عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۸۸ - در مدح امیر اتابک برغوش
اندر آورد سپهر از ره تشریف بگوش
حلقه بندگی میراتابک بر غوش
چرخ در گوش کشد حلقه فرمان ورا
دهر مرغاشیه دولت او را بر دوش
تا کله گوشه رسانید ز اقبال بچرخ
داد اعدای ورا دست زمان مالش گوش
عیش بر دشمن او تلخ شد از گشت فلک
اینت تلخی که کند عیش جهانی خوشنوش
او شجاعی است که هنگام وغا روز نبرد
نعره او ببرد شیر ژیان را از هوش
هیبت اهرمنان دارد اندر صف جنگ
باز در صدر سران سیرت و سیمای سروش
پیش او پای ندارد که سرافکنده بود
دشمن حیله گر کینه کش دستان کوش
پیش او دست نیارد که غنی گشته بود
سائل عاجز درمانده دل خلقان پوش
کمترین بنده او گر بخوهد روز دغا
بر رخ وران هژبران بنهد داغ و دروش
بنشاند بسر تیغ و به بازوی قوی
هرکجا خاسته شد فتنه چو دریای بجوش
خلق از فتنه و بیداد خروشید و کنون
کند از عدل همی فتنه و بیداد خروش
ای خداوند اگر زنده بدی رستم زال
داشتی فخر اگر بردی در پیش تو توش
با خداوندان در صدر بزرگی من
باده نوش و طرب و لهو کن و مدح نیوش
رامش و لهو گزین لاله رخان اندر پیش
عشرت و عیش کن و سیمبران در آغوش
دیده حاسد و بدخواه تو بادا همه سال
خسته از خار عنا وز سر مژگان خون نوش
روز ناآمده را تا که بود فرد انام
تا بود نام شب و روز گذشته دی و دوش
در شب و روز میاسای ز شادی و طرب
نیمساعت مشو از نزهت و رامش خاموش
چون سلیمان نبی فال تو فرخنده و باد
زیر فرمان تو دیو و دد و انسان و وحوش
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۹۲ - در مدح امیر اتابک برغوش
ببر ای باد صبا مژده بتلقین سروش
بهمه خلق جهان دربدر و گوش بگوش
که شفا یافت سر تاجوران تاج الدین
عین دولت شرف لشکر خلخ برغوش
سرکش توران مسعود که دارد زشرف
مشتری غاشیه اسب مرادش بر دوش
هر شب و روز که بر وی بسلامت گذرد
به از امروز بود فردا چون از دی دوش
آن نه نوش است که گویند پس از تلخی می
صحت اوست پس از تلخی نالانی نوش
پهلوانا ز تو در پرده پهلو دل خلق
بود از آتش اندیشه چو دریا در جوش
جوش دریای دل خلق بر گشتن تو
یافت آرام و دل جمله بعقل آمد و هوش
ز سمرقند بسی کس بدعای تو شدند
بزیارتگه کاشان و عبادتگه اوش
هر دعائی که بگفتند پی صحت تو
بشنیدند در آندم همه آمین زسروش
هفته پیش ترا دیدم از شدت درد
سر و قدت بضعیفی شده چون مرزنگوش
اندرین هفته بتخت آمدی از جامه خواب
بدگر هفته ز ره ور شوی و جوشن پوش
بسوم هفته بدانسان شوی از زور و توان
کز تکاور تبکاور جهی از غوش بغوش
بگه معرکه گر شیر بود دشمن تو
همچو روباه شود چاره گر و حیلت کوش
کارزاری نشود با تو بمیدان نبرد
مگر آنکس که زجان آمده باشد بخروش
شود از کوشش تو ببر دلاور بدو دل
شود از بخشش تو گنج توانگر در یوش
نیست همتای تو در ظل سپهر ازرق
این نه زرقست بر این گفته نیم زرق فروش
هیچ مادح را بهتر ز تو ممدوحی نیست
خاصه امروز که من مادح و تو مدح نیوش
تا سخن طفل بود شاعر دانا دایه
خاطرش پستان زو شیر خورد دوشادوش
سوزنی دایه اطفال مدیحت بادا
پرورش داده سخن را بکنار و آگوش
ای جهان از سر شمشیر تو دریای بجوش
جوش دریای تو شمشیرزن و جوشن پوش
نصرت دین حقی دین حق از تو منصور
پهلوان حشم مشرق و مغرب برغوش
هست اسم علمت نام رسول قرشی
که برد مرکب او غاشیه بر دوش سروش
مر ترا هست کنون نقش فتوت در دل
همچو همنام ترا مهر نبوت بر دوش
دوش در نظم ثنای تو بدم تا دم صبح
صبح صادق ندمید از دم من الا دوش
بدل صافی مدح تو چنان دادم نظم
که ازان اخرس و ابکم بزبان آمد و گوش
خرد و هوش زیادت شود از مدحت تو
کس مبادا که بنقصان خرد کو شد و هوش
کیمیای زر درویش کف راد تو است
مدح گوینده چنین گوید با مدح نیوش
از کف راد تو درویش غنی شد چندانک
کیمیا یابی و سیمرغ و نیابی در یوش
گر جهان از سر شمشیر تو گفتم گه رزم
که چو دریای بجوش است نیم زان خاموش
بعطا دست و دل و طبع ترا گویم یم
که چو دریای بجوشند چو دریای بجوش
بعطا دست . . . گر حاتم دیدی از شرم
دست خود را بکشیدی ز عطا در آگوش
کین و مهر تو بزنبور همی ماند راست
که بر اعدای تو نیش است و بر احباب تو نوش
نوش کن باده تلخ از کف شیرین صنمی
از بناگوش چو گل از کله چون مرزنگوش
در شادیت گشاد است و در غم بسته
بسته بگشای همه عمر و گشاده تا گوش
می آسوده بکف گیر و ز عشرت ناسای
کز نوا بلبل آسوده درآمد بخروش
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۹۳ - در مدح شرف الدین محمد
آفتاب شرف و حشمت و سلطان شرف
نور گسترد و ضیا بر نسف و اهل نسف
ظل طوبی است بر آنکس که ضیاگستر شد
آفتاب شرف و حشمت و سلطان شرف
آفتاب همه سادات که با طلعت او
آفتاب فلکی را نه فروغست و نه تف
خلف حیدر کرار محمد که بود
همچو حیدر بشجاعت چو محمد بلطف
یکزمان صدر وی از اهل هنر خالی نیست
همچو خالی نبدی تخت سلیمان ز آصف
آسمان بوسه دهد خاک درش را بامید
کاستانش بزداید ز رخ ماه کلف
هر که خدمت او گشت رهی گشت رها
از غم و رنج و عنا و تعب و کرم و اسف
ای سیادت را از سید مختار بدل
وی شجاعت را از حیدر کرار خلف
پسر حیدر کراری و بر دشمن و دوست
چو پدر حامی تیغی چو پدر وافی کف
بر نکوخوه بکف راد کنی خواسته بذل
بسر تیغ کنی خون بداندیش تلف
پدرت را ملک العرش بقرآن مادح
هفده آیت نبئی مدح وی اندر مصحف
بسنان کشف کنی راز دل از سینه خصم
گر بود خصم ترا سینه سنگین چو کشف
چون خدنگ تو ز شست و زه تو گشت جدا
