عبارات مورد جستجو در ۴۰۳ گوهر پیدا شد:
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۲۸
شده‌ام سگ غزالی که نگشته رام هرگز
مگسی ز انگبینش نگرفته کام هرگز
ز فروغ آفتابی شب خویش روز خواهم
که شبی ز خانه بیرون ننهاده گام هرگز
هوس پیاله خوردن بودم به خردسالی
که کسی نگفته پیشش ز شراب و جام هرگز
چو حدیث من بر آید کند آنچنان تغافل
که مگر به عمر خویشم نشینده نام هرگز
به رهت مقام کردم ، نگذاشتی مقیمم
به اسیر خود نبودی تو در این مقام هرگز
به شکنج طره ی او دل وحشی است مایل
که خلاصیش مبادا ز بلای دام هرگز
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۸۹
مرا زد راه عشق خردسالی
از این نورس گلی نازک نهالی
فروزان عارضی مانند لاله
ز مشکین هر طرف بر لاله خالی
شکرخا طوطیی دلکش حکایت
زبان دان دلبری شیرین مقالی
به قدش سرو را نسبت توان کرد
اگر در سرو باشد اعتدالی
توان خورشید خواندن عارضش را
اگرخورشید را نبود زوالی
غزال ما نگردد رام وحشی
ندیدم این چنین وحشی غزالی
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴ - در ستاش میرمیران
تفت رشک ریاض رضوان است
که در او جای میرمیران است
غیرت باغ جنت است آری
هر کجا فیض عام ایشان است
حبذا این رخ بهشت آرا
که بهار حدیقهٔ جان است
مرحبا این بهار جان پرور
که ازو عالمی گلستان است
با کف او که معدن کرم است
با دل او که بحر احسان است
کیسه و کاسه‌ای که مانده تهی
کاسهٔ بحر و کیسه کان است
مسند عز ذات کامل او
ز آنسوی شهر بند امکان است
حضرتش را ز اختلاف زمان
چه کمال است یا که نقصان است
بحث سود و زیان و کون و فساد
بر سر چار سوی ارکان است
از ره بول چون رود به رحم
بدسگالش که خصم یزدان است
بر زمین زنده آمدن او را
به یکی از دو راه فرمان است
زان دو ره می‌رود یکی سوی دار
وان یکی راست تا به زندان است
دل خصمش کز آرزوی خطا
پر متاع خلاف رحمان است
حقهٔ سر به مهر اهرمن است
خانهٔ در به قفل شیطان است
پیش خصمش که می‌رود به مغاک
وز پر آبی چو بحر عمان است
آن تنور جهان به سیل ده است
که محل خروج توفان است
به چرا گله را دگر چه رجوع
به هیاهوی پاس چوپان است
زانکه از سنگ راعی عدلش
ظلم گرگ شکسته دندان است
شعله ماند چو عکس خویش در آب
هر کجا حفظ او نگهبان است
رخش مرگ آورند در میدان
قهرش آنجا که مرد میدان است
زیر نخل بلند همت او
که ثمربخش رفعت و شان است
به تمنای میوه‌ای کافتد
آسمان پهن کرده دامان است
بحر از رشک دست او گه جود
غیرت ابر گوهر افشان است
بسکه بر سر زند شکسته سرش
پینهٔ کف علامت آن است
ور دلیلی دگر بر این باید
پنجهٔ پر ز خون مرجان است
گرد خوانی‌ست روز جشن تو چرخ
اسدش گربهٔ سر خوان است
با تو خصمی‌ست جامه‌ای کان را
طوق لعنت ره گریبان است
دیده‌ای را که در تو کج نگرد
زخم عقرب ز نیش مژگان است
دهن خصم زادگان ترا
سر افعی به چاه پستان است
آنچه از حسرتش سکندر مرد
در یم خانهٔ تو پنهان است
هست ایما به آن ترشح و بس
اینکه در ظلمت آب حیوان است
خانه‌زادان بحر جود تواند
وین عیان نزد عین اعیان است
مادر در که نام او صدف است
پدرش نیز کابر نیسان است
پاسبانان بام آن منظر
کش زمین سقف آن نه ایوان است
سایه افکنده‌اند بر سر چرخ
چرخ اندر پناه ایشان است
کیست آن کس که گفت یک کیوان
بر سر هفت کاخ گردان است
تا ببیند که بر سپهر نهم
چند هندوی همچو کیوان است
ای به سوی در تو روی همه
با همه لطف تو فراوان است
کرده‌اند از برای عزت و قدر
این سفر کش در تو پایان است
چه گنه کرده‌اند کایشان را
سر عزت به خاک یکسان است
