عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
سعدی : باب اول در عدل و تدبیر و رای
حکایت عابد و استخوان پوسیده
سعدی : باب اول در عدل و تدبیر و رای
گفتار اندر بیوفائی دنیا
سعدی : باب اول در عدل و تدبیر و رای
حکایت قزل ارسلان با دانشمند
قزل ارسلان قلعهای سخت داشت
که گردن به الوند بر میفراشت
نه اندیشه از کس نه حاجت به هیچ
چو زلف عروسان رهش پیچ پیچ
چنان نادر افتاده در روضهای
که بر لاجوردین طبق بیضهای
شنیدم که مردی مبارک حضور
به نزدیک شاه آمد از راه دور
حقایق شناسی، جهاندیدهای
هنرمندی، آفاق گردیدهای؟
بزرگی، زبان آوری کاردان
حکیمی، سخنگوی بسیاردان
قزل گفت چندین که گردیدهای
چنین جای محکم دگر دیدهای؟
بخندید کاین قلعهای خرم است
ولیکن نپندارمش محکم است
نه پیش از تو گردن کشان داشتند
دمی چند بودند و بگذاشتند؟
نه بعد از تو شاهان دیگر برند
درخت امید تو را برخورند؟
ز دوران ملک پدر یاد کن
دل از بند اندیشه آزاد کن
چنان روزگارش به کنجی نشاند
که بر یک پشیزش تصرف نماند
چو نومید ماند از همه چیز و کس
امیدش به فضل خدا ماند و بس
بر مرد هشیار دنیا خس است
که هر مدتی جای دیگر کس است
چنین گفت شوریدهای در عجم
به کسری که ای وارث ملک جم
اگر ملک بر جم بماندی و بخت
تو را چون میسر شدی تاج و تخت؟
اگر گنج قارون به چنگ آوری
نماند مگر آنچه بخشی، بری
که گردن به الوند بر میفراشت
نه اندیشه از کس نه حاجت به هیچ
چو زلف عروسان رهش پیچ پیچ
چنان نادر افتاده در روضهای
که بر لاجوردین طبق بیضهای
شنیدم که مردی مبارک حضور
به نزدیک شاه آمد از راه دور
حقایق شناسی، جهاندیدهای
هنرمندی، آفاق گردیدهای؟
بزرگی، زبان آوری کاردان
حکیمی، سخنگوی بسیاردان
قزل گفت چندین که گردیدهای
چنین جای محکم دگر دیدهای؟
بخندید کاین قلعهای خرم است
ولیکن نپندارمش محکم است
نه پیش از تو گردن کشان داشتند
دمی چند بودند و بگذاشتند؟
نه بعد از تو شاهان دیگر برند
درخت امید تو را برخورند؟
ز دوران ملک پدر یاد کن
دل از بند اندیشه آزاد کن
چنان روزگارش به کنجی نشاند
که بر یک پشیزش تصرف نماند
چو نومید ماند از همه چیز و کس
امیدش به فضل خدا ماند و بس
بر مرد هشیار دنیا خس است
که هر مدتی جای دیگر کس است
چنین گفت شوریدهای در عجم
به کسری که ای وارث ملک جم
اگر ملک بر جم بماندی و بخت
تو را چون میسر شدی تاج و تخت؟
اگر گنج قارون به چنگ آوری
نماند مگر آنچه بخشی، بری
سعدی : باب اول در عدل و تدبیر و رای
حکایت
چو الپ ارسلان جان به جانبخش داد
پسر تاج شاهی به سر برنهاد
به تربت سپردندش از تاجگاه
نه جای نشستن بد آماجگاه
چنین گفت دیوانهای هوشیار
چو دیدش پسر روز دیگر سوار
زهی ملک و دوران سر در نشیب
پدر رفت و پای پسر در رکیب
چنین است گردیدن روزگار
سبک سیر و بدعهد و ناپایدار
چو دیرینه روزی سرآورد عهد
جوان دولتی سر برآرد ز مهد
منه بر جهان دل که بیگانهای است
چو مطرب که هر روز در خانهای است
نه لایق بود عیش با دلبری
که هر بامدادش بود شوهری
نکویی کن امسال چون ده تو راست
که سال دگر دیگری دهخداست
پسر تاج شاهی به سر برنهاد
به تربت سپردندش از تاجگاه
نه جای نشستن بد آماجگاه
چنین گفت دیوانهای هوشیار
چو دیدش پسر روز دیگر سوار
زهی ملک و دوران سر در نشیب
پدر رفت و پای پسر در رکیب
چنین است گردیدن روزگار
سبک سیر و بدعهد و ناپایدار
چو دیرینه روزی سرآورد عهد
جوان دولتی سر برآرد ز مهد
منه بر جهان دل که بیگانهای است
چو مطرب که هر روز در خانهای است
نه لایق بود عیش با دلبری
که هر بامدادش بود شوهری
نکویی کن امسال چون ده تو راست
که سال دگر دیگری دهخداست
سعدی : باب اول در عدل و تدبیر و رای
حکایت مأمون با کنیزک
چو دور خلافت به مأمون رسید
یکی ماه پیکر کنیزک خرید
به چهر آفتابی، به تن گلبنی
به عقل خردمند بازی کنی
به خون عزیزان فرو برده چنگ
سر انگشتها کرده عناب رنگ
بر ابروی عابد فریبش خضاب
چو قوس قزح بود بر آفتاب
شب خلوت آن لعبت حور زاد
مگر تن در آغوش مأمون نداد
گرفت آتش خشم در وی عظیم
سرش خواست کردن چو جوزا دو نیم
بگفتا سر اینک به شمشیر تیز
بینداز و با من مکن خفت و خیز
بگفت از که بر دل گزند آمدت؟
چه خصلت ز من ناپسند آمدت؟
بگفت ار کشی ور شکافی سرم
ز بوی دهانت به رنج اندرم
کشد تیر پیکار و تیغ ستم
به یک بار و بوی دهن دم به دم
شنید این سخن سرور نیکبخت
برآشفت نیک و برنجید سخت
همه شب در این فکر بود و نخفت
دگر روز با هوشمندان بگفت
طبیعت شناسان هر کشوری
سخن گفت با هر یک از هر دری
دلش گرچه در حال از او رنجه شد
دوا کرد و خوشبوی چون غنچه شد
پری چهره را همنشین کرد و دوست
که این عیب من گفت، یار من اوست
به نزد من آن کس نکوخواه تست
که گوید فلان خار در راه تست
به گمراه گفتن نکو میروی
جفائی تمام است و جوری قوی
هر آنگه که عیبت نگویند پیش
هنردانی از جاهلی عیب خویش
مگو شهد شیرین شکر فایق است
کسی را که سقمونیا لایق است
چه خوش گفت یک روز دارو فروش:
شفا بایدت داروی تلخ نوش
اگر شربتی بایدت سودمند
ز سعدی ستان تلخ داروی پند
به پرویزن معرفت بیخته
به شهد عبارت برآمیخته
یکی ماه پیکر کنیزک خرید
به چهر آفتابی، به تن گلبنی
به عقل خردمند بازی کنی
به خون عزیزان فرو برده چنگ
سر انگشتها کرده عناب رنگ
بر ابروی عابد فریبش خضاب
چو قوس قزح بود بر آفتاب
شب خلوت آن لعبت حور زاد
مگر تن در آغوش مأمون نداد
گرفت آتش خشم در وی عظیم
