عبارات مورد جستجو در ۱۱۷۸ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۱۸ - در بیان اقسام سالکان راه اله و تفاوت مراتب ایشان
چار قسم اند سالکان راه دین
حال هر یک را زمن بشنو یقین
اولین مجذوب سالک آمدست
کاول از جذبه به حق واصل شدست
حق فرستادش به سوی خلق زود
تا که خلقان جهان را ره نمود
با همه قربی که دارد با خدا
از ریاضت نیست یک ساعت جدا
زانکه هر کو مقتدای راه شد
از بد و نیک مقام آگا ه شد
گر نباشد در عمل ثابت قدم
چون رهاند خلق را از دست غم
مقتدا چون در ریاضت قایمست
تابعش را میل طاعت دایمست
زانکه باشد تابع اعمال پیر
هر مرید صادق از صدق ضمیر
دیگر آنکه شأن حق بیغایت است
هر زمانش نوع دیگر آیت است
چونکه معروف است بیحد لاجرم
معرفت بیغایت آید نیز هم
عمرها گر او ریاضت می کند
روز و شب را صرف طاعت می کند
دم بدم بیند جمال دیگر او
لاجرم دایم بود در جست و جو
گر دو صد سال ا ندرین ره می رود
هر دم از هر نوع حیران می شود
در نماز از بس که بر پا ایستاد
عاقبت در پاش آماس اوفتاد
حال پیغمبر نگر با آن کمال
فاستقم بودش خطاب از ذوالجلال
سورۀ طه بدان نازل شدست
غیرت خلق جهان این آمدست
رهنمایی لایق آن کاملست
کو ز خود فانی، به جانان واصلست
نیست اکمل در طریقت زو کسی
جز خدا او را نباشد مونسی
سالها باید فلک بر سر رود
تاکه پیری اینچنین پیدا شود
و آن دوم را سالک مجذوب خوان
کو سلوکی کرد و از هستی برست
در ریاضت در عبادت سالها
کرد سعی و گشت قابل جذبه را
چون دل او قاب ل انوار شد
جان پاکش قابل اسرار شد
شاهباز جذبه او را در ربود
جان او شد محرم بزم شهود
در مقام وصل جانان راه یافت
از خدا جان و دل آگاه یافت
اینچنین کامل بجو گر رهروی
تا ز وصل دوست با بهره شوی
پس سیم مجذوب مطلق می شمر
کو ز تاب نور حق شد بیخبر
دایماً حیران دیدار خداست
از خیال عقل و دانشها جداست
از خودی بگذشت و واصل شد به دوست
مست سرمد از می دیدار اوست
او ز مستی گشت از خود بیخبر
دیگران را چون شود او راهبر
محتسب انکار ایشان گر کند
غیرت حق در دمش بی سر کند
کشته اند این قوم بر خوان خدا
کی بود انکار این مستان روا
رو به صدق دل بجو ز ایشان نظر
منکر تابع مشو ای بیخبر
چارمینش سالک بی جذبه است
کو سلوکی کرد و از هستی برست
او به عقل خویش این ره می رود
چون ندارد عشق کی واصل شود
چون نشد حالش به کوی عشق پست
از می هستی است او پیوسته مست
یا ندارد پیر تا پاکش کند
یا نهان دارد از او احوال خود
در ارادت گر شدی او مستقیم
با غم هجران کجا بودی ندیم
سد راه سالکان حق پرست
در میان پرده خلق بد شدست
سالک بی جذبه چون واصل نشد
در طریقت لاجرم کامل نشد
چون نشد واصل نباشد رهنما
زو مجو چیزی که هست او بینوا
باش مهمان کر یم ان ای پسر
با لئیمان کم نشین جان پدر
هر چه جویی از محل خود بجوی
با زمستان از گل و ریحان مگوی
اینچنین کس را اگر تابع شوی
ره نیابی عاقبت گردی غوی
زین چهار آن هر دو کاول گفته شد
مرشد راهند و این در سفته شد
زین دو کآخر شرح ایشان داده ام
رهبری هرگز نیا ید بیش و کم
وین یکی از خودپرستی بینواست
وان دگر از نور حق در خود فناست
این یکی را مستی خود پرده است
وان یکی خود را در او گم کرده است
این یکی از خود ره حق بسته است
وان دگر از خود زحق وارسته است
زانکه او مجذوب مطلق ابترست
صورت او زهر و معنی شکرست
رهبر راه طریقت او بود
کو به احکام شریعت می رود
سالک بی جذبه خود آگاه نیست
واقف این منزل و این راه نیست
از ره و منزل چو واقف نیست او
رهنمایی چون کند آخر بگو
حال هر یک را زمن بشنو یقین
اولین مجذوب سالک آمدست
کاول از جذبه به حق واصل شدست
حق فرستادش به سوی خلق زود
تا که خلقان جهان را ره نمود
با همه قربی که دارد با خدا
از ریاضت نیست یک ساعت جدا
زانکه هر کو مقتدای راه شد
از بد و نیک مقام آگا ه شد
گر نباشد در عمل ثابت قدم
چون رهاند خلق را از دست غم
مقتدا چون در ریاضت قایمست
تابعش را میل طاعت دایمست
زانکه باشد تابع اعمال پیر
هر مرید صادق از صدق ضمیر
دیگر آنکه شأن حق بیغایت است
هر زمانش نوع دیگر آیت است
چونکه معروف است بیحد لاجرم
معرفت بیغایت آید نیز هم
عمرها گر او ریاضت می کند
روز و شب را صرف طاعت می کند
دم بدم بیند جمال دیگر او
لاجرم دایم بود در جست و جو
گر دو صد سال ا ندرین ره می رود
هر دم از هر نوع حیران می شود
در نماز از بس که بر پا ایستاد
عاقبت در پاش آماس اوفتاد
حال پیغمبر نگر با آن کمال
فاستقم بودش خطاب از ذوالجلال
سورۀ طه بدان نازل شدست
غیرت خلق جهان این آمدست
رهنمایی لایق آن کاملست
کو ز خود فانی، به جانان واصلست
نیست اکمل در طریقت زو کسی
جز خدا او را نباشد مونسی
سالها باید فلک بر سر رود
تاکه پیری اینچنین پیدا شود
و آن دوم را سالک مجذوب خوان
کو سلوکی کرد و از هستی برست
در ریاضت در عبادت سالها
کرد سعی و گشت قابل جذبه را
چون دل او قاب ل انوار شد
جان پاکش قابل اسرار شد
شاهباز جذبه او را در ربود
جان او شد محرم بزم شهود
در مقام وصل جانان راه یافت
از خدا جان و دل آگاه یافت
اینچنین کامل بجو گر رهروی
تا ز وصل دوست با بهره شوی
پس سیم مجذوب مطلق می شمر
کو ز تاب نور حق شد بیخبر
دایماً حیران دیدار خداست
از خیال عقل و دانشها جداست
از خودی بگذشت و واصل شد به دوست
مست سرمد از می دیدار اوست
او ز مستی گشت از خود بیخبر
دیگران را چون شود او راهبر
محتسب انکار ایشان گر کند
غیرت حق در دمش بی سر کند
کشته اند این قوم بر خوان خدا
کی بود انکار این مستان روا
رو به صدق دل بجو ز ایشان نظر
منکر تابع مشو ای بیخبر
چارمینش سالک بی جذبه است
کو سلوکی کرد و از هستی برست
او به عقل خویش این ره می رود
چون ندارد عشق کی واصل شود
چون نشد حالش به کوی عشق پست
از می هستی است او پیوسته مست
یا ندارد پیر تا پاکش کند
یا نهان دارد از او احوال خود
در ارادت گر شدی او مستقیم
با غم هجران کجا بودی ندیم
سد راه سالکان حق پرست
در میان پرده خلق بد شدست
سالک بی جذبه چون واصل نشد
در طریقت لاجرم کامل نشد
چون نشد واصل نباشد رهنما
زو مجو چیزی که هست او بینوا
باش مهمان کر یم ان ای پسر
با لئیمان کم نشین جان پدر
هر چه جویی از محل خود بجوی
با زمستان از گل و ریحان مگوی
اینچنین کس را اگر تابع شوی
ره نیابی عاقبت گردی غوی
زین چهار آن هر دو کاول گفته شد
مرشد راهند و این در سفته شد
زین دو کآخر شرح ایشان داده ام
رهبری هرگز نیا ید بیش و کم
وین یکی از خودپرستی بینواست
وان دگر از نور حق در خود فناست
این یکی را مستی خود پرده است
وان یکی خود را در او گم کرده است
این یکی از خود ره حق بسته است
وان دگر از خود زحق وارسته است
زانکه او مجذوب مطلق ابترست
صورت او زهر و معنی شکرست
رهبر راه طریقت او بود
کو به احکام شریعت می رود
سالک بی جذبه خود آگاه نیست
واقف این منزل و این راه نیست
از ره و منزل چو واقف نیست او
رهنمایی چون کند آخر بگو
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۲۳ - اشارت به اخلاق ذمیمه و حسنه و تهذیب اخلاق سیئه بحسنه و آثار و اسرار آن و در بیان آنکه بهشت و دوزخ نتایج اعمال و اخلاق حسنه و سیئه است و این هر دو در دار دنیا با انسان است.
نیست مردم هر کرا خلق بدست
در حقیقت چون سباعست و ددست
صاحب خلق بد آمد همچو دیو
دایماً با خلق در مکرست و ریو
خلق بد ز افعال بد هم بدترست
زانکه اصل هر بدی خلق بدست
خلق بد مردود دلا سازدت
از خدا و خلق دور اندازدت
خلق بد بیعقل و بیفن می کند
دوستان را جمله دشمن می کند
سایۀ دوزخ چه باشد خلق بد
خوی بد آمد به راه دوست سد
گر ز خوی بد کنی خود را بری
ره به خلق نیک انسانی بری
چون شوی پاک از همه اخلاق بد
اسلم الشیطان ترا گردد سند
هفت دوزخ خلق بد را شد مثال
هشت جنت خلق نیکو را مآل
آتش دوزخ چه باشد ظلم و کین
دیدۀ معنی گشا یک یک ببین
حرص و شهوت مار و مورست و سگست
رهروان را کی درین معنی شک است
کبر و عجبت را پلنگ و شیر دان
ننگ و ناموس اژدهای بی امان
شد مثال مال دنیاوی حدث
زانکه دنیا جیفه ای باشد عبث
روبه و خرگوش مکرست و حیل
خودمثال بخل موشست و جعل
دان که میمون صورت تقلید بود
نیست از تقلید کس را هیچ سود
خرس در معنی یقین الحاد بود
صورت بی غیرتی خوکی نمود
یوز در معنی است خشم و بد دلی
گربه حقد و کینه و بیحاصلی
اختفا را خارپشت آمد مثال
صورت تشنیع و غیبت شد شغال
شد طمع گرگی از او می جو امان
دان که کفتار است دزدی نهان
زینهار ای جان من از وی گریز
آن زبانی چیست نفس پر ستیز
روح را از وی عذاب سرمد ست
گر ز آتش صورت فعل بدست
مانع لذات روح قدسی است
مالک دوزخ هوای نفسی است
گشت ز قوم و حمیم اندر جزا
ذکر و طاعتهای با روی و ریا
فاش گردد حسن و قبح حال تو
جنت و دوزخ بود اعمال تو
شد می ا ن هر دو منکر با نکیر
چونکه روح و عقل شد ز ایشان اسیر
یا تو از اهل رشادی یا ضلال
می کنند از چند چیز از تو سئوال
تا که باطل را جدا سازد ز حق
می کنند آن جمله را معروض حق
می رسد از حق جزای هر عمل
شد طمع گرگی از او می جو امان
صورت عدلست میزان و صراط
بر صراط حق گذر با احتیاط
انحراف از هر دو جان به دوزخست
اعتدال اندر وسط چون برزخست
راه اوسط شو که شد خیر الامور
تا رهی از دوزخ پر شر و شور
تا ن س ازی بر صراط حق عبور
کی رسی در جنت و حور و قصور
در حقیقت چون سباعست و ددست
صاحب خلق بد آمد همچو دیو
دایماً با خلق در مکرست و ریو
خلق بد ز افعال بد هم بدترست
زانکه اصل هر بدی خلق بدست
خلق بد مردود دلا سازدت
از خدا و خلق دور اندازدت
خلق بد بیعقل و بیفن می کند
دوستان را جمله دشمن می کند
سایۀ دوزخ چه باشد خلق بد
خوی بد آمد به راه دوست سد
گر ز خوی بد کنی خود را بری
ره به خلق نیک انسانی بری
چون شوی پاک از همه اخلاق بد
اسلم الشیطان ترا گردد سند
هفت دوزخ خلق بد را شد مثال
هشت جنت خلق نیکو را مآل
آتش دوزخ چه باشد ظلم و کین
دیدۀ معنی گشا یک یک ببین
حرص و شهوت مار و مورست و سگست
رهروان را کی درین معنی شک است
کبر و عجبت را پلنگ و شیر دان
ننگ و ناموس اژدهای بی امان
شد مثال مال دنیاوی حدث
زانکه دنیا جیفه ای باشد عبث
روبه و خرگوش مکرست و حیل
خودمثال بخل موشست و جعل
دان که میمون صورت تقلید بود
نیست از تقلید کس را هیچ سود
خرس در معنی یقین الحاد بود
صورت بی غیرتی خوکی نمود
یوز در معنی است خشم و بد دلی
گربه حقد و کینه و بیحاصلی
اختفا را خارپشت آمد مثال
صورت تشنیع و غیبت شد شغال
شد طمع گرگی از او می جو امان
دان که کفتار است دزدی نهان
زینهار ای جان من از وی گریز
آن زبانی چیست نفس پر ستیز
روح را از وی عذاب سرمد ست
گر ز آتش صورت فعل بدست
مانع لذات روح قدسی است
مالک دوزخ هوای نفسی است
گشت ز قوم و حمیم اندر جزا
ذکر و طاعتهای با روی و ریا
فاش گردد حسن و قبح حال تو
جنت و دوزخ بود اعمال تو
شد می ا ن هر دو منکر با نکیر
چونکه روح و عقل شد ز ایشان اسیر
یا تو از اهل رشادی یا ضلال
می کنند از چند چیز از تو سئوال
تا که باطل را جدا سازد ز حق
می کنند آن جمله را معروض حق
می رسد از حق جزای هر عمل
شد طمع گرگی از او می جو امان
صورت عدلست میزان و صراط
بر صراط حق گذر با احتیاط
انحراف از هر دو جان به دوزخست
اعتدال اندر وسط چون برزخست
راه اوسط شو که شد خیر الامور
تا رهی از دوزخ پر شر و شور
تا ن س ازی بر صراط حق عبور
کی رسی در جنت و حور و قصور
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۲۴ - در بیان آنکه ترقی در طور مراتب نفس به طریق تنزل است
نفس تا اماره باشد آتش است
دایماً با سوختن او را خوش است
چونکه شد لوامه بر طبع هواست
مختلف احوال با خوف و رجاست
چونکه گردد ملهمه غالب بر او
وصف ماهیه بود ای رازجو
مطمئنه چون شود یابد قرار
گردد او چون خاک دایم با وقار
خلق آن باشد تواضع با خضوع
وصف او تمکین و عجز است و خشوع
از صفات بد چو نفست پاک شد
روح تو از خاک بر افلاک شد
می خرامد چون ملایک بر فلک
همدم و همر از باش د با ملک
خلق نیکو بهتر از هر طاعت است
بر خلاف نفس جان را راحت است
خلق نیک آمد صراط المستقیم
شد مثال خلق بد نار جحیم
جنت آن روح خلق نیک دان
جنت عارف یقین خود هست آن
چون به خلق نیک شد او متصف
بر کمالش گشت عالم معترف
خلق نیکو شد به معنی راه راست
هر که دارد خلق بد دور از خداست
قول و فعلت نیک می باید و لیک
زانهمه نیکی به است افعال نیک
خلق اصل و قول و فعلش فرع دان
فرع را چون اصل گفتن کی توان
مصدر افعال و اقوال است خلق
منبع مجموع اخلاق است خلق
خلق نیکو وصف هر انسان بود
آدمی با خلق بد حیوان شود
هر کرا اخلاق نیکو داد حق
می برد از خلق عالم او سبق
من ندیدم به ز خلق نیک هیچ
خوی بد مر آدمی را کرد گیج
دوستی با مرد نیکو خلق کن
وانکه خویش بد بود مشنو سخن
خلق نیکو شد بهشت و حور عین
خوی بد را دوزخ سوزان ببین
روضۀ رضوان همه خلق نکو ست
خلق نیکت را جزا دیدار اوست
هر که دارد در جهان خلق نکو
مخزن اسرار حق دان جان او
جملۀ اخلاق و اوصاف ای پسر
هر زمان گردد ممثل در صور
گاه نارت می نماید گاه نور
گاه دوزخ گاه جناتست و حور
گه نبات و گاه حیوان می شود
گه معادن گاه انسان می شود
ذکر تسبیحت بهر دم بیدرنگ
می نماید میوه های رنگ رنگ
سیب و زردآلو و انگور و نبات
شد نماز و ذکر و تسبیح و صلوة
لاله و گلها و ریحان و سمن
جمله طاعات است و اخلاق حسن
هر یکی را معنی خاصی دگر
زان معانی جو ز دانایان خبر
حور غلمان هر یکی اوصاف تست
مهر و مه روحست و قلب صاف تست
قصر مروارید و درهای ثمین
شد دل پر نور او ای مرد دین
جوی خمر و جوی شیر و جوی آب
جمله اوصاف تو آمد در حساب
مستی و شوق است جوهای شراب
شد مثال ذکر و فکرت جوی آب
ذوق طاعتها و لذات عمل
می نماید صورت جوی عسل
صورت علم لذنی جوی شیر
طفل را گر شیر نبود مرده گیر
سیم و زر صدق س ت و اخلاص ای پسر
لعل و مروارید حکمت می نگر
علم توحید است در معنوی
شد زمرد عفت ار دانا شوی
لاجورد آمد ورع ای متقی
گشت فیروزه عبادات سنی
کهربا باشد عبادت در مثال
هست یاقوت حقیقی اعتدال
حدس و امعان نظر الماس دان
گشت مینا دقت فهم ای جوان
شد زجاجه رقت قلب ای عزیز
جرم زهر و توبه پازهر است نیز
گشت چینی معرفتهای یقین
خود محبت سنگ مقناطیس بین
شد عبادتها و طاعات ای پسر
آن طعام و شربت همچون شکر
چون شود اوصاف و اخلاقت نکو
هشت جنت خود تویی ای نیکخو
گر گرفتار صفات بد شدی
هم تو دوزخ هم عذاب سرمدی
آتش سوزان و زقوم و عذاب
هم تو داری فهم کن نیکو بیاب
دایماً با سوختن او را خوش است
چونکه شد لوامه بر طبع هواست
مختلف احوال با خوف و رجاست
چونکه گردد ملهمه غالب بر او
وصف ماهیه بود ای رازجو
مطمئنه چون شود یابد قرار
گردد او چون خاک دایم با وقار
خلق آن باشد تواضع با خضوع
وصف او تمکین و عجز است و خشوع
از صفات بد چو نفست پاک شد
روح تو از خاک بر افلاک شد
می خرامد چون ملایک بر فلک
همدم و همر از باش د با ملک
خلق نیکو بهتر از هر طاعت است
بر خلاف نفس جان را راحت است
خلق نیک آمد صراط المستقیم
شد مثال خلق بد نار جحیم
جنت آن روح خلق نیک دان
جنت عارف یقین خود هست آن
چون به خلق نیک شد او متصف
بر کمالش گشت عالم معترف
خلق نیکو شد به معنی راه راست
هر که دارد خلق بد دور از خداست
قول و فعلت نیک می باید و لیک
زانهمه نیکی به است افعال نیک
خلق اصل و قول و فعلش فرع دان
فرع را چون اصل گفتن کی توان
مصدر افعال و اقوال است خلق
منبع مجموع اخلاق است خلق
خلق نیکو وصف هر انسان بود
آدمی با خلق بد حیوان شود
هر کرا اخلاق نیکو داد حق
می برد از خلق عالم او سبق
من ندیدم به ز خلق نیک هیچ
خوی بد مر آدمی را کرد گیج
دوستی با مرد نیکو خلق کن
وانکه خویش بد بود مشنو سخن
خلق نیکو شد بهشت و حور عین
خوی بد را دوزخ سوزان ببین
روضۀ رضوان همه خلق نکو ست
خلق نیکت را جزا دیدار اوست
هر که دارد در جهان خلق نکو
مخزن اسرار حق دان جان او
جملۀ اخلاق و اوصاف ای پسر
هر زمان گردد ممثل در صور
گاه نارت می نماید گاه نور
گاه دوزخ گاه جناتست و حور
گه نبات و گاه حیوان می شود
گه معادن گاه انسان می شود
ذکر تسبیحت بهر دم بیدرنگ
می نماید میوه های رنگ رنگ
سیب و زردآلو و انگور و نبات
شد نماز و ذکر و تسبیح و صلوة
لاله و گلها و ریحان و سمن
جمله طاعات است و اخلاق حسن
هر یکی را معنی خاصی دگر
زان معانی جو ز دانایان خبر
حور غلمان هر یکی اوصاف تست
مهر و مه روحست و قلب صاف تست
قصر مروارید و درهای ثمین
شد دل پر نور او ای مرد دین
جوی خمر و جوی شیر و جوی آب
جمله اوصاف تو آمد در حساب
مستی و شوق است جوهای شراب
شد مثال ذکر و فکرت جوی آب
ذوق طاعتها و لذات عمل
می نماید صورت جوی عسل
صورت علم لذنی جوی شیر
طفل را گر شیر نبود مرده گیر
سیم و زر صدق س ت و اخلاص ای پسر
لعل و مروارید حکمت می نگر
علم توحید است در معنوی
شد زمرد عفت ار دانا شوی
لاجورد آمد ورع ای متقی
گشت فیروزه عبادات سنی
کهربا باشد عبادت در مثال
هست یاقوت حقیقی اعتدال
حدس و امعان نظر الماس دان
گشت مینا دقت فهم ای جوان
شد زجاجه رقت قلب ای عزیز
جرم زهر و توبه پازهر است نیز
گشت چینی معرفتهای یقین
خود محبت سنگ مقناطیس بین
شد عبادتها و طاعات ای پسر
آن طعام و شربت همچون شکر
چون شود اوصاف و اخلاقت نکو
هشت جنت خود تویی ای نیکخو
گر گرفتار صفات بد شدی
هم تو دوزخ هم عذاب سرمدی
آتش سوزان و زقوم و عذاب
هم تو داری فهم کن نیکو بیاب
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۴۷ - در بیان مراتب صحو و محو و فرق و جمع و صحو بعد المحو و فرق بعد الجمع و اشارت به مشاهدۀ کاملان و توحید حقیقی و تنبیه بر آنکه یک حقیقت که به صورت کثرت تجلی نموده و عین همه گشته
محو وصحو و فرق و جمع و جمع جمع
چونکه دانستی شدی تو شمع جمع
محو چه بود خویشتن کردن فنا
صحو چه بود یا ف تن از حق بقا
از من و مایی بکلی شو فنا
گر همی خواهی که یابی آن بقا
فرق چه بود عین غیر انگاشتن
جمع غیرش را عد م پنداشتن
از همه وجهی جهان را غیر یار
هر که می بیند معطل می شمار
صاحب تعطیل اهل فرق دان
کو ندید از حق درین عالم نشان
هر که گوید نیست کلی هیچ غیر
در یقین اوست مسجد عین دیر
صاحب جمع است و پیشش نیست فرق
جان او در بحر وحدت گشته غرق
جمع جمع است اینکه خود گوید عیان
در مرایای همه فاش و نهان
عین خواند هر چه آید در نظر
باز غیرش خواند از وجه دگر
صاحب این مرتبه کامل بود
زانکه این آن هر دو را شامل بود
صحو بعد المحو و فرق بعد جمع
جمع جمع است بشنو ار داری توسمع
جمع جمع آمد مقام عارفان
نیست زین اعلی کمال کاملان
مشهد اهل کمال این مشهد است
قید هست و نیست چون بینی سدست
چشم بینا هر که دارد در جهان
از پس هر ذره حق بیند عیان
هر که او در صورت هر خیر و شر
دوست بیند او بود صاحبنظر
زانکه هر چه در جهان دارد ظهور
هست او را بهره از ظلمات و نور
هر چه دارد در جهان نقش وجود
دو جهت در وی توان پیدا نمود
آن یکی صورت دگر معنی بود
هر چه گویی غیر از این دعوی بود
از ره صورت نماید غیر دوست
چون نظر کردی به معنی جمله اوست
زان یکی ماعندکم ین ف د شنو
جز پی ما عنده باقی مرو
کوزه چون بشکست می گویی سفال
چون سفالش خاک شد بنگر تو حال
خاک می گویی ، کنون آن کوزه کو
معنی و صورت در آنجا باز جو
آن هیولا کاین همه صورت بروست
هست هر جا آن صور نقش سبوست
تا نبینی آینه رخسار دوست
هر دو عالم در حقیقت عکس اوست
گر نداری دیده از ما وام کن
از جهان بنگر به رویش بی سخن
حسن لیلی رانیابد بیگمان
دیدۀ مجنون که تا بیند عیان
روی عذرا کی براندازد نقاب
تا نبیند دیدۀ وامق پر آب
روی او هر یک به روی دیده است
هر کسی حسنت ز سویی دیده است
نیست معشوقی دگر جز روی او
جمله را دام دل آمد موی او
عاشق و معشوق غیر یار نیست
در حقیقت غیر او دیار نیست
فهم و دانش کو که تا گویم سخن
پر کنم جام و سبو از باده من
پرده بردارم ز اسرار یقین
فاش بنماید به عالم یوم دین
وانمایم هم در اینجا من عیان
آنچه موجود است در دار جهان
دیده کو تا یار بیند او عیان
گوش کو تا بشنود راز نهان
چون ندیدم هیچ محرم در جهان
لاجرم خواهم نهان اسرار جان
یار پنهانست در زیر نقاب
همچو دریا کو نهان شد در حجاب
پرد بردار و جمال یار بین
دیده وا کن چهرۀ اسرار بین
نیست گردان چهرۀ موهوم را
پرده بگشا شاهد معلوم را
خار و گ ل بنگر که از یک شاخ رست
تا شود پیش تو این معنی درست
گر به صورت گل نماید غیر خار
خار و گ ل عینند در اصل و تبار
گر بگویی خار و گل ضد همند
هم ز وجهی این سخن باشد پسند
ور همی گویی که خار و گل یکیست
عارفان را کی درین معنی شکیست
مرد عارف هر چه می گوید رواست
جاهل ار گوید صواب آ ن هم خطاست
چون نداری ذوق عرفان ای فقیه
قول رندان را شنو لاشک فیه
هر چه نبود مر تر ا منکر نگو
صدق آور تا ک ه ره یابی بدو
برتر از فهم و خیال ما و تو
هست عاشق را هزاران گفت وگو
تو نداری ذوق ار ب اب صفا
گشته از آن منکر اهل خدا
آیت لایتهدوا از حق شنو
قایل اول قدیمی هم مشو
سر عشق از فهم وعقلت برترست
ذوق عاشق از مقام دیگرست
مهر رویش بر همه ذرات تافت
هر یکی در خورد خود زو بهره یافت
دیده از قهرش جماد افتادگی
کرده از مهرش نبات استادگی
یافت حیوان بهر ه زو حسن و ثبات
گشت ز ایشان ظاهر انواع صفات
مظهر گلشن بجز انسان نبود
هر چه بود از وی از او پیدا نبود
باز هر صنفی از او نوعی دگر
یافته فیضی به حکم دادگر
گر چه ا ین خور بر همه یکسان بتافت
لیک هر یک در خور خود نور یافت
در درون خانه نور آ فتاب
هم به قدر روزنه افکند تاب
روزن از هر سو گشا این خانه را
تا شود این خانه پر نور و ضیا
سقف و دیوارش اگر سازی خراب
پر شود خانه ز نور آفتاب
چون حجاب نور حق دیوار ماست
نیست کن خود را که این هستی خطاست
گر تو ذ وق نیستی دریا فتی
درفتاده اسب خود بشتافتی
من نمی دانم که تو در چیستی
چون ننوشیدی تو جام نیستی
گر تو برخیزی ز ما و من دمی
هر دو عالم پر ز خود بینی همی
از چه در ما و منی چسبیده ای
رمز موتوا گوییا نشنیده ای
چون تو از هستی خود برخاستی
در ص فایی صرف بزم آراستی
تا نگردد کشف این حالت به تو
کی شوی واقف ز کنه خود ب گ و
کشف در معنی بود رفع حجاب
بود تو آم د به روی تو نقاب
پردۀ خود از میان بردار زود
تا عیان بینی به روی یار زود
شد حجاب ذات ، اسما و صفات
پردۀ اسم و صفت شد کاینات
تا تعین برنخیزد از میان
حق نها ن ست و نخواهدشد عیان
چهرۀ معنی نهان در صورتست
صورت و معنی نقاب وحدتست
کیست اهل کشف و وجدان در جهان
آنک بیند روی جانان او عیان
این تعین شد حجاب روی دوست
چونکه برخیزد تعین ج مله اوست
آنچه تو جویای آنی روز و شب
وز تویی شد او نهان ای بوالعجب
چون دلت صا ف ی شود از جمله زین
پردۀ ما و تو برخیزد ز بین
نیست گردد صورت بالا و پست
حق عیان بیند به نقش هر چه هست
جمله ذرات جهان منصور وار
دایماً گویان انا الحق آشکار
پنبۀ پندار را از گوش جان
گر بر آری بشنوی گفتارشان
آینه جان را مصفا کن ز زنگ
تا نماید روی جانان بی درنگ
گر لقای یار داری آرزو
دل بود دل آینه دیدار جو
آینه دل صاف کن از هر غبار
تا عی ا ن بنمایدت رخسار یار
دل مصفا کن ز رنگ غیر دوست
تا عیان بینی که هستی جمله اوست
سد راه تو تویی آمد بدان
ورنه حق پیداست در کون و مکان
چونکه دانستی شدی تو شمع جمع
محو چه بود خویشتن کردن فنا
صحو چه بود یا ف تن از حق بقا
از من و مایی بکلی شو فنا
گر همی خواهی که یابی آن بقا
فرق چه بود عین غیر انگاشتن
جمع غیرش را عد م پنداشتن
از همه وجهی جهان را غیر یار
هر که می بیند معطل می شمار
صاحب تعطیل اهل فرق دان
کو ندید از حق درین عالم نشان
هر که گوید نیست کلی هیچ غیر
در یقین اوست مسجد عین دیر
صاحب جمع است و پیشش نیست فرق
جان او در بحر وحدت گشته غرق
جمع جمع است اینکه خود گوید عیان
در مرایای همه فاش و نهان
عین خواند هر چه آید در نظر
باز غیرش خواند از وجه دگر
صاحب این مرتبه کامل بود
زانکه این آن هر دو را شامل بود
صحو بعد المحو و فرق بعد جمع
جمع جمع است بشنو ار داری توسمع
جمع جمع آمد مقام عارفان
نیست زین اعلی کمال کاملان
مشهد اهل کمال این مشهد است
قید هست و نیست چون بینی سدست
چشم بینا هر که دارد در جهان
از پس هر ذره حق بیند عیان
هر که او در صورت هر خیر و شر
دوست بیند او بود صاحبنظر
زانکه هر چه در جهان دارد ظهور
هست او را بهره از ظلمات و نور
هر چه دارد در جهان نقش وجود
دو جهت در وی توان پیدا نمود
آن یکی صورت دگر معنی بود
هر چه گویی غیر از این دعوی بود
از ره صورت نماید غیر دوست
چون نظر کردی به معنی جمله اوست
زان یکی ماعندکم ین ف د شنو
جز پی ما عنده باقی مرو
کوزه چون بشکست می گویی سفال
چون سفالش خاک شد بنگر تو حال
خاک می گویی ، کنون آن کوزه کو
معنی و صورت در آنجا باز جو
آن هیولا کاین همه صورت بروست
هست هر جا آن صور نقش سبوست
تا نبینی آینه رخسار دوست
هر دو عالم در حقیقت عکس اوست
گر نداری دیده از ما وام کن
از جهان بنگر به رویش بی سخن
حسن لیلی رانیابد بیگمان
دیدۀ مجنون که تا بیند عیان
روی عذرا کی براندازد نقاب
تا نبیند دیدۀ وامق پر آب
روی او هر یک به روی دیده است
هر کسی حسنت ز سویی دیده است
نیست معشوقی دگر جز روی او
جمله را دام دل آمد موی او
عاشق و معشوق غیر یار نیست
در حقیقت غیر او دیار نیست
فهم و دانش کو که تا گویم سخن
پر کنم جام و سبو از باده من
پرده بردارم ز اسرار یقین
فاش بنماید به عالم یوم دین
وانمایم هم در اینجا من عیان
آنچه موجود است در دار جهان
دیده کو تا یار بیند او عیان
گوش کو تا بشنود راز نهان
چون ندیدم هیچ محرم در جهان
لاجرم خواهم نهان اسرار جان
یار پنهانست در زیر نقاب
همچو دریا کو نهان شد در حجاب
پرد بردار و جمال یار بین
دیده وا کن چهرۀ اسرار بین
نیست گردان چهرۀ موهوم را
پرده بگشا شاهد معلوم را
خار و گ ل بنگر که از یک شاخ رست
تا شود پیش تو این معنی درست
گر به صورت گل نماید غیر خار
خار و گ ل عینند در اصل و تبار
گر بگویی خار و گل ضد همند
هم ز وجهی این سخن باشد پسند
ور همی گویی که خار و گل یکیست
عارفان را کی درین معنی شکیست
مرد عارف هر چه می گوید رواست
جاهل ار گوید صواب آ ن هم خطاست
چون نداری ذوق عرفان ای فقیه
قول رندان را شنو لاشک فیه
هر چه نبود مر تر ا منکر نگو
صدق آور تا ک ه ره یابی بدو
برتر از فهم و خیال ما و تو
هست عاشق را هزاران گفت وگو
تو نداری ذوق ار ب اب صفا
گشته از آن منکر اهل خدا
آیت لایتهدوا از حق شنو
قایل اول قدیمی هم مشو
سر عشق از فهم وعقلت برترست
ذوق عاشق از مقام دیگرست
مهر رویش بر همه ذرات تافت
هر یکی در خورد خود زو بهره یافت
دیده از قهرش جماد افتادگی
کرده از مهرش نبات استادگی
یافت حیوان بهر ه زو حسن و ثبات
گشت ز ایشان ظاهر انواع صفات
مظهر گلشن بجز انسان نبود
هر چه بود از وی از او پیدا نبود
باز هر صنفی از او نوعی دگر
یافته فیضی به حکم دادگر
گر چه ا ین خور بر همه یکسان بتافت
لیک هر یک در خور خود نور یافت
در درون خانه نور آ فتاب
هم به قدر روزنه افکند تاب
روزن از هر سو گشا این خانه را
تا شود این خانه پر نور و ضیا
سقف و دیوارش اگر سازی خراب
پر شود خانه ز نور آفتاب
چون حجاب نور حق دیوار ماست
نیست کن خود را که این هستی خطاست
گر تو ذ وق نیستی دریا فتی
درفتاده اسب خود بشتافتی
من نمی دانم که تو در چیستی
چون ننوشیدی تو جام نیستی
گر تو برخیزی ز ما و من دمی
هر دو عالم پر ز خود بینی همی
از چه در ما و منی چسبیده ای
رمز موتوا گوییا نشنیده ای
چون تو از هستی خود برخاستی
در ص فایی صرف بزم آراستی
تا نگردد کشف این حالت به تو
کی شوی واقف ز کنه خود ب گ و
کشف در معنی بود رفع حجاب
بود تو آم د به روی تو نقاب
پردۀ خود از میان بردار زود
تا عیان بینی به روی یار زود
شد حجاب ذات ، اسما و صفات
پردۀ اسم و صفت شد کاینات
تا تعین برنخیزد از میان
حق نها ن ست و نخواهدشد عیان
چهرۀ معنی نهان در صورتست
صورت و معنی نقاب وحدتست
کیست اهل کشف و وجدان در جهان
آنک بیند روی جانان او عیان
این تعین شد حجاب روی دوست
چونکه برخیزد تعین ج مله اوست
آنچه تو جویای آنی روز و شب
وز تویی شد او نهان ای بوالعجب
چون دلت صا ف ی شود از جمله زین
پردۀ ما و تو برخیزد ز بین
نیست گردد صورت بالا و پست
حق عیان بیند به نقش هر چه هست
جمله ذرات جهان منصور وار
دایماً گویان انا الحق آشکار
پنبۀ پندار را از گوش جان
گر بر آری بشنوی گفتارشان
آینه جان را مصفا کن ز زنگ
تا نماید روی جانان بی درنگ
گر لقای یار داری آرزو
دل بود دل آینه دیدار جو
آینه دل صاف کن از هر غبار
تا عی ا ن بنمایدت رخسار یار
دل مصفا کن ز رنگ غیر دوست
تا عیان بینی که هستی جمله اوست
سد راه تو تویی آمد بدان
ورنه حق پیداست در کون و مکان
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۴۸ - حکایتسائلی که از پیر بسطامی سئوال کرد
آن یکی از پیر بسطامی سئوال
کرد ره چونست سوی ذوالجلال
نیک بشنو تا چه گفت آن مقتدا
در گذر از خود رسیدی با خدا
گفت تو بر خیز ای سائل ز راه
چون تو برخیزی عیان گردد اله
نقش هستی را ز لوح دل تراش
تا نماید فاش نقش جانفزاش
نیست از خود شو که تا یابی نجات
چون تو برخیزی نشیند حق بجات
زین معما کی کنی تو فهم راز
چو ن به خود بینی گرفتاری تو باز
تا نیایی از لباس خود برون
کی به بزم وصل ره یابی درون
کی بیابی ره در این عالی مقام
تا نگردد رهبرت لطف کرام
زانکه بی ارشاد پیر رهنما
هیچ طالب ره نیابد با خدا
گر به امر پیر این ره می روی
عهده بر من عاقبت حق بین شوی
گر به خودخواهی شدن این راه دور
رهزنت سازد در ین ره عور و کور
تا نشان ره نگوید پیر راه
ره چه داند طالب راه اله
هر که او در عشق جانان می رود
پیر باید ورنه کارش بد شود
در پناه کاملی ایمنی نشین
سر مپیچ از حکم آن سلطان دین
تا به یمن دولت مردان حق
بر همه خلق جهان یابی سبق
ظاهرت باطن شود، غیبت حضور
ماتمت سور آید و غم ها سرور
درد درمان گردد و هجران وصال
بعد نزدیکی شود، نقصان کمال
نقش عالم سر بسر مبدل شود
باب تفصیل جهان مجمل شود
کل شئی هالک گردد عیان
رو نماید آن قیامت این زمان
نقد بینی وعده های نسیه را
لذت و آرام و انوار بقا
پرده بردار از رخ و اسرار بین
تا شود علم الیقین عین الیقین
رخت بر بند و بکل ظن و خیال
تا ن م اید رخ جمال با کمال
چون بنوشیدی شراب بیخودی
فارغ آیی از همه نیک و بدی
مست گردی از می جام وصال
محو باشی در جمال ذوالجلال
کفر برخیزد همه ایمان شود
مشکل عالم به حق آسان شود
رو نماید آفتاب حسن دوست
از پس هر ذره کو مغزست و پوست
بیند اینجا هر که ارباب صفاست
در قیامت آنچه موعود خداست
از خلاف نفس و از ارشاد پیر
کشف این معنی بجو ای بینظیر
رو ریاضت کش که تا یابی صفا
از خلاف طبع جو جان را جلا
از هوی و از ه وسها پاک شو
همچو روح اللّه بر افلاک شو
کرد ره چونست سوی ذوالجلال
نیک بشنو تا چه گفت آن مقتدا
در گذر از خود رسیدی با خدا
گفت تو بر خیز ای سائل ز راه
چون تو برخیزی عیان گردد اله
نقش هستی را ز لوح دل تراش
تا نماید فاش نقش جانفزاش
نیست از خود شو که تا یابی نجات
چون تو برخیزی نشیند حق بجات
زین معما کی کنی تو فهم راز
چو ن به خود بینی گرفتاری تو باز
تا نیایی از لباس خود برون
کی به بزم وصل ره یابی درون
کی بیابی ره در این عالی مقام
تا نگردد رهبرت لطف کرام
زانکه بی ارشاد پیر رهنما
هیچ طالب ره نیابد با خدا
گر به امر پیر این ره می روی
عهده بر من عاقبت حق بین شوی
گر به خودخواهی شدن این راه دور
رهزنت سازد در ین ره عور و کور
تا نشان ره نگوید پیر راه
ره چه داند طالب راه اله
هر که او در عشق جانان می رود
پیر باید ورنه کارش بد شود
در پناه کاملی ایمنی نشین
سر مپیچ از حکم آن سلطان دین
تا به یمن دولت مردان حق
بر همه خلق جهان یابی سبق
ظاهرت باطن شود، غیبت حضور
ماتمت سور آید و غم ها سرور
درد درمان گردد و هجران وصال
بعد نزدیکی شود، نقصان کمال
نقش عالم سر بسر مبدل شود
باب تفصیل جهان مجمل شود
کل شئی هالک گردد عیان
رو نماید آن قیامت این زمان
نقد بینی وعده های نسیه را
لذت و آرام و انوار بقا
پرده بردار از رخ و اسرار بین
تا شود علم الیقین عین الیقین
رخت بر بند و بکل ظن و خیال
تا ن م اید رخ جمال با کمال
چون بنوشیدی شراب بیخودی
فارغ آیی از همه نیک و بدی
مست گردی از می جام وصال
محو باشی در جمال ذوالجلال
کفر برخیزد همه ایمان شود
مشکل عالم به حق آسان شود
رو نماید آفتاب حسن دوست
از پس هر ذره کو مغزست و پوست
بیند اینجا هر که ارباب صفاست
در قیامت آنچه موعود خداست
از خلاف نفس و از ارشاد پیر
کشف این معنی بجو ای بینظیر
رو ریاضت کش که تا یابی صفا
از خلاف طبع جو جان را جلا
از هوی و از ه وسها پاک شو
همچو روح اللّه بر افلاک شو
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۵۷ - اشارت به سخنان عیسی علیه السلام
عیسی مریم که روح اللّه بود
وز همه اسرار حق آگاه بود
گفت با امت بگویید ای گروه
علم در دریاست یا در دشت و کوه
یا ز بالای فلک یا زیر خاک
تا شوی گاهی زبر گاهی مغاک
علم در جان و دلت بسرشته اند
تخم دانش در زمینت کشته اند
گنج دانش را درین کنج خراب
کرده اند پنهان تو از خود بازیاب
منبع علم است دلهای شما
چون ملک شو با ادب پیش خدا
تا بدانی علمهای انبیا
کشف گردد بر تو حال اولیا
راز پنهان پیش تو پیدا شود
علم آید جهلها رسوا شود
آفتاب علم چون تابان شود
مشکل عالم برت آسان شود
گر شوی بیدار ازین خواب گران
صد نشان یابی ز یار بی نشان
مخزن اسرار ربانی تویی
وانچه تو جویای آنی هم تویی
کی براندازد نقاب اسرار دین
تا ببیند محرمی ز اهل یقین
کشف این معنی طلب ز ارشاد پیر
تا ز مهر او شوی بدر منیر
علم معنی از کتاب و اوستاد
حاصلت ناید مکن چندین عناد
گر تو خواهی رفت راه ذوالمنن
دست در فتراک ره بینان بزن
گر امان خواهی ز شیطان لعین
رو بجو جا در پناه شیخ دین
حال من لا شیخ له را گوش کن
شیخه الشیطان ز دانا گوش کن
هر که شد در سایۀ اهل خدا
گشت جانش آینۀ نور بقا
در دل عارف هر آنکو جای کرد
وارهید از رنج و محنتها و درد
شد دل عارف به معنی چون چراغ
هست نورش را ز ظلمتها فراغ
گشت از نورش منور هر چه هست
جسم و جان عالم بالا و پست
گر بدست آری چراغی اینچنین
از تو یابد نور شمع شرع دین
هر که دارد این چراغ او را چه باک
زین همه تاریک و خوف و هلاک
جام جم غیر از دل عارف مدان
کاندرو پیداست هر فاش و نهان
آن د ل ی کو قابل دیدار اوست
مغز عالم اوست عالم همچو پوست
دل که شد آیینۀ دیدار یار
هر دو عالم را طفیل او شمار
گر تو دل خواهی خلاف نفس جوی
رو به دریا تا بکی جویی تو جوی
از ریاضت جسم تو گردد چو جان
از هوسها می رسد دل را زیان
از هوای نفس اگر رو تافتی
در مقام اهل دل ره یافتی
بر هوای خود اگر این ره روی
از وصال دوست بویی نشنوی
هر چه فرماید تر ا این نفس دون
تو خلافش کن که هستی ذوفنون
نیست غایت مکرهای نفس را
می نماید سعد عین نحس را
حرص آرد در دلت کاین است زهد
زهر قاتل را کند شیرین چو شهد
در تو آرد صد هزاران مکر و ریو
می کند جنس ملک را عین دیو
او به چشمت می نماید نار، نور
پیر زالی در نظر آرد چو حور
هر زمانت آورد سوی هلاک
می فریبد گویدت جان فداک
او به مکرت وابرد از دوستان
چون شوی تنها کند او قصد جان
هر چه گوید کذب دانش ای پسر
تا رهی از حیله و مکرش مگر
گر به طاعت خواندت ایمن مباش
زانکه او را هست مکری در قفاش
گر به سوی روزه خواند یا نماز
اندرون دارد هزاران مکر باز
ور ترا او جانب حج آورد
آبرویت از ریا خواهد برد
ور همی گوید زکات مال ده
ریسمانش نیست خالی از گره
شهرتی جوید از آن با ننگ و نام
واندرین دعوی مشو ایمن ز دام
ور همی خواند ترا سوی غزا
زو مشو غافل که دارد صد دغا
وز همه اسرار حق آگاه بود
گفت با امت بگویید ای گروه
علم در دریاست یا در دشت و کوه
یا ز بالای فلک یا زیر خاک
تا شوی گاهی زبر گاهی مغاک
علم در جان و دلت بسرشته اند
تخم دانش در زمینت کشته اند
گنج دانش را درین کنج خراب
کرده اند پنهان تو از خود بازیاب
منبع علم است دلهای شما
چون ملک شو با ادب پیش خدا
تا بدانی علمهای انبیا
کشف گردد بر تو حال اولیا
راز پنهان پیش تو پیدا شود
علم آید جهلها رسوا شود
آفتاب علم چون تابان شود
مشکل عالم برت آسان شود
گر شوی بیدار ازین خواب گران
صد نشان یابی ز یار بی نشان
مخزن اسرار ربانی تویی
وانچه تو جویای آنی هم تویی
کی براندازد نقاب اسرار دین
تا ببیند محرمی ز اهل یقین
کشف این معنی طلب ز ارشاد پیر
تا ز مهر او شوی بدر منیر
علم معنی از کتاب و اوستاد
حاصلت ناید مکن چندین عناد
گر تو خواهی رفت راه ذوالمنن
دست در فتراک ره بینان بزن
گر امان خواهی ز شیطان لعین
رو بجو جا در پناه شیخ دین
حال من لا شیخ له را گوش کن
شیخه الشیطان ز دانا گوش کن
هر که شد در سایۀ اهل خدا
گشت جانش آینۀ نور بقا
در دل عارف هر آنکو جای کرد
وارهید از رنج و محنتها و درد
شد دل عارف به معنی چون چراغ
هست نورش را ز ظلمتها فراغ
گشت از نورش منور هر چه هست
جسم و جان عالم بالا و پست
گر بدست آری چراغی اینچنین
از تو یابد نور شمع شرع دین
هر که دارد این چراغ او را چه باک
زین همه تاریک و خوف و هلاک
جام جم غیر از دل عارف مدان
کاندرو پیداست هر فاش و نهان
آن د ل ی کو قابل دیدار اوست
مغز عالم اوست عالم همچو پوست
دل که شد آیینۀ دیدار یار
هر دو عالم را طفیل او شمار
گر تو دل خواهی خلاف نفس جوی
رو به دریا تا بکی جویی تو جوی
از ریاضت جسم تو گردد چو جان
از هوسها می رسد دل را زیان
از هوای نفس اگر رو تافتی
در مقام اهل دل ره یافتی
بر هوای خود اگر این ره روی
از وصال دوست بویی نشنوی
هر چه فرماید تر ا این نفس دون
تو خلافش کن که هستی ذوفنون
نیست غایت مکرهای نفس را
می نماید سعد عین نحس را
حرص آرد در دلت کاین است زهد
زهر قاتل را کند شیرین چو شهد
در تو آرد صد هزاران مکر و ریو
می کند جنس ملک را عین دیو
او به چشمت می نماید نار، نور
پیر زالی در نظر آرد چو حور
هر زمانت آورد سوی هلاک
می فریبد گویدت جان فداک
او به مکرت وابرد از دوستان
چون شوی تنها کند او قصد جان
هر چه گوید کذب دانش ای پسر
تا رهی از حیله و مکرش مگر
گر به طاعت خواندت ایمن مباش
زانکه او را هست مکری در قفاش
گر به سوی روزه خواند یا نماز
اندرون دارد هزاران مکر باز
ور ترا او جانب حج آورد
آبرویت از ریا خواهد برد
ور همی گوید زکات مال ده
ریسمانش نیست خالی از گره
شهرتی جوید از آن با ننگ و نام
واندرین دعوی مشو ایمن ز دام
ور همی خواند ترا سوی غزا
زو مشو غافل که دارد صد دغا
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۵۹ - در بیان اموات
چار کون آمد ممات سالکان
آن یکی ابیض دوم اسود بدان
پس سیوم اخضر چهارم احمرست
شرح هر یک گر بگویم بهترست
موت ابیض جوع آمد زان سبب
که صفا یابد دل از وی بس عجب
هر که دایم بهر حق او گرسنه است
شد منور باطنش وین روشن است
هر که عادت کرد با کم خوارگی
شد دلش چون آینه یکبارگی
رو صفای دل ز کمخواری بجو
شد ز سیری رنگ دلها توبتو
هست کمخواری شعار اولیا
گشت سر صاحب دل از صفا
بعد ابیض موت اسود را شنو
ساز جان و دل درین معنی گرو
موت اسود شد تحمل بر اذا
صبر بر ایذا بود مرگ و عنا
چون بیابد نفس بر ایذا حرج
یافت او از موت اسود صد فرج
داند او ایذای خلقان فعل حق
چون ز حق بیند ز آتش نیست دق
بلکه لذت هاست او را در جفا
زانکه جور یار خوشتر از وفا
چونکه او فانی فی اللّه آمده است
هر چه بیند عین حق دانسته است
بعد اسود موت احمر گوش کن
تا بدانی سر علم من لدن
موت احمر شد خلاف نفس بد
خود مطیع اوست کم از دیو و دد
هر که او مرد از هوای نفس خویش
در حقیقت از همه خلق است بیش
ز آرزوی نفس هر کو مرده است
از حیات جاودان دل زنده است
گر بمیری تو ز جهل و از ضلال
زنده گردی از حیات ذوالجلال
مردگی اینجا به از صد زندگی
هر که میرد یابد او پایندگی
بعد احمر موت اخضر را نمود
اندرین مجلس چو عیش تازه بود
موت اخضر خود مرقع پوشی است
باده از جام قناعت نوشی است
چون قناعت کرد با خرقه کهن
سبز گردد باغ عیشش بی سخن
از جمال مطلق ذاتی حق
تازه رو گردد به حق گیرد سبق
از لباس فاخر او مستغنی است
جای گنج اندر دل ویرانی است
نقس ایشان را چوشد حاصل کمال
از پلاس افزایدش حسن و جمال
نیست حاجت مهر خان را رنگ و بو
فارغست از رنگ و بو روی نکو
هر که او را هست حسن جانفزا
رنگ مشاطه چه کار آید ورا
وانکه او را نیست روی همچو ماه
او به رنگ و بو همی گیرد پناه
تا به دام آرد مگر یک ساده دل
کو به مکر و حیله گردد مشتغل
نیست سلطان را تفاخر در لباس
هست یکسان پیش او صوف و پلاس
جود و تقوی شد لباس عارفان
نیست از صوف و پلاس او را زیان
هر چه کامل کرد عین حکمتست
وانچه می گوید بری از صنعتست
زندگی ومردنش بهر خداست
در دلش گنجایی غیر از کجاست
گر دلت با وصل جان شد آشنا
نیست در افعال و اقوالت خطا
گر نه ای در خورد وصل دوستان
سود و سرمایه بکل گردد زیان
چون ترا در بزم وصلش بار شد
جان پاکت محرم اسرار شد
شد غرض از آفرینش معرفت
کیست انسان آنکه دارد این صفت
معرفت اینجا نتیجۀ دیدنست
از گلستان رخش گل چیدنست
تا نگویی نیست عرفان گفت و گو
بهر عارف می بود دیدار او
شد نصیب عالمان گفت و شنود
قسم عارف ذوق حالست و شهود
در میان این دو فرق بیحدست
این به معنی خیر و این دیگر بدست
آن شنیده گوید و او دیده است
لاجرم زین رو جهان گردیده است
هر عمل کو بهر رویست و ریا
در حقیقت نیست مقبول خدا
طاعتی کان خلق بهر حق کنند
بیگمان بر دولت سرمد تنند
بندگی بهر رضای حق نکوست
بند ه ک ی باشد کسی کو غیرجوست
هر چه می کاری همان خواهی درود
گر مسلمانی و گر گبر و یهود
هر عمل کان با غرض آمیخته ست
قند و زهر آمد که با هم ریخته ست
در هر آن کاری که رویت با خداست
حق همی فرماید آن مقبول ماست
نیت خیر است اصل هر عمل
باش مخلص در ره حق بی دغل
آن یکی ابیض دوم اسود بدان
پس سیوم اخضر چهارم احمرست
شرح هر یک گر بگویم بهترست
موت ابیض جوع آمد زان سبب
که صفا یابد دل از وی بس عجب
هر که دایم بهر حق او گرسنه است
شد منور باطنش وین روشن است
هر که عادت کرد با کم خوارگی
شد دلش چون آینه یکبارگی
رو صفای دل ز کمخواری بجو
شد ز سیری رنگ دلها توبتو
هست کمخواری شعار اولیا
گشت سر صاحب دل از صفا
بعد ابیض موت اسود را شنو
ساز جان و دل درین معنی گرو
موت اسود شد تحمل بر اذا
صبر بر ایذا بود مرگ و عنا
چون بیابد نفس بر ایذا حرج
یافت او از موت اسود صد فرج
داند او ایذای خلقان فعل حق
چون ز حق بیند ز آتش نیست دق
بلکه لذت هاست او را در جفا
زانکه جور یار خوشتر از وفا
چونکه او فانی فی اللّه آمده است
هر چه بیند عین حق دانسته است
بعد اسود موت احمر گوش کن
تا بدانی سر علم من لدن
موت احمر شد خلاف نفس بد
خود مطیع اوست کم از دیو و دد
هر که او مرد از هوای نفس خویش
در حقیقت از همه خلق است بیش
ز آرزوی نفس هر کو مرده است
از حیات جاودان دل زنده است
گر بمیری تو ز جهل و از ضلال
زنده گردی از حیات ذوالجلال
مردگی اینجا به از صد زندگی
هر که میرد یابد او پایندگی
بعد احمر موت اخضر را نمود
اندرین مجلس چو عیش تازه بود
موت اخضر خود مرقع پوشی است
باده از جام قناعت نوشی است
چون قناعت کرد با خرقه کهن
سبز گردد باغ عیشش بی سخن
از جمال مطلق ذاتی حق
تازه رو گردد به حق گیرد سبق
از لباس فاخر او مستغنی است
جای گنج اندر دل ویرانی است
نقس ایشان را چوشد حاصل کمال
از پلاس افزایدش حسن و جمال
نیست حاجت مهر خان را رنگ و بو
فارغست از رنگ و بو روی نکو
هر که او را هست حسن جانفزا
رنگ مشاطه چه کار آید ورا
وانکه او را نیست روی همچو ماه
او به رنگ و بو همی گیرد پناه
تا به دام آرد مگر یک ساده دل
کو به مکر و حیله گردد مشتغل
نیست سلطان را تفاخر در لباس
هست یکسان پیش او صوف و پلاس
جود و تقوی شد لباس عارفان
نیست از صوف و پلاس او را زیان
هر چه کامل کرد عین حکمتست
وانچه می گوید بری از صنعتست
زندگی ومردنش بهر خداست
در دلش گنجایی غیر از کجاست
گر دلت با وصل جان شد آشنا
نیست در افعال و اقوالت خطا
گر نه ای در خورد وصل دوستان
سود و سرمایه بکل گردد زیان
چون ترا در بزم وصلش بار شد
جان پاکت محرم اسرار شد
شد غرض از آفرینش معرفت
کیست انسان آنکه دارد این صفت
معرفت اینجا نتیجۀ دیدنست
از گلستان رخش گل چیدنست
تا نگویی نیست عرفان گفت و گو
بهر عارف می بود دیدار او
شد نصیب عالمان گفت و شنود
قسم عارف ذوق حالست و شهود
در میان این دو فرق بیحدست
این به معنی خیر و این دیگر بدست
آن شنیده گوید و او دیده است
لاجرم زین رو جهان گردیده است
هر عمل کو بهر رویست و ریا
در حقیقت نیست مقبول خدا
طاعتی کان خلق بهر حق کنند
بیگمان بر دولت سرمد تنند
بندگی بهر رضای حق نکوست
بند ه ک ی باشد کسی کو غیرجوست
هر چه می کاری همان خواهی درود
گر مسلمانی و گر گبر و یهود
هر عمل کان با غرض آمیخته ست
قند و زهر آمد که با هم ریخته ست
در هر آن کاری که رویت با خداست
حق همی فرماید آن مقبول ماست
نیت خیر است اصل هر عمل
باش مخلص در ره حق بی دغل
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۲۰
جلایر می شود مشعوف چندان
که ناید در حساب و حد امکان
شرفیاب حضور باهرالنور
چو حاصل می شود وقتی است مسرور
شود چون بعد از آن محروم خدمت
به بیند بی نهایت رنج و محنت
خوشا آنان که هر صبح و مسایند
به روی شاه دیده می گشایند
فراق خدمت شه هست مشکل
از آن محرومیش پر خون شود دل
به غم خانه نشیند در به بندد
بگرید از غم و آنی نخندد.
اگر دامن کنندش پر ز گوهر
چو دور از شاه شد خاکش بود سر
فروشد خدمت مولا به عالم
حقیقت او دواب است شکل آدم
چو قوت روح الطاف شهان است
نداند هر که حیوان بی گمان است
مرخص گر کنی شاه زمانه
که بی حاجب به بوسد آستانه
اگر فرمان دهی عرضی نماید
وگر نه گوش باشد تا در آید
برش به تر بود از گنج و مالی
که بی رنج آیدش در دست حالی
حضور شاه به ازنان و آب است
هر آن کس این نداند او دواب است
ز روی لطف گاهی سیب و ناری
چو انعامش دهی در خاطر آری
شود آن قوت روح و قالب او
دعا گوی تو هست و طالب او
اگر چه حکم فرمودی ملایر
زهر بارخانه ای سهم جلایر
رساند بی تغافل از کم و بیش
کزین بابت نباشد در دلش ریش
چرا که او غریب این دیارست
ثنا گستر به ذات شهریارست
ندانستم چرا کرد او فراموش
مگر نشنید حکم شاه از گوش؟
که حکم شه چو در شاهوارست
گرانمایه است و زیب گوشوارست
نباید امر و نهیش را فراموش
کند هر کس که باشد در سرش هوش
ولی عهد شهنشاه جهان دار
که شه عباس آمد اول بار،
چو بود او لایق اکلیل و تختش
خداوندا تو یاری ده به بختش
که ناید در حساب و حد امکان
شرفیاب حضور باهرالنور
چو حاصل می شود وقتی است مسرور
شود چون بعد از آن محروم خدمت
به بیند بی نهایت رنج و محنت
خوشا آنان که هر صبح و مسایند
به روی شاه دیده می گشایند
فراق خدمت شه هست مشکل
از آن محرومیش پر خون شود دل
به غم خانه نشیند در به بندد
بگرید از غم و آنی نخندد.
اگر دامن کنندش پر ز گوهر
چو دور از شاه شد خاکش بود سر
فروشد خدمت مولا به عالم
حقیقت او دواب است شکل آدم
چو قوت روح الطاف شهان است
نداند هر که حیوان بی گمان است
مرخص گر کنی شاه زمانه
که بی حاجب به بوسد آستانه
اگر فرمان دهی عرضی نماید
وگر نه گوش باشد تا در آید
برش به تر بود از گنج و مالی
که بی رنج آیدش در دست حالی
حضور شاه به ازنان و آب است
هر آن کس این نداند او دواب است
ز روی لطف گاهی سیب و ناری
چو انعامش دهی در خاطر آری
شود آن قوت روح و قالب او
دعا گوی تو هست و طالب او
اگر چه حکم فرمودی ملایر
زهر بارخانه ای سهم جلایر
رساند بی تغافل از کم و بیش
کزین بابت نباشد در دلش ریش
چرا که او غریب این دیارست
ثنا گستر به ذات شهریارست
ندانستم چرا کرد او فراموش
مگر نشنید حکم شاه از گوش؟
که حکم شه چو در شاهوارست
گرانمایه است و زیب گوشوارست
نباید امر و نهیش را فراموش
کند هر کس که باشد در سرش هوش
ولی عهد شهنشاه جهان دار
که شه عباس آمد اول بار،
چو بود او لایق اکلیل و تختش
خداوندا تو یاری ده به بختش
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۶۹ - قائم مقام به پسر خویش نوشته است
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۶ - در بیان معرفت اسلام و کیفیت آن
هان دهان این گوهر کان خرد
دستۀ بند از گلستان خرد
هر زمان پرسی که شرط راه چیست
ای برادر جاهدوا فی الله چیست
طفل راه خویش را تعلیم کن
چیست اسلام ای پسر تسلیم کن
همچو طفلان بسته ی گهواره شو
بی تصرف بنده ی بیچاره شو
قدرت حق بین و پس اقرار کن
هرچه دون حق بود انکار کن
گر سخن از دین احمد می کنی
با همه آن کن که با خود می کنی
هر کرا دست و زبان کوتاه نیست
در مسلمانی یقینش راه نیست
سینه را در کوی ایمان هر نفس
انشراح از نور اسلام است و بس
نقد هستی محو کن در لااله
تا ببینی دار ملک پادشاه
غیر حق هر ذره کان مقصودتست
تیغ را برکش که آن معبود تست
گرچه الاگفتی ای نادان نه اوست
هرچه در فهم تو آید آن نه اوست
نفی و اثبات از برای گمرهیست
هرچه کم گوئی در این معنی بهیست
لا و الا را ز دفتر برتراش
این جهان وحدتست آهسته باش
در هم آمیزد در اینجا کفر و دین
دیدۀ باید پر از نور یقین
لا که عرش و فرش را برمی درد
از فنا سوی بقا ره می برد
لا تو را از تو رهائی میدهد
با خدایت آشنائی میدهد
لا نهنگ قلزم توحیدتست
این اشارت از پی تجرید تست
لاچو در وحدت رسد الاشود
آن الف بالا از آن پیداشود
لا چو الا گشت در راه یقین
اول و آخر یکی گردد ببین
لام هم لا بود آمد بی شکی
نفی خود کن تا نماند جز یکی
چون تو خود را ازمیان برداشتی
قصر ایمان را دری افراشتی
تا دلت در حکم او چون موم نیست
خالصاً مخلص تو را معلوم نیست
در شهادت چون درست آمد ندم
بر فراز بام عالم زن قدم
دستۀ بند از گلستان خرد
هر زمان پرسی که شرط راه چیست
ای برادر جاهدوا فی الله چیست
طفل راه خویش را تعلیم کن
چیست اسلام ای پسر تسلیم کن
همچو طفلان بسته ی گهواره شو
بی تصرف بنده ی بیچاره شو
قدرت حق بین و پس اقرار کن
هرچه دون حق بود انکار کن
گر سخن از دین احمد می کنی
با همه آن کن که با خود می کنی
هر کرا دست و زبان کوتاه نیست
در مسلمانی یقینش راه نیست
سینه را در کوی ایمان هر نفس
انشراح از نور اسلام است و بس
نقد هستی محو کن در لااله
تا ببینی دار ملک پادشاه
غیر حق هر ذره کان مقصودتست
تیغ را برکش که آن معبود تست
گرچه الاگفتی ای نادان نه اوست
هرچه در فهم تو آید آن نه اوست
نفی و اثبات از برای گمرهیست
هرچه کم گوئی در این معنی بهیست
لا و الا را ز دفتر برتراش
این جهان وحدتست آهسته باش
در هم آمیزد در اینجا کفر و دین
دیدۀ باید پر از نور یقین
لا که عرش و فرش را برمی درد
از فنا سوی بقا ره می برد
لا تو را از تو رهائی میدهد
با خدایت آشنائی میدهد
لا نهنگ قلزم توحیدتست
این اشارت از پی تجرید تست
لاچو در وحدت رسد الاشود
آن الف بالا از آن پیداشود
لا چو الا گشت در راه یقین
اول و آخر یکی گردد ببین
لام هم لا بود آمد بی شکی
نفی خود کن تا نماند جز یکی
چون تو خود را ازمیان برداشتی
قصر ایمان را دری افراشتی
تا دلت در حکم او چون موم نیست
خالصاً مخلص تو را معلوم نیست
در شهادت چون درست آمد ندم
بر فراز بام عالم زن قدم
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۷ - در بیان معرفت نماز و کیفیت آن
نفس تست آلوده حرص و هوا
رو طهارت کن به دریای فنا
پس بشوی از هر دو عالم دست و روی
تا شوی شایسته ی این گفتگوی
خلوتی کن بر در امید رو
بر مصلای زه توحید رو
قبله را چون یافتی دستی برآر
دست خود یعنی ز غیر حق بدار
گرچه بردی گوی طاعت از ملک
هم به عجز خویش خم زن چون فلک
اختیار خود برون کن از وجود
تا بیابی نقد اسرار سجود
چون برآوردی سر از تدبیر کار
سهو خود را سجده سهوی بدار
نفس زنگی طبع دارد بوی یار
هرچه پیش آید بگردان سوی یار
دولت هر دو جهانت داده اند
پنج نوبت بهر آنت داده اند
رو طهارت کن به دریای فنا
پس بشوی از هر دو عالم دست و روی
تا شوی شایسته ی این گفتگوی
خلوتی کن بر در امید رو
بر مصلای زه توحید رو
قبله را چون یافتی دستی برآر
دست خود یعنی ز غیر حق بدار
گرچه بردی گوی طاعت از ملک
هم به عجز خویش خم زن چون فلک
اختیار خود برون کن از وجود
تا بیابی نقد اسرار سجود
چون برآوردی سر از تدبیر کار
سهو خود را سجده سهوی بدار
نفس زنگی طبع دارد بوی یار
هرچه پیش آید بگردان سوی یار
دولت هر دو جهانت داده اند
پنج نوبت بهر آنت داده اند
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۱۰ - در بیان معرفت حج
زین گریبان هر که سر برمی زند
هر زمان صد حج اکبر می زند
از بیابان هوا احرام گیر
پس طواف کعبه ی اسلام گیر
هر زمان سوی تو یابد از صفا
در صفای مروه ی خوف و رجا
آتش اندر خرمن پندار زن
آنگهی لبیک عاشق وار زن
چون پدید آمد حریم بارگاه
نفس خود قربان کن اندر پیش شاه
همچو مویت این طریق ای هوشمند
مو بمو از خود جدا باید فکند
زین به پشت مرکب توفیق کن
پس طواف کعبه تحقیق کن
از جهت بگذر که اینجا کبریاست
خود بهرجائی که روآری خداست
کعبه مردان نه از آب و گلست
طالب دل شو که بیت الله دلست
گر ز معنی بایدت سرمایه ای
بهتر از دانش ندانم مایه ای
آشنا باید در این دریای ژرف
یاد گیر این نکته حرفاً بعد حرف
هر زمان صد حج اکبر می زند
از بیابان هوا احرام گیر
پس طواف کعبه ی اسلام گیر
هر زمان سوی تو یابد از صفا
در صفای مروه ی خوف و رجا
آتش اندر خرمن پندار زن
آنگهی لبیک عاشق وار زن
چون پدید آمد حریم بارگاه
نفس خود قربان کن اندر پیش شاه
همچو مویت این طریق ای هوشمند
مو بمو از خود جدا باید فکند
زین به پشت مرکب توفیق کن
پس طواف کعبه تحقیق کن
از جهت بگذر که اینجا کبریاست
خود بهرجائی که روآری خداست
کعبه مردان نه از آب و گلست
طالب دل شو که بیت الله دلست
گر ز معنی بایدت سرمایه ای
بهتر از دانش ندانم مایه ای
آشنا باید در این دریای ژرف
یاد گیر این نکته حرفاً بعد حرف
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۱۲ - در بیان معرفت توحید
چون مسافر گشتی اندر راه دین
صدق باشد مرکب و رهبر یقین
باز کن چشم خرد را پیش و پس
عقل فرزانه تورا استاد بس
نفی کن اثبات هر موجود را
تا بدانی هستی معبود را
چون یقین شد کافر نیند خداست
ذات پاکش را مگو چون و چراست
حضرت او برتر از حد و مثال
درنگنجد صورت و وهم و خیال
بی بدایت بوده ذات او نخست
بی نهایت همچنان باشد درست
وصف خود کرد و بدان موصوف شد
نام خود کرد و بدان معروف شد
او به خود هست و همه هستی از اوست
نیست آمد هرچه آمد جمله اوست
ذات او را نیست نقصان و زوال
نی سکون و نی تحرک را مجال
در کمال لایزالی کاملست
بی جهت هرجا که جوئی حاصلست
در دو عالم هیچ کس همتاش نیست
همچو عالم پستی و بالاش نیست
دانش عامی ندارد زین گذر
اهل صورت را تمامست این قدر
رهروان کز ملک معنی آگهند
کشتگان خنجر الا الله اند
از دو کون آزاد و از خود بی نشان
در فنای کل شده دامن کشان
محو بینند آنچه غیر حق بود
نیستی شان زین سبب مطلق بود
هرچه باشد از نهایتها که هست
جمله را در نور حق یابند و بس
از فنای خویشتن یکتا شده
جمله در حق هم بحق بینا شده
چون رسد آنجا همه گردد مراد
دور از این معنی حلول و اتحاد
هوشیار و مست و گویا و خموش
گاه جمله چشم و گاهی جمله گوش
نور حق در سر او پیدا شده
او ز سر خویشتن یکتا شده
هرکه او از بند خود آزاد نیست
دار ملک وحدتش آبادنیست
سر توحید آن زمان گردد عیان
کز قفس یابد رهائی مرغ جان
بگذرد از گلخن طبع و حواس
نی خیال و وهم بیند نی قیاس
نفس رعنا را ببرد دست و پای
عقل دور اندیش را ماند بجای
هر دو عالم با همه شادی و غم
غرقه گرداند بدریای عدم
چون بیاسود از گرامی مرکبش
در بر معشوق خود باداش و بس
تا بدانی هر که رفت آنجا رسید
با کسی کاو دیدۀ دارد پدید
ای بسی دانا که گفت این سر گذشت
سر فرو آورد و حیران درگذشت
صدق باشد مرکب و رهبر یقین
باز کن چشم خرد را پیش و پس
عقل فرزانه تورا استاد بس
نفی کن اثبات هر موجود را
تا بدانی هستی معبود را
چون یقین شد کافر نیند خداست
ذات پاکش را مگو چون و چراست
حضرت او برتر از حد و مثال
درنگنجد صورت و وهم و خیال
بی بدایت بوده ذات او نخست
بی نهایت همچنان باشد درست
وصف خود کرد و بدان موصوف شد
نام خود کرد و بدان معروف شد
او به خود هست و همه هستی از اوست
نیست آمد هرچه آمد جمله اوست
ذات او را نیست نقصان و زوال
نی سکون و نی تحرک را مجال
در کمال لایزالی کاملست
بی جهت هرجا که جوئی حاصلست
در دو عالم هیچ کس همتاش نیست
همچو عالم پستی و بالاش نیست
دانش عامی ندارد زین گذر
اهل صورت را تمامست این قدر
رهروان کز ملک معنی آگهند
کشتگان خنجر الا الله اند
از دو کون آزاد و از خود بی نشان
در فنای کل شده دامن کشان
محو بینند آنچه غیر حق بود
نیستی شان زین سبب مطلق بود
هرچه باشد از نهایتها که هست
جمله را در نور حق یابند و بس
از فنای خویشتن یکتا شده
جمله در حق هم بحق بینا شده
چون رسد آنجا همه گردد مراد
دور از این معنی حلول و اتحاد
هوشیار و مست و گویا و خموش
گاه جمله چشم و گاهی جمله گوش
نور حق در سر او پیدا شده
او ز سر خویشتن یکتا شده
هرکه او از بند خود آزاد نیست
دار ملک وحدتش آبادنیست
سر توحید آن زمان گردد عیان
کز قفس یابد رهائی مرغ جان
بگذرد از گلخن طبع و حواس
نی خیال و وهم بیند نی قیاس
نفس رعنا را ببرد دست و پای
عقل دور اندیش را ماند بجای
هر دو عالم با همه شادی و غم
غرقه گرداند بدریای عدم
چون بیاسود از گرامی مرکبش
در بر معشوق خود باداش و بس
تا بدانی هر که رفت آنجا رسید
با کسی کاو دیدۀ دارد پدید
ای بسی دانا که گفت این سر گذشت
سر فرو آورد و حیران درگذشت
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۱۳ - در بیان تعریف عارف
چون به وحدت درگذشتی از دویی
عارف اسرار توحیدش تویی
کس نداند شرح حال معرفت
عاجزی آمد کمال معرفت
معرفت اصل شناسائی بود
چشم و دل را نور بینائی بود
گر تو بینائی به انوار یقین
عارف و معروف را جز حق مبین
عارف از خود هیچ کاری درنیافت
زانکه حق را جز بحق نتوان شناخت
گر نبودی بخشش حق رهنمون
سر بی چون را که پی بردی برون
معرفت خورشید گشت و ذره جان
ذره از خورشید چون داند نشان
زین چمن در دست ماند چون گلی
چیست از هر سو نفیر بلبلی
این گره را کی توان هرگز گشاد
چون سررشته به دست کس نداد
راهرو اینجا قدم سری نیافت
جز تحیر هیچ رمزی درنیافت
آنکه حیران گشت از این راز نهفت
رب زدنی هم ز عجز خویش گفت
عارف او از جان خود گشته جدا
از امید و بیم و از فقر و غنا
گم شد از خود هر که حق را باز یافت
سر او را هر دو عالم بر نتافت
در حریم آشنائی یار اوست
هرچه غیر حق بود زنار اوست
دیده و دانسته ونادان شده
جسته و دریافته حیران شده
سر سر شرا قدم پوینده نیست
جز خدا بیننده و گوینده نیست
آه اگر یابی ز حال خود خبر
این همه افسانه گردد مختصر
چند از این سرگشته بودن بی سبب
کان این گوهر توئی از خود طلب
همچو نابینا مبر هر سوی دست
با تو در زیر گلیم است آنچه هست
ای یگانه چند از این نقش دوئی
طالب خود شو که این جمله توئی
در طریق معرفت نائی درست
تا تو خود را باز نشناسی نخست
عارف اسرار توحیدش تویی
کس نداند شرح حال معرفت
عاجزی آمد کمال معرفت
معرفت اصل شناسائی بود
چشم و دل را نور بینائی بود
گر تو بینائی به انوار یقین
عارف و معروف را جز حق مبین
عارف از خود هیچ کاری درنیافت
زانکه حق را جز بحق نتوان شناخت
گر نبودی بخشش حق رهنمون
سر بی چون را که پی بردی برون
معرفت خورشید گشت و ذره جان
ذره از خورشید چون داند نشان
زین چمن در دست ماند چون گلی
چیست از هر سو نفیر بلبلی
این گره را کی توان هرگز گشاد
چون سررشته به دست کس نداد
راهرو اینجا قدم سری نیافت
جز تحیر هیچ رمزی درنیافت
آنکه حیران گشت از این راز نهفت
رب زدنی هم ز عجز خویش گفت
عارف او از جان خود گشته جدا
از امید و بیم و از فقر و غنا
گم شد از خود هر که حق را باز یافت
سر او را هر دو عالم بر نتافت
در حریم آشنائی یار اوست
هرچه غیر حق بود زنار اوست
دیده و دانسته ونادان شده
جسته و دریافته حیران شده
سر سر شرا قدم پوینده نیست
جز خدا بیننده و گوینده نیست
آه اگر یابی ز حال خود خبر
این همه افسانه گردد مختصر
چند از این سرگشته بودن بی سبب
کان این گوهر توئی از خود طلب
همچو نابینا مبر هر سوی دست
با تو در زیر گلیم است آنچه هست
ای یگانه چند از این نقش دوئی
طالب خود شو که این جمله توئی
در طریق معرفت نائی درست
تا تو خود را باز نشناسی نخست
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۱۵ - در بیان نفس اماره گوید
از مقام سرکشی بیرون برش
مار اماره است میزن بر سرش
نفس بد فرمای از آنجا چون گذشت
در طریق بندگی لوامه گشت
گه رود در کوی طاعت پارسا
گه شود قلاش بازار هوا
زین مقام ار یک نفس بالا شود
مطمئنه گردد و زیبا شود
چون برون شد از هوای خاک و آب
هر زمانش ارجعی آمد خطاب
نفس را این هر سه وصف آمد عیان
آنچه اسرار است ناید بر زبان
گرچه گفتند این معانی نارواست
با تو رمزی باز گویم از کجاست
روح حیوانی بد اول نام او
در وجود آدمی آرام او
روح قدسی چون بدو سایه فکند
شد ز الهام الهی سربلند
گفتگویش داد و نفسش نام کرد
از بدو نیکش همه اعلام کرد
نفس تو چون مرکب جان و دلست
راه بی مرکب بریدن مشکلست
پاسبان مرکب خود باش و خیز
تا سوار آئی به روز رستخیز
دانش نفس ار نباشد حاصلت
کی خبر یابی تو از جان و دلت
مار اماره است میزن بر سرش
نفس بد فرمای از آنجا چون گذشت
در طریق بندگی لوامه گشت
گه رود در کوی طاعت پارسا
گه شود قلاش بازار هوا
زین مقام ار یک نفس بالا شود
مطمئنه گردد و زیبا شود
چون برون شد از هوای خاک و آب
هر زمانش ارجعی آمد خطاب
نفس را این هر سه وصف آمد عیان
آنچه اسرار است ناید بر زبان
گرچه گفتند این معانی نارواست
با تو رمزی باز گویم از کجاست
روح حیوانی بد اول نام او
در وجود آدمی آرام او
روح قدسی چون بدو سایه فکند
شد ز الهام الهی سربلند
گفتگویش داد و نفسش نام کرد
از بدو نیکش همه اعلام کرد
نفس تو چون مرکب جان و دلست
راه بی مرکب بریدن مشکلست
پاسبان مرکب خود باش و خیز
تا سوار آئی به روز رستخیز
دانش نفس ار نباشد حاصلت
کی خبر یابی تو از جان و دلت
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۲
گه مست و بیخبر ز می صاف وحدتیم
گه درد نوش خانه خمار کثرتیم
در پرتو جمال جهان سوز روی دوست
شیدا و والهیم و همه مست حیرتیم
ما با وجود دولت عرفان و گنج فقر
از ملک کیقباد و فریدون فراغتیم
مفتی اگر ز روی حقیقت نظر کنی
ما هر یکی کتاب و کلامیم و آیتیم
مارند و مست و عاشق و فارغ ز هست و نیست
تنها نه این زمان که هم از روز فطرتیم
پرواز ما برون ز مکانست و لامکان
ما شاهباز حضرت و عنقای قربتیم
مجموعه جمیع صفات است ذات ما
دیویم و هم فرشته و هم نور و ظلمتیم
در ظاهر ار گدا و فقیریم باطنا
سلطان تخت کشور معنی و صورتیم
ازما بجوی نور هدایت اسیریا
ما مهر نوربخش سپهر ولایتیم
گه درد نوش خانه خمار کثرتیم
در پرتو جمال جهان سوز روی دوست
شیدا و والهیم و همه مست حیرتیم
ما با وجود دولت عرفان و گنج فقر
از ملک کیقباد و فریدون فراغتیم
مفتی اگر ز روی حقیقت نظر کنی
ما هر یکی کتاب و کلامیم و آیتیم
مارند و مست و عاشق و فارغ ز هست و نیست
تنها نه این زمان که هم از روز فطرتیم
پرواز ما برون ز مکانست و لامکان
ما شاهباز حضرت و عنقای قربتیم
مجموعه جمیع صفات است ذات ما
دیویم و هم فرشته و هم نور و ظلمتیم
در ظاهر ار گدا و فقیریم باطنا
سلطان تخت کشور معنی و صورتیم
ازما بجوی نور هدایت اسیریا
ما مهر نوربخش سپهر ولایتیم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۶
ای عاشقان، ای عاشقان، من جسمهارا جان کنم
ای عارفان، ای عارفان، جانها بحق جانان کنم
ای سالکان، ای سالکان، اندر پناه من شوید
تا جغد را سربرکنم، شهباز در جولان کنم
ای صادقان، ای صادقان، صدق آورید از جان و دل
من درد را درمان کنم، من قطره را عمان کنم
ای بیدلان، ای بیدلان، محنت شد و شادی رسید
من با شما آن شاه را هم عهد و هم پیمان کنم
ای عالمان، ای عالمان، زین علمها جاهل شوید
تا من بتعلیم خدا مشکل همه آسان کنم
ای رهروان، ای رهروان، با ما روید این راه را
تا من شما را از کرم ره بین و هم ره دان کنم
ای کافران، ای کافران، نومید بودن شرط نیست
من دیر را مسجد کنم، من کفر را ایمان کنم
ای عابدان، ای عابدان، در خوف باشید و رجا
هم عاصیان عابد کنم، طاعات را عصیان کنم
ای منعمان، ای منعمان، دل در جهان بستن چرا
من منعمان مفلس کنم، من سود را خسران کنم
ای بیکسان، ای بیکسان، هستم چو غمخوار شما
هم با شما مونس شوم، هم کار غمخواران کنم
ای غافلان، ای غافلان، خوش از اسیری غافلید
من کوه را صحرا کنم، صحرا همه بستان کنم
ای عارفان، ای عارفان، جانها بحق جانان کنم
ای سالکان، ای سالکان، اندر پناه من شوید
تا جغد را سربرکنم، شهباز در جولان کنم
ای صادقان، ای صادقان، صدق آورید از جان و دل
من درد را درمان کنم، من قطره را عمان کنم
ای بیدلان، ای بیدلان، محنت شد و شادی رسید
من با شما آن شاه را هم عهد و هم پیمان کنم
ای عالمان، ای عالمان، زین علمها جاهل شوید
تا من بتعلیم خدا مشکل همه آسان کنم
ای رهروان، ای رهروان، با ما روید این راه را
تا من شما را از کرم ره بین و هم ره دان کنم
ای کافران، ای کافران، نومید بودن شرط نیست
من دیر را مسجد کنم، من کفر را ایمان کنم
ای عابدان، ای عابدان، در خوف باشید و رجا
هم عاصیان عابد کنم، طاعات را عصیان کنم
ای منعمان، ای منعمان، دل در جهان بستن چرا
من منعمان مفلس کنم، من سود را خسران کنم
ای بیکسان، ای بیکسان، هستم چو غمخوار شما
هم با شما مونس شوم، هم کار غمخواران کنم
ای غافلان، ای غافلان، خوش از اسیری غافلید
من کوه را صحرا کنم، صحرا همه بستان کنم
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۲ - وقت
الوقت حقیقت وقت نزدیک اهل تحقیق حادثی است کی اندروهم آید حاصل بر حادثی مُتَحَقِّق حادث مُتَحَقِّقَ وقت بود حادث مُتَوَهَّم را چنانک گوئی سر ماه نزدیک تو آیم، آمدن متوهّم است، آمدن و ناآمدن روا بود و سرماه حادثیست متحقّق، ناچاره چون این ماه بگذرد سر ماهی دیگر بود سر ماه حادثیست مُتَحَقّق وقت آمدن است.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم رَحِمَهُ اللّه گفت وقت آنست کی تو آنجائی اگر بدنیائی وقت تو دنیاست و اگر بعقبی ای وقت تو عقبیست و اگر شادیست وقت تو شادیست و اگر باندوهی وقت تو اندوهیست مرا دیدن است کی وقت آن بود که بر مردم غالب بود ونیز بوقت آن خواهند کی مردم اندرو بود از روزگار.
و گروهی گفته اند کی میان دو روزگار بود روزگار گذشته و آنچه فرا پیش بود.
صوفیان گویند صوفی پسر وقتست و مراد آنست کی تا او مشغول هست بدانچه اولی تر، اندر حال قیام همی کند بدانچه اندر آن وقت فرموده اند.
و گفته اند درویش را اندوه وقت گذشته نبود و نه آن وقت که نیامده است و وقت وی آن بود کی اندروست.
و گفته اند مشغولی بوقت گذشته ضایع کردن دیگر وقت باشد.
و بوقت آن خواهند کی در پیش ایشان آید از تصرّف حق در ایشان را جز آنک ایشان خود را اختیار کنند. و گویند فلان بحکم وقتست یعنی کی گردن نهاده است بدانچه پدیدار آید از حکم غیب، از اختیار خود دور، و این در آن چیز بود که خدای تعالی برو ننهاده باشد و چیزی از شریعت واجب نبود زیرا که ضایع کردن آنچه فرمان بود و حوالت نهادن کار بتقدیر و نا باکی کردن بتقصیری که افتد، بیرون شدن بود از دین. و بر زبان این طایفه بسیار رودکی اَلْوَقْتُ سَیْفٌ، یعنی چنانک شمشیر برنده است وقت بدانچه حق او را همی راند غالبست.
و گویند شمشیر ببر ماسیدن نرم بود ولیکن بکناره برّان بود، هر کی با او نرمی کند سلامت یابد و هرکه درشتی کند خسته گردد و وقت همچنین بود هر که حکم او را گردن نهد رسته بود و هر که معارضه کند بترک رضا با وی اندر ضلالت افتد و انشد شعراً، شعر:
وَکَالسَّیْفِ اِنْلایَنْتَهُ لان مَسُّهُ
و حدّاهُ اِنْخاشَنْتَهُ خَشِنانِ
و هر کی وقت بازو بسازد وقت او وقت بود هر که وقت با وی نسازد وقت بر وی مقت بود.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم که گفت وقت سوهانی است و ترا بساید و هیچ چیز از تو کم نکند یعنی اگر تو محو گردی و فانی گردی رسته شدی، از تو میگیرد و محوت نکند بکلی. و این شعر اندرین معنی آرند. شعر:
کلُّ یَوْمٍ یَمُرُّ یَأْخُذُ بَعضی
یورِثُ الْقَلْبَ حَسْرَةً ثُمَّ یَمْضی
معنی آن بود کی گوید هر روز کی میگذرد برخی از من کم کند و دلرا حسرت می افزاید پس می رود.
و هم درین معنی گوید. شعر:
کَأَهْلِ النّارِ اِنْنَضِجَتْجُلودٌ
اُعیدَتْلِلشِّقاءِ لَهُم جُلودٌ
و قرآن بدین معنی ناطقست. قالَ اللّهُ تَعالی: کُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُم بَدَّلْناهُمْ جُلوداً غَیْرَهَا.
و هم بدین معنی گوید. شعر:
لَیْسَ مَنْماتَ فَاسْتَراحَ بِمَیْتٍ
اِنَّما الْمَیْتُ مَیِّتُ الْاَحْیاءِ
هر که بمیرد و برآساید مرده نه بود مرده آن بود کی بزندگی بمیرد.
و زیرک آن بود کی بحکم وقت بود و اگر وقت وی صحو بود قیام وی شریعت بود و اگر محو بود احکام حقیقت بر وی غالب بود.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم رَحِمَهُ اللّه گفت وقت آنست کی تو آنجائی اگر بدنیائی وقت تو دنیاست و اگر بعقبی ای وقت تو عقبیست و اگر شادیست وقت تو شادیست و اگر باندوهی وقت تو اندوهیست مرا دیدن است کی وقت آن بود که بر مردم غالب بود ونیز بوقت آن خواهند کی مردم اندرو بود از روزگار.
و گروهی گفته اند کی میان دو روزگار بود روزگار گذشته و آنچه فرا پیش بود.
صوفیان گویند صوفی پسر وقتست و مراد آنست کی تا او مشغول هست بدانچه اولی تر، اندر حال قیام همی کند بدانچه اندر آن وقت فرموده اند.
و گفته اند درویش را اندوه وقت گذشته نبود و نه آن وقت که نیامده است و وقت وی آن بود کی اندروست.
و گفته اند مشغولی بوقت گذشته ضایع کردن دیگر وقت باشد.
و بوقت آن خواهند کی در پیش ایشان آید از تصرّف حق در ایشان را جز آنک ایشان خود را اختیار کنند. و گویند فلان بحکم وقتست یعنی کی گردن نهاده است بدانچه پدیدار آید از حکم غیب، از اختیار خود دور، و این در آن چیز بود که خدای تعالی برو ننهاده باشد و چیزی از شریعت واجب نبود زیرا که ضایع کردن آنچه فرمان بود و حوالت نهادن کار بتقدیر و نا باکی کردن بتقصیری که افتد، بیرون شدن بود از دین. و بر زبان این طایفه بسیار رودکی اَلْوَقْتُ سَیْفٌ، یعنی چنانک شمشیر برنده است وقت بدانچه حق او را همی راند غالبست.
و گویند شمشیر ببر ماسیدن نرم بود ولیکن بکناره برّان بود، هر کی با او نرمی کند سلامت یابد و هرکه درشتی کند خسته گردد و وقت همچنین بود هر که حکم او را گردن نهد رسته بود و هر که معارضه کند بترک رضا با وی اندر ضلالت افتد و انشد شعراً، شعر:
وَکَالسَّیْفِ اِنْلایَنْتَهُ لان مَسُّهُ
و حدّاهُ اِنْخاشَنْتَهُ خَشِنانِ
و هر کی وقت بازو بسازد وقت او وقت بود هر که وقت با وی نسازد وقت بر وی مقت بود.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم که گفت وقت سوهانی است و ترا بساید و هیچ چیز از تو کم نکند یعنی اگر تو محو گردی و فانی گردی رسته شدی، از تو میگیرد و محوت نکند بکلی. و این شعر اندرین معنی آرند. شعر:
کلُّ یَوْمٍ یَمُرُّ یَأْخُذُ بَعضی
یورِثُ الْقَلْبَ حَسْرَةً ثُمَّ یَمْضی
معنی آن بود کی گوید هر روز کی میگذرد برخی از من کم کند و دلرا حسرت می افزاید پس می رود.
و هم درین معنی گوید. شعر:
کَأَهْلِ النّارِ اِنْنَضِجَتْجُلودٌ
اُعیدَتْلِلشِّقاءِ لَهُم جُلودٌ
و قرآن بدین معنی ناطقست. قالَ اللّهُ تَعالی: کُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُم بَدَّلْناهُمْ جُلوداً غَیْرَهَا.
و هم بدین معنی گوید. شعر:
لَیْسَ مَنْماتَ فَاسْتَراحَ بِمَیْتٍ
اِنَّما الْمَیْتُ مَیِّتُ الْاَحْیاءِ
هر که بمیرد و برآساید مرده نه بود مرده آن بود کی بزندگی بمیرد.
و زیرک آن بود کی بحکم وقت بود و اگر وقت وی صحو بود قیام وی شریعت بود و اگر محو بود احکام حقیقت بر وی غالب بود.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب سی و هفتم - در جُوْد و سَخَا
قالَ اللّهُ تَعالی وَ یُْؤثِرونَ عَلی اَنْفُسِهِمْ ولَوْ کانَ بِهِم خَصَاصَةٌ.
عایشه گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْها که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ سخّی نزدیک بود بخدای و نزدیک بود بمردمان و دور بود از دوزخ، و بخیل دور بود از خدای و دور بود از مردمان و نزدیک بود بدوزخ و جاهلی سخّی نزدیک خدای تعالی گرامی تر از عابدی بخیل.
و بدانک بر زبان اهل علم فرقی نیست میان جود و سخا و خداوند را سبحانه و تعالی بسخا صفت نکنند زیرا که در کتاب و سنّت نیامدست و حقیقت جود آنست که بذل کردن بر تو دشخوار نباشد و بنزدیک قوم، سخا نخستین رتبت است، آنگاه از پس او جود آنگاه ایثار، هر که برخی بدهد و برخی بازگیرد، وی صاحب سخا بود و هر که بیشتر بدهد و از آن چیزی خویشتن را باز گیرد، او صاحب جود بود و آنک بر سختی بایستد و آن اندکی که دارد ایثار کند، وی صاحب ایثار بود. چنین شنیدم از استاد ابوعلی دقّاق رَحِمَهُ اللّهُ که اسما بنت خارجه گفت از خویشتن رضا ندهم که کسی از من حاجتی خواهد ویرا نومید کنم زیرا که اگر کریم است تن ویرا صیانت کنم و اگر لئیم بود تن خود را صیانت کنم از وی.
مؤرّق الْعِجْلی گویند با مردمان رفقها کردی که هزار درم بنزدیک کسی بنهادی گفتی این نگاه دار تا من بتو رسم آنگاه کس فرستادی که ترا بّحّلّ کردم، رفقها کردی بتلطّف.
گویند مردی از اهل مَنْبِج مدینیی را دید گفت از کجائی گفت از مدینه گفت مردی از آن شما بنزدیک ما آمد، او را حَکَم بن المُطَّلِب خواندند ما را همه توانگر کرد این مدنی گفت چگونه کرد این که نزدیک شما آمد هیچ چیز نداشت مگر جبّۀ پشمین گفت ما را توانگر بمال نکرد ولیکن کرم بیاموخت ما را، ما یکدیگر همه فضل کردیم بر یکدیگر تا همه توانگر شدیم.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که گفت چون غلام خلیل صوفیانرا بخلیفه غمز کرد فرمود که همه را گردن بزنید، امّا جُنَید در فقه گریخت و خویشتن را بدان باز پوشید و وی فتوی کردی بر مذهب بوثور. و امّا شحّام و رقّام و نوری و جماعتی را آوردند و نطع بکشیدند تا سیّاف ایشانرا سیاست کند نوری فرا پیش شد سیّاف گفت دانی که بچه می شتابی نوری گفت دانم گفت پس این شتاب زدگی چیست گفت یک ساعته زندگانی ایثار کنم بر یاران خویش، سیّاف متحیّر شد و این خبر بخلیفه رسانیدند ایشانرا بقاضی وقت فرستاد تا حال ایشانرا تعریف کند قاضی مسأله ها پرسید فقهی نوری همه را جواب داد آنگاه نوری فرا سخن آمد و گفت خدایرا عَزَّوَجَلَّ بندگانند که چون سخن گویند بخدای گویند و چون قیام کنند بخدای کنند و سخنها گفت که قاضی از آن بگریست، قاضی کس بخلیفه فرستاد که اگر این گروه زندیقند بر روی زمین هیچ مسلمان نیست.
علی بن الفضیل از بیّاعان محلّت چیزی می خرید او را گفتند اگر ببازار شوی ارزان تر یابی گفت ایشان بنزدیک ما بیستادند بامید منفعت با جائی دیگر نتوان شد.
گویند کسی جَبَله را کنیزکی فرستاد و وی اندر میان یاران بود گفت زشت بود که تنها خویشتن را برگیرم و شما حاضراید و یکی را از میان تخصیص نتوانم کرد و همگنانرا نزدیک من حق و حرمت است و این قسمت نپذیرد و ایشان هشتاد تن بودند هر یکی را کنیزکی بخشید.
عُبَیْداللّه بن ابی بکره روزی اندر راهی تشنه بود از سرای زنی آب خواست، زن کوزۀ آب بیاورد و از پس در بایستاد و گفت ازین در بازتر شوید یکی ازین غلامان شما فرا گیرید که من زنی ام از عرب، خادمی داشتم، روزی چند هست تا فرمان یافته است عبیداللّه بن ابی بکره آب بخورد غلام را گفت ده هزار درم نزدیک این زن بر، زن گفت ای سبحان اللّه با من سخریّت می کنی گفت بیست هزار درم کردم زن گفت از خدای عافیت خواهم گفت سی هزار درم نزدیک آن زن بر زن در سرای فراز کرد و گفت اف بر تو غلام بیامد و سی هزار درم نزدیک آن زن آورد، بشبانگاه نرسید که بسیار خواهندگان این زنرا پدیدار آمدند تا ویرا بزنی کنند.
و گفته اند جود اجابت کردنست اوّل خاطر را
از یکی شنیدم از شاگردان ابوالحسن بوشنجه که گفت ابوالحسن بوشنجه اندر طهارت جای بود شاگردی را آواز داد و گفت پیراهن از من برکش و بفلان کس ده که مرا افتاد که با آنکس این خلق کنم.
قیس بن سعدبن عباده را گفتند هیچکس را دیدی از خویشتن سخی تر گفت دیدم، اندر بادیه نزدیک پیرزنی فرو آمدم شوهر زن حاضر آمد، زن او را گفت مهمانان آمده است مرد اشتری آورد و بکشت و ما را گفت شما دانید، دیگر روز اشتری دیگر آورد و بکشت و گفت شما دانید با این، ما گفتیم از آنک دی کشته بود اندکی خورده شدست، گفت ما مهمانان خویش را گوشت بازمانده ندهیم، دو روز نزدیک وی بودیم یا سه روز و باران می بارید و وی همچنان میکرد چون بخواستیم آمدن، صد دینار اندر خانه وی بنهادیم، و آن زن را گفتیم عذر ما اندرو بخواه و ما برفتیم چون روز برآمد باز نگرستیم، مردی را دیدیم که از پی ما همی آمد و بانگ میکرد که باز ایستید ای لئیمان بهاء میزبانی میدهید، ما را گفت زر خویش بستانید و الّا همه را بنیزه تباه کنم زر باز داد و بازگشت.
ابوعبداللّه رودباری اندر سرای یکی شد از شاگردان خویش، آنکس غائب بود، خانۀ دید در قفل کرده گفت صوفیی باشد که در خانه قفل کند فرمود تا قفل بشکستند و هرچه اندر آن خانه بود و اندر سرا بود ببازار فرستاد تا همه بفروختند وقتی خوش بساختند از بهاء آن خداوند خانه باز آمد و هیچ چیز نتوانست گفت پس زن وی درآمد و گلیمی داشت دریشان انداخت گفت ای اصحابنا این گلیم از جملۀ آن کالاست که اندرین سرای بوده است، این نیز بفروشید شوهر گفت این تکلّف چرا کردی باختیار خویش زن او را گفت خاموش باش چون شیخ با ما گستاخی کند و بر ما حکم کند چیزی در خانه بگذاشتن نیکو نباشد.
بشربن الحارث گوید اندر بخیل نگرستن، دلرا سخت کند.
قیس بن سعدبن عباده بیمار شد، دوستان بعیادت دیر شدند، پرسید که سبب چیست ناآمدن ایشان گفتند شرم همی دارند از تو که ترا وام است برایشان مالی گفت کم و کاست بادا مالی که از دیدار دوستان و برادران باز دارد منادی فرمود که هر که ما را مالی بسیار بر وی است از جهت من بِحِل است، شبانگاه چندان مردم گرد آمدند بعیادت، خواستند که در سرای بشکنند از زحمت.
عبداللّه بن جعفر بسر ضیاعی می شد، بخرماستانی فرو آمد و در آنجا غلامی بود سیاه که کار میکرد، قوت خویش آورده بود، سگی در آن حائط آمد و بنزدیک غلام آمد قرصی بوی داد سگ بخورد، دیگر نیز به وی داد، سه دیگر نیز به وی داد، سگ همه بخورد و عبداللّه می نگریست گفت یا غلام قوت تو هر روز چنداست گفت این قدر که تو دیدی گفت چرا ایثار کردی برین سگ گفت اینجا سگ نباشد این از جای دور آمده است گرسنه بود. کراهیت داشتم که او را نان ندهم عبداللّه گفت پس تو چه خواهی خوردن گفت من امروز بسر برم، عبداللّه بن جعفر گفت مرا بر سخاوت ملامت همی کنند و این غلام سخی تر از منست آن غلام را بخرید و هرچه اندر آن حائط بود و غلام را آزاد کرد و آن حائط بدو بخشید.
گویندمردی را دوستی بود بنزدیک او آمد در بکوفت مرد بیرون شد گفت چرا آمدی گفت چهار درم، مرا وام بر آمدست، مرد اندر سرای شد و چهارصد درم بیاور و بوی داد و مرد اندر گریستن ایستاد زن وی گفت چون مرادت نبود چرا بهانه نیاوردی گفت نه از اندوه سیم می گریم از آن میگریم تا چرا حال وی نپرسیده بودم تا او را خود آن نبایستی گفت.
مُطَرِّف بن الشِّخیر گفتی چون کسی را حاجتی باشد بمن، برجائی نویسد که مرا کراهیّت آید که اندر روی او اثر ذُلِّ حاجت بینم.
گویند کسی خواست که عبداللّهِ عباّس را رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ خجل کند که ویرا بازو ستیزه بود نزدیک محتشمان شهر آمد و گفت عبداللّه عبّاس میگوید که امروز رنجی برگیرید و بنزدیک ما آئید تا چاشت آنجا خورید مردمان آمدند چندانک سرای پر برآمد عبداللّه گفت این چیست گفتند فلان کس چنین گفت اندر وقت کس فرستاد تا میوه خریدند و طعام بیاوردند و مردمانرا بخورانیدند چون فارغ شدند وکیلان را گفت هر روز این بتوان ساخت از مال من، گفتند توان، گفت هر روز باید که این مردم وقت چاشت اینجا باشند.
شیخ ابوعبدالرّحمن حکایت کرد که استاد ابوسهلِ صُعْلوکی رَحِمَه اللّه روزی طهارت میکرد اندر میان سرای، سائلی در آمد و چیزی خواست و هیچ چیز حاضر نبود گفت باش تا من فارغ شوم چون فارغ شد گفت این آفتابه بردار، برداشت و بیرون شد و صبر کرد تا دور بشد آنگاه آواز داد که آفتابه کسی ببرد از پس بشدند باز نیافتند و این از آن سبب کرد که اهل سرای او را ملامت ببذل میکردند.
و هم از وی شنیدم که استاد ابوسهل صُعْلوکی رَحِمَهُ اللّهُ جبّۀ داشت و بکسی بخشید اندر میان زمستان و آنگاه بدرس آمد جبّۀ زنانه پوشیده بود که دیگر جبّه نداشت. وفدی آمد از پارس، از بزرگان اندر همه علوم، فقه و کلام و نحو اسپهسالارابوالحسن کس فرستاد که تا استاد برنشیند باستقبال ایشان، دُرّاعه بر بالای جبّۀ زنان پوشید، سپهسالار گفت امام شهر بر ما استخفاف می کند، بجامۀ زنان برمی نشیند چون حاضر آمدند با ایشان همه مناظره کرد، و همه را غلبه کرد، اندر همه علوم.
و هم از شیخ ابوعبدالرحمن شنیدم که هرگز استاد بوسهل هیچ چیز بکس ندادی بدست خویش، بر زمین افکندی تا آن کس آنرا از زمین برداشتی گفت دنیا از آن حقیرتر است که بسوی آن دست خویش زبر دست کسی بینم.
پیغامبر گفت علیه الصَّلوٰةُ والسَّلامُ اَلَیْدُ الْعُلیا خَیْرٌ مِنَ الیَدِ السُّفْلی.
گویند ابومرثد یکی بوده است از کریمان عصر، شاعری او را مدحی آورد گفت هیچ چیز ندارم که ترا دهم، مرا بقاضی بَر و بر من دعوی کن، بده هزار درم تا من اقرار دهم ترا بدان پس مرا باز دارد در زندان که اهل من مرا اندر زندان بنگذارند شاعر چنان کرد که وی فرمود شبانگاه ده هزار درم بشاعر دادند و ویرا از زندان بیرون آوردند.
مردی از حسن بن علی رَضِیَ اللّه عَنْهُما چیزی خواست، پنجاه هزار درم به وی داد و پانصد دینار گفت حمّالی بیار تا این بردارد، حمّال بیامد و وی طیلسان بحمّال داد و گفت مزد مرا باید داد.
زنی از لیث بن سعد سُکُرَّۀ انگبین خواست، خیکی انگبین فرمود، گفت زن اندکی خواست و تو چندین دادی گفت او بقدر حاجت خواست و ما بقدر خویش دادیم.
یکی گوید بکوفه اندر مسجد اشعث نماز کردم نماز بامداد و بطلب غریمی شده بودم چون از نماز سلام دادم اندر پیش هرکسی تایی حُلّه و جفتی نعلین بنهادند پیش من نیز همچنان بنهادند گفتم چیست این گفتند اشعث از مکّه باز آمده است و این اهل مسجد او راست گفتم من بسبب غریمی آمده ام، از اهل وظیفت او نیستم گفتند این آنراست که آنجا حاضر است.
گویند چون شافعی را رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ اجل نزدیک آمد گفت فلان مرد را گوئید تا مرا بشوید و آن مرد غائب بود چون مرد باز آمد او را از آن خبر دادند آن مرد جریدۀ او بخواست و هفتاد هزار درم اوام شافعی بود رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ بگزارد گفت این شستن من است او را.
گویند چون شافعی رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ از صنعا با مکه آمد ده هزار دینار با او بود گفتند بدین ضیاعی باید خرید یا گوسفند، از بیرون مکّه خیمه بزد و دینار ده هزار فرو ریخت، هر که درآمد یک مشت زر به وی داد چون وقت نماز پیشین بود هیچ چیز نمانده بود، برخاست و جامه بیفشاند.
و گویند سَرّی سَقَطی روز عید بیرون شد، مردی بزرگ پیش او آمد سری سلام کرد او را، سلامی ناقص. او را گفتند این مردی بزرگست گفت دانم ولیکن روایت کنند از پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ که گفت چون دو مسلمان بهم رسند صد رحمت برایشان قسمت کنند، نود و نه آنرا بود که خوش منش تر بود خواستم که نصیب او بیشتر باشد.
روزی امیرالمؤمنین علی مرتضی کَرَّمَ اللّهُ وَجْهَهُ بگریست گفتند چراست این گریستن گفت هفت روز است تا هیچ مهمان بخانۀ من نیامده است ترسم که خدای عَزَّوَجَلَّ مرا خوار بکردست.
از انس مالک رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ روایت کنند که گفت زکوة سرای آنست که درو مهمان خانه سازی.
واندر معنی این آیت هَلْ اَتیکَ حَدیثُ ضَیْفِ اِبْراهیمَ اَلْمُکْرَمینَ گفته اند ابراهیم علیه السّلام خدمت بتن خویش کردی. دیگر گفته اند مهمان کریمان کریم بود.
ابراهیم بن جُنَیْد گوید چهار چیز است که کریم را از آن ننگ نباید داشت اگرچه امیری بود، پدر را بر پای خاستن و مهمانرا خدمت کردن و عالمی را که از وی علم آموخته باشی خدمت کردن و آنچه نداند پرسیدن.
ابن عبّاس گوید اندر قول خدای عَزَّوَجَلَّ لَیْسَ عَلَیْکُمْ جُناحٌ آنْ تَْأکُلوا جَمیعاً اَوْ اَشتاتاً گفت کراهیت داشتند تنها طعام خوردن چون این آیة فرود آمد با کی نیست شما را با کسی خوری یا تنها رخصت دادند ایشانرا اندرین.
عبداللّه بن عامر مردی را مهمان کرد، میزبانی نیکو بکرد چون بازگشت غلامان وی اندر بار بستن یاری ندادند، مرد گفت سبب این چیست گفت ایشان یاری نکنند آنرا که از نزدیک ما بازگردد.
واندرین معنی بیت مَتَنبَّی است.
شعر:
اِذا تَرَحَّلْتَ عَنْقَوْمٍ وَقَد قَدَروا
اَنْلاتُفارِقَهُمْفَالرّاحِلونَ هُمُ
عبداللّه مبارک گوید سخاوت کردن از آنچه در دست مردمانست فاضلتر از بذل کردن آنچ در دست تو است.
کسی گوید اندر نزدیک بشربن الحارث شدم، روزی سرمائی بود سخت او را دیدم برهنه و می لرزید گفتم یا بانصر مردمان اندر جامه زیادت کنند درین سرما و تو جامه برکشیدۀ گفت درویشانرا یاد کردم و آن سختی که بر ایشانست و مال نداشتم که با ایشان مواسات کنم، خواستم که بتن، باری موافقت کنم با ایشان اندر سرما.
دقّاق گوید سخا نه آنست که صاحب مال عطا دهد، سخا آنست که تهی دست از نیستی عطا دهد توانگر را.
عایشه گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْها که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ سخّی نزدیک بود بخدای و نزدیک بود بمردمان و دور بود از دوزخ، و بخیل دور بود از خدای و دور بود از مردمان و نزدیک بود بدوزخ و جاهلی سخّی نزدیک خدای تعالی گرامی تر از عابدی بخیل.
و بدانک بر زبان اهل علم فرقی نیست میان جود و سخا و خداوند را سبحانه و تعالی بسخا صفت نکنند زیرا که در کتاب و سنّت نیامدست و حقیقت جود آنست که بذل کردن بر تو دشخوار نباشد و بنزدیک قوم، سخا نخستین رتبت است، آنگاه از پس او جود آنگاه ایثار، هر که برخی بدهد و برخی بازگیرد، وی صاحب سخا بود و هر که بیشتر بدهد و از آن چیزی خویشتن را باز گیرد، او صاحب جود بود و آنک بر سختی بایستد و آن اندکی که دارد ایثار کند، وی صاحب ایثار بود. چنین شنیدم از استاد ابوعلی دقّاق رَحِمَهُ اللّهُ که اسما بنت خارجه گفت از خویشتن رضا ندهم که کسی از من حاجتی خواهد ویرا نومید کنم زیرا که اگر کریم است تن ویرا صیانت کنم و اگر لئیم بود تن خود را صیانت کنم از وی.
مؤرّق الْعِجْلی گویند با مردمان رفقها کردی که هزار درم بنزدیک کسی بنهادی گفتی این نگاه دار تا من بتو رسم آنگاه کس فرستادی که ترا بّحّلّ کردم، رفقها کردی بتلطّف.
گویند مردی از اهل مَنْبِج مدینیی را دید گفت از کجائی گفت از مدینه گفت مردی از آن شما بنزدیک ما آمد، او را حَکَم بن المُطَّلِب خواندند ما را همه توانگر کرد این مدنی گفت چگونه کرد این که نزدیک شما آمد هیچ چیز نداشت مگر جبّۀ پشمین گفت ما را توانگر بمال نکرد ولیکن کرم بیاموخت ما را، ما یکدیگر همه فضل کردیم بر یکدیگر تا همه توانگر شدیم.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که گفت چون غلام خلیل صوفیانرا بخلیفه غمز کرد فرمود که همه را گردن بزنید، امّا جُنَید در فقه گریخت و خویشتن را بدان باز پوشید و وی فتوی کردی بر مذهب بوثور. و امّا شحّام و رقّام و نوری و جماعتی را آوردند و نطع بکشیدند تا سیّاف ایشانرا سیاست کند نوری فرا پیش شد سیّاف گفت دانی که بچه می شتابی نوری گفت دانم گفت پس این شتاب زدگی چیست گفت یک ساعته زندگانی ایثار کنم بر یاران خویش، سیّاف متحیّر شد و این خبر بخلیفه رسانیدند ایشانرا بقاضی وقت فرستاد تا حال ایشانرا تعریف کند قاضی مسأله ها پرسید فقهی نوری همه را جواب داد آنگاه نوری فرا سخن آمد و گفت خدایرا عَزَّوَجَلَّ بندگانند که چون سخن گویند بخدای گویند و چون قیام کنند بخدای کنند و سخنها گفت که قاضی از آن بگریست، قاضی کس بخلیفه فرستاد که اگر این گروه زندیقند بر روی زمین هیچ مسلمان نیست.
علی بن الفضیل از بیّاعان محلّت چیزی می خرید او را گفتند اگر ببازار شوی ارزان تر یابی گفت ایشان بنزدیک ما بیستادند بامید منفعت با جائی دیگر نتوان شد.
گویند کسی جَبَله را کنیزکی فرستاد و وی اندر میان یاران بود گفت زشت بود که تنها خویشتن را برگیرم و شما حاضراید و یکی را از میان تخصیص نتوانم کرد و همگنانرا نزدیک من حق و حرمت است و این قسمت نپذیرد و ایشان هشتاد تن بودند هر یکی را کنیزکی بخشید.
عُبَیْداللّه بن ابی بکره روزی اندر راهی تشنه بود از سرای زنی آب خواست، زن کوزۀ آب بیاورد و از پس در بایستاد و گفت ازین در بازتر شوید یکی ازین غلامان شما فرا گیرید که من زنی ام از عرب، خادمی داشتم، روزی چند هست تا فرمان یافته است عبیداللّه بن ابی بکره آب بخورد غلام را گفت ده هزار درم نزدیک این زن بر، زن گفت ای سبحان اللّه با من سخریّت می کنی گفت بیست هزار درم کردم زن گفت از خدای عافیت خواهم گفت سی هزار درم نزدیک آن زن بر زن در سرای فراز کرد و گفت اف بر تو غلام بیامد و سی هزار درم نزدیک آن زن آورد، بشبانگاه نرسید که بسیار خواهندگان این زنرا پدیدار آمدند تا ویرا بزنی کنند.
و گفته اند جود اجابت کردنست اوّل خاطر را
از یکی شنیدم از شاگردان ابوالحسن بوشنجه که گفت ابوالحسن بوشنجه اندر طهارت جای بود شاگردی را آواز داد و گفت پیراهن از من برکش و بفلان کس ده که مرا افتاد که با آنکس این خلق کنم.
قیس بن سعدبن عباده را گفتند هیچکس را دیدی از خویشتن سخی تر گفت دیدم، اندر بادیه نزدیک پیرزنی فرو آمدم شوهر زن حاضر آمد، زن او را گفت مهمانان آمده است مرد اشتری آورد و بکشت و ما را گفت شما دانید، دیگر روز اشتری دیگر آورد و بکشت و گفت شما دانید با این، ما گفتیم از آنک دی کشته بود اندکی خورده شدست، گفت ما مهمانان خویش را گوشت بازمانده ندهیم، دو روز نزدیک وی بودیم یا سه روز و باران می بارید و وی همچنان میکرد چون بخواستیم آمدن، صد دینار اندر خانه وی بنهادیم، و آن زن را گفتیم عذر ما اندرو بخواه و ما برفتیم چون روز برآمد باز نگرستیم، مردی را دیدیم که از پی ما همی آمد و بانگ میکرد که باز ایستید ای لئیمان بهاء میزبانی میدهید، ما را گفت زر خویش بستانید و الّا همه را بنیزه تباه کنم زر باز داد و بازگشت.
ابوعبداللّه رودباری اندر سرای یکی شد از شاگردان خویش، آنکس غائب بود، خانۀ دید در قفل کرده گفت صوفیی باشد که در خانه قفل کند فرمود تا قفل بشکستند و هرچه اندر آن خانه بود و اندر سرا بود ببازار فرستاد تا همه بفروختند وقتی خوش بساختند از بهاء آن خداوند خانه باز آمد و هیچ چیز نتوانست گفت پس زن وی درآمد و گلیمی داشت دریشان انداخت گفت ای اصحابنا این گلیم از جملۀ آن کالاست که اندرین سرای بوده است، این نیز بفروشید شوهر گفت این تکلّف چرا کردی باختیار خویش زن او را گفت خاموش باش چون شیخ با ما گستاخی کند و بر ما حکم کند چیزی در خانه بگذاشتن نیکو نباشد.
بشربن الحارث گوید اندر بخیل نگرستن، دلرا سخت کند.
قیس بن سعدبن عباده بیمار شد، دوستان بعیادت دیر شدند، پرسید که سبب چیست ناآمدن ایشان گفتند شرم همی دارند از تو که ترا وام است برایشان مالی گفت کم و کاست بادا مالی که از دیدار دوستان و برادران باز دارد منادی فرمود که هر که ما را مالی بسیار بر وی است از جهت من بِحِل است، شبانگاه چندان مردم گرد آمدند بعیادت، خواستند که در سرای بشکنند از زحمت.
عبداللّه بن جعفر بسر ضیاعی می شد، بخرماستانی فرو آمد و در آنجا غلامی بود سیاه که کار میکرد، قوت خویش آورده بود، سگی در آن حائط آمد و بنزدیک غلام آمد قرصی بوی داد سگ بخورد، دیگر نیز به وی داد، سه دیگر نیز به وی داد، سگ همه بخورد و عبداللّه می نگریست گفت یا غلام قوت تو هر روز چنداست گفت این قدر که تو دیدی گفت چرا ایثار کردی برین سگ گفت اینجا سگ نباشد این از جای دور آمده است گرسنه بود. کراهیت داشتم که او را نان ندهم عبداللّه گفت پس تو چه خواهی خوردن گفت من امروز بسر برم، عبداللّه بن جعفر گفت مرا بر سخاوت ملامت همی کنند و این غلام سخی تر از منست آن غلام را بخرید و هرچه اندر آن حائط بود و غلام را آزاد کرد و آن حائط بدو بخشید.
گویندمردی را دوستی بود بنزدیک او آمد در بکوفت مرد بیرون شد گفت چرا آمدی گفت چهار درم، مرا وام بر آمدست، مرد اندر سرای شد و چهارصد درم بیاور و بوی داد و مرد اندر گریستن ایستاد زن وی گفت چون مرادت نبود چرا بهانه نیاوردی گفت نه از اندوه سیم می گریم از آن میگریم تا چرا حال وی نپرسیده بودم تا او را خود آن نبایستی گفت.
مُطَرِّف بن الشِّخیر گفتی چون کسی را حاجتی باشد بمن، برجائی نویسد که مرا کراهیّت آید که اندر روی او اثر ذُلِّ حاجت بینم.
گویند کسی خواست که عبداللّهِ عباّس را رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ خجل کند که ویرا بازو ستیزه بود نزدیک محتشمان شهر آمد و گفت عبداللّه عبّاس میگوید که امروز رنجی برگیرید و بنزدیک ما آئید تا چاشت آنجا خورید مردمان آمدند چندانک سرای پر برآمد عبداللّه گفت این چیست گفتند فلان کس چنین گفت اندر وقت کس فرستاد تا میوه خریدند و طعام بیاوردند و مردمانرا بخورانیدند چون فارغ شدند وکیلان را گفت هر روز این بتوان ساخت از مال من، گفتند توان، گفت هر روز باید که این مردم وقت چاشت اینجا باشند.
شیخ ابوعبدالرّحمن حکایت کرد که استاد ابوسهلِ صُعْلوکی رَحِمَه اللّه روزی طهارت میکرد اندر میان سرای، سائلی در آمد و چیزی خواست و هیچ چیز حاضر نبود گفت باش تا من فارغ شوم چون فارغ شد گفت این آفتابه بردار، برداشت و بیرون شد و صبر کرد تا دور بشد آنگاه آواز داد که آفتابه کسی ببرد از پس بشدند باز نیافتند و این از آن سبب کرد که اهل سرای او را ملامت ببذل میکردند.
و هم از وی شنیدم که استاد ابوسهل صُعْلوکی رَحِمَهُ اللّهُ جبّۀ داشت و بکسی بخشید اندر میان زمستان و آنگاه بدرس آمد جبّۀ زنانه پوشیده بود که دیگر جبّه نداشت. وفدی آمد از پارس، از بزرگان اندر همه علوم، فقه و کلام و نحو اسپهسالارابوالحسن کس فرستاد که تا استاد برنشیند باستقبال ایشان، دُرّاعه بر بالای جبّۀ زنان پوشید، سپهسالار گفت امام شهر بر ما استخفاف می کند، بجامۀ زنان برمی نشیند چون حاضر آمدند با ایشان همه مناظره کرد، و همه را غلبه کرد، اندر همه علوم.
و هم از شیخ ابوعبدالرحمن شنیدم که هرگز استاد بوسهل هیچ چیز بکس ندادی بدست خویش، بر زمین افکندی تا آن کس آنرا از زمین برداشتی گفت دنیا از آن حقیرتر است که بسوی آن دست خویش زبر دست کسی بینم.
پیغامبر گفت علیه الصَّلوٰةُ والسَّلامُ اَلَیْدُ الْعُلیا خَیْرٌ مِنَ الیَدِ السُّفْلی.
گویند ابومرثد یکی بوده است از کریمان عصر، شاعری او را مدحی آورد گفت هیچ چیز ندارم که ترا دهم، مرا بقاضی بَر و بر من دعوی کن، بده هزار درم تا من اقرار دهم ترا بدان پس مرا باز دارد در زندان که اهل من مرا اندر زندان بنگذارند شاعر چنان کرد که وی فرمود شبانگاه ده هزار درم بشاعر دادند و ویرا از زندان بیرون آوردند.
مردی از حسن بن علی رَضِیَ اللّه عَنْهُما چیزی خواست، پنجاه هزار درم به وی داد و پانصد دینار گفت حمّالی بیار تا این بردارد، حمّال بیامد و وی طیلسان بحمّال داد و گفت مزد مرا باید داد.
