عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۸۱ - این قصیدهٔ را حرز الحجاز خوانند در کعبهٔ علیا انشاء کرده و بر بالین مقدس پیغمبر اکرم صلوات الله علیه در یثرب به پایان آورده
شب روان چو رخ صبح آینه سیما بینند
کعبه را چهره در آن آینه پیدا بینند
گر چه زان آینه خاتون عرب را نگرند
در پس آینه رویم زن رعنا بینند
اختران عود شب آرند و بر آتش فکنند
خوش بسوزند و صبا خوش دم از آنجا بینند
صبح دندان چو مطرا کند از سوخته عود
عودی خاک ز دندانش مطرا بینند
صبح را در رداء سادهٔ احرام کشند
تا فلک را سلب کعبه مهیا بینند
محرمان چون رداء صبح در آرند به کتف
کعبه را سبز لباسی فلک آسا بینند
خود فلک شقهٔ دیبای تن کعبه شود
هم ز صبحش علم شقهٔ دیبا بینند
دم صبح از جگر آرند و نم ژاله ز چشم
تا دل زنگ پذیر آینه سیما بینند
نم و دم تیره کنند آینه، این آینه بین
کز نم گرم و دم سرد مصفا بینند
ز آه سبوح زنان راه صبوحی بزنند
دیو را ره زدن روح چه یارا بینند
بشکنند آن قدح مه تن گردون زنار
که به دست همه تسبیح ثریا بینند
اختران از پی تسبیح همه زیر آیند
کآتش دل زده در قبهٔ بالا بینند
نیک لرزانند از مؤذن تسبیح فلک
اخترانی که چو تسبیح مجزا بینند
خوش دمان آن ردی صبح بشویند چو شیر
کن ردا جامهٔ احرام مسیحا بینند
نه نه مشتاقان از صبح و ز شام آزادند
که دل از هر چه دو رنگی است شکیبا بینند
صبح و شام آمده گل گونه رخ و غالیه فام
رو که مردان نه بدین رنگ، زنان وابینند
صبح صادق پس کاذب چکند بر تن دهر
چادر سبز درد تا زن رسوا بینند
ز آبنوس شب و روز آمده بر رقعهٔ دهر
دو سپه کالت شطرنجی سودا بینند
لعب دهر است چو تضعیف حساب شطرنج
گر چه پایان طلبندش نه همانا بینند
کی کند خاک در این کاسهٔ مینای فلک
که در او آتش و زهر آبخور ما بینند
غلطم خاک چه حاجت که چو اندر نگرند
همه خاک است که در کاسهٔ مینا بینند
خاک خوران ز فلک خواری بینند چو خاک
خاک بر سر همه را هیچ مگو تا بینند
بگذریم از فلک و دهر و در کعبه زنیم
کاین دو را هم به در کعبه تولا بینند
ما و خاک پی وادی سپران کز تف و نم
آهشان مشعله دار و مژه سقا بینند
ها ره واقصه و قصهٔ آن راه شویم
که ز برکهش برکه برکه سینا بینند
بادیه بحر و بر آن بحر، چو باران ز حباب
قبهٔ سیم زده حله و احیا بینند
از خفاجه به سر راه معونت یابند
وز عرینه به لب چاه مواسا بینند
گرم گاهی که چو دوزخ بدمد باد سموم
تف باحورا چو نکهت حورا بینند
قرصهٔ شمس شود قرصهٔ ریوند ز لطف
بهر تفته جگران کافت گرما بینند
چرخ نارنج صفت شیشهٔ کافور شود
که ز انفاس مریدان دم سرما بینند
علم خاص خلیفه زده در لشکر حاج
چتر شام است کز او ماه شب آرا بینند
ماه زرین زبر رایت و دستارچه زیر
آفتابی به شب آراسته عمدا بینند
تاج زرین به سر دختر شاهنشه زنگ
باز پوشیده به گیسوش سراپا بینند
ز می از خیمه پر افلاک و ز بس فلکهٔ زر
بر سر هر فلکی کوکب رخشا بینند
سالکان راست ره بادیه دهلیز خطر
لکن ایوان امان کعبه علیا بینند
همه شبهای غم آبستن روز طرب است
یوسف روز، به چاه شب یلدا بینند
خوشی عافیت از تلخی دارو یابند
تابش معنی در ظلمت اسما بینند
برشوند از پل آتش که اثیرش خوانند
پس به صحرای فلک جای تماشا بینند
بگذرند از سر موئی که صراطش دانند
پس سر مائدهٔ جنت ماوا بینند
حفت الجنه همه راه بهشت آمد خار
پس خارستان گلزار تمنا بینند
حفت النار همه راه سقر گلزار است
باز خارستان سر تاسر صحرا بینند
شوره بینند به ره پس به سر چشمه رسند
غوره یابند به رز پس میحمرا بینند
آب ابر است کزاو شوره فرات انگارند
تاب مهر است کز او غوره منقا بینند
فر کعبه است که در راه دل و باغ امید
شوره و غورهٔ ما چشمه و صهبا بینند
تخم کاینجا فکنی کشت تو آنجا دروند
جوی کامروز کنی آب تو فردا بینند
بد دلی در ره نیکی چه کنی کاهل نیاز
نیک را هم نظر نیک مکافا بینند
تشنگانی که ز جان سیر شوند از می عشق
دل دریا کش سرمست چو دریا بینند
دیو کز وادی محرم شنود نالهٔ کوس
چون حریر علمش لرزه بر اعضا بینند
گوسفند فلک و گاو زمین را به منی
حاضر آرند و دو قربان مهیا بینند
پی غلط کرده چو خرگوش همه شیر دلان
ره به تنها شده تا کعبه به تنها بینند
آسمان در حرم کعبه کبوتروار است
که ز امنش به در کعبه مسما بینند
آسمان کو ز کبودی به کبوتر ماند
بر در کعبه معلق زن و دروا بینند
این کبوتر که نیارد ز بر کعبه پرید
طیرانش نه به بالا که به پهنا بینند
شقهای کز بر کعبه فلکش میخوانند
سایهٔ جامهٔ کعبه است که بالا بینند
روز و شب را که به اصل از حبش و روم آرند
پیش خاتون عرب جوهر و لالا بینند
حبشی زلف یمانی رخ زنگی خال است
که چو ترکانش تتق رومی خضرا بینند
کعبه را بینند از حلقهٔ در حلقهٔ زلف
نقطهٔ خالش از آن صخرهٔ صما بینند
جان فشانند بر آن خال و بر آن حلقهٔ زلف
عاشقان کان رخ زیتونی زیبا بینند
مشتری عاشق آن زلف و رخ و خال شده است
که چو گردونش سراسیمه و شیدا بینند
گفتی آن حلقهٔ زلف از چه سپید است چو شیر
که ز خال سیهی عنبر سارا بینند
کعبه دیرینه عروسی است عجب نی که بر او
زلف پیرانه و خال رخ برنا بینند
حلقهٔ زلف کهن رنگ بگرداند لیک
خال را رنگ همان غالیه گونا بینند
عشق بازان که به دست آرند آن حلقهٔ زلف
دست در سلسلهٔ مسجد اقصی بینند
خاک پاشان که بر آن سنگ سیه بوسه زنند
نور در جوهر آن سنگ معبا بینند
از پس سنگ سیه بوسه زدن وقت وداع
چشمهٔ خضر ز ظلمات مفاجا بینند
گر به مکه فلک و نور مجزا دیدند
در مدینه ملک و عرض معلا بینند
خاکیان جگر آتش زده از باد سموم
آب خور خاک در حضرت والا بینند
مصطفی پیش خلایق فکند خوان کرم
که مگس ران وی از شهپر عنقا بینند
عیسی از چرخ فرود آید و ادریس ز خلد
کاین دو را زله ز خوان پایهٔ طاها بینند
خاصگان بر سر خوان کرمش دم نزنند
ز آن اباها که بر این خوانچهٔ دنیا بینند
زعفران رنگ نماید سر سکباش ولیک
گونهٔ سگ مگس است آنکه ز سکبا بینند
عقل واله شده از فر محمد یابند
طور پاره شده از نور تجلی بینند
عقل و جان چون یی و سین بر در یاسین خفتند
تن چو نون کز قلمش دور کنی تا بینند
او گرفته ز سخن روزه و از عید سخاش
صاع خواهان زکوة آدم و حوا بینند
شیر مردان به حریمش سگ کهفند همه
اینت شیران که مدد ز آتش هیجا بینند
سرمهٔ دیده ز خاک در احمد سازند
تا لقای ملک العرش تعالی بینند
حضرت اوست جهانی که شب و روز جهان
شاخ و برگی است که آن روضهٔ غرا بینند
داد خواهان که ز بیداد فلک ترسانند
داد از آن حضرت دین داور دارا بینند
بنده خاقانی و درگاه رسول الله از آنک
بندگان حرمت از این درگه اعلی بینند
خاک مشکین که ز درگاه رسول آورده است
حرز بازوش چو الکهف و چو کاها بینند
مصطفی حاضر و حسان عجم مدح سرای
پیش سیمرغ خمش طوطی گویا بینند
گر چه حسان عجم را همه جا جای دهند
جایش آن به که به خاک عربش جا بینند
گر چه در نفت سیه چهره توان دید ولیک
آن نکوتر که در آیینهٔ بیضا بینند
لاف از آن روح توان زد که به چارم فلک است
نی از آن روح که در تبت و یغما بینند
یادش آید که به شروان چه بلا برد و چه دید
نکبتی کان پشه و باشه ز نکبا بینند
بس که دید آفت اعدا ز پی انس عیال
مردم از بهر عیال آفت اعدا بینند
موسی از بهر صفورا کند آتش خواهی
و آن شبانیش هم از بهر صفورا بینند
به فریب فلک آزرده دلش خوش نکنند
تا فلک را چو دلش رنگ معزا بینند
کی توان برد به خرما ز دل کس غصه
کاستخوان غصه شده در دل خرما بینند
سخنش معجز دهر آمد از این به سخنان
به خدا گر شنوند اهل عجم یا بینند
چو تمسکت به حبل الله از اول دیدند
حسبنا الله و کفی آخر انشا بینند
کعبه را چهره در آن آینه پیدا بینند
گر چه زان آینه خاتون عرب را نگرند
در پس آینه رویم زن رعنا بینند
اختران عود شب آرند و بر آتش فکنند
خوش بسوزند و صبا خوش دم از آنجا بینند
صبح دندان چو مطرا کند از سوخته عود
عودی خاک ز دندانش مطرا بینند
صبح را در رداء سادهٔ احرام کشند
تا فلک را سلب کعبه مهیا بینند
محرمان چون رداء صبح در آرند به کتف
کعبه را سبز لباسی فلک آسا بینند
خود فلک شقهٔ دیبای تن کعبه شود
هم ز صبحش علم شقهٔ دیبا بینند
دم صبح از جگر آرند و نم ژاله ز چشم
تا دل زنگ پذیر آینه سیما بینند
نم و دم تیره کنند آینه، این آینه بین
کز نم گرم و دم سرد مصفا بینند
ز آه سبوح زنان راه صبوحی بزنند
دیو را ره زدن روح چه یارا بینند
بشکنند آن قدح مه تن گردون زنار
که به دست همه تسبیح ثریا بینند
اختران از پی تسبیح همه زیر آیند
کآتش دل زده در قبهٔ بالا بینند
نیک لرزانند از مؤذن تسبیح فلک
اخترانی که چو تسبیح مجزا بینند
خوش دمان آن ردی صبح بشویند چو شیر
کن ردا جامهٔ احرام مسیحا بینند
نه نه مشتاقان از صبح و ز شام آزادند
که دل از هر چه دو رنگی است شکیبا بینند
صبح و شام آمده گل گونه رخ و غالیه فام
رو که مردان نه بدین رنگ، زنان وابینند
صبح صادق پس کاذب چکند بر تن دهر
چادر سبز درد تا زن رسوا بینند
ز آبنوس شب و روز آمده بر رقعهٔ دهر
دو سپه کالت شطرنجی سودا بینند
لعب دهر است چو تضعیف حساب شطرنج
گر چه پایان طلبندش نه همانا بینند
کی کند خاک در این کاسهٔ مینای فلک
که در او آتش و زهر آبخور ما بینند
غلطم خاک چه حاجت که چو اندر نگرند
همه خاک است که در کاسهٔ مینا بینند
خاک خوران ز فلک خواری بینند چو خاک
خاک بر سر همه را هیچ مگو تا بینند
بگذریم از فلک و دهر و در کعبه زنیم
کاین دو را هم به در کعبه تولا بینند
ما و خاک پی وادی سپران کز تف و نم
آهشان مشعله دار و مژه سقا بینند
ها ره واقصه و قصهٔ آن راه شویم
که ز برکهش برکه برکه سینا بینند
بادیه بحر و بر آن بحر، چو باران ز حباب
قبهٔ سیم زده حله و احیا بینند
از خفاجه به سر راه معونت یابند
وز عرینه به لب چاه مواسا بینند
گرم گاهی که چو دوزخ بدمد باد سموم
تف باحورا چو نکهت حورا بینند
قرصهٔ شمس شود قرصهٔ ریوند ز لطف
بهر تفته جگران کافت گرما بینند
چرخ نارنج صفت شیشهٔ کافور شود
که ز انفاس مریدان دم سرما بینند
علم خاص خلیفه زده در لشکر حاج
چتر شام است کز او ماه شب آرا بینند
ماه زرین زبر رایت و دستارچه زیر
آفتابی به شب آراسته عمدا بینند
تاج زرین به سر دختر شاهنشه زنگ
باز پوشیده به گیسوش سراپا بینند
ز می از خیمه پر افلاک و ز بس فلکهٔ زر
بر سر هر فلکی کوکب رخشا بینند
سالکان راست ره بادیه دهلیز خطر
لکن ایوان امان کعبه علیا بینند
همه شبهای غم آبستن روز طرب است
یوسف روز، به چاه شب یلدا بینند
خوشی عافیت از تلخی دارو یابند
تابش معنی در ظلمت اسما بینند
برشوند از پل آتش که اثیرش خوانند
پس به صحرای فلک جای تماشا بینند
بگذرند از سر موئی که صراطش دانند
پس سر مائدهٔ جنت ماوا بینند
حفت الجنه همه راه بهشت آمد خار
پس خارستان گلزار تمنا بینند
حفت النار همه راه سقر گلزار است
باز خارستان سر تاسر صحرا بینند
شوره بینند به ره پس به سر چشمه رسند
غوره یابند به رز پس میحمرا بینند
آب ابر است کزاو شوره فرات انگارند
تاب مهر است کز او غوره منقا بینند
فر کعبه است که در راه دل و باغ امید
شوره و غورهٔ ما چشمه و صهبا بینند
تخم کاینجا فکنی کشت تو آنجا دروند
جوی کامروز کنی آب تو فردا بینند
بد دلی در ره نیکی چه کنی کاهل نیاز
نیک را هم نظر نیک مکافا بینند
تشنگانی که ز جان سیر شوند از می عشق
دل دریا کش سرمست چو دریا بینند
دیو کز وادی محرم شنود نالهٔ کوس
چون حریر علمش لرزه بر اعضا بینند
گوسفند فلک و گاو زمین را به منی
حاضر آرند و دو قربان مهیا بینند
پی غلط کرده چو خرگوش همه شیر دلان
ره به تنها شده تا کعبه به تنها بینند
آسمان در حرم کعبه کبوتروار است
که ز امنش به در کعبه مسما بینند
آسمان کو ز کبودی به کبوتر ماند
بر در کعبه معلق زن و دروا بینند
این کبوتر که نیارد ز بر کعبه پرید
طیرانش نه به بالا که به پهنا بینند
شقهای کز بر کعبه فلکش میخوانند
سایهٔ جامهٔ کعبه است که بالا بینند
روز و شب را که به اصل از حبش و روم آرند
پیش خاتون عرب جوهر و لالا بینند
حبشی زلف یمانی رخ زنگی خال است
که چو ترکانش تتق رومی خضرا بینند
کعبه را بینند از حلقهٔ در حلقهٔ زلف
نقطهٔ خالش از آن صخرهٔ صما بینند
جان فشانند بر آن خال و بر آن حلقهٔ زلف
عاشقان کان رخ زیتونی زیبا بینند
مشتری عاشق آن زلف و رخ و خال شده است
که چو گردونش سراسیمه و شیدا بینند
گفتی آن حلقهٔ زلف از چه سپید است چو شیر
که ز خال سیهی عنبر سارا بینند
کعبه دیرینه عروسی است عجب نی که بر او
زلف پیرانه و خال رخ برنا بینند
حلقهٔ زلف کهن رنگ بگرداند لیک
خال را رنگ همان غالیه گونا بینند
عشق بازان که به دست آرند آن حلقهٔ زلف
دست در سلسلهٔ مسجد اقصی بینند
خاک پاشان که بر آن سنگ سیه بوسه زنند
نور در جوهر آن سنگ معبا بینند
از پس سنگ سیه بوسه زدن وقت وداع
چشمهٔ خضر ز ظلمات مفاجا بینند
گر به مکه فلک و نور مجزا دیدند
در مدینه ملک و عرض معلا بینند
خاکیان جگر آتش زده از باد سموم
آب خور خاک در حضرت والا بینند
مصطفی پیش خلایق فکند خوان کرم
که مگس ران وی از شهپر عنقا بینند
عیسی از چرخ فرود آید و ادریس ز خلد
کاین دو را زله ز خوان پایهٔ طاها بینند
خاصگان بر سر خوان کرمش دم نزنند
ز آن اباها که بر این خوانچهٔ دنیا بینند
زعفران رنگ نماید سر سکباش ولیک
گونهٔ سگ مگس است آنکه ز سکبا بینند
عقل واله شده از فر محمد یابند
طور پاره شده از نور تجلی بینند
عقل و جان چون یی و سین بر در یاسین خفتند
تن چو نون کز قلمش دور کنی تا بینند
او گرفته ز سخن روزه و از عید سخاش
صاع خواهان زکوة آدم و حوا بینند
شیر مردان به حریمش سگ کهفند همه
اینت شیران که مدد ز آتش هیجا بینند
سرمهٔ دیده ز خاک در احمد سازند
تا لقای ملک العرش تعالی بینند
حضرت اوست جهانی که شب و روز جهان
شاخ و برگی است که آن روضهٔ غرا بینند
داد خواهان که ز بیداد فلک ترسانند
داد از آن حضرت دین داور دارا بینند
بنده خاقانی و درگاه رسول الله از آنک
بندگان حرمت از این درگه اعلی بینند
خاک مشکین که ز درگاه رسول آورده است
حرز بازوش چو الکهف و چو کاها بینند
مصطفی حاضر و حسان عجم مدح سرای
پیش سیمرغ خمش طوطی گویا بینند
گر چه حسان عجم را همه جا جای دهند
جایش آن به که به خاک عربش جا بینند
گر چه در نفت سیه چهره توان دید ولیک
آن نکوتر که در آیینهٔ بیضا بینند
لاف از آن روح توان زد که به چارم فلک است
نی از آن روح که در تبت و یغما بینند
یادش آید که به شروان چه بلا برد و چه دید
نکبتی کان پشه و باشه ز نکبا بینند
بس که دید آفت اعدا ز پی انس عیال
مردم از بهر عیال آفت اعدا بینند
موسی از بهر صفورا کند آتش خواهی
و آن شبانیش هم از بهر صفورا بینند
به فریب فلک آزرده دلش خوش نکنند
تا فلک را چو دلش رنگ معزا بینند
کی توان برد به خرما ز دل کس غصه
کاستخوان غصه شده در دل خرما بینند
سخنش معجز دهر آمد از این به سخنان
به خدا گر شنوند اهل عجم یا بینند
چو تمسکت به حبل الله از اول دیدند
حسبنا الله و کفی آخر انشا بینند
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۸۲ - این قصیدهٔ به نام کنز الرکاز است و خاقانی آن را در ستایش پیغمبر اکرم و در جوار تربت مقدس آن حضرت سروده است
مقصد اینجاست ندای طلب اینجا شنوند
بختیان را ز جرس صبحدم آوا شنوند
عارفان نظری را فدی اینجا خواهند
هاتفان سحری را ندی اینجا شنوند
خاکیان را ز دل گرم روان آتش عشق
باد سرد از سر خوناب سویدا شنوند
همه سگجان و چو سگ ناله کنانند به صبح
صبح دم نالهٔ سگ بین که چه پیدا شنوند
خاک پر سبحهٔ قرا شود از اشک نیاز
وز دل خاک همان نالهٔ قرا شنوند
خاک اگر گرید و نالد چه عجب کاتش را
بانگ گریه ز دل صخرهٔ صما شنوند
گریه آن گریه که از دیدهٔ آتش بینند
ناله آن ناله که از سینهٔ خارا شنوند
چون بلرزد علم صبح و بنالد دم کوس
کوه را نالهٔ تب لرزه چو دریا شنوند
صبح گلفام شد ارواح طلب تا نگرند
کوس گلبام زد ابدال بگو تا شنوند
هر چه در پردهٔ شب راز دل عشاق است
کان نفس جز به قیامت نه همانا شنوند
صبح شد هدهد جاسوس کز او او وا پرسند
کوس شد طوطی غماز کز او واشنوند
چون به پای علم روز، سر شب ببرند
چه عجب کز دم مرغ آه دریغا شنوند
کشته شد دیو به پای علم لشکر حاج
شاید ار تهنیت از کوس مفاجا شنوند
کوس حاج است که دیو از فزعش گردد کر
زو چو کرنای سلیمان دم عنقا شنوند
یارب این کوس چه هاروت فن و زهره نواست
که ز یک پرده صد الحانش به عمدا شنوند
چه کند کوس که امروز قیامت نکند
بند آرد نفس صور که فردا شنوند
کوس را بین خم ایوان سلیمان که در او
لحن داود به آهنگ دل آرا شنوند
کوس چون صومعهٔپیر ششم چرخ کز او
بانگ شش دانهٔ تسبیح ثریا شنوند
کوس ماند به کمان فلک اما عجب آنک
زو صریر قلم تیر به جوزا شنوند
کوس را دل نی و دردی نه، چرانالد زار
نالهٔ زار ز درد دل دروا شنوند
کوس چون مار شده حلقه و کو بند سرش
