عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش سی و چهارم
الحكایة و التمثیل
با رفیقی شب روی فرزانهٔ
شد بدزدی نیم شب درخانهٔ
ناگهی آن یار خود راگفت زود
پای بیرون نه ازین خانه چو دود
یار ازو پرسید کاخر حال چیست
نیست کس بیدار پرهیزت ز کیست
گفت میکردم طلب تا هیچ هست
پارهٔ نانم مگر آمد بدست
بر فراموشی نهادم در دهان
چون بخوردم یادم آمد در زمان
کاخر اینجا خورده شد نان و نمک
گر بداندیشی شوی رد فلک
کاملان در راه خود خون خوردهاند
بندگی و حق گزاری کردهاند
لاجرم در بندگی سلطان شدند
بهتر خلق جهان ایشان شدند
بندگی و چاه باید حبس نیز
تا شوی در مصر چون یوسف عزیز
گرچو جعفر آمدی صادق بباش
ور چو معشوق آمدی عاشق بباش
چون حسن شو هم بعلم و هم بکار
تا حسن آئی تونیز اندر شمار
لعب کم کن چند بازی کعب را
تا چو کعب آئی تو کار صعب را
نیست ازتو چون ربیع آئی بدیع
چون خریف نفس رفت اینک ربیع
اعجمی شو چون حبیب از غیر دور
تا حبیبت نام آید از غیور
گرچو معروف از خداواقف شوی
زود هم معروف و هم عارف شوی
گرچو ابراهیم ادهم بایدت
اشهب تقوی مسلم بایدت
گرچو ثوری بایدت در دل چراغ
طالع ثوری برون کن ازدماغ
گرچو طاووس یمانی بایدت
پر طاووس معانی بایدت
گر ترا چون فتح میباید مقام
کار کن تا فتح بینی والسلام
گر تو خود را سهل خواهی اهل باش
دین چو سهل افتاد هم چون سهل باش
گر تو در دین چون سری داری سری
این سری را ترک کن چون آن سری
ور ترا همچون شه کرمانست سوز
پس شه کرمان توئی و نیمروز
ور عطا دانی تو نه کسب و جزا
پس ابوالفضلی تو و ابن عطا
ور کمال و صفو نوری بایدت
از زر تاریک دوری بایدت
هرکه او مالک بوددینار را
مالک دینار نبود کار را
چون نمانی و بمانی این همه
گر نمیدانی بدانی این همه
چون بدانی هیچ نادانی مکن
تاتوانی هرچه بتوانی مکن
لطف و شفقت مهربانی پیش گیر
راه از بهر صلاح خویش گیر
ذرهٔگر شفقت جانت دهند
پایگاه آل عمرانت دهند
شد بدزدی نیم شب درخانهٔ
ناگهی آن یار خود راگفت زود
پای بیرون نه ازین خانه چو دود
یار ازو پرسید کاخر حال چیست
نیست کس بیدار پرهیزت ز کیست
گفت میکردم طلب تا هیچ هست
پارهٔ نانم مگر آمد بدست
بر فراموشی نهادم در دهان
چون بخوردم یادم آمد در زمان
کاخر اینجا خورده شد نان و نمک
گر بداندیشی شوی رد فلک
کاملان در راه خود خون خوردهاند
بندگی و حق گزاری کردهاند
لاجرم در بندگی سلطان شدند
بهتر خلق جهان ایشان شدند
بندگی و چاه باید حبس نیز
تا شوی در مصر چون یوسف عزیز
گرچو جعفر آمدی صادق بباش
ور چو معشوق آمدی عاشق بباش
چون حسن شو هم بعلم و هم بکار
تا حسن آئی تونیز اندر شمار
لعب کم کن چند بازی کعب را
تا چو کعب آئی تو کار صعب را
نیست ازتو چون ربیع آئی بدیع
چون خریف نفس رفت اینک ربیع
اعجمی شو چون حبیب از غیر دور
تا حبیبت نام آید از غیور
گرچو معروف از خداواقف شوی
زود هم معروف و هم عارف شوی
گرچو ابراهیم ادهم بایدت
اشهب تقوی مسلم بایدت
گرچو ثوری بایدت در دل چراغ
طالع ثوری برون کن ازدماغ
گرچو طاووس یمانی بایدت
پر طاووس معانی بایدت
گر ترا چون فتح میباید مقام
کار کن تا فتح بینی والسلام
گر تو خود را سهل خواهی اهل باش
دین چو سهل افتاد هم چون سهل باش
گر تو در دین چون سری داری سری
این سری را ترک کن چون آن سری
ور ترا همچون شه کرمانست سوز
پس شه کرمان توئی و نیمروز
ور عطا دانی تو نه کسب و جزا
پس ابوالفضلی تو و ابن عطا
ور کمال و صفو نوری بایدت
از زر تاریک دوری بایدت
هرکه او مالک بوددینار را
مالک دینار نبود کار را
چون نمانی و بمانی این همه
گر نمیدانی بدانی این همه
چون بدانی هیچ نادانی مکن
تاتوانی هرچه بتوانی مکن
لطف و شفقت مهربانی پیش گیر
راه از بهر صلاح خویش گیر
ذرهٔگر شفقت جانت دهند
پایگاه آل عمرانت دهند
عطار نیشابوری : بخش سی و چهارم
الحكایة و التمثیل
گشت پیدا یک کبوتر نازنین
رفت موسی را همی در آستین
از پسش بازی درآمد سرفراز
گفت ای موسی بمن ده صید باز
رزق من اوست ازمنش پنهان مدار
لطف کن روزی من با من گذار
گشت حیران موسی عمران ازین
میتوان شد ای عجب حیران ازین
گفت این یک را امانم حاصل است
واندگر یک گرسنست این مشکلست
زینهاری پیش دشمن چون کنم
هست دشمن گرسنه من چون کنم
گفت اکنون هیچ دیگر بایدت
گوشتت یا این کبوتر بایدت
باز گفتا گوشتی گر باشدم
راضیم به از کبوتر باشدم
کز لکی خواست از پی مهمان خویش
تا ببرد پارهٔ از ران خویش
بازچون گشت ای عجب واقف زراز
شد فرشته صورت و گم گشت باز
گفت ما هر دو فرشته بودهایم
تا ابد از خورد و خفت آسودهایم
لیک ما را حق فرستاد این زمان
تا کند معلوم اهل آسمان
شفقت تو درامانت داشتن
رحمت تو در دیانت داشتن
هرکرا چشمی بشفقت باز شد
در حریم قرب صاحب راز شد
عفو آمد مذهبش تا بود او
بی کرم یک دم نمیآسود او
رفت موسی را همی در آستین
از پسش بازی درآمد سرفراز
گفت ای موسی بمن ده صید باز
رزق من اوست ازمنش پنهان مدار
لطف کن روزی من با من گذار
گشت حیران موسی عمران ازین
میتوان شد ای عجب حیران ازین
گفت این یک را امانم حاصل است
واندگر یک گرسنست این مشکلست
زینهاری پیش دشمن چون کنم
هست دشمن گرسنه من چون کنم
گفت اکنون هیچ دیگر بایدت
گوشتت یا این کبوتر بایدت
باز گفتا گوشتی گر باشدم
راضیم به از کبوتر باشدم
کز لکی خواست از پی مهمان خویش
تا ببرد پارهٔ از ران خویش
بازچون گشت ای عجب واقف زراز
شد فرشته صورت و گم گشت باز
گفت ما هر دو فرشته بودهایم
تا ابد از خورد و خفت آسودهایم
لیک ما را حق فرستاد این زمان
تا کند معلوم اهل آسمان
شفقت تو درامانت داشتن
رحمت تو در دیانت داشتن
هرکرا چشمی بشفقت باز شد
