عبارات مورد جستجو در ۱۴۷۰ گوهر پیدا شد:
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲۴
ای کرده سرت خو به بی‌فساری
تا کی بود این جهل و بادساری؟
در دشت خطا خیره چند تازی؟
چون سر ز خطا باز خط ناری؟
گر سر ز خطا باز خط ناری
دانم به حقیقت کز اهل ناری
خاری است خطا زهر بار، تاکی
تو پشت در این زهر بار خاری؟
عقل است به سوی صواب رهبر
با راه‌برت چون به خار خاری؟
چون با خرد، ای بی‌خرد، نسازی
جز رنج نبینی و سوکواری
گوئی که «چرا روزگار جافی
با من نکند هیچ بردباری؟»
این بند نبینی که بر تو بستند؟
در بند همی چون کنی سواری؟
خواهی که تماشاکنی به نزهت
به خیره در این چاه تنگ و تاری
جز کانده و غم ندروی و حسرت
هرگاه که تخم محال کاری
آنگه گنه ز روزگار بینی
وز جهل معادای روزگاری
ناید ز جهان هیچ کار و باری
الا که به تقدیر و امر باری
هش‌دار که عالم سرای کار است
مشغول چه باشی به نابکاری؟
بنگر که پس از نیستی چگونه
با جاه شدستی و کامگاری
دانی که تو را کردگار عالم
داده‌است به حق داد کردگاری
گر تو ندهی داد او به طاعت
در خورد عذابی و ذل و خواری
بیداد کنی با بزرگ داور
زنهار مکن زینهار خواری
گر کار فلک گرد گشتن آمد
دین کار تو است و مرد کاری
چون کار به مقدار خویش کردی
رفتی به ره عز و بختیاری
گر گیتی تیمار تو ندارد
آن به که تو تیمار او نداری
زیرا که همی هرچگونه باشد
هم بگذرد این مدت شماری
زی لابه و زاریت ننگرد چرخ
هرچند که لابه کنی و زاری
دیوی است ستمگاره نفس حسی
کو مایهٔ جهل است و بی‌فساری
یاری ز خرد خواه، وز قناعت
برکشتن این دیو کارزاری
بس کس که بر امید پیشگاهی
زو ماند به خواری و پیشکاری
بی‌نام بسی گشت ازو و بی‌نان
اندر طلب نان و نامداری
زنهار بدین زینهار خواره
ندهی خرد و جان زینهاری
زیر قدمت بسپرد به خواری
هرگه که تو دل را بدو سپاری
ماری است گزنده طمع که ماران
زین مار برند ای رفیق ماری
گر در دلت این مار جای گیرد
چون تو نبود کس به دل فگاری
بی‌باکی اگر مار را به دل در
با پاک خرد جای داد یاری
با عقل مکن یار مر طمع را
شاید که نخواهی ز مار یاری
نیکو مثل است آن که «جای خالی
بهتر چو پر از گرگ مرغزاری»
هرچند که غمگین بود نخواهد
از پشه خردمند غمگساری
آن کوش که دست از طمع بشوئی
وین سفله جهان را بدو گذاری
وز روزی و از مال و تن‌درستی
وز فکرت و از علم و هوشیاری
مر نعمت یزدان بی‌قرین را
یک یک به تن خویش برشماری
و اندیشه کنی سخت کاندر این‌بند
از بهر چرا گشته‌ای حصاری
وانگاه، که داده‌ستت اندر این بند
بر جانوران جمله شهریاری
ایشان همه چون سرنگون و خوارند
ایدون و تو چون سرو جویباری
جستند درین، هر کسی طریقی
این رفت به ایوان و آن بخاری
رازیت جز آن گفت کان چغانی
بلخیت نه آن گفت کان بخاری
گشتی متحیر که اندر این ره
گامی نتوانی که در گزاری
گوئی به ضرورت که این چنین است
لیکنت همی ناید استواری
رازی است بزرگ این و صعب، او را
تنگ است به دلها درون مجاری
اهل تو مر این راز را اگر تو
در بند خداوند ذوالفقاری
ور گردن تو طوق او ندارد
بر خشک بخیره مران سماری
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲۶
ای آنکه به تن ز ارزوی مال چو نالی
از من چو ستم خود کنی از بهر چه نالی؟
در آرزوی خویش بمالید تو را مال
چون گوش دل ای سوختنی سخت نمالی؟
بدخواه تو مال است که مالیدهٔ اوئی
بدخواه تو مال است تو چون فتنهٔ مالی؟
دام است تو را قال مقال از قبل مال
زان است که همواره تو با قال و مقالی
ای زهد فروشنده، تو از قال و مقالی
با مرکب و با ضیعت و با سندس و قالی
گر زهد همی جوئی، چندین به در میر
چون می‌دوی ای بیهده چون اسپ دوالی؟
آز تو نهنگ است همانا، که نپرسد
از گرسنگی خود ز حرامی و حلالی
در مزرعهٔ معصیت و شر چو ابلیس
تخم بزه و، بار بدو، برگ وبالی
از عدل خداوند بیابی چو بیائی
با بار بزه روز قضا مزد حمالی
ای کرده تو را گردون دون همت و بی‌دین
زایل شده دین از تو به دنیای زوالی
بنگر که کجا می‌روی و بیهده منگر
سوی خدم و بنده و آزاد و موالی
با لشکر و مالی قوی امروز، ولیکن
فردا نروی جز تهی و مفلس و خالی
کوه از غم بی‌باکی و طغیان تو نالد
بیهوده تو چون در غم طوغان و ینالی؟
خرسند چرا شد دلت اندر بن این چاه
با جاه بلند و حشم و همت عالی؟
ای میر اجل، چون اجل آیدت بمیری
هرچند که با عز و جلالی و جمالی
زیبا به خرد باید بودنت و به حکمت