بانگ آن کوفتن از کعبه به صنعا شنوند
سخت سر کوفته دارندش و او نالد زار
نالهٔ مرد ز سرکوبهٔ اعدا شنوند
خم کوس است که ما نوذیحجه نمود
گر ز مه لحن خوش زهرهٔ زهرا شنوند
خود فلک خواهد تا چنبر این کوس شود
تا صداش از حبلالرحمهٔ بطحا شنوند
گر دم چنبر چو بین که شنودند خوش است
پس دم آن خوش تر کز چنبر مینا شنوند
از پی حرمت کعبه چه عجب گر پس از این
بانگ دق الکوس از گنبد خضرا شنوند
مشتری قرعهٔ توفیق زند بر ره حاج
بانگ آن قرعه بر این رقعهٔ غبرا شنوند
عرشیان بانگ وللله علی الناس زنند
پاسخ از خلق سمعنا و اطعنا شنوند
از سر و پای در آیند سراپا به نیاز
تا تعال از ملک العرش تعالی شنوند
روضه روضه همه ره باغ منور بینند
برکه برکه همه جا آب مصفا شنوند
بر سر روضه همه جای تنزه شمرند
بر لب برکه همه جای تماشا شنوند
انجم ماه وش آمادهٔ حج آمدهاند
تا خواص از همه لبیک مثنا شنوند
همه را نسخهٔ اجزای مناسک در دست
از پی کسب جزا خواندن اجزا شنوند
نه صحیفه است فلک هفت ده آیت ز برش
عاشقان این همه از سورهٔ سودا شنوند
نه صحیفه که به ده بند یکایک بستند
تا نه بس دیر چو سی پاره مجزا شنوند
خام پوشند و همه اطلس پخته شمرند
زهر نوشند و همه بانگ هنیا شنوند
زندگیشان به حق و نام بر ارواح چراست
کبشان ابر دهد لاف ز سقا شنوند
گنج پروردهٔ فقرند و کم کم شده لیک
گم گم گنج سرا پردهٔ بالا شنوند
فقر نیکوست به رنگ ارچه به آواز بد است
عامه زین رنگ هم آواز تبرا شنوند
شبه طاووس شمر فقر که طاوسان را
رنگ زیباست گر آواز نه زیبا شنوند
سفر کعبه نمودار ره آخرتاست
گر چه رمز رهش از صورت دیبا شنوند
جان معنی است باسم صوری داده برون
خاصگان معنی و عامان همه اسما شنوند
کعبه را نام به میدانگه عام عرفات
حجرهٔ خاص جهان داور دارا شنوند
عابدان نعره برآرند به میدانگه از آنک
نعرهٔ شیر دلان در صف هیجا شنوند
عارفان خامش و سر بر سر زانو چو ملخ
نه چو زنبور کز او شورش و غوغا شنوند
ساربانا به وفا بر تو که تعجیل نمای
کز وفای تو ز من شکر موفا شنوند
حاش لله اگر امسال ز حج و امانم
نز قصور من و تقصیر تو حاشا شنوند
دوستان یافته میقات و شده زی عرفات
من به فید و ز من آوازه به بطحا شنوند
هیچ اگر سایه پذیرد منم آن سایهٔ هیچ
که مرا نام نه در دفتر اشیا شنوند
ها و ها باشد اگر محمل ما سازی و هم
برسانیم بکم زانکه ز من ها شنوند
بر در کعبه که بیت الله موجودات است
که مباهات امم زان در والا شنوند
بار عام است و در کعبه گشاده است کز او
خاصگان بانگ در جنت ماوا شنوند
پس چو رضوان در جنات گشاید ملکان
بانگ حلقه زدن کعبهٔ علیا شنوند
زان کلیدی که نبی نزد بنیشیبه سپرد
بانگ پر ملک و زیور حورا شنوند
چون جرس دار نجیبان ره یثرب سپرند
ساربان را همه الحان، جرس آسا شنوند
در فلک صوت جرس زنگل نباشان است
که خروشیدنش از دخمهٔ دارا شنوند
به سلام آمدگان حرم مصطفوی
ادخلوها به سلام از حرم آوا شنوند
النبی النبی آرند خلایق به زبان
امتی امتی از روضهٔ غرا شنوند
از صریر در او چار ملایک به سه بعد
پنج هنگام دوم صور به یک جا شنوند
بر در مرقد سلطان هدی ز ابلق چرخ
مرکب داشته را نالهٔ هرا شنوند
خود جنیبت به درش داشته بینند براق
کز صهیلش نفس روح معلا شنوند
موسی استاده و گم کرده ز دهشت نعلین
ارنی گفتنش از هبر تجلا شنوند
بهر وایافتن گم شده نعلین کلیم
والضحی خواندن خضر از در طاها شنوند
بنده خاقانی و نعت سر بالین رسول
تاش تحسین ز ملک در صف اعلی شنوند
فخر من بنده ز خاک در احمد بینند
لاف دریا ز دم عنبر سارا شنوند
نعت صدر نبوی که به غربت گویم
بانگ کوس ملکی به که به صحرا شنوند
نکنم مدح که من مرثیه گوی کرمم
چون کرم مرد ز من بانگ معزا شنوند
زنده کردم سخن ار شاکر من شد چه عجب
که ز عازر صفت شکر مسیحا شنوند
شاید ار لب به حدیث قدما نگشایند
ناقدانی که ادای سخن ما شنوند
آب هر آهن و سنگ ار بشود نیست عجب
که دم آتش طور از ید بیضا شنوند
شاعران حیض حسد یافته چون خرگوشند
تا ز من شیر دلان نکتهٔ عذرا شنوند
خصم سگ دل ز حسد نالد چون جبهت ماه
نور بیصرفه دهد وهوه عوا شنوند
از سر خامه کنم معجزه انشا، به خدای
گر چنین معجزه بینند سران یا شنوند
راویان کیت انشای من انشاد کنند
بارک الله همه بر صاحب انشا شنوند
بختیان را ز جرس صبحدم آوا شنوند
عارفان نظری را فدی اینجا خواهند
هاتفان سحری را ندی اینجا شنوند
خاکیان را ز دل گرم روان آتش عشق
باد سرد از سر خوناب سویدا شنوند
همه سگجان و چو سگ ناله کنانند به صبح
صبح دم نالهٔ سگ بین که چه پیدا شنوند
خاک پر سبحهٔ قرا شود از اشک نیاز
وز دل خاک همان نالهٔ قرا شنوند
خاک اگر گرید و نالد چه عجب کاتش را
بانگ گریه ز دل صخرهٔ صما شنوند
گریه آن گریه که از دیدهٔ آتش بینند
ناله آن ناله که از سینهٔ خارا شنوند
چون بلرزد علم صبح و بنالد دم کوس
کوه را نالهٔ تب لرزه چو دریا شنوند
صبح گلفام شد ارواح طلب تا نگرند
کوس گلبام زد ابدال بگو تا شنوند
هر چه در پردهٔ شب راز دل عشاق است
کان نفس جز به قیامت نه همانا شنوند
صبح شد هدهد جاسوس کز او او وا پرسند
کوس شد طوطی غماز کز او واشنوند
چون به پای علم روز، سر شب ببرند
چه عجب کز دم مرغ آه دریغا شنوند
کشته شد دیو به پای علم لشکر حاج
شاید ار تهنیت از کوس مفاجا شنوند
کوس حاج است که دیو از فزعش گردد کر
زو چو کرنای سلیمان دم عنقا شنوند
یارب این کوس چه هاروت فن و زهره نواست
که ز یک پرده صد الحانش به عمدا شنوند
چه کند کوس که امروز قیامت نکند
بند آرد نفس صور که فردا شنوند
کوس را بین خم ایوان سلیمان که در او
لحن داود به آهنگ دل آرا شنوند
کوس چون صومعهٔپیر ششم چرخ کز او
بانگ شش دانهٔ تسبیح ثریا شنوند
کوس ماند به کمان فلک اما عجب آنک
زو صریر قلم تیر به جوزا شنوند
کوس را دل نی و دردی نه، چرانالد زار
نالهٔ زار ز درد دل دروا شنوند
کوس چون مار شده حلقه و کو بند سرش
بانگ آن کوفتن از کعبه به صنعا شنوند
سخت سر کوفته دارندش و او نالد زار
نالهٔ مرد ز سرکوبهٔ اعدا شنوند
خم کوس است که ما نوذیحجه نمود
گر ز مه لحن خوش زهرهٔ زهرا شنوند
خود فلک خواهد تا چنبر این کوس شود
تا صداش از حبلالرحمهٔ بطحا شنوند
گر دم چنبر چو بین که شنودند خوش است
پس دم آن خوش تر کز چنبر مینا شنوند
از پی حرمت کعبه چه عجب گر پس از این
بانگ دق الکوس از گنبد خضرا شنوند
مشتری قرعهٔ توفیق زند بر ره حاج
بانگ آن قرعه بر این رقعهٔ غبرا شنوند
عرشیان بانگ وللله علی الناس زنند
پاسخ از خلق سمعنا و اطعنا شنوند
از سر و پای در آیند سراپا به نیاز
تا تعال از ملک العرش تعالی شنوند
روضه روضه همه ره باغ منور بینند
برکه برکه همه جا آب مصفا شنوند
بر سر روضه همه جای تنزه شمرند
بر لب برکه همه جای تماشا شنوند
انجم ماه وش آمادهٔ حج آمدهاند
تا خواص از همه لبیک مثنا شنوند
همه را نسخهٔ اجزای مناسک در دست
از پی کسب جزا خواندن اجزا شنوند
نه صحیفه است فلک هفت ده آیت ز برش
عاشقان این همه از سورهٔ سودا شنوند
نه صحیفه که به ده بند یکایک بستند
تا نه بس دیر چو سی پاره مجزا شنوند
خام پوشند و همه اطلس پخته شمرند
زهر نوشند و همه بانگ هنیا شنوند
زندگیشان به حق و نام بر ارواح چراست
کبشان ابر دهد لاف ز سقا شنوند
گنج پروردهٔ فقرند و کم کم شده لیک
گم گم گنج سرا پردهٔ بالا شنوند
فقر نیکوست به رنگ ارچه به آواز بد است
عامه زین رنگ هم آواز تبرا شنوند
شبه طاووس شمر فقر که طاوسان را
رنگ زیباست گر آواز نه زیبا شنوند
سفر کعبه نمودار ره آخرتاست
گر چه رمز رهش از صورت دیبا شنوند
جان معنی است باسم صوری داده برون
خاصگان معنی و عامان همه اسما شنوند
کعبه را نام به میدانگه عام عرفات
حجرهٔ خاص جهان داور دارا شنوند
عابدان نعره برآرند به میدانگه از آنک
نعرهٔ شیر دلان در صف هیجا شنوند
عارفان خامش و سر بر سر زانو چو ملخ
نه چو زنبور کز او شورش و غوغا شنوند
ساربانا به وفا بر تو که تعجیل نمای
کز وفای تو ز من شکر موفا شنوند
حاش لله اگر امسال ز حج و امانم
نز قصور من و تقصیر تو حاشا شنوند
دوستان یافته میقات و شده زی عرفات
من به فید و ز من آوازه به بطحا شنوند
هیچ اگر سایه پذیرد منم آن سایهٔ هیچ
که مرا نام نه در دفتر اشیا شنوند
ها و ها باشد اگر محمل ما سازی و هم
برسانیم بکم زانکه ز من ها شنوند
بر در کعبه که بیت الله موجودات است
که مباهات امم زان در والا شنوند
بار عام است و در کعبه گشاده است کز او
خاصگان بانگ در جنت ماوا شنوند
پس چو رضوان در جنات گشاید ملکان
بانگ حلقه زدن کعبهٔ علیا شنوند
زان کلیدی که نبی نزد بنیشیبه سپرد
بانگ پر ملک و زیور حورا شنوند
چون جرس دار نجیبان ره یثرب سپرند
ساربان را همه الحان، جرس آسا شنوند
در فلک صوت جرس زنگل نباشان است
که خروشیدنش از دخمهٔ دارا شنوند
به سلام آمدگان حرم مصطفوی
ادخلوها به سلام از حرم آوا شنوند
النبی النبی آرند خلایق به زبان
امتی امتی از روضهٔ غرا شنوند
از صریر در او چار ملایک به سه بعد
پنج هنگام دوم صور به یک جا شنوند
بر در مرقد سلطان هدی ز ابلق چرخ
مرکب داشته را نالهٔ هرا شنوند
خود جنیبت به درش داشته بینند براق
کز صهیلش نفس روح معلا شنوند
موسی استاده و گم کرده ز دهشت نعلین
ارنی گفتنش از هبر تجلا شنوند
بهر وایافتن گم شده نعلین کلیم
والضحی خواندن خضر از در طاها شنوند
بنده خاقانی و نعت سر بالین رسول
تاش تحسین ز ملک در صف اعلی شنوند
فخر من بنده ز خاک در احمد بینند
لاف دریا ز دم عنبر سارا شنوند
نعت صدر نبوی که به غربت گویم
بانگ کوس ملکی به که به صحرا شنوند
نکنم مدح که من مرثیه گوی کرمم
چون کرم مرد ز من بانگ معزا شنوند
زنده کردم سخن ار شاکر من شد چه عجب
که ز عازر صفت شکر مسیحا شنوند
شاید ار لب به حدیث قدما نگشایند
ناقدانی که ادای سخن ما شنوند
آب هر آهن و سنگ ار بشود نیست عجب
که دم آتش طور از ید بیضا شنوند
شاعران حیض حسد یافته چون خرگوشند
تا ز من شیر دلان نکتهٔ عذرا شنوند
خصم سگ دل ز حسد نالد چون جبهت ماه
نور بیصرفه دهد وهوه عوا شنوند
از سر خامه کنم معجزه انشا، به خدای
گر چنین معجزه بینند سران یا شنوند
راویان کیت انشای من انشاد کنند
بارک الله همه بر صاحب انشا شنوند
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۸۸ - قصیده
نه دل از سلامت نشان میدهد
نه عشق از ملامت امان میدهد
نه راحت دمی همدمی میکند
نه محنت زمانی زمان میدهد
قرار جهان بر جفا دادهاند
مرا بیقراری از آن میدهد
دو نیمه کنم عمر با یک دلی
که از نیم جنسی نشان میدهد
همه روز خورشید چون صبحدم
به امید یک جنس جان میدهد
فلک زین دو تا نان زرد و سپید
همه اجری ناکسان میدهد
به خوش کردن دیگ هر ناکسی
به گشنیز دیگ آن دو نان میدهد
مرا چشم درد است و گشنیز نیست
تو را توتیا رایگان میدهد
مگو کاسمان میدهد روزیم
که روزی ده آسمان میدهد
فلک خاک بیزی است خاقانیا
که روزیت ازین خاکدان میدهد
خود او را همین خاکدان است و بس
کز این میستاند بدان میدهد
نه عشق از ملامت امان میدهد
نه راحت دمی همدمی میکند
نه محنت زمانی زمان میدهد
قرار جهان بر جفا دادهاند
مرا بیقراری از آن میدهد
دو نیمه کنم عمر با یک دلی
که از نیم جنسی نشان میدهد
همه روز خورشید چون صبحدم
به امید یک جنس جان میدهد
فلک زین دو تا نان زرد و سپید
همه اجری ناکسان میدهد
به خوش کردن دیگ هر ناکسی
به گشنیز دیگ آن دو نان میدهد
مرا چشم درد است و گشنیز نیست
تو را توتیا رایگان میدهد
مگو کاسمان میدهد روزیم
که روزی ده آسمان میدهد
فلک خاک بیزی است خاقانیا
که روزیت ازین خاکدان میدهد
خود او را همین خاکدان است و بس
کز این میستاند بدان میدهد
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۸۹ - قصیده
در کفم نیست آنچه میباید
در دلم نیست آنچه میشاید
هیچ در صبر دل نبندم از آنک
دانم از صبر هیچ نگشاید
غمگساری در ابر میجویم
برق او دید هم نمیشاید
صد جگر پاره بر زمین افتد
گر کسی دامنم بپالاید
تا من از دست درنیفتم، چرخ
ننشیند ز پای و ناساید
دامن از اشک میکشم در خون
دوست دامن به من کی آلاید
سخت کوش است آه خاقانی
مگر این چرخ را بفرساید
در دلم نیست آنچه میشاید
هیچ در صبر دل نبندم از آنک
دانم از صبر هیچ نگشاید
غمگساری در ابر میجویم
برق او دید هم نمیشاید
صد جگر پاره بر زمین افتد
گر کسی دامنم بپالاید
تا من از دست درنیفتم، چرخ
ننشیند ز پای و ناساید
دامن از اشک میکشم در خون
دوست دامن به من کی آلاید
سخت کوش است آه خاقانی
مگر این چرخ را بفرساید
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۹۳ - در بیان عشق و گوشه نشینی و ستایش عصمة الدین خواهر منوچهر
از همه عالم کران خواهم گزید
عشق دل جویی به جان خواهم گزید
دولت یک روزه در سودای عشق
بر همه ملک جهان خواهم گزید
آفتابی از شبستان وفا
بیسپاس آسمان خواهم گزید
چشم من دریای گوهر هست لیک
گوهری بیرون از آن خواهم گزید
داستان شد عشق مجنون در جهان
از جهان این داستان خواهم گزید
هر کجا زنبور خانهٔ عاشقی است
جای چون شه در میان خواهم گزید
دوست با درد وفا خواهم گرفت
تیغ در خورد میان خواهم گزید
گرچه غدر دوستان از حد گذشت
هم وفای دوستان خواهم گزید
کبک مهرم کز قفس بیرون شوم
هم قفس را آشیان خواهم گزید
با خیال یار ناپیدا هنوز
خلوتا کاندر نهان خواهم گزید
من کنم یاری طلب هرگز مدان
کز طلب کردن کران خواهم گزید
این طلب بیخویشتن خواهم نمود
این رطب بیاستخوان خواهم گزید
گر نیابم یار باری بر امید
هم نشین غم نشان خواهم گزید
گر ز نومیدی شوم مجروح دل
محرمی مرهم رسان خواهم گزید
گوشهای از خلق و کنجی از جهان
بر همه گنج روان خواهم گزید
زیر این روئین دژ زنگار خورد
هر سحر گه هفت خوان خواهم گزید
دیدم این منزل عجب خشک آخور است
از قناعت میزبان خواهم گزید
در بن دژ چون کمین گاه بلاست
از بصیرت دیدبان خواهم گزید
بر در این هفت ده قحط وفاست
راه شهرستان جان خواهم گزید
نیست در ده جز علف خانه بدان
کز علف قوت روان خواهم گزید
چون به بازار جوان مردان رسم
در صف لالان دکان خواهم گزید
بر دکان قفل گر خواهم گذشت
قفلی از بهر دهان خواهم گزید
چون مرا آفت ز گفتن میرسد
بیزبانی بر زبان خواهم گزید
گر چه گم کردم کلید نطق را
مدح بلقیس زمان خواهم گزید
ورچه آزادم ز بند هر غرض
مهر شاه بانوان خواهم گزید
عصمة الدین شاه مریم آستین
کآستانش بر جنان خواهم گزید
گوهر کان فریدون ملک
کز جوار او مکان خواهم گزید
بارگاهش کعبهٔ ملک است و من
قبلهگاه از آستان خواهم گزید
آسمان ستر و ستاره رفعت است
رفعتش بر فرقدان خواهم گزید
آسیه توفیق و ساره سیرت است
سیرتش بر انس و جان خواهم گزید
رابعه زهد و زبیده همت است
کزدرش حصن امان خواهم گزید
حرمت از درگاه او خواهم گرفت
گوهر اصلی زکان خواهم گزید
یک سر موی از سگان در گهش
بر هزبر سیستان خواهم گزید
خاک پای خادمانش را به قدر
بر کلاه اردوان خواهم گزید
شاه انجم خادم لالای اوست
خدمت لالاش از آن خواهم گزید
گنج بخشا یک دو حرف از مدح تو
بر سه گنج شایگان خواهم گزید
گر به خدمت کم رسم معذور دار
کز پی عنقا نشان خواهم گزید
سرپرستی رنج و خدمت آفت است
من فراق این و آن خواهم گزید
سالها رای ریاضت داشتم
از پس دوری همان خواهم گزید
پیل را مانم که چون جستم ز خواب
صحبت هندوستان خواهم گزید
خفته بودم همتم بیدار کرد
این ریاضت جاودان خواهم گزید
گر به زر گویمت مدح، آنم که بت
بر خدای غیبدان خواهم گزید
کافرم دان گر مدیح چون توئی
بر امید سوزیان خواهم گزید
در دعای حضرت تو هر سحر
آفرین از قدسیان خواهم گزید
عشق دل جویی به جان خواهم گزید
دولت یک روزه در سودای عشق
بر همه ملک جهان خواهم گزید
آفتابی از شبستان وفا
بیسپاس آسمان خواهم گزید
چشم من دریای گوهر هست لیک
گوهری بیرون از آن خواهم گزید
داستان شد عشق مجنون در جهان
از جهان این داستان خواهم گزید
هر کجا زنبور خانهٔ عاشقی است
جای چون شه در میان خواهم گزید
دوست با درد وفا خواهم گرفت
تیغ در خورد میان خواهم گزید
گرچه غدر دوستان از حد گذشت
هم وفای دوستان خواهم گزید
کبک مهرم کز قفس بیرون شوم
هم قفس را آشیان خواهم گزید
با خیال یار ناپیدا هنوز
خلوتا کاندر نهان خواهم گزید
من کنم یاری طلب هرگز مدان
کز طلب کردن کران خواهم گزید
این طلب بیخویشتن خواهم نمود
این رطب بیاستخوان خواهم گزید
گر نیابم یار باری بر امید
هم نشین غم نشان خواهم گزید
گر ز نومیدی شوم مجروح دل
محرمی مرهم رسان خواهم گزید
گوشهای از خلق و کنجی از جهان
بر همه گنج روان خواهم گزید
زیر این روئین دژ زنگار خورد
هر سحر گه هفت خوان خواهم گزید
دیدم این منزل عجب خشک آخور است
از قناعت میزبان خواهم گزید
در بن دژ چون کمین گاه بلاست
از بصیرت دیدبان خواهم گزید
بر در این هفت ده قحط وفاست
راه شهرستان جان خواهم گزید
نیست در ده جز علف خانه بدان
کز علف قوت روان خواهم گزید
چون به بازار جوان مردان رسم
