عبارات مورد جستجو در ۲۳۲ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۲
خدا را از سر زاری بگوئید
که آخر ترک بیزاری بگوئید
چو زور و زر ندارم حال زارم
به مسکین حالی و زاری بگوئید
غریبی از غریبان دور مانده
اگر باشد بدین خواری بگوئید
وگر بازارئی غمخواره دیدید
بدین زاری و غمخواری بگوئید
چو عیاران دو عالم برفشانید
وگر نی ترک عیاری بگوئید
بدلدار از من بیدل پیامی
ز روی لطف ودلداری بگوئید
بوصف طرهاش رمزی که دانید
همه در باب طراری بگوئید
فریب چشم آن ترک دلارا
بسرمستان بازاری بگوئید
حدیث جعدش ار در روز نتوان
مسلسل در شب تاری بگوئید
وگر گوئید حالم پیش آن یار
به یاری کز سر یاری بگوئید
اگر خواهید کردن صید مردم
به ترک مردم آزاری بگوئید
یکایک ماجرای اشک خواجو
روان با ابر آذاری بگوئید
که آخر ترک بیزاری بگوئید
چو زور و زر ندارم حال زارم
به مسکین حالی و زاری بگوئید
غریبی از غریبان دور مانده
اگر باشد بدین خواری بگوئید
وگر بازارئی غمخواره دیدید
بدین زاری و غمخواری بگوئید
چو عیاران دو عالم برفشانید
وگر نی ترک عیاری بگوئید
بدلدار از من بیدل پیامی
ز روی لطف ودلداری بگوئید
بوصف طرهاش رمزی که دانید
همه در باب طراری بگوئید
فریب چشم آن ترک دلارا
بسرمستان بازاری بگوئید
حدیث جعدش ار در روز نتوان
مسلسل در شب تاری بگوئید
وگر گوئید حالم پیش آن یار
به یاری کز سر یاری بگوئید
اگر خواهید کردن صید مردم
به ترک مردم آزاری بگوئید
یکایک ماجرای اشک خواجو
روان با ابر آذاری بگوئید
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰
به دست غم گرفتارم، بیا ای یار، دستم گیر
به رنج دل سزاوارم، مرا مگذار، دستم گیر
یکی دل داشتم پر خون، شد آن هم از کفم بیرون
چو کار از دست شد بیرون، بیا ای یار، دستم گیر
ز وصلت تا جدا ماندم همیشه در عنا ماندم
از آن دم کز تو واماندم شدم بیمار، دستم گیر
کنون در حال من بنگر: که عاجز گشتم و مضطر
مرا مگذار و خود مگذر، درین تیمار دستم گیر
به جان آمد دلم، ای جان، ز دست هجر بیپایان
ندارم طاقت هجران، به جان، زنهار، دستم گیر
همیشه گرد کوی تو همی گردم به بوی تو
ندیدم رنگ روی تو، از آنم زار، دستم گیر
چو کردی حلقه در گوشم، مکن آزاد و مفروشم
مکن جانا فراموشم، ز من یاد آر، دستم گیر
شنیدی آه و فریادم، ندادی از کرم دادم
کنون کز پا درافتادم، مرا بردار، دستم گیر
نیابم در جهان یاری، نبینم غیر غمخواری
ندارم هیچ دلداری، تویی دلدار، دستم گیر
عراقی، چون نهای خرم، گرفتاری به دست غم
فغان کن بر درش هر دم، که ای غمخوار، دستم گیر
به رنج دل سزاوارم، مرا مگذار، دستم گیر
یکی دل داشتم پر خون، شد آن هم از کفم بیرون
چو کار از دست شد بیرون، بیا ای یار، دستم گیر
ز وصلت تا جدا ماندم همیشه در عنا ماندم
از آن دم کز تو واماندم شدم بیمار، دستم گیر
کنون در حال من بنگر: که عاجز گشتم و مضطر
مرا مگذار و خود مگذر، درین تیمار دستم گیر
به جان آمد دلم، ای جان، ز دست هجر بیپایان
ندارم طاقت هجران، به جان، زنهار، دستم گیر
همیشه گرد کوی تو همی گردم به بوی تو
ندیدم رنگ روی تو، از آنم زار، دستم گیر
چو کردی حلقه در گوشم، مکن آزاد و مفروشم
مکن جانا فراموشم، ز من یاد آر، دستم گیر
شنیدی آه و فریادم، ندادی از کرم دادم
کنون کز پا درافتادم، مرا بردار، دستم گیر
نیابم در جهان یاری، نبینم غیر غمخواری
ندارم هیچ دلداری، تویی دلدار، دستم گیر
عراقی، چون نهای خرم، گرفتاری به دست غم
فغان کن بر درش هر دم، که ای غمخوار، دستم گیر
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰
فخرالدین عراقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵ - ایضاله
دوش مانا شنید فریادم
کرد بیمار پرسشی بادم
من هم از روی باد پیمایی
نفسی با نسیم بگشادم
با دلش رمزکی فرو گفتم
به کف او پیامکی دادم
گفتم: ار چه تو نیز بیماری
خبری ده ز صحت آبادم
نفسی از دم مسیح دمی
به من آور، که نیک ناشادم
بر سرم سنگ جور از چه رسد
بیمحابا، مگر ز اوتادم؟
همچو غنچه چرا به بند کنند
چون ززر همچو سوسن آزادم؟
نرمکی باد گفت در گوشم:
خود گرفتم که در ره افتادم
بر چهار فلک چگویم روم؟
بر سر خود چو پای ننهادم
کی چنان جای در شمار آیم؟
من یکی گوشه گرد آحادم
خود تو انگار لحظهای رفتم
بر در او به خدمت استادم
که گذارد مرا به صدر بهشت؟
که کند در طریق ارشادم؟
گفتم: ای باد، باد کمپیمای
که من از باد خود به فریادم
بی تکاپوی تو در آن حضرت
پیک امید را فرستادم
همتی بستهام که از ره لطف
به عیادت کند دمی یادم
ای مسیحا نفس، بیا، نفسی
تا رسد از دم تو امدادم
باد انفاس تو شفا ده خلق
تا نفس میزند بنی آدم
کرد بیمار پرسشی بادم
من هم از روی باد پیمایی
نفسی با نسیم بگشادم
با دلش رمزکی فرو گفتم
به کف او پیامکی دادم
گفتم: ار چه تو نیز بیماری
خبری ده ز صحت آبادم
نفسی از دم مسیح دمی
به من آور، که نیک ناشادم
بر سرم سنگ جور از چه رسد
بیمحابا، مگر ز اوتادم؟
همچو غنچه چرا به بند کنند
چون ززر همچو سوسن آزادم؟
نرمکی باد گفت در گوشم:
خود گرفتم که در ره افتادم
بر چهار فلک چگویم روم؟
بر سر خود چو پای ننهادم
کی چنان جای در شمار آیم؟
من یکی گوشه گرد آحادم
خود تو انگار لحظهای رفتم
بر در او به خدمت استادم
که گذارد مرا به صدر بهشت؟
که کند در طریق ارشادم؟
گفتم: ای باد، باد کمپیمای
که من از باد خود به فریادم
بی تکاپوی تو در آن حضرت
پیک امید را فرستادم
همتی بستهام که از ره لطف
به عیادت کند دمی یادم
ای مسیحا نفس، بیا، نفسی
