عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : چمن و انجمن
بخش ۷ - چمن طرازی این صحیفهٔ لا ریب به ذکر اشارت غیب
درپن خلوتسرای عاری از عیب
دل است آیینه دار شاهد غیب
کند حل، هر چه پیشت مشکل است آن
ز جام جم چه می پرسی؟ دل است آن
فروغ دل، چو گردد پرتو افکن
چراغ روز گردد شمع ایمن
یکی از محرمان کعبه دل
جرس جنبان این فیروزه محمل
به کلک فکر، کشاف حقایق
رصد بند سطرلاب دقایق
دلش آیینه دار حسن معنی
ضمیرش طور انوار تجلی
سعادت خانه زاد دودمانش
رخ دولت به خاک آستانش
گل خوش بوی باغ آشنایی
ازو گلبو، دماغ آشنایی
نواسنج گلستان محبّت
چو بلبل مست دستان محبت
به جان آگه، به تن فرخنده تخمیر
چو بخت خود جوان، چون عقل خود، پیر
ز هر وصفی که گویم، نام او به
چراغ دیده ی ادراک واله
حکایت کرد آن سنجیده گفتار
که درگنجینه بودش درج اسرار
ز جام عشق بودم مست و مدهوش
که مژگان گشت با خواب آشنا، دوش
چنین دیدم که زیبا منزلی بود
درآن خلوت ز خاصان محفلی بود
همه صاحب دلان، روشن خیالان
مصفّا خاطران، طوطی مقالان
یکی زان زمره ی شیرین تکلّم
چو بلبل زد بر آهنگ ترنّم
ز گوهر داشت در درج دهن، گنج
در این بحر از سخن شد داستان سنج
چو درّی چند، کرد آویزهٔ گوش
به او گفتم که ای میخانهٔ هوش
دل آشفتی به یک پیمانه از من
خرد را ساختی بیگانه از من
نوای کیست این ابیات دلکش
که چون نی، زد به هر بند من آتش؟
کدامین بلبل رنگین ترانه است
که دستان سنج این شیرین فسانه ست؟
به پاسخ زد به گوشم آن گهرسنج
که ای گنجینه ات را از گهر گنج
نوای کلک جان بخش حزین است
که گنج معنیش در آستین است
دوات از ناف آهوی ختن کرد
چو تحریر از چمن وز انجمن کرد
به فیضی، زنده شد دل زبن سروشم
که صبح آمد به استقبال هوشم
صباحی چون جبین حور، بیضا
دمش افسرده جانان را مسیحا
گریبان چاک، یوسف در هوایش
نسیم مصر مشتاق لقایش
به کنج بی کسی بودم غزل خوان
چو بلبل، آشیان را برگ و سامان
گهی بلبل صفت در خوش سروشی
گهی چون غنچه لبریز خموشی
که ناگه از در آن یار دل افروز
درآمد با رخی چون صبح نوروز
چو غنچه، لب ز شکّر خنده رنگین
به گوشم زد سروش خواب دوشین
رگ اندیشه دیدم، زخمه مایل
نهادم در میان، این راز با دل
اشارت شد لب رنگین سخن را
که آراید چمن را و انجمن را
محبّت بر رگ جان می زند نیش
نوایی می سرایم با دل خویش
بیا ساقی هوای برشکال است
سبوی غنچه لبریز زلال است
رخ زیبا چوگل بی پرده بنمای
گره از ابروان، مستانه بگشای
خمارم بشکن از جام صبوحی
مگر پیش آید از مستی فتوحی
دل است آیینه دار شاهد غیب
کند حل، هر چه پیشت مشکل است آن
ز جام جم چه می پرسی؟ دل است آن
فروغ دل، چو گردد پرتو افکن
چراغ روز گردد شمع ایمن
یکی از محرمان کعبه دل
جرس جنبان این فیروزه محمل
به کلک فکر، کشاف حقایق
رصد بند سطرلاب دقایق
دلش آیینه دار حسن معنی
ضمیرش طور انوار تجلی
سعادت خانه زاد دودمانش
رخ دولت به خاک آستانش
گل خوش بوی باغ آشنایی
ازو گلبو، دماغ آشنایی
نواسنج گلستان محبّت
چو بلبل مست دستان محبت
به جان آگه، به تن فرخنده تخمیر
چو بخت خود جوان، چون عقل خود، پیر
ز هر وصفی که گویم، نام او به
چراغ دیده ی ادراک واله
حکایت کرد آن سنجیده گفتار
که درگنجینه بودش درج اسرار
ز جام عشق بودم مست و مدهوش
که مژگان گشت با خواب آشنا، دوش
چنین دیدم که زیبا منزلی بود
درآن خلوت ز خاصان محفلی بود
همه صاحب دلان، روشن خیالان
مصفّا خاطران، طوطی مقالان
یکی زان زمره ی شیرین تکلّم
چو بلبل زد بر آهنگ ترنّم
ز گوهر داشت در درج دهن، گنج
در این بحر از سخن شد داستان سنج
چو درّی چند، کرد آویزهٔ گوش
به او گفتم که ای میخانهٔ هوش
دل آشفتی به یک پیمانه از من
خرد را ساختی بیگانه از من
نوای کیست این ابیات دلکش
که چون نی، زد به هر بند من آتش؟
کدامین بلبل رنگین ترانه است
که دستان سنج این شیرین فسانه ست؟
به پاسخ زد به گوشم آن گهرسنج
که ای گنجینه ات را از گهر گنج
نوای کلک جان بخش حزین است
که گنج معنیش در آستین است
دوات از ناف آهوی ختن کرد
چو تحریر از چمن وز انجمن کرد
به فیضی، زنده شد دل زبن سروشم
که صبح آمد به استقبال هوشم
صباحی چون جبین حور، بیضا
دمش افسرده جانان را مسیحا
گریبان چاک، یوسف در هوایش
نسیم مصر مشتاق لقایش
به کنج بی کسی بودم غزل خوان
چو بلبل، آشیان را برگ و سامان
گهی بلبل صفت در خوش سروشی
گهی چون غنچه لبریز خموشی
که ناگه از در آن یار دل افروز
درآمد با رخی چون صبح نوروز
چو غنچه، لب ز شکّر خنده رنگین
به گوشم زد سروش خواب دوشین
رگ اندیشه دیدم، زخمه مایل
نهادم در میان، این راز با دل
اشارت شد لب رنگین سخن را
که آراید چمن را و انجمن را
محبّت بر رگ جان می زند نیش
نوایی می سرایم با دل خویش
بیا ساقی هوای برشکال است
سبوی غنچه لبریز زلال است
رخ زیبا چوگل بی پرده بنمای
گره از ابروان، مستانه بگشای
خمارم بشکن از جام صبوحی
مگر پیش آید از مستی فتوحی
حزین لاهیجی : فرهنگ نامه
بخش ۳ - خطاب زمین بوس
سپهر آستانا، ملک چاکرا
کرم گسترا، بندگان پرورا
دل افروز پاکی نهادان تویی
رخ بخت را، بامدادان تویی
منت، ازکمین بندگانم یکی
که در بندگی می ندارم شکی
شب شیب، روزم به تاراج برد
ستمگر ز ویرانه ام، باج برد
خرابات عشق است آبادیم
بکش بر جبین، خط آزادیم
فروزان کن از ناله ام، شمع طور
نگون کن به داغم، نمکدان شور
زبان تا بود، در ثنای تو باد
روان، خاک راهِ رضای تو باد
کرم گسترا، بندگان پرورا
دل افروز پاکی نهادان تویی
رخ بخت را، بامدادان تویی
منت، ازکمین بندگانم یکی
که در بندگی می ندارم شکی
شب شیب، روزم به تاراج برد
ستمگر ز ویرانه ام، باج برد
خرابات عشق است آبادیم
بکش بر جبین، خط آزادیم
فروزان کن از ناله ام، شمع طور
نگون کن به داغم، نمکدان شور
زبان تا بود، در ثنای تو باد
روان، خاک راهِ رضای تو باد
حزین لاهیجی : فرهنگ نامه
بخش ۱۱ - صفت نامه
بفرمود دانای روشن ضمیر
که فرهنگ را، نسخه بندد دبیر
نگارندهٔ نامه، بگرفت کلک
کشید آن گهرهای غلتان به سلک
سوادش سویدای هشیار مغز
ز هر جنس در وی سخنهای نغز
ز معنی چو گفتار من مایه دار
به گوش خرد پروران، گوشوار
پس اندرز، از نام و ناموس کرد
بیاض از رقم، بال طاووس کرد
پس آذر، ز گفتارهای بلند
به خار و خسِ پست رایان فکند
رقم زد قلم، حجّت خویش را
بخست از سنان، سینه بدکیش را
که فرهنگ را، نسخه بندد دبیر
نگارندهٔ نامه، بگرفت کلک
کشید آن گهرهای غلتان به سلک
سوادش سویدای هشیار مغز
ز هر جنس در وی سخنهای نغز
ز معنی چو گفتار من مایه دار
به گوش خرد پروران، گوشوار
پس اندرز، از نام و ناموس کرد
بیاض از رقم، بال طاووس کرد
پس آذر، ز گفتارهای بلند
به خار و خسِ پست رایان فکند
رقم زد قلم، حجّت خویش را
بخست از سنان، سینه بدکیش را
حزین لاهیجی : فرهنگ نامه
بخش ۱۷ - در توصیف دارالسلطنه اصفهان گوید
گرامی ترین عضو انسان دل است
سواد جهان را سپاهان دل است
معنبر زمینش، به مینو زند
اساسش، به افلاک پهلو زند
مشام، از شمیمش، مروّح نشان
نسیمش به فردوس، دامن فشان
یکی از دل افتادگانش، حرم
ز گلخن نشینان کویش، ارم
ز خاکش نخیزد غبار خطی
که از سبزه دارد بهار خطی
گذشته ست هر برج او زآسمان
چو مستان میخانه کش، سرگران
در آن باره، نظّاره ماند ز تک
فرازش سماک و نشیبش سمک
حصاری بود، در حصارش سپهر
یکی ذرّه، در عرصه اش ماه و مهر
بدیدی اگر، سدّ زاینده رود
سکندر خجل از سد خویش بود
اگر تر کند خضر، از آن آب لب
سکندر کند در دل خاک، تب
پلش، لجّه پیمای پایندگیست
که هر چشمه اش، چشمهٔ زندگی ست
طرب خیز خاکش، روان پرورد
هوایش، مسیحا دمان پرورد
اویس، ار درین شهر جا داشتی
پرستش، هوا را روا داشتی
به هرکوچه او، دو صد کشور است
که شهری به هر خانهٔ او، در است
ز خاک رهش، سرمه مردمک
براو، دیدهء روشنان فلک
تماشای هر قصر عالی جناب
فکنده کلاه از سر آفتاب
به هر کلبه، هر حجره و هر رواق
به موزونی و دلپذیریست طاق
زند فال سعد از خیابان خویش
که دارد جداول ز تقویم، بیش
به چشمی که سروش شود جلوه گر
ز بالا بلندان، بپوشد نظر
گلش، چون بهار تماشا شود
تماشا، به صد شیوه شیدا شود
چنارش که چون صوفیان است، مست
فشاند به کونین، از وجد دست
