عبارات مورد جستجو در ۶۱ گوهر پیدا شد:
احمد شاملو : مدایح بیصله
پیغام
پسرِ خوبم، ماهان
پاشو
برو آن کوچهی پایینی،
خانهای هست که سکّو دارد
پیرمردی لاغر میبینی
روی سکّوی دَمِ خانه نشستهست
با قبای قدکِ گُلناری؛
غصهی عالم بر شانهی مفلوکش
پنداری.
شاید از چشمانِ ترکمنیش
زودتر بشناسیش.
میروی پیش و
بلند
(گوشهایش آخر
تازگی قدری سنگین شده)
میگویی: «قورقومّی!»
سر تکان خواهد داد
با تأثر به تو لبخندی خواهد زد
و تو را خواهد بوسید،
و تو آن وقت به او خواهی گفت
نوهی کوچکِ من هستی و اسمت ماهان
و برایش از من پیغامی داری.
(خودِ او اسمش مختومقلیست
سعی کن یادت باشد.)
بعد، از قولِ من
اینها را
یکبهیک خدمتِ او خواهی گفت:
ــ آه، مختومقلی
این چه رؤیای شگفتیست که در بیخوابی میگذرد
بر دو چشمِ نگرانِ من؟
این چه پیغامِ پُراز رَمزِ پُر از رازیست
که کشد عربده بیگفتار
اینچنین از تَکِ کابوسِ شبانِ من؟
خوابِ سنگینِ پریشانیست
لیک اشارت به مجازش نیست
به گمانِ من.
خواب میبینم
چند تن مَردیم
در ظلمتِ قیرینِ شبانگاهی
که به گورستانی بیتاریخ
پِیِ چیزی میگردیم.
شبِ پُر رازیست:
ظلماتی راکد
در فراسوی مکان،
و مکان
پنداری
مقبرهی پودهی بیآغازیست
در سرانجامِ زمان.
دیرگاهیست زمین مُردهست
و به قندیلِ کبود
روشنانِ فلکی
در فسادِ ظلمات افسردهست.
ما ولیکن
گویی میدانیم
که به دنبالِ چهایم،
لیک اگر چند بدان
نمیاندیشم
در عمل گویی مردانی هستیم
کز ارادهی خود پیشیم.
راستی را
هر چند
شعلهی سردی آنسان که بر آن بتوان انگشت نهاد
سببِ غلغلهی جوششِ ما نیست،
هیچ انگیزهی بیرون و درون نیز
مانعِ کوششِ ما نیست:
بیل و کجبیل و کلنگ
بیامان در کار است
تا ز رازی که به کشفاش میکوشیم
پرده بردارد.
(آه، مختومقلی
بارها دیدهام این رؤیا را
با سری خالی
با نگاهی عُریان.)
□
ناگهان
مدخلِ سردابی
آنک!
(همگی
مات و حیرتزده در یکدیگر مینگریم.
نه، غلط بودم آنگاه که گفتم میدانستیم
که به دنبالِ چهایم!)
مشعلی بر میافروزم
میخزم در سرداب
و بدان منظرِ خوف
چشم برمیدوزم:
خفته بر چربی و پوسیدگیِ تیرهمغاک
پدرانم را میبینم یکیک
مُرده و خاکشده،
استخوانها همگی از پی و گوشت
رُفته و پاکشده.
چشمهاشان را میبینم تنها
که هنوز
زنده است و نگران میگردد
در تهِ کاسهی خشکیدهی خویش.
من به زانو در میآیم
و سرافکنده بهزاری میگویم:
«پدران، ای پدران!
نگرانیتان از چیست؟
ما خطاهامان را معترفیم.
به مکافاتِ خطاهاست که اکنون اینسان سرگردانیم
در زمانهایی مجهول
به دیاری همه هول
به فضایی همه بیم
وزنِ زنجیر کمرهامان را میشکند
زخمهای تنِمان خون میبارد
و چنان باری از خفّتمان بر دوش است
که نه اشکی بر چشم توانیم آورد از شرم
و نه آهی بر لب از بیم...
نگرانیتان از چیست؟
ما خطاهامان را معترفیم
و به جبرانِ خطاهامان میکوشیم.»
پدران
اما
در پاسخ
با نگاهی از نفرت
سوی من مینگرند
ــ با نگاهی که به آهی میماند ــ
و به آرامی
در کاسهی سر
چشمهاشان را
میبینم
(انگورکِ چندی از قیر)
که به حسرت میجوشد
میکشد راه و فرو میچکد آهسته به خاک
و به حسرت میماسد ــ
و تمام!
□
همه رؤیایم این است.
شاید این رؤیا اخطاری باشد.
شاید این رؤیا میگوید کفارهی نادانیِ ما چندان سنگین است
که به جبرانش دیری باید
هر زمان منتظرِ فاجعهیی دیگر باشیم.
من نمیدانم تعبیرش چیست
یا اشارت به چه دارد، اما
همهی زندگی من شده این وحشت
این کابوس
این تکرار.
با خودم میگویم:
«قصهی بیسروته!
من نباید در فکرش باشم.
علتش معلوم است:
بسکه لاینقطع از مُرده و از قاری
بسکه لاینقطع از گور و کفن، مرگ و عزاداری
شاید
صبح تا شام سخن میگویند...
نه،
با کمی کوشش
از خاطره پاکش خواهم کرد!»
اما
لحظهیی دیگر
این رؤیا
باز ازنو!
لحظهیی دیگر و
پیمودنِ این راهِ دراز
از نو!
□
راستی را
مختوم
من به تقدیر و به پیشانی و اینگونه اباطیل
ندارم باور.
اگر از من شنوایی داری
میگویم
هر کسی قطرهی خُردیست در این رودِ عظیم
که به تنهایی بیمعنی و بیخاصیت است،
و فشارِ آب است
آن ناچاری
که جهتبخشِ حقیقیست.
ابلهان
بگذار
اسمش را
تقدیر کنند.
□
حرفِ من این است:
قطرهها باید آگاه شوند
که به همکوشی
بیشک
میتوان بر جهتِ تقدیری فایق شد.
بیگمان ناآگاهیست
آنچه آسانجو را وامیدارد
که سراشیبی را
نام بگذارد تقدیر
و مقدّر را
چیزی پندارد
که نمییابد تغییر.
رودِ سردرشیب این را مفتِ خود میشمرد؛
رودِ سردرشیب
به همین ناآگاهی زندهست،
و به نیروی همین باورِ تقدیری
زنده و تازَندهست.
اینچنین است که ما هم ــ من و تو ــ
سرنوشتی اینسان مییابیم:
تو
غمین و مأیوس
مینشینی ساعتها
سر سکّو
جلوِ خانهی تاریکت
غرقِ اندیشهی بیحاصلیِ این همه سال
که چه بیهوده گذشت؛
و من
این گوشه
در این فکرِ عبث
که بیابم جایی همنفسی:
غمگُساری که غمی بگذارم با او
باری از دل بردارم با او.
و در این ساعت
رود
سرخوش از باورِ تقدیری آسانجویان
همچنان در تک و در تاز است؛
که چنین باور
تا هست
عمرِ آن بهرهکشِ قحبه دراز است.
□
آه، مختومقلی
من گهگاه
سردستی
به لغتنامه
نگاهی میاندازم:
چه معادلها دارد پیروزی! (محشر!)
چه معادلها دارد شادی!
چه معادلها انسان!
چه معادلها آزادی!
مترادفهاشان
چه طنینِ پُر و پیمانی دارد!
وای، مختومقلی
شعر سرودن با آنها
چه شکوه و هیجانی دارد!
نه!
من نمیخواهم باشم
تنها
نوحهخوانی گریان. ــ
میبینی؟
کارِ من این شده است
که بیایم به اتاقم هر شام
و به خاموشی خورشیدی دیگر
کلماتی دیگر گریه کنم.
گاه با خود میگویم:
«سهمِ ما
پنداری
شادی نیست.
لوحِ پیشانی ما مُهرِ که را خورده؟ خدا یا شیطان؟»
باز میگویم:
«هرچند
دائماً مرثیهیی هست که بنویسی
یا غریوِ دردی
که دلت را بچلاند در مشتش،
و به هر حالی
هست
دائماً اشکِ غمی گُردهشکن در چشم
که سراپای جهان را لرزان بنگری از پُشتش ــ
هرچند
نابکارانی هستند آنسو
(چیرهدستانی در حرفهی «کَتبسته به مَقتَل بردن»)
و دلیرانی دریادل این سو
(چربدستانی در صنعتِ «زیبا مردن») ــ
همهجا هست اگر چند
(به خود میگویم باز)
پُلِ متروکی بر بسترِ خُشکآبی
در یکی جادهی کم آمدوشد
که پسینمنزل و پایانِ رهِ مردمِ دریادل باشد،
باز
زیرِ پُل
دریا
از جوش نمیماند
زیرِ پُل
دریا
پُرصلابتتر میخواند.»
□
روزگاری
با خود
دردمندانه میاندیشیدم
که پیام از توفانها نرسید
و نسیمی که فرازآمد از گردنههای صعب
بر جسدهایی بیهوده وزید ــ
به جسدهایی
آونگ
بر امیدی موهومـ
لیک اکنون دیگر
مختوم
من هراسم نیست
اگر این رؤیا در خوابِ پریشانِ شبی میگذرد
یا به هذیانِ تبی
یا به چشمی بیدار
یا به جانی مغموم...
نه
من هراسم نیست:
ز نگاه و ز سخن عاری
شبنهادانی از قعرِ قرون آمدهاند
آری
که دلِ پُرتپشِ نور اندیشان را
وصلهی چکمهی خود میخواهند،
و چو بر خاک در افکندندت
باور دارند
که سعادت با ایشان به جهان آمده است.
باشد! باشد!
من هراسم نیست،
چون سرانجامِ پُراز نکبتِ هر تیرهروانی را
که جنایت را چون مذهبِ حق موعظه فرماید میدانم چیست
خوب میدانم چیست.
۲۰ تیرِ ۱۳۶۰
پاشو
برو آن کوچهی پایینی،
خانهای هست که سکّو دارد
پیرمردی لاغر میبینی
روی سکّوی دَمِ خانه نشستهست
با قبای قدکِ گُلناری؛
غصهی عالم بر شانهی مفلوکش
پنداری.
شاید از چشمانِ ترکمنیش
زودتر بشناسیش.
میروی پیش و
بلند
(گوشهایش آخر
تازگی قدری سنگین شده)
میگویی: «قورقومّی!»
سر تکان خواهد داد
با تأثر به تو لبخندی خواهد زد
و تو را خواهد بوسید،
و تو آن وقت به او خواهی گفت
نوهی کوچکِ من هستی و اسمت ماهان
و برایش از من پیغامی داری.
(خودِ او اسمش مختومقلیست
سعی کن یادت باشد.)