در صف لالان دکان خواهم گزید
بر دکان قفل گر خواهم گذشت
قفلی از بهر دهان خواهم گزید
چون مرا آفت ز گفتن میرسد
بیزبانی بر زبان خواهم گزید
گر چه گم کردم کلید نطق را
مدح بلقیس زمان خواهم گزید
ورچه آزادم ز بند هر غرض
مهر شاه بانوان خواهم گزید
عصمة الدین شاه مریم آستین
کآستانش بر جنان خواهم گزید
گوهر کان فریدون ملک
کز جوار او مکان خواهم گزید
بارگاهش کعبهٔ ملک است و من
قبلهگاه از آستان خواهم گزید
آسمان ستر و ستاره رفعت است
رفعتش بر فرقدان خواهم گزید
آسیه توفیق و ساره سیرت است
سیرتش بر انس و جان خواهم گزید
رابعه زهد و زبیده همت است
کزدرش حصن امان خواهم گزید
حرمت از درگاه او خواهم گرفت
گوهر اصلی زکان خواهم گزید
یک سر موی از سگان در گهش
بر هزبر سیستان خواهم گزید
خاک پای خادمانش را به قدر
بر کلاه اردوان خواهم گزید
شاه انجم خادم لالای اوست
خدمت لالاش از آن خواهم گزید
گنج بخشا یک دو حرف از مدح تو
بر سه گنج شایگان خواهم گزید
گر به خدمت کم رسم معذور دار
کز پی عنقا نشان خواهم گزید
سرپرستی رنج و خدمت آفت است
من فراق این و آن خواهم گزید
سالها رای ریاضت داشتم
از پس دوری همان خواهم گزید
پیل را مانم که چون جستم ز خواب
صحبت هندوستان خواهم گزید
خفته بودم همتم بیدار کرد
این ریاضت جاودان خواهم گزید
گر به زر گویمت مدح، آنم که بت
بر خدای غیبدان خواهم گزید
کافرم دان گر مدیح چون توئی
بر امید سوزیان خواهم گزید
در دعای حضرت تو هر سحر
آفرین از قدسیان خواهم گزید
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۹۶ - در بیماری فرزند و تاثر از درگذشت وی گوید
حاصل عمر چه دارید خبر باز دهید
مایه جانی است ازو وام نظر باز دهید
هر براتی که امل راست ز معلوم مراد
چون نرانند به دیوان قدر باز دهید
ز آتش دل چو رسد دود سوی روزن چشم
از سوی رخنهٔ دل جان به شرر باز دهید
چار طوفان تو از چار گهر بگشایید
گر شما جان ستمکش به گهر بازدهید
چون چراغید همه در ستد و داد حیات
کنچه در شام ستانید سحر بازدهید
آب هر عشوه که در جیب شما ریزد چرخ
آسیاوار هم از دامن تر بازدهید
دیده چون خفت که تا خواب بدش باید دید
دیده بد کرد جوابش به بتر بازدهید
دیده را خواب ز خون خاست که خون آرد خواب
هر چه خون جگر است آن به جگر بازدهید
شهر بندان بلاگر حشر از صبر کنند
خانه غوغای غمان برد، حشر بازدهید
بس غریبند در این کوچهٔ شر، کوچ کنید
به مقیمان نو این کوچهٔ شر بازدهید
چه نشانید جمازه به سر چشمهٔ از
برنشینید و عنان را به سفر بازدهید
بشنوید این نفس غصهٔ خاقانی را
شرح این حادثهٔ عمر شکر بازدهید
همه هم حالت و هم غصه و هم درد منید
پاسخ حال من آراستهتر بازدهید
آن جگر گوشهٔ من نزد شما بیمار است
دوش دانید که چون بود خبر بازدهید
همه بیمار نوازان و مسیحا نفسید
مدد روح به بیمار مگر بازدهید
در علاجش ید بیضا بنمایید مگر
کاتش حسن بدان سبز شجر بازدهید
ره درمانش بجوئید و بکوشید در آنک
سرو و خورشید مرا سایه و فر بازدهید
هر عقاقیر که دارو کدهٔ بابل راست
حاضر آرید و بها بدرهٔ زر بازدهید
هدیه پارنج طبیبان به میانجی بنهید
خواب بیمار پرستان به سهر باز دهید
تا چک عافیت از حاکم جان بستانید
خط بیزاری آسایش و خور بازدهید
سرو بالان که ز بالین سرش آمد به ستوه
دایگان را تن نالانش به بر بازدهید
روز پنجم به تب گرم و خوی سرد فتاد
شب هفتم خبر از حال دگر بازدهید
خوی تب گل گل بر جبهت گل گون خطر است
آن صف پروین ز آن طرف قمر بازدهید
جو به جو هر چه زن دانه زن از جو بنمود
خبر آن ز شفا یا ز خطر بازدهید
قرعه انداز کز ابجد صفت فال بگفت
شرح آن فال ز آیات و سور باز دهید
دانهٔ در که امانت به شما داد ستم
آن امانت به من ایمن ز ضرر باز دهید
ماه من زرد چو شمع است و زبان کرده سیاه
مایهٔ نور بدان شمع بصر باز دهید
دور از آن مه اثری ماند تن دشمن او
گر توانید حیاتی به اثر باز دهید
نه نه بیمار به حالی است نه امید بهی است
بد بتر شد همه اسباب حذر باز دهید
سیزده روز مه چاردهم تب زده بود
تب خدنگ اجل انداخت سپر بازدهید
خط به خون باز همی داد طبیب از پی جان
جان برون شد چه جواب است خوش ار بازدهید
این طبیبان غلط بین همه محتالانند
همه را نسخهٔ بدرید و به سر بازدهید
نوش دارو و مفرح که جوی فعل نکرد
هم بدان آسی آسیمه نظر بازدهید
سحر و نیرنج و طلسمات که سودی ننمود
هم به افسونگر هاروت سیر بازدهید
هیکل و نشره و حرزی که اجل بازنداشت
هم به تعویذ ده شعبدهگر بازدهید
نسخهٔ طالع و احکام بقا کاصل نداشت
هم به کذاب سطرلاب نگر بازدهید
آن زگال آب و سپندی که عرض دفع نکرد
هم بدان پیرزن مخرقه خر بازدهید
رشتهٔ پر گره و مهر تب قرایان
هم به قرادم تسبیح شمر بازدهید
در حمایل سرو و چنگ چو سودیش نکرد
چنگ شیر و سروی آهوی نر بازدهید
چشم بد کز پتر و آهن و تعویذ نگشت
بند تعویذ ببرید و پتر بازدهید
بر فروزید چراغی و بجویید مگر
به من روز فرو رفته پسر بازدهید
جان فروشید و اسیران اجل باز خرید
مگر آن یوسف جان را به پدر بازدهید
قوت روح و چراغ من مجروح رشید
کز معانیش همه شرح هنر بازدهید
دیدنی شد همه نوری به ظلم در شکنید
چاشنی همه صافی به کدر بازدهید
به سر ناخن غم روی طرب بخراشید
به سر انگشت عنا جام بطر بازدهید
از برون آبله را چاره شراب کدر است
چون درون آبله دارید کدر باز دهید
مویه گر ناگذران است رهش بگشایید
نای و نوشی که ازو هست گذر باز دهید
اشک اگر مایه گران کرد بر مویه گران
وام اشک از صدف جان به گهر باز دهید
گر نخواهید کز ایوان و حجر ریزد خون
نقش نوشاد به ایوان و حجر باز دهید
ور نباید که شبستان و طزر نالد زار
سرو بستان به شبستان و طزر باز دهید
پیش کان گوهر تابنده به تابوت کنید
آب دیده به دو یاقوت و درر باز دهید
پیش، کان تنگ شکر در لحد تنگ نهند
بوسهٔ تلخ وداعی به شکر باز دهید
پیش کان چشمهٔ خور در چه ظلمات کنند
نور هر چشم بدان چشمهٔ خور باز دهید
ز بر تخت بخوابید سهی سرو مرا
پیش نظارگیان پرده ز در باز دهید
بر دو ابروش کلاه زر شاهانه نهید
پس به دستش قلم غالیه خور باز دهید
نز حجر گوهر رخشان به در آرید شما
چون پسندید که گوهر به حجر باز دهید
ماه من چرخ سپر بود روا کی دارید
که بدست زمی ماه سپر باز دهید
یوسفی را که ز سیاره به صد جان بخرید
بیمحاباش به زندان مدر بازدهید
پند مدهید مرا گر بتوانید به من
آن چراغ دل از آن تیره مقر باز دهید
تازه نخل گهری را به من آرید و مرا
بهرهای ز آن گهری نخل ببر باز دهید
او بشر بود ولی روح ملک داشت کنون
ملکی روح به تصویر بشر باز دهید
عمر ضایع شده را سلوت جان بازآید
نسر واقع شده را قوت پر باز دهید
نه نه هر بند گشادن بتوانید ولیک
نتوانید که جان را به صور باز دهید
غرر سحر ستانید که خاقانی راست
ژاژ منحول به دزدان غرر باز دهید
تا توانید جو پخته ز طباخ مسیح
بستانید و جو خام به خر باز دهید
مایه جانی است ازو وام نظر باز دهید
هر براتی که امل راست ز معلوم مراد
چون نرانند به دیوان قدر باز دهید
ز آتش دل چو رسد دود سوی روزن چشم
از سوی رخنهٔ دل جان به شرر باز دهید
چار طوفان تو از چار گهر بگشایید
گر شما جان ستمکش به گهر بازدهید
چون چراغید همه در ستد و داد حیات
کنچه در شام ستانید سحر بازدهید
آب هر عشوه که در جیب شما ریزد چرخ
آسیاوار هم از دامن تر بازدهید
دیده چون خفت که تا خواب بدش باید دید
دیده بد کرد جوابش به بتر بازدهید
دیده را خواب ز خون خاست که خون آرد خواب
هر چه خون جگر است آن به جگر بازدهید
شهر بندان بلاگر حشر از صبر کنند
خانه غوغای غمان برد، حشر بازدهید
بس غریبند در این کوچهٔ شر، کوچ کنید
به مقیمان نو این کوچهٔ شر بازدهید
چه نشانید جمازه به سر چشمهٔ از
برنشینید و عنان را به سفر بازدهید
بشنوید این نفس غصهٔ خاقانی را
شرح این حادثهٔ عمر شکر بازدهید
همه هم حالت و هم غصه و هم درد منید
پاسخ حال من آراستهتر بازدهید
آن جگر گوشهٔ من نزد شما بیمار است
دوش دانید که چون بود خبر بازدهید
همه بیمار نوازان و مسیحا نفسید
مدد روح به بیمار مگر بازدهید
در علاجش ید بیضا بنمایید مگر
کاتش حسن بدان سبز شجر بازدهید
ره درمانش بجوئید و بکوشید در آنک
سرو و خورشید مرا سایه و فر بازدهید
هر عقاقیر که دارو کدهٔ بابل راست
حاضر آرید و بها بدرهٔ زر بازدهید
هدیه پارنج طبیبان به میانجی بنهید
خواب بیمار پرستان به سهر باز دهید
تا چک عافیت از حاکم جان بستانید
خط بیزاری آسایش و خور بازدهید
سرو بالان که ز بالین سرش آمد به ستوه
دایگان را تن نالانش به بر بازدهید
روز پنجم به تب گرم و خوی سرد فتاد
شب هفتم خبر از حال دگر بازدهید
خوی تب گل گل بر جبهت گل گون خطر است
آن صف پروین ز آن طرف قمر بازدهید
جو به جو هر چه زن دانه زن از جو بنمود
خبر آن ز شفا یا ز خطر بازدهید
قرعه انداز کز ابجد صفت فال بگفت
شرح آن فال ز آیات و سور باز دهید
دانهٔ در که امانت به شما داد ستم
آن امانت به من ایمن ز ضرر باز دهید
ماه من زرد چو شمع است و زبان کرده سیاه
مایهٔ نور بدان شمع بصر باز دهید
دور از آن مه اثری ماند تن دشمن او
گر توانید حیاتی به اثر باز دهید
نه نه بیمار به حالی است نه امید بهی است
بد بتر شد همه اسباب حذر باز دهید
سیزده روز مه چاردهم تب زده بود
تب خدنگ اجل انداخت سپر بازدهید
خط به خون باز همی داد طبیب از پی جان
جان برون شد چه جواب است خوش ار بازدهید
این طبیبان غلط بین همه محتالانند
همه را نسخهٔ بدرید و به سر بازدهید
نوش دارو و مفرح که جوی فعل نکرد
هم بدان آسی آسیمه نظر بازدهید
سحر و نیرنج و طلسمات که سودی ننمود
هم به افسونگر هاروت سیر بازدهید
هیکل و نشره و حرزی که اجل بازنداشت
هم به تعویذ ده شعبدهگر بازدهید
نسخهٔ طالع و احکام بقا کاصل نداشت
هم به کذاب سطرلاب نگر بازدهید
آن زگال آب و سپندی که عرض دفع نکرد
هم بدان پیرزن مخرقه خر بازدهید
رشتهٔ پر گره و مهر تب قرایان
هم به قرادم تسبیح شمر بازدهید
در حمایل سرو و چنگ چو سودیش نکرد
چنگ شیر و سروی آهوی نر بازدهید
چشم بد کز پتر و آهن و تعویذ نگشت
بند تعویذ ببرید و پتر بازدهید
بر فروزید چراغی و بجویید مگر
به من روز فرو رفته پسر بازدهید
جان فروشید و اسیران اجل باز خرید
مگر آن یوسف جان را به پدر بازدهید
قوت روح و چراغ من مجروح رشید
کز معانیش همه شرح هنر بازدهید
دیدنی شد همه نوری به ظلم در شکنید
چاشنی همه صافی به کدر بازدهید
به سر ناخن غم روی طرب بخراشید
به سر انگشت عنا جام بطر بازدهید
از برون آبله را چاره شراب کدر است
چون درون آبله دارید کدر باز دهید
مویه گر ناگذران است رهش بگشایید
نای و نوشی که ازو هست گذر باز دهید
اشک اگر مایه گران کرد بر مویه گران
وام اشک از صدف جان به گهر باز دهید
گر نخواهید کز ایوان و حجر ریزد خون
نقش نوشاد به ایوان و حجر باز دهید
ور نباید که شبستان و طزر نالد زار
سرو بستان به شبستان و طزر باز دهید
پیش کان گوهر تابنده به تابوت کنید
آب دیده به دو یاقوت و درر باز دهید
پیش، کان تنگ شکر در لحد تنگ نهند
بوسهٔ تلخ وداعی به شکر باز دهید
پیش کان چشمهٔ خور در چه ظلمات کنند
نور هر چشم بدان چشمهٔ خور باز دهید
ز بر تخت بخوابید سهی سرو مرا
پیش نظارگیان پرده ز در باز دهید
بر دو ابروش کلاه زر شاهانه نهید
پس به دستش قلم غالیه خور باز دهید
نز حجر گوهر رخشان به در آرید شما
چون پسندید که گوهر به حجر باز دهید
ماه من چرخ سپر بود روا کی دارید
که بدست زمی ماه سپر باز دهید
یوسفی را که ز سیاره به صد جان بخرید
بیمحاباش به زندان مدر بازدهید
پند مدهید مرا گر بتوانید به من
آن چراغ دل از آن تیره مقر باز دهید
تازه نخل گهری را به من آرید و مرا
بهرهای ز آن گهری نخل ببر باز دهید
او بشر بود ولی روح ملک داشت کنون
ملکی روح به تصویر بشر باز دهید
عمر ضایع شده را سلوت جان بازآید
نسر واقع شده را قوت پر باز دهید
نه نه هر بند گشادن بتوانید ولیک
نتوانید که جان را به صور باز دهید
غرر سحر ستانید که خاقانی راست
ژاژ منحول به دزدان غرر باز دهید
تا توانید جو پخته ز طباخ مسیح
بستانید و جو خام به خر باز دهید
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۹۹ - مطلع دوم
ای نهان داشتگان موی ز سر بگشایید
وز سر موی سر آغوش به زر بگشایید
ای تذ روان من آن طوق ز غبغب ببرید
تاج لعل از سر و پیرایه ز بر بگشایید
آفتابم گرو شام و شما بسته حلی
آن حلی همچو ستاره به سحر بگشایید
شد شکسته کمرم دست برآید ز جیب
سر زنان ندبه کنان جیب گهر بگشایید
مهره از بازو و معجر ز جبین باز کنید
یاره از ساعد و یکدانه ز بر بگشایید
موی بند بزر از موی زره ور ببرید
عقرب از سنبلهٔ ماه سپر بگشایید
پس به مویی که ببرید ز بیداد فلک
همه زنار ببندید و کمر بگشایید
گیسوان بافته چون خوشه چه دارید هنوز
بند هر خوشه که آن بافتهتر بگشایید
سکهٔ روی به ناخن بخراشید چو زر
خون به رنگ شفق از چشمهٔ خور بگشایید
بامدادان همه شیون به سر بام برید
ز آتشین آب مژه موج شرر بگشایید
پس آن کعبهٔ دل جان چو حجر بگذارید
به وفا زمزم خونین ز حجر بگشایید
آنک آن مرکب چوبین که سوارش قمر است
ره دروازه بر آن تنگ مقر بگشایید
آنک آن چشمهٔ حیوان پس ظلمات مدر
تشنگان را ره ظلمات مدر بگشایید
آنک آن یوسف احمد خوی من در چه و غار
زیور فخر و فراز مصر و مضر بگشایید
آنک آن تازه بهار دل من در دل خاک
از سحاب مژه خوناب مطر بگشایید
سرو سیمین قلم زن شد و در وصف رخش
سر زرین قلم غالیه خور بگشایید
سرو چون مهر گیا زیر زمین حصن گرفت
در حصنش به سواران ثغر بگشایید
مادرش بر سر خاک است به خون غرق و ز نطق
دم فرو بست عجب دارم اگر بگشایید
این همه عجز ز اشکال قدر ممکن نیست
که شما مشکل این غم به هنر بگشایید
عقدهٔ بابلیان را بتوانید گشاد
نتوانید که اشکال قدر بگشایید
این توانید که مادر به فراق پسر است
پیش مادر سر تابوت پسر بگشایید
پدر سوخته در حسرت روی پسر است
کفن از روی پسر پیش پدر بگشایید
تا ببیند که به باغش نه سمن ماند و نه سرو
در آن باغ به آیین و خطر بگشایید
از پی دیدن این داغ که خاقانی راست
چشم بند امل از چشم بشر بگشایید
جای عجز است و مرا نیست گمانی که شما
گره عجز به انگشت ظفر بگشایید
وز سر موی سر آغوش به زر بگشایید
ای تذ روان من آن طوق ز غبغب ببرید
تاج لعل از سر و پیرایه ز بر بگشایید
آفتابم گرو شام و شما بسته حلی
آن حلی همچو ستاره به سحر بگشایید
شد شکسته کمرم دست برآید ز جیب
سر زنان ندبه کنان جیب گهر بگشایید
مهره از بازو و معجر ز جبین باز کنید
یاره از ساعد و یکدانه ز بر بگشایید
موی بند بزر از موی زره ور ببرید
عقرب از سنبلهٔ ماه سپر بگشایید
پس به مویی که ببرید ز بیداد فلک
همه زنار ببندید و کمر بگشایید
گیسوان بافته چون خوشه چه دارید هنوز
بند هر خوشه که آن بافتهتر بگشایید
سکهٔ روی به ناخن بخراشید چو زر
خون به رنگ شفق از چشمهٔ خور بگشایید
بامدادان همه شیون به سر بام برید
ز آتشین آب مژه موج شرر بگشایید
پس آن کعبهٔ دل جان چو حجر بگذارید
به وفا زمزم خونین ز حجر بگشایید
آنک آن مرکب چوبین که سوارش قمر است
ره دروازه بر آن تنگ مقر بگشایید
آنک آن چشمهٔ حیوان پس ظلمات مدر
تشنگان را ره ظلمات مدر بگشایید
آنک آن یوسف احمد خوی من در چه و غار
زیور فخر و فراز مصر و مضر بگشایید
آنک آن تازه بهار دل من در دل خاک
از سحاب مژه خوناب مطر بگشایید
سرو سیمین قلم زن شد و در وصف رخش
سر زرین قلم غالیه خور بگشایید
سرو چون مهر گیا زیر زمین حصن گرفت
در حصنش به سواران ثغر بگشایید
مادرش بر سر خاک است به خون غرق و ز نطق
دم فرو بست عجب دارم اگر بگشایید
این همه عجز ز اشکال قدر ممکن نیست
که شما مشکل این غم به هنر بگشایید
عقدهٔ بابلیان را بتوانید گشاد
نتوانید که اشکال قدر بگشایید
این توانید که مادر به فراق پسر است
پیش مادر سر تابوت پسر بگشایید
پدر سوخته در حسرت روی پسر است
کفن از روی پسر پیش پدر بگشایید
تا ببیند که به باغش نه سمن ماند و نه سرو
در آن باغ به آیین و خطر بگشایید
از پی دیدن این داغ که خاقانی راست
چشم بند امل از چشم بشر بگشایید
جای عجز است و مرا نیست گمانی که شما
گره عجز به انگشت ظفر بگشایید
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۰ - در ستایش ملک ارسلان مظفر
چون آه عاشقان شد صبح آتش معنبر
سیماب آتشین زد در بادبان اخضر
آن خایههای زرین از سقف نیم خایه
سیماب شد چو برزد سیماب آتشین سر
مرغ از چه زد شناعت بر صبح راست خانه
کو در عمود سیمین دارد ترازوی زر
کوس از چه روی دارد آواز گنج باری
کز نور صبح بینم گنج روان مشهر
این گنج صرف دارد و آواز در میان نه
و آن همچو صفر خالی و آوازهٔ مزور
مه در هوای بابل چون یک قواره توزی
خیاط بهر سحرش برداشته مدور
یارب ز دست گردون چه سحرها برآمد
گر نه از آن قواره نیمی کنند کمتر
