عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۶۲ - وله
چو شد به لشکر نیسان طلایه دار نسیم
بملک خسرو آذر نه زرنهاد و نه سیم
نه سیم برف بماند و نه زر برگ خزان
چو شد بلشکر نیسان طلایه دار نسیم
فروغ بخش چمن گشت لاله نعمان
بدان چنان که ز دامان طور کف کلیم
بس اعتدال بملک از ربیع جسته مقام
بس انبساط بدهر از بهار گشته مقیم
زباغ خلدکنون یارجو بود عنین
ز بچه حور کنون بارور شده است عقیم
سحاب اشتر گم کرده بچه را ماند
که هی بغرد و ریزد زدیده در یتیم
چمن ز در یتیمش پر از بنات نبات
ولی زغرش وی دل بهر یکی است دو نیم
کنون زناصیت اسخیا گشاده تراست
شمر که بود فرو بسته تر زطبع لئیم
زنه سپهر بود بس فرح بشش جانب
زهشت خلد بود بس طرب بهفت اقلیم
صفای مرغ جهد در غطا چشم ضریر
صفیر مرغ دود در صماخ گوش صمیم
در این بهار که از فیض عیسوی دم باد
شگفت نی شود ار زنده باز عظم رمیم
خوش آن خجسته قلندر که بابتی چون حور
خورد شراب و بغلطد بر وی ناز و نعیم
ولی دریغ که زد بخت من بغربت تخت
و گرنه سودم از این فصل برفلک دیهیم
بکاخ بود نگارم زلعبتان جدید
بجام بود عقارم ز روزگارم قدیم
کنون که پای دیارم نماند و دست بیار
من و ثنای علی اصغر بن ابراهیم
مهینه قدسی قدوسی انتساب که شعر
بعهد مهد ز روح القدس شدش تعلیم
چشیده خاطر ممدوح او شراب طهور
کشیده عنصر مهجو او عذاب الیم
بنزد سرعت فکرش سمند دانش کند
به پیش صحت رایش خیال عقل سقیم
ولای او همه نایب مناب کشتی نوح
سرای او همه قا یم مقام رکن حطیم
زهی بزرگ خردمند خرده دان کز تو
کمال یافت بمانعمت خدای کریم
حکیم شد مگرت عالم از اصالت قدر
که هست برقدم عالم اعتقاد حکیم
بگاه عزم تو کس باد را نخوانده عجول
بوقت حزم تو کس کوه را نگفته حلیم
جحیم راکند انوار رافت تو بهشت
بهشت را کند آثار سطوت تو جحیم
بجنت آورد اوضاع محفل تو ندم
برآسمان پرد از فخر مجلس تو ندیم
زهی به توسن تندر صهیل تو که بتگ
گمان بری که خدا آفریده برق جسیم
عدو زجنبش او چون کمان کند بتو پشت
بدان چنان که زتیر شهاب دیو رجیم
همیشه تا که دلیل است بر تحول شمس
بنزد اهل رصد لام وسین در تقویم
بود محب تو از گنج راست قد چو الف
بود خصیم تو از رنج سر فکنده چو جیم
بملک خسرو آذر نه زرنهاد و نه سیم
نه سیم برف بماند و نه زر برگ خزان
چو شد بلشکر نیسان طلایه دار نسیم
فروغ بخش چمن گشت لاله نعمان
بدان چنان که ز دامان طور کف کلیم
بس اعتدال بملک از ربیع جسته مقام
بس انبساط بدهر از بهار گشته مقیم
زباغ خلدکنون یارجو بود عنین
ز بچه حور کنون بارور شده است عقیم
سحاب اشتر گم کرده بچه را ماند
که هی بغرد و ریزد زدیده در یتیم
چمن ز در یتیمش پر از بنات نبات
ولی زغرش وی دل بهر یکی است دو نیم
کنون زناصیت اسخیا گشاده تراست
شمر که بود فرو بسته تر زطبع لئیم
زنه سپهر بود بس فرح بشش جانب
زهشت خلد بود بس طرب بهفت اقلیم
صفای مرغ جهد در غطا چشم ضریر
صفیر مرغ دود در صماخ گوش صمیم
در این بهار که از فیض عیسوی دم باد
شگفت نی شود ار زنده باز عظم رمیم
خوش آن خجسته قلندر که بابتی چون حور
خورد شراب و بغلطد بر وی ناز و نعیم
ولی دریغ که زد بخت من بغربت تخت
و گرنه سودم از این فصل برفلک دیهیم
بکاخ بود نگارم زلعبتان جدید
بجام بود عقارم ز روزگارم قدیم
کنون که پای دیارم نماند و دست بیار
من و ثنای علی اصغر بن ابراهیم
مهینه قدسی قدوسی انتساب که شعر
بعهد مهد ز روح القدس شدش تعلیم
چشیده خاطر ممدوح او شراب طهور
کشیده عنصر مهجو او عذاب الیم
بنزد سرعت فکرش سمند دانش کند
به پیش صحت رایش خیال عقل سقیم
ولای او همه نایب مناب کشتی نوح
سرای او همه قا یم مقام رکن حطیم
زهی بزرگ خردمند خرده دان کز تو
کمال یافت بمانعمت خدای کریم
حکیم شد مگرت عالم از اصالت قدر
که هست برقدم عالم اعتقاد حکیم
بگاه عزم تو کس باد را نخوانده عجول
بوقت حزم تو کس کوه را نگفته حلیم
جحیم راکند انوار رافت تو بهشت
بهشت را کند آثار سطوت تو جحیم
بجنت آورد اوضاع محفل تو ندم
برآسمان پرد از فخر مجلس تو ندیم
زهی به توسن تندر صهیل تو که بتگ
گمان بری که خدا آفریده برق جسیم
عدو زجنبش او چون کمان کند بتو پشت
بدان چنان که زتیر شهاب دیو رجیم
همیشه تا که دلیل است بر تحول شمس
بنزد اهل رصد لام وسین در تقویم
بود محب تو از گنج راست قد چو الف
بود خصیم تو از رنج سر فکنده چو جیم
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۶۵ - وله
جهان بگشتم و دیدم بسی مقیم و مقام
بزرگی الحق ختم است بر جناب امام
هزار ملک دهد شفقتش بیک سایل
هزار شهر ستد سطوتش بیک پیغام
زامتلا بود اجسام عالمی زآلاش
اگر چه هست تداخل محال در اجسام
بس ای امام که نشناسد از نوالت کس
که سنگ خاره کدامست و لعل پاره کدام
بس ای امام که اینک صنوف انسانرا
مواهب تو بجای عرق چکد زمشام
کدام زنده توان یافت در همه دنیا
که نی طعام تواش جای روح در اندام
کدام مرده توان جست در همه عقبی
که بوی خیر تواش خوش نکرده است مشام
چو تو سپهر کرم را برادری ز ازل
سزد چو میرمحمدحسین قطب کرام
نه در ملاطفت تو به وی مجال حسود
نه در مخالصت او بتو ره نمام
بیان متقن تو مقتدای سحر حلال
حریم حرمت او قبله گاه بیت حرام
خورد زسفره تو قوت نطفه در اصلاب
کند بهمت اورشد بچه در ارحام
تو رابمسند تحقیق قدسی است بیان
ورا بمحفل تدریس عرشی است کلام
بهر کنایه تو التذاذ نالش چنگ
بهر اشاره او انحطاط گردش جام
گه تفقد تو خام مملکت پخته
بر درایت او رای پخته کاران خام
تو را بمصطبه جبریل ارضی است وجود
ورا بمحکمه وحی سماوی است احکام
فلک ز درگه تو بی ثنا نکرده یاد
ملک زحضرت او بی وضو نبرده نام
محیط موجه ای اما یکی بجیحون بین
که هست ماهی کلکش نهنگ بحر آشام
نیامده چو منی پیش ازین ز پشت پدر
نیاورد چو منی بعد ازین مشیمه مام
بزرگی الحق ختم است بر جناب امام
هزار ملک دهد شفقتش بیک سایل
هزار شهر ستد سطوتش بیک پیغام
زامتلا بود اجسام عالمی زآلاش
اگر چه هست تداخل محال در اجسام
بس ای امام که نشناسد از نوالت کس
که سنگ خاره کدامست و لعل پاره کدام
بس ای امام که اینک صنوف انسانرا
مواهب تو بجای عرق چکد زمشام
کدام زنده توان یافت در همه دنیا
که نی طعام تواش جای روح در اندام
کدام مرده توان جست در همه عقبی
که بوی خیر تواش خوش نکرده است مشام
چو تو سپهر کرم را برادری ز ازل
سزد چو میرمحمدحسین قطب کرام
نه در ملاطفت تو به وی مجال حسود
نه در مخالصت او بتو ره نمام
بیان متقن تو مقتدای سحر حلال
حریم حرمت او قبله گاه بیت حرام
خورد زسفره تو قوت نطفه در اصلاب
کند بهمت اورشد بچه در ارحام
تو رابمسند تحقیق قدسی است بیان
ورا بمحفل تدریس عرشی است کلام
بهر کنایه تو التذاذ نالش چنگ
بهر اشاره او انحطاط گردش جام
گه تفقد تو خام مملکت پخته
بر درایت او رای پخته کاران خام
تو را بمصطبه جبریل ارضی است وجود
ورا بمحکمه وحی سماوی است احکام
فلک ز درگه تو بی ثنا نکرده یاد
ملک زحضرت او بی وضو نبرده نام
محیط موجه ای اما یکی بجیحون بین
که هست ماهی کلکش نهنگ بحر آشام
نیامده چو منی پیش ازین ز پشت پدر
نیاورد چو منی بعد ازین مشیمه مام
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۶۶ - وله
سلطنت تا بکمان یافت زسر تیپ سهام
چرخ میدان سپه آمد و مریخ غلام
پس ازین لشکر شه تاج برد از خورشید
بعد از این جیش ملک باج ستد از بهرام
تیر بهرام خورد خاک ازین پس در کیش
تیغ خورشید زند زنگ ازین پس به نیام
باش کز فتح برد بردرشه جیش نبرد
باش کز تخت کشد در برشه صف سلام
بصف خیل وی از صور سرافیل دهل
بکف فوج وی از شهپر جبریل حسام
زور هر یک بتن شیر گذارد تشویر
خشم هر یک بسر سام سپارد سرسام
خود از الوند بیاسوده بجای تارک
درع از البرز بیاکنده بجای اندام
اگر اینست هماورد جنودش ثعبان
اگر اینست سپهدار سپاهش ضرغام
بهر ابطال بدست آرد از ماه علم
بهر افواج بپاسازد از چرخ خیام
بسته یابی همی از راجل او چار ارکان
خسته بینی همی از راکب او هفت اجرام
شهرها سازد هر یک بدل انگیزی مصر
ملکها گیرد هر یک بطرب خیزی شام
بینی پیل بجای شترآرد به مهار
کله شیر بجای فرس آرد به لگام
ای سپاهی بت جوشن خط خفتان گیسو
کت از آن صف زده مژگان سپهی خون آشام
چشم و ابروی تو برماه کشد تیر وکمان
خال وگیسوی تو بر مهر نهد دانه و دام
مشک با بوی خطت خون جگری بس غماز
ماه با حسن رخت در بدری بس نمام
اینکه میگفت که دستان زدن از نافه و قند
نکند مشکین مغز و نکند شیرین کام
وصف لعل تو مرا شهد چکاند بدهن
یاد زلف تو مرا مشک فشاند بمشام
خوی بچهر تو چو از فلک جلوه خاص
خط بروی تو چو بر دور قمر فتنه عام
لیک با این خط مشکین و عذار سیمین
به که با من به پذیرائی میر آئی رام
کآید اکنون زسفر داور افلاک مسیر
کآید امروز زره ضیغم فردوس کنام
پس از این به که نپایند پلنگان بجبال
بعد از این به که نپویند ضیاغم زآجام
مهر با تیغ وی ازکوه بدرنارد دست
ماه با رمح وی از چرخ برون ننهد گام
جوید اقبال از او نطفه همی در اصلاب
خواهد امداد از او بچه همی در ارحام
گفت او را زشرافت هنر سحر حلال
کاخ او را زشرافت خطر بیت حرام
خامی کار قضا بامدد او پخته
پخته فکر قدر در برتدبیرش خام
نه همین اکنون زیر فلک و روی زمین
هم لیالیست بنظم اندر ازو هم ایام
حکمش آنگاه جنیبت به بسایط میراند
که نبد ابلق ایام ولیالی را نام
روبه پشت سم خنگش نتواند مالید
خرد ار پای نهد بر سر دوش اوهام
ای امیری که بخلق ارنه صیام آمد فرض
بود از جود تو صد رخنه فزونتر زصیام
فطرتت را همه برحل مشاکل اصرار
همتت را همه بر بذل موائد ابرام
ابر با صولت بطش تو بگرید بر برق
برق با دولت بخش تو بخندد بغمام
جز که سر بر در ایوان نهدت از آغاز
جز که در ره میدان دهدت در انجام
نبرد دایه پی پرورش طفل پدر
ننهد پستان اندر دهن کودک مام
دلربا نظم تو سرمایه فرستد بر وحی
جان فزا نثر تو پیرایه دهد بر الهام
اندر آن وقعه کز آشوب قوی پنجه یلان
ملک را برگسلد از کف تقدیر زمام
گرز گوئی بروان باشدش از مرگ خبر