بعد، از قولِ من
اینها را
یکبهیک خدمتِ او خواهی گفت:
ــ آه، مختومقلی
این چه رؤیای شگفتیست که در بیخوابی میگذرد
بر دو چشمِ نگرانِ من؟
این چه پیغامِ پُراز رَمزِ پُر از رازیست
که کشد عربده بیگفتار
اینچنین از تَکِ کابوسِ شبانِ من؟
خوابِ سنگینِ پریشانیست
لیک اشارت به مجازش نیست
به گمانِ من.
خواب میبینم
چند تن مَردیم
در ظلمتِ قیرینِ شبانگاهی
که به گورستانی بیتاریخ
پِیِ چیزی میگردیم.
شبِ پُر رازیست:
ظلماتی راکد
در فراسوی مکان،
و مکان
پنداری
مقبرهی پودهی بیآغازیست
در سرانجامِ زمان.
دیرگاهیست زمین مُردهست
و به قندیلِ کبود
روشنانِ فلکی
در فسادِ ظلمات افسردهست.
ما ولیکن
گویی میدانیم
که به دنبالِ چهایم،
لیک اگر چند بدان
نمیاندیشم
در عمل گویی مردانی هستیم
کز ارادهی خود پیشیم.
راستی را
هر چند
شعلهی سردی آنسان که بر آن بتوان انگشت نهاد
سببِ غلغلهی جوششِ ما نیست،
هیچ انگیزهی بیرون و درون نیز
مانعِ کوششِ ما نیست:
بیل و کجبیل و کلنگ
بیامان در کار است
تا ز رازی که به کشفاش میکوشیم
پرده بردارد.
(آه، مختومقلی
بارها دیدهام این رؤیا را
با سری خالی
با نگاهی عُریان.)
□
ناگهان
مدخلِ سردابی
آنک!
(همگی
مات و حیرتزده در یکدیگر مینگریم.
نه، غلط بودم آنگاه که گفتم میدانستیم
که به دنبالِ چهایم!)
مشعلی بر میافروزم
میخزم در سرداب
و بدان منظرِ خوف
چشم برمیدوزم:
خفته بر چربی و پوسیدگیِ تیرهمغاک
پدرانم را میبینم یکیک
مُرده و خاکشده،
استخوانها همگی از پی و گوشت
رُفته و پاکشده.
چشمهاشان را میبینم تنها
که هنوز
زنده است و نگران میگردد
در تهِ کاسهی خشکیدهی خویش.
من به زانو در میآیم
و سرافکنده بهزاری میگویم:
«پدران، ای پدران!
نگرانیتان از چیست؟
ما خطاهامان را معترفیم.
به مکافاتِ خطاهاست که اکنون اینسان سرگردانیم
در زمانهایی مجهول
به دیاری همه هول
به فضایی همه بیم
وزنِ زنجیر کمرهامان را میشکند
زخمهای تنِمان خون میبارد
و چنان باری از خفّتمان بر دوش است
که نه اشکی بر چشم توانیم آورد از شرم
و نه آهی بر لب از بیم...
نگرانیتان از چیست؟
ما خطاهامان را معترفیم
و به جبرانِ خطاهامان میکوشیم.»
پدران
اما
در پاسخ
با نگاهی از نفرت
سوی من مینگرند
ــ با نگاهی که به آهی میماند ــ
و به آرامی
در کاسهی سر
چشمهاشان را
میبینم
(انگورکِ چندی از قیر)
که به حسرت میجوشد
میکشد راه و فرو میچکد آهسته به خاک
و به حسرت میماسد ــ
و تمام!
□
همه رؤیایم این است.
شاید این رؤیا اخطاری باشد.
شاید این رؤیا میگوید کفارهی نادانیِ ما چندان سنگین است
که به جبرانش دیری باید
هر زمان منتظرِ فاجعهیی دیگر باشیم.
من نمیدانم تعبیرش چیست
یا اشارت به چه دارد، اما
همهی زندگی من شده این وحشت
این کابوس
این تکرار.
با خودم میگویم:
«قصهی بیسروته!
من نباید در فکرش باشم.
علتش معلوم است:
بسکه لاینقطع از مُرده و از قاری
بسکه لاینقطع از گور و کفن، مرگ و عزاداری
شاید
صبح تا شام سخن میگویند...
نه،
با کمی کوشش
از خاطره پاکش خواهم کرد!»
اما
لحظهیی دیگر
این رؤیا
باز ازنو!
لحظهیی دیگر و
پیمودنِ این راهِ دراز
از نو!
□
راستی را
مختوم
من به تقدیر و به پیشانی و اینگونه اباطیل
ندارم باور.
اگر از من شنوایی داری
میگویم
هر کسی قطرهی خُردیست در این رودِ عظیم
که به تنهایی بیمعنی و بیخاصیت است،
و فشارِ آب است
آن ناچاری
که جهتبخشِ حقیقیست.
ابلهان
بگذار
اسمش را
تقدیر کنند.
□
حرفِ من این است:
قطرهها باید آگاه شوند
که به همکوشی
بیشک
میتوان بر جهتِ تقدیری فایق شد.
بیگمان ناآگاهیست
آنچه آسانجو را وامیدارد
که سراشیبی را
نام بگذارد تقدیر
و مقدّر را
چیزی پندارد
که نمییابد تغییر.
رودِ سردرشیب این را مفتِ خود میشمرد؛
رودِ سردرشیب
به همین ناآگاهی زندهست،
و به نیروی همین باورِ تقدیری
زنده و تازَندهست.
اینچنین است که ما هم ــ من و تو ــ
سرنوشتی اینسان مییابیم:
تو
غمین و مأیوس
مینشینی ساعتها
سر سکّو
جلوِ خانهی تاریکت
غرقِ اندیشهی بیحاصلیِ این همه سال
که چه بیهوده گذشت؛
و من
این گوشه
در این فکرِ عبث
که بیابم جایی همنفسی:
غمگُساری که غمی بگذارم با او
باری از دل بردارم با او.
و در این ساعت
رود
سرخوش از باورِ تقدیری آسانجویان
همچنان در تک و در تاز است؛
که چنین باور
تا هست
عمرِ آن بهرهکشِ قحبه دراز است.
□
آه، مختومقلی
من گهگاه
سردستی
به لغتنامه
نگاهی میاندازم:
چه معادلها دارد پیروزی! (محشر!)
چه معادلها دارد شادی!
چه معادلها انسان!
چه معادلها آزادی!
مترادفهاشان
چه طنینِ پُر و پیمانی دارد!
وای، مختومقلی
شعر سرودن با آنها
چه شکوه و هیجانی دارد!
نه!
من نمیخواهم باشم
تنها
نوحهخوانی گریان. ــ
میبینی؟
کارِ من این شده است
که بیایم به اتاقم هر شام
و به خاموشی خورشیدی دیگر
کلماتی دیگر گریه کنم.
گاه با خود میگویم:
«سهمِ ما
پنداری
شادی نیست.
لوحِ پیشانی ما مُهرِ که را خورده؟ خدا یا شیطان؟»
باز میگویم:
«هرچند
دائماً مرثیهیی هست که بنویسی
یا غریوِ دردی
که دلت را بچلاند در مشتش،
و به هر حالی
هست
دائماً اشکِ غمی گُردهشکن در چشم
که سراپای جهان را لرزان بنگری از پُشتش ــ
هرچند
نابکارانی هستند آنسو
(چیرهدستانی در حرفهی «کَتبسته به مَقتَل بردن»)
و دلیرانی دریادل این سو
(چربدستانی در صنعتِ «زیبا مردن») ــ
همهجا هست اگر چند
(به خود میگویم باز)
پُلِ متروکی بر بسترِ خُشکآبی
در یکی جادهی کم آمدوشد
که پسینمنزل و پایانِ رهِ مردمِ دریادل باشد،
باز
زیرِ پُل
دریا
از جوش نمیماند
زیرِ پُل
دریا
پُرصلابتتر میخواند.»
□
روزگاری
با خود
دردمندانه میاندیشیدم
که پیام از توفانها نرسید
و نسیمی که فرازآمد از گردنههای صعب
بر جسدهایی بیهوده وزید ــ
به جسدهایی
آونگ
بر امیدی موهومـ
لیک اکنون دیگر
مختوم
من هراسم نیست
اگر این رؤیا در خوابِ پریشانِ شبی میگذرد
یا به هذیانِ تبی
یا به چشمی بیدار
یا به جانی مغموم...
نه
من هراسم نیست:
ز نگاه و ز سخن عاری
شبنهادانی از قعرِ قرون آمدهاند
آری
که دلِ پُرتپشِ نور اندیشان را
وصلهی چکمهی خود میخواهند،
و چو بر خاک در افکندندت
باور دارند
که سعادت با ایشان به جهان آمده است.
باشد! باشد!
من هراسم نیست،
چون سرانجامِ پُراز نکبتِ هر تیرهروانی را
که جنایت را چون مذهبِ حق موعظه فرماید میدانم چیست
خوب میدانم چیست.
۲۰ تیرِ ۱۳۶۰
سهراب سپهری : آوار آفتاب
…
رویا زدگی شکست : پهنه به سایه فرو بود.
زمان پرپر می شد.
از باغ دیرین ، عطری به چشم تو می نشست.
کنار مکان بودیم. شبنم دیگر سپیده همی بارید.
کاسه فضا شکست. در سایه - باران گریستم، و از چشمه غم بر آمدم.
آلایش روانم رفته بود. جهان دیگر شده بودم.
در شادی لرزیدم ، و آن سو را به درودی لرزاندم.
لبخند در سایه روان بود . آتش سایه ها در من گرفت : گرداب آتش شدم.
فرجامی خوش بود: اندیشه نبود.
خورشید را ریشه کن دیدم.
و دروگر نور را ، در تبی شیرین ، با لبی فرو بسته ستودم.
زمان پرپر می شد.
از باغ دیرین ، عطری به چشم تو می نشست.
کنار مکان بودیم. شبنم دیگر سپیده همی بارید.
کاسه فضا شکست. در سایه - باران گریستم، و از چشمه غم بر آمدم.
آلایش روانم رفته بود. جهان دیگر شده بودم.
در شادی لرزیدم ، و آن سو را به درودی لرزاندم.
لبخند در سایه روان بود . آتش سایه ها در من گرفت : گرداب آتش شدم.
فرجامی خوش بود: اندیشه نبود.
خورشید را ریشه کن دیدم.
و دروگر نور را ، در تبی شیرین ، با لبی فرو بسته ستودم.
سهراب سپهری : آوار آفتاب
بی تار و پود
در بیداری لحظهها
پیکرم کنار نهر خروشان لغزید.
مرغی روشن فرود آمد
و لبخند گیج مرا برچید و پرید.
ابری پیدا شد
و بخار سرشکم را در شتاب شفافش نوشید.
نسیمی برهنه و بی پایان سرکرد
و خطوط چهره ام را آشفت و گذشت.
درختی تابان
پیکرم را در ریشه سیاهش بلعید.