زیبا تو به تختی و به صدری و نهالی
بار خرد و حکمت و برگ هنر و فضل
برگیر، که تو این همه را تخم و نهالی
ای خوب نهال ار ز خرد بار نگیری
با بید و سپیدار همانند و همالی
ای سفله تو را جام بلورین به چه کار است
گر تو به تن خویش فرومایه سفالی
باکی نبود زانکه تنت سفله سفالی است
گر تو به دل پاک چو پاک آب زلالی
دریاست جهان و، تن تو کشتی و، عمرت
بادی است صبائی و جنوبی و شمالی
این باد همی هیچ شب و روز نهالد
شاید که تو ز اندوه سفر هیچ نهالی
اندر خرد امروز بوال ای پسر ایراک
سی‌سال برآمد که همی هیچ نوالی
امسال بیفزود تو را دامن پیشین
زیرا که الف بودی و امسال چو دالی
ای سرو بن، از گشتن این بر شده دولاب
خمیده و بی‌تاب چو فرسوده دوالی
دانی که همی برتو جهان درد سگالد
او در سگالید، تو درمان نسگالی؟
درمان تو آن است که تا با تو زمانه
شیری بسگالد نسگالی تو شگالی
مکر و حسد و کبر و خرافات و طمع را
مپذیر و مده ره به در خویش و حوالی
خواری مکش و کبر مکن بر ره دین رو
مؤمن نه مقصر بود ای پیر نه غالی
بر خلق جهان فضل به دین جوی ازیراک
دین است سر سروری و اصل معالی
دین مفخر توست و، ادب و خط و دبیری
پیشه است چو حلاجی و درزی و کلالی
شعر و ادب و نحو خس و سنگ و سفالند
وایات قران زرو عقیق است و لی
معنی قران روشن و رخشان چو نجوم است
امثال بر تیره و تاری چو لیالی
بر ظاهر امثال مرو، که‌ت نفزاید
نزد عقلا جز همه خواری و نکالی
راهی است به دین اندر مر شیعت حق را
جز راه حروری و کرامی و کیالی
راهی که درو رهبر زی شهر کمال است
زین راه مشو یک سو گر مرد کمالی
بر راه حقیقت رو و منگر به چپ و راست
با باد مچم زین سو و زان سو که نه نالی
از حجت مستنصر بشنو سخن حق
روشن چو شباهنگ سحرگاه مجالی
حق است سخنهاش، اگر زی تو محال است
بی‌شک تو خریدار خرافات و محالی
ای آنکه همی جوئی ره سوی حقیقت
وز «اخبرنا» سیری و با رنج و ملالی
من دی چو تو بوده‌ستم، دانم که تو امروز
از رنج محالات شنودن به چه حالی
از حجت حق جوی جواب سخن ایراک
مفلس کندت بی‌شک اگر گنج سالی
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲۷
گشتن این گنبد نیلوفری
گر نه همی خواهد گشت اسپری
هیچ عجب نیست ازیرا که هست
گشتن او عنصری و جوهری
هست شگفت آنکه همی ناصبی
سیر نخواهد شدن از کافری
نیست عجب کافری از ناصبی
زانکه نباشد عجب از خر خری
ناصبی، ای خر، سوی نار سقر
چند روی براثر سامری؟
در سپه سامری از بهر چیست
بر تن تو جوشن پیغمبری؟
جوشن پیغمبری اسلام توست
زنده بدین جوشن و این مغفری
فایده زین جوشن و مغفر تو را
نیست مگر خواب و خور ایدری
مغفر پیغمبری اندر سقر
ای خر بدبخت، چگونه بری؟
نام مسلمانی بس کرده‌ای
نیستی آگه که به چاه اندری
نحس همی بارد بر تو زحل
نام چه سود است تو را مشتری؟
راهبر تو چو یکی گمره است
از تو نخواهد دگری رهبری
چونکه‌نشوئی سلب چرب‌خویش
گر تو چنین سخت و سره گازری؟
من پس تو سنبل خوش چون چرم
گر تو هی گوز فگنده چری؟
دین تو به تقلید پذیرفته‌ای
دین به تقلید بود سرسری
لاجرم از بیم که رسوا شوی
هیچ نیاری که به من بگذری
چون سوی صراف شوی با پشیز
مانده شوی و خجلی برسری
خمر مثل‌های کتاب خدای
گرت بجای است خرد، چون خوری؟
خمر حرام است، بسوزد خدای
آن دل و جان را که بدو پرروی
گرت بپرسد کسی از مشکلی
داوری و مشغله پیش آوری
بانگ کنی کاین سخن رافضی است
جهل بپوشی به زبان‌آوری
حجت پیش آور و برهان مرا
جنگ چه پیش آری و مستکبری
من به مثل در سپه دین حق
حیدرم، ار تو به مثل عنتری
تا ندهی بیضهٔ عنبر مرا
خیره نگویم که تو بوالعنبری
خیز بینداز به یک سو پشیز
تا بدلت زر بدهم جعفری
تا تو ز دینار ندانی پشیز،
نه بشناسی غل از انگشتری،
هیچ نیاری که ز بیم پشیز
سوی زر جعفریم بنگری
چند زنی طعنهٔ باطل که تو
مرتبت یاران را منکری
با تو من ار چند به یک دین درم
تو زه ره من به رهی دیگری
لاجرم آن روز به پیش خدای
تو عمری باشی و من حیدری
فاطمیم فاطمیم فاطمی
تا تو بدری ز غم ای ظاهری
فاطمه را عایشه مارندر است
پس تو مرا شیعت مارندری
شیعت مارندری ای بدنشان
شاید اگر دشمن دختندری
من نبرم نام تو، نامم مبر
من بریم از تو، تو از من بری
گرچه مرا اصل خراسانی است
از پس پیری و مهی و سری
دوستی عترت و خانهٔ رسول
کرد مرا یمگی و مازندری
مر عقلا را به خراسان منم
بر سفها حجت مستنصری