سرش خواست کردن چو جوزا دو نیم
بگفتا سر اینک به شمشیر تیز
بینداز و با من مکن خفت و خیز
بگفت از که بر دل گزند آمدت؟
چه خصلت ز من ناپسند آمدت؟
بگفت ار کشی ور شکافی سرم
ز بوی دهانت به رنج اندرم
کشد تیر پیکار و تیغ ستم
به یک بار و بوی دهن دم به دم
شنید این سخن سرور نیکبخت
برآشفت نیک و برنجید سخت
همه شب در این فکر بود و نخفت
دگر روز با هوشمندان بگفت
طبیعت شناسان هر کشوری
سخن گفت با هر یک از هر دری
دلش گرچه در حال از او رنجه شد
دوا کرد و خوشبوی چون غنچه شد
پری چهره را همنشین کرد و دوست
که این عیب من گفت، یار من اوست
به نزد من آن کس نکوخواه تست
که گوید فلان خار در راه تست
به گمراه گفتن نکو میروی
جفائی تمام است و جوری قوی
هر آنگه که عیبت نگویند پیش
هنردانی از جاهلی عیب خویش
مگو شهد شیرین شکر فایق است
کسی را که سقمونیا لایق است
چه خوش گفت یک روز دارو فروش:
شفا بایدت داروی تلخ نوش
اگر شربتی بایدت سودمند
ز سعدی ستان تلخ داروی پند
به پرویزن معرفت بیخته
به شهد عبارت برآمیخته
سعدی : باب اول در عدل و تدبیر و رای
گفتار اندر دلداری هنرمندان
دو تن، پرور ای شاه کشور گشای
یکی اهل بازو، دوم اهل رای
ز نام آوران گوی دولت برند
که دانا و شمشیر زن پرورند
هر آن کو قلم را نورزید و تیغ
بر او گر بمیرد مگو ای دریغ
قلم زن نکودار و شمشیر زن
نه مطرب که مردی نیاید ز زن
نه مردی است دشمن در اسباب جنگ
تو مدهوش ساقی و آواز چنگ
بسا اهل دولت به بازی نشست
که ملکت برفتش به بازی ز دست
یکی اهل بازو، دوم اهل رای
ز نام آوران گوی دولت برند
که دانا و شمشیر زن پرورند
هر آن کو قلم را نورزید و تیغ
بر او گر بمیرد مگو ای دریغ
قلم زن نکودار و شمشیر زن
نه مطرب که مردی نیاید ز زن
نه مردی است دشمن در اسباب جنگ
تو مدهوش ساقی و آواز چنگ
بسا اهل دولت به بازی نشست
که ملکت برفتش به بازی ز دست
سعدی : باب اول در عدل و تدبیر و رای
گفتار اندر حذر کردن از دشمنان
نگویم ز جنگ بد اندیش ترس
در آوازهٔ صلح از او بیش ترس
بسا کس به روز آیت صلح خواند
چو شب شد سپه بر سر خفته راند
زره پوش خسبند مرد اوژنان
که بستر بود خوابگاه زنان
به خیمه درون مرد شمشیر زن
برهنه نخسبد چو در خانه زن
بباید نهان جنگ را ساختن
که دشمن نهان آورد تاختن
حذر کار مردان کار آگه است
یزک سد رویین لشکر گه است
در آوازهٔ صلح از او بیش ترس
بسا کس به روز آیت صلح خواند
چو شب شد سپه بر سر خفته راند
زره پوش خسبند مرد اوژنان
که بستر بود خوابگاه زنان
به خیمه درون مرد شمشیر زن
برهنه نخسبد چو در خانه زن
بباید نهان جنگ را ساختن
که دشمن نهان آورد تاختن
حذر کار مردان کار آگه است
یزک سد رویین لشکر گه است
سعدی : باب دوم در احسان
حکایت دختر حاتم در روزگار پیغمبر(ص)
شنیدم که طی در زمان رسول
نکردند منشور ایمان قبول
فرستاد لشکر بشیر نذیر
گرفتند از ایشان گروهی اسیر
بفرمود کشتن به شمشیر کین
که ناپاک بودند و ناپاکدین
زنی گفت من دختر حاتمم
بخواهید از این نامور حاکمم
کرم کن به جای من ای محترم
که مولای من بود از اهل کرم
به فرمان پیغمبر نیک رای
گشادند زنجیرش از دست و پای
در آن قوم باقی نهادند تیغ
که رانند سیلاب خون بی دریغ
بزاری به شمشیر زن گفت زن
مرا نیز با جمله گردن بزن
مروت نبینم رهایی ز بند
به تنها و یارانم اندر کمند
همی گفت و گریان بر اخوان طی
به سمع رسول آمد آواز وی
ببخشیدش آن قوم و دیگر عطا
که هرگز نکرد اصل و گوهر خطا
نکردند منشور ایمان قبول
فرستاد لشکر بشیر نذیر
گرفتند از ایشان گروهی اسیر
بفرمود کشتن به شمشیر کین
که ناپاک بودند و ناپاکدین
زنی گفت من دختر حاتمم
بخواهید از این نامور حاکمم
کرم کن به جای من ای محترم
که مولای من بود از اهل کرم
به فرمان پیغمبر نیک رای
گشادند زنجیرش از دست و پای
در آن قوم باقی نهادند تیغ
که رانند سیلاب خون بی دریغ
بزاری به شمشیر زن گفت زن
مرا نیز با جمله گردن بزن
مروت نبینم رهایی ز بند
به تنها و یارانم اندر کمند
همی گفت و گریان بر اخوان طی
به سمع رسول آمد آواز وی
ببخشیدش آن قوم و دیگر عطا
که هرگز نکرد اصل و گوهر خطا
سعدی : باب چهارم در تواضع
حکایت معروف کرخی و مسافر رنجور
کسی راه معروف کرخی بجست
که بنهاد معروفی از سر نخست
شنیدم که مهمانش آمد یکی
ز بیماریش تا به مرگ اندکی
سرش موی و رویش صفا ریخته
به موییش جان در تن آویخته
شب آن جا بیفگند و بالش نهاد
روان دست در بانگ و نالش نهاد
نه خوابش گرفتی شبان یک نفس
نه از دست فریاد او خواب کس
نهادی پریشان و طبعی درشت
نمیمرد و خلقی به حجت بکشت
ز فریاد و نالیدن و خفت و خیز
گرفتند از او خلق راه گریز
ز دیار مردم در آن بقعه کس
همان ناتوان ماند و معروف و بس
شنیدم که شبها ز خدمت نخفت
چو مردان میان بست و کرد آنچه گفت
شبی بر سرش لشکر آورد خواب
که چند آورد مرد ناخفته تاب؟
به یک دم که چشمانش خفتن گرفت
مسافر پراگنده گفتن گرفت
که لعنت بر این نسل ناپاک باد
که نامند و ناموس و زرقند و باد
پلید اعتقادان پاکیزه پوش
فریبندهٔ پارسایی فروش
چه داند لت انبانی از خواب مست
که بیچارهای دیده بر هم نبست؟
سخنهای منکر به معروف گفت
که یک دم چرا غافل از وی بخفت
فرو خورد شیخ این حدیث از کرم
شنیدند پوشیدگان حرم
یکی گفت معروف را در نهفت
شنیدی که درویش نالان چه گفت؟
برو زین سپس گو سر خویش گیر
گرانی مکن جای دیگر بمیر
نکویی و رحمت به جای خودست
ولی با بدان نیکمردی بدست