ز تر میوه های لطافت سرشت
به باغش، توان یافت کام از بهشت
جهان جوست آن خاک فیروزمند
بود مصر، در هر دِهَش، شهربند
به هر گام او سلسبیلی سبیل
بجا خشک ماند ازآن خاک، نیل
اساسش نگردد ز دوران، خراب
گرفته ست گل عدل و دادش در آب
سرافراز، از آن خطّه شد تخت و تاج
خُوَرنق به کاخش فرستد، خراج
شکوهش، شگرف است سنجیده را
کند خیره، چشم جهان دیده را
چه گویم ز دانش پژوهان او؟
بود گوهر دانش، از کان او
حقیقت شناسان هر خوب و زشت
ملک کیش، مردان قدسی سرشت
جواهر فروشان کلک و زبان
فلک سیرهوشان روشن روان
نکو محضران پسندیده کیش
مراقب حضوران غایب ز خویش
مَهِ نو رکابان خورشید رخش
سکندر گدایان اقلیم بخش
خلیل آیتان مسیحا نفس
دلیلان سرگشته فریادرس
جهان سرورانند، روشن روان
که خالی مبادا، از ایشان جهان
سواد جهان را سپاهان دل است
معنبر زمینش، به مینو زند
اساسش، به افلاک پهلو زند
مشام، از شمیمش، مروّح نشان
نسیمش به فردوس، دامن فشان
یکی از دل افتادگانش، حرم
ز گلخن نشینان کویش، ارم
ز خاکش نخیزد غبار خطی
که از سبزه دارد بهار خطی
گذشته ست هر برج او زآسمان
چو مستان میخانه کش، سرگران
در آن باره، نظّاره ماند ز تک
فرازش سماک و نشیبش سمک
حصاری بود، در حصارش سپهر
یکی ذرّه، در عرصه اش ماه و مهر
بدیدی اگر، سدّ زاینده رود
سکندر خجل از سد خویش بود
اگر تر کند خضر، از آن آب لب
سکندر کند در دل خاک، تب
پلش، لجّه پیمای پایندگیست
که هر چشمه اش، چشمهٔ زندگی ست
طرب خیز خاکش، روان پرورد
هوایش، مسیحا دمان پرورد
اویس، ار درین شهر جا داشتی
پرستش، هوا را روا داشتی
به هرکوچه او، دو صد کشور است
که شهری به هر خانهٔ او، در است
ز خاک رهش، سرمه مردمک
براو، دیدهء روشنان فلک
تماشای هر قصر عالی جناب
فکنده کلاه از سر آفتاب
به هر کلبه، هر حجره و هر رواق
به موزونی و دلپذیریست طاق
زند فال سعد از خیابان خویش
که دارد جداول ز تقویم، بیش
به چشمی که سروش شود جلوه گر
ز بالا بلندان، بپوشد نظر
گلش، چون بهار تماشا شود
تماشا، به صد شیوه شیدا شود
چنارش که چون صوفیان است، مست
فشاند به کونین، از وجد دست
ز تر میوه های لطافت سرشت
به باغش، توان یافت کام از بهشت
جهان جوست آن خاک فیروزمند
بود مصر، در هر دِهَش، شهربند
به هر گام او سلسبیلی سبیل
بجا خشک ماند ازآن خاک، نیل
اساسش نگردد ز دوران، خراب
گرفته ست گل عدل و دادش در آب
سرافراز، از آن خطّه شد تخت و تاج
خُوَرنق به کاخش فرستد، خراج
شکوهش، شگرف است سنجیده را
کند خیره، چشم جهان دیده را
چه گویم ز دانش پژوهان او؟
بود گوهر دانش، از کان او
حقیقت شناسان هر خوب و زشت
ملک کیش، مردان قدسی سرشت
جواهر فروشان کلک و زبان
فلک سیرهوشان روشن روان
نکو محضران پسندیده کیش
مراقب حضوران غایب ز خویش
مَهِ نو رکابان خورشید رخش
سکندر گدایان اقلیم بخش
خلیل آیتان مسیحا نفس
دلیلان سرگشته فریادرس
جهان سرورانند، روشن روان
که خالی مبادا، از ایشان جهان
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۱ - مثنوی صفیر دل
ثناهای شایسته دلدار را
سپاس فراوان ز ما، یار را
ثنایی که عالی سپاسان کنند
سپاسی که یزدان شناسان کنند
به عجز و سرافکندگی سر نهم
به سر از گل سجده افسر نهم
به خشکی چو بندم به افسوس لب
طراوت دهم از زمین بوس لب
زبان از ثنا نخل موسا کنم
به یاد رخی، سینه سینا کنم
چو خورشید از آن آتش سینه سوز
نفس را کنم صبح گیتی فروز
به سر تاج شاهی نهم نامه را
لوای الهی کنم خامه را
مداد و قلم عنبر تر شود
خط و خال رخسار دفتر شود
ازین رشحه، خرّم کنم داغ را
طراوت ز شبنم دهم باغ را
به بستان جان آبیاری کنم
ز نی چشمهٔ خضر جاری کنم
به فرق سخن برنهم تاج حمد
زبان را فرستم به معراج حمد
نفس گرم چون برق سوزان شود
دل از حمد یزدان فروزان شود
زبانم به آتش زند دامنی
ز تفسیده گلخن دمد گلشنی
به عرش حقیقت لوایی زنم
نیازآوران را صلایی زنم
سپاس فراوان ز ما، یار را
ثنایی که عالی سپاسان کنند
سپاسی که یزدان شناسان کنند
به عجز و سرافکندگی سر نهم
به سر از گل سجده افسر نهم
به خشکی چو بندم به افسوس لب
طراوت دهم از زمین بوس لب
زبان از ثنا نخل موسا کنم
به یاد رخی، سینه سینا کنم
چو خورشید از آن آتش سینه سوز
نفس را کنم صبح گیتی فروز
به سر تاج شاهی نهم نامه را
لوای الهی کنم خامه را
مداد و قلم عنبر تر شود
خط و خال رخسار دفتر شود
ازین رشحه، خرّم کنم داغ را
طراوت ز شبنم دهم باغ را
به بستان جان آبیاری کنم
ز نی چشمهٔ خضر جاری کنم
به فرق سخن برنهم تاج حمد
زبان را فرستم به معراج حمد
نفس گرم چون برق سوزان شود
دل از حمد یزدان فروزان شود
زبانم به آتش زند دامنی
ز تفسیده گلخن دمد گلشنی
به عرش حقیقت لوایی زنم
نیازآوران را صلایی زنم
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۲ - آهنگ پرده سازی نیاز به زبان بی زبانی و برگ و ساز راه حجاز بی...
خدایا دلی ده حقیقت شناس
زبانی سزاوار حمد و سپاس
مرا جز تو کس، یاور و یار نیست
چه گویم که یارای گفتار نیست؟
ز فیض تو آید دلم در خروش
که نی از دم نایی آید به جوش
دلم رشحه ی بحر انعام تست
چو ماهی، زبان زنده از نام توست
ندارد فروغی ز خود مشت گل
مگر پرتو فیضت افتد به دل
وجود تو نگشاید ار دست جود
عدم پیکران را چه یارای بود؟
دهی خامه ی صنع را سروری
به معنی طرازی و صورتگری
از آن چهره پرداز چین اوا چگل
گل از گِل دمد، داغ عشقت ز دل
نبخشی اگر گمرهان را سراغ
نیفروزد از داغ عشقت چراغ
درین تیره کاخی که ظلمت سراست
نفس راه لب را چه داند کجاست؟
ازل تا ابد، مد احسان توست
به خوان کرم، دل نمکدان توست
می عشق روشنگر سینه شد
به خمخانه ات، چشم آیینه شد
توکردی زبان مرا یاوری
که زد از سخن کوس اسکندری
به معنی، شدی رهبر خامه ام
زدی غازه بر چهرهٔ نامه ام
کند از تو در دامن روزگار
رگ ابر کلکم دُرِ شاهوار
زهی لوح فکر و خوشا کام من
سجلِّ قبول تو دارد سخن
من زار، مرد ثنایت کیم؟
نواپرور خویش کردی نیم
دمد از رگم نغمهٔ چنگ و رود
صفیرم زند ارغنونی سرود
به دستان زنم راه دور غمت
به داوود خوانم، زبور غمت
زبان است دستان زن باغ تو
دلم طور و شمعش بود داغ تو
حدیث من و ما نمی شایدم
به این خیرگی خنده می آیدم
ندانسته ام کیستم، چیستم
تویی عین هستیّ و من نیستم
فنا را کجا لاف دعوی رسد؟
مگر دست دعوی به معنی رسد
حزین، از می بیخودی جام کش
زبان مست دعوی ست، در کام کش
اگر محو کثرت و گر وحدتی
به هر صورت، آیینهٔ حیرتی
قلم بر فسونهای نیرنگ زن
زند راهت، آیینه بر سنگ زن
چو از خویش و بیگانه تنها شوی
قبول خداوند یکتا شوی
زبانی سزاوار حمد و سپاس
مرا جز تو کس، یاور و یار نیست
چه گویم که یارای گفتار نیست؟
ز فیض تو آید دلم در خروش
که نی از دم نایی آید به جوش
دلم رشحه ی بحر انعام تست
چو ماهی، زبان زنده از نام توست
ندارد فروغی ز خود مشت گل
مگر پرتو فیضت افتد به دل
وجود تو نگشاید ار دست جود
عدم پیکران را چه یارای بود؟
دهی خامه ی صنع را سروری
به معنی طرازی و صورتگری
از آن چهره پرداز چین اوا چگل
گل از گِل دمد، داغ عشقت ز دل
نبخشی اگر گمرهان را سراغ
نیفروزد از داغ عشقت چراغ
درین تیره کاخی که ظلمت سراست
نفس راه لب را چه داند کجاست؟
ازل تا ابد، مد احسان توست
به خوان کرم، دل نمکدان توست
می عشق روشنگر سینه شد
به خمخانه ات، چشم آیینه شد
توکردی زبان مرا یاوری
که زد از سخن کوس اسکندری
به معنی، شدی رهبر خامه ام
زدی غازه بر چهرهٔ نامه ام
کند از تو در دامن روزگار
رگ ابر کلکم دُرِ شاهوار
زهی لوح فکر و خوشا کام من
سجلِّ قبول تو دارد سخن
من زار، مرد ثنایت کیم؟
نواپرور خویش کردی نیم
دمد از رگم نغمهٔ چنگ و رود
صفیرم زند ارغنونی سرود
به دستان زنم راه دور غمت
به داوود خوانم، زبور غمت
زبان است دستان زن باغ تو
دلم طور و شمعش بود داغ تو
حدیث من و ما نمی شایدم
به این خیرگی خنده می آیدم
ندانسته ام کیستم، چیستم
تویی عین هستیّ و من نیستم
فنا را کجا لاف دعوی رسد؟
مگر دست دعوی به معنی رسد
حزین، از می بیخودی جام کش
زبان مست دعوی ست، در کام کش
اگر محو کثرت و گر وحدتی
به هر صورت، آیینهٔ حیرتی
قلم بر فسونهای نیرنگ زن
زند راهت، آیینه بر سنگ زن