تیغ گوئی بزبان باشدش از برق پیام
بس فتد قاتل و مقتول خرد ننهد فرق
که یل وکشته کدامست و تل و پشته کدام
ناگهان بر سپه خصم چورانی تو سمند
جای خوی خون زندش موج ز بیمت بمسام
خواهد از سطوت تو چرخ مناص از آجال
جوید از هیبت تو دهر ملاذ از اعدام
ببری کشور حاسد نگشاده بازو
بشکنی لشکر دشمن نکشیده صمصام
داورا این منم آن نغز سخنگو جیحون
که بود نام مرا تا ابد انوار دوام
نه چو من باشد هر کس بودش سبلت و ریش
نه چو موسی است هر آنکه بفسون بنهد دام
حدت ذهن من و کیک بشلوار عقول
جودت ذوق من و ریگ به کفش افهام
تا عرض راست بهر حال قوام از جوهر
فتح را باد زنوخنده حسام تو قوام
چرخ میدان سپه آمد و مریخ غلام
پس ازین لشکر شه تاج برد از خورشید
بعد از این جیش ملک باج ستد از بهرام
تیر بهرام خورد خاک ازین پس در کیش
تیغ خورشید زند زنگ ازین پس به نیام
باش کز فتح برد بردرشه جیش نبرد
باش کز تخت کشد در برشه صف سلام
بصف خیل وی از صور سرافیل دهل
بکف فوج وی از شهپر جبریل حسام
زور هر یک بتن شیر گذارد تشویر
خشم هر یک بسر سام سپارد سرسام
خود از الوند بیاسوده بجای تارک
درع از البرز بیاکنده بجای اندام
اگر اینست هماورد جنودش ثعبان
اگر اینست سپهدار سپاهش ضرغام
بهر ابطال بدست آرد از ماه علم
بهر افواج بپاسازد از چرخ خیام
بسته یابی همی از راجل او چار ارکان
خسته بینی همی از راکب او هفت اجرام
شهرها سازد هر یک بدل انگیزی مصر
ملکها گیرد هر یک بطرب خیزی شام
بینی پیل بجای شترآرد به مهار
کله شیر بجای فرس آرد به لگام
ای سپاهی بت جوشن خط خفتان گیسو
کت از آن صف زده مژگان سپهی خون آشام
چشم و ابروی تو برماه کشد تیر وکمان
خال وگیسوی تو بر مهر نهد دانه و دام
مشک با بوی خطت خون جگری بس غماز
ماه با حسن رخت در بدری بس نمام
اینکه میگفت که دستان زدن از نافه و قند
نکند مشکین مغز و نکند شیرین کام
وصف لعل تو مرا شهد چکاند بدهن
یاد زلف تو مرا مشک فشاند بمشام
خوی بچهر تو چو از فلک جلوه خاص
خط بروی تو چو بر دور قمر فتنه عام
لیک با این خط مشکین و عذار سیمین
به که با من به پذیرائی میر آئی رام
کآید اکنون زسفر داور افلاک مسیر
کآید امروز زره ضیغم فردوس کنام
پس از این به که نپایند پلنگان بجبال
بعد از این به که نپویند ضیاغم زآجام
مهر با تیغ وی ازکوه بدرنارد دست
ماه با رمح وی از چرخ برون ننهد گام
جوید اقبال از او نطفه همی در اصلاب
خواهد امداد از او بچه همی در ارحام
گفت او را زشرافت هنر سحر حلال
کاخ او را زشرافت خطر بیت حرام
خامی کار قضا بامدد او پخته
پخته فکر قدر در برتدبیرش خام
نه همین اکنون زیر فلک و روی زمین
هم لیالیست بنظم اندر ازو هم ایام
حکمش آنگاه جنیبت به بسایط میراند
که نبد ابلق ایام ولیالی را نام
روبه پشت سم خنگش نتواند مالید
خرد ار پای نهد بر سر دوش اوهام
ای امیری که بخلق ارنه صیام آمد فرض
بود از جود تو صد رخنه فزونتر زصیام
فطرتت را همه برحل مشاکل اصرار
همتت را همه بر بذل موائد ابرام
ابر با صولت بطش تو بگرید بر برق
برق با دولت بخش تو بخندد بغمام
جز که سر بر در ایوان نهدت از آغاز
جز که در ره میدان دهدت در انجام
نبرد دایه پی پرورش طفل پدر
ننهد پستان اندر دهن کودک مام
دلربا نظم تو سرمایه فرستد بر وحی
جان فزا نثر تو پیرایه دهد بر الهام
اندر آن وقعه کز آشوب قوی پنجه یلان
ملک را برگسلد از کف تقدیر زمام
گرز گوئی بروان باشدش از مرگ خبر
تیغ گوئی بزبان باشدش از برق پیام
بس فتد قاتل و مقتول خرد ننهد فرق
که یل وکشته کدامست و تل و پشته کدام
ناگهان بر سپه خصم چورانی تو سمند
جای خوی خون زندش موج ز بیمت بمسام
خواهد از سطوت تو چرخ مناص از آجال
جوید از هیبت تو دهر ملاذ از اعدام
ببری کشور حاسد نگشاده بازو
بشکنی لشکر دشمن نکشیده صمصام
داورا این منم آن نغز سخنگو جیحون
که بود نام مرا تا ابد انوار دوام
نه چو من باشد هر کس بودش سبلت و ریش
نه چو موسی است هر آنکه بفسون بنهد دام
حدت ذهن من و کیک بشلوار عقول
جودت ذوق من و ریگ به کفش افهام
تا عرض راست بهر حال قوام از جوهر
فتح را باد زنوخنده حسام تو قوام
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۶۷ - درآمدن ماه مبارک رمضان
بتا رسد اجل میکشان زماه صیام
سرود و رود بدل کن بغنه و ادغام
تو را که بود رکوعی بصد فسون مشکل
کنون چگونه کنی پنج گه قعود و قیام
تو را که بوسه بپایت شهان زدند بصدق
چگونه حالی بوسی بحیله دست امام
بدست شیخ اگر چون تو شوخ بوسه دهی
شود ز وجد نهان پر زشهوتش اندام
بدین جمال بهر مسجدت قعود افتد
عجب نه خیزد اگر فتنه تا بروز قیام
برآن زمین که تو با زلف و خال سجده بری
بصید خلق دمد تا بحشر دانه و دام
بیا و هیچ بمسجد مرو که از رخ تو
شود چو معبد اصنام مسجد اسلام
بطره غارت قومی مکش زمحفل سر
بچهره آفت صومی منه بمعبر گام
چگونه قد تو خم گردد و بصف نماز
کسی شناسد حمدش کدام و سوره کدام
مرا که راستی ای کج کله خیالست این
که باده نوشم از آغاز روزه تا انجام
زشام نرد زنم با وشاقکان تا صبح
زصبح خواب کنم با نگارکان تاشام
هزار بار بود روزه خوار نیکوتر
ز روزه دار مفطر بگندم ایتام
چسان بهر تن ملحد رواست صایم گفت
که رسته است ز وقفش همه عروق و عظام
خدا زجمله احکام خویش روزه شمرد
نه آنکه روزه شو و در گذر از آن احکام
زکوه هم برحق همچو روزه است اما
بهر چه صرفه زنان است میکنی اقدام
همان مدبر عالم که از تو خواست صلوه
مگر نخواسته است از تو صلت ارحام
تمام عمر کنی گر سیاحت اندر دهر
بجز وزیر نبینی بخلق مرد تمام
ستوده که کند رایض اراده او
بتازیانه فرآسمان توسن رام
چو ازنی قلمش نغمه خیزد اندر بزم
به پشه از فزعش ناخن افکند ضرغام
وقار و جاه و فتوت نکوترین شرفی است
که شخص او را امروز سکه خورده بنام
زهی وزیر که در نزد مشعر عرفا است
صفای کعبه کویت عدیل رکن و مقام
بر بیان تو هزل است هر چه غیر از وحی
برکلام تو لافست هر چه جز الهام
باوج قدر اوهام راست کوته دست
نهد اگر که همی پا بدوش هم اوهام
تو را به پنجه تدبیر تا فتاد قلم
حسامها همه را موریانه زد بنیام
تبارک الله ازین احتشام کز قدرت
کنی بشبری نی در مهام کار حسام
چو یافت خنصر تو خاتم کفالت ملک
نماند سری دیگر بپرده ابهام
تو در تامل بر خشت خام آن نگری
که دید ذوق جم اندر صفای گوهر جام
زمانه از غبرات رماد مطبخ تو
نموده صیقل مرآت چرخ آینه فام
زجنبش هنری کلک تو مبرهن شد
که ممکن است بدون سپه بملک نظام
قوام نظم بقول درست و فعل نکوست
چه سود نام نهادن بخود نظام و قوام
بسالئیم که مامش نهاد نام کریم
زطبع او نرود بخل محض گفته مام
نه هر که نقش کند صفحه را شود شاپور
نه هر که تیر زند گور را بود بهرام
نبی نگردد هرکس درست کرد کتاب
علی نگردد هر کس که بشکند اصنام
همیشه تا رمضان آید از پس شعبان
ستاره چاکر تو و السلام والا کرام
سرود و رود بدل کن بغنه و ادغام
تو را که بود رکوعی بصد فسون مشکل
کنون چگونه کنی پنج گه قعود و قیام
تو را که بوسه بپایت شهان زدند بصدق
چگونه حالی بوسی بحیله دست امام
بدست شیخ اگر چون تو شوخ بوسه دهی
شود ز وجد نهان پر زشهوتش اندام
بدین جمال بهر مسجدت قعود افتد
عجب نه خیزد اگر فتنه تا بروز قیام
برآن زمین که تو با زلف و خال سجده بری
بصید خلق دمد تا بحشر دانه و دام
بیا و هیچ بمسجد مرو که از رخ تو
شود چو معبد اصنام مسجد اسلام
بطره غارت قومی مکش زمحفل سر
بچهره آفت صومی منه بمعبر گام
چگونه قد تو خم گردد و بصف نماز
کسی شناسد حمدش کدام و سوره کدام
مرا که راستی ای کج کله خیالست این
که باده نوشم از آغاز روزه تا انجام
زشام نرد زنم با وشاقکان تا صبح
زصبح خواب کنم با نگارکان تاشام
هزار بار بود روزه خوار نیکوتر
ز روزه دار مفطر بگندم ایتام
چسان بهر تن ملحد رواست صایم گفت
که رسته است ز وقفش همه عروق و عظام
خدا زجمله احکام خویش روزه شمرد
نه آنکه روزه شو و در گذر از آن احکام
زکوه هم برحق همچو روزه است اما
بهر چه صرفه زنان است میکنی اقدام
همان مدبر عالم که از تو خواست صلوه
مگر نخواسته است از تو صلت ارحام
تمام عمر کنی گر سیاحت اندر دهر
بجز وزیر نبینی بخلق مرد تمام
ستوده که کند رایض اراده او
بتازیانه فرآسمان توسن رام
چو ازنی قلمش نغمه خیزد اندر بزم
به پشه از فزعش ناخن افکند ضرغام
وقار و جاه و فتوت نکوترین شرفی است
که شخص او را امروز سکه خورده بنام
زهی وزیر که در نزد مشعر عرفا است
صفای کعبه کویت عدیل رکن و مقام
بر بیان تو هزل است هر چه غیر از وحی
برکلام تو لافست هر چه جز الهام
باوج قدر اوهام راست کوته دست
نهد اگر که همی پا بدوش هم اوهام
تو را به پنجه تدبیر تا فتاد قلم
حسامها همه را موریانه زد بنیام
تبارک الله ازین احتشام کز قدرت
کنی بشبری نی در مهام کار حسام
چو یافت خنصر تو خاتم کفالت ملک
نماند سری دیگر بپرده ابهام
تو در تامل بر خشت خام آن نگری
که دید ذوق جم اندر صفای گوهر جام
زمانه از غبرات رماد مطبخ تو
نموده صیقل مرآت چرخ آینه فام
زجنبش هنری کلک تو مبرهن شد
که ممکن است بدون سپه بملک نظام
قوام نظم بقول درست و فعل نکوست
چه سود نام نهادن بخود نظام و قوام
بسالئیم که مامش نهاد نام کریم
زطبع او نرود بخل محض گفته مام
نه هر که نقش کند صفحه را شود شاپور
نه هر که تیر زند گور را بود بهرام
نبی نگردد هرکس درست کرد کتاب
علی نگردد هر کس که بشکند اصنام
همیشه تا رمضان آید از پس شعبان
ستاره چاکر تو و السلام والا کرام
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۶۹ - وله
در قرن شاه راستان صاحبقران راستین
مه بوسه کردش آستان خور جلوه کردش زآستین
از سیر مهر آسمان گشتش قرین سال قران
شاهیکه هست از پاک جان هم بیقران هم بیقرین
از بس بهر عشرتکده بستند رقاصان رده
گفتی که سیار آمده خیل ثوابت بر زمین
کاخ از شقیق و یاسمن آزرم تاتار و ختن
بزم اوانی طعنه زن بر کله فغفور چین
نی زین چراغانی عجب روز و شب از هم منتخب
کز ماه رویان گرد شب هی روز یابی درکمین
آن چرخ آتشبار بین زو جسته پیچان ماربین