چرخ سیاه کاسه خوان ساخت شبروان را
نان سپید او مه، نان ریزهاش اختر
چون پخت نان زرین اندر تنور مشرق
افتاد قرص سیمین اندر دهان خاور
کوس شکم تهی را بود آرزوی آن نان
یا قوم اطعمونی آوازش آمد از بر
مانا که هست گردون دروازه بان در بند
اجری است آن دو نانش ز انعام شاه کشور
درگاه سیف دین را نقد است خوان رضوان
ادریس ریزه خوارش و ارواح میده آور
سیماب آتشین زد در بادبان اخضر
آن خایههای زرین از سقف نیم خایه
سیماب شد چو برزد سیماب آتشین سر
مرغ از چه زد شناعت بر صبح راست خانه
کو در عمود سیمین دارد ترازوی زر
کوس از چه روی دارد آواز گنج باری
کز نور صبح بینم گنج روان مشهر
این گنج صرف دارد و آواز در میان نه
و آن همچو صفر خالی و آوازهٔ مزور
مه در هوای بابل چون یک قواره توزی
خیاط بهر سحرش برداشته مدور
یارب ز دست گردون چه سحرها برآمد
گر نه از آن قواره نیمی کنند کمتر
چرخ سیاه کاسه خوان ساخت شبروان را
نان سپید او مه، نان ریزهاش اختر
چون پخت نان زرین اندر تنور مشرق
افتاد قرص سیمین اندر دهان خاور
کوس شکم تهی را بود آرزوی آن نان
یا قوم اطعمونی آوازش آمد از بر
مانا که هست گردون دروازه بان در بند
اجری است آن دو نانش ز انعام شاه کشور
درگاه سیف دین را نقد است خوان رضوان
ادریس ریزه خوارش و ارواح میده آور
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۲ - در پند و اندرز و ستایش رکن الدین مفتی خوی و رکن الدین عالم ری و تاج الدین رازی ابن امین الدین
الصبوح الصبوح کامد کار
النثار النثار کامد یار
کاری از روشنی چو آب خزان
یاری از خرمی چو باد بهار
چرخ بر کار و یار ما به صبوح
میکند لعبتان دیده نثار
جام فرعونی اندرآر که صبح
دست موسی برآرد از کهسار
در سفال خم آتشی است که هست
عقل حراق او و روح شرار
در کف از جام خنگ بت بنگر
بر رخ از باده سرخ بت بنگار
خاصه کایام بست پردهٔ کام
خاصه دوران گشاد رشتهٔ کار
مرغ دل یافت دانهٔ سلوت
برق می سوخت کشتهٔ تیمار
بار مشک است و زعفران در جام
پس خط جام چون خط طیار
کو تذوران بزم و کوثر جام
کز سمن زار بشکفد گل زار
این این الکؤس والا قداح
این این الشموس و الاقمار
به مغان آی تا مرا بینی
که ز حبل المتین کنم زنار
عقل اگر دم زند به دست میش
چون زره بر دهان زنم مسمار
خوانچه کن سنت مغان میآر
وز بلورین رکاب میبگسار
عجب است این رکاب و میگویی
کآمد از ماه نو شفق دیدار
میکشد عقل را به زیر رکاب
چون رکاب گران کشند احرار
آفتاب ار سوار شد بر شیر
هست می شیر آفتاب سوار
جرعهای گر به آسمان بخشی
شود از خفتگی زمین کردار
ور زمین را دهی ز می جرعه
گردد از مستی آسمان رفتار
میکند در طبایع اربع
ظلمات ثلاث را انوار
ساقی آرد گه خمار شکن
فقع شکرین ز دانهٔ نار
نار به نقل چون شراب خوریم
نقل ما نار بینی از لب یار
تیغ خونین کشد می کافر
زخمه گوید که جاهد الکفار
گر به مستی رسی و می نرسد
نرسد دست بر می بازار
بر فلک شو ز تیغ صبح مترس
که نترسد ز تیغ و سر عیار
بر فلک خوانچه کن به دولت می
ز اختران خواه نز خم خمار
ماه نو کن قدح چو هست توان
وز شفق گیر می چو هست یسار
ها ثریا نه خوشهٔ عنب است
دست برکن ز خوشه می بفشار
مار کز روی زهد خاک خورد
ریزد از کام زهر جان او بار
نحل کاب عنب خورد بر تاک
آرد از لب شراب نوش گوار
مثل جام و پارسایان هست
لب دریا و مرغ بوتیمار
پارسا را چه لذت از عشرت
خنفسا را چه کار با عطار
هر که جوید محال ناممکن
هست ممکن که نیست زیرک سار
لیکن ار کس حریف پنداری
عقل طعن آورد بر این پندار
یا اگر گوئی اهل دل کس هست
گویدت دل خطاست این گفتار
گر تو در وهم همدمی جویی
در ره جست گم کنی هنجار
به خطائی که بگذرد در وهم
عاقلان را سزاست استغفار
دوستکانی به هفت مردان بخش
سر به مهرش کن و به خضر سپار
از زکات سر قدح گاهی
جرعهای کن به خاکیان ایثار
بس بس ای دل ز کار آب که عقل
هست از آب کار او بیزار
مدت لهو را غم است انجام
بادهٔ نیک را بد است خمار
هر طرب را مقابل است کرب
هر یمین را برابر است یسار
سنگ را آب بردمد ز شکم
آب را سنگ درفتد به زهار
یک فرح را هزار غم ز پس است
که پس هر فرح غم است هزار
هر چه زین روی کعبتین یک و دوست
بر دگر روی او شش است و چهار
گاو عنبر فکن برهنه تن است
خر بربط بریشمین افسار
دل تصاویر خانهٔ نظر است
شهد الله نبشته گرد عذار
حرز عقل است مرهم دل ریش
تیغ روز است صیقل شب تار
چون رباب است دست بر سر عقل
از دم وصل تو تظلم دار
همچو دف کاغذینش پیراهن
همچو چنگش پلاس بین شلوار
باده را بر خرد مکن غالب
دیو را بر فلک مکن سالار
چند خواهی ز آهوی سیمین
گاو زرین که میخورد گلنار
گر بود ز آن می چو زهرهٔ گاو
خاطر گاو زهره شیر شکار
هم ز می دان که شاه باز خرد
کبک زهره شود به سیرت سار
از من آموز دم زدن به صبوح
دم مسغفرین بالاسحار
جام کیخسرو است خاطر من
که کند راز کائنات اظهار
سلسبیل حلال خور زین جام
وز حمیم حرام شو بیزار
فیض ابن السحاب خور چو صدف
حیض ابن العنب بجا بگذار
شیر پستان شیر خوردستی
حیض خرگوش پس مخور زنهار
ز آب رنگین حجاب عقل مساز
شعلهٔ نار پیش شیر میار
بول شیطان مکن به قاروره
پیش چشم طبیب عقل مدار
عیش اسلاف در سفال مدان
گل سیراب در سراب مکار
لهو و لذت دو مار ضحاکند
هر دو خون خوار و بیگناه آزار
عقل و دین لشکر فریدونند
که برآرند از دو مار، دمار
گر چه خاقانی اهل حضرت نیست
یاد دربانش هست دست افزار
نیست چون پیل مست معرکه لیک
عنکبوتی است روی بر دیوار
سار مسکین که نیست چون بلبل
رومی ارغنون زن گلزار
لاجرم شاید ار به رستهٔ بید
زنگی چار پاره زن شد سار
النثار النثار کامد یار
کاری از روشنی چو آب خزان
یاری از خرمی چو باد بهار
چرخ بر کار و یار ما به صبوح
میکند لعبتان دیده نثار
جام فرعونی اندرآر که صبح
دست موسی برآرد از کهسار
در سفال خم آتشی است که هست
عقل حراق او و روح شرار
در کف از جام خنگ بت بنگر
بر رخ از باده سرخ بت بنگار
خاصه کایام بست پردهٔ کام
خاصه دوران گشاد رشتهٔ کار
مرغ دل یافت دانهٔ سلوت
برق می سوخت کشتهٔ تیمار
بار مشک است و زعفران در جام
پس خط جام چون خط طیار
کو تذوران بزم و کوثر جام
کز سمن زار بشکفد گل زار
این این الکؤس والا قداح
این این الشموس و الاقمار
به مغان آی تا مرا بینی
که ز حبل المتین کنم زنار
عقل اگر دم زند به دست میش
چون زره بر دهان زنم مسمار
خوانچه کن سنت مغان میآر
وز بلورین رکاب میبگسار
عجب است این رکاب و میگویی
کآمد از ماه نو شفق دیدار
میکشد عقل را به زیر رکاب
چون رکاب گران کشند احرار
آفتاب ار سوار شد بر شیر
هست می شیر آفتاب سوار
جرعهای گر به آسمان بخشی
شود از خفتگی زمین کردار
ور زمین را دهی ز می جرعه
گردد از مستی آسمان رفتار
میکند در طبایع اربع
ظلمات ثلاث را انوار
ساقی آرد گه خمار شکن
فقع شکرین ز دانهٔ نار
نار به نقل چون شراب خوریم
نقل ما نار بینی از لب یار
تیغ خونین کشد می کافر
زخمه گوید که جاهد الکفار
گر به مستی رسی و می نرسد
نرسد دست بر می بازار
بر فلک شو ز تیغ صبح مترس
که نترسد ز تیغ و سر عیار
بر فلک خوانچه کن به دولت می
ز اختران خواه نز خم خمار
ماه نو کن قدح چو هست توان
وز شفق گیر می چو هست یسار
ها ثریا نه خوشهٔ عنب است
دست برکن ز خوشه می بفشار
مار کز روی زهد خاک خورد
ریزد از کام زهر جان او بار
نحل کاب عنب خورد بر تاک
آرد از لب شراب نوش گوار
مثل جام و پارسایان هست
لب دریا و مرغ بوتیمار
پارسا را چه لذت از عشرت
خنفسا را چه کار با عطار
هر که جوید محال ناممکن
هست ممکن که نیست زیرک سار
لیکن ار کس حریف پنداری
عقل طعن آورد بر این پندار
یا اگر گوئی اهل دل کس هست
گویدت دل خطاست این گفتار
گر تو در وهم همدمی جویی
در ره جست گم کنی هنجار
به خطائی که بگذرد در وهم
عاقلان را سزاست استغفار
دوستکانی به هفت مردان بخش
سر به مهرش کن و به خضر سپار
از زکات سر قدح گاهی
جرعهای کن به خاکیان ایثار
بس بس ای دل ز کار آب که عقل
هست از آب کار او بیزار
مدت لهو را غم است انجام
بادهٔ نیک را بد است خمار
هر طرب را مقابل است کرب
هر یمین را برابر است یسار
سنگ را آب بردمد ز شکم
آب را سنگ درفتد به زهار
یک فرح را هزار غم ز پس است
که پس هر فرح غم است هزار
هر چه زین روی کعبتین یک و دوست
بر دگر روی او شش است و چهار
گاو عنبر فکن برهنه تن است
خر بربط بریشمین افسار
دل تصاویر خانهٔ نظر است
شهد الله نبشته گرد عذار
حرز عقل است مرهم دل ریش
تیغ روز است صیقل شب تار
چون رباب است دست بر سر عقل
از دم وصل تو تظلم دار
همچو دف کاغذینش پیراهن
همچو چنگش پلاس بین شلوار
باده را بر خرد مکن غالب
دیو را بر فلک مکن سالار
چند خواهی ز آهوی سیمین
گاو زرین که میخورد گلنار
گر بود ز آن می چو زهرهٔ گاو
خاطر گاو زهره شیر شکار
هم ز می دان که شاه باز خرد
کبک زهره شود به سیرت سار
از من آموز دم زدن به صبوح
دم مسغفرین بالاسحار
جام کیخسرو است خاطر من
که کند راز کائنات اظهار
سلسبیل حلال خور زین جام
وز حمیم حرام شو بیزار
فیض ابن السحاب خور چو صدف
حیض ابن العنب بجا بگذار
شیر پستان شیر خوردستی
حیض خرگوش پس مخور زنهار
ز آب رنگین حجاب عقل مساز
شعلهٔ نار پیش شیر میار
بول شیطان مکن به قاروره
پیش چشم طبیب عقل مدار
عیش اسلاف در سفال مدان
گل سیراب در سراب مکار
لهو و لذت دو مار ضحاکند
هر دو خون خوار و بیگناه آزار
عقل و دین لشکر فریدونند
که برآرند از دو مار، دمار
گر چه خاقانی اهل حضرت نیست
یاد دربانش هست دست افزار
نیست چون پیل مست معرکه لیک
عنکبوتی است روی بر دیوار
سار مسکین که نیست چون بلبل
رومی ارغنون زن گلزار
لاجرم شاید ار به رستهٔ بید
زنگی چار پاره زن شد سار
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۳ - مطلع دوم
دیده بانان این کبود حصار
روز کورند یا اولیالابصار
چون جهانی ز خندقی است گلین
کآتشین خندق است گرد حصار
رخش همت برون جهان چو مسیح
زین پل آبگون آتش بار
ای ز پرگار امر نقطهٔ کل
نتوانی برون شد از پرگار
همچو پرگاری از دورنگی حال
یک قدم ثابت و دگر سیار
کیست دنیا؟ زنی استمکاره
چیست در خانهٔ زن غدار
هفت پرده است و زانیات در او
همچو دار القمامه بئس الدار
عقل بکر است و اختران ثیب
ثیباتند حاسد ابکار
دست کفچه مکن به پیش فلک
که فلک کاسهای است خاک انبار
گر به میزان عقل یک درمی
چه کنی دست کفچه چون دینار
از پی آز جانت آزرده است
زآنکه آز است خود سر آزار
آز در دل کنی شود آتش
سرکه بر مس نهی شود زنگار
چون بهین عمر شد چه باید برد
غصه از یار و دردسر ز دیار
لاشه چون سم فکند کس نبرد
منت نعلبند یا بیطار
چون سر از تن برفت سر نکشد
نخوت تاج بخشی دستار
نکند یاد عاقل از مولد
نزند لاف سنجر از سنجار
عمر، جام جم است کایامش
بشکند خرد پس ببندد خوار
همچو گوهر شکستنش خوار است
همچو سیماب بستنش دشوار
آه کز بیم رستم اجل است
خیل افراسیاب عمر آوار
نقد عمر تو برد خاقانی
دهر نوکیسهٔ کهن بازار
چون بهین مایهات برفت از دست
هر چه سود آیدت زیان پندار
بر رخ بخت همچو موی رباب
موی من نغمه میکند هر تار
به بهار و شکوفه خوش سازد
نحل و موسیجه لحن موسیقار
در عروسی گل عجب نبود
گر به حنا کنند دست چنار
روز دولت برادر بخت است
چون رفو گر پسر عم قصار
بخت برنا وقایهٔ عمر است
چشم بینا طلایهٔ رخسار
روز کورند یا اولیالابصار
چون جهانی ز خندقی است گلین
کآتشین خندق است گرد حصار
رخش همت برون جهان چو مسیح
زین پل آبگون آتش بار
ای ز پرگار امر نقطهٔ کل
نتوانی برون شد از پرگار
همچو پرگاری از دورنگی حال
یک قدم ثابت و دگر سیار
کیست دنیا؟ زنی استمکاره
چیست در خانهٔ زن غدار
هفت پرده است و زانیات در او
همچو دار القمامه بئس الدار
عقل بکر است و اختران ثیب
ثیباتند حاسد ابکار
دست کفچه مکن به پیش فلک
که فلک کاسهای است خاک انبار
گر به میزان عقل یک درمی
چه کنی دست کفچه چون دینار
از پی آز جانت آزرده است
زآنکه آز است خود سر آزار
آز در دل کنی شود آتش
سرکه بر مس نهی شود زنگار
چون بهین عمر شد چه باید برد
غصه از یار و دردسر ز دیار
لاشه چون سم فکند کس نبرد
منت نعلبند یا بیطار
چون سر از تن برفت سر نکشد
نخوت تاج بخشی دستار
نکند یاد عاقل از مولد
نزند لاف سنجر از سنجار
عمر، جام جم است کایامش
بشکند خرد پس ببندد خوار
همچو گوهر شکستنش خوار است
همچو سیماب بستنش دشوار
آه کز بیم رستم اجل است
خیل افراسیاب عمر آوار
نقد عمر تو برد خاقانی
دهر نوکیسهٔ کهن بازار
چون بهین مایهات برفت از دست
هر چه سود آیدت زیان پندار
بر رخ بخت همچو موی رباب
موی من نغمه میکند هر تار
به بهار و شکوفه خوش سازد
نحل و موسیجه لحن موسیقار
در عروسی گل عجب نبود
گر به حنا کنند دست چنار
روز دولت برادر بخت است
چون رفو گر پسر عم قصار
بخت برنا وقایهٔ عمر است
چشم بینا طلایهٔ رخسار
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۴ - مطلع سوم
بخ بخ ای بخت و خه خه ای دل دار
هم وفادار و هم جفا بردار
من تو را زان سوی جهان جویان
تو بدین سو سرم گرفته کنار
طفل میخواندمت، زهی بالغ
مست میگفتمت، زهی هشیار
من تو را طفل خفته چون خوانم
که تویی خواب دیدهٔ بیدار
یا شبانگه لقات چون دانم
تو چنین تازه صبح صادق وار
دست بر سر زنی گرت گویم
کن بهین عمر رفته باز پس آر
ور تو خواهی در اجری امسال
آوری خط محو کردهٔ پار
هر چه بخشم به دست مزد از من
نپذیری و بس کنی پیکار
من ز بیکاری ارچه در کارم
به سلاح تو میکنم پیکار
سر نیزه زد آسمان در خاک
که تویی آفتاب نیزه گذار
شهره مرغی به شهر بند قفس
قفس آبنوس لیل و نهار
طیرانت چو دور فکرت من
بر ازین نه مقرنس دوار
عهد نامهٔ وفات زیر پر است
گنج نامهٔ بقات در منقار
دانه از خوشهٔ فلک خوردی
که به پرواز رستی از تیمار
تشنه دارند مرغ پروازی
که چو سیراب گشت ماند از کار
تو ز آب حیات سیرابی
که چو ماهی در آبی از پروار
هدهدی کز عروس ملک مرا
خبر آور تویی و نامه سپار
گلبن تازهای و نیست تو را
چون گل نخل بند تیزی خار
شاه باز سپید روزی از آنک
شویی از زاغ شب سیاهی قار
اینت شه باز کز پی چو منی
صید نسرین کردهای نهمار
که مرا در سه ماه با دو امام
به یکی سال دادهای دیدار
دو امام زمان، دو رکن الدین
دو قوی رکن کعبهٔ اسرار
به موالات این دو رکن شریف
هم تمسک کنم هم استظهار
که به عمر دراز هست مرا
خدمت هر دو رکن پذرفتار
آری این دولتی است سال آورد
چه عجب سال دولت آرد بار
دو فتوح است تازه در یک وقت
دو لطیفه است سفته در یک تار
هر دو رکن جهان مرد میاند
آدمی مجتبی و عیسی یار
هر دو رکن افسر وجود آرای
هر دو رکن اختر سعود نگار
شدم از سعد اتصال دو رکن
خالالسیر ز آفت اشرار
این چو رکن هوا لطافت پاش
و آن چو رکن زمین خلافت دار
وهم این رکن چون مقوم روح
چار ارکان جسم را معیار
کلک آن رکن چون مهندس عقل
پنج دکان شرع را معمار
این زخوی حاکمی ملک عصمت
و آن ز ری عالمی فلک مقدار
نام خوی زین چو روی ری تازه
کار ری ز آن چو نقد خوی به عیار
روی این در ری آفتاب اشراق
خوی او در خوی او رمزد آثار
رکن خوی حبر شافعی توفیق
رکن ری صدر بوحنیفه شعار
با وجود چنین دو حجت شرع
ری و خوی کوفه دان و مصر شمار
هاری از حلم رکن خوی در تب
هان خوی سردش آنک آب بحار
ری از آن رکن مصر ریان است
اوست ریان ز علم و هم ناهار
این حدیث نبی کند تلقین
وان علوم رضی کند تکرار
مجلس هر دو رکن را خوانند
کعب احبار و کعبهٔ اخبار
هر دو فتاح و رمز را مفتاح
هر دو سردار و علم را بندار
دو علی عصمت و دو جعفر جاه
این یکی صادق آن دگر طیار
وز سوم جعفر ار سخن رانم
بر مک از آن خویش دارد عار
هر دو از هیبت و هبت به دو وقت
همچو گل خاضع و چو مل جبار
هر دو برجیس علم و کیوان حلم
هر دو خورشید جود و قطب وقار
خود بر این هر دو قطب میگردد
فلک شرع احمد مختار
شرع را زین دو قطب نیست گزیر
که فلک راست بر دو قطب مدار
هر دو چون کوه و گنج خانهٔ علم
هر دو بحر از درون ول زخار
بحر در کوه بین کنون پس از آنک
کوه در بحر دیدهای بسیار
هر دو زنبور خانهٔ شهوات
کرده غارت چو حیدر کرار
چون علی کاینه نگاه کند
دو علی بین به علم وحی گزار
هر دو رکنند راعی دل من
عمر آن بین مراعی عمار
این به تبریز ز آب چشمهٔ خضر
کرده جلاب جان و من ناهار
آن بری قالب مرا چو مسیح
داد تریاک و روح من بیمار
این مرا زائر، آن مرا عائذ
این مرا مخلص، آن مرا دل دار
چه عجب کامده است ذو القرنین
به سلام برهمنی در غار
بر در پیر شاه مرو گشای
ارسلان آمد و ندادش بار
شاه سنجر شدی به هر هفته
به سلام دو کفش گر یک بار
شمس نزد اسد رود مادام
روح سوی جسد رود هموار
ذره را آفتاب بنوازد
گر برش قدر نیست در مقدار
کنم از حمد و مدح این دو امام
ری و خوی را ز محمدت دو ازار
به خدایی که هم ز عطسهٔ خوک
موش را در جهان کند دیدار
که کرمشان به عطسه ماند راست
کید الحمد واجب آخر کار
گر چه قبله یکی است خاقانی
روی و خوی دان دو قبلهٔ زوار
