عبارات مورد جستجو در ۸۷ گوهر پیدا شد:
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
ای خواب که می بینمت از بهر خیالی
حیف است که با دیده تو را نیست وصالی
از رهگذر خواب توان دید خیالت
در آرزوی خواب شدم همچو خیالی
راضی ست به دیدار خیالی ز جمالت
آن دیده که با روی تواش بود مجالی
در باد توام روز و شبم فکر تو باشد
یک دم ز تو خالی نشوم در همه حالی
از غم چو هلالی شده ام تا که ندیدم
ای آب حیات از لب من دور چرایی
دل عذر غمت خواهد گوید که مبادا
کی لایق وصل تو بود مثل همامی
فریاد که از تشنه دریغ است زلالی
ز ابروی تو بر چشمهٔ خورشید هلالی
کز تنگی جایت بود ای دوست ملالی
عمری گذرانیده به سودای محالی
حیف است که با دیده تو را نیست وصالی
از رهگذر خواب توان دید خیالت
در آرزوی خواب شدم همچو خیالی
راضی ست به دیدار خیالی ز جمالت
آن دیده که با روی تواش بود مجالی
در باد توام روز و شبم فکر تو باشد
یک دم ز تو خالی نشوم در همه حالی
از غم چو هلالی شده ام تا که ندیدم
ای آب حیات از لب من دور چرایی
دل عذر غمت خواهد گوید که مبادا
کی لایق وصل تو بود مثل همامی
فریاد که از تشنه دریغ است زلالی
ز ابروی تو بر چشمهٔ خورشید هلالی
کز تنگی جایت بود ای دوست ملالی
عمری گذرانیده به سودای محالی
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۸۵
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۴۰ - رخصت شدن رام از سهیل زاهد
چو رام از خدمت آن نیکنامان
به طرف جوی شد سرو خرامان
به جای ی کش سهیل او را نشان داد
در آن گلشن زمین زد گام خون باد
کنار آب جاری خال خالی
ستاده جابجا طو بی نهالی
درخت بیخ پر موزون به یکجا
رسیده شاخ و برگش بر ثریا
درختان را بود بر شاخ یک بر
ولی بر آن درختان جمله تن بر
به زیر آن درختان خانه ای ساخت
ز برگ پان یکی کاشانه ای ساخت
چو یکچندی در آن صحراش جا شد
جتایو نام کرگس آشنا شد
همایون طلعتی عنقا قرینی
به خوان صید او شد ریزه چینی
در آن صحرا بر آن شهباز بی پر
چو مرغان بر سر جم سایه گستر
به دفع الوقت خود رام اندر آن دشت
چو شیران در پی ن خجیر می گشت
نبودش هیچ مشغولی بجز صید
شدی روزانه اندر دشت بی قید
چو شب م ی شد به دام زلف دلدار
چو صید خویش خود می شد گرفتار
هوای صید بس کاندر سرش بود
برادر پاس بان دلبرش بود
ز بس ت أکید حفظش ساخت دیگر
جت ایو را مددگار برادر
سحرگاهی به زیر سایۀ پر
نشسته رام و سیتا و برادر
بریکه خواهر عفریت لنکا
جوار آن درختان داشت ماوا
قضا را دید روی آن گل اندام
به یک نظاره عاشق گشت بر رام
بران شد تا کند عشق آشکارا
که ممکن نیست صبر از روی زیبا
پری پیکر شد آن زن دیو قلاب
شود چون حوروش ابلیس در خواب
ز جام عاشقی دلداده از دست
بیامد رو به روی رام نشست
به میزان سخن بس نکته سنجید
ز حال هر سه کس مشروح پرسید
به خواهش داد رنگ نو سخن را
که از سرگو حدیث خویشتن را
ز روی راستی بس رام بشگفت
تمامی س ر گذشت خویشتن گفت
ازو نام و نشان پرسید چون رام
بگفتا مهوشم سورپ نکا نام
نیم از مهر تابان در حسب کم
به راون خواهرم اندر نسب هم
ز دل راز نهان کردم به تو فاش
که مشتاق توام مشتاق من باش
ترا به زین شرف نبود که از من
عزیزی یابی از خویشان راون
سرود عشق او چون رام بشنید
به شام طلعتش چون صبح خندید
سؤالش را جوابی داد صافی
که یک زن بهر یک مرد است کافی
دو زن در خانه باشد باعث جنگ
ز جنگ خانه غیرت می برد ننگ
ترا باید به لچمن این سخن گفت
اگر خواهد دلش با تو شود جفت
ز پیش رام چون بر خاست آن زن
ز عشق شهوت آمد پیش لچ من
به لچمن هم نمود آن تر زبانی
به خواهش گفت آن راز نهانی
چو حرف آرزو بش نید لچمن
جواب پوست کنده گفت کای زن
نپنداری که من خود خویش رامم
به خدمتگاریش از جان غلامم
برین نی ت شدم از خانه بیرون
مرا وقت فراغت نیست اکنون
ندارم خواهش زن تا کنی شوی
ازین امید دست خویشتن شوی
چو شد نومید وصل لچمن و رام
براندیشید آن بدکاره بدنام
به خاطر گفت تا زنده است سیتا
نخواهد خواست هرگز رام او را
چو بردارم ز راه خویش آن خار
ضرورت رام را با من فتد کار
هلاک حور جان را دیو بد کیش
برون آمد به شکل اصلی خویش
دهان بگشاد دیو اژدها کام
که قرص صبح سازد ل قمۀ شام
ادایی کرد رام از گوشۀ چشم
کزان لچمن چو آتش تافت از خشم
به فرمان برادر شد سزا کوش
برید آن ناسزا را بینی و گوش
پری را آنچه خواست آن دیو غدار
به گوش و بینی خود یافت یک بار
سرآمد بود آن بدکاره در عیب
ز نقصان شد زیادت عیب بر عیب
ز دست او به بینی زخم افتاد
چو خ ر داد از پی دم گوش بر باد
خجل مکاره زان بینی بریدن
گریزان رفت لرزان سوی مسکن
به پیش خر برادر کرد فریاد
به دیوان گفت داد از آدمیزاد
چنینم بی گنه معیوب کردند
چنان خندند گویی خوب کردند
به طرف جوی شد سرو خرامان
به جای ی کش سهیل او را نشان داد
در آن گلشن زمین زد گام خون باد
کنار آب جاری خال خالی
ستاده جابجا طو بی نهالی
درخت بیخ پر موزون به یکجا
رسیده شاخ و برگش بر ثریا
درختان را بود بر شاخ یک بر
ولی بر آن درختان جمله تن بر
به زیر آن درختان خانه ای ساخت
ز برگ پان یکی کاشانه ای ساخت
چو یکچندی در آن صحراش جا شد
جتایو نام کرگس آشنا شد
همایون طلعتی عنقا قرینی
به خوان صید او شد ریزه چینی
در آن صحرا بر آن شهباز بی پر
چو مرغان بر سر جم سایه گستر
به دفع الوقت خود رام اندر آن دشت
چو شیران در پی ن خجیر می گشت