وزماراو پر ناربین از فرش تاعرش برین
زنبورک اژدر نفس آزاردش زآذر چو کس
خندد چو برق و زان سپس چون رعد افتد در حنین
نارنجک گردون گرا ماند زنی سحر آزما
کز آتش آرد در هوا نارنج و نار و یاسمین
چون توپهای سیمگون غرند از سوز درون
گویی شیاطین شد برون از کام جبریل امین
ترک من ای ماه بشر وی خیر ما از تو بشر
ای کز میان اندر کمر داری گمان اندر یقین
بریاد خسرو می بده لبریز و پی در پی بده
از فرودین تا دی بده وز دی بده تا فرودین
شه ناصرالدین کز شهان چون او نیاید در جهان
از بخت دارد جسم و جان وز عقل دارد ماء وطین
محکوم امرش کن فکان مخذول جودش بحر وکان
افلاک تختش را مکان املاک کویش را مکین
مه بوسه کردش آستان خور جلوه کردش زآستین
از سیر مهر آسمان گشتش قرین سال قران
شاهیکه هست از پاک جان هم بیقران هم بیقرین
از بس بهر عشرتکده بستند رقاصان رده
گفتی که سیار آمده خیل ثوابت بر زمین
کاخ از شقیق و یاسمن آزرم تاتار و ختن
بزم اوانی طعنه زن بر کله فغفور چین
نی زین چراغانی عجب روز و شب از هم منتخب
کز ماه رویان گرد شب هی روز یابی درکمین
آن چرخ آتشبار بین زو جسته پیچان ماربین
وزماراو پر ناربین از فرش تاعرش برین
زنبورک اژدر نفس آزاردش زآذر چو کس
خندد چو برق و زان سپس چون رعد افتد در حنین
نارنجک گردون گرا ماند زنی سحر آزما
کز آتش آرد در هوا نارنج و نار و یاسمین
چون توپهای سیمگون غرند از سوز درون
گویی شیاطین شد برون از کام جبریل امین
ترک من ای ماه بشر وی خیر ما از تو بشر
ای کز میان اندر کمر داری گمان اندر یقین
بریاد خسرو می بده لبریز و پی در پی بده
از فرودین تا دی بده وز دی بده تا فرودین
شه ناصرالدین کز شهان چون او نیاید در جهان
از بخت دارد جسم و جان وز عقل دارد ماء وطین
محکوم امرش کن فکان مخذول جودش بحر وکان
افلاک تختش را مکان املاک کویش را مکین
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۷۰ - وله
ظل ملک که چرخ به جان بوسدش زمین
خرم به فضل وی زره آمد چو فرودین
بس عود سوخت خادم او گرم شد سپهر
بس گل فشاند موکب او نرم شد زمین
ایام رفتن او را مریخ در یسار
هنگام بازگشتن خورشید در یمین
زی شوشتر زملک صفاهان چو راند رخش
در نیم ره بشاهد مقصود شد قرین
اهواز هدیه برد که ما را ندیده گیر
دزفول جزیه داد که ما را نبوده بین
گردون ذلیل سانش بوسید آستان
گیتی دخیل وارش بگرفت آستین
آن گفت بر بزرگی خود کوش و بازگرد
این گفت بر حقیری ما بخش و پس نشین
پور خدیو عصر که در مردمی است حصر
بر قصر خود بنصر خداوند شد مکین
گرگان قلاده کرده و پیلان نهاده تخت
شیران لجام کرده و اسبان نهاده زین
ای ترک خلخی که ز رومی عذار تو
کاخ از حریر شوشتری به بود ز چین
تا خط بصره ده می خلر که شاه گشت
درمرز کاوه ازدژ شاپور جا گزین
بگشای موی وکاخ بیا گن بضیمران
بنمای روی و بزم بیارا بیاسمین
کم گو که از سیاست وی بین که جسم شط
فرسوده همچو خصم شه از بند آهنین
از قلعه سلاسل اکنون که شه رسید
ازحلقه سلاسل گیسو گشای چین
شکرانه ورود ملک را یکی بنقد
بزمی چو خلد باید و یاری چو حور عین
بزمی چنان که گوئی جبریل هم بعرش
هرگز نیافته است چنین جای دل نشین
هر گوشه اش نشاط نی از سرو قد بنات
هرجانبش بساط می از ماه رخ بین
من در میان آنهمه ترک ایاز چهر
سنگین فرا نشسته چو پورسبکتگین
گاهی نیوشم از صنمی شوخ ارغنون
گاهی ستانم از پسری شنگ ساتکین
بخشم زهر ترانه ز در افسری بآن
پوشم بهر پیاله زخز خرقه ای باین
جانا مگو که خرقه مبخش و قدح منوش
هشدار کت عساکر سرماست درکمین
کامروز از نشاط زمین بوس ظل شاه
در پوست می نگنجم چه جای پوستین
مسعودشه که زایده چین جلال او است
هرجا زملک دهر که رکنی بود رکین
تا پشت بوالبشر بگریزد زبطن مام
گرنقش رمح او برحم بنگرد جنین
نزد یقین او نتوان رخته از گمان
پیش گمان او نتوان صرفه با یقین
ای شاه کی نژاد که تجدید عهد کرد
در مرز کاوه فر تو از پور آبتین
زو کو که با تعشق بگذاردت کلاه
جم کو که با تملق بسپاردت نگین
هرچاکری زخیل تو با دولت قباد
هر بنده زکوی تو با صولت تگین
زآنجمله چاکران تو یک تن امیر ماست
کش جبهت است شادی صد دودمان جنین (؟)
خان خلیل راد که مانا زعدل و داد
با روح قدس فطرت رادش بود عجین
گردون ندیده است بگیتی چنین غیور
گیتی نیافته است ز گردون چنین امین
تا خاک را سکون بود و چرخ را مدار
ایزد ترا مظاهر و سلطان ترا معین
خرم به فضل وی زره آمد چو فرودین
بس عود سوخت خادم او گرم شد سپهر
بس گل فشاند موکب او نرم شد زمین
ایام رفتن او را مریخ در یسار
هنگام بازگشتن خورشید در یمین
زی شوشتر زملک صفاهان چو راند رخش
در نیم ره بشاهد مقصود شد قرین
اهواز هدیه برد که ما را ندیده گیر
دزفول جزیه داد که ما را نبوده بین
گردون ذلیل سانش بوسید آستان
گیتی دخیل وارش بگرفت آستین
آن گفت بر بزرگی خود کوش و بازگرد
این گفت بر حقیری ما بخش و پس نشین
پور خدیو عصر که در مردمی است حصر
بر قصر خود بنصر خداوند شد مکین
گرگان قلاده کرده و پیلان نهاده تخت
شیران لجام کرده و اسبان نهاده زین
ای ترک خلخی که ز رومی عذار تو
کاخ از حریر شوشتری به بود ز چین
تا خط بصره ده می خلر که شاه گشت
درمرز کاوه ازدژ شاپور جا گزین
بگشای موی وکاخ بیا گن بضیمران
بنمای روی و بزم بیارا بیاسمین
کم گو که از سیاست وی بین که جسم شط
فرسوده همچو خصم شه از بند آهنین
از قلعه سلاسل اکنون که شه رسید
ازحلقه سلاسل گیسو گشای چین
شکرانه ورود ملک را یکی بنقد
بزمی چو خلد باید و یاری چو حور عین
بزمی چنان که گوئی جبریل هم بعرش
هرگز نیافته است چنین جای دل نشین
هر گوشه اش نشاط نی از سرو قد بنات
هرجانبش بساط می از ماه رخ بین
من در میان آنهمه ترک ایاز چهر
سنگین فرا نشسته چو پورسبکتگین
گاهی نیوشم از صنمی شوخ ارغنون
گاهی ستانم از پسری شنگ ساتکین
بخشم زهر ترانه ز در افسری بآن
پوشم بهر پیاله زخز خرقه ای باین
جانا مگو که خرقه مبخش و قدح منوش
هشدار کت عساکر سرماست درکمین
کامروز از نشاط زمین بوس ظل شاه
در پوست می نگنجم چه جای پوستین
مسعودشه که زایده چین جلال او است
هرجا زملک دهر که رکنی بود رکین
تا پشت بوالبشر بگریزد زبطن مام
گرنقش رمح او برحم بنگرد جنین
نزد یقین او نتوان رخته از گمان
پیش گمان او نتوان صرفه با یقین
ای شاه کی نژاد که تجدید عهد کرد
در مرز کاوه فر تو از پور آبتین
زو کو که با تعشق بگذاردت کلاه
جم کو که با تملق بسپاردت نگین
هرچاکری زخیل تو با دولت قباد
هر بنده زکوی تو با صولت تگین
زآنجمله چاکران تو یک تن امیر ماست
کش جبهت است شادی صد دودمان جنین (؟)
خان خلیل راد که مانا زعدل و داد
با روح قدس فطرت رادش بود عجین
گردون ندیده است بگیتی چنین غیور
گیتی نیافته است ز گردون چنین امین
تا خاک را سکون بود و چرخ را مدار
ایزد ترا مظاهر و سلطان ترا معین
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۸۰ - وله
چو شاه زنگ راند ابلق زمکمن
زری آمد بت رومی رخ من
زبیخوابی نگاهش ناتوان دزد
زبی آبی رخش پژمرده گلشن
همش چشم رنود ری بدنبال
همش خون روس قم بگردن
زکاکل یک ختایش مشک در خود
زپیکر یک بهارش گل بدامن
مسلسل گیسوان زنجیر کسری
موسم ابروان شمشیر قارن
هزارش جان زلب درآب و آتش
هزارش دل بگیسو دست و دامن
زنخدانش بمشکین مو محاذی
چو سیمیش گو بچوگان تهمتن
توگفتی برذقن زآشفته زلفش
منیژه داشت پاس چاه بیژن
خرد محو از دهانش گشت چون دید
عدم را زان لبان شکلی معین
دل عشاق سرگردان بگیسوش
چو لرزان شیشه در پیچان فلاخن
ورودش سخت شادم ساخت آری
چه خواهدکور جز دو چشم روشن
زجا جستم ندانسته سر از پای
که بسم الله بنه پا برسر من
چو بدری کآید از افلاک برخاک
فرود آمد وی از بالای توسن
همانا بد بر اسبش شعله طور
که بزمم گشت همچون واد ایمن
خرامان آمد و بنشست برکاخ
وزآئینش زجان برخاست شیون
خود از پایش کشیدم موزه و از شوق
دو دستم شد به هستی پشت پازن
چو خود از سر گرفت و گستوان کند
مجرد فتنه شد خانمان کن
چو آن فرسوده مه لختی برآسود
تمنا کرد رطل و رود و ارغن
بپاسخ گفتم ای محمود خویت
حرم رامشگه و قدسی برهمن
دیار یزد وگفتار از می و رود
سرای توره و انگور آون
ندانی چون رود برمن شب و روز
درین کشور زمشتی گول وکودن
بفرقم سنگ غم تاج معرق
بدوشم بار محنت خز ادکن
درین بیغوله با غولان انسی
مرا ازصبح تا شام است مسکن
بگفتا پس تو چونی زنده گفتم
بلطف آصف ذوالطول والمن
وزیری مطلع الانوار ایقان
صفی الاعتقاد و صائب الظن
بخوان فضل او خورشید قرصه
بدیگ بذل اوگردون نهنبن
بکار دولت و ملت مدامش
مشمر دست باسط تا بآرن
زهی آصف که بگریزد بفرسنگ
زجم آسا نگینت آهریمن
چنین خواندم که اسکندر نبشته است
بحکمت نامه اش از رای متقن
کز احسان دشمنان را ساختم دوست
احبارا نکردم نیز دشمن
تو نیز ای هستیت پاینده چون خضر
فزونی گرچه زاسکندر بهر فن
نمائی خصم را زالطاف بنده
دهی احباب را زآفات مامن
چمد در ظل تو ضیغم بآجام
پرد باعون تو باز از نشیمن
نخواهی بس کند دستی درازی
نشاید برد نزدت نام بهمن
شود زن در پناهت بیش ازمرد
بود مرد از هراست کمتر اززن
مزین تابود خلد از نزاهت
زتو ایوان و جاه و فر مزین
زری آمد بت رومی رخ من
زبیخوابی نگاهش ناتوان دزد
زبی آبی رخش پژمرده گلشن
همش چشم رنود ری بدنبال
همش خون روس قم بگردن
زکاکل یک ختایش مشک در خود
زپیکر یک بهارش گل بدامن
مسلسل گیسوان زنجیر کسری
موسم ابروان شمشیر قارن
هزارش جان زلب درآب و آتش
هزارش دل بگیسو دست و دامن
زنخدانش بمشکین مو محاذی
چو سیمیش گو بچوگان تهمتن
توگفتی برذقن زآشفته زلفش
منیژه داشت پاس چاه بیژن
خرد محو از دهانش گشت چون دید
عدم را زان لبان شکلی معین
دل عشاق سرگردان بگیسوش
چو لرزان شیشه در پیچان فلاخن
ورودش سخت شادم ساخت آری
چه خواهدکور جز دو چشم روشن
زجا جستم ندانسته سر از پای
که بسم الله بنه پا برسر من
چو بدری کآید از افلاک برخاک
فرود آمد وی از بالای توسن
همانا بد بر اسبش شعله طور
که بزمم گشت همچون واد ایمن