تا رسد از دم تو امدادم
باد انفاس تو شفا ده خلق
تا نفس میزند بنی آدم
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰
گر قابل ملال نیم، شاد کن مرا
ویران اگر نمیکنی آباد کن مرا
حیف است اگر چه کذب رود بر زبان تو
از وعدهٔ دروغ، دلی شاد کن مرا
پیوسته است سلسلهٔ خاکیان به هم
بر هر زمین که سایه کنی، یاد کن مرا
شاید به گرد قافلهٔ بیخودان رسم
ای پیر دیر، همتی امداد کن مرا
گشته است خون مرده جهان ز آرمیدگی
دیوانهٔ قلمرو ایجاد کن مرا
بی حاصلی ز سنگ ملامت بود حصار
چون سرو و بید ازثمر آزاد کن مرا
دارد به فکر صائب من گوش عالمی
یک ره تو نیز گوش به فریاد کن مرا
ویران اگر نمیکنی آباد کن مرا
حیف است اگر چه کذب رود بر زبان تو
از وعدهٔ دروغ، دلی شاد کن مرا
پیوسته است سلسلهٔ خاکیان به هم
بر هر زمین که سایه کنی، یاد کن مرا
شاید به گرد قافلهٔ بیخودان رسم
ای پیر دیر، همتی امداد کن مرا
گشته است خون مرده جهان ز آرمیدگی
دیوانهٔ قلمرو ایجاد کن مرا
بی حاصلی ز سنگ ملامت بود حصار
چون سرو و بید ازثمر آزاد کن مرا
دارد به فکر صائب من گوش عالمی
یک ره تو نیز گوش به فریاد کن مرا
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۵۹
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۲۴
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۰ - وله ایضا فی مدح بنت شاه دین پناه شاه طهماسب انارالله برهانه
بر دوش حاملان فلک باد پایدار
برجیس وار هودج بلقیس کامکار
مریم عفاف فاطمه ناموس کش سپهر
خواندست پادشاه خوانین روزگار
مخدومهٔ جهان که اگر ننهد آسمان
بر رای او مدار نیابد جهان قرار
تاج سر زمان که زمین حریم او
فرسوده شد ز ناصیهٔ شاه و شهریار
تا کار آفتاب بود سایه گستری
گسترده باد بر سر او ظل کردگار
ای شمسهٔ جهان که جهان آفرین تو را
بر هرچه اختیار کنی داده اختیار
دارم طویل عرضهای اما به خدمتت
خواهم نمود عرض به عنوان اختصار
شش سال شد که راتبه من شدست هشت
در دفتر عنایت نواب نامدار
اما ندادهام من زار از دو سال پیش
دردسر سگان در آن جهان مدار
از بس که بودهام ز عطاهاش منفعل
از بس که بودهام ز کرمهاش شرمسار
حاصل که از تکاهل من بوده این فتور
نی از درنگ بخشش آن حاتم اشتهار
حقا که گر چنین بشدی جان گداز من
این فقر خانه سوز کزو مرد راست عار
جنبش نکردی از پی خواهش زبان من
گر آتشم زبانه زدی از دل فکار
حالا که ناامیدم ازین بخت بیهنر
وز لطف پروندهٔ خویشم امیدوار
آن زهرهٔ سپهر شرف گر مدد کند
گردون کند خزاین زر بر سرم نثار
تا پایهٔ سپهر بود زیر طاق عرش
بادا بنای جاه تو را پایهٔ استوار
برجیس وار هودج بلقیس کامکار
مریم عفاف فاطمه ناموس کش سپهر
خواندست پادشاه خوانین روزگار
مخدومهٔ جهان که اگر ننهد آسمان
بر رای او مدار نیابد جهان قرار
تاج سر زمان که زمین حریم او
فرسوده شد ز ناصیهٔ شاه و شهریار
تا کار آفتاب بود سایه گستری
گسترده باد بر سر او ظل کردگار
ای شمسهٔ جهان که جهان آفرین تو را
بر هرچه اختیار کنی داده اختیار
دارم طویل عرضهای اما به خدمتت
خواهم نمود عرض به عنوان اختصار
شش سال شد که راتبه من شدست هشت
در دفتر عنایت نواب نامدار
اما ندادهام من زار از دو سال پیش
دردسر سگان در آن جهان مدار
از بس که بودهام ز عطاهاش منفعل
از بس که بودهام ز کرمهاش شرمسار
حاصل که از تکاهل من بوده این فتور
نی از درنگ بخشش آن حاتم اشتهار
حقا که گر چنین بشدی جان گداز من
این فقر خانه سوز کزو مرد راست عار
جنبش نکردی از پی خواهش زبان من
گر آتشم زبانه زدی از دل فکار
حالا که ناامیدم ازین بخت بیهنر
وز لطف پروندهٔ خویشم امیدوار
آن زهرهٔ سپهر شرف گر مدد کند
گردون کند خزاین زر بر سرم نثار
تا پایهٔ سپهر بود زیر طاق عرش
بادا بنای جاه تو را پایهٔ استوار
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۳ - ایضا فی مدیحه
ای جهان را به دولت تو نظام
آسمان را به خدمت تو قیام
نقطهٔ پای کبریای تو راست
حیز افزون ز ساحت اوهام
آتش قهرت ار زبانه کشد
چون سپند از فلک جهند اجرام
گر شکوهت مکان طلب گردد
پا ز حیز برون نهند اجسام
کرده رایت برای راه صواب
بر سر بختی زمانهٔ زمام
گر نه سررشته در کف تو بود
بگسلد توسن سپهر لجام
تیغ که آیین اوست خونریزی
مانده در عهد تو به حبس نیام
صعوه در دور تو اسیر عقاب
باز در عهد تو اسیر حمام
گر زند بانگ بر جهان غضب
جهد از بیم تا عدم بدو گام
ور دهد مهلت زمان کرمت
پا به ذیل ابد کشد ایام
آید از همگنان خصایص تو
صمدیت گر آید از اصنام
سگ کوچکترین غلام تو را
مهتران بندهٔ آن دو بنده غلام
که در آفاق دیده از حکما
دین پناهی که بهر نفی حرام
در میان لای نفیش ار نبود
غیر اسمی نماند از اسلام
افتخار قبیلهٔ آدم
شاه بیت قصیدهٔ ایام
آصف جم صفات قاسم بیک
رای لقمان ضمیر خضر الهام
عامل کارخانهٔ رزاق
قاسم روزی خواص و عوام
کمترین پاسبان او کیوان
کمترین تیغ بند او بهرام
بهر طی ره ستایش او
اگر امروز تا به روز قیام
درید کاتبان هفت اقلیم
بر صحایف قدم زنند اقلام
طی نگردد ره آن قدر که بود
کلک را در میانه اقدام
ای پی طوف بارگاه شما
بسته خلق از چهار رکن احرام
من کوته قدم ز طول امل
به صد امید و صدهزار مرام
دو خزانه در از کلام بدیع
هر دری گوشوار گوش گرام
کردم ارسال از عراق به هند
بعد ابلاغ صد درود و سلام
که نثار دو بارگه سازند
حاملانش به اهتمام تمام
دو معاذ خلایق آفاق
دو معز مفاخر ایام
یکی از عین قدر قبلهٔ خاص
یکی از فرط فیض کعبهٔ عام
قصه کوته خلاصه دوسرا
مجلس شاه و محفل خدام
