرسل را جلوه میکند، میگوید: ما قصّه پیشینان، و آیین رفتگان، و سرگذشت جهانیان از قوم نوح و عاد و ثمود و امثال ایشان همه بر تو کشف کردیم، و مشکلهاى غیبى و نکتهاى علمى خلق را بر زبان تو بیان کردیم دو معنى را، یکى اجلال قدر تو خواستیم، و کمال امانت و دیانت تو وا خلق نمودیم، تا جهانیان بدانند که مفتى عالم جبروت و منهى خطّه ملکوت تویى، محلّ کشف اسرار ازل و ابد تویى، آن اسرار که با تو بگفتیم با کس نگفتیم، و آن انوار که بدل تو راه دادیم بکس ندادیم، اى محمد ما جان تو از خزینه قدس بیرون آوردیم و در صورتى شیرین و پیکرى نگارین بیرون دادیم، تا بزبان خویش واجب شرع ما را وابندگان ما شرح دهى، و قصّه عالمیان و سرگذشت ایشان از مبدأ کاینات تا مقطع دائره حادثات بر ایشان خوانى، تا ببرکت رسالت تو و بشیرین سخنان تو خلقى را از غشاوه بیگانگى بنور آشنایى رسانیم که ما در عزیز کلام خویش گفتهایم وَ ما أَرْسَلْناکَ إِلَّا رَحْمَةً لِلْعالَمِینَ. دیگر معنى آنست که ما خواستیم تا ببیان این قصهها و سرگذشتها آرامى در دل تو آریم، و در آن سکون افزائیم، و تا بدانى که برادران تو آن پیغامبران که گذشتند از قوم خویش چه بار رنج کشیدند و بعاقبت اثر نصرت ما چون دیدند، سنت ما با تو همانست فَاصْبِرْ إِنَّ الْعاقِبَةَ لِلْمُتَّقِینَ صبر کن، هیچ منال، و اندوه مدار، که هر آن گل که اینجا خار در دست تو بیش نشاند، در قیامت بوى خوش بدماغ تو خوشتر رساند.
پیرى را پرسیدند که تقوى چیست؟ گفت: تقوى آنست که چون با تو حدیث دوزخ گویند آتشى در نهاد خود برافروزى چنان که دود خوف بر ظاهر تو بنماید، و چون حدیث بهشت گویند نشاطى گرد جان تو برآید چنان که از شادى رجاء هر دو خدّ تو مورّد گردد، چون خواهى که متقى بر کمال باشى، بدل بدان، و بتن درآى، و بزبان بگوى، و آنچه گویى از مایه علم و سرمایه خرد گوى، که هر چه نه آن بود بر شکل سنگ آسیا بود، عمرى میگردد و یک سر سوزن فراتر نشود، بشنو صفت متقیان و سیرت ایشان، بو هریره گفت: روزى رسول خدا (ص) نماز بامداد کرد و گفت هم اکنون مردى از در مسجد درآید که منظور حق است نظر مهر ربوبیت در دل او پیوسته بر دوام است. بو هریره برخاست، بدر شد و باز آمد سیّد گفت: یا با هریرة زحمت مکن آن نه تویى، تو خود مىآیى و او را مىآرند، تو خود میخواهى و او را میخواهند، خواهنده هرگز چون خواسته نبود، رونده هرگز چون ربوده نبود، رونده مزدور است و ربوده مهمان، مزد مزدور در خور مزدور، و نزل مهمان در خور میزبان، در ساعت سیاهکى از در در آمد جامه کهنه پوشیده و از بس ریاضت و مجاهدت که کرده پوست روى او بر روى او خشک گشته، و از بیدارى و بیخوابى شب، تن وى نزار و ضعیف و چون خیالى شده.
زین گونه که عشق را نهادى بنیاد
اى بس که چو من بباد بر خواهى داد.
بو هریره گفت: یا رسول اللَّه آن جوانمرد اینست؟ گفت: آرى اینست، غلام مغیره بود نام وى هلال در مسجد آمد و در نماز ایستاد سید گفت: ان الملائکة لتأتمّ به، فریشتگان آسمان بر موافقت و متابعت وى در خدمت نماز ایستادهاند، چون سلام باز داد رسول خداى اشارت کرد، او را نزدیک خود خواند دست در دست رسول (ص) نهاد رسول گفت: مرا دعائى گوى هلال بحکم فرمان گفت: اللهمّ صلّ على محمد وعلى آل محمد، رسول گفت: آمین، پس برخاست و رفت و رسول خدا دو دیده مبارک خود در آن شخص و نهاد وى گماشته و تیز در وى مىنگرد و میگوید: ما اکرمک على اللَّه، ما احبّک الى اللَّه، چه گرامى بندهاى بر خدا که تویى، چه عزیز روزگارى و صافى وقتى که در خلوت وَ هُوَ مَعَکُمْ تو دارى، دل در نظر حق شادان، و جان بمهر ازل نازان.
پیر طریقت گفت: حبّذا روزى که خورشید جلال تو بما نظرى کند، حبّذا وقتى که مشتاقى از مشاهده جمال تو ما را خبرى دهد، جان خود طعمه سازیم بازى را، که در فضاى طلب تو پروازى کند، دل خود نثار کنیم محبّى را، که بر سر کوى تو آوازى دهد.
چون هلال از مسجد بدر شد رسول خدا (ص) گفت: لم یبق من عمره الّا ثلاثة ایّام، بو هریره گفت: چرا خبرش نکنى گفت: بر اندوه وى اندوهى دیگر نیفزایم هر چند که وى مرگ باندوه ندارد، روز سیوم رسول برخاست با یاران و بسراى آل مغیره رفت گفت: یا آل المغیرة هل مات فیکم احد؟ فقالوا لا، فقال: بلى، و اللَّه اتاکم طارق فاخذ خیر اهلکم. فقال المغیرة: یا رسول اللَّه هو اقلّ ذکرا و احمل قدرا من ان یذکره مثلک.
فقال رسول اللَّه (ص) کان معروفا فى السّماء، مجهولا فى الارض، دوستان خدا در زمین مجهول باشند و در آسمان معروف، غیرت حق نگذارد ایشان را که از پرده عزّت بیرون آیند، «اولیائى فى قبابى لا یعرفهم غیرى» رسول خدا در چهره آن دوست خدا نگرست، قفس خالى دید و مرغ امانت با آشیان ازل باز رفته.
بدوستیت بمیرم بذکر زنده شوم
شراب وصل تو گرداندم زحال بحال.
رسول خدا (ص) چون در وى نگرست دو چشم نرگسین خود پر آب کرد، آن گه گفت: یا مغیرة انّ للَّه تعالى سبعة نفر فى ارضه بهم یمطر، و بهم یحیى، و بهم یمیت، و هذا کان خیارهم، ثم قال: یا معشر الموالى خذوا فى غسل اخیکم. عمر خواست تا فرا پیش شود و او را غسل دهد، سید گفت: یا عمر امروز روز غلامان است و کار کار مولایان، سلمان و بلال در پیش رفتند تا او را بشویند عمر دلتنگ شد، رسول گفت: دل خوشى عمر را: خذوه عونا لکم، عمر را نیز بیارى گیرید. آرى خوش بود داستان دوستان گفتن، و دل افروزد قصّه جانان خواندن.
پیرى را پرسیدند که تقوى چیست؟ گفت: تقوى آنست که چون با تو حدیث دوزخ گویند آتشى در نهاد خود برافروزى چنان که دود خوف بر ظاهر تو بنماید، و چون حدیث بهشت گویند نشاطى گرد جان تو برآید چنان که از شادى رجاء هر دو خدّ تو مورّد گردد، چون خواهى که متقى بر کمال باشى، بدل بدان، و بتن درآى، و بزبان بگوى، و آنچه گویى از مایه علم و سرمایه خرد گوى، که هر چه نه آن بود بر شکل سنگ آسیا بود، عمرى میگردد و یک سر سوزن فراتر نشود، بشنو صفت متقیان و سیرت ایشان، بو هریره گفت: روزى رسول خدا (ص) نماز بامداد کرد و گفت هم اکنون مردى از در مسجد درآید که منظور حق است نظر مهر ربوبیت در دل او پیوسته بر دوام است. بو هریره برخاست، بدر شد و باز آمد سیّد گفت: یا با هریرة زحمت مکن آن نه تویى، تو خود مىآیى و او را مىآرند، تو خود میخواهى و او را میخواهند، خواهنده هرگز چون خواسته نبود، رونده هرگز چون ربوده نبود، رونده مزدور است و ربوده مهمان، مزد مزدور در خور مزدور، و نزل مهمان در خور میزبان، در ساعت سیاهکى از در در آمد جامه کهنه پوشیده و از بس ریاضت و مجاهدت که کرده پوست روى او بر روى او خشک گشته، و از بیدارى و بیخوابى شب، تن وى نزار و ضعیف و چون خیالى شده.
زین گونه که عشق را نهادى بنیاد
اى بس که چو من بباد بر خواهى داد.
بو هریره گفت: یا رسول اللَّه آن جوانمرد اینست؟ گفت: آرى اینست، غلام مغیره بود نام وى هلال در مسجد آمد و در نماز ایستاد سید گفت: ان الملائکة لتأتمّ به، فریشتگان آسمان بر موافقت و متابعت وى در خدمت نماز ایستادهاند، چون سلام باز داد رسول خداى اشارت کرد، او را نزدیک خود خواند دست در دست رسول (ص) نهاد رسول گفت: مرا دعائى گوى هلال بحکم فرمان گفت: اللهمّ صلّ على محمد وعلى آل محمد، رسول گفت: آمین، پس برخاست و رفت و رسول خدا دو دیده مبارک خود در آن شخص و نهاد وى گماشته و تیز در وى مىنگرد و میگوید: ما اکرمک على اللَّه، ما احبّک الى اللَّه، چه گرامى بندهاى بر خدا که تویى، چه عزیز روزگارى و صافى وقتى که در خلوت وَ هُوَ مَعَکُمْ تو دارى، دل در نظر حق شادان، و جان بمهر ازل نازان.
پیر طریقت گفت: حبّذا روزى که خورشید جلال تو بما نظرى کند، حبّذا وقتى که مشتاقى از مشاهده جمال تو ما را خبرى دهد، جان خود طعمه سازیم بازى را، که در فضاى طلب تو پروازى کند، دل خود نثار کنیم محبّى را، که بر سر کوى تو آوازى دهد.
چون هلال از مسجد بدر شد رسول خدا (ص) گفت: لم یبق من عمره الّا ثلاثة ایّام، بو هریره گفت: چرا خبرش نکنى گفت: بر اندوه وى اندوهى دیگر نیفزایم هر چند که وى مرگ باندوه ندارد، روز سیوم رسول برخاست با یاران و بسراى آل مغیره رفت گفت: یا آل المغیرة هل مات فیکم احد؟ فقالوا لا، فقال: بلى، و اللَّه اتاکم طارق فاخذ خیر اهلکم. فقال المغیرة: یا رسول اللَّه هو اقلّ ذکرا و احمل قدرا من ان یذکره مثلک.
فقال رسول اللَّه (ص) کان معروفا فى السّماء، مجهولا فى الارض، دوستان خدا در زمین مجهول باشند و در آسمان معروف، غیرت حق نگذارد ایشان را که از پرده عزّت بیرون آیند، «اولیائى فى قبابى لا یعرفهم غیرى» رسول خدا در چهره آن دوست خدا نگرست، قفس خالى دید و مرغ امانت با آشیان ازل باز رفته.
بدوستیت بمیرم بذکر زنده شوم
شراب وصل تو گرداندم زحال بحال.
رسول خدا (ص) چون در وى نگرست دو چشم نرگسین خود پر آب کرد، آن گه گفت: یا مغیرة انّ للَّه تعالى سبعة نفر فى ارضه بهم یمطر، و بهم یحیى، و بهم یمیت، و هذا کان خیارهم، ثم قال: یا معشر الموالى خذوا فى غسل اخیکم. عمر خواست تا فرا پیش شود و او را غسل دهد، سید گفت: یا عمر امروز روز غلامان است و کار کار مولایان، سلمان و بلال در پیش رفتند تا او را بشویند عمر دلتنگ شد، رسول گفت: دل خوشى عمر را: خذوه عونا لکم، عمر را نیز بیارى گیرید. آرى خوش بود داستان دوستان گفتن، و دل افروزد قصّه جانان خواندن.
رشیدالدین میبدی : ۱۲- سورة یوسف- مکیة
۶ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: «وَ قالَ الْمَلِکُ إِنِّی أَرى سَبْعَ بَقَراتٍ سِمانٍ» الآیة.... ابتداء بلاء یوسف خوابى بود که از خود حکایت کرد: «إِنِّی رَأَیْتُ أَحَدَ عَشَرَ کَوْکَباً»، و سبب نجات وى هم خوابى بود که ملک مصر دید گفت: «إِنِّی أَرى سَبْعَ بَقَراتٍ سِمانٍ» تا بدانى که کارها بتقدیر و تدبیر خداست و در کار رانى و کار سازى یکتاست، هر چند سببها پیداست، اما با سبب بماندن خطاست.
پیر طریقت گفت: سبب ندیدن جهلست اما با سبب بماندن شرک است، از سبب بر گذر تا بمسبّب رسى، در سبب مبند تا در خود برسى، عارف را چشم نه بر لوح است نه بر قلم، نه بسته حوّاست نه اسیر آدم، عطشى دارد دایم هر چند قدحها دارد دمادم، اى مهیمن اکرم، اى مفضّل ارحم، یک بار قدح بازگیر تا این بیچاره برزند دم. و گفتهاند که یوسف را دو چیز بود بر کمال: یکى حسن خلقت، دیگر علم و فطنت حسن خلقت جمال صورت است و علم و فطنت کمال معنى، پس ربّ العزّه تقدیر چنان کرد که جمال وى سبب بلا گشت و علم وى سبب نجات تا عالمیان بدانند که علم نیکو به از صورت نیکو. و قد قیل فى المثل السّائر: العلم یعطى و ان یبطئ، چون علم رؤیا یوسف را سبب ملک دنیا گشت، چه عجب گر علم صفات مولى عارف را سبب ملک عقبى گردد؟! یقول اللَّه عزّ و جلّ «وَ إِذا رَأَیْتَ ثَمَّ رَأَیْتَ نَعِیماً وَ مُلْکاً کَبِیراً».
«وَ قالَ الْمَلِکُ ائْتُونِی بِهِ فَلَمَّا جاءَهُ الرَّسُولُ» الآیة... توقف یوسف در زندان بعد از آنک خلاصى دیده و دستورى یافته و آن تردید که همىکرد از آن بود که تا ملک مصر بچشم خیانت بدو ننگرد که آن گه هیبت یوسف در دل وى نماند و سخن یوسف در دعوت بوى اثر نکند، لا جرم چون کشف آن حال کردند و برائت یوسف ظاهر گشت سخن وى در او اثر کرد و پند وى او را سود داشت تا آن ملک در دین اسلام آمد و ملّت کفر بگذاشت. قومى گفتند این ملک فرعون موسى بود و بعد از یوسف زنادقه او را از راه ببردند تا مرتد گشت و بروزگار موسى غرق شد، و قول درست آنست که نه فرعون موسى بود و در اوّل سوره بیان کردیم. و گفتهاند تردید یوسف از آن بود که تا این حال مکشوف گردد و کس بسبب وى به تهمتى که بوى برد گنه کار نشود و در هیچ دل هیچ تهمت بنماند و عصمت نبوّت پیدا گردد تا مردم در وى سخن نیکو گویند و بآن مثوبت یابند همچنانک خلیل (ع) گفت: وَ اجْعَلْ لِی لِسانَ صِدْقٍ فِی الْآخِرِینَ بار خدایا مرا چنان کن که بآخر روزگار مرا ثنا گویند. و مصطفى (ص) گفت: «اللّهم وفّقنى لما یرضیک عنّى و یحسن فى النّاس ذکرى»
بار خدایا مرا توفیق ده تا آن کار کنم که تو از من خشنود شوى و نام من در خلق نیکو کند.
و گفتهاند مردى دعوى دوستى یوسف کرد آن گه که در زندان بود، یوسف گفت اى جوانمرد دوستى من ترا چه بکارست؟ ازین دوستى مرا ببلا افکنى و خود بلا بینى! پدر من یعقوب مرا دوست داشت بینایى وى در سر آن شد و مرا در چاه افکند، زلیخا دعوى دوستى من کرد بملامت مصریان مبتلا گشت و من در زندان دیر سال بماندم.
کذلک المصطفى صلى اللَّه علیه و سلّم سکن الى جبرئیل فهجره اربعین یوما و احبّ الکعبة فاخرجه منها کفّار قریش و احبّ عائشة فابتلیت بقصّة الافک و مقالة المنافقین.
پیر طریقت گفت: سبب ندیدن جهلست اما با سبب بماندن شرک است، از سبب بر گذر تا بمسبّب رسى، در سبب مبند تا در خود برسى، عارف را چشم نه بر لوح است نه بر قلم، نه بسته حوّاست نه اسیر آدم، عطشى دارد دایم هر چند قدحها دارد دمادم، اى مهیمن اکرم، اى مفضّل ارحم، یک بار قدح بازگیر تا این بیچاره برزند دم. و گفتهاند که یوسف را دو چیز بود بر کمال: یکى حسن خلقت، دیگر علم و فطنت حسن خلقت جمال صورت است و علم و فطنت کمال معنى، پس ربّ العزّه تقدیر چنان کرد که جمال وى سبب بلا گشت و علم وى سبب نجات تا عالمیان بدانند که علم نیکو به از صورت نیکو. و قد قیل فى المثل السّائر: العلم یعطى و ان یبطئ، چون علم رؤیا یوسف را سبب ملک دنیا گشت، چه عجب گر علم صفات مولى عارف را سبب ملک عقبى گردد؟! یقول اللَّه عزّ و جلّ «وَ إِذا رَأَیْتَ ثَمَّ رَأَیْتَ نَعِیماً وَ مُلْکاً کَبِیراً».
«وَ قالَ الْمَلِکُ ائْتُونِی بِهِ فَلَمَّا جاءَهُ الرَّسُولُ» الآیة... توقف یوسف در زندان بعد از آنک خلاصى دیده و دستورى یافته و آن تردید که همىکرد از آن بود که تا ملک مصر بچشم خیانت بدو ننگرد که آن گه هیبت یوسف در دل وى نماند و سخن یوسف در دعوت بوى اثر نکند، لا جرم چون کشف آن حال کردند و برائت یوسف ظاهر گشت سخن وى در او اثر کرد و پند وى او را سود داشت تا آن ملک در دین اسلام آمد و ملّت کفر بگذاشت. قومى گفتند این ملک فرعون موسى بود و بعد از یوسف زنادقه او را از راه ببردند تا مرتد گشت و بروزگار موسى غرق شد، و قول درست آنست که نه فرعون موسى بود و در اوّل سوره بیان کردیم. و گفتهاند تردید یوسف از آن بود که تا این حال مکشوف گردد و کس بسبب وى به تهمتى که بوى برد گنه کار نشود و در هیچ دل هیچ تهمت بنماند و عصمت نبوّت پیدا گردد تا مردم در وى سخن نیکو گویند و بآن مثوبت یابند همچنانک خلیل (ع) گفت: وَ اجْعَلْ لِی لِسانَ صِدْقٍ فِی الْآخِرِینَ بار خدایا مرا چنان کن که بآخر روزگار مرا ثنا گویند. و مصطفى (ص) گفت: «اللّهم وفّقنى لما یرضیک عنّى و یحسن فى النّاس ذکرى»
بار خدایا مرا توفیق ده تا آن کار کنم که تو از من خشنود شوى و نام من در خلق نیکو کند.
و گفتهاند مردى دعوى دوستى یوسف کرد آن گه که در زندان بود، یوسف گفت اى جوانمرد دوستى من ترا چه بکارست؟ ازین دوستى مرا ببلا افکنى و خود بلا بینى! پدر من یعقوب مرا دوست داشت بینایى وى در سر آن شد و مرا در چاه افکند، زلیخا دعوى دوستى من کرد بملامت مصریان مبتلا گشت و من در زندان دیر سال بماندم.
کذلک المصطفى صلى اللَّه علیه و سلّم سکن الى جبرئیل فهجره اربعین یوما و احبّ الکعبة فاخرجه منها کفّار قریش و احبّ عائشة فابتلیت بقصّة الافک و مقالة المنافقین.
رشیدالدین میبدی : ۲۱- سورة الانبیاء- مکیة
۳ - النوبة الثانیة
قوله: «وَ ما جَعَلْنا لِبَشَرٍ مِنْ قَبْلِکَ الْخُلْدَ» اى دوام البقاء فى الدنیا، «أَ فَإِنْ مِتَّ فَهُمُ الْخالِدُونَ» اى فهم الخالدون ان متّ، این جواب مشرکان قریش است که هلاک پیغمبر بآرزو میخواستند میگفتند: «نَتَرَبَّصُ بِهِ رَیْبَ الْمَنُونِ» چشم نهادهایم بآن که او بمیرد و باز رهیم ازو، رب العزة گفت تو بمیرى نه ایشان خواهند بود که ایشان هم بمیرند. همانست که گفت: «إِنَّکَ مَیِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَیِّتُونَ». یعنى که در مرگ شماتت نیست که بهمه کس خواهد رسید و هر کسى خواهد چشید، اینست که گفت جل جلاله: «کُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ» اى کلّ ذى جسد و روح سیذوق و یقاسى مرارة الموت، در آفرینش کسى نیست که شربت مرگ نچشد هم فریشته مقرب و هم پیغامبر مرسل.
قضیت تحنبى فسرّ قوم
حمقى بهم غفلة و نوم
کانّ یومى علىّ حتما
و لیس للشامتین یوم
آن روز که «کُلُّ مَنْ عَلَیْها فانٍ» از آسمان فرو آمد یعنى که هر چه در زمین خلقست مرگ بر ایشان روانست و فنا حاصل ایشان است، فریشتگان آسمان طمع داشتند که چون اهل زمین را مخصوص کرد بفنا، ایشان را بقا باشد بر دوام، تا آیت آمد که: «کُلُّ شَیْءٍ هالِکٌ إِلَّا وَجْهَهُ» آن گه ایشان دل بر مرگ نهادند و دانستند که در آسمان و زمین هیچکس نیست از مخلوقان که بر عقبه مرگ گذر نکند، و آن شربت قهر نچشد اگر در کل عالم کسى را از قهر مرگ خلاص بودى مصطفى عربى بودى که سیّد و سرور کاینات و نقطه دایره حادثات بود، و بنزدیک اللَّه تعالى عزیز و مکرم بود، و با وى میگوید انّک میّت. عائشه روایت میکند از مصطفى که گفت: «من اصیب منکم بمصیبة بعدى فلیتعز بمصیبته بى»
هر کرا بعد از من مصیبتى رسد بوفات عزیزى تا وفات من یاد کند و خود را بآن تعزیت و تسلیت دهد. از اینجا آغاز کنم قصه وفات مصطفى (ص) چنان که نقله اخبار و حمله آثار روایت کردند باسناد درست از جابر بن عبد اللَّه و عبد اللَّه بن عباس که گفتند: که آن روز که جبرئیل امین پیک حضرت، برید رحمت سوره النصر از آسمان عزت فرود آورد مصطفى گفت: یا جبرئیل نفسى قد نعیت اى جبرئیل ما را از قهر مرگ خبر دادهاند مانا که هنگام رفتن نزدیک گشت و آفتاب عمر بسر دیوار رسید، جبرئیل گفت: یا محمّد «وَ لَلْآخِرَةُ خَیْرٌ لَکَ مِنَ الْأُولى وَ لَسَوْفَ یُعْطِیکَ رَبُّکَ فَتَرْضى» آن گه رسول خدا بلال را فرمود تا ندا کرد گفت الصلاة جامعة. مهاجر و انصار جمله حاضر شدند در مسجد، رسول خدا نماز بگزارد آن گه بر منبر شد و خطبهاى بلیغ خواندن گرفت چون کسى که وداع کند گفت: «یا ایّها الناس اىّ نبى کنت لکم؟»
چگونه پیغامبرى بودم شما را وحى حق چگونه گزاردم و پیغام و نامه ملک چون رسانیدم؟ یاران گفتند جزاک اللَّه من نبى خیرا فلقد کنت لنا کالاب الرحیم و کالاخ الناصح المشفق ادّیت رسالات اللَّه و بلغتنا وحیه و دعوت الى سبیل ربک بالحکمة و الموعظة الحسنة. اى سید چه گوئیم بکدام زبان تو را ستائیم و ثناء تو بسزاى تو کى توانیم، تو ما را چون پدر مهربان بودى و چون برادر مشفق نصیحت کردى، مهجوران را شفیع بودى مریدان را دلیل بودى، درویشان را مونس بودى، وحى پاک و رسالت حق بشرط و رمّت گزاردى، خلق را بدین اسلام و ملت درست خواندى. آن گه رسول خدا سوگند نهاد بر یاران که به یگانگى خدا و بحق من بر شما که هر کرا بر من قصاصى است برخیزد و همین ساعت از من قصاص خواهد پیش از قصاص قیامت، و این سخن سه بار گفت آخر پیرى برخاست از میان قوم، نام وى عکاشه پاى بسر مردم در مىنهاد تا نزدیک مصطفى رسید گفت یا رسول اللَّه اگر نه آن بودى که سه بار سوگند دادى و درخواستى من برنخاستمى، پدر و مادر من فداء تو باد این سخن که خواهم گفت نه گفتمى، وقتى من با تو در غزائى بودم و اللَّه ما را نصرت داد و فتح بر آمد، چون باز گشتیم ناقه من پیش ناقه تو برآمد من از ناقه فرو آمدم تا پاى مبارک ترا بوسه دهم قضیت خود را برآهیختى و بر پهلوى من زدى، ندانم مرا بقصد زدى یا بقصد ناقه زدى و بر من آمد. رسول خدا گفت: یا عکاشة اعیذک بجلال اللَّه ان یتعمدک رسول اللَّه بالضرب.
