عبارات مورد جستجو در ۱۴۷۰ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۳۷
هرگاه رخ ز باده عرقناک می کنی
هر سینه ای که هست ز دل پاک می کنی
صبح قیامتی است شهیدان خفته را
هر خنده ای که بر دل صد چاک می کنی
امیدوار چون نشود چشم ما، که تو
آیینه را به دامن خود پاک می کنی
چون خرج مور می شود آخر شکر ترا
در وقت خط به بوسه چه امساک می کنی؟
آماده کن به شیربها عقل و هوش را
پیوند اگر به سلسله تاک می کنی
چون صبح آفتاب در آغوش توست فرش
از روی صدق سینه اگر چاک می کنی
نقش برون پرده حسن نهفته روست
از خط و خال آنچه تو ادراک می کنی
نتوان به آستین ز گهر آب و تاب برد
ای گل عرق چه از رخ خود پاک می کنی؟
چون تیر کج که عیب کجی بر کمان نهد
تقصیر خود حواله به افلاک می کنی
در سنگ، لعل روزی خورشید می خورد
دل را به فکر رزق چه غمناک می کنی؟
ای آن که دل به اختر طالع نهاده ای
غافل که تخم سوخته در خاک می کنی
روشن شود ز گریه شبها دل سیاه
روغن ازین چراغ چه امساک می کنی؟
از خبث پاک کن دهن خود، چه هر زمان
دندان خویش پاک ز مسواک می کنی؟
برگ سفر بساز که هنگام رحلت است
محکم چه ریشه در جگر خاک می کنی؟
بشنو ز صائب این غزل دلپذیر را
ای خوش خیال اگر سخن ادراک می کنی
هر سینه ای که هست ز دل پاک می کنی
صبح قیامتی است شهیدان خفته را
هر خنده ای که بر دل صد چاک می کنی
امیدوار چون نشود چشم ما، که تو
آیینه را به دامن خود پاک می کنی
چون خرج مور می شود آخر شکر ترا
در وقت خط به بوسه چه امساک می کنی؟
آماده کن به شیربها عقل و هوش را
پیوند اگر به سلسله تاک می کنی
چون صبح آفتاب در آغوش توست فرش
از روی صدق سینه اگر چاک می کنی
نقش برون پرده حسن نهفته روست
از خط و خال آنچه تو ادراک می کنی
نتوان به آستین ز گهر آب و تاب برد
ای گل عرق چه از رخ خود پاک می کنی؟
چون تیر کج که عیب کجی بر کمان نهد
تقصیر خود حواله به افلاک می کنی
در سنگ، لعل روزی خورشید می خورد
دل را به فکر رزق چه غمناک می کنی؟
ای آن که دل به اختر طالع نهاده ای
غافل که تخم سوخته در خاک می کنی
روشن شود ز گریه شبها دل سیاه
روغن ازین چراغ چه امساک می کنی؟
از خبث پاک کن دهن خود، چه هر زمان
دندان خویش پاک ز مسواک می کنی؟
برگ سفر بساز که هنگام رحلت است
محکم چه ریشه در جگر خاک می کنی؟
بشنو ز صائب این غزل دلپذیر را
ای خوش خیال اگر سخن ادراک می کنی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۴۲
ای غافلی که در پی دینار می روی
آخر ز سکه در دهن مار می روی
حسن مجاز را به حقیقت گزیده ای
غافل مشو که روی به دیوار می روی
از غفلت تو پیر مغان در کشاکش است
می در پیاله داری و هشیار می روی
خاری است خار غصه که در پا نمی خلد
تا پا برهنه بر سر این خار می روی
از آفتاب دیده بد نور می برد
ای ماه خانگی چه به بازار می روی؟
در قلزمی که کام نهنگ است هر صدف
غواص نیستی و نگونسار می روی
چشمت به نور شمسه ایوان عقل نیست
از ره به رزق طره دستار می روی
آب حیات آتش افسرده، دامن است
چندین ز حرف سرد چه از کار می روی؟
در آستان خانه خود خاک می شوی
از خود برون چنین که گرانبار می روی
صائب چه نشائه بود که چون چشم دلبران
مست آمدی به عالم و بیمار می روی
آخر ز سکه در دهن مار می روی
حسن مجاز را به حقیقت گزیده ای
غافل مشو که روی به دیوار می روی
از غفلت تو پیر مغان در کشاکش است
می در پیاله داری و هشیار می روی
خاری است خار غصه که در پا نمی خلد
تا پا برهنه بر سر این خار می روی
از آفتاب دیده بد نور می برد