چو از خویش و بیگانه تنها شوی
قبول خداوند یکتا شوی
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۹ - کام بخشی خامهٔ حکمت نگار به یاد خلاصهٔ ادوار و نقاوهٔ اخیار والد بزرگوار حشره الله مع الاطهار
عطارد مرا گشته آموزگار
به توصیف علّامهٔ روزگار
رصد بند گردون نیلوفری
خدیو سریر بلد اختری
مرا والد و عقل کل را پسر
یتیمان علم و هنر را پدر
به جان ره گرا، اوج تقدیس را
به دل، وارث حکمت ادریس را
بهین گوهر پاک این نُه صدف
خلف را شرف، بوالبشر را خلف
مسیحا دم خسته حالان دهر
پناه ضعیف و یتیمان شهر
رخ و سر، بزرگان گردن فراز
بر آن سدّه، گلگونه ساز نیاز
دل خاره طبعانش از آه گرم
چو پولاد در دست داوود نرم
تنش چون خیال از ریاضت نزار
هلال قدش تیغ فرسوده کار
در انوار او مهر چون ذرّه گم
ضمیرش دل افروز صبح دوم
ز سر جوش فکرش خرد کامیاب
زلال خضر پیش فیضش سراب
فلاطون اگر ته نشین شد به خُم
خجالت به خلوت کشیدش که نُم
به بیداربختان قدح بخش نور
حدیثش به دلمردگان بانگ صور
ز ایوان قدرش، فلک آستان
به بام جلالش ملک پاسبان
پر از عطر خلقش گریبان گل
غلام به اخلاص ختم رسل
لبش فیض بخش و کفش زرفشان
به امداد او زال رستم نشان
چو خورشید تابنده در مکرمت
چو نیسان بارنده در مرحمت
در اقطار معنی فروکوفت کوس
پر از صیت او قبّهٔ آبنوس
در اقلیم رفعت فرازنده کوه
بر اورنگ عزت، سلیمان شکوه
به لب قیمت آب حیوان شکست
به یاقوت، لعل بدخشان شکست
درستی ازو یافت علم و عمل
برون کرد از ملک و ملت خلل
خلیل آیت موسوی منزلت
مسیحا دم مصطفی معدلت
عدیل ملک در سجود و رکوع
ز جهدش مهذّب اصول و فروع
ز خطش سواد جهان روشن است
پی حفظ دین نبی جوشن است
صریر نیش ناسخ رود بود
روان پرور لحن داوود بود
مقام کلامش به اعلا رسید
سر خامه اش تا ثریا رسید
شهنشاه اورنگ دانشوری
بلندی دِه پایهٔ سروری
حقایق شناس معارف پناه
حکیم خردپرور جهل کاه
مشکی ندارد به شانش شکی
ارسطو ز مشائیانش یکی
زتوصیف اوگر برنجد حسود
نیاید ز خس، بستن زنده رود
محال است کز دست دهقان و بیل
شود بسته سیلاب دریای نیل
اگر ملحد انکار قرآن کند
بگو ماتم از مرگ ایمان کند
کند خیره ابله خردمند را
به ناخن خراشد چو الوند را
ندانسته کالیوه کردار دنگ
که در دام ماهی نیاید نهنگ
کجا کام حاصل کند خام ریش؟
که می دزدد از ابلهی دام خویش
مرا هست چون صبح صادق نفس
گواهم خداوند فریادرس
نوشتم به وصفش اگر یک دو حرف
نگنجد درین ظرف، دریای ژرف
عبادت شمارم ثناخوانیش
تو از ابلهی، بذله می دانیش
نراندم به مدح بزرگان قلم
ز فرماندهان عرب یا عجم
مگر مدح پیغمبر و آل او
که هرکس بگوید، خوشا حال او
کنم گر مدیح نیاکان خود
ادا می کنم حق ایمان خود
پدر را کنم گر ستایشگری
امیدم که حق باشدش مشتری
اگر سود دنیا غرض داشتم
وگر از طمع دانه می کاشتم
تفاخرکنان سروران جهان
خریدار بودند شعرم به جان
زبان می گشودم به نام یکی
شکر می فشاندم به کام یکی
چو می کردم این باده، در جام او
همی زنده می داشتم نام او
به بر داشت تشریف احسان من
زدی بوسهای طرف دامان من
نبودی دربغ از منش ملک و مال
ولی بود بر همّت من وبال
به گردون نیامد سر من فرود
مرا یک جبین است و یک جا سجود
پشیزی ز صدگنج نابرده ام
که دنیا بود پشتِ پا خورده ام
جهان مشت خاکی ست در راه من
زند کی رَهِ جان آگاه من؟
به کونین افشانده ام دامنی
که درکوی حق یافتم مأمنی
پدر را از آن می ستاید دلم
که فیضش رسانید تا منزلم
سبک می شمارم چنان مغز و پوست
که سنگینی استخوانم ازوست
بر آن تربت پاک بادا نثار
درود از من و رحمت کردگار
به توصیف علّامهٔ روزگار
رصد بند گردون نیلوفری
خدیو سریر بلد اختری
مرا والد و عقل کل را پسر
یتیمان علم و هنر را پدر
به جان ره گرا، اوج تقدیس را
به دل، وارث حکمت ادریس را
بهین گوهر پاک این نُه صدف
خلف را شرف، بوالبشر را خلف
مسیحا دم خسته حالان دهر
پناه ضعیف و یتیمان شهر
رخ و سر، بزرگان گردن فراز
بر آن سدّه، گلگونه ساز نیاز
دل خاره طبعانش از آه گرم
چو پولاد در دست داوود نرم
تنش چون خیال از ریاضت نزار
هلال قدش تیغ فرسوده کار
در انوار او مهر چون ذرّه گم
ضمیرش دل افروز صبح دوم
ز سر جوش فکرش خرد کامیاب
زلال خضر پیش فیضش سراب
فلاطون اگر ته نشین شد به خُم
خجالت به خلوت کشیدش که نُم
به بیداربختان قدح بخش نور
حدیثش به دلمردگان بانگ صور
ز ایوان قدرش، فلک آستان
به بام جلالش ملک پاسبان
پر از عطر خلقش گریبان گل
غلام به اخلاص ختم رسل
لبش فیض بخش و کفش زرفشان
به امداد او زال رستم نشان
چو خورشید تابنده در مکرمت
چو نیسان بارنده در مرحمت
در اقطار معنی فروکوفت کوس
پر از صیت او قبّهٔ آبنوس
در اقلیم رفعت فرازنده کوه
بر اورنگ عزت، سلیمان شکوه
به لب قیمت آب حیوان شکست
به یاقوت، لعل بدخشان شکست
درستی ازو یافت علم و عمل
برون کرد از ملک و ملت خلل
خلیل آیت موسوی منزلت
مسیحا دم مصطفی معدلت
عدیل ملک در سجود و رکوع
ز جهدش مهذّب اصول و فروع
ز خطش سواد جهان روشن است
پی حفظ دین نبی جوشن است
صریر نیش ناسخ رود بود
روان پرور لحن داوود بود
مقام کلامش به اعلا رسید
سر خامه اش تا ثریا رسید
شهنشاه اورنگ دانشوری
بلندی دِه پایهٔ سروری
حقایق شناس معارف پناه
حکیم خردپرور جهل کاه
مشکی ندارد به شانش شکی
ارسطو ز مشائیانش یکی
زتوصیف اوگر برنجد حسود
نیاید ز خس، بستن زنده رود
محال است کز دست دهقان و بیل
شود بسته سیلاب دریای نیل
اگر ملحد انکار قرآن کند
بگو ماتم از مرگ ایمان کند
کند خیره ابله خردمند را
به ناخن خراشد چو الوند را
ندانسته کالیوه کردار دنگ
که در دام ماهی نیاید نهنگ
کجا کام حاصل کند خام ریش؟
که می دزدد از ابلهی دام خویش
مرا هست چون صبح صادق نفس
گواهم خداوند فریادرس
نوشتم به وصفش اگر یک دو حرف
نگنجد درین ظرف، دریای ژرف
عبادت شمارم ثناخوانیش
تو از ابلهی، بذله می دانیش
نراندم به مدح بزرگان قلم
ز فرماندهان عرب یا عجم
مگر مدح پیغمبر و آل او
که هرکس بگوید، خوشا حال او
کنم گر مدیح نیاکان خود
ادا می کنم حق ایمان خود
پدر را کنم گر ستایشگری
امیدم که حق باشدش مشتری
اگر سود دنیا غرض داشتم
وگر از طمع دانه می کاشتم
تفاخرکنان سروران جهان
خریدار بودند شعرم به جان
زبان می گشودم به نام یکی
شکر می فشاندم به کام یکی
چو می کردم این باده، در جام او
همی زنده می داشتم نام او
به بر داشت تشریف احسان من
زدی بوسهای طرف دامان من
نبودی دربغ از منش ملک و مال
ولی بود بر همّت من وبال
به گردون نیامد سر من فرود
مرا یک جبین است و یک جا سجود
پشیزی ز صدگنج نابرده ام
که دنیا بود پشتِ پا خورده ام
جهان مشت خاکی ست در راه من
زند کی رَهِ جان آگاه من؟
به کونین افشانده ام دامنی
که درکوی حق یافتم مأمنی
پدر را از آن می ستاید دلم
که فیضش رسانید تا منزلم
سبک می شمارم چنان مغز و پوست
که سنگینی استخوانم ازوست
بر آن تربت پاک بادا نثار
درود از من و رحمت کردگار
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۱۰ - مناجات
خدایا به جاه خداوندیت
که بخشی مقام رضامندیت
طمع نیست از کشت بی حاصلم
به خشنودیت کار دارد دلم
بسی شرمسارم ز نفس فضول
ز طاعت مکدّر، ز عصیان ملول
که نیک و بدم هر دو نبود روا
چو عصیان بود طاعتم ناسزا
ندارم بجز عفو چیزی به کف
شد از کف مرا نقد فرصت تلف
نبخشید سودی جگرخوارگی
من و دست و دامان بیچارگی
به درگاهت آورده ام عجز خویش
سر از شرم بی برگی افکنده پیش
نگیری چسان دست افتاده ای
که خود از کرم هستیش داده ای؟
به یک عمر در نعمتت زیستم
گدای درت نیستم، کیستم؟
اگر هست بنما دَرِ دیگرم
وگرنه به حرمان مران زین درم
در افتادگی از که خواهم مدد؟
مدد از کِه افتادگان را رسد؟
خروشان خراشم جگر در قفس
کسی نیست غیر از تو فریادرس
ز چاک قفس ارمغان بهار
فرستم صفیر دل سوگوار
شکیب از دلم رفته نیرو ز چنگ
برم مانده چون سبزه در زیر سنگ
نماندهست امیدم به چیزی مگر
به چاک گریبان و دامان تر
که عصیان به کوی کریمان برند
گنه هدیه آرند و غفران برند
به هر حاجتم از تو امّیدوار
که هم فیض بخشی هم آمرزگار
که بخشی مقام رضامندیت
طمع نیست از کشت بی حاصلم
به خشنودیت کار دارد دلم
بسی شرمسارم ز نفس فضول