خرامان آمد و بنشست برکاخ
وزآئینش زجان برخاست شیون
خود از پایش کشیدم موزه و از شوق
دو دستم شد به هستی پشت پازن
چو خود از سر گرفت و گستوان کند
مجرد فتنه شد خانمان کن
چو آن فرسوده مه لختی برآسود
تمنا کرد رطل و رود و ارغن
بپاسخ گفتم ای محمود خویت
حرم رامشگه و قدسی برهمن
دیار یزد وگفتار از می و رود
سرای توره و انگور آون
ندانی چون رود برمن شب و روز
درین کشور زمشتی گول وکودن
بفرقم سنگ غم تاج معرق
بدوشم بار محنت خز ادکن
درین بیغوله با غولان انسی
مرا ازصبح تا شام است مسکن
بگفتا پس تو چونی زنده گفتم
بلطف آصف ذوالطول والمن
وزیری مطلع الانوار ایقان
صفی الاعتقاد و صائب الظن
بخوان فضل او خورشید قرصه
بدیگ بذل اوگردون نهنبن
بکار دولت و ملت مدامش
مشمر دست باسط تا بآرن
زهی آصف که بگریزد بفرسنگ
زجم آسا نگینت آهریمن
چنین خواندم که اسکندر نبشته است
بحکمت نامه اش از رای متقن
کز احسان دشمنان را ساختم دوست
احبارا نکردم نیز دشمن
تو نیز ای هستیت پاینده چون خضر
فزونی گرچه زاسکندر بهر فن
نمائی خصم را زالطاف بنده
دهی احباب را زآفات مامن
چمد در ظل تو ضیغم بآجام
پرد باعون تو باز از نشیمن
نخواهی بس کند دستی درازی
نشاید برد نزدت نام بهمن
شود زن در پناهت بیش ازمرد
بود مرد از هراست کمتر اززن
مزین تابود خلد از نزاهت
زتو ایوان و جاه و فر مزین
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۸۱ - وله
رسم نوروز شد امسال مگر دیگرگون
کز زمین جای سمن مهر و مه آید بیرون
من فزون دیدم نوروز ولیکن امسال
زآنچه من دیدم دربوی و برنگست فزون
سرو پنداری خورده است زیک پستان شیر
بهر ضحاک خزان با علم افریدون
سمن انگاری برده است زیک خامه نگار
بهر تزیین چمن با ورق انگلیون
ساده بسته است بخود طنطنه اسکندر
باده باده است گرو از خرد افلاطون
ریزد این سیل زکهسار همی یاکه سحر
رگی از عمان بگشاده فلک برهامون
خیزد این نسترن از باغ همی یا که بزرق
برخی از اختر دزدیده زمین ازگردون
نقش جسته است زمین باز زچهر لیلی
آب خورده است فلک باز زچشم مجنون
قمری پاری و بلبل بچه امسالی
سازد کردند نواها بدگرگون قانون
خلد گوئی که بگیتی شد و عقبی بگذشت
کاین همه روح و طرب گشت بگیتی مقرون
لعبتان حور سیر مغبچگان مانا از برف
چهره تصویر جنان گیسو زنجیر جنان
رخشان خونی کانگیخته غلمان بر
تنشان برفی کآمیخته گویا با خون
طفلها بینی با طره چون بر غراب
لیک ازجامه الوان همه چون بوقلمون
پیرها یابی با شیبت چو نکف کلیم
لیک در خرقه زربفت همه چون قارون
ترک من نیز بر آراسته اند ام چو سرو
از قبائی که برش رخت شقایق مرهون
تاج از مشک بسرکفش زگلبرگ بپای
جامه از زربه برون کرته ززیبق بدرون
لیکن از بسکه لطیف است تن و جامه او
خود چه پنهان ز تو پیداست درونش زبرون
شانه پیمود برآن سنبل پر حلیت و فن
سرمه اندوده بران نرگس پر مکر و فسون
هفت سین چیده و می خورده و زیور بسته
وزشعف گاه زند بربط وگاهی ارغون
تا محول شودش حال سوی احسن حال
خواندن مدحت سرتیپ بخود کرده شگون
داور مصطفوی نام که از برق حسام
خصم را بولهبی کله کند چون کانون
نامش اربر پر پروانه فرو خواند کس
جا کند برسرشمع و بود از شعله مصون
اوج گردون نبود همچو حضیض در او
زآنکه این رتبه والا نشود یافت ز دون
بس عجب نی که زهشیاری و بیداردلی
مستی افتد زمی و خواب رود از افیون
رایش ار در بر خورشید شود روی بروی
روشنت گردد کاین مغتنم است آن مغبون
بخت او راست بدان پایه ببالائی میل
ببزمش نچکد درد می از جام نگون
این که میگفت که با آن همه رنج ایران را
چون باندک زمن ازگنج نمودی مشحون
حزم او بهتر از اول بتواند افراخت
نهم ایوان شود اربر سرکیوان وارون
ای امیریکه زدرک شرف خدمت تو
دهر از کوکب اقبال خود آمد ممنون
آسمان راست بمعماری کوی توهوس
اینک از مهر مه آورده دوخشتش بنمون
گشته بربارگه و تخت و زمان تو بجان
چرخ شیدا و زمین عاشق وکیهان مفتون
از غبار قدم و نعل سم ابرش تو
نصرت و فتح بیاراسته آذان و عیون
کلک تقدیر کند مطلع دیوان وجود
آنچه تدبیر ترا نقش پذیرد بکمون
هرکه جز رای تو جست ارهمه خورشید بود
زنده در گل شود اندر پی عبرت مدفون
ای سراج الامراکت زفر سجده تخت
یافته منصب تاج الشعرائی جیحون
در عیان گر به ثنای تو تکاهل رخ داد
در نهان کام تغافل نزدم تا بکنون
بنده مدیون زثنا ذات تو مدیون زعطا
لیکن الحمد کزین سوی ادا گشت دیون
تا بهر سال یکی گاخ برآرد کلبن
که زیاقوت و زمرد بودش شقف وستون
به عهود و بقرون جان و دل تو پیروز
کز تو پیروز دل و جهان عهود است و قرون
کز زمین جای سمن مهر و مه آید بیرون
من فزون دیدم نوروز ولیکن امسال
زآنچه من دیدم دربوی و برنگست فزون
سرو پنداری خورده است زیک پستان شیر
بهر ضحاک خزان با علم افریدون
سمن انگاری برده است زیک خامه نگار
بهر تزیین چمن با ورق انگلیون
ساده بسته است بخود طنطنه اسکندر
باده باده است گرو از خرد افلاطون
ریزد این سیل زکهسار همی یاکه سحر
رگی از عمان بگشاده فلک برهامون
خیزد این نسترن از باغ همی یا که بزرق
برخی از اختر دزدیده زمین ازگردون
نقش جسته است زمین باز زچهر لیلی
آب خورده است فلک باز زچشم مجنون
قمری پاری و بلبل بچه امسالی
سازد کردند نواها بدگرگون قانون
خلد گوئی که بگیتی شد و عقبی بگذشت
کاین همه روح و طرب گشت بگیتی مقرون
لعبتان حور سیر مغبچگان مانا از برف
چهره تصویر جنان گیسو زنجیر جنان
رخشان خونی کانگیخته غلمان بر
تنشان برفی کآمیخته گویا با خون
طفلها بینی با طره چون بر غراب
لیک ازجامه الوان همه چون بوقلمون
پیرها یابی با شیبت چو نکف کلیم
لیک در خرقه زربفت همه چون قارون
ترک من نیز بر آراسته اند ام چو سرو
از قبائی که برش رخت شقایق مرهون
تاج از مشک بسرکفش زگلبرگ بپای
جامه از زربه برون کرته ززیبق بدرون
لیکن از بسکه لطیف است تن و جامه او
خود چه پنهان ز تو پیداست درونش زبرون
شانه پیمود برآن سنبل پر حلیت و فن
سرمه اندوده بران نرگس پر مکر و فسون
هفت سین چیده و می خورده و زیور بسته
وزشعف گاه زند بربط وگاهی ارغون
تا محول شودش حال سوی احسن حال
خواندن مدحت سرتیپ بخود کرده شگون
داور مصطفوی نام که از برق حسام
خصم را بولهبی کله کند چون کانون
نامش اربر پر پروانه فرو خواند کس
جا کند برسرشمع و بود از شعله مصون
اوج گردون نبود همچو حضیض در او
زآنکه این رتبه والا نشود یافت ز دون
بس عجب نی که زهشیاری و بیداردلی
مستی افتد زمی و خواب رود از افیون
رایش ار در بر خورشید شود روی بروی
روشنت گردد کاین مغتنم است آن مغبون
بخت او راست بدان پایه ببالائی میل
ببزمش نچکد درد می از جام نگون
این که میگفت که با آن همه رنج ایران را
چون باندک زمن ازگنج نمودی مشحون
حزم او بهتر از اول بتواند افراخت
نهم ایوان شود اربر سرکیوان وارون
ای امیریکه زدرک شرف خدمت تو
دهر از کوکب اقبال خود آمد ممنون
آسمان راست بمعماری کوی توهوس
اینک از مهر مه آورده دوخشتش بنمون
گشته بربارگه و تخت و زمان تو بجان
چرخ شیدا و زمین عاشق وکیهان مفتون
از غبار قدم و نعل سم ابرش تو
نصرت و فتح بیاراسته آذان و عیون
کلک تقدیر کند مطلع دیوان وجود
آنچه تدبیر ترا نقش پذیرد بکمون
هرکه جز رای تو جست ارهمه خورشید بود
زنده در گل شود اندر پی عبرت مدفون
ای سراج الامراکت زفر سجده تخت
یافته منصب تاج الشعرائی جیحون
در عیان گر به ثنای تو تکاهل رخ داد
در نهان کام تغافل نزدم تا بکنون
بنده مدیون زثنا ذات تو مدیون زعطا
لیکن الحمد کزین سوی ادا گشت دیون
تا بهر سال یکی گاخ برآرد کلبن
که زیاقوت و زمرد بودش شقف وستون
به عهود و بقرون جان و دل تو پیروز
کز تو پیروز دل و جهان عهود است و قرون
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۸۲ - وله
ببال ای مرکز کرمان بنال ای خطه تهران
که وارد شد به جسمت روح و بیرون شد ز جسمت جان
قم ای کرمان وزن برمه لوای اسپهانی ره
که باز اندر تو زد خرگه طراز خطه طهران
چمن آموده ازگل کن درختان پر زبلبل کن
شکن در زلف سنبل کن بیفشان بر هوا ریحان
سحابا لعل ریزان شو در اندر دشت بیزان شو
باستقبال خیزان شو که آمد ابر گنج افشان
گر از عمان به های و هوا ترا برتافت صرصر رو
فراز خنگ صرصر پوبیا راکب نگر عمان
سپهرا خاک روبی کن بدستان پای کوبی کن
بدی بگذار و خوبی کن که آمد میر عرش ارکان
بمهرش گرد یک لختا ببوسش پایه تختا
گرت رو آورد بختا شوی بر درگهش دربان
تو ای کیوان شوم آئین شرف بنگر جلالت بین
بکوی نام او بنشین شرار ننگ خود بنشان
مشو مغرور از اوجت و یاز استارگان فوجت
که این بحر ار زند موجت نه گردونست نه کیوان
الا برجیس کار آگه بیاد میر پنج شه
درین نه تو سرا صدره بسوی سدره کش دستان
از این همرتبه غازی در انجم کن سرافرازی
سزد صد قرن اگر نازی که شد این میرت از اقران
تو ای مریخ کند آور جلادت انتساب اختر
به بند افسر ربا خنجر بپوش امواج گون خفتان
سوی ایوان نهاده روز و شب این خضر داراخو
تو هم رو در رکاب او برای فخر تا ایوان
الا ای آفتاب رد خدیو چارمین گنبد
بمجمر بهر چشم بد بسوز اسپند و مشک و بان
زوی عریانی از هرسو گرفته کسوتی نیکو
تو زی ارض آی وکسوت جو بمانی تابکی عریان
تو نیز ای زهره تا هستی طرب را گرم تردستی
میفکن سنگ بدمستی از پن خیره در میزان
بکاخ شرب آن و این ترقص را مبند آئین
که در این عهد حورالعین بپوشد چهره از غلمان
بنه کلک ای عطار دهی زکرمان دست شو کزری
رسید آن کو بشیرینی (؟) گذارد نظم درکرمان
شد آندم کز چو تو ریمن به یخ بودی برات من
کنون اجرای مرد و زن زجود او بویکسان
تو ای مه کامگاری کن ابرگردون سواری کن
بنزدش اسکداری کن بشرق و غرب برفرمان
بلی پیکی چو مه باید برویی رخت بگشاید
که چون گاه وجوب آید بگردد دوره امکان
شهاب الملک شیراوژن هلاک جان اهریمن
فنای بارگاه ظن بقای افسر ایقان
بشوکت ارض را مولی بفراز آسمان اولی
بفعل انسان با معنی بدانش معنی انسان
چنان زو فتنه را هولش که دیو از فرلا حولش
به از هر گفته قولش چو زاقسام کتب قرآن
