عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۳۴
منم آنکس که شادی را سر و کاری نمی بینم
به عالم خوشدلی را روز بازاری نمی بینم
درختی طرفه شد عالم که من چندانکه می جویم
بجز اندوه و اندیشه برو باری نمی بینم
جوانی گلستان خرم و تازه است و من هرگز
گلی زین گلستان تازه بی خاری نمی بینم
درین دوران دل خرم بدان آوازه می ماند
کزو جز نام و آوازه من آثاری نمی بینم
دلی آزاد وقتی خوش نه روزی بلکه یک ساعت
به عالم گر کسی دیدست من باری نمی بینم
کدامین روز کزد گردون سیه میغی نمی خیزد؟
کدامین شب که ایام آزاری نمی بینم؟
زاسباب طرب در طبع جز وحشت نمی یابم
ز انواع فرح بر دل بجز باری نمی بینم
فلک از پار تا امسال با من تند شد زآنسان
کزو هر لحظه جز رنجی و آزاری نمی بینم
چه سود ار کار من هر روز بالا بیشتر گیرد؟
چو من خود را به وقت عیش بر کاری نمی بینم
عزیزان رفته اند از چشم و غمشان مانده اندر دل
به غم خوردن ز خود بهتر سزاواری نمی بینم
نگهدارم درین حالت مگر هم لطف حق گردد؟
که من بهتر ز لطف حق نگهداری نمی بینم
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۳۷
گلی کو کزان رنج خاری نیابی؟
میی کو کزان می خماری نیابی؟
به دشت جهان هر نفس عاشقان را
غم آید ولی غمگساری نیابی
ازین رهروان گر کسی برشماری
وزان حاصل الا شماری نیابی
مگر کار اهل عدم دارد ار نه؟
ازین جمع نا اهل کاری نیابی
اگر سقف گردون فرود آید از پا
بجز بر سر سوگواری نیابی
نگر گر میان جهان به نگردد
ز دریای غم بر کناری نیابی
مجیر از تو کار جهان برنگردد
که از سبزه ای نو بهاری نیابی
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۴۰
هر که بر مردمان ستم نکند
کس برو نیز لاجرم نکند
وانکه جان دارد و خرد دارد
خویشتن خیره متهم نکند
وانکه نکند شکایت زشتی
شکر نعمت بدان! که هم نکند
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۵۸
غم آباد ایام را آزمودم
به از کنج محنت سرایی ندیدم
به بیماری خویش خرسند گشتم
چو از هیچ شربت شفایی ندیدم
مجیرالدین بیلقانی : ترکیبات
شمارهٔ ۱۳
دل در اندوه جان نبایستی
جان حریف جهان نبایستی
تا ندیدی کس آشیانه خاک
دیده جز خاکدان نبایستی
آسمان را کزو کس ایمن نیست
از حوادث امان نبایستی
نه فلک چون عدوی شش جهتند
عمر جز یک زمان نبایستی
گلستان حیات سخت خوش است
خار در گلستان نبایستی
بر کف ساقیان بزم اجل
ساتکینی گران نبایستی
حربه شام دیلمی کله را
روشنی در سنان نبایستی
زرده شام و نقره خنگ سحر
چرخ را زیر ران نبایستی
صبح را کاب روی ریخته باد
نفس آتش فشان نبایستی
آفتابی که ذره ذره بهست
سایه را بیم جان نبایستی
فلک حقه باز را پس ازین
مهره اندر دهان نبایستی
لقمه عمر اگر چه سگ نخورد
همه تن استخوان نبایستی
چون دل و دیده زمانه تهی است
ز آب و آتش نشان نبایستی
سخن غم همه جهان بگرفت
این سخن در جهان نبایستی
تا کران کردمی ز هر دو جهان
یک نفس در میان نبایستی
تا به آه آفتاب سوختمی
شرمم از آسمان نبایستی
تا نگین ها ز اشگ ساختمی
لعل در هیچ کان نبایستی
دهر اگر غمگسار نیست رواست
به غمم شادمان نبایستی
گر چه من دست بر سرم ز فلک
صدر صاحبقران نبایستی
حاصل شش جهات و هفت اقلیم
ناصر دین محمد ابراهیم
عاقلان دلشکسته زمنند
غافلان دست بسته محنند
همچو هندو بر آتش اند ز غم
طوطیانی که اندرین چمنند
زیر این سقف کاسه پوش فلک
گهر دل چو کوزه می شکنند
واندرین دام تنگ حلقه خاک
عاقلان جان دهند و دم نزنند
دو عقابند بر دو شاخ فلک
که بجز بیخ عمر بر نکنند
کیمیا می کنند با خورشید
تا ز پایش چو سایه درفگنند
زیر تیر شکسته اند نجوم
تا درین جامخانه کهنند
به خدایی که روشنان فلک