وز خداوند خود امیدم بود
که نهد حکمتش به دقت تام
دست بر نبض کار این بیکس
گوش بر شرح حال این گمنام
تا مزاج سقیم مطلب من
صحتی تام یابد از اسقام
یعنی از مال طفلم آن چه بود
در دکن پیش بد ادایان وام
به نخستین اشارهای که کند
بستانند چاکران عظام
بلکه با آن به لطف ضم سازد
صلهای از شه بزرگ انعام
باری آنها فتاد در تعویق
از تقاضای بخت نافرجام
این زمان از کمال لطف و کرم
ای خجل از مکارم تو کرام
بهر عرض کلام من یملک
ای سخنهای تو ملوک کلام
به زکات قدوم فیض لزوم
وقت فرصت به بزم شام خرام
در میان مهم من نه پای
ساز کار مرا نظام انجام
گر نه پای تو در میان باشد
نرسد کار عالمی به نظام
نیست مخفی ز عالم و جاهل
که به توفیق خالق علام
میتواند نهاد حکمت تو
نرمی موم در مزاج رخام
میتواند شد از تصرف تو
نطفهٔ تغییریاب در ارحام
پس مهمات محتشم هرچند
گشته باشد ز بیکسیها خام
دور نبود که پیش تدبیرت
گردد آسانترین جملهٔ فهام
متصل خواهم از خدا که به دهر
ز اتصال لیالی و ایام
بس که عهدت شود طویل الذیل
سر برآرد ز جیب صبح قیام
آسمان را به خدمت تو قیام
نقطهٔ پای کبریای تو راست
حیز افزون ز ساحت اوهام
آتش قهرت ار زبانه کشد
چون سپند از فلک جهند اجرام
گر شکوهت مکان طلب گردد
پا ز حیز برون نهند اجسام
کرده رایت برای راه صواب
بر سر بختی زمانهٔ زمام
گر نه سررشته در کف تو بود
بگسلد توسن سپهر لجام
تیغ که آیین اوست خونریزی
مانده در عهد تو به حبس نیام
صعوه در دور تو اسیر عقاب
باز در عهد تو اسیر حمام
گر زند بانگ بر جهان غضب
جهد از بیم تا عدم بدو گام
ور دهد مهلت زمان کرمت
پا به ذیل ابد کشد ایام
آید از همگنان خصایص تو
صمدیت گر آید از اصنام
سگ کوچکترین غلام تو را
مهتران بندهٔ آن دو بنده غلام
که در آفاق دیده از حکما
دین پناهی که بهر نفی حرام
در میان لای نفیش ار نبود
غیر اسمی نماند از اسلام
افتخار قبیلهٔ آدم
شاه بیت قصیدهٔ ایام
آصف جم صفات قاسم بیک
رای لقمان ضمیر خضر الهام
عامل کارخانهٔ رزاق
قاسم روزی خواص و عوام
کمترین پاسبان او کیوان
کمترین تیغ بند او بهرام
بهر طی ره ستایش او
اگر امروز تا به روز قیام
درید کاتبان هفت اقلیم
بر صحایف قدم زنند اقلام
طی نگردد ره آن قدر که بود
کلک را در میانه اقدام
ای پی طوف بارگاه شما
بسته خلق از چهار رکن احرام
من کوته قدم ز طول امل
به صد امید و صدهزار مرام
دو خزانه در از کلام بدیع
هر دری گوشوار گوش گرام
کردم ارسال از عراق به هند
بعد ابلاغ صد درود و سلام
که نثار دو بارگه سازند
حاملانش به اهتمام تمام
دو معاذ خلایق آفاق
دو معز مفاخر ایام
یکی از عین قدر قبلهٔ خاص
یکی از فرط فیض کعبهٔ عام
قصه کوته خلاصه دوسرا
مجلس شاه و محفل خدام
وز خداوند خود امیدم بود
که نهد حکمتش به دقت تام
دست بر نبض کار این بیکس
گوش بر شرح حال این گمنام
تا مزاج سقیم مطلب من
صحتی تام یابد از اسقام
یعنی از مال طفلم آن چه بود
در دکن پیش بد ادایان وام
به نخستین اشارهای که کند
بستانند چاکران عظام
بلکه با آن به لطف ضم سازد
صلهای از شه بزرگ انعام
باری آنها فتاد در تعویق
از تقاضای بخت نافرجام
این زمان از کمال لطف و کرم
ای خجل از مکارم تو کرام
بهر عرض کلام من یملک
ای سخنهای تو ملوک کلام
به زکات قدوم فیض لزوم
وقت فرصت به بزم شام خرام
در میان مهم من نه پای
ساز کار مرا نظام انجام
گر نه پای تو در میان باشد
نرسد کار عالمی به نظام
نیست مخفی ز عالم و جاهل
که به توفیق خالق علام
میتواند نهاد حکمت تو
نرمی موم در مزاج رخام
میتواند شد از تصرف تو
نطفهٔ تغییریاب در ارحام
پس مهمات محتشم هرچند
گشته باشد ز بیکسیها خام
دور نبود که پیش تدبیرت
گردد آسانترین جملهٔ فهام
متصل خواهم از خدا که به دهر
ز اتصال لیالی و ایام
بس که عهدت شود طویل الذیل
سر برآرد ز جیب صبح قیام
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۰ - وله ایضا فی مدح محمدخان ترکمان
بیا ای رسول از در مهربانی
به من یاری کن چون یاران جانی
چنان زین کن از سعی رخش عزیمت
که با باد صرصر کند همعنانی
چنان ره سر کن به سرعت که از تو
ز صرصر سبکتر گریزد گرانی
چو بر خنک سیلاب سرعت نهی زین
ز چشم من آموز سیلاب رانی
به جنبش در آر آنچنان بارهات را
که گردد روان بخش عزم از روانی
گرت نیست مشکل به شوکت پناهان
امانت سپاری ودیعت رسانی
غرض کاین گوهرهای بحر بلاغت
که دارند در وزن و قیمت گرانی
ازین کمترین بندهٔ کم بضاعت
ببر ارمغانی به نواب خانی
سمی محمد که یکتاست اسمش
در القاب تنزیلی آسمانی
به یک کارسازی که کاریست لازم
غمی رابه دل کن به صد شادمانی
جهان داوران را خداوند و صاحب
مصاحب به نواب صاحبقرانی
سکندر سپاهی که فرداست و یکتا
در اقلیم گیری و کشورستانی
ایالت پناهی که بختش رسانده
ز کرسی نشینی به کسری نشانی
پناه قزلباش کاندر شکوهش
قدر باشکوه قزل ارسلانی
سر چرخ را دیده با افسر خود
به درگاه خویش از بلند آستانی
ملقب به ظلم است از بس تفاوت
در ایام او عدل نوشیروانی
ز تهدید عدل شدید انتقامش
کند گله را گرگ سارق شبانی
درین دولت از روی نیروی صولت
قوی پشت ازو شوکت ترکمانی
به قدر دو عمر از جهان بهره دارد
شب و روز در عالم کامرانی
که بر دیدهٔ دولتش خواب گشته
حرام از برای جهان پاسبانی
اگر در سپه بعضی از سروران را
شد آهنگ دارائی آن جهانی
سر او سلامت که دارد ز رفعت
سزاواری فر تاج کیانی
زهی نیک رائی که معمار سعیت
بنای صلاح جهان راست بانی
اگر سد حفظ تو حایل نگردد
زمین پر شود ز آفت آسمانی
به دم دایم آتش فروزند مردم