آن گه بلال را فرمود تا بسراى فاطمه رود و قضیب ممشوق بیارد، بلال از مسجد بیرون شد دست بر سر نهاده و ندا میزند که اینک رسول خداى از نفس خویش قصاص میدهد، آمد تا در حجره فاطمه و در بزد و گفت اى دختر رسول خدا قضیت ممشوق بمن ده، فاطمه گفت، اى بلال پدر من قضیب از بهر چه میخواهد؟ و امروز نه روز حج است و نه روز عزا. بلال گفت: یا فاطمة ما اغفلک عمّا فیه ابوک انّ رسول اللَّه یودّع الدّین و یفارق الدّنیا و یعطى القصاص من نفسه. اى فاطمه سخت غافل نشسته و از حال و کار پدر بى خبر ماندهاى که دنیا را وداع میکند و ساز سفر آخرت میسازد، و از نفس خود قصاص میدهد، فاطمه گفت اى بلال کرا دل دهد که از رسول خدا قصاص خواهد؟
اى بلال اگر ناچارست بارى حسن و حسین را گوى تا حوالت آن قصاص با خود گیرند، و آن حکم بر ایشان برانند نه بر رسول خدا. بلال قضیب آورد و بدست رسول داد، و رسول بدست عکاشه داد، ابو بکر و عمر چون آن حال دیدند برخاستند گریان و سوزان گفتند: یا عکاشة ها نحن بین یدیک فاقتص منّا و لا تقتص من رسول اللَّه. رسول خدا چون ایشان را بر آن صفت دید گفت امض یا با بکر و انت یا عمر فقد عرف اللَّه مکانکما و مقامکما، على بن ابى طالب (ع) برخاست گفت یا عکاشة انا فى الحیاة بین یدى رسول اللَّه و لا تطیب نفسى ان تضرب رسول اللَّه فهذا ظهرى و بطنى اقتص منّى بیدک و اجلدنى مائة و لا تقتص من رسول اللَّه.
رسول خدا او را گفت یا على اقعد، فقد عرف اللَّه مقامک و نیّتک، حسن و حسین بزارى پیش آمدند و خویشتن را بر عکاشه عرض کردند و گفتند یا عکاشة أ لیس تعلم انّا سبطا رسول اللَّه فالقصاص منّا کالقصاص من رسول اللَّه.
هم چنان رسول خداى ایشان را دلخوشى داد و ساکن کرد و گفت:
اقعدا یا قرّتى عینى لانسى اللَّه لکما هذا المقام.
پس گفت اى عکاشه بزن اگر میزنى، عکاشه گفت یا رسول اللَّه آن روز که آن قضیب بر من آمد پهلوى من برهنه بود، رسول جامه از پهلو باز گرفت چنان که خورشید شعاع و نور خود بر زمین افکند تا تلألؤ نور از پهلوى رسول بر قوم افتاد یاران همه فریاد و غریو در گرفتند. عکاشه برجست و روى بر پهلوى رسول مالید و میگفت فداک ابى و امّى، پدر و مادر من فداى تو باد چه جاى آنست که من از تو قصاص خواهم و کرا خود دل دهد که از تو قصاص خواهد عکاشه را هزار جان بایستى که فداى این ساعت کردى، رسول خدا گفت: اما ان تضرب و اما ان تعفو؟ فقال قد عفوت عنک رجاء ان یعفو اللَّه عنّى فى القیامة. فقال النبى (ص): «من اراد ان ینظر الى رفیقى فى الجنّة فلینظر الى هذا الشیخ»
فقام المسلمون یقبلون ما بین عینى عکاشه و یقولون طوباک ثم طوباک نلت الدرجات العلى و مرافقة رسول اللَّه. پس رسول خدا همان روز بیمارى بوى در آمد هژده روز بیمار بود. در بیمارى بلال بانگ نماز گفت آن گه بدر حجره آمد گفت: السلام علیک یا رسول اللَّه و رحمة اللَّه الصّلاة یرحمک اللَّه رسول خدا آواز بلال شنید، فاطمه (ع) گفت یا بلال انّ رسول اللَّه الیوم مشغول بنفسه.
رسول خداى امروز بخود مشغول است، بلال در مسجد شد چون اسفار صبح ببود گفت و اللَّه که من اقامت نگویم و نماز نکنم تا از سید خود رسول خداى دستورى نخواهم، باز گشت و بر در بایستاد و ندا کرد و گفت: السّلام علیک یا رسول اللَّه و رحمة اللَّه الصّلاة یرحمک اللَّه. رسول آواز بلال بشنید گفت: ادخل یا بلال انّ رسول اللَّه الیوم مشغول بنفسه، مرّ أبا بکر یصلّ بالنّاس.
اى بلال بگو تا قوم نماز کنند و ابو بکر پیش رود بجاى من، که من طاقت بیرون آمدن ندارم، بلال بیرون آمد دست بر سر نهاده و مىگوید وا غوثاه باللّه، وا انقطاع رجائى، وا انقصام ظهرى، لیتنى لم تلدنى امّى و اذ ولدتنى لم اشهد من رسول اللَّه هذا الیوم.
پس گفت یا ابا بکر رسول خداى فرمود تا تو بجاى وى نماز بجماعت بگزارى و ابو بکر مردى رقیق دل بود چون پیش شد و مقام رسول دید از رسول خالى، بیفتاد و بیهوش گشت، یاران همه گریستن در گرفتند خروش و زارى عظیم در مسجد افتاد، آواز ایشان بسمع رسول رسید گفت این چه آشوب و شور و چه خروش و زارى است؟ گفتند صیحة المسلمین لفقدک یا رسول اللَّه.
پس رسول خداى على را و ابن عباس را بخواند، و تکیه بر ایشان کرد تا بمسجد آمد و نماز جماعت بگزارد دو رکعت سبک، آن گه روى ملیح با یاران کرد و گفت: «معاشر المسلمین استودعکم اللَّه انتم فى رجاء اللَّه و امانه و اللَّه خلیفتى علیکم، معاشر المسلمین علیکم باتّقاء اللَّه و حفظ طاعته من بعدى فانّى مفارق الدنیا هذا اول بوم من الآخرة و آخر یوم من الدنیا».
پس رسول خدا بخانه باز شد و روز دوشنبه کار بر وى سخت شد و کان صلّى اللَّه علیه و سلّم ولد یوم الاثنین و بعث یوم الاثنین و قبض فى یوم الاثنین، و اوحى اللَّه عز و جل الى ملک الموت ان اهبط الى حبیبى و صفیّى محمّد. فى احسن صورة و ارفق به فى قبض روحه.
ملک الموت از آسمان فرو آمد مانند اعرابى بر در حجره رسول بایستاد، پس گفت: السّلام علیکم یا اهل بیت النبوّة و معدن الرّسالة و مختلف الملائکة أ ادخل؟ عایشه گفت یا فاطمة اجیبى الرّجل. مردى بر در است او را جواب ده و باز گردان، فاطمه گفت: آجرک اللَّه فى ممشاک یا عبد اللَّه انّ رسول اللَّه مشغول بنفسه.
یک بار دیگر همان ندا کرد و همان جواب شنید، سوم بار ندا کرد و گفت: السّلام علیکم یا اهل بیت النبوّة و معدن الرسالة و مختلف الملائکة أ ادخل فلا بدّ من الدخول؟ در آیم که ناچارست در آمدن، رسول خدا آواز ملک الموت بشنید گفت اى فاطمه کیست که بر در است؟ گفت یا رسول اللَّه مردى بر در است که دستورى در آمدن میخواهد و ما یک بار و دو بار او را جواب دادیم سوم بار آوازى داد که از آن موى بر اندام من برخاست و شانهام بلرزید، رسول خدا او را گفت اى فاطمه اى جان پدر دانى کیست که بر در است؟
هذا هادم اللّذات و مفرّق الجماعات، هذا مرمّل الازواج و مؤتم الاولاد هذا مخرب الدور و عامر القبور، این شکننده کامهاست جدا کننده جمعها است، قطع کننده پیوندها است، زنان را بیوه کند طفلان را یتیم کند خانهها را خراب کند گورها را آباد کند، دوستان را از یکدیگر جدا کند این ملک الموت است.
آن گه گفت: ادخل یرحمک اللَّه یا ملک الموت.
ملک الموت در آمد رسول خدا چون او را دید گفت: جئتنى زائرا ام قابضا؟
بزیارت آمدى یا بقبض روح؟ گفت جئت زائرا و قابضا، هم بزیارت آمدهام و هم بقبض روح اگر دستورى دهى که اللَّه تعالى مرا چنین فرمود که بحضرت تو آیم بدستورى تو آیم و قبض روح بدستورى تو کنم اگر دستورى دهى اگر نه باز گردم و بحضرت خداوند خویش باز شوم. رسول گفت: یا ملک الموت این خلفت حبیبى جبرئیل.
آن دوست من را جبرئیل کجا گذاشتى گفت در آسمان دنیا و فریشتگان او را تعزیت مىدهند، تا درین سخن بودند جبرئیل در آمد و بر بالین مصطفى بنشست. رسول (ص) گفت: یا جبرئیل هذا الرحیل من الدنیا فبشّرنى بمالى عند اللَّه.
اى جبرئیل اینک طومار عمر ما در نوشتند و گوشوار مرگ در گوش بندگى ما کردند و سفر قیامت در پیش ما نهادند از لطف الهى و ذخایر غیبى ما را نشانى ده و در آن نشان ما را بشارتى ده تا بخوشدلى ما ودیعت غیبى بسپاریم. قال ابشرک یا حبیب اللَّه انّى ترکت ابواب السماء قد فتحت و الملائکة قد قاموا صفوفا بالتحیّة و الریحان یحیّون روحک یا محمّد. گفت یا حبیب اللَّه درهاى آسمان جمله گشاده و مقربان صف صف ایستاده با نثار روح و ریحان و تحف رضوان و انتظار روح پاک تو مىکشند، اى محمّد فقال لوجه ربّى الحمد فبشّرنى یا جبرئیل.
گفت حمد خداوند مرا که با من این همه کرامت کرد و عطا داد نه ازین مىپرسم، مرا بشارت ده. گفت بشارت مىدهم ترا بآن که درهاى دوزخ استوار ببستند و درهاى بهشت گشادند و فرادیس اعلى و جنّات مأوى را بیاراستند و آذین بستند و جویهاى آن مطرّد گشت و درختان آن متدلى شد و حوران خویشتن را بیاراستند قدوم روح ترا اى محمّد.
قال لوجه ربّى الحمد فبشرنى یا جبرئیل.
گفت اى جبرئیل خداى را ثنا میگویم و سپاس دارى میکنم بر نعمتهاى ریزان و نواختهاى بىکران، اما نه ازین مىپرسم، مرا بشارت ده. گفت اول کسى که از خاک بر آید تو باشى و اول کسى که در حضرت عزت بندگان را شفاعت کند تو باشى و اول کسى که شفاعت او قبول کنند و مرادش در کنار نهند تو باشى.
قال لوجه ربّى الحمد فبشرنى یا جبرئیل.
گفت اى جبرئیل حمد خداى را بر نعمتهاى وى نه ازین پرسم مرا بشارت ده. قال جبرئیل یا حبیبى عمّا تسئلنى؟ گفت اى دوست مرا از چه مىپرسى؟
قال اسئلک عن غمّى و همّى فمن لقرّاء القرآن من بعدى، من لصوّام شهر رمضان من بعدى، من لحجّاج بیت اللَّه الحرام من بعدى، من لامّتى المصطفاة من بعدى.
اى جبرئیل ترا از غم و اندوه خود مىپرسم اندوه من همه براى امّت است، مشتى درویشان و بیچارگان که در متابعت ما کمر وفادارى بر میان بستند حلقه بندگى شرع در گوش فرمان بردارى کردند دین اسلام و ملت شریعت بپاى داشتند و بجان و دل پذیرفتند و بدوستى ما و امید شفاعت ما روز بسر آوردند، گویى سرانجام کار ایشان بچه رسد و فردا با ایشان چه کنند؟ جبرئیل گفتا، ابشر یا حبیب اللَّه فان اللَّه عز و جل یقول قد حرّمت الجنّة على جمیع الانبیاء و الامم حتى تدخلها انت و امتک یا محمّد.
قال الآن طابت نفسى ادن یا ملک الموت فانته الى ما امرت على (ع) حاضر بود گفت: یا رسول اللَّه از ما که زهره آن دارد که ترا شوید و بر تو کفن کند و بر تو نماز کند و ترا در خاک نهد مگر که تو دستورى دهى و آنچه فرمودنى است فرمایى، ما را خبر کن که چون روح تو مقبوض شود که ترا شوید و در چه جامه ترا کفن کند و بر تو که نماز کند و که در قبر شود؟
گفت یا على شستن تو و آب ریختن فضل بن عباس و جبرئیل سوم شما باشد، آن گه چون از غسل فارغ شوید مرا در سه جامه نو کفن کنید و حنوط بهشتى که جبرئیل از بهشت آورد بر ان پراکنید آن گه چون فارغ شوید مرا در مسجد بر سریر نهید و شما همه از مسجد بیرون روید، فانّ اول من یصلى علىّ الرّب من فوق عرشه ثمّ جبرئیل ثمّ میکائیل ثمّ اسرافیل ثمّ الملائکة زمرا زمرا ثمّ ادخلوا فقوموا صفوفا لا یتقدّم علىّ احد.
فاطمه آن ساعت بر فراق پدر زار بگریست و گفت الیوم الفراق فمتى القاک؟
فقال لها یا بنیّة تلقیننى یوم القیامة عند الحوض و انا اسقى من یرد على الحوض من امتى، قالت فان لم القک یا رسول اللَّه؟ قال تلقینى عند المیزان و انا اشفع لامّتى، قالت فان لم القک یا رسول اللَّه؟ قال تلقیننى عند الصراط و انا انادى ربّ سلم امّتى من النار.
پس چون کار تمام شد و قبض روح پاک او کردند و وصیت او چنان که فرموده بود بجاى آوردند سریر در میان مسجد بنهادند خالى و خود بیرون رفتند. على (ع) گفت: لقد سمعنا فى المسجد همهمة و لم نر لهم شخصا فسمعنا هاتفا یهتف و هو یقول، ادخلوا رحمکم اللَّه فصلّوا على نبیّکم فدخلنا و قمنا صفوفا کما امرنا رسول اللَّه فکبّرنا بتکبیر جبرئیل و صلّینا على رسول اللَّه بصلاة جبرئیل، ما تقدّم منا احد على رسول اللَّه و دخل القبر ابو بکر الصدّیق و على بن ابى طالب و ابن عباس.
و دفن رسول اللَّه فلمّا انصرف الناس قالت فاطمة لعلى: یا ابا الحسن دفنتم رسول اللَّه؟
قال نعم، قالت فاطمة کیف طابت انفسکم ان تحثوا التراب على رسول اللَّه اما کان فى صدورکم لرسول اللَّه الرحمة اما کان معکم الخیر؟ قال بلى یا فاطمة و لکن امر اللَّه الّذى لا مردّ له، فجعلت تبکى و تندب و هى تقول یا ابتاه الآن انقطع عنّا جبرئیل و کان یأتینا بالوحى من السّماء.
روى ابو الاشعث الصنعانى عن اوس بن اوس قال: قال رسول اللَّه (ص): «انّ من افضل ایّامکم یوم الجمعة فیه خلق آدم و فیه قبض و فیه النفخة و فیه الصعقة، فاکثروا من الصلاة علىّ فیه فانّ صلوتکم معروضة على قالوا یا رسول اللَّه و کیف تعرض صلاتنا علیک و قد ارمت؟ قال اللَّه عز و جل حرّم على الارض ان تأکل اجساد الانبیاء.
قوله: «ارمت» اصله ارممت فادغمت احدى المیمین فى التّاء، یقال رمّ العظم اذا بلى، و ارم الرجل اذا صارت عظامه بالیة، قوله: «وَ نَبْلُوکُمْ» اى نختبرکم، «بِالشَّرِّ وَ الْخَیْرِ» اى بالشدّة و الرخاء و الصّحة و السقم و الغنى و الفقر و بما تحبّون و ما تکرهون، «فِتْنَةً» ابتلاء و امتحانا لننظر کیف شکرکم فیما تحبّون و صبرکم فیما تکرهون، یعنى ما دمتم احیاء. معنى آنست که تا زندهاید شما را مىآزمائیم گاه بیمارى و گاه تندرستى و گاه درویشى و گاه توانگرى، گاه بلا و شدت و گاه آسانى و راحت، گاهى با نشاط و شادى همه آن بینید که دل شما خواهد، گهى با خروش و زارى همه آن بینید که شما را کراهت آید، این همه بآن کنیم تا بنگریم که از شما صابر بر بلا و شاکر بر عطا کیست. و آن گه از همه بپرسیم، شاکر را بر شکر جزا دهیم و صابر را بر صبر، اینست که اللَّه تعالى گفت: «وَ إِلَیْنا تُرْجَعُونَ» یعنى للحساب و الثواب و العقاب. قرأ یعقوب وحده ترجعون بفتح التّاء و کسر الجیم، و قرأ الباقون ترجعون بضم التّاء و کسر الجیم.
«وَ إِذا رَآکَ الَّذِینَ کَفَرُوا إِنْ یَتَّخِذُونَکَ إِلَّا هُزُواً» سبب نزول این آیت آن بود که ابو جهل و ابو سفیان در انجمن قریش نشسته بودند رسول خدا بایشان بر گذشت بو جهل باستهزاء گفت بابو سفیان: انظر الى نبىّ بنى عبد مناف. درنگر باین پیغامبر بنى عبد مناف، بو سفیان گفت چه بود اگر پیغامبرى از بنى عبد مناف بود.
رسول خداى سخن هر دو بشنید، آن گه روى به ابو جهل کرد و گفت: ما اریک تنتهى حتى ینزل بک ما نزل بعمّک الولید بن المغیرة، و بابو سفیان نگریست و گفت: انّما قلت الّذى قلته حمیّة.
فانزل اللَّه عز و جل «وَ إِذا رَآکَ الَّذِینَ کَفَرُوا إِنْ یَتَّخِذُونَکَ إِلَّا هُزُواً» اى ما یتخذونک الّا بالاستهزاء، و قیل تقدیره و اذا رأوک داعیا الى رفض آلهتهم اتخذوک هزوا و قالوا: «أَ هذَا الَّذِی یَذْکُرُ آلِهَتَکُمْ اى یعیب آلهتکم. یقال فلان یذکر الناس، اى یغتابهم و یذکرهم بالعیوب. و یقال فلان یذکر اللَّه اى یصفه بالعظمة و یثنى علیه و یوحّده. «وَ هُمْ بِذِکْرِ الرَّحْمنِ» اى باسم الرّحمن، «هُمْ کافِرُونَ» یعنى الّذین قالوا، و ما الرّحمن، لا نعرف الرّحمن الّا رحمن الیمامة مسیلمة، و قیل ذکر الرحمن هاهنا القرآن و التوحید، یعنى هم بالتوحید و القرآن کافرون.
معنى آیت آنست که رب العزة گفت اى محمد چون تو ایشان را گویى که بتان را مپرستید که ایشان سزاى پرستش نیستند و خدایى را نشایند، ایشان با یکدیگر گویند بر طریق استهزاء، اینست که عیب بتان ما میکند و ایشان را بزبان مىآرد و مىگوید ایشان را سزاوارى الهیت نیست، تا ما را از پرستش ایشان باز دارد. آن گه رب العزة گفت: «وَ هُمْ بِذِکْرِ الرَّحْمنِ هُمْ کافِرُونَ» این بر سبیل تعجب گفت و تنبیه بر جهل ایشان، یعنى که بر رسول ما انکار کردند که عیب بتان گفت و ایشان را از آنان منع کرد، و آن گه خود بنام رحمن و سخن وى کافر میشوند، و رسول را بر عبادت اللَّه تعالى عیب مىکنند، این غایت جهل و حماقت است.
قوله: «خُلِقَ الْإِنْسانُ مِنْ عَجَلٍ» هذا من الامثال، کما تقول خلق فلان من الغضب، و عجن فلان من الجود، و قطع فلان من القمر. و انّما اراد بهذا استعجال الکفار بالعذاب، و هو قولهم: «ائْتِنا بِما تَعِدُنا» «عَجِّلْ لَنا قِطَّنا» «فَأَمْطِرْ عَلَیْنا حِجارَةً مِنَ السَّماءِ» و کذلک استعجل طائفة من المؤمنین بالعذاب للکفّار، فقال للطائفتین: «خُلِقَ الْإِنْسانُ مِنْ عَجَلٍ» یعنى خلق الانسان عجولا. کما قال فى سورة بنى اسرائیل: «وَ کانَ الْإِنْسانُ عَجُولًا»، و قیل المراد به آدم، (ع) قال مجاهد: لمّا خلق اللَّه آدم فى آخر ما خلق عند آخر النهار فصار الروح فى لسانه و عینیه، رأى الشمس قاربت الغروب، فقال: یا رب عجل تمام خلقى قبل ان تغیب الشمس، فقیل له خلق الانسان من عجل. و قال سعید بن جبیر: لمّا دخل الروح فى رأس آدم و عینیه نظر الى ثمار الجنّة فلمّا دخل فى جوفه اشتهى الطعام فوثب قبل ان تبلغ الروح الى رجلیه عجلان الى ثمار الجنّة فذلک قوله: «خُلِقَ الْإِنْسانُ مِنْ عَجَلٍ» و قیل معناه خلق الانسان بسرعة، و تعجیل على غیر ترتیب، خلق سائر الآدمیّین من النطفة و العلقة و المضغة و غیرها، و قیل العجل الطین بلغة الحمیر، یعنى خلق الانسان من طین قوله: «سَأُرِیکُمْ آیاتِی» یعنى ما توعدون به من العذاب، «فَلا تَسْتَعْجِلُونِ» این در شأن النضر بن الحارث فرو آمد که عذاب بتعجیل میخواست باستهزاء مىگفته، اللّهم ان کان هذا هو الحق من عندک فامطر علینا حجارة من السّماء او ائتنا بعذاب الیم. و همچنین جماعتى مؤمنان که عذاب کافران بتعجیل میخواستند، ربّ العزّة گفت مرا مشتابانید بعذاب فرو گشادن بر ایشان که ما بوقت خویش مواعید خویش بشما نمائیم، پس آن بود که روز بدر ایشان را هلاک کرد، و گفتهاند که استعجال قیامت میکردند مىگفتند: «مَتى هذَا الْوَعْدُ إِنْ کُنْتُمْ صادِقِینَ» ربّ العالمین گفت بجواب ایشان: «لَوْ یَعْلَمُ الَّذِینَ کَفَرُوا» جواب لو محذوفست یعنى لو علموا ما استعجلوا و لا قالوا متى هذا الوعد، و قیل لو علموا لما اقاموا على کفرهم و لسارعوا الى الایمان.
«حِینَ لا یَکُفُّونَ عَنْ وُجُوهِهِمُ النَّارَ» اى حین تلفح وجوههم النّار فلا یدفعونها عن وجوههم، «وَ لا عَنْ ظُهُورِهِمْ» یعنى السیاط، «وَ لا هُمْ یُنْصَرُونَ» اى و لا هم یمنعون من عذاب اللَّه. و قیل معناه لیت الّذین کفروا یعلمون حین لا یکفّون. کاشک بدانند کافران حال خویش در آن هنگام که باز نمىتوانند برد از رویهاى خویش آتش، و نه از پس پشتهاى خویش چنان که جاى دیگر گفت: «وَ تَغْشى وُجُوهَهُمُ النَّارُ.
لَوَّاحَةٌ لِلْبَشَرِ».
قوله: «بَلْ تَأْتِیهِمْ» اى السّاعة، «بَغْتَةً» اى فجأة، و قیل تأتیهم العقوبة بغتة على غرّة منهم. «فَتَبْهَتُهُمْ» فتحیّرهم، «فَلا یَسْتَطِیعُونَ رَدَّها» اى لا یقدرون على دفعها، «وَ لا هُمْ یُنْظَرُونَ» یمهلون.