نگزیند بجز از جبهت اعدات هدف
علف تیغ شود خصم تو در دشت نبرد
بتنش یازد تیغ تو چو لاغر بعلف
نسف از فز خرامیدن تو یافت کنون
قر فرو دوش اگر بود چو قاعا صف صف
تا بزیر فلک چنبری اندر همه وقت
گل به از خار و گهر از شبه و زر زخزف
فلک چنبری اندر خط فرمان تو باد
ورنه بشکسته چو از عربده گان چنبر دف
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۹۴ - در مدح مؤید الدین
مؤیدین جمال ای ستوده آفاق
ترا بمدح من اهلیت است و استحقاق
مرا بجود تو دانم که همچنین باشد
که از حکیمان طاقم تو از کریمان طاق
بحق من نبود جود تو بروی و ریا
بمدح تو نبود نظم من بزرق و نفاق
بدان سبب که ترا دانم از کرام جهان
سخی و راد و پسندیده سیرت و اخلاق
بر تو بیشتر آرم ز دیگران ابرام
ز حال نیک و بد خویش خشیة الاملاق
گمان برم بکف راد تو که رازق را
بدست تست کلید خزانه ارزاق
ز گندم تو بنخشب زدند چندین سال
بخانه و زن و فرزند من بنان محراق
اگر کنون بسمرقند بازشان نگرند
زنان نخشب جویند زهر را تریاق
مرا بگندم مرسوم وعده ای دادی
بده بدادن آن مر وکیل را اطلاق
همانکه دیر دهد ناگران نیاید از آنک
گران شود چو بماند بآب در سرماق
مرا ز گندم فرمودن تو یاد آمد
رزند میخی فرمودن امیر اسحاق
تو از سخای بافراط و از مروت خویش
روا مدار که این بند بشکند میثاق
همیشه تا بشب و روز از مه و خورشید
ضیاء و نور بود گستریده در آفاق
مه سعادت و خورشید جاه و دولت تو
منیر باد و مضی بالعشی و الاشراق
حسود دولت و اقبال و عز و جاه ترا
رسیده جان بمضیق و رسیده مه بمحاق
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۹۶ - در مدح فخرالدین علی بن احمد
مفکن بغمزه بر دل مجروح من نمک
وز من بقله سر مکش ای قبله نمک
دانم کز آب گرم دو چشمم بیک زمان
بگدازی از همه شکری یا همه نمک
ای ترک ماه چهره چه باشد اگر شبی
آئی بحجره من و گوئی قتق گرک
تا من بنور ماه تو شب را برم بروز
زان پیش کز سمور بمه درکشی یلک
تا از تو یک بیک شودم کام دل روا
کم کم بکام درفکنم خامه تبک
گر پیش گل کشم کله مشکبوی تو
بر من کلک مزن که نیندیشم از کلک
گل روی ترکی و من اگر ترک نیستم
دانم بدینقدر که بترکی است گل حجک
از چشمم ار بران حجک تو چکد سرشک
ترکی مکن بکشتن من برمکش نجک
کان گل بدین سرشک پذیرد جمال و زیب
چون باغ علم شافعی از طاهر علک
فرزانه فخر دین که شد از اهل دین خطاب
کای آدمی بصورت و با سیرت ملک
ای چون ملک بسیرت و از صورت آدمی
هم آدمی و هم ملکی یا ز هر دو یک
در دین طاهری ملکی لا شریک له
کس در فنون فضل و هنر لا شریک لک
دیریست تا ریاست اصحاب را بحق
اندر کتابخانه اسلاف تست چک
تو در چکان زلفظ بر احباب ویش باش
گو بر رخ معادی تو خون دیده چک
آید صواب هرچه تو گوئی و خصم را
یار او زهرئی که کند هیچگونه حک
بر آتش نظر دل زیرکترین خصم
جوشی بر آن قیاس که در زیر بامجک
هر حجتی که گفت بدورد کنی و باز
اندر دهان نهیش چو گلمهره در تفک
بسیار علمهاست که آن خاص مر تراست
بیرون علم شرع که با خلق مشترک
داند هر آنکه بازشناسد شک از یقین
کاندر بزرگواری تو نیست هیچ شک
گر بر شرنگ و شنگ وزو باد لطف تو
در حال شهد و شکر گردد شرنگ و شنک
گر بوی خلق تو بجنگ برگذر کند
نسرین تازه بردمد از تری حنک
ور بار حلم تو بزمین برنهد خدای
موی بشیزه بفکند از گاو و از سمک
طوفان غم بدان نرسد کو بعون تو
خود را سفینه سازد چون نوح بر فلک
زایر ز بس که زرگرد از کف راد تو
دارد بزرنگار کف خویش چون محک
یابد ز تو جواب نعم سائل نعم
از پیر سال یافته تا طفل شیر مک
با هر کسی که دست نیازی بتو نمود
احسان کنی وجود نمائی بما ملک
نور دل تو از کرم و بر و مردمی است
چونانکه نور دیده مردم بمردمک
قادر دلت ملال نیاید ز شعر من
حالی بمانم و ببرم ژاژ بی ودک
تا بر فلک بروج بود وندر او نجوم
چونانکه در زمین کور و در کور سلک
روی زمین زفر تو زینت پذیر باد
چونانکه از نجوم وز شمس و قمر فلک
تو بر شده بجنت شادی درج درج
دشمن فتاده در سقر غم درک درک
سنجاب گون سپهر فتک جو عدوت را
پیراسته بقهر چو سنجاب و چون فتک
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۹۷ - در مدح نظام الدین
ای پایگاه قدر تو بر چرخ نیمرنگ
دور ورا شتاب و بقای ترا درنگ
اندر شتاب اوست درنگ ترا مدد
وندر درنگ تست شتاب ورا درنگ
پیدا دو رنگ او دو زبان کلک تو کند
چون بر بیاض روم نگارد سواد زنگ
آیینه ضمیر تو اندر مقابله
بزداید از دو آینه چرخ ریم زنگ
از چرخ نیل رنگ چه نالند حاسدانت
از سیر کلک تو شده با ناله و غرنگ
تیر خدنگ شاه بکلک تو داد شغل
تا راستی و راست روی گیرد از خدنگ
مستوفی ممالک مشرق نظام دین
کز کلک تست تیر فلکرا مسیر تنگ
تنگ شکر حدیث ترا بندگی کند
کاندر عبارت تو شکر هست تنگ تنگ
چون تو سوار فضل کجا در همه جهان
بر مرکب کمال و هنر بسته تنگ تنگ
زرین سخن سواری از شعر عسجدیست
بر دست چون سوار عنان سخن بچنگ
از مدحت تو سوزنی پیر شد جوان
چون تیر کرد قد خمیده چو پشت چنگ
لیکن بگرد عسجدی اندر کجا رسد
چون هست ترکتازی او با خران لنگ
از تربیت نمودن تو مهتر کریم
روباه شیر گردد و صعوه شود کلنگ
هر شهسوار فضل که شد همعنان تو
یابد بگرد گردن از الزام پالهنگ
در ذات تو نهاده ملک عز اسمه
ذهن و ذکاو و فطنت و فرهنگ و هوش و هنگ
جستن نظیر تو بهتر پر مکابره است
نایافته نمودن بر عقل شالهنگ
امن تو است احسان نیکیت مکرمت
نبود در آل میران آیین جز این دبنگ