ربع مسکو ز شکر پر کردی
هم نشد گفته عشری از اعشار
من به ری مکرمی دگر دارم
بکر افلاک و حاصل ادوار
صدر مشروح صدر تاج الدین
کوست صدر صدور و فخر کبار
چون خط جود خوانی از اشراف
چون دم زهد رانی از اخیار
تاج را طوق دار و مملو کند
مالک طوق و مالک دینار
تیر گردون دهان گشاده بماند
پیش تیغ زبانش چون سوفار
خلف صالح امین صالح
که سلف را به ذات اوست فخار
حبر اکرم هم اسطقس کرم
نیر اعظم، آیت دادار
هو روح الوری و لاتعجب
فالیواقت مهجة الاحجار
دل پاکش محل مهر من است
مهر کتف نبی است جای مهار
مهر او تازیم ز مصحف دل
چون ده آیت نیفکنم به کنار
تاج دین جعفر و امین یحیی است
این بهین درج و آن مهینه شمار
تاج دین صاعد و امین عالی است
سر کتاب و افسر نظار
هست امین چار حرف و تاج سه حرف
بسم بین هر سه حرف والله چار
این یمین مراست جای یمین
وان یسار مراست حرز یسار
شمس ملک آمد و ظلال ملوک
عید گوهر شد و هلال تبار
امدح العید والهلال معا
بقریض نتیجة الافکار
مذ رایت الهلال فی سفری
صرت افدی اهلة الاسفار
تا به رویش گرفتهام روزه
جز به یادش نکردهام افطار
کنت بالری فاستقت غللی
من غوادی سحابهٔ مدرار
و ارتفاعی به فیض همته
کارتفاع الریاض بالامطار
لوقضی بالنوال لی وطرا
قضیت بالثناله اوطار
زنده مانداز تعهد چو منی
نام او بالعشی و الابکار
آهو ار سنبل تتار چرید
نه به مشک است زنده نام تتار
تاری از رای او چو بغداد است
از عزیزی به کرخ ماند خوار
بل که تاز آن عزیز ری مصر است
خوار صد قاهره است و قاهره خوار
اوست عیسی و من حواری او
که حیاتم دهد به حسن جوار
خود ندارد حواری عیسی
روز کوری و حاجت شب تار
خصم خواهد که شبه او گردد
شبه عیسی کجا رود بر دار
نیک داند که فحل دورانم
دلم از چرخ ماده طبع افکار
نشکند قدر گوهر سخنم
نظم هر دیو گوهر مهذار
سگ آبی کدام خاک بود
که برد آب قندز بلغار
منم امروز سابق الفضلین
نتوان گفت لاحقند اغیار
که غبار براق من بر عرش
میرود وین خسان حسود غبار
این جدل نیست با نوآمدگان
که ز دیوان من خورند ادرار
بل مرا این مراست بار قدما
که مجلی منم در این مضمار
همه دزدان نظم و نثر مننند
دزد را چو ننهد محل نقار
لیک دزدی که شوختر باشد
بانگ دزدان برآورد ناچار
لیک غماز اوست نطق چنانک
عطسهٔ دزد و سرفهٔ طرار
گر چه حاسد به خاطرم زنده است
خاطرم کشت خواهد او را زار
مار صد سال اگر که خاک خورد
عاقبت خورد خاک باشد مار
این قصیده ز جمع سبعیات
ثامنه است از غرایب اشعار
از در کعبه گر درآویزند
کعبه بر من فشاندی استار
زد قفانبک را قفائی نیک
وامرء القیس را فکند از کار
کردم اطناب و گفتهاند مثل
حاطب اللیل مطنب مکثار
آخر نامه نام تاج کنم
که عسل باشد آخر انهار
هست طومار شکل جوی به خلد
چار جوی بهشت از این طومار
مردم مطلق است از آن نامش
آخر است از صحیفة الاذکار
عذر من بین در آخر قرآن
لفظ الناس را مکن انکار
تا به روز قیام یاد تو باد
واهب الروح، وارث الاعمار
هم وفادار و هم جفا بردار
من تو را زان سوی جهان جویان
تو بدین سو سرم گرفته کنار
طفل میخواندمت، زهی بالغ
مست میگفتمت، زهی هشیار
من تو را طفل خفته چون خوانم
که تویی خواب دیدهٔ بیدار
یا شبانگه لقات چون دانم
تو چنین تازه صبح صادق وار
دست بر سر زنی گرت گویم
کن بهین عمر رفته باز پس آر
ور تو خواهی در اجری امسال
آوری خط محو کردهٔ پار
هر چه بخشم به دست مزد از من
نپذیری و بس کنی پیکار
من ز بیکاری ارچه در کارم
به سلاح تو میکنم پیکار
سر نیزه زد آسمان در خاک
که تویی آفتاب نیزه گذار
شهره مرغی به شهر بند قفس
قفس آبنوس لیل و نهار
طیرانت چو دور فکرت من
بر ازین نه مقرنس دوار
عهد نامهٔ وفات زیر پر است
گنج نامهٔ بقات در منقار
دانه از خوشهٔ فلک خوردی
که به پرواز رستی از تیمار
تشنه دارند مرغ پروازی
که چو سیراب گشت ماند از کار
تو ز آب حیات سیرابی
که چو ماهی در آبی از پروار
هدهدی کز عروس ملک مرا
خبر آور تویی و نامه سپار
گلبن تازهای و نیست تو را
چون گل نخل بند تیزی خار
شاه باز سپید روزی از آنک
شویی از زاغ شب سیاهی قار
اینت شه باز کز پی چو منی
صید نسرین کردهای نهمار
که مرا در سه ماه با دو امام
به یکی سال دادهای دیدار
دو امام زمان، دو رکن الدین
دو قوی رکن کعبهٔ اسرار
به موالات این دو رکن شریف
هم تمسک کنم هم استظهار
که به عمر دراز هست مرا
خدمت هر دو رکن پذرفتار
آری این دولتی است سال آورد
چه عجب سال دولت آرد بار
دو فتوح است تازه در یک وقت
دو لطیفه است سفته در یک تار
هر دو رکن جهان مرد میاند
آدمی مجتبی و عیسی یار
هر دو رکن افسر وجود آرای
هر دو رکن اختر سعود نگار
شدم از سعد اتصال دو رکن
خالالسیر ز آفت اشرار
این چو رکن هوا لطافت پاش
و آن چو رکن زمین خلافت دار
وهم این رکن چون مقوم روح
چار ارکان جسم را معیار
کلک آن رکن چون مهندس عقل
پنج دکان شرع را معمار
این زخوی حاکمی ملک عصمت
و آن ز ری عالمی فلک مقدار
نام خوی زین چو روی ری تازه
کار ری ز آن چو نقد خوی به عیار
روی این در ری آفتاب اشراق
خوی او در خوی او رمزد آثار
رکن خوی حبر شافعی توفیق
رکن ری صدر بوحنیفه شعار
با وجود چنین دو حجت شرع
ری و خوی کوفه دان و مصر شمار
هاری از حلم رکن خوی در تب
هان خوی سردش آنک آب بحار
ری از آن رکن مصر ریان است
اوست ریان ز علم و هم ناهار
این حدیث نبی کند تلقین
وان علوم رضی کند تکرار
مجلس هر دو رکن را خوانند
کعب احبار و کعبهٔ اخبار
هر دو فتاح و رمز را مفتاح
هر دو سردار و علم را بندار
دو علی عصمت و دو جعفر جاه
این یکی صادق آن دگر طیار
وز سوم جعفر ار سخن رانم
بر مک از آن خویش دارد عار
هر دو از هیبت و هبت به دو وقت
همچو گل خاضع و چو مل جبار
هر دو برجیس علم و کیوان حلم
هر دو خورشید جود و قطب وقار
خود بر این هر دو قطب میگردد
فلک شرع احمد مختار
شرع را زین دو قطب نیست گزیر
که فلک راست بر دو قطب مدار
هر دو چون کوه و گنج خانهٔ علم
هر دو بحر از درون ول زخار
بحر در کوه بین کنون پس از آنک
کوه در بحر دیدهای بسیار
هر دو زنبور خانهٔ شهوات
کرده غارت چو حیدر کرار
چون علی کاینه نگاه کند
دو علی بین به علم وحی گزار
هر دو رکنند راعی دل من
عمر آن بین مراعی عمار
این به تبریز ز آب چشمهٔ خضر
کرده جلاب جان و من ناهار
آن بری قالب مرا چو مسیح
داد تریاک و روح من بیمار
این مرا زائر، آن مرا عائذ
این مرا مخلص، آن مرا دل دار
چه عجب کامده است ذو القرنین
به سلام برهمنی در غار
بر در پیر شاه مرو گشای
ارسلان آمد و ندادش بار
شاه سنجر شدی به هر هفته
به سلام دو کفش گر یک بار
شمس نزد اسد رود مادام
روح سوی جسد رود هموار
ذره را آفتاب بنوازد
گر برش قدر نیست در مقدار
کنم از حمد و مدح این دو امام
ری و خوی را ز محمدت دو ازار
به خدایی که هم ز عطسهٔ خوک
موش را در جهان کند دیدار
که کرمشان به عطسه ماند راست
کید الحمد واجب آخر کار
گر چه قبله یکی است خاقانی
روی و خوی دان دو قبلهٔ زوار
ربع مسکو ز شکر پر کردی
هم نشد گفته عشری از اعشار
من به ری مکرمی دگر دارم
بکر افلاک و حاصل ادوار
صدر مشروح صدر تاج الدین
کوست صدر صدور و فخر کبار
چون خط جود خوانی از اشراف
چون دم زهد رانی از اخیار
تاج را طوق دار و مملو کند
مالک طوق و مالک دینار
تیر گردون دهان گشاده بماند
پیش تیغ زبانش چون سوفار
خلف صالح امین صالح
که سلف را به ذات اوست فخار
حبر اکرم هم اسطقس کرم
نیر اعظم، آیت دادار
هو روح الوری و لاتعجب
فالیواقت مهجة الاحجار
دل پاکش محل مهر من است
مهر کتف نبی است جای مهار
مهر او تازیم ز مصحف دل
چون ده آیت نیفکنم به کنار
تاج دین جعفر و امین یحیی است
این بهین درج و آن مهینه شمار
تاج دین صاعد و امین عالی است
سر کتاب و افسر نظار
هست امین چار حرف و تاج سه حرف
بسم بین هر سه حرف والله چار
این یمین مراست جای یمین
وان یسار مراست حرز یسار
شمس ملک آمد و ظلال ملوک
عید گوهر شد و هلال تبار
امدح العید والهلال معا
بقریض نتیجة الافکار
مذ رایت الهلال فی سفری
صرت افدی اهلة الاسفار
تا به رویش گرفتهام روزه
جز به یادش نکردهام افطار
کنت بالری فاستقت غللی
من غوادی سحابهٔ مدرار
و ارتفاعی به فیض همته
کارتفاع الریاض بالامطار
لوقضی بالنوال لی وطرا
قضیت بالثناله اوطار
زنده مانداز تعهد چو منی
نام او بالعشی و الابکار
آهو ار سنبل تتار چرید
نه به مشک است زنده نام تتار
تاری از رای او چو بغداد است
از عزیزی به کرخ ماند خوار
بل که تاز آن عزیز ری مصر است
خوار صد قاهره است و قاهره خوار
اوست عیسی و من حواری او
که حیاتم دهد به حسن جوار
خود ندارد حواری عیسی
روز کوری و حاجت شب تار
خصم خواهد که شبه او گردد
شبه عیسی کجا رود بر دار
نیک داند که فحل دورانم
دلم از چرخ ماده طبع افکار
نشکند قدر گوهر سخنم
نظم هر دیو گوهر مهذار
سگ آبی کدام خاک بود
که برد آب قندز بلغار
منم امروز سابق الفضلین
نتوان گفت لاحقند اغیار
که غبار براق من بر عرش
میرود وین خسان حسود غبار
این جدل نیست با نوآمدگان
که ز دیوان من خورند ادرار
بل مرا این مراست بار قدما
که مجلی منم در این مضمار
همه دزدان نظم و نثر مننند
دزد را چو ننهد محل نقار
لیک دزدی که شوختر باشد
بانگ دزدان برآورد ناچار
لیک غماز اوست نطق چنانک
عطسهٔ دزد و سرفهٔ طرار
گر چه حاسد به خاطرم زنده است
خاطرم کشت خواهد او را زار
مار صد سال اگر که خاک خورد
عاقبت خورد خاک باشد مار
این قصیده ز جمع سبعیات
ثامنه است از غرایب اشعار
از در کعبه گر درآویزند
کعبه بر من فشاندی استار
زد قفانبک را قفائی نیک
وامرء القیس را فکند از کار
کردم اطناب و گفتهاند مثل
حاطب اللیل مطنب مکثار
آخر نامه نام تاج کنم
که عسل باشد آخر انهار
هست طومار شکل جوی به خلد
چار جوی بهشت از این طومار
مردم مطلق است از آن نامش
آخر است از صحیفة الاذکار
عذر من بین در آخر قرآن
لفظ الناس را مکن انکار
تا به روز قیام یاد تو باد
واهب الروح، وارث الاعمار
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۵ - در رثاء امام عز الدین ابوعمر و اسعد
کو دلی کانده کسارم بود و بس
از جهان زو بودهام خشنود و بس
مرغ دیدی کو رباید دانه را
محنت این دل هم چنان بربود و بس
من ز چرخ آبگون نان خواستم
او جگر اجری من فرمود و بس
چرخ بر من عید کرد و هر مهم
ماه نوصاع تهی بنمود و بس
من زکات استان او در قحط سال
هم بصاعی باد میپیمود و بس
ز آتش دولت چو در شب ز اختران
گرمیی نادیده دیدم، دود و بس
مایهٔ سلوت به غربت شد ز دست
دل زیان افتاد و محنت سود و بس
تا به تبریزم دو چیزم حاصل است
نیم نان و آب مهران رود و بس
زیر خاک آساید آن کز تخم ماست
تخم هم در زیر خاک آسود و بس
چون بروید تخم محنتها کشد
محنت داسش که سر بدرود و بس
آتش از دست فلک سودم به دست
کو به پای غم چو خاکم سود و بس
عودی خاک آتشین اطلس کنم
ز آب خونین کاین مژه پالود و بس
گر چه غم فرسودهٔ دوران بدم
مرگ عز الدین مرا فرسود و بس
بر سر خاکش خجل بنشست چرخ
نیم رو خاکی و خون آلود و بس
مه به اشک از خاک راه کهکشان
گل گرفت و خاک او اندود وبس
گفتم ای چرخ این چنین چون کردهای
پس به خون ما توئی ماخوذ و بس
هم ز عذر خود تظلم کرد چرخ
کان تظلم گوش من بشنود و بس
بر لباس دین طراز شرع را
لفظ و کلکش بود تار و پود و بس
مهدی دین بود لیکن چون مسیح
بر دل بیمارم او بخشود و بس
جاه و جانی بس به تمکین و حضور
بر تن و جان من او افزود و بس
گر چه در تبریز دارم دوستان
دوستی جانی مرا او بود و بس
بعد از او در خاک تبریزم چکار
کابروی کار من او بود و بس
از جهان زو بودهام خشنود و بس
مرغ دیدی کو رباید دانه را
محنت این دل هم چنان بربود و بس
من ز چرخ آبگون نان خواستم
او جگر اجری من فرمود و بس
چرخ بر من عید کرد و هر مهم
ماه نوصاع تهی بنمود و بس
من زکات استان او در قحط سال
هم بصاعی باد میپیمود و بس
ز آتش دولت چو در شب ز اختران
گرمیی نادیده دیدم، دود و بس
مایهٔ سلوت به غربت شد ز دست
دل زیان افتاد و محنت سود و بس
تا به تبریزم دو چیزم حاصل است
نیم نان و آب مهران رود و بس
زیر خاک آساید آن کز تخم ماست
تخم هم در زیر خاک آسود و بس
چون بروید تخم محنتها کشد
محنت داسش که سر بدرود و بس
آتش از دست فلک سودم به دست
کو به پای غم چو خاکم سود و بس
عودی خاک آتشین اطلس کنم
ز آب خونین کاین مژه پالود و بس
گر چه غم فرسودهٔ دوران بدم
مرگ عز الدین مرا فرسود و بس
بر سر خاکش خجل بنشست چرخ
نیم رو خاکی و خون آلود و بس
مه به اشک از خاک راه کهکشان
گل گرفت و خاک او اندود وبس
گفتم ای چرخ این چنین چون کردهای
پس به خون ما توئی ماخوذ و بس
هم ز عذر خود تظلم کرد چرخ
کان تظلم گوش من بشنود و بس
بر لباس دین طراز شرع را
لفظ و کلکش بود تار و پود و بس
مهدی دین بود لیکن چون مسیح
بر دل بیمارم او بخشود و بس
جاه و جانی بس به تمکین و حضور
بر تن و جان من او افزود و بس
گر چه در تبریز دارم دوستان
دوستی جانی مرا او بود و بس
بعد از او در خاک تبریزم چکار
کابروی کار من او بود و بس
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۸ - مطلع دوم
سر حد بادیه است روان پاش بر سرش
جان را حنوط کن ز سموم معطرش
گوگرد سرخ و مشک سیه خاک و باد اوست
باد بهشت زاده ز خاک مطهرش
ناف ز می است کعبه مگر ناف مشک شد
کاندر سموم کرد اثر مشک اذفرش
خونت ریز بیدیت مشمر بادیه که هست
عمر دوباره در سفر روح پرورش
در بادیه ز شمهٔ قدسی عجب مدار
گر بر دمد ز بیخ ز قوم آب کوثرش
از سبزه و ز پر ملایک به هر دوگام
مدهامتان نوشته دو بستان اخضرش
دریای خشک دیدهای و کشتیی روان
هان بادیه نگه کن و هان ناقه بنگرش
دریای پر عجایب وز اعراب موج زن
از حلهها جزیره و از مکه معبرش
وآن کشتی روندهتر از بادبان چرخ
خوشگامتر ز زورق مه چار لنگرش
لنگر شکوه باد کند دفع پس چرا
در چار لنگر است روان باد صرصرش
جوزا سوار دیده نهای بر بنات نعش
ناقه نگر کجاوه و هم خفته از برش
اشتر بنات نعش و دو پیکر سوار او
ماه دگر سوار شده بر دو پیکرش
گیسوی حور و گوی زنخدانش بین بهم
دستارچه کجاوه و ماه مدورش
اشتر بنات نعش و دو پیکر سوار او
ماه دگر سوار شده بر دو پیکرش
گیسوی حور و گوی ز نخدانش بین بهم
دستارچه کجاوه و ماه مدورش
ماند کجاوه حاملهٔ خوش خرام را
اندر شکم دو بچه بمانده محصرش
یا بیقلم دو نون مربع نگاشته
اندر میان چو تا دو نقط کرده مضمرش
و آن ساربان ز برق سراب برنده چشم
وز آفتاب چهره چو میغ مکدرش
چون صد هزار لام الف افتاده یک به یک
از دور دست و پای نجیبان رهبرش
وادی چو دشت محشر و بختی روان چنانک
کوه گران که سیر بود روز محشرش
بلک آن چنان شده ز ضعیفی که بگذرد
در چشم سوزنی به مثل جسم لاغرش
چون صوفیانش بارکشی بیش و قوت کم
هم رقص و هم سماع همه شب میسرش
هر که از جلاجل و جرس آواز میشنود
در وهم نفخ صور همی شد مصورش
صحن زمین ز کوکبهٔ هودج آنچنانک
گفتی که صد هزار فلک شد مشهرش
و آن هودج خلیفه متوج به ماه زر
چون شب کز آفتاب نهی بر سر افسرش
سالی میان بادیه دیدند فرغری
ز آنسان که ره که گفت نکردند باورش
باور کنی مرا که بدیدم به چشم خویش
امسال چون فرات روان چند فرغرش
ظن بود حاج را که مگر آب چشم من
جیحون سلیل کرد بر آن خاک اغبرش
یا شعر آبدار من از دست روزگار
نقش الحجر نمود بر آن کوه و کردرش
جان را حنوط کن ز سموم معطرش
گوگرد سرخ و مشک سیه خاک و باد اوست
باد بهشت زاده ز خاک مطهرش
ناف ز می است کعبه مگر ناف مشک شد
کاندر سموم کرد اثر مشک اذفرش
خونت ریز بیدیت مشمر بادیه که هست
عمر دوباره در سفر روح پرورش
در بادیه ز شمهٔ قدسی عجب مدار
گر بر دمد ز بیخ ز قوم آب کوثرش
از سبزه و ز پر ملایک به هر دوگام
مدهامتان نوشته دو بستان اخضرش
دریای خشک دیدهای و کشتیی روان
هان بادیه نگه کن و هان ناقه بنگرش
دریای پر عجایب وز اعراب موج زن
از حلهها جزیره و از مکه معبرش
وآن کشتی روندهتر از بادبان چرخ
خوشگامتر ز زورق مه چار لنگرش
لنگر شکوه باد کند دفع پس چرا
در چار لنگر است روان باد صرصرش
جوزا سوار دیده نهای بر بنات نعش
ناقه نگر کجاوه و هم خفته از برش
اشتر بنات نعش و دو پیکر سوار او
ماه دگر سوار شده بر دو پیکرش
گیسوی حور و گوی زنخدانش بین بهم
دستارچه کجاوه و ماه مدورش
اشتر بنات نعش و دو پیکر سوار او
ماه دگر سوار شده بر دو پیکرش
گیسوی حور و گوی ز نخدانش بین بهم
دستارچه کجاوه و ماه مدورش
ماند کجاوه حاملهٔ خوش خرام را
اندر شکم دو بچه بمانده محصرش
یا بیقلم دو نون مربع نگاشته
اندر میان چو تا دو نقط کرده مضمرش
و آن ساربان ز برق سراب برنده چشم
وز آفتاب چهره چو میغ مکدرش
چون صد هزار لام الف افتاده یک به یک
از دور دست و پای نجیبان رهبرش
وادی چو دشت محشر و بختی روان چنانک
کوه گران که سیر بود روز محشرش
بلک آن چنان شده ز ضعیفی که بگذرد
در چشم سوزنی به مثل جسم لاغرش
چون صوفیانش بارکشی بیش و قوت کم
هم رقص و هم سماع همه شب میسرش