نبودش هیچ مشغولی بجز صید
شدی روزانه اندر دشت بی قید
چو شب م ی شد به دام زلف دلدار
چو صید خویش خود می شد گرفتار
هوای صید بس کاندر سرش بود
برادر پاس بان دلبرش بود
ز بس ت أکید حفظش ساخت دیگر
جت ایو را مددگار برادر
سحرگاهی به زیر سایۀ پر
نشسته رام و سیتا و برادر
بریکه خواهر عفریت لنکا
جوار آن درختان داشت ماوا
قضا را دید روی آن گل اندام
به یک نظاره عاشق گشت بر رام
بران شد تا کند عشق آشکارا
که ممکن نیست صبر از روی زیبا
پری پیکر شد آن زن دیو قلاب
شود چون حوروش ابلیس در خواب
ز جام عاشقی دلداده از دست
بیامد رو به روی رام نشست
به میزان سخن بس نکته سنجید
ز حال هر سه کس مشروح پرسید
به خواهش داد رنگ نو سخن را
که از سرگو حدیث خویشتن را
ز روی راستی بس رام بشگفت
تمامی س ر گذشت خویشتن گفت
ازو نام و نشان پرسید چون رام
بگفتا مهوشم سورپ نکا نام
نیم از مهر تابان در حسب کم
به راون خواهرم اندر نسب هم
ز دل راز نهان کردم به تو فاش
که مشتاق توام مشتاق من باش
ترا به زین شرف نبود که از من
عزیزی یابی از خویشان راون
سرود عشق او چون رام بشنید
به شام طلعتش چون صبح خندید
سؤالش را جوابی داد صافی
که یک زن بهر یک مرد است کافی
دو زن در خانه باشد باعث جنگ
ز جنگ خانه غیرت می برد ننگ
ترا باید به لچمن این سخن گفت
اگر خواهد دلش با تو شود جفت
ز پیش رام چون بر خاست آن زن
ز عشق شهوت آمد پیش لچ من
به لچمن هم نمود آن تر زبانی
به خواهش گفت آن راز نهانی
چو حرف آرزو بش نید لچمن
جواب پوست کنده گفت کای زن
نپنداری که من خود خویش رامم
به خدمتگاریش از جان غلامم
برین نی ت شدم از خانه بیرون
مرا وقت فراغت نیست اکنون
ندارم خواهش زن تا کنی شوی
ازین امید دست خویشتن شوی
چو شد نومید وصل لچمن و رام
براندیشید آن بدکاره بدنام
به خاطر گفت تا زنده است سیتا
نخواهد خواست هرگز رام او را
چو بردارم ز راه خویش آن خار
ضرورت رام را با من فتد کار
هلاک حور جان را دیو بد کیش
برون آمد به شکل اصلی خویش
دهان بگشاد دیو اژدها کام
که قرص صبح سازد ل قمۀ شام
ادایی کرد رام از گوشۀ چشم
کزان لچمن چو آتش تافت از خشم
به فرمان برادر شد سزا کوش
برید آن ناسزا را بینی و گوش
پری را آنچه خواست آن دیو غدار
به گوش و بینی خود یافت یک بار
سرآمد بود آن بدکاره در عیب
ز نقصان شد زیادت عیب بر عیب
ز دست او به بینی زخم افتاد
چو خ ر داد از پی دم گوش بر باد
خجل مکاره زان بینی بریدن
گریزان رفت لرزان سوی مسکن
به پیش خر برادر کرد فریاد
به دیوان گفت داد از آدمیزاد
چنینم بی گنه معیوب کردند
چنان خندند گویی خوب کردند
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۷ - برگشتن هر دو لشکر از همدیگر و آوردن شهریار جمهور رابه پیش ارژنگشاه گوید
دگرباره آن ابر آمد پدید
بیاورد هیتال را چون سزید
نشاند ازبر کوهه زنده پیل
دور و بد نهنگ ستیزنده پیل
بفرمود کز رزم دست آختند
تبیره زنان طبل بنواختند
دو لشکر چه از کین کشیدند دست
طلایه ز هر سو سر زه ببست
سپهبد به نزدیک ارژنگ شد
پر از خون چو شیران بدو چنک شد
بد از خون همه جوشنش لعلگون
تو گفتی که زد غوطه در بحر خون
ببوسید ارژنگ چشم و سرش
فشاندند یاقوت و رز بر سرش
به فرمود جمهور تا آورند
بنزدیک ارژنگ شاه سرند
بدان تا چه باشد بدو رای شاه
کشد مرد را یا ببخشد گناه
کشانش چنان بسته بردند پیش
سرافکنده در پیش و دل گشته ریش
چو ارژنگ دیدش برآشفت سخت
برآورد خنجر فرو شد ز تخت
که ریزد ز کین خون جمهور شاه
سپارد بکین پیکرش زیر چاه
بدو گفت جمهور کایشاه زوش
بدینگونه از خشم بر من مجوش
ترا گر ز من کینه در سر بود
بداریم در بند بهتر بود
که سالار خونریز کیفر بود
چه پوزش گنه را بداور بود
بفرمود ارژنگ تا درکشند
به بند و برندش بشهر سرند
ببردندش اندر زمان سروران
کشیدند در زیر بند گران
وزین رو چه برگشت هیتال شاه
نه سر دید پیدا نه تن با سپاه
نشست و سر آن سپه را بخواند
وزین درد از دیدگان خون چکاند
که چو نازم از دست این دیو زاد
که نفرین براین تخمه زال باد
کزین تخمه هرکس کمربست تنگ
ره از پردلی بریلان بست تنگ
کزین تخمه نفرین ز گردان سزاست
کزین تخمه مردی بدینسان نخواست
همه لشکر و کشورم کرد پست
چو بر دسته تیغ کین برد دست
که ناگاه مرجانه دیوسار
بیامد بنزدیک آن نامدار
چنین گفت کایشاه بادار و برد
از اندوه دلرا میاور بدرد
که امشب من او را بیارم به بند
سپارم بدست شه ارجمند
وزآن پس ازاین لشکر بیشمار
کشم کین دیرینه ای شهریار
بدو گفت اگر این بجای آوری
سر زابلی زیر پای آوری
ترا آنقدر بخشم از سیم و گنج
که آئی از آن زر کشیدن برنج
برون آمد آن جادوی دیو خوی
بدان لشکر از کینه بنهاد روی
برافروخت رخ را بجادوگری
بصد ناز و عشوه بصد دلبری
برخ چون فرانک شد از جادوئی
چنان چونکه نبود میانشان دوئی
چنانکه فرانک نشیند بناز
بر ماهرویان گردنفراز
یکی باره گلگون بزیر اندرش
برخ برقع و تاج رز برسرش
چنین تا به نزد طلایه رسید
سمندش یکی شیهه ای برکشید
دلیران شنیدند آواز اسب
بدیدند مردی چو آذر گشسب
که آمد به پیش اندر آن تیره شب
فرو بسته چون مه ز گفتار لب
بگفتند کای مرد آزاده خوی
چه مردی بگو نام بنمای روی
چنین پاسخ آورد مرجانه باز
که ای نامداران گردن فراز
مپرسید نامم میان یلان
نشانی دهیدم سوی پهلوان
که نامم جهانجوی دارد بیاد
مرا می شناسد باصل و نژاد
دلیران ببردند او راسوار
بنزدیکی خیمه شهریار
