عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸ - در مدح امیر انکیانو
بس بگردید و بگردد روزگار
دل به دنیا درنبندد هوشیار
ای که دستت میرسد کاری بکن
پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار
اینکه در شهنامههاآوردهاند
رستم و رویینهتن اسفندیار
تا بدانند این خداوندان ملک
کز بسی خلقست دنیا یادگار
اینهمه رفتند و مای شوخ چشم
هیچ نگرفتیم از ایشان اعتبار
ای که وقتی نطفه بودی بیخبر
وقت دیگر طفل بودی شیرخوار
مدتی بالا گرفتی تا بلوغ
سرو بالایی شدی سیمین عذار
همچنین تا مرد نامآور شدی
فارس میدان و صید و کارزار
آنچه دیدی بر قرار خود نماند
وینچه بینی هم نماند بر قرار
دیر و زود این شکل و شخص نازنین
خاک خواهد بودن و خاکش غبار
گل بخواهد چید بیشک باغبان
ور نچیند خود فرو ریزد ز بار
اینهمه هیچست چون میبگذرد
تخت و بخت و امر و نهی و گیر و دار
نام نیکو گر بماند ز آدمی
به کزو ماند سرای زرنگار
سال دیگر را که میداند حساب؟
یا کجا رفت آنکه با ما بود پار؟
خفتگان بیچاره در خاک لحد
خفته اندر کلهٔ سر سوسمار
صورت زیبای ظاهر هیچ نیست
ای برادر سیرت زیبا بیار
هیچ دانی تا خرد به یا روان
من بگویم گر بداری استوار
آدمی را عقل باید در بدن
ورنه جان در کالبد دارد حمار
پیش از آن کز دست بیرونت برد
گردش گیتی زمام اختیار
گنج خواهی، در طلب رنجی ببر
خرمنی میبایدت، تخمی بکار
چون خداوندت بزرگی داد و حکم
خرده از خردان مسکین درگذار
چون زبردستیت بخشید آسمان
زیردستان را همیشه نیک دار
عذرخواهان را خطاکاری ببخش
زینهاری را به جان ده زینهار
شکر نعمت را نکویی کن که حق
دوست دارد بندگان حقگزار
لطف او لطفیست بیرون از عدد
فضل او فضلیست بیرون از شمار
گر به هر مویی زبانی باشدت
شکر یک نعمت نگویی از هزار
نام نیک رفتگان ضایع مکن
تا بماند نام نیکت پایدار
ملک بانان را نشاید روز و شب
گاهی اندر خمر و گاهی در خمار
کام درویشان و مسکینان بده
تا همه کارت برآرد کردگار
با غریبان لطف بیاندازه کن
تا رود نامت به نیک در دیار
زور بازو داری و شمشیر تیز
گر جهان لشکر بگیرد غم مدار
از درون خستگان اندیشه کن
وز دعای مردم پرهیزگار
منجنیق آه مظلومان به صبح
سخت گیرد ظالمان را در حصار
با بدان بد باش و با نیکان نکو
جای گل گل باش و جای خار خار
دیو با مردم نیامیزد مترس
بل بترس از مردمان دیوسار
هر که دد یا مردم بد پرورد
دیر زود از جان برآرندش دمار
با بدان چندانکه نیکویی کنی
قتل مار افسا نباشد جز به مار
ای که داری چشم عقل و گوش هوش
پند من در گوش کن چون گوشوار
نشکند عهد من الا سنگدل
نشنود قول من الا بختیار
سعدیا چندانکه میدانی بگوی
حق نباید گفتن الا آشکار
هر کرا خوف و طمع در کار نیست
از ختا باکش نباشد وز تتار
دولت نوئین اعظم شهریار
باد تا باشد بقای روزگار
خسرو عادل امیر نامور
انکیانو سرور عالی تبار
دیگران حلوا به طرغو آورند
من جواهر میکنم بر وی نثار
پادشاهان را ثنا گویند و مدح
من دعایی میکنم درویشوار
یارب الهامش به نیکویی بده
وز بقای عمر برخوردار دار
جاودان از دور گیتی کام دل
در کنارت باد و دشمن بر کنار
دل به دنیا درنبندد هوشیار
ای که دستت میرسد کاری بکن
پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار
اینکه در شهنامههاآوردهاند
رستم و رویینهتن اسفندیار
تا بدانند این خداوندان ملک
کز بسی خلقست دنیا یادگار
اینهمه رفتند و مای شوخ چشم