حکمت دینی به سخن‌های من
شد چو به قطر سحری گل طری
ننگرد اندر سخن هرمسی
هر که ببیند سخن ناصری
گرچه به یمگان شده متواریم
زین بفزوده است مرا برتری
گرچه نهان شد پری از چشم ما
زین نکند عیب کسی بر پری
خوب سخن جوی چه جوئی ز مرد
نیکوی و فربهی و لاغری؟
نیست جمال و شرف شوشتر
جز به بهاگیر و نکو ششتری
چون شکر عسکری آور سخن
شاید اگر تو نبوی عسکری
فخر چه داری به غزل‌های نغز
در صفت روی بت سعتری؟
این نبود فضل و، نیابی بدین
جز که فرومایگی و چاکری
فخر بدان است بدانی که چیست
علت این گنبد نیلوفری
واب درو و آتش و خاک و هوا
از چه فتادند در این داوری
هر که از این راز خبر یافته است
گوی ربوده است به نیک اختری
مدح و دبیری و غزل را نگر
علم نخوانی و هنر نشمری
دفتر بفگن که سوی مرد علم
بی‌خطر است آن سخن دفتری
حجت حجت به جز این صدق نیست
با تو ورا نیست بدین داوری
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲۸
ای عورت کفر و عیب نادانی
پوشیده به جامهٔ مسلمانی
ترسم که نه مردمی به جان هر چند
از شخص همی به مردمان مانی
چندین مفشان ردا، چرا جان را
یک‌بار ز گرد جهل نفشانی؟
تا گرد به جامه بر همی بینی
آگاه نه ای ز گرد نفسانی
این جامه و جامه پوش خاک آمد
تو خاک نه‌ای که نور یزدانی
بارانی تنت گر گلیم آمد
مر جان تو را تن است بارانی
این چیست که زنده کرد مر تن را
نزدیک خرد؟ تو بی گمان آنی
ای زنده شده به تو تن مردم
مانا که تو پور دخت عمرانی
ترسا پسر خدای گفت او را
از بی‌خردی خویش و نادانی
زیرا که خبر نبود ترسا را
از قدر بلند نفس انسانی
چون گوهر خویش را ندانستی
مر خالق خویش را کجا دانی؟
این خانهٔ پنج در بدین خوبی
بنگر که، که داشته‌ستت ارزانی
من خانه ندیده‌ام جز این هرگز
گردنده و پیشکار و فرمانی
تا با تو چو بندگان همی گردد
هر گونه که تو همیش گردانی
هرچند تورا خوش آمد این‌خانه
باقی نشوی تو اندر این فانی
بیرون کندت خدای ازو گرچه
بیرون نشوی تو زو به آسانی
آباد به توست خانه، چون رفتی
او روی نهاد سوی ویرانی
در خانهٔ مرده، دل چرا بستی؟
کو خاک گران و تو سبک جانی
قیمت به تو یافت این صدف زیرا
ای جان، تو درو لطیف مرجانی
هر کار که بر مراد او کردی
بسیار خوری ازو پشیمانی
امروز به کار در نکو بنگر
بشنو که چه گفت مرد یونانی
گفتا که: به زیر نردبان بنشین
بندیش ز پایهای سارانی
بردست مگیر چون سبکساران
کاری که بسرش برد نتوانی
در مسجد جای سجده را بنگر
تا بر ننهی به خار پیشانی
آن دان به یقین که هرچه کرده‌ستی
امروز، به محشر آن فروخوانی
زان روز بترس کاندرو پیدا
آید، همه کارهای پنهانی
زان روز که جز خدای سبحان را
بر کس نرود ز خلق، سلطانی
زان روز که هول او بریزاند
نور از مه و زافتاب رخشانی
وز چرخ ستارگان فرو ریزند
چون برگ‌رزان به باد آبانی
وز هول درآید از بیابان‌ها
نخچیر رمندهٔ بیابانی
عریان همه خلق و ز بسی سختی
کس را نبود خبر ز عریانی
چون پشم زده شده که و، مردم
همچون ملخان ز بس پریشانی
آنگه ز میان خلق برخیزد
خویشی و برادری و خسرانی
پوشیده نماند آن زمان کاری
کان را تو همی کنون بپوشانی
آن روز به عذر گفت نتوانی
«می‌خورد فلان و من سپندانی»
وانجا نرود تو را چنین کاری
کامروز در این جهان همی رانی
بربائی ازان بدین براندازی
گرگی به مثل ز نابسامانی
زید از تو لباچه‌ای نمی‌یابد
تا پیرهنی ز عمرو نستانی
گرگی تو نه میر خراسان را
سلطان نبود چنین، تو شیطانی
دیو است سپاه تو یکی لیکن
تا ظن نبری که تو سلیمانی
امروز همی به مطربان بخشی
شرب شطوی و شعر گرگانی
وز دست چو سنگ تو نمی‌یابد
مؤذن به مثل یکی گریبانی
فردا بروی تهی و بگذاری
اینجا همه مال و ملک و دهقانی
ای گشته تو را دل و جگر بریان
بر آتش آرزو چو بورانی
لعنت چه کنی بخیره بر دیوان؟
کز فعل تو نیز همچو ایشانی
در قصد و نیت همه بدی داری
لیکن چه کنی که سخت خلقانی؟
نان از دگری چگونه بربائی
گر تو به مثل به نان گروگانی؟
از بد نیتی و ناتوانائی
پر مشغله و تهی چو پنگانی
وز حیلت و مکر زی خردمندان
مر زوبعه را دلیل و برهانی
با تو نکند کنون کسی احسان
زیرا که نه اهل بر و احسانی
لیکن فردا به خوردن غسلین
مر مالک را بزرگ مهمانی
درمان تو آن بود که برگردی
زین راه وگرنه سخت درمانی
حجت به نصیحت مسلمانی
گفتت سخنی درست و تابانی
ای حجت، علم و حکمت لقمان
بگزار به لفظ خوب حسانی
دلتنگ مشو بدانکه در یمگان
