عبارات مورد جستجو در ۱۴۰۲ گوهر پیدا شد:
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۷ - احمد غزالی طوسی قُدِّسَ سِرُّه
جامع بوده میان علوم ظاهریه و باطنیه. برادر کهتر شیخ ابوحامد محمد غزالی مشهور به حجّةالاسلام است. غزال قریه‌ای است از طوس. غرض، جناب شیخ از اکابر اهل علم و حال و از اعاظم محققین و مرید شیخ ابوبکر نساج طوسی می‌باشد و شیخ العارف عین القضات همدانی قدّس سرّه صاحب کتاب تمهیدات است. تربیت از آن جناب یافته است. کتاب سوانح العشاق را در غلبهٔ محبت، وی نوشته. آن رساله‌ای است نظماً و نثراً سخنان خوب و عبارات مرغوب دارد. در سنهٔ پانصد و بیست و هفت وفات یافت. مزارش در قزوین است. تیمّناً این ابیات از وی نوشته شد:
چون چتر سنجری رخ بختم سیاه باد
با فقر اگر بود هوس مُلک سنجرم
تا یافت جان من خبر از مُلک نیم شب
صد مُلک نیمروز به مویی نمی‌خرم
عریان، ملک بخشم، گویی که خامه‌ام
خاموش نکته گویم و گویی که دفترم
رباعیات
با عشق روان شد از عدم مرکب ما
روشن ز چراغ وصل دایم شب ما
زان می که حرام نیست درمذهب ما
تا روز اجل خشک نیابی لب ما
٭٭٭
از بس که دلم طریق عشقت سپرد
اشکم به من و تو بر همی رشک برد
بنگر که به دیده در همی چون گذرد
تا نگذارد که دیده در تو نگرد
٭٭٭
عشقی به کمال و دل ربایی به جمال
دل پر سخن و زبان ز گفتن شده لال
زین نادره‌تر کجا بود هرگز حال
من تشنه و پیش من روان آب زلال
٭٭٭
گر زلف تو سلسله است، دیوانه منم
ور عشق تو آتش است، پروانه منم
پیمان ترا به شرط پیمانه منم
با عشق تو خویش، از تو بیگانه منم
٭٭٭
تا با خودی ار چه همنشینی با من
ای بس دوری که از تو باشد تا من
در من نرسی تا نشوی یک با من
کاندر ره عشق با تو کنجی با من
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۸ - اوحدی کرمانی
ابوحامد اوحدالدین از مقتدایان این طایفه بوده. صحبت شیخ محی الدین عربی را دریافته و شیخ مذکور در موضعی از کتاب فتوحات مکیه در وادی ذکر او شتافته. شمس الدین تبریزی در دمشق با او ملاقات کرد. از او پرسید که در چه حالی؟ او به شمس الدین پاسخ داد که ماه را در طشت آب می‌بینم. شمس گفت: مگر در قفا دمل داری که در آسمانش نمی‌بینی. به مولانا جلال الدین مولوی گفتند که اوحدی شاهد باز بود. اما پاکبازی می‌نمود. گفت: کاش کردی و از آن گذشتی. چون به بغداد رفت خلیفه زاده میل به دیدن او کرد. گفتند که احوال او این است که در غلبهٔ حال، سینه بر سینهٔ اهل جمال می‌گذارد. گفت اگر چنین است او کافر و مبتدع است. من می‌روم و او را به قتل می‌رسانم. چون به مجلس درآمد. شیخ بر خاطرش مشرف شد. این رباعی را گفت. خلیفه زاده به قدم ارادت پیش آمد. رباعی این است:
سهل است مرا بر سر خنجر بودن
در پای مراد دوست بی سر بودن
تو آمده‌ای که کافری را بکشی
غازی چو تویی رواست کافر بودن
غرض، وی مرید شیخ رکن الدین سجاسی بوده و اوحدی مراغه‌ای و فخر الدین عراقی همدانی در چله خانهٔ او آسوده. مثنوی مصباح الارواح از اوست. وفاتش در سنهٔ ۵۳۶ این چند بیت از مثنوی و اشعار او انتخاب و تبرکاً در این سفینه ثبت افتاد. مِنْمثنوی مصباح الارواح:
تا جنبش دست هست مادام
سایه متحرک است ناکام
چون سایه ز دست یافت مایه
پس نیست خود اندر اصل سایه
چیزی که وجود او به خود نیست
هستیش نهادن از خرد نیست
هست است ولیک هست مطلق
نزدیک حکیم نیست جز حق
هستی که به حق قوام دارد
او نیست ولیک نام دارد
برنقش خود است فتنه نقاش
کس نیست درین میان تو خوش باش
خود گفت و حقیقت خود اشنید
آن روی که خود نمود خود دید
پس باد یقین که نیست واللّه
موجود حقیقی سوی اللّه
رباعیات
جز نیستی تو نیست هستی به خدا
ای هشیاران خوش است مستی به خدا
گر زانکه بتی بحق، پرستی روزی
حقا که رسی ز بت پرستی به خدا
٭٭٭
چشمی دارم همه پر از صورت دوست
بادیده مرا خوش است چون دوست دروست
از دیده و دوست فرق کردن نه نکوست
یا اوست درون دیده یا دیده خود اوست
٭٭٭
اوحد دیدی که هرچه دیدی هیچ است
هر چیز که گفتی و شنیدی هیچ است
سرتاسر آفاق دویدی هیچ است
این هم به گوشه‌ای خزیدی هیچ است
٭٭٭
زان می‌نگرم به چشم سر در صورت
زیرا که ز معنی است اثر در صورت
این عالم صورت است و ما در صوریم
معنی نتوان دید مگر در صورت
٭٭٭
در مدرسه‌ها جواب گفتارم نیست
در بتکده‌ها صلیب و زنارم نیست
سرتاسر آفاق به هیچم نخرند
یا رب چه متاعم که خریدارم نیست
٭٭٭
اسرار حقیقت نشود حل به سؤال
نی نیز به در یافتن حشمت و مال
تا دیده و دل خون نکنی پنجه سال
هرگز ندهند راهت از قال به حال
دل مغز حقیقت است تن پوست ببین
در کسوت پوست صورت دوست ببین
هر چیز که آن نشان هستی دارد
یا پرتو روی اوست یا اوست ببین
٭٭٭
اوحد در دل می‌زنی آخر دل کو
عمری است که راه می‌روی منزل کو
تا کی گویی ز خلوت و خلوتیان
هفتاد و دو چله داشتی حاصل کو
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۹ - آذری طوسی قُدِّسَ سِرُّه
نام آن جناب شیخ نورالدین حمزه. پدرش عبدالملک بیهقی الطوسی است. مدتی با سربداران اسفراین در نظم مملکت کوشید و اما چشم از زخارف دنیوی پوشید. جناب شیخ، عارفی است کامل و شیخی است واصل، فاضلی است مجرد و کاملی است موحد. ارادت به شیخ محیی الدین طوسی داده. قدم در وادی سلوک نهاده. فیض صحبت شاه نعمت اللّه کرمانی را دریافت و خرقه از دست او پوشید و در بین سیاحت به صحبت بسیاری از اکابر رسید. دو نوبت به مکه مشرف گردید. شداید سفر بر نفس خود گماشت و به جانب هند لوای سفر افراشت. سلطان احمد گلبرگه یک لک روپیه که صد هزار درهم باشد به او داد که سلطان را تعظیم کند، قبول ننمود. به ایران مراجعت فرمود. مدت سی سال در، بر رخِ بیگانگان بست و بر سجادهٔ طاعت نشست. هشتاد و دو سال عمر کرد. تصانیف دارد رسالهٔ جواهر الاسرار و سعی الصفا و طغرای همایون و عجایب الغرایب از آن جناب است. مزار وی در اسفراین واقع است. غرض، از اشعار آن جناب این ابیات نوشته شد. مِنْقصایده:
چنانکه هست فلک را دوازده تمثال
که آفتاب بر آن دور می‌کند مه و سال
بر آسمان ولایت دوازده برج‌اند
چو آفتاب نبوت همه به اوج کمال
شهان بی سپه و خسروان بی شمشیر
ملوک بی حشم و اغنیای بی اموال
ازین دوازده برج دوازده خورشید
علی است مهر سپهر کمال و مطلع آل
علی است آنکه به کنه حقیقتش نرسد
به غیر ذات خداوند ایزد متعال
حدیث معرفت او به مردم نااهل
همان حکایت آب است و قصهٔ غربال
٭٭٭
منت خدای را که مطیع پیمبرم
فرمانبر قضای خداوند اکبرم
توحید، بحر و این تن من همچو کشتی است
جان ناخدای کشتی و عقل است لنگرم
تا از سواد وجه شدم سرخ روی فقر
روشن شده است معنی گوگرد احمرم
معنی حل طلق حلول قناعت است
ایننکته یاد گیر که من کیمیاگرم
دنیا چو جیفه، طالب آن سگ شمرده‌اند
لیکن من این گروه به سگ نیز نشمرم
از آفتاب همت من مهر ذره نیست
گر ذره‌ای بدانمش از ذره کمترم
از خسروان روی زمین ننگ آیدم
تا من گدای حضرت ساقی کوثرم
مِنْغزلیاته
اگرچه دولت وصلت به چون منی نرسد
در این امید بمیرم که خوش تمنایی است
٭٭٭
دلی که آه کشد در ره تو از خامی است که هرکه سوخت ازو دود برنمی‌آید.