طوفانی سررسید
و جاپایم را ربود.
نگاهی به روی نهر خروشان خم شد:
تصویری شکست.
خیالی از هم گسیخت.
پیکرم کنار نهر خروشان لغزید.
مرغی روشن فرود آمد
و لبخند گیج مرا برچید و پرید.
ابری پیدا شد
و بخار سرشکم را در شتاب شفافش نوشید.
نسیمی برهنه و بی پایان سرکرد
و خطوط چهره ام را آشفت و گذشت.
درختی تابان
پیکرم را در ریشه سیاهش بلعید.
طوفانی سررسید
و جاپایم را ربود.
نگاهی به روی نهر خروشان خم شد:
تصویری شکست.
خیالی از هم گسیخت.
سهراب سپهری : آوار آفتاب
گل آئینه
شبنم مهتاب می بارد.
دشت سرشار از بخار آبی گل های نیلوفر.
می درخشد روی خاک آیینه ای بی طرح .
مرز می لغزد ز روی دست.
من کجا لغزیده ام در خواب ؟
مانده سرگردان نگاهم در شب آرام آیینه.
برگ تصویری نمی افتد در این مرداب.
او ، خدای دشت، می پیچد صدایش در بخار دره های دور:
مو پریشان های باد!
گرد خواب از تن بیفشانید.
دانه ای تاریک مانده در نشیب دشت،
دانه را در خاک آیینه نهان سازید.
مو پریشان های باد از تن بدر آورده تور خواب
دانه را در خاک ترد و بی نم آیینه می کارند.
او ، خدای دشت، می ریزد صدایش را به جام سبز خاموشی:
در عطش می سوزد اکنون دانه تاریک،
خاک آیینه کنید از اشک گرم چشمتان سیراب.
حوریان چشمه با سر پنجه های سیم
می زدایند از بلور دیده دود خواب.
ابر چشم حوریان چشمه می بارد.
تار و پود خاک می لرزد.
می وزد بر نسیم سرد هشیاری.
ای خدای دشت نیلوفر!
کو کلید نقره درهای بیداری؟
در نشیب شب صدای حوریان چشمه می لغزد:
ای در این افسون نهاده پای،
چشم ها را کرده سرشار از مه تصویر!
باز کن درهای بی روزن
تا نهفته پرده ها در رقص عطری مست جان گیرند.
- حوریان چشمه ! شویید از نگاهم نقش جادو را.
مو پریشان های باد !
برگ های وهم را از شاخه های من فرو ریزید.
حوریان و مو پریشان ها هم آوا:
او ز روزن های عطر آلود
روی خاک لحظه های دور می بیند گلی همرنگ،
لذتی تاریک می سوزد نگاهش را.
ای خدای دشت نیلوفر!
باز گردان رهرو بی تاب را از جاده رویا.
- کیست می ریزد فسون در چشمه سار خواب ؟
دست های شب مه آلود است.
شعله ای از روی آیینه چو موجی می رود بالا.
کیست این آتش تن بی طرح رویایی؟
ای خدای دشت نیلوفر!
نیست در من تاب زیبایی.
حوریان چشمه درزیر غبار ماه :
ای تماشا برده تاب تو!
زد جوانه شاخه عریان خواب تو.
در شب شفاف
او طنین جام تنهایی است.
تار و پودش رنج و زیبایی است.
در بخار دره های دور می پیچد صدا آرام:
او طنین جام تنهایی است.
تار و پودش رنج و زیبایی است.
رشته گرم نگاهم می رود همراه رود رنگ:
من درونم نور- باران قصر سیم کودکی بودم،
جوی رویاها گلی می برد.
همره آب شتابان، می دویدم مست زیبایی.
پنجه ام در مرز بیداری
در مه تاریک نومیدی فرو می رفت.
ای تپش هایت شده در بستر پندار من پرپر!
دور از هم ، در کجا سرگشته می رفتیم
ما ، دو شط وحشی آهنگ ،
ما ، دو مرغ شاخه اندوه ،
ما ، دو موج سرکش همرنگ ؟
مو پریشان های باد از دور دست دشت :
تارهای نقش می پیچد به گرد پنجه های او.
ای نسیم سرد هشیاری !
دور کن موج نگاهش را
از کنار روزن رنگین بیداری.
در ته شب حوریان چشمه می خوانند:
ریشه های روشنایی می شکافد صخره شب را.
زیر چرخ وحشی گردونه خورشید
بشکند گر پیکر بی تاب آیینه
او چو عطری می پرد از دشت نیلوفر،
او. گل بی طرح آیینه.
او ، شکوه شبنم رویا.
- خواب می بیند نهال شعله گویا تند بادی را.
کیست می لغزاند امشب دود را بر چهره مرمر؟
او ، خدای دشت نیلوفر،
جام شب را می کند لبریز آوایش:
زیر برگ آیینه را پنهان کنید از چشم.
مو پریشان های باد
با هزاران دامن پر برگ
بیکران دشت ها را در نوردیده ،
می رسد آهنگشان از مرز خاموشی:
ساقه های نور می رویند در تالاب تاریکی.
رنگ می بازد شب جادو
گم شده آیینه در دود فراموشی.
در پس گردونه خورشید ، گردی میرود بالا ز خاکستر.
و صدای حوریان و مو پریشان ها می آمیزد
با غبار آبی گل های نیلوفر:
باز شد درهای بیداری.
پای درها لحظه وحشت فرو لغزید.
سایه تردید در مرز شب جادو گسست از هم.
روزن رویا بخار نور را نوشید.
دشت سرشار از بخار آبی گل های نیلوفر.
می درخشد روی خاک آیینه ای بی طرح .
مرز می لغزد ز روی دست.
من کجا لغزیده ام در خواب ؟
مانده سرگردان نگاهم در شب آرام آیینه.
برگ تصویری نمی افتد در این مرداب.
او ، خدای دشت، می پیچد صدایش در بخار دره های دور:
مو پریشان های باد!
گرد خواب از تن بیفشانید.
دانه ای تاریک مانده در نشیب دشت،
دانه را در خاک آیینه نهان سازید.
مو پریشان های باد از تن بدر آورده تور خواب
دانه را در خاک ترد و بی نم آیینه می کارند.
او ، خدای دشت، می ریزد صدایش را به جام سبز خاموشی:
در عطش می سوزد اکنون دانه تاریک،
خاک آیینه کنید از اشک گرم چشمتان سیراب.
حوریان چشمه با سر پنجه های سیم
می زدایند از بلور دیده دود خواب.
ابر چشم حوریان چشمه می بارد.
تار و پود خاک می لرزد.
می وزد بر نسیم سرد هشیاری.
ای خدای دشت نیلوفر!
کو کلید نقره درهای بیداری؟
در نشیب شب صدای حوریان چشمه می لغزد:
ای در این افسون نهاده پای،
چشم ها را کرده سرشار از مه تصویر!
باز کن درهای بی روزن
تا نهفته پرده ها در رقص عطری مست جان گیرند.
- حوریان چشمه ! شویید از نگاهم نقش جادو را.
مو پریشان های باد !
برگ های وهم را از شاخه های من فرو ریزید.
حوریان و مو پریشان ها هم آوا:
او ز روزن های عطر آلود
روی خاک لحظه های دور می بیند گلی همرنگ،
لذتی تاریک می سوزد نگاهش را.
ای خدای دشت نیلوفر!
باز گردان رهرو بی تاب را از جاده رویا.
- کیست می ریزد فسون در چشمه سار خواب ؟
دست های شب مه آلود است.
شعله ای از روی آیینه چو موجی می رود بالا.
کیست این آتش تن بی طرح رویایی؟
ای خدای دشت نیلوفر!
نیست در من تاب زیبایی.
حوریان چشمه درزیر غبار ماه :
ای تماشا برده تاب تو!
زد جوانه شاخه عریان خواب تو.
در شب شفاف
او طنین جام تنهایی است.
تار و پودش رنج و زیبایی است.
در بخار دره های دور می پیچد صدا آرام:
او طنین جام تنهایی است.
تار و پودش رنج و زیبایی است.
رشته گرم نگاهم می رود همراه رود رنگ:
من درونم نور- باران قصر سیم کودکی بودم،
جوی رویاها گلی می برد.
همره آب شتابان، می دویدم مست زیبایی.
پنجه ام در مرز بیداری
در مه تاریک نومیدی فرو می رفت.
ای تپش هایت شده در بستر پندار من پرپر!
دور از هم ، در کجا سرگشته می رفتیم
ما ، دو شط وحشی آهنگ ،
ما ، دو مرغ شاخه اندوه ،
ما ، دو موج سرکش همرنگ ؟
مو پریشان های باد از دور دست دشت :
تارهای نقش می پیچد به گرد پنجه های او.
ای نسیم سرد هشیاری !
دور کن موج نگاهش را
از کنار روزن رنگین بیداری.
در ته شب حوریان چشمه می خوانند:
ریشه های روشنایی می شکافد صخره شب را.
زیر چرخ وحشی گردونه خورشید
بشکند گر پیکر بی تاب آیینه
او چو عطری می پرد از دشت نیلوفر،
او. گل بی طرح آیینه.
او ، شکوه شبنم رویا.
- خواب می بیند نهال شعله گویا تند بادی را.
کیست می لغزاند امشب دود را بر چهره مرمر؟
او ، خدای دشت نیلوفر،
جام شب را می کند لبریز آوایش:
زیر برگ آیینه را پنهان کنید از چشم.
مو پریشان های باد
با هزاران دامن پر برگ
بیکران دشت ها را در نوردیده ،
می رسد آهنگشان از مرز خاموشی:
ساقه های نور می رویند در تالاب تاریکی.
رنگ می بازد شب جادو
گم شده آیینه در دود فراموشی.
در پس گردونه خورشید ، گردی میرود بالا ز خاکستر.
و صدای حوریان و مو پریشان ها می آمیزد
با غبار آبی گل های نیلوفر:
باز شد درهای بیداری.
پای درها لحظه وحشت فرو لغزید.
سایه تردید در مرز شب جادو گسست از هم.
روزن رویا بخار نور را نوشید.
سهراب سپهری : ما هیچ، ما نگاه
تا انتها حضور
امشب
در یک خواب عجیب
رو به سمت کلمات
باز خواهد شد.
باد چیزی خواهد گفت.
سیب خواهد افتاد،
روی اوصاف زمین خواهد غلتید،
تا حضور وطن غایب شب خواهد رفت.
سقف یک وهم فرو خواهد ریخت.
چشم
هوش محزون نباتی را خواهد دید.
پیچکی دور تماشای خدا خواهد پیچید.
راز ، سر خواهد رفت.
ریشه زهد زمان خواهد پوسید.
سر راه ظلمات
لبه صحبت آب
برق خواهد زد ،
باطن آینه خواهد فهمید.
امشب
ساقه معنی را
وزش دوست تکان خواهد داد،
بهت پرپر خواهد شد.