سر سفله را گرد بالش منه
سر مردم آزار بر سنگ به
مکن با بدان نیکی ای نیکبخت
که در شورهزاران نشاند درخت؟
نگویم مراعات مردم مکن
کرم پیش نامردمان گم مکن
به اخلاق نرمی مکن با درشت
که سگ را نمالند چون گربه پشت
گر انصاف خواهی سگ حق شناس
به سیرت به از مردم ناسپاس
به برفاب رحمت مکن بر خسیس
چو کردی مکافات بر یخ نویس
ندیدم چنین پیچ بر پیچ کس
مکن هیچ رحمت بر این هیچ کس
بخندید و گفت ای دلارام جفت
پریشان مشو زین پریشان که گفت
گر از ناخوشی کرد بر من خروش
مرا ناخوش از وی خوش آمد به گوش
جفای چنین کس نباید شنود
که نتواند از بیقراری غنود
چو خود را قوی حال بینی و خوش
به شکرانه بار ضعیفان بکش
اگر خود همین صورتی چون طلسم
بمیری و اسمت بمیرد چو جسم
وگر پرورانی درخت کرم
بر نیک نامی خوری لاجرم
نبینی که در کرخ تربت بسی است
بجز گور معروف، معروف نیست
به دولت کسانی سر افراختند
که تاج تکبر بینداختند
تکبر کند مرد حشمت پرست
نداند که حشمت به حلم اندرست
که بنهاد معروفی از سر نخست
شنیدم که مهمانش آمد یکی
ز بیماریش تا به مرگ اندکی
سرش موی و رویش صفا ریخته
به موییش جان در تن آویخته
شب آن جا بیفگند و بالش نهاد
روان دست در بانگ و نالش نهاد
نه خوابش گرفتی شبان یک نفس
نه از دست فریاد او خواب کس
نهادی پریشان و طبعی درشت
نمیمرد و خلقی به حجت بکشت
ز فریاد و نالیدن و خفت و خیز
گرفتند از او خلق راه گریز
ز دیار مردم در آن بقعه کس
همان ناتوان ماند و معروف و بس
شنیدم که شبها ز خدمت نخفت
چو مردان میان بست و کرد آنچه گفت
شبی بر سرش لشکر آورد خواب
که چند آورد مرد ناخفته تاب؟
به یک دم که چشمانش خفتن گرفت
مسافر پراگنده گفتن گرفت
که لعنت بر این نسل ناپاک باد
که نامند و ناموس و زرقند و باد
پلید اعتقادان پاکیزه پوش
فریبندهٔ پارسایی فروش
چه داند لت انبانی از خواب مست
که بیچارهای دیده بر هم نبست؟
سخنهای منکر به معروف گفت
که یک دم چرا غافل از وی بخفت
فرو خورد شیخ این حدیث از کرم
شنیدند پوشیدگان حرم
یکی گفت معروف را در نهفت
شنیدی که درویش نالان چه گفت؟
برو زین سپس گو سر خویش گیر
گرانی مکن جای دیگر بمیر
نکویی و رحمت به جای خودست
ولی با بدان نیکمردی بدست
سر سفله را گرد بالش منه
سر مردم آزار بر سنگ به
مکن با بدان نیکی ای نیکبخت
که در شورهزاران نشاند درخت؟
نگویم مراعات مردم مکن
کرم پیش نامردمان گم مکن
به اخلاق نرمی مکن با درشت
که سگ را نمالند چون گربه پشت
گر انصاف خواهی سگ حق شناس
به سیرت به از مردم ناسپاس
به برفاب رحمت مکن بر خسیس
چو کردی مکافات بر یخ نویس
ندیدم چنین پیچ بر پیچ کس
مکن هیچ رحمت بر این هیچ کس
بخندید و گفت ای دلارام جفت
پریشان مشو زین پریشان که گفت
گر از ناخوشی کرد بر من خروش
مرا ناخوش از وی خوش آمد به گوش
جفای چنین کس نباید شنود
که نتواند از بیقراری غنود
چو خود را قوی حال بینی و خوش
به شکرانه بار ضعیفان بکش
اگر خود همین صورتی چون طلسم
بمیری و اسمت بمیرد چو جسم
وگر پرورانی درخت کرم
بر نیک نامی خوری لاجرم
نبینی که در کرخ تربت بسی است
بجز گور معروف، معروف نیست
به دولت کسانی سر افراختند
که تاج تکبر بینداختند
تکبر کند مرد حشمت پرست
نداند که حشمت به حلم اندرست
سعدی : باب ششم در قناعت
حکایت
یکی سلطنت ران صاحب شکوه
فرو خواست رفت آفتابش به کوه
به شیخی در آن بقعه کشور گذاشت
که در دوده قایم مقامی نداشت
چو خلوت نشین کوس دولت شنید
دگر ذوق در کنج خلوت ندید
چپ و راست لشکر کشیدن گرفت
دل پردلان زو رمیدن گرفت
چنان سخت بازو شد و تیز چنگ
که با جنگجویان طلب کرد جنگ
ز قوم پراگنده خلقی بکشت
دگر جمع گشتند و هم رای و پشت
چنان در حصارش کشیدند تنگ
که عاجز شد از تیرباران و سنگ
بر نیکمردی فرستاد کس
که صعبم فرومانده، فریاد رس
به همت مدد کن که شمشیر و تیر
نه در هر وغایی بود دستگیر
چو بشنید عابد بخندید و گفت
چرا نیم نانی نخورد و نخفت؟
ندانست قارون نعمت پرست
که گنج سلامت به کنج اندرست
فرو خواست رفت آفتابش به کوه
به شیخی در آن بقعه کشور گذاشت
که در دوده قایم مقامی نداشت
چو خلوت نشین کوس دولت شنید
دگر ذوق در کنج خلوت ندید
چپ و راست لشکر کشیدن گرفت
دل پردلان زو رمیدن گرفت
چنان سخت بازو شد و تیز چنگ
که با جنگجویان طلب کرد جنگ
ز قوم پراگنده خلقی بکشت
دگر جمع گشتند و هم رای و پشت
چنان در حصارش کشیدند تنگ
که عاجز شد از تیرباران و سنگ
بر نیکمردی فرستاد کس
که صعبم فرومانده، فریاد رس
به همت مدد کن که شمشیر و تیر
نه در هر وغایی بود دستگیر
چو بشنید عابد بخندید و گفت
چرا نیم نانی نخورد و نخفت؟
ندانست قارون نعمت پرست
که گنج سلامت به کنج اندرست
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹ - وله فی مدح اتابک مظفرالدین سلجوقشاه
چه نیکبخت کسانی که اهل شیرازند
که زیر بال همای بلندپروازند
به روزگار همایون خسرو عادل
که گرگ و میش به توفیق او همآوازند
مظفرالدین سلجوقشاه کز عدلش
روان تکله و بوبکر سعد مینازند
خدای را به تو خلق نعمتیست چنان
کز او به شکر دگر نعمتش نپردازند
سزای خصم تو گیتی دهد که سنگ خلاف
از آسمان به سر خویشتن بیندازند
بلاغت ید بیضای موسی عمران
به کید سحر چه ماند که ساحران سازند؟
دعای صالح و صادق رقیب جان تو باد
که اهل پارس به صدق و صلاح ممتازند
که زیر بال همای بلندپروازند
به روزگار همایون خسرو عادل
که گرگ و میش به توفیق او همآوازند