ولیکن تو دانا دل از کامرانی
پی پستی شعلهٔ فتنه هرجا
دمیدی دمی کردی آتش نشانی
چو سهم جهادت به حکم اشارت
چو تیر قضا میرسد بر نشانی
سپاه تو را روز هیجا چه حاجت
بشست آزمائی و زورین کمانی
ز خاصیت خصمیت دشمنان را
کند موی سنجاب بر تن سنانی
جلالت کزین تنگ میدان برونست
از آن سو کند دهر را دیدهبانی
به عهد تو حکم سلاطین دیگر
همه ناروان چون زر ایروانی
زبان صلاح تو شمشیر قاطع
در اصلاح آفات آخر زمانی
به این طینت ای زینت چار عنصر
بر آب و گلت میرسد قهرمانی
سرا سرورا داد از دست دوران
که داد از ستم داد نامهربانی
بر افروخته آتشی در عذابم
که دودش رسیده به چرخ دخانی
دورنگی و یک رنگ سوزیش دارد
رخم را به حیثیت زعفرانی
که چون رنگ کارم دگرگون نگردد
به این اشگ کولاکی ارغوانی
ز دولاب گردانی آن مشعبد
کز آن غرق فتنه است این مصرفانی
ز من یوسفی گشته امسال غایب
که هجرش مرا کرده یعقوب ثانی
چه یوسف عزیزی به صد گنج ارزان
به بازار سودائیان معانی
به بال و پر معرفت شاهبازی
به چرخ آشنا از بلند آشیانی
جلی اختری شبه اجرام گردون
نمایان دری رشگ درهای کانی
مرا وارث و یادگار از برادر
ولیعهد و فرزند و دلبند جانی
به چنگال اعراب افتاده حالا
چو گلبرگ در دست باد خزانی
چه اعراب قومی نه از قسم انسان
همه غول سان از عجاب لسانی
چو صید آدمی زان گر ازان گریزان
که دارند خوی سگان از عوانی
ملاقات یک روزهٔ آن لئیمان
مقابل به جان کندن جاودانی
که دارند اسیران خود را معذب
به صحرا نوردی و اشتر چرانی
پس از سالی آنگاهشان بر سر ره
به امید آمد شد کاروانی
به این نیت آرند کز عنف و غلظت
ستانند از یک به یک ارمغانی
فروشندشان بعد از آن همچو یوسف
به افسانه خوانی و جادو زبانی
جهان کارسازا من اکنون چه سازم
درین بینوائی به این ناتوانی
مگر حل این مشگل سخت عقده
تو سرور به عنوان دیگر توانی
وگرنه محال است آوردن او
به حجت نویسی و قاصد دوانی
قصیر است وقت و طویل است قصه
تو را نیز نفرت ازین قصه خوانی
محل تنگتر زانکه من رفتهرفته
کشم پرده از رازهای نهانی
سخن میکنم کوته آن گوهر آنجا
بزر در گرو مانده دیگر تو دانی
ولی زین سخن این توقع ندارم
من مفلس ای توامان امانی
که دست تو گرد سفر نافشانده
کند بر من و نظم من زرفشانی
بلی آن دو دعوی که تفصیل یک یک
شنیدست دارنده از من زبانی
چو نطقش به سمع معلی رساند
تو فرمان دهش گر به جائی رسانی
ازین کامیابی شود محتشم را
سرانجام عمر اول کامرانی
بود تا در آغاز عمر مطول
جوانی طراوت ده زندگانی
تو را ای جوانبخت از اقبال بادا
در انجام عمر طبیعی جوانی
به من یاری کن چون یاران جانی
چنان زین کن از سعی رخش عزیمت
که با باد صرصر کند همعنانی
چنان ره سر کن به سرعت که از تو
ز صرصر سبکتر گریزد گرانی
چو بر خنک سیلاب سرعت نهی زین
ز چشم من آموز سیلاب رانی
به جنبش در آر آنچنان بارهات را
که گردد روان بخش عزم از روانی
گرت نیست مشکل به شوکت پناهان
امانت سپاری ودیعت رسانی
غرض کاین گوهرهای بحر بلاغت
که دارند در وزن و قیمت گرانی
ازین کمترین بندهٔ کم بضاعت
ببر ارمغانی به نواب خانی
سمی محمد که یکتاست اسمش
در القاب تنزیلی آسمانی
به یک کارسازی که کاریست لازم
غمی رابه دل کن به صد شادمانی
جهان داوران را خداوند و صاحب
مصاحب به نواب صاحبقرانی
سکندر سپاهی که فرداست و یکتا
در اقلیم گیری و کشورستانی
ایالت پناهی که بختش رسانده
ز کرسی نشینی به کسری نشانی
پناه قزلباش کاندر شکوهش
قدر باشکوه قزل ارسلانی
سر چرخ را دیده با افسر خود
به درگاه خویش از بلند آستانی
ملقب به ظلم است از بس تفاوت
در ایام او عدل نوشیروانی
ز تهدید عدل شدید انتقامش
کند گله را گرگ سارق شبانی
درین دولت از روی نیروی صولت
قوی پشت ازو شوکت ترکمانی
به قدر دو عمر از جهان بهره دارد
شب و روز در عالم کامرانی
که بر دیدهٔ دولتش خواب گشته
حرام از برای جهان پاسبانی
اگر در سپه بعضی از سروران را
شد آهنگ دارائی آن جهانی
سر او سلامت که دارد ز رفعت
سزاواری فر تاج کیانی
زهی نیک رائی که معمار سعیت
بنای صلاح جهان راست بانی
اگر سد حفظ تو حایل نگردد
زمین پر شود ز آفت آسمانی
به دم دایم آتش فروزند مردم
ولیکن تو دانا دل از کامرانی
پی پستی شعلهٔ فتنه هرجا
دمیدی دمی کردی آتش نشانی
چو سهم جهادت به حکم اشارت
چو تیر قضا میرسد بر نشانی
سپاه تو را روز هیجا چه حاجت
بشست آزمائی و زورین کمانی
ز خاصیت خصمیت دشمنان را
کند موی سنجاب بر تن سنانی
جلالت کزین تنگ میدان برونست
از آن سو کند دهر را دیدهبانی
به عهد تو حکم سلاطین دیگر
همه ناروان چون زر ایروانی
زبان صلاح تو شمشیر قاطع
در اصلاح آفات آخر زمانی
به این طینت ای زینت چار عنصر
بر آب و گلت میرسد قهرمانی
سرا سرورا داد از دست دوران
که داد از ستم داد نامهربانی
بر افروخته آتشی در عذابم
که دودش رسیده به چرخ دخانی
دورنگی و یک رنگ سوزیش دارد
رخم را به حیثیت زعفرانی
که چون رنگ کارم دگرگون نگردد
به این اشگ کولاکی ارغوانی
ز دولاب گردانی آن مشعبد
کز آن غرق فتنه است این مصرفانی
ز من یوسفی گشته امسال غایب
که هجرش مرا کرده یعقوب ثانی
چه یوسف عزیزی به صد گنج ارزان
به بازار سودائیان معانی
به بال و پر معرفت شاهبازی
به چرخ آشنا از بلند آشیانی
جلی اختری شبه اجرام گردون
نمایان دری رشگ درهای کانی
مرا وارث و یادگار از برادر
ولیعهد و فرزند و دلبند جانی
به چنگال اعراب افتاده حالا
چو گلبرگ در دست باد خزانی
چه اعراب قومی نه از قسم انسان
همه غول سان از عجاب لسانی
چو صید آدمی زان گر ازان گریزان