هیچ نگرفتیم از ایشان اعتبار
ای که وقتی نطفه بودی بیخبر
وقت دیگر طفل بودی شیرخوار
مدتی بالا گرفتی تا بلوغ
سرو بالایی شدی سیمین عذار
همچنین تا مرد نامآور شدی
فارس میدان و صید و کارزار
آنچه دیدی بر قرار خود نماند
وینچه بینی هم نماند بر قرار
دیر و زود این شکل و شخص نازنین
خاک خواهد بودن و خاکش غبار
گل بخواهد چید بیشک باغبان
ور نچیند خود فرو ریزد ز بار
اینهمه هیچست چون میبگذرد
تخت و بخت و امر و نهی و گیر و دار
نام نیکو گر بماند ز آدمی
به کزو ماند سرای زرنگار
سال دیگر را که میداند حساب؟
یا کجا رفت آنکه با ما بود پار؟
خفتگان بیچاره در خاک لحد
خفته اندر کلهٔ سر سوسمار
صورت زیبای ظاهر هیچ نیست
ای برادر سیرت زیبا بیار
هیچ دانی تا خرد به یا روان
من بگویم گر بداری استوار
آدمی را عقل باید در بدن
ورنه جان در کالبد دارد حمار
پیش از آن کز دست بیرونت برد
گردش گیتی زمام اختیار
گنج خواهی، در طلب رنجی ببر
خرمنی میبایدت، تخمی بکار
چون خداوندت بزرگی داد و حکم
خرده از خردان مسکین درگذار
چون زبردستیت بخشید آسمان
زیردستان را همیشه نیک دار
عذرخواهان را خطاکاری ببخش
زینهاری را به جان ده زینهار
شکر نعمت را نکویی کن که حق
دوست دارد بندگان حقگزار
لطف او لطفیست بیرون از عدد
فضل او فضلیست بیرون از شمار
گر به هر مویی زبانی باشدت
شکر یک نعمت نگویی از هزار
نام نیک رفتگان ضایع مکن
تا بماند نام نیکت پایدار
ملک بانان را نشاید روز و شب
گاهی اندر خمر و گاهی در خمار
کام درویشان و مسکینان بده
تا همه کارت برآرد کردگار
با غریبان لطف بیاندازه کن
تا رود نامت به نیک در دیار
زور بازو داری و شمشیر تیز
گر جهان لشکر بگیرد غم مدار
از درون خستگان اندیشه کن
وز دعای مردم پرهیزگار
منجنیق آه مظلومان به صبح
سخت گیرد ظالمان را در حصار
با بدان بد باش و با نیکان نکو
جای گل گل باش و جای خار خار
دیو با مردم نیامیزد مترس
بل بترس از مردمان دیوسار
هر که دد یا مردم بد پرورد
دیر زود از جان برآرندش دمار
با بدان چندانکه نیکویی کنی
قتل مار افسا نباشد جز به مار
ای که داری چشم عقل و گوش هوش
پند من در گوش کن چون گوشوار
نشکند عهد من الا سنگدل
نشنود قول من الا بختیار
سعدیا چندانکه میدانی بگوی
حق نباید گفتن الا آشکار
هر کرا خوف و طمع در کار نیست
از ختا باکش نباشد وز تتار
دولت نوئین اعظم شهریار
باد تا باشد بقای روزگار
خسرو عادل امیر نامور
انکیانو سرور عالی تبار
دیگران حلوا به طرغو آورند
من جواهر میکنم بر وی نثار
پادشاهان را ثنا گویند و مدح
من دعایی میکنم درویشوار
یارب الهامش به نیکویی بده
وز بقای عمر برخوردار دار
جاودان از دور گیتی کام دل
در کنارت باد و دشمن بر کنار
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰ - نصیحت
ای دل به کام خویش جهان را تو دیده گیر
در وی هزار سال چو نوح آرمیده گیر
بستان و باغ ساخته و اندران بسی
ایوان و قصر سر به فلک بر کشیده گیر
هر گنچ و هر خزانه که شاهان نهادهاند
آن گنج و آن خزانه به چنگ آوریده گیر
با دوستان مشفق و یاران مهربان
بنشسته و شراب مروق کشیده گیر
هر بندهای که هست به بلغار و هند و روم
آن بنده را به سیم و زر خود خریده گیر
هر ماهرو که هست در ایام روزگار
آن را به ناز در بر خود آرمیده گیر
هر نعمتی که هست به عالم تو خورده دان
هر لذتی که هست سراسر چشیده گیر
چون پادشاه عدل ابر تخت سلطنت
