عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۹
بنثر اگر چه توان گوهر سخن گفتن
ولی بنظم بود خوشنما سخن گفتن
لباس حرف چه پوشید شاهد معنی
بود چو موزون خوشتر بود پذیرفتن
اگر چه نثر گره میگشاید از دل نیز
غبار غم بغزل میتوان ز دل رفتن
گل از صفا شکفد غنچهٔ دل از اشعار
ز شعر گفتن و خواندن طلب کن اشکفتن
چو در لباس مجاز آوری حقیقت را
بکوش تا که نگفتن بود نه بنهفتن
بهوش باش که حرف نگفتنی بجهد
نه هر سخن که بخاطر رسد توان گفتن
یکی زبان و دو گوشست اهل معنی را
اشارتی بیکی گفتن و دو بشنفتن
سخن چه سود ندارد نگفتنش اولی است
که بهتر است ز بیداری عبث خفتن
دو چار چون شودت هرزه گو تغافل کن
علاج بیهده گو نیست غیر نشنفتن
بهر زه صرف مکن عمر بی بدل ای فیض
ببین چه حاصل تست از صباح تا خفتن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۳
ذرهٔ درد بر آن مایهٔ درمان بردن
به ز کوه حسناتست بمیزان بردن
ایستادن نفسی نزد مسیحا نفسی
به ز صد ساله نمازست بپایان بردن
یک طوافی بسر کوی ولی اللّهی
به ز صد حج قبولست بدیوان بردن
تا توانی اگر از غم دگران برهانی
به ز صد ناقه حمراء بقربان بردن
بردن غم ز دل خسته دلی در میزان
به ز صوم رمضانست بشعبان بردن
یکجو از دوش مدین دینی اگر برداری
به ز صد خرمن طاعات بدیان بردن
به ز آزادی صد بندهٔ فرمان بردار
حاجت مؤمن محتاج باحسان بردن
دست افتاده بگیری ز زمین برخیزد
به ز شبخیزی و شاباش ز یاران بردن
نفس خود را شکنی تا که اسیر تو شود
به زاشکستن کفار و اسیران بردن
خواهی ار جان بسلامت ببری تن در ره
خدمتش را ندهی تن نتوان جان بردن
سر تسلیم بنه هرچه بگوید بشنو
از خداوند اشارت ز تو فرمان بردن
دل بدست آر ز صاحبدل و جان از جانبخش
گل و تن را نتوان فیض بجانان بردن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۱
بود بدتر زهر زهری مزیدن
سرانگشت پشیمانی گزیدن
چرا عاقل کند کاری که باید
سرانگشت پشیمانی گزیدن
نخست اندیشه میکن تا نیاید
سرانگشت پشیمانی گزیدن
بجز بحر گنه لایق نباشد
سرانگشت پشیمانی گزیدن
برای معصیت باشد عقوبت
سرانگشت پشیمانی گزیدن
چوبد کردی نباشد چاره الا
سرانگشت پشیمانی گزیدن
چرا باید گنه کردن پس آنگه
سر انگشت پشیمانی گزیدن
بنازم طاعت حق کان ندارد
سر انگشت پشیمانی گزیدن
ز من بشنو که کار جاهلانست
سر انگشت پشیمانی گزیدن
چو واقع شد زیان سودی ندارد
سر انگشت پشیمانی گزیدن
لکیلاتاسون کی میگذارد
سر انگشت پشیمانی گزیدن
چو بر وفق قضا آمد چه حاصل
سر انگشت پشیمانی گزیدن
بس است ای فیض تن زن تا نباید
سر انگشت پشیمانی گزیدن
سخن که میکشد جائی که باید
سر انگشت پشیمانی گزیدن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۲
دلا برخیز و پائی بر بساط خود نمائی زن
برندی سر برار آتش درین زهد دریائی زن
در آدر حلقه مستان و در کش یکدو پیمانه