٭٭٭
شدیم پیر به عصیان و چشم آن داریم
که جرم ما به جوانان پارسا بخشند
٭٭٭
کشتگان خویش را در پیش مردم جلوه ده
تا شهیدان ترا آیین ماتم برفتد
٭٭٭
چو مستولی شود درد جدایی، تن به مردن ده
دوای این مرض را هیچکس جز من نمی‌داند
ز هول روز جزا آذری چه می‌ترسی
تو کیستی که در آن روز در شمارآیی
قطعه
ز حکمت بیاموزمت نکته‌ای
که در هر دو عالم شوی سرفراز
لباس طریقت چو در بر کنی
به ذلت مرنج و به عزت مناز
به عشق آر رو تا که شاهی کنی
که محمود گردید عبد ایاز
رباعی
من گریهٔ آتشین نمی‌دانستم
من سوز دل حزین نمی‌دانستم
نه نام به من گذاشت عشقت نه نشان
من عشق ترا چنین نمی‌دانستم
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۲۰ - اسیری لاهیجی رحمة اللّه علیه
نام نامی آن جناب شیخ محمد، و شیخی است مجرد از فحول علما و از عدول عرفا. مرید حضرت سید محمد نوربخش و خلیفهٔ اوست. شانزده سال اکتساب کمالات روحانی و اقتباس معارف حقانی، از آن جناب نموده. شرحی بر مثنوی گلشن راز شیخ محمود شبستری نوشته. نامش مفاتیح الاعجاز و از همهٔ شروح، ممتاز است. با ملاً عبدالرحمن جامی معاصر بوده و جامی او راتمجید نموده. مثنوی در بحر رمل منظوم کرده، مشتمل بر تحقیقات و تمثیلات، مسمی به اسرار الشهود است. دیوانی نیز دارد پنج هزار بیت می‌شود. مرقدش در شیراز معروف است. تیمناً و تبرکاً چند بیتی از او نوشته می‌شود:
غزلیات
عالم چو نقش موج به بحر وجود اوست
بود همه جهان به حقیقت نمود اوست
٭٭٭
اگر حجاب دویی از میانه برخیزد
یقین که ناظر نور لقا توانی بود
٭٭٭
ای بی خبر از حالت رندان خرابات
زین می نچشیدی که شدی سوی مناجات
تا مست ازین می نشوی باز ندانی
اسرار دل اهل دل از شطح و ز طامات
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۲۱ - ابوعلی رودباری قُدِّسَ سِرُّه
آن جناب شیخ احمدبن محمد ابن قاسم بن منصور و ارادتش به جناب شیخ ابوالقاسم جنید بغدادی مشهور است. از قدمای مشایخ و از علمای راسخ است. شیخ ابوعلی کاتب که از کبار متقدمین و محققین است، اخلاص و عقیدت او پذیرفته ودر شأن او گفته که مارَأَیْتُ أجْمَعَ لِعِلْمِ الشَّرِیْعَةِ و الطَّرِیقَةِ و الْحَقِیقَةِ مِنْأبی عَلیّ الرّودباری، غرض، وفاتش در سنهٔ سیصد و بیست و یک و از آن جناب است:
وَحَقِّکَ لانَظَرْتُ لَکَ سِوَاکَا
بِعَیْنِ مَوَدَّةٍ حَتّی أَرَاکا
مَنْلَمْیَکُنْبِکَ فانِیاً عَنْحَظِّهِ
وَعَنِ الهَوَیَ والأُنْسِ بِالأَحْبابِ
أو تَیَّمَتْه صائبةٌ جَمَعَت لَه
مَا کانَ مُفْتَرِقا مِنَ الأَسْبابِ
فَکَأنَّهُ بَیْنَ المَراتِبِ قائِمٌ
لِمُنالِ حَظٍّ اوَ جَزِیْلِ ثَوابِ
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۲۳ - انسی جنابذی
نام شریفش سید قطب الدین میرحاج واز فرزند زادگان جناب شاه نعمت اللّه ولی است. سیدی عزلت گزین و سالکی خلوت نشین، معاصر سلطان حسین بایقرا بوده و به روزی مقدری قناعت می‌نموده. سلطان امیر علیشیر وزیر بی نظیر او و عارف نامی، مولانا جامی به منزل او رفته، تکلفات و تعارفات ایشان را نپذیرفته صحبتی داشتند و لوای مراجعت افراشتند. بعضی از اشعار آن جناب در مجالس النفایس امیر علیشیر ضبط و بعضی در آتشکده ثبت است. هم در هرات وفات یافت. از اوست:
باز این دلِ شکسته خیال وصال کرد
چیزی خیال کرد که نتوان خیال کرد
٭٭٭
آن چنان از مرض عشق تو بگداخت تنم
که مرا هرکه ببیند نشناسد که منم
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۲۴ - ابوعلی مصری
و هو حسن بن احمد المصری مرید جناب شیخ ابوعلی رودباری مذکور است و از اعاظم مشایخ زمان خود. مشهور است با شیخ ابوبکر مصری وشیخ ابوالقاسم نصر آبادی صحبت داشته. شیخ ابوعمران مغربی که از اجلهٔ عارفین متقدمین است مرید او بوده و کسب کمالات از او نموده. گویند هرگاه چیزی بر وی مشکل شدی در رؤیا و مکاشفه به خدمت حضرت نبویؐرسیدی و از آن حضرت استفسار کردی و جواب شنیدی. غرض، از طبقهٔ رابعه بوده. تیمناً این دو بیت از او نوشته شد:
عربیه
وَلَسْتُ بِنظّارٍ اِلی جانِبِ الغِنا
إذا کانَتِ الْعُلیا فی جانِبِ الْفَقْرِ
وَانِّی لَصَبّارٌ عَلی مایَنُؤبِنی
وحَسْبُکَ اِنّ اللّهَ أَثْنَی عَلَی الصَّبْرِ
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۲۶ - ابراهیم بدخشانی
خلیفه ابراهیمش نام. عارفی است والامقام والدش از بدخشان به هندوستان آمده و وی در سنهٔ ۱۰۸۷ در دهلی متولد گردید. در بدو حال به ملازمت عالم گیر پادشاه اشتغال داشت بالاخره میر جلال الدین حسین بدخشانی که از مشایخ آن زمان بود او را تربیت نمود. لهذا کمالات نفسانیش حاصل و به مقامات انسانی واصل آمد. گویند که علوم ظاهری نیندوخته و فضایل کسبی نیاموخته. مع هذا تألیفات و تصنیفات چند او را بوده و مثنوی به قدر شش هزار بیت منظوم فرموده. شرحی بر نکات حقیقت آیات شاه نعمت اللّه ولی نگاشته و خود طریقهٔ سلسلهٔ نقشبندیه داشته. بیست و پنج سال در بلدهٔ لکنهو آسوده. چند مزرعه به جهت صرف خانقاهش مخصوص بوده. در سنهٔ ۱۱۶۰ وفات یافته، به جنت شتافته. تیمناً چند بیت از مثنوی ایشان ثبت می‌شود:
مِنْمثنویاته
ما و من گفتن هم از امرت بخاست
ورنه ما را این قدر قدرت کجاست
روح من با جان، جان اندر تن است
هرچه می‌گویم نه این گفت من است
گفت نی باشد ز نایی در نهان
لیک از نی بشنوند اهل جهان
بهتر از نی نیست کس با راز جفت
هرکه چون نی گشت خالی راز گفت
آدم آن باشد کزین دم آگه است
دمبدم در غیبت غیب اندر است
عالم کبری که نور سرمدی است
آن حقیقت‌های نور احمدی است
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۳۲ - بوحفص خوزی
از عظما و قدمای این طایفه و خلف الصدق جناب شیخ آگاه شیخ عبداللّه یقظان الخوزی است. با حضرت شیخ ابوسعید ابوالخیر معاصر و اتحاد وافر با یکدیگر داشته‌اند. شیخ جامع علوم بوده. تسخیر ارواح فرموده. لهذا آن جناب را شیخ الجن والانس لقب کرده‌اند. گویند قریب به دویست بنده در اوقات اعتکاف در عتبات عالیات و مدینهٔ مشرفه آزاد نموده. که اغلب آنها عالم و فاضل بوده. مدت عمر شریفش هفتاد و پنج سال. وفاتش در سنهٔ ۴۷۲. این رباعی از آن جناب است:
از بس که بدیدم ز وصال تو فراق
جویای فراق گشتم اندر آفاق
اکنون که به من فراق تو کرده وفاق
خواهی تو به شام باش و خواهی به عراق
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۳۳ - برهان کرمانی
اسم شریفش شاه خلیل اللّه بن شاه نعمت اللّه کهستانی. با شاه قاسم انوار صحبت داشته. ولادتش در سنهٔ ۸۴۷. غرض، سیدی کامل و عارفی فاضل بوده. از ایشان است:
رباعی
ای دوست قبولم کن م و جانم بستان
مستم کن و از هر دو جهانم بستان
با هرچه دلم قرار گیرد بی تو
آتش به من اندر زن و آنم بستان
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۳۵ - بیدل دهلوی
نام شریفش مولانا عبدالقادر و نظیرش در عهد خود نادر. در آغاز شباب ازملازمت استعفا گزیده و در زاویهٔ خمول خزیده. به ترک و تجرید کوشید و بادهٔ توحید و معرفت نوشید. مرجع اهل کمال و ملجأ ارباب حال. در تحقیق یگانه و در تجرید مسلم اهل زمانه. مثنوی موسوم به محیط اعظم به زبان درویشان به بحر تقارب تخمیناً به قدر سه هزار بیت از ایشان دیده شده و دیوان مبسوطی نیز دارد. وفاتش در سنهٔ ۱۳۰۳ و این ابیات از آن جناب است:
مِنْغزلیاته
مقصد از هستی ما رنج و غم و آزار بود
ورنه در کنج عدم آسودگی بسیار بود
با که گویم ور بگویم کیست تا باور کند
کان پریرویی که من دیوانهٔ اویم منم
٭٭٭
آن کس که رموزدان چند و چون است
داند کابلیس از چه ره مطعون است
آری هر کس که حضرت انسان را
مسجود نداند به یقین ملعون است
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۳۷ - بسحق شیرازی
اسم شریفش شیخ احمد و کنیتش ابواسحق مشهور به اطعمه و سبب این لقب اینکه او سخن در وصف اطعمه می‌فرموده. بعضی او را مردی خوش طبع شمرده‌اند و حال آنکه شیخی بزرگوار و فاضلی عالی مقدار، صاحب وجد و حال و مجموعهٔ صفات کمال است. به خدمت شاه نعمت اللّه کرمانی رسیده و ارادت حاصل کرده. به بعضی از اشعار سید نعمت اللّه اقتفا نموده و از آن جمله شاه نعمت اللّه گفته:
گوهر بحر بیکران ماییم
گاه موجیم و گاه دریاییم
او گفته:
رشتهٔ لاک معرفت ماییم
گه خمیریم و گاه بغراییم
سید چون او را دیده فرموده: رشتهٔ لاک معرفت شمایید. به سید در جواب گفته که ما نمی‌توانیم از اللّه گفت، از نعمت اللّه می‌گوییم. جناب شاه داعی اللّه شیرازی با وی معاصر و معاشر و وی را تمجید کرده. مرثیه در وفاتش به نظم آورده. غرض، شیخ اشعار بسیار از هر مقوله دارند وبیشتر مصارع شمس الدین محمد حافظ شیرازی را به تضمین در شعر خود می‌آورند. مرقدش در تکیهٔ چهل تنان شیراز، و این چند بیت از اوست:
گیپاپزان سحر که سر کله واکنند
آیا بود که گوشهٔ چشمی به ما کنند
٭٭٭
چون از درون خربزه واقف نشد کسی
هرکس حکایتی به تصور چرا کنند
٭٭٭
روزه داری و قناعت هوسم بود ولی
چشمکی می‌زند آن برهٔ بریان که مپرس
کس به بالای مزعفر مکناداش ترش
که چنانم من ازین کرده پشیمان که مپرس
٭٭٭
حکایت عدس و سفرهٔ خلیل اللّه
ز من بپرس که مداح نعمت اللّهم
٭٭٭
پس از سی چله بر من کشف شد این راز پنهانی
که بورانی است بادنجان و بادنجانست بورانی
٭٭٭
خور در رواق ازرق چون رو نهد به زردی
یاد آیدم مزعفر در صحن لاجوردی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۳۸ - بهائی عاملی طاب ثراه