منت نهنگ دم زن دریا مردمی است
در مردمی ندارد دریای تو نهنگ
احسان تو بسان دبنگ است و سله است
در خوشاب خوشه انگور بر دبنگ
در خدمت تو بودن فخر است و نیست عار
وز مدحت تو گفتن نام است و نیست ننگ
اهل ثنا و مدحت ارباب نظم و نثر
مطلق توئی و نیست درین باب ریو و رنگ
بی حشمت نشان تو از هیأت فلک
نکند نظر پلنگ بتربیع سوی رنگ
با اهل صلح صلح بتوقیع کلک تست
برداشتن برأی تو از اهل جنگ جنگ
از لطف و سازگاری تو با سران عصر
در دانه زلال همی داده چنگ چنگ
خشم تو آذرست و حسود تو نان خشک
هر نان خشک را رسد از آذر آذرنگ
آید هر آنکه با تو کند استری بفعل
در هاون هوان بضرورت چو استرنگ
در موسم بهار که دریا شود جهان
بستان و باغ گردد همچون بهشت کنگ
در مجلس تو زورق باده رونده باد
هر چند نیست عادت زورق روان بکنگ
تا برکند حسود تو سبلت بدست خویش
در سبلت حسود تو افتاده باد کنگ
تو سیم و زر بآتش و سنگ امتحان کنند
مردان کار دیده چه مصلح چه رند و شنگ
منت پذیر باشی منت نهنده نی
کز تو غنی شوند بروزی هزار دنگ
در راه عشق آتش رویان سنگدل
سیم و زر امتحان کن و درباز هوش و هنگ
جد مرا ز هزل بباید نصیبه ای
هر چند یک مزه نبود شهد با شرنگ
تا بنگ و کوکنار بدیوانگی کشد
دیوانه باد خصم تو چون کوکنار و بنگ
تا باد ساریش بسر آید ادب نمای
آن سرخ باد سار چو سر کفته بادرنگ
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۹۸ - در مدح تمغاج خان
ز آمدن سال نو بفرخی فال
شاه جهانراست فتح و نصرت و اقبال
سال نو آمد بخدمت قدم شاه
لشگر انواع گل مقدمه سال
خسرو سیارگان چرخ بتعجیل
از سر ماهی برون گذشت و زدنبال
در علم آل شاه فتح و ظفر دید
کرد بلند از سر حمل علم آل
زان علم آل نصرت متوالی است
در حشم شاه و در عشرت و در آل
موسم جشن خدایگان جهانست
نوبت بخشیدنست و موسم ابذال
منتظر جشن شاه مطرب و بستان
بلبل دستانسرای و قمری قوال
تاج مرصع نهاده بر سر طاوس
فاخته افکنده طوق مشکین در بال
شاه سلیمان مثال و طیر سخنگوی
از ظفر پادشاه بنده امثال
سلطان طمغاج خان که سلطنت او
برکند از هر هژبر پنجه و چنگال
با علم گاو سار شیر نشانش
شیر فلک روبه است و دمنه محتال
ای ملک بی عدیل عالم عادل
خسرو مسعود نام محمود احفال
بخت تو با نام تو مساعد و با تخت
طالع سعدت قرین همیشه بهر حال
بر فلک پیر سعد اصغر و اکبر
از تو گشایند بر سعادت تو فال
خسرو افراسیاب هیبتی و هست
از تو در اعدای تو هزاهز و زلزال
زلزله لشکر تو روز ملاقات
به ز نبرد آزمای روستم زال
چشم جهان چون تو پادشاه نبیند
بزمی و رزمی عدوی مال و عدو مال
هرکه بفرمان تست تابع و راغب
با نعم و عزتست و رتبه و با مال
وانکه ز درگاه تست طاغی و یاغی
جفت هوانست و یار شدت و اهوال
بسکه درآورد حاسدان ترا چرخ
ایدی و اعناق در سلاسل و اغلال
حنجر آمال دشمنانت ببرید
دهر ز دست قضا بخنجر آجال
ای خلف آخر از خلیفه اول
آنکه سرشته شد از سلاله صلصال
ملک سلاطین گیتی از وی با تو
کرد محول همی محول احوال
بر تو و شهزادگان تست بحق وقف
ملک زمین تا ابد بقسمت آزال
مهدی صاحبقران روی زمینی
امر ترا رام گشته مهدی و دجال
خواهد بودن بملکداری تو شاه
نصرت عیسی و رقص کردن دجال
سوزنیا با مدیح شاه جوانبخت
از دل و جان خو کن و مدیحش بسگال
در سخن دانه چین نما و بسلک آر
دانه و که را فر و بیز بغربال
طبع سخن زای راز حشو نگه دار
باش بابیات خود چو دایه بر اطفال
تا شود از مدح شاه دفتر شعرت
همچو رخ نیکوان بزلف و خط یال
عمر ابد خواه پادشاه جهانرا
در شرف و عز لایزال و لازال
باد بر این اتصال شاه همایون
با رغد عیش و با رفاه در افعال
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۹۹ - در مدح افتخارالدین
آمد به صدر خویش چو خورشید در حمل
خورشید اهل بیت نبی سید اجل
شادند خلق و رسم بشادیست خلق را
هر موسمی که آید خورشید زی حمل
خورشید چرخ فضل و شرف افتخار دین
آن بی بدل ز عالم و از شمس دین بدل
زینسان که او بصدر خود آمد کجا بود
خورشید را ببرج حمل رتبت و محل
خورشید از زحل بسه منزل فروتر است
او از ستاره پیش خدم دارد و خول
خورشید یک ستاره ندارد بهمرهی
منشور بی کسوف و زوالست از ازل
خورشید را کسوف و زوالست و مرو را
او از زمینست تا بزحل برتر از زحل
بینندگان اگر که بخورشید بنگرند
در نور دیده نقص پدید آید و خلل
او را بود جمالی خورشیدوش ز نور
افزون شود ز دیدن او نور در مقل
خورشید پیش روی ز سلطان شرق و غرب
گاه از کله حجاب کند گاه از کلل
او بی حجاب تا بر سلطان همی رود
پس بر زیادتست بخورشید زین قبل
ای به گزین حضرت سلطان خسروان
وی جد تو گزیده سلطان لم یزل
خورشید از آنکه زو بهمه چیز حاکم است
از شرم زرد روی پدید آید از قلل
بر آستانش بوسه دهد از سر نیاز
پس از سرای بگذرد اندر خوی و خول
یزدان نهاد در دل سلطان محل ترا
تا پای حاسد تو فرو ماند در وحل
شاهنشه از حسود تو خالی کند جهان
چون مکه جد تو ز پرستنده حبل
نامد برون ز خانه احزان حسود تو
قادر نشد بسوزن سوفار در حمل
از کله حسود تو سودای مهتری
بیرون شود چو نخوت گیسو زفرق کل
از مجلس شهنشه اسلام یافتی
تشریف و خلعت و لقب و حشمت و عمل
مهتر توئی مسلم در روزگار خویش
وین دیگران همه حشوات و دغل مغل
آباد و خرم است بتو عالم هنر
وز جود تست عالم زفتی خراب و تل
از حزم تست یافته جرم زمین درنگ
وز عزم تست یافته دور فلک عجل
دارند از طریق تفاخر سران عقل
از گرد نعل مرکب تو دیده مکتمل
از جود تو جهانی عریان و بینوا