بمستی ترک هستی کن دم از فرمانروائی زن
کمر بر بند در خدمت چونی از خویش خالی مشو
ز بی برگی بجو برگ و نوای بی نوائی زن
اسیر نفس بودن در خراب آباد تن تا کی
قدم در عالم جان نه در از خود رهائی زن
بخلوتخانه وحدت درا از خویش یکتا شو
بسوز این خرقه یا چاکی برین دلق دو تائی زن
زره گم گشتن اندر ظلمت آباد هوس تا چند
براه آی آتش اندر آرزوهای هوائی زن
بیفکن آنچه در سر داری و پای اندرین ره نه
گدائی کن درین درگاه و کوس پادشائی زن
بمردی وارهان خود را ازین بیگانگان بگسل
بشهر آشنائی آ صلای‌ آشنائی زن
ز پا افتادهٔ در راه وصل دوست خیزای فیض
دو دست استعانت در جناب کبریائی زن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۶
بکفافی دلا قناعت کن
باقی عمر صرف طاعت کن
خواهی ار حاصلی بدست آری
مزرع عمر را زراعت کن
هست دریای بیکران دنیا
بسبوئی از آن قناعت کن
گر متاعی خری بخر دانش
نقد ایام را بضاعت کن
تخم دانش بگیر و آب عمل
در زمین دلت زراعت کن
کوکب عمر را غروب رسید
تا توانیش صرف طاعت کن
شد قمر شق و ساعت اقتربت
نقد ساعات صرف ساعت کن
شست و شوئی بده دل و جانرا
خویش را قابل شفاعت کن
ناگهان میرسد اجل ای فیض
بر گهنه تا توان ضراعت کن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۹
از هوس بگذر و دل پاک از آلایش کن
ترک باطل کن و جانرا بحق افزایش کن
سر و تن را بزر و سیم چه می‌آرائی
دل و جانرا بکمال و هنر آرایش کن
بار دنیا که بصد رنج گرفتی بر دوش
بیکی عزم بیفکن ز خود آسایش کن
نان گندم بجوین جامهٔ نو ده بکهن
از قناعت بستان زیور و پیرایش کن
بس کن از حرف به و سیب و انار و انگور
ترک مداحی میوالی و آرایش کن
قوت ابدان چه رفیع و چه دنی هر دو یکیست
قوت ارواح بدست آور و آسایش کن
از خدا گوی و ز پیغمبر و قرآن و حدیث
طاعت حضرت حق پاک ز آلایش کن
مایهٔ غم نبود جز سخن بیهوده
لب به بند از سخن بیهده آسایش کن
ماتم روز پسین گیر به پیشین یکچند
خون دلرا بدو چشم آور و پالایش کن
فیض تا چند دهی پند و نگیری در گوش
بگذر از گفتن و در معرفت افزایش کن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۰
الهی ز عصیان مرا پاک کن
در اعمال شایسته چالاک کن
چو بآبی بسر ریزم از بهر غسل
دلم را چو اعضای تن پاک کن
هجوم شیاطین ز دل دوردار
قرین دلم خیل املاک کن
شراب طهوری بکامم رسان
سراپای جانرا طربناک کن
کند شاد اگر سازدم العیاذ
پشیمانیم بخش و غمناک کن
بگریان مرا در غم آخرت
ازین درد آهم بر افلاک کن
ز خوفت بخون دلم ده وضو
ز احداث باطن دلم پاک کن
بریزان ز من اشک تا اشک هست
چو آبم نماند مرا خاک کن
و قلبی ففزعه عمن سواک
دهانم بذکراک مسواک کن
بعصیان سراپای آلوده‌ام
سراپا ز آلودگی پاک کن
چو پاکیزه گردد ز لوث گنه
دلم آینه صاف ادراک کن
دلم را بده عزم بر بندگی
نه چون بیغمانم هوسناک کن
بخاک درت گر نیارم سجود
مکافات آن بر سرم خاک کن