بداند هر چه زو پرسی چه از تاری چه از فرسی
بکرش عرش یک کرسی بنزدش عقل یک نادان
چو درکین بر شود گردش نیابی کس هماوردش
ظفر هنگام ناور وش دوان در سایه یکران
ببزم املاک از او اوجی برزم اجلال ازو فوجی
زبحر قهر او موجی دو صد کشتی شکن طوفان
بمیدان چونکه چهر آرد طپش در ماه آرد
گذر برنه سپر آرد چو از شستش جهد پیکان
الا ای مصدر سودد زچترت سایه برفرقد
طراز ملت احمد ملاذ دولت سلطان
توئی هرکسر را جابر تویی هر جبر را کاسر
بتو هر باطنی ظاهر زتو هر مشکلی آسان
بمهرت ما سوا شیدا برکویت ارم بیدا
ز رویت معدلت پیدا بخویت محمدت پنهان
میهن میراکت از مقدم دوباره ملک شد خرم
چه دریائی که جیحون هم بدیدار تو بد عطشان
ولی از بخت آشفته در مدحت نشد سفته
که نقصانها پذیرفته کمالات من از نیسان
جنون بر مدرکم چیره سرم سرد و دمم خیره
نسنجم صافی از تیره ندانم سود از خسران
الا تامه همی راند به هر برج وضو افشاند
که تا سالی مهی ماند درون بیت خود سرطان
شکوهت برتر از انجم جلالت موج زن قلزم
جنابت قبله مردم حضورت کعبه ارکان
که وارد شد به جسمت روح و بیرون شد ز جسمت جان
قم ای کرمان وزن برمه لوای اسپهانی ره
که باز اندر تو زد خرگه طراز خطه طهران
چمن آموده ازگل کن درختان پر زبلبل کن
شکن در زلف سنبل کن بیفشان بر هوا ریحان
سحابا لعل ریزان شو در اندر دشت بیزان شو
باستقبال خیزان شو که آمد ابر گنج افشان
گر از عمان به های و هوا ترا برتافت صرصر رو
فراز خنگ صرصر پوبیا راکب نگر عمان
سپهرا خاک روبی کن بدستان پای کوبی کن
بدی بگذار و خوبی کن که آمد میر عرش ارکان
بمهرش گرد یک لختا ببوسش پایه تختا
گرت رو آورد بختا شوی بر درگهش دربان
تو ای کیوان شوم آئین شرف بنگر جلالت بین
بکوی نام او بنشین شرار ننگ خود بنشان
مشو مغرور از اوجت و یاز استارگان فوجت
که این بحر ار زند موجت نه گردونست نه کیوان
الا برجیس کار آگه بیاد میر پنج شه
درین نه تو سرا صدره بسوی سدره کش دستان
از این همرتبه غازی در انجم کن سرافرازی
سزد صد قرن اگر نازی که شد این میرت از اقران
تو ای مریخ کند آور جلادت انتساب اختر
به بند افسر ربا خنجر بپوش امواج گون خفتان
سوی ایوان نهاده روز و شب این خضر داراخو
تو هم رو در رکاب او برای فخر تا ایوان
الا ای آفتاب رد خدیو چارمین گنبد
بمجمر بهر چشم بد بسوز اسپند و مشک و بان
زوی عریانی از هرسو گرفته کسوتی نیکو
تو زی ارض آی وکسوت جو بمانی تابکی عریان
تو نیز ای زهره تا هستی طرب را گرم تردستی
میفکن سنگ بدمستی از پن خیره در میزان
بکاخ شرب آن و این ترقص را مبند آئین
که در این عهد حورالعین بپوشد چهره از غلمان
بنه کلک ای عطار دهی زکرمان دست شو کزری
رسید آن کو بشیرینی (؟) گذارد نظم درکرمان
شد آندم کز چو تو ریمن به یخ بودی برات من
کنون اجرای مرد و زن زجود او بویکسان
تو ای مه کامگاری کن ابرگردون سواری کن
بنزدش اسکداری کن بشرق و غرب برفرمان
بلی پیکی چو مه باید برویی رخت بگشاید
که چون گاه وجوب آید بگردد دوره امکان
شهاب الملک شیراوژن هلاک جان اهریمن
فنای بارگاه ظن بقای افسر ایقان
بشوکت ارض را مولی بفراز آسمان اولی
بفعل انسان با معنی بدانش معنی انسان
چنان زو فتنه را هولش که دیو از فرلا حولش
به از هر گفته قولش چو زاقسام کتب قرآن
بداند هر چه زو پرسی چه از تاری چه از فرسی
بکرش عرش یک کرسی بنزدش عقل یک نادان
چو درکین بر شود گردش نیابی کس هماوردش
ظفر هنگام ناور وش دوان در سایه یکران
ببزم املاک از او اوجی برزم اجلال ازو فوجی
زبحر قهر او موجی دو صد کشتی شکن طوفان
بمیدان چونکه چهر آرد طپش در ماه آرد
گذر برنه سپر آرد چو از شستش جهد پیکان
الا ای مصدر سودد زچترت سایه برفرقد
طراز ملت احمد ملاذ دولت سلطان
توئی هرکسر را جابر تویی هر جبر را کاسر
بتو هر باطنی ظاهر زتو هر مشکلی آسان
بمهرت ما سوا شیدا برکویت ارم بیدا
ز رویت معدلت پیدا بخویت محمدت پنهان
میهن میراکت از مقدم دوباره ملک شد خرم
چه دریائی که جیحون هم بدیدار تو بد عطشان
ولی از بخت آشفته در مدحت نشد سفته
که نقصانها پذیرفته کمالات من از نیسان
جنون بر مدرکم چیره سرم سرد و دمم خیره
نسنجم صافی از تیره ندانم سود از خسران
الا تامه همی راند به هر برج وضو افشاند
که تا سالی مهی ماند درون بیت خود سرطان
شکوهت برتر از انجم جلالت موج زن قلزم
جنابت قبله مردم حضورت کعبه ارکان
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۸۳ - وله
از شه بوالی حکم نو در نصب دیگر سال بین
تاکشته میسازد در و دولت نگر اقبال بین
حکمی بخلعت توامان روحی بقالب همعنان
پیرو جوانرا زین و آن سرگرم وجد و حال بین
ترک مرا زین جشن کل کز خلدگوئی داشت گل
از ساتکینی سرخ مل در رقص با اطفال بین
افکنده از مستی کله بر سر نهاده بلبله
در پای کوبش زلزله در احسن الاشکال بین
شد در دهان مار اگر برخلد شیطان را گذر
تصویر این را زآن پسر در زلف و چهر و خال بین
هرگه که آن سیماب بر بندد سقایت را کمر
خورشید طوبی قدنگر غلمان مه تمثال بین
بزمی که سازد زمزمه وزخلق برد همهمه
خوبان عالم را همه چون نقش بردیوال بین
چون نغمه زن گیرد بکف مرغ صراحی جای دف
برجسم رندان از شعف هی پر نگرهی بال بین
رویش چو نقش مانوی مویش چو مشک معنوی
نی مغز مهد عیسوی در دامن دجال بین
زین خلعت سال دگر کز شاه والی را ببر
او را زمی شوری بسر افتاده از امسال بین
میری که هستی مهد او بر طاعت حق جهد او
آفاق را در عهد او موصول بر آمال بین
دشمن بسهم از برز وی گرز آهن است اسپرز وی
البرز با گرزوی در معرض زلزال بین
تاکشته میسازد در و دولت نگر اقبال بین
حکمی بخلعت توامان روحی بقالب همعنان
پیرو جوانرا زین و آن سرگرم وجد و حال بین
ترک مرا زین جشن کل کز خلدگوئی داشت گل
از ساتکینی سرخ مل در رقص با اطفال بین
افکنده از مستی کله بر سر نهاده بلبله
در پای کوبش زلزله در احسن الاشکال بین
شد در دهان مار اگر برخلد شیطان را گذر
تصویر این را زآن پسر در زلف و چهر و خال بین
هرگه که آن سیماب بر بندد سقایت را کمر
خورشید طوبی قدنگر غلمان مه تمثال بین
بزمی که سازد زمزمه وزخلق برد همهمه
خوبان عالم را همه چون نقش بردیوال بین
چون نغمه زن گیرد بکف مرغ صراحی جای دف
برجسم رندان از شعف هی پر نگرهی بال بین
رویش چو نقش مانوی مویش چو مشک معنوی
نی مغز مهد عیسوی در دامن دجال بین
زین خلعت سال دگر کز شاه والی را ببر
او را زمی شوری بسر افتاده از امسال بین
میری که هستی مهد او بر طاعت حق جهد او
آفاق را در عهد او موصول بر آمال بین
دشمن بسهم از برز وی گرز آهن است اسپرز وی
البرز با گرزوی در معرض زلزال بین
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۸۸ - در مدح گوشوار عرش خدا خامس آل عبا روحی و روح العالمین له الفدا
باز آن سرخ اطلس زیب پیکر ساخته
رنگ دیگر ریخته نیرنگ دیگر ساخته
تا برنگی دیگر از ما دل بر دهر لحظه یار
سرخ اطلس زیب آن اسپید پیکر ساخته
خسروی دراعه گلگون کرده و شبدیز ناز
هم بشیرین تاخته هم کار شکر ساخته
یا نی آن سیماب بر در حله شنگرف گون
نقره صافی بود کوجا در آذر ساخته
این ویست اندر قبای سرخ گشته جلوه گر
یا مکان اندر شفق خورشید خاور ساخته
سبز خط ترکابده تا خط ازرق سرخ می
کآسمان اینک زمین را جامه اخضر ساخته
ضیمران در دامن گلشن زمرد بیخته
ابر کام لاله را مشحون گوهر ساخته
زآتشین گلهای خاک و عطر باد و لطف آب
وه که دنیا خلد عقبی را مصور ساخته
چون چمن پر گشته از نامحرمان سرو و بید
رخ عروس نسترن پنهان بمعجر ساخته
بلبل شیرین ترنم بین که لحن خویش را
قند می پندارد و هر دم مکرر ساخته
راست گوئی عندلیب این چامه از دیوان من
در مدیح شاه گلگون جامه از برساخته
رنگ دیگر ریخته نیرنگ دیگر ساخته
تا برنگی دیگر از ما دل بر دهر لحظه یار
سرخ اطلس زیب آن اسپید پیکر ساخته
خسروی دراعه گلگون کرده و شبدیز ناز
هم بشیرین تاخته هم کار شکر ساخته
یا نی آن سیماب بر در حله شنگرف گون
نقره صافی بود کوجا در آذر ساخته
این ویست اندر قبای سرخ گشته جلوه گر
یا مکان اندر شفق خورشید خاور ساخته
سبز خط ترکابده تا خط ازرق سرخ می
کآسمان اینک زمین را جامه اخضر ساخته
ضیمران در دامن گلشن زمرد بیخته
ابر کام لاله را مشحون گوهر ساخته
زآتشین گلهای خاک و عطر باد و لطف آب
وه که دنیا خلد عقبی را مصور ساخته
چون چمن پر گشته از نامحرمان سرو و بید
رخ عروس نسترن پنهان بمعجر ساخته
بلبل شیرین ترنم بین که لحن خویش را
قند می پندارد و هر دم مکرر ساخته
راست گوئی عندلیب این چامه از دیوان من
در مدیح شاه گلگون جامه از برساخته
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۸۹ - مطلع ثانی
خسروی کافلاک را منقوش از اختر ساخته
حکم او اعراض را پابست جوهر ساخته
سرخ پوش عالمین آیات عشق حق حسین
کز می خم بلا لبریز ساغر ساخته
آن شفیع روز رستاخیز کاندرکار او
چون نکو بینی قیامت کرده محشر ساخته
گرچه از فرط شرف زافلاک بالین داشته
لیک در راه خدا ازخاک بستر ساخته
داده سر بعد از هزار و نهصد و پنجاه زخم
یعنی اندر عشق کار خویش یکسر ساخته
چون شمارش با میهمن غیر جانبازی نبود
دستها را شمر در خونش مشمر ساخته
ورنه گاه قدرتش در ملک ایجاد از عدم
حلقه اندر گوش اعمار مقدر ساخته
ای سرور سینه زهرا که تمثال ترا
ذوالجلالش گوشوار عرش اکبر ساخته
خال گندم گونت از خون جبین تا گشته رنگ
نرخ جنس عشق ور زان را مسعر ساخته
سنگی ار ازکعبه مسجود است حق تا بیست میل
تربت کوی ترا باوی برابر ساخته
بر فراز مرقدت گوئی کزان زرین ضریح
عرش را کرسی زچشم بد مستر ساخته
مهر در پهلوی عیسی گشته خاکستر نشین
قرص ماهت تا که در تنور معبر ساخته
قرنها باشد که بگشودی چو گیسو درعراق
خاک او خون در روان مشگ اذفر ساخته
نامت از تاثیر بی استن در اطباق سپهر
هر محدب را مماسش بر مقعر ساخته
ای شه گلگون قبا بنگر بجیحون کز ثنات
خویشتن را مالک دینهم و افسر ساخته
شاید ار بخشی مرا با تشنه کامان فرات
زآنکه جیحون را خدایت مهر مادر ساخته