مظفرالدین سلجوقشاه کز عدلش
روان تکله و بوبکر سعد مینازند
خدای را به تو خلق نعمتیست چنان
کز او به شکر دگر نعمتش نپردازند
سزای خصم تو گیتی دهد که سنگ خلاف
از آسمان به سر خویشتن بیندازند
بلاغت ید بیضای موسی عمران
به کید سحر چه ماند که ساحران سازند؟
دعای صالح و صادق رقیب جان تو باد
که اهل پارس به صدق و صلاح ممتازند
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲ - در ستایش اتابک سعدبن ابوبکر بن سعدبن زنگی بن مودود
مطرب مجلس بساز زمزمهٔ عود
خادم ایوان بسوز مجمرهٔ عود
قرعهٔ همت برآمد آیت رحمت
یار درآمد ز در به طالع مسعود
دوست به دنیا و آخرت نتوان داد
صحبت یوسف به از دراهم معدود
وه که ازو جور و تندیم چه خوش آید
چون حرکات ایاز بر دل محمود
روز گلستان و نوبهار چه خسبی
خیز مگر پر کنیم دامن مقصود
باغ مزین چو بارگاه سلیمان
مرغ سحر برکشیده نغمهٔ داود
راوی روشندل از عبارت سعدی
ریخته در بزم شاه لؤلؤی منضود
وارث ملک عجم اتابک اعظم
سعد ابوبکر سعد زنگی مودود
خادم ایوان بسوز مجمرهٔ عود
قرعهٔ همت برآمد آیت رحمت
یار درآمد ز در به طالع مسعود
دوست به دنیا و آخرت نتوان داد
صحبت یوسف به از دراهم معدود
وه که ازو جور و تندیم چه خوش آید
چون حرکات ایاز بر دل محمود
روز گلستان و نوبهار چه خسبی
خیز مگر پر کنیم دامن مقصود
باغ مزین چو بارگاه سلیمان
مرغ سحر برکشیده نغمهٔ داود
راوی روشندل از عبارت سعدی
ریخته در بزم شاه لؤلؤی منضود
وارث ملک عجم اتابک اعظم
سعد ابوبکر سعد زنگی مودود
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱ - در وصف شیراز
خوشا سپیدهدمی باشد آنکه بینم باز
رسیده بر سر الله اکبر شیراز
بدیده بار دگر آن بهشت روی زمین
که بار ایمنی آرد نه جور قحط و نیاز
نه لایق ظلماتست بالله این اقلیم
که تختگاه سلیمان بدست و حضرت راز
هزار پیر و ولی بیش باشد اندر وی
که کعبه بر سر ایشان همی کند پرواز
به ذکر و فکر و عبادت به روح شیخ کبیر
به حق روزبهان و به حق پنج نماز
که گوش دار تو این شهر نیکمردان را
ز دست ظالم بد دین و کافر غماز
به حق کعبه و آن کس که کرد کعبه بنا
که دار مردم شیراز در تجمل و ناز
هر آن کسی که کند قصد قبةالاسلام
بریده باد سرش همچو زر و نقره به گاز
که سعدی از حق شیراز روز و شب میگفت
که شهرها همه بازند و شهر ما شهباز
رسیده بر سر الله اکبر شیراز
بدیده بار دگر آن بهشت روی زمین
که بار ایمنی آرد نه جور قحط و نیاز
نه لایق ظلماتست بالله این اقلیم
که تختگاه سلیمان بدست و حضرت راز
هزار پیر و ولی بیش باشد اندر وی
که کعبه بر سر ایشان همی کند پرواز
به ذکر و فکر و عبادت به روح شیخ کبیر
به حق روزبهان و به حق پنج نماز
که گوش دار تو این شهر نیکمردان را
ز دست ظالم بد دین و کافر غماز
به حق کعبه و آن کس که کرد کعبه بنا
که دار مردم شیراز در تجمل و ناز
هر آن کسی که کند قصد قبةالاسلام
بریده باد سرش همچو زر و نقره به گاز
که سعدی از حق شیراز روز و شب میگفت
که شهرها همه بازند و شهر ما شهباز
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۷ - در ستایش امیرانکیانو
بسی صورت بگردیدست عالم
وزین صورت بگردد عاقبت هم
عمارت با سرای دیگر انداز
که دنیا را اساسی نیست محکم
مثال عمر، سر بر کرده شمعیست
که کوته باز میباشد دمادم
و یا برف گدازان بر سر کوه
کزو هر لحظه جزوی میشود کم
بسا خاکا به زیر پای نادان
که گر بازش کنی دستست و معصم
نه چشم طامع از دنیا شود سیر
نه هرگز چاه پر گردد به شبنم
گل فرزند آدم خشت کردند
نمیجنبد دل فرزند آدم
به سیم و زر نکونامی به دست آر
منه بر هم که برگیرندش از هم
فریدون را سرآمد پادشاهی
سلیمان را برفت از دست، خاتم
به نیشی میزند دوران گیتی
که آن را تا قیامت نیست مرهم
وفاداری مجوی از دهر خونخوار
محالست انگبین در کام ارقم
به نقل از اوستادان یاد دارم
که شاهان عجم کیخسرو و جم
ز سوز سینهٔ فریاد خوانان
چنان پرهیز کردندی که از سم
که موران چون به گرد آیند بسیار
به تنگ آید روان در حلق ضیغم
و ما من ظالم الا و یبلی
و ان طال المدی یوما باظلم
سخن را روی در صاحبدلانست
نگویند از حرم الا به محرم
حرامش باد ملک و پادشاهی
که پیشش مدح گویند از قفا ذم
عروس زشت زیبا چون توان دید
وگر بر خود کند دیبای معلم
اگر مردم همین بالا و ریشند
به نیزه نیز بربستست پرچم
سخن شیرین بود پیر کهن را
ندانم بشنود نوئین اعظم
جهانسالار عادل انکیانو
سپهدار عراق و ترک و دیلم
که روز بزم بر تخت کیانی
فریدونست و روز رزم رستم
چنین پند از پدر نشنوده باشی
الا گر هوشمندی بشنو از عم
چو یزدانت مکرم کرد و مخصوص
چنان زی در میان خلق عالم
که گر وقتی مقام پادشاهیت
نباشد، همچنان باشی مکرم
نه هر کس حق تواند گفت گستاخ
سخن ملکیست سعدی را مسلم
مقامات از دو بیرون نیست فردا
بهشت جاودانی یا جهنم
بکار امروز تخم نیکنامی
که فردا برخوری والله اعلم
مدامت بخت و دولت همنشین باد
به دولت شادمان از بخت خرم
به دست راست قید باز اشهب
به دست چپ عنان خنگ ادهم
سر سالت مبارک باد و میمون
سعادت همره و اقبال همدم
محرم بر حسود ملک و جاهت
که ماند زنده تا دیگر محرم
وزین صورت بگردد عاقبت هم
عمارت با سرای دیگر انداز
که دنیا را اساسی نیست محکم
مثال عمر، سر بر کرده شمعیست
که کوته باز میباشد دمادم
و یا برف گدازان بر سر کوه
کزو هر لحظه جزوی میشود کم
بسا خاکا به زیر پای نادان
