عبارات مورد جستجو در ۵۱ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۳۸
سخن به مردم افسرده دل اثر چه کند
به خون مرده تقاضای نیشتر چه کند
جز این که خون خورد وبر جگر نهد دندان
به این گهر نشناسان دگر گهر چه کند
نکرد تربیت نوح در پسر تأثیر
به سرنوشت قضا کوشش پدر چه کند
عبث به سوختن ماست چشم دوزخ را
به دامن تر ما عاصیان شرر چه کند
چو پشت پای ز آزادگی به حاصل زد
جز این که دست زند سروبرکمر چه کند
قضا چو دست به تیغ جگر شکاف برد
به روی هم ننهد دست خودسپرچه کند
ز سنگ حادثه شد توتیا سفینه من
دگر به کشتی من موجه خطر چه کند
هدایت من سرگشته نیست کار دلیل
به ریگ هرزه مرس سعی راهبر چه کند
ز آفتاب چه گل می توان به شبنم چید
به دستگاه جمال تو چشم تر چه کند
کم است عمر ابدفکرزادعقبی را
کسی تهیه به این عمر مختصر چه کند
جز این که سر ز خجالت به زیر پا فکند
به طفل خام طمع نخل بی ثمر چه کند
در آن ریاض که صائب نواشناسی نیست
صفیر ما نکشد سر به زیر پر چه کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۲۵
گفتگوی عشق را من در میان انداختم
طرح جوهر من به شمشیر زبان انداختم
نامی از شور محبت بر زبانها مانده بود
این نمک من در خمیر خاکیان انداختم
داشت بردورهدف جولان خدنگ اهل فکر
این پریشان سیر را من بر نشان انداختم
روی دریای سخن را خاروخس پوشیده داشت
این خس و خاشاک را من برکران انداختم
چرخ کاه کهنه ای می داد پیش از من به باد
دانه من در آسیای آسمان انداختم
من ز لوح خاک شستم ابجد عشق مجاز
شورش عشق حقیقی در جهان انداختم
جلوه یوسف نیفکنده است در بازار مصر
از سخن شوری که در اصفهان انداختم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۲۰
اهل معنی گر چه خاموشند از تحسین من
غوطه در خون می زنند از معنی رنگین من
سکته بی دردی از خواب عدم سنگین ترست
ورنه خون مرده گردد زنده از تلقین من
در جگرگاه نواسنجان این بستانسرا
تیغها خوابیده از هر مصرع رنگین من
از ید بیضای کلک من جهانی روشن است
گر به ظاهر نیست شمعی بر سر بالین من
مایه دار معنیم، دعوی نمی دانم که چیست
خودفروشی نیست چون بی مایگان آیین من
دیده یوسف شناس از خود بود منت پذیر
می کند تحسین خود، هر کس کند تحسین من
صور محشر پاره سازد گر گلوی خویش را
برنمی گردد صدا از کوه با تمکین من
نیست از منع تماشایی پر از گل گلشنم
دست و پا از جوش گل گم می کند گلچین من
شهد گفتار مرا صائب قوام دیگرست
خامه ها را کرد بی شق معنی شیرین من
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱۲
سزد که سجده کنند، ای برهمن عجمی
همه بتانت که محراب چشم هر صنمی
در آب و آینه بینی همیشه صورت خویش
که آفتاب پرستی و بت پرستی همه
همه ولایت روی تو یاغی ست مگر
سواد خطه تو اندکی قلمی
به فرق تاج زمرد برآر چون طاووس
درآ به جلوه که طاووس هندی، ای عجمی
برون کشم رگ جان، بهر چه کشم بارش
ز عشق تو که نه از لات سومنات کمی
دریغ نیست که سوزند هندوان خود را
ز دوستیست که چون سومنات محترمی
نموده می شود آفاق، در صفای تنت
تو آبگینه هنری نه ای که جام جمی
سیاه تخته هندو بود سفید رخم
تو از سیاهی هند ز سفیدیی رقمی
چو گشت خسرو جادو زبون غمزه تو
به خواب بستنش افسون هندیی چه دمی؟
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