«وَ لَقَدِ اسْتُهْزِئَ بِرُسُلٍ مِنْ قَبْلِکَ» یعزى بهذا نبیّه، «فَحاقَ بِالَّذِینَ سَخِرُوا مِنْهُمْ ما کانُوا بِهِ یَسْتَهْزِؤُنَ»
اى فحل بهم جزاء استهزائهم، و عاد علیهم ما ارادوا بالرّسل. باین آیت پیغامبر را تسلى میدهد میگوید، این کفره قریش با تو همان مىکنند که کافران پیش با پیغامبران کردند، اى محمّد تو دل بتنگ میار و ضجر مشو از ایذا و استهزاء ایشان که ما هم چنان که پیشینیان ترا جزاء استهزاء بدادیم ایشان را هم جزاء خود بدهیم، کافران پیش را آن بد که پیغامبران را خواستند خود فراسر ایشان نشست، اینان را هم آن بد که بتو میخواهند فراسر ایشان نشیند.
«قُلْ مَنْ یَکْلَؤُکُمْ» قل لهم یا محمّد من یحفظکم، «بِاللَّیْلِ» اذا نمتم، «وَ النَّهارِ» اذا تصرفتم، «مِنَ الرَّحْمنِ» اى من بأس الرّحمن، و من عذابه، و قیل من امره هذا کقوله: «فَمَنْ یَنْصُرُنِی مِنَ اللَّهِ إِنْ عَصَیْتُهُ»، و قیل هذا استفهام معناه النفى، اى لا کالى لکم من عذابه ان اتاکم لیلا او نهارا، نقول کلاه کلاة اى حفظه.
«بَلْ هُمْ عَنْ ذِکْرِ رَبِّهِمْ» اى عن علم قدرته علیهم معرضین و قیل عن مواعظ ربّهم «مُعْرِضُونَ» لا یلتفتون الیها، و قیل عن القرآن معرضون لا یتدبّرونه.
«أَمْ لَهُمْ آلِهَةٌ تَمْنَعُهُمْ مِنْ دُونِنا» معناه ام لهم آلهة تجعلهم فى منعة و عزّ من ان ینالهم مکروه و عذاب من جهتنا، و قال ابن عباس: فیه تقدیم و تأخیر، و المعنى ام لهم آلهة من دوننا تمنعهم، ثمّ وصف الآلهة بالضّعف، فقال: «لا یَسْتَطِیعُونَ نَصْرَ أَنْفُسِهِمْ» اى لا یستطیعون دفع ذباب عنها فکیف یرجون نصرها، «وَ لا هُمْ مِنَّا یُصْحَبُونَ» قیل الکنایة للآلهة اى و لا یصحبها اللَّه معونة على النصر، و قیل الکنایة للکفار، یعنى و لا الکفار منّا یجارون اى یحفظون، من قولهم صحبک اللَّه اى حفظک و نصرک.
«بَلْ مَتَّعْنا هؤُلاءِ وَ آباءَهُمْ حَتَّى طالَ عَلَیْهِمُ الْعُمُرُ» اى لیس لهم آلهة یرجون نصرها بل وسّعنا علیهم ما یعیشون به و على آبائهم من قبلهم و طوّلنا اعمارهم فغرهم ذلک و ترکوا تدبّر آیاتنا فصاروا کفارا. معنى آیت آنست که این کافران که بتان را مىپرستند ایشان را از آن بتان عزى و نصرتیست و بازداشتى از عذاب، تا ایشان را بطمع آن نصرت و معونت پرستند، آن بتان از ضعیفى چنانند که یک مگس از خود دفع نتوانند کرد، و خود را بکار نیایند دیگران را چون بکار آیند و نصرت کنند. آن گه گفت نه که ایشان را امید نصرت و منعت بتان نیست لکن ما ایشان را و پدران ایشان را در دنیا برخوردارى و نعمت و عمر دراز دادیم، تا بدان غرّه شدند و دلهاشان در تنعم سخت گشت تا در آیات و سخنان ما تفکر نکردند و در دلایل وحدانیت و قدرت ما نظر نکردند و کافر شدند.
و فى الخبر الصحیح: «ما احد اصبر على اذى یسمعه من اللَّه یدعون له الولد ثمّ یعافیهم و یرزقهم».
«أَ فَلا یَرَوْنَ أَنَّا نَأْتِی الْأَرْضَ نَنْقُصُها مِنْ أَطْرافِها» نفتحها لمحمّد و یخرجها من ایدى المشرکین. و یزیدها فى ارض المسلمین، و قیل «نَنْقُصُها مِنْ أَطْرافِها» نمیت الواحد بعد الواحد و القرن بعد القرن. قال ابن عباس: نقصانها موت العلماء و الفقهاء و خیار النّاس لانّ عمارة الارض بحیاة العلماء و الخیار، و المعنى اذا لم یبق الخیار و العلماء لم یبق، الاشرار و الکفار. و قیل نقصانها جور ولاتها، و قیل نقصانها ذهاب البرکة عن ثمارها و نباتها. «أَ فَهُمُ الْغالِبُونَ» ام محمّد و اصحابه، و المعنى لیس ذلک کما یظنه المشرکون بل حزبنا هم الغالبون.
«قُلْ إِنَّما أُنْذِرُکُمْ بِالْوَحْیِ» اى أنذرکم عذاب اللَّه بامره و بما اوحى الىّ.
«وَ لا یَسْمَعُ الصُّمُّ الدُّعاءَ» قرأ ابن عامر وحده و لا تسمع الصم بالتّاء و ضمّها و کسر المیم من تسمع و نصب الصم و الوجه انه على مخاطبة النّبی حملا على ما قبله و هو خطاب له، و ذلک قوله. «قُلْ إِنَّما أُنْذِرُکُمْ بِالْوَحْیِ» اى انّک لا تقدر على اسماع الصم، و المراد انهم معاندون فاذا اسمعتهم لم یعلموا بما سمعوا کانّهم صم لم یسمعوا، و قرأ الباقون یسمع بالتّاء مفتوحة، الصم رفعا، و الوجه انه على الذّم و التوبیخ بترک استماع ما یجب علیهم استماعه، فکانّهم صم لا یسمعون. و ارتفاع الصم بانه فاعل و تذکیر الفعل من اجل تقدمه، و یکون التأنیث غیر حقیقى. دعا اینجا نداست چنان که در سورة الملائکة گفت: «إِنْ تَدْعُوهُمْ لا یَسْمَعُوا دُعاءَکُمْ» یعنى ان تنادوهم لا یسمعوا نداءکم. همانست که گفت: «یَوْمَ یَدْعُوکُمْ فَتَسْتَجِیبُونَ بِحَمْدِهِ» اى ینادیکم جبرئیل.
جاى دیگر گفت: «یَوْمَ یَدْعُ الدَّاعِ» اى ینادى المنادى. «إِذا ما یُنْذَرُونَ» اى یخوفون.
«وَ لَئِنْ مَسَّتْهُمْ نَفْحَةٌ» اى ضربة «مِنْ عَذابِ رَبِّکَ» من قولهم نفحت الدابة اذا رمحت، و قیل النفحة الدفعة الیسیرة من الشیء، من قولهم نفح فلان لفلان، اذا اعطاه قدرا یسیرا من المال، و قیل النفحة الزمهریر، و معنى الآیة لو عاینوا ادنى عذاب من اللَّه دلوا و خضعوا و دعوا بالویل على انفسهم مقرّین بانهم کانوا «ظالِمِینَ».
قوله: «وَ نَضَعُ الْمَوازِینَ الْقِسْطَ» هذا الوضع یراد به النصب. یقال وضع صاحب الدیوان المیزان، اذا اخذ فى اخذ الخراج و المراد بالموازین المیزان کقوله: «یا أَیُّهَا الرُّسُلُ» و المراد به النّبی (ص) وحده، و العرب تذکر الجمع و ترید به الواحد، کما قال الاعشى:
و وجه نقى اللون صاف یزینه
مع الجید لبات لها و معاصم
اراد بذلک لبة و معصما. قال الزّجاج: القسط، العدل، و هو مصدر یوصف به الواحد و الجمع، یقال میزان قسط، اى ذات قسط، و موازین قسط، اى ذوات قسط. «لِیَوْمِ الْقِیامَةِ» اى لاهل یوم القیامه، و قیل فى یوم القیامة، و قیل لجزاء یوم القیامة، و فى الخبر المیزان له لسان و کفّتان، توزن به صحایف الحسنات و السیّئات فیثقل و یخیف على قدر الطاعات و المعاصى. و عن ابن عباس قال: ینصب المیزان فیکون العمود منه کما بین المشرق و المغرب. و گفتهاند: کطباق الدنیا جمیعا فى طولها و عرضها، فاحدى کفتیه من نور و هى الکفة التی توزن بها الحسنات و موضعها عن یمین العرش، و الکفّة الأخرى من الظلمة و هى الکفة التی توزن بها السیئات و موضعها عن یسار العرش. «فَلا تُظْلَمُ نَفْسٌ شَیْئاً» اى لا ینقص من ثواب حسناته و لا یزاد على سیآته.
«وَ إِنْ کانَ مِثْقالَ حَبَّةٍ» قراءت اهل مدینه مثقال حبّة برفع لام است و باین قراءت کان بمعنى وقع است، یعنى و ان وقع و حصل للعبد مثقال حبّة «مِنْ خَرْدَلٍ» مىگوید از کردار هیچکس هیچ چیز نکاهند و اگر آن چیز همسنگ یک دانه خردل بود، و اگر بنصب خوانى بر قراءت باقى، تقدیر آنست که، و ان کان العمل مثقال حبّة من خردل زیرا که کان برین قراءت ناقص بود و محتاج اسم و خبر باشد مثقال که منصوب است خبر کان است و اسم در وى مضمر، و اگر این سخن مستأنف نهى، رواست گویى: و ان کان مثقال حبّة من خردل. «أَتَیْنا بِها» یعنى و اگر همسنگ یک دانه خردل بود از کردار او بترازو آریم آن را و وى را بدان پاداش دهیم، «وَ کَفى بِنا حاسِبِینَ» اى محصلین و قیل عالمین حافظین لانّ من حسب شیئا علمه و حفظه، قیل دخلت الباء لان معناه معنى الامر، کانّه قال اکتفوا باللّه محاسبا، و انتصابه على التمییز.
روى انّ رسول اللَّه (ص) صلّى صلاة الصبح یوما فقرأ فیها هذه السورة فلمّا بلغ قوله «وَ کَفى بِنا حاسِبِینَ» اخذته سعلة فرکع.
«وَ لَقَدْ آتَیْنا مُوسى وَ هارُونَ الْفُرْقانَ» یعنى الکتاب المفرق بین الحق الباطل و هو الترویة، و قال ابن زید الفرقان، النصر على الاعداء. کما قال: «وَ ما أَنْزَلْنا عَلى عَبْدِنا یَوْمَ الْفُرْقانِ» یعنى یوم بدر. و لانّه قال: «وَ ضِیاءً» ادخل الواو فیه اى آتینا موسى و هارون النصر و الضّیاء، و هو التوریة، و من قال المراد بالفرقان التوریة، قال الواو فى قوله «وَ ضِیاءً» زائدة معجمة، معناه آتینا هما التوریة ضیاء، و قیل هو صفة اخرى للتوریة، مثل قوله فى سورة المائدة فى صفة الانجیل: «فِیهِ هُدىً وَ نُورٌ وَ ذِکْراً لِلْمُتَّقِینَ» خصّ المؤمنین بالذکر لانّهم هم المنتفعون به و المتبعون له، ثمّ فسّر فقال: «الَّذِینَ یَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ بِالْغَیْبِ» اى یخافونه و لم یروه بعد، و قیل یخشون ربّهم اى یطیعونه فى خلواتهم مستترین عن اعین الخلق. «وَ هُمْ مِنَ السَّاعَةِ» اى من القیامة. «مُشْفِقُونَ» خائفون. «وَ هذا» یعنى القرآن «ذِکْرٌ مُبارَکٌ» کثیر الخیر دائم النفع یتبرک به و یطلب منه الخیر، «أَنْزَلْناهُ» على محمّد «أَ فَأَنْتُمْ» یا اهل مکّة، «لَهُ مُنْکِرُونَ» جاحدون؟ و هذا استفهام توبیخ و تعییر.
قضیت تحنبى فسرّ قوم
حمقى بهم غفلة و نوم
کانّ یومى علىّ حتما
و لیس للشامتین یوم
آن روز که «کُلُّ مَنْ عَلَیْها فانٍ» از آسمان فرو آمد یعنى که هر چه در زمین خلقست مرگ بر ایشان روانست و فنا حاصل ایشان است، فریشتگان آسمان طمع داشتند که چون اهل زمین را مخصوص کرد بفنا، ایشان را بقا باشد بر دوام، تا آیت آمد که: «کُلُّ شَیْءٍ هالِکٌ إِلَّا وَجْهَهُ» آن گه ایشان دل بر مرگ نهادند و دانستند که در آسمان و زمین هیچکس نیست از مخلوقان که بر عقبه مرگ گذر نکند، و آن شربت قهر نچشد اگر در کل عالم کسى را از قهر مرگ خلاص بودى مصطفى عربى بودى که سیّد و سرور کاینات و نقطه دایره حادثات بود، و بنزدیک اللَّه تعالى عزیز و مکرم بود، و با وى میگوید انّک میّت. عائشه روایت میکند از مصطفى که گفت: «من اصیب منکم بمصیبة بعدى فلیتعز بمصیبته بى»
هر کرا بعد از من مصیبتى رسد بوفات عزیزى تا وفات من یاد کند و خود را بآن تعزیت و تسلیت دهد. از اینجا آغاز کنم قصه وفات مصطفى (ص) چنان که نقله اخبار و حمله آثار روایت کردند باسناد درست از جابر بن عبد اللَّه و عبد اللَّه بن عباس که گفتند: که آن روز که جبرئیل امین پیک حضرت، برید رحمت سوره النصر از آسمان عزت فرود آورد مصطفى گفت: یا جبرئیل نفسى قد نعیت اى جبرئیل ما را از قهر مرگ خبر دادهاند مانا که هنگام رفتن نزدیک گشت و آفتاب عمر بسر دیوار رسید، جبرئیل گفت: یا محمّد «وَ لَلْآخِرَةُ خَیْرٌ لَکَ مِنَ الْأُولى وَ لَسَوْفَ یُعْطِیکَ رَبُّکَ فَتَرْضى» آن گه رسول خدا بلال را فرمود تا ندا کرد گفت الصلاة جامعة. مهاجر و انصار جمله حاضر شدند در مسجد، رسول خدا نماز بگزارد آن گه بر منبر شد و خطبهاى بلیغ خواندن گرفت چون کسى که وداع کند گفت: «یا ایّها الناس اىّ نبى کنت لکم؟»
چگونه پیغامبرى بودم شما را وحى حق چگونه گزاردم و پیغام و نامه ملک چون رسانیدم؟ یاران گفتند جزاک اللَّه من نبى خیرا فلقد کنت لنا کالاب الرحیم و کالاخ الناصح المشفق ادّیت رسالات اللَّه و بلغتنا وحیه و دعوت الى سبیل ربک بالحکمة و الموعظة الحسنة. اى سید چه گوئیم بکدام زبان تو را ستائیم و ثناء تو بسزاى تو کى توانیم، تو ما را چون پدر مهربان بودى و چون برادر مشفق نصیحت کردى، مهجوران را شفیع بودى مریدان را دلیل بودى، درویشان را مونس بودى، وحى پاک و رسالت حق بشرط و رمّت گزاردى، خلق را بدین اسلام و ملت درست خواندى. آن گه رسول خدا سوگند نهاد بر یاران که به یگانگى خدا و بحق من بر شما که هر کرا بر من قصاصى است برخیزد و همین ساعت از من قصاص خواهد پیش از قصاص قیامت، و این سخن سه بار گفت آخر پیرى برخاست از میان قوم، نام وى عکاشه پاى بسر مردم در مىنهاد تا نزدیک مصطفى رسید گفت یا رسول اللَّه اگر نه آن بودى که سه بار سوگند دادى و درخواستى من برنخاستمى، پدر و مادر من فداء تو باد این سخن که خواهم گفت نه گفتمى، وقتى من با تو در غزائى بودم و اللَّه ما را نصرت داد و فتح بر آمد، چون باز گشتیم ناقه من پیش ناقه تو برآمد من از ناقه فرو آمدم تا پاى مبارک ترا بوسه دهم قضیت خود را برآهیختى و بر پهلوى من زدى، ندانم مرا بقصد زدى یا بقصد ناقه زدى و بر من آمد. رسول خدا گفت: یا عکاشة اعیذک بجلال اللَّه ان یتعمدک رسول اللَّه بالضرب.
آن گه بلال را فرمود تا بسراى فاطمه رود و قضیب ممشوق بیارد، بلال از مسجد بیرون شد دست بر سر نهاده و ندا میزند که اینک رسول خداى از نفس خویش قصاص میدهد، آمد تا در حجره فاطمه و در بزد و گفت اى دختر رسول خدا قضیت ممشوق بمن ده، فاطمه گفت، اى بلال پدر من قضیب از بهر چه میخواهد؟ و امروز نه روز حج است و نه روز عزا. بلال گفت: یا فاطمة ما اغفلک عمّا فیه ابوک انّ رسول اللَّه یودّع الدّین و یفارق الدّنیا و یعطى القصاص من نفسه. اى فاطمه سخت غافل نشسته و از حال و کار پدر بى خبر ماندهاى که دنیا را وداع میکند و ساز سفر آخرت میسازد، و از نفس خود قصاص میدهد، فاطمه گفت اى بلال کرا دل دهد که از رسول خدا قصاص خواهد؟
اى بلال اگر ناچارست بارى حسن و حسین را گوى تا حوالت آن قصاص با خود گیرند، و آن حکم بر ایشان برانند نه بر رسول خدا. بلال قضیب آورد و بدست رسول داد، و رسول بدست عکاشه داد، ابو بکر و عمر چون آن حال دیدند برخاستند گریان و سوزان گفتند: یا عکاشة ها نحن بین یدیک فاقتص منّا و لا تقتص من رسول اللَّه. رسول خدا چون ایشان را بر آن صفت دید گفت امض یا با بکر و انت یا عمر فقد عرف اللَّه مکانکما و مقامکما، على بن ابى طالب (ع) برخاست گفت یا عکاشة انا فى الحیاة بین یدى رسول اللَّه و لا تطیب نفسى ان تضرب رسول اللَّه فهذا ظهرى و بطنى اقتص منّى بیدک و اجلدنى مائة و لا تقتص من رسول اللَّه.
رسول خدا او را گفت یا على اقعد، فقد عرف اللَّه مقامک و نیّتک، حسن و حسین بزارى پیش آمدند و خویشتن را بر عکاشه عرض کردند و گفتند یا عکاشة أ لیس تعلم انّا سبطا رسول اللَّه فالقصاص منّا کالقصاص من رسول اللَّه.
هم چنان رسول خداى ایشان را دلخوشى داد و ساکن کرد و گفت:
اقعدا یا قرّتى عینى لانسى اللَّه لکما هذا المقام.
پس گفت اى عکاشه بزن اگر میزنى، عکاشه گفت یا رسول اللَّه آن روز که آن قضیب بر من آمد پهلوى من برهنه بود، رسول جامه از پهلو باز گرفت چنان که خورشید شعاع و نور خود بر زمین افکند تا تلألؤ نور از پهلوى رسول بر قوم افتاد یاران همه فریاد و غریو در گرفتند. عکاشه برجست و روى بر پهلوى رسول مالید و میگفت فداک ابى و امّى، پدر و مادر من فداى تو باد چه جاى آنست که من از تو قصاص خواهم و کرا خود دل دهد که از تو قصاص خواهد عکاشه را هزار جان بایستى که فداى این ساعت کردى، رسول خدا گفت: اما ان تضرب و اما ان تعفو؟ فقال قد عفوت عنک رجاء ان یعفو اللَّه عنّى فى القیامة. فقال النبى (ص): «من اراد ان ینظر الى رفیقى فى الجنّة فلینظر الى هذا الشیخ»
فقام المسلمون یقبلون ما بین عینى عکاشه و یقولون طوباک ثم طوباک نلت الدرجات العلى و مرافقة رسول اللَّه. پس رسول خدا همان روز بیمارى بوى در آمد هژده روز بیمار بود. در بیمارى بلال بانگ نماز گفت آن گه بدر حجره آمد گفت: السلام علیک یا رسول اللَّه و رحمة اللَّه الصّلاة یرحمک اللَّه رسول خدا آواز بلال شنید، فاطمه (ع) گفت یا بلال انّ رسول اللَّه الیوم مشغول بنفسه.
رسول خداى امروز بخود مشغول است، بلال در مسجد شد چون اسفار صبح ببود گفت و اللَّه که من اقامت نگویم و نماز نکنم تا از سید خود رسول خداى دستورى نخواهم، باز گشت و بر در بایستاد و ندا کرد و گفت: السّلام علیک یا رسول اللَّه و رحمة اللَّه الصّلاة یرحمک اللَّه. رسول آواز بلال بشنید گفت: ادخل یا بلال انّ رسول اللَّه الیوم مشغول بنفسه، مرّ أبا بکر یصلّ بالنّاس.
اى بلال بگو تا قوم نماز کنند و ابو بکر پیش رود بجاى من، که من طاقت بیرون آمدن ندارم، بلال بیرون آمد دست بر سر نهاده و مىگوید وا غوثاه باللّه، وا انقطاع رجائى، وا انقصام ظهرى، لیتنى لم تلدنى امّى و اذ ولدتنى لم اشهد من رسول اللَّه هذا الیوم.
پس گفت یا ابا بکر رسول خداى فرمود تا تو بجاى وى نماز بجماعت بگزارى و ابو بکر مردى رقیق دل بود چون پیش شد و مقام رسول دید از رسول خالى، بیفتاد و بیهوش گشت، یاران همه گریستن در گرفتند خروش و زارى عظیم در مسجد افتاد، آواز ایشان بسمع رسول رسید گفت این چه آشوب و شور و چه خروش و زارى است؟ گفتند صیحة المسلمین لفقدک یا رسول اللَّه.
پس رسول خداى على را و ابن عباس را بخواند، و تکیه بر ایشان کرد تا بمسجد آمد و نماز جماعت بگزارد دو رکعت سبک، آن گه روى ملیح با یاران کرد و گفت: «معاشر المسلمین استودعکم اللَّه انتم فى رجاء اللَّه و امانه و اللَّه خلیفتى علیکم، معاشر المسلمین علیکم باتّقاء اللَّه و حفظ طاعته من بعدى فانّى مفارق الدنیا هذا اول بوم من الآخرة و آخر یوم من الدنیا».
پس رسول خدا بخانه باز شد و روز دوشنبه کار بر وى سخت شد و کان صلّى اللَّه علیه و سلّم ولد یوم الاثنین و بعث یوم الاثنین و قبض فى یوم الاثنین، و اوحى اللَّه عز و جل الى ملک الموت ان اهبط الى حبیبى و صفیّى محمّد. فى احسن صورة و ارفق به فى قبض روحه.
ملک الموت از آسمان فرو آمد مانند اعرابى بر در حجره رسول بایستاد، پس گفت: السّلام علیکم یا اهل بیت النبوّة و معدن الرّسالة و مختلف الملائکة أ ادخل؟ عایشه گفت یا فاطمة اجیبى الرّجل. مردى بر در است او را جواب ده و باز گردان، فاطمه گفت: آجرک اللَّه فى ممشاک یا عبد اللَّه انّ رسول اللَّه مشغول بنفسه.
یک بار دیگر همان ندا کرد و همان جواب شنید، سوم بار ندا کرد و گفت: السّلام علیکم یا اهل بیت النبوّة و معدن الرسالة و مختلف الملائکة أ ادخل فلا بدّ من الدخول؟ در آیم که ناچارست در آمدن، رسول خدا آواز ملک الموت بشنید گفت اى فاطمه کیست که بر در است؟ گفت یا رسول اللَّه مردى بر در است که دستورى در آمدن میخواهد و ما یک بار و دو بار او را جواب دادیم سوم بار آوازى داد که از آن موى بر اندام من برخاست و شانهام بلرزید، رسول خدا او را گفت اى فاطمه اى جان پدر دانى کیست که بر در است؟
هذا هادم اللّذات و مفرّق الجماعات، هذا مرمّل الازواج و مؤتم الاولاد هذا مخرب الدور و عامر القبور، این شکننده کامهاست جدا کننده جمعها است، قطع کننده پیوندها است، زنان را بیوه کند طفلان را یتیم کند خانهها را خراب کند گورها را آباد کند، دوستان را از یکدیگر جدا کند این ملک الموت است.
آن گه گفت: ادخل یرحمک اللَّه یا ملک الموت.