تیره با قهر او چو اهرمنند
بر رد بارگاه قدرت او
عنکبوتان آب و گل نتنند
کاب و خاک از نهیب آتش مرگ
رفته از آب و رنگ خویشتنند
نقرگان فلک چو صورت زر
بر بساط جلال ممتحنند
شاهدان شکر حدیث چو شمع
زین هوس خون دیده در دهنند
عاقلان زیر این حدیقه سبز
یا سخن گشته یا درین سخنند
چون چراغند روز مرده ز غم
شب روانی که شمع انجمنند
تیر پر کرده صفدران قضا
بر تهیگاه عمر مرد و زنند
خون دل خورده خسروان زمین
به معزای خواجه زمنند
آنکه بی نکته لب و دهنش
آب لب رفته عالمی چو منند
آنکه بی دلق و صدره سیهش
آسمانها کبود پیرهنند
طوطیان بی حدیث او چو شکر
گه غریقند و گه به سوختند
حاصل شش جهات و هفت اقلیم
ناصر دین محمد ابراهیم
چرخ بین ره بر آفتاب زده
خاک بین راه ناصواب زده
موج خونابه بین ز دامن خاک
بر گریبان ماهتاب زده
آتش غم، جهان ز بی نمکی
بر جگرهای چون کباب زده
از پی کین خواجه در دل شب
آسمان حربه شهاب زده
صبح دراعه چاک کرده ز درد
شب سر گیسوی به تاب زده
فلک خرقه پوش بی حسنش
سبحه بر تارک تراب زده
باد بی سایه مبارک او
خاک در چشم آفتاب زده
صد سنان بی عصای موسی او
خضر بر سینه خراب زده
کوزه آفتاب بر کفنش
به دهان سحر گلاب زده
بر سر خاک او ز ساغر چشم
آسیای سپهر آب زده
آهوان در غمش ز سینه گرم
شعله در ناف مشگ ناب زده
اشگ دریای چشم من به غمش
طعنه در لؤلؤ خوشاب زده
زهره تا زخم خورد ماتم اوست
نیست یک زخمه بر رباب زده
خوش بود خاصه در دل خاک
آب این کهنه آسیاب زده
گردن چرخ سرد و خوش چو فقاع
به سر تیغ چون سداب زده
چند پرسی ز من که مرکز خاک
چیست با گنبد شتاب زده؟
نیم گویی است سخت کرده به میخ
چار طاقی است بی طناب زده
سینه خوش کن که ناف روی زمین
هست بر محنت و عذاب زده
حاصل شش جهات و هفت اقلیم
ناصر دین محمد ابراهیم
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۸
گل صبحدم از باد برآشفت و بریخت
با باد صبا حکایتی گفت و بریخت
بد عهدی عمر بین که گل در ده روز
سر بر زد و غنچه کرد و بشکفت و بریخت
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
از باده درد ناز ساقی بترست
وز صبر گریز پای عاقی بترست
از عمر چو حاصل غم و باقی هوسست
مجموع مرا حاصل و باقی بترست
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
هر کو ز ملوک عصر بیگانه نشست
در آتش اندوه چو پروانه نشست
زودا که چو سایه خاک درها بوسد
آن کس که چو سایه در بن خانه نشست
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۸
دهر ار چه غم نامتناهی دارد
در کار دلم بسی تباهی دارد
عاجز شده ام از آنکه این موی سپید
از بهر چه در سرم سیاهی دارد
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۵
ماییم درین زمانه سر دفتر غم
غم در خور ما آمده ما در خور غم
در کوی جهان که خانه عمر دروست
همسایه محنتیم و در بادر غم
فلکی شروانی : رباعیات
شمارهٔ ۴
تا خاطر من دست چپ از راست شناخت
یکدم به مراد مرکب عمر نتاخت
ترسم که بدین رنج به امید نواخت
نا یافته کام رفتنم باید ساخت
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۸۲ - در مدح ابونصر مملان
گرد کافور است گوئی بیخته بر کوهسار
تیغ پولاد است گوئی ریخته بر جویبار
تا زمین کافور گون گشت و هوا کافور بار
راست همچون طبع کافور است طبع روزگار
ابر گسترده است قاقم بر درخت اینک ببین
زاغ پیدا چون دم قاقم میان شاخسار
کوه زیر برف همچون قار پوشیده بسیم
برف زیر زاغ همچون سیم آلوده بقار
باد خوارزمی بهامون اندرون اکنون ز برف
غارها سازد ز کوه و کوهها سازد ز غار
نیکبختانرا کنون با آتش و باده است شغل
نیکمردانرا کنون با بربط و نایست کار