ز طاعت مکدّر، ز عصیان ملول
که نیک و بدم هر دو نبود روا
چو عصیان بود طاعتم ناسزا
ندارم بجز عفو چیزی به کف
شد از کف مرا نقد فرصت تلف
نبخشید سودی جگرخوارگی
من و دست و دامان بیچارگی
به درگاهت آورده ام عجز خویش
سر از شرم بی برگی افکنده پیش
نگیری چسان دست افتاده ای
که خود از کرم هستیش داده ای؟
به یک عمر در نعمتت زیستم
گدای درت نیستم، کیستم؟
اگر هست بنما دَرِ دیگرم
وگرنه به حرمان مران زین درم
در افتادگی از که خواهم مدد؟
مدد از کِه افتادگان را رسد؟
خروشان خراشم جگر در قفس
کسی نیست غیر از تو فریادرس
ز چاک قفس ارمغان بهار
فرستم صفیر دل سوگوار
شکیب از دلم رفته نیرو ز چنگ
برم مانده چون سبزه در زیر سنگ
نماندهست امیدم به چیزی مگر
به چاک گریبان و دامان تر
که عصیان به کوی کریمان برند
گنه هدیه آرند و غفران برند
به هر حاجتم از تو امّیدوار
که هم فیض بخشی هم آمرزگار
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۱۱ - تذکر این حدیث مصطفی که الدّال علی الخیر کفاعله
سرم بود در جیب فکرت شبی
به گوشم رسید از لبی یا ربی
اثر کرد بانگ خدا خوان به من
بجوشید از آن نام خونم به تن
شدم مست و در لذت افتاد هوش
چو ناگه به گوشم رسید آن سروش
ازین مشتِ گل رفت افسردگی
به راحت مبدل شد، آزردگی
مرا ذوقی افزود از نام دوست
که آرام جانهای قدسی ازوست
به خود از سر ذوق گفتم که هان
بکن شرمی از نطق تسبیح خوان
خموشی به هر وقت نبود نکو
تو هم داری آخر زبانی، بگو
بود روح را لذت ذکر، قوت
زبانت ندادند بهر سکوت
چو گفتار او کارفرما شدم
به ذکر خداوند، گویا شدم
چو شمع زبانش شب افروز گشت
ز طاعت مرا طاعت آموز گشت
دلالت دو نوع است بر فعل خیر
کزان هر دو حاصل شود سود غیر
یکی آنکه مردم نصیحت کنی
به راه خدا، خلق دعوت کنی
دگر آنکه خلق از نکوکاریت
کنند اقتفایی به هشیاریت
خوشا آن جوانمرد نیکو سرشت
که دیدارش آرد به راه بهشت
به گوشم رسید از لبی یا ربی
اثر کرد بانگ خدا خوان به من
بجوشید از آن نام خونم به تن
شدم مست و در لذت افتاد هوش
چو ناگه به گوشم رسید آن سروش
ازین مشتِ گل رفت افسردگی
به راحت مبدل شد، آزردگی
مرا ذوقی افزود از نام دوست
که آرام جانهای قدسی ازوست
به خود از سر ذوق گفتم که هان
بکن شرمی از نطق تسبیح خوان
خموشی به هر وقت نبود نکو
تو هم داری آخر زبانی، بگو
بود روح را لذت ذکر، قوت
زبانت ندادند بهر سکوت
چو گفتار او کارفرما شدم
به ذکر خداوند، گویا شدم
چو شمع زبانش شب افروز گشت
ز طاعت مرا طاعت آموز گشت
دلالت دو نوع است بر فعل خیر
کزان هر دو حاصل شود سود غیر
یکی آنکه مردم نصیحت کنی
به راه خدا، خلق دعوت کنی
دگر آنکه خلق از نکوکاریت
کنند اقتفایی به هشیاریت
خوشا آن جوانمرد نیکو سرشت
که دیدارش آرد به راه بهشت
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۱۸ - حکایت
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۲۵ - حکایت
گذشتم به شب زنده داری سحر
ز صحرانشینان آن بوم و بر
چو مجنون در آن دشت تنها نشین
در اطراف او بود روشن، زمین
شب تار ازو لیلهٔ القدر بود
فروزانتر از پرتو بدر بود
زهر جانبش تا دو صد گام ره
تو گفتی که افتاده پرتو ز مَه
در آن روشنی چون گرفتم قرار
تفحص نمودم، یمین و یسار
شرار درخشان به سرمنزلش
ندیدم بغیر از چراغ دلش
برآوردم آنگاه مصحف ز جیب
بخواندم به امداد آن نور غیب
تعجب کنان گفتم ای حق پرست
چه سان آمدت این کرامت به دست؟
بخندید و گفت ای سراپا شعور
من از ظلمتم در عجب، تو ز نور
جهان جمله انوار ذات خداست
تو را از فروغی تعجب چراست؟
من اهل کرامت نیم ای شفیق
نه سلطان بسطامیم نه شقیق
دودانگی به مزدوری اندوختم
به خاک کسی شمعی افروختم
از آن شب، شب تیرهام روز شد
چراغ دلم، محفل افروز شد
حزین، از شبت تیرگی دور باد
دلت زنده، خاکت پر از نور باد
به بالین دل، شمع داغی ببر
زیارتگهی را چراغی ببر
ز صحرانشینان آن بوم و بر
چو مجنون در آن دشت تنها نشین
در اطراف او بود روشن، زمین
شب تار ازو لیلهٔ القدر بود
فروزانتر از پرتو بدر بود
زهر جانبش تا دو صد گام ره
تو گفتی که افتاده پرتو ز مَه
در آن روشنی چون گرفتم قرار
تفحص نمودم، یمین و یسار
شرار درخشان به سرمنزلش
ندیدم بغیر از چراغ دلش
برآوردم آنگاه مصحف ز جیب
بخواندم به امداد آن نور غیب
تعجب کنان گفتم ای حق پرست
چه سان آمدت این کرامت به دست؟
بخندید و گفت ای سراپا شعور
من از ظلمتم در عجب، تو ز نور
جهان جمله انوار ذات خداست
تو را از فروغی تعجب چراست؟
من اهل کرامت نیم ای شفیق
نه سلطان بسطامیم نه شقیق
دودانگی به مزدوری اندوختم
به خاک کسی شمعی افروختم
از آن شب، شب تیرهام روز شد
چراغ دلم، محفل افروز شد
حزین، از شبت تیرگی دور باد
دلت زنده، خاکت پر از نور باد
به بالین دل، شمع داغی ببر
زیارتگهی را چراغی ببر
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۲۸ - حکایت
شنیدم که سگ سیرتی از گزند
خیو بر رخ حق پرستی فکند
چوگل برشکفت و غنیمت شناخت
مگر شبنمی زیب گلبرگ ساخت
کف دست بر روی زیبا رساند
خیو را بر اطراف سیما رساند
پس آنگه، جبین بر زمین سود، مرد
به شکرانهٔ مرحمت سجده کرد
بگفتا کزین مؤمن آب دهن
بود غازهٔ روی ایمان من
امید من این است روزشمار
کزین، آبرو بخشدم کردگار
خیو بر رخ حق پرستی فکند
چوگل برشکفت و غنیمت شناخت
مگر شبنمی زیب گلبرگ ساخت
کف دست بر روی زیبا رساند
خیو را بر اطراف سیما رساند
پس آنگه، جبین بر زمین سود، مرد
به شکرانهٔ مرحمت سجده کرد
بگفتا کزین مؤمن آب دهن
بود غازهٔ روی ایمان من
امید من این است روزشمار
کزین، آبرو بخشدم کردگار
حزین لاهیجی : خرابات
بخش ۲ - در گشایش این نامهٔ نامی و درج گرامی گوید
مغنّی نوایی بیا ساز کن
جهان را پر از گوهر راز کن
چنان تازه کن داغ دیرینهام
که دوزخ برد آتش از سینه ام
نی استخوانم، دم صور کن
چو منقار بلبل پر از شور کن
که بخشم قلم را پرآوازگی
نهال سخن را دهم تازگی
کشم پردهای معنی بکر را
دهم جلوه ای، شاهد فکر را
گه از دیده گویم بَرِ راستان
گهی از شنیده کنم داستان
سخن را به سر تاج شاهی نهم
زلال خضر در سیاهی نهم
بده ساقی آن جام یاقوت رنگ
که چون گل درم خرقهٔ نام و ننگ
بر آتش نهم دلق پندار را
بر آرم سر از پیرهن یار را
بیا تا نمانده ست در زیر گل
بر آریم دستی به اقبال دل
به راه وفا جانفشانی کنیم
به ملک بقا کامرانی کنیم
سرآریم در خطّ فرمان عشق
بریزیم خون را به میدان عشق
سر نافه بگشا حزین، دیر شد
تامّل دگر چیست؟ خون شیر شد
بیا بازکن دفتر راز را
بگو خامهٔ نکته پرداز را
که آهوی چین عزم جولان کند
بسیط زمین عنبر افشان کند
سخن راندن نغز، کار من است
سخن در جهان یادگار من است
فروغی که کردم ز دل اقتباس
سپردم به انصاف گوهرشناس
بود از دم پاک اهل حضور
زکید حسودان ناپاک دور
جهان را پر از گوهر راز کن
چنان تازه کن داغ دیرینهام
که دوزخ برد آتش از سینه ام
نی استخوانم، دم صور کن
چو منقار بلبل پر از شور کن
که بخشم قلم را پرآوازگی
نهال سخن را دهم تازگی
کشم پردهای معنی بکر را
دهم جلوه ای، شاهد فکر را
گه از دیده گویم بَرِ راستان
گهی از شنیده کنم داستان
سخن را به سر تاج شاهی نهم
زلال خضر در سیاهی نهم
بده ساقی آن جام یاقوت رنگ
که چون گل درم خرقهٔ نام و ننگ
بر آتش نهم دلق پندار را
بر آرم سر از پیرهن یار را
بیا تا نمانده ست در زیر گل
بر آریم دستی به اقبال دل
به راه وفا جانفشانی کنیم
به ملک بقا کامرانی کنیم
سرآریم در خطّ فرمان عشق
بریزیم خون را به میدان عشق
سر نافه بگشا حزین، دیر شد
تامّل دگر چیست؟ خون شیر شد
بیا بازکن دفتر راز را
بگو خامهٔ نکته پرداز را
که آهوی چین عزم جولان کند
بسیط زمین عنبر افشان کند
سخن راندن نغز، کار من است
سخن در جهان یادگار من است
فروغی که کردم ز دل اقتباس
سپردم به انصاف گوهرشناس
بود از دم پاک اهل حضور
زکید حسودان ناپاک دور
حزین لاهیجی : خرابات
بخش ۴ - در تحسر فرقت رفتگان و تذکر حال گذشتگان گوید
کجا رفت آیین مردان حق؟
چه آمدکزین سان سیه شد ورق؟
کنم یاد چون سیرت رفتگان
گشاید دل از دیده سیل دمان
کجایند مستان صهبای عشق؟
دل و دین به دستان سودای عشق
کجایند آن سالکان طریق؟