در حریم قرب صاحب راز شد
عفو آمد مذهبش تا بود او
بی کرم یک دم نمیآسود او
عطار نیشابوری : بخش سی و چهارم
الحكایة و التمثیل
عطار نیشابوری : بخش سی و چهارم
الحكایة و التمثیل
آن زنی اندر زنا افتاده بود
وز ندامت تن بخون در داده بود
از پشیمانی که بود آن مستمند
خویشتن میکشت و درخون میفکند
عاقبت شد سوی پیغامبر همی
شرمناک از قصهٔ خود زد دمی
سر بگردانید پیغامبر ز راه
در برابر رفت و گفت آنجایگاه
از دگر سو سر بگردانید باز
از دگر سو آمدش این زن فراز
قصهٔ برگفت و بس بگریست زار
وز نبی درخواست خود را سنگسار
مصطفی گفتش که ای شوریده جان
نیست وقت سنگسارت این زمان
تا بشوئی سر بپردازی شکم
زانکه فرزندی تواند بود هم
رفت آن زن همچنان میسوخت زار
تا شد آبستن بحکم کردگار
آن بلا و رنج یک چندی کشید
تا که از وی گشت فرزندی پدید
پیش سید برد طفل خویش را
گفت برهان این زن درویش را
مصطفی گفتش برو با صبر ساز
تاکنی این طفل را از شیر باز
زانکه گر شیر دگر شکر بود
از همه شیر تو لایق تر بود
رفت آن زن با بلا دمساز شد
تاکه آن کودک ز شیرش باز شد
باز برد آن طفل را آنجایگاه
گفت برگیرید این زن را زراه
چند سوزم بیش ازین تابم نماند
زآتش دل بر جگر آبم نماند
مصطفی گفتش که وقت کار نیست
طفل را در جمع پذرفتار نیست
نیست کس تا هفت سال اینجایگاه
کو ز آب و آتشش دارد نگاه
هم تو اولیتر چو او بی کس بود
هفت سالش چون بداری بس بود
بود شخصی در پی آن کار شد
طفل را برداشت و پذرفتار شد
مصطفی را سخت ناخوش آمد آن
زانکه کاری بس مشوش آمد آن
چون کسی شد طفل را پروردگار
شد بشرع آن لحظه بروی سنگسار
مصطفی فرمود تا مردم بسی
برگرفت از راه سنگی هر کسی
عاقبت کردند زن را سنگسار
تا گرفت آن تایب صادق قرار
از پس تابوت زن آن رهنمای
گام میزد برسر انگشت پای
گفت غوغای ملک بگرفت راه
گام می نتوان نهاد اینجایگاه
کس نکرد این توبه اندر روزگار
بود آن زن در حقیقت مردکار
عاقبت چون کرد پیغامبر نماز
دفن کرد آن کشته راو گشت باز
مرتضی دید آن شب آن زن را بخواب
گفت هان چون کرد حق با تو خطاب
گفت حق گفتا ندانستی مگر
کانبیا را زان فرستادم بدر
تا شریعت را اساس ایشان نهند
آنچه چندان گفتم آن چندان نهند
چون محمد بود امین روزگار
ترک نتوانست کردن سنگسار
ای ز بی انصافی خود خورده سنگ
با خدای خویشتن بودی بجنگ
سوی او ده بار رفتی وانگهی
سوی ما گفتی ندانستی رهی
گر نهان یکبار با ما گشتئی
از گناه خود مبرا گشتئی
جبرئیل آنگاه بفرستادمی
تا ابد منشور عفوت دادمی
وز ندامت تن بخون در داده بود
از پشیمانی که بود آن مستمند
خویشتن میکشت و درخون میفکند
عاقبت شد سوی پیغامبر همی
شرمناک از قصهٔ خود زد دمی
سر بگردانید پیغامبر ز راه
در برابر رفت و گفت آنجایگاه
از دگر سو سر بگردانید باز
از دگر سو آمدش این زن فراز
قصهٔ برگفت و بس بگریست زار
وز نبی درخواست خود را سنگسار
مصطفی گفتش که ای شوریده جان
نیست وقت سنگسارت این زمان
تا بشوئی سر بپردازی شکم
زانکه فرزندی تواند بود هم
رفت آن زن همچنان میسوخت زار
تا شد آبستن بحکم کردگار
آن بلا و رنج یک چندی کشید
تا که از وی گشت فرزندی پدید
پیش سید برد طفل خویش را
گفت برهان این زن درویش را
مصطفی گفتش برو با صبر ساز
تاکنی این طفل را از شیر باز
زانکه گر شیر دگر شکر بود
از همه شیر تو لایق تر بود
رفت آن زن با بلا دمساز شد
تاکه آن کودک ز شیرش باز شد
باز برد آن طفل را آنجایگاه
گفت برگیرید این زن را زراه
چند سوزم بیش ازین تابم نماند
زآتش دل بر جگر آبم نماند
مصطفی گفتش که وقت کار نیست
طفل را در جمع پذرفتار نیست
نیست کس تا هفت سال اینجایگاه
کو ز آب و آتشش دارد نگاه
هم تو اولیتر چو او بی کس بود
هفت سالش چون بداری بس بود
بود شخصی در پی آن کار شد
طفل را برداشت و پذرفتار شد
مصطفی را سخت ناخوش آمد آن
زانکه کاری بس مشوش آمد آن
چون کسی شد طفل را پروردگار
شد بشرع آن لحظه بروی سنگسار
مصطفی فرمود تا مردم بسی
برگرفت از راه سنگی هر کسی
عاقبت کردند زن را سنگسار
تا گرفت آن تایب صادق قرار
از پس تابوت زن آن رهنمای
گام میزد برسر انگشت پای
گفت غوغای ملک بگرفت راه
گام می نتوان نهاد اینجایگاه
کس نکرد این توبه اندر روزگار
بود آن زن در حقیقت مردکار
عاقبت چون کرد پیغامبر نماز
دفن کرد آن کشته راو گشت باز
مرتضی دید آن شب آن زن را بخواب
گفت هان چون کرد حق با تو خطاب
گفت حق گفتا ندانستی مگر
کانبیا را زان فرستادم بدر
تا شریعت را اساس ایشان نهند
آنچه چندان گفتم آن چندان نهند
چون محمد بود امین روزگار
ترک نتوانست کردن سنگسار
ای ز بی انصافی خود خورده سنگ
با خدای خویشتن بودی بجنگ
سوی او ده بار رفتی وانگهی
سوی ما گفتی ندانستی رهی
گر نهان یکبار با ما گشتئی
از گناه خود مبرا گشتئی
جبرئیل آنگاه بفرستادمی
تا ابد منشور عفوت دادمی
عطار نیشابوری : بخش سی و چهارم
الحكایة و التمثیل
کافری پیش خلیل آمد فراز
گفت نانی ده بدین صاحب نیاز
گفت اگر مؤمن شوی وائی براه
هرچه دل میخواهدت از من بخواه
این سخن کافر چو بشنود از خلیل
درگذشت اوحالی آمد جبرئیل
گفت حق میگوید این کافر مدام
از کجا میخورد تا اکنون طعام
او که چندین گاه نان مییافتست
ازخداوند جهان مییافتست
این زمان کو از درت نان خواه شد
تن زدی تا گرسنه در راه شد
چون توئی دایم خلیل کردگار
باخلیل خویش شو در جود یار
چون تو فارغ از بخیلی آمدی
جود کن چون در خلیلی آمدی
یا رب این انعام و بخشایش نگر
عین آرایش برالایش نگر
با چنین فضلی ترا در پیشگاه
کی توان ترسید از بیم گناه
زانکه آن دریا چو در جوش آیدت
نیک و بد جمله فراموش آیدت