ته شب ، یک حشره
قسمت خرم تنهایی را
تجربه خواهد کرد.
داخل واژه صبح
صبح خواهد شد.
در یک خواب عجیب
رو به سمت کلمات
باز خواهد شد.
باد چیزی خواهد گفت.
سیب خواهد افتاد،
روی اوصاف زمین خواهد غلتید،
تا حضور وطن غایب شب خواهد رفت.
سقف یک وهم فرو خواهد ریخت.
چشم
هوش محزون نباتی را خواهد دید.
پیچکی دور تماشای خدا خواهد پیچید.
راز ، سر خواهد رفت.
ریشه زهد زمان خواهد پوسید.
سر راه ظلمات
لبه صحبت آب
برق خواهد زد ،
باطن آینه خواهد فهمید.
امشب
ساقه معنی را
وزش دوست تکان خواهد داد،
بهت پرپر خواهد شد.
ته شب ، یک حشره
قسمت خرم تنهایی را
تجربه خواهد کرد.
داخل واژه صبح
صبح خواهد شد.
سهراب سپهری : مرگ رنگ
روشن شب
روشن است آتش درون شب
وز پس دودش
طرحی از ویرانه های دور.
گر به گوش آید صدایی خشک:
استخوان مرده می لغزد درون گور.
دیرگاهی ماند اجاقم سرد
و چراغم بی نصیب از نور.
خواب دربان را به راهی برد.
بی صدا آمد کسی از در،
در سیاهی آتشی افروخت .
بی خبر اما
که نگاهی در تماشا سوخت.
گرچه می دانم که چشمی راه دارد بافسون شب،
لیک می بینم ز روزن های خوابی خوش:
آتشی روشن درون شب.
وز پس دودش
طرحی از ویرانه های دور.
گر به گوش آید صدایی خشک:
استخوان مرده می لغزد درون گور.
دیرگاهی ماند اجاقم سرد
و چراغم بی نصیب از نور.
خواب دربان را به راهی برد.
بی صدا آمد کسی از در،
در سیاهی آتشی افروخت .
بی خبر اما
که نگاهی در تماشا سوخت.
گرچه می دانم که چشمی راه دارد بافسون شب،
لیک می بینم ز روزن های خوابی خوش:
آتشی روشن درون شب.
سهراب سپهری : مرگ رنگ
مرگ رنگ
رنگی کنار شب
بی حرف مرده است.
مرغی سیاه آمده از راههای دور
می خواند از بلندی بام شب شکست.
سرمست فتح آمده از راه
این مرغ غم پرست.
در این شکست رنگ
از هم گسسته رشته هر آهنگ.
تنها صدای مرغک بی باک
گوش سکوت ساده می آراید
با گوشوار پژواک.
مرغ سیاه آمده از راههای دور
بنشسته روی بام بلند شب شکست
چون سنگ ، بی تکان.
لغزانده چشم را
بر شکل های درهم پندارش.
خوابی شگفت می دهد آزارش:
گل های رنگ سر زده از خاک های شب.
در جاده های عطر
پای نسیم مانده ز رفتار.
هر دم پی فریبی ، این مرغ غم پرست
نقشی کشد به یاری منقار.
بندی گسسته است.
خوابی شکسته است.
رویای سرزمین
افسانه شکفتن گل های رنگ را
از یاد برده است.
بی حرف باید از خم این ره عبور کرد:
رنگی کنار این شب بی مرز مرده است.
بی حرف مرده است.
مرغی سیاه آمده از راههای دور
می خواند از بلندی بام شب شکست.
سرمست فتح آمده از راه
این مرغ غم پرست.
در این شکست رنگ
از هم گسسته رشته هر آهنگ.
تنها صدای مرغک بی باک
گوش سکوت ساده می آراید
با گوشوار پژواک.
مرغ سیاه آمده از راههای دور
بنشسته روی بام بلند شب شکست
چون سنگ ، بی تکان.
لغزانده چشم را
بر شکل های درهم پندارش.
خوابی شگفت می دهد آزارش:
گل های رنگ سر زده از خاک های شب.
در جاده های عطر
پای نسیم مانده ز رفتار.
هر دم پی فریبی ، این مرغ غم پرست
نقشی کشد به یاری منقار.
بندی گسسته است.
خوابی شکسته است.
رویای سرزمین
افسانه شکفتن گل های رنگ را
از یاد برده است.
بی حرف باید از خم این ره عبور کرد:
رنگی کنار این شب بی مرز مرده است.
سهراب سپهری : زندگی خوابها
پرده
پنجره ام به تهی باز شد
و من ویران شدم.
پرده نفس می کشید
دیوار قیر اندود!
از میان برخیز.
پایان تلخ صداهای هوش ربا!
فرو ریز.
لذت خواب می فشارد.
فراموشی می بارد.
پرده نفس می کشد:
شکوفه خوابم می پژمرد.
تا دوزخ ها بشکافند،
تا سایه ها بی پایان شوند،
تا نگاهم رها گردد،
درهم شکن بی جنبشی ات را
و از مرز هستی من بگذر
سیاه سرد بی تپش گنگ!
و من ویران شدم.
پرده نفس می کشید
دیوار قیر اندود!
از میان برخیز.
پایان تلخ صداهای هوش ربا!
فرو ریز.
لذت خواب می فشارد.
فراموشی می بارد.
پرده نفس می کشد:
شکوفه خوابم می پژمرد.
تا دوزخ ها بشکافند،
تا سایه ها بی پایان شوند،
تا نگاهم رها گردد،
درهم شکن بی جنبشی ات را
و از مرز هستی من بگذر
سیاه سرد بی تپش گنگ!
فروغ فرخزاد : اسیر
خاطرات
باز در چهره ی خاموش خیال
خنده زد چشم گناه آموزت
باز من ماندم و در غربت دل
حسرت بوسه ی هستی سوزت
باز من ماندم و یک مشت هوس
باز من ماندم و یک مشت امید
یاد آن پرتو سوزنده ی عشق
که ز چشمت به دل من تابید
باز در خلوت من دست خیال
صورت شاد تو را نقش نمود
بر لبانت هوس مستی ریخت
در نگاهت عطش طوفان بود
یاد آن شب که تو را دیدم و گفت
دل من با دلت افسانه ی عشق
چشم من دید در آن چشم سیاه
نگهی تشنه و دیوانه ی عشق
یاد آن بوسه که هنگام وداع
بر لبم شعله ی حسرت افروخت
یاد آن خنده ی بی رنگ و خموش
که سراپای وجودم را سوخت
رفتی و در دل من ماند به جای
عشقی آلوده به نومیدی و درد
نگهی گمشده در پرده ی اشک
حسرتی یخ زده در خنده ی سرد
آه اگر باز بسویم آیی
دیگر از کف ندهم آسانت
ترسم این شعله ی سوزنده ی عشق
آخر آتش فکند بر جانت
خنده زد چشم گناه آموزت
باز من ماندم و در غربت دل
حسرت بوسه ی هستی سوزت
باز من ماندم و یک مشت هوس
باز من ماندم و یک مشت امید
یاد آن پرتو سوزنده ی عشق
که ز چشمت به دل من تابید
باز در خلوت من دست خیال
صورت شاد تو را نقش نمود
بر لبانت هوس مستی ریخت
در نگاهت عطش طوفان بود
یاد آن شب که تو را دیدم و گفت
دل من با دلت افسانه ی عشق
چشم من دید در آن چشم سیاه
نگهی تشنه و دیوانه ی عشق
یاد آن بوسه که هنگام وداع
بر لبم شعله ی حسرت افروخت
یاد آن خنده ی بی رنگ و خموش
که سراپای وجودم را سوخت
رفتی و در دل من ماند به جای
عشقی آلوده به نومیدی و درد
نگهی گمشده در پرده ی اشک
حسرتی یخ زده در خنده ی سرد
آه اگر باز بسویم آیی
دیگر از کف ندهم آسانت
ترسم این شعله ی سوزنده ی عشق
آخر آتش فکند بر جانت
فروغ فرخزاد : اسیر
صبر ِ سنگ
روز ِاول پیش خود گفتم
دیگرش هرگز نخواهم دید
روز دوم باز می گفتم
لیک با اندوه و با تردید
روز سوم هم گذشت اما
بر سر پیمان خود بودم
ظلمت زندان مرا می کشت
باز زندانبان خود بودم
آن من دیوانهٔ عاصی
در درونم های و هو می کرد
مشت بر دیوارها می کوفت
روزنی را جستجو می کرد
در درونم راه می پیمود
همچو روحی در شبستانی
بر درونم سایه می افکند
همچو ابری بر بیابانی
می شنیدم نیمه شب در خواب
هایهای گریه هایش را
در صدایم گوش می کردم
درد سیال صدایش را
شرمگین می خواندمش بر خویش
از چه رو بیهوده گریانی
در میان گریه می نالید
دوستش دارم ، نمی دانی
بانگ او آن بانگ لرزان بود
کز جهانی دور بر می خاست
لیک درمن تا که می پیچید
مرده ای از گور بر می خاست
مرده ای کز پیکرش می ریخت
عطر شور انگیز شب بوها
قلب من در سینه می لرزید
مثل قلب بچه آهو ها
در سیاهی پیش می آمد
جسمش از ذرات ظلمت بود
چون به من نزدیکتر می شد
ورطهٔ تاریک لذت بود
می نشستم خسته در بستر
خیره در چشمان رویاها
زورق اندیشه ام ، آرام
می گذشت از مرز دنیاها
باز تصویری غبار آلود
زان شب کوچک ، شب میعاد
زان اطاق ساکت سرشار
از سعادت های بی بنیاد
در سیاهی دستهای من
می شکفت از حس دستانش
شکل سرگردانی من بود
بوی غم می داد چشمانش
ریشه هامان در سیاهی ها
قلب هامان ، میوه های نور
یکدگر را سیر می کردیم
با بهار باغهای دور
می نشستم خسته در بستر
خیره در چشمان رویاها
زورق اندیشه ام ، آرام
می گذشت از مرز دنیاها
روزها رفتند و من دیگر
خود نمی دانم کدامینم
آن من سرسخت مغرورم
یا من مغلوب دیرینم
بگذرم گر از سر پیمان
می کشد این غم دگر بارم
می نشینم ، شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم
دیگرش هرگز نخواهم دید
روز دوم باز می گفتم
لیک با اندوه و با تردید
روز سوم هم گذشت اما
بر سر پیمان خود بودم
ظلمت زندان مرا می کشت
باز زندانبان خود بودم
آن من دیوانهٔ عاصی
در درونم های و هو می کرد
مشت بر دیوارها می کوفت
روزنی را جستجو می کرد
در درونم راه می پیمود
همچو روحی در شبستانی
بر درونم سایه می افکند
همچو ابری بر بیابانی
می شنیدم نیمه شب در خواب
هایهای گریه هایش را
در صدایم گوش می کردم
درد سیال صدایش را
شرمگین می خواندمش بر خویش
از چه رو بیهوده گریانی
در میان گریه می نالید
دوستش دارم ، نمی دانی
بانگ او آن بانگ لرزان بود
کز جهانی دور بر می خاست
لیک درمن تا که می پیچید
مرده ای از گور بر می خاست
مرده ای کز پیکرش می ریخت
عطر شور انگیز شب بوها
قلب من در سینه می لرزید
مثل قلب بچه آهو ها
در سیاهی پیش می آمد
جسمش از ذرات ظلمت بود
چون به من نزدیکتر می شد
ورطهٔ تاریک لذت بود