ملک الموت در آمد رسول خدا چون او را دید گفت: جئتنى زائرا ام قابضا؟
بزیارت آمدى یا بقبض روح؟ گفت جئت زائرا و قابضا، هم بزیارت آمدهام و هم بقبض روح اگر دستورى دهى که اللَّه تعالى مرا چنین فرمود که بحضرت تو آیم بدستورى تو آیم و قبض روح بدستورى تو کنم اگر دستورى دهى اگر نه باز گردم و بحضرت خداوند خویش باز شوم. رسول گفت: یا ملک الموت این خلفت حبیبى جبرئیل.
آن دوست من را جبرئیل کجا گذاشتى گفت در آسمان دنیا و فریشتگان او را تعزیت مىدهند، تا درین سخن بودند جبرئیل در آمد و بر بالین مصطفى بنشست. رسول (ص) گفت: یا جبرئیل هذا الرحیل من الدنیا فبشّرنى بمالى عند اللَّه.
اى جبرئیل اینک طومار عمر ما در نوشتند و گوشوار مرگ در گوش بندگى ما کردند و سفر قیامت در پیش ما نهادند از لطف الهى و ذخایر غیبى ما را نشانى ده و در آن نشان ما را بشارتى ده تا بخوشدلى ما ودیعت غیبى بسپاریم. قال ابشرک یا حبیب اللَّه انّى ترکت ابواب السماء قد فتحت و الملائکة قد قاموا صفوفا بالتحیّة و الریحان یحیّون روحک یا محمّد. گفت یا حبیب اللَّه درهاى آسمان جمله گشاده و مقربان صف صف ایستاده با نثار روح و ریحان و تحف رضوان و انتظار روح پاک تو مىکشند، اى محمّد فقال لوجه ربّى الحمد فبشّرنى یا جبرئیل.
گفت حمد خداوند مرا که با من این همه کرامت کرد و عطا داد نه ازین مىپرسم، مرا بشارت ده. گفت بشارت مىدهم ترا بآن که درهاى دوزخ استوار ببستند و درهاى بهشت گشادند و فرادیس اعلى و جنّات مأوى را بیاراستند و آذین بستند و جویهاى آن مطرّد گشت و درختان آن متدلى شد و حوران خویشتن را بیاراستند قدوم روح ترا اى محمّد.
قال لوجه ربّى الحمد فبشرنى یا جبرئیل.
گفت اى جبرئیل خداى را ثنا میگویم و سپاس دارى میکنم بر نعمتهاى ریزان و نواختهاى بىکران، اما نه ازین مىپرسم، مرا بشارت ده. گفت اول کسى که از خاک بر آید تو باشى و اول کسى که در حضرت عزت بندگان را شفاعت کند تو باشى و اول کسى که شفاعت او قبول کنند و مرادش در کنار نهند تو باشى.
قال لوجه ربّى الحمد فبشرنى یا جبرئیل.
گفت اى جبرئیل حمد خداى را بر نعمتهاى وى نه ازین پرسم مرا بشارت ده. قال جبرئیل یا حبیبى عمّا تسئلنى؟ گفت اى دوست مرا از چه مىپرسى؟
قال اسئلک عن غمّى و همّى فمن لقرّاء القرآن من بعدى، من لصوّام شهر رمضان من بعدى، من لحجّاج بیت اللَّه الحرام من بعدى، من لامّتى المصطفاة من بعدى.
اى جبرئیل ترا از غم و اندوه خود مىپرسم اندوه من همه براى امّت است، مشتى درویشان و بیچارگان که در متابعت ما کمر وفادارى بر میان بستند حلقه بندگى شرع در گوش فرمان بردارى کردند دین اسلام و ملت شریعت بپاى داشتند و بجان و دل پذیرفتند و بدوستى ما و امید شفاعت ما روز بسر آوردند، گویى سرانجام کار ایشان بچه رسد و فردا با ایشان چه کنند؟ جبرئیل گفتا، ابشر یا حبیب اللَّه فان اللَّه عز و جل یقول قد حرّمت الجنّة على جمیع الانبیاء و الامم حتى تدخلها انت و امتک یا محمّد.
قال الآن طابت نفسى ادن یا ملک الموت فانته الى ما امرت على (ع) حاضر بود گفت: یا رسول اللَّه از ما که زهره آن دارد که ترا شوید و بر تو کفن کند و بر تو نماز کند و ترا در خاک نهد مگر که تو دستورى دهى و آنچه فرمودنى است فرمایى، ما را خبر کن که چون روح تو مقبوض شود که ترا شوید و در چه جامه ترا کفن کند و بر تو که نماز کند و که در قبر شود؟
گفت یا على شستن تو و آب ریختن فضل بن عباس و جبرئیل سوم شما باشد، آن گه چون از غسل فارغ شوید مرا در سه جامه نو کفن کنید و حنوط بهشتى که جبرئیل از بهشت آورد بر ان پراکنید آن گه چون فارغ شوید مرا در مسجد بر سریر نهید و شما همه از مسجد بیرون روید، فانّ اول من یصلى علىّ الرّب من فوق عرشه ثمّ جبرئیل ثمّ میکائیل ثمّ اسرافیل ثمّ الملائکة زمرا زمرا ثمّ ادخلوا فقوموا صفوفا لا یتقدّم علىّ احد.
فاطمه آن ساعت بر فراق پدر زار بگریست و گفت الیوم الفراق فمتى القاک؟
فقال لها یا بنیّة تلقیننى یوم القیامة عند الحوض و انا اسقى من یرد على الحوض من امتى، قالت فان لم القک یا رسول اللَّه؟ قال تلقینى عند المیزان و انا اشفع لامّتى، قالت فان لم القک یا رسول اللَّه؟ قال تلقیننى عند الصراط و انا انادى ربّ سلم امّتى من النار.
پس چون کار تمام شد و قبض روح پاک او کردند و وصیت او چنان که فرموده بود بجاى آوردند سریر در میان مسجد بنهادند خالى و خود بیرون رفتند. على (ع) گفت: لقد سمعنا فى المسجد همهمة و لم نر لهم شخصا فسمعنا هاتفا یهتف و هو یقول، ادخلوا رحمکم اللَّه فصلّوا على نبیّکم فدخلنا و قمنا صفوفا کما امرنا رسول اللَّه فکبّرنا بتکبیر جبرئیل و صلّینا على رسول اللَّه بصلاة جبرئیل، ما تقدّم منا احد على رسول اللَّه و دخل القبر ابو بکر الصدّیق و على بن ابى طالب و ابن عباس.
و دفن رسول اللَّه فلمّا انصرف الناس قالت فاطمة لعلى: یا ابا الحسن دفنتم رسول اللَّه؟
قال نعم، قالت فاطمة کیف طابت انفسکم ان تحثوا التراب على رسول اللَّه اما کان فى صدورکم لرسول اللَّه الرحمة اما کان معکم الخیر؟ قال بلى یا فاطمة و لکن امر اللَّه الّذى لا مردّ له، فجعلت تبکى و تندب و هى تقول یا ابتاه الآن انقطع عنّا جبرئیل و کان یأتینا بالوحى من السّماء.
روى ابو الاشعث الصنعانى عن اوس بن اوس قال: قال رسول اللَّه (ص): «انّ من افضل ایّامکم یوم الجمعة فیه خلق آدم و فیه قبض و فیه النفخة و فیه الصعقة، فاکثروا من الصلاة علىّ فیه فانّ صلوتکم معروضة على قالوا یا رسول اللَّه و کیف تعرض صلاتنا علیک و قد ارمت؟ قال اللَّه عز و جل حرّم على الارض ان تأکل اجساد الانبیاء.
قوله: «ارمت» اصله ارممت فادغمت احدى المیمین فى التّاء، یقال رمّ العظم اذا بلى، و ارم الرجل اذا صارت عظامه بالیة، قوله: «وَ نَبْلُوکُمْ» اى نختبرکم، «بِالشَّرِّ وَ الْخَیْرِ» اى بالشدّة و الرخاء و الصّحة و السقم و الغنى و الفقر و بما تحبّون و ما تکرهون، «فِتْنَةً» ابتلاء و امتحانا لننظر کیف شکرکم فیما تحبّون و صبرکم فیما تکرهون، یعنى ما دمتم احیاء. معنى آنست که تا زندهاید شما را مىآزمائیم گاه بیمارى و گاه تندرستى و گاه درویشى و گاه توانگرى، گاه بلا و شدت و گاه آسانى و راحت، گاهى با نشاط و شادى همه آن بینید که دل شما خواهد، گهى با خروش و زارى همه آن بینید که شما را کراهت آید، این همه بآن کنیم تا بنگریم که از شما صابر بر بلا و شاکر بر عطا کیست. و آن گه از همه بپرسیم، شاکر را بر شکر جزا دهیم و صابر را بر صبر، اینست که اللَّه تعالى گفت: «وَ إِلَیْنا تُرْجَعُونَ» یعنى للحساب و الثواب و العقاب. قرأ یعقوب وحده ترجعون بفتح التّاء و کسر الجیم، و قرأ الباقون ترجعون بضم التّاء و کسر الجیم.
«وَ إِذا رَآکَ الَّذِینَ کَفَرُوا إِنْ یَتَّخِذُونَکَ إِلَّا هُزُواً» سبب نزول این آیت آن بود که ابو جهل و ابو سفیان در انجمن قریش نشسته بودند رسول خدا بایشان بر گذشت بو جهل باستهزاء گفت بابو سفیان: انظر الى نبىّ بنى عبد مناف. درنگر باین پیغامبر بنى عبد مناف، بو سفیان گفت چه بود اگر پیغامبرى از بنى عبد مناف بود.
رسول خداى سخن هر دو بشنید، آن گه روى به ابو جهل کرد و گفت: ما اریک تنتهى حتى ینزل بک ما نزل بعمّک الولید بن المغیرة، و بابو سفیان نگریست و گفت: انّما قلت الّذى قلته حمیّة.
فانزل اللَّه عز و جل «وَ إِذا رَآکَ الَّذِینَ کَفَرُوا إِنْ یَتَّخِذُونَکَ إِلَّا هُزُواً» اى ما یتخذونک الّا بالاستهزاء، و قیل تقدیره و اذا رأوک داعیا الى رفض آلهتهم اتخذوک هزوا و قالوا: «أَ هذَا الَّذِی یَذْکُرُ آلِهَتَکُمْ اى یعیب آلهتکم. یقال فلان یذکر الناس، اى یغتابهم و یذکرهم بالعیوب. و یقال فلان یذکر اللَّه اى یصفه بالعظمة و یثنى علیه و یوحّده. «وَ هُمْ بِذِکْرِ الرَّحْمنِ» اى باسم الرّحمن، «هُمْ کافِرُونَ» یعنى الّذین قالوا، و ما الرّحمن، لا نعرف الرّحمن الّا رحمن الیمامة مسیلمة، و قیل ذکر الرحمن هاهنا القرآن و التوحید، یعنى هم بالتوحید و القرآن کافرون.
معنى آیت آنست که رب العزة گفت اى محمد چون تو ایشان را گویى که بتان را مپرستید که ایشان سزاى پرستش نیستند و خدایى را نشایند، ایشان با یکدیگر گویند بر طریق استهزاء، اینست که عیب بتان ما میکند و ایشان را بزبان مىآرد و مىگوید ایشان را سزاوارى الهیت نیست، تا ما را از پرستش ایشان باز دارد. آن گه رب العزة گفت: «وَ هُمْ بِذِکْرِ الرَّحْمنِ هُمْ کافِرُونَ» این بر سبیل تعجب گفت و تنبیه بر جهل ایشان، یعنى که بر رسول ما انکار کردند که عیب بتان گفت و ایشان را از آنان منع کرد، و آن گه خود بنام رحمن و سخن وى کافر میشوند، و رسول را بر عبادت اللَّه تعالى عیب مىکنند، این غایت جهل و حماقت است.
قوله: «خُلِقَ الْإِنْسانُ مِنْ عَجَلٍ» هذا من الامثال، کما تقول خلق فلان من الغضب، و عجن فلان من الجود، و قطع فلان من القمر. و انّما اراد بهذا استعجال الکفار بالعذاب، و هو قولهم: «ائْتِنا بِما تَعِدُنا» «عَجِّلْ لَنا قِطَّنا» «فَأَمْطِرْ عَلَیْنا حِجارَةً مِنَ السَّماءِ» و کذلک استعجل طائفة من المؤمنین بالعذاب للکفّار، فقال للطائفتین: «خُلِقَ الْإِنْسانُ مِنْ عَجَلٍ» یعنى خلق الانسان عجولا. کما قال فى سورة بنى اسرائیل: «وَ کانَ الْإِنْسانُ عَجُولًا»، و قیل المراد به آدم، (ع) قال مجاهد: لمّا خلق اللَّه آدم فى آخر ما خلق عند آخر النهار فصار الروح فى لسانه و عینیه، رأى الشمس قاربت الغروب، فقال: یا رب عجل تمام خلقى قبل ان تغیب الشمس، فقیل له خلق الانسان من عجل. و قال سعید بن جبیر: لمّا دخل الروح فى رأس آدم و عینیه نظر الى ثمار الجنّة فلمّا دخل فى جوفه اشتهى الطعام فوثب قبل ان تبلغ الروح الى رجلیه عجلان الى ثمار الجنّة فذلک قوله: «خُلِقَ الْإِنْسانُ مِنْ عَجَلٍ» و قیل معناه خلق الانسان بسرعة، و تعجیل على غیر ترتیب، خلق سائر الآدمیّین من النطفة و العلقة و المضغة و غیرها، و قیل العجل الطین بلغة الحمیر، یعنى خلق الانسان من طین قوله: «سَأُرِیکُمْ آیاتِی» یعنى ما توعدون به من العذاب، «فَلا تَسْتَعْجِلُونِ» این در شأن النضر بن الحارث فرو آمد که عذاب بتعجیل میخواست باستهزاء مىگفته، اللّهم ان کان هذا هو الحق من عندک فامطر علینا حجارة من السّماء او ائتنا بعذاب الیم. و همچنین جماعتى مؤمنان که عذاب کافران بتعجیل میخواستند، ربّ العزّة گفت مرا مشتابانید بعذاب فرو گشادن بر ایشان که ما بوقت خویش مواعید خویش بشما نمائیم، پس آن بود که روز بدر ایشان را هلاک کرد، و گفتهاند که استعجال قیامت میکردند مىگفتند: «مَتى هذَا الْوَعْدُ إِنْ کُنْتُمْ صادِقِینَ» ربّ العالمین گفت بجواب ایشان: «لَوْ یَعْلَمُ الَّذِینَ کَفَرُوا» جواب لو محذوفست یعنى لو علموا ما استعجلوا و لا قالوا متى هذا الوعد، و قیل لو علموا لما اقاموا على کفرهم و لسارعوا الى الایمان.
«حِینَ لا یَکُفُّونَ عَنْ وُجُوهِهِمُ النَّارَ» اى حین تلفح وجوههم النّار فلا یدفعونها عن وجوههم، «وَ لا عَنْ ظُهُورِهِمْ» یعنى السیاط، «وَ لا هُمْ یُنْصَرُونَ» اى و لا هم یمنعون من عذاب اللَّه. و قیل معناه لیت الّذین کفروا یعلمون حین لا یکفّون. کاشک بدانند کافران حال خویش در آن هنگام که باز نمىتوانند برد از رویهاى خویش آتش، و نه از پس پشتهاى خویش چنان که جاى دیگر گفت: «وَ تَغْشى وُجُوهَهُمُ النَّارُ.
لَوَّاحَةٌ لِلْبَشَرِ».
قوله: «بَلْ تَأْتِیهِمْ» اى السّاعة، «بَغْتَةً» اى فجأة، و قیل تأتیهم العقوبة بغتة على غرّة منهم. «فَتَبْهَتُهُمْ» فتحیّرهم، «فَلا یَسْتَطِیعُونَ رَدَّها» اى لا یقدرون على دفعها، «وَ لا هُمْ یُنْظَرُونَ» یمهلون.
«وَ لَقَدِ اسْتُهْزِئَ بِرُسُلٍ مِنْ قَبْلِکَ» یعزى بهذا نبیّه، «فَحاقَ بِالَّذِینَ سَخِرُوا مِنْهُمْ ما کانُوا بِهِ یَسْتَهْزِؤُنَ»
اى فحل بهم جزاء استهزائهم، و عاد علیهم ما ارادوا بالرّسل. باین آیت پیغامبر را تسلى میدهد میگوید، این کفره قریش با تو همان مىکنند که کافران پیش با پیغامبران کردند، اى محمّد تو دل بتنگ میار و ضجر مشو از ایذا و استهزاء ایشان که ما هم چنان که پیشینیان ترا جزاء استهزاء بدادیم ایشان را هم جزاء خود بدهیم، کافران پیش را آن بد که پیغامبران را خواستند خود فراسر ایشان نشست، اینان را هم آن بد که بتو میخواهند فراسر ایشان نشیند.
«قُلْ مَنْ یَکْلَؤُکُمْ» قل لهم یا محمّد من یحفظکم، «بِاللَّیْلِ» اذا نمتم، «وَ النَّهارِ» اذا تصرفتم، «مِنَ الرَّحْمنِ» اى من بأس الرّحمن، و من عذابه، و قیل من امره هذا کقوله: «فَمَنْ یَنْصُرُنِی مِنَ اللَّهِ إِنْ عَصَیْتُهُ»، و قیل هذا استفهام معناه النفى، اى لا کالى لکم من عذابه ان اتاکم لیلا او نهارا، نقول کلاه کلاة اى حفظه.
«بَلْ هُمْ عَنْ ذِکْرِ رَبِّهِمْ» اى عن علم قدرته علیهم معرضین و قیل عن مواعظ ربّهم «مُعْرِضُونَ» لا یلتفتون الیها، و قیل عن القرآن معرضون لا یتدبّرونه.
«أَمْ لَهُمْ آلِهَةٌ تَمْنَعُهُمْ مِنْ دُونِنا» معناه ام لهم آلهة تجعلهم فى منعة و عزّ من ان ینالهم مکروه و عذاب من جهتنا، و قال ابن عباس: فیه تقدیم و تأخیر، و المعنى ام لهم آلهة من دوننا تمنعهم، ثمّ وصف الآلهة بالضّعف، فقال: «لا یَسْتَطِیعُونَ نَصْرَ أَنْفُسِهِمْ» اى لا یستطیعون دفع ذباب عنها فکیف یرجون نصرها، «وَ لا هُمْ مِنَّا یُصْحَبُونَ» قیل الکنایة للآلهة اى و لا یصحبها اللَّه معونة على النصر، و قیل الکنایة للکفار، یعنى و لا الکفار منّا یجارون اى یحفظون، من قولهم صحبک اللَّه اى حفظک و نصرک.
«بَلْ مَتَّعْنا هؤُلاءِ وَ آباءَهُمْ حَتَّى طالَ عَلَیْهِمُ الْعُمُرُ» اى لیس لهم آلهة یرجون نصرها بل وسّعنا علیهم ما یعیشون به و على آبائهم من قبلهم و طوّلنا اعمارهم فغرهم ذلک و ترکوا تدبّر آیاتنا فصاروا کفارا. معنى آیت آنست که این کافران که بتان را مىپرستند ایشان را از آن بتان عزى و نصرتیست و بازداشتى از عذاب، تا ایشان را بطمع آن نصرت و معونت پرستند، آن بتان از ضعیفى چنانند که یک مگس از خود دفع نتوانند کرد، و خود را بکار نیایند دیگران را چون بکار آیند و نصرت کنند. آن گه گفت نه که ایشان را امید نصرت و منعت بتان نیست لکن ما ایشان را و پدران ایشان را در دنیا برخوردارى و نعمت و عمر دراز دادیم، تا بدان غرّه شدند و دلهاشان در تنعم سخت گشت تا در آیات و سخنان ما تفکر نکردند و در دلایل وحدانیت و قدرت ما نظر نکردند و کافر شدند.
و فى الخبر الصحیح: «ما احد اصبر على اذى یسمعه من اللَّه یدعون له الولد ثمّ یعافیهم و یرزقهم».
«أَ فَلا یَرَوْنَ أَنَّا نَأْتِی الْأَرْضَ نَنْقُصُها مِنْ أَطْرافِها» نفتحها لمحمّد و یخرجها من ایدى المشرکین. و یزیدها فى ارض المسلمین، و قیل «نَنْقُصُها مِنْ أَطْرافِها» نمیت الواحد بعد الواحد و القرن بعد القرن. قال ابن عباس: نقصانها موت العلماء و الفقهاء و خیار النّاس لانّ عمارة الارض بحیاة العلماء و الخیار، و المعنى اذا لم یبق الخیار و العلماء لم یبق، الاشرار و الکفار. و قیل نقصانها جور ولاتها، و قیل نقصانها ذهاب البرکة عن ثمارها و نباتها. «أَ فَهُمُ الْغالِبُونَ» ام محمّد و اصحابه، و المعنى لیس ذلک کما یظنه المشرکون بل حزبنا هم الغالبون.
«قُلْ إِنَّما أُنْذِرُکُمْ بِالْوَحْیِ» اى أنذرکم عذاب اللَّه بامره و بما اوحى الىّ.
«وَ لا یَسْمَعُ الصُّمُّ الدُّعاءَ» قرأ ابن عامر وحده و لا تسمع الصم بالتّاء و ضمّها و کسر المیم من تسمع و نصب الصم و الوجه انه على مخاطبة النّبی حملا على ما قبله و هو خطاب له، و ذلک قوله. «قُلْ إِنَّما أُنْذِرُکُمْ بِالْوَحْیِ» اى انّک لا تقدر على اسماع الصم، و المراد انهم معاندون فاذا اسمعتهم لم یعلموا بما سمعوا کانّهم صم لم یسمعوا، و قرأ الباقون یسمع بالتّاء مفتوحة، الصم رفعا، و الوجه انه على الذّم و التوبیخ بترک استماع ما یجب علیهم استماعه، فکانّهم صم لا یسمعون. و ارتفاع الصم بانه فاعل و تذکیر الفعل من اجل تقدمه، و یکون التأنیث غیر حقیقى. دعا اینجا نداست چنان که در سورة الملائکة گفت: «إِنْ تَدْعُوهُمْ لا یَسْمَعُوا دُعاءَکُمْ» یعنى ان تنادوهم لا یسمعوا نداءکم. همانست که گفت: «یَوْمَ یَدْعُوکُمْ فَتَسْتَجِیبُونَ بِحَمْدِهِ» اى ینادیکم جبرئیل.
جاى دیگر گفت: «یَوْمَ یَدْعُ الدَّاعِ» اى ینادى المنادى. «إِذا ما یُنْذَرُونَ» اى یخوفون.
«وَ لَئِنْ مَسَّتْهُمْ نَفْحَةٌ» اى ضربة «مِنْ عَذابِ رَبِّکَ» من قولهم نفحت الدابة اذا رمحت، و قیل النفحة الدفعة الیسیرة من الشیء، من قولهم نفح فلان لفلان، اذا اعطاه قدرا یسیرا من المال، و قیل النفحة الزمهریر، و معنى الآیة لو عاینوا ادنى عذاب من اللَّه دلوا و خضعوا و دعوا بالویل على انفسهم مقرّین بانهم کانوا «ظالِمِینَ».
قوله: «وَ نَضَعُ الْمَوازِینَ الْقِسْطَ» هذا الوضع یراد به النصب. یقال وضع صاحب الدیوان المیزان، اذا اخذ فى اخذ الخراج و المراد بالموازین المیزان کقوله: «یا أَیُّهَا الرُّسُلُ» و المراد به النّبی (ص) وحده، و العرب تذکر الجمع و ترید به الواحد، کما قال الاعشى:
و وجه نقى اللون صاف یزینه
مع الجید لبات لها و معاصم
اراد بذلک لبة و معصما. قال الزّجاج: القسط، العدل، و هو مصدر یوصف به الواحد و الجمع، یقال میزان قسط، اى ذات قسط، و موازین قسط، اى ذوات قسط. «لِیَوْمِ الْقِیامَةِ» اى لاهل یوم القیامه، و قیل فى یوم القیامة، و قیل لجزاء یوم القیامة، و فى الخبر المیزان له لسان و کفّتان، توزن به صحایف الحسنات و السیّئات فیثقل و یخیف على قدر الطاعات و المعاصى. و عن ابن عباس قال: ینصب المیزان فیکون العمود منه کما بین المشرق و المغرب. و گفتهاند: کطباق الدنیا جمیعا فى طولها و عرضها، فاحدى کفتیه من نور و هى الکفة التی توزن بها الحسنات و موضعها عن یمین العرش، و الکفّة الأخرى من الظلمة و هى الکفة التی توزن بها السیئات و موضعها عن یسار العرش. «فَلا تُظْلَمُ نَفْسٌ شَیْئاً» اى لا ینقص من ثواب حسناته و لا یزاد على سیآته.