ماندی تنها وگشته زندانی
از خانه عمر براند سلمان را
امروز بدین زمین تو سلمانی
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۲
ای غره شده به پادشائی
بهتر بنگر که خود کجائی
آن کس که به بند بسته باشد
هرگز که دهدش پادشائی؟
تو سوی خرد ز بندگانی
زیرا که به زیر بندهائی
گر بنده نه‌ای چرا نه از تنت
این چند گره نه بر گشائی؟
زین بند گران که این تن توست
چون هیچ نبایدت رهائی؟
پس شاه چگونه‌ای تو با بند
چون بندهٔ خویش و مبتلائی؟
گر شاه توی ببخش و مستان
چیزی تو ز شهر و روستائی
زیرا که ز خلق خواستن چیز
شاهی نبود بود گدائی
یا باز شه است یا تو بازی
زیرا که چو باز می‌ربائی
وان را که به مال و جان کنی قصد
خود باز نه‌ای که اژدهائی
گیتی، پسرا، دو در سرائی است
تو بسته در این دو در سرائی
بیرونت برند از در مرگ
چون از در بودش اندرآئی
پیوسته شدی به خاک تا زو
می‌رای نیایدت جدائی
گر رای بقا کنی در این جای
بیهوده درای و سست رائی
وین چرخ که‌ش ایچ خود بقا نیست
تو بر طمع بقا چرائی؟
گر می به خرد درست مانده است
این بر شده چرخ آسیائی
هر کو به خرد بقا نیابد
بیهوده چرائی ای چرائی
گر تو بخرد بدی نگشتی
یکتا قد تو چنین دوتائی
ای گاو! چرای شیر مرگی
بندیش که پیش او نیائی
تو جز که ز بهر این قوی شیر
از مادر خویش می‌نزائی
از کاهش و نیستی بیندیش
امروز که هستی و فزائی
دندان جهان همیت خاید
ای بیهده، ژاژ چند خائی؟
آنجا که شوی همی بپایدت
وینجای همیشه می نپائی
بر طرف دو ره چو مرد گمره
اکنون حیران و هایهائی
خوردی و زدی و تاخت یک چند
واکنون که نماندت آن روائی
یک چند چو گاو مانده از کار
شو زهدفروش و پارسائی
ای بوده بسی چو اسپ نو زین،
امروز یکی کهن حنائی
جاهل نرسد به پارسائی
بیهوده خله چرا درائی؟
آن بس نبود که روی و زانو
بر خاک بمالی و بسائی؟
گر سوی تو پارسائی است این
والله که تو دیو پر خطائی
زیرا که نخست علم باید
تا بیش خدای را بشائی
هرگز نبرد کسی به بازار
نابیخته گندم بهائی
پر خاک و خسی تو ای نگونسار
از بی‌خردی و از مرائی
هرچند به شخص همچو دانا
با چاکر و اسپ و با ردائی
چون یک سخن خطا بگوئی
بهر جهل تو آن دهد گوائی
ای گشته کهن به کار دیوی
واکنون بنوی شده خدائی
اکنون مردم شوی گر از دل
دیوی به خرد فرو زدائی
شوراب ز قعر تیره دریا
چون پاک شود شود سمائی
آئینه عزیز شد سوی ما
چون نور گرفت و روشنائی
با علم گر آشنا شوی تو
با زهد بیابی آشنائی
با جهل مجوی زهد ازیرا
کز جغد نیایدت همائی
ای جاهل چون شوی به مسجد؟
ای تشنه چرا کنی سقائی؟
گر جهد کنی، به علم از این چاه
یک روز به مشتری برآئی
در خورد ثنا شوی به دانش
هرچند که در خور هجائی
خورشید شوی قوی به دانش
هرچند ضعیف چون سهائی
یک روز چنان شوی به کوشش
کامروز چنان همی نمائی
دانش ثمر درخت دین است
برشو به درخت مصطفائی
تا میوهٔ جانفزای یابی
در سایهٔ برگ مرتضائی
چیزی عجبی نشانت دادم
زیرا که تو آشنای مائی
زان میوه شوی قوی و باقی
گر بر ره جستن بقائی
هرچند که بی‌بها گلیمی
دیبای نکو شوی بهائی
از حجت گیر پند و حکمت
گر حکمت و پند را سزائی
با نو سخنان او کهن گشت
آن شهره مقالت کسائی
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۴
آمد و پیغام حجت گوش‌دار ای ناصبی
پاسخش ده گر توانی، سر مخار، ای ناصبی؟
هرچه گوئی نغز حجت گوی، لیکن قول نغز
کی پدید آید ز مغز پربخار، ای ناصبی؟
علم ناموزی و لشکرسازی از غوغا همی
چون چنینی بی‌فسار و بادسار، ای ناصبی
چند فخر آری بدین بسیاری جهال عام
نیستت این فخر، ننگ است این و عار، ای ناصبی
همچنان کز صد هزاران خار یک خرما به است
نیز یک دانا به از نادان هزار، ای ناصبی
چشم دل هر چند کورستت به چشم دل ببین
بر درختان بیش و کم و برگ و بار، ای ناصبی؟
امتی مر بوحنیفه و شافعی را، از رسول
شرم ناید مر تو را زین زشت کار، ای ناصبی؟
...
مصطفی بر گردن و اندر کنار، ای ناصبی
بوحنیفه و شافعی را بر حسین و بر حسن
چون گزیدی همچو بر شکر شخار، ای ناصبی؟
نور یزدان از محمد وز علی اولاد اوست
تو برونی با امامت زین قطار، ای ناصبی
چون ننازم بهر داماد و وصی و اولاد او
گر بنازی تو به یار و پیش‌کار، ای ناصبی؟
نیست جز بهر ابوبکر و عمر با من تو را
نه لجاج و نه مری نه خار خار، ای ناصبی
گر مرایشان را تو هریک یار پیغمبر نهی
من نگویم جز که حق و آشکار، ای ناصبی
...
