عبارات مورد جستجو در ۵۱ گوهر پیدا شد:
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۷۶
چون روی نمود بخت و وصل آمد ساز
در عیش و طرب گرای و کمتر کن ناز
بس روز مرا بود بدین شب امید
بس شب که مرا بود بدین روی نیاز
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۲۰
کهنه دریدیم تا بنو برسیدیم
آیت رحمت پس از عذاب نویسند
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
هردم بشارت‌های دل از هاتف جان می‌رسد
هرکس که از جان بگذرد آخر به جانان می‌رسد
یک دم میاسا روز و شب مردی بجو دردی طلب
چو جان ز درد آمد به لب ناگاه درمان می‌رسد
ره گرد راز آید ترا شیب و فراز آید ترا
چون ترک تاز آید ترا آخر به پایان می‌رسد
این خانه چون ویران شود، معمور و آبادان شود
این سر چو بی‌سامان شود، ناگه به سامان می‌رسد
ای مبتلا ای مبتلا برکش صلا برکش صلا
در دل اگر رنج و بلا روزی به مهمان می‌رسد
اندیشه و اندوه و غم، رنج و تَعَب، درد و الم
هر یک نهد در دل قدم با حکم و فرمان می‌رسد
بر دل اگر باری بود، بار غم یاری بود
در پا اگر خاری بود، خار از گلستان می‌رسد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
گفتم که درد دارم گفتا دوا دهیمت
گفتم علیل و زارم گفتا شفا دهیمت
گفتم که شدجدایی سر بار بینوایی
گفتا مدار اندوه برگ ونوا دهیمت
گفتم که چون دهانت هیچم نمانده دیگر
گفتا که هر چه خواهی در هر کجا دهیمت
گفتم ز جان به تنگم با بخت خود به جنگم
گفت ار صلاح دانی صلح وصفا دهیمت
گفتم به چشم مردم خوارم ز عشق رویت
گفتا ببین چگونه قدر و بها دهیمت
گفتم که داده عشقت آسودگی به دهرم
گفتا که رستگاری هم نیز ما دهیمت
گفتم گدای کویت آمد بلنداقبال
گفتاکه تاج و تختی چون پادشا دهیمت
سیدای نسفی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
صاحب جاها فراغت از دل یابی
از نخل مراد خویش حاصل یابی
مانند تو کاملی درین عالم نیست
صحت یابی، صحت کامل یابی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
مگذار اینکه راز دلت بر زبان رسد
گر بر زبان رسید بگوش جهان رسد
ره بر زیان ببند و زبان را نگاهدار
بر شمع هر زیان که رسد از زبان رسد
دانی که حال روح چه باشد ز بعد مرک
مرغی قفس شکسته که بر آشیان رسد
وامانده گان قافله را غول ره زند
آن رهرو ایمن است که بر کاروان رسد
بلبل به نوبهار از آن در ترنم است
کز وصل گل به کام دل ناتوان رسد
گل در تبسم است که از گلبن مراد
برگی نچیده بلبل شیدا خزان رسد
تا زنده ای مخور غم روزی که چون تنور
باز است تا دهان تو هم بر تو نان رسد
خوش خواه بهر غیر صغیرا که از خدای
خواهی هر آنچه بهر کسان بر تو آن رسد
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۳ - کار و کارگر در سال ۱۳۰۷ شمسی سروده شد
کار کن و کار کن و کار کن
بار خود ای جامعه خود بار کن
رفته توئی از تو که یادش بخیر
نفی شدستی تو در اثبات غیر
هیکلت ای جامعهٔ ذولجاج
آمده سر تا به قدم احتیاج
خانهٔ تو خانهٔ بی‌مایگان
خود تو گدای در همسایگان
از نمک و ادویه، کبریت و آب
بر در همسایه کنی دق باب
لنگ نئی از چه برندت به دوش
نه به زمین پای و به رفتار گوش
خواریت از علت بی‌کاریست
حاصل بی‌کاریت این خواریست
از اثر صنعت و علم و هنر
تا نشود کشور ما معتبر
قلب وطن شاد نخواهد شدن
مملکت آباد نخواهد شدن
مایهٔ کار است زر و فکر و دست
وین سه بتحقیق در این ملک هست
هست ولی هریکی از آن یک جداست
دست که باشد یکی آن بی‌صداست
گر که کنند این سهم بهم اتفاق
خوش بدر آید مه ملک از محاق
یأس مبر هست صغیرا‌ امید
حق کند این روز سیه‌را سپید
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۵
امروز که هرکه حال زاری دارد
بر پای دلش ز غصه خاری دارد
روز کمک است هر قدر بتوانی
دریاب که هر گلی بهاری دارد
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۱
گفتی شودت ز وصلم اقبال بلند
چندین منگار غصه بر جان نژند
آری شب بخت تیره نیکو رسنی ست
تاگردون آفتابم آرد به کمند
فریدون مشیری : از دیار آتشی
با عشق
به خارزار جهان، گل به دامنم، با عشق.
صفای روی تو، تقدیم می کنم، با عشق
درین سیاهی و سردی بسانِ آتشگاه،
همیشه گرمم همواره روشنم با عشق.
همین نه جان به ره دوست می فشانم شاد،
به جانِ دوست، که غمخوار دشمنم، با عشق.
به دست بسته ام ای مهربان، نگاه مکن
که بیستون را از پا درافکنم، با عشق
دوای درد بشر یک کلام باشد و بس
که من برای تو فریاد می زنم: با عشق
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
سرود پیوستن
باید که دوست بداریم یاران !
باید که چون خزر بخروشیم
فریادهای ما اگر چه رسا نیست
باید یکی شود .
باید تپیدن ِ هر قلب اینک سرود
باید سرخی ِ هر خون اینک پرچم
باید که قلبِ ما
سرود ما و پرچم ما باشد ...
باید در هر سپیدی ِ البرز
نزدیک تر شویم
باید یکی شویم
اینان هراسشان ز یگانگی ِ ماست ...
باید که سر زند
طلیعه ی خاور
از چشم های ما
باید که لوتِ تشنه
میزبان ِ خزر باشد ...
باید که کویر ِ فقیر
از چمشه های شمالی بی نصیب نماند
باید که دست های خسته بیاسایند
باید که خنده و آینده ، جای ِ اشک بگیرد
باید بهار
در چشم ِکودکان جاده ی ری
سبز و شکفته و شاداب
باید بهار را بشناسند
باید "جوادیه" بر پُل بنا شود
پل ،
این شانه های ما .
باید که رنج را بشناسیم
وقتی که دختر ِ رَحمان
با یک تبِ دو ساعته می میرد
باید که دوست بداریم یاران !
باید که قلبِ ما
سرود و پرچم ما باشد ...