بدی پیش یل عاس خنجر گذار
کزو دخت شه کرده بد خواستار
دلیری بیامد ز خرگاه شاد
بدان یل سخن کرد از ماه یاد
که گردی بدین گونه آمد ز راه
که داند مرا پهلوان سپاه
بر پهلوان جهانم برید
وزین لشکر امشب نهانم برید
بگفتا بیارید او را برم
بدان تا یکی روی او بنگرم
ببردند او را بر نامجوی
سپهبد بدو گفت بنمای روی
برافکند مرجانه از رخ نقاب
جهانجو رخی دید چون آفتاب
فرانک مه گلرخان را بدید
ز شادی یکی ویله ای برکشید
بدو گفت امشب چسان آمدی
که زی ما چنان مهربان آمدی
بدو گفت مرجانه دیو سار
که بودم ز دوریت بس بی قرار
مرا رشته مهرت اینجا کشید
چنین مهرت ایدر مرا آورید
که بی تو مرا دیگر آرام نیست
مرا مرغ دل جز به تو رام نیست
سپهبد بشد شاد با وی نشست
گرفته سر دست جادو بدست
بدانست عاس یل اندر زمان
که هست او فرانک مه گلرخان
بدین گونه آمد سرکامیاب
نشستند با هم مه و آفتاب
بمن گفت بخشیده این دخت شاه
کنون شد مه پهلوان سپاه
چه او راجهانجوی شد خواستار
بمن گو بیارد ورا شهریار
روم این بگویم به ارژنگ شاه
بدان تا بداند شه نیکخواه
برون آمد از خرگه شهریار
دل آکنده از کین آن نامدار
جهانجوی گفتا بدان ماهروی
که پوشیده از شرم او ماه روی
مرا امشب از خاک برداشتی
که زی من چنین روی بگذاشتی
مرا بزم روشن ز روی تو شد
معطر دماغم ز بوی تو شد
یک امشب به هم شادمان می خوریم
غم روز فردا کنون کی خوریم
چنین گفت مرجانه نابکار
که ای نامور گرد پرهیزکار
نگردم جدا زین سپس از تو من
بنزد جهانجوی خواهم بدن
بگفت این و جامی پر از باده کرد
نگه سوی آن شیر آزاده کرد
که از دستم این جام را نوش کن
غم روزگاران فراموش کن
سهپد گرفت آن می لعل رنگ
کز آن میگرفتی بکان لعل رنگ
ورا نام مرجانه ساحر است
که در سحر و در جادوئی ماهر است
به مرگ وی این جام می میخوریم
غم روز دیرینه کی میخوریم
گر افتد بدست من آن دیو زوش
سرش را به تیغ افکنم من ز دوش
برآهیخت خواهم ز پیکرش چرم
بپرداخت خواهم ز دل کینه گرم
بگفت این آن جام را کرد نوش
ز کین خون مرجانه آمد بجوش
ز مرجانه گفتا چرا غم بود
که پیش من اواز خوی کم بود
بیاورد هیتال را چون سزید
نشاند ازبر کوهه زنده پیل
دور و بد نهنگ ستیزنده پیل
بفرمود کز رزم دست آختند
تبیره زنان طبل بنواختند
دو لشکر چه از کین کشیدند دست
طلایه ز هر سو سر زه ببست
سپهبد به نزدیک ارژنگ شد
پر از خون چو شیران بدو چنک شد
بد از خون همه جوشنش لعلگون
تو گفتی که زد غوطه در بحر خون
ببوسید ارژنگ چشم و سرش
فشاندند یاقوت و رز بر سرش
به فرمود جمهور تا آورند
بنزدیک ارژنگ شاه سرند
بدان تا چه باشد بدو رای شاه
کشد مرد را یا ببخشد گناه
کشانش چنان بسته بردند پیش
سرافکنده در پیش و دل گشته ریش
چو ارژنگ دیدش برآشفت سخت
برآورد خنجر فرو شد ز تخت
که ریزد ز کین خون جمهور شاه
سپارد بکین پیکرش زیر چاه
بدو گفت جمهور کایشاه زوش
بدینگونه از خشم بر من مجوش
ترا گر ز من کینه در سر بود
بداریم در بند بهتر بود
که سالار خونریز کیفر بود
چه پوزش گنه را بداور بود
بفرمود ارژنگ تا درکشند
به بند و برندش بشهر سرند
ببردندش اندر زمان سروران
کشیدند در زیر بند گران
وزین رو چه برگشت هیتال شاه
نه سر دید پیدا نه تن با سپاه
نشست و سر آن سپه را بخواند
وزین درد از دیدگان خون چکاند
که چو نازم از دست این دیو زاد
که نفرین براین تخمه زال باد
کزین تخمه هرکس کمربست تنگ
ره از پردلی بریلان بست تنگ
کزین تخمه نفرین ز گردان سزاست
کزین تخمه مردی بدینسان نخواست
همه لشکر و کشورم کرد پست
چو بر دسته تیغ کین برد دست
که ناگاه مرجانه دیوسار
بیامد بنزدیک آن نامدار
چنین گفت کایشاه بادار و برد
از اندوه دلرا میاور بدرد
که امشب من او را بیارم به بند
سپارم بدست شه ارجمند
وزآن پس ازاین لشکر بیشمار
کشم کین دیرینه ای شهریار
بدو گفت اگر این بجای آوری
سر زابلی زیر پای آوری
ترا آنقدر بخشم از سیم و گنج
که آئی از آن زر کشیدن برنج
برون آمد آن جادوی دیو خوی
بدان لشکر از کینه بنهاد روی
برافروخت رخ را بجادوگری
بصد ناز و عشوه بصد دلبری
برخ چون فرانک شد از جادوئی
چنان چونکه نبود میانشان دوئی
چنانکه فرانک نشیند بناز
بر ماهرویان گردنفراز
یکی باره گلگون بزیر اندرش
برخ برقع و تاج رز برسرش
چنین تا به نزد طلایه رسید
سمندش یکی شیهه ای برکشید
دلیران شنیدند آواز اسب
بدیدند مردی چو آذر گشسب
که آمد به پیش اندر آن تیره شب
فرو بسته چون مه ز گفتار لب
بگفتند کای مرد آزاده خوی
چه مردی بگو نام بنمای روی
چنین پاسخ آورد مرجانه باز
که ای نامداران گردن فراز
مپرسید نامم میان یلان
نشانی دهیدم سوی پهلوان
که نامم جهانجوی دارد بیاد
مرا می شناسد باصل و نژاد
دلیران ببردند او راسوار
بنزدیکی خیمه شهریار
بدی پیش یل عاس خنجر گذار
کزو دخت شه کرده بد خواستار
دلیری بیامد ز خرگاه شاد
بدان یل سخن کرد از ماه یاد
که گردی بدین گونه آمد ز راه
که داند مرا پهلوان سپاه
بر پهلوان جهانم برید
وزین لشکر امشب نهانم برید
بگفتا بیارید او را برم
بدان تا یکی روی او بنگرم
ببردند او را بر نامجوی
سپهبد بدو گفت بنمای روی
برافکند مرجانه از رخ نقاب
جهانجو رخی دید چون آفتاب
فرانک مه گلرخان را بدید
ز شادی یکی ویله ای برکشید
بدو گفت امشب چسان آمدی
که زی ما چنان مهربان آمدی
بدو گفت مرجانه دیو سار
که بودم ز دوریت بس بی قرار
مرا رشته مهرت اینجا کشید
چنین مهرت ایدر مرا آورید