که دارند خوی سگان از عوانی
ملاقات یک روزهٔ آن لئیمان
مقابل به جان کندن جاودانی
که دارند اسیران خود را معذب
به صحرا نوردی و اشتر چرانی
پس از سالی آنگاهشان بر سر ره
به امید آمد شد کاروانی
به این نیت آرند کز عنف و غلظت
ستانند از یک به یک ارمغانی
فروشندشان بعد از آن همچو یوسف
به افسانه خوانی و جادو زبانی
جهان کارسازا من اکنون چه سازم
درین بینوائی به این ناتوانی
مگر حل این مشگل سخت عقده
تو سرور به عنوان دیگر توانی
وگرنه محال است آوردن او
به حجت نویسی و قاصد دوانی
قصیر است وقت و طویل است قصه
تو را نیز نفرت ازین قصه خوانی
محل تنگتر زانکه من رفتهرفته
کشم پرده از رازهای نهانی
سخن میکنم کوته آن گوهر آنجا
بزر در گرو مانده دیگر تو دانی
ولی زین سخن این توقع ندارم
من مفلس ای توامان امانی
که دست تو گرد سفر نافشانده
کند بر من و نظم من زرفشانی
بلی آن دو دعوی که تفصیل یک یک
شنیدست دارنده از من زبانی
چو نطقش به سمع معلی رساند
تو فرمان دهش گر به جائی رسانی
ازین کامیابی شود محتشم را
سرانجام عمر اول کامرانی
بود تا در آغاز عمر مطول
جوانی طراوت ده زندگانی
تو را ای جوانبخت از اقبال بادا
در انجام عمر طبیعی جوانی
محتشم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۱
ای مهر سپهر پادشاهی
در ظل تو ماه تا به ماهی
ای شاه سریر عدل و انصاف
ملک تو جهان ز قاف تا قاف
ای اهل ورع وظیفه خوارت
غم خواری اتقیا شعارت
ای در حق منقبت سرایان
احسان تو را نه حد نه پایان
از بس که چو جد خود کریمی
مظلوم نواز و دل رحیمی
هرکس که ز مدح گوهری سفت
گو هرچه که نظم سادهای گفت
کردش ز طمع قصیدهای نام
بهر صلهای که کردهای عام
تو خسرو ساتر خطاپوش
حیدر دل با ذل عطاکوش
بر نیک و بدش نگه نکردی
بیجایزهاش به ره نکردی
گفتی که نثار مدح مولی
بیرود قبول باشد اولی
ابواب عطا بره گشادی
وز بیش و کم آن چه خواست دادی
آن را که رفیق بود دولت
داد زر و سیم و اسب خلعت
وان هم که نداشت بخت مسعود
از جود رساندیش به مقصود
صد طایفهٔ هفت بند گفتند
وان در به هزار نوع سفتند
افسوس که آن که خوبتر گفت
وز جمله دری لطیفتر سفت
از قوت بازوی بلاغت
دست همه تافت در فصاحت
بختش نشد آن قدر مددکار
کز روی کرم شه جهاندار
یک بیت ز نظم او کند گوش
تا از دگران کند فراموش
داند که کمینهٔ چاکر او
چاکر نه که سگ در او
گر خاطرش آرمیده باشد
یک لطف ز شاه دیده باشد
آرد ز محیط فکر بیرون
هر لحظه هزار در مکنون
دارم سخنی دگر که ناچار
فرض است به شه نمودن اظهار
ای نیر اوج نیک رائی
هرچند بد است خود ستائی
اما چو کسی دگر ندارم
کاین کار به سعی او گذارم
خود قصهٔ خویش میکشم پیش
خوش میسازم به آن دل ریش
کاظهار ورع ز خود ستائیست
تعریف هدایت خدائیست
آخر نه ز لطف حق تعالی است
وز دولت التفات مولاست
کز اول عمر تا به آخر
صاحب طبعی لطیف خاطر
برعکس سخنوران ایام
بیرون ننهد ز شرع یک گام
وز بهر بقای دولت شاه
باشد شب و روز و گاه و بیگاه
مشغول تلاوت و عبادت
از اهل وظیفه هم زیادت
وانگاه که رخش نظم راند
میدان ز سخنوران ستاند
توحید ادا کند بدین سان
کاول رسد آفرین زیزدان
آرد چو به نعت و منقبت روی
از زمره خادمان برد گوی
آید چو به مدح شاه جم جاه
گوید لب غیب بارکالله
با این همه خوار و زار باشد
بیمایه و قرضدار باشد
خالی نبود ز وام هرگز
یک دم نزند به کام هرگز
اقران وی از حصول آمال
بر بستر عیش خفته خوشحال
او زار نشسته دست بر سر
خواهنده ستاده در برابر
نه پای که رخش عزم راند
خود را به سجود شه رساند
نه کس که رضای حق بجوید
درد دل او به شاه گوید
یا آنکه رساند از کلامش
در نظم بلاغت انتظامش
یک بار تقربا الیالله
ده بیت به سمع حضرت شاه
شاها ملکا ملک سپاها
جم فرمانا جهان پناها
افغان ز جفای فقر افغان
کابم نگذاشتست در جان
فریاد ز دست قرض فریاد
کاو خاک مرا به باد برداد
نزدیک به آن رسیده کارم
کاین جان به مقارضان سپارم
در تن رمقی هنوز تا هست
دریاب و گرنه رفتم از دست
سوگند به خاکپای نواب
کاین بی دل بینوای بیتاب
تا جان بلبش نیامد از فقر
خود را ز طمع نساخت بیوقر
تا باد نبرد خانمانش
جاری به طلب نشد زبانش
تا قرض نساختش مشوش
خواهش به مذاق او نشد خوش
اما ز که از شه کرم کیش
غمخوار دل فقیر و درویش
مرهم نه داغ دلفکاران
تسکین ده جان بیقراران
شاهی که به دوستی مولی
کان از همه طاعتی است اولی
بر خلق دو عالم است غالب
در جایزه دادن مناقب
تا داد به او خدا خلافت
تا یافت سریر ازوشرافت
شد جانب مادحان روانه
دریا زر از خزانه
یارب به شه سریر لولاک
آن باعث خلقت نه افلاک
وان گه به دوازده شهنشاه
کز بعد همند حجتالله
کاین شاه کریم بینوا دست
کاسایش خلق مقصد اوست
اول برسان با حسن الحال
عمرش به صدو دوازده سال
وانگاه ز حضرت رسالت
بر سر نهش افسر شفاعت
وز دست عطیه بخش حیدر
سیراب کنش ز حوض کوثر
در ظل تو ماه تا به ماهی
ای شاه سریر عدل و انصاف
ملک تو جهان ز قاف تا قاف
ای اهل ورع وظیفه خوارت
غم خواری اتقیا شعارت
ای در حق منقبت سرایان
احسان تو را نه حد نه پایان
از بس که چو جد خود کریمی
مظلوم نواز و دل رحیمی
هرکس که ز مدح گوهری سفت
گو هرچه که نظم سادهای گفت
کردش ز طمع قصیدهای نام
بهر صلهای که کردهای عام
تو خسرو ساتر خطاپوش
حیدر دل با ذل عطاکوش
بر نیک و بدش نگه نکردی
بیجایزهاش به ره نکردی
گفتی که نثار مدح مولی
بیرود قبول باشد اولی
ابواب عطا بره گشادی
وز بیش و کم آن چه خواست دادی
آن را که رفیق بود دولت
داد زر و سیم و اسب خلعت
وان هم که نداشت بخت مسعود
از جود رساندیش به مقصود
