عبارات مورد جستجو در ۶۲۸ گوهر پیدا شد:
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۶
هر چند که عیبم از قفا می‌گویند
دشنام و دروغ و ناسزا می‌گویند
نتوان به حدیث دشمن از دوست برید
دانی چه؟ رها کنیم تا می‌گویند
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۴
خود را به مقام شیر می‌دانستم
چون خصم آمد به روبهی مانستم
گفتم من و صبر اگر بود روز فراق
چون واقعه افتاد بنتوانستم
سعدی : باب سوم در عشق و مستی و شور
حکایت صاحب نظر پارسا
یکی را چو من دل به دست کسی
گرو بود و می‌برد خواری بسی
پس از هوشمندی و فرزانگی
به دف بر زدندش به دیوانگی
ز دشمن جفا بردی از بهر دوست
که تریاک اکبر بود زهر دوست
قفا خوردی از دست یاران خویش
چو مسمار پیشانی آورده پیش
خیالش چنان بر سر آشوب کرد
که بام دماغش لگد کوب کرد
نبودش ز تشنیع یاران خبر
که غرقه ندارد ز باران خبر
کرا پای خاطر برآمد به سنگ
نیندیشد از شیشهٔ نام و ننگ
شبی دیو خود را پری چهره ساخت
در آغوش این مرد و بر وی بتاخت
سحرگه مجال نمازش نبود
ز یاران کس آگه ز رازش نبود
به آبی فرو رفت نزدیک بام
بر او بسته سرما دری از رخام
نصیحتگری لومش آغاز کرد
که خود را بکشتی در این آب سرد
ز برنای منصف برآمد خروش
که ای یار چند از ملامت؟ خموش
مرا پنج روز این پسر دل فریفت
ز مهرش چنانم که نتوان شکیفت
نپرسید باری به خلق خوشم
ببین تا چه بارش به جان می‌کشم
پس آن را که شخصم ز خاک آفرید
به قدرت در او جان پاک آفرید
عجب داری ار بار حکمش برم
که دایم به احسان و فضلش درم؟
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰
نه هر که زمانه کار او دربندد
فریاد و جزع بر آسمان پیوندد
بسیار کسا که اندرونش چون رعد
می‌نالد و چون برق لبش می‌خندد
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۵
چون خیل تو صد باشد و خصم تو هزار
خود را به هلاک می‌سپاری هش دار
تا بتوانی برآور از خصم دمار
چون جنگ ندانی آشتی عیب مدار
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
ذره و خفاش
در آنساعت که چشم روز میخفت
شنیدم ذره با خفاش میگفت
که ای تاریک رای، این گمرهی چیست
چرا با آفتابت الفتی نیست
اگر ماهیم و گر روشن سهیلیم
تمام، این شمع هستی را طفیلیم
اگر گل رست و گر یاقوت شد سنگ
یکی رونق گرفت از خور، یکی رنگ
چرا باید چنین افسرده بودن
بصبح زندگانی مرده بودن
ببینی، گر برون آئی یکی روز
تجلیهای مهر عالم افروز
فروغ آفتاب صبحگاهی
فرو شوید ز رخسارت سیاهی
نباید ترک عقل و رای گفتن
بشب گشتن، بگاه روز خفتن
بباید دلبری زیبا گزیدن
درو دیدن، جهان یکسر ندیدن
براه عشق، کردن جست و خیزی
بشوق وصل، صلحی یا ستیزی
ز یک نم اوفتادن، غرق گشتن
ز بادی جستن، از دریا گذشتن
مرا همواره با خور گفتگوهاست
بدین خردی دلم را آرزوهاست
چو روشن شد رهم زان چهر رخشان
چه غم گر موج بینم یا که طوفان
ترا گر نیز میل تابناکی است
نظر چون من بپوش از هر چه خاکیست
چه سود از انزوا و ظلمت، ایدوست
بلندی خواه را، پستی نه نیکوست
بگفت آخر حدیث چشمهٔ نور