که بی تو مرا دیگر آرام نیست
مرا مرغ دل جز به تو رام نیست
سپهبد بشد شاد با وی نشست
گرفته سر دست جادو بدست
بدانست عاس یل اندر زمان
که هست او فرانک مه گلرخان
بدین گونه آمد سرکامیاب
نشستند با هم مه و آفتاب
بمن گفت بخشیده این دخت شاه
کنون شد مه پهلوان سپاه
چه او راجهانجوی شد خواستار
بمن گو بیارد ورا شهریار
روم این بگویم به ارژنگ شاه
بدان تا بداند شه نیکخواه
برون آمد از خرگه شهریار
دل آکنده از کین آن نامدار
جهانجوی گفتا بدان ماهروی
که پوشیده از شرم او ماه روی
مرا امشب از خاک برداشتی
که زی من چنین روی بگذاشتی
مرا بزم روشن ز روی تو شد
معطر دماغم ز بوی تو شد
یک امشب به هم شادمان می خوریم
غم روز فردا کنون کی خوریم
چنین گفت مرجانه نابکار
که ای نامور گرد پرهیزکار
نگردم جدا زین سپس از تو من
بنزد جهانجوی خواهم بدن
بگفت این و جامی پر از باده کرد
نگه سوی آن شیر آزاده کرد
که از دستم این جام را نوش کن
غم روزگاران فراموش کن
سهپد گرفت آن می لعل رنگ
کز آن میگرفتی بکان لعل رنگ
ورا نام مرجانه ساحر است
که در سحر و در جادوئی ماهر است
به مرگ وی این جام می میخوریم
غم روز دیرینه کی میخوریم
گر افتد بدست من آن دیو زوش
سرش را به تیغ افکنم من ز دوش
برآهیخت خواهم ز پیکرش چرم
بپرداخت خواهم ز دل کینه گرم
بگفت این آن جام را کرد نوش
ز کین خون مرجانه آمد بجوش
ز مرجانه گفتا چرا غم بود
که پیش من اواز خوی کم بود
اوحدالدین کرمانی : الباب الرابع: فی الطهارة و تهذیب النفس و معارفها و ما یلیق بها عن ترک الشهوات
شمارهٔ ۹۱
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۲۱۰
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
هر خطایی که سزاوار عتابی باشد
عفو فرما که تو را نیز صوابی باشد
اگر از گریهٔ غم آن بَرَد چشم مرا
هیچ غم نیست گرش پیش تو آبی باشد
پردهٔ ما بدرد فکر جنون تا که تو را
بر مه از سلسلهٔ مشگ نقابی باشد
گر نباشد خبر از محنت دوران چه عجب
سر خوشی را که به کف جام شرابی باشد
ای خیالی به خیالی شده ای قانع و آن
هم به شرطی ست که در چشم تو خوابی باشد
عفو فرما که تو را نیز صوابی باشد
اگر از گریهٔ غم آن بَرَد چشم مرا
هیچ غم نیست گرش پیش تو آبی باشد
پردهٔ ما بدرد فکر جنون تا که تو را
بر مه از سلسلهٔ مشگ نقابی باشد
گر نباشد خبر از محنت دوران چه عجب
سر خوشی را که به کف جام شرابی باشد
ای خیالی به خیالی شده ای قانع و آن
هم به شرطی ست که در چشم تو خوابی باشد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۸
نازنینان را شکوه حسن با تمکین کند
جوش زینت در پرش طاؤس را رنگین کند
پیرتر هر چند گردد خصم دشمن تر شود
حلقه گردیدن کمان را بیشتر زورین کند
چشم لیلی از نگه سازی حباب باده را
عکس لعلین موج صهبا را لب شیرین کند
هر سحرگه کز صفا عالم شود آیینه دار
چون رگ گل عکس می موج هوا رنگین کند
بی بهار جلوه اش جویا فضای دشت را
فیض گلریزان اشکم دامن گلچین کند
جوش زینت در پرش طاؤس را رنگین کند
پیرتر هر چند گردد خصم دشمن تر شود
حلقه گردیدن کمان را بیشتر زورین کند
چشم لیلی از نگه سازی حباب باده را
عکس لعلین موج صهبا را لب شیرین کند
هر سحرگه کز صفا عالم شود آیینه دار
چون رگ گل عکس می موج هوا رنگین کند
بی بهار جلوه اش جویا فضای دشت را
فیض گلریزان اشکم دامن گلچین کند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
هوای دیدنت ای ترک تند خوست مرا
نگاه کن که هلاک خود آرزوست مرا
من شکسته چنان تلخ کامیی دارم
که آب بی لب تو زهر در گلوست مرا
تنم به خواب عدم رفت و همچنان بینم
که با خیال لبت دل به گفتگوست مرا
از آن شبی که چو گل در کنار من بودی
هنوز خرقه صد پاره مشگبوست مرا
کنون که برق فراقم چو نخل بادیه سوخت
چه وقت سبزه و گشت کنار جوست مرا
جگر کبابم و مخمور و تشنه لب امشب
دل پیاله ندارم سر سبوست مرا
چنان فرو شده ام در خیال او اهلی
که وصل دوست نماید خیال دوست مرا
بهم متاب دگر سنبل پریشان را
یکی مساز به قتلم دو نا مسلمان را
بلای پیر و جوان حسن یوسف است ار نه
چه وقت عشق و جوانی است پیر کنعان را
مجوی شربت وصل از بتان که این مردم
همیشه خون جگر داده اند مهمان را
چو لاله دامنت از خون ما نشان دارد
اگرچه بر زده یی چابکانه دامان را
نسیم گل خبر از یار می دهد اهلی
مرو بباغ که بر باد میدهی جان را
نگاه کن که هلاک خود آرزوست مرا
من شکسته چنان تلخ کامیی دارم
که آب بی لب تو زهر در گلوست مرا
تنم به خواب عدم رفت و همچنان بینم
که با خیال لبت دل به گفتگوست مرا
از آن شبی که چو گل در کنار من بودی
هنوز خرقه صد پاره مشگبوست مرا
کنون که برق فراقم چو نخل بادیه سوخت
چه وقت سبزه و گشت کنار جوست مرا
جگر کبابم و مخمور و تشنه لب امشب
دل پیاله ندارم سر سبوست مرا
چنان فرو شده ام در خیال او اهلی
که وصل دوست نماید خیال دوست مرا
بهم متاب دگر سنبل پریشان را
یکی مساز به قتلم دو نا مسلمان را
بلای پیر و جوان حسن یوسف است ار نه
چه وقت عشق و جوانی است پیر کنعان را
مجوی شربت وصل از بتان که این مردم
همیشه خون جگر داده اند مهمان را
چو لاله دامنت از خون ما نشان دارد
اگرچه بر زده یی چابکانه دامان را
نسیم گل خبر از یار می دهد اهلی
مرو بباغ که بر باد میدهی جان را
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۱۱ - نمودن شاپور صورت خسرو به شیرین بار دوم