و هُوَ شیخ المشایخ شیخ بهاء الدین محمد العاملی. عامل از اراضی نجد است و حضرت شیخ از اعاظم اصحاب ذوق و وجد است. جامع علوم صوری و معنوی و فارس میدان فارسی و عربی. در لباس فقر و فنا، مدتها مسافرت و سیاحت فرمودو آخرالامر در دارالسَّلطنهٔ اصفهان توطن نمود. در ترویج شریعت عزّا و طریقت بیضا، مساعی جمیله به ظهور رسانید و از فیض حضور خویش جمعی کثیر را به مقامات عالیه فایض گردانید. جناب فضیلت مآب، مولانا محقق مجلسی اعنی محمدتقی والد ماجد جناب محدث مقدس مولانا محمد باقر مجلسی(ره) اجازهٔ ذکر از حضرت شیخ داشته و محدث مجلسی این معنی را در تألیفات خود نگاشته. به هر حال جناب شیخ را تصنیفات و تألیفات دلپسند است. از جمله مفتاح الفلاح و اربعین و خلاصهٔ حساب و رسالهٔ اسطرلاب و تشریح الافلاک و مشرق الشمسین و حاشیهٔ تفسیر قاضی و سایر تصانیف عربیه و فارسیه متعدد دارند. کتاب کشکول آن حضرت مشهور و معروف است. غرض، آن حضرت در سنهٔ ۱۰۳۲ در یازدهم شوال لبیک حق را اجابت گفته، در خوابگاه فی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ ملیکٍ مُقْتَدِرْخفته. حسب الاشاره شاه عباس صفوی نعش شریفش را به مشهد مقدس رضوی نقل نمودند. از خیالات معارف آیات آن جناب قلمی می‌شود:
غزلیات
بگذر ز علم رسمی که تمام قیل و قال است
تو و درس عشق ای دل که تمام وجد و حالست
ز مراحم الهی نتوان برید امید
مشنو حدیث واعظ که شنیدنش وبالست
٭٭٭
به عالم هر دلی کو هوشمند است
به زنجیر جنون عشق بند است
به کف دارند خلقی نقد جان‌ها
سرت گردم مگر بوسی به چند است
بهائی گرچه می‌آید ز کعبه
همان دُردی کش زنار بند است
٭٭٭
ز من مرنج بسی گر نظر کنم سویت
گرسنه چشمم و سیری ندارم از رویت
٭٭٭
دی مفتیان شهر را تعلیم کرده مسئله
و امروز اهل میکده رندی ز من آموختند
یارب چه فرخ طالعند آنان که در بازار عشق
دردی خریدندو غم دنیا و دین بفروختند
چون رشتهٔ ایمان من بگسسته دیدند اهل کفر
یک رشته از زنار خود بر خرقهٔ من دوختند
در گوش اهل مدرسه یارب بهائی شب چه گفت
کامروز آن بیچارگان اوراق خود را سوختند
٭٭٭
ز جام عشق او مستم دگر پندم مده ناصح
نصیحت گوش کردن را دلی هشیار می‌باید
مرا امید بهبودی نمانده است ای خوشا روزی
که می‌گفتم علاج این دل بیمار می‌باید
بهائی بارها ورزید عشق اما جنونش را
نمی‌بایست زنجیری ولی این بار می‌باید
سجادهٔ زهد من که آمد
خالی ز عیوب و عاری از عار
پودش همگی ز تار چنگ است
تارش همگی ز پود زنار
٭٭٭
در راه عشق اگر سر بر جای پا نهادیم
بر ما مگیر نکته ما را ز دست مگذار
ما عاشقان مستیم سر را ز پا ندانیم
این نکته‌ها بگیرید بر مردمان هشیار
وله ایضاً
به بازار محشر من و شرمساری
که بسیار بسیار کاسد قماشم
بهائی بهای یکی موی جانان
دو کون ار ستانم بهائی نباشم
٭٭٭
با آنکه در ره عشق در منزلی نخسبم
چندان گریستم خون کز دیده دست شستم
گه خرقهٔ ریایی پوشم که شیخ وقتم
گه زیر خرقه زنار بندم که بت پرستم
٭٭٭
من آینهٔ طلعت معشوق وجودم
از عکس رخش مظهر انوار شهودم
ابلیس نشد ساجد و مردود بدانند
آن دم که ملایک همه کردند سجودم
تا کس نبرد ره به شناسایی ذاتم
گه مؤمن و گه کافر و گه گبر و یهودم
٭٭٭
می‌کشد غیرت مرا غیری اگر آگه شود
زانکه می‌ترسم که از عشق تو باشد آه او
٭٭٭
ساقیا بده جامی زان شراب روحانی
تا دمی بر آسایم زین حجاب جسمانی
دین و دل به یک دیدن باختیم و خرسندیم
در قمار عشق ای دل کی بود پشیمانی
زاهدی به میخانه سرخ رو ز می دیدم
گفتمش مبارک باد ارمنی مسلمانی
زلف و کاکل او را چون به یاد می‌آرم
می‌نهم پریشانی بر سر پریشانی
ما سیه گلیمان را جز بلا نمی‌شاید
بر دل بهائی نه هر بلا که بتوانی
٭٭٭
شراب عشق می‌سازد ترا از سرکار آگه
نه تدقیقات مشائی و تحقیقات اشراقی
بهائی خرقهٔ خود را مگر آتش زدی کامشب
جهان پر شد ز دود کفر و سالوسی و زراقی
من رباعیاته
در میکده دوش زاهدی دیدم مست
تسبیح به گردن و صراحی بر دست
گفتم ز چه در میکده جا کردی گفت
از میکده هم به سوی حق راهی هست
٭٭٭
هر تازه گلی که زیب آن گلزار است
گر بینی گل و گر بچینی خار است
از دور نظر کن و مرو پیش که شمع
هرچند که نور می‌نماید نار است
٭٭٭
تانیست نگردی ره هستت ندهند
این مرتبه با همت پستت ندهند
چون شمع قرار سوختن گر ندهی
سر رشتهٔ روشنی به دستت ندهند
٭٭٭
از نالهٔ عشاق نوایی بردار
وز درد و غم دوست دوایی بردار
از منزل یار تا تو ای سست قدم
یک گام زیاده نیست گامی بردار
٭٭٭
آهنگ حجاز می‌نمودم من زار
کامد سحرم ز دل به گوش این گفتار
یارب به چه روی جانب کعبه رود
گبری که کلیسیا ازو داردعار
٭٭٭
ای دل که ز مدرسه به دیر افتادی
وندر صف اهل زهد غیر افتادی
الحمد که کار خود رساندی تو به جای
صد شکر که عاقبت به خیر افتادی
تا از ره و رسم عقل بیرون نشوی
یک ذره از آنچه هستی افزون نشوی
یک لمعه ز روی لیلیت بنمایم
عاقل باشم اگر تو مجنون نشوی
من مثنویاته
از سمور و حریر بیزارم
باز میل قلندری دارم
دلم از قیل و قال گشته ملول
ای خوشا خرقه و خوشا کشکول
لوحش اللّه ز سینه جوشی‌ها
یادایام خرقه پوشی‌ها
که بود کی که بازگردم فرد
با دل ریش و سینهٔ پر درد
دامن افشانده زین سرای مجاز
فارغ از فکرهای دور و دراز
خاک بر فرق اعتبار کنم
خنده بر وضع روزگار کنم
یک دمَک با خودآ ببین چه کسی
از که دوری و با که هم نفسی
جور کم به ز لطف کم باشد
که نمک بر جراحتم باشد
جور کم بوی لطف آید ازو
لطف کم محض جور زاید ازو
مثنوی شیر وشکر
لطف دلدار این قدر باید
که رقیبی ازو به رشک آید
ای مرکز دایرهٔ امکان
وی زبدهٔ عالم کون و مکان
تو شاه جواهر ناسوتی
خورشید مظاهر لاهوتی
تا چند به تربیت بدنی
قانع به خزف ز در عدنی
صد ملک ز بهر تو چشم به راه
ای یوسف مصر برآی از چاه
تا والی مصر وجود شوی
سلطان سریر شهود شوی
در روز الست بلی گفتی
و امروز به بستر لاخفتی
نه اشک روان نه رخ زردی
اللّه اللّه تو چه بی دردی
به چه بسته دلی به که هم نفسی
یک دم به خودآ و ببین چه کسی
شد عمر به شصت و همان پستی
از بادهٔ لهو و لعب مستی
گفتم که مگر چو به سی برسی
یابی خود را دانی چه کسی
در سی در سی ز کلام خدا
رهبر نشدت به طریق هدا
وز سی به چهل چو شدی واصل
جز جهل نشد ز چهل حاصل
اکنون که به شصت رسیدت سال
خالی نشدی یک دم ز وبال
در راه خدا قدمی نزدی
بر لوح وفا رقمی نزدی
در علم رسوم چه دل بستی
بر اوجت اگر ببرد پستی
راهی ننمود اشاراتش
دل شاد نشد ز بشاراتش
تا کی ز شفاش شفا طلبی
وز کاسهٔ زهر دوا طلبی
در راه طریقت او روکن
با نان شریعت او خو کن
کان راه نه ریب درو نه شک است
وان نان نه شور و نه بی نمک است
علمی بطلب که ترا فانی
سازد ز علایق جسمانی
علمی بطلب که کتابی نیست
یعنی ذوقی است و خطابی نیست
علمی که دهد به تو جان نو
علم عشق است ز من بشنو
علم رسمی همه خسران است
در عشق آویز که علم آنست
آن علم ز تفرقه نرهاند
این علم ترا ز تو بستاند
این علم ز چون و چرا خالی است
سرچشمهٔ آن علی عالی است
٭٭٭
عُشّاقُ جَمالِکَ قَدْغَرَقُوا
فی بَحْرِ صِفاتِکَ وَاحْتَرقُوا
فی بابِ نَوالِکَ قَدْوَقَفُوا
وَلِغیرِ جَمالِکَ مَا عَرَفُوا
٭٭٭
نِیْرانُ الفُرْقَةِ تَحْرُقُهُمْ
أمْواجُ الأَدْمُعِ تُغْرِقُهُمْ
گر پای نهند به جای سر
در راه طلب ز ایشان بگذر
که نمی‌دانند ز شوق لقا
پا را از سر سر را از پا
٭٭٭
مِنْغَیْرِ زُلالِکَ مَاشَرِبُوا
وَبِغَیْرِ خَیالِکَ مَاطَربُوا
صَدَماتُ جَلالِکَ تُفْنِیهِمْ
نَفَخَاتُ وِصالِکَ تُحْیِیْهِمْ
کَمْقدْأُحْیُوا کَمْقَدْماتُوا
عَنْهُمْفِی العشقِ رَوَایَاتُ
طُوْبَی لِفَقیرٍ رَافَقَهُمْ
بُشْرَی لِحزینٍ وافقْهُمْ
مِنْمَثْنویٍّ مَوسومٌ بِه سوانحِ الْحِجازِ
أیُّها اللاَّهِی عَنْالعَهْدِ القدیم
أیّها الساهی عن النَّهْجِ القویم
اِسْتَمِعْماذا یَقولُ العَنْدَلیب
حَیثُ یَرْوی مِنْأَحادیثِ الحَبیب
مرحبا ای عندلیب خوش نوا
فارغم کردی ز قید ماسوا
ای نواهای تو نار مؤصده
زد به هر بندم هزار آتشکده
باز گو از نجد و از یاران نجد
تا در و دیوار را آری به وجد
آنکه از ما بی سبب افشاند دست
عهد را ببرید و پیمان را شکست
از زبان آن نگار تندخو
از پی تسکین دل حرفی بگو
٭٭٭
قَدْصَرَفْتُ العُمْرَ فی قِیْلٍ وَقَال
یانَدیمی قُمْفَقَدْضَاقَ المجال
قُلْاَزِلْعَنِّی بِها رَسْمَ الهُمُوم
اِنَّ عُمْری ضَاعَ فی عِلْمِ الرُّسُوم
علم رسمی سر به سر قیل است و قال
نه از آن کیفیتی حاصل نه حال
علم نبود غیر علم عاشقی
مابقی تلبیس ابلیس شقی
لوح دل از فضلهٔ شیطان بشو
ای مدرس درس عشقی هم بگو
٭٭٭
أیُّها القومُ الّذی فی المدْرَسَه
کُلُّ مَا حَصَّلْتُمُوهُ وَسْوَسَه
فِکْرُکُمْاِنْکانَ فی غَیْرِ الحَبیب
مَالَکُمْفی النَّشأَةِ الأُخْرَی نَصِیْب
فَاغْسِلُوا یا قَومُ عَنْلَوْحِ الفُؤاد
کُلِّ عِلْمٍ لَیسَ یُنْجِی فی المَعاد
ساقیا یک جرعه از روی کرم
بر بهائی ریز از جام قدم
تاکند شق پردهٔ پندار را
هم به چشم یار بیند یار را
اِبْذِلُوا أرْواحَکُم یاعاشِقین
اِنْتَکُونُوا فی هَوَانا صَادِقین
گوی دولت آن سعادتمند برد
کو به پای دلبر خود جان سپرد
هرکه را توفیق حق آمد دلیل
عزلتی بگزید و رست از قال و قیل
عزلت بی عینِ علم، آن ذلت است
ور بود بی زای زهد، این علت است
زهد چبود از همه پرداختن
جمله را در داو اول باختن
علم چبود آنکه ره بنمایدت
زنگ گمراهی ز دل بزدایدت
أیُّها القَلبُ الحَزینُ المُبتلا
فی طریقِ العشقِ انواعٌ البَلا
لَکِنَ الصَّبَ العَشُوقَ المُمْتَحَن
لایُبالِی بِالبَلایا و المِحَن
٭٭٭
سهل باشد در ره فقرو فنا
گر رسد جان را تعب تن را عنا
رنج راحت دان چو شد مطلب بزرگ
گرد گله توتیای چشم گرگ
کی بود در راه عشق آسودگی
سر به سر درد است و خون پالودگی
غیر ناکامی درین ره کام نیست
راه عشق است این ره حمام نیست
ای خوش آن کو رفت در حصن سکوت
بست دل در ذکر حی لایموت
خامشی باشد مقال اهل حال
گر بجنبانند لب گردند لال
نزد اهل دل بود دل کاستن
از عبادت مزد از حق خواستن
چشم بر اجر عمل از کوری است