حکم او اعراض را پابست جوهر ساخته
سرخ پوش عالمین آیات عشق حق حسین
کز می خم بلا لبریز ساغر ساخته
آن شفیع روز رستاخیز کاندرکار او
چون نکو بینی قیامت کرده محشر ساخته
گرچه از فرط شرف زافلاک بالین داشته
لیک در راه خدا ازخاک بستر ساخته
داده سر بعد از هزار و نهصد و پنجاه زخم
یعنی اندر عشق کار خویش یکسر ساخته
چون شمارش با میهمن غیر جانبازی نبود
دستها را شمر در خونش مشمر ساخته
ورنه گاه قدرتش در ملک ایجاد از عدم
حلقه اندر گوش اعمار مقدر ساخته
ای سرور سینه زهرا که تمثال ترا
ذوالجلالش گوشوار عرش اکبر ساخته
خال گندم گونت از خون جبین تا گشته رنگ
نرخ جنس عشق ور زان را مسعر ساخته
سنگی ار ازکعبه مسجود است حق تا بیست میل
تربت کوی ترا باوی برابر ساخته
بر فراز مرقدت گوئی کزان زرین ضریح
عرش را کرسی زچشم بد مستر ساخته
مهر در پهلوی عیسی گشته خاکستر نشین
قرص ماهت تا که در تنور معبر ساخته
قرنها باشد که بگشودی چو گیسو درعراق
خاک او خون در روان مشگ اذفر ساخته
نامت از تاثیر بی استن در اطباق سپهر
هر محدب را مماسش بر مقعر ساخته
ای شه گلگون قبا بنگر بجیحون کز ثنات
خویشتن را مالک دینهم و افسر ساخته
شاید ار بخشی مرا با تشنه کامان فرات
زآنکه جیحون را خدایت مهر مادر ساخته
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۹۰ - وله
جشن ولادت شه جم تخت کی کلاه
افراخت از جنان بجهان چتر بارگاه
پر شد زجوش و جیش طرب فرش تا بعرش
از جشن مولد شه جم تخت کی کلاه
روئید از بهشت بگیتی یکی درخت
کش برگ از ظفر بود و بار از رفاه
خورشید شد که تا کشدش رخت درکنف
برجیس شد که تا نهدش تخت در پناه
آن نزد رای او زمژه برگشاد چشم
این پیش روی او زجگر برکشید آه
شاهی ظهور یافت که از رفعتش قضا
در اوج آسمان و زمین کرد اشتباه
شیری ز بیشه ازلی برفراخت یال
کز بیم او شود دل شیر فلک تباه
برزد علم گوی که بنزد شکوه وی
درکوه بوقبیس نمایند وزن کاه
کو بوالبشر که از شرف این یگانه پور
در پیش حق بشکرکند پشت خود دو تاه
رخشنده گشت کوکبی از برج سلطنت
کش خیره شد برخ نظر آفتاب و ماه
این روی اگر بدوره یعقوب جلوه داشت
یوسف نیافتی اثر از تیرگی بچاه
ایران دل جهان و ملک اهل دل بلی
اینگونه ملک را سزد این گونه پادشاه
ای خسروی که بس ز تو آباد گشته ملک
چرخ از اسف همی بزمین افکند نگاه
ازجان رهین منت اکلیل تست قدر
وز دل دخیل رفعت او رنگ تست جاه
شاها مرا و تیغ ترا در صفات چند
نکیو تشابهیست همانا زدیرگاه
تیغ تو بس نزار و مرا جسم بس نزار
تیغ تو خصم کاه و مرا نظم خصم کاه
لیک این بود زتیغ تو فرقم که هر زمان
من خون خویش میخورم او خون رزمخواه
تا هیچ گاه کارلسان ناید از بصر
شکر فشان بتهنیت جشن تو شفاه
افراخت از جنان بجهان چتر بارگاه
پر شد زجوش و جیش طرب فرش تا بعرش
از جشن مولد شه جم تخت کی کلاه
روئید از بهشت بگیتی یکی درخت
کش برگ از ظفر بود و بار از رفاه
خورشید شد که تا کشدش رخت درکنف
برجیس شد که تا نهدش تخت در پناه
آن نزد رای او زمژه برگشاد چشم
این پیش روی او زجگر برکشید آه
شاهی ظهور یافت که از رفعتش قضا
در اوج آسمان و زمین کرد اشتباه
شیری ز بیشه ازلی برفراخت یال
کز بیم او شود دل شیر فلک تباه
برزد علم گوی که بنزد شکوه وی
درکوه بوقبیس نمایند وزن کاه
کو بوالبشر که از شرف این یگانه پور
در پیش حق بشکرکند پشت خود دو تاه
رخشنده گشت کوکبی از برج سلطنت
کش خیره شد برخ نظر آفتاب و ماه
این روی اگر بدوره یعقوب جلوه داشت
یوسف نیافتی اثر از تیرگی بچاه
ایران دل جهان و ملک اهل دل بلی
اینگونه ملک را سزد این گونه پادشاه
ای خسروی که بس ز تو آباد گشته ملک
چرخ از اسف همی بزمین افکند نگاه
ازجان رهین منت اکلیل تست قدر
وز دل دخیل رفعت او رنگ تست جاه
شاها مرا و تیغ ترا در صفات چند
نکیو تشابهیست همانا زدیرگاه
تیغ تو بس نزار و مرا جسم بس نزار
تیغ تو خصم کاه و مرا نظم خصم کاه
لیک این بود زتیغ تو فرقم که هر زمان
من خون خویش میخورم او خون رزمخواه
تا هیچ گاه کارلسان ناید از بصر
شکر فشان بتهنیت جشن تو شفاه
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۹۴ - وله
عید روزه است مگر قاصدی از حضرت شاه
که برمیر بخلعت رسد از یک مه راه
نی همانا ببر میر چو دیر آمد عید
کرده از بیم شفاعت گر خود خلعت شاه
ای بت عید رخ ای خلعت خوبیت بتن
عید و خلعترا آماده کن از عیش سپاه
چه سپاهی همگی را سپر از روی سپید
چه سپاهی همگی را زره از موی سیاه
چه سپاهی که خدنگ همه در ترکش مهر
چه سپاهی که کمند همه برگردن ماه
همه را جوشن گیسو همه را تیغ ابرو
همه را پیکان مژگان همه را نیزه نگاه
با سپاهی بچنین ساختگی کز قد و خط
مرز کشمیر ستانند و مقالید هراه
خیز و بر بدرقه صوم و پذیرائی عید
دل ببر بوسه بده کام بران جام بخواه
رفت عهدی که بهر صومعه با زاهد شهر
بود ما را زپی باغ جنان داغ جباه
هین ببر داغ زپیشانی و پیش آر ایاغ
که جهان گشت جنان از کرم ظل الله
کوی پر راجل سندس براستبرق چتر
دشت پر راکب سیمین تن زر بفت قباه
میکشان روی برو مغبچگان پشت به پشت
دل ربا بذله سرا عیش فزا محنت کاه
بسکه رندان زقدح جرعه فشاندند بخاک
آسمانرا به یم باده توان داد شناه
فلک از موجه می قلزم و ساغر کشتی
میر ملاح و بساط طربش لنگرگاه
بت شکن داور مسعود براهیم خلیل
که زآذر دمد از همت او مهر گیاه
سایه کاخ وی و زیر فلک یونس وحوت
پایه جاه وی و روی زمین یوسف و چاه
بر مقامات وی آزادگی اوست دلیل
بر بلندی وی افتادگی اوست گواه
نیست بی نامتر او را زقضا در ایوان
نیست بی کارتر او را زقدر بر درگاه
ای مهین داور لشکر شکن کشور گیر
که زسیف و قلمت رونق تاج آمد و گاه
جز بطبع تویم وکان بکه آرند درود
جز ز رای تو مه و خور زکه جویند پناه
با که هم پویه شودگر زتو بازآید بخت
با که هم پایه شود گر زتو رخ پیچد جاه
از زمین بوسی تو گردن افلاک بلند
برجهان بانی تو دست حوادث کوتاه
گر نگردد به ولایت چه مکانت بقلوب
ور نساید بترابت چه ملاحت بشفاه
داورا هست زیکسال فزونتر که زری
آمدم زحمت بزم تو بامید رفاه
طمعم بود که چون خلد بسازم صد ده
مقصدم بود که چون حور بیارم صد داه
گفتمی باده ننوشم پس از این جز لعلی
گفتمی جامه نپوشم پس از این جر دیباه
اسبها بندم مانند بزرگان عرب
بنده ها گیرم مانند امیران فراه
لیک ماندم چو دومه دیدمت از جان طلبی
رنج خود گنج امم راه خدا مسلک شاه
سیم پیش نظر تو است گران تر ازسنگ
کوه نزد کرم تو است سبکتر ازکاه
گفتم آن چیز که من خواستم آن بود از حرص
حق همین شیوه میراست و جز این شیوه تباه
چون تو من کاستم و زیستم از محنت و رشک
چون تو من سوختم و ساختم از حسرت و آه
خرگهم بود فلک بزمگهم بود زمین
جامه ام بود پلاسین خورشم بود گیاه
باده گر خواستم از اشک بیامودم رطل
توسن ارخواستم از گام بپیمودم راه
دل بدین قاعده خوش داشتم اما نگذاشت
ستم دزد که بر خانه من زد ناگاه
برد هر بدره که بود از پسزم عز علیه
برد هرصدره که بود از پدرم طاب ثراه
آنچه بگذاشت بمن صدق برآنست که تو
نپسندی که خورد شیر قفا از روباه
تا کز افواه برد مهرکلید مه نو
باد از تهنیتت پر زمیامن افواه
که برمیر بخلعت رسد از یک مه راه
نی همانا ببر میر چو دیر آمد عید
کرده از بیم شفاعت گر خود خلعت شاه
ای بت عید رخ ای خلعت خوبیت بتن
عید و خلعترا آماده کن از عیش سپاه
چه سپاهی همگی را سپر از روی سپید
چه سپاهی همگی را زره از موی سیاه
چه سپاهی که خدنگ همه در ترکش مهر
چه سپاهی که کمند همه برگردن ماه
همه را جوشن گیسو همه را تیغ ابرو
همه را پیکان مژگان همه را نیزه نگاه
با سپاهی بچنین ساختگی کز قد و خط
مرز کشمیر ستانند و مقالید هراه
خیز و بر بدرقه صوم و پذیرائی عید
دل ببر بوسه بده کام بران جام بخواه
رفت عهدی که بهر صومعه با زاهد شهر
بود ما را زپی باغ جنان داغ جباه
هین ببر داغ زپیشانی و پیش آر ایاغ
که جهان گشت جنان از کرم ظل الله
کوی پر راجل سندس براستبرق چتر
دشت پر راکب سیمین تن زر بفت قباه
میکشان روی برو مغبچگان پشت به پشت
دل ربا بذله سرا عیش فزا محنت کاه
بسکه رندان زقدح جرعه فشاندند بخاک
آسمانرا به یم باده توان داد شناه
فلک از موجه می قلزم و ساغر کشتی
میر ملاح و بساط طربش لنگرگاه
بت شکن داور مسعود براهیم خلیل
که زآذر دمد از همت او مهر گیاه
سایه کاخ وی و زیر فلک یونس وحوت
پایه جاه وی و روی زمین یوسف و چاه
بر مقامات وی آزادگی اوست دلیل
بر بلندی وی افتادگی اوست گواه
نیست بی نامتر او را زقضا در ایوان
نیست بی کارتر او را زقدر بر درگاه
ای مهین داور لشکر شکن کشور گیر
که زسیف و قلمت رونق تاج آمد و گاه
جز بطبع تویم وکان بکه آرند درود
جز ز رای تو مه و خور زکه جویند پناه
با که هم پویه شودگر زتو بازآید بخت
با که هم پایه شود گر زتو رخ پیچد جاه
از زمین بوسی تو گردن افلاک بلند
برجهان بانی تو دست حوادث کوتاه
گر نگردد به ولایت چه مکانت بقلوب
ور نساید بترابت چه ملاحت بشفاه
داورا هست زیکسال فزونتر که زری
آمدم زحمت بزم تو بامید رفاه
طمعم بود که چون خلد بسازم صد ده
مقصدم بود که چون حور بیارم صد داه
گفتمی باده ننوشم پس از این جز لعلی
گفتمی جامه نپوشم پس از این جر دیباه
اسبها بندم مانند بزرگان عرب
بنده ها گیرم مانند امیران فراه
لیک ماندم چو دومه دیدمت از جان طلبی
رنج خود گنج امم راه خدا مسلک شاه
سیم پیش نظر تو است گران تر ازسنگ
کوه نزد کرم تو است سبکتر ازکاه
گفتم آن چیز که من خواستم آن بود از حرص
حق همین شیوه میراست و جز این شیوه تباه
چون تو من کاستم و زیستم از محنت و رشک
چون تو من سوختم و ساختم از حسرت و آه
خرگهم بود فلک بزمگهم بود زمین
جامه ام بود پلاسین خورشم بود گیاه
باده گر خواستم از اشک بیامودم رطل
توسن ارخواستم از گام بپیمودم راه
دل بدین قاعده خوش داشتم اما نگذاشت
ستم دزد که بر خانه من زد ناگاه
برد هر بدره که بود از پسزم عز علیه
برد هرصدره که بود از پدرم طاب ثراه
آنچه بگذاشت بمن صدق برآنست که تو
نپسندی که خورد شیر قفا از روباه