صد جامهٔ حریر به دولت دریده گیر
آواز رود و بربط و نای و سرود و چنگ
وین طنطنه که میشنوی هم شنیده گیر
چندین هزار اطلس و زربفت قیمتی
پوشیده در تنعم و آنگه دریده گیر
در آرزوی آب حیاتی تو هر زمان
مانند خضر گرد جهان در دویده گیر
تو همچو عنکبوتی و حال جهان مگس
چون عنکبوت گرد مگس بر تنیده گیر
گیرم تو را که مال ز قارون فزون شود
عمرت به عمر نوح پیمبر رسیده گیر
روز پسین چه سود به جز آه و حسرتت
صد بار پشت دست به دندان گزیده گیر
سعدی تو نیز ازین قفس تنگنای دهر
روزی قفس بریده و مرغش پریده گیر
در وی هزار سال چو نوح آرمیده گیر
بستان و باغ ساخته و اندران بسی
ایوان و قصر سر به فلک بر کشیده گیر
هر گنچ و هر خزانه که شاهان نهادهاند
آن گنج و آن خزانه به چنگ آوریده گیر
با دوستان مشفق و یاران مهربان
بنشسته و شراب مروق کشیده گیر
هر بندهای که هست به بلغار و هند و روم
آن بنده را به سیم و زر خود خریده گیر
هر ماهرو که هست در ایام روزگار
آن را به ناز در بر خود آرمیده گیر
هر نعمتی که هست به عالم تو خورده دان
هر لذتی که هست سراسر چشیده گیر
چون پادشاه عدل ابر تخت سلطنت
صد جامهٔ حریر به دولت دریده گیر
آواز رود و بربط و نای و سرود و چنگ
وین طنطنه که میشنوی هم شنیده گیر
چندین هزار اطلس و زربفت قیمتی
پوشیده در تنعم و آنگه دریده گیر
در آرزوی آب حیاتی تو هر زمان
مانند خضر گرد جهان در دویده گیر
تو همچو عنکبوتی و حال جهان مگس
چون عنکبوت گرد مگس بر تنیده گیر
گیرم تو را که مال ز قارون فزون شود
عمرت به عمر نوح پیمبر رسیده گیر
روز پسین چه سود به جز آه و حسرتت
صد بار پشت دست به دندان گزیده گیر
سعدی تو نیز ازین قفس تنگنای دهر
روزی قفس بریده و مرغش پریده گیر
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۰
جهان بگشتم و آفاق سر به سر دیدم
به مردمی که گر از مردمی اثر دیدم
مگر که مرد وفادار از جهان گم شد
وفا ز مردم این عهد هیچ اگر دیدم
ز من مپرس که آخر چه دیدی از دوران
هر آن چه دیدم این نکته مختصر دیدم
بدین صحیفهٔ مینا به خامهٔ خورشید
نبشته یک سخن خوش به آب زر دیدم
که ای به دولت ده روز گشته مستظهر
مباش غره که از تو بزرگتر دیدم
کسی که تاج زرش بود در صباح به سر
نماز شام ورا خشت زیر سر دیدم
چو روزگار همی بگذرد رو ای سعدی
که زشت و خوب و بد و نیک در گذر دیدم
به مردمی که گر از مردمی اثر دیدم
مگر که مرد وفادار از جهان گم شد
وفا ز مردم این عهد هیچ اگر دیدم
ز من مپرس که آخر چه دیدی از دوران
هر آن چه دیدم این نکته مختصر دیدم
بدین صحیفهٔ مینا به خامهٔ خورشید
نبشته یک سخن خوش به آب زر دیدم
که ای به دولت ده روز گشته مستظهر
مباش غره که از تو بزرگتر دیدم
کسی که تاج زرش بود در صباح به سر
نماز شام ورا خشت زیر سر دیدم
چو روزگار همی بگذرد رو ای سعدی
که زشت و خوب و بد و نیک در گذر دیدم
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۴ - در مدح شمسالدین حسین علکانی
تمام گشت و مزین شد این خجسته مکان
به فضل و منت پروردگار عالمیان
همیشه صاحب این منزل مبارک را
تن درست و دل شاد باد و بخت جوان
دو چیز حاصل عمرست نام نیک و ثواب
وزین دو درگذری کل من علیها فان
ز خسروان مقدم چنین که میشنوم
وفای عهد نکردست با کس این دوران
سرای آخرت آباد کن به حسن عمل
که اعتماد بقا را نشاید این بنیان
بس اعتماد مکن بر دوام دولت و عمر
که دولتی دگرت در پی است جاویدان
