عبارات مورد جستجو در ۲۳۸ گوهر پیدا شد:
سعدی : مفردات
بیت ۵۱
با هر کسی به مذهب وی باید اتفاق
شرطست یا موافقت جمع یا فراق
سعدی : مفردات
بیت ۵۸
از بهر دل یکی به دست آوردن
مطبوع نباشد دگری آزردن
سعدی : مفردات
بیت ۶۶
نداند آنکه درآورد دوستان از پای
که بی‌خلاف بجنبند دشمنان از جای
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۲۷۲
با رفیقان موافق، بند و زندان گلشن است
هر که شد دیوانه، چون زنجیر همپاییم ما
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۳۱۵
معیار دوستان دغل، روز حاجت است
قرضی به رسم تجربه از دوستان طلب
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۸۷۰
رشتهٔ پیوند یاران را بریدن سهل نیست
چهرهٔ برگ خزان، زرد از جدایی می‌شود
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۱۳۳
سپند است کز جا جهد، جا نماید
درین انجمن آشنایی که دارم
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۲۷۹
دیگران از دوری ظاهر اگر از دل روند
ما ز یاد همنشینان در مقابل می‌رویم
عطار نیشابوری : بلبل نامه
فرستادن سلیمان(ع) باز را باحضار بلبل ومراعات او ازتشویش
ز مرغان چون سلیمان قصه بشنید
بتندید و ببالید و بجوشید
یکی از خشم آتش را برافروخت
گهی بر آب و آتش را فرو سوخت
همان دم باز را فرمود هان زود
برو چون آتش و باز آی چون دود
به بین خود تا چه مرغ است آنکه مرغان
ز دست او همی دارند افغان
ز دانش بهره دارد یا ندارد
چو شیران زهره دارد یا ندارد
چرا آرد به بین نفرت ز کثرت
که داد او را بگو منشور وحدت
نمی‌گردد دمی خالی ز غوغا
نمی‌بندد کمر در خدمت ما
چرا از خدمت ما مستمند است
وزین دوری گزیدن دردمند است
مگر دیوانه و مستست و بی خود
که دائم غافلست از نیک و از بد
به تن زار و نزارش می‌نمایند
به هر گلزار زارش می‌نمایند
ز استغناء او بسیار گفتند
همه مرغان ز عشقش درشگفتند
چو نزدیکش رسی میکن تبسم
مبادا کو بمیرد از توهم
مگو سختش بنه انگشت بر لب
نگه می‌دارش از منقار و مخلب
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان آن که از دو کس احتراز می‬باید کرد
ازدو کس پرهیز کن ای هوشیار
تا نه‌بینی نکبتی در روزگار
اول از دشمن که او استیزه روست
انگهی از صحبت نادان دوست
خویش را از نود دشمن دور دار
یار نادان را زخود مهجور دار
ای پسر کم گوی با مردم درشت
ور بگویی از تو گردانند پشت
بهترین خلق می‌دانی کراست
آنکه داد انصاف و انصافش نخواست
چون حدیث خوب گویی با فقیر
به بود ز آتش که پوشانی حریر
خشم خوردن پیشهٔ هر سرورست
تلخ باشد از شکر شیرین ترست
هر که با مردم نسازد درجهان
زندگانی تلخ دارد بی گمان
آنکه شوخست و ندارد شرم نیز
دان که ناپاک زاده است ای عزیز
از ملامت تا بمانی در امان
باش دایم همنشین صالحان
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان صلۀ رحم و زیارت خویشاوندان
رو بپرسیدن بر خویشان خویش
تا که گردد مدت عمر تو بیش
هر که گرداند ز خویشاوند رو
بی گمان نقصان پذیرد عمر او
هر که او ترک اقارب می‌کند