پاشیده در رشد و پوشیده در حلل
افزون ز صدهزار کسند از تو یافته
باغ و سرا و صنعت و املاک مستغل
روی سخا و فضل و سخندانی و شرف
دایم ز تست تازه چو ورد طری ز طل
پاک است سینه تو بخلق خدای بر
ز اندیشه منازعت و کینه و جدل
داند ترا که تو چه کسی دیگران چه کس
آنکس که فرق داند گرد انگبین زخل
پی بار منت تو کسی در جهان نماند
از بندگان باری عز اسمه و و جل
نالانی تو تا خبر آمد بنزد تو
بر ما عیان نمود همی خویشتن اجل
اندر دریغ و حسرت تو بندگانت را
دمها دخان دخان بدو دلها شغل شغل
تا بر تن تو سهل نشد رنجه عارضه
اندیشه تو بر دل ما بود چون جبل
جان ترا خطای عطا داد باز تا
بر تو اثر نماند ز نالانی و علل
چون آدمی شدی چو فرشته بیامدی
تن پاک گشته از علل و نامه از زلل
اکنون که آمدی بسعادت بصدر باز
بر دشمن تو زهر شود عیش چون عسل
در مستقر عز و شرف جاودان بزی
تا حاسدت حزین شود و خوار مستذل
تا عز و ذل ناصح و حاسد در این جهان
ضدند یکدگر را بی زرق و بی حیل
جاوید باد عمر تو و دشمنانت را
چنگ اجل گرفته گریبانگه امل
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۰ - در مدح صفی الدین
هلال روزه میمون لقای فرخ فال
نمود روی ز گردون نیل فام چو نال
خمیده قامت و خدمت نموده بر گردون
ز روی قبله بدرگاه آفتاب جلال
اجل صاحب عادل که مثل او گیتی
پدید نارد و ناورده صاحب اقبال
کبیر عالم کاندر صلاح ذات ویست
صلاح خلق کبیر مهمین متعال
صفی دولت عالی معین ملت حق
وزیر نیک پی نیک رسم نیک خصال
ثبات علم و عمل هست بر رعیت شاه
بسیرت علما و بصورت عمال
چو کارها به نیتهاست گفت صاحب شرع
وراست پر ز نکوئی جریده اعمال
شد است مشفق بر عامه رعیت شاه
چو مادر و پدر خوب مهر بر اطفال
گشاده کرد در داد و بست دست ستم
یکی ز بهر ثواب و یکی ز بیم وبال
ز عدل او نه عجب باشد ار بکوه و بدشت
پلنگ و یوز شود پاسبان عزم و غزال
بنوک کلک بگسترد عدل در عالم
بر آن قیاس که همنام او بزخم دوال
بباب عدل ز همنام او چو در گذری
کسی نیابی او را دگر نظیر و همال
سران دهر و بزرگان عصر او را نیست
بجز بخدمت درگاه او مآب و مآل
رسیده اند جهانی ز خدمت در او
بآب و حشمت و جاه و بناز و نعمت و مال
وفا شود ز کف راد او بجود و سخا
اگر بجان گرامی ازو کنند سوآل
برد ز جود کف او کمینه سائل او
ببدره زر عیار و بکیسه سیم حلال
همای جاه تو پرواز کرد بر سر خلق
کسی که سایه او یافت رسته شد زاهوال
بزیر سایه او باشد این جهان یکسر
چو آن همای همایون بگسترد پر و بال
ایا همایون صدری که فر طلعت تو
به از همای همایون بود بفر و بفال
زمانه نیک سگالیست پادشاهی را
که هست او را چون تو وزیر نیک سگال
ترا بصاحب ری گر کسی قیاس کند
ورا بود نه ترا اندرین قیاس جمال
اگر که صاحب ری بودی اندرین ایام
کجا تو باشی او باشدی بصف تعال
کمال صاحب ری هرگز اندرین نرسد
در آنچه هست سزای تو نیست او بکمال
محل و قدر ترا کردگار کرد فزون
هرآنچه کرد و کند کردگار نیست محال
بر آسمان بزرگی و بوستان سری
تو بدر و سروی و دیگر کسان هلال و خلال
چنانکه بدر بتابد ز آسمان تو بتاب
چنانکه سرو ببالد ببوستان تو ببال
حسود جاه تو بادا ز بار محنت و غم
نحیف تن چو خلال و خمیده قد چو هلال
همیشه تا مه روزه است بهترین شهور
هماره تا شب قدر است بهترین لیال
بقدر باد ز عمر تو هر شبی شب قدر
بخیر همچو مه روزه هر مه تو ز سال
هزار سال ترا عمر باد و هر روزی
ز سال عمر تو چون روز اول شوال
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۱ - در مدح وزیر
همه سلامت آن باد کو بجان و بدل
خوهد سلامت احوال صاحب عادل
همه مراد کسی باد حاصل از عالم
که او مراد ورا خواهد از جهان حاصل
زمانه بنده اقبال صاحب است بدان
که در زمانه چنو نیست صاحب مقبل
وزیر مشرق کز داد او همیشه ستم
بود گریزان چون ز آفتاب مشرق ظل
از آسمان بزمین هیچ دولتی ناید
مگر بدانکه کند در سرای او منزل
بروی او نگر از جمله بنی آدم
اگر نه آدمئی دیده ای فریشته دل
بنای هیچ عمل جز بعلم بر ننهد
جز او کس از وزرا نیست عالم و عادل
بجز برأی و بتدبیر و نیک عهدی او
بود سلاطین را ملک داشتن مشکل
نه بی شکوهش پیراسته بود ملکت
نه بی جمالش آراسته بود محفل
همیشه منزل دولت نماید آن خانه
که ساعتی بنشاط اندرو بود نازل
سزای غل بود آن گردنی که بر صاحب
بجهل سینه خود کان کینه سازد و غل
نگاهدارد در هر چه هست کار خدای
خدای ازین نکند هیچ حق او باطل
نه ایزد است ولیکن بحکم ایزد نیست
ز هیچ نیک و بد بندگان خود غافل
جمال داد و برافروزد جاه و حشمت او
چنین کنند بزرگان محسن و مجمل
بپیش آنکه ازو آفتابرا خجل است
ز بی خبر بدن از کار خویش هست خجل
بلی خجل شود از پادشه که ناگاهان
بآستانه او میهمان رسد طغرل
ز جاه صاحب عادل ملک بگرداند
گزند چشم بدو مکر حاسد و عاذل
عزیز باد همیشه بنزد خلق و خدای
نگاهدار تن و جان او معز و مذل
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۲ - در مدح جمال الدین عمر
داد صدر دین و دنیا صاحب فرخنده فال
مر جمال دین یزدان را بجاه خود جمال
بر جمال دین مبارک فال گشت امروز و ماند
اندرین بنیاد عالی فر او تا دیر سال
صاحب عادل خداوندی که هر کز رأی او
فال گیرد تا ابد از روی او گیرند فال
این جهانرا سربسر در سایه خویش آورد
چون همای دولت او برگشاید پر و بال
بذل جاه و مال گشته سیرت و آیین او
بذل جاهش بر مهان و برکهانش بذل مال
ای بکنیت عالم عادل عمر کز دین پاک