لطف کن هر دو را به وحشی بخش
بر تو این قسم بخشش آسان است
گر باو سد هزار از این بخشی
بخششت سد هزار چندان است
تا به زعم بلا کشان فراق
بدترین درد ، درد هجران است
دشمنت مبتلای دردی باد
کش اجل بهترین درمان است
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴ - در ستایش بکتاش بیگ حکمران کرمان
از آنرو شد به آبادی بدل ویرانی کرمان
که دارد بانیی چون عدل نواب ولی سلطان
ز برج عدلش ار خورشید بر باغ جهان تابد
به بازار آورد گل باغبان در بهمن و آبان
فتاده گرگ را با میش در ایام او وصلت
صدای نغمهٔ سور است و آواز نی چوپان
میان بچه شیر و گوزن است آنقدر الفت
که بی هم مادران را شیر نستانند از پستان
به راه ره زنان سدی کشیده تیغ انصافش
که نتواند زدن راه کسی غارتگر شیطان
صبا را گر بیاموزند محکم کاری حفظش
بدارد موج را بر آب چون آجیده بر سوهان
نموداری پدید آورد گیتی از دل و طبعش
یکی شد معنی معدن یکی شد صورت عمان
مگر با جود او انداخت دریا پنجه در پنجه
وگرنه پوست از بهر چه رفت از پنجه مرجان
بود مزدور دست با ذلش خورشید از این معنی
که در می‌پرورد در بحر و زر می آکند در کان
به جرم چین ابرویی زند مریخ را گردن
در آن ایوان که دارد قهرمان قهر او دیوان
قبایی کش برید ایزد به قد عهد اقبالش
ازل آراستش جیب و ابد می‌دوزدش دامان
زهی قدر ترا بالای اختر دامن خیمه
زهی رای تو را خورشید انور شمسه ایوان
اگر خورشید رایت دانه را نشو و نما بخشد
شود بر خوشه پروین زمین کشته دهقان
ضمیرت گر بر افروزد چراغ مردم دیده
نماند در فروغ روی او از خویشتن پنهان
دل خصمت که نگشاید، شدی گر فی المثل آهن
تقاضای سرشتش ساختی قفل در زندان
خدنگ قهر پرکش کرده و شمشیر کین بسته
چو خصم واژگون بخت تو آید بر سر میدان
به انداز میانش تیغ بگشاید نیام ازهم
به قصد جانش از سوفار سر بیرون کند پیکان
در آن میدان که صف بندند گردان دغا پیشه
اجل از جا جهاند رخش و پیش صف دهد جولان
شود روی زمین از مرد همچون عرصهٔ محشر
بود سطح هوا از گرد همچون نامهٔ عصیان
چنان گردی کز آن گر مایه باشد شام دوران را
نیارد برد روز وصل ظلمت از شب هجران
ز بس نوک سنان سرکشان بر چرخ پیوندد
نماند در میان اختران یک چشم بی‌مژگان
زند سد نیش بر یک جای سد چوبین بدن افعی
نهد از طوق بر یک حلق اسد ابریشمین ثعبان
به بالا رفتن و زیر آمدن شمشیر بشکافد
هم از شیر فلک سینه هم از گاو زمین کوهان
همه روی هوا را نیزه خونین فرو گیرد
ز بس کز تیغ شیران را زند خون از رگ شریان
گر اسبان سبکرو را نباشد در هوا پویه
زمین در آب گم گردد ز ثقل جوشن و خفتان
جهانی از زمین آن بادپای برق سرعت را
که برق و باد را پیشی دهد در پویه سد میدان
ز خاکش مایه هر چار عنصر در سکون اما
شود آتش به هنگام شتابش اصل چار ارکان
خلاف مذهب جمهور اگر شخصی سخن راند
عدو را از شمار گام او ثابت کند پایان
اگر باشد بر اجزای زمانش راه آمد شد
خبر ز انجام کار آوردنش کاری بود آسان
به پای او اگر آفاق پیماید عجب نبود
به شرق و غرب اگر حاضر شود یک شخص دریک آن
کند کاری که وقتی کشتی نوح نبی کرده
چو در صحرای کین از خون دشمن سرکند توفان
نشان دست و پای او به وقت حملهٔ دشمن
یکی در اول ایران یکی در آخر توران
برآری از نیام قهر شمشیری که در آتش
برآرد غسل هر جان کز لباس تن شود عریان
ز آبش قطره‌ای گر در زلال زندگی افتد
سرا پا زخم گیرد ماهی اندر چشمه حیوان
به هر جانب که آری حمله بگریزد سراسیمه
ز سویی جان بی پیکر ز سویی پیکر بی جان
هژبر تیغ زن ضیغم شکار اژدها حمله
که بر شیر از تب خوفش بود هر شب شب هجران