جسم خود قوت عقارب می‌کند
گرچه خویشان تو باشند از بدان
بدتر از قطع رحم چیزی مدان
هر که او از خویش خود بیگانه شد
نامش از روی بدی فسانه شد
رهی معیری : غزلها - جلد چهارم
شکوه ناتمام
نسیم عشق ز کوی هوس نمی‌آید
چرا که بوی گل از خار و خس نمی‌آید
ز نارسایی فریاد آتشین فریاد
که سوخت سینه و فریادرس نمی‌آید
به رهگذار طلب آبروی خویش مریز
که همچو اشک روان باز پس نمی‌آید
ز آشنایی مردم رمیده‌ایم رهی
که بوی مردمی از هیچ کس نمی‌آید
رهی معیری : چند قطعه
دشمن و دوست
دیگران از صدمه اعدا همی نالند و من
از جفای دوستان گریم چو ابر بهمنی
سست عهد و سرد مهرند این رفیقان همچو گل
ضایع آن عمری که با این سست عهدان سر کنی
دوستان را می نپاید الفت و یاری ولی
دشمنان را همچنان بر جاست کید و ریمنی
کاش بودندی به گیتی استوار و دیرپای
دوستان در دوستی چون دشمنان در دشمنی
سعدی : باب اول در سیرت پادشاهان
حکایت شمارهٔ ۱۷
تنی چند از روندگان در صحبت من بودند ظاهر ایشان به صلاح آراسته و یکی را از بزرگان در حق این طایفه حسن ظنّی بلیغ و ادراریمعین کرده تا یکی از اینان حرکتی کرد نه مناسب حال درویشان ظنّ آن شخص فاسد شد و بازار اینان کاسد خواستم تا به طریقی کفاف یاران مستخلص کنم آهنگ خدمتش کردم دربانم رها نکرد و جفا کرد و معذورش داشتم که لطیفان گفته‌اند
در میر و وزیر و سلطان را
بی وسیلت مگرد پیرامن
سگ و دربان چو یافتند غریب
این گریبانش گیرد آن دامن
چندان که مقرّبان حضرت آن بزرگ بر حال من وقوف یافتند و به اکرام در آوردند و برتر مقامی معین کردند اما به تواضع فروتر نشستم گفتم
گفت الله الله چه جای این سخن است
بگذار که بنده کمینم
تا در صف بندگان نشینم
گر بر سر و چشم ما نشینی
بارت بکشم که نازنینی
فی الجمله بنشستم و از هر دری سخن پیوستم تا حدیث زلّت یاران در میان آمد و گفتم
چه جرم دید خداوند سابق الانعام
که بنده در نظر خویش خوار می‌دارد
خدای راست مسلم بزرگواری و حکم
که جرم بیند و نان برقرار می‌دارد
حاکم این سخن را عظیم بپسندید و اسباب معاش یاران فرمود تا بر قاعده ماضی مهیا دارند و مؤنت ایام تعطیل وفا کنند شکر نعمت بگفتم و زمین خدمت ببوسیدم و عذر جسارت بخواستم و در وقت برون آمدن گفتم
چو کعبه قبله حاجت شد از دیار بعید
روند خلق به دیدارش از بسی فرسنگ
ترا تحمل امثال ما بباید کرد
که هیچ کس نزند بر درخت بی بر، سنگ
سعدی : باب اول در سیرت پادشاهان
حکایت شمارهٔ ۳۳
یکی از وزرا به زیر دستان رحم کردی و صلاح ایشان را به خیر توسط نمودی اتفاقاً به خطاب ملک گرفتار آمد همگان در مواجب استخلاص او سعی کردند و موکلان در معاقبتش ملاطفت نمودند وبزرگان شکر سیرت خوبش بافواه بگفتند تا ملک از سر عتاب او در گذشت صاحب دلی برین اطلاع یافت و گفت
پختن دیک نیک خواهان را
هر چه رخت سراست سوخته به
سعدی : باب دوم در اخلاق درویشان
حکایت شمارهٔ ۲۹
ابوهریره رضی الله عنه هر روز به خدمت مصطفی صلی الله علیه آمدی گفت یا اباهریره زُرنی غِبّاً تَزْدَد حُباً هر روز میا تا محبت زیادت شود.