که در جامشان باد، شهد رحیق
کجایند آن یارکان کهن؟
که ناید از ایشان به گوشم سخن
از آنان که دیدیم و بودند چند
نشان هیچ ندهد جهان نژند
ندارم یکی ز آن همه یادگار
چه سازم به تنهایی روزگار؟
چه رسم است این دهر غدّار را
که از یار سازد جدا یار را؟
همان به که آرم به میخانه رو
گشاید مگر کار، دست سبو
مگر مستی از غم خلاصم کند
قدح محرم بزم خاصم کند
بیا ساقی سرو پیکر، بیا
بیا ای به بالا صنوبر بیا
سر عاشقان سایه پرورد توست
طبیب دل ناتوان، درد توست
بده می که مخمور و بی طاقتم
به خون تشنهٔ تقوی و طاعتم
میی کان به حق آشنایی دهد
ز بیگانگیها رهایی دهد
بده ساقی آن بادهٔ صاف را
مبدّل کنِ جمله اوصاف را
شرابی که آسایش جان ازوست
ز خود رفتگیهای مستان ازوست
خمار شبم می فشارد گلو
شرابم ده از جام خورشید رو
بده ساقی آن خصم زهد و صلاح
طلعت الثریا وکادالصباح
صبوری ز دل رخت بیرون کشید
مرا حسرت باده در خون کشید
دل ناصبور مرا چاره کن
یکی جرعه در کام میخواره کن
بده ساقی آن جام کیخسروی
که صبرم ضعیف است وانده قوی
مگر نیروی می، توانم دهد
ظفر بر غم بیکرانم دهد
چه خوش گفت جمشید روشن روان
که می، نور جان است و تن را توان
بده ساقی آن روح پیما قدح
که جان را فتوح است و دل را فرح
غبار ضمیرم گرفته ست اوج
فتاده ست دریای اشکم به موج
کسی کو که راحت گرایی دهد؟
مگر کشتی می رهایی دهد
چه آمدکزین سان سیه شد ورق؟
کنم یاد چون سیرت رفتگان
گشاید دل از دیده سیل دمان
کجایند مستان صهبای عشق؟
دل و دین به دستان سودای عشق
کجایند آن سالکان طریق؟
که در جامشان باد، شهد رحیق
کجایند آن یارکان کهن؟
که ناید از ایشان به گوشم سخن
از آنان که دیدیم و بودند چند
نشان هیچ ندهد جهان نژند
ندارم یکی ز آن همه یادگار
چه سازم به تنهایی روزگار؟
چه رسم است این دهر غدّار را
که از یار سازد جدا یار را؟
همان به که آرم به میخانه رو
گشاید مگر کار، دست سبو
مگر مستی از غم خلاصم کند
قدح محرم بزم خاصم کند
بیا ساقی سرو پیکر، بیا
بیا ای به بالا صنوبر بیا
سر عاشقان سایه پرورد توست
طبیب دل ناتوان، درد توست
بده می که مخمور و بی طاقتم
به خون تشنهٔ تقوی و طاعتم
میی کان به حق آشنایی دهد
ز بیگانگیها رهایی دهد
بده ساقی آن بادهٔ صاف را
مبدّل کنِ جمله اوصاف را
شرابی که آسایش جان ازوست
ز خود رفتگیهای مستان ازوست
خمار شبم می فشارد گلو
شرابم ده از جام خورشید رو
بده ساقی آن خصم زهد و صلاح
طلعت الثریا وکادالصباح
صبوری ز دل رخت بیرون کشید
مرا حسرت باده در خون کشید
دل ناصبور مرا چاره کن
یکی جرعه در کام میخواره کن
بده ساقی آن جام کیخسروی
که صبرم ضعیف است وانده قوی
مگر نیروی می، توانم دهد
ظفر بر غم بیکرانم دهد
چه خوش گفت جمشید روشن روان
که می، نور جان است و تن را توان
بده ساقی آن روح پیما قدح
که جان را فتوح است و دل را فرح
غبار ضمیرم گرفته ست اوج
فتاده ست دریای اشکم به موج
کسی کو که راحت گرایی دهد؟
مگر کشتی می رهایی دهد
حزین لاهیجی : ودیعة البدیعه
بخش ۲۲
اشرف و احسن صحف، قرآن
می نماید ادای حق بیان
ما نماینده ایم، اسما را
همه ذات و صفات اشیا را
از تقیّد گرفته تا اطلاق
در مزایای انفس و آفاق
تا شود روشن این که آنچه عیان
شده در دیده های دیده وران
ذات حق است در مظاهر خویش
جلوه فرمای نور باهر خویش
شاهد نور، نور بس باشد
دیده را این ظهور بس باشد
چون دمید آفتاب، شک چه بود؟
زر خورشید را محک چه بود؟
او شناسندهٔ عیار خود است
این انها کار کسی ست، کار خود است
لیک از آنجا که شد احاطه مناط
چاره نبود محیط را ز محاط
جز بدینسان، لقای اوست محال
ذاتش از این و آن بود متعال
گفته زین رو، که هر طرف به نگاه
قد تولّوا فَثَّمَ وَجهُ الله
می نماید ادای حق بیان
ما نماینده ایم، اسما را
همه ذات و صفات اشیا را
از تقیّد گرفته تا اطلاق
در مزایای انفس و آفاق
تا شود روشن این که آنچه عیان
شده در دیده های دیده وران
ذات حق است در مظاهر خویش
جلوه فرمای نور باهر خویش
شاهد نور، نور بس باشد
دیده را این ظهور بس باشد
چون دمید آفتاب، شک چه بود؟
زر خورشید را محک چه بود؟
او شناسندهٔ عیار خود است
این انها کار کسی ست، کار خود است
لیک از آنجا که شد احاطه مناط
چاره نبود محیط را ز محاط
جز بدینسان، لقای اوست محال
ذاتش از این و آن بود متعال
گفته زین رو، که هر طرف به نگاه
قد تولّوا فَثَّمَ وَجهُ الله
حزین لاهیجی : ودیعة البدیعه
بخش ۳۱
آخرت جنّت است یا نار است
کشته ات یا گل است یا خار است
دو بود هر یکی ز جنّت و نار
گر که اهل حقیقتی هش دار
آنچه معقول از جنان باشد
آن بهشت مقربان باشد
حظّ عقلی که بعد ازین دنیاست
جاودان جنت ذوی القرباست
ناشی از علم و معرفت باشد
لذت آن، مشاهدت باشد
لذّتی چون شهود عقلی نیست
ذوق عقلی گواه این معنی ست
کُنه آن را به وصف نتوان یافت
سندس آری ز پشم نتوان یافت
هست محسوس، جنت دومین
بر اصحاب قرب و اهل یقین
حس ایشان نماید ادراکش
کند احساس کی هوسناکش؟
دلگشا جنتی ست، بی پایان
متحیر شود خیال در آن
عین حس قوت خیال شود
متجسم در آن مثال شود
یافت قوت در آخرت چو خیال
حشم نفس و قدرت متعال
علمها در نظر عیان گردد
هر چه خواهش کنی، چنان گردد
هرچه لذت بری ز حور و قصور
همه موجود باشد و مقدور
گر تو حس خیال بشناسی
زان قویتر نیابی احساسی
می شود بذر این بهشت خیال
خلق نیکو و صالح اعمال
انبیا شمّهای از آن گفتند
مجملی گوهر بیان سفتند
گر ببینی مآثر نبوی
شودت نور چشم و عقل، قوی
هکذا النار قسمت قسمین
کشفت کلنا برای العین
زان دو، یک نار، نار معقول است
که به اهل نفاق موکول است
متکبر، وقود آن باشد
خانه سوز مکذبان باشد
خوانده در وحی، نار موقده اش
جا به جیب وکنار افئده اش
وان دگر نار، نار محسوس است
متجسم همیشه ملموس است
تف این شعله جسم و جان سوزد
چو خس، ابدان کافران سوزد
هر دو در عالم خیال بود
متجسم در آن مثال بود
گرچه معقول گفتم اول را
بشنو اکنون ز من مفصّل را
عقل و حس را به هم نباشد کار
این به نسبت بود، شگفت مدار
آنچه معقول گفتمش نسبی است
به تبع، فرع عالم عقلی ست
منشا ءش فقد عقل و انوار است
عدم علم و کشف اسرار است
خواه از انکار و جحد خیزد آن
یا به حرمان ز دولت عرفان
ترک فعل است سلب امدادش
فقد علم و حصول اضدادش
عدم قوت هیولانی
وآنکه جهل مرکّبش خوانی
اعوجاج سلیقه راکاسد
وان رسوخ عقاید فاسد
سلطنتهای نفس امّاره
دلخوریهای حرص بیچاره
دل بی علم و معرفت دل نیست
کالبد، بی کمال، سوختنی ست
بی هنر دان درخت بی مایه
نی ثمر، نی خواص، نی سایه
خشک چوبی تهی، پر از کژدم
چه کنی گر نسازیش هیزم؟
المی را که در جزا بیند
المی سخت و جانگزا بیند
عالم عقلیش اگر گفتم
حکمت مخفی، از تو ننهفتم
در تقابل به جنّت عقلی
از تشاکل به لذّت عقلی
الم و لذّت از مشاکلت است
نسبت عقل، از مقابلت است
چون الم، با عدم رجوع نمود
متصورعدم بود ز وجود
جنت و نار مکتسب باشد
صورت رحمت و غضب باشد
الم است آن ولی شعورش نه
خبری از خود و قصورش نه
این دو گر در هلاک، مشترک است
لیک آسوده، هر یکی ز یک است
آن بلاهت به از فطانت توست
وجع این به از امانت توست
وان دگر دوزخی که محسوس است
عالم حسرت است و افسوس است
در جدایی ز الفت دنیا
وز تعلّق به این فریب سرا
رنج فقدان او فروگیرد
که به هر دم، به صد الم میرد
ارتکاب قبایح اعمال
اعتیاد کواذب اقوال
ملکات ردیهٔ اخلاق
دل نهادن به خلق از خلّاق
انبعاث فساد شیطانی
احتلام نظام سلطانی
همه در نفس، مرتسخ گشته
به دو صد مار و مور آغشته
نفس چون گشته است کاسب آن
صُوَری برزند مناسب آن
متجسم شود در آن عالم
صور جمله بی زیاده وکم
هر که امروز، در مظالم مرد
رفت و با خویش دوزخی را برد
آنچه نفس غریزیش خوانی
آن چو افلاج دان و بی جانی
خود به خود برفروختی دوزخ
از هلاک و گناه یوم نفخ
این تمکن چو نقش پیدا کرد
نتواند که ترک انشا کرد
هست پیوسته، تلخ، کام از وی
متأذّی بود مدام از وی
این چنان است، کاندرین مرصد
نفس را چون مصیبتی برسد
هر زمانی که آن خطور کند
سلب آسایش و سرورکند
متأذّی شود، غم آلوده
زهر جانکاه غصه پیموده
نتواندکه یاد آن نکند
دل از آن بار غم گران نکند
لیکن اندر شواغل دنیا