طاعت از بهر طمع مزدوری است
اندرین ویرانهٔ پر وسوسه
دل گرفت از خانقاه و مدرسه
نی ز خلوت کام جستم نی ز سیر
نی ز مسجد طرف بستم نی ز دیر
عالمی خواهم ازین عالم به در
تا به کام دل کنم خاکی به سر
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۳۹ - تمکین بمی ره
از سادات رفیع الدرجات قصبهٔ بم مِنْاعمال کرمان. نسبش به سید نعمت اللّه ولی کرمانی قدس سره العالی منتهی می‌شود. سید رضاخان نامش بوده. در زمان سلطنت محمد شاه هندی به هندوستان رفته. سلطان را به وی اخلاص بسیار، و محترم می‌زیسته. در کشف دقایق و فهم حقایق خاصّه در مسئلهٔ توحید که از مسائل غامضه است مسلم بوده. صاحب اخلاق و اوصاف حمیده و اشعار گزیده است و از افکار ابکار آن جناب است:
بیت
خواست در پرده کند شمع رخش جلوه گری
ساخت فانوس خیالی ز وجود بشری
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۴۰ - تشبیهی کاشانی ره
از اجلهٔ سادات شهر مزبور و به فضایل و خصایل ستوده، مشهور است. از سالکان مسالک طریقت و از عارجان معارف حقیقت و از مجذوبان بوده است. مدت چهل سال در هندوستان از خلق انزوا گزیده و اغلب در گورستان‌ها می‌گردیده. اشعار محبت آثار دارد. تیمناً و تبرّکاً چند بیت از وی نوشته می‌شود:
تا نپرسند ز من واسطهٔ خاموشی
به رفیقان به ضرورت لب من در سخن است
٭٭٭
دودست این جهان و آن جهان پوچ
کچه پیش من است این پوچ و آن پوچ
٭٭٭
به این یک‌می‌فروشدعشوه‌زان‌یک می‌خردحیرت
به ذرات جهان خورشید من گرم است بازارش
٭٭٭
تو هر رنگی که خواهی جامه می‌پوش
که من آن قد رعنا می‌شناسم
٭٭٭
یکی برخود ببال ای‌خاک گورستان زشادابی
که‌چون‌من‌کشته‌ای‌زان‌دست‌وخنجر،درلحد داری
رباعی
بحر کرمم، منت جود که برم
محو عدمم، نام وجود که برم
گویند سجود پیش حق باید کرد
چون من همه حق شدم سجود که برم
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۴۱ - ثابت بدخشانی
اسم شریف آن جناب میرمحمد افضل. مولودش در دهلی و در فن فقه و کلام و حدیث مهارت کلی داشته. به ترک و تجرید می‌گذرانیده. جمعی ارادت او را گزیده، غرض، وفاتش در سنهٔ ۱۱۵۱، دیوانش دیده نشد. این ابیات از اوست:
موج دریا بنگر نکتهٔ وحدت دریاب
که به هر موج هم آغوش بود دریایی
٭٭٭
با آنکه یک حقیقت دارد تمام عالم
برپا نموده هر کس هنگامهٔ جدایی
٭٭٭
خوش کرده‌ایم جایی در گوشهٔ خرابات
زاهد به اهل مسجد از ما رسان دعایی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۴۲ - جامی جامی
نام آن جناب مولانا نورالدین عبدالرحمن. ولادتش در سبع و عشر و ثمان مأته. نسبتش به محمد شیبانی که از مجتهدین حنفی بوده می‌رسد. پدرش نظام الدین احمد و جدش شمس الدین محمد دشتی. چون اصل ایشان ازمحلهٔ دشت اصفهان بوده به این لقب ملقب بوده‌اند و خود مولانا جامی در بدو حال، دشتی تخلص می‌نمود. در هنگام اقامت در جام و هرات، تخلص خود را جامی قرار داده. در سبب این تخلص خود فرموده است:
قطعه
مولدم جام و رشحهٔ قلمم
جرعهٔ جام شیخ الاسلامی است
لاجرم در میان اهل سخن
به دو معنی تخلصم جامی است
غرض، بعد ازتحصیل کمالات، طالب حالات معنوی و مقامات عرفانی گردید و به خدمت جمعی کثیر از مشایخ زمان رسیده. شیخ سعدالدین کاشغری او را به خدمت خواجه عبیداللّه احرار دلالت نمود، ارادت او را گزید و به مقامات بلند فایز گردید. تألیفات و تصنیفات بسیار دارند. مثنویات اشعار ایشان مشهور است. از جمله: سلسلة الذهب، سلامان و ابسال، تحفة الاحرار و سبحة الابرار، یوسف و زلیخا، لیلی و مجنون، خردنامهٔ اسکندری، کتب سبعهٔ آن جناب. دیگر شواهد النبوه، نفحات الانس، اشعة اللمعات، لوایح، شرح قصیدهٔ ابن فارض، شرح بیت امیرخسرو، سخنان خواجهٔ پارسا، ترجمهٔ چهل حدیث، مناقب مولوی و خواجهٔ انصار، بهارستان، شرح رسالهٔ مناسک حج، رسالهٔ عروض و قافیه، رسالهٔ موسیقی، فوائد ضیائیه، رسالهٔ معمی، دیوان اشعار. مدت هشتاد و یک سال عمر فرمود. در سنهٔ ۸۹۸ رحلت نموده. از اشعار آن جناب
نوشته می‌شود:
غزلیات
عشق است وبس که دردوجهان‌جلوه‌می‌کند
گاه از لباس شاه و گه از کسوت گدا
یک صوت بر دوگونه همی آیدت به گوش
گاهی صدا همی نهی‌اش نام، گه ندا
٭٭٭
من و مستی و ذوق می‌پرستی
چه کار آید مرا کشف و کرامات
سلوک راه عشق ازخود رهاییست
نه قطع منزل و طی مقامات
٭٭٭
اول همه تو بودی و آخر همه تویی
این لاف هستی دگران در میانه چیست
٭٭٭
نیست در افسردگان ذوق سماع
ورنه عالم را گرفته است این سرود
جای زاهد ساحل وهم و خیال
جان عارف غرقهٔ بحر شهود
٭٭٭
هیچکس سرّ دهانت به حقیقت نشناخت
هرکسی بهر دل خود سخنی می‌گوید
٭٭٭
کیست آدم عکس نور لَمْیَزَلْ
چیست عالم موج بحر لایَزَالْ
عکس را کی باشد از نور انقطاع
موج را کی باشد از بحر انفصال
٭٭٭
ساری است سر عشق در اعیان علی الدوام
کالْبَدْرِ فی الدُّجْیَةِ و الشَّمْسِ فی الغَمامِ
ممکن زتنگنای عدم ناکشیده رخت
واجب به جلوه گاه عدم نانهاده گام
در حیرتم که این همه نقش غریب چیست
بر لوح صورت آمده مشهود خاص و عام
٭٭٭
صوفی چه فغان است که مِنْاَیْن الی اَیْن
این نکته عیان است مِنْالعِلمِ اِلی العَین
جامی مکن اندیشه ز نزدیکی و دوری
لاقُرْبَ ولابُعْدَ ولاوَصْلَ ولابیْنَ
لاف قوت مزن ای پشهٔ لاغر که شکست
زیر این بار گران پشت همه پیل تنان
از خرابات نشینان چه نشان می‌طلبی
بی نشان ناشده زایشان نتوان یافت نشان
رباعیات
ای آن که به قبلهٔ وفا روست ترا
بر مغز چرا حجاب شد پوست ترا
دل در پی این و آن نه نیکوست ترا
یک دل داری بس است و یک دوست ترا
٭٭٭
هم سایه و همنشین و هم ره همه اوست
در دلق گدا واطلس شه همه اوست
در انجمن فرق ونهانخانهٔ جمع
باللّه همه اوست ثُمَ باللّه همه اوست
٭٭٭
بر شکل بتان ره زن عشاق حق است
لا بلکه عیان در همه آفاق حق است
چیزی که بود ز روی تقیید جهان
باللّه که همان زوجهٔ اطلاق حق است
٭٭٭
راهی است ز حق به خلق بس روشن و راست
راهی است ز خلق سوی حق بی کم و کاست
هرکس که از آن رهش رسانند رسید
هرکس که درین رهش فکندند بجاست
٭٭٭
آن را که فنا شیوهٔ فقر آیین است
نی کشف و یقین نه معرفت نه دین است
رفت او ز میان همی خدا ماند خدا
الْفَقْرُ اذا تَمَّ هُوَ اللّهُ این است
٭٭٭
یک خط به هنر یکی به عیب اندرکش
وانگه تتق از جمال غیب اندرکش
چون جلوهٔ آن جمال بیرون زتو نیست
پا در دامان و سر به جیب اندر کش
٭٭٭
مجموعهٔ کون را به قانون سَبَق
کردیم تصفح ورقاً بعد ورق
حقا که ندیدیم و نخواندیم در آن
جز ذات حق و شؤون ذاتّیهٔ حق
٭٭٭
هرجا که وجود کرده سیراست ای دل
می‌دان به یقین که محض خیراست ای دل
هرشر ز عدم بود غیر وجود
پس شر همه مقتضای غیر است ای دل
٭٭٭
بنگر به جهان سر الهی پنهان
چون آب حیات در سیاهی پنهان
پیدا آمد ز بحر ماهی انبوه
شد بحر در انبوهی ماهی پنهان
٭٭٭
ای ذات تو در شأن همه پاک از شین
نه در حق تو کَیفَ توان گفت نه اَیْن
از روی تعین همه غیرند صفات
با ذات تو از روی تحقق همه عین
٭٭٭
با گلرخ خویش گفتم ای غنچه دهان
هر لحظه مپوش چهره چون عشوه دهان
زد خنده که من به عکس خوبان جهان
در پرده عیان باشم و بی پرده نهان
٭٭٭
چیزی که نه روی در بقا باشی ازو
آخر هدف تیر بلا باشی ازو
از هرچه به مردگی جدا خواهی شد
آن به که به زندگی جدا باشی ازو
٭٭٭
ای در حرم قدس تو کس را جا نه
عالَم به تو پیدا و تو خود پیدا نه
ما و تو ز هم جدا نه‌ایم اما هست
ما را به تو حاجت و ترا با ما نه
٭٭٭
گر در دل تو گل گذرد گل باشی
ور بلبل بی قرار بلبل باشی
تو جزوی و حق کل است و گر روزی چند
اندیشهٔ کل پیشه کنی کل باشی
٭٭٭
عالم بود ار نهر ز عبرت آری
نهری جاری به طورهای طاری
واندر همه طَوْرهای نهر جاری
سریست حقیقة الحقایق ساری
٭٭٭
ای برده گمان که صاحب تحقیقی
وندر صفت صدق و یقین صدیقی
هر مرتبه از وجود حکمی دارد
گر فهم مراتب نکنی زِندیقی
مِنْسلسلة الذهب
جَلَّ مَنْلا الهَ إلّا هُو
لاتَقُلْکَیْفَ هُوَ وَلامَا هُو
کَلَّ فی نَعْتِ ذاتِهِ الأَلْسُنْ
حَار فی نُوْرِ وَجْهِهِ الأَعْیُنْ
لمعات جمال او ظاهر
سُبُحات جلال او قاهر
این چه مجد و بهاست سبحانه
وین چه عز ما أَعزَّ سُلْطانَهُ
دو جهان جلوه گاه وحدت تو
شهد اللّه گواه وحدت تو
پرتو روی تست از همه سو
همه را رو به تست از همه رو
ای ظهور تو با بطون دمساز
ای بروز تو با کمون هم راز
احدی لیک مرجع اعداد
واحدی لیک مجمع اضداد
ظاهری با کمال یکتایی
باطنی با وفور پیدایی
ایمنی از تغیّر و تبدیل
فارغی از تحیّر و تحویل
یا جَلِیَّ الظُّهُورِ والإشْراق
چیست جز تو در انفس و آفاق
لَیْسَ فی الکائناتِ غَیْرَکَ شَیء
اَنْتَ شَمْسُ الضُّحَی وَغَیْرَکَ فَی
هم مقید خود است و هم مطلق
گه زباطل نموده گه از حق
اوست مغز جهان جهان همه اوست
خود چه مغز و چه پوست چون همه اوست
٭٭٭
آدمی چیست برزخی جامع
صورت خلق و حق درو واقع
نسخهٔ مجمل است و مضمونش
ذات حق و صفات بی چونش
متصل با دقایق جبروت
مشتمل بر حقایق ملکوت
باطنش در محیط وحدت غرق
ظاهرش خشک لب به ساحل فرق
صورت نیک و بد نوشته درو
حیرت دیو و دد سرشته درو
بود عکس جمال ایزد پاک
اگر ابلیس پی نبرد چه باک
خواب مرگ و حیات بیداریست
صلح مرگ از حیات بی زاریست
باشد ای کرده رو به راه طلب
نیم عمر تو روز و نیمی شب
شب تو چون همه گذشت به خواب
عمر تو نیمه شد به وقت حساب
بر تو خواهی دراز گردد روز
چیزی از شب بدزد و به روی دوز
قصد شبگیر کن که بی شبگیر
نیست این راه انقطاع پذیر
اِنّ لِلّه مَنْزَلَ الْبَرَکات
فِی احانین دَهْرِ کُمْنفحات
ای بسا نفحه آمد و تو به خواب
بر مشامت زد و تومست و خراب
می‌دهد بوی گل نسیم سحر
لیک از آن، مردِ خفته را چه خبر
آنکه بیدار نی نیافت نصیب
آنکه بیمار نی نخواست طبیب
هیچ دانی که این چه جلوه گریست