زنی از لیث بن سعد سُکُرَّۀ انگبین خواست، خیکی انگبین فرمود، گفت زن اندکی خواست و تو چندین دادی گفت او بقدر حاجت خواست و ما بقدر خویش دادیم.
یکی گوید بکوفه اندر مسجد اشعث نماز کردم نماز بامداد و بطلب غریمی شده بودم چون از نماز سلام دادم اندر پیش هرکسی تایی حُلّه و جفتی نعلین بنهادند پیش من نیز همچنان بنهادند گفتم چیست این گفتند اشعث از مکّه باز آمده است و این اهل مسجد او راست گفتم من بسبب غریمی آمده ام، از اهل وظیفت او نیستم گفتند این آنراست که آنجا حاضر است.
گویند چون شافعی را رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ اجل نزدیک آمد گفت فلان مرد را گوئید تا مرا بشوید و آن مرد غائب بود چون مرد باز آمد او را از آن خبر دادند آن مرد جریدۀ او بخواست و هفتاد هزار درم اوام شافعی بود رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ بگزارد گفت این شستن من است او را.
گویند چون شافعی رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ از صنعا با مکه آمد ده هزار دینار با او بود گفتند بدین ضیاعی باید خرید یا گوسفند، از بیرون مکّه خیمه بزد و دینار ده هزار فرو ریخت، هر که درآمد یک مشت زر به وی داد چون وقت نماز پیشین بود هیچ چیز نمانده بود، برخاست و جامه بیفشاند.
و گویند سَرّی سَقَطی روز عید بیرون شد، مردی بزرگ پیش او آمد سری سلام کرد او را، سلامی ناقص. او را گفتند این مردی بزرگست گفت دانم ولیکن روایت کنند از پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ که گفت چون دو مسلمان بهم رسند صد رحمت برایشان قسمت کنند، نود و نه آنرا بود که خوش منش تر بود خواستم که نصیب او بیشتر باشد.
روزی امیرالمؤمنین علی مرتضی کَرَّمَ اللّهُ وَجْهَهُ بگریست گفتند چراست این گریستن گفت هفت روز است تا هیچ مهمان بخانۀ من نیامده است ترسم که خدای عَزَّوَجَلَّ مرا خوار بکردست.
از انس مالک رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ روایت کنند که گفت زکوة سرای آنست که درو مهمان خانه سازی.
واندر معنی این آیت هَلْ اَتیکَ حَدیثُ ضَیْفِ اِبْراهیمَ اَلْمُکْرَمینَ گفته اند ابراهیم علیه السّلام خدمت بتن خویش کردی. دیگر گفته اند مهمان کریمان کریم بود.
ابراهیم بن جُنَیْد گوید چهار چیز است که کریم را از آن ننگ نباید داشت اگرچه امیری بود، پدر را بر پای خاستن و مهمانرا خدمت کردن و عالمی را که از وی علم آموخته باشی خدمت کردن و آنچه نداند پرسیدن.
ابن عبّاس گوید اندر قول خدای عَزَّوَجَلَّ لَیْسَ عَلَیْکُمْ جُناحٌ آنْ تَْأکُلوا جَمیعاً اَوْ اَشتاتاً گفت کراهیت داشتند تنها طعام خوردن چون این آیة فرود آمد با کی نیست شما را با کسی خوری یا تنها رخصت دادند ایشانرا اندرین.
عبداللّه بن عامر مردی را مهمان کرد، میزبانی نیکو بکرد چون بازگشت غلامان وی اندر بار بستن یاری ندادند، مرد گفت سبب این چیست گفت ایشان یاری نکنند آنرا که از نزدیک ما بازگردد.
واندرین معنی بیت مَتَنبَّی است.
شعر:
اِذا تَرَحَّلْتَ عَنْقَوْمٍ وَقَد قَدَروا
اَنْلاتُفارِقَهُمْفَالرّاحِلونَ هُمُ
عبداللّه مبارک گوید سخاوت کردن از آنچه در دست مردمانست فاضلتر از بذل کردن آنچ در دست تو است.
کسی گوید اندر نزدیک بشربن الحارث شدم، روزی سرمائی بود سخت او را دیدم برهنه و می لرزید گفتم یا بانصر مردمان اندر جامه زیادت کنند درین سرما و تو جامه برکشیدۀ گفت درویشانرا یاد کردم و آن سختی که بر ایشانست و مال نداشتم که با ایشان مواسات کنم، خواستم که بتن، باری موافقت کنم با ایشان اندر سرما.
دقّاق گوید سخا نه آنست که صاحب مال عطا دهد، سخا آنست که تهی دست از نیستی عطا دهد توانگر را.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب پنجاه و یکم - در نگاه داشت دل مشایخ و بگذاشتن خلاف ایشان
قالَ اللّهُ تَعالی فی قِصَّةِ موسی مَعَ الْخِضْرِ عَلَیْهِماالسَّلامُ هَلْ اَتَّبِعُکَ عَلَی اَنْ تُعَلِّمَنی مِمّا عُلِّمْتَ رُشداً.
چون موسی عَلَیْهِ السَّلام خواست که صحبت با خضر عَلَیْهِ السَّلامُ کند شرط ادب بجای آورد نخست دستوری خواست اندر صحبت پس خضر عَلَیْهِ السَّلامُ شرط کرد با او که اندر هیچ چیز او را معارضه نکند و با او بر حکم اعتراض نکند پس چون موسی عَلَیْهِ السَّلامُ بازو مخالفت کرد یکبار، از وی اندر گذاشت و دیگر بار نیز در گذاشت تا سه بار و سه، آخِرْ حَدِّ اندکی بود، و اوّل حدِّ بسیاری پس ویرا فراق بود چنانک گفت هذا فِرَاقٌ بَیْنی وَبَیْنَکَ.
انس بن مالک گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که پیغامبر گفت صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ که هیچ برنا نبود که پیری را گرامی دارد الّا که خدای تعالی کس فرا کند تا گرامی گرداند او را بوقت پیری او.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که گفت ابتداء همه فرقتها مخالفت بود یعنی که هر که خلاف شیخ خویش کند بر طریقت او بنماند و علاقه میان ایشان بریده گردد و اگرچه در یک بقعه باشند و هر که صحبت پیری کند از پیران پس بدل اعتراض کند برو، عقدِ صحبت بشکست و توبه بر وی واجب شد باز آنک گفته اند پیران که عقوق استادان را توبه نباشد.
از شیخ بو عبدالرّحمن سُلَمی شنیدم که گفت بوقت استاد امام ابوسهل صُعْلوکی بمرو شدم او را بامداد روز آدینه مجلس دور قرآن بودی و ختم، چون باز آمدم دور قرآن برگرفته بود و مجلس قول بنهاده مرا از آن چیزی بدل اندر آمد با خویشتن گفتم مجلس ختم قرآن بمجلس قول بدل کردن چون بود روزی مرا گفت یا باعبدالرحمن مردمان مرا چه می گویند گفتم میگویند مجلس قرآن بمجلس قول بدل کرده است گفت هر که استاد خویش را گوید چرا، فلاح از وی برخیزد.
و این حکایت معروفست که جنید گوید که اندر نزدیک سری شدم روزی مرا شغلی فرمود برفتم و آن شغل بکردم چون باز نزدیک او آمدم رقعۀ بمن داد گفت این بدانست که حاجت من زود روا کردی، اندر آن رقعه نبشته بود که از یکی شنیدم که حُدا همی کرد اندر بادیه و این شعر میگفت:
اَبْکی وَهَلْتَدْرینَ ما یُبْکینی
اَبْکی حِذارَ اَنْتُفارقینی
و تَقْطَعی حَبْلی و تَهْجُرینی
ابوالحسن همدانی علوی گوید شبی نزدیک جعفر خُلدی بودم و فرموده بودم تا در خانه مرغی در تنور نهاده بودند، دلم باز آن بود جعفر گفت امشب با ما باش بهانۀ آوردم تا بخانه بازآمدم، مرغ از تنور برآوردند و پیش من بنهادند، سگی درآمد و مرغ برگرفت و ببرد و هر که حاضر بود همه از آن غافل ماندند آن دیگ که اندر آن مرغ بود بیاوردند که در پیش من نهند، دامن خادمه در آنجا آمد و همه بریخت بامداد با نزدیک جعفر شدم چون چشم وی بر من افتاد گفت هر که دل پیران نگاه ندارد سگی را بر وی مسلّط کنند تا او را برنجاند.
حکایت کنند که شقیق بلخی و ابوتراب نخشبی پیش بویزید بسطامی آمدند رَحِمَهُمُ اللّهُ سفره پیش آوردند جوانی بود که خدمت بویزید میکرد گفت با من موافقت کن جوان گفت روزه دارم گفتند بخور تا مزد یک ماهه روزه بیابی، نخورد. شقیق گفت یکساله مزد روزه داران بیابی، نخورد بویزید گفت دست بدارید از کسی که رعایت خدای تعالی ازو برخاستست آن جوان پس از آن دست بدزدی برآورد پس از سالی ویرا بیاوردند و دست وی ببریدند.
از استاد ابوعلی شنیدم که گفت سهل بنِ عبداللّه وصف کرد مردی خبّاز را ببصره بولایت، مردی از اصحاب سهل قصۀ او بشنید، خواست که او را ببیند ببصره شد، او را دید، بر عادت نان پزان، غِلافی در محاسن کشیده این مرد با خویشتن گفت اگر او ولی بودی موی او نسوختی فرا شد و بر وی سلام کرد و از وی چیزی پرسید گفت تو مرا حقیر داشتی سخن من ترا برندهد و سخن نگفت.
عبداللّه رازی گوید ابوعثمان حیری حدیث محمّدبن الفضل البلخی میکرد و مدح او میگفت عبداللّه را آرزوی او گرفت، بزیارت شد چون او را دید، اندر دل وی بدان موقع نبود که ظنّ او بود و اعتقاد کرده، باز نزدیک ابوعثمان آمد، پرسید از وی که چون یافتی او را گفت چنانش نیافتم که می پنداشتم گفت زیرا که ویرا حقیر داشتی و هیچکس نبود که کسی را حقیر دارد که نه محروم ماند از فائدۀ او گفت بازگرد بنزدیک او بحرمت، بازگشتم و فائدۀ یافتم از وی.
عمروبن عثمان المکّی حسین منصور را دید چیزی می نوشت گفت این چیست گفت قرآنرا معارضه میکنم، دعاء بد کرد بر وی و مهجورش کرد، پیران گفتند هرچه بحسین رسید از بلاها همه بدعاء آن پیر بود.
از استاد ابوعلی شنیدم گفت چون اهل بلخ محمّدبن الفضل را از بلخ بیرون کردند دعا کرد برایشان و گفت یارب صدق از ایشان باز دار، هرگز پس ازو از بلخ پیر صدّیق نخاست.
از احمد یحیی باوَرْدی شنیدم که گفت هر که پیر وی از وی خشنود بود اندر حال زندگانی، پیر ویرا مکافات نکند تا تعظیم او از دل او برنخیزد ولیکن چون بمیرد خدای تعالی جزاء رضاء او برو ظاهر کند و هرکه پیر را بر وی تغیّری افتد با هم اندر حال زندگانی مکافات نیابد زیرا که سرشت ایشان بر کرم است چون پیر بمیرد از وی مکافات یابد، وَبِاللّهِ التَّوفیقُ...
چون موسی عَلَیْهِ السَّلام خواست که صحبت با خضر عَلَیْهِ السَّلامُ کند شرط ادب بجای آورد نخست دستوری خواست اندر صحبت پس خضر عَلَیْهِ السَّلامُ شرط کرد با او که اندر هیچ چیز او را معارضه نکند و با او بر حکم اعتراض نکند پس چون موسی عَلَیْهِ السَّلامُ بازو مخالفت کرد یکبار، از وی اندر گذاشت و دیگر بار نیز در گذاشت تا سه بار و سه، آخِرْ حَدِّ اندکی بود، و اوّل حدِّ بسیاری پس ویرا فراق بود چنانک گفت هذا فِرَاقٌ بَیْنی وَبَیْنَکَ.
انس بن مالک گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که پیغامبر گفت صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ که هیچ برنا نبود که پیری را گرامی دارد الّا که خدای تعالی کس فرا کند تا گرامی گرداند او را بوقت پیری او.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که گفت ابتداء همه فرقتها مخالفت بود یعنی که هر که خلاف شیخ خویش کند بر طریقت او بنماند و علاقه میان ایشان بریده گردد و اگرچه در یک بقعه باشند و هر که صحبت پیری کند از پیران پس بدل اعتراض کند برو، عقدِ صحبت بشکست و توبه بر وی واجب شد باز آنک گفته اند پیران که عقوق استادان را توبه نباشد.
از شیخ بو عبدالرّحمن سُلَمی شنیدم که گفت بوقت استاد امام ابوسهل صُعْلوکی بمرو شدم او را بامداد روز آدینه مجلس دور قرآن بودی و ختم، چون باز آمدم دور قرآن برگرفته بود و مجلس قول بنهاده مرا از آن چیزی بدل اندر آمد با خویشتن گفتم مجلس ختم قرآن بمجلس قول بدل کردن چون بود روزی مرا گفت یا باعبدالرحمن مردمان مرا چه می گویند گفتم میگویند مجلس قرآن بمجلس قول بدل کرده است گفت هر که استاد خویش را گوید چرا، فلاح از وی برخیزد.
و این حکایت معروفست که جنید گوید که اندر نزدیک سری شدم روزی مرا شغلی فرمود برفتم و آن شغل بکردم چون باز نزدیک او آمدم رقعۀ بمن داد گفت این بدانست که حاجت من زود روا کردی، اندر آن رقعه نبشته بود که از یکی شنیدم که حُدا همی کرد اندر بادیه و این شعر میگفت:
اَبْکی وَهَلْتَدْرینَ ما یُبْکینی
اَبْکی حِذارَ اَنْتُفارقینی
و تَقْطَعی حَبْلی و تَهْجُرینی
ابوالحسن همدانی علوی گوید شبی نزدیک جعفر خُلدی بودم و فرموده بودم تا در خانه مرغی در تنور نهاده بودند، دلم باز آن بود جعفر گفت امشب با ما باش بهانۀ آوردم تا بخانه بازآمدم، مرغ از تنور برآوردند و پیش من بنهادند، سگی درآمد و مرغ برگرفت و ببرد و هر که حاضر بود همه از آن غافل ماندند آن دیگ که اندر آن مرغ بود بیاوردند که در پیش من نهند، دامن خادمه در آنجا آمد و همه بریخت بامداد با نزدیک جعفر شدم چون چشم وی بر من افتاد گفت هر که دل پیران نگاه ندارد سگی را بر وی مسلّط کنند تا او را برنجاند.
حکایت کنند که شقیق بلخی و ابوتراب نخشبی پیش بویزید بسطامی آمدند رَحِمَهُمُ اللّهُ سفره پیش آوردند جوانی بود که خدمت بویزید میکرد گفت با من موافقت کن جوان گفت روزه دارم گفتند بخور تا مزد یک ماهه روزه بیابی، نخورد. شقیق گفت یکساله مزد روزه داران بیابی، نخورد بویزید گفت دست بدارید از کسی که رعایت خدای تعالی ازو برخاستست آن جوان پس از آن دست بدزدی برآورد پس از سالی ویرا بیاوردند و دست وی ببریدند.
از استاد ابوعلی شنیدم که گفت سهل بنِ عبداللّه وصف کرد مردی خبّاز را ببصره بولایت، مردی از اصحاب سهل قصۀ او بشنید، خواست که او را ببیند ببصره شد، او را دید، بر عادت نان پزان، غِلافی در محاسن کشیده این مرد با خویشتن گفت اگر او ولی بودی موی او نسوختی فرا شد و بر وی سلام کرد و از وی چیزی پرسید گفت تو مرا حقیر داشتی سخن من ترا برندهد و سخن نگفت.
عبداللّه رازی گوید ابوعثمان حیری حدیث محمّدبن الفضل البلخی میکرد و مدح او میگفت عبداللّه را آرزوی او گرفت، بزیارت شد چون او را دید، اندر دل وی بدان موقع نبود که ظنّ او بود و اعتقاد کرده، باز نزدیک ابوعثمان آمد، پرسید از وی که چون یافتی او را گفت چنانش نیافتم که می پنداشتم گفت زیرا که ویرا حقیر داشتی و هیچکس نبود که کسی را حقیر دارد که نه محروم ماند از فائدۀ او گفت بازگرد بنزدیک او بحرمت، بازگشتم و فائدۀ یافتم از وی.
عمروبن عثمان المکّی حسین منصور را دید چیزی می نوشت گفت این چیست گفت قرآنرا معارضه میکنم، دعاء بد کرد بر وی و مهجورش کرد، پیران گفتند هرچه بحسین رسید از بلاها همه بدعاء آن پیر بود.
از استاد ابوعلی شنیدم گفت چون اهل بلخ محمّدبن الفضل را از بلخ بیرون کردند دعا کرد برایشان و گفت یارب صدق از ایشان باز دار، هرگز پس ازو از بلخ پیر صدّیق نخاست.
از احمد یحیی باوَرْدی شنیدم که گفت هر که پیر وی از وی خشنود بود اندر حال زندگانی، پیر ویرا مکافات نکند تا تعظیم او از دل او برنخیزد ولیکن چون بمیرد خدای تعالی جزاء رضاء او برو ظاهر کند و هرکه پیر را بر وی تغیّری افتد با هم اندر حال زندگانی مکافات نیابد زیرا که سرشت ایشان بر کرم است چون پیر بمیرد از وی مکافات یابد، وَبِاللّهِ التَّوفیقُ...