همچو او هر یک رسول کردگار، ای ناصبی
گرچه اندر رشتهٔ دری کشندش کی بود
سنگ هرگز یار در شاهوار، ای ناصبی؟
گرچه بر دیوار و بر در صورت مردم کنند
یار مردم باشد آن نیکونگار، ای ناصبی؟
ور حدیث غار گوئی نیست این افضل و نه فخر
حجت‌آور پیش من چربک میار، ای ناصبی
... آنکه پیغمبر به زیر ساق عرش
از شرف شد نه ز خفتن شد به غار، ای ناصبی
زی تو گر یاران چهارند، از ره دین سوی من
نیست جز حیدر امامی نه سه یار، ای ناصبی
زانکه ما هرچند دیوار است مزگت را چهار
قبله یک دیوار داریم از چهار، ای ناصبی
از پس پیغمبر آن باشد خلیفه کو بود
هم مبارز هم به علم اندر سوار، ای ناصبی
از علی علم و شجاعت سوی امت ظاهر است
روشن و معروف و پیدا چون نهار، ای ناصبی
زیر بار جهل مانده‌ستی ازیرا مر تو را
در مدینهٔ علم و حکمت نیست بار، ای ناصبی
از علی مشکل نماند اندر کتاب حق مرا
علم بوبکر و عمر پیش من آر، ای ناصبی
من ز دین در زیر بار و بارور خرما بنم
تو به زیر بیدی و بی‌بر چنار، ای ناصبی
راز ایزد با محمد بود و جز حیدر نبود
مر محمد را ز امت رازدار، ای ناصبی
گر ز پیغمبر به جز فرزند حیدر کس نماند
تا قیامت رازدار و یادگار، ای ناصبی
ای دریغا چونکه نامد سوی بوبکر و عمر
زاسمان صمصام تیز و ذوالفقار، ای ناصبی؟
روز خیبر چونکه بوبکر و عمر آن در نکند
تا علی کند آن قوی در زان حصار، ای ناصبی؟
عمر و بن معدی کرب را ... روز حرب
پیش پیغمبر گریز از کارزار، ای ناصبی
از پیمبر خیبری را خط آزادی که داد
جز علی کو بد وزیر و هوشیار، ای ناصبی؟
فخر بر دیگر جهودان خیبری را خط اوست
بنگر آنک گر نداری استوار، ای ناصبی
چون گریزی از علی کو شیر دین ایزد است
گر نگشته‌ستی به دین‌اندر حمار، ای ناصبی؟
چون پدید آمد به خندق برق تیغ ذوالفقار
گشت روی عمر و عنتر لاله‌زار، ای ناصبی
هر که مرد است از جهان دل با علی دارد، مگر
تو که با مردان نباشی در شمار،ای ناصبی
هنچنان آنگه برآورد از سر کافر علی
من بر آرم از سرت گرد و دمار،ای ناصبی
شاد چون گشتی براندندم به قهر از بهر دین
از ضیاع خویش و از دار و عقار،ای ناصبی ؟
تا قرار من به یمگان است می‌دانم که نیست
جز به یمگان علم و حکمت را قرار،ای ناصبی
زانکه در عالم علم گشته به نام آنکه اوست
خازن علم خدای کامگار،ای ناصبی
آنکه تا او را ندانی می‌خوری و می‌چری
تو بجای ... ار، ای ناصبی
چون ز مشکلهات پرسم عورتت پیدا شود
بی‌ازاری، بی‌ازاری ، بی‌ازار، ای ناصبی
طبع خر داری تو، حکمت را کسی بر طبع تو
بست نتواند به سیصد رش نوار، ای ناصبی
چون بیائی سوی من با مزه خرمائی همی
چند باشی بی‌مزه همچون خیار، ای ناصبی؟
تا قیامت بر مکافات فعال زشت تو
این قصیده بس تو را از من نثار، ای ناصبی
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۹
چند گردی گرد این بیچارگان؟
بی‌کسان را جوئی از بس بی‌کسی!
تا توانستی ربودی چون عقاب
چون شدی عاجز گرفتی کر گسی
فاسقی بودی به وقت دست رس
پارسا گشتی کنون از مفلسی
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۷۴ - قصیده
امروز مال و جاه خسان دارند
بازار دهر بوالهوسان دارند
در غم سرای عاریت از شادی
گر هیچ هست هیچ کسان دارند
عزلت گزین ز پیش‌گه گیتی
کان پیشگاه باز پسان دارند
نیکان عهد را به بدی کردن
عذری بنه که دسترس آن دارند
از سفلگان نوال طلب کم کن
کایشان دم و بال رسان دارند
بیرون همه صفا و درون تیره
گویی نهاد آینه سان دارند
دولت به اهل جهل دهند آری
خوان مسیح خرمگسان دارند
اقلیم، خادمان و زنان بردند
آفاق، خواجگان و خسان دارند
خاقانیا نفس که زنی خوش زن
کانجا قبول خوش نفسان دارند
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۸ - خاقانی درجواب ابوالفضایل احمد سیمگر گوید
الامان ای دل که وحشت زحمت آورد الامان
بر کران شو زین مغیلانگاه غولان بر کران
برگذر زین سردسیر ظلمت اینک روشنی
درگذر زین خشک‌سال آفت اینک گلستان
جان یوسف زاد را کازاد کرد حضرت است
وارهان زین چار میخ هفت زندان وارهان
ابلقی را کاسمان کمتر چراگاه وی است
چند خواهی بست بر خشک آخور آخر زمان
تا نگارستان نخوانی طارم ایام را
کز برون‌سو زرنگار است از درون‌سو خاکدان
جای نزهت نیست گیتی را که اندر باغ او
نیشکر چون برگ سنبل زهر دارد در میان
روز و شب جان‌سوزی و آنگاه از ناپختگی
روز چون نیلوفری چالاک و شب چون زعفران
تا کی این روز و شب و چندین مغاک و تیرگی
آن درخت آبنوس این صورت هندوستان
از نسیم انس بی‌بهره است سروستان دل
وز ترنج عافیت خالی است نخلستان جان
اندر این خطه که دل خطبه به نام غم کند
سکهٔ گیتی نخواهد داشت نقش جاودان
دل منه بر عشوه‌های آسمان زیرا که هست
بی‌سر و بن کارهای آسمان چون آسمان
زود بینی چون نبات النعش گشتی سرنگون
تا روی بر باد این پیروزه پیکر بادبان
با امل همراه وحدت چون شاه عزلت ران گشاد