گفت نانی ده بدین صاحب نیاز
گفت اگر مؤمن شوی وائی براه
هرچه دل میخواهدت از من بخواه
این سخن کافر چو بشنود از خلیل
درگذشت اوحالی آمد جبرئیل
گفت حق میگوید این کافر مدام
از کجا میخورد تا اکنون طعام
او که چندین گاه نان مییافتست
ازخداوند جهان مییافتست
این زمان کو از درت نان خواه شد
تن زدی تا گرسنه در راه شد
چون توئی دایم خلیل کردگار
باخلیل خویش شو در جود یار
چون تو فارغ از بخیلی آمدی
جود کن چون در خلیلی آمدی
یا رب این انعام و بخشایش نگر
عین آرایش برالایش نگر
با چنین فضلی ترا در پیشگاه
کی توان ترسید از بیم گناه
زانکه آن دریا چو در جوش آیدت
نیک و بد جمله فراموش آیدت
عطار نیشابوری : بخش سی و چهارم
الحكایة و التمثیل
گفت ذوالنون است کان دانای راز
چون کند از هم بساط مجد باز
گر گناه اولین و آخرین
بیش باشد ز آسمانها و زمین
برحواشی بساطش آن گناه
محو گردد جمله بر یک جایگاه
گر شود خورشیدنور افشان دمی
محو گردد صد جهان ظلمت همی
قطرهٔ چند ازگنه گر شد پلید
در چنان دریا کجا آید پدید
نه همه آنجایگه طاعت خرند
عجز نیز و ضعف هر ساعت خرند
چون کند از هم بساط مجد باز
گر گناه اولین و آخرین
بیش باشد ز آسمانها و زمین
برحواشی بساطش آن گناه
محو گردد جمله بر یک جایگاه
گر شود خورشیدنور افشان دمی
محو گردد صد جهان ظلمت همی
قطرهٔ چند ازگنه گر شد پلید
در چنان دریا کجا آید پدید
نه همه آنجایگه طاعت خرند
عجز نیز و ضعف هر ساعت خرند
عطار نیشابوری : بخش سی و چهارم
الحكایة و التمثیل
شد جوانی را حج اسلام فوت
از دلش آهی برون آمد بصوت
بود سفیان حاضر آنجا غم زده
آن جوان را گفت ای ماتم زده
چار حج دارم برین درگاه من
میفروشم آن بدین یک آه من
آن جوان گفتا خریدم و او فروخت
آن نکو بخرید وین نیکو فروخت
دید آن شب ای عجب سفیان بخواب
کامدی از حق تعالیش این خطاب
کز تجارت سود بسیار آمدت
گر بکاری آمد این بار آمدت
شد همه حجها قبول از سود تو
تو زحق خشنود و او خشنود تو
کعبه اکنون خاک جان پاک تست
گر حجست امروز برفتراک تست
از دلش آهی برون آمد بصوت
بود سفیان حاضر آنجا غم زده
آن جوان را گفت ای ماتم زده
چار حج دارم برین درگاه من
میفروشم آن بدین یک آه من
آن جوان گفتا خریدم و او فروخت
آن نکو بخرید وین نیکو فروخت
دید آن شب ای عجب سفیان بخواب
کامدی از حق تعالیش این خطاب
کز تجارت سود بسیار آمدت
گر بکاری آمد این بار آمدت
شد همه حجها قبول از سود تو
تو زحق خشنود و او خشنود تو
کعبه اکنون خاک جان پاک تست
گر حجست امروز برفتراک تست
عطار نیشابوری : بخش سی و پنجم
الحكایة و التمثیل
مصطفی چون آمد از معراج در
وام میخواست از جهودی جومگر
از برای قوت جو میخواستش
وان جهود سگ گرو میخواستش
هر دو عالم دید آن شب ارزنی
روز دیگر جو نبودش یک منی
لاجرم چون این و آن یکسانش بود
هر دو عالم زیر یک فرمانش بود
ضعف ایمان باشدت ای ناتوان
تو چه دانی سر فقر شب روان
جان آدم نیز سر فقر سوخت
هشت جنت را بیک گندم فروخت
وام میخواست از جهودی جومگر
از برای قوت جو میخواستش
وان جهود سگ گرو میخواستش
هر دو عالم دید آن شب ارزنی
روز دیگر جو نبودش یک منی
لاجرم چون این و آن یکسانش بود
هر دو عالم زیر یک فرمانش بود
ضعف ایمان باشدت ای ناتوان
تو چه دانی سر فقر شب روان
جان آدم نیز سر فقر سوخت
هشت جنت را بیک گندم فروخت
عطار نیشابوری : بخش سی و پنجم
الحكایة و التمثیل
از اکابر بود شیخی نامدار
دید در خواب آن بزرگ کامگار
کو براهی میشدی روشن چو ماه
یک فرشته آمدی پیشش براه
پس بدو گفتی که عزمت تا کجاست
گفت عزم من بدرگاه خداست
آن فرشته گفتش آخر شرم دار
تو شده مشغول چندین کار و بار
این همه اسباب و املاکت بود
پس هوای حضرت پاکت بود
کار و بار خویش میداری عزیز
قرب حق باید بسر باریت نیز
این همه لنگر ز تو آویخته
چون شوی با نور حق آمیخته
روز دیگر مرد از آن غم شد هلاک
هرچه بودش سر بسر در باخت پاک
یک نمد پاره که از وی جامه ساخت
آن نگه داشت و دگر جمله بباخت
چون شب دیگر بخفت آن پاکباز
آن فرشته در رهش افتاد باز
گفت هان قصد کجا داری چنین
گفت قصد قرب رب العالمین
گفت آخر بی خرد آنجا روی
با چنین ژنده نمد آنجا روی
با نمود آنجا مرو ای حق شناس
با خداوند جهان آخر پلاس
شد حجاب راه عیسی سوزنی
از نمدسازی تو خود را جوشنی
روز دیگر مرد آتش بر فروخت
وان نمود پاره بیاورد و بسوخت
دید القصه شب دیگر بخواب
کان فرشته کرد سوی او شتاب
گفت عزم تو کجاست ای نامدار
گفت نزدیک خدای کامگار
آن فرشته گفت ای بس پاکباز
چون تو کردی هرچه بود از خویش باز
تو کنون بنشین مرو زین جایگاه
چون تو بنشستی بیاید پادشاه
چون همه سوی حق آمد پوی تو
حق خود آید بیشک اکنون سوی تو
پاک شو از هرچه داری و بباز
تا حقت در پاکی آید پیش باز
تا نتابد نقطهٔدرویشیت
نبود از قربخدا بی خویشیت
نقطهٔ فقرست پیشان همه
فقر جانسوزست درمان همه
گر بفقرت نیست فخری چون رسول
هست دینت شرک و فضل تو فضول
فقر همچون کعبه چار ارکان نمود
پنجمش جز ذات حق نتوان نمود
در زمان مصطفی این هر چهار
بر صحابه بود دایم آشکار
جوع و جان بازی و ذل و غربتست
چون گذشت این چار پنجم قربتست
جمله را بی جوع آرامی نبود
هیچ کس در نان و در نامی نبود
جملهٔ اصحاب جانباز آمدند
عاشق و مرد و سرانداز آمدند
جمله را عزی که بود ازذل بود
لاجرم هر جزو ایشان کل بود
جمله در غربت وطن بگذاشتند
دل ز زاد و بود خود برداشتند
لاجرم در فقر سلطان آمدند
بهترین خلق دو جهان آمدند
در بیابانی که صعلوکان راه
در رکاب آرند پای آن جایگاه
خواجگان از عشق دستار آن زمان
جمله در خانه گریزند از میان