که گر بازش کنی دستست و معصم
نه چشم طامع از دنیا شود سیر
نه هرگز چاه پر گردد به شبنم
گل فرزند آدم خشت کردند
نمیجنبد دل فرزند آدم
به سیم و زر نکونامی به دست آر
منه بر هم که برگیرندش از هم
فریدون را سرآمد پادشاهی
سلیمان را برفت از دست، خاتم
به نیشی میزند دوران گیتی
که آن را تا قیامت نیست مرهم
وفاداری مجوی از دهر خونخوار
محالست انگبین در کام ارقم
به نقل از اوستادان یاد دارم
که شاهان عجم کیخسرو و جم
ز سوز سینهٔ فریاد خوانان
چنان پرهیز کردندی که از سم
که موران چون به گرد آیند بسیار
به تنگ آید روان در حلق ضیغم
و ما من ظالم الا و یبلی
و ان طال المدی یوما باظلم
سخن را روی در صاحبدلانست
نگویند از حرم الا به محرم
حرامش باد ملک و پادشاهی
که پیشش مدح گویند از قفا ذم
عروس زشت زیبا چون توان دید
وگر بر خود کند دیبای معلم
اگر مردم همین بالا و ریشند
به نیزه نیز بربستست پرچم
سخن شیرین بود پیر کهن را
ندانم بشنود نوئین اعظم
جهانسالار عادل انکیانو
سپهدار عراق و ترک و دیلم
که روز بزم بر تخت کیانی
فریدونست و روز رزم رستم
چنین پند از پدر نشنوده باشی
الا گر هوشمندی بشنو از عم
چو یزدانت مکرم کرد و مخصوص
چنان زی در میان خلق عالم
که گر وقتی مقام پادشاهیت
نباشد، همچنان باشی مکرم
نه هر کس حق تواند گفت گستاخ
سخن ملکیست سعدی را مسلم
مقامات از دو بیرون نیست فردا
بهشت جاودانی یا جهنم
بکار امروز تخم نیکنامی
که فردا برخوری والله اعلم
مدامت بخت و دولت همنشین باد
به دولت شادمان از بخت خرم
به دست راست قید باز اشهب
به دست چپ عنان خنگ ادهم
سر سالت مبارک باد و میمون
سعادت همره و اقبال همدم
محرم بر حسود ملک و جاهت
که ماند زنده تا دیگر محرم
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۸ - در ستایش ابوبکر بن سعد
وجودم به تنگ آمد از جور تنگی
شدم در سفر روزگاری درنگی
جهان زیر پی چون سکندر بریدم
چو یأجوج بگذشتم از سد سنگی
برون جستم از تنگ ترکان چو دیدم
جهان درهم افتاده چون موی زنگی
چو بازآمدم کشور آسوده دیدم
ز گرگان به در رفته آن تیز چنگی
خط ماهرویان چو مشک تتاری
سر زلف خوبان چو درع فرنگی
به نام ایزد آباد و پر ناز و نعمت
پلنگان رها کرده خوی پلنگی
درون مردمی چون ملک نیک محضر
برون، لشکری چون هژبران جنگی
چنان بود در عهد اول که دیدی
جهانی پرآشوب و تشویش و تنگی
چنان بود در عهد اول که دیدی
جهانی پرآشوب و تشویش و تنگی
چنین شد در ایام سلطان عادل
اتابک ابوبکربن سعد زنگی
شدم در سفر روزگاری درنگی
جهان زیر پی چون سکندر بریدم
چو یأجوج بگذشتم از سد سنگی
برون جستم از تنگ ترکان چو دیدم
جهان درهم افتاده چون موی زنگی
چو بازآمدم کشور آسوده دیدم
ز گرگان به در رفته آن تیز چنگی
خط ماهرویان چو مشک تتاری
سر زلف خوبان چو درع فرنگی
به نام ایزد آباد و پر ناز و نعمت
پلنگان رها کرده خوی پلنگی
درون مردمی چون ملک نیک محضر
برون، لشکری چون هژبران جنگی
چنان بود در عهد اول که دیدی
جهانی پرآشوب و تشویش و تنگی
چنان بود در عهد اول که دیدی
جهانی پرآشوب و تشویش و تنگی
چنین شد در ایام سلطان عادل
اتابک ابوبکربن سعد زنگی
سعدی : مراثی
در زوال خلافت بنیعباس
آسمان را حق بود گر خون بگرید بر زمین
بر زوال ملک مستعصم امیرالمؤمنین
ای محمد گر قیامت میبرآری سر ز خاک
سر برآور وین قیامت در میان خلق بین
نازنینان حرم را خون خلق بیدریغ
ز آستان بگذشت و ما را خون چشم از آستین
زینهار از دور گیتی، و انقلاب روزگار
در خیال کس نیامد کانچنان گردد چنین
دیده بردار ای که دیدی شوکت بابالحرم
قیصران روم سر بر خاک و خاقانان چین
خون فرزندان عم مصطفی شد ریخته
هم بر آن خاکی که سلطانان نهادندی جبین
وه که گر بر خون آن پاکان فرود آید مگس
تا قیامت در دهانش تلخ گردد انگبین
بعد از این آسایش از دنیا نشاید چشم داشت
قیر در انگشتری ماند چو برخیزد نگین
دجله خونابست ازین پس گر نهد سر در نشیب
خاک نخلستان بطحا را کند در خون عجین
روی دریا در هم آمد زین حدیث هولناک
میتوان دانست بر رویش ز موج افتاده چین
گریه بیهودست و بیحاصل بود شستن به آب
آدمی را حسرت از دل و اسب را داغ از سرین
نوحه لایق نیست بر خاک شهیدان زانکه هست
کمترین دولت ایشان را بهشت برترین
لیکن از روی مسلمانی و کوی مرحمت
مهربان را دل بسوزد بر فراق نازنین
باش تا فردا که بینی روز داد و رستخیز
وز لحد با زخم خونآلوده برخیزد دفین
بر زمین خاک قدمشان توتیای چشم بود
روز محشر خونشان گلگونهٔ حوران عین
قالب مجروح اگر در خاک و خون غلطد چه باک
روح پاک اندر جوار لطف ربالعالمین
تکیه بر دنیا نشاید کرد و دل بر وی نهاد
کاسمان گاهی به مهرست ای برادر گه به کین
چرخ گردان بر زمین گویی دو سنگ آسیاست
در میان هر دو روز و شب دل مردم طحین
زور بازوی شجاعت برنتابد با اجل
چون قضا آمد نماند قوت رای رزین
تیغ هندی برنیاید روز پیکار از نیام
شیرمردی را که باشد مرگ پنهان در کمین
تجربت بیفایده است آنجا که برگردید بخت
حمله آوردن چه سود آن را که در گردید زین
کرکسانند از پی مردار دنیا جنگجوی
ای برادر گر خردمندی چو سیمرغان نشین
ملک دنیا را چه قیمت حاجت اینست از خدای
گو نگه دارد به ما بر ملک ایمان و یقین
یارب این رکن مسلمانی به امنآباد دار
در پناه شاه عادل پیشوای ملک و دین
خسرو صاحبقران غوث زمان بوبکر سعد
آنکه اخلاقش پسندیدست و اوصافش گزین
مصلحت بود اختیار رای روشنبین او