چو دیو شب برآمد از تنش جان
یکایک شد پری هر گوشه پنهان
فسون خوان سحرگه از دم سرد
پریها را همه در شیشه ای کرد
دگر ره رفته بد شاپور از پیش
که بنماید بدان مه صنعت خویش
همان تمثال را دیگر بیاراست
به سروی کرد همچون قامتش راست
رسیدند آن بتان دیگر سواره
همی کردند هر جانب نظاره
گهی گفتند و گاهی می شنودند
به هر غم زان نشاطی می فزودند
که ناگه دست غیب از جیب گردون
دگر ره صورتی آورد بیرون
دگر در آن زمین پر ریاحین
به لب تنگ شکر یعنی که شیرین
زخواب ناز چون بگشاد چشمش
بدان صورت دگر افتاد چشمش
تو گفتی مرغ روحش کرد پرواز
به جوش آمد همه خون در رگش باز
فروغی بس بود پروانه ای را
خیالی بس بود دیوانه ای را
به یاران گفت کاین صورت دگر چیست
بگویید آخرم کاین صورت کیست
چه افتاده ست آه این سرزمین را
به خوابم خواب می بینم من این را
به یاری گفت آن صورت بیاور
که گیرم یک دمش چون عمر در بر
که تا دیده بدان صورت گشودم
چه معنیها از آن صورت نمودم
جوابش داد یار از عین مستی
که معنی جو بمان صورت پرستی
ز پیشش برد آن صورت نهان کرد
که این بازی بود یک دم توان کرد
به گردش، اسم اعظم کرد بنیاد
که بازیگر پری شد با پری زاد
از آنجا رخت بربستند در دم
همی خواندند گردش اسم اعظم
شباهنگام کاین زاغ سیه پر
به کین خورد از کمین خون کبوتر
تذروان در خرامیدن فتادند
به صحرایی از آن به رو نهادند
یکایک شد پری هر گوشه پنهان
فسون خوان سحرگه از دم سرد
پریها را همه در شیشه ای کرد
دگر ره رفته بد شاپور از پیش
که بنماید بدان مه صنعت خویش
همان تمثال را دیگر بیاراست
به سروی کرد همچون قامتش راست
رسیدند آن بتان دیگر سواره
همی کردند هر جانب نظاره
گهی گفتند و گاهی می شنودند
به هر غم زان نشاطی می فزودند
که ناگه دست غیب از جیب گردون
دگر ره صورتی آورد بیرون
دگر در آن زمین پر ریاحین
به لب تنگ شکر یعنی که شیرین
زخواب ناز چون بگشاد چشمش
بدان صورت دگر افتاد چشمش
تو گفتی مرغ روحش کرد پرواز
به جوش آمد همه خون در رگش باز
فروغی بس بود پروانه ای را
خیالی بس بود دیوانه ای را
به یاران گفت کاین صورت دگر چیست
بگویید آخرم کاین صورت کیست
چه افتاده ست آه این سرزمین را
به خوابم خواب می بینم من این را
به یاری گفت آن صورت بیاور
که گیرم یک دمش چون عمر در بر
که تا دیده بدان صورت گشودم
چه معنیها از آن صورت نمودم
جوابش داد یار از عین مستی
که معنی جو بمان صورت پرستی
ز پیشش برد آن صورت نهان کرد
که این بازی بود یک دم توان کرد
به گردش، اسم اعظم کرد بنیاد
که بازیگر پری شد با پری زاد
از آنجا رخت بربستند در دم
همی خواندند گردش اسم اعظم
شباهنگام کاین زاغ سیه پر
به کین خورد از کمین خون کبوتر
تذروان در خرامیدن فتادند
به صحرایی از آن به رو نهادند
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۰
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۱
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۸۰
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۲ - لغز
بر دَوَد چون سمندراز آتش
بگذرد چون سفینه از دریا
هر دو دست وی از جنوب و شمال
هر دو پای وی از نسیم و صبا
رنگ در کوه و شیر در بیشه
بال در بحر و غول در صحرا
چو ببالا برآید از پستی
هست ماننده ی دعای ریا
بر شود حالی و فرود آید
راست ماننده ی دغا و قضا
این عجب تر که گر ز جابلقا
گویم او را، چو برنشینم، ها
نرسیده هنوزها، به الف
کاو رسیده بود به جابلسا
هرچه در مدح او تو را گفتم
همه بر عکس گفتم و عمدا
تا برابن استرم سوار مپرس
که چه آید برویم از اعدا
اولا، استری است سست و نکون
حاصل او شماتت اعدا
آگه از حال هاجر و هاروت
زاده در عهد آدم و حوا
از بن رود نیل خورده خصیل
بر سر کوه قاف کرده چرا
نه کس از من پذیردش به صله
نه کس از من ستاندش بدعا
بدترین عیب او بخواهم گفت
چند دارم نهان، زبهر چرا
هر کجا نرخری بدید ز دور
کوی سوی او همی کند عمدا
گه به تعریض مردمان گویند
که چه نیک اوفتد سزا سزا
بگذرد چون سفینه از دریا
هر دو دست وی از جنوب و شمال
هر دو پای وی از نسیم و صبا
رنگ در کوه و شیر در بیشه
بال در بحر و غول در صحرا
چو ببالا برآید از پستی
هست ماننده ی دعای ریا
بر شود حالی و فرود آید
راست ماننده ی دغا و قضا
این عجب تر که گر ز جابلقا
گویم او را، چو برنشینم، ها
نرسیده هنوزها، به الف
کاو رسیده بود به جابلسا
هرچه در مدح او تو را گفتم
همه بر عکس گفتم و عمدا
تا برابن استرم سوار مپرس
که چه آید برویم از اعدا
اولا، استری است سست و نکون
حاصل او شماتت اعدا
آگه از حال هاجر و هاروت
زاده در عهد آدم و حوا
از بن رود نیل خورده خصیل
بر سر کوه قاف کرده چرا
نه کس از من پذیردش به صله
نه کس از من ستاندش بدعا
بدترین عیب او بخواهم گفت
چند دارم نهان، زبهر چرا
هر کجا نرخری بدید ز دور
کوی سوی او همی کند عمدا
گه به تعریض مردمان گویند
که چه نیک اوفتد سزا سزا
ادیب الممالک : ترکیبات
شمارهٔ ۴
دوش در خواب یکی درگه عالی دیدم
گنبدی برتر ازین طاق هلالی دیدم
قصری آراسته ز انواع لئالی دیدم
هر طرف هشته در آن قصر نهالی دیدم
ساحتی پاک و قصوری تهی از عیب و قصور
کرسی از سیم و بساط از زر و ایوان ز بلور
سبزه اندر لب جو آب روان دردل شط
جوی و شط پرزر و سیم و گهر از ماهی و بط
بلبل مست نوازنده بگلبن بربط
لاله همچون ورق و ژاله بر او همچو نقط