در طریق داد مر همنام خود را شد همال
نوک کلک این عمر مرطاغیانرا دوخت چشم
چون دوال آن عمر مر ظالمانرا کوفت یال
از دوال و کلک این و آن در آنوقت و کنون
ناتوان و سست شد ظالم چو کلک و چون دوال
کلک او امری که فرماید بس آید یک الف
امتثال آرنده اندر حین پذیرد شکل دال
مر مثال کلک او را سرفرازان همچو کلک
سرفرود آرند وز فرق سرآرند امتثال
زانکه نسگالید بد در عمر خود بر هیچکس
هیچکس در عمر خود بروی نباشد بدسگال
مرمرا وزرو وبالی نبود ار گویم که او
تا وزیر شاه شد بروی نشد وزرو وبال
پادشاهی را که باشد همچو فرح وزیر
ملک او ایمن بود از انقلاب و اختلال
صاحب عادل مه و خورشید چرخ سروریست
بی خسوف و بی محاق و بی کسوف و بی زوال
میوه دولت و نور او پذیرد رنگ و بوی
وز ضیاء او همی گوهر شود سنگ و سفال
گر جهان آراش خوانم زین سپس نبود شگفت
که جهانرا هست ازو آرایش و زیب جمال
آسمان خواهد که سر بر آستان او نهد
لیک بر این آستان او را نمی باشد مجال
هست خورشید جهان آرای جان پرورد رست
گر کسی را زان خیالی هست برگیرم سوآل
مجلس دهقان جمال دین جهانی دان یقین
از جمال صاحب آرایش گرفته مرکمال
اهل مجلس از جمال او همی جان پرورند
گشته هر یک زو مرفه عیش و خرم وقت و حال
صاحب عادل مرفه عیش بادا تا ابد
خرم و خوشوقت حالش اندر ایام و لیال
تا جهان آرای و جانپرور بود زینسان که هست
در جهان و جان خلایق را ازو نفع و منال
بر جهان و جان او بادا هزاران آفرین
از جهان آرای جان پرور خدای لایزال
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۴ - در مدح جمال الدین محمود
نگار من همه حسن و ملاحت است و جمال
همه ملاحت حسن و جمال او بکمال
غزال چشم نگاری که بر شکار دلم
شداست چیره تر ار شیر در شکار غزال
ز بسدین لب لعل شکر سرشته او
خطی چو برگ نی سبز بردمید امسال
چو بوسه خواهم از شرم بوسه خواهی من
چو شکر از نی ازو خون برون زد در حال
محال باشد ازو بوسه خواستن تنها
کز آن نگار بود بوسه بی کنار محال
شبی و روزی در سرو و مه نگه کردم
ز قد و خدوی آمد بپیش دیده خیال
بماه گفتم کای خدیار منت نظیر
بسرو گفتم کی قدر یار منت همال
بآسمان و ببستان ازین سخن مه و سرو
همی فروزد چهره همی فرازد یال
اگر چه قامت یار من است سرو صفت
وگر چه چهره سرو منست ماه منال
بنزد من مه من سرو و ماه مطلق نیست
که سرو غالیه زلف است و ماه مشکین خال
بمشک و غالیه خال و زلف او قلمم
نبشت مدحت محمود بن حسن الحال
جمال دین محمد یگانه ای که بدو
گرفت دین محمد هزار گونه جمال
سپهر دولت و دریای فضل و کان هنر
بنای مردمی و جود و قبله اقبال
سئوال هیچکسی را بنزد او رد نیست
چو مردعای نبی را بایزد متعال
بر او بجان گرامی اگر سئوال کنند
پذیره آمده باشد عطا به پیش سوآل
بر اهل فصل و هنر طلعت خجسته او
به از همای همایون بود بفر و بفال
وگر همای نگیرد خجسته فری ازو
بران همای شو پر و بال بارو وبال
ایا همای همایون اهل دانش و فضل
تو پروری همه را زیر سایه پر و بال
کسی که پرورش تن ز پر و بال تو یافت
بعز و ناز کم آمد ورا ز جاه و زمال
بکف راد دهی مال خویش را مالش
تر است مال مگر دشمن و تو دشمن مال
همیشه مال ترا همچو آب را بمحیط
بسوی سایل و زایر بود مآب و مآل
سری نه بینم در هیچ تن درین عالم
که بار بر تن او نیست گردنش حمال
بطوق منت و احسان تو همه شعرا
مطوقند چو قمری و بر ثنا قوال
بهر زمان و بهر لحظه و بهر نفسی
بهر مکان که بوم شکر مدح تست مقال
بمجلس تو نخستین قصیده ایست مرا
ز دست طبع نشاندم بباغ مدح نهال
هر آینه ببر آید که هست منت تو
زمین فربه وجود تو جوی آب زلال
گر از زبان من آمد بمدح تو تقصیر
ز هرچه گفتن آن بهتر است با دالال
همیشه تا فلک بر شده ز روی مثل
بود چو دیوان و ز هفت اختران عمال
مباد از قلم هفت عامل فلکی
بعمر نامه تو برکشیده خط زوال
ز ذوالجلال که عز و جلال او باقی است
بروزگار تو بر وقف باد عز و جلال
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۵ - در مدح مؤیدالدین
ز قد چون الف سیم آن لطیف غزال
فراقم آمد و شد قد من چو زرین دال
بدال زرین سیمین الف بمن بفروخت
میان دال و الف زانکه نیست روی وصال
بدان امید که بینم خیال او در خواب
نشاندم از سر مژگان بباغ خواب نهال
نهال خواب و امید از خیال ببریدم
چنان شدم که ندانست کس مرا ز خیال
خوش است حال کسی کز خیال حالی داشت
اگر چه زود زوالست و یکدمست آن حال
بحسب حالم منجییک ترمدی گفته است
که از تخلص مدح مؤیدین جمال
جمال محفل آزادکان مؤید دین
که هست چون پدر خویش بی نظیر و همال
جمال اوست بگیتی چو کیمیا نایاب
بعلم و حکمت وجود و مروت و افضال
ز جود اوست کریم طی از شمار لئام
ز علم اوست فلاطون ز جمله جهال
چنانکه باشد سفله بجمع مال حریص
از آن حریصتر است او بخرج کردن مال
ندید چشم کم و بیش دیدگان جهان
چنو ز خلق جهان بیش دانش و کم سال
چو دید سائل او سایه مبارک او
ز دور گوید اینک همای فرخ فال
ز دست فرخ فالش زر درست شود
اگر بکیسه سائل نهد شکسته سفال
زهی شکسته سخای تو بخل را گردن
خهی ز همت تو جود برفراخته بال
کم از جویست بمیزان حلم تو جودی
اگر بکفه دراز حلم تو بود مثقال
اگر بگیرد دجال وار بخل جهان
بود سخات چو عیسی کشنده دجال
بمدحت تو سخن پرورند اهل سخن
که پرورنده ایشان توئی بنفع و منال
بهر مکان که سخن پروری نهاد قدم
در آن مکان نرود جز مناقب تو مقال
چو شد زبان قلم تیره از دهان دوات
بنور خاطر بر تو شوم مدیح سگال