چه میگوئی به پیش مردم کور
مرا چشمیست بس تاریک و نمناک
چه خواهم دیدن از خورشید و افلاک
از آن روزم که موش کور شد نام
سیه روزیم، روزی کرد ایام
ترا آنانکه نزد خویش خواندند
مرا بستند چشم، آنگاه راندند
تو از افلاک میگوئی، من از خاک
مرا آلوده کردند و ترا پاک
ز خط شوق، ما را دور کردند
شما را همنشین نور کردند
از آن رو، تیرگی را دوستارم
که چشم روشنی دیدن ندارم
خیال من بود خوردی و خوابی
چه غم گر نیست یا هست آفتابی
ترا افروزد آن چهر فروزان
مرا هم دم زند بر دیده پیکان
چو خور شد دشمن آزادی من
رخ دشمن چه تاریک و چه روشن
شوم گر با خیالش نیز توام
نهم زاندیشه، چشم خویش بر هم
مرا عمری بتاریکی پریدن
به از یک لحظه روی مهر دیدن
شنیدم بیشمارش رنگ و تاب است
ولی من موش کور، او آفتاب است
تو خود روشندل و صاحبنظر باش
چه سود از پند، نابیناست خفاش
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
عشق حق
عاقلی، دیوانه‌ای را داد پند
کز چه بر خود می‌پسندی این گزند
میزنند اوباش کویت سنگها
میدوانندت ز پی فرسنگها
کودکان، پیراهنت را میدرند
رهروان، کفش و کلاهت میبرند
یاوه میگوئی، چه میگوئی سخن
کینه میجوئی، چو می‌بندی دهن
گر بخندی، ور بگریی زار زار
بر تو میخندند اهل روزگار
نان فرستادیم بهرت وقت شب
نان نخوردی، خاک خوردی، ای عجب
آب دادیمت، فکندی جام آب
آب جوی و برکه خوردی، چون دواب
خوابگاه، اندر سر ره ساختی
بستر آوردند، دور انداختی
برگرفتی زادمی، چون دیو روی
آدمی بودی و گشتی دیو خوی
دوش، طفلان بر سرت گل ریختند
تا تو سر برداشتی، بگریختند
نانوا خاکستر افشاندت بچشم
آن جفا دیدی، نکردی هیچ خشم
رندی، از آتش کف دست تو خست
سوختی، آتش نیفکندی ز دست
چون تو، کس ناخورده می مستی نکرد
خوی با بدبختی و پستی نکرد
مست را، مستی اگر یک ره بود
مستی تو، هر گه و بیگه بود
بس طبیبانند در بازار و کوی
حالت خود، با یکی زایشان بگوی
گفت، من دیوانگی کردم هزار
تا بدیدم جلوهٔ پروردگار
دیده، زین ظلمت به نور انداختم
شمع گشتم، هیمه دور انداختم
تو مرا دیوانه خوانی، ای فلان
لیک من عاقلترم از عاقلان
گر که هر عاقل، چو من دیوانه بود
در جهان، بس عاقل و فرزانه بود
عارفان، کاین مدعا را یافتند
گم شدند از خود، خدا را یافتند
من همی بینم جلال اندر جلال
تو چه می‌بینی، به جز وهم و خیال
من همی بینم بهشت اندر بهشت
تو چه می‌بینی، بغیر از خاک و خشت
چون سرشتم از گل است، از نور نیست
گر گلم ریزند بر سر، دور نیست
گنجها بردم که ناید در حساب
ذره‌ها دیدم که گشته است آفتاب
عشق حق، در من شرار افروخته است
من چه میدانم که دستم سوخته است
چون مرا هجرش بخاکستر نشاند
گو بیفشان، هر که خاکستر فشاند
تو، همی اخلاص را خوانی جنون
چون توانی چاره کرد این درد، چون
از طبیبم گر چه می‌دادی نشان
من نمی‌بینم طبیبی در جهان
من چه دانم، کان طبیب اندر کجاست
میشناسم یک طبیب، آنهم خداست
عطار نیشابوری : حکایت باز
حکایت پادشاهی که سیب بر سر غلام خود می‌گذاشت و آن را نشانه می‌گرفت
پادشاهی بود بس عالی گهر
گشت عاشق بر غلام سیم بر
