عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۲۲
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۳۹
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۴۳
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۵۰
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۵۳
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶۰
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶۳
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۶۱۷
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۶۲۶
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۶۲۸
ابن یمین فَرومَدی : معمیات
شمارهٔ ۱۴ - ایضاً
ابن یمین فَرومَدی : معمیات
شمارهٔ ۱۵ - ایضاً له
چیست آن پیکر پری کردار
گاه مینا برنگ و گه مرجان
گوی یاقوت را همی ماند
بسته اندر زمردین چوگان
رنگ او همچو گونه معشوق
که رخش گردد از حیا رخشان
هست برجی ز خلد پنداری
از پی حور ساخته رضوان
بهر حکمت مهندس تقدیر
بر ستونی نهاده آن بنیان
خارج او همه عقیق یمن
داخل او مذهب از عقیان
بر فرازش نهاده کنگره ها
راست چون تاج بر سر شاهان
کنگره نیست افسر لعل است
بر بیا کنده زر ساو میان
نازکانی همه جدا گانه
نا بسوده نه انسشان نه جان
همچو اطفال یک بیک دارند
از زر ناب در دهن پستان
هر یک از نازکی چنانکه خرد
گویدش ناردانه ایست عیان
فرقه فرقه نشسته همزانو
در بر یکدگر خزیده چنان
که سر موی در نمیگنجد
در میان از توافق ایشان
در میانشان ز زر ورق بسته
پرده ها دست قدرت یزدان
ناز کانند لیک سخت دلند
خود چنین اند نازکان جهان
هر یک از نازکی و لطف چنانک
بلب هر که در بری دندان
بینیش همچو چشم ابن یمین
از گزند زمانه خون افشان
گاه مینا برنگ و گه مرجان
گوی یاقوت را همی ماند
بسته اندر زمردین چوگان
رنگ او همچو گونه معشوق
که رخش گردد از حیا رخشان
هست برجی ز خلد پنداری
از پی حور ساخته رضوان
بهر حکمت مهندس تقدیر
بر ستونی نهاده آن بنیان
خارج او همه عقیق یمن
داخل او مذهب از عقیان
بر فرازش نهاده کنگره ها
راست چون تاج بر سر شاهان
کنگره نیست افسر لعل است
بر بیا کنده زر ساو میان
نازکانی همه جدا گانه
نا بسوده نه انسشان نه جان
همچو اطفال یک بیک دارند
از زر ناب در دهن پستان
هر یک از نازکی چنانکه خرد
گویدش ناردانه ایست عیان
فرقه فرقه نشسته همزانو
در بر یکدگر خزیده چنان
که سر موی در نمیگنجد
در میان از توافق ایشان
در میانشان ز زر ورق بسته
پرده ها دست قدرت یزدان
ناز کانند لیک سخت دلند
خود چنین اند نازکان جهان
هر یک از نازکی و لطف چنانک
بلب هر که در بری دندان
بینیش همچو چشم ابن یمین
از گزند زمانه خون افشان
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ۴ - ترجمه
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٧ - ایضاً
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٨ - ترجمه
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٧٠ - ترجمه
قدوه اهل فضائل زبده آزادگان
اکرم الاخوان شهاب الدین که باشی شادکام
از ره چاکر نوازی قصه ئی اصغا نما
کرده از بیم ملالت دروی ایجازی تمام
بنده با جمعی خواص مجلس روحانیان
خلوتی دارم مصفا از کدورات عوام
موضعی از خرمی زیباتر از باغ ارم
وزره امن و فراغت غیرت دارالسلام
لیک در وی پای بند صحبت احباب نیست
این کنایت هیچ دانی از چه باشد از مدام
همتت گر ضامن اسباب جمعیت شود
چون ثریا منخرط گردند رد سلک نظام