ز یک سو از تو غوغای قیامت و ز دگر جانب
جهان پرشور و محشر از نهیب سرور دوران
جان مکرمت بگتاش بیگ عادل به اذل
که ذاتش مصدر عدل است و جانش مظهر احسان
چو بگشاید خدنگ قهر و راند تیغ کین گردد
از این یک رخنه اندر سنگ وزان یک رخنه در سندان
در آن ایوان که باشد قابض ارواح بر مسند
کمان او بود حاجب سنان او بود دربان
حسام قهر او را مرگ روز کین بگنجاند
جهان اندر جهان جان در میان قبضه و یلمان
چو راه کهکشان گیرد دخان آتش قهرش
سحابی گسترد در بحر کش اخگر بود باران
نمی‌آیند بی هم بر سر کین بسته پنداری
سر شمشیر او با پای مرگ ناگهان پیمان
کمان و تیر را نادیدهٔ مثلش کارفرمایی
از آن وقتی که ریط ترکش افتاده‌ست با قربان
ز تیغش هر دهن کز پیکر دشمن پدید آید
نهد در وی ز پیکان پیاپی رشته دندان
بدینسان صف شکافی همعنان صف دری چون تو
صف دشمن اگر کوه است با هامون شود یکسان
معاون گر سپاه روم و چین باشد مخالف را
نه از اتباع ایشان زنده بگذاری نه از اعوان
به تیغ انتقام آن سرکه از گردن بیندازی
سر قیصر بود ک ویزیش از گردن خاقان
رعیت پرورا فرماندها خوشوقت آن کشور
که چون عدل تو در وی قهرمانی می‌دهد فرمان
بود از آشیان جغد ره در خانه عنقا
در آن بوم و بری کش دارد انصاف تو آبادان
بهار عدل تو دارالامان را ساخت بستانی
که شد گلهای خلد از رشک او داغ دل رضوان
به نام ایزد چه بستانی در او سد گلبن دولت
ز هر گلبن هزاران غنچه فرمان وی خندان
به حق خود عمل فرمای یعنی بگذران از وی
اگر وحشی به گستاخی صفیری زد در این میدان
الا تا مملکت بی سلطنت باشد تن بی سر
الا تا سلطنت بی عدل باشد پیکر بی جان
به تدبیر تو بادا عقل چون جان از خرد خرم
به انصاف تو بادا ملک چون پیکر به جان نازان
به امر و نهی گیتی آنچه گویی و آنچه فرمایی
خرد را واجب التعظیم و جان را واجب الاذعان
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۸
در نفی رخت شمع شبی راند سخن
روزش دیدم گرفته کنجی مسکن
مانندهٔ عاصیی که در روز جزا
با روی سیاه سر برآرد ز کفن
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱
گل صدبرگ و مشک و عنبر وسیب
یاسمین سپید و مورد بزیب
این همه یکسره تمام شدست
نزد تو، ای بت ملوک فریب
شب عاشقت لیله‌القدرست
چون تو بیرون کنی رخ از جلبیب
به حجاب اندرون شود خورشید
گر تو برداری از دو لاله حجیب
وآن زنخدان به سیب ماند راست
اگر از مشک خال دارد سیب
رودکی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۵
رویت دریای حسن و لعلت مرجان
زلفت عنبر، صدف دهن، در دندان
ابرو کشتی و چین پیشانی موج
گرداب بلا غبغب و چشمت توفان
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶
آن چیست یکی دختر دوشیزهٔ زیبا
از بوی و مزه چون شکر و عنبر سارا
زو بوسه بیابی اگر او را بزنی کارد
هر چند تو با کارد بوی آن تن تنها
چون کارد زدیش آنگه پیش تو بیفتد
مانند دو کاسه که بود پر ترحلوا
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۳
می ده پسرا! برگل، گل چون مل و مل چون گل
خوشبوی ملی چون گل، خودروی گلی چون مل
مل رفت به سوی گل، گل رفت به سوی مل
گل بوی ربود از مل، مل رنگ ربود از گل
در زیر گل خیری آن به که قدح گیری
بر بادک شبگیری، بانگ و شغب صلصل
هر گه که زند قمری، راه ماورالنهری
گوید به گل حمری باده بستان، بلبل
آن بلبل کاتوره برجسته ز مطموره
چون دستهٔ طنبوره گیرد شجر از چنگل
چون فاخته دلبر برتر پرد از عرعر
گویی که به زیر پر، بربسته یکی جلجل
آن قمری فرخنده با قهقهه و خنده