باد استاد سخن گستر و مرغان شاگرد
حلقه زن دور چمن سرو و سمن گرداگرد
باغ پر بود ز شمشاد و گل و سرو سهی
قصر آکنده ز اسباب بزرگی و شهی
لیک این هر دو فضا ز آدیمان بود تهی
نه در آن خواجه و مولا نه پرستار و رهی
نه کدیور نه کشاورز نه رزبان نه غلام
مرغ در ذکر و درختان به رکوع و به قیام
چون چنین دیدم بر جای بماندم از هول
هردم از حیرت بر خویش بخواندم لاحول
کز چه رو نیست در اینجای بشر یاذالطول
نه نیوشنده صوت و نه سراینده قول
نه نماینده راه و نه گشاینده باب
آدمی اینجا چون آدمیت شد نایاب
ناگهان صاعقه ای در صف گلزار افتاد
کز درخشنده آن لرزه به دیوار افتاد
آب جوی از جریان باد ز رفتار افتاد
شاخ سرو از حرکت مرغ ز گفتار افتاد
خیمه زد ابر شبه گون به نشیب و به فراز
سایها گشت عیان کوژ و کژ و پهن و دراز
هر زمان از بر ابر سیه و سینه دود
شعله ها شد به هوا سرخ و سیه زرد و کبود
تیره شد یکسره گیتی ز فراز و ز فرود
غرش رعد بگوش آمد و آوای سرود
وز دل دود برون امد چندین عفریت
همچو دودی که پدیدار شود از کبریت
دیوهائی که سلیمان را بشکسته طلسم
هیچ نشنیده ز حق معنی و از یزدان اسم
هر یکی آمده با شیطان روحی بدو جسم
برزخ جانوران بود در ایشان همه قسم
شاخها خم بخم اندر زده مانند درخت
در کمر خنجر و در دست عمودی یکلخت
آب بینی شده بر سبلت و بر ریش روان
همچو شاخ گونی صمغ روان از بن آن
پنجه چون شانه ی چوبینه بدست دهقان
چون سپر ساخته رخسار و چو خنجر دندان
لفجها چون کتف گاو و دو سبلت چون یوغ
نعره گاو زدندی ز گلو در آروغ
من بلرزیدم و مبهوت و پریشان ماندم
حسبی الله و کفی ربی بر خود خواندم
اسب اندیشه و تدبیر بهر سو راندم
گرد سودا را القصه ز رخ افشاندم
دیدم از اهرمنان دیوچه ی مسخ شده
با منش عهدی بوده است و کنون فسخ شده
پیشتر رفتم و گفتم باشارت حرفی
لوح مشگین را سودم ز لبان شنگرفی
پیشکش کردمش از مهر و محبت طرفی
جگر سوخته نوشید ز رحمت برفی
گفتم ای دوست بگو بهر خدا روشن و راست
که کیانند در این خانه و این خانه کجاست
گفت این خانه یقین کن تو که دیوانخانه است
دامگاه ددگان و اهرمن دیوانه است
دیولاخی است که اهلش ز خدا بیگانه است
دور از بسمله و حرز ابودجانه است
جای پتیاره کنام دد و دیو است اینجا
اهرمن کار کن و دیو خدیو است اینجا
این که در گردن دارد کروات و فکلی
قامتش هست چو سروی و رخش همچو گلی
دست چون دسته طنبور و شکم چون دهلی
در اروپاست بزرگی و در اینجا رجلی
مصلح الدوله والدین سر دیوان قضاست
کار دیوان دیگر را بی امضا و رضاست
این که بنشسته جنب چیده کتب بر سر میز
دست و رو شسته و آلوده به خون خنجر تیز
کله اش باشد چون برج و دهان چون کاریز
از طراز دومین است و بود صدر تمیز
نه به تنهائی دستور تمیزش دانند
که پس از صاحب دیوان همه چیزش دانند
گر بگوشت سخن بنده عجب می آید
بر خلاف سخن اهل ادب می آید
باب استفعال از بهر طلب می آید
صبر کن ز آنکه جوابت ز عقب می آید
طلب سیدنا از در دیگر باشد
جای بینی طلبی در طلب زر باشد
آنکه از هر طرفی خلق بر او کرده هجوم
بر در محکمه اش هست عیان غلغل روم
آن رئیسی است که خود مدعی آمد به عموم
هر زمان بر صفت پیل فرازد خرطوم
ماسوی الله را یک لحظه بدم در کشدا
جرمها را به یکی رشوه قلم در کشدا
آنکه مشتی پریان بسته به زنجیر و غل است
چهره پر خشم و ترنجیده چو دزد مغول است
ددگانش دده و غول بیابان اغول است
روز و شب در پی تفتین و فساد و چغل است
اصل بیداد و ستم قاضی دیوان جزاست
که ز جورش همه جا شیون و بیداد و عزاست
آن کهن دیو که قدش زده سر بر عیوق
بر سر شاخ خود آویخته چندین صندوق
جوشدش حرص ز اعصاب و شرائین و عروق
هست فرمانده و مولا به دواوین حقوق
بی حقوق است و نگهدار حقوقش کردند
این عجب ترکه دهل بوده و بوقش کردند
آنکه سرخاب و سفیداب به رخ مالیده
همچو شمشاد و گل اندر لب جو بالیده
زخم نیمور فزون خورده و کم نالیده
با سپوزنده خود سخت بر آغالیده
مزد اجر است که با غمزه و شیرین کاری
آب پشت همگان گشته به جویش جاری
آنکه بینی کتب از شاخ در آویخته است
هم بر آن لوحی سوراخ در آویخته است
عینک و محبره گستاخ در آویخته است
همچو قندیلی کز کاخ در آویخته است
کتبش یکسره قانون موقت باشد
لوح سوراخش دروازه دولت باشد
دیوها را بنگر شاخ به چندین شعبه
هر یکی را شکمی ژرف و تهی چون جعبه
هست در هریک از آن جعبه هزاران لعبه
عقل مات است ز هر لعبه برب الکعبه
هر یک از آن شعب ای جان پدر محکمه ایست
که به هر محکمه ای جان پدر مظلمه ایست
گنبدی برتر ازین طاق هلالی دیدم
قصری آراسته ز انواع لئالی دیدم
هر طرف هشته در آن قصر نهالی دیدم
ساحتی پاک و قصوری تهی از عیب و قصور
کرسی از سیم و بساط از زر و ایوان ز بلور
سبزه اندر لب جو آب روان دردل شط
جوی و شط پرزر و سیم و گهر از ماهی و بط
بلبل مست نوازنده بگلبن بربط
لاله همچون ورق و ژاله بر او همچو نقط
باد استاد سخن گستر و مرغان شاگرد
حلقه زن دور چمن سرو و سمن گرداگرد
باغ پر بود ز شمشاد و گل و سرو سهی
قصر آکنده ز اسباب بزرگی و شهی
لیک این هر دو فضا ز آدیمان بود تهی
نه در آن خواجه و مولا نه پرستار و رهی
نه کدیور نه کشاورز نه رزبان نه غلام
مرغ در ذکر و درختان به رکوع و به قیام
چون چنین دیدم بر جای بماندم از هول
هردم از حیرت بر خویش بخواندم لاحول
کز چه رو نیست در اینجای بشر یاذالطول
نه نیوشنده صوت و نه سراینده قول