می نشستم خسته در بستر
خیره در چشمان رویاها
زورق اندیشه ام ، آرام
می گذشت از مرز دنیاها
باز تصویری غبار آلود
زان شب کوچک ، شب میعاد
زان اطاق ساکت سرشار
از سعادت های بی بنیاد
در سیاهی دستهای من
می شکفت از حس دستانش
شکل سرگردانی من بود
بوی غم می داد چشمانش
ریشه هامان در سیاهی ها
قلب هامان ، میوه های نور
یکدگر را سیر می کردیم
با بهار باغهای دور
می نشستم خسته در بستر
خیره در چشمان رویاها
زورق اندیشه ام ، آرام
می گذشت از مرز دنیاها
روزها رفتند و من دیگر
خود نمی دانم کدامینم
آن من سرسخت مغرورم
یا من مغلوب دیرینم
بگذرم گر از سر پیمان
می کشد این غم دگر بارم
می نشینم ، شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم
فروغ فرخزاد : اسیر
خواب
شب به روی شیشه های تار
می نشست آرام چون خاکستری تبدار
باد نقش سایه ها را در حیاط خانه هر دم زیر و رو می کرد
پیچ نیلوفر چو دودی موج می زد بر سر دیوار
در میان کاجها جادوگر مهتاب
با چراغ بی فروغش می خزید آرام
گویی او در گور ظلمت روح سرگردان خود را جستجو می کرد
من خزیدم در دل بستر
خسته از تشویش و خاموشی
گفتم ای خواب ، ای سر انگشت کلید باغهای سبز
چشمهایت برکهٔ تاریک ماهی های آرامش
کولبارت را به روی کودک گریان من بگشا
و ببر با خود مرا به سرزمین صورتی رنگ پری های فراموشی
می نشست آرام چون خاکستری تبدار
باد نقش سایه ها را در حیاط خانه هر دم زیر و رو می کرد
پیچ نیلوفر چو دودی موج می زد بر سر دیوار
در میان کاجها جادوگر مهتاب
با چراغ بی فروغش می خزید آرام
گویی او در گور ظلمت روح سرگردان خود را جستجو می کرد
من خزیدم در دل بستر
خسته از تشویش و خاموشی
گفتم ای خواب ، ای سر انگشت کلید باغهای سبز
چشمهایت برکهٔ تاریک ماهی های آرامش
کولبارت را به روی کودک گریان من بگشا
و ببر با خود مرا به سرزمین صورتی رنگ پری های فراموشی
فروغ فرخزاد : اسیر
دریایی
یک روز بلند آفتابی
در آبی بیکران دریا
امواج تو را به من رساندند
امواج ترانه بار تنها
چشمان تو رنگ آب بودند
آن دم که تو را در آب دیدم
در غربت آن جهان بی شکل
گویی که تو را به خواب دیدم
از تو تا من سکوت و حیرت
از من تا تو نگاه و تردید
ما را می خواند مرغی از دور
می خواند به باغ سبز خورشید
در ما تب تند بوسه می سوخت
ما تشنهٔ خون شور بودیم
در زورق آبهای لرزان
بازیچهٔ عطر و نور بودیم
می زد ، می زد درون دریا
از دلهرهٔ فرو کشیدن
امواج ، امواج ناشکیبا
در طغیان ، به هم رسیدن
دستانت را دراز کردی
چون جریان های بی سرانجام
لبهایت با سلام بوسه
ویران گشتند روی لبهام
یک لحظه تمام آسمان را
در هاله ای از بلور دیدم
خود را و تو را و زندگی را
در دایره های نور دیدم
گویی که نسیم داغ دوزخ
پیچیده میان گیسوانم
چون قطره ای از طلای سوزان
عشق تو چکید بر لبانم
آنگاه ز دوردست دریا
امواج به سوی ما خزیدند
بی آنکه مرا به خویش آرند
آرام تو را فرو کشیدند
پنداشتم آن زمان که عطری
باز از گل خوابها تراوید
یا دست خیال من تنت را
از مرمر آبها تراشید
پنداشتم آن زمان که رازیست
در زاری و هایهای دریا
شاید که مرا به خویش می خواند
در غربت خود ، خدای دریا
در آبی بیکران دریا
امواج تو را به من رساندند
امواج ترانه بار تنها
چشمان تو رنگ آب بودند
آن دم که تو را در آب دیدم
در غربت آن جهان بی شکل
گویی که تو را به خواب دیدم
از تو تا من سکوت و حیرت
از من تا تو نگاه و تردید
ما را می خواند مرغی از دور
می خواند به باغ سبز خورشید
در ما تب تند بوسه می سوخت
ما تشنهٔ خون شور بودیم
در زورق آبهای لرزان
بازیچهٔ عطر و نور بودیم
می زد ، می زد درون دریا
از دلهرهٔ فرو کشیدن
امواج ، امواج ناشکیبا
در طغیان ، به هم رسیدن
دستانت را دراز کردی
چون جریان های بی سرانجام
لبهایت با سلام بوسه
ویران گشتند روی لبهام
یک لحظه تمام آسمان را
در هاله ای از بلور دیدم
خود را و تو را و زندگی را
در دایره های نور دیدم
گویی که نسیم داغ دوزخ
پیچیده میان گیسوانم
چون قطره ای از طلای سوزان
عشق تو چکید بر لبانم
آنگاه ز دوردست دریا
امواج به سوی ما خزیدند
بی آنکه مرا به خویش آرند
آرام تو را فرو کشیدند
پنداشتم آن زمان که عطری
باز از گل خوابها تراوید
یا دست خیال من تنت را
از مرمر آبها تراشید
پنداشتم آن زمان که رازیست
در زاری و هایهای دریا
شاید که مرا به خویش می خواند
در غربت خود ، خدای دریا
فروغ فرخزاد : دیوار
رویا
با امیدی گرم و شادی بخش
با نگاهی مست و رویایی
دخترک افسانه می خواند
نیمه شب در کنج تنهایی :
***
بی گمان روزی ز راهی دور
می رسد شهزاده ای مغرور
می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر
ضربهٔ سُمّ ستور باد پیمایش
می درخشد شعلهٔ خورشید
بر فراز تاج زیبایش .
تار و پود جامه اش از زر
سینه اش پنهان به زیر رشته هایی از دُر و گوهر
می کشاند هر زمان همراه خود سویی
باد ... پرهای کلاهش را
یا بر آن پیشانی روشن
حلقهٔ موی سیاهش را
***
مردمان در گوش هم آهسته می گویند
( آه ... او با این غرور و شوکت و نیرو )
( در جهان یکتاست )
( بی گمان شهزاده ای والاست )
***
دختران سر می کشند از پشت روزنها
گونه ها شان آتشین از شرم این دیدار
سینه ها لرزان و پر غوغا
در تپش از شوق یک پندار
( شاید او خواهان من باشد . )
***
لیک گویی دیدهٔ شهزادهٔ زیبا
دیدهٔ مشتاق آنان را نمی بیند
او از این گلزار عطر آگین
برگ سبزی هم نمی چیند
همچنان آرام و بی تشویش
می رود شادان به راه خویش
می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر
ضربهٔ سم سُتور باد پیمایش
مقصد او ... خانهٔ دلدار زیبایش
***
مردمان از یکدیگر آهسته می پرسند
( کیست پس این دختر خوشبخت ؟ )
***
ناگهان در خانه می پیچد صدای در
سوی در گویی ز شادی می گشایم پر
اوست ... آری ... اوست
( آه ، ای شهزاده ، ای محبوب رویایی
نیمه شبها خواب می دیدم که می آیی . )
زیر لب چون کودکی آهسته می خندد
با نگاهی گرم و شوق آلود
بر نگاهم راه می بندد
( ای دو چشمانت رهی روشن به سوی شهر زیبایی
ای نگاهت باده ای در جام مینایی
آه ، بشتاب ای لبت همرنگ خون لالهٔ خوشرنگ صحرایی
ره ، بسی دور است
لیک در پایان این ره ... قصر پر نور است . )
***
می نهم پا بر رکاب مرکبش خاموش
می خزم در سایهٔ آن سینه و آغوش
می شوم مدهوش .
بازهم آرام و بی تشویش
می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر
ضربهٔ سم ستور باد پیمایش
می درخشد شعلهٔ خورشید
بر فراز تاج زیبایش .
***
می کشم همراه او زین شهر غمگین رخت .
مردمان با دیدهٔ حیران
زیر لب آهسته میگویند
( دختر خوشبخت !... )
با نگاهی مست و رویایی
دخترک افسانه می خواند
نیمه شب در کنج تنهایی :
***
بی گمان روزی ز راهی دور
می رسد شهزاده ای مغرور
می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر
ضربهٔ سُمّ ستور باد پیمایش
می درخشد شعلهٔ خورشید
بر فراز تاج زیبایش .
تار و پود جامه اش از زر
سینه اش پنهان به زیر رشته هایی از دُر و گوهر
می کشاند هر زمان همراه خود سویی
باد ... پرهای کلاهش را
یا بر آن پیشانی روشن
حلقهٔ موی سیاهش را
***
مردمان در گوش هم آهسته می گویند
( آه ... او با این غرور و شوکت و نیرو )
( در جهان یکتاست )
( بی گمان شهزاده ای والاست )
***
دختران سر می کشند از پشت روزنها
گونه ها شان آتشین از شرم این دیدار
سینه ها لرزان و پر غوغا
در تپش از شوق یک پندار
( شاید او خواهان من باشد . )
***
لیک گویی دیدهٔ شهزادهٔ زیبا
دیدهٔ مشتاق آنان را نمی بیند
او از این گلزار عطر آگین
برگ سبزی هم نمی چیند
همچنان آرام و بی تشویش
می رود شادان به راه خویش
می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر
ضربهٔ سم سُتور باد پیمایش
مقصد او ... خانهٔ دلدار زیبایش
***
مردمان از یکدیگر آهسته می پرسند
( کیست پس این دختر خوشبخت ؟ )
***
ناگهان در خانه می پیچد صدای در
سوی در گویی ز شادی می گشایم پر
اوست ... آری ... اوست
( آه ، ای شهزاده ، ای محبوب رویایی
نیمه شبها خواب می دیدم که می آیی . )
زیر لب چون کودکی آهسته می خندد
با نگاهی گرم و شوق آلود
بر نگاهم راه می بندد
( ای دو چشمانت رهی روشن به سوی شهر زیبایی
ای نگاهت باده ای در جام مینایی
آه ، بشتاب ای لبت همرنگ خون لالهٔ خوشرنگ صحرایی
ره ، بسی دور است
لیک در پایان این ره ... قصر پر نور است . )
***
می نهم پا بر رکاب مرکبش خاموش
می خزم در سایهٔ آن سینه و آغوش
می شوم مدهوش .