صد طایفهٔ هفت بند گفتند
وان در به هزار نوع سفتند
افسوس که آن که خوبتر گفت
وز جمله دری لطیفتر سفت
از قوت بازوی بلاغت
دست همه تافت در فصاحت
بختش نشد آن قدر مددکار
کز روی کرم شه جهاندار
یک بیت ز نظم او کند گوش
تا از دگران کند فراموش
داند که کمینهٔ چاکر او
چاکر نه که سگ در او
گر خاطرش آرمیده باشد
یک لطف ز شاه دیده باشد
آرد ز محیط فکر بیرون
هر لحظه هزار در مکنون
دارم سخنی دگر که ناچار
فرض است به شه نمودن اظهار
ای نیر اوج نیک رائی
هرچند بد است خود ستائی
اما چو کسی دگر ندارم
کاین کار به سعی او گذارم
خود قصهٔ خویش میکشم پیش
خوش میسازم به آن دل ریش
کاظهار ورع ز خود ستائیست
تعریف هدایت خدائیست
آخر نه ز لطف حق تعالی است
وز دولت التفات مولاست
کز اول عمر تا به آخر
صاحب طبعی لطیف خاطر
برعکس سخنوران ایام
بیرون ننهد ز شرع یک گام
وز بهر بقای دولت شاه
باشد شب و روز و گاه و بیگاه
مشغول تلاوت و عبادت
از اهل وظیفه هم زیادت
وانگاه که رخش نظم راند
میدان ز سخنوران ستاند
توحید ادا کند بدین سان
کاول رسد آفرین زیزدان
آرد چو به نعت و منقبت روی
از زمره خادمان برد گوی
آید چو به مدح شاه جم جاه
گوید لب غیب بارکالله
با این همه خوار و زار باشد
بیمایه و قرضدار باشد
خالی نبود ز وام هرگز
یک دم نزند به کام هرگز
اقران وی از حصول آمال
بر بستر عیش خفته خوشحال
او زار نشسته دست بر سر
خواهنده ستاده در برابر
نه پای که رخش عزم راند
خود را به سجود شه رساند
نه کس که رضای حق بجوید
درد دل او به شاه گوید
یا آنکه رساند از کلامش
در نظم بلاغت انتظامش
یک بار تقربا الیالله
ده بیت به سمع حضرت شاه
شاها ملکا ملک سپاها
جم فرمانا جهان پناها
افغان ز جفای فقر افغان
کابم نگذاشتست در جان
فریاد ز دست قرض فریاد
کاو خاک مرا به باد برداد
نزدیک به آن رسیده کارم
کاین جان به مقارضان سپارم
در تن رمقی هنوز تا هست
دریاب و گرنه رفتم از دست
سوگند به خاکپای نواب
کاین بی دل بینوای بیتاب
تا جان بلبش نیامد از فقر
خود را ز طمع نساخت بیوقر
تا باد نبرد خانمانش
جاری به طلب نشد زبانش
تا قرض نساختش مشوش
خواهش به مذاق او نشد خوش
اما ز که از شه کرم کیش
غمخوار دل فقیر و درویش
مرهم نه داغ دلفکاران
تسکین ده جان بیقراران
شاهی که به دوستی مولی
کان از همه طاعتی است اولی
بر خلق دو عالم است غالب
در جایزه دادن مناقب
تا داد به او خدا خلافت
تا یافت سریر ازوشرافت
شد جانب مادحان روانه
دریا زر از خزانه
یارب به شه سریر لولاک
آن باعث خلقت نه افلاک
وان گه به دوازده شهنشاه
کز بعد همند حجتالله
کاین شاه کریم بینوا دست
کاسایش خلق مقصد اوست
اول برسان با حسن الحال
عمرش به صدو دوازده سال
وانگاه ز حضرت رسالت
بر سر نهش افسر شفاعت
وز دست عطیه بخش حیدر
سیراب کنش ز حوض کوثر
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۴۴۵
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۵۶
رودکی : ابیات به جا مانده از مثنوی بحر متقارب
پاره ۳
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲ - دوست ندیدم
به تیره بختی خود کس نه دیدم و نه شنیدم
ز بخت تیره خدایا چه دیدم و چه کشیدم
برای گفتن با دوست شکوه ها به دلم بود
ولی دریغ که در روزگار دوست ندیدم
وگر نگاه امیدی بسوی هیچکسم نیست
چرا که تیر ندامت بدوخت چشم امیدم
رفیق اگر تو رسیدی سلام ما برسانی
که من به اهل وفا و مروتی نرسیدم
منی که شاخه و برگم نصیب برق بلا بود
به کشتزار طبیعت ندانم از چه دمیدم
یکی شکسته نوازی کن ای نسیم عنایت
که در هوای تو لرزنده تر ز شاخه بیدم
ز آب دیده چنان آتشم کشید زبانه
که خاک غم به سرافشان چو گرد باد دویدم
گناه اگر رخ مردم سیه کند من مسکین
به شهر روسیهان شهریار روی سپیدم
ز بخت تیره خدایا چه دیدم و چه کشیدم
برای گفتن با دوست شکوه ها به دلم بود
ولی دریغ که در روزگار دوست ندیدم
وگر نگاه امیدی بسوی هیچکسم نیست
چرا که تیر ندامت بدوخت چشم امیدم
رفیق اگر تو رسیدی سلام ما برسانی
که من به اهل وفا و مروتی نرسیدم
منی که شاخه و برگم نصیب برق بلا بود
به کشتزار طبیعت ندانم از چه دمیدم
یکی شکسته نوازی کن ای نسیم عنایت
که در هوای تو لرزنده تر ز شاخه بیدم
ز آب دیده چنان آتشم کشید زبانه
که خاک غم به سرافشان چو گرد باد دویدم
گناه اگر رخ مردم سیه کند من مسکین
به شهر روسیهان شهریار روی سپیدم
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۴۴ - وله ایضا
ای چراغ منتظر سوزان که میباید مرا
بهر برخورداری از هر وعدهات عمری دگر
وی خدیو صبر فرمایان که میباید تو را
بینوائی بر در از ایوب صبر اندوزتر
با وجود آن که دست درفشانت مسرفی است
کز عطای اوست کان در خوف و دریا در خطر
در بنای مستقیم الجود میریزد مدام
از نی کلکت شکر همچون نبات از نیشکر
محتشم که امسال افلاسش فزونست از قیاس
از شما انعام خواهد بیشتر از پیشتر
پیشت آمد به هر حال کردن اندک زری
با تمنای مطول با متاع مختصر
از برای او به جای زر فرستادی نبات
تا زبانش دیرتر در جنبش آمد بهر زر
سرکهٔ مفت از عسل با آن که شیرینتر بود
این نبات مفت بود از زهر قاتل تلختر
بهر برخورداری از هر وعدهات عمری دگر
وی خدیو صبر فرمایان که میباید تو را
بینوائی بر در از ایوب صبر اندوزتر
با وجود آن که دست درفشانت مسرفی است
کز عطای اوست کان در خوف و دریا در خطر
در بنای مستقیم الجود میریزد مدام
از نی کلکت شکر همچون نبات از نیشکر
محتشم که امسال افلاسش فزونست از قیاس
از شما انعام خواهد بیشتر از پیشتر