هر که از جلاجل و جرس آواز میشنود
در وهم نفخ صور همی شد مصورش
صحن زمین ز کوکبهٔ هودج آنچنانک
گفتی که صد هزار فلک شد مشهرش
و آن هودج خلیفه متوج به ماه زر
چون شب کز آفتاب نهی بر سر افسرش
سالی میان بادیه دیدند فرغری
ز آنسان که ره که گفت نکردند باورش
باور کنی مرا که بدیدم به چشم خویش
امسال چون فرات روان چند فرغرش
ظن بود حاج را که مگر آب چشم من
جیحون سلیل کرد بر آن خاک اغبرش
یا شعر آبدار من از دست روزگار
نقش الحجر نمود بر آن کوه و کردرش
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۰ - مطلع چهارم
من صید آنکه کعبهٔ جانهاست منظرش
با من به پای پیل کند جنگ عبهرش
صد پیلوار خواهدم از زر خشک از آنک
مشک است پیل بالا در سنبل ترش
دل تو سنی کجا کند آن را که طوقوار
در گردن دل است کمند معنبرش
نقد است سرخرویی دل با هزار درد
از تنگی کمند، نه از وجه دیگرش
خاقانی است هندوی آن هندوانه زلف
وان زنگیانه خال سیاه مدورش
چون موی زنگیش سیه و کوته است روز
از ترک تاز هندوی آشوب گسترش
خاقانی از ستایش کعبه چه نقص دید
کز زلف و خال گوید و کعبه برابرش
بیحرمتی بود نه حکیمی، که گاه ورد
زند مجوس خواند و مصحف ببر درش
نی نی بجای خویش نسیبی همی کند
نعتی است زان دلبر و کعبه است دلبرش
خال سیاه او حجر الاسود است از آنک
ماند به خال زلف به خم حلقهٔ درش
سنگ سیه مخوان حجر کعبه را از آنک
خوانند روشنان همه خورشید اسمرش
گویی برای بوس خلایق پدید شد
بر دست راست بیضهٔ مهر پیمبرش
خاقانیا به کعبه رسیدی روان بپاش
گر چه نه جنس پیش کش است این محقرش
دیدی جناب حق جنب آرزو مشو
کعبه مطهر است، جنب خانه مشمرش
با آب و جاه کعبه وجود تو حیض توست
هم ز آب چاه کعبه فرو شوی یک سرش
این زال سرسپید سیه دل طلاق ده
آنک ببین معاینه فرزند شوهرش
تا حشر مرده زست و جنب مرد هر کسی
کاین شوخ مستحاضه فرو شد به بسترش
کی بدترین حبائل شیطان کند طلب
آن کس که با حمایل سلطان بود برش
خورشید را بر پسر مریم است جای
جای سها بود به بر نعش و دخترش
از چنبر کبود فلک چون رسن مپیچ
مردی کن و چو طفل برون جه ز چنبرش
اول فسون دهد فلک آخر گلو برد
آخر به رنجی ار شوی اول فسون خورش
اول به رفق دانه فشانند پیش مرغ
چون صید شد به قهر ببرند حنجرش
سوگند خور به کعبه و هم کعبه داند آنک
چون من نبود و هم نبود یک ثناگرش
شکر جمال گوی که معمار کعبه اوست
یارب چو کعبه دار عزیز و معمرش
شاه سخن به خدمت شاه سخا رسید
شاه سخا سخن ز فلک دید برترش
طبع زبان چو تیر خزر دید و تیغ هند
از روم ساخت جوشن و از مصر مغفرش
آری منم که رومی مصری است خلعتم
ز آن کس که رفت تا خزر و هند مخمرش
صبح و شفق شدم سر و تن ز اطلس و قصب
ز آن کس که رکن خانهٔ دین خواند جعفرش
بر تاج آفتاب کشم سر به طوق او
بر ابلق فلک فکنم زین به استرش
دیدم که سیئات جهانش نکرد صید
ز آن رد نکردم این حسنات موفرش
سلطان دل و خلیفه همم خوانمش از آنک
سلطان پدر نوشت و خلیفه برادرش
در حضرت خلیفه کجا ذکر من شدی
گر نیستی مدد ز کرامات مظهرش
ختم کمال گوهر عباس مقتفی
کاعزاز یافت گوهر آدم ز جوهرش
از مصطفی خلیفه و چون آدم صفی
از خود خلیفه کرد خدای گروگرش
انصاف ده که آدم ثانی است مقتفی
در طینت است نور یدالله مخمرش
از خط کردگار فلک راست محضری
المقتفی خلیفتنا مهر محضرش
در دست روزگار فلک راست محضری
المقتفی ابوالخلفا نقش دفترش
بوبکر سیرت است و علی علم، تا ابد
من در دعا بلال و به خدمت چو قنبرش
با من به پای پیل کند جنگ عبهرش
صد پیلوار خواهدم از زر خشک از آنک
مشک است پیل بالا در سنبل ترش
دل تو سنی کجا کند آن را که طوقوار
در گردن دل است کمند معنبرش
نقد است سرخرویی دل با هزار درد
از تنگی کمند، نه از وجه دیگرش
خاقانی است هندوی آن هندوانه زلف
وان زنگیانه خال سیاه مدورش
چون موی زنگیش سیه و کوته است روز
از ترک تاز هندوی آشوب گسترش
خاقانی از ستایش کعبه چه نقص دید
کز زلف و خال گوید و کعبه برابرش
بیحرمتی بود نه حکیمی، که گاه ورد
زند مجوس خواند و مصحف ببر درش
نی نی بجای خویش نسیبی همی کند
نعتی است زان دلبر و کعبه است دلبرش
خال سیاه او حجر الاسود است از آنک
ماند به خال زلف به خم حلقهٔ درش
سنگ سیه مخوان حجر کعبه را از آنک
خوانند روشنان همه خورشید اسمرش
گویی برای بوس خلایق پدید شد
بر دست راست بیضهٔ مهر پیمبرش
خاقانیا به کعبه رسیدی روان بپاش
گر چه نه جنس پیش کش است این محقرش
دیدی جناب حق جنب آرزو مشو
کعبه مطهر است، جنب خانه مشمرش
با آب و جاه کعبه وجود تو حیض توست
هم ز آب چاه کعبه فرو شوی یک سرش
این زال سرسپید سیه دل طلاق ده
آنک ببین معاینه فرزند شوهرش
تا حشر مرده زست و جنب مرد هر کسی
کاین شوخ مستحاضه فرو شد به بسترش
کی بدترین حبائل شیطان کند طلب
آن کس که با حمایل سلطان بود برش
خورشید را بر پسر مریم است جای
جای سها بود به بر نعش و دخترش
از چنبر کبود فلک چون رسن مپیچ
مردی کن و چو طفل برون جه ز چنبرش
اول فسون دهد فلک آخر گلو برد
آخر به رنجی ار شوی اول فسون خورش
اول به رفق دانه فشانند پیش مرغ
چون صید شد به قهر ببرند حنجرش
سوگند خور به کعبه و هم کعبه داند آنک
چون من نبود و هم نبود یک ثناگرش
شکر جمال گوی که معمار کعبه اوست
یارب چو کعبه دار عزیز و معمرش
شاه سخن به خدمت شاه سخا رسید
شاه سخا سخن ز فلک دید برترش
طبع زبان چو تیر خزر دید و تیغ هند
از روم ساخت جوشن و از مصر مغفرش
آری منم که رومی مصری است خلعتم
ز آن کس که رفت تا خزر و هند مخمرش
صبح و شفق شدم سر و تن ز اطلس و قصب
ز آن کس که رکن خانهٔ دین خواند جعفرش
بر تاج آفتاب کشم سر به طوق او
بر ابلق فلک فکنم زین به استرش
دیدم که سیئات جهانش نکرد صید
ز آن رد نکردم این حسنات موفرش
سلطان دل و خلیفه همم خوانمش از آنک
سلطان پدر نوشت و خلیفه برادرش
در حضرت خلیفه کجا ذکر من شدی
گر نیستی مدد ز کرامات مظهرش
ختم کمال گوهر عباس مقتفی
کاعزاز یافت گوهر آدم ز جوهرش
از مصطفی خلیفه و چون آدم صفی
از خود خلیفه کرد خدای گروگرش
انصاف ده که آدم ثانی است مقتفی
در طینت است نور یدالله مخمرش
از خط کردگار فلک راست محضری
المقتفی خلیفتنا مهر محضرش
در دست روزگار فلک راست محضری
المقتفی ابوالخلفا نقش دفترش
بوبکر سیرت است و علی علم، تا ابد
من در دعا بلال و به خدمت چو قنبرش
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۶ - قصیدهٔ مرآت الصفا، در حکمت و تکمیل نفس
دل من پیر تعلیم است و من طفل زبان دانش
دم تسلیم سر عشر و سر زانو دبستانش
نه هر زانو دبستان است و هر دم لوح تسلیمش
نه هر دریا صدف دار است و هر نم قطره نیسانش
سر زانو دبستانی است چون کشتی نوح آن را
که طوفان جوش درد اوست جودی گرد دامانش
خود آن کس را که روزی شد دبستان از سر زانو
نه تا کعبش بود جودی و نی تا ساق طوفانش
نه مرد این دبستان است هرگز جنبشی در وی
بهر دم چار طوفان نیست در بنیاد ارکانش
دبستان از سر زانوست خاص آن شیر مردی را
که چون سگ در پس زانو نشاند شیر مردانش
کسی کز روی سگجانی نشیند در پس زانو
به زانو پیش سگساران نشستن نیست امکانش
کسی کاین خضر معنی راست دامن گیر چون موسی
کف موسی و آب خضر بینی در گریبانش
همه تلقینش آیاتی که خاموشی است تاویلش
همه تعلیمش اشکالی که نادانی است برهانش
مرا بر لوح خاموشی الف، ب، ت نوشت اول
که درد سر زبان است و ز خاموشی است درمانش
نخست از من زبان بستد که طفل اندر نوآموزی
چو نایش بیزبان باید نه چون بربط زبان دانش
چو ماندم بیزبان چون نای جان در من دمید از لب
که تا چون نای سوی چشم رانم دم به فرمانش
چنان در بوتهٔ تلقین مرا بگداخت کاندر من
نه شیطان ماند و وسواسش نه آدم ماند و عصیانش
به گوش من فرو گفت آنچه گر نسخت کنم شاید
صحیفه صفحهٔ گردون و دوده جرم کیوانش
نوشتم ابجد تجرید پس چون نشرهٔ طفلان
نگاریدم به سرخ و زرد ز اشک و چهره هزمانش
چو از برکردم این ابجد که هست از نیستی سرش
ز یادم شد معمائی که هستی بود عنوانش
چو دیدم کاین دبستان راست کلی علم نادانی
هر آنچم حفظ جزوی بود شستم ز آب نسیانش
زهی تحصیل دانائی که سوی خود شدم نادان
که را استاد دانا بود چون من کرد نادانش
چو طوطی کینه بیند شناسد خود بیفتد پی
چو خود در خود شود حیران کند حیرت سخندانش
در این تعلیم شد عمر و هنوز ابجد همی خوانم
ندانم کی رقوم آموز خواهم شد به دیوانش
هنوزم عقل چون طفلان سر بازیچه میدارد
که این نارنج گون حقه به بازی کرد حیرانش
نظاره میکنم ویحک در این هنگامهٔ طفلان
که مشکین مهره آسوده است و نیلی حقه گردانش
به پایان آمد این هنگامه کاینک روز آخر شد
بود هر جا که هنگامه است شب هنگام پایانش
خرد ناایمن است از طبع ز آن حرزش کنم حیرت
چو موسی زنده در تابوت از آن دارم به زندانش
خرد بر راه طبع آید که مهد نفس موسی را
گذر بر خیل فرعون است و ناچار است ز ایشانش
هوا میخواست تا در صف بالا برتری جوید
گرفتم دست و افکندم به صف پای ماچانش
به اول نفس چون زنبور کافر داشم لیکن
به آخر یافتم چون شاه زنبوران مسلمانش
مگر میخواست تا مرتد شود نفس از سر عادت
مرا این سر چو پیدا شد بریدم سر به پنهانش
میان چار دیواری به خاکش کردم و از خون
سر گورش بیند و دم چو تلقیم کردم ایمانش
که گور کشتگان باشد به مون اندوده بیرون سو
ولیکن ز اندرون باشد به مشک آلوده رضوانش
نترسم زآنکه نباش طلیعت گور بشکافد
که مهتاب شریعت را به شب کردم نگهبانش
ز گور نفس اگر بر رست خار الحمدلله گو
برون سوخار دیدستی درون سو بین گلستانش
مرا همت چو خورشید است شاهنشاه زند آسا
که چرخش زیر ران است و سر عیساست بر رانش
بلی خود همت درویش چون خورشید میباید
که سامانش همه شاهی و او فارغ ز سامانش
سلیمانی است این همت به ملک خاص درویشی
که کوس رب هب لی میزنند از پیش میدانش
دو بت بینی جهان و جان فتاده در لگد کوبش
دو سگ بینی نیاز و آز بسته پیش دربانش
زهی خضر سکندر دل هوا تخت و خرد تاجش
زهی سرمست عاقل جان، بقا نزل و رضا خوانش
دو خازن فکر و الهامش دو حارس شرع و توفیقش
دو ذمی نفس و آمالش دو رسمی چرخ و کیهانش
نه چون چیپال هند از جور تختی کرده طاغوتش
نه چون خاقان چین از ظلم تاجی داده طقیانش
ز بهر مطبخ تسلیم هیمه تخت چیپالش
برای مرکب اخلاص نعل از تاج خاقانش
چو در میدان آزادی سواریش آرزو کردی
سر آمال بودی گوی و پای عقل چوگاتنش
دلم قصر مشبک داشت همچون خان زنبوران
برون ساده درو بام و درون نعمت فراوانش
نه خان عنکبوت آسا سرا پرده زده بیرون
درون ویرانه و برخوان مگس بینند بریانش
نه چون ماهی درون سو صفر و بیرون از درم گنجش
که بیرون چون صدف عور و درون سو از گهر کانش
برفتم پیش شاهنشاه همت تا زمین بوسم
اشارت کرد دولت را که بالا خوان و بنشانش
به خوان سلوتم بنشاند و خوان حاجت نبود آنجا
که اشکم چون نمک بود و رخ زرین نمکدانش
به دستم دوستکانی داد جام خاص خرسندی
که خاک جرعه چین شد خضر و جرعه آب حیوانش
کسی کاین نزل و منزل دید ممکن نیست تحویلش
کسی کاین نقل و مجلس یافت حاجت نیست نقلانش
مرا چون دعوت عیسی است عیدی هر زمان در دل
دلم قربان عید فقر و گنج گاو قربانش
مرا دل گفت گنج فقر داری در جهان منگر
نعیم مصر دیده کس چه باید قحط کنعانش
بن دامان شبستان کن به شرط آنکه هر روزی
بساطی سازی از رخسار و جارویی ز مژگانش
چو براند اسب عمرت را عوانان فلک سخره
چه جوئی زین علف خانه که قحط افتاد درد خانش
نیابی جو خنوری را که دوران سوخت بنگاهش
نبینی نان تنوری راکه طوفان کرد ویرانش
بدیدی جو به جو گیتی ندارد جو در این خرمن
مخر چون ترک جو گفتی به یک جو ناز دهقانش
چو صرع آمیخت با عقلی نه سر ماند نه دستارش
چو دزد آویخت بر باری نه خر ماند نه پالانش
فلک هم تنگ چشمی دان که بر خوان دفع مهمان را
ز روز و شب دو سگ بسته است خوانسالار دورانش
نترسی زین سگ ابلق که دریده است پیش از تو
بسی شیران دندان خای و پی کرده است دندانش
به چرخ گندناگون بر دو نان بینی ز یک خوشه
که یک دیگ تو را گشنیز ناید زان دو تا نانش
بدین نان ریزهها منگر که دارد شب برین سفره
که از دریوزهٔ عیسی است خشکاری در انبانش
نماز مرده کن بر حرص لیکن چون وضو سازی
که بیآبی است عالم را و در حیضند سکانش
وگر گویم تیمم کن به خاکی چون کنی کانجا
به خون کشتگان آبوده شد خاک بیابانش
نهاد تن پرستان را گل خندان گلخن دان
درون سو خبث و ناپاکی، برونسو در و مرجانش
سگان آز را عید است چون میر تو خوان سازد
تو شیری روزه میدار و مبین در سبع الوانش
نعیم پاک بستاند، چو کرد آلوده بسپارد
نه شرم از آبدست آید نه ننگ از آب دستانش
دریغا کاش دانستی که در گلخن میافزاید
ز چندین خوردن خون رزان و خون حیوانش
بگو با میر کاندر پوست سگ داری و هم جیفه
سگ از بیرون در گردد تو هم کاسه مگردانش
کشف در پوست میرد لیک افعی پوست بگذارد
تو کم ز افعی نهای در پوست چون ماندی بجامانش
سلیمانی مکن دعوی نخست این دیوانی را
بکش یا بند کن یا کار فرما یا برون رانش
چو جان کار فرمایت به باغ خلد خواهد شد
حواس کار کن در حبس تن مگذار و برهانش
که خوش نبود که شاهنشه ز غربت باز ملک آید
به مانده خاصگان در بند او فارغ در ایوانش
سفر بیرون ازین عالم کن و بالای این عالم
که دل زین هر دو مستغنی است برتر زین وزان دانش
دو عالم چیست دو کفه است میزان مشیت را
وزین دو کفه بیرون است هر کو هست وزانش
زنی باشد نه مردی کز دو عالم خانهای سازد
که ناهید است نی کیوان که باشد خانه میزانش
ز خاک پای مردان کن چو بخت حاسبان تاجت
وگر تاج زرت بخشند سر درد زد و مستانش
نه درویش است هرکش تاج سلطانی کند سغبه
که درویش آنکه سلطانی و درویشی است یکسانش
دگر صف خاص تر بینی در او درویش سلطان دل
که خاک پای درویشان نماید تاج سلطانش
نه خود سلطان درویشان خاص است احمد مرسل
که از نون والقلم طغر است بر منشور فرقانش
چو درویشی به درویشان نظر به کن که قرص خور
به عریانان دهد زربفت و خود بینند عریانش
سخا هنگام درویشی فزونتر کن که شاخ زر
چو درویش خزان گردد پدید آید زر افشانش
سخا بهر جزا کردن ربا خواری است در همت
که یک بدهی و آنگه ده جزا خواهی زیز دانش
ز بدگر نیکوی ناید تو عذرش ز آفرینش نه
که معذور است مار ار نیست چون نحل عسل شانش
و گرچه نحل وقتی نوش بارد نیش هم دارد
تو آن منگر که اوحی ربک آمد وحی در شانش
میالای ار توانی دست ازین آلایش گیتی
که دنیا سنگ استنجاست و آلوده است شیطانش
رقمهائی که مرموز است اندر خرقه از بخیه
رقوم لوح محفوظ است اگر خوانی به ایقانش
همه کس عاشق دنیا و ما فارغ ز غم ایرا
غم معشوق سگدل هست بر عشاق سگجانش
بدین اقبال یک هفته که بفزاید مشو غره
که چون ماه دو هفته است آن کز افزونی است نقصانش
به چالاکی به بید انجیر منگر در مه نیسان
بدان افتادگی بنگر که بینی ماه آبانش
ز چرخ اقبال بیادبار خواهی او ندارد هم
که اقبال مه نو هست با ادبار سرطانش
بقائی نیست هیچ اقبال را چند آزمودستی
خود اینک لابقا مقلوب اقبال است برخوانش
بترس از تیرباران ضعیفان در کمین شب
که هر کو هست نالان تر قوی تر زخم پیکانش
حذر کن ز آه مظلومی که بیدار است و خون باران
تو شب خفته به بالین تو سیل آید ز بارانش
ز تعجیل قضای بد، پناهی ساز کاندر پی
به خاک افکندهای داری که لرزد عرش ز افغانش
چون بیژن داری اندر چه مخسب افراسیاب آسا
که رستم در کمین است و کمندی زیر خفتانش
تو همچون کرم قزمستی و خفته و آنکش آزردی
چو کرمی کن به شب تابد ببین بیدار و سوزانش
سگی کردی کنون العفو میگو گر پشیمانی
که سگ هم عفو میگوید مگر دل شد پشیمانش
اگر پیری گه مردن چرا بیفتد نالانت
که طفل آنک گه زادن همی بینند گریانش
تو را از گوسفند چرخ دنیا مینهد دنبه
توبر گاو زمین برده اساس قصر و بنیانش
زمین دایه است و تو طفلی، تو شیرش خورده او خونت
همه خون تو زان شیری که خوردستی ز پستانش
مخور باده که آن خونی است کز شخص جوانمردان
زمین خورده است و بیرون داده از تاک رز ستانش
زمین از شخص جباران چو نفس ظالم رعنا
درو نسو هست گورستان و بیرون سوست بستانش
خراسان گر حرم بود و بهین کعبه ملک شاهش
سمرقند ار فلک بود و مهین اختر قدخانش
قدر خان مرد چون روزی نگرید خود سمرقندش
ملک شه رفت چون وقتی نموید خود خراسانش
ملک شه آب و آتش بود رفت آن آب و مرد آتش
کنون خاکستر و خاکی است مانده در سپاهانش
نه بر سنجر شبیخون برد ز اول گورخان و آخر
شبیخون کرد اجل تا گور خانه شد شبستانش
زهی دولت که امکان هدایت یافت خاقانی
کنون صد فلسفی فلسی نیرزد پیش امکانش
تویی خاقانیا طفلی که استاد تو دین بهتر
چه جای زند و استا هست بازر دشت و نیرانش
هدایت ز اهل دین آموز و قول فلسفی مشنو
که طوطی کان ز هند آید نجوید کس به خزرانش
فرایض ورز و سنت جوی، اصول آموز و مذهب خوان
محبسطی چیست و اشکالش قلیدس کیست و اقرانش
نمازت را نمازی کن به هفت آب نیاز ارنه
نمازی کاین چنین نبود جنب خوانند اخوانش