نه نماینده راه و نه گشاینده باب
آدمی اینجا چون آدمیت شد نایاب
ناگهان صاعقه ای در صف گلزار افتاد
کز درخشنده آن لرزه به دیوار افتاد
آب جوی از جریان باد ز رفتار افتاد
شاخ سرو از حرکت مرغ ز گفتار افتاد
خیمه زد ابر شبه گون به نشیب و به فراز
سایها گشت عیان کوژ و کژ و پهن و دراز
هر زمان از بر ابر سیه و سینه دود
شعله ها شد به هوا سرخ و سیه زرد و کبود
تیره شد یکسره گیتی ز فراز و ز فرود
غرش رعد بگوش آمد و آوای سرود
وز دل دود برون امد چندین عفریت
همچو دودی که پدیدار شود از کبریت
دیوهائی که سلیمان را بشکسته طلسم
هیچ نشنیده ز حق معنی و از یزدان اسم
هر یکی آمده با شیطان روحی بدو جسم
برزخ جانوران بود در ایشان همه قسم
شاخها خم بخم اندر زده مانند درخت
در کمر خنجر و در دست عمودی یکلخت
آب بینی شده بر سبلت و بر ریش روان
همچو شاخ گونی صمغ روان از بن آن
پنجه چون شانه ی چوبینه بدست دهقان
چون سپر ساخته رخسار و چو خنجر دندان
لفجها چون کتف گاو و دو سبلت چون یوغ
نعره گاو زدندی ز گلو در آروغ
من بلرزیدم و مبهوت و پریشان ماندم
حسبی الله و کفی ربی بر خود خواندم
اسب اندیشه و تدبیر بهر سو راندم
گرد سودا را القصه ز رخ افشاندم
دیدم از اهرمنان دیوچه ی مسخ شده
با منش عهدی بوده است و کنون فسخ شده
پیشتر رفتم و گفتم باشارت حرفی
لوح مشگین را سودم ز لبان شنگرفی
پیشکش کردمش از مهر و محبت طرفی
جگر سوخته نوشید ز رحمت برفی
گفتم ای دوست بگو بهر خدا روشن و راست
که کیانند در این خانه و این خانه کجاست
گفت این خانه یقین کن تو که دیوانخانه است
دامگاه ددگان و اهرمن دیوانه است
دیولاخی است که اهلش ز خدا بیگانه است
دور از بسمله و حرز ابودجانه است
جای پتیاره کنام دد و دیو است اینجا
اهرمن کار کن و دیو خدیو است اینجا
این که در گردن دارد کروات و فکلی
قامتش هست چو سروی و رخش همچو گلی
دست چون دسته طنبور و شکم چون دهلی
در اروپاست بزرگی و در اینجا رجلی
مصلح الدوله والدین سر دیوان قضاست
کار دیوان دیگر را بی امضا و رضاست
این که بنشسته جنب چیده کتب بر سر میز
دست و رو شسته و آلوده به خون خنجر تیز
کله اش باشد چون برج و دهان چون کاریز
از طراز دومین است و بود صدر تمیز
نه به تنهائی دستور تمیزش دانند
که پس از صاحب دیوان همه چیزش دانند
گر بگوشت سخن بنده عجب می آید
بر خلاف سخن اهل ادب می آید
باب استفعال از بهر طلب می آید
صبر کن ز آنکه جوابت ز عقب می آید
طلب سیدنا از در دیگر باشد
جای بینی طلبی در طلب زر باشد
آنکه از هر طرفی خلق بر او کرده هجوم
بر در محکمه اش هست عیان غلغل روم
آن رئیسی است که خود مدعی آمد به عموم
هر زمان بر صفت پیل فرازد خرطوم
ماسوی الله را یک لحظه بدم در کشدا
جرمها را به یکی رشوه قلم در کشدا
آنکه مشتی پریان بسته به زنجیر و غل است
چهره پر خشم و ترنجیده چو دزد مغول است
ددگانش دده و غول بیابان اغول است
روز و شب در پی تفتین و فساد و چغل است
اصل بیداد و ستم قاضی دیوان جزاست
که ز جورش همه جا شیون و بیداد و عزاست
آن کهن دیو که قدش زده سر بر عیوق
بر سر شاخ خود آویخته چندین صندوق
جوشدش حرص ز اعصاب و شرائین و عروق
هست فرمانده و مولا به دواوین حقوق
بی حقوق است و نگهدار حقوقش کردند
این عجب ترکه دهل بوده و بوقش کردند
آنکه سرخاب و سفیداب به رخ مالیده
همچو شمشاد و گل اندر لب جو بالیده
زخم نیمور فزون خورده و کم نالیده
با سپوزنده خود سخت بر آغالیده
مزد اجر است که با غمزه و شیرین کاری
آب پشت همگان گشته به جویش جاری
آنکه بینی کتب از شاخ در آویخته است
هم بر آن لوحی سوراخ در آویخته است
عینک و محبره گستاخ در آویخته است
همچو قندیلی کز کاخ در آویخته است
کتبش یکسره قانون موقت باشد
لوح سوراخش دروازه دولت باشد
دیوها را بنگر شاخ به چندین شعبه
هر یکی را شکمی ژرف و تهی چون جعبه
هست در هریک از آن جعبه هزاران لعبه
عقل مات است ز هر لعبه برب الکعبه
هر یک از آن شعب ای جان پدر محکمه ایست
که به هر محکمه ای جان پدر مظلمه ایست
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۵
غزالی : عنوان چهارم - در معرفت آخرت
فصل نهم
همانا که گویی از ظاهر شرع معلوم است که این اژدرها ببینند به چشم سر، آن اژدرها که در میان جان است دیدنی نیست بدان که این اژدرها دیدنی است، ولکن هم مرده بیند و کسانی که در این عالم باشند نبینند که چیز را که از آن عالم باشد، به چشم این عالم نتوان دید و این اژدرها، مرده را متمثل تا همچنان می بیند که در این جهان می بیند ولکن تو نبینی، چنان که خفته، بسیار بیند که وی را مار می گزد و آن که در بر وی نشسته باشد نبیند و آن مار خفته را موجود است و رنج وی را حاصل و در حق بیدار معدوم است و از آن که بیدار وی را نمی بیند، از رنج وی هیچ چیز کمتر نشود.
و چون خفته به خواب بیند که مار وی را می گزد، آن زخم دشمنی است که بر وی ظفر خواهد یافت و آن رنج روحانی بود و بر دل باشد، ولکن مثال آن چون از این عالم به عاریت خواهند، ماری باشد و باشد که چون آن دشمن بر وی ظفر یابد، گوید، «تعبیر خواب خویش بدیدم» پس گوید، «کاشکی مرا مار بگزیدی و این دشمن بر من کام خویش نراندی» که این عذاب بر دل وی از آنچه که بر تن باشد از مار عظیم تر بود پس اگر گویی که این مار معدوم است و آنچه وی را می گزد خیالی است، بدان که این غلطی عظیم است، بلکه آن مار موجود است.