دلم راز پندار دانش بشوی
بجان قایل ما عرفناک کن
بعجب عمل مبتلایم مساز
زبان ناطق ما عبدناک کن
نگه دارم از شر آفات نفس
بتلبیس ابلیس دراک کن
نشاطی بده در عبادت مرا
دل لشکر دیو غمناک کن
بحشرم بده نامه در دست راست
ز هولم در آنروز بی باک کن
ز یمن ولای علی فیضرا
قرین مکرم بلولاک کن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۲
سوی ما آکه نباشد سفری بهتر از ین
روی ما بین که نباشد نظری بهتر از ین
طاعت ما کن و اخلاص بدست آور و صدق
سوی ما نیست ترا راهبری بهتر از ین
دل بنه بر غم ما نیست چو ما دلداری
سر بنه بر در ما نیست سری بهتر از ین
بگذر از هرچه به جز ماودرا در ره ما
اهل همت نشناسد گذری بهتر از ین
کوش تا صاحب اسرار معارف گردی
شجر عمر ندارد ثمری بهتر از ین
بگذر از صورهٔ هر چیز و بمعنی بنگر
نبود صاحب دلرا نظری بهتر از ین
در توحید ز اصداف معانی بکف آر
نیست در بحر حقایق گهری بهتر از ین
ثمر وصل بچین از شجر عشق که نیست
ثمری بهتر از آن و شجری بهتر از ین
روی معشوق هم از دیده معشوق به بین
بهر دیدار نباشد نظری بهتر از ین
چون بلا روی نهد تیر دعائی بکف آر
نبود تیر قضا را سپری بهتر از ین
با جفا جوی وفا کن که ز جورش برهی
بهر بد خوی نباشد حجری بهتر از ین
سخن فیض بر مستمعان شیرین است
صاحب ذوق ندارد شکری بهتر از ین
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۰
راه حق را مرد باید مرد کو
توشهٔ آن درد باید درد کو
چهرهٔ گلگون درینره کی خرند
زرد باید روی روی زرد کو
اشک باید گرم باشد آه سرد
اشگ گرم ایجان و آه سرد کو
فرد میباید شدن از غیر او
سالکی از ما سوی الله فرد کو
در ره او گرد می‌باید شدن
آنکه گردد در ره او گرد کو
یار کی همدرد باید راه را
ای دریغا یار کی همدرد کو
پرورش باید ز عشق دوست جان
فیض را از عشق جان پرورد کو
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۴
میفزاید جان حدیث عاشقان بسیار گو
بگذر از افسانه اغیار و حرف یار گو
حرف وصل یار گلزار است و حرف هجر خار
خار خار گفتنی گر داری از گلزار گو
آن حدیثی کآورد درد طلب تکرار کن
یکه حرفی کان دهد جانرا طرب صد بار گو
از زمین و آسمان تا چند خواهی گفت حرف
یکزمان بگذار ذکر یارو از دیار گو
گر طهارت خواهی از غیر خدا بیزار شو
ور تجارت خوشترت میآید از بازار گو
حرف دی گربه بود ز امروز دم میزن زدی
حرف پار ار به بود ز امسال حرف پار گو
بر کران باش و گران گوش از دم بیگانگان
چون حدیث یار آمد در میان بسیار گو
حرف اهل عشق را مستانه گوئی باک نیست
چون بحرف عاقلان گویا شوی هشیار گو
تا تو هشیاری ز سر اهل عرفان دم مزن
مست چون گردی ز اسرار آنکه از ستار گو
گوئی از شیرین لبان حرفی شکر نامش بنه
وز کرانان چون سخن گویند زهرمار گو
ایکه مینازی به نظم و نثر رنگارنگ خویش
چند از گفتار گوئی یکره از کردار گو
این سخنها را بیان بیش ازین در کار هست