یاد از آن محنت آید، احیانا
شودش بعد یک دو لمحه، ذهول
دل به کار دگر کند مشغول
آخرت عکس این جهان باشد
از شواغل، نه این، نه آن باشد
عدم شاغل و صفای محل
قوت نفس و اجتماع جُمل
ره ندارد در آن، فراموشی
نه خمار و نه خواب و بی هوشی
می نگنجد هُناک، راح به روح
نه سواد شب ونه فتق صبوح
لاجرم تلک اجتباهُ معک
آلم النفس قسط لاینفک
لیک از آنجا که نیست این شبهات
نفس را عین سنخ جوهر ذات
عقل، آزادی احتمال دهد
گر خدا خواهد، انفعال دهد
کشته ات یا گل است یا خار است
دو بود هر یکی ز جنّت و نار
گر که اهل حقیقتی هش دار
آنچه معقول از جنان باشد
آن بهشت مقربان باشد
حظّ عقلی که بعد ازین دنیاست
جاودان جنت ذوی القرباست
ناشی از علم و معرفت باشد
لذت آن، مشاهدت باشد
لذّتی چون شهود عقلی نیست
ذوق عقلی گواه این معنی ست
کُنه آن را به وصف نتوان یافت
سندس آری ز پشم نتوان یافت
هست محسوس، جنت دومین
بر اصحاب قرب و اهل یقین
حس ایشان نماید ادراکش
کند احساس کی هوسناکش؟
دلگشا جنتی ست، بی پایان
متحیر شود خیال در آن
عین حس قوت خیال شود
متجسم در آن مثال شود
یافت قوت در آخرت چو خیال
حشم نفس و قدرت متعال
علمها در نظر عیان گردد
هر چه خواهش کنی، چنان گردد
هرچه لذت بری ز حور و قصور
همه موجود باشد و مقدور
گر تو حس خیال بشناسی
زان قویتر نیابی احساسی
می شود بذر این بهشت خیال
خلق نیکو و صالح اعمال
انبیا شمّهای از آن گفتند
مجملی گوهر بیان سفتند
گر ببینی مآثر نبوی
شودت نور چشم و عقل، قوی
هکذا النار قسمت قسمین
کشفت کلنا برای العین
زان دو، یک نار، نار معقول است
که به اهل نفاق موکول است
متکبر، وقود آن باشد
خانه سوز مکذبان باشد
خوانده در وحی، نار موقده اش
جا به جیب وکنار افئده اش
وان دگر نار، نار محسوس است
متجسم همیشه ملموس است
تف این شعله جسم و جان سوزد
چو خس، ابدان کافران سوزد
هر دو در عالم خیال بود
متجسم در آن مثال بود
گرچه معقول گفتم اول را
بشنو اکنون ز من مفصّل را
عقل و حس را به هم نباشد کار
این به نسبت بود، شگفت مدار
آنچه معقول گفتمش نسبی است
به تبع، فرع عالم عقلی ست
منشا ءش فقد عقل و انوار است
عدم علم و کشف اسرار است
خواه از انکار و جحد خیزد آن
یا به حرمان ز دولت عرفان
ترک فعل است سلب امدادش
فقد علم و حصول اضدادش
عدم قوت هیولانی
وآنکه جهل مرکّبش خوانی
اعوجاج سلیقه راکاسد
وان رسوخ عقاید فاسد
سلطنتهای نفس امّاره
دلخوریهای حرص بیچاره
دل بی علم و معرفت دل نیست
کالبد، بی کمال، سوختنی ست
بی هنر دان درخت بی مایه
نی ثمر، نی خواص، نی سایه
خشک چوبی تهی، پر از کژدم
چه کنی گر نسازیش هیزم؟
المی را که در جزا بیند
المی سخت و جانگزا بیند
عالم عقلیش اگر گفتم
حکمت مخفی، از تو ننهفتم
در تقابل به جنّت عقلی
از تشاکل به لذّت عقلی
الم و لذّت از مشاکلت است
نسبت عقل، از مقابلت است
چون الم، با عدم رجوع نمود
متصورعدم بود ز وجود
جنت و نار مکتسب باشد
صورت رحمت و غضب باشد
الم است آن ولی شعورش نه
خبری از خود و قصورش نه
این دو گر در هلاک، مشترک است
لیک آسوده، هر یکی ز یک است
آن بلاهت به از فطانت توست
وجع این به از امانت توست
وان دگر دوزخی که محسوس است
عالم حسرت است و افسوس است
در جدایی ز الفت دنیا
وز تعلّق به این فریب سرا
رنج فقدان او فروگیرد
که به هر دم، به صد الم میرد
ارتکاب قبایح اعمال
اعتیاد کواذب اقوال
ملکات ردیهٔ اخلاق
دل نهادن به خلق از خلّاق
انبعاث فساد شیطانی
احتلام نظام سلطانی
همه در نفس، مرتسخ گشته
به دو صد مار و مور آغشته
نفس چون گشته است کاسب آن
صُوَری برزند مناسب آن
متجسم شود در آن عالم
صور جمله بی زیاده وکم
هر که امروز، در مظالم مرد
رفت و با خویش دوزخی را برد
آنچه نفس غریزیش خوانی
آن چو افلاج دان و بی جانی
خود به خود برفروختی دوزخ
از هلاک و گناه یوم نفخ
این تمکن چو نقش پیدا کرد
نتواند که ترک انشا کرد
هست پیوسته، تلخ، کام از وی
متأذّی بود مدام از وی
این چنان است، کاندرین مرصد
نفس را چون مصیبتی برسد
هر زمانی که آن خطور کند
سلب آسایش و سرورکند
متأذّی شود، غم آلوده
زهر جانکاه غصه پیموده
نتواندکه یاد آن نکند
دل از آن بار غم گران نکند
لیکن اندر شواغل دنیا
یاد از آن محنت آید، احیانا
شودش بعد یک دو لمحه، ذهول
دل به کار دگر کند مشغول
آخرت عکس این جهان باشد
از شواغل، نه این، نه آن باشد
عدم شاغل و صفای محل
قوت نفس و اجتماع جُمل
ره ندارد در آن، فراموشی
نه خمار و نه خواب و بی هوشی
می نگنجد هُناک، راح به روح
نه سواد شب ونه فتق صبوح
لاجرم تلک اجتباهُ معک
آلم النفس قسط لاینفک
لیک از آنجا که نیست این شبهات
نفس را عین سنخ جوهر ذات
عقل، آزادی احتمال دهد
گر خدا خواهد، انفعال دهد
حزین لاهیجی : ودیعة البدیعه
بخش ۴۰
یاد می آیدم ز عهد پدر
روّح الله، روحه الاطهر
آن زمان بود سال عمرم پنج
رفته عمرم ز شایگانی گنج
عمر، گنج و زمانه چون باد است
تکیه بر باد، سست بنیاد است
ناگهان عید روزگار آمد
سپری شد خزان، بهار آمد
فصل اردی بهشت آمد پیش
سوخت اسپند، عید خیراندیش
یکی از جمله پرستاران
که به من بود مهربان از جان
بهرتشریف من به نزد پدر
آمد و عرضه داشت حلهٔ زر
در بغل داشت، قیمتی دیبا
دوزدم خواست، جامه ای زیبا
چون پدر حله دید نپسندید
سویم از چشم مهربانی دید
گفت آن خادم نکوخو را
مهرپرور سرشت دلجو را
این نه دلسوزی و نه غمخواری ست
عاقبت بینی ارکنی، یاریست
هر که اندیشهٔ مآلستش
نمک دوستی حلالستش
کس نداند که چرخ گردون چون
یکروش نیست دهر بوقلمون
طفل از امروز، چون شود خوگر
به پرندی قبا و حلّهٔ زر
شاید آن روزگار آید پیش
که نیابد مرقّع درویش
چونکه ناز و نعیم جوشی کرد
نتواند پلاس پوشی کرد
آن زمان، تلخی زمانه چشد
باید از جام زهر، جرعه کشد
با پسر، شفقت پدر دگر است
از تو بیگانه و مرا جگر است
غم او، بیشتر مراست به دل
نیم از روی التفات خجل
پس به من گفت این سزای تو نیست
لایق جامه و قبای تو نیست
مرد را زیب تن زبان باشد
حلّه، پیرایهٔ زنان باشد
حلّه از توست، نیست کوتاهی
هان ببخشش به هر که می خواهی
رغبت حلّه رفت از یادم
آن گرفتم، به دیگری دادم
روّح الله، روحه الاطهر
آن زمان بود سال عمرم پنج
رفته عمرم ز شایگانی گنج
عمر، گنج و زمانه چون باد است
تکیه بر باد، سست بنیاد است
ناگهان عید روزگار آمد
سپری شد خزان، بهار آمد
فصل اردی بهشت آمد پیش
سوخت اسپند، عید خیراندیش
یکی از جمله پرستاران
که به من بود مهربان از جان
بهرتشریف من به نزد پدر
آمد و عرضه داشت حلهٔ زر
در بغل داشت، قیمتی دیبا
دوزدم خواست، جامه ای زیبا
چون پدر حله دید نپسندید
سویم از چشم مهربانی دید
گفت آن خادم نکوخو را
مهرپرور سرشت دلجو را
این نه دلسوزی و نه غمخواری ست
عاقبت بینی ارکنی، یاریست
هر که اندیشهٔ مآلستش
نمک دوستی حلالستش
کس نداند که چرخ گردون چون
یکروش نیست دهر بوقلمون
طفل از امروز، چون شود خوگر
به پرندی قبا و حلّهٔ زر
شاید آن روزگار آید پیش
که نیابد مرقّع درویش
چونکه ناز و نعیم جوشی کرد
نتواند پلاس پوشی کرد
آن زمان، تلخی زمانه چشد
باید از جام زهر، جرعه کشد
با پسر، شفقت پدر دگر است
از تو بیگانه و مرا جگر است
غم او، بیشتر مراست به دل
نیم از روی التفات خجل
پس به من گفت این سزای تو نیست
لایق جامه و قبای تو نیست
مرد را زیب تن زبان باشد
حلّه، پیرایهٔ زنان باشد
حلّه از توست، نیست کوتاهی
هان ببخشش به هر که می خواهی
رغبت حلّه رفت از یادم
آن گرفتم، به دیگری دادم
حزین لاهیجی : ودیعة البدیعه
بخش ۴۱
شکر لله که هفته ای مهلت
یافتم از حیات کم فرصت
که برین چند صفحه، ریخت قلم
از خط مشک فام، طرح ارم
قلمم، سرو جویباران است
رقمم خطّ گلعذاران است
قرنها بگذرد که طبع و قلم
از یم فیض بخش، گیرد نم
می نیابی پس از هزاران سال
دل دریاکش و زبان مقال
همه گویا و گنگ، از کِه و مَه
منفذ سِفلیند، خامش به
سر و مغز مقلّدان پوچ است
جوز نغز مقلدان پوچ است
این به خود بستگان که می بینی
خام لفظند و خاسر معنی
همه لالند و خوش مقال این کلک
پیر زالند و پور زال این کلک
خامه البرز کوه لرزاند
رگ خارا به مصرعم ماند
فلتانم که در مجاز افتد
لخت کوه است کز فراز افتد
موج معنی، ز کلک دریا دل