زمین دنیا، بستان زرع آخرتست
چو دست میدهدت تخم دولتی بفشان
بده که با تو بماند جزای کردهٔ نیک
وگر چنین نکنی از تو بازماند هان
بپاش تخم عبادت حبیب من زان پیش
که در زمین وجودت نماند آب روان
حیات زنده غنیمت شمر که باقی عمر
چو برف بر سر کوهست روی در نقصان
ز مال و منصب دنیا جزین نمیماند
میان اهل مروت که «یاد باد فلان»
کلید گنج سعادت، نصیحت سعدیست
اگر قبول کنی گوی بردی از میدان
به نوبتند ملوک اندرین سپنجسرای
خدای عزوجل راست ملک بیپایان
به فضل و منت پروردگار عالمیان
همیشه صاحب این منزل مبارک را
تن درست و دل شاد باد و بخت جوان
دو چیز حاصل عمرست نام نیک و ثواب
وزین دو درگذری کل من علیها فان
ز خسروان مقدم چنین که میشنوم
وفای عهد نکردست با کس این دوران
سرای آخرت آباد کن به حسن عمل
که اعتماد بقا را نشاید این بنیان
بس اعتماد مکن بر دوام دولت و عمر
که دولتی دگرت در پی است جاویدان
زمین دنیا، بستان زرع آخرتست
چو دست میدهدت تخم دولتی بفشان
بده که با تو بماند جزای کردهٔ نیک
وگر چنین نکنی از تو بازماند هان
بپاش تخم عبادت حبیب من زان پیش
که در زمین وجودت نماند آب روان
حیات زنده غنیمت شمر که باقی عمر
چو برف بر سر کوهست روی در نقصان
ز مال و منصب دنیا جزین نمیماند
میان اهل مروت که «یاد باد فلان»
کلید گنج سعادت، نصیحت سعدیست
اگر قبول کنی گوی بردی از میدان
به نوبتند ملوک اندرین سپنجسرای
خدای عزوجل راست ملک بیپایان
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۷ - در ستایش
گرین خیال محقق شود به بیداری
که روی عزم همایون ازین طرف داری
خدای را که تواند گزارد شکر و سپاس
یکی منم که به مدحش کنم شکرباری
ندید دشمن بیطالع آنچه از حق خواست
که یار با سر لطف آمدست و دلداری
تو یاد هر که کنی در جهان بزرگ شود
مگر که دیگرش از یاد خویش بگذاری
وگر مرا هنری نیست یا خطایی هست
تو آن مکارم اخلاق خویش یاد آری
جماعتی شعرای دروغ شیرین را
اگر به روز قیامت بود گرفتاری
مرا که شکر و ثنای تو گفتهام همه عمر
مگر خدای نگیرد به راست گفتاری
تو روی دختر دلبند طبع من بگشای
که خانگیش برآوردهام نه بازاری
چو همسریش نبینم به ناقصی ندهم
خلیفهزاده تحمل چرا کند خواری؟
به هر درم سر همت فرو نمیآید
ببستهام در دکان ز بیخریداری
من آبروی نخواهم ز بهر نان دادن
که پیش طایفهای مرگ به که بیماری
خدای در دو جهانت جزای خیر دهاد
که هر چه داد به اضعاف آن سزاواری
تو را که همت و اقبال و فر و بخت اینست
به هر چه سعی کنی دولتت دهد یاری
که روی عزم همایون ازین طرف داری
خدای را که تواند گزارد شکر و سپاس
یکی منم که به مدحش کنم شکرباری
ندید دشمن بیطالع آنچه از حق خواست
که یار با سر لطف آمدست و دلداری
تو یاد هر که کنی در جهان بزرگ شود
مگر که دیگرش از یاد خویش بگذاری
وگر مرا هنری نیست یا خطایی هست
تو آن مکارم اخلاق خویش یاد آری
جماعتی شعرای دروغ شیرین را
اگر به روز قیامت بود گرفتاری
مرا که شکر و ثنای تو گفتهام همه عمر
مگر خدای نگیرد به راست گفتاری
تو روی دختر دلبند طبع من بگشای
که خانگیش برآوردهام نه بازاری
چو همسریش نبینم به ناقصی ندهم
خلیفهزاده تحمل چرا کند خواری؟
به هر درم سر همت فرو نمیآید
ببستهام در دکان ز بیخریداری
من آبروی نخواهم ز بهر نان دادن
که پیش طایفهای مرگ به که بیماری
خدای در دو جهانت جزای خیر دهاد
که هر چه داد به اضعاف آن سزاواری