بازهم آرام و بی تشویش
می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر
ضربهٔ سم ستور باد پیمایش
می درخشد شعلهٔ خورشید
بر فراز تاج زیبایش .
***
می کشم همراه او زین شهر غمگین رخت .
مردمان با دیدهٔ حیران
زیر لب آهسته میگویند
( دختر خوشبخت !... )
فروغ فرخزاد : دیوار
دیوار
در گذشت پر شتاب لحظه های سرد
چشمهای وحشی تو در سکوت خویش
گرد من دیوار می سازد
می گریزم از تو در بیراهه های راه
تا ببینم دشتها را در غبار ماه
تا بشویم تن به آب چشمه های نور
در مه رنگین صبح گرم تابستان
پر کنم دامان ز سوسن های صحرایی
بشنوم بانگ خروسان را ز بام کلبهٔ دهقان
می گریزم از تو تا در دامن صحرا
سخت بفشارم به روی سبزه ها پا را
یا بنوشم شبنم سرد علفها را
می گریزم از تو تا در ساحلی متروک
از فراز صخره های گمشده در ابر تاریکی
بنگرم رقص دوار انگیز طوفانهای دریا را
در غروبی دور
چون کبوترهای وحشی زیر پر گیرم
دشتها را ، کوهها را ، آسمانها را
بشنوم از لابلای بوته های خشک
نغمه های شادی مرغان صحرا را
می گریزم از تو تا دور از تو بگشایم
راه شهر آرزوها را
و درون شهر ...
قفل سنگین طلایی قصر رویا را
لیک چشمان تو با فریاد خاموشش
راهها را در نگاهم تار می سازد
همچنان در ظلمت رازش
گرد من دیوار می سازد
عاقبت یکروز ...
می گریزم از فسون دیدهٔ تردید
می تروام همچو عطری از گل رنگین رویاها
می خزم در موج گیسوی نسیم شب
می روم تا ساحل خورشید .
در جهانی خفته در آرامشی جاوید
نرم می لغزم درون بستر ابری طلایی رنگ
پنجه های نور می ریزد بروی آسمان شاد
طرح بس آهنگ
من از آنجا سر خوش و آزاد
دیده می دوزم به دنیایی که چشم پر فسون تو
راههایش را به چشمم تار می سازد
دیده می دوزم به دنیایی که چشم پر فسون تو
همچنان در ظلمت رازش
گرد آن دیوار می سازد
چشمهای وحشی تو در سکوت خویش
گرد من دیوار می سازد
می گریزم از تو در بیراهه های راه
تا ببینم دشتها را در غبار ماه
تا بشویم تن به آب چشمه های نور
در مه رنگین صبح گرم تابستان
پر کنم دامان ز سوسن های صحرایی
بشنوم بانگ خروسان را ز بام کلبهٔ دهقان
می گریزم از تو تا در دامن صحرا
سخت بفشارم به روی سبزه ها پا را
یا بنوشم شبنم سرد علفها را
می گریزم از تو تا در ساحلی متروک
از فراز صخره های گمشده در ابر تاریکی
بنگرم رقص دوار انگیز طوفانهای دریا را
در غروبی دور
چون کبوترهای وحشی زیر پر گیرم
دشتها را ، کوهها را ، آسمانها را
بشنوم از لابلای بوته های خشک
نغمه های شادی مرغان صحرا را
می گریزم از تو تا دور از تو بگشایم
راه شهر آرزوها را
و درون شهر ...
قفل سنگین طلایی قصر رویا را
لیک چشمان تو با فریاد خاموشش
راهها را در نگاهم تار می سازد
همچنان در ظلمت رازش
گرد من دیوار می سازد
عاقبت یکروز ...
می گریزم از فسون دیدهٔ تردید
می تروام همچو عطری از گل رنگین رویاها
می خزم در موج گیسوی نسیم شب
می روم تا ساحل خورشید .
در جهانی خفته در آرامشی جاوید
نرم می لغزم درون بستر ابری طلایی رنگ
پنجه های نور می ریزد بروی آسمان شاد
طرح بس آهنگ
من از آنجا سر خوش و آزاد
دیده می دوزم به دنیایی که چشم پر فسون تو
راههایش را به چشمم تار می سازد
دیده می دوزم به دنیایی که چشم پر فسون تو
همچنان در ظلمت رازش
گرد آن دیوار می سازد
فروغ فرخزاد : تولدی دیگر
به علی گفت مادرش روزی ...
علی کوچیکه
علی بونه گیر
نصف شب از خواب پرید
چشماشُ هی مالید با دَس
سه چار تا خمیازه کشید
پا شد نِشَس
چی دیده بود ؟
چی دیده بود ؟
خواب یه ماهی دیده بود
یه ماهی ، انگار که یه کپه دو زاری
انگار که یه طاقه حریر
با حاشیهٔ منجوق کاری
انگار که رو برگ گل ِ لال عباسی
خامه دوزیش کرده بودن
قایم موشک بازی می کردن تو چشاش
دو تا نگین گرد صافِ الماسی
همچی یواش
همچی یواش
خودِشُ رو آب دراز می کرد
که بادبزن فرنگیاش
صورت آبُ ناز می کرد
بوی تنش ، بوی کتابچه های نو
بوی یه صفر گنده و پهلوش یه دو
بوی شبای عید و آشپزخونه و نذری پَزون
شمردن ستاره ها ، تو رختخواب ، رو پشت بون
ریختن بارون رو آجرفرش ِ حیاط
بوی لواشک ، بوی شوکولات
انگار تو آب ، گوهر شب چراغ می رفت
انگار که دختر کوچیکهٔ شاپریون
تو یه کجاوهٔ بلور
به سیر باغ و راغ می رفت
دور و وَرش گل ریزون
بالای سَرش نور بارون
شاید که از طایفهٔ جن و پری بود ماهیه
شاید که از اون ماهیای دَدَری بود ماهیه
شاید که یه خیال تند سَرسَری بود ماهیه
هر چی که بود
هر کی که بود
علی کوچیکه
محو تماشاش شده بود
واله و شیداش شده بود
همچی که دس برد که به اون
رنگ رَوون
نور جَوون
نقره نِشون
دس بزنه
برق زد و بارون زد و آب سیا شد
شیکم زمین زیر تن ماهی وا شد
دسه گلا دور شدن و دود شدن
شمشای نور سوختن و نابود شدن
باز مثِ هر شب رو سر علی کوچیکه
دَسمال آسمون پر از گلابی
نه چشمه ای ، نه ماهی ای ، نه خوابی
باد توی بادگیرا نفس نفس می زد
زلفای بیدُ می کشید
از روی لنگای دراز گل آغا
چادر نماز کودَریشُ پس می زد
رو بند رخت
پیرهن زیرا و عرق گیرا
دَس می کشیدن به تن همدیگه و حالی به حالی می شدن
انگار که از فکرای بد
هی پر و خالی می شدن
سیرسیرکا
سازا رُ کوک کرده بودن و ساز می زدن
همچی که باد آروم می شد
قورباغه ها از ته باغچه زیر آواز می زدن
شب مثِ هر شب بود و چَن شب پیش و شبهای دیگه
آمو علی
تو نخ یه دنیای دیگه
علی کوچیکه
سِحر شده بود
نقرهٔ نابش رُ میخواس
ماهی خوابش رُ می خواس
راه آب بود و قرقر آب
علی کوچیکه و حوض پر آب
( علی کوچیکه
علی کوچیکه
نکنه تو جات وول بخوری
حرفای ِ ننه قمر خانم
یادت بره گول بخوری
تو خواب اگه ماهی دیدی خیر باشه
خواب کجا ، حوض پر از آب کجا
کاری نکنی که اسمتُ
توی کتابا بنویسن
سیا کنن طلسمتُ
آب مثِ خواب نیس که آدم
از این سرش فرو بره
از اون سرش بیرون بیاد
تو چار راهاش وقت خطر
صدای سوت سوتک پاسبون بیاد
شکر خدا پات رو زمین ِ محکمه
کور و کچل نیسی علی ، سلامتی ، چی چیت کمه ؟
می تونی بری شابدوالعظیم
ماشین دودی سوار بشی
قد بکشی ، خال بکوبی ، جاهل ِ پامِنار بشی
حیفه آدم این همه چیزای قشنگُ نبینه
الا کلنگ سوار نشه
شهر فرنگُ نبینه
فصل ، حالا فصل گوجه و سیب و خیار بستنیس
چَن روز دیگه تو تکیه ، سینه زنیس
ای علی ای علی دیوونه
تختِ فنری بهتره ، یا تختهٔ مرده شورخونه ؟
گیرم تو هم خود تُ به آبِ شور زدی
رفتی و اون کولی خانومُ به تور زدی
ماهی چیه ؟ ماهی که ایمون نمیشه ، نون نمی شه
اون یه وجب پوست تنش واسه فاطی تنبون نمی شه
دَس که به ماهی بزنی از سرتا پات بو می گیره
بوت تو دماغا می پیچه
دنیا ازت رو می گیره
بگیر بخواب ، بگیر بخواب
که کار باطل نکنی
با فکرای صد تا یه غاز
حل مسائل نکنی
سر تو بذار رو ناز بالش ، بذار به هَم بیاد چشت
قاچ زینُ محکم چنگ بزن که اسب سواری پیشکشت . )
حوصلهٔ آب دیگه داشت سر می رفت
خودشُ می ریخت تو پاشوره ، در می رفت
انگار می خواس تو تاریکی
داد بکشه : ( آهای زکی !
این حرفا ، حرف اون کسونیس که اگه
یه بار تو عمرشون زد و یه خواب دیدن
خواب پیاز و ترشی و دوغ و چلوکباب دیدن
ماهی چی کار به کار یه خیک شیکم تغار داره
ماهی که سهله ، سگشم
از این تغارا عار داره
ماهی تو آب می چرخه و ستاره دس چین می کنه
اونوخ به خواب هر کی رفت
خوابشُ از ستاره سنگین می کنه
می برتش ، می برتش
از توی این دنیای دلمردهٔ چاردیواریا
نق نق نحس ساعتا ، خستگیا ، بیکاریا
دنیای آش رشته و ورّاجی و شلختگی
درد قولنج و درد پر خوردن و درد اَختِگی
دنیای بشکن زدن و لوس بازی
عروس دوماد بازی و ناموس بازی
دنیای هی خیابونا رُ الکی گز کردن
از عربی خوندن یه لچک به سر حظ کردن
دنیای صبح ِ سَحرا
تو توپخونه
تماشای دارزدن
نصفِ شبا
رو قصهٔ آقابالاخان زار زدن
دنیایی که هر وخت خداش
تو کوچه هاش پا می ذاره
یه دسّه خاله خانباجی از عقب سرش
یه دسّه قداره کش از جلوش میاد
دنیایی که هر جا می ری
صدای رادیوش میاد
میبرتش ، میبرتش ، از توی این همبونهٔ کرم و کثافت و مرض
به آبیای پاک و صافِ آسمون میبرتش
به سادگی ِ کهکشون می برتش . )
آب از سر یه شاپرک گذشته بود و داشت حالا فُروش می داد
علی کوچیکه
نشسته بود کنار حوض
حرفای آبُ گوش میداد
انگار که از اون ته تها
از پشت گلکاری نورا ، یه کسی صداش می زد
آه می کشید
دس عرق کرده و سردش رُ یواش به پاش می زد
انگار می گفت : ( یک دو سه
نپریدی ؟ هه هه هه
من توی اون تاریکیای ته آبم به خدا
حرفمُ باور کن ، علی
ماهی ِ خوابم به خدا
دادم تمام سَرسَرا رُ آب و جارو بکنن
پرده های مرواری رُ
این رو و آن رو بکنن
به نوکرای با وفام سپردم
کجاوهٔ بلورمم آوردم
سه چار تا منزل که از اینجا دور بشیم
به سبزه زارای همیشه سبز دریا می رسیم
به گله های کف که چوپون ندارن
به دالونای نور که پایون ندارن
به قصرای صدف که پایون ندارن
یادت باشه از سر راه
هفت هشت تا دونه مرواری
جمع کنی که بعد باهاشون تو بیکاری
یه قل دو قل بازی کنیم
ای علی ، من بچّهٔ دریام ، نفسم پاکه ، علی
دریا همونجاس که همونجا آخر خاکه ، علی
هر کی که دریا رُ به عمرش ندیده
اززندگیش چی فهمیده ؟
خسته شدم ، حالم بهم خورد از این بوی لجن
انقده پا به پا نکن که دو تایی
تا خرخره فرو بریم توی لجن
بپر بیا وگرنه ای ، علی کوچیکه
مجبور می شم بهت بگم نه تو ، نه من . )
آب یهو بالا اومد و هُلفی کرد و تو کشید
انگار که آب جفتشُ جست و تو خودش فرو کشید
دایره های نقره ای
توی خودشون
چرخیدن و چرخیدن و خسته شدن
موجا کشاله کردن و از سر نو
به زنجیرای ته حوض بسته شدن
قل قل قل تالاپ تالاپ
قل قل قل تالاپ تالاپ
چرخ می زدن رو سطح آب
تو تاریکی ، چَن تا حباب
( علی کجاس ؟ )
( تو باغچه )
( چی می چینه ؟ )
( آلوچه . )
آلوچهٔ باغ بالا
جرأت داری ؟ بسم الله
علی بونه گیر
نصف شب از خواب پرید
چشماشُ هی مالید با دَس
سه چار تا خمیازه کشید
پا شد نِشَس
چی دیده بود ؟
چی دیده بود ؟
خواب یه ماهی دیده بود
یه ماهی ، انگار که یه کپه دو زاری
انگار که یه طاقه حریر
با حاشیهٔ منجوق کاری
انگار که رو برگ گل ِ لال عباسی
خامه دوزیش کرده بودن
قایم موشک بازی می کردن تو چشاش
دو تا نگین گرد صافِ الماسی
همچی یواش
همچی یواش
خودِشُ رو آب دراز می کرد
که بادبزن فرنگیاش
صورت آبُ ناز می کرد
بوی تنش ، بوی کتابچه های نو
بوی یه صفر گنده و پهلوش یه دو
بوی شبای عید و آشپزخونه و نذری پَزون
شمردن ستاره ها ، تو رختخواب ، رو پشت بون
ریختن بارون رو آجرفرش ِ حیاط
بوی لواشک ، بوی شوکولات
انگار تو آب ، گوهر شب چراغ می رفت
انگار که دختر کوچیکهٔ شاپریون
تو یه کجاوهٔ بلور
به سیر باغ و راغ می رفت
دور و وَرش گل ریزون
بالای سَرش نور بارون
شاید که از طایفهٔ جن و پری بود ماهیه
شاید که از اون ماهیای دَدَری بود ماهیه
شاید که یه خیال تند سَرسَری بود ماهیه
هر چی که بود
هر کی که بود
علی کوچیکه
محو تماشاش شده بود
واله و شیداش شده بود
همچی که دس برد که به اون
رنگ رَوون
نور جَوون
نقره نِشون
دس بزنه
برق زد و بارون زد و آب سیا شد
شیکم زمین زیر تن ماهی وا شد
دسه گلا دور شدن و دود شدن
شمشای نور سوختن و نابود شدن
باز مثِ هر شب رو سر علی کوچیکه
دَسمال آسمون پر از گلابی
نه چشمه ای ، نه ماهی ای ، نه خوابی
باد توی بادگیرا نفس نفس می زد
زلفای بیدُ می کشید
از روی لنگای دراز گل آغا
چادر نماز کودَریشُ پس می زد
رو بند رخت
پیرهن زیرا و عرق گیرا
دَس می کشیدن به تن همدیگه و حالی به حالی می شدن
انگار که از فکرای بد
هی پر و خالی می شدن
سیرسیرکا
سازا رُ کوک کرده بودن و ساز می زدن
همچی که باد آروم می شد
قورباغه ها از ته باغچه زیر آواز می زدن
شب مثِ هر شب بود و چَن شب پیش و شبهای دیگه
آمو علی
تو نخ یه دنیای دیگه
علی کوچیکه
سِحر شده بود
نقرهٔ نابش رُ میخواس
ماهی خوابش رُ می خواس
راه آب بود و قرقر آب
علی کوچیکه و حوض پر آب
( علی کوچیکه
علی کوچیکه
نکنه تو جات وول بخوری
حرفای ِ ننه قمر خانم
یادت بره گول بخوری
تو خواب اگه ماهی دیدی خیر باشه
خواب کجا ، حوض پر از آب کجا
کاری نکنی که اسمتُ
توی کتابا بنویسن
سیا کنن طلسمتُ
آب مثِ خواب نیس که آدم
از این سرش فرو بره
از اون سرش بیرون بیاد
تو چار راهاش وقت خطر
صدای سوت سوتک پاسبون بیاد
شکر خدا پات رو زمین ِ محکمه
کور و کچل نیسی علی ، سلامتی ، چی چیت کمه ؟
می تونی بری شابدوالعظیم
ماشین دودی سوار بشی
قد بکشی ، خال بکوبی ، جاهل ِ پامِنار بشی
حیفه آدم این همه چیزای قشنگُ نبینه
الا کلنگ سوار نشه
شهر فرنگُ نبینه
فصل ، حالا فصل گوجه و سیب و خیار بستنیس
چَن روز دیگه تو تکیه ، سینه زنیس
ای علی ای علی دیوونه
تختِ فنری بهتره ، یا تختهٔ مرده شورخونه ؟
گیرم تو هم خود تُ به آبِ شور زدی
رفتی و اون کولی خانومُ به تور زدی
ماهی چیه ؟ ماهی که ایمون نمیشه ، نون نمی شه
اون یه وجب پوست تنش واسه فاطی تنبون نمی شه
دَس که به ماهی بزنی از سرتا پات بو می گیره
بوت تو دماغا می پیچه
دنیا ازت رو می گیره
بگیر بخواب ، بگیر بخواب
که کار باطل نکنی
با فکرای صد تا یه غاز
حل مسائل نکنی
سر تو بذار رو ناز بالش ، بذار به هَم بیاد چشت
قاچ زینُ محکم چنگ بزن که اسب سواری پیشکشت . )
حوصلهٔ آب دیگه داشت سر می رفت
خودشُ می ریخت تو پاشوره ، در می رفت
انگار می خواس تو تاریکی
داد بکشه : ( آهای زکی !