بعد از این ای فیض اگر گوئی سخن طومار گو
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۰
ز شر دیو بدرگاه ما بیار پناه
بآب مغفرت ما بشوی لوث گناه
بهر طرف بمپوی و ز دیو راه مجوی
ز ما چو دور شوی یکقدم شوی گمراه
گر آرزوت شود رفعت شهنشاهی
بیا جبین مذلت بنه بدین درگاه
بنال بر در ما تا بجوش آید رحم
بزار بر در ما تا بروید اشک گیاه
بگیر توشهٔ تقوی برای راه نجات
ز حرص گیر کنار و بزهد آر پناه
طمع مکن ز کسی و مشو ذلیل خسی
ز فضل ما بطلب هرچه باشدت دلخواه
کمر بخدمت ما بند روز و شب از جان
بهرچه امر کنیمت بگوی بسم‌الله
بهر دری که بخوانیم از آن درآ بر ما
بهر درت که نمائیم پیش گیر آن راه
نجات خویش ز غرقاب جهل خواهی فیض
بجان نصیحت پروردگار دار نگاه
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۵
خدایا دلم را گشادی بده
دکان غمم را کسادی بده
بده شادئی از پی شادئی
گشادی پس هر گشادی بده
چو دادی مرا کشتی اهل بیت
سوی کعبه خویش یادی بده
دلم لوح و الهام حق کلک آن
ز امداد لطفت مدادی بده
ز قرآن بدستم خطی دادهٔ
بچشمم ازین خط سوادی بده
ره آخرت بس دراز است و دور
بقدر درازیش زادی بده
ز پا اوفتد گر نگیریش دست
ز توفیق دلرا سنادی بده
دلم لرزد از خوف روز جزا
ز امید فضل اعتمادی بده
ز حکم خرد سرکشی می‌کند
هوا را بلطف انقیادی بده
بسی میرود بر من از من ستم
مرا یا رب از خویش دادی بده
مرا دایم از من فراموش دار
ز خود هر نفس تازه یادی بده
ندانم ترا بندگی چون کنم
ز عشق خودت اوستادی بده
ز عقلم عقالیست بر پای دل
بعشقت دلم را گشادی ده
هدایت چو کردی بحق فیض را
باحکام شرعش قیادی بده
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۸
خوشا دلی که ز غیر خداست آسوده
ضمیر خویش ز وسواس دیو پالوده
خوش آنکه جان گرامی بحق فدا کرده
تنش به بندگی مخلصانه فرسوده
ز حق چه بهره برد آنکه روش با غیرست
خدا قل‌الله و ذرهم ببنده فرموده
دمی چگونه تواند بیاد حق پرداخت
که نیست یکنفس از فکر غیر آسوده
دلا بیا که ز غیر خدا بپردازیم
کنیم سر خود از یاد غیر پالوده
دل از جهان بکنیم و بحق دهیم، جهان
وفا ندارد و تا بوده بیوفا بوده
اگر نه قابل درگاه حق تعالائیم
که گشته‌ایم ز سر تا بپای آلوده
زنیم دست ارادت بدامن آنکو
بخاک پای عزیزان جبین خود سوده
مگر نسیم صبا را ز صبح در یابیم
که هست بکر وز انفاس خلق پالوده
بیا که از یمن جان کشیم بوی خدا
بنیمشب که همه دیدهاست بغنوده
فریب کاسهٔ دنیا مخور که دارد زهر
خوش آنکسیکه بدین کاسه لب نیاسوده
مباش یکنفس ایمن بروی توده خاک
که صد هزار اسیرند زیر این توده
برای توشه بعلم و عمل قیام نمای
که عنقریب قیامت نقاب بگشوده
هزار شکر که فیض از هدای آل نبی
غبار شرک و ضلالت ز سینه بزدوده
به یمن دوست اهل بیت پیغمبر
بسوی خلد ره مستقیم پیموده
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۹
شهید علینا من رجونا شهوده
رقیب علینا من نعبنا وفوده
علینا له عهد وثیق مؤکد
علی رفض شرک مخلصین سجوده
نسینا عهودا قد عهدنا بمشهد
شهود عدول ذاکرون شهوده
تعاهدها حیی غیور مطالب
فواهالنا ادارام منا عهوده
تعالوا الی بعض مافاتنا نفضها
و نسعی لیرضی من ضمنا عقوده
تحاذربه یوماً عبوساً لقاؤه
نمهد لات قد علمنا ردوده
له نحونا نظرهٔ بعد اخری بها
ینعم قوما ناظرین شهوده
و اوقد نارا فی الجحیم اعرها
لمن کان منا ناکثین عهوده
تعالوا تحاذر ناره بسجودنا
ولهفی لهیبا مسرعین خموده
تعالوا یحاسب نفوساً و لما اتی
علینا حساب ما قدرنا جحوده
تعالوا نزن انفا قبل ان تؤزنا
علی الموت نقدم با درین و روده
تعالوا الی فیض فیض سنا برقه
تخطف به الابصار نمنع هموده
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۰
هرکه هستش از ذکا در قبهٔ سر مشعله
بایدش جز سعی در دانش نباشد مشغله
هر کرا دادند گوش و هوش عقلی بایدش
در ره دین طی کند در هر نفس صد مرحله
گر ترا فهم درستی هست و طبع مستقیم
مکر خود را در ره دنیا بجنبان سلسله
حیف باشد بهر دنیا صرف کردن نقد عمر
هست دنیا نزد عارف جیفهٔ در مزبله
اکثر اهل نظر در راه عرفان عاجزند
از ذکاشان نیست در تاریکی ره مشعله
در پی هر آرزو او هم بصد دل میدود
راه حق را چون نبیند تا نگردد یک دله
حرف من باصاحب عقل است وفهم است وشعور
آنکه او چیزی نمیفهمد ندارم زو گله
مردم فهمیده باید تا ز آتش دم زند
کی رسد در ذیل عرفان دست و هم خر کله
زیرکی باید بفهمد رمز قرآن و حدیث
یا برد ره سوی تأویلات بای بسمله
جاهلی بینی که هر از بر ندانسته است هیچ
افکند در شش جهت از کوس دانش غلغله
فیض تن زن با که داری این خطاب و این عتاب
نیست در محفل مگر گاوان دنیا مشغله
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۸
زین چرخ گردون فروا الی الله
وز دست شیطان فروا الی الله
زین تند خویان زین خوبرویان
زین جنگجویان فروا الی الله
چند ای محبان جور حبیبان
رنج رقیبان فروا الی الله
عشق مجازی ارشاد راهت
ای ره نوردان فروا الی الله
گر تیر عشقی بر سینه آید
از راه پنهان فروا الی الله
در عشق خوبان صبر است درمان
گر صبر نتوان فروا الی الله
از زلف چون شست و ز غمزه مست
وز جشم فتان فروا الی الله
زهری چو ریزد یارم بدلها
زان ما ز زلفان فروا الی الله
چشم سیاهی طرز نگاهی
گردد چو گردان فروا الی الله
تا کی ز عشق دنیای فانی
ای عشق خوبان فروا الی الله
از جان گرانان فروا الینا
وز نازنینان فروا الی الله
دارد در سر فکر گریزی
با فیض یاران فروا الی الله
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۸
اگر کنی تو بجان طاعت خدای علی
شود ز یمن اطاعت تو را خدای ولی
نبی شدن نشود زانکه شد نبودت ختم
ولی، ولی شوی ار اقتدا کنی به علی
عبادت از سر اخلاص کن ریا مگذار
بپوش جامهٔ تقوی چه مصطفی چه علی
نماز را چه بخلوت کنی چنان میکن
که در حضور جماعت کنی مکن دغلی
گناهی ار بکنی زود توبه کن واره
بکوش زنگ گنه در شفاف دل نهلی
اگر شکسته شوی از گنه کنی اقرار
ترا خدای ببخشد بزعم معتزلی
چه اقتدا به نبیی و علی و ‌آل کنی
شود دل تو منور بنور لم یزلی
دلت چه گشت منور بکش شراب طهور
ز ساغر «وسقاهم» ز بادهٔ ازلی
شوی چه مست از آن باده روی یار نکو
بکوش فیض که این شیوه راز کف ننهی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۴
ای دل بعشق خویش گرفتار بوده‌ای
خود را بنقد عمر خریدار بوده‌ای
گر بگذری ز خویش انیس خدا شوی
ای خودپرست دون چه ستمکار بوده‌ای
بگشای چشم عبرت و کر و بیان به بین
تا روشنت شود چه قدر خوار بوده‌ای
برخیز و جهد کن بمقام خرد رسی
روز نخست چون بخرد یار بوده‌ای
سوی مقربان چه شود گر سفر کنی
زین پیشتر بعالم انوار بوده‌ای
گر رو کنی بعالم بالا غریب نیست
پیوسته در تطور اطوار بوده‌ای
کاری نمیکنی که بجائی رساندت
ای آزموده کار چه بیکار بوده‌ای
ایحق بر اهل حق چه گوار نده و خوشی
بر خویشتن پرست چه دشوار بوده‌ای
ز آسودگی نداشته‌ای دست یکنفس
ای فیض خویش را تو چه غمخوار بوده‌ای
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۶
بکوش ایجان خدا را بنده باشی
برین در همچو خاک افکنده باشی
جهان ظلمت فنا آب حیاتست
بنوش این آب تا پاینده باشی
بجد و جهد میجو تا بیابی
اگر جوینده یابنده باشی
نتابد بر دلت نور هدایت
تو تا از کبر و کین آکنده باشی
ترا رسم خداوندی نزیبد
بزیب بندگی زیبنده باشی
نشاید بندگی با خود پرستی
ز خود تا نگذری کی بنده باشی
ز دیده اشک می افشان و میسوز
که تا چون شمع افروزنده باشی
بدلسوزی و سربازی و خنده
توانی شمع سان پاینده باشی
بآب معرفت گر پروری جان
بمیرد هر دلی تو زنده باشی
ندارد قیمتی جز زنده عشق
بعشق ارزنده ارزنده باشی
هم اینجا در بهشت جاودانی
اگر دلرا ز دنیا کنده باشی
ززیب این جهان گر بر کنی دل
بزیب آنجهان زیبنده باشی
در اینجا گر بحال خود بگرئی
در آنجا در خوشی و خنده باشی
جهانرا جان توانی شد بدانش
چرا از جاهلی خربنده باشی
توانی جواجهٔ کونین گردید
اگر ای فیض حق را بنده باشی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۰
وزد بر اهل دلی گر نسیم درویشی
حیات تازه برد از نعیم درویشی
چه رشگها که برد چون نقاب برخیزد
سریر پادشهی بر گلیم درویشی
خرد نظایر عالم بهم چه می‌سنجید
به نیم ملک بچربید نیم درویشی
چه آسمان و چه انجم چه آفتاب چه ماه
برند رشگ بر اهل نعیم درویشی
بسست راحت نقدی که هست با درویش
زیادتی بود اجر عظیم درویشی
هزار شکر که پیوسته جسم و روحمرا
معطر است دماغ از نسیم درویشی
چه ابلهند گروهی که با کفاف معاش
نهند بر سر هم زر ز بیم درویشی
شود سراسر آسایشش به تیغ عناد
که پاک شد ز ره مستقیم درویشی
برغم انف گروهی که سر کشند ای فیض
بکش تو پا سره بر از گلیم درویشی