گر تو هستی مرغ عشق و مرد راه
ازدر حق صد هزاران دیده خواه
تا بدان هردیده عمری بنگری
خویشتن بینی مخنث گوهری
هر زمانت تازه انکاری دگر
در بن هر موی زناری دگر
پس بچندان چشم چون کردی نگاه
بار دیگر صد هزاران گوش خواه
تا بدان هر گوش در لیل ونهار
بشنوی از درگه حق آشکار
کای مخنث گوهر اینجا بار نیست
عشق حق را با مخنث کار نیست
مرد میباید نه سر او را نه پای
جمله گم گشته درو او در خدای
گر بود یک ذره در فقرت منی
نبودت جاوید روی ایمنی
دید در خواب آن بزرگ کامگار
کو براهی میشدی روشن چو ماه
یک فرشته آمدی پیشش براه
پس بدو گفتی که عزمت تا کجاست
گفت عزم من بدرگاه خداست
آن فرشته گفتش آخر شرم دار
تو شده مشغول چندین کار و بار
این همه اسباب و املاکت بود
پس هوای حضرت پاکت بود
کار و بار خویش میداری عزیز
قرب حق باید بسر باریت نیز
این همه لنگر ز تو آویخته
چون شوی با نور حق آمیخته
روز دیگر مرد از آن غم شد هلاک
هرچه بودش سر بسر در باخت پاک
یک نمد پاره که از وی جامه ساخت
آن نگه داشت و دگر جمله بباخت
چون شب دیگر بخفت آن پاکباز
آن فرشته در رهش افتاد باز
گفت هان قصد کجا داری چنین
گفت قصد قرب رب العالمین
گفت آخر بی خرد آنجا روی
با چنین ژنده نمد آنجا روی
با نمود آنجا مرو ای حق شناس
با خداوند جهان آخر پلاس
شد حجاب راه عیسی سوزنی
از نمدسازی تو خود را جوشنی
روز دیگر مرد آتش بر فروخت
وان نمود پاره بیاورد و بسوخت
دید القصه شب دیگر بخواب
کان فرشته کرد سوی او شتاب
گفت عزم تو کجاست ای نامدار
گفت نزدیک خدای کامگار
آن فرشته گفت ای بس پاکباز
چون تو کردی هرچه بود از خویش باز
تو کنون بنشین مرو زین جایگاه
چون تو بنشستی بیاید پادشاه
چون همه سوی حق آمد پوی تو
حق خود آید بیشک اکنون سوی تو
پاک شو از هرچه داری و بباز
تا حقت در پاکی آید پیش باز
تا نتابد نقطهٔدرویشیت
نبود از قربخدا بی خویشیت
نقطهٔ فقرست پیشان همه
فقر جانسوزست درمان همه
گر بفقرت نیست فخری چون رسول
هست دینت شرک و فضل تو فضول
فقر همچون کعبه چار ارکان نمود
پنجمش جز ذات حق نتوان نمود
در زمان مصطفی این هر چهار
بر صحابه بود دایم آشکار
جوع و جان بازی و ذل و غربتست
چون گذشت این چار پنجم قربتست
جمله را بی جوع آرامی نبود
هیچ کس در نان و در نامی نبود
جملهٔ اصحاب جانباز آمدند
عاشق و مرد و سرانداز آمدند
جمله را عزی که بود ازذل بود
لاجرم هر جزو ایشان کل بود
جمله در غربت وطن بگذاشتند
دل ز زاد و بود خود برداشتند
لاجرم در فقر سلطان آمدند
بهترین خلق دو جهان آمدند
در بیابانی که صعلوکان راه
در رکاب آرند پای آن جایگاه
خواجگان از عشق دستار آن زمان
جمله در خانه گریزند از میان
گر تو هستی مرغ عشق و مرد راه
ازدر حق صد هزاران دیده خواه
تا بدان هردیده عمری بنگری
خویشتن بینی مخنث گوهری
هر زمانت تازه انکاری دگر
در بن هر موی زناری دگر
پس بچندان چشم چون کردی نگاه
بار دیگر صد هزاران گوش خواه
تا بدان هر گوش در لیل ونهار
بشنوی از درگه حق آشکار
کای مخنث گوهر اینجا بار نیست
عشق حق را با مخنث کار نیست
مرد میباید نه سر او را نه پای
جمله گم گشته درو او در خدای
گر بود یک ذره در فقرت منی
نبودت جاوید روی ایمنی
عطار نیشابوری : بخش سی و پنجم
الحكایة و التمثیل
بایزید از خانه میآمد پگاه
اوفتاد آنجا سگی با او براه
شیخ حالی جامه را در هم گرفت
زانکه سگ را سخت نامحرم گرفت
سگ زفان حال بگشاد آن زمان
گفت اگر خشکم مکش از من عنان
ورترم هفت آب و یک خاک ای سلیم
صلح اندازد میان ما مقیم
گر تو را سهل است با من زان چه باک
کار تو با تست کاری خوفناک
گر بخود دامن زنی یک ذره باز
پس ز صد دریا کنی غسل نماز
زان جنابت هم نگردی هیچ پاک
پاک میگردی ز من از آب و خاک
اینکه تو دامن ز من داری نگاه
جهد کن کز خویشتن داری نگاه
شیخ گفتش ظاهری داری پلید
هست آن در باطن من ناپدید
عزم کن تا هر دو یک منزل کنیم
بو کز آنجا پاکئی حاصل کنیم
گر دوجا آب نجس بر هم شود
چون بدو قله رسد محرم شود
همرهی کن ای بظاهر باطنم
تا شود از پاکی دل ایمنم
سگ بدو گفت ای امام راهبر
من نشایم همرهی را در گذر
زانکه من رد جهانم این زمان
وانگهی هستی تو مقبول جهان
هرکرا بینم مرا کوبی رسد
با لگد یا سنگ یا چوبی رسد
هرکرا بینی تو گردد خاک تو
شکر گوید ز اعتقاد پاک تو
از پی فردای خود تا زادهام
استخوانی خویش را ننهادهام
تو مگر شکاک راه افتادهٔ
لاجرم گندم دو خم بنهادهٔ
تا بود گندم مگر فردات را
سر نمیگردد چنین سودات را
شیخ کاین بشنود مشتی آه کرد
روی و ره نه روی سوی راه کرد
گفت چون من مینشایم زابلهی
تا کنم با یک سگ او همرهی
همرهی لایزال و لم یزل
چون توانم کرد با چندین خلل
تا که میماند من ومائی ترا
روی نبود ایمنی جائی ترا
چون ز ما و من برون آئی تمام
هر دو عالم کل تو باشی والسلام
اوفتاد آنجا سگی با او براه
شیخ حالی جامه را در هم گرفت
زانکه سگ را سخت نامحرم گرفت
سگ زفان حال بگشاد آن زمان
گفت اگر خشکم مکش از من عنان
ورترم هفت آب و یک خاک ای سلیم
صلح اندازد میان ما مقیم
گر تو را سهل است با من زان چه باک
کار تو با تست کاری خوفناک
گر بخود دامن زنی یک ذره باز
پس ز صد دریا کنی غسل نماز
زان جنابت هم نگردی هیچ پاک
پاک میگردی ز من از آب و خاک
اینکه تو دامن ز من داری نگاه
جهد کن کز خویشتن داری نگاه
شیخ گفتش ظاهری داری پلید
هست آن در باطن من ناپدید
عزم کن تا هر دو یک منزل کنیم
بو کز آنجا پاکئی حاصل کنیم
گر دوجا آب نجس بر هم شود
چون بدو قله رسد محرم شود
همرهی کن ای بظاهر باطنم
تا شود از پاکی دل ایمنم
سگ بدو گفت ای امام راهبر
من نشایم همرهی را در گذر