«وَ إِنْ کانَ مِثْقالَ حَبَّةٍ» قراءت اهل مدینه مثقال حبّة برفع لام است و باین قراءت کان بمعنى وقع است، یعنى و ان وقع و حصل للعبد مثقال حبّة «مِنْ خَرْدَلٍ» مىگوید از کردار هیچکس هیچ چیز نکاهند و اگر آن چیز همسنگ یک دانه خردل بود، و اگر بنصب خوانى بر قراءت باقى، تقدیر آنست که، و ان کان العمل مثقال حبّة من خردل زیرا که کان برین قراءت ناقص بود و محتاج اسم و خبر باشد مثقال که منصوب است خبر کان است و اسم در وى مضمر، و اگر این سخن مستأنف نهى، رواست گویى: و ان کان مثقال حبّة من خردل. «أَتَیْنا بِها» یعنى و اگر همسنگ یک دانه خردل بود از کردار او بترازو آریم آن را و وى را بدان پاداش دهیم، «وَ کَفى بِنا حاسِبِینَ» اى محصلین و قیل عالمین حافظین لانّ من حسب شیئا علمه و حفظه، قیل دخلت الباء لان معناه معنى الامر، کانّه قال اکتفوا باللّه محاسبا، و انتصابه على التمییز.
روى انّ رسول اللَّه (ص) صلّى صلاة الصبح یوما فقرأ فیها هذه السورة فلمّا بلغ قوله «وَ کَفى بِنا حاسِبِینَ» اخذته سعلة فرکع.
«وَ لَقَدْ آتَیْنا مُوسى وَ هارُونَ الْفُرْقانَ» یعنى الکتاب المفرق بین الحق الباطل و هو الترویة، و قال ابن زید الفرقان، النصر على الاعداء. کما قال: «وَ ما أَنْزَلْنا عَلى عَبْدِنا یَوْمَ الْفُرْقانِ» یعنى یوم بدر. و لانّه قال: «وَ ضِیاءً» ادخل الواو فیه اى آتینا موسى و هارون النصر و الضّیاء، و هو التوریة، و من قال المراد بالفرقان التوریة، قال الواو فى قوله «وَ ضِیاءً» زائدة معجمة، معناه آتینا هما التوریة ضیاء، و قیل هو صفة اخرى للتوریة، مثل قوله فى سورة المائدة فى صفة الانجیل: «فِیهِ هُدىً وَ نُورٌ وَ ذِکْراً لِلْمُتَّقِینَ» خصّ المؤمنین بالذکر لانّهم هم المنتفعون به و المتبعون له، ثمّ فسّر فقال: «الَّذِینَ یَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ بِالْغَیْبِ» اى یخافونه و لم یروه بعد، و قیل یخشون ربّهم اى یطیعونه فى خلواتهم مستترین عن اعین الخلق. «وَ هُمْ مِنَ السَّاعَةِ» اى من القیامة. «مُشْفِقُونَ» خائفون. «وَ هذا» یعنى القرآن «ذِکْرٌ مُبارَکٌ» کثیر الخیر دائم النفع یتبرک به و یطلب منه الخیر، «أَنْزَلْناهُ» على محمّد «أَ فَأَنْتُمْ» یا اهل مکّة، «لَهُ مُنْکِرُونَ» جاحدون؟ و هذا استفهام توبیخ و تعییر.
فردوسی : فردوسی
هجونامه (منتسب)
نظامی عروضی در کتاب چهارمقاله آورده که چون فردوسی از ناچیزی صلهٔ سلطان محمود غزنوی رنجید از غزنه گریخت و به طبرستان نزد سپهبد شهریار از آل باوند رفت و محمود را هجا گفت. اما به خواست سپهبد آن هجونامه را نابود کرد و تنها شش بیت از آن باقی ماند که نظامی عروضی آن را در چهارمقاله نقل کرده است.
اما ادبای امروزی عموماً به دلایل مختلف از سستی ابیات در دسترس از هجونامه و ناهمخوانی آن با زبان فردوسی گرفته تا ناهمخوانی تعداد ابیات آن با گزارش نظامی عروضی در انتساب این ابیات به فردوسی تردید کردهاند، آن را جعلی دانستهاند و آن را از آن فردوسی و در شأن او ندانستهاند.
با این حال از آنجا که بعضی از ابیات مندرج در این هجونامه از جمله بیت معروف:
بسی رنج بردم در این سال سی
عجم زنده کردم بدین پارسی
به غلط یا درست به نام حکیم طوس معروف است و بر سر زبانهاست جهت اطلاع دوستان از تردید در انتساب این ابیات به فردوسی آن را به عنوان پیوست شاهنامه به گنجور اضافه کردیم. دوستان علاقمند به مطالعهٔ بیشتر در این زمینه میتوانند به مقالهٔ «با هجونامه چه باید کرد؟» به قلم استاد جلال خالقی مطلق مندرج در شمارهٔ ۱۱۵ مجلهٔ بخارا مراجعه کنند.
ایا شاه محمود کشور گشای
ز کس گر نترسی بترس از خدای
گر ایدونک گیتی به شاهی تراست
نگویی که این خیره گفتن چراست
که بددین و بدکیش خوانی مرا
منم شیر نر میش خوانی مرا
نبینی تو این خاطر تیز من
نیندیشی از تیغ خونریز من
تو این نامهٔ شهریاران بخوان
سر از چرخ گردان همی مگذران
مرا سهم دادی که در پای پیل
تنت را بسایم چو دریای نیل
نترسم که دارم ز روشن دلی
به دل مهر جان نبی و علی
مرا غمز کردند کان پر سخن
به مهر نبی و علی شد کهن
گر از مهر ایشان حکایت کنم
چو محمود را صد حمایت کنم
اگر شاه محمود از این بگذرد
مر او را به یک جو نسنجد خرد
من از مهر این هر دو شه نگذرم
اگر تیغ شه بگذرد بر سرم
منم بندهٔ هر دو تا رستخیز
اگر شه کند پیکرم ریزه ریز
جهان تا بود شهریاران بود
پیامم بر نامداران بود
که فردوسی طوسی پاک جفت
نه این نامه بر نام محمود گفت
به نام نبی و علی گفتهام
گهرهای معنی بسی سفتهام
نه زین گونه دادی مرا تو نوید
نه این بودم از شاه گیتی امید
بدانیش کش روز نیکی مباد
سخنهای نیکم به بد کرد یاد
بر پادشه پیکرم زشت کرد
فروزنده اخگر چون انگشت کرد
هر آن کس که شعر مرا کرد پست
نگیردش گردون گردنده دست
چو فردوسی اندر زمانه نبود
بد آن بد که بختش جوانه نبود
بسی رنج بردم در این سال سی
عجم زنده کردم بدین پارسی
به دانش نبد شاه را دستگاه
وگرنه مرا برنشاندی به گاه
اگر شاه را شاه بودی پدر
به سر برنهادی مرا تاج زر
اگر مادر شاه بانو بودی
مرا سیم و زر تا به زانو بدی
چون اندر تبارش بزرگی نبود
نیارست نام بزرگان شنود
جهاندار اگر نیستی تنگدست
مرا بر سر گاه بودی نشست
مرا گفت: خسرو که بودهست و گیو؟
همان رستم و طوس و گودرز نیو؟
مرا در جهان شهریاری نو است
بسی بندگانم چو کیخسرو است
بسی تاجداران و گردنکشان
که دادم یکایک از ایشان نشان
همه مرده از روزگار دراز
شد از گفت من نامشان زنده باز
به سی سال بردم به شهنامه رنج
که شاهم ببخشد بسی تاج و گنج
به پاداش من گنج را در گشاد
به من جز بهای فقاعی نداد
فقاعی نیرزیدم از گنج شاه
از آن من فقاعی خریدم به راه
که سفله خداوند هستی مباد
جوانمرد را تنگدستی مباد
سر ناسزایان بر افراشتن
وز ایشان امید بهی داشتن
سر رشتهٔ خویش گم کردن است
به جیب اندرون مار پروردن است
درختی که او تلخ دارد سرشت
گرش برنشانی به باغ بهشت
وز او جوی خلدش به هنگام آب
به بیخ انگبین ریزی و شیر ناب
سرانجام گوهر به کار آورد
همان میوهٔ تلخ بار آورد
به عنبرفروشان اگر بگذری
شود جامهٔ تو همه عنبری
وگر نو شوی نزد انگشتگر
از او جز سیاهی نیابی دگر
ز بد اصل چشم بهی داشتن
بود خاک در دیده انباشتن
ز ناپارسایان مدارید امید
که زنگی به شستن نگردد سپید
ز بد گوهران بد نباشد عجب
سیاهی نشاید بریدن ز شب
پرستارزاده نیاید به کار
وگر چند باشد پدر شهریار
پشیزی به از شهریاری چنین
که نه کیش دارد نه آیین و دین
اما ادبای امروزی عموماً به دلایل مختلف از سستی ابیات در دسترس از هجونامه و ناهمخوانی آن با زبان فردوسی گرفته تا ناهمخوانی تعداد ابیات آن با گزارش نظامی عروضی در انتساب این ابیات به فردوسی تردید کردهاند، آن را جعلی دانستهاند و آن را از آن فردوسی و در شأن او ندانستهاند.
با این حال از آنجا که بعضی از ابیات مندرج در این هجونامه از جمله بیت معروف:
بسی رنج بردم در این سال سی
عجم زنده کردم بدین پارسی
به غلط یا درست به نام حکیم طوس معروف است و بر سر زبانهاست جهت اطلاع دوستان از تردید در انتساب این ابیات به فردوسی آن را به عنوان پیوست شاهنامه به گنجور اضافه کردیم. دوستان علاقمند به مطالعهٔ بیشتر در این زمینه میتوانند به مقالهٔ «با هجونامه چه باید کرد؟» به قلم استاد جلال خالقی مطلق مندرج در شمارهٔ ۱۱۵ مجلهٔ بخارا مراجعه کنند.
ایا شاه محمود کشور گشای
ز کس گر نترسی بترس از خدای
گر ایدونک گیتی به شاهی تراست
نگویی که این خیره گفتن چراست
که بددین و بدکیش خوانی مرا
منم شیر نر میش خوانی مرا
نبینی تو این خاطر تیز من
نیندیشی از تیغ خونریز من
تو این نامهٔ شهریاران بخوان
سر از چرخ گردان همی مگذران
مرا سهم دادی که در پای پیل
تنت را بسایم چو دریای نیل
نترسم که دارم ز روشن دلی
به دل مهر جان نبی و علی
مرا غمز کردند کان پر سخن
به مهر نبی و علی شد کهن
گر از مهر ایشان حکایت کنم
چو محمود را صد حمایت کنم
اگر شاه محمود از این بگذرد
مر او را به یک جو نسنجد خرد
من از مهر این هر دو شه نگذرم
اگر تیغ شه بگذرد بر سرم
منم بندهٔ هر دو تا رستخیز
اگر شه کند پیکرم ریزه ریز
جهان تا بود شهریاران بود
پیامم بر نامداران بود
که فردوسی طوسی پاک جفت
نه این نامه بر نام محمود گفت
به نام نبی و علی گفتهام
گهرهای معنی بسی سفتهام
نه زین گونه دادی مرا تو نوید
نه این بودم از شاه گیتی امید
بدانیش کش روز نیکی مباد
سخنهای نیکم به بد کرد یاد
بر پادشه پیکرم زشت کرد
فروزنده اخگر چون انگشت کرد
هر آن کس که شعر مرا کرد پست
نگیردش گردون گردنده دست
چو فردوسی اندر زمانه نبود
بد آن بد که بختش جوانه نبود
بسی رنج بردم در این سال سی
عجم زنده کردم بدین پارسی
به دانش نبد شاه را دستگاه
وگرنه مرا برنشاندی به گاه
اگر شاه را شاه بودی پدر
به سر برنهادی مرا تاج زر
اگر مادر شاه بانو بودی
مرا سیم و زر تا به زانو بدی
چون اندر تبارش بزرگی نبود
نیارست نام بزرگان شنود
جهاندار اگر نیستی تنگدست
مرا بر سر گاه بودی نشست
مرا گفت: خسرو که بودهست و گیو؟
همان رستم و طوس و گودرز نیو؟
مرا در جهان شهریاری نو است
بسی بندگانم چو کیخسرو است
بسی تاجداران و گردنکشان
که دادم یکایک از ایشان نشان
همه مرده از روزگار دراز
شد از گفت من نامشان زنده باز
به سی سال بردم به شهنامه رنج
که شاهم ببخشد بسی تاج و گنج
به پاداش من گنج را در گشاد
به من جز بهای فقاعی نداد
فقاعی نیرزیدم از گنج شاه
از آن من فقاعی خریدم به راه
که سفله خداوند هستی مباد
جوانمرد را تنگدستی مباد
سر ناسزایان بر افراشتن
وز ایشان امید بهی داشتن
سر رشتهٔ خویش گم کردن است
به جیب اندرون مار پروردن است
درختی که او تلخ دارد سرشت
گرش برنشانی به باغ بهشت
وز او جوی خلدش به هنگام آب
به بیخ انگبین ریزی و شیر ناب
سرانجام گوهر به کار آورد
همان میوهٔ تلخ بار آورد
به عنبرفروشان اگر بگذری
شود جامهٔ تو همه عنبری
وگر نو شوی نزد انگشتگر
از او جز سیاهی نیابی دگر
ز بد اصل چشم بهی داشتن
بود خاک در دیده انباشتن
ز ناپارسایان مدارید امید
که زنگی به شستن نگردد سپید
ز بد گوهران بد نباشد عجب
سیاهی نشاید بریدن ز شب
پرستارزاده نیاید به کار
وگر چند باشد پدر شهریار
پشیزی به از شهریاری چنین
که نه کیش دارد نه آیین و دین
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۶۶ - در مدح سلطان محمود
گل خندان خجل گردد بهاری
که تو رنگ از بهار و گل به آری
به سیم و مشک نازد جان ازیرا
که سیمین عارض و مشکین عذاری
نگار قندهاری قند لب نیست
تو قندین لب نگار قندهاری
به مشکین زلف شهر آشوب ماهی
به جادو غمزه جان آهنج خاری
ببند زلف جز دل را نبندی
به جادو غمزه جز جان را نخاری
به خار و زنگ بر دلها فکندی
به جعد زنگی و زلف بخاری
به رنگ از لاله ی خودروی عکسی
به بوی، از عنبر سوده بخاری
همی خندی که ماه سرو قدّی
همی بالی که سرو جویباری
شکر بارد بوصفت لب چو بارد
به مدح شاه درّ شاهواری
خداوند زمانه میر محمود
که کار ملک ازو گشتست کاری
ایا خورشید رای مشتری طبع
تو از هر دو جهان را یادگاری
به جای پیش دستی، پیشدستی
به وقت بردباری بردباری
سخن داند که تو چابک ادیبی
عنان داند که تو زیبا سواری
تو خورشیدی ولیکن بی زوالی
تو گردونی ولیکن بی مداری
کفایت را بهر فخری مشیری
جلالت را به هر فضلی مشاری
به هر علمی که گوئی تو امامی
به هر شهری که باشی شهریاری
به دل بر مهربانان مهربانی
به تن بر کامکاران کامکاری
ادب را زیور و دین را نظامی
خرد را اصل و دولت را شعاری
به دعوی خسروان را حق نمایی
به معنی چاکران را حق گزاری
جهان را بگذرانی نگذری خود
بدان ماند که گشت روزگاری
جمال و افتخار از دولت آید
تو دولت را جمال و افتخاری
به چشم دوستان اندر تو نوری
به چشم دشمنان اندر تو خاری
شکار خسروان مرغ است و نخجیر
شکار تیغ تو شیر شکاری
دل روباه و طبع غرم گیرد
ز شمشیر تو شیر مرغزاری
اگر حمله پذیری کوه و سنگی
وگر حمله بری موج بحاری
به جای صلح مهر دوستانی
به جای رزم تیغ ذوالفقاری
به عدلت کبک نندیشد ز شاهین
ز بیمت سنگ خون گرید بزاری
یکی بینندت اندر حدّ دیدار
به حدّ آزمون اندر هزاری
دل آزادگان خواهندۀ تست
که تو آزادگی را خواستاری
فلک بند غم است و تو نجاتی
جهان تیره شب است و تو نهادی
به بزم اندر سعادت را قرینی
به صدر اندر جلالت را عیاری
برحمت برسر خورشید تاجی
برفعت برسر کیوان غباری
یمین دولت و حق را یمینی
امین ملت و دین را یساری
همی خورشید نور آرد نثارت
که تو زیبای نوری و نثاری
چنان کایزد همیشه بی عوارست
تو ایزد نیستی و بی عواری
اگر بر سنگ بگشایی تو بازو
وگر کف را بدریا در گذاری
به سنگ اندر گشایی چشمه ی خون
بدریا در پدید آری صحاری
چو دیده چشم را و عقل جانرا
تو مر دین را و دولت را بکاری
به حجت گمرهان را رهنمومی
بطاعت غمگنانرا غمگساری
گه از گردنگشان کشور ستانی
بگردان دادگان کشور سپاری
همی تا بر زند هنگام نوروز
نسیم باغ با عود قماری
شود گلبن عماری و گل زرد
چو کوکبهای زرین بر عماری
بپیروزی و کام دل همی باد
ترا در ملک و دولت پایداری
که تو رنگ از بهار و گل به آری
به سیم و مشک نازد جان ازیرا
که سیمین عارض و مشکین عذاری
نگار قندهاری قند لب نیست
تو قندین لب نگار قندهاری
به مشکین زلف شهر آشوب ماهی
به جادو غمزه جان آهنج خاری
ببند زلف جز دل را نبندی
به جادو غمزه جز جان را نخاری
به خار و زنگ بر دلها فکندی
به جعد زنگی و زلف بخاری
به رنگ از لاله ی خودروی عکسی
به بوی، از عنبر سوده بخاری
همی خندی که ماه سرو قدّی
همی بالی که سرو جویباری
شکر بارد بوصفت لب چو بارد
به مدح شاه درّ شاهواری
خداوند زمانه میر محمود
که کار ملک ازو گشتست کاری
ایا خورشید رای مشتری طبع
تو از هر دو جهان را یادگاری
به جای پیش دستی، پیشدستی
به وقت بردباری بردباری
سخن داند که تو چابک ادیبی
عنان داند که تو زیبا سواری
تو خورشیدی ولیکن بی زوالی
تو گردونی ولیکن بی مداری
کفایت را بهر فخری مشیری
جلالت را به هر فضلی مشاری
به هر علمی که گوئی تو امامی
به هر شهری که باشی شهریاری
به دل بر مهربانان مهربانی
به تن بر کامکاران کامکاری
ادب را زیور و دین را نظامی
خرد را اصل و دولت را شعاری
به دعوی خسروان را حق نمایی
به معنی چاکران را حق گزاری
جهان را بگذرانی نگذری خود
بدان ماند که گشت روزگاری
جمال و افتخار از دولت آید
تو دولت را جمال و افتخاری
به چشم دوستان اندر تو نوری
به چشم دشمنان اندر تو خاری
شکار خسروان مرغ است و نخجیر
شکار تیغ تو شیر شکاری
دل روباه و طبع غرم گیرد
ز شمشیر تو شیر مرغزاری
اگر حمله پذیری کوه و سنگی
وگر حمله بری موج بحاری
به جای صلح مهر دوستانی
به جای رزم تیغ ذوالفقاری
به عدلت کبک نندیشد ز شاهین
ز بیمت سنگ خون گرید بزاری
یکی بینندت اندر حدّ دیدار
به حدّ آزمون اندر هزاری
دل آزادگان خواهندۀ تست
که تو آزادگی را خواستاری
فلک بند غم است و تو نجاتی
جهان تیره شب است و تو نهادی
به بزم اندر سعادت را قرینی
به صدر اندر جلالت را عیاری
برحمت برسر خورشید تاجی
برفعت برسر کیوان غباری
یمین دولت و حق را یمینی
امین ملت و دین را یساری
همی خورشید نور آرد نثارت
که تو زیبای نوری و نثاری
چنان کایزد همیشه بی عوارست
تو ایزد نیستی و بی عواری
اگر بر سنگ بگشایی تو بازو
وگر کف را بدریا در گذاری
به سنگ اندر گشایی چشمه ی خون
بدریا در پدید آری صحاری
چو دیده چشم را و عقل جانرا
تو مر دین را و دولت را بکاری
به حجت گمرهان را رهنمومی
بطاعت غمگنانرا غمگساری
گه از گردنگشان کشور ستانی
بگردان دادگان کشور سپاری
همی تا بر زند هنگام نوروز
نسیم باغ با عود قماری
شود گلبن عماری و گل زرد
چو کوکبهای زرین بر عماری
بپیروزی و کام دل همی باد
ترا در ملک و دولت پایداری
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۶۹
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۶۷
ای شاه همه عالم و فخرگهر خویش
وی در همه آفاق نموده اثر خویش
از چین و ختا تا به فلسطین که رسانید
جز تو به جوانمردی و مردی خبر خویش
خصمان تورا چون تن و جان در خطر افتاد
از کین تو جستند یکایک خطر خویش
از خیره سری رغبت پیکار توکردند
تا در سر پیکار تو کردند سر خویش
در کشور توران و به غزنین و عراقین
چون خواستی آوازهٔ فتح و ظفر خویش
هر سه بگرفتی و سپردی به سه خسرو
در جود و شجاعت بنمودی هنر خویش
هرگز پدر و جد تو این کار نکردند
پیشی تو بدین کار ز جد و پدر خویش
زیبد که فرستی سوی حوران بهشتی
فهرست عجایب ز کتاب سِیَر خویش
تا هدیه فرستند به درگاه تو از خلد
تاج و کمر و یاره و دُرّ و گهر خویش
بس دیر نماندست که از بهر تو گردون
سازد کمر و کیش ز شمس و قمر خویش
شاهان جهان چون کمر و کیش تو بینند
شاید که ننازند به کیش و کمر خویش
هرگز ز بر خویش سعادت نکند دور
آن را که تو یک بار بخوانی به بر خویش
بر تخت شهنشاهی جاوید همی ساز
کار همه آفاق به عدل و نظر خویش
شخص تو امان یافته از تیر حوادث
تو ساخته از عصمت یزدان سپر خویش
وی در همه آفاق نموده اثر خویش
از چین و ختا تا به فلسطین که رسانید
جز تو به جوانمردی و مردی خبر خویش
خصمان تورا چون تن و جان در خطر افتاد
از کین تو جستند یکایک خطر خویش
از خیره سری رغبت پیکار توکردند
تا در سر پیکار تو کردند سر خویش
در کشور توران و به غزنین و عراقین
چون خواستی آوازهٔ فتح و ظفر خویش
هر سه بگرفتی و سپردی به سه خسرو
در جود و شجاعت بنمودی هنر خویش
هرگز پدر و جد تو این کار نکردند
پیشی تو بدین کار ز جد و پدر خویش
زیبد که فرستی سوی حوران بهشتی
فهرست عجایب ز کتاب سِیَر خویش
تا هدیه فرستند به درگاه تو از خلد
تاج و کمر و یاره و دُرّ و گهر خویش
بس دیر نماندست که از بهر تو گردون
سازد کمر و کیش ز شمس و قمر خویش
شاهان جهان چون کمر و کیش تو بینند
شاید که ننازند به کیش و کمر خویش
هرگز ز بر خویش سعادت نکند دور
آن را که تو یک بار بخوانی به بر خویش
بر تخت شهنشاهی جاوید همی ساز
کار همه آفاق به عدل و نظر خویش
شخص تو امان یافته از تیر حوادث
تو ساخته از عصمت یزدان سپر خویش
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۱۰
کی توان گفتن که شد ملک شهنشه بینظام
کی توان گفتن که شد دین پیمبر بیقوام
کی توان گفتن که شد صدر زمان زیر زمین
کی توان گفتن که شد بَدر زمین اندر غَمام
قهر یزدان نرم کرد آن را که بودش دهر نرم
چرخ گردان رام کرد آن را که بودش بخت رام
عالمی در یک زمان معدوم شد در یک مکان
امّتی در یک نفس مَدروس شد در یک مقام
شد شکار عالم آن کاو کرد عالم را شکار
شد بهکام دشمن آنکاو دید دشمن را بهکام
در ره بغداد صیّاد اجل دامی نهاد
بس شگرف و محتشم صیدی درافتادش به دام
آن که بودی روزگارش با صیام و با صلوت
روزگارش منقطع شد در صلوت و در صیام
آنکه بودی چون حُسام اندر بنان او قلم
خون همیگرید قلم در فرقت او چون حسام
آن که خصمان در پیام او همی عاجز شدند
گشت عاجز چون به جان او ز مرگ آمد پیام
ای جهان بیوفا رنج بصر کردی حلال
تا فروغ طلعت او بر بصرکردی حرام
آن که تیغ عدل کرد اندر نیام دولتش