پیشت آمد به هر حال کردن اندک زری
با تمنای مطول با متاع مختصر
از برای او به جای زر فرستادی نبات
تا زبانش دیرتر در جنبش آمد بهر زر
سرکهٔ مفت از عسل با آن که شیرینتر بود
این نبات مفت بود از زهر قاتل تلختر
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۴۹ - در شکایت فرماید
خسروا شاها جوان دل شهریارا سرورا
ای جهان را عهد نو هنگامهات خرم بهار
ای برای عقل پرور پایهٔ دین پروری
وی به ذات فیض گستر سایهٔ پروردگار
ای تو را در دور بر ما تحت گردون داوری
وی تو را از قدر بر مافوق گردون اقتدار
ای جهان سالار گیتی داور گردون سریر
ای فلک پرگار عالم مرکز دوران مدار
ای نصیبت سلطنت زنجیر بند معدلت
وی به دست مرحمت مشکلگشای روزگار
مشکلی دارم ز دست چرخ کم فرصت ولی
مشکلی آسان گشا د دست شاه کامکار
پیش ازین کز شاعری حاصل نمیشد یک شعیر
وز ضرورت کرده بودم شعر بافی را شعار
میگذشت از جمله اوقاتی ولی پیوسته بود
وام تاجر در میان و مال دیوان بر کنار
وام چون از حد گذشت و راه سودا بسته گشت
بر شکستم من وزین درهم شکست آن کار و بار
وین بتر کز حرف تحصیل آن زمان خود میکند
نغمهٔ خارا گذر هر لحظه بر گوشم گذار
من که تا غایت به امید خدیو نامور
قرض خواهان دگر را کردهام امیدوار
چون بود حالم اگر بر سخت گیریهای دهر
نارسیده لطفی از شه در رسد تحصیلدار
کیسهٔ بیزر سفرهٔ بینان دل ز بیبرگیهای دهر
نارسیده لطفی از شه در رسد تحصیلدار
کیسهٔ بیزر سفرهٔ بینان دل ز بیبرگی به جان
اسب بیجو خانهٔ بیگندم نفرها غصهخوار
کاهم اندر کاهدان نایابتر از زعفران
من به رنگ زعفرانی مانده از خود شرمسار
وانگه از من گه سمان گه آریه خواهه گه چورک
نازبان فهمی که بارد از زبانش زهر مار
ای به دردت رسم اشفاق و فتوت مستمر
وی به عهدت صد انصاف و مروت استوار
بیقراری خاصه در شلاق افلاسی چنین
چون تواند داد شلتاقی چنین با خود قرار
مفلس و باقی ستان مال را باهم چه ربط
شاعر و تحصیلدار ترک را باهم چه کار
الحذر زان ترک یوق بیلمز که گاه بیزری
پیش او هرچند عذر آرند گوید زر بیار
حسبةلله شاها یا به بخشش یا به خیر
یا بوجه بیع آن درهای فرد شاهوار
کز پی مدحت ز بحر خاطر آوردم برون
کاول از غرقاب بحر دام خود بیرونم آر
گر به آن ارزم که در اصلم خریداری کنی
اصل و فرعم را بخر وآن گه به لطف خود سپار
ورنه قصد خیر کن ای قبله نزدیک و دور
وز سر من حالیا شر محصل دور دار
حیف باشد چون منی که اوقات خود در مدح تو
صرف نتواند نمود از فاقه یک جزو از هزار
گر بمانم بینی از نظمم به آن درگه روان
کاروانهای جواهر را قطار اندر قطار
ور نمانم روزگار شه بماند کانچه من
گفتم اول هم ندارد ثانی اندر روزگار
سالها ننگ از مسمی داشت اسم محتشم
وین زمان هم دارد ای دارای خورشید اشتهار
از هوای کار میآید ولیکن بوی این
کاندرین عهد این مسمی را شود از اسم عار
کی بود کی خسروا کز بحر طبع موج زن
کی بود کی سرو را کز ابر فیض فکر بار
بر دل جوهر شناست بشمرم در و گهر
وز کف دریا خواصت پر کنم جیب و کنار
تا پی ضبط حساب دهر باشد در جهان
سال و مه را دخل در ساعات و در برج اعتبار
بر قیاس دهر باشی ای شه صاحبقران
سالهای بیقیاس و قرنهای بیشمار
ای جهان را عهد نو هنگامهات خرم بهار
ای برای عقل پرور پایهٔ دین پروری
وی به ذات فیض گستر سایهٔ پروردگار
ای تو را در دور بر ما تحت گردون داوری
وی تو را از قدر بر مافوق گردون اقتدار
ای جهان سالار گیتی داور گردون سریر
ای فلک پرگار عالم مرکز دوران مدار
ای نصیبت سلطنت زنجیر بند معدلت
وی به دست مرحمت مشکلگشای روزگار
مشکلی دارم ز دست چرخ کم فرصت ولی
مشکلی آسان گشا د دست شاه کامکار
پیش ازین کز شاعری حاصل نمیشد یک شعیر
وز ضرورت کرده بودم شعر بافی را شعار
میگذشت از جمله اوقاتی ولی پیوسته بود
وام تاجر در میان و مال دیوان بر کنار
وام چون از حد گذشت و راه سودا بسته گشت
بر شکستم من وزین درهم شکست آن کار و بار
وین بتر کز حرف تحصیل آن زمان خود میکند
نغمهٔ خارا گذر هر لحظه بر گوشم گذار
من که تا غایت به امید خدیو نامور
قرض خواهان دگر را کردهام امیدوار
چون بود حالم اگر بر سخت گیریهای دهر
نارسیده لطفی از شه در رسد تحصیلدار
کیسهٔ بیزر سفرهٔ بینان دل ز بیبرگیهای دهر
نارسیده لطفی از شه در رسد تحصیلدار
کیسهٔ بیزر سفرهٔ بینان دل ز بیبرگی به جان
اسب بیجو خانهٔ بیگندم نفرها غصهخوار
کاهم اندر کاهدان نایابتر از زعفران
من به رنگ زعفرانی مانده از خود شرمسار
وانگه از من گه سمان گه آریه خواهه گه چورک
نازبان فهمی که بارد از زبانش زهر مار
ای به دردت رسم اشفاق و فتوت مستمر
وی به عهدت صد انصاف و مروت استوار
بیقراری خاصه در شلاق افلاسی چنین
چون تواند داد شلتاقی چنین با خود قرار
مفلس و باقی ستان مال را باهم چه ربط
شاعر و تحصیلدار ترک را باهم چه کار
الحذر زان ترک یوق بیلمز که گاه بیزری
پیش او هرچند عذر آرند گوید زر بیار
حسبةلله شاها یا به بخشش یا به خیر
یا بوجه بیع آن درهای فرد شاهوار
کز پی مدحت ز بحر خاطر آوردم برون
کاول از غرقاب بحر دام خود بیرونم آر
گر به آن ارزم که در اصلم خریداری کنی
اصل و فرعم را بخر وآن گه به لطف خود سپار
ورنه قصد خیر کن ای قبله نزدیک و دور
وز سر من حالیا شر محصل دور دار
حیف باشد چون منی که اوقات خود در مدح تو
صرف نتواند نمود از فاقه یک جزو از هزار
گر بمانم بینی از نظمم به آن درگه روان
کاروانهای جواهر را قطار اندر قطار
ور نمانم روزگار شه بماند کانچه من
گفتم اول هم ندارد ثانی اندر روزگار