زانکه من رد جهانم این زمان
وانگهی هستی تو مقبول جهان
هرکرا بینم مرا کوبی رسد
با لگد یا سنگ یا چوبی رسد
هرکرا بینی تو گردد خاک تو
شکر گوید ز اعتقاد پاک تو
از پی فردای خود تا زادهام
استخوانی خویش را ننهادهام
تو مگر شکاک راه افتادهٔ
لاجرم گندم دو خم بنهادهٔ
تا بود گندم مگر فردات را
سر نمیگردد چنین سودات را
شیخ کاین بشنود مشتی آه کرد
روی و ره نه روی سوی راه کرد
گفت چون من مینشایم زابلهی
تا کنم با یک سگ او همرهی
همرهی لایزال و لم یزل
چون توانم کرد با چندین خلل
تا که میماند من ومائی ترا
روی نبود ایمنی جائی ترا
چون ز ما و من برون آئی تمام
هر دو عالم کل تو باشی والسلام
عطار نیشابوری : بخش سی و پنجم
الحكایة و التمثیل
دعوئی بد صوفی درویش را
سوی قاضی برد خصم خویش را
صوفی آن دعوی چو کرد آنجایگاه
بیّنت را خواستش قاضی گواه
رفت صوفی ودل از بند آورید
در گواهی صوفئی چند آورید
قاضیش گفتادگر باید گواه
برد ده صوفی دگر آنجایگاه
باز قاضی گفت ای مرد مجاز
صوفیان را می میار اینجا فراز
زانکه هر صوفی که با خود آوری
یک تنند ایشان اگر صد آوری
چون عدد نبود میان آن گروه
دو گواه آور نه زان آن گروه
کاین گروهیاند چون یک تن شده
وز میانشان رسم ما و من شده
هر که یک دم اوفتاد این جایگاه
تا ابد جاوید برخیزد ز راه
نام او از هر دو عالم گم شود
همچو یک شبنم که در قلزم شود
سوی قاضی برد خصم خویش را
صوفی آن دعوی چو کرد آنجایگاه
بیّنت را خواستش قاضی گواه
رفت صوفی ودل از بند آورید
در گواهی صوفئی چند آورید
قاضیش گفتادگر باید گواه
برد ده صوفی دگر آنجایگاه
باز قاضی گفت ای مرد مجاز
صوفیان را می میار اینجا فراز
زانکه هر صوفی که با خود آوری
یک تنند ایشان اگر صد آوری
چون عدد نبود میان آن گروه
دو گواه آور نه زان آن گروه
کاین گروهیاند چون یک تن شده
وز میانشان رسم ما و من شده
هر که یک دم اوفتاد این جایگاه
تا ابد جاوید برخیزد ز راه
نام او از هر دو عالم گم شود
همچو یک شبنم که در قلزم شود
عطار نیشابوری : بخش سی و پنجم
الحكایة و التمثیل
عورتی را کودکی گم گشته بود
دل از آن دردش بخون آغشته بود
در میان راه میشد بیقرار
وز غم آن طفل مینالید زار
صوفئی گفتش منال ای نیک زن
پیشه کن تسلیم و فال نیک زن
غم مخور گر تو نیابی ای درش
باز یابی در جهان دیگرش
چون سخن بشنود زن آمد بجوش
گفت ای صوفی چه میگوئی خموش
من ندانم این که هرک اینجایگاه
کم بود فردا شود پیش دو راه
زانکه من دانم که خلق روزگار
زین دو عالم در یکی دارد قرار
بی شکی هم آدمی هم دیگران
یا درین عالم بود یا نه دران
صوفیش گفتا بدان گر اندکی
در میان صوفیان افتد یکی
نیز کس در هر دو عالم جاودان
نه خبر یابد نه نام ونه نشان
هر که او با صوفیان دارد قرار
هست او از هر دو عالم برکنار
توازان غم خور که آن طفل لطیف
در میان صوفیان افتد حریف
محو گردد جاودان نامش همی
در دو عالم نبود آرامش همی
هر که قرب حق بدست آرد دمی
همچو دریائی نماید شبنمی
قطرهٔ کو غرقهٔ دریا بود
هر دو کونش جز خدا سودا بود
آب دریا باشد از شش سوی او
واو بمیرد تشنه دل در کوی او
قرب جوی ای دوست وز دوران مباش
وصل خواه از خیل مهجوران مباش
گر نیاید قرب اینجا حاصلت
پیش آرد بعد کاری مشکلت
گر مقام قرب حق میبایدت
بر نکوکاران سبق میبایدت
خوردروز و خواب شب گردان حرام
تا مگر در قرب حق یابی مقام
دل از آن دردش بخون آغشته بود
در میان راه میشد بیقرار
وز غم آن طفل مینالید زار
صوفئی گفتش منال ای نیک زن
پیشه کن تسلیم و فال نیک زن
غم مخور گر تو نیابی ای درش
باز یابی در جهان دیگرش
چون سخن بشنود زن آمد بجوش
گفت ای صوفی چه میگوئی خموش
من ندانم این که هرک اینجایگاه
کم بود فردا شود پیش دو راه
زانکه من دانم که خلق روزگار
زین دو عالم در یکی دارد قرار
بی شکی هم آدمی هم دیگران
یا درین عالم بود یا نه دران
صوفیش گفتا بدان گر اندکی
در میان صوفیان افتد یکی
نیز کس در هر دو عالم جاودان
نه خبر یابد نه نام ونه نشان
هر که او با صوفیان دارد قرار
هست او از هر دو عالم برکنار
توازان غم خور که آن طفل لطیف
در میان صوفیان افتد حریف
محو گردد جاودان نامش همی
در دو عالم نبود آرامش همی
هر که قرب حق بدست آرد دمی
همچو دریائی نماید شبنمی
قطرهٔ کو غرقهٔ دریا بود
هر دو کونش جز خدا سودا بود
آب دریا باشد از شش سوی او
واو بمیرد تشنه دل در کوی او
قرب جوی ای دوست وز دوران مباش
وصل خواه از خیل مهجوران مباش
گر نیاید قرب اینجا حاصلت
پیش آرد بعد کاری مشکلت
گر مقام قرب حق میبایدت
بر نکوکاران سبق میبایدت
خوردروز و خواب شب گردان حرام
تا مگر در قرب حق یابی مقام
عطار نیشابوری : بخش سی و پنجم
الحكایة و التمثیل
مالک دینار شب بیدار بود
روز نیز از سوز دل در کار بود
چون بروز آورد شبهای دراز
همچو شبها در گرفت از روز باز
روز و شب صبر وقرارش رفته بود
این چنین کس چون تواند خفته بود
دختری بودش جگر سوز از پدر
گفت آخر شب بخفت و غم مخور
خلق خفته جمله تو چون کوکبی
از چه معنی مینخفتی یک شبی
گفت خفتن نیست درمان پدر
کز شبیخون ترسم ای جان پدر
خواب اگر در شارع سیلی بود
چون شوی بیدار واویلی بود
می ندانم کاین چه مردان بودهاند
کز عمل یک دم نمیآسودهاند
گر ترا یک دم غم ایشانستی
تا ابد درد تو بیدرمانستی
درد ایشان نیست از کسب و عطاست
کی چنان دردی شود از کسب راست
روز نیز از سوز دل در کار بود
چون بروز آورد شبهای دراز
همچو شبها در گرفت از روز باز
روز و شب صبر وقرارش رفته بود
این چنین کس چون تواند خفته بود
دختری بودش جگر سوز از پدر
گفت آخر شب بخفت و غم مخور