ریخت چندان که بحر شد، ساحل
خامه ام قصر خلد کرد بنا
کس چه داند، درین سپنج سرا
قصرهای ریاض رضوانی
می نگنجد به کاخ دهقانی
مرد باید، حریف نامهٔ من
نفخ صور است، بانگ خامهٔ من
جان کند زنده، تن بمیراند
تن چه داند، قلم چه می راند؟
این نگفتم که عامیان خوانند
قدر این نامه، عارفان دانند
در جهان نکته رس نمی بینم
مرد این نامه کس نمی بینم
آتش است این نوا که می دارد
شعله را، مرد باد پندارد
زنده را نان غذای تن باشد
مرده را، خاک در دهن باشد
مرغ سدره ست، کلک دستان زن
گوش عامی ست، روزن گلخن
شکن نامه، رشک چین دارم
در رقم، مشک و انگبین دارم
نافه، دریوزه گر، دوات مراست
نیل، لب تشنهٔ فرات مراست
جوی شهدی که از قلم جاری ست
نه شراب عوام بازاریست
دل دریاکشی همی باید
که ازین جرعه، بحر پیماید
بوالهوس را، مزاج صفراوی ست
شهد بنمودنش، جگرکاویست
نبرد هر کسی ز حلوا بهر
که بود در مزاج بر وی، زهر
طفل شش روزه را طعام ترید
می فشارد گلو، به عصر شدید
لقمه ای گر دهی به کودک خرد
طمع از وی ببرکه کودک مرد
پیر کودک مزاج، بی حصر است
بالغ الرشد، نادر العصر است
ک...ون کشان، قد کشیده اند امروز
همه مالابکور و ریش به گوز
ریش گاوند، لافیان جهان
دم گاو است به، ز ریشِ چنان
مرد بالغ، به ریش و سبلت نیست
مردی و مردمی به حیلت نیست
مکر و تلبیس، خوی ابلیس است
همه ریش تو قحبه، تلبیس است
تیز بازیگران بازاری
ریشخندی به ریش خود داری
پَرِ پندار، عرش پرواز است
پشّه، در چشم خویش شهباز است
قید پندار، نشکند آسان
جز به عون خدای ذوالاحسان
تلخ اگر حرف ماست، در کامت
عقل، شیرین کناد، در جامت
داروی تلخ، رنج بزداید
سخن تلخ سودمند آید
صدق محضم، کتاب مرقومم
لب مدزد، از رحیق مختومم
رشح این خامه، موج تسنیم است
طعنه بر خود مدان،که تعلیم است
چه کنم چون تو فرق نگذاری؟
سخن راست، طعنه پنداری
نفس رعناست، خصم جانی تو
به زیان داد، زندگانی تو
کرد، ای دوغ خورده ی بد مست
خودپرستی تو را سپاس پرست
هیچ در دیدهٔ تو نیست فروغ
هجی راست، به ز مدح دروغ
دل آزاده، فارغ از مدح است
هرچه گویم زمانه را قدح است
نه هجا پیشه ام نه مدح شعار
خفته ای را مگر کنم بیدار
خیرخواهیست مقصد و نیت
پاک نیت چه باکش از تهمت؟
راست بینی و راست گفتاری
می کند برکجان، گرانباری
این نگویم که نیک و دانا شو
هرچه هستی، به خویش بینا شو
خواه نسناس باش و خواهی ناس
هرچه هستی، تو حد خود بشناس
کار مردان به خود مبند به زور
دل به دعوی گری مکن مغرور
نیست کار تو، بینش معنی
اینقدر بس که پیش پا بینی
نرساندی به هیچ دل، جز درد
لاف مردی چه می زنی، نامرد؟
نزده نقش بوربابافی
در شگفتم که از چه می لافی
پا ته و گام، خوش فراخی زن
با خریت، به ابر شاخی زن
مانده در کار خویش بیچاره
وندرین کارگاه، هر کاره
کار پاکان به خویشتن بستی
دستی و پشت دستی و پستی
نکنی درک، معرب و مبنی
از تو دور است راه تا معنی
چه کنی فکر در حدوث و قدم؟
باش درفکر فرج خویش و شکم
نشکیبد زکار خود مزدور
کار فرج و شکم تو راست، ضرور
لایق هرکسی بود کاری
به مثل، هر لُریّ و بازاری
در نگیرد تو را چو هیچ سخن
وقت تنگ است، هر چه خواهی کن
یک دو روزیست مهلت دنیا
چند پاید حیات سست بنا؟
حرف حق را، اگر رواجی نیست
مرض جهل را علاجی نیست
مرده از فیض عیسی، احیا گشت
عیسی از جاهلان گریخت به دشت
عامی خیره سر، بلاخیز است
دشمنی در جهان بداحیز است
نوش جاهل، همیشه نیش آمد
انبیا را ببین چه پیش آمد
همسریها به اولیا کردند
عهد بدگوهری ادا کردند
حق، بدان را بلای نیکان کرد
آفرینش، برای نیکان کرد
ز گزندی کزین گروه کشند
شهد جان پروری ز دوست چشند
دولتی را کز ابتدا دارند
همه زین خلق جانگزا دارند
خامه فرسوده شد ز رَه سپری
وه چه سازم به آتشین جگری
دل من تنگ بود و فرصت تنگ
غنچه را فصل دی چه بوی و چه رنگ؟
آنچه من دیدم از زمانهٔ خویش
آن ندیده ست از نمک، دل ریش
بار دردی که دل به دوش کشید
می نیارم تو را به گوش کشید
مدتی رفت و روزگاری شد
کز هنر، دل به زیر باری شد
بارها عهد بستمی با دل
که نریزد گهر،کف با دل
شکنم خامه، صفحه پاره کنم
سینه می جوشدم، چه چاره کنم؟
چه کنم؟ موج می زند دل ریش
موجهٔ بحر را، که بندد پیش
شور دل، چون لبم بجنباند
زور این لطمه، کوه غلتاند
نه به فکرم سر است و نه گفتار
سخنم چیست؟ موج دریا بار
حق علیم است کاندرین پیشه
روز اول، نبودم اندیشه
لبم از شیر شست، آب سخن
لوح پیشانیم، کتاب سخن
سخن از ماست جاودان، زنده
وز سخن های ماست، جان زنده
به من از چین رسید، قافله ها
پر شد از بوی مشک، مرحله ها
بوشناسان دماغ بگشایند
برو آغوش داغ بگشایند
صفحه ها، طبله های عطار است
نقطه ها، نافه های تاتار است
غیر مشک ختن طراز قلم
نبود داغ عشق را مرهم
می کند می، به کام مخمورم
مشک پرورده، داغ ناسورم
رگ جان تار و ناله مضراب است
ساغرم داغ و باده خوناب است
چکد آتش ز نالهٔ سردم
همه دردم، که عشق پروردم
خلفم، عشق کیمیاگر را
شعله می پرورد، سمندر را
مایه دار، از محیط بوی من است
آتشین باده در سبوی من است
مرحبا عشق جان و دل پرور
پخته نام من است از آن آذر
از بهارش، شکفته باغ دلم
آتشین لاله است، داغ دلم
دیده هر جا فشاند مژگانی
چهره افروز شد، گلستانی
از کنارم که خلوت یار است
ز جگر پاره پاره گلزار است
شد کمان گرچه قامت چو خدنگ
چنگ عشقم خمیده باشد تنگ
می خروشد، دل خراشیده
غمم از بهر آن تراشیده
چنگ باید که در خروش بود
نپرم سازم ار خموش بود
روم از خود به نالهٔ سحری
ناقه را، از حدی ست، رَه سپری
بی سماعم نمی شود رَه طی
می روم هم عنان ناله، چون نی
نی منم، نایی آن مسیح نفس
دم اقبال فیضه الاقدس
عشق می گویم و زبان سوزد
لب ز تبخاله، خرمن اندوزد
نفسم آتش و زبان عشق است
تب گرمم در استخوان عشق است
در نیستانم آتش افتاده
کار با عشق سرکش افتاده
نیستان رفت و آتش است بلند
همه آتش بود، کجاست سپند؟
از سپند است، یک خروشیدن
چاره نبود به جز که جوشیدن
صبح در سینه، یک نفس دارد
دستگاه فغان، جرس دارد
فرصت گفتن و شنیدن کو؟
طاقت یک نفس کشیدن کو؟
رفته از جوش رعشهٔ پیری
از کفم قدرت قلم گیری
گوهری چند، از قلم سفتم
چند ساعت، ز هفته ای گفتم
داشتم گر مجال یک شبه ای
می رساندم سخن، به مرتبه ای
که به سالی نیاریش خواندن
لیک واماندم از سخن راندن
به کلیمی که آفریده سخن
که ندارم سر سخن گفتن
قلم اکنون به دیده ام خار است
صفحه بر طبع نازکم بار است
سر و برگ سخن سرایی کو
کلّ شیءٍ یزول اِلّا هو
غفر الله ربنا و عفی
حسبنا الله ربّنا وکفیٰ
یافتم از حیات کم فرصت
که برین چند صفحه، ریخت قلم
از خط مشک فام، طرح ارم
قلمم، سرو جویباران است
رقمم خطّ گلعذاران است
قرنها بگذرد که طبع و قلم
از یم فیض بخش، گیرد نم
می نیابی پس از هزاران سال
دل دریاکش و زبان مقال
همه گویا و گنگ، از کِه و مَه
منفذ سِفلیند، خامش به
سر و مغز مقلّدان پوچ است
جوز نغز مقلدان پوچ است
این به خود بستگان که می بینی
خام لفظند و خاسر معنی
همه لالند و خوش مقال این کلک
پیر زالند و پور زال این کلک
خامه البرز کوه لرزاند
رگ خارا به مصرعم ماند
فلتانم که در مجاز افتد
لخت کوه است کز فراز افتد
موج معنی، ز کلک دریا دل
ریخت چندان که بحر شد، ساحل
خامه ام قصر خلد کرد بنا
کس چه داند، درین سپنج سرا
قصرهای ریاض رضوانی
می نگنجد به کاخ دهقانی
مرد باید، حریف نامهٔ من
نفخ صور است، بانگ خامهٔ من
جان کند زنده، تن بمیراند
تن چه داند، قلم چه می راند؟
این نگفتم که عامیان خوانند
قدر این نامه، عارفان دانند
در جهان نکته رس نمی بینم
مرد این نامه کس نمی بینم
آتش است این نوا که می دارد
شعله را، مرد باد پندارد
زنده را نان غذای تن باشد
مرده را، خاک در دهن باشد
مرغ سدره ست، کلک دستان زن
گوش عامی ست، روزن گلخن
شکن نامه، رشک چین دارم
در رقم، مشک و انگبین دارم
نافه، دریوزه گر، دوات مراست
نیل، لب تشنهٔ فرات مراست
جوی شهدی که از قلم جاری ست
نه شراب عوام بازاریست
دل دریاکشی همی باید
که ازین جرعه، بحر پیماید
بوالهوس را، مزاج صفراوی ست
شهد بنمودنش، جگرکاویست
نبرد هر کسی ز حلوا بهر
که بود در مزاج بر وی، زهر
طفل شش روزه را طعام ترید
می فشارد گلو، به عصر شدید