و معنی موجود «یافته» بود و معنی معدوم «نایافته» بودو هر چه یافته تو شد در خواب و تو آن را می بینی، آن موجود است از حق تو، اگر چه هیچ کس دیگر آن را نتواند دید و هرچه تو آن را نمی بینی، نایافته و ناموجود توست، اگرچه همه خلق آن را می بینند و چون عذاب و سبب عذاب، هر دو مرده و خفته را یافته است، از آن که دیگری نبیند، در آن چه نقصان آید؟
اما این هست که خفته زود بیدار شود و از آن برهد؛ پس آن را خیالی نام کنند، اما مرده در آن بماند که مرگ را آخر نیست، پس با او بماند که مرگ را آخر نیست، پس با او بماند و همچون محسوسات این عالم باشد در ثبات.
و در قرآن و در شریعت نیست که آن مار و کژدم و اژدرها که در گور باشد، بدین چشم ظاهر عموم خلق بتواند دید تا در عالم شهادت باشند، اما اگر کسی که از این عالم دور شود، بدان که بخسبد و حال این مرده وی را کشف کنند، وی را در میان مار و کژدم بیند و انبیاء و اولیا نیز در بیداری بینند که آنچه دیگران را در خواب باشد، ایشان را در بیداری باشد و عالم محسوسات، ایشان را از مشاهده ی کارهای آن جهان حجاب نکند.
پس این اطناب بر آن می رود که گروهی از احمقان، بدان مقدار که در گور نگرند و چیزی نبینند بدین چشم ظاهر، عذاب القبر را انکار کنند و این از آن است که راه فراکار آن جهان ندانند.
و چون خفته به خواب بیند که مار وی را می گزد، آن زخم دشمنی است که بر وی ظفر خواهد یافت و آن رنج روحانی بود و بر دل باشد، ولکن مثال آن چون از این عالم به عاریت خواهند، ماری باشد و باشد که چون آن دشمن بر وی ظفر یابد، گوید، «تعبیر خواب خویش بدیدم» پس گوید، «کاشکی مرا مار بگزیدی و این دشمن بر من کام خویش نراندی» که این عذاب بر دل وی از آنچه که بر تن باشد از مار عظیم تر بود پس اگر گویی که این مار معدوم است و آنچه وی را می گزد خیالی است، بدان که این غلطی عظیم است، بلکه آن مار موجود است.
و معنی موجود «یافته» بود و معنی معدوم «نایافته» بودو هر چه یافته تو شد در خواب و تو آن را می بینی، آن موجود است از حق تو، اگر چه هیچ کس دیگر آن را نتواند دید و هرچه تو آن را نمی بینی، نایافته و ناموجود توست، اگرچه همه خلق آن را می بینند و چون عذاب و سبب عذاب، هر دو مرده و خفته را یافته است، از آن که دیگری نبیند، در آن چه نقصان آید؟
اما این هست که خفته زود بیدار شود و از آن برهد؛ پس آن را خیالی نام کنند، اما مرده در آن بماند که مرگ را آخر نیست، پس با او بماند که مرگ را آخر نیست، پس با او بماند و همچون محسوسات این عالم باشد در ثبات.
و در قرآن و در شریعت نیست که آن مار و کژدم و اژدرها که در گور باشد، بدین چشم ظاهر عموم خلق بتواند دید تا در عالم شهادت باشند، اما اگر کسی که از این عالم دور شود، بدان که بخسبد و حال این مرده وی را کشف کنند، وی را در میان مار و کژدم بیند و انبیاء و اولیا نیز در بیداری بینند که آنچه دیگران را در خواب باشد، ایشان را در بیداری باشد و عالم محسوسات، ایشان را از مشاهده ی کارهای آن جهان حجاب نکند.
پس این اطناب بر آن می رود که گروهی از احمقان، بدان مقدار که در گور نگرند و چیزی نبینند بدین چشم ظاهر، عذاب القبر را انکار کنند و این از آن است که راه فراکار آن جهان ندانند.
افسر کرمانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۱ - تعریف شهر اصفهان
بنمود سوادِ شهری از دور
مانند سوادِ دیده پر نور
شهری همه خانه هاش پر زر
چون کاخِ خیالِ کیمیاگر
چون دل همه خانه ها شمالی
هر یک چو بنای چرخ عالی
مانند نهال گل، خیابان
چون گل در خانه هاش خندان
بیرون ز شمار مخزن گنج
چون تصفیف بیوت شطرنج
سیّار ز خانه ها به صد سال
بیرون نرود چو فکر رمّال
از سبزی کشور و بلادش
سر سبز چو سرو گرد بادش
بر شاخ درخت، مرغ رنگین
چون شمع، گشوده بال زرّین
بگرفته ز سبزه در جنابش
آیینه به موم سبز آبش
بنموده ز روشنایی آب
هر قطره به شب چو کرم شب تاب
آسان گردد، به طرف گلشن
شمع، از آتش، چو لاله روشن
آبش به صفایِ روح، غلطان
جان بخش به رنگ آب حیوان
گندم چو دواند ریشه زان نم
جان یافت چو عنکبوت در دَم
اجساد ز زندگی، بریده
در خاک چو ریشه قد کشیده
گر واله ی لاله ی بهاری
مشغول شدی به گل شماری
کشتیش آن حنا نهاده زان بام
در کام زبان چو مغز بادام
بنموده مناره های پُر فر
همچون علمِ از میان لشکر
خورشید و مه از فراز آنها
چون سر عَلَم از عَلَم هویدا
هر برجی را نموده از سر
این چرخ کبود چون کبوتر
در چار حدش بیوت مردم
کز دیدن او شود نگه گم
بنموده به چشم اهل انصاف
چون جوجه ی ماکیان ز اطراف
بازار و دکانش از عدد بیش
هر صنفی از و محبت اندیش
مانند سوادِ دیده پر نور
شهری همه خانه هاش پر زر
چون کاخِ خیالِ کیمیاگر
چون دل همه خانه ها شمالی
هر یک چو بنای چرخ عالی
مانند نهال گل، خیابان
چون گل در خانه هاش خندان
بیرون ز شمار مخزن گنج
چون تصفیف بیوت شطرنج
سیّار ز خانه ها به صد سال
بیرون نرود چو فکر رمّال
از سبزی کشور و بلادش
سر سبز چو سرو گرد بادش
بر شاخ درخت، مرغ رنگین
چون شمع، گشوده بال زرّین
بگرفته ز سبزه در جنابش
آیینه به موم سبز آبش
بنموده ز روشنایی آب
هر قطره به شب چو کرم شب تاب
آسان گردد، به طرف گلشن
شمع، از آتش، چو لاله روشن
آبش به صفایِ روح، غلطان
جان بخش به رنگ آب حیوان
گندم چو دواند ریشه زان نم
جان یافت چو عنکبوت در دَم
اجساد ز زندگی، بریده
در خاک چو ریشه قد کشیده
گر واله ی لاله ی بهاری
مشغول شدی به گل شماری
کشتیش آن حنا نهاده زان بام
در کام زبان چو مغز بادام
بنموده مناره های پُر فر
همچون علمِ از میان لشکر
خورشید و مه از فراز آنها
چون سر عَلَم از عَلَم هویدا
هر برجی را نموده از سر
این چرخ کبود چون کبوتر
در چار حدش بیوت مردم
کز دیدن او شود نگه گم
بنموده به چشم اهل انصاف
چون جوجه ی ماکیان ز اطراف
بازار و دکانش از عدد بیش
هر صنفی از و محبت اندیش
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۲۷ - صفت شعربافان