تیغ تو که بنده می کند شاهانرا
آورد بسی براه گمراهانرا
در دست تو یک قطرۀ آبست و لیک
آبیست ز سر گذشته بدخواهانرا
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - وقال ایضآ یمدح الصّدر السّعید عمادالاسلام الخجندی نورالله ضریحه
جهان سروری و پشت دودمان خجند
که بندگیّ ترا اسمان بجان برخاست
نهال تو بر بستان سرای دانش و فضل
که با مکاشفه ات روشن از نهان برخاست
چو برگرفت بیانت تتق ز روی ضمیر
خرد چه گفت؟ زهی سحر کز بیان برخاست
جهان ز پیری یکباره در سر آمده بود
بدستگیری این دولت جوان برخاست
ثبات حزم تو گویی بزد، زمین بنشست
شکوه قدر ترا دید آسمان برخاست
زمانه نعرۀ الله اکبر اندر بست
چو تیر عزم تو از خانۀ کمان برخاست
نخست روز که دست تو رسم جود نهاد
غریو گرد ز هستیّ بحر و کان برخاست
نشست بر قلم انگشتت و منادی زد
که از ذخیرۀ دریا و کان امان برخاست
چو خارپشت بقصد عدو هم از تن خویش
بجای هر سر مویش یکی سنان برخاست
ز خلق و خوی تو می کرد سوسن آزادی
برای بندگیش سرو بوستان برخاست
فروغ رای تو در نیم شب تجلّی کرد
هزار صبح بیک دم زهر کران برخاست
میان آب تیّمم گزید مردم چشم
بدان غبارکت از خاک آستان برخاست
خمیر مایۀ ادبار بود خصم ترا
بمانده بود ترش تا ز بهر نان برخاست
عروس فضل ترا باش تا بیارایند
که خود زبستر تحصیل این زمان برخاست
مبارکیّ دم خلق تو بباغ رسید
ز خواب نرگس بیمار ناتوان برخاست
نمی دهم بقلم شرح شوق، زانکه مرا
بدین سبب قلم از خاطر و بنان برخاست
چه من ز فرقت صدرت چه عاشقی که بقهر
سحرگهی ز برش یاردلستان برخاست
زهی مقصّر وآنگه توقّع تشریف
چنین ظریف جوانی ز اصفهان برخاست
بزرگوارا بشنو حکایتی که پریر
دلم بعربده با من ز ناگهان برخاست
که شد ز موسم انعام خواجه مدّتها
تو خفته یی و نخواهی برای آن برخاست
چراش یاد نیاری، ز خامشی مانا
که طفل ناطقت از حجرۀ دهان برخاست
بخشم گفتمش ایمه چه ژاژ میخایی
که این فلانه چنین خفت و آن فلان برخاست
برو تو فارغ بنشین که رسم تو برسد
اگر دو روز پس ماند نه جهان برخاست
چنین حدیثی رفتست و حق بدست ویست
بیک ره از سر انصاف چون توان برخاست
ز سر من برون نشود ذوق آن عمامه مرا
که تاج کسری با او ز یک مکان برخاست
از آن شرف سر من بر سر آمد از همه تن
وزین حسد ز تنم ناله و فغان برخاست
چو برنخیزد دستار هرگز از سرما
نشاید از سر دستار جاودان برخاست
گرفتم از سر دستار خویش بر خیزم
توانم از سر دستار خواجگان برخاست
مکن ملامت بنده که اصل این فتنه
نخست باری از آن دست در فشان برخاست
بعون لطف تو دستار هم بدست آرم
وگر چه واسطۀ عون از میان برخاست
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۲۴
دو نان، به دل زنند سنان از زبان بحث
زه کرده اند از رگ گردن کمان بحث
قائم مقام فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
تا مهره اشعار ترا نخ کردم
مردم ز بس آفرین و بخ بخ کردم
این معجزه بس بود ز شعر تو که من،
در فصل تموز شهر ری یخ کردم
امامی هروی : مقطعات
شمارهٔ ۷
تاج دین و دولت ای صدری که گرد موکبت
دیده افلاک و انجم را مکحل می کند
کلک دولت پرورت روح الامینی دیگرست
لاجرم هر دم هزاران وحی منزل می کند
لفظ معنی پرورت گر آسمان داد نیست
مشکل بیداد را بر خلق چون حل می کند
زرگر دست ترا رسمیست کاندر روز بذل
افسر امید سائل را مکلل می کند
موسی قهر ترا دستیست کاندر لیل تار
فرق گیتی را ز جعد قیر گون کل می کند
پرتو دست صبا را گر بخود ره می دهد
جنبش او اقحوان را در عرق حل می کند
خسرو خشم تو هیچ اربر چمن می نگذرد
در لب شیرین لعاب نخل حنظل می کند
آسمان داد را خاک جنابت با سپهر
ز انتقام دولت و ملت مبدل می کند
آفتاب جاه را دست شکوهت در ثبات
ز اهتمام ملک و دین خط مبدل می کند
دین پناها، صاحبا، روح امامی در ثنات
چون دعا می گوید آمین روح اول می کند
خاک دولت خانه ی یزد ارچه بی تأثیر سعی
زبده و قانون اعراض محصل می کند
دختران خاطرش از پرده بیرون می نهند
پا و گیسوی سیه شان را مسلسل می کند
تا نظام و اهتمام ملک را تأثیر چرخ
گاه مجمل می نماید گه مفصل می کند
باد حکمت را قضا، تابع که گردون بند گشت
چون مفصل می نداند کرد مجمل می کند
نهج البلاغه : حکمت ها
نفوذ و تاثیر سخن
وَ قَالَ عليه‌السلام رُبَّ قَوْلٍ أَنْفَذُ مِنْ صَوْلٍ
نهج البلاغه : خطبه ها
دعوت به پرهیزکاری
و من خطبة له عليه‌السلام في الشهادة و التقوى
و قيل إنه خطبها بعد مقتل عثمان في أول خلافته
اللّه و رسوله
لاَ يَشْغَلُهُ شَأْنٌ وَ لاَ يُغَيِّرُهُ زَمَانٌ وَ لاَ يَحْوِيهِ مَكَانٌ
وَ لاَ يَصِفُهُ لِسَانٌ لاَ يَعْزُبُ عَنْهُ عَدَدُ قَطْرِ اَلْمَاءِ وَ لاَ نُجُومِ اَلسَّمَاءِ وَ لاَ سَوَافِي اَلرِّيحِ فِي اَلْهَوَاءِ وَ لاَ دَبِيبُ اَلنَّمْلِ عَلَى اَلصَّفَا وَ لاَ مَقِيلُ اَلذَّرِّ فِي اَللَّيْلَةِ اَلظَّلْمَاءِ
يَعْلَمُ مَسَاقِطَ اَلْأَوْرَاقِ وَ خَفِيَّ طَرْفِ اَلْأَحْدَاقِ
وَ أَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللَّهُ غَيْرَ مَعْدُولٍ بِهِ وَ لاَ مَشْكُوكٍ فِيهِ وَ لاَ مَكْفُورٍ دِينُهُ وَ لاَ مَجْحُودٍ تَكْوِينُهُ
شَهَادَةَ مَنْ صَدَقَتْ نِيَّتُهُ وَ صَفَتْ دِخْلَتُهُ وَ خَلَصَ يَقِينُهُ وَ ثَقُلَتْ مَوَازِينُهُ
وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ اَلَمْجُتْبَىَ مِنْ خَلاَئِقِهِ وَ اَلْمُعْتَامُ لِشَرْحِ حَقَائِقِهِ
وَ اَلْمُخْتَصُّ بِعَقَائِلِ كَرَامَاتِهِ وَ اَلْمُصْطَفَى لِكَرَائِمِ رِسَالاَتِهِ
وَ اَلْمُوَضَّحَةُ بِهِ أَشْرَاطُ اَلْهُدَى وَ اَلْمَجْلُوُّ بِهِ غِرْبِيبُ اَلْعَمَى
أَيُّهَا اَلنَّاسُ إِنَّ اَلدُّنْيَا تَغُرُّ اَلْمُؤَمِّلَ لَهَا وَ اَلْمُخْلِدَ إِلَيْهَا وَ لاَ تَنْفَسُ بِمَنْ نَافَسَ فِيهَا وَ تَغْلِبُ مَنْ غَلَبَ عَلَيْهَا
وَ اَيْمُ اَللَّهِ مَا كَانَ قَوْمٌ قَطُّ فِي غَضِّ نِعْمَةٍ مِنْ عَيْشٍ فَزَالَ عَنْهُمْ إِلاَّ بِذُنُوبٍ اِجْتَرَحُوهَا
لِ أَنَّ اَللّٰهَ لَيْسَ بِظَلاّٰمٍ لِلْعَبِيدِ
وَ لَوْ أَنَّ اَلنَّاسَ حِينَ تَنْزِلُ بِهِمُ اَلنِّقَمُ وَ تَزُولُ عَنْهُمُ اَلنِّعَمُ فَزِعُوا إِلَى رَبِّهِمْ بِصِدْقٍ مِنْ نِيَّاتِهِمْ وَ وَلَهٍ مِنْ قُلُوبِهِمْ لَرَدَّ عَلَيْهِمْ كُلَّ شَارِدٍ وَ أَصْلَحَ لَهُمْ كُلَّ فَاسِدٍ
وَ إِنِّي لَأَخْشَى عَلَيْكُمْ أَنْ تَكُونُوا فِي فَتْرَةٍ
وَ قَدْ كَانَتْ أُمُورٌ مَضَتْ مِلْتُمْ فِيهَا مَيْلَةً كُنْتُمْ فِيهَا عِنْدِي غَيْرَ مَحْمُودِينَ
وَ لَئِنْ رُدَّ عَلَيْكُمْ أَمْرُكُمْ إِنَّكُمْ لَسُعَدَاءُ
وَ مَا عَلَيَّ إِلاَّ اَلْجُهْدُ
وَ لَوْ أَشَاءُ أَنْ أَقُولَ لَقُلْتُ عَفَا اَللّٰهُ عَمّٰا سَلَفَ