لقمه ای گر دهی به کودک خرد
طمع از وی ببرکه کودک مرد
پیر کودک مزاج، بی حصر است
بالغ الرشد، نادر العصر است
ک...ون کشان، قد کشیده اند امروز
همه مالابکور و ریش به گوز
ریش گاوند، لافیان جهان
دم گاو است به، ز ریشِ چنان
مرد بالغ، به ریش و سبلت نیست
مردی و مردمی به حیلت نیست
مکر و تلبیس، خوی ابلیس است
همه ریش تو قحبه، تلبیس است
تیز بازیگران بازاری
ریشخندی به ریش خود داری
پَرِ پندار، عرش پرواز است
پشّه، در چشم خویش شهباز است
قید پندار، نشکند آسان
جز به عون خدای ذوالاحسان
تلخ اگر حرف ماست، در کامت
عقل، شیرین کناد، در جامت
داروی تلخ، رنج بزداید
سخن تلخ سودمند آید
صدق محضم، کتاب مرقومم
لب مدزد، از رحیق مختومم
رشح این خامه، موج تسنیم است
طعنه بر خود مدان،که تعلیم است
چه کنم چون تو فرق نگذاری؟
سخن راست، طعنه پنداری
نفس رعناست، خصم جانی تو
به زیان داد، زندگانی تو
کرد، ای دوغ خورده ی بد مست
خودپرستی تو را سپاس پرست
هیچ در دیدهٔ تو نیست فروغ
هجی راست، به ز مدح دروغ
دل آزاده، فارغ از مدح است
هرچه گویم زمانه را قدح است
نه هجا پیشه ام نه مدح شعار
خفته ای را مگر کنم بیدار
خیرخواهیست مقصد و نیت
پاک نیت چه باکش از تهمت؟
راست بینی و راست گفتاری
می کند برکجان، گرانباری
این نگویم که نیک و دانا شو
هرچه هستی، به خویش بینا شو
خواه نسناس باش و خواهی ناس
هرچه هستی، تو حد خود بشناس
کار مردان به خود مبند به زور
دل به دعوی گری مکن مغرور
نیست کار تو، بینش معنی
اینقدر بس که پیش پا بینی
نرساندی به هیچ دل، جز درد
لاف مردی چه می زنی، نامرد؟
نزده نقش بوربابافی
در شگفتم که از چه می لافی
پا ته و گام، خوش فراخی زن
با خریت، به ابر شاخی زن
مانده در کار خویش بیچاره
وندرین کارگاه، هر کاره
کار پاکان به خویشتن بستی
دستی و پشت دستی و پستی
نکنی درک، معرب و مبنی
از تو دور است راه تا معنی
چه کنی فکر در حدوث و قدم؟
باش درفکر فرج خویش و شکم
نشکیبد زکار خود مزدور
کار فرج و شکم تو راست، ضرور
لایق هرکسی بود کاری
به مثل، هر لُریّ و بازاری
در نگیرد تو را چو هیچ سخن
وقت تنگ است، هر چه خواهی کن
یک دو روزیست مهلت دنیا
چند پاید حیات سست بنا؟
حرف حق را، اگر رواجی نیست
مرض جهل را علاجی نیست
مرده از فیض عیسی، احیا گشت
عیسی از جاهلان گریخت به دشت
عامی خیره سر، بلاخیز است
دشمنی در جهان بداحیز است
نوش جاهل، همیشه نیش آمد
انبیا را ببین چه پیش آمد
همسریها به اولیا کردند
عهد بدگوهری ادا کردند
حق، بدان را بلای نیکان کرد
آفرینش، برای نیکان کرد
ز گزندی کزین گروه کشند
شهد جان پروری ز دوست چشند
دولتی را کز ابتدا دارند
همه زین خلق جانگزا دارند
خامه فرسوده شد ز رَه سپری
وه چه سازم به آتشین جگری
دل من تنگ بود و فرصت تنگ
غنچه را فصل دی چه بوی و چه رنگ؟
آنچه من دیدم از زمانهٔ خویش
آن ندیده ست از نمک، دل ریش
بار دردی که دل به دوش کشید
می نیارم تو را به گوش کشید
مدتی رفت و روزگاری شد
کز هنر، دل به زیر باری شد
بارها عهد بستمی با دل
که نریزد گهر،کف با دل
شکنم خامه، صفحه پاره کنم
سینه می جوشدم، چه چاره کنم؟
چه کنم؟ موج می زند دل ریش
موجهٔ بحر را، که بندد پیش
شور دل، چون لبم بجنباند
زور این لطمه، کوه غلتاند
نه به فکرم سر است و نه گفتار
سخنم چیست؟ موج دریا بار
حق علیم است کاندرین پیشه
روز اول، نبودم اندیشه
لبم از شیر شست، آب سخن
لوح پیشانیم، کتاب سخن
سخن از ماست جاودان، زنده
وز سخن های ماست، جان زنده
به من از چین رسید، قافله ها
پر شد از بوی مشک، مرحله ها
بوشناسان دماغ بگشایند
برو آغوش داغ بگشایند
صفحه ها، طبله های عطار است
نقطه ها، نافه های تاتار است
غیر مشک ختن طراز قلم
نبود داغ عشق را مرهم
می کند می، به کام مخمورم
مشک پرورده، داغ ناسورم
رگ جان تار و ناله مضراب است
ساغرم داغ و باده خوناب است
چکد آتش ز نالهٔ سردم
همه دردم، که عشق پروردم
خلفم، عشق کیمیاگر را
شعله می پرورد، سمندر را
مایه دار، از محیط بوی من است
آتشین باده در سبوی من است
مرحبا عشق جان و دل پرور
پخته نام من است از آن آذر
از بهارش، شکفته باغ دلم
آتشین لاله است، داغ دلم
دیده هر جا فشاند مژگانی
چهره افروز شد، گلستانی
از کنارم که خلوت یار است
ز جگر پاره پاره گلزار است
شد کمان گرچه قامت چو خدنگ
چنگ عشقم خمیده باشد تنگ
می خروشد، دل خراشیده
غمم از بهر آن تراشیده
چنگ باید که در خروش بود
نپرم سازم ار خموش بود
روم از خود به نالهٔ سحری
ناقه را، از حدی ست، رَه سپری
بی سماعم نمی شود رَه طی
می روم هم عنان ناله، چون نی
نی منم، نایی آن مسیح نفس
دم اقبال فیضه الاقدس
عشق می گویم و زبان سوزد
لب ز تبخاله، خرمن اندوزد
نفسم آتش و زبان عشق است
تب گرمم در استخوان عشق است
در نیستانم آتش افتاده
کار با عشق سرکش افتاده
نیستان رفت و آتش است بلند
همه آتش بود، کجاست سپند؟
از سپند است، یک خروشیدن
چاره نبود به جز که جوشیدن
صبح در سینه، یک نفس دارد
دستگاه فغان، جرس دارد
فرصت گفتن و شنیدن کو؟
طاقت یک نفس کشیدن کو؟
رفته از جوش رعشهٔ پیری
از کفم قدرت قلم گیری
گوهری چند، از قلم سفتم
چند ساعت، ز هفته ای گفتم
داشتم گر مجال یک شبه ای
می رساندم سخن، به مرتبه ای
که به سالی نیاریش خواندن
لیک واماندم از سخن راندن
به کلیمی که آفریده سخن
که ندارم سر سخن گفتن
قلم اکنون به دیده ام خار است
صفحه بر طبع نازکم بار است
سر و برگ سخن سرایی کو
کلّ شیءٍ یزول اِلّا هو
غفر الله ربنا و عفی
حسبنا الله ربّنا وکفیٰ
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۶
گر خورم گرداب سان دریای آب
باز ننشیند دلم از التهاب
سخت دلتنگم بگو مطرب سرود
سخت مخمورم بده ساقی شراب
از لب لعلت نمک باید که گشت
مرغ دل از آتش هجران کباب
گر محاسب باز عشق تند خوست
پاک خواهد بود در محشر حساب
ناگزیر آمد ولی طرفی نبست
سایۀ مسکین ز وصل آفتاب
مانده ام با اضطراب موج عشق
بر سر دریای حیرت چون حباب
گر زمن پرسی سرای می فروش
گویم آنجا رو که دیوارش خراب
گریم و ترسم که باشد گریه ام
پیش یار سنگدل نقشی بر آب
دوش میدیدم که پیر معنوی
می سرود این نغمه را خوش با رُباب
آنکه کشتی راند در خون قتیل
موج اشک ما کی آرد در حساب
باز ننشیند دلم از التهاب
سخت دلتنگم بگو مطرب سرود
سخت مخمورم بده ساقی شراب
از لب لعلت نمک باید که گشت
مرغ دل از آتش هجران کباب
گر محاسب باز عشق تند خوست
پاک خواهد بود در محشر حساب
ناگزیر آمد ولی طرفی نبست
سایۀ مسکین ز وصل آفتاب
مانده ام با اضطراب موج عشق
بر سر دریای حیرت چون حباب
گر زمن پرسی سرای می فروش
گویم آنجا رو که دیوارش خراب
گریم و ترسم که باشد گریه ام
پیش یار سنگدل نقشی بر آب
دوش میدیدم که پیر معنوی
می سرود این نغمه را خوش با رُباب
آنکه کشتی راند در خون قتیل
موج اشک ما کی آرد در حساب
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۸
خروشی دوش از میخانه برخاست
که هوش از عاقل و فرزانه برخاست
مُغان خشت از سر خُم برگرفتند
خروش از مردم میخانه برخاست
فروغ روی ساقی در مِی افتاد
زبانۀ آتش از پیمانه برخاست
ز بس با آشنایان جور کردی
فغان از مردم بیگانه برخاست
چنان زنجیر گیسو تاب دادی
که فریاد از دل دیوانه برخاست
پی افروختن چون شمع بنشست
برای سوختن پروانه برخاست
بیا ساقی بیاور کشتی مِی
که طوفان غم از کاشانه برخاست
عجب نبود زتاب جوشش مِی
گر از خُم نعرۀ مستانه برخاست
چو مرغ دل شکنج دام او دید
نخست از روی آب و دانه برخاست
غبارا هر که دست از جان بشوید
تواند از پی جانانه برخاست
که هوش از عاقل و فرزانه برخاست
مُغان خشت از سر خُم برگرفتند
خروش از مردم میخانه برخاست
فروغ روی ساقی در مِی افتاد
زبانۀ آتش از پیمانه برخاست
ز بس با آشنایان جور کردی
فغان از مردم بیگانه برخاست
چنان زنجیر گیسو تاب دادی
که فریاد از دل دیوانه برخاست
پی افروختن چون شمع بنشست
برای سوختن پروانه برخاست
بیا ساقی بیاور کشتی مِی
که طوفان غم از کاشانه برخاست
عجب نبود زتاب جوشش مِی
گر از خُم نعرۀ مستانه برخاست
چو مرغ دل شکنج دام او دید
نخست از روی آب و دانه برخاست
غبارا هر که دست از جان بشوید
تواند از پی جانانه برخاست