بشعر من نه همانا گمان بری که بود
ز جای دیگر منحول قبل کرده و قال
مثال شاعر منحول اگر بود عنین
خبر ندارد عنین ز لذت انزال
فصیح باشد منحول اگر بوقت ادا
همان فصیح شود گاه حسب گفتن لال
از آن چه به که بنزدیک چون تو ممدوحی
ز طبع خویش نماید حکیم سحر حلال
ملام نبست بمنحول گر بر از ره شعر
که چون تو ناید ممدوحخ بی ملام و ملال
ز شعر سازد فصلی و هر کجا که رسد
همین بخواند و اینست عادت فضال
مرا چو مدح تو خواندم سئوال حاجت نیست
که بی سئوال کند جود تو بمن ایصال
همیشه تا که بهر سال در حساب شهور
سه ماه دور بود ز اول رجب شوال
چو روز اول شوال خواهمت همه عمر
بشادمانی در عز و دولت و اقبال
مه رجب که رسید است بر تو فرخ باد
که هست فرخ ایامش و خجسته لیال
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۸ - در مدح شاه توران
نهاد ملکت توران شد آباد و خوش و خرم
بسلطان زاده توران شهنشاه همه عالم
بعالم تا بنی آدم ز عدل او بیاساید
خدای علم او را داد شاهی بر بنی آدم
جهانداری که از ده قرن پییش از هیبت باسش
ز ملک خویش باز استاد ابراهیم بن ادهم
بملک ارسلان خاقان درآمد باز فرزندش
ببخت و طالع میمومن برأی ثابت و محکم
هران منبر که از نامش بیاراید گه خطبه
ز بام عرش گویندش ملایک مرحبا هر دم
سلیمان نبی شاید فرستد تخت بلقیسش
بدین مژده که آوردند زی انگشت او خاتم
خلیل الله بران خاطب که بر خاقان کند خطبه
ز فردوس علا گوید دلت ابری که بارونم
ز عدلش گیتی آبادان شود چونان کزین جانب
بزیر سایه بتوان رفت سوی کعبه و زمزم
ز سهم او چنان گردد که داد خویش بستاند
تذرو از باز و میش از گرگ و گور از نیروی ضیغم
سپاهی و رعیت را چو خاقان سوی ملک خود
خرامید و خرم بنشست دلها شد خوش و خرم
نهاد ملکت توران عروسی بود تا اکنون
نقاب از روی خود نگشاد بر شاهان نامحرم
سپهداران تورانرا شهی شایسته بایستی
که پیش او بشایستی نهادن دستها بر هم
مرایشانرا بدین همت شهی شایسته داد ایزد
ز نسل ارسلان خاقان غازی خسرو اعظم
سپهداران کمر بستند پیش تخت او صف صف
بران رسم و بران سیرت که جنی پیش تخت جم
جراحت بود بر دلها ز هجر ارسلان خاقان
کنون از وصل فرزندش جراحترا بود مرهم
چو خاقان از رعیت شاد باشد وز حشم خوشدل
حشم را دل بود شادان رعیت را نماند غم
که یارد کرد قصد این خجسته ملک تا باشد
اگر سیاره بفشاند ازین نیلوفری طارم
ایا مر پادشاهی را به از دارای بن دارا
ویا مرصف مردی را به از سهراب بن رستم
ز هر جانب جهانداران خوهند آمد بعهد تو
بطاعت راست کرده دل بخدمت داد قامت خم
همه با ثروت قارون همه با قوت قارن
همه با فر افریدون همه با نیروی نیرم
بالقاب تو آرایند در هر کشوری منبر
رقم نام تو فرمایند بر دینار و بر درهم
ولایت از تو در خواهند و از منشور و فرمانت
ز یکدیگر بدست آرند ملک و ملک بیش و کم
همه شاهان ترا دانند شاهنشاه بی مشکل
چو گفتم بر خردمندان نباشد مشکل و مبهم
الا تا بر زبان خلق باشد این مثل جاری
که گردد خرم و پدرام ملک از عدل و کشت ازنم
نم عدل تو برگشت امید آنکسان بادا
که ملکت از دعشان ش قوی بنیاد و مستحکم
همی تا گردش چرخ سبک دوران همیزاید
شب مظلم ز روز روشن و روز از شب مظلم
بقای روز عمرت باد شاها تا بدان یکشب
که روز حشر خواهد بود چون برزد سپیده دم
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۹ - در مدح شمس الدین
محترم شاه شریعت آمد از بیت الحرم
آمد از بیت الحرم شاه شریعت محترم
آنکه از وی محترم تر زایر آمد رونداست
تا پدیدار آمدست آمد شد بیت الحرم
صدر قارون نقی نسبت که اندر دین حق
آنچه قارون نقی از تیغ کرد او را قلم
او پرستاران حق را با خود از روی نیاز
زایر بیت الحرم کرد از ره لطف و کرم
پادشاه تخمه برهان اجل شمس حسام
آنکه از رفتار او شد بادیه باغ ارم
آیت رنج و عنای سالکان راه حج
اندران حاجی بشد نازک که با او شد بهم
مکه و یثرب زیارت کرد و چون مردان مرد
بر جمال دو حرم پاشید دینار و درم
لشگری را برد و باز آورد در انعام خویش
پادشا منعم بود بهر حشم دارد نعم
خسرو شرعست و شیرین لفظ او شیرین اوست
جلوه شیرین او بر مسند لا و نعم
هر چه او بر لفطظ شیرین رانده اندر اصل و فرع
مستمع دارد مرانرا مستفاد و مغتنم
هست چون برهان سیف و چون حسام الدین تاج
بر ره نعمان ثابت راسخ و ثابت قدم
کیست اندر ملک شرع از نسبت برهان جز او
شمس نام و آب حسام و سیف جد و تاج عم
آمد از وی بر هواداران درین میمون سفر
آنچه از شیر شکاری بر دل حزم و غنم
قافله سالار سنت را ازو فتح و ظفر
ملحدان قلعه الموت را موت و الم
از شکوه او شکاف کوه را کردند پست
چون کشف کردند پنهان دست و پا اندر شکم
حجت او بر هواداران هوا را دام کرد
کی براید صید را در حلق دام از حلق دم
مبتدع چون صید او شد مانده در دام نظر
از دم سنت هدر شد مبتدع را دین و دم
از شرایع آنچه اندر حج اسلامست کرد
نزد حق کرد او مقبول باشد لاجرم
ای سر برهانیان فضلیان از فضل حق
گشت برهان تو پیدا در عرب وندر عجم
یافت خاقان از تو تشریف امیرالمؤمنین
زد برین تشریف میمون از بر کیوان علم
این کرامت از تو شاهنشاه را آمد پسند
منت این هست بر جان رعایا و حشم
شاه عالم را بتشریف امیرالمؤمنین
شادمان کردی که در عالم مبادت هیچ غم
از سفر خرم خرامیدی و کردی ناگهان
حضرت جلت بدین خرم خرامیدن خرم
هرکجا خواهی که بخرامی بتقدیر ملک
بود خواهد خرمی بر دفتر عمرت رقم
تا بتابد جرم شمس و قطره تا بارد زابر