شد چنان عاشق که بی‌آن بت دمی
نه نشستی و نه آسودی دمی
از غلامانش به رتبت بیش داشت
دایما در پیش چشم خویش داشت
شاه چون در قصر تیر انداختی
آن غلام از بیم او بگداختی
زانک از سیبی هدف کردی مدام
پس نهادی سیب بر فرق غلام
سیب را بشکافتی حالی به تیر
و آن غلام از بیم گشتی چون زریر
زو مگر پرسید مردی بی‌خبر
کز چه شد گلگونهٔ رویت چو زر
این همه حرمت که پیش شه تو راست
شرح ده کاین زرد رویت از چه خاست
گفت بر سر می‌نهد سیبی مرا
گر رسد از تیرش آسیبی مرا
گوید انگارم غلامی خود نبود
در سپاهم ناتمامی خود نبود
ور چنان باشد که آید تیر راست
جمله گویندش ز بخت پادشاست
من میان این دو غم در پیچ پیچ
بر چه‌ام جان پر خطر، بر هیچ هیچ
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱
این نه زلفست آنکه او بر عارض رخشان نهاد
صورت جوریست کو بر عدل نوشروان نهاد
گر زند بر زهر بوسه زهر گردد چون شکر
یارب آن چندین حلاوت در لبی بتوان نهاد
توبه و پرهیز ما را تابش از هم باز کرد
تا به عمدا زلف را بر آن رخ تابان نهاد
از دل من وز سر زلفین او اندازه کرد
آنکه در میدان مدار گوی در چوگان نهاد
دیدمش یک روز شادان و خرامان از کشی
همچو ماهی کش فلک یک روز در دوران نهاد
گفتم ای مست جمال آن وعدهٔ وصل تو کو
خوش بخندید آن صنم انگشت بر دندان نهاد
گفت مستم خوانی و بر وعدهٔ من دل نهی
ساده دل مردا که بر وعدهٔ مستان نهاد
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۳ - در احوال خود گوید
درین لافگاه ارچه پیروز روزم
ز بد سیرتی سغبهٔ شر و شورم
درین زیر چرخ از مزاج عناصر
گهی دیوم و گه ددم گه ستورم
ز خبث و ز بی آگهی با عزیزان
درون خار پشتم ز بیرون سمورم
ز بهر دو طامات و ژاژ و مزخرف
همه ساله با خلق در شر و شورم
فریب جگرهای چون آتشم من
مگر ز آب شیرین نیم ز آب شورم
همی سام را هیز خوانم پس آن گه
چو کاووس پیوسته در بند تورم
چو حورم نهان و چو هور آشکارا
ولیک از حقیقت نه حورم نه هورم
بدین باد و توش و سروریش گویی
سنایی نیم بوعلی سیمجورم
چو شار و چو شیرم به لاف و به دعوی
ولیک از صفت چون اسیران غورم
مخوان قانعم طامعم خوان ازیرا
به سیرت چو مارم به صورت چو مورم
اگر زر نگیرم نه زاهد خسیسم
وگر می‌ننوشم نه تایب ز کورم
نه بهر ورع کم کنم ناحفاظی
ورع چه که خود نیست در خرزه زورم
از آن با حکیمان نیارم نشستن
که ایشان چو مورند و من لندهورم
وز آن عار گرد افاضل نگردم
که ایشان بصیرند و من زشت و عورم
از آن دوست و دشمن نیارم به خانه
که خالیست از خشک و از تر خنورم
وزان عاجزی سوی مردان نپویم
که ایشان چو شیرند و من همچو گورم
چگونه کنم با سران اسب تازی
چو دانم که از چوب بودست بورم
یکی تودهٔ وحشتم از برون خشک
اگر مغز گنده نخواهی مشورم
مشعبد مرا گونه دادست زینسان
ترا من بگفتم نه لعلم بلورم
لقب گر سنایی به معنی ظلامم
چو جوهر به ظاهر به باطن نفورم
به بی‌دیده‌ای ابلهی گفت: کوری
بدو گفت بی دیده: کوری که کورم
الا ای نانت چو من نیست پخته
فطیری که گرمست اکنون تنورم
من اینم که گفتم چو دانی که اینم