تو را که همت و اقبال و فر و بخت اینست
به هر چه سعی کنی دولتت دهد یاری
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۸ - در ستایش ابوبکر بن سعد
وجودم به تنگ آمد از جور تنگی
شدم در سفر روزگاری درنگی
جهان زیر پی چون سکندر بریدم
چو یأجوج بگذشتم از سد سنگی
برون جستم از تنگ ترکان چو دیدم
جهان درهم افتاده چون موی زنگی
چو بازآمدم کشور آسوده دیدم
ز گرگان به در رفته آن تیز چنگی
خط ماهرویان چو مشک تتاری
سر زلف خوبان چو درع فرنگی
به نام ایزد آباد و پر ناز و نعمت
پلنگان رها کرده خوی پلنگی
درون مردمی چون ملک نیک محضر
برون، لشکری چون هژبران جنگی
چنان بود در عهد اول که دیدی
جهانی پرآشوب و تشویش و تنگی
چنان بود در عهد اول که دیدی
جهانی پرآشوب و تشویش و تنگی
چنین شد در ایام سلطان عادل
اتابک ابوبکربن سعد زنگی
شدم در سفر روزگاری درنگی
جهان زیر پی چون سکندر بریدم
چو یأجوج بگذشتم از سد سنگی
برون جستم از تنگ ترکان چو دیدم
جهان درهم افتاده چون موی زنگی
چو بازآمدم کشور آسوده دیدم
ز گرگان به در رفته آن تیز چنگی
خط ماهرویان چو مشک تتاری
سر زلف خوبان چو درع فرنگی
به نام ایزد آباد و پر ناز و نعمت
پلنگان رها کرده خوی پلنگی
درون مردمی چون ملک نیک محضر
برون، لشکری چون هژبران جنگی
چنان بود در عهد اول که دیدی
جهانی پرآشوب و تشویش و تنگی
چنان بود در عهد اول که دیدی
جهانی پرآشوب و تشویش و تنگی
چنین شد در ایام سلطان عادل
اتابک ابوبکربن سعد زنگی
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۰ - تنبیه و موعظت
دریغ روز جوانی و عهد برنایی
نشاط کودکی و عیش خویشتن رایی
سر فروتنی انداخت پیریم در پیش
پس از غرور جوانی و دست بالایی
دریغ بازوی سرپنجگی که برپیچد
ستیز دور فلک ساعد توانایی
زهی زمانهٔ ناپایدار عهد شکن
چه دوستیست که با دوستان نمیپایی
که اعتماد کند بر مواهب نعمت
که همچو طفل ببخشی و باز بربایی
بهزارتر گسلی هر چه خوبتر بندی
تباهتر شکنی هر چه خوشتر آرایی
به عمر خویش کسی کامی از توبرنگرفت
که در شکنجهٔ بیکامیش نفرسایی
اگر زیادت قدرست در تغیر نفس
نخواستم که به قدر من اندر افزایی
مرا ملامت دیوانگی و سرشغبی
تو را سلامت پیری و پای برجایی
شکوه پیری بگذار و علم و فضل و ادب
کجاست جهل و جوانی و عشق و شیدایی
چو با قضای اجل بر نمیتوان آمد
تفاوتی نکند گربزی و دانایی
نه آن جلیس انیس از کنار من رفتست
که بعد ازو متصور شود شکیبایی
دریغ خلعت دیبای احسنالتقویم
بر آستین تنعم، طراز زیبایی
غبار خط معنبر نشسته بر گل روی
چنانکه مشک به ماورد بر سمن سایی
اگر ز باد فنا ای پسر بیندیشی
چو گل به عمر دو روزه غرور ننمایی
زمان رفته نخواهد به گریه بازآمد
نه آب دیده، که گر خون دل بپالایی
همیشه باز نباشد در دو لختی چشم
ضرورتست که روزی به گل براندایی
ندوخت جامهٔ کامی به قد کس گردون
که عاقبت به مصیبت نکرد یکتایی
چو خوان یغما بر هم زند همی ناگاه
زمانه مجلس عیش بتان یغمایی
چو تخم خرما فردات پایمال کنند
وگر به سروری امروز نخل خرمایی
برادران تو بیچاره در ثری رفتند
تو همچنان ز سر کبر بر ثریایی
خیال بسته و بر باد عمر تکیه زده
به پنج روز که در عشرت تمنایی
دماغ پخته که من شیرمرد برناام
برو چو با سگ نفس نبهره بر نایی
اگر بود دلمؤمنچو موم، نرم نهاد
تو موم نیستی ای دل که سنگ خارایی
هر آن زمان که ز تو مردمی برآساید