تا که نور ماه گردد گاه بیش و گاه کم
تو چو شمس روشن رخشنده از برج شرف
حاسد منحوس تو گر بنده چون ابر دژم
ذره تابنده شمس و قطره بارنده ابر
باد کم در پیش سال عمر تو ای محتشم
سوزنی شاه شریعت را ستایش کن بشعر
وانگهی از شعر حکمت گر داری حکم
آفرین و مدح شاه شرع گفتن حکمتست
کاندرین حکمت نباشند اهل حکمت متهم
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۰ - در مدح حسام الدین
شاه برهان نسب آنست امام بن امام
خسرو شرع ملک زاده حسام بن حسام
آن حسام بن حسامی که حسام نظرش
هرگز از خصم بالزام نشد باز نیام
بحسامی ز نیام آخته شد زنده بمرگ
تا برون آمد از عهده الناس نیام
رایت دولت برهان مات صاحب رأی
بود قایم بحسام از نظر فقه و کلام
بر همان قاعده امروز همان رایت را
از حسام بن حسام است بلندی و قوام
روح باقیست خلف ماننده ز اسلاف بزرگ
نام اسلاف بدوزنده چو ارواح اجسام
کس مشرف تر ازو نیست ز اشراف صدور
کس مکرم ترازو نیست ز ابناء کرام
کرم و احسان بی منت یابند ازو
بندگان ملک ذوالمنن ذوالاکرام
سخن آرای صفات دو کف راد ورا
گه به خورشید سخن نظم دهد گه یغمام
زانکه از آب غمام است وز تاب خورشید
کار ارزاق خلایق را ترتیب و نظام
همچو جد و چو پدر هم بسبق هم بنظر
پادشاه حشم آرای و حدیثش پدرام
استماع سخن عذب وی از هر دو فریق
عقل مغلوب شود چون ز سماع و زمدام
وز در دولت او نکته دلجوئی هست
که بدان نکته کند خصم نظر را الزام
بسخن کام روا باش بر خصم نظر
نارسانیده حروف سخن از حلق بکام
سائلان را گه لم قال بتوحید سئوال
مهله ندهد بصر میم رسانید کلام
متعلم را یکبار که گوید اعلم
کرده باشد ز علوم همه عالم اعلام
پسر خواجه شرعست و پس از صاحب شرع
خواجه ای نیست بعالم که ورا نیست غلام
شاد بادا پسر آن پدری کز پدرش
علما بر فلک افراخته دارند اعلام
دین همنام تو از تقویت تست قوی
دین همنام بتو نازد و تو از همنام
در مصاف نظر از حجت قاطع بر خصم
پور برهانی چون رستم دستان از سام
خوب را در بجهان نیست همال تو کسی
بکجا باشد اگر هست و که خوانند و کدام
دین علام که باقیست بفر علماست
چون رسد کار بفتوای رسول علام
علما یکتن باشند و مر آن یکتن را
سر تو خواهی بدن از همت شیخ الاسلام
گر بسر بردن تو طایفه ای تن ندهند
بره آمده خواهند شد اندام اندام
دشمن توسن تو رام شود با تو چو دید
بر مراد تو مدار فلک توسن رام
فلکی همت صدری و بدان دست رسی
که فلک را چو زمین آری زیر اقدام
تا بفرمان جهاندار جهان داور خلق
هر فلک را حرکاتست و زمین را آرام
از سر قدر و سری سر بفلک بر بفراز
وز ره حلم و تواضع بزمین بر بخرام
پادشاه علما باش چو جد و چو پدر
تا پدید آید در مملکتت خاص از عام
علم محترم دولت دین قیم
مستوی قامت باد از تو تا روز قیام
نوبنو باد سلام تو رسانده بپدر
از در مدرسه ات تا بدر دار سلام
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۱ - در مدح حسام الدین
ای حسام دگر از گوهر والای حسام
ملک کامروا بر علمای اعلام
سیف و برهان و حسام از تو بنازند که تو
خلف صالحی از سیف وز برهان و حسام
اگر اسلاف تو در دار سلامند مقیم
هر مقامی که بوی هست بتو دار سلام
شد ره دار سلام آن سپرد در عالم
که وی آید بر تو تا بروی تو بسلام
دیده روح الامین سرمه کند خاک رهی
که بران مرکب میمون تو بگذارد گام
فرخ آنشهر که کردی تو بدان شهر نزول
خرم آن خانه که کردی تو در آن خانه خرام
نخشب ای صدر باقبال خرامیدن تو
مکه شد از شرف و مدرسه چون بیت حرام
تا درین مکه و این بیت حرامی از رشک
نیست آن مکه و آن بیت حرم را آرام
توئی آن صاحب صدری که بتو صاحب شرع
علم شرع خود افراخته دارد مادام
بی نیازان را در شام بد آنرسم که چون
خانه پر زر شد بر بام زدندی اعلام
بی نیازی بنمائی تو و گر ننمائی
علم علم ترا عرش بود گوشه یام
هر چه در روی زمین هست یکی ناموری
که بدو شرع رسول قرشی گیرد نام
همه شاگرد و غلام پدر و جد تواند
وانکه زین زمره برونست ندانم که کدام
کس نظیر تو روا نیست بمیدان نظر
که روا نیست نظیر پسر خواجه غلام
هرکه دعوی اقامت کند اندر ره دین
تا غلام تو ندانند بخونیدش نام
هر که بر نکته تو لام لم آرد بزبان
لام الف ورا زبانش بشکافد در کام
داد مرطبع ترا قوت احیای سخن
آنکه او دارد و بس قدرت احیای عظام
چون سخن در نظر از لفظ تو اندام گرفت
بعدم باز رود خصم تو اندام اندام
نارد ایام ترا مثل و عدیل اندر شرع
که حسام شده را باز نیارد ایام
طمع از مثل و عدیل تو بباید برداشت
چو حسام نظرت آخته گردد ز نیام
تو کریم بن کریمی و تواضع کردن
هست رسم و سیر عادت ابناء کرام
این تواضع که تو کردی بحق فخرالدین
که برون آمدنی نیست ازین عهده وام
هرگز اندر دل فخرالدین این هم نبود
که رسد از تو بزرگیش بدین استحکام
یار شاهنشه دنیا بدو میهمان عزیز
عذر و تقصیر پذیرفت بفضل از خدام
تو که شاهنشه دینی ز ره فضل و کرم
عذر بپذیر که زیبد ز تو فضل و اکرام
میزبان تو بجانست و بدل فخرالدین
جان و دل بهره تو نان و نمک بهره عام
تا بود شمس فلک نور ده ماه و نجوم
تا نینجامد دور فلک آینه فام
شمس اسلام توئی درس تو بر ماه و نجوم
دادن تو ز تو هرگز نپذیرد انجام
هر مرادی که ترا دینی و دنیائی هست
آن مراد تو محصل شده بادا و تمام
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۲ - در مدح وزیر
صاحب عادل وزیر شاه معظم
صدر خجسته پی عزیز مکرم
سرور عالم که هست از نیت نیک