سالها ننگ از مسمی داشت اسم محتشم
وین زمان هم دارد ای دارای خورشید اشتهار
از هوای کار میآید ولیکن بوی این
کاندرین عهد این مسمی را شود از اسم عار
کی بود کی خسروا کز بحر طبع موج زن
کی بود کی سرو را کز ابر فیض فکر بار
بر دل جوهر شناست بشمرم در و گهر
وز کف دریا خواصت پر کنم جیب و کنار
تا پی ضبط حساب دهر باشد در جهان
سال و مه را دخل در ساعات و در برج اعتبار
بر قیاس دهر باشی ای شه صاحبقران
سالهای بیقیاس و قرنهای بیشمار
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۸۸ - وله ایضا
ایا ستوده وزیری که دور گردون را
قضا سپرده به دست تصرف تو عنان
خلفترین ولد مادر زمانه که ساخت
مهین خدیو زمینت خدایگان زمان
رکاب قدر تو جائیست ای بلند رکاب
که از گرفتن آن کوتهست دست گمان
هزار قرن اگر مهر و مه عروج کند
به نعل رخش تو مشکل اگر کنند قران
به زیر ران تو دوران کشیده خنگ مراد
که کامران شود از کام بخشی تو جهان
مراز لطف تو صد مدعاست در ته دل
به جز یکی ز دل اما نمیرسد به زبان
بر آخور است مرا استر عدیمالمثل
که در نهایت پیری در اشتهاست جوان
مزاج اتش جوعش به گرد خرمن کاه
بر خرد بچه ماند به ماهتاب و کتان
مزارعان جهان با جهان جو و کاه
علیق یکشبهاش را نمیشود ضمان
ز کشت زار عدم تا به این مقر نرسید
کسی به علت جوع البقر نداد نشان
کند باره دندان درو چو خوشهٔ جو
برویدش گر از آخور تمام تیغ دوستان
ز قحط کاه بود ماه در امساک
چو روزهدار دهن بسته در مه رمضان
باشتهای چنین زنده مانده بی جو و کاه
درین قضیه خرد مات مانده من حیران
گذشته از اجلش مدتی و او برجاست
که در ره عدمش هم قدم فتاده گران
به تازیانه مرگش قضا به راه فنا
نمیتواند ازین کاهلی نمود روان
به فرض اگر رگ صورش دمند در رگ و پی
نیایدش حرکت در جوارح و ارکان
به راه بس که فتاده است کاهل آن لاشی
کسش نیافته یک روز لاشه در دو مکان
چو میرود دو نفس میزند بهر قدمی
که منفصل حرکات است و دایم الیرقان
چو میدود به عقب میجهد چو بول به غیر
که فلک قوت اوراست این چنین جریان
جهند گیش مشابه بجست و خیز کلاغ
روند گیش مماثل برفتن سرطان
چو در میان الاغان سفر کند هرگز
نه در مقدمه باشد نه در کنار و میان
چو فرد نیز رود طعن باز پی ماندن
توان به جسم نحیفش زد از تقدم جان
مزاج را به سهام ار دهد قضا نرود
به زور بازوی سهمافکنان برون ز کمان
گرش دهی به کسی با هزار به دره زر
ز غبن همرهی او کشد هزار زیان
نجوم را به جنونست چون مشابهتی
به چرخ از سر شام است تا سحر نگران
به عشق خوشهٔ پروین عجب که بیپر و بال
به آسمان نکند همچو طایران طیران
نظر ز فلک فلک نگسلد که ساخته است
ز کهکشان طمعش منتقل به کاهکشان
ز بس که برکه دیوارخانه دوخته چشم
به چشمش از اثر آن گرفته جایرقان
مضرت یرقان را جو آب اگر چه دواست
ز روی نسخهٔ بقراط و دفتر لقمان
لب سوال وی از بهر کاه میجنبد
ز خستی که خدا آفریده در حیوان
سوال کاه فقط را جواب چون سخطست
ز حاتمی چو توای نقش خاتم احسان
کرم نما قدری کاه و آن قدر جو نیز
که از براش مهیا شود جوابی از آن
قضا سپرده به دست تصرف تو عنان
خلفترین ولد مادر زمانه که ساخت
مهین خدیو زمینت خدایگان زمان
رکاب قدر تو جائیست ای بلند رکاب
که از گرفتن آن کوتهست دست گمان
هزار قرن اگر مهر و مه عروج کند
به نعل رخش تو مشکل اگر کنند قران
به زیر ران تو دوران کشیده خنگ مراد
که کامران شود از کام بخشی تو جهان
مراز لطف تو صد مدعاست در ته دل
به جز یکی ز دل اما نمیرسد به زبان
بر آخور است مرا استر عدیمالمثل
که در نهایت پیری در اشتهاست جوان
مزاج اتش جوعش به گرد خرمن کاه
بر خرد بچه ماند به ماهتاب و کتان
مزارعان جهان با جهان جو و کاه
علیق یکشبهاش را نمیشود ضمان
ز کشت زار عدم تا به این مقر نرسید
کسی به علت جوع البقر نداد نشان
کند باره دندان درو چو خوشهٔ جو
برویدش گر از آخور تمام تیغ دوستان
ز قحط کاه بود ماه در امساک
چو روزهدار دهن بسته در مه رمضان
باشتهای چنین زنده مانده بی جو و کاه
درین قضیه خرد مات مانده من حیران
گذشته از اجلش مدتی و او برجاست
که در ره عدمش هم قدم فتاده گران
به تازیانه مرگش قضا به راه فنا
نمیتواند ازین کاهلی نمود روان
به فرض اگر رگ صورش دمند در رگ و پی
نیایدش حرکت در جوارح و ارکان
به راه بس که فتاده است کاهل آن لاشی
کسش نیافته یک روز لاشه در دو مکان
چو میرود دو نفس میزند بهر قدمی
که منفصل حرکات است و دایم الیرقان
چو میدود به عقب میجهد چو بول به غیر
که فلک قوت اوراست این چنین جریان
جهند گیش مشابه بجست و خیز کلاغ
روند گیش مماثل برفتن سرطان
چو در میان الاغان سفر کند هرگز
نه در مقدمه باشد نه در کنار و میان
چو فرد نیز رود طعن باز پی ماندن
توان به جسم نحیفش زد از تقدم جان
مزاج را به سهام ار دهد قضا نرود
به زور بازوی سهمافکنان برون ز کمان
گرش دهی به کسی با هزار به دره زر
ز غبن همرهی او کشد هزار زیان
نجوم را به جنونست چون مشابهتی
به چرخ از سر شام است تا سحر نگران
به عشق خوشهٔ پروین عجب که بیپر و بال
به آسمان نکند همچو طایران طیران
نظر ز فلک فلک نگسلد که ساخته است
ز کهکشان طمعش منتقل به کاهکشان
ز بس که برکه دیوارخانه دوخته چشم
به چشمش از اثر آن گرفته جایرقان
مضرت یرقان را جو آب اگر چه دواست
ز روی نسخهٔ بقراط و دفتر لقمان
لب سوال وی از بهر کاه میجنبد
ز خستی که خدا آفریده در حیوان
سوال کاه فقط را جواب چون سخطست
ز حاتمی چو توای نقش خاتم احسان
کرم نما قدری کاه و آن قدر جو نیز
که از براش مهیا شود جوابی از آن