خلق خفته جمله تو چون کوکبی
از چه معنی مینخفتی یک شبی
گفت خفتن نیست درمان پدر
کز شبیخون ترسم ای جان پدر
خواب اگر در شارع سیلی بود
چون شوی بیدار واویلی بود
می ندانم کاین چه مردان بودهاند
کز عمل یک دم نمیآسودهاند
گر ترا یک دم غم ایشانستی
تا ابد درد تو بیدرمانستی
درد ایشان نیست از کسب و عطاست
کی چنان دردی شود از کسب راست
عطار نیشابوری : بخش سی و پنجم
الحكایة و التمثیل
در میان جمع یک صاحب کمال
کرد محی الدین یحیی را سؤال
کان همه منصب که پیدا ونهان
مصطفی را بود در هر دوجهان
از چه گفت او کاشکی از بحر جود
حق نیاوردی مرا اندر وجود
آنکه جمله از برای او بود
هر دوعالم خاک پای او بود
این چرا گوید چه حکمت دانی این
شرح ده چندان که می بتوانی این
گفت دو لوری بچه مرد و زنی
کرده در خرگه بصحرا مسکنی
بود دو خرگه برابر هر دو را
وصل یکدیگر میسر هر دو را
هر دو در خوبی کمالی داشتند
هم ملاحت هم جمالی داشتند
هر دو مست روی یکدیگر شدند
صید شست موی یکدیگر شدند
روز و شب در عشق هم میسوختند
سال و مه سر تا قدم میسوختند
بر جمال یکدیگر میزیستند
دایماً در هم همی نگریستند
یک دم از همشان شکیبائی نبود
زانکه عشق هر دو هر جائی نبود
عاقبت آن هر دو را از روزگار
گوسفند و گاو شد بیش از شمار
کار و بار هر دو تن بسیار شد
هر دو خرگه جای گیر و دار شد
چون زیادت گشت هر ساعت مقام
بیشتر شد هر زمان خیل وغلام
آمدند از دشت سوی شهر باز
شد میسرشان دو قصر سرفراز
پرده دار و حاجبان بنشاندند
پادشاهی جهان میراندند
کار هر دو در گذشت از آسمان
زانکه بود آن در ترقی هر زمان
زین سبب آن هر دو مرغ دلنواز
اوفتادند از بر هم دور باز
هر دو را از کار و بار و گیر دار
وصل رفت و هجر آمد آشکار
در میان هر دو راهی دور ماند
این ازان و آن ازین مهجور ماند
در فراق یکدگر میسوختند
هر دم از نوع دگر میسوختند
هیچکس از دردشان آگه نبود
هیچ سوی یکدگرشان ره نبود
هر دو مشتاق گدائی آمدند
دشمن آن پادشائی آمدند
درگدائی هر دوچون شیر و شکر
تازه و خوش میشدند از یکدگر
لیک چون منشور شاهی خواندند
از سپیدی در سیاهی ماندند
در گدائیشان بسی به بود کار
پادشاهیشان نیامد سازگار
در گدائی عشق با هم باختند
در شهی با هم نمیپرداختند
عاقبت از گردش لیل ونهار
هر دو تن را کرد مفلس روزگار
پادشاهی رفت وآن بیشی نماند
حاصلی جز نقد درویشی نماند
شهر را بیخویشتن بگذاشتند
راه صحرا هر دو تن برداشتند
هر دوچون محروم و مسکین آمدند
با سر جای نخستین آمدند
همچو اول بار دو خرگه تمام
برکشیدند آن دو تن در یک مقام
بار دیگر هر دو دلبر بی تعب
در برابر اوفتادند ای عجب
هر دو از سر باز در هم گم شدند
وز همه عالم بیک دم گم شدند
نقد وصل وگنج جان برداشتند
زحمت هجر از میان برداشتند
هر زمان ذوقی دگرگون یافتند
هر نفس صد لذت افزون یافتند
برگشادند آن دو مرغ آنجا زفان
شکرها گفتند حق را هر زمان
کز شهی با این گدائی آمدیم
با سر این آشنائی آمدیم
پادشاهی دام ما افتاده بود
تا دو مرغ از هم جدا افتاده بود
خاک درویشی شدیم از جان پاک
بر سر آن پادشاهی باد خاک
کاش آن شاهی نبودی وان کمال
تانبردی روزگار این وصال
کاش بی کوس و علم می بودمی
تا چنین دایم بهم میبودمی
گر همه عالم مسلم بودن است
از همه مقصود با هم بودن است
هر دو چون باهم رسیدیم این نفس
فارغیم از جمله کار اینست و بس
کرد محی الدین یحیی را سؤال
کان همه منصب که پیدا ونهان
مصطفی را بود در هر دوجهان
از چه گفت او کاشکی از بحر جود
حق نیاوردی مرا اندر وجود
آنکه جمله از برای او بود
هر دوعالم خاک پای او بود
این چرا گوید چه حکمت دانی این
شرح ده چندان که می بتوانی این
گفت دو لوری بچه مرد و زنی
کرده در خرگه بصحرا مسکنی
بود دو خرگه برابر هر دو را
وصل یکدیگر میسر هر دو را
هر دو در خوبی کمالی داشتند
هم ملاحت هم جمالی داشتند
هر دو مست روی یکدیگر شدند
صید شست موی یکدیگر شدند
روز و شب در عشق هم میسوختند
سال و مه سر تا قدم میسوختند
بر جمال یکدیگر میزیستند
دایماً در هم همی نگریستند
یک دم از همشان شکیبائی نبود
زانکه عشق هر دو هر جائی نبود
عاقبت آن هر دو را از روزگار
گوسفند و گاو شد بیش از شمار
کار و بار هر دو تن بسیار شد
هر دو خرگه جای گیر و دار شد
چون زیادت گشت هر ساعت مقام
بیشتر شد هر زمان خیل وغلام
آمدند از دشت سوی شهر باز
شد میسرشان دو قصر سرفراز
پرده دار و حاجبان بنشاندند
پادشاهی جهان میراندند
کار هر دو در گذشت از آسمان
زانکه بود آن در ترقی هر زمان
زین سبب آن هر دو مرغ دلنواز
اوفتادند از بر هم دور باز
هر دو را از کار و بار و گیر دار
وصل رفت و هجر آمد آشکار
در میان هر دو راهی دور ماند
این ازان و آن ازین مهجور ماند
در فراق یکدگر میسوختند
هر دم از نوع دگر میسوختند
هیچکس از دردشان آگه نبود
هیچ سوی یکدگرشان ره نبود
هر دو مشتاق گدائی آمدند
دشمن آن پادشائی آمدند
درگدائی هر دوچون شیر و شکر
تازه و خوش میشدند از یکدگر
لیک چون منشور شاهی خواندند
از سپیدی در سیاهی ماندند
در گدائیشان بسی به بود کار
پادشاهیشان نیامد سازگار
در گدائی عشق با هم باختند
در شهی با هم نمیپرداختند
عاقبت از گردش لیل ونهار
هر دو تن را کرد مفلس روزگار
پادشاهی رفت وآن بیشی نماند
حاصلی جز نقد درویشی نماند
شهر را بیخویشتن بگذاشتند
راه صحرا هر دو تن برداشتند
هر دوچون محروم و مسکین آمدند
با سر جای نخستین آمدند
همچو اول بار دو خرگه تمام
برکشیدند آن دو تن در یک مقام
بار دیگر هر دو دلبر بی تعب
در برابر اوفتادند ای عجب
هر دو از سر باز در هم گم شدند
وز همه عالم بیک دم گم شدند
نقد وصل وگنج جان برداشتند