عالمیانرا بشفقت پدر و عم
خرم و خوش باش کز قبل اوست
پیش ممالک مرفه و خوش و خرم
تا سوی در غم نشاط کرد و خرامید
شد در غم بسته بر نواحی در غم
در غم چون بادیه شده ز غم آب
گشت چو دریا پر آب و رفت همه غم
تا که بدر غم نیامد او بتماشا
در غمیانرا جز آب دیده نشدنم
هست کنون بیم آن کز آب فراوان
در غم پنهان شو چو یونان در یم
بر همه عالم موفق است بتیمار
شفقت او پرورنده همه عالم
آدمئی نیست گر عنایت او نیست
آدمیانرا مگر وصی شد از آدم
خلق گریزنده و رمیده و طان
باز بعدل وی آمدند فراهم
نام عمر زنده کرد و داد بگسترد
نام ستم کرد از نهاد جهان کم
سرور هر محفل است و صاحب عادل
چون سر هر سال هست ماه محرم
دهر بجز بر رضای او نکند کار
بخت بجز بر مراد او نزند دم
تا نبود خط و کلک کار گشایش
شغل همه عالم است مشکل و مبهم
مصلحت شاه و لشکری و رعیت
بر قلم او مفوض است و مسلم
در خور انگشت اوست خاتم دولت
عیش ابد نقش بر نگینه خاتم
تا حرم کعبه معظم را هست
حرمت بر آستانهای مقدم
باد بحرمت سرای دولت عالیش
چون حرم کعبه شریف معظم
دولت او باد تا قیامت عالی
حکم روانش همیشه نافذ و محکم
تا که جهانست او همی . . . باد
نافذ فرمان و فخر دوده آدم
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۳ - در مدح سعدالملک
ز گردون سعد اکبر داد پیغام
بدستوری که با شاه است همنام
که تا من سعد ملک آسمانم
تو خواهی بود سعدالملک اسلام
ز سعد اکبر ای صدر اکابر
تو محفوظی بدین اعزاز و اکرام
سپهر توسن تند حرون گشت
چو رامین ویس را امر ترا رام
سعاداتی که در هفت اخترانست
بنام بخت تو بخشیده قسام
تو مسعودی و شاهنشاه مسعود
وز اقبال شما مسعود ایام
دل ابنای ایام از شما شاد
چه از لشکر چه از خاص و چه از عام
تو آنصدری که از همنامی شاه
سعادت سعد اکبر را دهی وام
بوی ناظر شوی تا بر ممالک
شود ناظر ز چرخ آینه فام
ز قدر همت عالیت کیوان
کف پای تو بوسد کام و ناکام
غلامان ترا در رزمگاهست
بر افزون بهره مردی ز بهرام
بروز بزم چون خورشید باده
بتو لامع شود از مشرق جام
فزون از ذره خورشید تابند
ندیمان از تو برد انعام
بمجلس مطرب تو زهره زیبد
سرودش شادی آغاز و انجام
چو در دیوان شاه آئی خرامان
بساط از تو شرف گیرد بهر گام
همه اهل قلم پیشت قلم وار
بطوع از فرق سر سازند اقدام
عطارد بر فلک از هیچ حکمی
که تو راندی نه پیچد بر الف لام
چو نعل اسب تو باشد مه نو
ز نور روی تو گردد مه تام
تمامی در فنون فضل و دانش
بصدر سروری چست و باندام
ز آدم تا بعهد تو نیامد
چو صدر سروری ز اصلاب و ارحام
ببام مهتری مثل تو کس نیست
کریم بن الکریم از باب و از مام
نهاد ملک شاه شرق از تست
چو بستان در بهار تازه پدرام
بهار تازه گر بستان بیاراست
چو فردوس برین وقتست و هنگام
صبا از شاخ بادام اندرین فصل
گل افشاند سحرگاه از دو بادام
بهنگام گل بادام می نوش
ز دست ساقیان چشم بادام
شراب در غمی کز جام شامی
ز در غم نور گیرد تا حد شام
از آن خورشید بخت جام کز وی
پدید آید حریف پخته از خام
بجز مدح و ثنای خویش مینوش
چه مینوشی که اضغائست و احلام
شنود و گفت اندر مجلس تو
دهد جان را غذا از گوش و از کام
هرآن شعری که در وی مدح تو نیست
بنزد اهل دانش چیست دشنام
شود مداح را لفظ دری در
بنظم مدح تو در طبع نظام
دل ممدوح را تا صید خواهند
حکیمان سخندان سخن وام
بدانه و دام خال و زلف معشوق
دلت بادا شکار عشق مادام
تو قادر بر شکار خصم و قاهر
چنان چون بر گوزن و گور ضرغام
زبان سوزنی در نظم مدحت
سخن پیرای و بران همچو صمصام
چه گوید سوزنی چون هر چه بایست
ز گردون سعد اکبر داد پیغام
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۴ - در مدح نظام الدین محمد
بر خود از طبع خود سلام کنم
سنت شاعری قیام کنم
شعر خود را چو کوکب شعری
. . . بر چرخ نیل فام کنم
سخن از کس بعاریت نبرم
که هم از طبع خویش وام کنم
صید دلها کنم چو بر کاغذ
از قلم حلقه های دام کنم
فکرت خویش را چه رزم و چه بزم
صاف مانند سیم خام کنم
پخته را خام و خام را پخته
چست باشم بهر کدام کنم
بنمایم بشعر سحر حلال
شعر بر شاعران حرام کنم
بطمع بر لئام دون همت
نکنم مدح و بر کرام کنم
در ره نظم چون گذارم پای
شاه راه سخن بکام کنم
از دل و جان بنظم جان افزای
خدمت مجلس نظام کنم
شاه میرانیان که بر در او
از امیر سخن غلام کنم
بوالمحامد محمد آنکه ورا
صدر و میر و وزیر نام کنم
شاه گوید بدین سه نام بوی
نظر از چشم احترام کنم
هست جام جهان نمای دلش
پادشاهم نظر بجام کنم
پیش تا کلک او قلم گردد
برگ آن کلک از حسام کنم
بسواران ترک کلک حسام
بس حساما که در نیام کنم
جای آن هست اگر بر اهل قلم
من چنو خواجه را امام کنم
روز و شب را بهفته در شمرم
هفته را شهر شهر عام کنم
هر که فرمان کلک او نکند
بحسام خود بمقام کنم
من که پرورده نعیم ویم
مدح او ورد خاص و عام کنم
نعمت از وی علی الکمال رسید
صفت او علی الدوام کنم
شرم دارم که با تلطف او
سخن از لطف باب و مام کنم
زان ترازو که حلم او سنجم
احنف قیس را ورام کنم
کشت آز جهان شود سیراب
گر کف راد او غمام کنم
نامه شکر او کنم انشا
نام آن نامه تا تمام کنم
چون کنم افتتاح مدح و ثناش
دل نخواهد که اختتام کنم
طبع من آفرین کند بر من
من بران مهتر همام کنم
بخت بر من سلام عید کند
من بر او از مه صیام کنم
گوئیا بختم آگهی دارد
که من از وی بعید لام کنم
خانه دولت ورا بدعا
در و دیوار و سقف و بام کنم
بشب قدر طبع من با روح
باد تا در دعا سلام کنم