صاحب دلی را گفتند بدین خوبی که آفتابست نشنیده ایم که کس او را دوست گرفته است و عشق آورده گفت برای آنکه هر روز می‌توان دید مگر در زمستان که محجوبست و محبوب
به دیدار مردم شدن عیب نیست
ولیکن نه چندان که گویند بس
اگر خویشتن را ملامت کنی
ملامت نباید شنیدت ز کس
سعدی : باب دوم در اخلاق درویشان
حکایت شمارهٔ ۴۱
بزرگی را پرسیدم از سیرت اخوان صفا گفت کمینه آن که مراد خاطر یاران بر مصالح خویش مقدّم دارد و حکما گفته اند برادر که در بند خویشست نه برادر و نه خویشست
یاد دارم که مدّعی درین بیت بر قول من اعتراض کرده بود و گفته حق تعالی در کتاب مجید از قطع رحم نهی کرده است و به مودت ذی القربی فرموده و این چه تو گفتی مناقض آن است گفتم غلط کردی که موافق قرآن است
و اِن جاهَداکَ عَلی اَن تُشْرِکَ بی ما لَیْسَ لَکَ به عِلمٌ فلا تَطِعْهما
هزار خویش که بیگانه از خدا باشد
فدای یک تن ِ بیگانه ، کاشنا باشد
سعدی : باب دوم در اخلاق درویشان
حکایت شمارهٔ ۴۳
آورده اند که فقیهی دختری داشت به غایت زشت به جای زنان رسیده و با وجود جهاز و نعمت کسی در مناکحت او رغبت نمینمود
زشت باشد ديبقی و ديبا
که بود بر عروس نازیبا
فی الجمله بحکم ضرورت عقد نکاحش با ضريری ببستند. آورده اند که حکیمی در آن تاریخ از سر ندیب آمده بود که دیده نابینا روشن همی‌کرد فقیه را گفتند داماد را چرا علاج نکنی گفت ترسم که بینا شود و دخترم را طلاق دهد شوی زن زشت روی، نابینا به.
سعدی : باب هفتم در تأثیر تربیت
حکایت شمارهٔ ۳
یکی از فضلا تعلیم ملک زاده‌ای همی‌داد و ضرب بی محابا زدی و زجر بی قیاس کردی. باری پسر از بی طاقتی شکایت پیش پدر برد و جامه از تن دردمند بر داشت پدر را دل به هم بر آمد. استاد را گفت که پسران آحاد رعیت را چندین جفا و توبیخ روا نمیداری که فرزند مرا، سبب چیست؟ گفت سبب آن که سخن اندیشیده باید گفت و حرکت پسندیده کردن همه خلق را علی العموم و پادشاهان را علی الخصوص به موجب آن که بر دست و زبان ایشان هر چه رفته شود هر آینه به افواه بگویند و قول و فعل عوام الناس را چندان اعتباری نباشد.
اگر صد ناپسند آمد ز دوریش
رفیقانش یکی از صد ندانند
وگر یک بذله گوید پادشاهی
از اقلیمی به اقلیمی رسانند
پس واجب آمد معلم پادشه زاده را در تهذیب اخلاق خداوند زادگان، انبتهم الله نباتا حسنا اجتهاد از آن بیش کردن که در حقّ عوام
چوب تر را چنانکه خواهی پیچ
نشود خشک جز به آتش راست
نصرالله منشی : مفتتح کتاب بر ترتیب ابن المقفع
بخش ۸ - سخنان هندو با برزویه
و عقل بهشت خصلت بتوان شناخت: اول رفق و حلم، و دوم: خویشتن شناسی، سوم طاعت پادشاهان و طلب رضا و تحری فراغ ایشان، و چهارم شناختن موضع راز و وقوف برمحرمیت دوستان، و پنجم مبالغت در کتمان اسرار خویش و ازان دیگران، و ششم بر درگاه ملوک چاپلوسی و چرب زبانی کردن و اصحاب را بسخن نیکو بدست آوردن، و هفتم برزبان خویش قادر بودن و سخن بقدر حاجت گفتن، و هشتم در محافل خاموشی را شعار ساختن و از اعلام چیزی که نپرسند و از اظهار آنچه بندامت کشد احتراز لازم شمردن. و هرکه بدین خصال متحلی گشت شاید که بر حاجت خویش پیروز گردد، و در اتمام آنچه بدوستان برگیرد اهتزاز نمایند.