مرد چوبین اسب با بهرام چوبین همعنان
در ببند آمال را چون شاه عزلت ران گشاد
جان بهای نهل را در پای اسب او فشان
بی‌نیازی را که هم دل تفته بینی هم جگر
شرب عزلت هم تباشیرش دهد هم ناردان
جهد کن تا ریزه‌خوار خوان دل باشی از آنک
نسر طائر را مگس بینی چو دل بنهاد خوان
آن زمان کز در درآید آفتاب دل تو را
گر توانی سایهٔ خود را برون در نشان
چون تو مهر نیستی را بر گریبان بسته‌ای
هیچ دامانت نگیرد هستی کون و مکان
چهرهٔ خورشید وانگه زحمت مشاطگی
مرکب جمشید وانگه حاجب برگستوان
در دبیرستان خرسندی نوآموزی هنوز
کودکی کن دم مزن چون مهر داری بر زبان
نیست اندر گوهر آدم خواص مردمی
بر ولیعهدان شیطان حرف کرمنا مخوان
خلوتی کز فقر سازی خیمهٔ مهدی شناس
زحمتی کز خلق بینی موکب دجال دان
شش جهت یاجوج بگرفت ای سکندر الغیاث
هفت کشور دیو بستد ای سلیمان الامان
تخت نرد پاک بازان در عدم گسترده‌اند
گر سرش داری برانداز این بساط باستان
مرد همدم آنگه اندوزد که آید در عدم
موم از آتش آنگه افروزد که دارد ریسمان
دل رمیده کی تواند ساخت با ساز وجود
سگ گزیده کی تواند دید در آب روان
تا به نااهلان نگوئی سر وحودت هین و هین
تا ز ناجنسان نجوئی برگ سلوت هان و هان
عیسی از گفتار نااهلی برآمد بر فلک
آدم از وسواس ناجنسی برون رفت از جنان
چند چون هدهد تهدد بینی از رنج و عذاب
تو برای رهنمای ملک پیک رایگان
این گره بادند از ایشان کار سازی کم طلب
کآتشی بالای سر دارند و آبی زیر ران
تا جدائی زین و آن بر سر نشینی چون الف
چون بپیوستی به پایان اوفتی هم در زمان
عقل چون گربه سری در تو همی مالد ز مهر
تا نبرد رشتهٔ جان تو چون موش این و آن
گر تو هستی خستهٔ زخم پلنگ حادثات
پس تو را از خاصیت هم گربه بهتر پاسبان
چار تکبیری بکن بر چار قصل روزگار
چار بالش‌های چار ارکان را به دو نان بازمان
چند بر گوسالهٔ زرین شوی صورت پرست
چند بر بزغالهٔ پر زهر باشی میهمان
ناقهٔ همت به راه فاقه ران تا گرددت
توشه خوشهٔ چرخ و منزل‌گاه راه کهکشان
هم‌چنین بازی درویشان همی زی زانکه هست
جبرئیل اجری کش این قوم و رضوان میزبان
جان مده در عشق زور و زر که ندهد هیچ طفل
لعبت چشم از برای لعبتی از استخوان
اولین برج از فلک صفر است چون تو بهر فقر
اولین پایه گرفتی صفر بهتر خان و مان
چون سرافیل قناعت تا ابد جاندار توست
گو مکن دیوان میکائیل روزی را ضمان
خیز خاقانی ز گنج فقر خلوت خانه ساز
کز چنین توان اندوخت گنج شایگان
آتش اندر جاه زن گو باد در دست تکین
آب رخ در چاه کن گو خاک بر فرق طغان
تخت ساز از حرص تا فرمان دهی بر تاج بخش
پشت کن بر آز تا پهلو زنی با پهلوان
نی صفی الملک را بینی صفائی بر جبین
نی رضی الدوله را یابی رضائی در جنان
گر به رنگ جامه عیبت کرد جاهل باک نیست
تابش مه را ز بانگ سگ کجا خیزد زیان
چون تو یک‌رنگی بدل گر رنگ‌رنگ آید لباس
کی عجب چون عیسی دل بر درت دارد دکان
گرچه رنگین کسوتی صاحب خبر هستی ز عقل
کلک رنگین جامه هم صاحب برید است از روان
چون کتاب الله به سرخ و زرد می‌شاید نگاشت
گر تو سرخ و زرد پوشی هم بشاید بی‌گمان
نی کم از مور است زنبور منقش در هنر
نی کم از زاغ است طاووس بهشتی ز امتحان
باش با عشاق چون گل در جوانی پیر دل
چند ازین ز هاد همچون سرو در پیری جوان
بر زمین زن صحبت این زاهدان جاه جوی
مشتری صورت ولی مریخ سیرت در نهان
چون تنور از نار نخوت هرزه خوار و تیزدم
چون فطیر از روی فطرت بد گوار و جان گزان
اربعین شان را ز خمسین نصاری دان مدد
طیلسان‌شان را ز زنار مجوسی دان نشان
نیست اندر جامهٔ ازرق حفاظ و مردمی
چرخ ازرق پوش اینک عمر کاه و جان ستان
چند نالی چند ازین محنت سرای زاد و بود
کز برای رای تو شروان نگردد خیروان
بچهٔ بازی برو بر ساعد شاهان نشین
بر مگس‌خواران قولنجی رها کن آشیان
ای عزیز مادر و جان پدر تا کی تو را
این به زیر تیشه دارد و آن به سایهٔ دوکدان
ای درین گهوارهٔ وحشت چو طفلان پای بست
غم تو را گهواره جنبان و حوادث دایگان
شیر مردی خیز و خوی شیر خوردن کن رها
تا کی این پستان زهر آلود داری در دهان
گر حوادث پشت امیدت شکست اندیشه نیست
مومیائی هست مدح صاحب صاحب‌قران
حجة الاسلام نجم الدین که گردون بر درش
چون زمین بوسد نگارد عبده بر آستان
جاه او در یک دو ساعت بر سه بعد و چار طبع
پنج نوبت می‌زند د رشش سوی این هفت خوان
تا بت بدعت شکست اقبال نجم سیمگر
سکه نقش بت به زر دادن نیارد در جهان
چارپای منبرش را هشت حمالان عرش
بر کتف دارند کاین مرکز ندارد قدر آن
ای وصی آدم و کارم ز گردون ناتمام
وی مسیح علام و جانم ز گیتی ناتوان
گر نداری هیچ فرزندی شرف داری که حق
هم شرف زین دارد اینک لم‌یلد خوان از قران
بیضه بشکن بچه بیرون آر چون طاووس نر
بیضه پروردن به گنجشکان گذار و ماکیان
کاین نتایج‌های فکر تو تو را بس ذریت