با زبردستان سخن گفتن نشاید جز به لین
لاجرم در بر و بحرش داعیان دولتند
کای هزاران آفرین بر جانت از جان آفرین
روزگارت با سعادت باد و سعدت پایدار
رایتت منصور و بختت بار و اقبالت معین
بر زوال ملک مستعصم امیرالمؤمنین
ای محمد گر قیامت میبرآری سر ز خاک
سر برآور وین قیامت در میان خلق بین
نازنینان حرم را خون خلق بیدریغ
ز آستان بگذشت و ما را خون چشم از آستین
زینهار از دور گیتی، و انقلاب روزگار
در خیال کس نیامد کانچنان گردد چنین
دیده بردار ای که دیدی شوکت بابالحرم
قیصران روم سر بر خاک و خاقانان چین
خون فرزندان عم مصطفی شد ریخته
هم بر آن خاکی که سلطانان نهادندی جبین
وه که گر بر خون آن پاکان فرود آید مگس
تا قیامت در دهانش تلخ گردد انگبین
بعد از این آسایش از دنیا نشاید چشم داشت
قیر در انگشتری ماند چو برخیزد نگین
دجله خونابست ازین پس گر نهد سر در نشیب
خاک نخلستان بطحا را کند در خون عجین
روی دریا در هم آمد زین حدیث هولناک
میتوان دانست بر رویش ز موج افتاده چین
گریه بیهودست و بیحاصل بود شستن به آب
آدمی را حسرت از دل و اسب را داغ از سرین
نوحه لایق نیست بر خاک شهیدان زانکه هست
کمترین دولت ایشان را بهشت برترین
لیکن از روی مسلمانی و کوی مرحمت
مهربان را دل بسوزد بر فراق نازنین
باش تا فردا که بینی روز داد و رستخیز
وز لحد با زخم خونآلوده برخیزد دفین
بر زمین خاک قدمشان توتیای چشم بود
روز محشر خونشان گلگونهٔ حوران عین
قالب مجروح اگر در خاک و خون غلطد چه باک
روح پاک اندر جوار لطف ربالعالمین
تکیه بر دنیا نشاید کرد و دل بر وی نهاد
کاسمان گاهی به مهرست ای برادر گه به کین
چرخ گردان بر زمین گویی دو سنگ آسیاست
در میان هر دو روز و شب دل مردم طحین
زور بازوی شجاعت برنتابد با اجل
چون قضا آمد نماند قوت رای رزین
تیغ هندی برنیاید روز پیکار از نیام
شیرمردی را که باشد مرگ پنهان در کمین
تجربت بیفایده است آنجا که برگردید بخت
حمله آوردن چه سود آن را که در گردید زین
کرکسانند از پی مردار دنیا جنگجوی
ای برادر گر خردمندی چو سیمرغان نشین
ملک دنیا را چه قیمت حاجت اینست از خدای
گو نگه دارد به ما بر ملک ایمان و یقین
یارب این رکن مسلمانی به امنآباد دار
در پناه شاه عادل پیشوای ملک و دین
خسرو صاحبقران غوث زمان بوبکر سعد
آنکه اخلاقش پسندیدست و اوصافش گزین
مصلحت بود اختیار رای روشنبین او
با زبردستان سخن گفتن نشاید جز به لین
لاجرم در بر و بحرش داعیان دولتند
کای هزاران آفرین بر جانت از جان آفرین
روزگارت با سعادت باد و سعدت پایدار
رایتت منصور و بختت بار و اقبالت معین
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۴
سعدی : قصاید و قطعات عربی
فی مرثیة امیرالمؤمنین المعتصم بالله و ذکر واقعة بغداد
حبست بجفنی المدامع لاتجری
فلما طغی الماء استطال علی السکر
نسیم صبا بغداد بعد خرابها
تمنیت لو کانت تمر علی قبری
لان هلاک النفس عند اولی النهی
احب لهم من عیش منقبض الصدر
زجرت طبیبا جس نبضی مداویا
الیک، فما شکوای من مرض یبری
لزمت اصطبارا حیث کنت مفارقا
و هذا فراق لایعالج بالصبر
تسائلنی عما جری یوم حصرهم
و ذالک ممالیس یدخل فیالحصر
ادیرت کؤوس الموت حتی کانه
رؤس الاساری ترجحن من السکر
لقد ثکلت ام القری و لکعبة
مدامع فیالمیزاب تسکب فیالحجر
بکت جدر المستنصریة ندبة
علی العلماء الراسخین ذوی الحجر
نوائب دهر لیتنی مت قبلها
ولم ار عدوان السفیه علی الحبر
محابر تبکی بعدهم بسوادها
و بعض قلوب الناس احلک من حبر
لحا الله من یسدی الیه بنعمة
و عند هجوم الناس یألف بالغدر
مررت بصم الراسیات اجوبها
کخنساء من فرط البکاء علی صخر
ایا ناصحی بالصبر دعنی و زفرتی
اموضع صبر و الکبود علی الجمر؟
تهدم شخصی من مداومة البکا
و ینهدم الجرف الدوارس بالمخر
وقفت بعبادان ارقب دجلة
کمثب دم قان یسیل الی البحر
وفائض دمعی فی مصیبة واسط
یزید علی مد البحیرة والجزر
فجرت میاه العین فازددت حرقة
کما احترقت جوف الدما میل بالفجر
ولا تسألنی کیف قلبک والنوی
جراحة صدری لاتبین بالسبر
و هب ان دارالملک ترجع عامرا
و یغسل وجه العالمین من العفر
فاین بنوالعباس مفتخر الوری
ذوو الخلق المرضی و الغرر الزهر
غدا سمرا بین الانام حدیثهم
وذا سمر یدمی المسامع کالسمر
و فی الخبر المروی دین محمد
یعود غریبا مثل مبتداء الامر
ااغرب من هذا یعود کمابدا
و سبی دیارالسلم فی بلدالکفر؟
فلا انحدرت بعد الخلائف دجله
و حافاتها لا اعشبت ورق الخضر
کان دم الاخوین اصبح نابتا
بمذبح قتلی فی جوانبها الحمر
بکت سمرات البید و الشیح و الغضا
لکثرة ماناحت اغاربة القفر
ایذکر فی اعلی المنابر خطبة
و مستعصم بالله لم یک فی الذکر
ضفادع حول الماء تلعب فرحة
اصبر علی هذا و یونس فی القعر؟
تزاحمت الغربان حول رسومها
فاصبحت العنقاء لازمة الوکر
ایا احمد المعصوم لست بخاسر
و روحک والفردوس عسر مع الیسر
و جنات عدن خففت بمکارة
فلابد من شوک علی فنن البسر
تهناء بطیب العیش فی مقعد الرضا
ودع جیف الدنیا لطائفة النسر
ولا فرق ما بین القتیل و میت
اذاقمت حیا بعد رمسک والنخر
تحیة مشتاق و الف ترحم
علی الشهداء الطاهرین من الوزر
هنیا لهم کأس المنیة مترعا
و ما فیه عندالله من عظم الاجر
«فلا تحسبن الله مخلف وعده»
بان لهم دارالکرامة والبشر
علیهم سلام الله فی کل لیلة
بمقتلة الزورا الی مطلع الفجر
اابلغ من امر الخلافة رتبة
هلم انظروا ما کان عاقبة الامر