ای ماه خانگی چه به بازار می روی؟
در قلزمی که کام نهنگ است هر صدف
غواص نیستی و نگونسار می روی
چشمت به نور شمسه ایوان عقل نیست
از ره به رزق طره دستار می روی
آب حیات آتش افسرده، دامن است
چندین ز حرف سرد چه از کار می روی؟
در آستان خانه خود خاک می شوی
از خود برون چنین که گرانبار می روی
صائب چه نشائه بود که چون چشم دلبران
مست آمدی به عالم و بیمار می روی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۷۳
تا کی ز دود غلیان دل را تباه سازی؟
این خانه خدا را تا کی سیاه سازی؟
تا کی برای دودی آتش پرست باشی؟
تا چند همچو حیوان با این گیاه سازی؟
تا چند شمع ماتم در بزم دل فروزی؟
هر دم که سربرآرد همرنگ آه سازی
لوح وجود انسان آیینه ای خدایی ا ست
این قسم مظهری را تا کی سیاه سازی؟
در یک شمار باشد جادو و دود، تا کی
این قسم جادویی را از دل پناه سازی؟
رنجی نبرده ای زان در سوختن دلیری
یک برگ را نسوزی گر یک گیاه سازی
خندید صبح پیری وقت سفیدکاری است
طومار زندگی را تا کی سیاه سازی؟
غلیان به کف ندارد جز اشک و آه چیزی
تا کی به اشک جوشی، تا کی به آه سازی؟
از ریشه گر برآری این برگ بی ثمر را
هر موی بر تن خود زرین گیاه سازی
هر دم که تیره نبود صبح گشاده رویی است
صبح وجود خود را تا کی سیاه سازی؟
گر ترک دودگیری، آیینه درون را
در عرض یک دو هفته روشن چو ماه سازی
وقت است وقت صائب کز دود لب ببندی
روشنگر دل خود ذکر اله سازی
این خانه خدا را تا کی سیاه سازی؟
تا کی برای دودی آتش پرست باشی؟
تا چند همچو حیوان با این گیاه سازی؟
تا چند شمع ماتم در بزم دل فروزی؟
هر دم که سربرآرد همرنگ آه سازی
لوح وجود انسان آیینه ای خدایی ا ست
این قسم مظهری را تا کی سیاه سازی؟
در یک شمار باشد جادو و دود، تا کی
این قسم جادویی را از دل پناه سازی؟
رنجی نبرده ای زان در سوختن دلیری
یک برگ را نسوزی گر یک گیاه سازی
خندید صبح پیری وقت سفیدکاری است
طومار زندگی را تا کی سیاه سازی؟
غلیان به کف ندارد جز اشک و آه چیزی
تا کی به اشک جوشی، تا کی به آه سازی؟
از ریشه گر برآری این برگ بی ثمر را
هر موی بر تن خود زرین گیاه سازی
هر دم که تیره نبود صبح گشاده رویی است
صبح وجود خود را تا کی سیاه سازی؟
گر ترک دودگیری، آیینه درون را
در عرض یک دو هفته روشن چو ماه سازی
وقت است وقت صائب کز دود لب ببندی
روشنگر دل خود ذکر اله سازی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۹۳
با دختر رز دگر نشستی
پیمان خدای را شکستی
دنبال هوای نفس رفتی
سررشته عهد را گسستی
گر توبه ترا شکسته می بود
کی توبه خویش می شکستی؟
بی وزن و سبک چو باد گشتی
از شاخ به شاخ بس که جستی
کردند ترا به آستین دور
چون گرد به هر کجا نشستی
آتش به تو دست یافت آخر
هر چند که چون سپند جستی
موی تو سفید گشت، بنمای
باری که ازین شکوفه بستی
دامان تو روز حشر گیرد
خاری که به زیر پا شکستی
بر شیشه آسمان زنی سنگ
از جام غرور بس که مستی
دور تو به سر رسید صائب
وز جهل، هنوز لای مستی
پیمان خدای را شکستی
دنبال هوای نفس رفتی
سررشته عهد را گسستی
گر توبه ترا شکسته می بود
کی توبه خویش می شکستی؟
بی وزن و سبک چو باد گشتی
از شاخ به شاخ بس که جستی
کردند ترا به آستین دور
چون گرد به هر کجا نشستی
آتش به تو دست یافت آخر
هر چند که چون سپند جستی
موی تو سفید گشت، بنمای
باری که ازین شکوفه بستی
دامان تو روز حشر گیرد
خاری که به زیر پا شکستی
بر شیشه آسمان زنی سنگ
از جام غرور بس که مستی