اندر گلو افکنده، هر فاخته‌ای یک غل
بوید به سحرگاهان، از شوق بناگاهان
چون نکهت دلخواهان، بوی سمن و سنبل
آن زاغ در آسابر همچون حبشی کاذر
بربسته به شاخ اندر هم سنبل و هم عنصل
آن کرکی با کرکی گوید سخن ترکی
طوطی سخن هندی گوید به که مازل
منوچهری دامغانی : مسمطات
در تهنیت عید و مدح سلطان مسعود غزنوی
نوروز بزرگم بزن ای مطرب، امروز
زیرا که بود نوبت نوروز به نوروز
برزن غزلی، نغز و دل‌انگیز و دل‌افروز
ور نیست ترا بشنو و از مرغ بیاموز
کاین فاخته زین گوز و دگر فاخته زان گوز
بر قافیهٔ خوب همی‌خواند اشعار
کبکان دری غالیه در چشم کشیدند
سروان سهی عبقری سبز خریدند
بادام بنان مقنعه بر سر بدریدند
شاه اسپرمان چینی در زلف کشیدند
طوطی بچگان را سلب سبز بریدند
شلوارک با پایچه‌های طبریوار
کبکان بی‌آزار که بر کوه بلندند
بی‌قهقهه یک بار ندیدم که بخندند
جز خاربنان جایگه خود نپسندند
بر پهلو از این نیمه ، بدان نیمه بگردند
هر ساعتکی سینه به منقار برندند
چون جزع پر سینه و چون بسد منقار
شبگیر ز گل فاختگان بانگ برآرند
گوییکه سحرگاه همی خواب گزارند
ماه سه شبه از بر گردن بنگارند
از غالیه، بی‌آنکه همی غالیه دارند
صدبار به روزی در، پرها بشمارند
چون نیم دبیری که غلط کرده به اشمار
چون آهوکان سم بنهند و بگرازند
گویی که همه مهرهٔ نرد شبه بازند
آن گردن مخروط هر آنگه که بیازند
دو گوشهٔ شیزین کمانی بطرازند
چون گردن سیمین طرازی بفرازند
بر فرق سر و تیر بر از شیز به دیدار
هر ساعتکی بط سخنی چند بگوید
در آب جهد جامه دگر بار بشوید
در آب کند گردن و در آب بروید
گوییکه همی چیزی در آب بجوید
چون سینه بجنباند و یک لخت بپوید
از هر سر پرش بجهد لؤلؤ شهوار
دراج کند گرد گیازار تکاپوی
از غالیه عجمی بزده بر سر هر موی
هزمان بکند بانگ نمازی به لب جوی
در سجده رود خیری با لالهٔ خودروی
تا سرخ کند گردن، تا سبز کند روی
سرخی نه به شنگرفش و سبزی نه به زنگار
باد از سمنستان به تک آمد به طلایه
تا حرب کند با سپه ابر نفایه
ابر از طرف کوه برآمد دو سه پایه
ازشرم به رخساره فروهشته وقایه
آورد لی به جوال و به عبایه
از ساحل دریا چو حمالان به کتفسار
چون باد بدو درنگرد دلش بسوزد
با کینهٔ دیرینه ازو کینه نتوزد
گاهی بکشد مشعله گاهی بفروزد
گاهی بدرد پیرهن و گاه بدوزد
گاهیش بیاموزد و گاهی بناموزد
گاهی به بیابانش برد گاه به کهسار
ابر از فزع باد چو از کوه بخیزد
با باد درآویزد و لختی بستیزد
تیغی بکشد منکر و میغی بنگیزد
آخر نه بس آید به هزیمت بگریزد
چون مهتر ما مال همه پاک بریزد
هم در بی‌اندازه و هم لؤلؤ شهوار
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱
به دو میگون لب و پسته دهنت
به سه بوس خوش و فندق شکنت
به زره پوش قد تیر وشت
به کمان‌کش مژهٔ تیغ زنت
به حریر تن و دیبای رخت
به ترنج بر و سیل دقنت
به دو نرگس، به دو سنبل، به دو گل
بر سر سرو صنوبر فکنت
به می عبهر آن سرخ گلت
به خوی عنبر آن یاسمنت
به گهرهای تر از لعل لبت
به حلی‌های زر از سیم تنت
به فروغ رخ زهره صفتت
به فریب دل هاروت فنت
به نگین لب و طوق غببت
این ز برگ گل و آن، از سمنت
به دو مخمور عروس حبشیت
خفته در حجلهٔ جزع یمنت
به بناگوش تو و حلقهٔ گوش
به دو زنجیر شکن بر شکنت
به سرشک تر و خون جگرم
بسته بیرون و درون دهنت
به شرار دل و دود نفسم
مانده بر عارض جعد کشنت
به نیاز دل من در طلبت
بگداز تن من در حزنت
به دو تا موی که تعویذ من است
یادگار از سر مشکین رسنت
به نشانی که میان من و توست
نوش مرغان و نوای سخنت
که مرا تا دل و جان است بجای