فلیت صماخی صم قبل استماعه
بهتک اساتیر المحارم فی الاسر
عدون حفایا سبسبا بعد سبسب
رخائم لایسطعن مشیا علی الحبر
لعمرک لو عاینت لیلة نفرهم
کأن العذاری فیالدجی شهب تسری
و ان صباح الاسر یوم قیامة
علی امم شعث تساق الی الحشر
و مستصرخ یا للمرة فانصروا
و من یصرخ العصفور بین یدی صقر؟
یساقون سوق المعز فی کبد الفلا
عزائز قوم لم یعودن بالزجر
جلبن سبایا سافرات وجوهها
کواعب لم یبرزن من خلل الخدر
و عترة قنطوراء فی کل منزل
تصیح باولاد البرامک من یشری؟
تقوم و تجثو فی المحاجر و اللوی
و هل یختفی مشی النواعم فی الوعر؟
لقد کان فکری قبل ذلک مائزا
فاحدث امر لایحیط به فکری
و بین یوی صرف الزمان و حکمه
مغللة ایدی الکیاسة والخبر
وقفت بعبادان بعد صراتها
رأیت خضیبا کالمنی بدم النحر
محاجر ثکلی بالدموع کریمة
و ان بخلت عین الغمائم بالقطر
نعوذ بعفوالله من نار فتنة
تأحج من قطر البلاد الی قطر
کان شیاطین القیود تفلتت
فسال علی بغداد عین من القطر
بدا و تعالی من خراسان قسطل
فعاد رکاما لایزول عن البدر
الام تصاریف الزمان و جوره
تکلفنا ما لانطیق من الاصر
رعی الله انسانا تیقظ بعدهم
لان مصاب الزید مزجرة العمرو
اذا ان للانسان عند خطوبه
یزول الغنی، طوبی لمملکة الفقر
الا انما الایام ترجع بالعطا
ولم تکس الا بعد کسوتها تعری
ورائک یا مغرور خنجر فاتک
و انت مطاط لا تفیق و لاتدری
کناقة اهل البد وظلت حمولة
اذا لم تطق حملا تساق الی العقر
وسائر ملک یقتفیه زواله
سوی ملکوت القائم الصمد الوتر
اذا شمت الواشی بموتی، فقل له
رویدک ماعاش امرؤ الدهر
و مالک مفتاح الکنوز جمیعها
لدی الموت لم تخرج یداه سوی صفر
اذا کان عندالموت لافرق بیننا
فلا تنظرن الناس بالنظر الشزر
و جاریه الدنیا نعومة کفها
محببة لکنها کلب الظفر
ولو کان ذو مال من الموت فالتا
لکان جدیرا بالتعاظم والکبر
ربحت الهدی ان کنت عامل صالح
وان لم تکن، والعصر انک فی خسر
کما قال بعض الطاعنین لقرنه
بسمر القنا نیلت معانقة السمر
امدخر الدنیا و تارکها اسی
لدار غد ان کان لابد من ذخر
علی المرء عار کثرة المال بعده
و انک یا مغرور تجمع للفخر
عفاالله عنا ما مضی من جریمة
و من علینا بالجمیل من الصبر
وصان بلادالمسلمین صیانة
بدولة سلطان البلاد ابی بکر
ملیک غدا فی کل بلدة اسمه
عزیزا و محبوبا کیوسف فی مصر
لقد سعدالدنیا به دام سعده
و ایده المولی بألویة النصر
کذلک تنشا لینة هو عرقها
و حسن نبات الارض من کرم البذر
و لو کان کسری فی زمان حیاته
لقال الهی اشدد بدولته أزری
بشکرالرعایا صین من کل فتنة
و ذلک ان اللب یحفظ بالقشر
یبالغ فی الانفاق والعدل و التقی
مبالغة السعدی فی نکت الشعر
و ماالشعر ایم الله لست بمدع
و لو کان عندی ما ببابل من سحر
هنالک نقادون علما و خبرة
و منتخبو القول الجمیل من الهجر
جرت عبراتی فوق خدی کبة
فانشأت هذا فی قضیة ما یجری
و لو سبقتنی سادة جل قدرهم
و ما حسنت منی مجاوزة القدر
ففی السمط یاقوت و لعل وجاجة
و ان کان لی ذنب یکفر بالعذر
و حرقة قلبی هیجتنی لنشرها
کما فعلت نار المجامر بالعطر
سطرت و لولا غض عینی علی البکا
لرقرق دمعی حسرة فمحا سطری
احدث اخبارا یضیق بها صدری
و احمل اصارا ینؤ بها ظهری
ولا سیما قلبی رقیق زجاجه
و ممتنع وصل الزجاج لدی الکسر
ألا ان عصری فیه عیشی منکد
فلیت عشاء الموت بادر فی عصری
خلیلی ما احلی الحیوة حقیقة
واطیبها، لولا الممات علی الاثر
و رب الحجی لا یطمن بعیشة
فلا خیر فی وصل یردف بالهجر
سواء اذا مامت وانقطع المنی
امخزن تبن بعد موتک ام تبر
فلما طغی الماء استطال علی السکر
نسیم صبا بغداد بعد خرابها
تمنیت لو کانت تمر علی قبری
لان هلاک النفس عند اولی النهی
احب لهم من عیش منقبض الصدر
زجرت طبیبا جس نبضی مداویا
الیک، فما شکوای من مرض یبری
لزمت اصطبارا حیث کنت مفارقا
و هذا فراق لایعالج بالصبر
تسائلنی عما جری یوم حصرهم
و ذالک ممالیس یدخل فیالحصر
ادیرت کؤوس الموت حتی کانه
رؤس الاساری ترجحن من السکر
لقد ثکلت ام القری و لکعبة
مدامع فیالمیزاب تسکب فیالحجر
بکت جدر المستنصریة ندبة
علی العلماء الراسخین ذوی الحجر
نوائب دهر لیتنی مت قبلها
ولم ار عدوان السفیه علی الحبر
محابر تبکی بعدهم بسوادها
و بعض قلوب الناس احلک من حبر
لحا الله من یسدی الیه بنعمة
و عند هجوم الناس یألف بالغدر
مررت بصم الراسیات اجوبها
کخنساء من فرط البکاء علی صخر
ایا ناصحی بالصبر دعنی و زفرتی
اموضع صبر و الکبود علی الجمر؟
تهدم شخصی من مداومة البکا
و ینهدم الجرف الدوارس بالمخر
وقفت بعبادان ارقب دجلة
کمثب دم قان یسیل الی البحر
وفائض دمعی فی مصیبة واسط
یزید علی مد البحیرة والجزر
فجرت میاه العین فازددت حرقة
کما احترقت جوف الدما میل بالفجر
ولا تسألنی کیف قلبک والنوی
جراحة صدری لاتبین بالسبر
و هب ان دارالملک ترجع عامرا
و یغسل وجه العالمین من العفر
فاین بنوالعباس مفتخر الوری
ذوو الخلق المرضی و الغرر الزهر
غدا سمرا بین الانام حدیثهم
وذا سمر یدمی المسامع کالسمر
و فی الخبر المروی دین محمد
یعود غریبا مثل مبتداء الامر
ااغرب من هذا یعود کمابدا
و سبی دیارالسلم فی بلدالکفر؟
فلا انحدرت بعد الخلائف دجله
و حافاتها لا اعشبت ورق الخضر
کان دم الاخوین اصبح نابتا
بمذبح قتلی فی جوانبها الحمر
بکت سمرات البید و الشیح و الغضا
لکثرة ماناحت اغاربة القفر
ایذکر فی اعلی المنابر خطبة
و مستعصم بالله لم یک فی الذکر
ضفادع حول الماء تلعب فرحة