نمازی نیست گرچه هفت دریا اندرون دارد
کسی کاندر پرستش هست هفت اندام کسلانش
نمازی کز سه علم آرد فلاطون پیر زن بینی
که یک دم چار رکعت کرد حاصل شد دو چندانش
فقیهی به ز افلاطون که آن کش چشم درد اید
یکی کحال کابل به ز صد عطار کرمانش
دو کون امروز دکانی است کحال شریعت را
که خود کحل الجواهر یافتند انصار و اعوانش
ببند ار کحل دین خواهی کمر چون دستهٔ هاون
به پیش آنکه ارواحند هاون کوب دکانش
همه گیتی است بانگ هاون اما نشنود خواجه
که سیماب ضلالت ریخت در گوش اهل خذلانش
فلک هم هاونی کحلی است کرده سرنگون گوئی
که منع کحل سائی را نگون کردند این سانش
دم تسلیم سر عشر و سر زانو دبستانش
نه هر زانو دبستان است و هر دم لوح تسلیمش
نه هر دریا صدف دار است و هر نم قطره نیسانش
سر زانو دبستانی است چون کشتی نوح آن را
که طوفان جوش درد اوست جودی گرد دامانش
خود آن کس را که روزی شد دبستان از سر زانو
نه تا کعبش بود جودی و نی تا ساق طوفانش
نه مرد این دبستان است هرگز جنبشی در وی
بهر دم چار طوفان نیست در بنیاد ارکانش
دبستان از سر زانوست خاص آن شیر مردی را
که چون سگ در پس زانو نشاند شیر مردانش
کسی کز روی سگجانی نشیند در پس زانو
به زانو پیش سگساران نشستن نیست امکانش
کسی کاین خضر معنی راست دامن گیر چون موسی
کف موسی و آب خضر بینی در گریبانش
همه تلقینش آیاتی که خاموشی است تاویلش
همه تعلیمش اشکالی که نادانی است برهانش
مرا بر لوح خاموشی الف، ب، ت نوشت اول
که درد سر زبان است و ز خاموشی است درمانش
نخست از من زبان بستد که طفل اندر نوآموزی
چو نایش بیزبان باید نه چون بربط زبان دانش
چو ماندم بیزبان چون نای جان در من دمید از لب
که تا چون نای سوی چشم رانم دم به فرمانش
چنان در بوتهٔ تلقین مرا بگداخت کاندر من
نه شیطان ماند و وسواسش نه آدم ماند و عصیانش
به گوش من فرو گفت آنچه گر نسخت کنم شاید
صحیفه صفحهٔ گردون و دوده جرم کیوانش
نوشتم ابجد تجرید پس چون نشرهٔ طفلان
نگاریدم به سرخ و زرد ز اشک و چهره هزمانش
چو از برکردم این ابجد که هست از نیستی سرش
ز یادم شد معمائی که هستی بود عنوانش
چو دیدم کاین دبستان راست کلی علم نادانی
هر آنچم حفظ جزوی بود شستم ز آب نسیانش
زهی تحصیل دانائی که سوی خود شدم نادان
که را استاد دانا بود چون من کرد نادانش
چو طوطی کینه بیند شناسد خود بیفتد پی
چو خود در خود شود حیران کند حیرت سخندانش
در این تعلیم شد عمر و هنوز ابجد همی خوانم
ندانم کی رقوم آموز خواهم شد به دیوانش
هنوزم عقل چون طفلان سر بازیچه میدارد
که این نارنج گون حقه به بازی کرد حیرانش
نظاره میکنم ویحک در این هنگامهٔ طفلان
که مشکین مهره آسوده است و نیلی حقه گردانش
به پایان آمد این هنگامه کاینک روز آخر شد
بود هر جا که هنگامه است شب هنگام پایانش
خرد ناایمن است از طبع ز آن حرزش کنم حیرت
چو موسی زنده در تابوت از آن دارم به زندانش
خرد بر راه طبع آید که مهد نفس موسی را
گذر بر خیل فرعون است و ناچار است ز ایشانش
هوا میخواست تا در صف بالا برتری جوید
گرفتم دست و افکندم به صف پای ماچانش
به اول نفس چون زنبور کافر داشم لیکن
به آخر یافتم چون شاه زنبوران مسلمانش
مگر میخواست تا مرتد شود نفس از سر عادت
مرا این سر چو پیدا شد بریدم سر به پنهانش
میان چار دیواری به خاکش کردم و از خون
سر گورش بیند و دم چو تلقیم کردم ایمانش
که گور کشتگان باشد به مون اندوده بیرون سو
ولیکن ز اندرون باشد به مشک آلوده رضوانش
نترسم زآنکه نباش طلیعت گور بشکافد
که مهتاب شریعت را به شب کردم نگهبانش
ز گور نفس اگر بر رست خار الحمدلله گو
برون سوخار دیدستی درون سو بین گلستانش
مرا همت چو خورشید است شاهنشاه زند آسا
که چرخش زیر ران است و سر عیساست بر رانش
بلی خود همت درویش چون خورشید میباید
که سامانش همه شاهی و او فارغ ز سامانش
سلیمانی است این همت به ملک خاص درویشی
که کوس رب هب لی میزنند از پیش میدانش
دو بت بینی جهان و جان فتاده در لگد کوبش
دو سگ بینی نیاز و آز بسته پیش دربانش
زهی خضر سکندر دل هوا تخت و خرد تاجش
زهی سرمست عاقل جان، بقا نزل و رضا خوانش
دو خازن فکر و الهامش دو حارس شرع و توفیقش
دو ذمی نفس و آمالش دو رسمی چرخ و کیهانش
نه چون چیپال هند از جور تختی کرده طاغوتش
نه چون خاقان چین از ظلم تاجی داده طقیانش
ز بهر مطبخ تسلیم هیمه تخت چیپالش
برای مرکب اخلاص نعل از تاج خاقانش
چو در میدان آزادی سواریش آرزو کردی
سر آمال بودی گوی و پای عقل چوگاتنش
دلم قصر مشبک داشت همچون خان زنبوران
برون ساده درو بام و درون نعمت فراوانش
نه خان عنکبوت آسا سرا پرده زده بیرون
درون ویرانه و برخوان مگس بینند بریانش
نه چون ماهی درون سو صفر و بیرون از درم گنجش
که بیرون چون صدف عور و درون سو از گهر کانش
برفتم پیش شاهنشاه همت تا زمین بوسم
اشارت کرد دولت را که بالا خوان و بنشانش
به خوان سلوتم بنشاند و خوان حاجت نبود آنجا
که اشکم چون نمک بود و رخ زرین نمکدانش
به دستم دوستکانی داد جام خاص خرسندی
که خاک جرعه چین شد خضر و جرعه آب حیوانش
کسی کاین نزل و منزل دید ممکن نیست تحویلش
کسی کاین نقل و مجلس یافت حاجت نیست نقلانش
مرا چون دعوت عیسی است عیدی هر زمان در دل
دلم قربان عید فقر و گنج گاو قربانش
مرا دل گفت گنج فقر داری در جهان منگر
نعیم مصر دیده کس چه باید قحط کنعانش
بن دامان شبستان کن به شرط آنکه هر روزی
بساطی سازی از رخسار و جارویی ز مژگانش
چو براند اسب عمرت را عوانان فلک سخره
چه جوئی زین علف خانه که قحط افتاد درد خانش
نیابی جو خنوری را که دوران سوخت بنگاهش
نبینی نان تنوری راکه طوفان کرد ویرانش
بدیدی جو به جو گیتی ندارد جو در این خرمن
مخر چون ترک جو گفتی به یک جو ناز دهقانش
چو صرع آمیخت با عقلی نه سر ماند نه دستارش
چو دزد آویخت بر باری نه خر ماند نه پالانش
فلک هم تنگ چشمی دان که بر خوان دفع مهمان را
ز روز و شب دو سگ بسته است خوانسالار دورانش
نترسی زین سگ ابلق که دریده است پیش از تو
بسی شیران دندان خای و پی کرده است دندانش
به چرخ گندناگون بر دو نان بینی ز یک خوشه
که یک دیگ تو را گشنیز ناید زان دو تا نانش
بدین نان ریزهها منگر که دارد شب برین سفره
که از دریوزهٔ عیسی است خشکاری در انبانش
نماز مرده کن بر حرص لیکن چون وضو سازی
که بیآبی است عالم را و در حیضند سکانش
وگر گویم تیمم کن به خاکی چون کنی کانجا
به خون کشتگان آبوده شد خاک بیابانش
نهاد تن پرستان را گل خندان گلخن دان
درون سو خبث و ناپاکی، برونسو در و مرجانش
سگان آز را عید است چون میر تو خوان سازد
تو شیری روزه میدار و مبین در سبع الوانش
نعیم پاک بستاند، چو کرد آلوده بسپارد
نه شرم از آبدست آید نه ننگ از آب دستانش
دریغا کاش دانستی که در گلخن میافزاید
ز چندین خوردن خون رزان و خون حیوانش
بگو با میر کاندر پوست سگ داری و هم جیفه
سگ از بیرون در گردد تو هم کاسه مگردانش
کشف در پوست میرد لیک افعی پوست بگذارد
تو کم ز افعی نهای در پوست چون ماندی بجامانش
سلیمانی مکن دعوی نخست این دیوانی را
بکش یا بند کن یا کار فرما یا برون رانش
چو جان کار فرمایت به باغ خلد خواهد شد
حواس کار کن در حبس تن مگذار و برهانش
که خوش نبود که شاهنشه ز غربت باز ملک آید
به مانده خاصگان در بند او فارغ در ایوانش
سفر بیرون ازین عالم کن و بالای این عالم
که دل زین هر دو مستغنی است برتر زین وزان دانش
دو عالم چیست دو کفه است میزان مشیت را
وزین دو کفه بیرون است هر کو هست وزانش
زنی باشد نه مردی کز دو عالم خانهای سازد
که ناهید است نی کیوان که باشد خانه میزانش
ز خاک پای مردان کن چو بخت حاسبان تاجت
وگر تاج زرت بخشند سر درد زد و مستانش
نه درویش است هرکش تاج سلطانی کند سغبه
که درویش آنکه سلطانی و درویشی است یکسانش
دگر صف خاص تر بینی در او درویش سلطان دل
که خاک پای درویشان نماید تاج سلطانش
نه خود سلطان درویشان خاص است احمد مرسل
که از نون والقلم طغر است بر منشور فرقانش
چو درویشی به درویشان نظر به کن که قرص خور
به عریانان دهد زربفت و خود بینند عریانش
سخا هنگام درویشی فزونتر کن که شاخ زر
چو درویش خزان گردد پدید آید زر افشانش
سخا بهر جزا کردن ربا خواری است در همت
که یک بدهی و آنگه ده جزا خواهی زیز دانش
ز بدگر نیکوی ناید تو عذرش ز آفرینش نه
که معذور است مار ار نیست چون نحل عسل شانش
و گرچه نحل وقتی نوش بارد نیش هم دارد
تو آن منگر که اوحی ربک آمد وحی در شانش
میالای ار توانی دست ازین آلایش گیتی
که دنیا سنگ استنجاست و آلوده است شیطانش
رقمهائی که مرموز است اندر خرقه از بخیه
رقوم لوح محفوظ است اگر خوانی به ایقانش
همه کس عاشق دنیا و ما فارغ ز غم ایرا
غم معشوق سگدل هست بر عشاق سگجانش
بدین اقبال یک هفته که بفزاید مشو غره
که چون ماه دو هفته است آن کز افزونی است نقصانش
به چالاکی به بید انجیر منگر در مه نیسان
بدان افتادگی بنگر که بینی ماه آبانش
ز چرخ اقبال بیادبار خواهی او ندارد هم
که اقبال مه نو هست با ادبار سرطانش
بقائی نیست هیچ اقبال را چند آزمودستی
خود اینک لابقا مقلوب اقبال است برخوانش
بترس از تیرباران ضعیفان در کمین شب
که هر کو هست نالان تر قوی تر زخم پیکانش
حذر کن ز آه مظلومی که بیدار است و خون باران
تو شب خفته به بالین تو سیل آید ز بارانش
ز تعجیل قضای بد، پناهی ساز کاندر پی
به خاک افکندهای داری که لرزد عرش ز افغانش
چون بیژن داری اندر چه مخسب افراسیاب آسا
که رستم در کمین است و کمندی زیر خفتانش
تو همچون کرم قزمستی و خفته و آنکش آزردی
چو کرمی کن به شب تابد ببین بیدار و سوزانش
سگی کردی کنون العفو میگو گر پشیمانی
که سگ هم عفو میگوید مگر دل شد پشیمانش
اگر پیری گه مردن چرا بیفتد نالانت
که طفل آنک گه زادن همی بینند گریانش
تو را از گوسفند چرخ دنیا مینهد دنبه
توبر گاو زمین برده اساس قصر و بنیانش
زمین دایه است و تو طفلی، تو شیرش خورده او خونت
همه خون تو زان شیری که خوردستی ز پستانش
مخور باده که آن خونی است کز شخص جوانمردان
زمین خورده است و بیرون داده از تاک رز ستانش
زمین از شخص جباران چو نفس ظالم رعنا
درو نسو هست گورستان و بیرون سوست بستانش
خراسان گر حرم بود و بهین کعبه ملک شاهش
سمرقند ار فلک بود و مهین اختر قدخانش
قدر خان مرد چون روزی نگرید خود سمرقندش
ملک شه رفت چون وقتی نموید خود خراسانش
ملک شه آب و آتش بود رفت آن آب و مرد آتش
کنون خاکستر و خاکی است مانده در سپاهانش
نه بر سنجر شبیخون برد ز اول گورخان و آخر
شبیخون کرد اجل تا گور خانه شد شبستانش
زهی دولت که امکان هدایت یافت خاقانی
کنون صد فلسفی فلسی نیرزد پیش امکانش
تویی خاقانیا طفلی که استاد تو دین بهتر
چه جای زند و استا هست بازر دشت و نیرانش
هدایت ز اهل دین آموز و قول فلسفی مشنو
که طوطی کان ز هند آید نجوید کس به خزرانش
فرایض ورز و سنت جوی، اصول آموز و مذهب خوان
محبسطی چیست و اشکالش قلیدس کیست و اقرانش
نمازت را نمازی کن به هفت آب نیاز ارنه
نمازی کاین چنین نبود جنب خوانند اخوانش
نمازی نیست گرچه هفت دریا اندرون دارد
کسی کاندر پرستش هست هفت اندام کسلانش
نمازی کز سه علم آرد فلاطون پیر زن بینی
که یک دم چار رکعت کرد حاصل شد دو چندانش
فقیهی به ز افلاطون که آن کش چشم درد اید
یکی کحال کابل به ز صد عطار کرمانش
دو کون امروز دکانی است کحال شریعت را
که خود کحل الجواهر یافتند انصار و اعوانش
ببند ار کحل دین خواهی کمر چون دستهٔ هاون
به پیش آنکه ارواحند هاون کوب دکانش
همه گیتی است بانگ هاون اما نشنود خواجه
که سیماب ضلالت ریخت در گوش اهل خذلانش
فلک هم هاونی کحلی است کرده سرنگون گوئی
که منع کحل سائی را نگون کردند این سانش
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۸ - در رثاء امام محمد بن یحیی خراسانی و خفه شدن او به دست غزان
تا درد و محنت است در این تنگنای خاک
محنت برای مردم و مردم برای خاک
جز حادثات حاصل این تنگنای چیست
ای تنگ حوصله چه کنی تنگنای خاک
این عالمی است جافی و از جیفه موج زن
صحرای جان طلب که عفن شد هوای خاک
خواهی که جان به شط سعادت برون بری
بگریز از این جزیرهٔ وحشت فزای خاک
خواهی که در خورنگه دولت کنی مقام
برخیز ازین خرابهٔ نا دلگشای خاک
دوران آفت است چه جویی سواد دهر
ایام صرصراست چه سازی سرای خاک
هرگز وفا ز عالم خاکی نیافت کس
حق بود دیو را که نشد آشنای خاک
خود را به دست عشوهٔ ایام وامده
کز باد کس امید ندارد وفای خاک
اجزات چون به پای شب و روز سوده شد
تاوان طلب مکن ز قضا در فضای خاک
خاکی که زیر سم دو مرکب غبار گشت
پیداست تا چه مایه بود خون بهای خاک
لاخیر دان نهاد جهان و رسوم دهر
لاشیء شناس برگ سپهر و نوای خاک
چون وحش پای بند سپهر و زمین مباش
منگر وطای ازرق و مگزین غطای خاک
ای مرد چیست خودفلک و طول و عرض او
دودی است قبه بسته معلق و ورای خاک
شهباز گوهری چه کنی قبههای دود
سیمر پیکری چه کنی تودههای خاک
گردون کمان گروههٔ بازی است کاندرو
گل مهرهای است نقطهٔ ساکن نمای خاک
تا کی ز مختصر نظری جسم و جان نهی
این از فروغ آتش و آن از نمای خاک
جان دادهٔ حق است چه دانی مزاج طبع
زر بخشش خور است چه خوانی عطای خاک
خاقانیا جنیبت جان وا عدم فرست
کان چرب آخورش به ازین سبز جای خاک
نحلی، جعلنهای، سوی بستان قدس شو
طیری نه عنکبوت، مشو کدخدای خاک
میلی بهر بها بخر و در دو دیده کش
باری نبینی این گهر بیبهای خاک
خاصه که بر دریغ خراسان سیاه گشت
خورشید زیر سایهٔ ظلمت فزای خاک
گفتی پی محمد یحیی به ماتماند
از قبهٔ ثوابت تا منتهای خاک
او کوه حلم بود که برخاست از جهان
بیکوه کی قرار پذیرد بنای خاک؟
از گنبد فلک ندی آمد به گوش او
کای گنبد تو کعبهٔ حاجت روای خاک
بر دست خاکیان خپه گشت آن فرشته خلق
ای کاینات واحزنا از جفای خاک
دید آسمان که در دهنش خاک میکنند
واگه نبد که نیست دهانش سزای خاک
ای خاک بر سر فلک آخر چرا نگفت
کاین چشمهٔ حیات مسازید جای خاک
جبریل بر موافقت آن دهان پاک
میگوید از دهان ملایک صلای خاک
تب لرزه یافت پیکر خاک از فراق او
هم مرقد مقدس او شد شفای خاک
با عطرهای روضهٔ پاکش عجب مدار
گر طوبی بهشت برآرد گیای خاک
سوگند هم به خاک شریفش که خورده نیست
زو به نوالهای دهن ناشتای خاک
در ملت محمد مرسل نداشت کس
فاضلتر از محمد یحیی فنای خاک
آن کرد روز تهلکه دندان نثار سنگ
وین کرد، گاه فتنه دهان را فدای خاک
کو فر او که بود ضیا بخش آفتاب
کو لطف او که بود کدورت زدای خاک
زان فکر و حلم چرخ و زمین بینصیب ماند
این گفت وای آتش و آن گفت وای خاک
خاک درش خزاین ارواح دان چرخ
فیض کفش معادن اجساد زای خاک
سنجر به سعی دولت او بود دولتی
باد سیاستش شده مهر آزمای خاک
بیفر او چه سنجد تعظیم سنجری
بیپادشاه دین چه بود پادشای خاک
پاکا! منزها! تو نهادی به صنع خویش
در گردنای چرخ سکون و بقای خاک
خاک چهل صباح سرشتی به دست صنع
خود بر زبان لطف براندی ثنای خاک
خاقانی است خاک درت حافظش تو باش
زین مشت آتشی که ندارند رای خاک
جوقی لئیم یک دو سه کژ سیر و کوژ سار
چون پنج پای آبی و چون چار پای خاک
محنت برای مردم و مردم برای خاک
جز حادثات حاصل این تنگنای چیست
ای تنگ حوصله چه کنی تنگنای خاک
این عالمی است جافی و از جیفه موج زن
صحرای جان طلب که عفن شد هوای خاک
خواهی که جان به شط سعادت برون بری
بگریز از این جزیرهٔ وحشت فزای خاک
خواهی که در خورنگه دولت کنی مقام
برخیز ازین خرابهٔ نا دلگشای خاک
دوران آفت است چه جویی سواد دهر
ایام صرصراست چه سازی سرای خاک
هرگز وفا ز عالم خاکی نیافت کس
حق بود دیو را که نشد آشنای خاک
خود را به دست عشوهٔ ایام وامده
کز باد کس امید ندارد وفای خاک
اجزات چون به پای شب و روز سوده شد
تاوان طلب مکن ز قضا در فضای خاک
خاکی که زیر سم دو مرکب غبار گشت
پیداست تا چه مایه بود خون بهای خاک
لاخیر دان نهاد جهان و رسوم دهر
لاشیء شناس برگ سپهر و نوای خاک
چون وحش پای بند سپهر و زمین مباش
منگر وطای ازرق و مگزین غطای خاک
ای مرد چیست خودفلک و طول و عرض او
دودی است قبه بسته معلق و ورای خاک
شهباز گوهری چه کنی قبههای دود
سیمر پیکری چه کنی تودههای خاک
گردون کمان گروههٔ بازی است کاندرو
گل مهرهای است نقطهٔ ساکن نمای خاک
تا کی ز مختصر نظری جسم و جان نهی
این از فروغ آتش و آن از نمای خاک
جان دادهٔ حق است چه دانی مزاج طبع
زر بخشش خور است چه خوانی عطای خاک
خاقانیا جنیبت جان وا عدم فرست
کان چرب آخورش به ازین سبز جای خاک
نحلی، جعلنهای، سوی بستان قدس شو
طیری نه عنکبوت، مشو کدخدای خاک
میلی بهر بها بخر و در دو دیده کش
باری نبینی این گهر بیبهای خاک
خاصه که بر دریغ خراسان سیاه گشت
خورشید زیر سایهٔ ظلمت فزای خاک
گفتی پی محمد یحیی به ماتماند
از قبهٔ ثوابت تا منتهای خاک
او کوه حلم بود که برخاست از جهان