دور تو به سر رسید صائب
وز جهل، هنوز لای مستی
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۴۰ - قصیده
مردم به زرق طره دستار می روند
خرمهره اند و در پی افسار می روند
در کوچه های شهر چرا خون نمی رود؟
زینسان که خلق روی به دیوار می روند
خلق ظلوم مرکب غول ضلالتند
نبود عجب اگر نه بهنجار می روند
در سنگ خاره جای کند نقش پایشان
از بار حرص بس که گرانبار می روند
این بوکشان حرص عجب آهنین تنند
بر بوی مشک مفت به تاتار می روند
مژگان خوشه از دهن مور می کشند
از شوق مهره در دهن مار می روند
افسانه عیادت کر تازه می شود
گاهی اگر به پرسش بیمار می روند
در زیر پای خویش نبینند از غرور
بر برگ گل به پای پر از خار می روند
در سینه شان دهن چو گشاید نهنگ حرص
در خون صد سفینه پربار می روند
از حرص تنگ چشم که خاکش به چشم باد
در کام شیر و در دهن مار می روند
سر می کنند در سر طول امل ز حرص
چون عنکبوت در سر این کار می روند
زآواز پایشان بدرد پرده های گوش
در سنگلاخ دهر کشف وار می روند
چون پیل مست اگر چه سراپا تهورند
از زخم نیش پشه ای از کار می روند
بسته است چشم باطنشان دست روزگار
خرچنگ وار ازان نه بهنجار می روند
شیر و پلنگ ز آدم درنده بهتر است
اوتاد ازان به دامن کهسار می روند
یک پا به خواب غفلت و یک پای در رکاب
چون نقطه پای بند (و) چو پرگار می روند
آنان که تن به زینت ایام داده اند
آخر چو طره بر سر دستار می روند
این زاهدان خشک به این گردن ضعیف
چون زیر بر گنبد دستار می روند؟
آنان که از شکست سر سخت خورده اند
بهر چه تند روی به دیوار می روند؟
خرمهره اند و در پی افسار می روند
در کوچه های شهر چرا خون نمی رود؟
زینسان که خلق روی به دیوار می روند
خلق ظلوم مرکب غول ضلالتند
نبود عجب اگر نه بهنجار می روند
در سنگ خاره جای کند نقش پایشان
از بار حرص بس که گرانبار می روند
این بوکشان حرص عجب آهنین تنند
بر بوی مشک مفت به تاتار می روند
مژگان خوشه از دهن مور می کشند
از شوق مهره در دهن مار می روند
افسانه عیادت کر تازه می شود
گاهی اگر به پرسش بیمار می روند
در زیر پای خویش نبینند از غرور
بر برگ گل به پای پر از خار می روند
در سینه شان دهن چو گشاید نهنگ حرص
در خون صد سفینه پربار می روند
از حرص تنگ چشم که خاکش به چشم باد
در کام شیر و در دهن مار می روند
سر می کنند در سر طول امل ز حرص
چون عنکبوت در سر این کار می روند
زآواز پایشان بدرد پرده های گوش
در سنگلاخ دهر کشف وار می روند
چون پیل مست اگر چه سراپا تهورند
از زخم نیش پشه ای از کار می روند
بسته است چشم باطنشان دست روزگار
خرچنگ وار ازان نه بهنجار می روند
شیر و پلنگ ز آدم درنده بهتر است
اوتاد ازان به دامن کهسار می روند
یک پا به خواب غفلت و یک پای در رکاب
چون نقطه پای بند (و) چو پرگار می روند
آنان که تن به زینت ایام داده اند
آخر چو طره بر سر دستار می روند
این زاهدان خشک به این گردن ضعیف
چون زیر بر گنبد دستار می روند؟
آنان که از شکست سر سخت خورده اند
بهر چه تند روی به دیوار می روند؟
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۱۳۶
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۴۲۵
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۴۲۷
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۵۶۱
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۵۷۸
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۶۳۱
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۵۸