وین معانی‌های بکر تو تو را بس خاندان
چون خود و چون من نبینی هیچ‌کس در شرع و شعر
قاف تا قاف ار بجویی قیروان تا قیروان
زادهٔ طبع منند اینان که خصمان منند
آری آری گربه هست از عطسهٔ شیر ژیان
دشمن جاه منند این قوم کی باشند دوست
جون من از بسطام باشم این گروه از دامغان
ز آن کرامت‌ها که حق با این دروگر زاده کرد
می‌کشند از کینه چون نمرود بر گردون کمان
پا شکستم زین خران، گرچه درست از من شدند
خوانده‌ای تا عیسی از مقعد چه دیدآخر زیان
جان کنند از ژاژخائی تا به گرد من رسند
کی رسد سیر السوافی در نجیب ساربان
صد هزاران پوست از شخص بهائم برکشند
تا یکی زانها کند گردون درفش کاویان
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۹
خاقانی را که آسمان بستاید
ای فاحشه زن تو فحش گوئی شاید
هجو تو کنون بسان مدح آراید
کز بادهٔ نیک سرکه هم نیک آید
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۸
خاقانی را ذم کنی ای دمنهٔ عصر
کو شتربه است و شیر نر احمد نصر
نور از سر قصر آوری در بن چاه
سایه ز بن چاه بری سر قصر
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۲۶
تا کی به هوس چون سگ تازی تازی
روباه صفت به حیله سازی سازی
از لهو و لعب نه‌ای دمی واقف خویش
ترسم که همه عمر به بازی بازی
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۳
به نظم و نثر کسی را گر افتخار سزاست
مرا سزاست که امروز نظم و نثر مراست
به هیچ وقت مرا نظم و نثر کم نشود
که نظم و نثرم در است و طبع من دریاست
به لطف آ ب روان است طبع من لیکن
به گاه قوت و کثرت چو آتش است و هواست
اگر چه همچو گیا نزد هر کسی خوارم
وگرچه همچو صدف غرق گشته تن بی‌کاست،
عجب مدار زمن نظم خوب و نثر بدیع
نه لل از صدف است و نه انگبین ز گیاست؟
به نزد خصمان گر فضل من نهان باشد
زیان ندارد، نزدیک عاقلان پیداست
شگفت نیست اگر شعر من نمی‌دانند
که طبع ایشان پست است و شعر من والاست
به چشم جد و حقیقت مرا نمی‌بینند؟
که نزد عقل مرا رتبت و شرف به کجاست؟
اگر چه چشمهٔ خورشید روشن است و بلند
چگونه بیند آن کش دو چشم نابیناست؟
به هیچ وجه گناهی دگر نمی‌دانند
جز آن که ما را زین شهر مولد و منشاست
اگر برایشان سحر حلال بر خوانم
جز این نگویند آخر که کودک و برناست
ز کودکی و ز پیری چه عار و فخر آید
چنین نگوید آن کس که عاقل و داناست
هزار پیر شناسم که منکر و گبر است
هزار کودک دانم که زاهد الزهداست
اگر عمید نیم یا عمیدزاده نیم
ستوده نسبت و اصلم ز دودهٔ فضلاست
اگر به زهد بنازد کسی روا باشد
ور افتخار کند فاضلی به فضل سزاست
به اصل تنها کس را مفاخرت نرسد
که نسبت همه از آدم است و از حواست
مرا به نیستی ای سیدی چه طعنه زنی
چو هست دانشم، از زر و سیم نیست رواست
خطاست گویی در نیستی سخا کردن
ملامت تو چه سودم کند که طبع، سخاست
به بخل و جود کم و بیش کی شود روزی
خطا گرفتن بر من بدین طریق خطاست
اگر به نیک و بد من میان ببندد خلق
جز آن نباشد بر من که از خدای قضاست
ز بس بلا که بدیدم چنان شدم به مثل
که گر سعادت بینم گمان برم که بلاست
تو حال و قصهٔ من دان که حال و قصهٔ من
بسی شگفت‌تر از حال وامق و عذراست
اگرچه بر سرم آتش ببارد از گردون
ز حال خود نشوم، اعتقاد دارم راست
گهر بر آن کس پاشم که در خور گهر است
ثنا مر او را گویم که او سزای ثناست
امیر غازی محمود سیف دولت و دین
که پادشاه بزرگ است و خسرو والاست
خجسته نامش بر شعرهای نادر من
چو مهر بر درم است و چو نقش بر دیباست
بدین قصیده که گفتم من اقتدا کردم
به اوستاد لبیبی که سیدالشعراست
بر آن طریق بنا کردم این قصیده که گفت:
« سخن که نظم دهند آن درست باید وراست»
قصیده خرد ولیکن به قدر و فضل بزرگ
به لفظ موجز و معنیش باز مستوفاست
هر آن که داند داند یقین که هر بیتی
از این قصیدهٔ من یک قصیدهٔ غراست
چنین قصیده ز مسعود سعد سلمان خواه
چنین قصاید مسعود سعد سلمان راست
اوحدی مراغه‌ای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵ - وله روحه‌الله‌روحه
لاف دانش می‌زنی، خود را نمی‌دانی چه سود؟
دعوی دل کرده‌ای، چون غافل از جانی چه سود
نفس را بریان و حلوا می‌دهی، او دشمنست
دشمنان را دادن حلوا و بریانی، چه سود
گر خدا را بنده‌ای، بگذار نام خواجگی
پیش او چون سر نهادی، باز پیشانی چه سود؟
نام خود سلمان نهادی، تا مسلمان خوانمت
چون نمی‌ورزی سلامت، نام سلمانی چه سود؟
رفت پنجه سال و حسرت میخوری اکنون، ولی
تیر چون از شست بیرون شد پشیمانی چه سود
اسب چوگانی خریدی، زین زرین ساختی
چون نخواهی برد گویی اسب چوگانی چه سود؟
گر به دیوان قیامت بردنت باید حساب
بر سر طومارها طغرای دیوانی چه سود؟
کار خلقی را به تدبیر تو باز انداختند
چون همه تدبیر کار خود نمی‌دانی چه سود؟
عمر و مال اندر سر کار عمارت کرده‌ای