جای باشد به دل و جان منت
دوست‌تر دارمت از هر دو جهان
دوست‌تر دارم از خویشتنت
تو بمان دیر که خاقانی را
دل نمانده است ز دیر آمدنت
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱
شب من دام خورشید است گوئی زلف یار است این
شب است این یا غلط کردم که عید روزگار است این
اگر ناف بهشت از شب تهی ماند آن نمی‌دانم
مرا در ناف شب دانم بهشتی آشکار است این
سرشک من به رقص افتاد بر نطع زر از شادی
چو جانم در سماع آمد که یارب وصل یار است این
قرارم شد ز هفت اندام گوهر هفت ناکرده
ز هفتم پرده رخ بنمود گوئی نوبهار است این
چو من در پایش افتادم چو خلخال زرش گفتا
که چون خلخال ما هم‌زرد و هم نالان و زار است این
بخستم نیم دینارش به گاز از بی‌خودی یعنی
که گر جم را نگین است آن نگینش را نگار است این
ز بس از زخم دندانم برآمد آبله‌ش بر لب
رقیبش گفت پندارم لب تبخاله دار است این
لبش زنهار می‌کرد از لبم گفتم معاذ الله
قصاص خون همی خواهم چه جای زینهار است این
حلی چون آفتاب و حله چون صبح از برافکنده
گرفتم در برش گفتم که ماهم در کنار است این
رقیب آمد که بیرونش کنم مژگان بر ابرو زد
که این مایه ندانی تو که ما را یار غار است این
جهان را یادگاری نیست به ز اشعار خاقانی
به فر خسرو عادل نکوتر یادگار این
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۷
خطی بر سوسن از عنبر کشیدی
سر خورشید در چنبر کشیدی
همه خط‌های خوبان جهان را
به خط خود قلم بر سر کشیدی
کنار نسترن پر سبزه کردی
پر طوطی سوی شکر کشیدی
مگر فهرست نیکوئی است آن خط
که بی‌پرگار و بی‌مسطر کشیدی
به گرد خرمن ماه از خط سبز
ز صد قوس و قزح خوش‌تر کشیدی
ز زلفت بس نبود این ترک‌تازی
که هندوی دگررا برکشیدی
تو بر خاقانی بیچاره دایم
گهی تیغ و گهی خنجر کشیدی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۹
از بوالعجبی هردم رنگ دگر آمیزی
عیسی نه‌ای و روزی صد رنگ برآمیزی
ده رنگ دلی داری با هر که فراز آئی
یک‌رنگ شوی حالی چون آب و درآمیزی
هردم جگرم سوزی گر زلف به کار آری
نه مشک خلل گیرد چون با جگر آمیزی
صد زهر بیامیزی و در کام دلم ریزی
چون نوش کنم زهر ز آن صعب‌تر آمیزی
خود کژدم زلفت را زهری است که جان کاهد
حاجب نبود گر تو زهری دگر آمیزی
از یک نظر تنها، دل باخته‌ام با تو
جان بازم اگر لطفی با آن نظر آمیزی
گر هیچ شبی ز آن لب تسکین دلم سازی
از دیده گلاب آرم تا با شکر آمیزی
شعر تر خاقانی چون در لبت آویزد
گوئی که همی آتش با آب درآمیزی
قصد در خسرو کن تا چشم سعادت را
از گرد رکاب او کحل‌البصر آمیزی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۰
لاله رخا سمن برا سرو روان کیستی
سنگ‌دلا، ستم‌گرا، آفت جان کیستی
تیر قدی کمان کشی زهره رخی و مهوشی
جانت فدا که بس خوشی جان و جهان کیستی
از گل سرخ رسته‌ای نرگس دسته بسته‌ای
نرخ شکر شکسته‌ای پسته دهان کیستی
ای تو به دلبری سمر، شیفتهٔ رخت قمر
بسته به کوه بر کمر، موی میان کیستی
دام نهاده می‌روی مست ز باده می‌روی
مشت گشاده می‌روی سخت کمان کیستی
شهد و شکر لبان تو جمله جهان از آن تو
در عجبم به جان تو تا خود از آن کیستی
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - مطلع چهارم
دوش برون شد ز دلو یوسف زرین نقاب
کرد بر آهنگ صبح جای به جای انقلاب
یوسف رسته ز دلو مانده چو یونس به حوت
صبح دم از هیبتش حوت بیفکند ناب
باد بهاری فشاند عنبر بحری به صبح
تا صدف آتشین کرد به ماهی شتاب
تا که هوا شد به صبح کورهٔ ماورد ریز
بر سر سیل روان شیشه‌گر آمد حباب