تیغ کین اندر هلاکش برکشیدی از نیام
آنکه بود اندر وزارت بیملام و بیملال
در ملال عمر اوگشتی سزاوار ملام
در حیاتش جان خاص و عام سخت آسوده بود
در وفاتش سخت شوریدست شغل خاص و عام
بود حلمش خاک وجودش آب و هست اندر غمش
خاک بر فرق کفات و آب در چشم کرام
راست پنداری خلایق در منامند از قیاس
وین شگفتی ها همی بینند گویی در منام
ای وزیر شاه عالم بردی از عالم علم
وی قوام دین شدی در پرده تا روز قیام
ای به امر و نهی کرده بر سر گیتی فسار
کرد عزرائیل ناگه بر سر عمرت لگام
شد وزارت بر تو گریان بر بساط تعزیت
شد کفایت بی تو گریان در لباس احتشام
نه ببالد چون تو در باغ ظفر سروی بلند
نه بتابد چون تو در چرخ هنر ماهی تمام
مرگ تو پرگار شیون گرد ملک اندر کشید
هم اَنام است اندرین پرگار و هم شاه انام
آنکه پیوسته به مدح تو زبان برداشتی
خشک دارد بر مصیبت زآتش هجر تو کام
با دریغ و حسرت تو در غریو افتادهاند
بینهایت خلق از فرزند و پیوند و غلام
زعفران و نیل سُوْ دَسْتند گویی کز صفت
رویشان مر زعفرانگون است و لبها نیل فام
گر نبود اندازهٔ عمرت مدام اندر جهان
شکر آثار تو خواهد بود تا محشر مدام
باد شخصت را نثار از حامل عرش مجید
باد روحت را سلام از خازن دارالسلام
دست حسرت جامهٔ صبر معزی چاک کرد
تا جهانی را مُعَزّا کرد حَیّ لایَنام
کی توان گفتن که شد دین پیمبر بیقوام
کی توان گفتن که شد صدر زمان زیر زمین
کی توان گفتن که شد بَدر زمین اندر غَمام
قهر یزدان نرم کرد آن را که بودش دهر نرم
چرخ گردان رام کرد آن را که بودش بخت رام
عالمی در یک زمان معدوم شد در یک مکان
امّتی در یک نفس مَدروس شد در یک مقام
شد شکار عالم آن کاو کرد عالم را شکار
شد بهکام دشمن آنکاو دید دشمن را بهکام
در ره بغداد صیّاد اجل دامی نهاد
بس شگرف و محتشم صیدی درافتادش به دام
آن که بودی روزگارش با صیام و با صلوت
روزگارش منقطع شد در صلوت و در صیام
آنکه بودی چون حُسام اندر بنان او قلم
خون همیگرید قلم در فرقت او چون حسام
آن که خصمان در پیام او همی عاجز شدند
گشت عاجز چون به جان او ز مرگ آمد پیام
ای جهان بیوفا رنج بصر کردی حلال
تا فروغ طلعت او بر بصرکردی حرام
آن که تیغ عدل کرد اندر نیام دولتش
تیغ کین اندر هلاکش برکشیدی از نیام
آنکه بود اندر وزارت بیملام و بیملال
در ملال عمر اوگشتی سزاوار ملام
در حیاتش جان خاص و عام سخت آسوده بود
در وفاتش سخت شوریدست شغل خاص و عام
بود حلمش خاک وجودش آب و هست اندر غمش
خاک بر فرق کفات و آب در چشم کرام
راست پنداری خلایق در منامند از قیاس
وین شگفتی ها همی بینند گویی در منام
ای وزیر شاه عالم بردی از عالم علم
وی قوام دین شدی در پرده تا روز قیام
ای به امر و نهی کرده بر سر گیتی فسار
کرد عزرائیل ناگه بر سر عمرت لگام
شد وزارت بر تو گریان بر بساط تعزیت
شد کفایت بی تو گریان در لباس احتشام
نه ببالد چون تو در باغ ظفر سروی بلند
نه بتابد چون تو در چرخ هنر ماهی تمام
مرگ تو پرگار شیون گرد ملک اندر کشید
هم اَنام است اندرین پرگار و هم شاه انام
آنکه پیوسته به مدح تو زبان برداشتی
خشک دارد بر مصیبت زآتش هجر تو کام
با دریغ و حسرت تو در غریو افتادهاند
بینهایت خلق از فرزند و پیوند و غلام
زعفران و نیل سُوْ دَسْتند گویی کز صفت
رویشان مر زعفرانگون است و لبها نیل فام
گر نبود اندازهٔ عمرت مدام اندر جهان
شکر آثار تو خواهد بود تا محشر مدام
باد شخصت را نثار از حامل عرش مجید
باد روحت را سلام از خازن دارالسلام
دست حسرت جامهٔ صبر معزی چاک کرد
تا جهانی را مُعَزّا کرد حَیّ لایَنام
امیر معزی : قطعات
شمارهٔ ۱۵
ای روزگار خورده کم روزگار گیر
بیغوله را ز تیر حوادث حصار گیر
یکره که در سرای سپنجی نشستهای
اندیشه کن ز راه و شدن را شمار گیر
اکنون که کارهای جهان با خصومت است
بگریز و از میان خصومت کنار گیر
پیشی مجوی بر کس و بیشی طلب مکن
در کنج خانهای به قناعت قرار گیر
غره مشو به نعمت و دل در جهان مبند
از فخر ملک و نعمت او اعتبار گیر
بیغوله را ز تیر حوادث حصار گیر
یکره که در سرای سپنجی نشستهای
اندیشه کن ز راه و شدن را شمار گیر
اکنون که کارهای جهان با خصومت است
بگریز و از میان خصومت کنار گیر
پیشی مجوی بر کس و بیشی طلب مکن
در کنج خانهای به قناعت قرار گیر
غره مشو به نعمت و دل در جهان مبند
از فخر ملک و نعمت او اعتبار گیر
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
به روزگار شبی گر دهد وصالم دست
خروس بانگ برارد سبک نباید جست
ستیزه ی شب وصل آمدست روز فراق
مدارِ دور بر این نقطه می رود پیوست
چو هیچ ماهرخی نیست بی رقیب و ذنب
چرا رضا ندهم بر قضا به حکم الست
میان ما و غم دوست در خروج و دخول
به جان دوست اگر هیچ امتناعی هست
رقیب گفت برفتی و توبه بشکستی
که دور چشم بد از توبه ی تو توبه پرست
ز درد طعنه ی او گفتمش تو را چه زیان
اگر درست بود توبه ی من ار بشکست
جهانیان بشنیدند و آفرین کردند
زهی نزاری قلّاشِ رندِ عاشقِ مست
قلندری ام وشنگوَلی و خراباتی
به زور، زهدی بر خود نمیتوانم بست
بسا که در حقِ ما محتسب چو صبحِ نخست
دروغ گفت ولیکن به راستی بنشست
همان به است که انصاف خویشتن بدهم
که بی جواز ره از باژخواه نتوان رست
خروس بانگ برارد سبک نباید جست
ستیزه ی شب وصل آمدست روز فراق
مدارِ دور بر این نقطه می رود پیوست
چو هیچ ماهرخی نیست بی رقیب و ذنب
چرا رضا ندهم بر قضا به حکم الست
میان ما و غم دوست در خروج و دخول
به جان دوست اگر هیچ امتناعی هست
رقیب گفت برفتی و توبه بشکستی
که دور چشم بد از توبه ی تو توبه پرست
ز درد طعنه ی او گفتمش تو را چه زیان
اگر درست بود توبه ی من ار بشکست
جهانیان بشنیدند و آفرین کردند
زهی نزاری قلّاشِ رندِ عاشقِ مست
قلندری ام وشنگوَلی و خراباتی
به زور، زهدی بر خود نمیتوانم بست
بسا که در حقِ ما محتسب چو صبحِ نخست
دروغ گفت ولیکن به راستی بنشست
همان به است که انصاف خویشتن بدهم
که بی جواز ره از باژخواه نتوان رست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۸
یک امشبی که درافتادهای بیا خوش باش
به رای خویش مرو هم به روی ما خوش باش
به بینوایی ما امشبی قناعت کن
چو هیچ ساز دگر نیست با نوا خوش باش
اگرچه لایق قدر تو صدر سلطان است
دمی به کلبهٔ احزان این گدا خوش باش
مترس اگرچه رقیبان تندخو داری
به نسیه غم نتوان خورد حالیا خوش باش
برای دوست ز دشمن جفا تحمّل کن
ز دوست وا نتوان گشت بر قفا خوش باش
گذشت دی و بخواهد گذشت فردا نیز
غنیمتی شمر ای دوست وقت را خوش باش
چو روزگار ندادت ثبات عمر و مجال
قلم برفت ز فطرت نزاریا خوش باش
به رای خویش مرو هم به روی ما خوش باش
به بینوایی ما امشبی قناعت کن
چو هیچ ساز دگر نیست با نوا خوش باش
اگرچه لایق قدر تو صدر سلطان است
دمی به کلبهٔ احزان این گدا خوش باش
مترس اگرچه رقیبان تندخو داری
به نسیه غم نتوان خورد حالیا خوش باش
برای دوست ز دشمن جفا تحمّل کن
ز دوست وا نتوان گشت بر قفا خوش باش
گذشت دی و بخواهد گذشت فردا نیز
غنیمتی شمر ای دوست وقت را خوش باش
چو روزگار ندادت ثبات عمر و مجال
قلم برفت ز فطرت نزاریا خوش باش
سعدالدین وراوینی : مرزباننامه
مقدمه
حمد و ثنائی که روایحِ ذکر آن چون ثنایایِ صبح برنکهت دهان گل خنده زند و شکر و سپاسی که فوایحِ نشر آن چون نسیم صبا جعده و طرة سنبل شکند، ذات پاک کریمی را که از اَحاطت بلطایف کرمش نطق را نطاق تنگ آمده ، قدیمی که عقل ببارگاه کبریاءِ قدمش قدمی فرا پیش ننهاد، بصیری که درمشکاةِ زجاجی بصر بچراغ ادراک پرتو جمال حقیقتش نتوان دید، سمیعی که در دهلیزِ سمع از گنبدخانة وهم و خیال صدای منادیِ عظمتش نتوان شنید. زواهر علوی را با جواهرِ سفلی در یک رشتة ترتیب وجود او کشید، نهادِ آدم را که عالم اصغرست از سلسلة آفرینش در مرتبة اخری او انداخت، جَلَّ جَلَالُهُ وَ تَعَالی وَ عَمَّ نَوالُهُ و تَوالی و درود و تحیّات و سلام و صلواتی که از مَهبّ انفاس رحمانی با نفحاتِ ریاض قدس همعنایی کند، بر روضة مطهّر و تربت معطّرِ خواجة وجود و نخبه و نقاوة کلّ ما هُوَ مَوجود که رحمت از سدنة خوابگاه استراحت اوست و رضوان از خزنة خلوت سرایِ سلوتِ او، رحمتش همه شب مشعلة نور درفشاند و رضوانش گرد نعلین بگیسوی حور افشاند، بر تعاقبِ ایام و لیالی متتابع و متوالی .
سَلَامُ الصَّبِّ کُلَّ صَبَاحِ یَومٍ
عَلی تِلکَ الضَّرائِبِ وَ الشَّمائِل
سَلَامُ مُرَنَّحٍ لِلشَّوقِ حَتَّی
یَمیلُ مِنَ الیَمینِ إلَی الشَّمائِلَ
ثُمَّ عَلَی آلِهِ وَ أََحبابِهِ وَ عِترَتِهِ وَ أَصحابِهِ مِنَ الطّاهِرِیِنَ وَ الطّاهِرَاتِ وَ الطَّیِّبِینَ وَ الطَّیِّباتِ أَجمَعینَ.
اما بعد پوشیده نیست بر ارباب قرایحِ سلیم و طبایعِ مستقیم که جمع بین صِنَاعَتیَ النَّظمِ وَ النَّثرِ تعذّر دارد، چنانک روی این مطلوب از بیشتر طالبان در پردة امتناعست و طبع از ایفاءِ حق هر دو قاصرع ، وَ اِن سَرَّ مِنهُ جانبٌ سَاءَ جانِبُ ؛ و من بنده، سعد الوَراوینی از مبادیِ کار که اوایل غرّة شباب بود اِلی یَومِنَا هذا که ایّام البِیضِ کهولتست، عقودِ منظومات را در عقد اعتبار فحولِ فاضل میآوردم و نقودِ منثورات را سکة قبول ملوک و اکابر مینهادم تا بقدر وسع این دو کریمه را در حجرِ ترشیح و تربیت چنان برآوردم که راغبان و خاطبان را بخطبتشان بواعث رغبت با دید آمد و بَعدَمَا که سخنان اهل عصر و گذشتگانِ قریب العهد مطالعه کردم و بمسبارِ استقصا غور محاسن و مقابح همه بشناختم، خبیثات را از طیّبات دور انداختم و ابکار را از ثیّبات تمیز کردم و احتواء نظر بر رکیک و رقیق و جلیل و دقیق حاصل آمد، بعضی از آن کتب اسمار و حکایات یافتم بسیاقتِ مهذّب و عبارتِ مستعذب آراسته و الفاظ تازی در پارسی بحسنِ ترکیب و ترصیف استعمال کرده و جمالِ آن تصنیف فی أَبهی مَلبَسٍ و أَشهی مَنظَرٍ بر ابصارِ اهل بصیرت جلوه داده چون کلیله که اکلیلیست فرق مفاخرانِ براعت را بغرر لآلی و دُررِ متلالی مرصّع و سَندبادنامه که باد قبولش نامیة رغبات را در طبایع تحریک دادست و بر خواندن آن تحریض کرده و طایفة آن را مستحسن داشته و عِندی لَأَطائِلَ تَحتَهُ و مقامة حمیدی که حمامة طبعِ او همه سجعسرای بودست و قدحهای ممزوج از قدح و مدحِ آن (را) اسماعِ خوانندگان بر نوای اسجاع او از یکدیگر فرا گرفته و از قبیل رسائل مجموعی از مکاتبات منتجب بدیعی که ببدایع و روایعِ کلمات و نکات مشحونست لطف از متانت در آویخته و جزالت با سلاست آمیخته و آنرا عتبة کَتَبه نام کرده. کُتّابِ محقق آن عتبه را بسی بوسیدهاند و بمراقی غایاتش نرسیده و گروهی آنرا خودغنیه خوانده که مغنی شیوهایست از طلب غوانیِ افکار دبیرانه و فرایدِ قلایدِ رشیدالدین و طواط که گوش و گردن آفاق بدان متحلّیست و خواطرِ ذویالالباب از فضالاتِ فضل اومِل ءُالأهاب و ممتلی و ذرّة الشّارقِ زینالدّین بنسیّدیِ زنگانی که در مشارق و مغارب چون آفتاب سایرست و مفارق عظماءِ دین و دولت بحملِ مکاتبات او مفتخر، چنانکه صدرِ سعید جمال الدین خجندی، سَقَی اللهُ عَهدَهُ، در جواب نامة تازی که قاضی القضاة افضل الدّین احمدبن عبد اللّطیفِ النیّریزی و هُوَ البَحرُ الغَزیرُ اَدَبا وَ الحِبرُ النِّحِریرُ کَلاما وَ مَذهَبا فَضلاً عَن سائِرِ العُلُومِ بمرند بخدمت او فرستاد، در ابداءِ عذر خویش بتعریض ذکر او میکند و بورود نتایج فکر او که وقتی باصفهان بخدمت صدر سعید صدرالدین خجندی فرستاده بود و او سه هزار دینار ضمیمة جواب آن گردانیده، افتخار مینماید و مینویسد ، وَ لَو کُنتُ بِاِصفَهانَ لَسَهُلَ عَلَیَّ الأَمرُ وَ هانَ اِذ کُنتُ اَحذُو حَذوَ الصَّدرِ السَّعیدِ صَدرِ الدّینِ، بَوَّاَهُ اللهُ اَعلَی الجِنانِ حینَ صاغَ صَدرُ رَنجانَ لِأَسمَاعِ دَهرِهِ الشُّنُوفَ فَنَثَرَ عَلَیهِ الأُلُوفَ اَو کُنتُ الوَزیرَ اَنُوشَروانَ لَمَّا نَظمَ قَاضی أَرَّجانَ فی مَدحِهِ الدُّرَّ وَ المَرجانَ لکنِّیّ مُسَافِرٌ نُهِبَ عَن کُلِّ شَیءٍ حَتَّی العَصا، ع، وَ لَو أَنَّ مَا بِی بِالحَصَی قَلِقَ العَصَی و رسالات بهاءالدین بغدادی منشی حضرت خوارزم که برسالاتِ بهائی معروفست و اگر بهائی باشد، بثمنِ هر جوهر ثمین که ممکن بود، حَصَیاتی که در مجاری انهار بیانش یابندارزان و رایگان نماید و ترجمة یمینی که اگر بیمینِ مغلّظ مترجم آنرا صاحب بسیار مایة سخنوری گویند، حنثی لازم نشود و اگرچ او از سرخسرانِ صفقة خویش فردوسی وار بحکم تندم از آن مقالت استقالتی کرده است و از تخلّص کتاب تملّصی نموده و چون تخم در زمین شوره افشانده و نهال در زمینِ بی گوهر نشانده، ثمرت نیافته و گفته :
یَمِینِی أَجرَمَت شَلَّت یَمینیِ
فَقَد ضَیَّعتُ تَرجَمَهَ الیَمِینِی
امّا روزگار لا شَلَّ بَنانُهُ وَ لا کُلَّ لِسانُهُ بر آن صحیفة پر لطیفه میخواند و نوعی دیگر چون نَفثَةٌ المَصدُورِ ساختة وزیر مرحوم، شرف الدّین نوشروان خالد که ذکر او بدان خلود یافت و الحقّ از گردش روزگار که با صدور و احرار در عهودِ سابق و لاحق چه گذرانیده است و حکایتِ آن نکایت که از غدر این غاشِّ غَرّار با ملوک تاجبخش و سلاطین گردنکش چه رفته، بر سبیل اختصار باقی نگذاشت و در ایراد سخن ایجازی که از بابِ اعجازست. ظاهر دارد و ذیلِ همین نفثه المصدور که نجم الدّین ابوالرّضا (ی) قمّی کرد و از منقطعِ عهد ایشان تا آخر عمر خویش هرچ از تقلّبِ احوال اهل روزگار و افاضل و اماثل وزرا و امرا و ملوک و صدور شنیدست و مشاهدت کرده، بهریک اشارتی لطفآمیز کند و از رذایل و فضایل ایشان نبذی باز نماید، آنرا خود چه توان گفت که شرح خصایصِ آن ذیل را اگر مذیّل کنم بامتداد ایام پیوسته گردد، ذیلی بیَواقیتِ نُکَت و دُررِ امثال مالامال، ذیلی که اطراف آن باب عذب عبارت شسته و غبار تکلّف و تعسّف پیرامنش نشسته و دیگر طرایق مختلف و متباین که اکابر فضلا و بلغارا بود و اگر از هر یک انموذجی باز نمایم، باطالت انجامد امّا طریقتی که خواجة فاضل ظهیر الدّین کرجی داشت، کتبة عجم از نسجِ کتابت بر منوال او، اگر خواهند، قاصر آیند، وَ لَو کَانَ بَعضُهُم لِبَعضٍ ظَهِیراً و نوعی دیگر، اگرچ از رسومِ دبیران بیرونست چون نفثاتِ سحرِ کلام و مجاجاتِ اقلامِ امیر خاقانی که خاقانِ اکبر بود بر خیلِ فصحاءِ زمانه و در آن میدان که او سه طفلِ بنان را بر نیپاره سوار کردی، قصَبالسّبقِ براعت از همه بربودی و گردِ گام زردة کلکش اوهام سابقان حلبة دعوی بشکافتی و دیگر رسایل و رقاع و فصول از انواع بمطالعة همه محظوظ گشتم و بعد از وقوف بر حقایق آن گرد دقایق مبدعات برآمدم و شمیمی از نسیم هر یک بمشامِّ آرزو استنشاق کردم چون نحل بر هر شکوفه از افنانِ عبارات نشستم و از هر یک آنچ خلاصة لطافت و مُصاصة حلاوت بود، با خَلِیّة خاطر بردم تا از مفردات اجزاءِ آن مرکّبی بفرطِ امتزاج عسلوار حاصل آمد که امکان تمییز از میان کلّ و جزء برخاست.
رَقَّ الزُّجاجُ و رَقَّتِ الخَمرُ
فَتَشَابَهاَ فَتَشَاکَلَ الأَمرُ
و چون در مُلابست و ممارست این فن روزگاری بمن برآمد، خواستم که تا از فایدة آن عایدة عمر خود را ذخیرة گذارم و کتابی که درو داد سخن آرائی توان داد، ابداع کنم مدتی دراز نواهضِ همّت این عزیمت در من میآویخت تا متقاضیان درونی را بر آن قرار افتاد که از عرایسِ مخترعاتِ گذشتگان مخدّرة که از پیرایة عبارت عاطل باشد، بدست آید تا کسوتی زیبنده از دست بافت قریحة خویش درو پوشم و حلیتی فریبنده از صنعت صیاغت خاطر خود برو بندم. بسیار در بحث و استقراءِ آن کوشیدم تا یک روز تباشیرِ بشارتِ صبحِ این سعادت از مطلعِ اندیشه روی نمود و ملهمی از ورای حجابِ غیب سرانگشت تنبیه در پهلوی ارادتم زد:
گفتی که دلت کجاست جانا
در زلف نگر، نه دور جائیست
آنک کتاب مرزباننامه که از زبان حیوانات عُجم وضع کردهاند و در عجم ماعَدای کلیلهودمنه کتابی دیگر مشحون بغرایبِ حکمت و محشوّ بر غایب عظت و نصیحت مثل آن نساختهاند و آن را بر نُه باب نهاده، هر بابی مشتمل بر چندین داستان بزبان طبرستان و پارسی قدیم باستان ادا کرده و آن عالمِ معنی را بلغت نازل و عبارت سافل در چشمها خوار گردانیده.
کَالدُّرِّ فِی صَدَفٍ وَالخَمرِ فِی خَزَفٍ
در زلف نگر، نه دور جائیست
آنک کتاب مرزباننامه که از زبان حیوانات عُجم وضع کردهاند و در عجم ماعَدای کلیلهودمنه کتابی دیگر مشحون بغرایبِ حکمت و محشوّ بر غایب عظت و نصیحت مثل آن نساختهاند و آن را بر نُه باب نهاده، هر بابی مشتمل بر چندین داستان بزبان طبرستان و پارسی قدیم باستان ادا کرده و آن عالمِ معنی را بلغت نازل و عبارت سافل در چشمها خوار گردانیده.
کَالدُّرِّ فِی صَدَفٍ وَالخَمرِ فِی خَزَفٍ
وَالنُّورِ فِی ظُلَمٍ وَ الحُورِ فِی سَمَلِ
و پنداری این عروس زیبا که از درون پردة خمول بماند و چون دیگر جواری منشآت در برّ و بحر سفر نکرد و شهرتی لایق نیافت، هم از این جهت بود که چون ظاهری آراسته نداشت، دواعی رغبت از باطنِ خوانندگان بتحصیل آن متداعی نیامد. اگر این آرزو ترانه شهوتِ عَنّین است، بِسمِالله بافتضاضِ این عذرت مشغول باش و هیچ عذر پیش خاطرمنه.
ازین شگرف تراندیشه نیست، در عمل آر
وگرنه، ره مده اندیشه را بخاطر خویش
مرا سینة امل از شرح این سخن منشرح شد.
وَ قُلتُ لِلنَّفسِ جِدّی الآنَ وَ اجتَهِدِی
وَ سَاعِدینِی فَهذَا مَا تَمَنَّیتِ
همان زمان میان طلب در بستم و ننشستم تا آن گنج خانة دولت را بدست آوردم، زوایای آن همه بگردیدم و خبایای اسرار آن بنظر استبصار تمام بدیدم و طلسم ترکیب آن از هم فرو گشادم و از حاصل همه ملخّصی ساختم، باقی انداختم، کَفَضَلاتِ أَقدَاحٍ رُدِدنَ عَلَی السّاقِی و بر همان صیغتِ اصل بگذاشتم و آنگه مُتَشَمِّراً عَن سَاقِ النّیه سَافِراً عَن وَجهِ الاُمِنُیِّةِ، پیش این مراد باز رفتم و در معرض پیش بردِ این غرض از پیشانی خود هدفی از بهر سهامِ اعتراضات پیش آوردم. وَ مَا کُلُّ مَن نَشَرَ أَجنِحَتَهُ بَلَغَ الأِحَاطَهَ وَ لاَ کُلُّ مَن نَثَرَ کِنانَتَهُ قَرطَسَ الحَمَاطَهَ، بالجمله چون اندیشه بر آغاز و انجام کار گماشتم، در حال که سلالة آخرالعمل در مَشیمة اول الفکر پدید آمد، طالعِ وقت را رصد کردم نظری سعادتبخش از مشتریِ آسمان جلال و منقبت اعنی خداوند، خواجة جهان، صاحبِ اعظم نظام العالم، ملکِ وزراء العهد وَ أَجَلُّهُم کَمَالاً وَ أَفضَلُهُم فَضلاً وَ إِفضالاً، ربیب الدّنیا و الدّین، معین الاسلام و المسلمین، اَعلَی اللهُ شَأنَهُ وَ أَظَهَرَ عَلَیهِ إحسَانَهُ، بدو متّصل یافتم. دانستم که تأثیر آن نظر او را بجائی رساند و منظور جهانیان گرداند، پس آن صحیفة اصل را پیش نهادم و بعبارت خویش نقل کردن گرفتم و مشّاطة چرب دستِ فکرت را در آرایش لعبتان شیرین شمایل دست برگشودم و دانایِ آشکار و نهان داند که از نهان خانة فکرت هیچ صاحب سخن متاعی دربار خود نبستم، وَ رَأَیتُ العُریَ خیراً لِی مِنَ الثَّوبِ العُماَرِ و هر درّی که در جیبِ فکر و گریبان سخن نشاندم از درجِ مفکّرة خویش بیرون گرفتم و هر مرجانی که از آستینِ عقل و جان ریختم، از خزانة حافظة خود برآوردم.