تو پس گر سر شر نداری مشورم
اگر عیب خود خود نگویم به مردم
نه درویش خانه نهد مرگ گورم
مرا از تو و سورت آن گه چه خیزد
که اندر بغلها نهد مرگ سورم
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۵
آنکس که به یاد او مرا کار نکوست
با دشمن من همی زید در یک پوست
گر دشمن بنده را همی دارد دوست
بدبختی بنده‌ست نه بدعهدی اوست
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۹۵
کاری که نه با تو بی‌نظام انگاریم
صبحی که نه با تو، وقت شام انگاریم
نادیدن تو هوای کام انگاریم
بی تو همه خرمی حرام انگاریم
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۴۴
دل سوخته شد در تف اندیشهٔ تو
بفکند سپر در صف اندیشهٔ تو
دل خود چه کند سنگ خاره و آهن سرد
چون موم شود در کف اندیشهٔ تو
وحشی بافقی : قطعات
شمارهٔ ۲۸ - داروی کاری
زن جلبی رفته و در همچو من
کرده سخنهای پریشان رقم
می‌روم و می‌خرم و می‌خورم
داروی کاری که براند شکم
پس ز پی جایزه‌اش بر دهن
میریم و میریم و میریم
وحشی بافقی : قطعات
شمارهٔ ۳۸ - دریغ
دریغ از شمسهٔ ایوان عصمت
که تا جاوید رخ پنهان نموده
چراغ دودمان نعمت الله
که شمعش مهر بود و ماه دوده
صبا کو کز حریم عفت او
به جای گرد بر وی مشک سوده
که تابر جای خرمن خرمن مشک
ز خاکستر ببیند توده توده
فلک گو خاک بر سر کن که دورش
ز تارک افسر دولت ربوده
زمان بر باد ده گو خرمنش را
که گیتی کشت اقبالش دروده
یکی آیینه بود از جوهر روح
ولیک از رنگ سودا نا زدوده
به قصد او چو سودا خصم جانی
ز پاسش دیدهٔ حکمت غنوده
به هر زهری که ره می‌برده سودا
مزاجش را به آن می‌آزموده
چو می‌دیده که تیغش کارگر نیست
به آن شغل اهتمامش می‌فزوده
به کارش کرده زهری آخر کار
که جز جان دادنش درمان نبوده
اگر می‌بست بر خود راه سودا
در این فتنه کی می‌شد گشوده
نکرده هیچ کس با دشمن خویش
چنین بی وجه کار ناستوده
به هر جا گوش کرده بهر تاریخ
زمانه این دو مصرع را شنوده:
چه داده بی سبب سودا به خود راه
چه بیجا قصد جان خود نموده
وحشی بافقی : ناظر و منظور
در تعریف محیطی که موجش با قوس قزح برابری می‌کرد و کشتیش به زورق آفتاب سر در نمی‌آورد
گهر پاشی که این گوهر گزین کرد
به سوی بحر معنی رو چنین کرد
که ناظر رخش راندی با رفیقان
به دل صد کوه غم از بار حرمان
به روز و شب و بیابان می‌بریدند
که روزی بر لب دریا رسیدند
نه دریا بلکه پیچان اژدهایی
ازو افتاده در عالم صدایی
به روی خاک مستی مانده بیتاب
به لب آورده کف در عالم آب
ز دوران هر زمان شور دگر داشت
از آن رو کآب تلخی در جگر داشت
ز موج دمبدم در وقت توفان
نهادی نردبان بر بام کیوان
به کف گردید موجش صولجانها
ز عالم برد بیرون گوی جان‌ها
ز روی آب او عالی حصاری
کشیده خویشتن را بر کناری
عیان در زیر چادر خوشخرامی
عجب با لنگری عالی مقامی
زمام اختیار از کف نهاده
عنان خود به دست غیر داده
کمان اما ز بند چله آزاد
ز تیرش پردهٔ سر رفته بر باد
در آبش سینه چون مرغابیان گم
برون آورده از دریا سر و دم
شده مصقل در آن بحر گهریاب
که تاریکی برد ز آیینهٔ آب
بسی مردم‌ربا عشرت سرایی