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۳۵۰
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۴۲۶
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۵۱۲
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۵۱۵
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
دیدم بسی زمانه مردآزمای را
سازنده نیست هیچ امیر و گدای را
جز باد و دم ترنم این تنگنای نیست
چون غلغل تهی نفس تنگنای را
چندین مکن دماغ به کافور و مشک، تر
بر عاریت شناس کف عطرسای را
در خود مبین به کبر که از بهر عکس کار
اینها بس است بهره تن خودنمای را
قرب مملوک نیست مگر دون و سفله را
اینجا مبین تو مردم والاگرای را
جایی که جای بر سر شاهان مگس کند
نبود محل اوج پریدن همای را
آنان که گفته اند طلاق عروس کون
کابین این عروس دهند این سرای را
ای توسنی که همت عالی خطاب تست
بشکن به یک لگد فلک دیوپای را
تاریکی زمانه چو روشن کند به مهر
صفوت چو نیست آدمی تیره رای را
بی زادن بلا چو نباشد، چه ساختند
کشت سراب این فلک فتنه زای را
روزی که می رود مشمر، خسروا، زعمر
الا همان قدر که پرستی خدای را
سازنده نیست هیچ امیر و گدای را
جز باد و دم ترنم این تنگنای نیست
چون غلغل تهی نفس تنگنای را
چندین مکن دماغ به کافور و مشک، تر
بر عاریت شناس کف عطرسای را
در خود مبین به کبر که از بهر عکس کار
اینها بس است بهره تن خودنمای را
قرب مملوک نیست مگر دون و سفله را
اینجا مبین تو مردم والاگرای را
جایی که جای بر سر شاهان مگس کند
نبود محل اوج پریدن همای را
آنان که گفته اند طلاق عروس کون
کابین این عروس دهند این سرای را
ای توسنی که همت عالی خطاب تست
بشکن به یک لگد فلک دیوپای را
تاریکی زمانه چو روشن کند به مهر
صفوت چو نیست آدمی تیره رای را
بی زادن بلا چو نباشد، چه ساختند
کشت سراب این فلک فتنه زای را
روزی که می رود مشمر، خسروا، زعمر
الا همان قدر که پرستی خدای را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
بی رخت از پا فتادم، بی لبت رفتم ز دست
قدر گل بلبل شناسد، قدر باده می پرست
زاهد، از بدنامیم دیگر مترسان، زانکه من
گر برآرم نام نیکو، پیش بدنامان بد است
آشنایی در وجود جوهر فردم نماند
مشکل ما هست اکنون زان دهان نیست هست
سوی چشمانش مبینید، ای رقیبان، زینهار
غارت دین می کنند آن کافر نیم مست
حلقه های زلف ترکان بوالعجب دام بلاست
هر که افتاد اندر آن دام از گرفتاری برست
در میان ما و تو حایل نباشد بحر و کوه
رهروان را کی بود اندیشه از بالا و پست
از وجود خاکی من گر چه گردی خاسته ست
عاقبت خواهد به آب دیده در کویت نشست
گر به قدت سرفرازی می کند طوبی به خلد
روز حشر از رشک خواهم شاخ های او شکست
همچو خسرو کی رهد از بند خویش و هر دو کون
هر که دل در حلقه زنجیر گیسویی نبست
قدر گل بلبل شناسد، قدر باده می پرست
زاهد، از بدنامیم دیگر مترسان، زانکه من
گر برآرم نام نیکو، پیش بدنامان بد است
آشنایی در وجود جوهر فردم نماند
مشکل ما هست اکنون زان دهان نیست هست
سوی چشمانش مبینید، ای رقیبان، زینهار
غارت دین می کنند آن کافر نیم مست
حلقه های زلف ترکان بوالعجب دام بلاست
هر که افتاد اندر آن دام از گرفتاری برست
در میان ما و تو حایل نباشد بحر و کوه
رهروان را کی بود اندیشه از بالا و پست
از وجود خاکی من گر چه گردی خاسته ست
عاقبت خواهد به آب دیده در کویت نشست
گر به قدت سرفرازی می کند طوبی به خلد
روز حشر از رشک خواهم شاخ های او شکست