زحمت هجر از میان برداشتند
هر زمان ذوقی دگرگون یافتند
هر نفس صد لذت افزون یافتند
برگشادند آن دو مرغ آنجا زفان
شکرها گفتند حق را هر زمان
کز شهی با این گدائی آمدیم
با سر این آشنائی آمدیم
پادشاهی دام ما افتاده بود
تا دو مرغ از هم جدا افتاده بود
خاک درویشی شدیم از جان پاک
بر سر آن پادشاهی باد خاک
کاش آن شاهی نبودی وان کمال
تانبردی روزگار این وصال
کاش بی کوس و علم می بودمی
تا چنین دایم بهم میبودمی
گر همه عالم مسلم بودن است
از همه مقصود با هم بودن است
هر دو چون باهم رسیدیم این نفس
فارغیم از جمله کار اینست و بس
عطار نیشابوری : بخش سی و ششم
الحكایة و التمثیل
گفت وقت حلق خلقی در حجاز
بهر سنت موی میکردند باز
از یکی پرسید آن مجنون راه
کز چه اندازید موی اینجایگاه
گفت موی افکندن اینجا سنت است
ترک این سنت دلیل محنت است
چون شنود القصه آن دیوانه راز
گفت ای مشتی گدای بی نیاز
حلقه سر گر سنتی آمد نه خرد
پس فریضه ریش میباید سترد
زانکه در ریش تو چندان باد هست
کان بلای صد دل آزاد هست
زینچه گفتم بر شما صد منّت است
کاین فریضه بهتر از صد سنت است
کار کن چون وقت کارت این دمست
زانکه این یک دم ترا صد عالمست
تاکی از خواب هوس بیدار شو
همچو بیداران دین در کار شو
گر نخواهی کشت کرد امروز تو
چون کنی فردا میان سوز تو
بهر سنت موی میکردند باز
از یکی پرسید آن مجنون راه
کز چه اندازید موی اینجایگاه
گفت موی افکندن اینجا سنت است
ترک این سنت دلیل محنت است
چون شنود القصه آن دیوانه راز
گفت ای مشتی گدای بی نیاز
حلقه سر گر سنتی آمد نه خرد
پس فریضه ریش میباید سترد
زانکه در ریش تو چندان باد هست
کان بلای صد دل آزاد هست
زینچه گفتم بر شما صد منّت است
کاین فریضه بهتر از صد سنت است
کار کن چون وقت کارت این دمست
زانکه این یک دم ترا صد عالمست
تاکی از خواب هوس بیدار شو
همچو بیداران دین در کار شو
گر نخواهی کشت کرد امروز تو
چون کنی فردا میان سوز تو
عطار نیشابوری : بخش سی و ششم
الحكایة و التمثیل
رفت آن غافل سوی مسجد فراز
تاکسی دم زد بپرداخت از نماز
نه سجودی کرد لایق نه رکوع
خواست کز مسجد کند عزم رجوع
بود در مسجد یکی مجنون مست
بادلی پر شور و با سنگی بدست
مرد را گفتا که هین ای حیله جوی
این نماز اینجا کرا کردی بگوی
گفت آن کاهل نمازش کاین نماز
کردم از بهر خدای بی نیاز
مرد مجنون گفت از آن گویم همی
وین نشان ازتو از آن جویم همی
کاین نماز از بهر حق گر کردهئی
بس که این سنگم تو بر سر خوردهئی
مرد گفتا روز بس بیگاه بود
زان نماز من چنین کوتاه بود
نیستت یک ذره آگاهی ز خویش
دشمن خویشی چه میجوئی ز خویش
خلق کشتن بر اجل نتوان نهاد
این عمل جز بر امل نتوان نهاد
چون امل بسیار و چون عمراندکست
گر بسی اندک شود کم چه شکست
هفتهٔ ماندست و باقی رفته عمر
تو چه خواهی کرد این یک هفته عمر
در چنین عمری که بیش از برق نیست
گر بخندی گر بگریی فرق نیست
عمر چون بگذشت اگر شیر آمدی
از سر یک موی در زیر آمدی
تاکسی دم زد بپرداخت از نماز
نه سجودی کرد لایق نه رکوع
خواست کز مسجد کند عزم رجوع
بود در مسجد یکی مجنون مست
بادلی پر شور و با سنگی بدست
مرد را گفتا که هین ای حیله جوی
این نماز اینجا کرا کردی بگوی
گفت آن کاهل نمازش کاین نماز
کردم از بهر خدای بی نیاز
مرد مجنون گفت از آن گویم همی
وین نشان ازتو از آن جویم همی
کاین نماز از بهر حق گر کردهئی
بس که این سنگم تو بر سر خوردهئی
مرد گفتا روز بس بیگاه بود
زان نماز من چنین کوتاه بود
نیستت یک ذره آگاهی ز خویش
دشمن خویشی چه میجوئی ز خویش
خلق کشتن بر اجل نتوان نهاد
این عمل جز بر امل نتوان نهاد
چون امل بسیار و چون عمراندکست
گر بسی اندک شود کم چه شکست
هفتهٔ ماندست و باقی رفته عمر
تو چه خواهی کرد این یک هفته عمر
در چنین عمری که بیش از برق نیست
گر بخندی گر بگریی فرق نیست
عمر چون بگذشت اگر شیر آمدی
از سر یک موی در زیر آمدی
عطار نیشابوری : بخش سی و ششم
الحكایة و التمثیل
بود کشتی گیر برنائی چو ماه
سرکشان را سرنگون کردی براه
عاقبت از گردش لیل و نهار
شد ز یک مویش سپیدی آشکار
موی را بر کند و بر دستش نهاد
پس سرشک از چشم خون افشان گشاد
گفت در کشتی چو سرافراختم
سرکشان را سرنگون انداختم
ای عجب این موی سرافراختست
سرنگونم بر زمین انداختست
با همه مردان بکوشم وقت کار
نیستم در پیش موئی پایدار
ساختستم با بتر در صبح و شام
وز بتر بهتر همی جویم مدام
با بتر تا چند خواهی ساخت تو
در بتر بهتر چه خواهی باخت تو
بهترین چیزی که عمرست آن دراز
در بتر چیزی که دنیاست آن مباز
ای بیک جو بهر دنیا جان فروش
بوده یوسف را چنین ارزان فروش
چون تو یوسف را بجان نخریدهٔ
لاجرم او را بجان نگزیدهٔ
یوسف جان را کسی سلطان کند
کو خریداری او از جان کند
یوسف جانت عزیزست ای پسر
بهترت از وی چه چیزست ای پسر
قدر یوسف کور نتواند شناخت
جز دلی پر شور نتواند شناخت
سرکشان را سرنگون کردی براه
عاقبت از گردش لیل و نهار
شد ز یک مویش سپیدی آشکار
موی را بر کند و بر دستش نهاد
پس سرشک از چشم خون افشان گشاد
گفت در کشتی چو سرافراختم
سرکشان را سرنگون انداختم
ای عجب این موی سرافراختست
سرنگونم بر زمین انداختست
با همه مردان بکوشم وقت کار
نیستم در پیش موئی پایدار
ساختستم با بتر در صبح و شام
وز بتر بهتر همی جویم مدام
با بتر تا چند خواهی ساخت تو
در بتر بهتر چه خواهی باخت تو
بهترین چیزی که عمرست آن دراز
در بتر چیزی که دنیاست آن مباز
ای بیک جو بهر دنیا جان فروش
بوده یوسف را چنین ارزان فروش
چون تو یوسف را بجان نخریدهٔ
لاجرم او را بجان نگزیدهٔ
