عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۲۳
و هو معکم اینما کنتم نگر
ورنه خواندی رو تو در قرآن نگر
قرب حق با تو چنان دارد یقین
تو همیدانی که ازما دور تر
کاشکی از قرب او واقف شوی
تا نه گردی گرد دنیا در بدر
یار منزل دوستان خود دور نیست
چشم باید تا شوی صاحب نظر
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۲۴
حق تعالی بالیقین حاضر نگر
چند ریزی از درون خون جگر
قرب حق نزدیک من حبل الورید
تو جمالش را نه بینی بی بصر
چون حجاب ما و من آمد میان
زان سبب بینی بیابان بیشتر
وادی ای، طی کُن زخود نزدیک آ
منزل جانان به جان خود نگر
یار دلبر خود زخود نزدیک دان
هان مشو از قرب جانان بی خبر
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۲۵
قلب مومن مراة الرحمن یقین
جز جمالش را مبین در وی یقین
ما سوایش جمله، از خود دور کن
تا جمالش را به بینی بالیقین
گر به بینی غیر حق ناچیز دان
زنگ زده آئینه مانده بالیقین
زنگ از دل دور کن صیقل بزن
لایزل لاصیقل آمد بالیقین
ذکر هُو را دمبدم باهُو بساز
تابه بینی نور آن اندر یقین
باجمال حق جمال الله بین
یار بین، حق بین مبین جز بالیقین
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۲۶
چو اینما تولوا شد قبلهء حقیقت
جهتی دگر ندارم جز صاحب حقیقت
دل مسجد الحرام یقین قبلهء من است
شوق دگر ندارم جز شوقت حقیقت
بیرون منه قدم ز شریعت محمدی
گر عارفی تو محرم اسرار الحقیقت
باهُو بذکر هُو هُو دائم تو شُغل دار
هُو هُو بکن تُو هُو هُو های حق حقیقت
ای یار قبله هر کس دارد بقدر خویش
تو قبلهءِ همان کن ، کو قبلهءِ حقیقت
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۲۷
حب دنیا راس آمد کل خطاء
تا نه پنداری که این باشد عطاء
کی عطا باشد که باشد بی بقا
بی بقا را تا نگوئی خود عطاء
با قلیل الفهم گر گوید کسی
این عطا هرگز مگو، باشد خطاء
بسته دل با وی نشاید مطلقا
بستگی دل با خطا باشد خطاء
یار با وی دوستی هرگز مکن
لا تقل هذا عطا الا خطاء
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۲۸
صوفی بصدق دل نشوی تاصفا کجاست
این راه باصفاست ولی جز جفا کجاست
مقصود از جفاست خلاصی ز ما و من
جز ما و من خلاص شُدن راه صفا کجاست
گر دلق فقر را تو به پوشی چه میشود
آن لایق تو سیرت درویشی را کجاست
وین پوشش تو دلق همه خودنمائی است
جائیکه خود نمائی ست ، فقر و فنا کجاست
ای یار خود نمائی با دلق میکنی
آخر ازین خیال پشیمانیت کجاست
دائم تو ذکر هُو خوان، باصدق دل ای یار
باهُو بساز هر دم آن هوی ها کُجاست
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۲۹
مینمائی خویش را صوفی منم
در دیار عابد و زاهد منم
چند باخود بینی و باشی مدام
کی رهی زین دلق درویشی منم
گر منی را سر دانی راه رو
تانگوئی بار دیگر کین منم
یار گفتن من نمی شاید ترا
زانکه من ابلیس گفته کین منم
تو چرا من من کنی ، ای جان من
آنکه یک قطره منی، گوئی منم
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۳۰
من من مگو تو من من ، هی هوی گوئی ها ها
ها ها و های هی هی ، هُو های های ها ها
اسرار کس نداند، این های هوی هی را
واقف کسی نگردد هی هوی های ها ها
شوق دلم نداند، هی هی چه چاره سازم
از خود چرا براندی، هی هوی های ها ها
دانی تو درد دل را، جز تو کسی نداند
جز تو بکس نگویم، هی هوی های ها ها
یاری غزل بخواند، حالش دگر نه داند
لیکن ز در براندی، هی هوی های ها ها
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۳۱
از من هزار من شد هی هی هزارهی هی
هی هی هزار از من از من هزار هی هی
هی هی که من ندانم ، دائم منی برانم
زین کی کنی خلاصم، هی هی هزار هی هی
هی هی کجا شریعت، من غافل از طریقت
دانم نه آن حقیقت، هی هی هزار هی هی
دیدیم آنچه دیدیم، خوردیم آنچه خوردیم
بر سینه داغ بردیم، هی هی هزار هی هی
یاری کجاست یاری، غمخوار ها نگاری
یاری بگو تو یاری، هی هی هزار هی هی
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۳۳
انما اموالکم و اولاد کم فتنه تمام
فاحذروالا خیر فیهم واسمعوا هذا لکلام
مال و اولاد ابن آدم را جهنم می برد
کس نباشد ایمن از وی گرچه باشد خاص و عام
کس نه ورزد دوستی با وی که باشد اهل حق
اهل حق را دوستی با غیر حق باشد حرام
غیر مفرد کس نیابد بار در درگاه دوست
هان تو از اموال و از اولاد فارغ شو تمام
کس نگردد بهره ور با دوستی این هر دو چیز
قصه کوته مرد مفلس باش باری والسلام
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۳۵
یاران ز تو پرسم که مرا یار کجاست
آن نگاری که دلم بردهمان یار کجاست
ای عزیزان شناسنده ره، بهر خدا
از که پرسم سخن یار که آن یار کجاست
بیماری من بسر آمد، یاران مابگوئید
جانم بلب آمد رخ دلدار کجا ست
ای ندانی که تو پُرسی ز من یار تو کیست
پرسم آن یار هُو الله که مرا یار کجاست
ای محبان خدا! چاره این یار کنید
زانکه اول بشما پرسد که مرا یار کجاست
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۳۶
تجوع ترانی تجرد تصل
چه خوش لذت آید چشی گر عسل
عسل نیست جز جوع مردان حق
چرا باز پرسی ازین لاتسل
تو راه صفا گر بجوئی بیا
که جوی مصفاست راه رسل
مجرد نهء گر تو قید همه
کجا وصل با آنکه او بی مثل
بجان خود مجرد شو، ای یار بس
که وصل این کمالست و ز غیر گسل
شنو حین قدر یار باهُو هنوز
مجرد شو از جمله ناید خجل
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۳۷
نهایت نیست راه عشق را یار
تو یک روباش دست ازکار بردار
فنا کن خویش را در راه جانان
چه کار آید ترا این درم و دنیار
اگر یک دل نباشی در طریقش
نه بینی روی او هرگز درین دار
و فی الکونین کی بیند جمالش
فدا کن جان بگرد زلف آن یار
دریغ از وی چه داری پاره زر را
تو خاصه جان خود بایار بسپار
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۳۸
دنیا ست عین جیفه، کلاب اند طالبان
این قول واضح ست ز نبی آخرالزمان
از بهر جیفه محنت ، در وی چرا کشی
توکل تو بر خدا کن هُو الله ست مهربان
بی رنج و محنت تو چو روزی دهد خدا
جیفه است پی جیفه چه گردی تو چون سگان
هان سگ نهء تو انسان ، پی جیفه چیست غم
انسان انیس حق شو، حق را بحق رسان
غو غو سگی مکن تو درین دار الفناء
این جیفه ء حرامست سگی را بسگ رسان
ای یار بهر جیفه تو دندان چو سگ مزن
این جیفه ءِ حَرام ست چو غدود قصابگان
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۳۹
ز دنیا تو ترک گیر که راس العبادت ست
آری عبادتست و لیکن عنایت ست
آنها که تَرک کرد ز اهل عِنایت اند
آن مَردِ حق شناس که اهل قناعت است
عارف بگرد دُنیا ای جان کجا بگردد
آنکس که ترک کرد از اهل سعادت است
دنیا درین جهان چو مردار منجلاب است
هر کس گرفت باخود زهر این کفایت است
آنکس که میل کرد بهمت تمام خویش
بختش به بین تو یاور ز اهل سعادت است
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۴۰
از خدا خواه هر چه خواهی یار
زانکه او جمله را برآرد کار
کیست کو غیر او که داند سوز
بخدا گو که عالم الاسرار
واحد لایزال حق موجود
کل شی ء هلاک خواهی یار
عارفان گفته اند در ره عشق
صبر باید ترا دگر بگزار
بگزر ای یار زین مقام فنا
روی خود را تو در بقای بیار
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۴۱
پیش جانان گر بمیرم تا سزاواری مراست
زانکه شیوه دوستی جز دوستان مردن خطاست
یار را باید که خون ریزد به پیش دوستان
تابزیر چشم بیند یار کین یار مراست
غیر هرگز نیست باهُو در جهان جمله که اوست
این حقیقت راس را جز دوستان فهم کراست
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۴۲
تارها زنار در گردن کنم
خویش را باید که من کافر کنم
راه مسلمانی ندانم راه چیست
زان سبب زنار در گردن کنم
ننگ می آید مرا ز ایمان خویش
بالیقین من خویش را کافر کنم
بسته ام زنار کافر گشته ام
مومنان را هر زمان کافر کنم
یار کافر گشت ایمان خود فروخت
وای این زنار در گردن کُنم
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۴۳
کفر اول را ندانی راه چیست
کفر ثانی کی شناسی هان که چیست
کفر اول نزد اهل بالبصر
گشت واضح هان سخن دروی که چیست
کفر ثانی گر بدانی بالیقین
تا نه پرسی بار دیگر کفر چیست
کفر ثالث را ز حق جان مرا
جز موحد کس نداند کُفر چیست
رمز در زنار می بینم بسی
یار کافر شو تو این ایمان چیست
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۴۴
کفر اول می شناسد هر کسی
لیک ثانی کفر کی داند کسی
غیر خاصان کس نداند کفر این
مردمان دیدم در آن حیران بسی
خوش بود این کفر از ایمان ما
من نه گفتم عارفان گفته بسی
یار این کفرست ایمان الخواص
غیر خاص الخاص چون داند کسی
عین عارف گشت آن مرد خدا
کفر ثالث نیک گرداند کسی