اصبر علی هذا و یونس فی القعر؟
تزاحمت الغربان حول رسومها
فاصبحت العنقاء لازمة الوکر
ایا احمد المعصوم لست بخاسر
و روحک والفردوس عسر مع الیسر
و جنات عدن خففت بمکارة
فلابد من شوک علی فنن البسر
تهناء بطیب العیش فی مقعد الرضا
ودع جیف الدنیا لطائفة النسر
ولا فرق ما بین القتیل و میت
اذاقمت حیا بعد رمسک والنخر
تحیة مشتاق و الف ترحم
علی الشهداء الطاهرین من الوزر
هنیا لهم کأس المنیة مترعا
و ما فیه عندالله من عظم الاجر
«فلا تحسبن الله مخلف وعده»
بان لهم دارالکرامة والبشر
علیهم سلام الله فی کل لیلة
بمقتلة الزورا الی مطلع الفجر
اابلغ من امر الخلافة رتبة
هلم انظروا ما کان عاقبة الامر
فلیت صماخی صم قبل استماعه
بهتک اساتیر المحارم فی الاسر
عدون حفایا سبسبا بعد سبسب
رخائم لایسطعن مشیا علی الحبر
لعمرک لو عاینت لیلة نفرهم
کأن العذاری فیالدجی شهب تسری
و ان صباح الاسر یوم قیامة
علی امم شعث تساق الی الحشر
و مستصرخ یا للمرة فانصروا
و من یصرخ العصفور بین یدی صقر؟
یساقون سوق المعز فی کبد الفلا
عزائز قوم لم یعودن بالزجر
جلبن سبایا سافرات وجوهها
کواعب لم یبرزن من خلل الخدر
و عترة قنطوراء فی کل منزل
تصیح باولاد البرامک من یشری؟
تقوم و تجثو فی المحاجر و اللوی
و هل یختفی مشی النواعم فی الوعر؟
لقد کان فکری قبل ذلک مائزا
فاحدث امر لایحیط به فکری
و بین یوی صرف الزمان و حکمه
مغللة ایدی الکیاسة والخبر
وقفت بعبادان بعد صراتها
رأیت خضیبا کالمنی بدم النحر
محاجر ثکلی بالدموع کریمة
و ان بخلت عین الغمائم بالقطر
نعوذ بعفوالله من نار فتنة
تأحج من قطر البلاد الی قطر
کان شیاطین القیود تفلتت
فسال علی بغداد عین من القطر
بدا و تعالی من خراسان قسطل
فعاد رکاما لایزول عن البدر
الام تصاریف الزمان و جوره
تکلفنا ما لانطیق من الاصر
رعی الله انسانا تیقظ بعدهم
لان مصاب الزید مزجرة العمرو
اذا ان للانسان عند خطوبه
یزول الغنی، طوبی لمملکة الفقر
الا انما الایام ترجع بالعطا
ولم تکس الا بعد کسوتها تعری
ورائک یا مغرور خنجر فاتک
و انت مطاط لا تفیق و لاتدری
کناقة اهل البد وظلت حمولة
اذا لم تطق حملا تساق الی العقر
وسائر ملک یقتفیه زواله
سوی ملکوت القائم الصمد الوتر
اذا شمت الواشی بموتی، فقل له
رویدک ماعاش امرؤ الدهر
و مالک مفتاح الکنوز جمیعها
لدی الموت لم تخرج یداه سوی صفر
اذا کان عندالموت لافرق بیننا
فلا تنظرن الناس بالنظر الشزر
و جاریه الدنیا نعومة کفها
محببة لکنها کلب الظفر
ولو کان ذو مال من الموت فالتا
لکان جدیرا بالتعاظم والکبر
ربحت الهدی ان کنت عامل صالح
وان لم تکن، والعصر انک فی خسر
کما قال بعض الطاعنین لقرنه
بسمر القنا نیلت معانقة السمر
امدخر الدنیا و تارکها اسی
لدار غد ان کان لابد من ذخر
علی المرء عار کثرة المال بعده
و انک یا مغرور تجمع للفخر
عفاالله عنا ما مضی من جریمة
و من علینا بالجمیل من الصبر
وصان بلادالمسلمین صیانة
بدولة سلطان البلاد ابی بکر
ملیک غدا فی کل بلدة اسمه
عزیزا و محبوبا کیوسف فی مصر
لقد سعدالدنیا به دام سعده
و ایده المولی بألویة النصر
کذلک تنشا لینة هو عرقها
و حسن نبات الارض من کرم البذر
و لو کان کسری فی زمان حیاته
لقال الهی اشدد بدولته أزری
بشکرالرعایا صین من کل فتنة
و ذلک ان اللب یحفظ بالقشر
یبالغ فی الانفاق والعدل و التقی
مبالغة السعدی فی نکت الشعر
و ماالشعر ایم الله لست بمدع
و لو کان عندی ما ببابل من سحر
هنالک نقادون علما و خبرة
و منتخبو القول الجمیل من الهجر
جرت عبراتی فوق خدی کبة
فانشأت هذا فی قضیة ما یجری
و لو سبقتنی سادة جل قدرهم
و ما حسنت منی مجاوزة القدر
ففی السمط یاقوت و لعل وجاجة
و ان کان لی ذنب یکفر بالعذر
و حرقة قلبی هیجتنی لنشرها
کما فعلت نار المجامر بالعطر
سطرت و لولا غض عینی علی البکا
لرقرق دمعی حسرة فمحا سطری
احدث اخبارا یضیق بها صدری
و احمل اصارا ینؤ بها ظهری
ولا سیما قلبی رقیق زجاجه
و ممتنع وصل الزجاج لدی الکسر
ألا ان عصری فیه عیشی منکد
فلیت عشاء الموت بادر فی عصری
خلیلی ما احلی الحیوة حقیقة
واطیبها، لولا الممات علی الاثر
و رب الحجی لا یطمن بعیشة
فلا خیر فی وصل یردف بالهجر
سواء اذا مامت وانقطع المنی
امخزن تبن بعد موتک ام تبر
سعدی : قصاید و قطعات عربی
یمدح السعید فخرالدین المنجم
الحمدلله رب العالمین علی
ما اوجب اشکر من تجدید الائه
واستنقذالدین من کلاب سالبه
واستنبط الدر من غایات دأمائه
بقائد نصر الاسلام دولته
نصرا و بالغ فی تمکین اعلائه
کهف الاماثل فخرالدین صاحبنا
مولی تقاصرت الاوهام عن رائه
ما انحل منعقد الا بهمته
و حل داهیة الا بأعدائه
یثنی علیه ذو والاحلام جمهرة
و ما هنالک مثن حق اثنائه
لولا یمن به رب العباد علی
شیراز ما کان یرجوالبرء من دائه
فالحمدلله حمدا لایحاط به
والعالمون حیاری دون احصائه
لازال فی نعم والحق ناصره
بحق ما جمع القرآن من آیه
ما اوجب اشکر من تجدید الائه
واستنقذالدین من کلاب سالبه
واستنبط الدر من غایات دأمائه
بقائد نصر الاسلام دولته
نصرا و بالغ فی تمکین اعلائه
کهف الاماثل فخرالدین صاحبنا
مولی تقاصرت الاوهام عن رائه
ما انحل منعقد الا بهمته
و حل داهیة الا بأعدائه
یثنی علیه ذو والاحلام جمهرة
و ما هنالک مثن حق اثنائه
لولا یمن به رب العباد علی
شیراز ما کان یرجوالبرء من دائه
فالحمدلله حمدا لایحاط به
والعالمون حیاری دون احصائه
لازال فی نعم والحق ناصره
بحق ما جمع القرآن من آیه