ورنه ابناء الکرام اندر پی بنت الکروم
چون بنات النعش بگریرند از هم والسلام
اکرم الاخوان شهاب الدین که باشی شادکام
از ره چاکر نوازی قصه ئی اصغا نما
کرده از بیم ملالت دروی ایجازی تمام
بنده با جمعی خواص مجلس روحانیان
خلوتی دارم مصفا از کدورات عوام
موضعی از خرمی زیباتر از باغ ارم
وزره امن و فراغت غیرت دارالسلام
لیک در وی پای بند صحبت احباب نیست
این کنایت هیچ دانی از چه باشد از مدام
همتت گر ضامن اسباب جمعیت شود
چون ثریا منخرط گردند رد سلک نظام
ورنه ابناء الکرام اندر پی بنت الکروم
چون بنات النعش بگریرند از هم والسلام
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٧١ - ملمع
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٧٢ - ایضاً
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٧۶ - قطعه
فدت نفسی و ما تهواه مالی
همام العصر ذالهمم العوالی
جهان فضل شمس الدین که دولت
مباد از مجلس عالیت خالی
اذا مامشت الاقلام یموما
امام الا رئا بالعوالی
عروس فضل را الفاظ عذبش
بزیورهای معنی کرده حالی
سواد سجله أبدی بیاضا
کمالت من السنح اللآلی
چه گفت ابن یمین چون دیده بگشاد
بدان فرخ رخ مولی الموالی
أری بدرا ولیس له محاق
و شمسالا ینقص بالزوال
کسی کو ذات پاک بیهمالش
ببیند گوید از نیکو خصالی
اراه فی الکمال بلا نظیر
وقاه الله من عین الکمال
فلک قدر اتوئی کز خرده بینی
بسان عقل اول بیمثالی
انوح بنفثه المصدور حزنا
و حالی قدیحل عن اتصال
مرا از ظالمی بندیست بر کار
که حل او بدست تست حالی
علی الاقدار لایقضی قضاه
لما یطع غیر الامتثال
خلاصم ده ز دست آن حرامی
که ناحق میبرد ملک حلالی
مثالک یقطع الاطماع منی
فشر فنی بتشریف المثال
جهان تا هست بر خلق جهان باد
قضای تو چو حکم لایزالی
همام العصر ذالهمم العوالی
جهان فضل شمس الدین که دولت
مباد از مجلس عالیت خالی
اذا مامشت الاقلام یموما
امام الا رئا بالعوالی
عروس فضل را الفاظ عذبش
بزیورهای معنی کرده حالی
سواد سجله أبدی بیاضا
کمالت من السنح اللآلی
چه گفت ابن یمین چون دیده بگشاد
بدان فرخ رخ مولی الموالی
أری بدرا ولیس له محاق
و شمسالا ینقص بالزوال
کسی کو ذات پاک بیهمالش
ببیند گوید از نیکو خصالی
اراه فی الکمال بلا نظیر
وقاه الله من عین الکمال
فلک قدر اتوئی کز خرده بینی
بسان عقل اول بیمثالی
انوح بنفثه المصدور حزنا
و حالی قدیحل عن اتصال
مرا از ظالمی بندیست بر کار
که حل او بدست تست حالی
علی الاقدار لایقضی قضاه
لما یطع غیر الامتثال
خلاصم ده ز دست آن حرامی
که ناحق میبرد ملک حلالی
مثالک یقطع الاطماع منی
فشر فنی بتشریف المثال
جهان تا هست بر خلق جهان باد
قضای تو چو حکم لایزالی
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱ - توصیف ربیع و مدح وزیر عاد جلال الدین
باز طفلان چمن را حله می بافد صبا
نو عروسان طبیعت یافتند از نم نما
نقشبندان ربیعی خامه ها برداشتند
می نگارند از ریاحین هر یکی نقشی جدا
یوسف گل برقع از پیش دو عارض بر گرفت
تا ذلیخای چمن را تازه شد عهد صبی
باد شد پیوند جانها همچو پند عاقلان
ابر شد معمار عالم همچو عدل پادشا
حله زربفت روز افتاد در پای زمان
فوطه نیلی شب شد جامه اصحابنا
باد شاگرد دم عیسی شدست از بهر آنک
چشم نرگس را کشد بی ماء حصرم توتیا
شاخ برهان کف موسی شد ار نه چو نهمی
گه ید بیضا نماید ز آستینش گه عصا
نرگس از بهر تما شا سر بسر چشم آمدست
تا تتق از هودج گل چون بر اندازد صبا
می بر افشاند سحاب اصد افگو هر ها چنانک