تا کز افواه برد مهرکلید مه نو
باد از تهنیتت پر زمیامن افواه
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۹۵ - وله
زان موسوی دو اژدرگیسوی آسیه
روزم چو قیرگون دل فرعون شد سیه
عاصی شدم درست چو فرعون برخدای
تا دیدم آن شکسته سر زلف آسیه
لذت برد زپیکر نیکوش پیرهن
منت کشد زچنبرگیسوش غالیه
بهر وقوف بوس و کنارش بروز وصل
هر شب کنم نظاره در اشکال الفیه
مشک اربچین بود رخ او از فسونگری
چین را بمشک طره نموده است تعبیه
بر طوبی قدش همه غلمان اگر غلام
با کوثر لبش همه گرحور جاریه
پیشش کمال مه چو لباسی است مسترق
نزدش جمال گل چو قبائیست عاریه
نشگفت اگر زخجلت شمشاد قامتش
دیگر نپرورد سمن و سرو نامیه
این بس زحسن او که بود نام فرخش
در مدح شاهزاده آزاده قافیه
عبدالحسین شبل امیر آخور ملک
کافلاک از او بدوش کشیده است غاشیه
پیلی است با کمند چو آید بکارزار
شیریست برسمند چو تازد بناحیه
چون برفراز چنگ لوا گیرد او بجنگ
هر گوشه از جیوش نگون گردد الویه
یاللعجب که با رخ چون خلد در نبرد
بر خصم باز میکند ابواب هاویه
دشمن هراسد از دم شمشیر او چنان
کز ذوالفقار صفدر صفین معاویه
در وقعه خون چکد زپرند وی آنقدر
کز حاجیان بمکه در اعیاد اضحیه
ای مفخر عجم که زهندی بلارکت
اتراک چین گریزد و اعراب بادیه
ارکان بطوف کعبه کوی تو زاشتیاق
هر روز را شمرده بخود یوم ترویه
در هیچ فن کتابی از ابناء فضل نیست
کانرا نخوانده شخص تو از متن و حاشیه
تا اهل منطق از پی اثبات رای خویش
در جمع میکنند کفایت بتثنیه
از حال تا زمان مضارع شریف تر
و زماضیت ستوده تر اوقاف حالیه
قوس محب تو زصعودش بود وتر
خصم تو منفعل ز دوایر به زاویه
روزم چو قیرگون دل فرعون شد سیه
عاصی شدم درست چو فرعون برخدای
تا دیدم آن شکسته سر زلف آسیه
لذت برد زپیکر نیکوش پیرهن
منت کشد زچنبرگیسوش غالیه
بهر وقوف بوس و کنارش بروز وصل
هر شب کنم نظاره در اشکال الفیه
مشک اربچین بود رخ او از فسونگری
چین را بمشک طره نموده است تعبیه
بر طوبی قدش همه غلمان اگر غلام
با کوثر لبش همه گرحور جاریه
پیشش کمال مه چو لباسی است مسترق
نزدش جمال گل چو قبائیست عاریه
نشگفت اگر زخجلت شمشاد قامتش
دیگر نپرورد سمن و سرو نامیه
این بس زحسن او که بود نام فرخش
در مدح شاهزاده آزاده قافیه
عبدالحسین شبل امیر آخور ملک
کافلاک از او بدوش کشیده است غاشیه
پیلی است با کمند چو آید بکارزار
شیریست برسمند چو تازد بناحیه
چون برفراز چنگ لوا گیرد او بجنگ
هر گوشه از جیوش نگون گردد الویه
یاللعجب که با رخ چون خلد در نبرد
بر خصم باز میکند ابواب هاویه
دشمن هراسد از دم شمشیر او چنان
کز ذوالفقار صفدر صفین معاویه
در وقعه خون چکد زپرند وی آنقدر
کز حاجیان بمکه در اعیاد اضحیه
ای مفخر عجم که زهندی بلارکت
اتراک چین گریزد و اعراب بادیه
ارکان بطوف کعبه کوی تو زاشتیاق
هر روز را شمرده بخود یوم ترویه
در هیچ فن کتابی از ابناء فضل نیست
کانرا نخوانده شخص تو از متن و حاشیه
تا اهل منطق از پی اثبات رای خویش
در جمع میکنند کفایت بتثنیه
از حال تا زمان مضارع شریف تر
و زماضیت ستوده تر اوقاف حالیه
قوس محب تو زصعودش بود وتر
خصم تو منفعل ز دوایر به زاویه
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۹۶ - وله
خیز ای آیینهرخ می آر با صد طنطنه
کاینک از آب آورد دی چون سکندر آینه
ساغری خور زآب رز بیهوده در قاقم مخز
کز خزافزونست رز را طمطراق و طنطنه
روزن دل سازسد از شیشه آب رزان
سود ندهد در خزان از شیشه سد روزنه
ایمن و ایسر منه منقل که باید در شتا
باده بر میسره آتش رخی در میمنه
در حقیقت دهر اکنون شد بمیخواران بهشت
کز ستبرق فرش بینی دشت و کوه و دامنه
چیست خرگاه و بنه در برف ران اسب شکار
یک صراحی می به از هفتاد خرگاه و بنه
خسروی جام از سیاوش خون منه یکدم تهی
خاصه در اسفند و بهمن ویژه در بهمنجنه
در تصنع ابر را بین کز بخارات زمین
آورد سیماب و زو سیمین نماید امکنه
گوئی از این زیبق افشانی صناعت کرده کسب
از صنیع الدوله ابن اعتماد السلطنه
آن خداوندیکه از ادراک نغز و هوش مغز
فخرها دارد زمان شخص او بر ازمنه
خوی بامردی گرفته ذاتش اندر عهد مهد
مشنو این مجبول مردی بگذرد زان شنشنه
ای تو بعد از فرض حق در کارشه نشناخته
روز را از هفته هفته زمه مه از سنه
آری اینسان چاکری باید ملک را مست امر
نه کسی کز فرط لهو آرد بدور دن دنه
در غنائی فکر محتاجان خلاف آنکه گفت
سیر را نبود غم از آسیب حال گرسنه
وقت حلمت گرچه از موری کشی سختی ولیک
گاه خشمت یال دزدد شیر دشت ارژنه
تا زند دور آفتاب اندر بروج آسمان
آسمانت آستان و آفتابت مدخنه
کاینک از آب آورد دی چون سکندر آینه
ساغری خور زآب رز بیهوده در قاقم مخز
کز خزافزونست رز را طمطراق و طنطنه
روزن دل سازسد از شیشه آب رزان
سود ندهد در خزان از شیشه سد روزنه
ایمن و ایسر منه منقل که باید در شتا
باده بر میسره آتش رخی در میمنه
در حقیقت دهر اکنون شد بمیخواران بهشت
کز ستبرق فرش بینی دشت و کوه و دامنه
چیست خرگاه و بنه در برف ران اسب شکار
یک صراحی می به از هفتاد خرگاه و بنه
خسروی جام از سیاوش خون منه یکدم تهی
خاصه در اسفند و بهمن ویژه در بهمنجنه
در تصنع ابر را بین کز بخارات زمین
آورد سیماب و زو سیمین نماید امکنه
گوئی از این زیبق افشانی صناعت کرده کسب
از صنیع الدوله ابن اعتماد السلطنه
آن خداوندیکه از ادراک نغز و هوش مغز
فخرها دارد زمان شخص او بر ازمنه
خوی بامردی گرفته ذاتش اندر عهد مهد
مشنو این مجبول مردی بگذرد زان شنشنه
ای تو بعد از فرض حق در کارشه نشناخته
روز را از هفته هفته زمه مه از سنه
آری اینسان چاکری باید ملک را مست امر
نه کسی کز فرط لهو آرد بدور دن دنه
در غنائی فکر محتاجان خلاف آنکه گفت
سیر را نبود غم از آسیب حال گرسنه
وقت حلمت گرچه از موری کشی سختی ولیک
گاه خشمت یال دزدد شیر دشت ارژنه
تا زند دور آفتاب اندر بروج آسمان
آسمانت آستان و آفتابت مدخنه
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۹۸ - در جشن عید غدیر و منقبت مولای متقیان امیر مومنان علی بن ابی طالب (ع)
چون پرشراب راز شد خم غدیر حیدری
من کنت مولی ساز شد از بربط پیغمبری
پرشد زمین زاسرار حق برشد ز چرخ انوار حق
هر باطلی درکار حق پا برگرفت از همسری
ترک من ای فرخنده خو شیرین زبان چرب گو
کان زلف مشکینت برودیویست انباز پری
مشرق رخ نیکوی تو مغرب خم گیسوی تو
در قیروان موی تو صد آفتاب خاوری
چون تا سه روز از خلق حق پیچد خطیئت را ورق
شکرانه را بی طعن و دق ده رطل خمر خلری
بر بام نوشم باده را کوی بوسم ساده را
سوزم دوصد سجاده را بی اتهام کافری
چون من بدین طاق و طرم ریزد غدیرم می به خم
کو زهره کز چرخ سوم بر سازدم خنیاگری
جائیکه از مادادگر دارد معاصی مغتفر
مفتی نیرزد مفت اگر ناید زخشکی درتری
یا در خم می تا گلوزین جشن فرخ شو فرو
با این فضایل را ازوکن از رزایل منکری
ای خضر خط نوش لب ظلمت بر از زلف تو شب
وز رخ بمویت محتجب آئینه اسکندری
پرویز مسکینت بکو فرهاد مجنونت برو
شیرینت اندر آرزو زآن طرفه لعل شکری
اکنون بمردی ران طرب بریاد این جشن عجب
وزشیشه بنت العنب بردار مهر دختری
بخشا عصاره تاک را بفزا بجان ادراک را
وز جرعه ای ده خاک را از چرخ اعظم برتری
دل را نما بی کاهلی زآن آب اخگرگون جلی
کاندر تو با مهر علی ننماید اخگر اخگری
شاهیکه نتوان زد رقم یک مدحت از آن ذوالکرم
اشجار اگر گردد قلم یا چرخ سازد دفتری
گرچه خدای دادگر ناید در اجسام بشر
سرتا بپا تا بسر غیر از خدایش نشمری
جز او که فرخ پی بود مست از الهی می بود
آن کیست تا کزوی بود پر از ثریا تاثری
ای لجه نایاب بن حق را ید و عین و اذن
حکم تو کرد از بدو کن فلک فلک را لنگری
شط شریعت را پلی جام طریقت را ملی
بستان وحدت را گلی نخل مشیت را بری
پنهان بهر هنگامه در جلوه از هر جامه
دست خدا را خامه سرصمد را محضری
دامن زخویش افشانده ای خنگ از جهان بجها نده ای
هم خادم درمانده ای هم پادشاه کشوری
هم حاضر و هم غایبی هم طالع و هم غاربی
هم هر زمان را صاحبی هم هرعرض را جوهری
شاها مرا چون هست دل دایم بوصفت مشتغل
مپسندم از غم معتزل با این ادات اشعری
اکنون که برفرزانگی شنعت زند دیوانگی
تو خیز و از مردانگی بربکر من کن شوهری
آخر تو بی پایان یمی فلک نجات عالمی
در کار جیحون کن نمی زا برعنایت گستری
یا گو یکی را از خدم کز خواجگی باشد علم
تا مرمرا بر رفع غم سازد بهمت یاوری
آن در وآلائی صدف فخر سلف ذخر خلف
پیرانه مجد و شرف سرمایه نیک اختری
کلکش بر اورنگ مهی براتر از تیغ شهی
زو مملکت را فربهی با آنکه دارد لاغری
گردان زمین از عزم او ساکن فلک ازحزم او
خورشید اندر بزم او سازد بمنت مجمری
هم در تواضع با کسان هم در تکبر باخسان
بد نگذراند برلسان از فرط نیکو گوهری
وقف مساکین مال او عز فرق آمال او
بر درگه اجلال او به از امیری چاکری
ای کی سریرجم نگین رنج گمان گنج یقین
کاخ تو بر روی زمین خلدی زبهجت آوری
برد ظفر پوشیده درد هنر نوشیده
از بخردی کوشیده بر رونق دانشوری
گیرد فنون از تو بها در افتخار ازتو نها
گفتار تو سازد رها جذر اصم را ازکری
تا نیست شیعی مستوی با اهل سنت ازدوی
وز ذو الفقار مهدوی این کار گردد اسپری
یار تو الله معک بنیوشد ازخیل ملک
خصم تو از دور فلک اندر شکنج مدبری
من کنت مولی ساز شد از بربط پیغمبری
پرشد زمین زاسرار حق برشد ز چرخ انوار حق
هر باطلی درکار حق پا برگرفت از همسری
ترک من ای فرخنده خو شیرین زبان چرب گو
کان زلف مشکینت برودیویست انباز پری
مشرق رخ نیکوی تو مغرب خم گیسوی تو
در قیروان موی تو صد آفتاب خاوری
چون تا سه روز از خلق حق پیچد خطیئت را ورق
شکرانه را بی طعن و دق ده رطل خمر خلری
بر بام نوشم باده را کوی بوسم ساده را
سوزم دوصد سجاده را بی اتهام کافری
چون من بدین طاق و طرم ریزد غدیرم می به خم
کو زهره کز چرخ سوم بر سازدم خنیاگری
جائیکه از مادادگر دارد معاصی مغتفر
مفتی نیرزد مفت اگر ناید زخشکی درتری
یا در خم می تا گلوزین جشن فرخ شو فرو
با این فضایل را ازوکن از رزایل منکری
ای خضر خط نوش لب ظلمت بر از زلف تو شب
وز رخ بمویت محتجب آئینه اسکندری
پرویز مسکینت بکو فرهاد مجنونت برو
شیرینت اندر آرزو زآن طرفه لعل شکری
اکنون بمردی ران طرب بریاد این جشن عجب
وزشیشه بنت العنب بردار مهر دختری
بخشا عصاره تاک را بفزا بجان ادراک را
وز جرعه ای ده خاک را از چرخ اعظم برتری
دل را نما بی کاهلی زآن آب اخگرگون جلی
کاندر تو با مهر علی ننماید اخگر اخگری
شاهیکه نتوان زد رقم یک مدحت از آن ذوالکرم
اشجار اگر گردد قلم یا چرخ سازد دفتری
گرچه خدای دادگر ناید در اجسام بشر
سرتا بپا تا بسر غیر از خدایش نشمری
جز او که فرخ پی بود مست از الهی می بود
آن کیست تا کزوی بود پر از ثریا تاثری
ای لجه نایاب بن حق را ید و عین و اذن
حکم تو کرد از بدو کن فلک فلک را لنگری
شط شریعت را پلی جام طریقت را ملی
بستان وحدت را گلی نخل مشیت را بری
پنهان بهر هنگامه در جلوه از هر جامه
دست خدا را خامه سرصمد را محضری
دامن زخویش افشانده ای خنگ از جهان بجها نده ای
هم خادم درمانده ای هم پادشاه کشوری
هم حاضر و هم غایبی هم طالع و هم غاربی
هم هر زمان را صاحبی هم هرعرض را جوهری
شاها مرا چون هست دل دایم بوصفت مشتغل
مپسندم از غم معتزل با این ادات اشعری
اکنون که برفرزانگی شنعت زند دیوانگی
تو خیز و از مردانگی بربکر من کن شوهری
آخر تو بی پایان یمی فلک نجات عالمی
در کار جیحون کن نمی زا برعنایت گستری
یا گو یکی را از خدم کز خواجگی باشد علم
تا مرمرا بر رفع غم سازد بهمت یاوری
آن در وآلائی صدف فخر سلف ذخر خلف
پیرانه مجد و شرف سرمایه نیک اختری
کلکش بر اورنگ مهی براتر از تیغ شهی
زو مملکت را فربهی با آنکه دارد لاغری
گردان زمین از عزم او ساکن فلک ازحزم او
خورشید اندر بزم او سازد بمنت مجمری
هم در تواضع با کسان هم در تکبر باخسان
بد نگذراند برلسان از فرط نیکو گوهری
وقف مساکین مال او عز فرق آمال او
بر درگه اجلال او به از امیری چاکری
ای کی سریرجم نگین رنج گمان گنج یقین
کاخ تو بر روی زمین خلدی زبهجت آوری
برد ظفر پوشیده درد هنر نوشیده
از بخردی کوشیده بر رونق دانشوری
گیرد فنون از تو بها در افتخار ازتو نها
گفتار تو سازد رها جذر اصم را ازکری
تا نیست شیعی مستوی با اهل سنت ازدوی
وز ذو الفقار مهدوی این کار گردد اسپری
یار تو الله معک بنیوشد ازخیل ملک
خصم تو از دور فلک اندر شکنج مدبری
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۹۹ - وله
ظل شه را چو زری سوی صفاهان شد رای
چرخ گردید زمین سای و زمین چرخ آسای
زیر خرگاه وی از بخت هزاران بختی
گرد اردوی وی ازچرخ دوصد پرده سرای
چهر خورشید همی تافت زآئینه پیل
بانگ ناهید همی خاست زآهنگ درای
هرکجا کرد مکان شد چو ارم محنت کاه
هر کجا گشت مکین شد چو حرم مجد افزای
ای بسا پهنه که شد صارم او پیل افکن
ای بسا بیشه که شد نیزه او شیر ربای
ری بنالید که مشتاق توام زود مپوی
جی ببالید که مفتون توام دیر مپای
او همی رفت و همی بخت دویدش درپی
او همی راند و همی چرخ فتادش برپای
بخت گفتا که غریبم مگذار و مگذر
چرخ گفتا که به خلیم بگمار و بگرای
شه بدلداری بخت و بطرف گیری چرخ
هر دو را گشت بظل علمش راهنمای
سرکشانش بپذیرائی و از بیم و امید
گاه از راه گریزان وگهی ره پیمای
این بدان گفت که ازسطوت او ترس و مرو
آن بدین گفت که بر رافت او بین و بیای
این دژم حال که خود را که برد نزد نهنگ
اف اگر حمله اش ازخشم شود کام گشای
آن فرحناک که سودیست اگر زین دریاست
وه اگر موجه اش از مهر شود گوهر زای
شاه نیز از قبل فطرت خود در این فکر
که چسان از دل هر قوم شود غم فرسای
گه بتدبیر که افزوده کند گنج غنی
گه بتمهید که بزدوده کند رنج گدای
همتش را سرآبادی در ملک ملک
غیرتش را دل آزادی برخلق خدای
شب و روزی دو بدینگونه یکران انگیخت
شد صفاهان را چون پیش نزاهت بخشای
برسر تخت چو خورشید فرا رفت بر او
من چو برجیس بدین چامه شدم مدح سرای
چرخ گردید زمین سای و زمین چرخ آسای
زیر خرگاه وی از بخت هزاران بختی
گرد اردوی وی ازچرخ دوصد پرده سرای
چهر خورشید همی تافت زآئینه پیل
بانگ ناهید همی خاست زآهنگ درای
هرکجا کرد مکان شد چو ارم محنت کاه
هر کجا گشت مکین شد چو حرم مجد افزای
ای بسا پهنه که شد صارم او پیل افکن
ای بسا بیشه که شد نیزه او شیر ربای
ری بنالید که مشتاق توام زود مپوی
جی ببالید که مفتون توام دیر مپای
او همی رفت و همی بخت دویدش درپی
او همی راند و همی چرخ فتادش برپای
بخت گفتا که غریبم مگذار و مگذر
چرخ گفتا که به خلیم بگمار و بگرای
شه بدلداری بخت و بطرف گیری چرخ
هر دو را گشت بظل علمش راهنمای
سرکشانش بپذیرائی و از بیم و امید
گاه از راه گریزان وگهی ره پیمای
این بدان گفت که ازسطوت او ترس و مرو
آن بدین گفت که بر رافت او بین و بیای
این دژم حال که خود را که برد نزد نهنگ
اف اگر حمله اش ازخشم شود کام گشای
آن فرحناک که سودیست اگر زین دریاست
وه اگر موجه اش از مهر شود گوهر زای
شاه نیز از قبل فطرت خود در این فکر
که چسان از دل هر قوم شود غم فرسای
گه بتدبیر که افزوده کند گنج غنی
گه بتمهید که بزدوده کند رنج گدای
همتش را سرآبادی در ملک ملک
غیرتش را دل آزادی برخلق خدای
شب و روزی دو بدینگونه یکران انگیخت
شد صفاهان را چون پیش نزاهت بخشای
برسر تخت چو خورشید فرا رفت بر او
من چو برجیس بدین چامه شدم مدح سرای
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۲ - وله
بگیسوان خم ابروی آن بت علوی
چو در میانه کفار تیغ مرتضوی
لبش کند زچه خون در دلم اگرعناب
بود مسکن خون در طبیعت دموی
بغیر نرگس بیمار او بغارت عقل
کسی بمعرکه بیمار را ندیده قوی
چنان جمال وی از اصطفا فروزد نور
که رای مفتخر دودمان مصطفوی
وحید عصر مهین شخص اول ایران
ابوالفضایل نواب صادق الرضوی
فقیه و صرفی و هیئت شناس و منطق دان
حکیم و شاعر و خطاط و نحوی و لغوی
زکلکش آنچه بگیتی صدور یابد چرخ
زمین ببوسد وگوید بعهده فدوی
ایا ستاره بطحا و یثرب ایکه زقدر
بچشم یثربی و ابطحی بسان ضوی
بدان مثابه پراست ازکمال توگیهان
که هرچه گوش دهی گفته های خود شنوی
وجود خویش بترفیه خلق دادی وقف
زهی وجود بمان کآنچه کشته ای دروی
دویده اند همیشه بدرگهت امجاد
وزین نیت که تو داری بدزگهی ندوی
چو در میانه کفار تیغ مرتضوی
لبش کند زچه خون در دلم اگرعناب
بود مسکن خون در طبیعت دموی
بغیر نرگس بیمار او بغارت عقل
کسی بمعرکه بیمار را ندیده قوی
چنان جمال وی از اصطفا فروزد نور
که رای مفتخر دودمان مصطفوی
وحید عصر مهین شخص اول ایران
ابوالفضایل نواب صادق الرضوی
فقیه و صرفی و هیئت شناس و منطق دان
حکیم و شاعر و خطاط و نحوی و لغوی
زکلکش آنچه بگیتی صدور یابد چرخ
زمین ببوسد وگوید بعهده فدوی
ایا ستاره بطحا و یثرب ایکه زقدر
بچشم یثربی و ابطحی بسان ضوی
بدان مثابه پراست ازکمال توگیهان
که هرچه گوش دهی گفته های خود شنوی
وجود خویش بترفیه خلق دادی وقف
زهی وجود بمان کآنچه کشته ای دروی
دویده اند همیشه بدرگهت امجاد
وزین نیت که تو داری بدزگهی ندوی
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۵ - وله
بتی که رشک لب لعل او برد عیسی
زخط دمیدنش افتاده کار با موسی
زجور خط شده تاری تر از دل فرعون
رخی که بود درخشان تر از کف موسی
رخش بزیر خط اندر چنانکه پنداری
درون کسوت مجنون نهان شود لیلی
چو قلب شیر بود ریش چون زصورت رست
زآدمی برمند اهل درد ازین معنی
ولی نگار سزد نوخط وسهی قامت
که پاکباز و حقیقت شناس نیست صبی
چه مایه خون که من از دست کودکی خوردم
که می نداشت ممیز نفاق را زوفی
من از شراب سرودم سخن وی از جلاب
من از ثریا کردم حدیث و او زثری
چو تربیت شد رفت و برحریفان خفت
چنانکه عمر ابد در فراش مرگ فجی
کنون ز بالغ و نابالغ بتان دل من
چنان رمیده که سبحان ربی الاعلی
ولی تغزل باز از پوشان اولی است
بمدح آصف جم مرتبت حسینقلی
وزیر عادل باذل بزرگ کوچک دل
که بر زمانه فشاند آستین استغنی
زکلک اوست همان خاصیت به پیکر ملک
که از دعای مسیحا بقالب موتی
ستاره سوخته خصم از شکوهش آن بیند
که از طلوع ملمع سهیل تخم زنی
ای آن وزیر ابوذرجمهر چهر که ماند
بدور عدل تو برطاق شهرت کسری
هنوز این قدم اولین دولت تست
کجاست تا که برآید بغایت القصوی
بمان که تا بزند شه بعون خامه تو
بمرز کاشغر اندر همای سایه لوی
امید گاها ده سال رفت کز یکبار
فزون بیزد نیامد محمد بن علی
چرا که یزدان داند که یزدیان از بخل
برای دنیا هر دم دهند صد عقبی
از این گذشته که بخل اقتضای این ملکست
خدات حفظ کند زین طبیعت مسری
زخط دمیدنش افتاده کار با موسی
زجور خط شده تاری تر از دل فرعون
رخی که بود درخشان تر از کف موسی
رخش بزیر خط اندر چنانکه پنداری
درون کسوت مجنون نهان شود لیلی
چو قلب شیر بود ریش چون زصورت رست
زآدمی برمند اهل درد ازین معنی
ولی نگار سزد نوخط وسهی قامت
که پاکباز و حقیقت شناس نیست صبی
چه مایه خون که من از دست کودکی خوردم
که می نداشت ممیز نفاق را زوفی
من از شراب سرودم سخن وی از جلاب
من از ثریا کردم حدیث و او زثری
چو تربیت شد رفت و برحریفان خفت
چنانکه عمر ابد در فراش مرگ فجی
کنون ز بالغ و نابالغ بتان دل من
چنان رمیده که سبحان ربی الاعلی
ولی تغزل باز از پوشان اولی است
بمدح آصف جم مرتبت حسینقلی
وزیر عادل باذل بزرگ کوچک دل
که بر زمانه فشاند آستین استغنی
زکلک اوست همان خاصیت به پیکر ملک
که از دعای مسیحا بقالب موتی
ستاره سوخته خصم از شکوهش آن بیند
که از طلوع ملمع سهیل تخم زنی
ای آن وزیر ابوذرجمهر چهر که ماند
بدور عدل تو برطاق شهرت کسری
هنوز این قدم اولین دولت تست
کجاست تا که برآید بغایت القصوی
بمان که تا بزند شه بعون خامه تو
بمرز کاشغر اندر همای سایه لوی
امید گاها ده سال رفت کز یکبار
فزون بیزد نیامد محمد بن علی
چرا که یزدان داند که یزدیان از بخل
برای دنیا هر دم دهند صد عقبی
از این گذشته که بخل اقتضای این ملکست
خدات حفظ کند زین طبیعت مسری