در آن نیکویی آب و هوایی
چو الیاسش گذر بر روی عمان
به منزل برده بادش چون سلیمان
چو خیمه چادر از هر سو عیانش
ستون خیمه از تیر میانش
به روی آب از بادش شتابی
عیان از دور بر شکل حبابی
چه می‌گویم شهابی بود ثاقب
شدی در یک نفس از دیده غایب
اشارت کرد ناظر سوی تجار
که در کشتی کشند از هر طرف بار
به یاران سوی کشتی گشت راهی
چو یونس کرد جا در بطن ماهی
به گردون شد ز ملاحان ترانه
به روی آب کشتی شد روانه
زدش آهنگ ملاحان ره هوش
ز سوز آن زدش خون در جگر جوش
کشید از دل سرود بی‌نوایی
خروشان شد ز ایام جدایی
که یا رب کس به حال من مبادا
به این آشفتگی دشمن مبادا
منم خود را ز غم رنجور کرده
به پای خویش جا در گور کرده
ز بخت واژگون صد درد بر دل
گرفته زنده در تابوت منزل
تنی از مشت محنت رفته از دست
به مهد غصه خود را کرده پا بست
اگر بودی ز طفلان عقل من بیش
نکردی جور این مهدم جگر ریش
میان آب با چشم در افشان
به سرگردانی خود مانده حیران
منم بر باد داده خانه خویش
جدا افتاده از کاشانهٔ خویش
گرفتاری ز عمر خود به تنگی
گرفته جای در کام نهنگی
مگر یاری نماید باد شرطه
رهم از شور این خونخوار ورطه
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵
دوشت به خواب دیدم، تعبیر این چه باشد؟
با من به خشم بودی، تاثیر این چه باشد
گفتم که: بوسه‌ای ده، انگشت را به طیره
بر هر دو لب نهادی، تقریر این چه باشد؟
چون مشرف غم خود کردی دل مرا تو
با من یکی نگویی: توفیر این چه باشد؟
گفتم: وصال، گفتی:« هذا فراق بینی»
بس مشکل آیتست این، تفسیر این چه باشد؟
خطیست بر لب تو بس دلپذیر و بر من
روشن نگشت، گویی: تحریر این چه باشد؟
گفتی: دل تو با من تقصیر کرد، جانا
زین دل چه گرد خیزد؟ تقصیر این چه باشد؟
از دردت اوحدی را آرام نیست یک دم
درمان او چه سازم؟ تدبیر این چه باشد؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۵
من که باشم؟ در زیان افتاده‌ای
از هوی اندر هوان افتاده‌ای
بیخودی، رخ در بیابان کرده‌ای
گمرهی، از کاروان افتاده‌ای
ناکسی، از بخت دوری جسته‌ای
مفلسی، از خان و مان افتاده‌ای
گاه گویایی فضیحت گشته‌ای
وقت خاموشی زیان افتاده‌ای
از بهشت اندر جهنم رفته‌ای
بر زمین از آسمان افتاده‌ای
بر سر کوی سبکباران عشق
از گرانی رایگان افتاده‌ای
گوهر خود را ز خس نشناخته
وز خسی در خاکدان افتاده‌ای
دل ز غفلت بسته در جایی چنین
وانگه از جایی چنان افتاده‌ای
روز سربازی عنان پیچیده‌ای
وقت مردی ناتوان افتاده‌ای
همنشینان بر کنار بحر و من
از کنار اندر میان افتاده‌ای
اوحدی‌وار از برای این و آن
در زبان این و آن افتاده‌ای
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
رسیدن نامهٔ عاشق به معشوق
چو آن شیرین سخن این نامه بر خواند
در آن بیچارگی کردن فرو ماند
به ننگ و نام خود لختی نظر کرد
سخن‌هایی، که بود، از دل بدر کرد
غرور حسن بود اندر سر او
نمی‌شد رام طبع کافر او
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
مثنوی
تو از من چون به زودی سیر گشتی
مرا روباه دیدی،شیر گشتی