بیکوه کی قرار پذیرد بنای خاک؟
از گنبد فلک ندی آمد به گوش او
کای گنبد تو کعبهٔ حاجت روای خاک
بر دست خاکیان خپه گشت آن فرشته خلق
ای کاینات واحزنا از جفای خاک
دید آسمان که در دهنش خاک میکنند
واگه نبد که نیست دهانش سزای خاک
ای خاک بر سر فلک آخر چرا نگفت
کاین چشمهٔ حیات مسازید جای خاک
جبریل بر موافقت آن دهان پاک
میگوید از دهان ملایک صلای خاک
تب لرزه یافت پیکر خاک از فراق او
هم مرقد مقدس او شد شفای خاک
با عطرهای روضهٔ پاکش عجب مدار
گر طوبی بهشت برآرد گیای خاک
سوگند هم به خاک شریفش که خورده نیست
زو به نوالهای دهن ناشتای خاک
در ملت محمد مرسل نداشت کس
فاضلتر از محمد یحیی فنای خاک
آن کرد روز تهلکه دندان نثار سنگ
وین کرد، گاه فتنه دهان را فدای خاک
کو فر او که بود ضیا بخش آفتاب
کو لطف او که بود کدورت زدای خاک
زان فکر و حلم چرخ و زمین بینصیب ماند
این گفت وای آتش و آن گفت وای خاک
خاک درش خزاین ارواح دان چرخ
فیض کفش معادن اجساد زای خاک
سنجر به سعی دولت او بود دولتی
باد سیاستش شده مهر آزمای خاک
بیفر او چه سنجد تعظیم سنجری
بیپادشاه دین چه بود پادشای خاک
پاکا! منزها! تو نهادی به صنع خویش
در گردنای چرخ سکون و بقای خاک
خاک چهل صباح سرشتی به دست صنع
خود بر زبان لطف براندی ثنای خاک
خاقانی است خاک درت حافظش تو باش
زین مشت آتشی که ندارند رای خاک
جوقی لئیم یک دو سه کژ سیر و کوژ سار
چون پنج پای آبی و چون چار پای خاک
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۹ - در ستایش سلطان غیاث الدین محمد بن محمود بن محمد بن ملک شاه سلجوقی
مرغ شد اندر هوا رقص کنان صبحدم
بلبله را مرغوار وقت سماع است هم
برلب جام اوفتاد عکس شباهنگ بام
خیز و درون پرده ساز پرده به آهنگ بم
هدیه بر دل رسان تحفه سوی لب فرس
قول سبک روح راست رطل گران پشت خم
پیش کز آسیب روز بر دو یک افتد صبوح
دیو دلی کن بدزد از فلک این یک دو دم
پیش که طاووس صبح بیضهٔ زرین نهد
از می بیضا بساز بیضهٔ مجلس ارم
گوهر میآتش است ورد خلیلش بخوان
مرغ صراحی گل است باد مسیحش بدم
نایب گل چون توئی ساقی مل هم تو باش
جام چمانه بده بر جمن جان بچم
نوبر چرخ کهن نیست به جز جام می
حاملهای ز آب خشک آتش تر در شکم
قبلهٔ خاقانی است قلهٔ می تا شود
سوخته چون سیم عقل گشته چو سیماب غم
جان صدف ده چنانک گوهر می زیر بحر
ماهچهٔ زر کند بر تن ماهی درم
خون رزان ده که هست خون روان را دیت
صیقل زنگ هوس مرهم زخم ستم
گرچه خرد در خط است بر خط میدار سر
تا خط بغداد ده دجله صفت جامجم
چشمهٔ خورشید لطف بل که سطرلاب روح
گوهر گنج حیات بلکه کلید کرم
تا همه بر فال عید جان فلک فعل را
داغ سگی برنهم بر در کهف الامم
خسرو جمشید جام، سام تهمتن حسام
خضر سکندر سپاه، شاه فریدون علم
بلبله را مرغوار وقت سماع است هم
برلب جام اوفتاد عکس شباهنگ بام
خیز و درون پرده ساز پرده به آهنگ بم
هدیه بر دل رسان تحفه سوی لب فرس
قول سبک روح راست رطل گران پشت خم
پیش کز آسیب روز بر دو یک افتد صبوح
دیو دلی کن بدزد از فلک این یک دو دم
پیش که طاووس صبح بیضهٔ زرین نهد
از می بیضا بساز بیضهٔ مجلس ارم
گوهر میآتش است ورد خلیلش بخوان
مرغ صراحی گل است باد مسیحش بدم
نایب گل چون توئی ساقی مل هم تو باش
جام چمانه بده بر جمن جان بچم
نوبر چرخ کهن نیست به جز جام می
حاملهای ز آب خشک آتش تر در شکم
قبلهٔ خاقانی است قلهٔ می تا شود
سوخته چون سیم عقل گشته چو سیماب غم
جان صدف ده چنانک گوهر می زیر بحر
ماهچهٔ زر کند بر تن ماهی درم
خون رزان ده که هست خون روان را دیت
صیقل زنگ هوس مرهم زخم ستم
گرچه خرد در خط است بر خط میدار سر
تا خط بغداد ده دجله صفت جامجم
چشمهٔ خورشید لطف بل که سطرلاب روح
گوهر گنج حیات بلکه کلید کرم
تا همه بر فال عید جان فلک فعل را
داغ سگی برنهم بر در کهف الامم
خسرو جمشید جام، سام تهمتن حسام
خضر سکندر سپاه، شاه فریدون علم
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۰ - مطلع دوم
ای لب و زلفین تو مهره و افعی بهم
افعی تو دام دیو مهرهٔ تو مهر جم
در ختنی روی تو حجلهٔ زنگی عروس
در یمنی جزع تو حجرهٔ هندی صنم
مریم آبستن است لعل تو از بوسه باش
تا به خدائی شود عیسی تو متهم
ای دو لبت نیست هست، هست مرا کرده نیست
هرچه ز جان هست بیش با لبت از نیست کم
خاک توام سایهوار سایه ز من در مدزد
نار نهام برمجوش، مار نهام در مرم
خود چه زیانت بود گر به قبول سگی
عمر زیان کردهای از تو شود محتشم
در طلبت کار من خام شد از دست هجر
چون سگ پاسوخته دربدرم لاجرم
صورت عین شین و قاف در سر یعنی که عشق
نقش الف لام میم در دل یعنی الم
خون چو خاقانی ریختهٔ لعل توست
قصه مخوان خون او بازده از لعل هم
ماهی و خون را دیت شاه دهد ز آنکه هست
عاقلهٔ دور ماه شاه ولی النعم
ابر صواعق سنان، بحر جواهر بنان
روح ملایک سپاه، مهر کواکب حشم
افعی تو دام دیو مهرهٔ تو مهر جم
در ختنی روی تو حجلهٔ زنگی عروس
در یمنی جزع تو حجرهٔ هندی صنم
مریم آبستن است لعل تو از بوسه باش
تا به خدائی شود عیسی تو متهم
ای دو لبت نیست هست، هست مرا کرده نیست
هرچه ز جان هست بیش با لبت از نیست کم
خاک توام سایهوار سایه ز من در مدزد
نار نهام برمجوش، مار نهام در مرم
خود چه زیانت بود گر به قبول سگی
عمر زیان کردهای از تو شود محتشم
در طلبت کار من خام شد از دست هجر
چون سگ پاسوخته دربدرم لاجرم
صورت عین شین و قاف در سر یعنی که عشق
نقش الف لام میم در دل یعنی الم
خون چو خاقانی ریختهٔ لعل توست
قصه مخوان خون او بازده از لعل هم
ماهی و خون را دیت شاه دهد ز آنکه هست
عاقلهٔ دور ماه شاه ولی النعم
ابر صواعق سنان، بحر جواهر بنان
روح ملایک سپاه، مهر کواکب حشم
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۱ - مطلع سوم
گرنه شب از عین عید ساخت طلسمی بخم
عین منعل چراست در خط مغرب رقم
بابلیان عید را نعل در آتش نهند
کز حد بابل رسید عید و مه نو بهم
کرد رخ آفتاب زرد قواره نهان
بر فلک از ماه نو شدزه سیمین علم
بر زه سیمین ماه گوی زرند اختران
بسته در آن گوی و زه جیب قبای ظلم
چرخ کبود آنچنانک ناخن تب بردگان
فضلهٔ ناخن شده ماه ز داغ سقم
گفتی فراش چرخ ناخن زهره گرفت
از بن ناخن دوید بر سر دامانش دم
آب بقم شد شفق مه خم و شب رنگرز
از لب خم نیمهای غرقه در آب بقم
خلق دو قولی شدند بهر شب عید را
بر دو گروهی خلق ماه نو آمد حکم
گفتی شب مریم است یک شبه ماهش مسیح
هست مسیحش گواه نیست به کارش قسم
ماه و سر انگشت خلق این چو قلم آن چو نون
خلق چو طفلان نو شاد به نون والقلم
گفتی غوغای مصر طالب صاع زرند
صاعزر آمد به دست، شد دل غوغا خرم
صاع زر شاه شد ماه بدان میدهد
سنبلهٔ چرخ را ابر کف شاه نم
از بن گوش آسمان از مه نو هر مهی
حلقه به گوشی شود بر در شاه عجم
خسرو مهدی نیت مهدی آدم صفت
آدم موسی بنان، موسی احمد قدم
مهدی دجال کش، آدم شیطان شکن
موسی دریا شکاف، احمد جبریل دم
اول سلجوقیان سنجر ثانی که هست
سائس خیر العباد، سایهٔ رب النسم
رشح نوالش فزون از عرق ابر و بحر
شرح جلالش برون از ورق کیف و کم
آتش تیغش چو تافت پنبه شود بوقبیس
باد تهمتن چو خاست پشه شود پیلسم
چشمهٔ خور بوسه داد خاک درش سایهوار
زادهٔ خور دید لعل با کمرش کرد ضم
عم پدریها نمود در حق مختار حق
کردهٔ مختار بین در حق فرزند عم
ای به رصدگاه دهر صاحب صدر بقا
وی به قدمگاه عقل نایب حکم قدم
شرع به دوران تو رستم گاه وجود
ظلم به فرمان تو بیژن چاه عدم
دور سلیمان و عدل، بیضهٔ آفاق و ظلم
عهد مسیحا و کحل، چشم حواری و تم
در عجم از داد توست بیشه ریاض النعیم
در عرب از یاد توست شوره حیاض النعم
تاج تو تدویر چرخ، تخت تو تربیع عرش
در تو به تثلیث ذات صولت عدل و حکم
جذر اصم هشت خلد سخت بود جذر هشت
تیغ تو و هشت خلد هندو و جذر اصم
ملک بود باغ خلد تحت ضلال السیوف
شاه بود ظل حق فوق کمال الهمم
عطسهٔ توست آفتاب، دیر زی ای ظل حق
مسند توست آسمان، تکیه ده ای محترم
هست مطوق چو صفر خسم تو بر تخت خاک
در برش آحاد و صفر یعنی آه از ندم
الحق از آحاد ملک خسم تو صفر است و بس
گرچه بود در حساب هیچ بود در قسم
ملک خراسان توراست در کف اغیار غصب
موسی ملکت تویی گرگ شبان غنم
غبن بود گنج عرض خازن او اهرمن
ظلم بود صدر شرع حاکم او بوالحکم
آخر خر کس نکرد روضهٔ دار السلام
کس جل سگ هم نساخت خلعت بیت الحرم
در همه ملک فلک نان دو و خوشه یکی است
داده کف و کلک تو خوشه عطا، نان سلم
چون کف تو رازقی است نور ده و نوش بخش
نان سپید فلک آب سیاه است و سم
حاصل شش روز کون چون تویی از هفت چرخ
بر تو سزد تا ابد ملک جهان مختتم
نایب یزدان به حق گرنه تویی پس چراست
حکم تو چون حکم حق نزد بشر مرتسم
خضر ز توقیع تو سازد تریاک روح
چون به کفت برگشاد افعی زرفام فم
پیش سگ درگهت از فزع دستبرد
گردد خرگوشوار حائض شیر اجم
گر خزر و ترک و روم رام حسام تو اند
نیست عجب کز نهاد رام فحول است رم
از تف شمشیر تو در سفماند این سه قوم
چون صف اصحاب فیل در المند از الم
ملک خراسان به تیغ باز ستانی ز غز
پس چه کنی در نیام گنج ظفر مکتتم
کاوه که داند زدن بر سر ضحاک پتک
کی شودش پای بند کوره و سندان و دم
گو به حسامت که برد آب بت لات نام
کاین همه زیر نیام تن چه زنی، لا تنم
گر ز پی غز و غز قصد خراسان کنی
گرد سواران کند چهرهٔ گردون دژم
از جگر جیشخان خاک زند جوش خون
عطسهٔ خونین دهد بینی شیران ز شم
درگه میران غز درشکنی نیم روز
چون در افراسیاب نیم شبان روستم
گرد نشابور و بلخ رزمگهت را خیول
بر در مرو و رهری بارگهت را خیم
گرد چو مشک سیاه خاک چو گوگرد سرخ
هر دو حنوط و حنا از پی خصم و خدم
شیردلان را چو مهرگه یرقان گاه لرز
سگ جگران را چو ماهگه دق و گاهی ورم
تیغ تو تسکین ظلم نزد تکین آب خور
تیغ تو طغرای فتح پیش طغان مغتنم
طرف رکابت چنانک روح امین معتبر
بند عنایت چنانک حبل متین معتصم
ای ز سریر زرت گنبد مایل حقیر
وی ز صریر درت پاسخ سایل نعم
چتر تو خورشیدفر، تیغ تو مریخ فعل
علم تو برجیس حکم، حلم تو کیوان شیم
سهم تو قطران کند نطفهٔ سرخاب و زال
تیغ تو زیبق کند زهرهٔ گرشاسب و شم
عزم تو معیار ملک قومه فاستقام
حزم تو معمار شرع نظمه فانتظم
گر به زمین افتدی هندسهٔ رای تو
قوس قزح سازدی طاق پل رود زم
تا به تمامی رسد ماه شب عید و باز
جبهت مه را نهند داغ اذا قیل تم
ملک جم و عمر نوح بادت و در بزم تو
کشتی و رسم جبل ماهی و مقلوب یم
گفته بت نوش لب با لب تو نوش نوش
برده می همچو زنگ از دل تو زنگ هم
داو کمالت تمام با قمران در قمار
حصن بقایت فزون از هرمان در هرم
نوبه زنت کیقباد، میده دهت اردشیر
نیزه برت تهمتن، غاشیهکش گستهم
خلق تو اکسیر عدل، نطق تو تفسیر عقل
مدح تو توحید محض، خصم تو مخصوص ذم
بوس و دعا کعبه را بر در و دستت چنانک
موضع بوسه حجر جای دعا ملتزم
عین منعل چراست در خط مغرب رقم
بابلیان عید را نعل در آتش نهند
کز حد بابل رسید عید و مه نو بهم
کرد رخ آفتاب زرد قواره نهان
بر فلک از ماه نو شدزه سیمین علم
بر زه سیمین ماه گوی زرند اختران
بسته در آن گوی و زه جیب قبای ظلم
چرخ کبود آنچنانک ناخن تب بردگان
فضلهٔ ناخن شده ماه ز داغ سقم
گفتی فراش چرخ ناخن زهره گرفت
از بن ناخن دوید بر سر دامانش دم
آب بقم شد شفق مه خم و شب رنگرز
از لب خم نیمهای غرقه در آب بقم
خلق دو قولی شدند بهر شب عید را
بر دو گروهی خلق ماه نو آمد حکم
گفتی شب مریم است یک شبه ماهش مسیح
هست مسیحش گواه نیست به کارش قسم
ماه و سر انگشت خلق این چو قلم آن چو نون
خلق چو طفلان نو شاد به نون والقلم
گفتی غوغای مصر طالب صاع زرند
صاعزر آمد به دست، شد دل غوغا خرم
صاع زر شاه شد ماه بدان میدهد
سنبلهٔ چرخ را ابر کف شاه نم
از بن گوش آسمان از مه نو هر مهی
حلقه به گوشی شود بر در شاه عجم
خسرو مهدی نیت مهدی آدم صفت
آدم موسی بنان، موسی احمد قدم
مهدی دجال کش، آدم شیطان شکن
موسی دریا شکاف، احمد جبریل دم
اول سلجوقیان سنجر ثانی که هست
سائس خیر العباد، سایهٔ رب النسم
رشح نوالش فزون از عرق ابر و بحر
شرح جلالش برون از ورق کیف و کم
آتش تیغش چو تافت پنبه شود بوقبیس
باد تهمتن چو خاست پشه شود پیلسم
چشمهٔ خور بوسه داد خاک درش سایهوار
زادهٔ خور دید لعل با کمرش کرد ضم
عم پدریها نمود در حق مختار حق
کردهٔ مختار بین در حق فرزند عم
ای به رصدگاه دهر صاحب صدر بقا
وی به قدمگاه عقل نایب حکم قدم
شرع به دوران تو رستم گاه وجود
ظلم به فرمان تو بیژن چاه عدم
دور سلیمان و عدل، بیضهٔ آفاق و ظلم
عهد مسیحا و کحل، چشم حواری و تم
در عجم از داد توست بیشه ریاض النعیم
در عرب از یاد توست شوره حیاض النعم
تاج تو تدویر چرخ، تخت تو تربیع عرش
در تو به تثلیث ذات صولت عدل و حکم
جذر اصم هشت خلد سخت بود جذر هشت
تیغ تو و هشت خلد هندو و جذر اصم
ملک بود باغ خلد تحت ضلال السیوف
شاه بود ظل حق فوق کمال الهمم
عطسهٔ توست آفتاب، دیر زی ای ظل حق
مسند توست آسمان، تکیه ده ای محترم
هست مطوق چو صفر خسم تو بر تخت خاک
در برش آحاد و صفر یعنی آه از ندم
الحق از آحاد ملک خسم تو صفر است و بس
گرچه بود در حساب هیچ بود در قسم
ملک خراسان توراست در کف اغیار غصب
موسی ملکت تویی گرگ شبان غنم
غبن بود گنج عرض خازن او اهرمن
ظلم بود صدر شرع حاکم او بوالحکم
آخر خر کس نکرد روضهٔ دار السلام
کس جل سگ هم نساخت خلعت بیت الحرم
در همه ملک فلک نان دو و خوشه یکی است
داده کف و کلک تو خوشه عطا، نان سلم
چون کف تو رازقی است نور ده و نوش بخش
نان سپید فلک آب سیاه است و سم
حاصل شش روز کون چون تویی از هفت چرخ
بر تو سزد تا ابد ملک جهان مختتم
نایب یزدان به حق گرنه تویی پس چراست
حکم تو چون حکم حق نزد بشر مرتسم
خضر ز توقیع تو سازد تریاک روح
چون به کفت برگشاد افعی زرفام فم
پیش سگ درگهت از فزع دستبرد
گردد خرگوشوار حائض شیر اجم
گر خزر و ترک و روم رام حسام تو اند
نیست عجب کز نهاد رام فحول است رم
از تف شمشیر تو در سفماند این سه قوم
چون صف اصحاب فیل در المند از الم
ملک خراسان به تیغ باز ستانی ز غز
پس چه کنی در نیام گنج ظفر مکتتم
کاوه که داند زدن بر سر ضحاک پتک
کی شودش پای بند کوره و سندان و دم
گو به حسامت که برد آب بت لات نام
کاین همه زیر نیام تن چه زنی، لا تنم
گر ز پی غز و غز قصد خراسان کنی
گرد سواران کند چهرهٔ گردون دژم
از جگر جیشخان خاک زند جوش خون
عطسهٔ خونین دهد بینی شیران ز شم
درگه میران غز درشکنی نیم روز
چون در افراسیاب نیم شبان روستم
گرد نشابور و بلخ رزمگهت را خیول
بر در مرو و رهری بارگهت را خیم
گرد چو مشک سیاه خاک چو گوگرد سرخ
هر دو حنوط و حنا از پی خصم و خدم
شیردلان را چو مهرگه یرقان گاه لرز
سگ جگران را چو ماهگه دق و گاهی ورم
تیغ تو تسکین ظلم نزد تکین آب خور
تیغ تو طغرای فتح پیش طغان مغتنم
طرف رکابت چنانک روح امین معتبر
بند عنایت چنانک حبل متین معتصم
ای ز سریر زرت گنبد مایل حقیر
وی ز صریر درت پاسخ سایل نعم
چتر تو خورشیدفر، تیغ تو مریخ فعل
علم تو برجیس حکم، حلم تو کیوان شیم
سهم تو قطران کند نطفهٔ سرخاب و زال
تیغ تو زیبق کند زهرهٔ گرشاسب و شم
عزم تو معیار ملک قومه فاستقام
حزم تو معمار شرع نظمه فانتظم
گر به زمین افتدی هندسهٔ رای تو
قوس قزح سازدی طاق پل رود زم
تا به تمامی رسد ماه شب عید و باز
جبهت مه را نهند داغ اذا قیل تم
ملک جم و عمر نوح بادت و در بزم تو
کشتی و رسم جبل ماهی و مقلوب یم
گفته بت نوش لب با لب تو نوش نوش
برده می همچو زنگ از دل تو زنگ هم
داو کمالت تمام با قمران در قمار
حصن بقایت فزون از هرمان در هرم
نوبه زنت کیقباد، میده دهت اردشیر
نیزه برت تهمتن، غاشیهکش گستهم
خلق تو اکسیر عدل، نطق تو تفسیر عقل
مدح تو توحید محض، خصم تو مخصوص ذم
بوس و دعا کعبه را بر در و دستت چنانک
موضع بوسه حجر جای دعا ملتزم
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۳ - مطلع دوم
با آنکه به موی مانم از غم
موئی ز جفا نمیکنی کم
دندان نکنی سپید تا لب
از تب نکنم کبود هر دم
گر گونهٔ غمگنان ندارم
زان نیست که هستم از تو خرم
دانی ز چه سرخ رویم؟ ایراک
بسیار دمیدم آتش غم
از جور تو آفتاب عمرم
بالای سر آمده است ارحم
خاقانی را به نیش مژگان
بس کز رگ جان گشادهای دم
در خاطر او ز آتش و آب
عشق تو سپه کشد دمادم
زان آتش و آب رست سروی
کز فیض بهاء دین کشد نم
مصباح امم امام اکمل
مفتاح همم همام اکرم
موئی ز جفا نمیکنی کم
دندان نکنی سپید تا لب
از تب نکنم کبود هر دم
گر گونهٔ غمگنان ندارم
زان نیست که هستم از تو خرم
دانی ز چه سرخ رویم؟ ایراک
بسیار دمیدم آتش غم
از جور تو آفتاب عمرم
بالای سر آمده است ارحم
خاقانی را به نیش مژگان
بس کز رگ جان گشادهای دم
در خاطر او ز آتش و آب
عشق تو سپه کشد دمادم
زان آتش و آب رست سروی
کز فیض بهاء دین کشد نم
مصباح امم امام اکمل
مفتاح همم همام اکرم