گل از و صد برک سازد بلبل از او صد نوا
غنچه پنداری اقامت را مصمم کرده عزم
خوشخوش اینک میگشاید بند ز نگارینقبا
بر ندارد نرگس از خاک زمین دیده همی
شوشه زر کرده پنداری میان ره رها
گل ز گرما می بیندازد بغلتاق حریر
مشک بیدسرددم سنجاب می پوشد چرا
قرص خورشید و بره بر خوابگردون جمع شد
رعد دردادست نوزادان بستان را صلا
برق چون رای وزیر شه چونا گه شعله زد
نقطه خورشید را بنمود خط استوا
صاحب عادل جلال دین و دولت کاسمان
برقد جاهش همی دوزد قبای کبریا
آنکه تازه است از وجودش تیز بازا سخن
وانکه شد زنده بجودش نیکنامی سخا
چون نماید مرتبت لطفش مه و خورشید ابر
چون گشاید نافه ها خلقش دم تبت خطا
فرعدلش دان اگر گردون نماید اعتدال
لطف آبست اینکه رقص آرد همی سنک آسیا
ابرراماند حقیقت گاه بخشش بهر آنک
میچکدازوی عرق آنگه که میبخشد عطا
هر کجا بحر علوم صدر عالم موج زد
همحدیث بط بود عقل ارکند دروی شنا
گر فلک در سایه اقبال او خیمه زند
از طنابش قطع گردد دائما دست فنا
ور سپهر از کاروان عصمتش باز اوفتد
بر سر نعشش فرو درند این نیلی وطا
عنف او باد سموم انگیزد از ناف غزال
لطف او آب حیاة آرد ز ناب اژدها
گر بیاض روز را او فی المثل قدحی کند
صیقل خورشید تیغ صبح را ندهد جلا
ور سواد لیل را یکشعله بخشد رای او
منت خورشید نپذیرد دگر دهر ازضیا
شاد باش ای عادلی کز غایت انصاف تو
زرد گشتست از نهیب کاه روی کهربا
ذرۀ از باس و حلت نسخت یأس و طمع
شمه ی از خشم و عفونت عالم خوف ورجا
جان ملک از تو همی نازد که در ایام تست
علم را بازار تیز و عدل را فرمان روا
از وقارت کوه را گر ذرۀ حاصل شدی
نفخ صور از هیچ کوهی تندنشنیدی صدا
ابر اگر لافی دست ار جود پیش دست تو
رعد را بین کثر بسیای چون همی درد قفا
خاطر وقادت آتش طبع نقادت چو آب
هم ز عدل تست آتش گشته با آب آشنا
کس نمیداند که از شر مکفت در نیمروز
چو نفر و غلطد همیخورشید از وسط السما
منصب الحمدالله هر زمان عالی ترست
حاسدت را چیست درمان صبریا سقمونیا
قصد عصیان تو کردو سعی در خون خودست
چرخ را گو گرت رغبت هست بسم الله بیا
رای تو گر نیست بر اسرار غیبی مطلع
انتهای کار ها چون می بداند ز ا بتدا
بر هر انکسکت نظر افتاد کارش شد چو زر
جرم خورشید از نظر بر کان فشاند کیمیا
کلک تو بار ند ه باد ابر ار نیارد گو نبار
کز شکاف و شق کلک تست و جه رزق ما
گر سلیمان هدهد یرا ار جست این طرفه نیست
کاب دار و پرده دارش بود در راه سبا
محض لطفست اینکه بیشایستگی خدمتی
آصف ثانی برحمت باز میجوید مرا
لاجرم هر موی بر اندام من شد چون زبان
تا بدان گاهی دعا گویم ترا گاهی ثنا
نی، ثنایت در زبان ما نگنجد کاشکی
دخل عمر ما بخرج شکر میکردی وفا
گر نکردی لطف تو اهل هنر را تربیت
بر بساط اشرفت کی دم زدی چون من گدا
این تمنا میکنم بهر شرف را تا کنم
هر دو روزی یکقصیده اندرین حضرت روا
لیک خاطر را چو کوته ماند دست از جیب مدح
سر فرو افکنده افتادست در پای دعا
تا بقای آدمی از روح حیوانی بود
روح را از جوهر ذات تو بادا صدبقا
دولت و جاه تو بادا فارغ از آسیب چرخ
مدت عمر تو ایمن از نهیب انتها
سیر انجم با ولیت دور گردون با عدوت
آنچنان چون رای عالی تودارد اقتضا
نو عروسان طبیعت یافتند از نم نما
نقشبندان ربیعی خامه ها برداشتند
می نگارند از ریاحین هر یکی نقشی جدا
یوسف گل برقع از پیش دو عارض بر گرفت
تا ذلیخای چمن را تازه شد عهد صبی
باد شد پیوند جانها همچو پند عاقلان
ابر شد معمار عالم همچو عدل پادشا
حله زربفت روز افتاد در پای زمان
فوطه نیلی شب شد جامه اصحابنا
باد شاگرد دم عیسی شدست از بهر آنک
چشم نرگس را کشد بی ماء حصرم توتیا
شاخ برهان کف موسی شد ار نه چو نهمی
گه ید بیضا نماید ز آستینش گه عصا
نرگس از بهر تما شا سر بسر چشم آمدست
تا تتق از هودج گل چون بر اندازد صبا
می بر افشاند سحاب اصد افگو هر ها چنانک
گل از و صد برک سازد بلبل از او صد نوا
غنچه پنداری اقامت را مصمم کرده عزم
خوشخوش اینک میگشاید بند ز نگارینقبا
بر ندارد نرگس از خاک زمین دیده همی
شوشه زر کرده پنداری میان ره رها
گل ز گرما می بیندازد بغلتاق حریر
مشک بیدسرددم سنجاب می پوشد چرا
قرص خورشید و بره بر خوابگردون جمع شد
رعد دردادست نوزادان بستان را صلا
برق چون رای وزیر شه چونا گه شعله زد
نقطه خورشید را بنمود خط استوا
صاحب عادل جلال دین و دولت کاسمان
برقد جاهش همی دوزد قبای کبریا
آنکه تازه است از وجودش تیز بازا سخن
وانکه شد زنده بجودش نیکنامی سخا
چون نماید مرتبت لطفش مه و خورشید ابر
چون گشاید نافه ها خلقش دم تبت خطا
فرعدلش دان اگر گردون نماید اعتدال
لطف آبست اینکه رقص آرد همی سنک آسیا
ابرراماند حقیقت گاه بخشش بهر آنک
میچکدازوی عرق آنگه که میبخشد عطا
هر کجا بحر علوم صدر عالم موج زد
همحدیث بط بود عقل ارکند دروی شنا
گر فلک در سایه اقبال او خیمه زند
از طنابش قطع گردد دائما دست فنا
ور سپهر از کاروان عصمتش باز اوفتد
بر سر نعشش فرو درند این نیلی وطا
عنف او باد سموم انگیزد از ناف غزال
لطف او آب حیاة آرد ز ناب اژدها
گر بیاض روز را او فی المثل قدحی کند
صیقل خورشید تیغ صبح را ندهد جلا
ور سواد لیل را یکشعله بخشد رای او
منت خورشید نپذیرد دگر دهر ازضیا
شاد باش ای عادلی کز غایت انصاف تو
زرد گشتست از نهیب کاه روی کهربا
ذرۀ از باس و حلت نسخت یأس و طمع
شمه ی از خشم و عفونت عالم خوف ورجا
جان ملک از تو همی نازد که در ایام تست
علم را بازار تیز و عدل را فرمان روا
از وقارت کوه را گر ذرۀ حاصل شدی
نفخ صور از هیچ کوهی تندنشنیدی صدا
ابر اگر لافی دست ار جود پیش دست تو
رعد را بین کثر بسیای چون همی درد قفا
خاطر وقادت آتش طبع نقادت چو آب
هم ز عدل تست آتش گشته با آب آشنا
کس نمیداند که از شر مکفت در نیمروز
چو نفر و غلطد همیخورشید از وسط السما
منصب الحمدالله هر زمان عالی ترست
حاسدت را چیست درمان صبریا سقمونیا
قصد عصیان تو کردو سعی در خون خودست
چرخ را گو گرت رغبت هست بسم الله بیا
رای تو گر نیست بر اسرار غیبی مطلع
انتهای کار ها چون می بداند ز ا بتدا
بر هر انکسکت نظر افتاد کارش شد چو زر
جرم خورشید از نظر بر کان فشاند کیمیا
کلک تو بار ند ه باد ابر ار نیارد گو نبار
کز شکاف و شق کلک تست و جه رزق ما
گر سلیمان هدهد یرا ار جست این طرفه نیست
کاب دار و پرده دارش بود در راه سبا
محض لطفست اینکه بیشایستگی خدمتی
آصف ثانی برحمت باز میجوید مرا
لاجرم هر موی بر اندام من شد چون زبان
تا بدان گاهی دعا گویم ترا گاهی ثنا
نی، ثنایت در زبان ما نگنجد کاشکی
دخل عمر ما بخرج شکر میکردی وفا
گر نکردی لطف تو اهل هنر را تربیت
بر بساط اشرفت کی دم زدی چون من گدا
این تمنا میکنم بهر شرف را تا کنم
هر دو روزی یکقصیده اندرین حضرت روا
لیک خاطر را چو کوته ماند دست از جیب مدح
سر فرو افکنده افتادست در پای دعا
تا بقای آدمی از روح حیوانی بود
روح را از جوهر ذات تو بادا صدبقا
دولت و جاه تو بادا فارغ از آسیب چرخ
مدت عمر تو ایمن از نهیب انتها
سیر انجم با ولیت دور گردون با عدوت
آنچنان چون رای عالی تودارد اقتضا