باده ای باید کنون چون توده یاقوت سرخ
آتشی باید کنون چون خرمن زر عیار
با همه جفتم ولیکن فردم از دیدار دوست
با همه یارم ولیکن دورم از پیوند یار
کاین همه باشد نباشد دوست باشد کار سخت
کاین همه باشد نباشد یار باشد کارزار
تا جدا گشت از کنار من نگار سیم تن
از دو دیده سیم بارم من همیشه در کنار
گل بسی چیدم گه وصل از رخان آن صنم
می بسی خوردم گه بوس از لبان آن نگار
زان گل اکنون نیست حاصل در دل من جز خسک
زان می اکنون نیست حاصل در سر من جز خمار
بر همه کس کامرانم عشق بر من کامران
با همه کس کامکارم عشق با من کامکار
عشق او تیمار گشت و طبع من تیمارکش
عشق او اندوه کشت و جان من اندوه خوار
هم ز عشقش برگزندم هم ز هجرش بر نهیب
همچو صیدش پا بدامم همچو زلفش بی قرار
چون روان من بنالد رعد هنگام خزان
چون سرشگ من ببارد ابر هنگام بهار
برق افشاند شرر مانند تیغ پادشاه
ابر بارد سیم همچون دست راد شهریار
آفتاب شهریاران میر ابونصر آنکه هست
از بزرگان اختیار و بر ملوکان افتخار
نیکنامی را قوام و شادکامی را نظام
پادشاهی را قرار و شهریاری را مدار
مردمی زو گشت افزون سفله گی زو گشت کم
آفرین زو شد گرامی خواسته زو گشت خوار
دشمنان از تیغ گوهردار او گوهر گسل
دوستان از کف گوهر بار او گوهر ببار
گوهر از دستش نیابد روز بخشیدن امان
دشمن از تیغش نیابد روز کوشش زینهار
گر نبودی اختیار مردم گیتی همه
از همه گیتی نکردی دولت او را اختیار
خسروانش زیر دست و زائرانش زیردست
مهترانش بردبار و شاعرانش بردبار
در زمینی کو بود روزی بمردی جنگجوی
در مکانی کو بود روزی بشادی باده خوار
در کشان آن زمین باشد همیشه جنگجوی؟
کشتزار آن زمین باشد همیشه میگسار
دیگرش پندارد امروز آنکه هستش دیده دی
دیگرش پندارد امسال آنکه هستش دیده پار
زانکه فضل نو دهد هر ساعت او را آسمان
زانکه فر نو دهد هر ساعت او را روزگار
آنکه باشد بختیار او را نباشد بد سگال
وآنکه باشد بد سگال او را نباشد بخت یار
بر سپهر مهر او تابنده از دولت نجوم
بر درخت بخت او بارنده از دولت نثار
رایت او آفت جان معادی روز جنگ
طلعت او راحت روح موالی روز بار
گر کند ابلیس مهرش را بجان اندر نشان
ور کند جبریل کینشرا بطبع اندر نگار
آن رود با هر عقابی در جنان روز حساب
وآن رود با هر ثوابی در سقر روز شمار
ای همیشه دوستدار خواستار زر و سیم
همچو زر و سیم را درویش سفله خواستار
نام اگر جنگ تو جوید بازگردد سوی ننگ
فخر اگر کین تو جوید باز گردد سوی عار
روز هیجا تا سپر گیرند گردان پیش تیغ
تا بزوبین صید کرده دام را گیرند زار
باد شمشیر ترا جان بداندیشان سپر
باد زوبین ترا جان بداندیشان شکار
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۸۰
رهی سوار و جوان و توانگر از ره دور
بخدمت آمد نیکو سگال و نیک اندیش
پسند باشد مر خواجه را پس از ده سال
که باز گردد پیر و پیاده و درویش
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۰
ای گشته یادگار ز کردار تو شهی
دیدار تو مبارک و گفتار تو بهی
از هر بهی بهی تو و بر هر سری سری
از هر مهی مهی تو و بر هر شهی شهی
یا دادنست و یا ستدن کار تو مدام
گاهی جهان ستانی و گاهی عطا دهی
از چشم خصم چشمه خون سر بر آورد
چون دست را بدسته شمشیر بر نهی
با هیبت تو کوهی کاهی شود ولیک
با دولت تو خاری سروی شود سهی
گر پیشت اندر آید دریا بروز جنگ
با اسب و با سلاح ز دریا برون جهی
امسال هست بار خدایا رهیت را
خانه ز دانه خالی و میدان ز می تهی
جانم بسوختند و زان بر فروختند
سیمم بکار گل شد از این هم تو آگهی
کار رهی بساز که دائم تو ساختی
از غله و نبید بده بهره رهی
تا چون رخ صنم بود اندر بهار گل