همچو خسرو کی رهد از بند خویش و هر دو کون
هر که دل در حلقه زنجیر گیسویی نبست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۷
توانگری به دل است، ای گدای با صد گنج
چو راحتی نرسانی، مشو عذاب النج
همانست گنج که دیدی چو خاک هر گنجی
که زیر خاک نهی، خاک بر سر آن گنج
خرد ز بهر کمال و کنیش آلت مال
چو ابلهان به ترازوی زر سفال مسنج
مدو چو مور تهیگه تهی که در سالی
نخورد یک جو و پامال شد به بردن رنج
ز خوی زشت پس از مردن تو هم چه عجب
که استخوانت کند سنگ چون صف شطرنج
نه زنده، مرده بود آنکه سنگ پیوسته
تنش به رنگ به سودا و روح در افرنج
ز بهر سنگ ملمع که آیدت در دست
بسا کسان که شکستی به سنگ شان آرنج
ز بهر سیم و درم صد شکنجه بیش کنی
که ایستاده نماز اوفتد برانت شکنج
دو پنجه با تو زده شیر چرخ و تو با خود
گرفته راست سه پنجاه در سرای سپنج
چنان به لذت نفسی، که گر شود ممکن
به حرص حس ششم در فزایی اندر پنج
خوبی چکان که شود خونت آب در ره دین
نه آن خویی که چکد از رخت کرشمه و غنج
به باغ گل ز خوی باغبان دمد نه ز آب
گمان مبر تو که بی رنج بردمد نارنج
اگر چه ناخوشت آید نصیحت خسرو
شفاست آن همه، از تلخی هلیله مرنج
چو راحتی نرسانی، مشو عذاب النج
همانست گنج که دیدی چو خاک هر گنجی
که زیر خاک نهی، خاک بر سر آن گنج
خرد ز بهر کمال و کنیش آلت مال
چو ابلهان به ترازوی زر سفال مسنج
مدو چو مور تهیگه تهی که در سالی
نخورد یک جو و پامال شد به بردن رنج
ز خوی زشت پس از مردن تو هم چه عجب
که استخوانت کند سنگ چون صف شطرنج
نه زنده، مرده بود آنکه سنگ پیوسته
تنش به رنگ به سودا و روح در افرنج
ز بهر سنگ ملمع که آیدت در دست
بسا کسان که شکستی به سنگ شان آرنج
ز بهر سیم و درم صد شکنجه بیش کنی
که ایستاده نماز اوفتد برانت شکنج
دو پنجه با تو زده شیر چرخ و تو با خود
گرفته راست سه پنجاه در سرای سپنج
چنان به لذت نفسی، که گر شود ممکن
به حرص حس ششم در فزایی اندر پنج
خوبی چکان که شود خونت آب در ره دین
نه آن خویی که چکد از رخت کرشمه و غنج
به باغ گل ز خوی باغبان دمد نه ز آب
گمان مبر تو که بی رنج بردمد نارنج
اگر چه ناخوشت آید نصیحت خسرو
شفاست آن همه، از تلخی هلیله مرنج
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۴
آن رهروان که گام به صدق و صفا زنند
دل را سرای پرده برون زین سرا بزنند
مردان راه زان قدم صدق یافتند
تا هر دو کون را لگدی بر قفا زنند
جان کندن است این زدن دست و پا به حرص
آری به گاه کندن جان دست و پا زنند
بسیار بهترند ز پیران زرپرست
حیله گران که دست به ورد و دعا زنند
وقتی به زرق، اگر به دعا خورده می دهیم
شاید، اگر ز خاک سیاهش دوا زنند
سحر و فسونست از پی تسخیر میر و شاه
حقا که واجب است که بر روی ما زنند
آنان که عقل شان نکند حرص را سزا
بهر چه پای مورچه بر اژدها زنند؟
خسرو خوش آن کسان که فروزند شمع عیش
و آتش درین فریبگه پر بلا زنند
دل را سرای پرده برون زین سرا بزنند
مردان راه زان قدم صدق یافتند
تا هر دو کون را لگدی بر قفا زنند
جان کندن است این زدن دست و پا به حرص
آری به گاه کندن جان دست و پا زنند
بسیار بهترند ز پیران زرپرست
حیله گران که دست به ورد و دعا زنند
وقتی به زرق، اگر به دعا خورده می دهیم
شاید، اگر ز خاک سیاهش دوا زنند
سحر و فسونست از پی تسخیر میر و شاه
حقا که واجب است که بر روی ما زنند
آنان که عقل شان نکند حرص را سزا
بهر چه پای مورچه بر اژدها زنند؟
خسرو خوش آن کسان که فروزند شمع عیش
و آتش درین فریبگه پر بلا زنند