درست شد به حقیقت که مردمآسایی
وگر به جهل برفتی به عذر بازپس آی
که چاره نیست برون از شکسته پیرایی
سخن دراز مکن سعدیا و کوته کن
چو روزگار به پیرانه سر به رعنایی
وگر عنایت و توفیق حق نگیرد دست
به دست سعی تو بادست تا نپیمایی
ببخش بار خدایا بعه فضل و رحمت خویش
که دردمند نوازی و جرم بخشایی
بضاعتی نه سزاوار حضرت آوردیم
مگر به عین عنایت قبول فرمایی
ز درگه کرمت روی ناامیدی نیست
کجا رود مگس از کارگاه حلوایی
نشاط کودکی و عیش خویشتن رایی
سر فروتنی انداخت پیریم در پیش
پس از غرور جوانی و دست بالایی
دریغ بازوی سرپنجگی که برپیچد
ستیز دور فلک ساعد توانایی
زهی زمانهٔ ناپایدار عهد شکن
چه دوستیست که با دوستان نمیپایی
که اعتماد کند بر مواهب نعمت
که همچو طفل ببخشی و باز بربایی
بهزارتر گسلی هر چه خوبتر بندی
تباهتر شکنی هر چه خوشتر آرایی
به عمر خویش کسی کامی از توبرنگرفت
که در شکنجهٔ بیکامیش نفرسایی
اگر زیادت قدرست در تغیر نفس
نخواستم که به قدر من اندر افزایی
مرا ملامت دیوانگی و سرشغبی
تو را سلامت پیری و پای برجایی
شکوه پیری بگذار و علم و فضل و ادب
کجاست جهل و جوانی و عشق و شیدایی
چو با قضای اجل بر نمیتوان آمد
تفاوتی نکند گربزی و دانایی
نه آن جلیس انیس از کنار من رفتست
که بعد ازو متصور شود شکیبایی
دریغ خلعت دیبای احسنالتقویم
بر آستین تنعم، طراز زیبایی
غبار خط معنبر نشسته بر گل روی
چنانکه مشک به ماورد بر سمن سایی
اگر ز باد فنا ای پسر بیندیشی
چو گل به عمر دو روزه غرور ننمایی
زمان رفته نخواهد به گریه بازآمد
نه آب دیده، که گر خون دل بپالایی
همیشه باز نباشد در دو لختی چشم
ضرورتست که روزی به گل براندایی
ندوخت جامهٔ کامی به قد کس گردون
که عاقبت به مصیبت نکرد یکتایی
چو خوان یغما بر هم زند همی ناگاه
زمانه مجلس عیش بتان یغمایی
چو تخم خرما فردات پایمال کنند
وگر به سروری امروز نخل خرمایی
برادران تو بیچاره در ثری رفتند
تو همچنان ز سر کبر بر ثریایی
خیال بسته و بر باد عمر تکیه زده
به پنج روز که در عشرت تمنایی
دماغ پخته که من شیرمرد برناام
برو چو با سگ نفس نبهره بر نایی
اگر بود دلمؤمنچو موم، نرم نهاد
تو موم نیستی ای دل که سنگ خارایی
هر آن زمان که ز تو مردمی برآساید
درست شد به حقیقت که مردمآسایی
وگر به جهل برفتی به عذر بازپس آی
که چاره نیست برون از شکسته پیرایی
سخن دراز مکن سعدیا و کوته کن
چو روزگار به پیرانه سر به رعنایی
وگر عنایت و توفیق حق نگیرد دست
به دست سعی تو بادست تا نپیمایی
ببخش بار خدایا بعه فضل و رحمت خویش
که دردمند نوازی و جرم بخشایی
بضاعتی نه سزاوار حضرت آوردیم
مگر به عین عنایت قبول فرمایی
ز درگه کرمت روی ناامیدی نیست
کجا رود مگس از کارگاه حلوایی
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۲
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۴
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۸
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۱
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۲
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۶
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۰
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۳
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۴
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۸