تا چون رخ شمن بود اندر خزان بهی
بادا رخ عدوی تو همچون بهی ز غم
روی تو باد همچو گل از شادی و بهی
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۴
شاه زمینی و پادشاه زمانی
جز بفریدون با هیچ خلق نمانی
جد تو گرچه جهان بپیری بگشاد
تو بگشادی همه جهان بجوانی
جان ولی را همه سلامت و سودی
جسم عدو را همه بلا و زیانی
آن را کش مال خویش روزی باشد
میل ندارد بگنجهای نهانی
عمر بشادی و خرمی گذراند
دائم چو نان که تو همی گذرانی
بخشش و بخشایش است کار تو دائم
زانکه همه رازهای گیتی دانی
جشن خزانست و وقت خون رزانست
خون رزان خور بیاد جشن خزانی
کنون چون به باغ اندرون بگذری
بجز نار و سیب و بهی ننگری
بهم ساخته سیب سرخ و سپید
چو مریخ پیوسته با مشتری
هوا گشت چون نیلگون پرنیان
زمین گشت چون سبز گون ششتری
ز نیلوفر و گل بدل دادمان
می و زعفران چرخ نیلوفری
شده بلبل از باغ و با او شده
گل تازه و ارغوان طری
سیه پوش زاغ آمده با فغان
چو بدخواه شاه جهان لشگری
بملک اندرون جاودان زنده باد
تن از رنج خالی دل از غم بری
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶
هان تشنه جگر مجوی زین باغ ثمر
بیدستانی است این ریاض بدو در
بیهوده ممان که باغبانت بقفاست
چون خاک نشسته گیر و چون باد گذر
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۸۰
تا کرد جهان زیر قلم میر اجل
بر چرخ برین بزد علم میر اجل
از بس که همی کند کرم میر اجل
بنهفت زمین زیر درم میر اجل
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۰
دوش آمد دست سوده و آسوده
آسوده ز رنج و مشک بر مه سوده
پالوده ز دست با سلخ آلوده؟
آلوده ز شادی و ز غم پالوده
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۶
عناب لبا چو برگ عناب شدی
بدرنگ بیامدی و بشتاب شدی
نادیده منت تمام نایاب شدی
چون رنگ بیامدی و چون آب شدی
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - در مرگ شرف الدین موفق گرد بازو
دلی که بسته این پیرزال جادو نیست
همیشه خسته زخم جهان بدخو نیست
سرای داد ندانم کدام سوست و لیک
ز هفت پاره ی شهر حدوث زین سو نیست
نه موضع سر پنجه است دست کوته دار
که آسمان ز حریفان زور بازو نیست
بطره و رخ شام و سحر مباش گرو
که هست ماشطه جادو، عروس نیکو نیست
دم اجل چه روی، بردم امل هیهات
شکار گاه اسد جای صید آهو نیست
در این نشیمن از آن هم نشین نیابی تو
که پر باز بساط گذار تیهو نیست
مخواه لوزنه زین دود خورده مطبخ پیر
که گوشتش همه گرده است و هیچ پهلو نیست
مجوی نفست سلامت، که راست خواهی، من
جز این نمی طلبم در همه جهان کاو نیست
دراز دستی شیر بلا بسی دیدم
چو شعله سر شمشیر گرد بازو نیست
ز حسرت شرف الدین زمانه بر شرف است
که صد هزارش درداست و هیچ دارو نیست
سواد دیده بسوز و سیاه کن جامه
در این عزا، اگرت وجه زاک مازو نیست
ز چشم ساز زمان در میان بیش و کمی
عیار صدق تو آخر کم از ترازو نیست
زهی هنر، بکدام آبروی می بینی
در این ممالک، چون خاک درگه، او نیست
نماند دیگر چشم مساعدت بکسی
کنون که ساعد اقبال او به نیرو نیست
عروس ملک ز رویش گرفته گیسوی قهر
کنون به تعزیتش جز بریده گیسو نیست
هزار ترکی در طبع فتنه میگردد
چو دست آن حبشی در حسام هندو نیست
جهان به حادثه، ابرو همی زند که بیا
که سهم آن گره ی روی و چین و ابرو نیست
به قید عقلش بدعت عقال داشت ز شرع
کنون به جنبد ترسم که بسته زانو نیست
الهی، این نفس او را در آنمقام مخوف
برون ز رحمت و فضل تو هیج مرجو نیست
چو در گذشت بجان زین جهان مینارنک
قرارگاهش جز گلستان مینو نیست
اگر دو عالمش از لطف در کنار نهی
عجب نباشد. بی مستحق هر دو نیست