آینه چیست وندر آینه کیست
آینه اوست اندر آینه هم
غایب از دیده و معاینه هم
مِنْسبحة الابرار
والی مصر ولایت ذوالنون
آن به اسرار حقیقت مشحون
گفت در کعبه مجاور بودم
در حرم حاضر و ناظر بودم
ناگه آشفته جوانی دیدم
چه جوان، سوخته جانی دیدم
لاغر و زرد شده همچو هلال
کردم از وی ز سر مهر سؤال
که مگر عاشقی ای شیفته مرد
که بدین سان شده‌ای لاغر و زرد
گفت آری به سرم شور کسی است
که چو من عاشق شیداش بسی است
گفتمش یار به تو نزدیک است
یا چو شب، روزت ازو تاریک است
گفت در خانهٔ اویم همه عمر
خاک کاشانهٔ اویم همه عمر
گفتمش یکدل و یکروست به تو
یا ستمکار وجفاجوست به تو
گفت هستیم به هم شام و سحر
درهم آمیخته چون شیر و شکر
گفتمش یار تو ای فرزانه
با تو همواره بود هم خانه
سازگار تو بود در همه کار
به مراد تو بود کارگزار
لاغر و زرد شدی بهر چه‌ای
سر به سر درد شده بهر چه‌ای
گفت رو رو که عجب بی خبری
به کزین گونه سخن درگذری
محنت قرب ز بُعد افزونست
دلم از محنت قربش خونست
هست در قرب همه بیم زوال
نیست در بُعد جز امید وصال
آتش بیم دل و جان سوزد
شمع امید روان افروزد
مِنْتحفة الاحرار
گفت به مجنون صنمی در دمشق
کی شده مستغرق دریای عشق
عشق چه و مرتبهٔ عشق چیست
عاشق و معشوق درین پرده کیست
عاشق یکرنگ حقیقت شناس
گفت که ای محو امید و هراس
نیست درین پرده بجز عشق، کس
اول و آخر همه عشق است و بس
عاشق و معشوق ز یک مصدرند
شاهد غیبیت یکدیگرند
عشق به هر سینه که کاوش کند
خون دل از دیده تراوش کند
عشق مجازی به حقیقت قوی است
جذبهٔ صورت، کشش معنوی است
عشق کجا دامن آلودگی
عشق کجا، راحت و آسودگی
عشق ز وسواس بود بی غرض
عشق نه جوهر بود و نی عرض
هرکه دم از عشق زد و مُرد ازو
زندگی‌ای یافت که برخورد ازو
ای به صف تیره دلان خم زده
از صفت اهل صفا دم زده
شیوهٔ صوفی چه بود نیستی
چند تو بر هستی خود ایستی
گر تو نه‌ای این همه آوازه چیست
هر نفس، این زمزمهٔ تازه چیست
قالب تو رومی و دل زنگی است
رو که نه این شیوهٔ یکرنگی است
باطن رومی، دل زنگی که چه
رنگ یکی گیر دو رنگی که چه
رشتهٔ تسبیح تو دام ریاست
مهرهٔ آن دانهٔ دام هواست
پیش که با خاک شوی خاک شو
پیش که ناپاک روی پاک رو
بر در هر پیر کمربندیت
به که به سر تاج خداوندیت
در حرم پیر سبک سایه شو
در گهرش گنج گرانمایه شو
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۴۳ - جمالی دهلوی
از اکابر شاه جهان آباد و از وارستگان آن دیار فرح بنیاد. به معارف ذات حقانی و محامد صفات انسانی موصوف و معروف بوده و از اسباب دنیوی به لنگی و پوست تختی قناعت نموده. به شیخ بهاءالدین کنبو که شیخی صاحب حال و او را خال بوده، ارادت داشته و مدتی لوای سیاحت ایران افراشته. در هرات با مولوی جامی ملاقات نموده و بعد از لطایف، صحبت یکدیگر را دریافتند. غرض، صاحب خیالات متین و احوالات گزین بوده. از اشعار آن جناب است:
عشق را طی لسانی است که صد ساله سخن
یار با یار به یک چشم زدن می‌گوید
مِنْاشعاره
ما را از خاک کویت پیراهنی است برتن
آن هم ز آب دیده، صد چاک تا به دامن
٭٭٭
ویرانه دلم را گنجی است یاد رویت
در وی خیال زلفت چون مار کرده مسکن
٭٭٭
دو گزک بوریا و پوستکی
دلکی پر ز درد و دوستکی
٭٭٭
این قدر بس بود جمالی را
عاشق رند لاابالی را
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۴۴ - جمالی اردستانی قُدِّسَ سِرُّه
و هو قطب العاشقین و غوث الموحدین شیخ المجرد و عارف الموحد، جمال الدین محمد پیری است شوریده جان و صافی ضمیری است شیرین زبان. حاوی فضایل صوری و معنوی و جامع خصایل انسانی و ملکی، مرید جناب پیر مرتضی اردستانی بوده. در خدمت آن جناب تحصیل مراتب معنوی نموده. از اماجد محققین و اعاظم عارفین گردید و مدتی به طریق سیاحت در ولایات گردش گزید. صاحب چندین هزار بیت متین است و مثنویاتش پسندیدهٔ موحدین است به زعم فقیر. پس از جناب شیخ عطار به کثرت نظم و مزید مثنویات معارف آیات کسی از اهل حال نمی‌تواند با وی برابری نماید و با آنکه فقیر، همهٔ منظومات آن جناب را ندیده، زیاده از پنجاه هزار بیت از لآلی آبدار اشعارش را در سلک مرور و مطالعه کشیده و اسامی بعضی از آنها این: کشف الارواح، شرح الواصلین، روح القدس، فتح الابواب، مهر افروز، کنز الدقایق، تنبیه العارفین، محبوب الصدیقین، مفتاح الفقر، مشکوة المحبین، معلومات مثنویات، استقامت نامه، نورٌ علی نور و ناظر و منظور و مرآت الافراد، دیوان قصاید و غزلیات و ترجیعات و غیره. غرض وفات جناب پیر در سنهٔ ۸۷۹، تیمّناً و تبرّکاً قدری از افکار ابکار آن جناب نوشته می‌شود:
مِنْحقایقه
آنچه من بینم اگر خلق جهان دیدی یقین
روز و شب همچون فلک سرگشته وجویاستی
زاهد امروز ار بدیدی چشم پرآشوب دوست
کی در آن پژمردگی وعدهٔ فرداستی
هرکه او مجروح تیر غمزهٔ جانان نشد
کافر اصلی گر شیخ است وگر مولاستی
مهدی و هادی من جز نور یارم کی بود
عاشقان را کار کی با مؤمن و ترساستی
٭٭٭
چشم در ره دار و جان بیدار و دل در انتظار
تا مراد جان ودل ناگه درآید در کنار
روی بی رنگی ندیدی، رای یکرنگی گزین
زانکه یک رنگان در این ره واصلند ای مردکار
ای طلبکار معافی اول از خود دور شو
چون زخود گردی مبرّا خودنبینی غیر یار
خون و غم و درد سوز مبتدیان را بود
منتهی رازدان یافت سکون و قرار
هر دل و هر همتی مسکن و جاییش هست
زاغ به سرگین پرد باز بَرِ شهریار
غوطه خورید ای یلان در تک دریای جان
بو که به چنگ آورید آن گهر شاهوار
٭٭٭
بیا بیدار شو جانا اگر داری سر یاری
که دولتها عیان دیدم من اندر سیر بیداری
مشو غافل اگر مردی که غفلت خواب می‌آرد
بغیر از خواب حیوانی فراوان خوابها داری
٭٭٭
قانع مباش ای دل با حرف قیل و قالی
دردی طلب ز مردان با ذوق و کشف حالی
رندان و پاکبازان این شیوه نیک دانند
تو نام و ننگ داری محروم ازین وصالی
٭٭٭
دل دید سر زلفی، شد عاشق و شیدایی
گفتم که چه سرداری، گفتا سر سودایی
گفتم که چه می‌بینی کارام نمی‌گیری
گفتا که برو واپرس زان دلبر هرجایی
عالم همه حیرانندو آشفته و سرگردان
جز آنکه تو برهانیش از خویش و به خود خوانی
رباعیات
آن سرو روان ز بوستان دگر است
وان غنچه دهان ز گلستان دگر است
آن عطر فروشی که تو نامش دانی
هر روز به شکلی به دکان دگر است
٭٭٭
از قید خودی به در دویدن چه خوشست
در عالم بی نشان رسیدن چه خوشست
آن روی که رشک زهره و مهر و مه است
هر دم به هزار شیوه دیدن چه خوشست
٭٭٭
دم را دم عشق دان و غم را غم یار
با این دم و غم توان شدن محرم یار
هر دل که درو سوز محبت باشد
زنهار جدا مبین دمش از دم یار
٭٭٭
من در عجبم که هر که خواهد مردن
با خود بجز از کفن نخواهد بردن
از بهر چه آزار خود و یار کند
و آماده کند آنچه نخواهد خوردن
٭٭٭
خواهی که ازین ورطه به جایی برسی
یا بر سر کوی دلربایی برسی
عاشق شو و دردمند و رسوای جهان
تا بو که ازین خوان به نوایی برسی
مِنْمثنوی کشف الارواح
پس و پیش وجود ای شاه کونین
تویی پیدا و روشن عین در عین
بجز تو کس ندانم در جهان من
نبینم جز رخت در این و آن من
کسی کو برگزینندش به عالم
دهندش جام زهر و شربت غم
سر افرازیت باید در قیامت
ملامت کش، ملامت کش، ملامت
خدا را کم نشین با اهل عادت
که تا پنهان شود روی عبادت
بجز آیات عشق اندر جهان نیست
دل آگه ولی اندر میان نیست
چو گردد شش جهت یک خادم تو
شود غالب به شیطان آدم تو
اگر خواهی تو عشق لایزالی
بیا در دیده کش خاک جمالی
بیاور رزق دل از بهر انسان
که دل بس فارغ است از آب و از نان
نباشد به کسی کو فرد نبود
نباشد دل که در وی درد نبود
به چشم عاشق و در جان معشوق
یکی نوریست روشن در دو صندوق
ولی کو در دلی شد محوو ناچیز
به دست دل به دامانش در آویز
زبان اهل در آیات حق است
که دلشان دائماً مرآت حق است
حدیث راستان دل می‌پذیرد
دل از قول کجان بی شک بمیرد
مگر سوز محبت زین علایق
بسوزاند که دل بیند حقایق
ز ذکر و صوم و خلوت ای طلبکار
نبیند کس یقین دیدار دلدار
ببیند نوری از نزدیک و از دور
ولی گردد از آن انوار مغرور
چو شیطان گردد او خودبین و خود دوست
ز دنبه روزی‌اش نبود بجز پوست
ادب باش ای پسر تا نیست گردی
ادب گردی چو جام عشق خوردی
جهان غافل ز فعل و مکر و دستانش
نمی‌بینند رویش غیر مستانش
خوشا آن دم خنک آن روزگاری
که بیند چشم یاری روی یاری
قیامت باشد آن ساعت که مستی
برافشاند به روی دوست دستی
قلندروار برخیز از یکی موی
که مویی در نگنجد اندرین کوی
درین ره دیدهٔ خونبار خوش بو
اگر داری دلی خونخوار خوش بو
خوشا آن کس که مغزی یافت در پوست
که پیش از مرگ رخ بنمایدش دوست
تو بیرون کن ز دل جنگ و کدورت
که بینی ذات رادر سر صورت
بدوزد بر دَرَد سازد گدازد
گهی ضربت زند، گاهی نوازد
اگر خواند چو خاک آهسته باشد
وگر راند مثال خسته باشد
کسی گیرد چو من جانان در آغوش
که سازد هرچه جز جانان فراموش
یقین می‌دان که هرچ آن فاش و پیداست
اسیر ماست گر زشتست و زیباست
مِنْمثنوی شرح الواصلین
کیست انسان آنکه انسش با خداست
که دوایش درد و درد او دواست
هر دلی کو نیست دایم دردناک
نیست واصل، نیست داخل، نیست پاک
هر وصالی کش فراقی در پی است
لایق عقل و دل و دانا کی است
وصل خواهی از خدا غایب مباش
شه نبینی غایب از نایب مباش
هر دل کو درد عشقش حاصل است
واصل است و واصل است و واصل است
هستی بنده حجاب بنده است
ورنه مهر دوست خوش رخشنده است
خودشکن شو، خودشکن شو، خودشکن
تا رهی از نقص‌های ما و من
پاکی ظاهر به آب ظاهر است
پاکی باطن به عشق قاهر است
زاد مستان چیست نقل است و شراب
منزل حق چیست دل‌های خراب
آنکه شد مست از دو چشم مست او
مست گردد هرکه گیرد دست او
ای خدا بگشا درِ فتح و فتوح
تا که عجب علم نکشد شمع روح
مایهٔ دوری به حق ذوالجلال
نیست غیر از حب جاه و میل مال
غیر اهل عشق کز خود رسته‌اند
باقیان خود را به قیدی بسته‌اند
هرکه خواهد این کباب و این شراب
گو بنه سرپیش پای بوتراب
تا جمالی دید روی و موی او
چشم ترکش دید و شد هندوی او
مِنْمثنوی روح القدس
به اسم عظیم و به ذات قدیم
که عشق است و بس، هرچه هست ای حکیم
به گیسوی آشفتهٔ پرشکن
که عشق است و بس هرچه هست ای ثمن
در این دشت و کشور به هم زد دو بال
جهان شد منقش ز زرد و ز آل
به پیش تو عین است و شین است و قاف
چه گویم چه گویم ز سیمرغ و قاف
به جان علی و به روح رسول
که بنمود آن شه به قدر عقول
به آن زلف پرچین که زنجیر ماست
به نور و صفایی که در پیر ماست
که بی عشق و بی درد و بی سوز و آه
نیابی نیابی تو پایان راه
تو دربند خویش و گرفتار خویش
نبینی نبینی رخ یار خویش
کزین دم دو صد جان به وامم دهند
وزان شمع روشن پیامم دهند
به دستور پروانه پر برزنم
چو پروانه خود را بر آذر زنم
نبی و ولی ای پسر زینهار
یکی دان یکی بین مخیزان غبار
یکی در دو بین و دو بین در یکی
نگر تا نیفتی ازین درشکی
طلبکار مایی و جویای ما
روان چون صدف شو به دریای ما
من این پرده آخر به هم بر درم
که در چین زلفش به بند اندرم
کس انباز من نیست جز درد من
همین سوز شمع است در خورد من
چو پروانه گردی شوی زار شمع
که پروانه داند ره نار شمع
چه خوش گفت آن عاشق روزبه
که با درد جانان شب از روز به
مِنْمثنوی مهرافروز
حکمت و همت و محبت یار
هرکه یابد یقین شود سالار
انبیای خدا چنان باشند
که چو خورشید و بی نشان باشند
اولیا نیز در دیار علوم
سیرشان مختلف بود چو نجوم
آن یکی سوز و ساز جان ودلست
وان دگر چاره ساز آب و گلست
آن یکی ناظر مقامات است
وان دگر پاسبان هر ذات است
وان دگر در رقم مجوییدش
او شهید است هان مشوییدش
گر بیابید گرد رهگذرش
حلقه گردید حلقه گرد درش
مرد با همت ای فقیر آن است
که گدای در فقیران است
مِنْمثنوی کَنز الدقایق
تازه نگاری طلب ای جان ودل
تا که روان بگذری از آب و گل
چشم ازین نیک و بدی‌ها بدوز
هرچه بجز اوست سراسر بسوز
ای دل آزرده مگو شرح پوست
دوست غیور است مجو غیر دوست
قامت دلجوی دلارام من
برده به کلی ز دل آرام من
گر بگدازی تو گدازی دلم
ور بنوازی تو نوازی دلم
خاک من از حب تو بسرشته‌اند
عشق تو درجان ودلم کشته‌اند
عشق به هر رو که جمال آورد
عالم صورت به زوال آورد
هرکه در این بحر شگرف اوفتاد
دور ز اخبار و ز حرف اوفتاد
پند من ار نشنوی ای جان ودل
زود بود زود که گردی خجل
ای تو پناه همه جویندگان
وی تو زبان همه گویندگان
هرچه پسند تو بود آن دهم
کانچه عطای تو بود آن نهم
زیستن و خوردن و خفتن مباد
جز تو و جز ذکر تو گفتن مباد
بادهٔ صورت همه جنگ آورد
عشق مجاز آرد و رنگ آورد
فکر خود و ذکر خود و کار خود
جمله فرو ریز بر یار خود
آه مکن راه مجو نزد دوست
نغز نشین، مغز ببین زیر پوست
گنگ به آن دم که دم از وی نزد
یا دو سه پیمانه از آن می نزد
کور به آن دیده که آن رو ندید
بیدل و بدخوست که آن خو ندید
جادوی مکار ستمکار من
غمزه فرو ریخت به آزار من
صورت معشوقه که آن جان ماست
ساغر و پیمانه و پیمان ماست
گر بکشد ور بکشد خوی اوست
حاکم دل نرگس جادوی اوست
جرم ز ما لطف و کرم زان اوست
صبر ز ما جور و ستم زان اوست
تا به ابد گر ننماید جمال
کافرم ار باز نمایم ملال
گاه قرار است، گهی بی قرار
این چه قرار است که داده است یار
هرچه شنیدی و بدیدی نه اوست
هرچه گزیدی و گزیدی نه اوست
مِن مثنوی تنبیه العارفین
آنان که درین جهان فانی
جویند حیات جاودانی
از هستی خویش عار دارند
بر دل همه داغ یار دارند
هم خانه و یار مقبلان باش
همراه و رفیق بی دلان باش
با هرچه یکی شوی همانی
زنهار مباز زندگانی
دل وقف نگاه جانفزا کن
جان نیز طلب کن و فدا کن
چون جان به فدای یار کردی
نقد دل و دین نثار کردی
از درد برستی و ز درمان
نی وصل بماند و نه هجران
این منزل و راه مرد باشد
مردی که ز خویش فرد باشد
دانا نشود کسی به تکرار
زنهار بکوش و دل به دست آر
دلهای پر از غبار و آشوب
هرگز نشود مقام محبوب
الحاد رهی است بی سرانجام
با صورت پخته معنی خام
اندر پی هر نظر نظرهاست
واندر سر هر سفر سفرهاست
ای غافل تن پرست تن دوست
تا چند رَوی چو سگ پی پوست
ایمان به حیات جان نداری
جز همت آب و نان نداری
عارف حیل و حسد نداند
در دیده بجز احد نداند
آزار دل کسی نجوید
خاری کشد و گلی نبوید
مِنْمثنوی محبوب الصدیقین
دل به محبوب ده که زنده شوی
شه شوی شاه، گر تو بنده شوی
بندگی کن که زندگی یابی
زندگی خود ز بندگی یابی
خواجه این مفلسی ز بیکاری است
غم و اندوه تو ز بی یاری است
مار بینی و یار پنداری
گرگِ مرده شکار پنداری
چون تو بسیار گول بی حاصل
دل نهادند اندرین منزل
آخر کار شرمسار شدند
در بر دوست بی وقار شدند
فقر تحقیق هست و صورت هست
تو مشو مست روی صورت پست
عاشق و طالب ملامت باش
بری از راحت و سلامت باش
عمل خود چو گنج پنهان کن
دل به دست آر و خانه ویران کن
عاشقان جز پی بلا نروند
بر سر دار بی رضا نروند
گر بدانی حقیقت غم عشق
نشوی جز انیس و همدم عشق
کس چه داند که چیست عشق ای دل
که نه پیداستش ره و منزل
گر چه عمان عشق در جوش است
لیک این سرّ نه لایق گوش است
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۴۵ - جلال الدین بلخی معروف به مولوی معنوی
و هو جلال الدین محمدبن بهاءالدین محمد سلطان محققین و برهان مدققین است. أَباً عَنْجَدّ از فضلای روزگار و علمای نامدار بوده. بهاءالدین محمد والد ماجد مولانا اقتباس طریقت از حضرت شیخ الاکبر شیخ نجم الدین کبری نموده بود. خواص و عوام آن مملکت را به وی اخلاص و ارادت بود. به حدی که کثرت مریدین مایهٔ خوف سلطان محمد خوارزمشاه گردید. بالاخره به رنجش انجامید. لهذا مولانا بهاءالدین بامتعلقین از بلخ به عزم حجاز هجرت گزید. در نیشابور شیخ عطار را ملاقات و شیخ سفارش تربیت جلال الدین محمد به وی فرموده و مثنوی اسرارنامه به او عنایت نمود و در آن وقت جناب مولوی شش ساله بوده‌اند. غرض، بعد از زیارت مکهٔ معظمه به استدعای سلطان علاءالدین کیقباد سلجوقی پادشاه روم در قونیهٔ روم توقف گزین شدند. بعد از چندی مولانا بهاءالدین وفات یافت و به روضهٔ رضوان شتافت. کمالات و فضایل مولوی به مرتبه‌ای رسید که هر روز چهارصد فاضل در زمرهٔ تلامذه در مدرس وی حاضر شدند. بالاخره به خدمت شیخ شمس الدین تبریزی رسید و ارادت او را گزید و این کلمات مشهور و در اغلب کتب مسطور است. کمالات آن جناب محتاج به تحریر و تقریر نیست. مثنوی ایشان معروف است. دیوانی مبسوط نیز به نام شیخ شمس الدین تبریزی تمام فرموده‌اند. وفاتش در سنهٔ ۶۷۲ و از اشعار آن جناب اختصاراً این ابیات نوشته می‌شود.
مِنْغزلیّاته قُدِّسَ سِرُّه
چنانکه آب حکایت کند ز اختر و ماه
ز عقل و روح حکایت کنند قالب‌ها
٭٭٭
ای مرده‌ای که در تو ز جان، هیچ بوی نیست
رو رو که عشق زنده دلان مرده شوی نیست
اول بدان که عشق نه اول نه آخر است
هر سونظر مکن که از آن سوی، سوی نیست
٭٭٭
شمع جان را گرو این لگن تن چه کنی
این لگن گر نبود شمع ترا صد لگن است
٭٭٭
تو هر خیال که کشف حجاب پنداری
بیفکنش که ترا خود همان حجاب شود
٭٭٭
کدام دانه فرو رفت در زمین که نرست
چرا به دانهٔ انسانت این گمان باشد
٭٭٭
حس چو بیدار بود خواب نبیند هرگز
از جهان تا نرود دل به جهانی نرسد
٭٭٭
هزار مرغ عجیب از گل تو برسازند
چو ز آب و گِل گذری تا دگر چهات کنند
٭٭٭
ستاره نیست خدا را که در زمین گردد
که در هوای ویست آفتاب چرخ کبود
٭٭٭
خنک آن قمار بازی که بباخت هرچه بودش
بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر
٭٭٭
خوش از عدم پرد همی این صدهزار مرغ
وز یک کمان همی پرد این صدهزار تیر
٭٭٭
گر تو فرعون منی از ملک تن بیرون کنی
در میان جان ببینی موسی هارون خویش
٭٭٭
بنمودمی نشانی، ز جمال او ولیکن
دو جهان به هم برآید، سرشور و شر ندارم
٭٭٭
نه شبم، نه شب پرستم که حدیث خواب گویم
چو غلام آفتابم، همه ز آفتاب گویم
٭٭٭
به سر مناره اشتر رود و فغان برآرد
که شدم نهان من اینجا مکنید آشکارم
٭٭٭
تا عاشق آن یارم در کارم و بیکارم
سرگشته و پابرجا مانندهٔ پرگارم
گویند رفیقانم کز عشق بپرهیزم
از عشق بپرهیزم پس با که درآویزم
٭٭٭
قدحی دارم بر کف به خدا تا تو نیایی
همه تا روز قیامت نه بنوشم نه بریزم
٭٭٭
دل من رفت به بالا، تن من ماند به پستی
من بیچاره کجایم، نه به بالا نه به پستم
٭٭٭
من از برای مصلحت در حبس دنیا مانده‌ام
حبس از کجا، من از کجا، مال که رادزدیده‌ام
٭٭٭
حاصل عمرم سه سخن بیش نیست
خام بدم، پخته شدم، سوختم
٭٭٭
من نه خود آمدم اینجا که به خود باز روم
هرکه آورد مرا باز برد در وطنم
٭٭٭
من از عالم ترا تنها گزیدم
روا داری که من تنها نشینم
٭٭٭
لاف محبتت زنم تا نفسی است در تنم
گر به تمام عمر خود بی تو دمی زنم، زنم
٭٭٭
بعد هزار سال اگر برلحدم تو بگذری
مشک شود همه گلم، روح شود همه تنم
٭٭٭
تهمت دزد برزنم هر که نشانت آورد
کاین ز کجا گرفته‌ای آن ز کجا خریده‌ای
آینه‌ای خریده‌ای می‌نگری جمال خود
در پس پرده رفته‌ای پردهٔ ما دریده‌ای
٭٭٭
می‌گفت در بیابان رند دهل دریده
صوفی خدا ندارد او نیست آفریده
٭٭٭
بر بیضهٔ دل باش هان مانند مرغی دیده بان
کز بیضهٔ دل زایدت مستی ذوق و قهقهه
٭٭٭
اگر تو یار نداری چرا طلب نکنی
وگر به یار رسیدی چرا طرب نکنی
٭٭٭
مباش خستهٔ هستی خراب باش خراب
یقین بدان که خرابی است عین معموری
٭٭٭
گه گه گمان بریم که این جمله فعل ماست
این هم ز تست مایهٔ پندار ما تویی
٭٭٭
جهان چون تو مرغی ندید و نبیند
که هم فوق بامی و هم در سرایی
٭٭٭
از خلق جهان کناره می‌گیرد
آن را که تو در کنار می‌آیی
٭٭٭
درین خانه نمی‌یابم جز او کس
تو هشیاری درآ شاید ببینی
من رباعیاته
انصاف بده که عشق نیکوکار است
زان است خلل که طبع بدکردار است
تو شهوت خویش را لقب عشق نهی
از عشق تو تا عشق رهی بسیار است
٭٭٭
در مذهب عاشقان قرار دگر است
وین بادهٔ ناب را خمار دگر است
٭٭٭
هر علم که در مدرسه حاصل گردد
کار دگر است و عشق کار دگر است
٭٭٭
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست
تا کرد مرا خالی و پر کرد ز دوست
اجزای وجودم همگی دوست گرفت
نامی است ز من برمن و باقی همه اوست
٭٭٭
در سینهٔ هر که ذره‌ای دل باشد
بی عشق تو زندگیش مشکل باشد
با زلف چو زنجیر گره در گرهت
دیوانه کسی بود که عاقل باشد
٭٭٭
الْجَوْهَرُ فَقْرٌ وَسِوَی الْفَقْرِ عَرَض
الْفَقْرٌ شِفاءٌ وَ سِوَی الْفَقْرِ مَرَض
الْعالَمُ کُلُّهُ خِداعٌ وَ غُرور
الْفَقْرُ مِنَ الْعالَمِ سِرٌّ وغَرَض
٭٭٭
جز من اگرت عاشق و شیداست بگو
ور میل دلت به جانب ماست بگو
گر هیچ مرا در دل تو جاست بگو
ور هست بگو، نیست بگو، راست بگو
مِنْمثنویه نَوَّر اللّهُ رُوْحَهُ
شادباش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علت‌های ما
عاشقی پیداست از زاری دل
نیست بیماری چو بیماری دل
خوشتر آن باشد که سرّ دلبران
گفته آید در حدیث دیگران
عشقهایی کز پی رنگی بود
عشق نبود عاقبت ننگی بود
عاشقان جام فرح آنگه کشند
که به دست خویش خوبانشان کشند
کار پاکان را قیاس از خود مگیر
گرچه باشد در نوشتن شیر شیر
صد هزاران دام و دانه است ای خدا
ما چو مرغان ضعیف بی نوا
گر هزاران دام باشد هر قدم
چون تو با مایی نباشد هیچ غم
ما چو ناییم و نوادر ما ز تست
ما چو کوهیم و صدا در ما زتست
ما همه شیران ولی شیر عَلَم
حمله‌مان از باد باشد دمبدم
حمله مان از باد و ناپیداست باد
جان فدای آنکه ناپیداست باد
گر بپرانیم تیر آن نی ز ماست
ما کمان و تیراندازش خداست
هرکه او بیدارتر پُر دردتر
هرکه او آگاه‌تر رخ زردتر
یک گهر بودیم همچون آفتاب
بی گره بودیم و صافی همچو آب
چون به صورت آمد آن نور سره
شد عدد چون سایه‌های کنگره
کنگره ویران کنید از منجنیق
تا رود فرق از میان آن فریق
جان بی معنی درین تن بی خلاف
هست همچون تیغ چوبین در غلاف
تا غلاف اندر بود باقیمت است
چون برون شد سوختن را آلت است
دیدهٔ ما چون بسی علت دروست
رو فنا کن دید خود در دید دوست
گردش چرخه رسن را علت است
چرخه گردان را ندیدن ذلت است
پایه پایه رفت باید سوی بام
هست جبری بودن اینجا طبع خام
پای داری چون کنی خود را تولنگ
دست داری چون کنی پنهان تو چنگ
گر به صورت آدمی انسان بدی
احمد و بوجهل خود یکسان بُدی
از که بگریزیم از خود، ای محال
از که برتابیم از حق، ای وبال
صورت و معنی چو شیر و بیشه دان
یا چو آواز سخن اندیشه دان
از سخن صورت بزاد و باز مرد
موج خود را باز اندر بحر برد
صورت از بی صورتی آمد برون
باز شد کانّا اِلَیْهِ راجِعُون
گر به جهل آییم آن زندان اوست
ور به علم آییم آن ایوان اوست
گر بگرییم ابر پر رزق وی‌ایم
ور بخندیم آن زمان برق وی‌ایم
ماکه‌ایم اندر زمان پیچ پیچ
چون الف کو خود ندارد هیچ هیچ
یاد آرید ای مهان زین مرغ زار
یک صبوحی در میان مرغزار
یاد یاران یار را میمون بود
خاصه کان لیلی و آن مجنون بود
این روا باشد که من در بند سخت
گه شما بر سبزه گاهی بر درخت
ای عجب آن عهد و آن سوگند کو
وعدهای آب لب چون قند کو
ای جفای تو ز دولت خوبتر
انتقام تو ز جان محبوب‌تر
از حلاوت ها که دارد جور تو
از لطافت کس نیارد غور تو
نار تو این است نورت چون بود
ماتمت این است سورت چون بود
نالم و ترسم که او باور کند
وز ترحم جور را کمتر کند
عاشقم بر قهر و بر لطفش به جدّ
بوالعجب من عاشق این هر دو ضدّ
چند امانم می‌دهی ای بی امان
ای تو زه کرده به کین من کمان
یا جواب من بگو یا داد ده
یا مرا ز اسباب شادی یاد ده
قافیه اندیشم و دلدار من
گویدم مندیش جز دیدار من
حرف و گفت و صوت را برهم زنم
تا که بی این هر سه با تو دم زنم
یاوه کرده وسوه باشی دلا
گر طرب را باز دانی از بلا
ای گران جان خوار دیدستی مرا
زان که بس ارزان خریدستی مرا
هرکه او ارزان خرد ارزان دهد
گوهری طفلی به قرص نان دهد
مرد و زن چون یک شوند آن یک تویی
چون که یک ها محو شد بی شک تویی
از غم و شادی نباشد جوش ما
با خیال و وهم نبود هوش ما
باده در جوشش گدای جوش ماست
چرخ در گردش گدای هوش ماست
باده از ما مست شد، نی ما ازو
قالب از ما هست شد نی ما ازو
این همه گفتیم لیکن در بسیج
بی عنایات خدا هیچیم، هیچ
مطلق آوازها از شه بود
گرچه از حلقوم عبداللّه بود
کفر هم نسبت به خالق حکمت است
چون به ما نسبت کنی کفر آفت است
سوی من منگر به خواری سست سست
تا نگویم آنچه در رگ‌های تست
عقل خود را از من افزون دیده‌ای
تو من کم عقل را چون دیده‌ای
چونکه عقل تو عقیلهٔ مردم است
خودنه عقل است آن که مار و کژدم است
موسی و فرعون را معنی رهی
ظاهر این ره دارد و آن بی رهی
چون که بی رنگی اسیر رنگ شد
موسئی با موسئی در جنگ شد
چون به بی رنگی رسی کان داشتی
موسی و فرعون دارند آشتی
این عجب این رنگ از بی رنگ خاست
رنگ با بی رنگ چون در جنگ خاست
اینت خورشید نهان در ذره‌ای
شیر نر در پوستین بره‌ای
در حروف مختلف شور و شکی‌ست
گرچه از یک روی سر تا پا یکیست
آن یکی رو ضد و دیگر متحد
از یکی رو هزل و دیگر روی جد
هر نبی و هر ولی را مسلکی است
لیک تا حق می‌برد جمله یکی است
آینه هستی چه باشد نیستی
نیستی بگزین گر ابله نیستی
هستی اندر نیستی بتوان نمود
مالداران بر فقیر آرند جود
بر بدی‌های بدان رحمت کنید
بر منی و خویش بینی کم تنید
علم چون بر دل زند یاری شود
علم چون بر تن زند ماری شود
اسم خواندی رو مسما را بجو
مه به بالا دان نه اندر آب جو
هرچه جز عشق خدای احسن است
گر شکرخواری است آن جان کندن است
کُلُّ شَیءٍ مَا خَلاَ اللّهَ باطِلُ
اِنَّ فَضْلَ اللّهِ غَیْمٌ هَاطِلُ
اُقْتُلُونی یا ثِقاتی لایماً
اِنَّ فُی قَتْلِی حَیاتِی دائِما
از تو ای بی نقش با چندین صور
هم مشبه هم موحد خیره سر
مفترق شد آفتاب جان‌ها
در درون روزن ابدان ها
چون نظر در قرص داری خوریکی است
وان که شد محجوب ابدان در شکی است
ای برادر تو همه اندیشه‌ای
مابقی تو استخوان و ریشه‌ای
گر گل است اندیشهٔ تو گلشنی
ور بود خاری تو هیمهٔ گلخنی
هیچ گنجی بی دد و بی دام نیست
جز به خلوتگاه حق آرام نیست
افکن این تدبیر خود را پیش دوست
گرچه تدبیرت هم از تدبیر اوست
ای بسا کس را که صورت راه زد
قصد صورت کرد و بر اللّه زد
این جهان نیست چون هستان شده
وان جهان هست بس پنهان شده
دست پنهان و قلم بین خط گذار
اسب در جولان و ناپیدا سوار
آنچه پیدا عاجز و پست و زبون
وآنچه ناپیدا چنین تند و حرون
می درد می‌دوزد این خیاط کو
می‌دمد می‌سوزد این نفاظ کو
ساعتی کافر کند صدیق را
ساعتی مؤمن کند زندیق را
صِبْغةاللّه هست رنگ خُمّ هو
پیسه‌ها یک رنگ گردد اندرو
چون در آن خُم افتد و گوییش قُمْ
از طرب گوید منم خُم لاتَلمُ
این منم خود خُم اناالحق گفتن است
رنگ آتش دارد اما آهن است
شد ز رنگ و طبع آتش محتشم
گوید او من آتشم، من آتشم
آتش چه آهن چه لب ببند
ریش تشبیه و مشبه را بخند
ای ملامت گو سلامت مر ترا
ای سلامت جو رها کن تو مرا
جان من کوره است و با آتش خوشست
کوره را این بس که خانهٔ آتش است
باز دیوانه شدم من ای طبیب
باز سودایی شدم من ای حبیب
حلقه‌های سلسله تو ذوفنون
هر یکی حلقه دهد دیگر جنون
چون قلم در دست غداری بود
لاجرم منصور برداری بود
در وجود ما هزاران گرگ و خوک
صالح وناصالح و خوب و خشوک
حکم آن خو راست کاو غالب تراست
چون که زر بیش از مس آمد آن زر است
سیرتی کان در وجودت غالب است
هم بر آن تصویر حشرت واجب است
می‌رود از سینه‌ها در سینه‌ها
از ره پنهان صلاح و کینه‌ها
ما زبان را ننگریم و قال را
ما درون را بنگریم و حال را
ملت عشق از همه دین‌ها جداست
عاشقان را مذهب و ملت خداست
ای خنک آن کس که بیند روی تو
یا در افتد ناگهان در کوی تو
در بهاران زاد و مرگش در دی‌است
پشه کی داند که این باغ از کی است
آزمودم عقل دوراندیش را
بعد ازین دیوانه خواهم خویش را
هرکه گوید جمله حقند احمقی است
هرکه گوید جمله باطل آن شقی است
لفظ در معنی همیشه نارَسان
زان پیمبر گفت قَدْکَلَّ اللسان
ابلهان تعظیم مسجد می‌کنند
در شکست اهل دل جد می‌کنند
آن مجاز است این حقیقت ای خران
نیست مسجد جز درون سروران
تادل مرد خدا نامد به درد
هیچ قومی را خدا رسوا نکرد
گر شود عالم پر از خون مال مال
کی خورد مرد خدا الا حلال
جان نباشد جز خبر در آزمون
هرکه را افزون خبر جانش فزون
نور را هم نور شو با نار نار
جای گل گل باش جای خار خار
از غم بی آلتی افسرده است
نفس اژدرهاست او کی مرده است
از نظرگاه است ای مغز وجود
اختلاف مؤمن و گبر و یهود
تو یکی تو نیستی ای خوش رفیق
بلکه گردونی و دریایی عمیق
هر زمان دل را دگر رایی بود
آن نه از دی لیک از جایی بود
پس چرا ایمن شوی از رای دل
عهد بندی تا شوی آخر خجل
این هم ازتأثیر حکم است وقدر
چاه می‌بینی و نتوانی حذر
دل تو این آلوده را پنداشتی
لاجرم دل ز اهل دل برداشتی
ای بسا معشوق کاید ناشناخت
پیش بدبختی نداند عشق باخت
مرگ هرکس ای پسر همرنگ اوست
پیش دشمن دشمن و بر دوست، دوست
از تو رُسته است ار نکوی است ار بد است
ناخوش، و خوش در وجودت از خود است
نفی از یک چیز و اثباتش رواست
چون جهت شد مختلف نسبت دوتاست
هرچه از وی شاد گردی در جهان
از فراق او بیندیش آن زمان
زانچه گشتی شاد بس کس شاد شد
آخر از وی جست و همچون باد شد
هرکجا تو با منی من خوشدلم
گر بود در قعر گوری منزلم
هرکجا باشد شه ما را بساط
هست صحرا گر بود سَمُّ الخِیاطْ
آزمودم مرگ من در زندگی است
چون رهم زین زندگی پایندگی است
اُقْتلُوُنی اُقْتُلُونی یا ثقات
اِنَّ فی قَتلی حیاتی فی الحَیات
بدر می‌جویم از آنم چون هلال
صدر می‌جویم در این صف نعال
از جمادی مُردم و نامی شدم
از نما مردم به حیوان سر زدم
مردم از حیوانی و آدم شدم
پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم
حملهٔ دیگر بمیرم از بشر
تا برآرم از ملایک بال و پر
از ملک هم بایدم جستن ز نو
کُلُّ شیٍ هالِکُ إلّا وَجْهَهُ
بار دیگر از ملک پران شوم
آنچه اندر وهم ناید آن شوم
پس عدم گردم عدم، چون ارغنون
گویدم اِنّا اِلَیْهِ راجعُون
آب کوزه چون در آب جو شود
محو گردد در وی و چون او شود
هیچ عاشق خود نباشد وصل جو
که نه معشوقش بود جویای او
چون درین دل برق مهر دوست جست
اندر آن دل دوستی می‌دان که هست
تشنه می‌نالد که کو آب گُوار
آب هم نالد که کُو آن آب خوار
جذب آب است این عطش در جان ما
ما از آنِ او و او هم ز آن ما
میل معشوقان خوش و خوش فر کند
لیک میل عاشقان لاغر کند
عشق معشوقان دو رخ افروخته
عشق عاشق جان او را سوخته
کهربا عاشق به شکل بی نیاز
گاه می‌کوشد در آن راه دراز
قرب نی بالا و پستی رفتن است
قرب حق از حبس هستی رستنست
با دو عالم عشق را بیگانگی است
اندروهفتاد و دو دیوانگی است
مطرب عشق این زند وقت سماع
بندگی بند و خداوندی صداع
پس چه باشد عشق دریای عدم
در شکسته عقل را آنجا قدم
سخت مست و بی خود و آشفته‌ای
دوش ای جان بر چه پهلو خفته‌ای
غیر عقل و جان که در گاو و خراست
آدمی را عقل و جان دیگر است
باز غیر عقل و جان آدمی
هست جانی در نبی و در ولی
جان گرگان و سگان از هم جداست
متحد جان‌های شیران خداست
ظاهر آن اختران قَوّامِ ما
باطن ما گشته قوام سما
پس به صورت عالَم اصغر تویی
پس به معنی عالم اکبر تویی
تو به هر صورت که آیی ایستی
که منم آن بالله آن تو نیستی
مرغ خویشی، صید خویشی، دام خویش
صدر خویشی، فرش خویشی، بام خویش
هین مرا مرده مبین گر زنده‌ای
در کف شاهد نگر چون بنده‌ای
من عصایم در کف موسی خویش
موسی‌ام پنهان و من پیدا ز پیش
زیرکی بفروش و حیرانی بخر
زیرکی ظن است و حیرانی نظر
هرکه او اندر نظر موصول شد
این خبرها پیش وی معزول شد
عقل سایهٔ حق بود حق آفتاب
سایه را باآفتاب حق چه تاب
گرچه قرآن از لب پیغمبر است
هرکه گوید حق نگفت او کافر است
باده نی در هر سری شر می‌کند
آن چنان را آن چنان تر می‌کند
ای بسا ریش سفید و دل چو قیر
ای بسا ریش سیاه و دل منیر
بس منافق کاندرین ظاهر گریخت
خون صد مؤمن به پنهانی بریخت
عقل ضد شهوت است ای پهلوان
آن که شهوت می‌تند عقلش مخوان
هرکجا خواهد خدا دوزخ کند
اوج را برمرغ، دام و فخ کند
یار غالب شو که تا غالب شوی
یار مغلوبان مشو هان ای غوی
حجت دهری همین باشد که من
غیر این ظاهر نمی‌بینم وطن
عمر کرکس سه هزار و پانصد است
مر کبوتر را چه باشد زان به دست
می‌بمیرد از کبوتر صد هزار
مرگ کرکس می‌نبیند آشکار
جمله پندارند کرکس باقی است
نی، غلط کردند یک کس باقی است
می‌نماند زین جهان یک تار مو
کُلُّ شییٍ هالک اِلّا وَجْهَهُ
هیچ نقاشی نگارد زین نقش
بی امید نفع بهر عین نقش
هیچ کوزه گر کند کوزه شتاب
بهر عین کوزه نی از بهر آب
نقش ظاهر بهر نقش غایب است
و آن برای غایب و دیگر ببست
هرکسی اندازهٔ روشن دلی
غیب را بیند به قدر صیقلی
گر تو گویی کان صفا فضل خداست
نیز این توفیق صیقل زان عطاست
هر دل ار سامع بُدی، وحی نهان
حرف و صوتی کی بُدی اندر جهان
گر به فضلش پی ببردی هر فضول
کی فرستادی خدا چندین رسول
عالم خلق است ره سویِ جهات
بی جهت دان عالم امر و صفات
هرکسی پیش کلوخی سینه چاک
کان کلوخ از حسن گشته جرعه ناک
باده خاک آلودتان مجنون کند
صاف اگر باشد ندانم چون کند
جان چو بی این جیفه بنماید جمال
من نیارم گفت لطف آن وصال
چون شکار خوک آید صید عام
رنج بی حد لقمه خوردن زوحرام
آنکه ارزد صید را عشق است و بس
لیک او کی گنجد اندر دام کس
بس نکو گفت آن رسول خوش جواز
ذرهٔ عقلت به از صوم و نماز
زانکه عقلت جوهر است، این دو عَرض
این دو در تکمیل او شد مفترض
عقل جزوی عقل را بدنام کرد
کام دنیا مرد را ناکام کرد
هست الوهیت ردای ذوالجلال
هرکه در پوشد بدو گردد وبال
ای بسا نازا که او گردد گناه
افکند مر بنده را از چشم شاه
این نیاز از جسم لاغر می‌کند
صدر را چون بدر انور می‌کند
عشق آن شعله است کوچون برفروخت
هرکه جز معشوق باشد جمله سوخت
عمر و مرگ این هر دو با حق خوش بود
بی خدا آب حیات آتش بود
زندگانی بی تو جان فرسودن است
مرگ حاضر از تو غایب بودن است
چون قِدَم آید حَدَث گردد عبث
پس کجا راند قدیمی را حدث
بر حدث چون زد قدم دنگش کند
چون که دنگش کرد همرنگش کند
باز پیلم دید هندستان به خواب
از خراج امید برده، شد خراب
بار دیگر آمدم دیوانه‌وار
رو رو اکنون زود زنجیری بیار
غیر آن زنجیر زلف دلبرم
گر دو صد زنجیر آری بر دَرم
هین بنه بر پایم آن زنجیر را
که شکستم سلسلهٔ تدبیر را
عاشقم من بر فن دیوانگی
سیرم از فرهنگ و از فرزانگی
هرچه غیر شورش و دیوانگی است
اندر این ره دوری و بیگانگی است
معنی مردم بر آتش حاکم است
لیک آتش را قشورش هیزم است
کوزهٔ چوبین که در وی آب جوست
قدرت آتش همه بر ظرف اوست
گفت فرعونی اناالحق، گشت پست
گفت منصوری اناالحق و بِرَست
آن انا را لعنت اللّه در عَقَب
وین انا را رحمت اللّه ای عجب
این انا هُو بود در سرّ، ای فَضول
زاتحاد نور نز راه حلول
ای خدا آن کن که آنت می‌سزد
که به هر سوراخ مارم می‌گزد
هرکرا اسرار حق آموختند
مُهر کردند و دهانش دوختند
آسمان شوابر شو باران ببار
آب اندر ناودان ناید به کار
آب باران باغ صد رنگ آورد
ناودان، همسایه در جنگ آورد
اندرین ملت نبد مسخ بدن
لیک مسخ دل بود ای ذوفطن
وقت خشم و وقت شهوت مرد کُو
طالب مرد چنینم کو به کو
ور خرد جبر از قَدَر رسواتراست
زان که جبری حس خود را منکر است
جامه‌اش سوزد بگوید نار نیست
جامه‌اش دوزد بگوید تار نیست
این که فردا این کنم یا آن کنم
این دلیل اختیار است ای صنم
پوزبند وسوسه عشق است و بس
ورنه کی وسواس را بسته است کس
پیر، عشق تست نی موی سپید
دست گیر صد هزاران ناامید
ابلهان گفتند مجنون را ز جهل
حسن لیلی نیست چندان هست سهل
گفت صورت کوزه است و حُسنْمی
می خدایم می‌دهد از جام وی
باده از غیب است و کوزه این جهان
کوزه پیدا، باده در وی بس نهان
یا خَفِیَّ الذاتِ مَحْسوسَ العَطَی
اَنْتَ کالماءِ ونَحْنُ کَالرَّحی
اَنْتَ کالرِّیحِ وَنَحْنُ کَالغُبار
یَخْتَفی الریحُ وَغَبْراهُ جِهار
جُنبشِ ما هر دمی خود اَشْهَد است
که گواه ذوالجلال سرمد است
گردش سنگ آسیا در اضطراب
اَشْهَد آمد بر وجود جوی آب
ای برون از وهم و قال و قیل من
خاک بر فرق من و تمثیل من
رحم کن بر وی که روی تو بدید
فرقت تلخ تو چون خواهد کشید
جمله عالم ز اختیار و هست خود
می‌گریزد در سر سرمست خود
تا دمی از هوشیاری وارهند
ننگ بنگ و خمر بر خود می‌نهند
جمله دانسته که این هستی فخ است
ذکر و فکر اختیاری دوزخ است
چیست معراج فلک این نیستی
عاشقان را مذهب و دین نیستی
ای ز تو ویران مکان و منزلم
چون ننالم چون بیفشاری دلم
جان من بستان تو ای جان را اصول
زان که بی تو گشته‌ام از جان ملول
ای رفیقان راه‌ها را بست یار
آهوی لنگیم و او شیر شکار
جز که تسلیم و رضا کو چاره‌ای
در کف شیر نر خونخواره‌ای
او ندارد خواب و خور چون آفتاب
روح‌ها را می‌کند بی خورد و خواب
ای عدوی شرم و اندیشه بیا
که دریدم پردهٔ شرم و حیا
تا نسوزم کی خنک گردد دلت
ای دل ما خانمان و منزلت
خانهٔ خود را همی سوزی، بسوز
کیست آن کس که بگوید لایَجوز
اَنْتَ وَجْهی لاعَجَب إِنْلا اَرَاه
غایةُ الْقُربِ حِجابُ الاِشْتِباه
من ندانم که تو ماهی یا وثن
من ندانم که چه می‌خواهی ز من
برگ کاهم پیش تو ای تند باد
من چه دانم که کجا خواهم فتاد
توبه را بار دگر سیلاب برد
دزد آمد پاسبان را خواب برد
بوی جانی سوی جانم می‌رسد
بوی یار مهربانم می‌رسد
عاشقی و توبه و امکان صبر
این محالی باشد ای جان را سطبر
استخوان و پوست رو پوشست و بس
در دو عالم غیر یزدان نیست کس
چیست پرده پیش روی آفتاب
جز فزونی شعشه تیزی و تاب
چون که جمله از یکی دست آمده
این چرا هشیار و آن مست آمده
چون ز یک دریاست این جوها روان
این چرا نوش است و آن زهر روان
وحدتی که دیده با چندین هزار
جنبشی که دیده در عین قرار
نیست از عاشق کسی دیوانه‌تر
عقل از سودای او کور است و کر
گر طبیبی را رسد زین گون جنون
دفتر طب را فرو شوید به خون
طب جمله عقل‌ها منقوش اوست
روی جمله دلبران روپوش اوست
مات اویم مات اویم مات او
که همی رانیم تزویرات او
بحر وحدانی است جفت و زوج نیست
گوهر و ماهیش غیر موج نیست
نیست اندر بحر شرک و پیچ و پیچ
لیک با احول چه گویم هیچ هیچ
آن یکی که زان سوی و صفست و حال
جز دویی ناید به میدان مقال
هر شبی تدبیر و فرهنگم به خواب
همچو کشتی غرقه می‌گردد به آب
تا سحر جمله شب آن شاه ولی
خود همی گوید الست و خود بلی
گر به خویشم هیچ رأی و فن بدی
رأی و تدبیرم به حکم من بدی
بودمی آگه ز منزل‌های جان
وقت خواب و بیهشی و امتحان
در زمان بیهشی خود هیچ من
در زمان هوش اندر پیچ من
چون الف چیزی ندارم ای کریم
جز دلی دل تنگ‌تر از چشم میم
آن الف چیزی ندارد غافلی است
میم دلتنگ آن زمان عاقلی اَست
مؤمن و ترسا، یهود و گبر و مُغ
جمله را رُوسوی آن سلطان اُلُغ
پنج وقت آمد نماز رهنمون
عاشقانش فی صلوة الدائمون
خلق را چون آب دان صاف و زلال
وندر آن تابان صفات ذوالجلال
آن مبدل شد درین جو چند بار
عکس ماه و عکس اختر برقرار
جمله تصویر است عکس آب جوست
چون بمالی چشم خود، خود جمله اوست
نقش‌ها گر باخبر گر بی خبر
در کف نقاش باشد مختصر
کوزه گر با کوزه باشد کارساز
کوزه از خود کی شود پهن و دراز
صورت از بی صورت آمد در وجود
همچنان کز آتشی زاده است دود
فاعل مطلق یقین بی صورت است
صورت اندر دست او چون آلت است
تا به دریا سیراسب و زین بود
بعد ازینت مرکب چوبین بود