بوقلمون شد بهار از قلم صبح و شام
راند مثالی بدیع ساخت طلسمی عجاب
از شکفه شاخسار جیب گشاده چو صبح
ساخته گوی انگله دانهٔ در خوشاب
گشته زمین رنگ رنگ چون فلک از عکس خون
کافسر شاهان کشید تیغ چو صبح از قراب
خسرو خورشید چتر آنکه ز کلک و کفش
پرچم شب یافت رنگ رایت صبح انتصاب
رای ملک صبح خیز، بخت عدو روز خسب
شبروی از رستم است خواب ز افراسیاب
صبح ظفر تیغ اوست حوروش و روضه رنگ
روضهٔ دوزخ اثر حور زبانی عقاب
مشرق دین راست صبح، صبح هدی را ضیا
خانهٔ دین راست گنج، گنج هدی را نصاب
شاه چو صبح دوم هست جهان گیر از آنک
هم دل بوالقاسم است هم جگر بوتراب
زهرهٔ اعدا شکافت چون جگر صبح دم
تا جگر آب را سده ببست از تراب
گر بدرد صبح حشر سد سواد فلک
ناخنی از سد شاه نشکند از هیچ باب
صبح دلش تا دمید عالم جافی نجست
جیفه نجوید همای پشه نگیرد عقاب
از دل عالم مپرس حالت صبح دلش
بر کر عنین مخوان قصهٔ دعد و رباب
ای کف تو جان جود، رای تو صبح وجود
بخت تو خیر الطیور، خصم تو شر الدواب
دامن جاه تو راست پروز زرین صبح
جیب جلال تو راست گوی زر از آفتاب
چرخ بدوزد چو تیر صبح بسوزد چو مهر
رمح تو گاه طعان، تیغ تو گاه ضراب
گرنه به کار آمدی خیمهٔ خاص تورا
صبح نکردی عمود، مه نتنیدی طناب
تا شب تو گشت صبح، صبح تو عید بقا
جامهٔ عیدی بدوخت بخت تو خیر الثیاب
عدل تو چون صبح راست نایب فاروق گشت
دین عرب تازه کرد در عجم از احتساب
صبح نهد طرف زر بر کمر آسمان
آب کند دانه هضم در جگر آسیاب
صبح ستاره نما خنجر توست اندر او
گاه درخش جهان، گاه بدخش مذاب
دهر شبانگه لقا تازه شد از تو چو صبح
تا به زبان قبول یافت ز حضرت جواب
هست چو صبح آشکار کز رخ یوسف برد
دیدهٔ یعقوب کحل، فرق زلیخا خضاب
بهر ولی تو ساخت وز پی خصم تو کرد
صبح لباس عروس شام پلاس مصاب
مفخر خاقانی است مدح تو تا در جهان
صبح برد آب ماه میوه پزد ماه آب
سحر دم او شکست رونق گویندگان
چون دم مرغان صبح نیروی شیران غاب
شمه‌ای از خاطرش گر بدمد صبح‌وار
مهرهٔ نوشین کند در دم افعی لعاب
تا نبود صبح را از سوی مغرب طلوع
روز بقای تو باد هفتهٔ یوم الحساب
چار ملک در دو صبح داعی بخت تواند
باد به آمین خضر دعوتشان مستجاب
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - در مدح عموی خود کافی الدین شروانی
طبع کافی که عسکر هنر است
چون نی عسکری همه شکر است
قطرهٔ کوثر و قمطرهٔ هند
از شکرهای لفظ او اثر است
نه کلکش به نیشکر ماند
کز پی تب بریدن بشر است
گل شکر را ز رشک نیشکرش
زهر در حلق و خار در جگر است
نی مصریش قند می‌زاید
تا سمرقند قند او سمر است
در شکرریز نوعروس سخن
نی مصریش خاطب هنر است
بل عروس فلک ببرد دست
کان نی مصر یوسف دگر است
گر شکر زاد کلک او چه عجب
پس شکر خواهد این عجب خبر است
زعفران گرچه بیخ در آب است
آرزومند ژالهٔ سحر است
زین اشارت که کرد خاقانی
سر فراز است بلکه تاجور است
پشت خم راست دل به خدمت او
همچو نون و القلم همه کمر است
بختم از سرنگونی قلمش
چون سخن‌های او بلند سر است
سیم و شکر فرستم و خجلم
که چرا دسترس همین قدر است
شکر و سیم پیش همت او
از من و شعر، شرمسار تر است
خود دل و طبع او ز سیم و شکر
کان طمغاج و باغ شوشتر است
شعر گفتم به عذر سیم و شکر
مختصر عذر خواه مختصر است
سیم سنگ است پیش دیده از آنک
هم تراشش زط کلک او گهر است
اتصال نجوم خاطر او
فیض طبع مرا نویدگر است
زین سپس ابروار پاشم جان
کاین قدر فتح باب ماحضر است
تا ابد نام او بر افسر عقل
مهر بر سیم و نقش بر حجر است