این حرفا ، حرف اون کسونیس که اگه
یه بار تو عمرشون زد و یه خواب دیدن
خواب پیاز و ترشی و دوغ و چلوکباب دیدن
ماهی چی کار به کار یه خیک شیکم تغار داره
ماهی که سهله ، سگشم
از این تغارا عار داره
ماهی تو آب می چرخه و ستاره دس چین می کنه
اونوخ به خواب هر کی رفت
خوابشُ از ستاره سنگین می کنه
می برتش ، می برتش
از توی این دنیای دلمردهٔ چاردیواریا
نق نق نحس ساعتا ، خستگیا ، بیکاریا
دنیای آش رشته و ورّاجی و شلختگی
درد قولنج و درد پر خوردن و درد اَختِگی
دنیای بشکن زدن و لوس بازی
عروس دوماد بازی و ناموس بازی
دنیای هی خیابونا رُ الکی گز کردن
از عربی خوندن یه لچک به سر حظ کردن
دنیای صبح ِ سَحرا
تو توپخونه
تماشای دارزدن
نصفِ شبا
رو قصهٔ آقابالاخان زار زدن
دنیایی که هر وخت خداش
تو کوچه هاش پا می ذاره
یه دسّه خاله خانباجی از عقب سرش
یه دسّه قداره کش از جلوش میاد
دنیایی که هر جا می ری
صدای رادیوش میاد
میبرتش ، میبرتش ، از توی این همبونهٔ کرم و کثافت و مرض
به آبیای پاک و صافِ آسمون میبرتش
به سادگی ِ کهکشون می برتش . )
آب از سر یه شاپرک گذشته بود و داشت حالا فُروش می داد
علی کوچیکه
نشسته بود کنار حوض
حرفای آبُ گوش میداد
انگار که از اون ته تها
از پشت گلکاری نورا ، یه کسی صداش می زد
آه می کشید
دس عرق کرده و سردش رُ یواش به پاش می زد
انگار می گفت : ( یک دو سه
نپریدی ؟ هه هه هه
من توی اون تاریکیای ته آبم به خدا
حرفمُ باور کن ، علی
ماهی ِ خوابم به خدا
دادم تمام سَرسَرا رُ آب و جارو بکنن
پرده های مرواری رُ
این رو و آن رو بکنن
به نوکرای با وفام سپردم
کجاوهٔ بلورمم آوردم
سه چار تا منزل که از اینجا دور بشیم
به سبزه زارای همیشه سبز دریا می رسیم
به گله های کف که چوپون ندارن
به دالونای نور که پایون ندارن
به قصرای صدف که پایون ندارن
یادت باشه از سر راه
هفت هشت تا دونه مرواری
جمع کنی که بعد باهاشون تو بیکاری
یه قل دو قل بازی کنیم
ای علی ، من بچّهٔ دریام ، نفسم پاکه ، علی
دریا همونجاس که همونجا آخر خاکه ، علی
هر کی که دریا رُ به عمرش ندیده
اززندگیش چی فهمیده ؟
خسته شدم ، حالم بهم خورد از این بوی لجن
انقده پا به پا نکن که دو تایی
تا خرخره فرو بریم توی لجن
بپر بیا وگرنه ای ، علی کوچیکه
مجبور می شم بهت بگم نه تو ، نه من . )
آب یهو بالا اومد و هُلفی کرد و تو کشید
انگار که آب جفتشُ جست و تو خودش فرو کشید
دایره های نقره ای
توی خودشون
چرخیدن و چرخیدن و خسته شدن
موجا کشاله کردن و از سر نو
به زنجیرای ته حوض بسته شدن
قل قل قل تالاپ تالاپ
قل قل قل تالاپ تالاپ
چرخ می زدن رو سطح آب
تو تاریکی ، چَن تا حباب
( علی کجاس ؟ )
( تو باغچه )
( چی می چینه ؟ )
( آلوچه . )
آلوچهٔ باغ بالا
جرأت داری ؟ بسم الله
مهدی اخوان ثالث : آخر شاهنامه
گفت و گو
... باری، حکایتی ست
حتی شنیدهام
بارانی آمده ست و به راه اوفتاده سیل
هر جا که مرز بوده و خط، پاک شسته است
چندان که شهربند قرقها شکسته است
و همچنین شنیدهام آنجا
باران بال و پر
میبارد از هوا
دیگر بنای هیچ پلی بر خیال نیست
کوته شده ست فاصلهٔ دست و آرزو
حتی نجیب بودن و ماندن، محال نیست
بیدار راستین شده خواب فسانهها
مرغ سعادتی که در افسانه میپرید
هر سو زند صلا
کای هر کی! بیا
زنبیل خویش پر کن، از آنچت آرزوست
و همچنین شنیدهام آنجا
چی؟
لبخند میزنی؟
من روستاییم، نفسم پاک و راستین
باور نمیکنم که تو باور نمیکنی
آری، حکایتی ست
شهری چنین که گفتی، الحق که آیتی ست
اما
من خواب دیدهام
تو خواب دیدهای
او خواب دیده است
ما خواب دی...ـ
بس است
حتی شنیدهام
بارانی آمده ست و به راه اوفتاده سیل
هر جا که مرز بوده و خط، پاک شسته است
چندان که شهربند قرقها شکسته است
و همچنین شنیدهام آنجا
باران بال و پر
میبارد از هوا
دیگر بنای هیچ پلی بر خیال نیست
کوته شده ست فاصلهٔ دست و آرزو
حتی نجیب بودن و ماندن، محال نیست
بیدار راستین شده خواب فسانهها
مرغ سعادتی که در افسانه میپرید
هر سو زند صلا
کای هر کی! بیا
زنبیل خویش پر کن، از آنچت آرزوست
و همچنین شنیدهام آنجا
چی؟
لبخند میزنی؟
من روستاییم، نفسم پاک و راستین
باور نمیکنم که تو باور نمیکنی
آری، حکایتی ست
شهری چنین که گفتی، الحق که آیتی ست
اما
من خواب دیدهام
تو خواب دیدهای
او خواب دیده است
ما خواب دی...ـ
بس است
ایرج میرزا : قصیده ها
در ستایش نظام السلطنه مافی و اسب خواستن از وی
خواب دیدم که خدا بال و پری داده مرا
در هوا قوّت سیر و سفری داده مرا
همچو شاهین به هوا جلوه کنان می گذرم
تیزرو بالی و تازنده پری داده مرا
هر کجا قصد کنم می رسم آن جا فی الفور
گویی از برق ، طبیعت اثری داده مرا
نه تلگراف به گردم برسد نه تلفن
که خدا سرعت سیر دگری داده مرا
همه با چشم تحیّر نگرانند به من
بال و پر زیب و فر معتبری داده مرا
آنچنان بود که پنداشتم از این پر و بال
آسمان سلطنت مختصری داده مرا
جستم از خواب در اندیشه که تعبیرش چیست
از چه حق قوّۀ فوق البشری داده مرا
من که در هیچ زمین تخم نیفشاندم پار
تا کنم فرض که اینک ثمری داده مرا
ده ندارم که بگویم بفزود آب قنات
زن ندارم که بگویم پسری داده مرا
مادرم زنده نباشد که بگویم شو کرد
باز حق در سر پیری پدری داده مرا
بندگی هیچ نکردم به خدا تا گویم
که به پاداش خدا گنج زری داده مرا
عاقبت دانش من راه به تعبیر نبرد
گرچه در هر فن ایزد گهری داده مرا
صبح دیدم که به سورانم و فرمانفرمای
اسب با تربیت با هنری داده مرا
والی مشرق کز خدمت او بار خدای
طبع از دریا زاینده تری داده مرا
در هوا قوّت سیر و سفری داده مرا
همچو شاهین به هوا جلوه کنان می گذرم
تیزرو بالی و تازنده پری داده مرا
هر کجا قصد کنم می رسم آن جا فی الفور
گویی از برق ، طبیعت اثری داده مرا
نه تلگراف به گردم برسد نه تلفن
که خدا سرعت سیر دگری داده مرا
همه با چشم تحیّر نگرانند به من
بال و پر زیب و فر معتبری داده مرا
آنچنان بود که پنداشتم از این پر و بال
آسمان سلطنت مختصری داده مرا
جستم از خواب در اندیشه که تعبیرش چیست
از چه حق قوّۀ فوق البشری داده مرا
من که در هیچ زمین تخم نیفشاندم پار
تا کنم فرض که اینک ثمری داده مرا
ده ندارم که بگویم بفزود آب قنات
زن ندارم که بگویم پسری داده مرا
مادرم زنده نباشد که بگویم شو کرد
باز حق در سر پیری پدری داده مرا
بندگی هیچ نکردم به خدا تا گویم
که به پاداش خدا گنج زری داده مرا
عاقبت دانش من راه به تعبیر نبرد
گرچه در هر فن ایزد گهری داده مرا
صبح دیدم که به سورانم و فرمانفرمای
اسب با تربیت با هنری داده مرا
والی مشرق کز خدمت او بار خدای
طبع از دریا زاینده تری داده مرا
ایرج میرزا : مثنوی ها
برای کتابِ آقای مخبر السَّلطنه گفته شد در خیالاتِ عالیِ طفل
بچهٔی با شعور با فرهنگ
بود با بختِ خود همیشه به جنگ
که چرا من بزرگتر نشدم
مثلِ این مردمِ دگر نشدم
گشتهام پیشِ خلق خوار و ذلیل
زان که نه ریش دارم و نه سبیل
در سر و پام نیست کفش و کلاه
که چرا قدِّ من بود کوتاه
لُخت و بیبرگ و بینوا شدهام
مثل یک بَچّه گدا شدهام
من بکلّی ز جامه عریانم
جوجه مرغِ دو روزه را عالم
ننهام متّصل کُتَک زندم
پدم بام و عَمّه چک زَنَدم
مردمانِ بزرگ را در تن
کُت و سرداری است و پیراهن
بهرِ خود جامههای نو بِبُرند
هرچه خواهند هر زمان بخورند
هرکجا میلشان کشد بروند
تابعِ میلِ هیچ کس نشوند
پس مَن آیا چه وقت خان کردم؟
صاحبِ قدرت و توان کردم؟
من هم ار خود بزرگ کردم و مَرد
کارهای بزرگ خواهم کرد
ابتدا درسِ دِهقَنَت خوانم
تا ره و رسمِ دِهقَنَت دانم
بعدِ چندی کلنگ و گاله و بیل
میکنم از برای خود تحصیل
گوسفندی و گاومیش و بزی
گندمی، ماشی، ارزنی، اُرُزی
پیش گیرم طریقِ دهقانی
در کمال صفا و آسانی
می کنم قِطعه زمینی شخم
از پس شُخم میفَشانم تخم
گندمم چون به بار آمد و جو
متموِّل شوم به گاهِ درو
بعد کمکم زمین زیاده کنم
از زمینِ خود استفاده کنم
صاحبِ خانه و عِلاقه شَوَم
با حِمار و بَعیر و ناقِه شوم
ناز و نعمت چو در زمین باشد
کارِ من در زمین همین باشد
کارِ من گیرد از زمین بالا
میشوم از برای خویش آقا
مِنَّت هیچکس نخواهم بُرد
نانِ بازویِ خویش خواهم خورد
در ادارات نوکری نکنم
نوکری را به دیگری نکنم
نوکر گام و گوسفند شوم
من از این کار سربلند شوم
تا رود کارِ کِشت از پیشَم
بنده خویش و خواجۀ خویشم
بود با بختِ خود همیشه به جنگ
که چرا من بزرگتر نشدم
مثلِ این مردمِ دگر نشدم
گشتهام پیشِ خلق خوار و ذلیل
زان که نه ریش دارم و نه سبیل
در سر و پام نیست کفش و کلاه
که چرا قدِّ من بود کوتاه
لُخت و بیبرگ و بینوا شدهام
مثل یک بَچّه گدا شدهام
من بکلّی ز جامه عریانم
جوجه مرغِ دو روزه را عالم
ننهام متّصل کُتَک زندم
پدم بام و عَمّه چک زَنَدم
مردمانِ بزرگ را در تن
کُت و سرداری است و پیراهن
بهرِ خود جامههای نو بِبُرند
هرچه خواهند هر زمان بخورند
هرکجا میلشان کشد بروند
تابعِ میلِ هیچ کس نشوند
پس مَن آیا چه وقت خان کردم؟
صاحبِ قدرت و توان کردم؟
من هم ار خود بزرگ کردم و مَرد
کارهای بزرگ خواهم کرد
ابتدا درسِ دِهقَنَت خوانم
تا ره و رسمِ دِهقَنَت دانم
بعدِ چندی کلنگ و گاله و بیل
میکنم از برای خود تحصیل
گوسفندی و گاومیش و بزی
گندمی، ماشی، ارزنی، اُرُزی
پیش گیرم طریقِ دهقانی
در کمال صفا و آسانی
می کنم قِطعه زمینی شخم
از پس شُخم میفَشانم تخم
گندمم چون به بار آمد و جو
متموِّل شوم به گاهِ درو
بعد کمکم زمین زیاده کنم
از زمینِ خود استفاده کنم
صاحبِ خانه و عِلاقه شَوَم
با حِمار و بَعیر و ناقِه شوم
ناز و نعمت چو در زمین باشد
کارِ من در زمین همین باشد
کارِ من گیرد از زمین بالا
میشوم از برای خویش آقا
مِنَّت هیچکس نخواهم بُرد
نانِ بازویِ خویش خواهم خورد
در ادارات نوکری نکنم
نوکری را به دیگری نکنم
نوکر گام و گوسفند شوم
من از این کار سربلند شوم
تا رود کارِ کِشت از پیشَم
بنده خویش و خواجۀ خویشم
ترانه های کودکانه : بخش اول
اسب ابری
ترانه های کودکانه : بخش اول
دریا