نه پیش من دواوین بود و دفتر
نه عیسی را عقاقیرست و هاون
و چون بر قدِّ این عَذرای مزّین چنین دیبایِ ملوّن بافته آمد، بنام و القاب همایونش مطرّز کردم و دیباچة عمر خود را بذکر بعضی از مفاخر ذات و معالیِ صفاتش مطرّا گردانیدم و در مقطعِ هر بابی مخلصی دیگر بدعا و ثنای زاهرش اَطَاَبَ اللهُ نَشرَهُ وَ اَبقَی عَلَی الدَّهرِ ذِکرَهُ، پدید آوردم و اگرچ امروز چندانک چشم بصیرت کار میکند، در همه انحاء و ارجاءِ گیتی لاسِیَّما در بسیطِ عراقین از اکارمِ عالم و اکابرِ امم و افاضل ملوکِ عرب و صدور عجم همین یکدانة عقدِ بزرگی و یگانة عهدِ بزرگواری توان یافت که فضلِ باهرش پیرایة کرم وافرست و اثری از معالمِ علم اگر امروز نشان میدهند جز بر سُدّة سیادت و سادة حشمت او صورتپذیر نیست و نشاید که چنین بضاعتی جز بروز بازارِ دولتِ او فروشند و چنین تحفة جز پیشِ بساطِ جلالِ او نهند، نِعمَ هَذَا لِهذَا . و اما قدمتِ بندگیِ من بر تقدیمِ این خدمت خود باعثی دیگرست، از آن مقام که نام من از دیوانِ انشاء فطرت در قلمِ تکلیف گرفتند و رقمِ عقلی که مظنّة تمییز باشد، بر ناصیة حال من زدند تا این زمان که از مراتب سن بدین مرتبه رسیدم، جز در پناه این جنابِ مجد و مکارم نپروریدم و طفل بلاغت را بحد بلوغ در حضانتِ تربیتِ این آستانه رسانیدم و وَرای این اجحافی نتوان بود که إِتّحاف کتاب من بنده را بچنین خداوندی میباید که هر رقعة از نتایج طبعش در حساب دبیران عالم کتابی است و هر نامة از نسایجِ قلمش نقش بندان کارگاه تحریر و تحبیر را کارنامة
اِن قَالَ فَالدُّر الثَّمیِنُ مُنَظَّمُ
اَو خَطَّ فَالوَشیُ البَدیعُ مُنَمنَمُ
ای که در آیینة جان هیچوقت
دیده نة روی کمال سخن
دفتر انشاش یکی در نگر
زیور خط بین و جمال سخن
و هرکه طُرفی ازین تُحف بحضرتش واسطة تقرّب شناسد، چنان باشد که گفت:
أُهدِی کَمُستَبضِعٍ تَمراً إلی هَجَرٍ
أَو حاملٍ وَشیَ أَبرادٍ اِلَی الیَمَنِ
و در اثناء قصیدة که بثنای فایحش موشّح دارم، بیتی هم ازین سیاق میآید:
جواهری که بیفتد زساعدِ قلمش
برند دست بدستش برای گردن حور
و اگر از صحایفِ لطایفی که از قلم غیب نگارِ غرایب بارش که در خزاین ملوکِ جهان محفوظ و مکنونست، باز گفته شود. همانا از زبان حال بسمعِ انصاف این باید شنید :
یا مَن یُطِیلُ کَلاماً فِی مَدَائِحِه
أَمسِک فَحَصرُ نُجُومِ اللَّیلِ مِن حَصَرِ
تَنَفَّسَ الدَّهرُ مِن ذِکَراهُ عَن أَرَجٍ
تَنَفُّسَ الرَّوضهِ الغنّاءِ فی السَّحَرٍ
فی الجمله از بدایت تا نهایت که دل بر اندیشة این اختراع نهادم و همت بر افتراعِ این بِکر آمدة غیب گماشتم، بر هر مایهدار معنی و پیرایه بندِ هنر که رسیدم، او را بر اتمام آن مرغّب و محرّض یافتم، تا از معرضِ لائمة اَحمَیتَ فَما اَشوَیتَ اجتناب واجب دیدم و تحرّضِ من بر تعرَّضِ این نفحة توفیق که از مهبِّ کرامت الهی در آمد، بیفزود و در آن حالت که شورشِ فتراتِ عراق بدان زخمة ناساز که از پردة چرخ سفله نواز بیرون آورد، مرا با سپاهان افکند وَ اِن کُنتُ فیها عَلَی مُنقَلَبٍ مِنَ الأََحوَالِ و مُضطَرَبٍ مِنَ الأَهوالِ. بمجالست و منافثت اهل آن بقَعه که شاه رقعة هفت کشورست، تزجیتِ ایام نامرادی میکردم و در پیِ نظامِ حال در مدرسة نظامیّه از انفاسِ ایشان که بعضی نو رسیدگانِ عالم معنی بودند و بعضی بقایای سلفِ افاضل، باقتباسِ فواید مشغول میبودم و سورتِ خمارِ واقعه را بکاسِ استیناسِ ایشان تسکینی میدادم، یک دو جزء ازین اجزاء در مطالعة این طایفه میآوردم. اگر از استحلائی که مذاقِ همه را از خواندن آن حاصل آمد، عبارت کنم و استطرافی که این نمط را نمودند، باز نمایم، تکلّفی در صورت تصلّف مِن غَیرِ الحاجَهِ نموده باشم و یکی از آن طایفه که واسطهالعقدِ قوم بود و بلطفِ طبعِ و سلامت ذوق و دقّت نظر و کمال براعت از اهل این صناعت ممتاز، از تماشایِ سوادِ آن هرگز سیر نمیشد و این لفظ اگرچه مستهجن است باز گفتن. بر زبان راند و گفت: حُقَّ لَهُ أَن یُکتَبَ بِسَوادِ القَلبِ عَلَی بَیاضِ العَینِ؛ و یک روز بتازگی بادی در آتش هوس من دمید و بانشادِ این بیتِ خوشآمد، خاطر مرا مشتعل گردانید و بر من خواند:
إِذا سَنَحَ السُّروُرُ فَاَیُّ عُذرٍ
لِذِی الرَّایِ المُسَدَّدِ فُی التَّوَانِی
و با آنک عوارض روزگار و پیش آوردِ اختلاف ادوار مرا در طیّ و نشر ناپروا میداشت؛ هرگاه که خُلسَهً مِنَ الزَّمانِ و فُرصَهً مِنَ الحَدَثَانِ زمانة شوخ چشم را چشم زخمی در خواب ذهول یافتمی و حجرة خرابة دل از آمد وشدِ احداث متوالی خالی شدی، ساعتی بقدر امکان بتحریر فصلی از آن فصول پرداختمی و اگر عیارِ مباعدت و مساعدت این عجول درنگی نمای و این ملولِ مهرافزای برین گونه نبودی و دواعی همم و مساعی قلم را بند بر بند تراخی نیفتادی در اندک روزگاری از آن فراغت روی نمودی و اندیشه از منزل دور پایان قوت بسر حد فعل رسیدی و اکنون که ذنابة از اواخر کتاب که ناساخته بود و بستة ناکامیهای ایام مانده، با تمام پیوست و عقد مبانی آن بنظام رسید، این بندة ثناگستر متوقعست و مجال امیدش متوسّع که بواسطة صیتِ جهان پیمای خداوند، خواجة جهان ضاعَفَ اللهُ مَعالِیَهُ و اَضَعَفَ مُعَادِیَهُ عن قریب عرصة اقالیم چنان پیماید که سرعت سیرش گردِ غیرت بر کوکبة صبا و دبور افشاند و آتش رشک در مجمرة شمال و قبول افکند و نام بزرگوارش از دیباچة مرزباننامه بر روی روزگار مخلّدِ و مؤرّخ بماند و چشم اهل زمانه بسواد و یباض آن روشن گردد و طراوت وجدتِ آنرا اختلاف جدیدین و اتّفاق فرقَدین باطل نگرداند و آنک صاف ساغر انصاف نخورده باشد و نشوانِ این شراب مختلف الالوان نگشته، از ذوق آن خبری باز ندهد که یُمکن که مذاق حالِ او برعکس ادراکی دیگر کند؛
وَ مَن یَکُ ذافَمٍ مُرٍّ مَرِیضٍ
یَجِد مُرّاً بِهِ الماءَ الزُّلَالَا
وَ اَرجُواللهَ تَعَالَی اَن لا یُطَالِعَهَا إِلّا المُبَرِّؤِنَ عَن أَدنَاسِ خَیَالاتِ الخَلدِ وَلا یَمَسَّهَا إِلا المُطَهَّرُونَ عَن اَنجَاسِ وَ سَاوِسِ السُّخطِ وَ الحَسَدِ، ایزد، تعالی، افواه جهانیان را با طایب ذکر مناقب و مآثر خداوند، خواجة جهان، صاحب اعظم مُطَیِّب و مشرِّف داراد و اسماعِ جهان را بجواهر محامد و مفاخرش مقرّط و مشنّف، محاسن آثارِ کرمش تا قیام ساعت باقی و اقدام هممش در مراقی علو ساعَهً فَسَاعَهً در ترقی بِمُحَمَّدٍ و آلِهِ.
سَلَامُ الصَّبِّ کُلَّ صَبَاحِ یَومٍ
عَلی تِلکَ الضَّرائِبِ وَ الشَّمائِل
سَلَامُ مُرَنَّحٍ لِلشَّوقِ حَتَّی
یَمیلُ مِنَ الیَمینِ إلَی الشَّمائِلَ
ثُمَّ عَلَی آلِهِ وَ أََحبابِهِ وَ عِترَتِهِ وَ أَصحابِهِ مِنَ الطّاهِرِیِنَ وَ الطّاهِرَاتِ وَ الطَّیِّبِینَ وَ الطَّیِّباتِ أَجمَعینَ.
اما بعد پوشیده نیست بر ارباب قرایحِ سلیم و طبایعِ مستقیم که جمع بین صِنَاعَتیَ النَّظمِ وَ النَّثرِ تعذّر دارد، چنانک روی این مطلوب از بیشتر طالبان در پردة امتناعست و طبع از ایفاءِ حق هر دو قاصرع ، وَ اِن سَرَّ مِنهُ جانبٌ سَاءَ جانِبُ ؛ و من بنده، سعد الوَراوینی از مبادیِ کار که اوایل غرّة شباب بود اِلی یَومِنَا هذا که ایّام البِیضِ کهولتست، عقودِ منظومات را در عقد اعتبار فحولِ فاضل میآوردم و نقودِ منثورات را سکة قبول ملوک و اکابر مینهادم تا بقدر وسع این دو کریمه را در حجرِ ترشیح و تربیت چنان برآوردم که راغبان و خاطبان را بخطبتشان بواعث رغبت با دید آمد و بَعدَمَا که سخنان اهل عصر و گذشتگانِ قریب العهد مطالعه کردم و بمسبارِ استقصا غور محاسن و مقابح همه بشناختم، خبیثات را از طیّبات دور انداختم و ابکار را از ثیّبات تمیز کردم و احتواء نظر بر رکیک و رقیق و جلیل و دقیق حاصل آمد، بعضی از آن کتب اسمار و حکایات یافتم بسیاقتِ مهذّب و عبارتِ مستعذب آراسته و الفاظ تازی در پارسی بحسنِ ترکیب و ترصیف استعمال کرده و جمالِ آن تصنیف فی أَبهی مَلبَسٍ و أَشهی مَنظَرٍ بر ابصارِ اهل بصیرت جلوه داده چون کلیله که اکلیلیست فرق مفاخرانِ براعت را بغرر لآلی و دُررِ متلالی مرصّع و سَندبادنامه که باد قبولش نامیة رغبات را در طبایع تحریک دادست و بر خواندن آن تحریض کرده و طایفة آن را مستحسن داشته و عِندی لَأَطائِلَ تَحتَهُ و مقامة حمیدی که حمامة طبعِ او همه سجعسرای بودست و قدحهای ممزوج از قدح و مدحِ آن (را) اسماعِ خوانندگان بر نوای اسجاع او از یکدیگر فرا گرفته و از قبیل رسائل مجموعی از مکاتبات منتجب بدیعی که ببدایع و روایعِ کلمات و نکات مشحونست لطف از متانت در آویخته و جزالت با سلاست آمیخته و آنرا عتبة کَتَبه نام کرده. کُتّابِ محقق آن عتبه را بسی بوسیدهاند و بمراقی غایاتش نرسیده و گروهی آنرا خودغنیه خوانده که مغنی شیوهایست از طلب غوانیِ افکار دبیرانه و فرایدِ قلایدِ رشیدالدین و طواط که گوش و گردن آفاق بدان متحلّیست و خواطرِ ذویالالباب از فضالاتِ فضل اومِل ءُالأهاب و ممتلی و ذرّة الشّارقِ زینالدّین بنسیّدیِ زنگانی که در مشارق و مغارب چون آفتاب سایرست و مفارق عظماءِ دین و دولت بحملِ مکاتبات او مفتخر، چنانکه صدرِ سعید جمال الدین خجندی، سَقَی اللهُ عَهدَهُ، در جواب نامة تازی که قاضی القضاة افضل الدّین احمدبن عبد اللّطیفِ النیّریزی و هُوَ البَحرُ الغَزیرُ اَدَبا وَ الحِبرُ النِّحِریرُ کَلاما وَ مَذهَبا فَضلاً عَن سائِرِ العُلُومِ بمرند بخدمت او فرستاد، در ابداءِ عذر خویش بتعریض ذکر او میکند و بورود نتایج فکر او که وقتی باصفهان بخدمت صدر سعید صدرالدین خجندی فرستاده بود و او سه هزار دینار ضمیمة جواب آن گردانیده، افتخار مینماید و مینویسد ، وَ لَو کُنتُ بِاِصفَهانَ لَسَهُلَ عَلَیَّ الأَمرُ وَ هانَ اِذ کُنتُ اَحذُو حَذوَ الصَّدرِ السَّعیدِ صَدرِ الدّینِ، بَوَّاَهُ اللهُ اَعلَی الجِنانِ حینَ صاغَ صَدرُ رَنجانَ لِأَسمَاعِ دَهرِهِ الشُّنُوفَ فَنَثَرَ عَلَیهِ الأُلُوفَ اَو کُنتُ الوَزیرَ اَنُوشَروانَ لَمَّا نَظمَ قَاضی أَرَّجانَ فی مَدحِهِ الدُّرَّ وَ المَرجانَ لکنِّیّ مُسَافِرٌ نُهِبَ عَن کُلِّ شَیءٍ حَتَّی العَصا، ع، وَ لَو أَنَّ مَا بِی بِالحَصَی قَلِقَ العَصَی و رسالات بهاءالدین بغدادی منشی حضرت خوارزم که برسالاتِ بهائی معروفست و اگر بهائی باشد، بثمنِ هر جوهر ثمین که ممکن بود، حَصَیاتی که در مجاری انهار بیانش یابندارزان و رایگان نماید و ترجمة یمینی که اگر بیمینِ مغلّظ مترجم آنرا صاحب بسیار مایة سخنوری گویند، حنثی لازم نشود و اگرچ او از سرخسرانِ صفقة خویش فردوسی وار بحکم تندم از آن مقالت استقالتی کرده است و از تخلّص کتاب تملّصی نموده و چون تخم در زمین شوره افشانده و نهال در زمینِ بی گوهر نشانده، ثمرت نیافته و گفته :
یَمِینِی أَجرَمَت شَلَّت یَمینیِ
فَقَد ضَیَّعتُ تَرجَمَهَ الیَمِینِی
امّا روزگار لا شَلَّ بَنانُهُ وَ لا کُلَّ لِسانُهُ بر آن صحیفة پر لطیفه میخواند و نوعی دیگر چون نَفثَةٌ المَصدُورِ ساختة وزیر مرحوم، شرف الدّین نوشروان خالد که ذکر او بدان خلود یافت و الحقّ از گردش روزگار که با صدور و احرار در عهودِ سابق و لاحق چه گذرانیده است و حکایتِ آن نکایت که از غدر این غاشِّ غَرّار با ملوک تاجبخش و سلاطین گردنکش چه رفته، بر سبیل اختصار باقی نگذاشت و در ایراد سخن ایجازی که از بابِ اعجازست. ظاهر دارد و ذیلِ همین نفثه المصدور که نجم الدّین ابوالرّضا (ی) قمّی کرد و از منقطعِ عهد ایشان تا آخر عمر خویش هرچ از تقلّبِ احوال اهل روزگار و افاضل و اماثل وزرا و امرا و ملوک و صدور شنیدست و مشاهدت کرده، بهریک اشارتی لطفآمیز کند و از رذایل و فضایل ایشان نبذی باز نماید، آنرا خود چه توان گفت که شرح خصایصِ آن ذیل را اگر مذیّل کنم بامتداد ایام پیوسته گردد، ذیلی بیَواقیتِ نُکَت و دُررِ امثال مالامال، ذیلی که اطراف آن باب عذب عبارت شسته و غبار تکلّف و تعسّف پیرامنش نشسته و دیگر طرایق مختلف و متباین که اکابر فضلا و بلغارا بود و اگر از هر یک انموذجی باز نمایم، باطالت انجامد امّا طریقتی که خواجة فاضل ظهیر الدّین کرجی داشت، کتبة عجم از نسجِ کتابت بر منوال او، اگر خواهند، قاصر آیند، وَ لَو کَانَ بَعضُهُم لِبَعضٍ ظَهِیراً و نوعی دیگر، اگرچ از رسومِ دبیران بیرونست چون نفثاتِ سحرِ کلام و مجاجاتِ اقلامِ امیر خاقانی که خاقانِ اکبر بود بر خیلِ فصحاءِ زمانه و در آن میدان که او سه طفلِ بنان را بر نیپاره سوار کردی، قصَبالسّبقِ براعت از همه بربودی و گردِ گام زردة کلکش اوهام سابقان حلبة دعوی بشکافتی و دیگر رسایل و رقاع و فصول از انواع بمطالعة همه محظوظ گشتم و بعد از وقوف بر حقایق آن گرد دقایق مبدعات برآمدم و شمیمی از نسیم هر یک بمشامِّ آرزو استنشاق کردم چون نحل بر هر شکوفه از افنانِ عبارات نشستم و از هر یک آنچ خلاصة لطافت و مُصاصة حلاوت بود، با خَلِیّة خاطر بردم تا از مفردات اجزاءِ آن مرکّبی بفرطِ امتزاج عسلوار حاصل آمد که امکان تمییز از میان کلّ و جزء برخاست.
رَقَّ الزُّجاجُ و رَقَّتِ الخَمرُ
فَتَشَابَهاَ فَتَشَاکَلَ الأَمرُ
و چون در مُلابست و ممارست این فن روزگاری بمن برآمد، خواستم که تا از فایدة آن عایدة عمر خود را ذخیرة گذارم و کتابی که درو داد سخن آرائی توان داد، ابداع کنم مدتی دراز نواهضِ همّت این عزیمت در من میآویخت تا متقاضیان درونی را بر آن قرار افتاد که از عرایسِ مخترعاتِ گذشتگان مخدّرة که از پیرایة عبارت عاطل باشد، بدست آید تا کسوتی زیبنده از دست بافت قریحة خویش درو پوشم و حلیتی فریبنده از صنعت صیاغت خاطر خود برو بندم. بسیار در بحث و استقراءِ آن کوشیدم تا یک روز تباشیرِ بشارتِ صبحِ این سعادت از مطلعِ اندیشه روی نمود و ملهمی از ورای حجابِ غیب سرانگشت تنبیه در پهلوی ارادتم زد:
گفتی که دلت کجاست جانا
در زلف نگر، نه دور جائیست
آنک کتاب مرزباننامه که از زبان حیوانات عُجم وضع کردهاند و در عجم ماعَدای کلیلهودمنه کتابی دیگر مشحون بغرایبِ حکمت و محشوّ بر غایب عظت و نصیحت مثل آن نساختهاند و آن را بر نُه باب نهاده، هر بابی مشتمل بر چندین داستان بزبان طبرستان و پارسی قدیم باستان ادا کرده و آن عالمِ معنی را بلغت نازل و عبارت سافل در چشمها خوار گردانیده.
کَالدُّرِّ فِی صَدَفٍ وَالخَمرِ فِی خَزَفٍ
در زلف نگر، نه دور جائیست
آنک کتاب مرزباننامه که از زبان حیوانات عُجم وضع کردهاند و در عجم ماعَدای کلیلهودمنه کتابی دیگر مشحون بغرایبِ حکمت و محشوّ بر غایب عظت و نصیحت مثل آن نساختهاند و آن را بر نُه باب نهاده، هر بابی مشتمل بر چندین داستان بزبان طبرستان و پارسی قدیم باستان ادا کرده و آن عالمِ معنی را بلغت نازل و عبارت سافل در چشمها خوار گردانیده.
کَالدُّرِّ فِی صَدَفٍ وَالخَمرِ فِی خَزَفٍ
وَالنُّورِ فِی ظُلَمٍ وَ الحُورِ فِی سَمَلِ
و پنداری این عروس زیبا که از درون پردة خمول بماند و چون دیگر جواری منشآت در برّ و بحر سفر نکرد و شهرتی لایق نیافت، هم از این جهت بود که چون ظاهری آراسته نداشت، دواعی رغبت از باطنِ خوانندگان بتحصیل آن متداعی نیامد. اگر این آرزو ترانه شهوتِ عَنّین است، بِسمِالله بافتضاضِ این عذرت مشغول باش و هیچ عذر پیش خاطرمنه.
ازین شگرف تراندیشه نیست، در عمل آر
وگرنه، ره مده اندیشه را بخاطر خویش
مرا سینة امل از شرح این سخن منشرح شد.
وَ قُلتُ لِلنَّفسِ جِدّی الآنَ وَ اجتَهِدِی
وَ سَاعِدینِی فَهذَا مَا تَمَنَّیتِ
همان زمان میان طلب در بستم و ننشستم تا آن گنج خانة دولت را بدست آوردم، زوایای آن همه بگردیدم و خبایای اسرار آن بنظر استبصار تمام بدیدم و طلسم ترکیب آن از هم فرو گشادم و از حاصل همه ملخّصی ساختم، باقی انداختم، کَفَضَلاتِ أَقدَاحٍ رُدِدنَ عَلَی السّاقِی و بر همان صیغتِ اصل بگذاشتم و آنگه مُتَشَمِّراً عَن سَاقِ النّیه سَافِراً عَن وَجهِ الاُمِنُیِّةِ، پیش این مراد باز رفتم و در معرض پیش بردِ این غرض از پیشانی خود هدفی از بهر سهامِ اعتراضات پیش آوردم. وَ مَا کُلُّ مَن نَشَرَ أَجنِحَتَهُ بَلَغَ الأِحَاطَهَ وَ لاَ کُلُّ مَن نَثَرَ کِنانَتَهُ قَرطَسَ الحَمَاطَهَ، بالجمله چون اندیشه بر آغاز و انجام کار گماشتم، در حال که سلالة آخرالعمل در مَشیمة اول الفکر پدید آمد، طالعِ وقت را رصد کردم نظری سعادتبخش از مشتریِ آسمان جلال و منقبت اعنی خداوند، خواجة جهان، صاحبِ اعظم نظام العالم، ملکِ وزراء العهد وَ أَجَلُّهُم کَمَالاً وَ أَفضَلُهُم فَضلاً وَ إِفضالاً، ربیب الدّنیا و الدّین، معین الاسلام و المسلمین، اَعلَی اللهُ شَأنَهُ وَ أَظَهَرَ عَلَیهِ إحسَانَهُ، بدو متّصل یافتم. دانستم که تأثیر آن نظر او را بجائی رساند و منظور جهانیان گرداند، پس آن صحیفة اصل را پیش نهادم و بعبارت خویش نقل کردن گرفتم و مشّاطة چرب دستِ فکرت را در آرایش لعبتان شیرین شمایل دست برگشودم و دانایِ آشکار و نهان داند که از نهان خانة فکرت هیچ صاحب سخن متاعی دربار خود نبستم، وَ رَأَیتُ العُریَ خیراً لِی مِنَ الثَّوبِ العُماَرِ و هر درّی که در جیبِ فکر و گریبان سخن نشاندم از درجِ مفکّرة خویش بیرون گرفتم و هر مرجانی که از آستینِ عقل و جان ریختم، از خزانة حافظة خود برآوردم.
نه پیش من دواوین بود و دفتر
نه عیسی را عقاقیرست و هاون
و چون بر قدِّ این عَذرای مزّین چنین دیبایِ ملوّن بافته آمد، بنام و القاب همایونش مطرّز کردم و دیباچة عمر خود را بذکر بعضی از مفاخر ذات و معالیِ صفاتش مطرّا گردانیدم و در مقطعِ هر بابی مخلصی دیگر بدعا و ثنای زاهرش اَطَاَبَ اللهُ نَشرَهُ وَ اَبقَی عَلَی الدَّهرِ ذِکرَهُ، پدید آوردم و اگرچ امروز چندانک چشم بصیرت کار میکند، در همه انحاء و ارجاءِ گیتی لاسِیَّما در بسیطِ عراقین از اکارمِ عالم و اکابرِ امم و افاضل ملوکِ عرب و صدور عجم همین یکدانة عقدِ بزرگی و یگانة عهدِ بزرگواری توان یافت که فضلِ باهرش پیرایة کرم وافرست و اثری از معالمِ علم اگر امروز نشان میدهند جز بر سُدّة سیادت و سادة حشمت او صورتپذیر نیست و نشاید که چنین بضاعتی جز بروز بازارِ دولتِ او فروشند و چنین تحفة جز پیشِ بساطِ جلالِ او نهند، نِعمَ هَذَا لِهذَا . و اما قدمتِ بندگیِ من بر تقدیمِ این خدمت خود باعثی دیگرست، از آن مقام که نام من از دیوانِ انشاء فطرت در قلمِ تکلیف گرفتند و رقمِ عقلی که مظنّة تمییز باشد، بر ناصیة حال من زدند تا این زمان که از مراتب سن بدین مرتبه رسیدم، جز در پناه این جنابِ مجد و مکارم نپروریدم و طفل بلاغت را بحد بلوغ در حضانتِ تربیتِ این آستانه رسانیدم و وَرای این اجحافی نتوان بود که إِتّحاف کتاب من بنده را بچنین خداوندی میباید که هر رقعة از نتایج طبعش در حساب دبیران عالم کتابی است و هر نامة از نسایجِ قلمش نقش بندان کارگاه تحریر و تحبیر را کارنامة
اِن قَالَ فَالدُّر الثَّمیِنُ مُنَظَّمُ
اَو خَطَّ فَالوَشیُ البَدیعُ مُنَمنَمُ
ای که در آیینة جان هیچوقت
دیده نة روی کمال سخن
دفتر انشاش یکی در نگر
زیور خط بین و جمال سخن
و هرکه طُرفی ازین تُحف بحضرتش واسطة تقرّب شناسد، چنان باشد که گفت:
أُهدِی کَمُستَبضِعٍ تَمراً إلی هَجَرٍ
أَو حاملٍ وَشیَ أَبرادٍ اِلَی الیَمَنِ
و در اثناء قصیدة که بثنای فایحش موشّح دارم، بیتی هم ازین سیاق میآید:
جواهری که بیفتد زساعدِ قلمش
برند دست بدستش برای گردن حور
و اگر از صحایفِ لطایفی که از قلم غیب نگارِ غرایب بارش که در خزاین ملوکِ جهان محفوظ و مکنونست، باز گفته شود. همانا از زبان حال بسمعِ انصاف این باید شنید :
یا مَن یُطِیلُ کَلاماً فِی مَدَائِحِه
أَمسِک فَحَصرُ نُجُومِ اللَّیلِ مِن حَصَرِ
تَنَفَّسَ الدَّهرُ مِن ذِکَراهُ عَن أَرَجٍ
تَنَفُّسَ الرَّوضهِ الغنّاءِ فی السَّحَرٍ
فی الجمله از بدایت تا نهایت که دل بر اندیشة این اختراع نهادم و همت بر افتراعِ این بِکر آمدة غیب گماشتم، بر هر مایهدار معنی و پیرایه بندِ هنر که رسیدم، او را بر اتمام آن مرغّب و محرّض یافتم، تا از معرضِ لائمة اَحمَیتَ فَما اَشوَیتَ اجتناب واجب دیدم و تحرّضِ من بر تعرَّضِ این نفحة توفیق که از مهبِّ کرامت الهی در آمد، بیفزود و در آن حالت که شورشِ فتراتِ عراق بدان زخمة ناساز که از پردة چرخ سفله نواز بیرون آورد، مرا با سپاهان افکند وَ اِن کُنتُ فیها عَلَی مُنقَلَبٍ مِنَ الأََحوَالِ و مُضطَرَبٍ مِنَ الأَهوالِ. بمجالست و منافثت اهل آن بقَعه که شاه رقعة هفت کشورست، تزجیتِ ایام نامرادی میکردم و در پیِ نظامِ حال در مدرسة نظامیّه از انفاسِ ایشان که بعضی نو رسیدگانِ عالم معنی بودند و بعضی بقایای سلفِ افاضل، باقتباسِ فواید مشغول میبودم و سورتِ خمارِ واقعه را بکاسِ استیناسِ ایشان تسکینی میدادم، یک دو جزء ازین اجزاء در مطالعة این طایفه میآوردم. اگر از استحلائی که مذاقِ همه را از خواندن آن حاصل آمد، عبارت کنم و استطرافی که این نمط را نمودند، باز نمایم، تکلّفی در صورت تصلّف مِن غَیرِ الحاجَهِ نموده باشم و یکی از آن طایفه که واسطهالعقدِ قوم بود و بلطفِ طبعِ و سلامت ذوق و دقّت نظر و کمال براعت از اهل این صناعت ممتاز، از تماشایِ سوادِ آن هرگز سیر نمیشد و این لفظ اگرچه مستهجن است باز گفتن. بر زبان راند و گفت: حُقَّ لَهُ أَن یُکتَبَ بِسَوادِ القَلبِ عَلَی بَیاضِ العَینِ؛ و یک روز بتازگی بادی در آتش هوس من دمید و بانشادِ این بیتِ خوشآمد، خاطر مرا مشتعل گردانید و بر من خواند:
إِذا سَنَحَ السُّروُرُ فَاَیُّ عُذرٍ
لِذِی الرَّایِ المُسَدَّدِ فُی التَّوَانِی
و با آنک عوارض روزگار و پیش آوردِ اختلاف ادوار مرا در طیّ و نشر ناپروا میداشت؛ هرگاه که خُلسَهً مِنَ الزَّمانِ و فُرصَهً مِنَ الحَدَثَانِ زمانة شوخ چشم را چشم زخمی در خواب ذهول یافتمی و حجرة خرابة دل از آمد وشدِ احداث متوالی خالی شدی، ساعتی بقدر امکان بتحریر فصلی از آن فصول پرداختمی و اگر عیارِ مباعدت و مساعدت این عجول درنگی نمای و این ملولِ مهرافزای برین گونه نبودی و دواعی همم و مساعی قلم را بند بر بند تراخی نیفتادی در اندک روزگاری از آن فراغت روی نمودی و اندیشه از منزل دور پایان قوت بسر حد فعل رسیدی و اکنون که ذنابة از اواخر کتاب که ناساخته بود و بستة ناکامیهای ایام مانده، با تمام پیوست و عقد مبانی آن بنظام رسید، این بندة ثناگستر متوقعست و مجال امیدش متوسّع که بواسطة صیتِ جهان پیمای خداوند، خواجة جهان ضاعَفَ اللهُ مَعالِیَهُ و اَضَعَفَ مُعَادِیَهُ عن قریب عرصة اقالیم چنان پیماید که سرعت سیرش گردِ غیرت بر کوکبة صبا و دبور افشاند و آتش رشک در مجمرة شمال و قبول افکند و نام بزرگوارش از دیباچة مرزباننامه بر روی روزگار مخلّدِ و مؤرّخ بماند و چشم اهل زمانه بسواد و یباض آن روشن گردد و طراوت وجدتِ آنرا اختلاف جدیدین و اتّفاق فرقَدین باطل نگرداند و آنک صاف ساغر انصاف نخورده باشد و نشوانِ این شراب مختلف الالوان نگشته، از ذوق آن خبری باز ندهد که یُمکن که مذاق حالِ او برعکس ادراکی دیگر کند؛
وَ مَن یَکُ ذافَمٍ مُرٍّ مَرِیضٍ
یَجِد مُرّاً بِهِ الماءَ الزُّلَالَا
وَ اَرجُواللهَ تَعَالَی اَن لا یُطَالِعَهَا إِلّا المُبَرِّؤِنَ عَن أَدنَاسِ خَیَالاتِ الخَلدِ وَلا یَمَسَّهَا إِلا المُطَهَّرُونَ عَن اَنجَاسِ وَ سَاوِسِ السُّخطِ وَ الحَسَدِ، ایزد، تعالی، افواه جهانیان را با طایب ذکر مناقب و مآثر خداوند، خواجة جهان، صاحب اعظم مُطَیِّب و مشرِّف داراد و اسماعِ جهان را بجواهر محامد و مفاخرش مقرّط و مشنّف، محاسن آثارِ کرمش تا قیام ساعت باقی و اقدام هممش در مراقی علو ساعَهً فَسَاعَهً در ترقی بِمُحَمَّدٍ و آلِهِ.
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
سپیده دم بصبوحی شتاب باید کرد
بگاه قدحی پر شراب باید کرد
نه درّ ه ایم که با افتاب برخیزیم
صبوح پیشتر از آفتاب باید کرد
نقاب شب زرخ روز چون فرو کردند
ز آب بر رخ آتش نقاب باید کرد
درنگ می نکند دور چرخ در بد و نیک
بدورهای پیاپی شتاب باید کرد
مفّرح دل غمگین اگر همی سازی
هم از شراب چو یاقوت ناب باید کرد
زمان خواب دراز از پس است حالی را
برای شادی دل ترک خواب باید کرد
چو روشنایی اندر خراب آبادست
نهاد خویشتن از می خراب باید کرد
به بلفضول اگر عقل با طرب بچخد
بسا تکینی با او خطاب باید کرد
چو آب زندگانی از باده می شود روشن
طراز عیش خود از کار آب باید کرد
ز گفت و گوی اگر در میانه نگزرید
هم اختیار سرود و رباب باید کرد
وگر سماعی ازین هر دو خوشترت باید
دعای صاحب عالی جناب باید کرد
سر صدور جهان فخردین که از در او
سعادت ابدی اکتساب باید کرد
بگاه قدحی پر شراب باید کرد
نه درّ ه ایم که با افتاب برخیزیم
صبوح پیشتر از آفتاب باید کرد
نقاب شب زرخ روز چون فرو کردند
ز آب بر رخ آتش نقاب باید کرد
درنگ می نکند دور چرخ در بد و نیک
بدورهای پیاپی شتاب باید کرد
مفّرح دل غمگین اگر همی سازی
هم از شراب چو یاقوت ناب باید کرد
زمان خواب دراز از پس است حالی را
برای شادی دل ترک خواب باید کرد
چو روشنایی اندر خراب آبادست
نهاد خویشتن از می خراب باید کرد
به بلفضول اگر عقل با طرب بچخد
بسا تکینی با او خطاب باید کرد
چو آب زندگانی از باده می شود روشن
طراز عیش خود از کار آب باید کرد
ز گفت و گوی اگر در میانه نگزرید
هم اختیار سرود و رباب باید کرد
وگر سماعی ازین هر دو خوشترت باید
دعای صاحب عالی جناب باید کرد
سر صدور جهان فخردین که از در او
سعادت ابدی اکتساب باید کرد
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۳۰۰
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۵۲۲
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۵۸۳
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۸۴ - وقال ایضا یمدحه
ای صاحل معظّم و دستور بی نظیر
وی اهل فضل را بهمه حال دستگیر
هم دست سروری بمکان تو معتضد
هم چشم آفتاب ز رای تو مستنیر
پیروژه سپهر بود زیر مهر آنک
نام ترا کند چو نگین نقش بر ضمیر
چون دانشست خدمت درگاه فرّخت
پیرایۀ توانگر و سرمایۀ فقیر
نه با علوّ قدر تو گردون بود بلند
نه با کمال فضل تو دریا بود غزیر
ای روح پروری که ثنای تو خلق را
همچون نفس زبهر حیاتست ناگزیر
فریادرس مرا که بنزد تو می کنم
از دست روزگار همه ساله را نفیر
آنها که بر من از ستم چرخ می رود
نه با کبیر میرود الحق نه با صغیر
در کار فضل رنج کشیدم بدان هوس
تا باشدم بدولت تو رتبتی خطیر
آنم نشد میسّر و امروز راضیم
گر روزگار گیردم از زمرۀ حمیر
شد انزعاج من متعیّن از این دیار
از فرط بی عنایتی صاحب کبیر
حقّا که با غلام خود اندر سرای خویش
نه از قلیل یارم فتن نه از کثیر
ترسم بدرگه آید و در حال می دود
مجهولکی که خواجه مرا گفت رو بگیر
خود لطف طبع صاحبی این رخصه چون دهد؟
سرهنگ را چه نسبت با شعر و دبیر؟
در چشم نرگسان چه کند میل آتشین
با برگ یاسمن چه کند باد زمهریر؟
با چون منی خطاب بسرهنگ کس کند؟
هرگز کسی بارّه برد جامۀ حریر؟
آزار من کری کند از بهر هر خری ؟
گوگرد کس گزیند بر تودۀ عبیر؟
از صیت من دهان زمانه لبالبست
در چشم تو اگر چه بسی خوارم و حقیر
حرمان من چراست ز انعام شاملت؟
چون نیست در ممالک سلطان مرا نظیر
زین سان تنور دولت تو گرم و هرگزم
پخته نشد ز آتش انعام تو فطیر
دست ایادی تو اگر برکشد مرا
آیم برون زحادثه چون موی از خمیر
چون بخشش وصلت نبود کم ز حرمتی
چون آبروی نیست، کم از نان بی زحیر
آنم که گرم گردد هنگامۀ هنر
هر جا که زد صریر سر کلک من صفیر
مرغان باستماع باستند در هوا
چون در نوای نظم زنم ز خمۀ صریر
خود جز قفای گرم چه خوردم ز خوان ملک ؟
کالّا جفای سرد نگوید مرا وزیر
متواریم چو موش بسوراخ خانه در
بی آنکه یافتن بمثل بویی از پنیر
گر من زآفتاب کنم روشنی طلب
آب سیه چکان شود از چشمۀ منیر
آنان که با معایش و اقطاع وراتبند
از فضل من نباشدشان عشری از عشیر
جفتی عوان بخانۀ من سر فروکنند
هر صبحدم که بازکنم چشم خیر خیر
مرّیخ هیکلی دوکه گر بر فلک شوند
حالی زسهمشان بگریزد ز خانه تیر
جفتی زمین شکاف بد بدان چو گاو یوغ
سرهنگ نامشان و لقب منکرو نکیر
فظّان ازرقان غلیظان که وصفشان
بخشد بروی اهل هنر گونۀ زریر
بر خان کفششان بدرد زهرۀ حیاه
دیدار زشتشان ببرد راحا از ضمیر
سرهنگ هفت رنگ که اجزای ذاتشان
زر نیخ و نیل باشد و شگرف و نفظ و قیر
چو آتشند مضطرب و تیزو سرسبک
زان یک نفس نباشد از خوردشان گزیر
زوبین آب داده درخشان ز دستشان
زان سان که از سیاهی شب صبح مستطیر
گر بر خیال دایه کند شکلشان گذر
کودک ز بیمشان نبرد لب بسوی شیر
چشمی چو آبینه و پیشانی چو سنگ
قدّی چو تیر کشت وریشی چو بادگیر
رویی بسان آتش مویی بشکل دود
رنگی چو رنگ طرخون، بویی چو بوی سیر
در چشم این گرفته وطن جان ارزقی
در بند موی آن دل قطران شده اسیر
نفش نگین هر دو گران جان و زن بمزد
وصف جمال هر دوعبوسست و قمطریر
رفتارشان چو آتش و گفتارشان چو جنگ
دیدارشان عقوبت و آوازشان زفیر
بااین چنین حریف همانا که بعد از این
شاعر درین دیار نشاید زدن بتبر
گیرم که فضل و دانش را نیست اعتبار
دیوار قصر شرع چرا شد چنین قصیر
اکنون که شد وظیفه دو سرهنگ سهمناک
هرمه مرا زحضرت فرخندۀ وزیر
اندر وظیفه ها همه افتد بسی خلل
چونست کین وظیفه نگردد خلل پذیر
گر هر کسی وظیفه تقاضا همی کند
لطفی بکن وظیفۀ من بنده بازگیر
وی اهل فضل را بهمه حال دستگیر
هم دست سروری بمکان تو معتضد
هم چشم آفتاب ز رای تو مستنیر
پیروژه سپهر بود زیر مهر آنک
نام ترا کند چو نگین نقش بر ضمیر
چون دانشست خدمت درگاه فرّخت
پیرایۀ توانگر و سرمایۀ فقیر
نه با علوّ قدر تو گردون بود بلند
نه با کمال فضل تو دریا بود غزیر
ای روح پروری که ثنای تو خلق را
همچون نفس زبهر حیاتست ناگزیر
فریادرس مرا که بنزد تو می کنم
از دست روزگار همه ساله را نفیر
آنها که بر من از ستم چرخ می رود
نه با کبیر میرود الحق نه با صغیر
در کار فضل رنج کشیدم بدان هوس
تا باشدم بدولت تو رتبتی خطیر
آنم نشد میسّر و امروز راضیم
گر روزگار گیردم از زمرۀ حمیر
شد انزعاج من متعیّن از این دیار
از فرط بی عنایتی صاحب کبیر
حقّا که با غلام خود اندر سرای خویش
نه از قلیل یارم فتن نه از کثیر
ترسم بدرگه آید و در حال می دود
مجهولکی که خواجه مرا گفت رو بگیر
خود لطف طبع صاحبی این رخصه چون دهد؟
سرهنگ را چه نسبت با شعر و دبیر؟
در چشم نرگسان چه کند میل آتشین
با برگ یاسمن چه کند باد زمهریر؟
با چون منی خطاب بسرهنگ کس کند؟
هرگز کسی بارّه برد جامۀ حریر؟
آزار من کری کند از بهر هر خری ؟
گوگرد کس گزیند بر تودۀ عبیر؟
از صیت من دهان زمانه لبالبست
در چشم تو اگر چه بسی خوارم و حقیر
حرمان من چراست ز انعام شاملت؟
چون نیست در ممالک سلطان مرا نظیر
زین سان تنور دولت تو گرم و هرگزم
پخته نشد ز آتش انعام تو فطیر
دست ایادی تو اگر برکشد مرا
آیم برون زحادثه چون موی از خمیر
چون بخشش وصلت نبود کم ز حرمتی
چون آبروی نیست، کم از نان بی زحیر
آنم که گرم گردد هنگامۀ هنر
هر جا که زد صریر سر کلک من صفیر
مرغان باستماع باستند در هوا
چون در نوای نظم زنم ز خمۀ صریر
خود جز قفای گرم چه خوردم ز خوان ملک ؟
کالّا جفای سرد نگوید مرا وزیر
متواریم چو موش بسوراخ خانه در
بی آنکه یافتن بمثل بویی از پنیر
گر من زآفتاب کنم روشنی طلب
آب سیه چکان شود از چشمۀ منیر
آنان که با معایش و اقطاع وراتبند
از فضل من نباشدشان عشری از عشیر
جفتی عوان بخانۀ من سر فروکنند
هر صبحدم که بازکنم چشم خیر خیر
مرّیخ هیکلی دوکه گر بر فلک شوند
حالی زسهمشان بگریزد ز خانه تیر
جفتی زمین شکاف بد بدان چو گاو یوغ
سرهنگ نامشان و لقب منکرو نکیر
فظّان ازرقان غلیظان که وصفشان
بخشد بروی اهل هنر گونۀ زریر
بر خان کفششان بدرد زهرۀ حیاه
دیدار زشتشان ببرد راحا از ضمیر
سرهنگ هفت رنگ که اجزای ذاتشان
زر نیخ و نیل باشد و شگرف و نفظ و قیر
چو آتشند مضطرب و تیزو سرسبک
زان یک نفس نباشد از خوردشان گزیر
زوبین آب داده درخشان ز دستشان
زان سان که از سیاهی شب صبح مستطیر
گر بر خیال دایه کند شکلشان گذر
کودک ز بیمشان نبرد لب بسوی شیر
چشمی چو آبینه و پیشانی چو سنگ
قدّی چو تیر کشت وریشی چو بادگیر
رویی بسان آتش مویی بشکل دود
رنگی چو رنگ طرخون، بویی چو بوی سیر
در چشم این گرفته وطن جان ارزقی
در بند موی آن دل قطران شده اسیر
نفش نگین هر دو گران جان و زن بمزد
وصف جمال هر دوعبوسست و قمطریر
رفتارشان چو آتش و گفتارشان چو جنگ
دیدارشان عقوبت و آوازشان زفیر
بااین چنین حریف همانا که بعد از این
شاعر درین دیار نشاید زدن بتبر
گیرم که فضل و دانش را نیست اعتبار
دیوار قصر شرع چرا شد چنین قصیر
اکنون که شد وظیفه دو سرهنگ سهمناک
هرمه مرا زحضرت فرخندۀ وزیر
اندر وظیفه ها همه افتد بسی خلل
چونست کین وظیفه نگردد خلل پذیر
گر هر کسی وظیفه تقاضا همی کند
لطفی بکن وظیفۀ من بنده بازگیر
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۲۹ - ایضا له
صدرا ز برای خدمت تو
گر بذل کنیم جان چه باشد؟
تا مدحت تست بر زبانم
شیرین تر ازین زبان چه باشد؟
جز خصمی دولت تو کردن
بدبختی جاودان چه باشد؟
بنیوش حکایتی که با آن
صد قصّه و داستان چه باشد؟
مهمان من آمدند قومی
وین بنده ز میهمان چه باشد؟
گر لاف زنم ز تیره روزی
روشنتر ازین نشان چه باشد؟
افلاس و خمار و این حریفان
زین بدتر در جهان چه باشد؟
سرد و ترش اندرین چنین جای
الّا رخ میزبان چه باشد؟
ایشان همه در حدیث مطرب
انده مخور ای فلان چه باشد؟
بسیار فتد چنین زیانها
خرج دو سه قلتبان چه باشد؟
من عذر همی کنم که تان خود
بر ذوق لب و دهان چه باشد؟
وز زیر دو لب همی کنم جنگ
کین محنت ناگهان چه باشد؟
تن در دادم چو در فتادم
حاصل ز غم و فغان چه باشد؟
کردم کرم آنچه بود حاصل
در خانۀ مفلسان چه باشد؟
چون ظاهرم این بود تجمّل
پیداست که در نهان چه باشد
نان نیز چو نانوا نیارد
بر سفره و گرد خوان چه باشد؟
از گوشت حدیث بر ندارم
در کارد باستخوان چه باشد؟
ور نقل طلب کنند از من
جز عربده آن زمان چه باشد؟
روشن ز میانه وجه باده است
تا خود پس از ینمان چه باشد؟
در خشم مشو که این گران بین
بفرست سبک، گران چه باشد؟
زنهار در آن مکن توقّف
در خورد توان آنچه باشد
گر بذل کنیم جان چه باشد؟
تا مدحت تست بر زبانم
شیرین تر ازین زبان چه باشد؟
جز خصمی دولت تو کردن
بدبختی جاودان چه باشد؟
بنیوش حکایتی که با آن
صد قصّه و داستان چه باشد؟
مهمان من آمدند قومی
وین بنده ز میهمان چه باشد؟
گر لاف زنم ز تیره روزی
روشنتر ازین نشان چه باشد؟
افلاس و خمار و این حریفان
زین بدتر در جهان چه باشد؟
سرد و ترش اندرین چنین جای
الّا رخ میزبان چه باشد؟
ایشان همه در حدیث مطرب
انده مخور ای فلان چه باشد؟
بسیار فتد چنین زیانها
خرج دو سه قلتبان چه باشد؟
من عذر همی کنم که تان خود
بر ذوق لب و دهان چه باشد؟
وز زیر دو لب همی کنم جنگ
کین محنت ناگهان چه باشد؟
تن در دادم چو در فتادم
حاصل ز غم و فغان چه باشد؟
کردم کرم آنچه بود حاصل
در خانۀ مفلسان چه باشد؟
چون ظاهرم این بود تجمّل
پیداست که در نهان چه باشد
نان نیز چو نانوا نیارد
بر سفره و گرد خوان چه باشد؟
از گوشت حدیث بر ندارم
در کارد باستخوان چه باشد؟
ور نقل طلب کنند از من
جز عربده آن زمان چه باشد؟
روشن ز میانه وجه باده است
تا خود پس از ینمان چه باشد؟
در خشم مشو که این گران بین
بفرست سبک، گران چه باشد؟
زنهار در آن مکن توقّف
در خورد توان آنچه باشد