این عمارتها که سر دارد به ویرانی چه سود؟
چون بخواهی رفت زود از قیصر و قصرت چه نفع؟
چون نخواهی ماند دیر، از خانه و خانی چه سود؟
می‌کنی درمان درد مردم از دانش، ولی
این همه درمان در آن ساعت که درمانی چه سود؟
نامهٔ عیب کسان، گیرم، که برخوانی چو آب
نیم حرف از نامهٔ خود برنمی‌خوانی چه سود؟
چند پی گفتی که: دستی نیک دارم در هنر
با چنین دستی چو دست‌آموز شیطانی چه سود؟
هر زمان گویی: کزین پس پیش گیرم راستی
این حکایت خود بگویی، لیک نتوانی چه سود؟
بی‌غرض کس را نخواهی داد نانی در جهان
کفش مهمان چون بخواهی برد، مهمانی چه سود؟
از برای سود زر جان در زیان انداختی
چون نمی‌مانی و این زرها همی‌مانی چه سود؟
اوحدی، چون دیوت از انگشت برد انگشتری
زیر دستت بعد ازین ملک سلیمانی چه سود؟
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۵
رنج ما بردیم و گنج ارباب دولت برده‌اند
خار ما خوردیم و ایشان گل بدست آورده‌اند
گر حرامی در رسد با ما چه خواهد کرد زانک
رخت ما پیش از نزول ما بمنزل برده‌اند
می پرستان محبت را ز غم اندیشه نیست
از برای آنکه آب زندگانی خورده‌اند
هر که در عشق پریرویان نیامد در شمار
عارفانش از حساب عاقلان نشمرده‌اند
با وجود آنکه بد گفتند و نیک انگاشتیم
ما نیازردیم و بدگویان ز ما آزرده‌اند
گلعذاران بین که کل پرده بر ما می‌درند
ما برون افتاده ویشان همچنان در پرده‌اند
باد پیمایان که آگه نیستند از سوز عشق
زان نمی‌سوزند از آه گرم ما کافسرده‌اند
زنده دل قومی که پیش تیغ عشقت شمع‌وار
ز آتش دل سر فدا کردند و پای افشرده‌اند
چون ببدنامی برآمد نام خواجو در جهان
نیک نام آنها که ترک نیک نامی‌کرده‌اند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۱
ایکه گوئی کز چه رو سر گشته می‌کردی چو گوی
گوی را منکر نشاید گشت با چوگان بگوی
قامتم شد چون کمند زلف مهرویان دو تا
بسکه می‌جویم دل سرگشته را در خاک کوی
صوفیان را بی می صافی نمی‌باشد صفا
جامهٔ صوفی بجام بادهٔ صافی بشوی
چند گوئی در صف رندان کجا جویم ترا
تشنگانرا هر کجا آبی روان یابی بجوی
ساقیان خفتند و رندان همچنان در های های
مطربان رفتند و مستان همچنین در های و هوی
یکنفس خواهم که با گل خوش برآیم در چمن
لیک نتوانم ز دست بلبل بسیار گوی
خویشتن را از میانت باز نتوانم شناخت
زانکه فرقی نیست از موی میانت تا بموی
دل بدستت داده‌ام لیکن کدامم دستگاه
خاک کویت گشته‌ام اما کدامم آبروی
گر وطن بر چشمهٔ آب روانت آرزوست
خوش برآ بر گوشهٔ چشمم چو گل بر طرف جوی
گر تو برقع می‌گشائی ماه گو دیگر متاب
ور تو قامت می‌نمائی سرو گو هرگز مروی
لاله را گر دل بجام ارغوانی می‌کشد
بلبلان را بین چو خواجو مست و لایعقل ببوی
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۱
یک عالم از آب و گل بپرداخته‌اند
خود را به میان ما در انداخته‌اند
خود گویند راز و خود می‌شنوند
زین آب و گلی بهانه بر ساخته‌اند
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۲
ای جان من، از دل خبرت نیست، چه سود؟
در عالم جان رهگذرت نیست، چه سود؟
جز حرص و هوی، که بر تو غالب شده است
اندیشهٔ چیز دگرت نیست، چه سود؟
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶
مهربانی از میان خلق دامن چیده است
از تکلف، آشنایی برطرف گردیده است
وسعت از دست و دل مردم به منزل رفته است
جامه‌ها پاکیزه و دل‌ها به خون غلتیده است
رحم و انصاف و مروت از جهان برخاسته است
روی دل از قبلهٔ مهر و وفا گردیده است
پردهٔ شرم و حیا، بال و پر عنقا شده است
صبر از دلها چو کوه قاف دامن چیده است
نیست غیر از دست خالی پرده‌پوشی سرو را
خار چندین جامهٔ رنگین ز گل پوشیده است
گوهر و خرمهره در یک سلک جولان می‌کنند
تار و پود انتظام از یکدیگر پاشیده است
هر تهیدستی ز بی شرمی درین بازارگاه
در برابر ماه کنعان را دکانی چیده است
تر نگردد از زر قلبی که در کارش کنند
یوسف بی‌طالع ما گرگ باران‌دیده است
در دل ما آرزوی دولت بیدار نیست
چشم ما بسیار ازین خواب پریشان دیده است
برزمین آن کس که دامان می‌کشید از روی ناز
عمرها شد زیر دامان زمین خوابیده است
گر جهان زیر و زبر گردد، نمی‌جنبد ز جا
هر که صائب پا به دامان رضا پیچیده است
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴
این غافلان که جود فراموش کرده‌اند
آرایش وجود فراموش کرده‌اند
آه این چه غفلت است که پیران عهد ما
با قد خم سجود فراموش کرده‌اند
آن نور غیب را که جهان روشن است ازو
از غایت شهود فراموش کرده‌اند
از ما اثر مجوی که رندان پاکباز
عنقاصفت، نمود فراموش کرده‌اند
جانها هوای عالم بالا نمی‌کنند
این شعله‌ها صعود فراموش کرده‌اند
یاد جماعتی ز عزیزان بخیر باد
کز ما به یادبود فراموش کرده‌اند
صائب خمش نشین که درین عهد بلبلان
ز افسردگی سرود فراموش کرده‌اند