یوسف جان را کسی سلطان کند
کو خریداری او از جان کند
یوسف جانت عزیزست ای پسر
بهترت از وی چه چیزست ای پسر
قدر یوسف کور نتواند شناخت
جز دلی پر شور نتواند شناخت
عطار نیشابوری : بخش سی و ششم
الحكایة و التمثیل
آن غریبی را وزارت داد شاه
یافت عمری در وزارت آب و جاه
عاقبت چون پیری آمد کارگر
خواست آن دستور دستوری مگر
گفت خواهم کرد عزلت اختیار
زانکه میترسم ز مرگ ای شهریار
منع نکند پادشاه سرفراز
تا روم زینجا بجای خویش باز
میگذارم روز و شب در طاعتی
پس دعا میگویمت هر ساعتی
شاه گفتش تو که اول آمدی
در تهی دستی معطل آمدی
هرچه داری جمله کن تسلیم شاه
همچو اول روز رو زینجایگاه
چون تو اینجاآمدی دستی تهی
میروی با این همه گنج آنگهی
مرد گفتا گر وزارت ساختم
نقد عمرم در ره تو باختم
نقد من با من ده آن خویش گیر
ورنه تن زن ترک آن خویش گیر
کس چه داند تا چه نقدی بس عزیز
باختم من در ره ملک تو نیز
چون همه سرمایه تو عمر بود
پس چرا بر باد دادی عمر زود
چون چنین سرمایه از دستت برفت
هرچه آن بودست یا هستت برفت
تو چه دانی قدر عمر ای هیچکس
مردگان دانند قدر عمر بس
با زپرس از اهل گورستان تو نیز
تا چه میگویند از عمر عزیز
یافت عمری در وزارت آب و جاه
عاقبت چون پیری آمد کارگر
خواست آن دستور دستوری مگر
گفت خواهم کرد عزلت اختیار
زانکه میترسم ز مرگ ای شهریار
منع نکند پادشاه سرفراز
تا روم زینجا بجای خویش باز
میگذارم روز و شب در طاعتی
پس دعا میگویمت هر ساعتی
شاه گفتش تو که اول آمدی
در تهی دستی معطل آمدی
هرچه داری جمله کن تسلیم شاه
همچو اول روز رو زینجایگاه
چون تو اینجاآمدی دستی تهی
میروی با این همه گنج آنگهی
مرد گفتا گر وزارت ساختم
نقد عمرم در ره تو باختم
نقد من با من ده آن خویش گیر
ورنه تن زن ترک آن خویش گیر
کس چه داند تا چه نقدی بس عزیز
باختم من در ره ملک تو نیز
چون همه سرمایه تو عمر بود
پس چرا بر باد دادی عمر زود
چون چنین سرمایه از دستت برفت
هرچه آن بودست یا هستت برفت
تو چه دانی قدر عمر ای هیچکس
مردگان دانند قدر عمر بس
با زپرس از اهل گورستان تو نیز
تا چه میگویند از عمر عزیز
عطار نیشابوری : بخش سی و ششم
الحكایة و التمثیل
دید شیخی پاک دینی را بخواب
چون سلامش گفت نشنود او جواب
گفت آخر ای بزرگ نیک نام
از چه میندهی جوابم را سلام
چون تو میدانی که فرض است این جواب
پس جوابم باز ده سر بر متاب
گفت میدانم که فرض است ای امام
لیک بر ما بسته شد این در تمام
چون جواب تو توانم داد باز
چون در طاعت فراز آمد فراز
هیچ طاعت نه رکوع و نه سجود
تا ابد از ما نیاید در وجود
گرچو تو در دار دنیا بودمی
یک دم از طاعت کجا آسودمی
پیش ازین بودیم مشتی بیخبر
قدر اکنون می بدانیم این قدر
ای دریغا راه طاعت بسته شد
دم گسسته گشت و غم پیوسته شد
نه بسوی طاعتم راهی بماند
نه دلم را زهرهٔ آهی بماند
ای دریغا فوت شد عمر دراز
غصه ماند و قصه نتوان گفت باز
هر نفس صد کوه رادرنده بود
لیک از مادر بوش افکنده بود
ای دریغا می ندانستیم ما
کار کردن میتوانستیم ما
لاجرم امروز حیران ماندهایم
در پشیمانی بزندان ماندهایم
مرغ قدر بال و پر اندک قدر
آن زمان داند که سوزد بال و پر
تو ز کوری ره نمیدانی ز چاه
خیز از حق دیدهٔ بیننده خواه
کار تو یارب که چون زیبا کنند
گر بکوری خودت بینا کنند
کوپله بحری تو پر باد آمده
وانگهت بر باد بنیاد آمده
ماندهٔ پر باد این دم بیخبر
باش تا بادت برون آید ز سر
چون سلامش گفت نشنود او جواب
گفت آخر ای بزرگ نیک نام
از چه میندهی جوابم را سلام
چون تو میدانی که فرض است این جواب
پس جوابم باز ده سر بر متاب
گفت میدانم که فرض است ای امام
لیک بر ما بسته شد این در تمام
چون جواب تو توانم داد باز
چون در طاعت فراز آمد فراز
هیچ طاعت نه رکوع و نه سجود
تا ابد از ما نیاید در وجود
گرچو تو در دار دنیا بودمی
یک دم از طاعت کجا آسودمی
پیش ازین بودیم مشتی بیخبر
قدر اکنون می بدانیم این قدر
ای دریغا راه طاعت بسته شد
دم گسسته گشت و غم پیوسته شد
نه بسوی طاعتم راهی بماند
نه دلم را زهرهٔ آهی بماند
ای دریغا فوت شد عمر دراز
غصه ماند و قصه نتوان گفت باز
هر نفس صد کوه رادرنده بود
لیک از مادر بوش افکنده بود
ای دریغا می ندانستیم ما
کار کردن میتوانستیم ما
لاجرم امروز حیران ماندهایم
در پشیمانی بزندان ماندهایم
مرغ قدر بال و پر اندک قدر
آن زمان داند که سوزد بال و پر
تو ز کوری ره نمیدانی ز چاه
خیز از حق دیدهٔ بیننده خواه
کار تو یارب که چون زیبا کنند
گر بکوری خودت بینا کنند
کوپله بحری تو پر باد آمده
وانگهت بر باد بنیاد آمده
ماندهٔ پر باد این دم بیخبر
باش تا بادت برون آید ز سر
عطار نیشابوری : بخش سی و ششم
الحكایة و التمثیل
آن یکی دیوانه حیران میشتافت
کلهٔ در راه گورستان بیافت
کرد پرخاک و نهفتش بر زمین
آن یکی گفتش چرا کردی چنین
گفت مجنونش که ای از کار دور
بوده است این کله پر باد غرور
میکنم پرخاک این سر تا مگر
چون در آمد خاک باد آید بدر
گرچه سر بر آسمان داری کنون
در زمین چون آسمان گردی نگون
کار و بار تو در این عالم بود
چون تو رفتی آن همه ماتم بود
نیست آنجا جز فنا را هیچ روی
زانکه آنجا در نگنجد هیچ موی
کلهٔ در راه گورستان بیافت
کرد پرخاک و نهفتش بر زمین
آن یکی گفتش چرا کردی چنین
گفت مجنونش که ای از کار دور
بوده است این کله پر باد غرور
میکنم پرخاک این سر تا مگر
چون در آمد خاک باد آید بدر
گرچه سر بر آسمان داری کنون
در زمین چون آسمان گردی نگون
کار و بار تو در این عالم بود
چون تو رفتی آن همه ماتم بود
نیست آنجا جز فنا را هیچ روی
زانکه آنجا در نگنجد هیچ موی