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۲ - مطلع دوم
آمد دواسبه عید و خزان شد علم برش
زرین عذار شد چمن از گر لشکرش
عید است و آن عصیر عروسی است صرع‌دار
کف بر لب آوریده و آلوده معجرش
وینک خزان معزم عید است و بهر صرع
بر برگ زر نوشته طلسم مزعفرش
ز آن سوی عید دختر رز شوی مرده بود
زرین جهاز او زده بر خاک مادرش
یک ماه عده داشت پس از اتفاق عید
بستند عقد بر همه آفاق یک سرش
زرگر به گاه عید زر افشان کند ز شاخ
واجب کند که هست شکریز دخترش
شاخ چنار گویی حلوای عید زد
کآلوده ماند دست به آب معصفرش
بودی به روز عید نفس‌های روزه‌دار
مشکین کبوتری ز فلک نامه آورش
منقار بر قنینه و پر بر قدح بماند
کامد همای عید و نهان شد کبوترش
مرغ قنینه بلبل عید است پیش شاه
گل در دهن گداخته و ناله دربرش
انگشت ساقی از غبب غوک نرمتر
زلف چو مار در می عیدی شناورش
زلفش فرو گذاشته سر در شراب عید
دیوی است غسل گاه شده حوض کوثرش
در آبگینه نقش پری بین به بزم عید
از می‌کز آتش است پری‌وار جوهرش
ز آن چون پری گرفته نمایند اهل عید
کب خرد ببرد پری‌وار آذرش
گردون چنبری ز پی کوس روز عید
حلقه به گوش چنبر دف همچو چنبرش
دستینه بسته بربط و گیسو گشاده چنگ
یعنی درم خریدهٔ عیدیم و چاکرش
بر سر بمانده دست رباب از هوای عید
افتاده زیر دیگ شکم کاسهٔ سرش
مار زبان بریده نگر نای روز عید
سوراخ مار در شکم باد پرورش
مار است خاک خواره پس او باد ز آن خورد
کز خوان عید نیست غذای مقررش
چون شاه هند پیش و پسش ده غلام ترک
از فر عید گه می و گه شکر افسرش
بل هندوی است بر همن آتش گرفته سر
چون آب عید نامهٔ زردشتی از برش
گوئی بهای بادهٔ عیدی است افتاب
ز آن رفت در ترازو و سختند چون زرش
شد وقت چون ترازو و شاه جهان بعید
خواهی می‌گران چو ترازوی محشرش
خاقان اکبر آنکه سر تیغش آتشی است
شب‌های عید و قدر شده دود و اخگرش
کیوانش پرچم است و مه و آفتاب طاس
چون زلف آنکه عید بتان خواند آزرش
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۲۴ - مطلع دوم
جان پیشکشت سازم اگر پیش من آئی
دل روی نمایت دهم ار روی نمائی
سر نعل بهای سم اسبت کنم آن روز
کائی به کمین دل من ران بگشائی
دل جای تو شد، خواه روی خواه نشینی
بر تو نرسد حکم که تو خانه خدائی
خورشید منی، من به چراغت طلبم ز آنک
من در شب هجران و تو در ابر خفائی
گه گه به سر روزن چشمم گذری تیز
بیمار توام باز نپرسی و نیائی
این غارت جان چیست خود این جنگ تو با کیست؟
گرگ آشتیی کن، مکن این گرگ ربائی
هیچ افتدت امشب که بر افتادگی من
رحم آری و بر کاهش جانم نفزائی
یا بر شکر خویش مرا خوانی مهمان
یا بر جگر ریش به مهمان من آئی
تو بر جگری دست نیالائی و حقا
جز بر جگری نیست مرا دست روائی
خستی دل خاقانی و روزیش نپرسی
کای خستهٔ پیکان من آخر تو کجائی
او در سخن از نابغه برده قصب السبق
چون خسرو نعمان کرم از حاتم طائی
کیخسرو ایران ملک المغرب کز قدر
بر خسرو توران رسدش بار خدائی
دارای ملوک عجم، اسکندر ثانی
کز چشمهٔ جودش نکند خضر جدائی
اقلیم گشائی که ز جاسوسی عدلش
بیجاده نیارد که کند کاه ربائی
شاهی که دهد صدمهٔ کرنای فتوحش
گوش کر پیران فلک را شنوائی
توقیع ملک دید جهان گفت زهی حرز
هم داعیهٔ امنی و هم دفع وبائی
شمشیر ملک دید هدی گفت فدیناک
طاغوت پرستان را طاعون و بلائی
در شانهٔ دست ظفر آئینهٔ غیبی
هم آینه هم صیقل شمشیر قضائی
از سهم تو زنگار گرفت آینهٔ چرخ
کز آینهٔ مملکه زنگار زدائی
ای تیغ ملک در کف رخشانش همانا
در چشمهٔ حیوان ورق زهر گیائی
ذوق تو برد عارضهٔ احمقی از خصم
احسنت زهی زهر که تریاق شفائی
ای نیزهٔ شاه، ای قلم تختهٔ نصرت
از نقطهٔ دولت الف عز و علائی
ای دست ملک بخ‌بخ اگر ساغر و شمشیر
ماهی و نهنگند، تو دریای سخائی
ای جود ملک واهب رزقی و جهان را
امید به توست و تو ضمان‌دار وفائی
ای رایت شه نادره لرزانی و قائم
بحر عدنی گوئی یا کوه صفائی
ای پرچم رایات ملک چشم بدت دور
کز پر غراب آمده در فر همائی
چون نقش بصر در سیهی نور سپیدی
چون زلف بتان در ظلمان اصل ضیائی
هستی حجر الاسود و کعبه علم شاه
تا کعبه به جای است بر آن کعبه بجائی
ای نامزد خاتم جمشید که بر تو
ختم است جهان‌داری و حقا که سزائی
ای رای ملک ذات سپهری که دو وقت
یا صاعقه خشمی تو و یا ابر رضائی
ای تحت لوایت همه آفاق، ندانم
ظل ملک العرشی یا عرش لوائی
چون آدم و داود خلیفه توئی از حق
حق زی تو پناهد که پناه خلفائی
گر رحمت حق هست عطا پاش و خطا پوش
تو رحمت حق بر همه آفاق عطائی
هست از تو عطاها و خطا نیست زهی شاه
عیسی عطائی، ملک الموت خطائی
بهرام اسد هیبتی ار چه که به بخشش
خورشید فلک همت و برجیس حیائی
چون ماه همه عزم و چو شعری همه سعدی
چون تیر همه فهم و چو کیوان همه رائی
بودند کیان بهتر آفاق و نیایت
بهتر ز کیان بود و تو بهتر ز نیائی
رستم ظفری بل که فرامرز شکوهی
جمشید فری بل که کیومرث دهائی
در کشور دولت چو نبی شهر علومی
در بیشهٔ صولت چو علی شیر وغائی
مانند علی سرخ عضنفر توئی ارچه
از نسل فریدونی نز آل عبائی
گر تیغ علی فرق سری یک سره بشکافت
البرز شکافی تو اگر گرز گرائی
روزی که بر اعدا کنی آهنگ شبیخون
خود روزبه آئی که شه روز بهائی
آوازهٔ کوست نپذیرد به صدا کوه
ترسد که شود سست دل از سخت صدائی
از گرد سیاه سپهت بر تن گردون
قطنی شود این ازرق عین الرؤسائی
این یک تنه صد لشکر جرار چو خورشید
کرایش این دائرهٔ سبز وطائی
محتاج به لشکر نه‌ای ایرا که ز دولت
دارندهٔ لشکرگه این هفت بنائی
دولت نبرد منت رسمی و معاشی
قرآن چه کند زحمت بوعمرو و کسائی
جمشید کیانی، نه که خورشید کیانی
کز نور عیانی، همه رخ عین سنائی
چون فضل ربیعی، نه که چون فصل ربیعی
کز جود طبیعی همه لطفی و نمائی
قدر توبر افلاک سپه راند و پسش گفت
ما در تو نگنجیم که بس تنگ فضائی
از طالع میلاد تو دیدند رصدها
اختر شمران، رومی و یونانی و مائی
تسییر براندند و براهین بفزودند
هیلاج نمودند که جاوی بقائی
کردند همه حکم که رد پانصد و هشتاد
ابخاز به دست آوری و روم گشائی
خواهند ز تو امن، فزع یافتگان ز آنک
در ظلمت و در خوف چراغی و رجائی
گرچه ملک الغرب توئی تا ابد، اما
بر تخت خراسان ملک الشرق توشائی
هرچند که لنبک دهد آسایش بهرام
بهرام به شاهی به و لنبک به صقائی
صد منزل از آن سوی فلک رفت ثنایت
وز قدر تو صد منزل از آن سوی ثنائی
زلزال فنا گر بدرد سقف جهان را
توسد همه رخنهٔ زلزال فنائی
ایران به تو شد حسرت غزنین و خراسان
چون گفتهٔ من رشک معزی و سنائی
فی وصف معالیک معانی تناهت
افدیک به نفسی و معادیک فدائی
اصبحت و راس الامرا تحت جناحیک
امسیت و خیل الشعرا تحت لوائی
درشان تو و من به سخا و سخن امروز
ختم الامرائی به و ختم الشعرائی
باد از مدد عدل تو پیوند حیاتت
کز عدل قبول آور اخلاص دعائی
بر تخت شهنشاهی و در مسند عزت
ادریس بقا باش که فردوس لقائی
دادار جهان مشفق هر کار تو بادا
کورا ابد الدهر جهاندار تو بائی
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴
بختی دارم چو چشم خسرو همه خواب
چشمی دارم چو لعل شیرین همه آب
جسمی دارم چو جان مجنون همه درد
جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب