عبارات مورد جستجو در ۱۱۸ گوهر پیدا شد:
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی قاسم بن الحسن علیهماالسلام
شمارهٔ ۵ - فی رثاء القاسم بن الحسن سلام الله علیهما
مژده کامد از میدان نامراد و ناشادم
نوجوان دامادم
مدتی نشد چندان کرد از غم آزادم
نوجوان دامادم
مادر جگرخون را روز غم بسر آمد
قاسم از سفر آمد
طالع همایون را رسم شکر بنهادم
نوجوان دامادم
بخت من دگرگونست نالۀ جوانان چیست
آه جان جانان چیست
از چه غرقۀ خونست قد شاخ شمشارم
نوجوان دامادم
حلقۀ جوانان را قاسمم نگین گشته
یا ز صدر زین گشته
نقد گوهر جان را عاقبت ز کف دادم
نوجوان دامادم
بانوان نوائی چند زانکه تازه داماد است
نا مراد و ناشاد است
روز سور این فرزند در غریبی افتادم
نوجوان دامادم
حجلۀ جوانم را بانوان بیارائید
یا بخون بیالائید
من دل و روانم را از پیش فرستادم
نوجوان دامادم
آرزوی دامادی ماند در دل زارم
بانوان گرفتارم
مادرانه فریادی حق رسد بفریادم
نوجوان دامادم
نو خطان گل افشانید بر سر مزار او
یادی از عذار او
شمع آه بنشانید یاد سرو آزادم
نوجوان دامادم
آن خط دلارا نو خطان بیاد آرید
چون بخاک بسپارید
این جوان زیبا را کاشکی نمی زادم
نوجوان دامادم
نو خط رشید من ناگهان ز دستم رفت
یک جهان ز دستم رفت
مایۀ امید من رفت و کند بنیادم
نوجوان دامادم
داغ لالۀ رویش کرده شمع سوزانم
تا ابد فروزانم
تاب طرۀ مویش داده آه بر بادم
نوجوان دامادم
گلشن عذار او بهر چیست افسرده
مادرش مگر مرده
من که در کنار او جوی اشک بگشادم
نوجوان دامادم
در اشک شورانگیز شد نثار ناکامم
قاسم دل آرامم
دود آه آتش بیز عود رود ناشادم
نوجوان دامادم
بعد از این چه خواهد رفت بر من پسر کشته
یا که بخت برگشته
تا ابد نخواهد رفت نامرادم از یادم
نوجوان دامادم
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۳۰ - در بیان وفات کردن راجه جسرت در فراق رام
چو پیش آمد بران رای خردمند
ز عشق زن بلای هجر فرزند
ز روبه بازی این گرگ اخضر
پدر شد یوسف خود را برادر
ندانست این که بی دیدار محبوب
رود جانش بسان چشم یعقوب
ز حیرت در دهانش ماند انگشت
چو مستی کو ز مستی خویش را کُشت
برای واپسین نظار هٔ رام
چو جان، آخر برآمد بر لب بام
به چشم خویش دید آن رفتنِ جان
چو نرگس، زار چشمش ماند حیران
گهی دیدن به رو اشکش روان شد
چو نور چشم، چشمش هم روان شد
چو شد نزدیک آن کز رفتن دور
ز چشم مست گردد باده مستور
دلش گشت از خمار هجر بیتاب
در آن بیتابی آمد آخرین خواب
نگه بر روی جانان بود دمساز
ک مرغ روحش از تن کرد پرواز
نشد پنهان هنوز از چشم خونبار
که روز زندگانی شد شب تار
چو هجر دوست نگذارد به تن جان
خوشا کو جان دهد در وصل جانان
دران جان دادنش حیرانی از چیست
که جانش رفت بی جان چون توان زیست
چو جسرت در فراق رام جان داد
ز غم در خان و مانش آتش افتاد
برت گریان به رسم خویش و آیین
مهیا ساخته تجهیز و تکفین
به دوش خویشتن برد آن جنازه
به طفلی دید برت این داغ تازه
به رسم هندوان در جای موعود
تلی آراسته از صندل و عود
ز عشقش آتشی کردند بس وام
چشاندند آن شراب صرف بی جام
ندانم عاشق از طالع چه اندوخت
به مرگ و زندگانی بایدش سوخت
شد آتش مجمر زر، جسم او عود
مشام عشق، خوشبو گشت از آن د ود
بران خاکستری از آتش دل
زدند آتش دو باره اهل محفل
خراب عشق گشت از شعله معمور
چو شمع از سوختن شد جمله تن نور
ازان آتش که عشق از دم برافروخت
اگر شمع و اگر پروانه بد سوخت
تنش هم سوخت زان آتش چو جانش
به آبِ گنگ بردند استخوانش
حبابی گشت تاج کجکلاهی
هما را استخوان خوردند ماهی
مگر شه گشت شمشیر ظفریاب
که کارش بود با آن آتش و آب
خراب آباد گیتی کم خراج است
درینجا نقد هستی بی رواج است
ازین ویرانۀ بی گنجِ پر مار
برو چون شیر مردان جان نگهدار
دو ساغر دارد این نیلی خُم دون
یکی پر زهر و آن دیگر پر از خون
ز بزم و دور آن پرهیز باید
که جام زهر و خون خوردن نشاید
کند تا ماتم رای یگانه
از آنجا برت باز آمد به خانه
زچشمش خون دل چون چشمه زد جوش
چو آب زندگانی شد سیه پوش
چو نور دیده اش بود آن گزیده
سیه پوشیده همچون نور دیده
سپه یکسر سیه پوشید و گریان
شب آید چون شود خورشید پنهان
پریچهران به ماتم چهره خستند
چو خورشید و شفق در خون نشستند
به ماتم داشت مهر گیتی افروز
خسوف ماه و سیاره چهل روز
اگرچه برت سوگش داشت بسیار
کمک گفتم که چندان نیست در کار
چه در سوگ کسان باید نشس تن
مرا بر خود بسی باید گرستن
ندانم تا اگر خوانم به شیون
ندارم هیچ کس ای وای بر من
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۷۳ - در مرگ فرزند خود گوید
ای جگر گوشه که پاک آمدی و پاک شدی
چشم من بودی و از چشم بدان خاک شدی
بود پرواز بلندت هوس ایمرغ بهشت
عالم خاک بهشتی و بر افلاک شدی
دلت از تلخی ز هر غم ایام گرفت
به شفا خانه غیب از پی تریاک شدی
ساحت کوی فنا معرکه شیران است
طفل بودی و درین معرکه بی باک شدی
میدویدی پی بازی چو غزالان ز نشاط
صید کردت اجل و بسته فتراک شدی
پای ننهاده برون یک قدم از خانه خویش
سوی آن خانه عجب چابک و چالاک شدی
نو بهار دل من بودی و نشکفته هنوز
برگ تاراج خزان چون ورق تاک شدی
دامن افشاندی ازین خاک غم آلوده دهر
آفرین باد ترا کز همه غم پاک شدی
لاف عرفان نزنم پیش توای جان پدر
که تو رهبر بسر گنج عرفناک شدی
من پس مانده طلبکار و تو ایجوهر پاک
پیشتر رهبر این پرده ز ادراک شدی
مردم از زخم فراقت که توای نخل جوان
همچو تیراز بر این پیر چگر چاک شدی
صبر کن اهلی اگر زخم غمی واقع شد
که نه تنها تو درین واقعه غمناک شدی
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
شادم که بر انکار من شیخ و برهمن گشته جمع
کز اختلاف کفر و دین خود خاطر من گشته جمع
مقتول خویشان خودم جویید خونریز مرا
زینان که بر نعش منند از بهر شیون گشته جمع
در گریه تا رفتم ز خود اندوهم از سر تازه شد
بر هیئت دل لخت دل بازم به دامن گشته جمع
رقصم به ذوق روی او چون بینم اندر کوی او
هم رفته نفت و بوریا هم سنگ و آهن گشته جمع
ای آن که بر خاک درش تنهای بی جان دیده ای
بر گوشه بامش نگر جانهای بی تن گشته جمع
نازم ادای پرفنش کز کشتگان در مخزنش
کنجی ز مغفر گشته پر گنجی ز جوشن گشته جمع
خطش به تاراج دلم کار تبسم می کند
بر برق چشمک می زنم مورم به خرمن گشته جمع
ای عاشق بیچاره را در کوه و صحرا داده سر
فوجی ز خویشانش نگر در کوی و برزن گشته جمع
هی هی چه خوش باشد بدی آتش به پیش و مرغ و می
از بذله سنجان چند کس در یک نشیمن گشته جمع
صبح ست و گوناگون اثر غالب چه خسبی بی خبر
نیکان به مسجد رفته در رندان به گلشن گشته جمع
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۴۳ - سه روز و سه شب همچنان در عذاب
سه روز و سه شب همچنان در عذاب
همی بود بی خورد و بی هوش و خواب
ز کارش چو آگاه شد شاه شام
دویدش بر ماه بت کش خرام
بگفتش: چه بود ای دلارام من؟
بگو هین که تیره شد ایام من!
بگفتش که ای خسرو دادگر
به گیتی چه باشد ازین زارتر
که آن ماه رخشان و آن در پاک
نهفته شد اندر دل تیره خاک
الا هم کنون ای گرامی رفیق
ببر مرمرا سوی گور صدیق
که تا خاک او را بگیرم ببر
ببوسم من آن خاک را سر بسر
چو بشنید شاه این دلش بد کباب
ز دیده ببارید بر روی آب
شه شام مرحاشیت را بخواند
سراسر سپه را همه برنشاند
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۷۲ - مرگ دختر کوش و زاری پدر
دو سال اندر این ماهچهره ببود
که او هر زمانیش رشکی نمود
ستمکش بدان سختی اندر بمرد
برفت و ستم با تن خود ببرد
چو آگاهی آمد ز مرگش به کوش
برون رفت با گریه و با خروش
سرِ ناسزا مرد از آن گردنش
برون کرد و برگشت پیرامنش
بدید آن نگارین به روی و به موی
به رخ بر نهاد از دو دیده دو جوی
نگارینش یاد آمد و خون گریست
که داند که بیدادگر چون گریست؟
بشست و بپیچیدش اندر کفن
پر از مشک کردش دو گوش و دهن
بدو جامه ی گونه گون برکشید
دگرباره او را بدان سان بدید
فزون بود خوبیش صد بار بیش
از آن خوبرویان که او داشت پیش
دگر باره مهرش بر او تیز گشت
دو دیده ز غم گوهر انگیز گشت
چنان گشت بیهوش چون مرد مست
همی بر سر خویش بر زد دو دست
دگر باره از خواب و خور دور شد
دلش خسته و جانش رنجور شد
دلش ناشکیبا شد از بهر او
به هرگه که یاد آمدش چهر او
چو از چاره بگسست دستش تمام
بفرمود کز مشک وز عود خام
یکی بت سرشتند مانند او
چه گویند بوده ست چون کند او
بر او کرد پیرایه و زیورش
بتی بود ماننده ی دخترش
نهادش شب و روز در پیشگاه
به دیدار او گشت خرسند شاه
چو بگذشت از این روزگاری دراز
بزرگان چین را بفرمود باز
که بر چهره ی هرکه دارند دوست
یکی چهره سازند از آن سان که اوست
بزرگان به اندازه ی دستگاه
بتان را ببردند نزدیک شاه
نهادند در پیش، هنگام بزم
گرفتند بر رویشان جام بزم
به چین اندر، این بت پرستی ز کوش
پدید آمد و شد زمین پر ز جوش
چنین کافری را بت ماهچهر
تو را همچنین آمد از بیش مهر
قاسم انوار : مراثی
شمارهٔ ۳
یارب، بحق آنکه تویی عالم اسرار
کز یار سفر کرده ما کیست خبر دار؟
کان ماه مسافر بکجا بود و کجا شد؟
کان راهبر راه یقین، سالک اطوار
گفتیم باصحاب طریقت که: شفا یافت
هرکس که خورد شربتی ازطبله عطار
در ماه صفر شاه جهان را خبر آمد
کان ماه سفر کرد ازین عالم غدار
شهزاده دین بود ولی شاه یقین بود
کردند بدین وجه عزیزان همه اقرار
ای ماه مبارک، سفرت دورتر افتاد
از فرقت دیدار تو جانها همه افگار
شوق تو ترا برد بدرگاه خداوند
عشق تو ترا برد بدان مجمع انوار
آن خواجه نمردست، که آن زنده جاوید
ناگه سفری کرد ازین دار بدان دار
قاسم تز فراق تو روان کرد دمادم
سیلاب سرشک مژه از چشم گهربار
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۸
بیدلان ملک وفا را نه به خاتم گیرند
رقم گریه نویسند و دو عالم گیرند
آه پنهان جگر سوختگان رسوایی است
پرده شعله به روی دل بیغم گیرند
تنم از داغ جنون آینه شعله نماست
عضو عضوم سبق سوختن از هم گیرند
راز داران خیال رخت از دیده پاک
سینه را چون گل آیینه به شبنم گیرند
چاره درد دل گریه پرستان وفا
با گلابی است که از اشک دمادم گیرند
با خیالت نکنم عیش ابد می ترسم
که نشان غمت از خاطر خرم گیرند
در حسابند ز من عاقل و دیوانه اسیر
بیش از آن درد تو دارم که مرا کم گیرند
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۳۴ - روانه شدن جناب امام حسین ع به سمت عراق
ای مدینه نوبت غم آمدت
تا قیامت سوگ ماتم بایدت
هان و هان ای خاک یثرب خونگری
خونگری ابر بهار افزون گری
هرچه سنگی در برت بر سینه زن
هرچه خاری جمله را بر دل شکن
بعد از این در کشت زاران نوبهار
زعفران میکار جای سبزه زار
خشک افکن در تو هرجا چشمه سار
یا بجای آب زانها خون برآر
ای مهاجر وقت هجرت آمدت
نصرت ای انصار اکنون بایدت
سر برآرید از نقاب خاک گور
افکنید اندر جهان افغان و شور
سر برهنه پا برهنه با خروش
جانها بر کف کفنهاتان به دوش
رو نهید اندر دیار کربلا
پا گذارید اندر آن دشت بلا
مانده اینجا بی کس و تنها حسین
این احد این بدر کبری این حنین
یا رسول الله برآور سر ز خاک
نی فرود آ از فراز صقع پاک
بین حسین اینک وداعت می کند
رو به اقلیم شهادت می کند
توشه بردارید از دیدارها
خوان دعا در گوش گوهر بارها
بین بهاران را خزان آید ز پی
گلستانی را رسید ایام دی
بلبلان رفتند از گلزارها
جای گلها سر کشیده خارها
رسته کوپا جای نسرین یاسمن
جای بلبل در نوا زاغ و زغن
ای حسن ای مجتبی ای مرتجی
می رود بنگر حسین آیا کجا
ای برادر از برادر بازپرس
هم ز انجامش هم از آغاز پرس
سر برآر ای زهره ی زهرا دمی
پر ز شور و فتنه بنگر عالمی
بنگر اشترها قطار اندر قطار
دختورانت بین به محملها سوار
بنگر آن شهزادگان بحر جوش
تیغها بر کف سپرهاشان به دوش
رخش عزتشان همه در زیر ران
در رکاب آن شه خوبان روان
جملگی رفتند سوی پیشوا
یک نگاهی سوی ایشان از قفا
جامه کحلی کن تو ای کعبه به بر
غرق اشک دیده کن حجر و حجر
بعد از این ای چاه زمزم خشک باش
هم تو ای میزاب رحمت خون بپاش
رخت بیرون کش ز بطحا ای حلیم
ای مقام اینجا مشو زین پس مقیم
بیصفا ماندی از این پس ای صفا
بی امام ای مشعر و خیف و منا
زادگان پاکت ای ام القری
می روند آخر نمی پرسی کجا
ای بود انصافت ای گردون دون
شام و ری آباد و بطحا سرنگون
این بود انصاف تو ای روزگار
شام و ری شاداب و یثرب سوگوار
این بود انصاف ای دهر دغا
شامیان در عیش و مکی در عزا
مجیرالدین بیلقانی : ترکیبات
شمارهٔ ۹
شه زاده رفت شور به عالم درافگنید
وین طاس سرنگون فلک خرد بشکنید
خاتون هفت کشور و زهر ای هشت خلد
جان داد و دم شمرد شما دم چه می زنید؟
آخر نه این عزیزه جگر گوشه شه است؟
بی او زمانه را به جگر خون در افگنید
او شد به زیر خاک و شما نیز بعد ازو
هم خاک در دو دیده گردون پراکنید
ای روزگار کینه کش و چرخ خیره کش
هر دو به خون مرد و زن آلوده دامنید
آن طفل را که روی جهان را ندید سیر
با خاک دوستی چه دهید ار نه دشمنید؟
ای اختران روشن این چه واقعه است؟
تاریک شد جهان ز شما گر چه روشنید
خاتون خلد و رابعه روزگار کو؟
او در گل و شما ز چه در سبز گلشنید؟
خیزید جمله تا به دم گرم آتشین
آتش زنیم در فلک ار همدم منید
دردا! که شد سلاله خاتون به زیر خاک
در حضرت خدای جهان برد جان پاک
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۶۴ - گویند این دو بیت را در مرض موت گفته و لبیک حق را اجابت فرموده است:
چو از سوگ من باز گردند قومی
نهاده به خاک اندر اخسیکتی را
بیامرز یارب مر آن را که گوید:
بیامرز یارب مر اخسیکتی را
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵ - تاریخ وفات میرزا حسینعلیخان فرزند نظام السلطنه
سخت باشد خزان سرو و سمن
خاصه در چشم بلبلان چمن
ای دریغا که شام تیره ما
بغم و غصه بود آبستن
نوجوان میرزا حسین خان آنک
داشت خوی بدیع و خلق حسن
تنش آراسته بفضل و کمال
مغزش انباشته بدانش و فن
پدر پیر را ز داغش خاست
از جگر دود و از سرا شیون
در فراقش نظام سلطنه گشت
جفت انده اسیر بیت حزن
عیش را برگسست رشته انس
صبر را بر درید پیراهن
آنکه چشم وطن برویش بود
همچو چشم منیژه بر بیژن
وطن از ماتمش فشاند خون
بر رخ از دیده چون عقیق یمن
زین سبب گشت سال تاریخش
باز بروی گریست چشم وطن
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۵۷
سپه را گاه زاری بر سپهسالار اعظم شد
که از سوگش دل شه خسته و پشت سپه خم شد
نه یک تن کم شد از ایران که مانا صد هزاران تن
که هر یک بر هزاران تن فزود اندر هنر گم شد
بنال ای چرخ بازاری و کن اشک از بصر جاری
که از مرگ برادر داغ بر دل صدر اعظم شد
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۲۸ - تاریخ وفات میرزا حسین خان مافی فرزند نظام السلطنه
آوخ از دور سپهر آه و افسوس و دریغ
کان مه روشن ماگشت بنهفته بمیغ
گوهری روشن و پاک شد نهان در دل خاک
در هنر فرد وحید در سخن سخت و بلیغ
تیغی از کلک زبان آخت بر خصم وطن
ای دریغا بنیام رفت آن آخته تیغ
چاره جز صبر نماند زانکه کس را نبود
با قضا دست ستیز از قدر پای گریغ
چون امیری زغمش آگهی یافت بدرد
بهر تاریخ نگاشت «آه و صد آه دریغ »
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۱۲ - ماده تاریخ (۱۱۷۶ه.ق)
دریغا ز ناسازگاری گردون
که ویران شد از وی سرای محمد
محمد که بگذشت عمرش سراسر
بحمد خدا و ثنای محمد
بفردوس ازین خاکدان شد روانه
که آنجا نهد سر بپای محمد
در اندیشه بودند همصحبتانش
بتاریخ سال فنای محمد
رقم کرد آذر الهی الهی
بهشت برین، باد جای محمد
امیرعلیشیر نوایی : دیوان اشعار فارسی
مرثیه حضرت مخدوم نورا [نورالدین عبدالرحمن جامی]
هر دم از انجمن دهر جفایی دگر است
هر یک از انجم او داغ بلایی دگر است
روز و شب را که کبود است و سیه جامه درو
شب عزایی دگر و روز عزایی دگر است
بلکه هر لحظه عزائیست که از دشت عدم
هر دم از خیل اجل گرد فنایی دگر است
هست ماتمکده ای دهر که از هر طرفش
دود آهی دگر و ناله و وایی دگر است
آه او هست به دل تیرگی افزاینده
وای او نیز به جان یأس فزایی دگر است
گل این باغ که صد پاره ز ماتم زدگیست
هر یکی سوخته خامه قبایی دگر است
آب او زهر و هوایش متعفن چه عجب
که درین مرحله هر روز وبایی دگر است
اهل دل میل سوی گلشن قدس ار دارند
هست ازانرو که درو آب و هوایی دگر است
نزد ارباب یقین دار فنا جایی نیست
وطن اصلی این طایفه جایی دگر است
زان سبب مست می جام ازل عارف جام
سرخوش از دار فنا سوی وطن کرد خرام
ای حریم حرم قرب الهی جایت
طرف جنت فردوس کجا پروایت
چون شدی از حرم ملک به سیر ملکوت
بود در انجمن خیل ملک غوغایت
طوطیان حرم قدس به حرم مشتاقت
بلبلان چمن انس به جان شیدایت
سیمیا کار قضا مهر دگر داد طلوع
چرخ را از اثر روشنی سیمایت
نه فلک چرخ زنان آمده بر اطرافت
بوده گویا به سر هر یک ازان سودایت
شور در عالم ارواح بیفتاد از آن
که بنوشند به جان نکته روح افزایت
روح اقطاب رسیدند باستقلالت
جان اوتاد فتادند به خاک پایت
دست بر دست ربودند ترا تا جایی
که در این غمکده هم خواستی آنرا رایت
تو شدی واصل مقصود حقیقی و بماند
تا قیامت به جهان شیون و واویلایت
در فراق تو غمین ماند دل غمزدگان
تیره زین گوشه ماتمکده ماتم زدگان
تو برفتی و دل خلق جهان زار بماند
تا قیامت به فراق تو گرفتار بماند
زاتشین آه دل سوختگان تا به ابد
دودها در خم این گنبد دوار بماند
اهل توحید که بی مرشد کامل گشتند
صدشان مشکل حل ناشده در کار بماند
سالکانرا که کمال از تو رسیدی به سلوک
عجزها در روش و نقص در اطوار بماند
امرا را که شدی مشعل مهر از تو منیر
تیره شد مشعل و تا حشر شب تار بماند
صد خلل راه بدین یافت که دین دارانرا
سبحه بشکست به کف رشته زنار بماند
سر حق رفت پس پرده کتمان که ز اشک
به گل اندوده و در مخزن اسرار بماند
نه که صد خار الم در دل احرار خلید
که دو صد بار ستم بر تن ابرار بماند
طالبان را روش راه فنا رفت ز دست
هر یکی در پس صد پرده پندار بماند
چه تزلزل که ز فوت تو در ایام افتاد
زان تزلزل چه خلل ها که در اسلام افتاد
زین عزا در همه عالم نه گدا ماند نه شاه
که کشیدند به سوگ تو دو صد ناله و آه
ابرسان گریه کنان نعره زنان سایه فکند
بر سر نعش تو خورشید کرم ظل الله
گر میسر شدیش نعش کشیدی بر دوش
چون من سوخته دل جانب مدفن همراه
شهریاران جهان چاک زده جامه به تن
پیش تابوت تو پویند با حوال تباه
سر بلندان زمان در پی نعشت شده پست
همه گریان و کشان بار تو با پشت دو تاه
شده هر پایه مهد تو بدوش یک قطب
لیک هر چار شده ندبه گرو وا اسفاه
عالمی را به سوی عالم دیگر بردن
نتوان جز به چنین بار کسان آگاه
جزعه اکبری افتاد که با این همه چشم
چرخ گردون نتوانست بدانسوی نگاه
گر چه شام تو شد از نور چو مهتاب سفید
هیچکس لیک ندیدست چنان روز سیاه
به نمازت که هزاران ز بشر پیوستند
صد هزاران ز ملایک به هوا صف بستند
همه بردند به افغان و دل چاک ترا
جای کردند چو گنجی به دل خاک ترا
خیل ارباب ارادت همه را خاک به دل
هر یکی خواست کشیدن به دل چاک ترا
سر پاکان جهان بودی ازان ای گل پاک
پاک آورد و دگر برد همان پاک ترا
غرقه بحر وصالی که بچشم همت
روضه چون گلخن و طوبیست چو خاشاک ترا
روح پاکت چو به بالای نهم چرخ شتافت
زینکه تن زیر زمین رفت کجا باک ترا؟
همه پاکان جهان را به تن پاک رسید
آنچه بر پیکر پاک آمد از افلاک ترا
چون تو گنجی که فلک داشت نهان کرد بخاک
نه پی حفظ که از غایت امساک ترا
عقل کل بودی از ادراک معانی زان رو
نتواند که تعقل کند ادراک ترا
قسم یاران ز تو گر زاری و غمناکی شد
لیک زاری نبود چون من غمناک ترا
زده صف خیل اکابر که برا ای مخدوم
مخلصان را مکن از دیدن رویت محروم
دوستان در همه فن نادره عالم کو؟
افضل و اعلم اولاد بنی آدم کو؟
در بیابان تمناش خلایق مردند
به دوای همه آن خضر مسیحا دم کو؟
دل اصحاب شد از تیغ فراقش صد زخم
آنکه بودی بهمه خلق خوشش مرهم کو؟
حجره خالی و پریشان شده اوراق و کتب
صاحب حجره کجا ناظم آن هم کو؟
در سرا نیست به جز خودکشی غمزدگان
آنکه تسکین دهد اینرا و خوردشان غم کو؟
خامه رو کرده سیه سینه خود را زده چاک
که خداوند من آن بر علما اعلم کو؟
در خراسان نتوان گفت که کس خرم نیست
کس که در روی زمین یافت شود خرم کو؟
نه که در خانقه زهد فتاد این ماتم
در خرابات فنا نیز به جز ماتم کو؟
گذراندن به فنا عهد کنم باقی عمر
کاندرین دیر کهن عهد بقا محکم کو؟
عشقبازان ز غم آتش به دل افروخته اند
جان گدازان هم ازین آتش دل سوخته اند
ای که در پیش گرفتی سفر دورو دراز
که بدین نوع سفر هر که بشد ناید باز
نه که از نوک قلم باز به بستی ره سحر
بلکه از بند زبان بردی از آفاق اعجاز
نفس قدسیت از کس نتوان یافت دگر
وحی را بعد نبی زانکه نشد کس ممتاز
شاه را ماند بجان زاتش هجران تو سوز
بنده را در دل صد پاره ز داغ تو گداز
نه شه و بنده که تا روز قیامت در دهر
هر که باشد بود از ماتم تو نوحه طراز
گر چه رو در تتق وصل نهفتی که شوی
تا ابد جلوه کنان در حرم عزت ناز
مدد از روح پر انوار خودت نیز رسان
که خرابند ز هجر تو بسی اهل نیاز
هر که صد قرن بماند به جهان هم به فسون
برباید ز جهانش فلک شعبده باز
ای رفیقان همه را عاقبت کار اینست
فکر انجام کسی به که کند از آغاز
شاه معنی را اگر صورتی افتاد چنین
باد تا حشر شه صورت و معنی آمین!
مجد همگر : ترکیبات
شمارهٔ ۷
گردیده بودی ماه را بر شاه خون بگریستی
بر تاج و تخت سرنگون چرخ نگون بگریستی
از حسرت جان و تنش وز درد و سوز و شیونش
گر زنده ماندی دشمنش از ما فزون بگریستی
گرداندی آن تاجور کآمد بدینسان از سفر
بر چار حد تخت زر از حد برون بگریستی
دیار دیدی خانه را وآتش زده کاشانه را
بر خاک سر دردانه را یارب که چون بگریستی
گرآگهستی سعد ازین بخروشدی چون رعد ازین
هر صبح و شامی بعد ازین در خاک خون بگریستی
گر خواندی بر که صبا این قصه که گشتی هبا
گردون زنگاری قبا شنگرف گون بگریستی
گر بوم و بر را جان بدی بر مرقدش مویان بدی
دیوار و در نالان بدی سقف و ستون بگریستی
چون ابرا گرنم دارمی از دیده طوفان بارمی
تا حق شاه حقگذار از دیدگان بگذارمی
یکدم بساز ای ساربان با رهروان ناتوان
درکش زمام ناقه را تا جع گردد کاروان
در شارعی منزل گزین کآنجاست از شاهی دفین
کز خاک پاک او زمین فخر آورد بر آسمان
تا ما گروهی مستمند آزرده چرخ بلند
از سینه های دردمند موئیم بر خود یکزمان
جوفی غریب تنگدل از گیتی ده رنگ دل
وز جور چرخ سنگدل یکسر بخوانیم الامان
بر یاد شاه کامیاب وز حسرت روز شباب
بر آستان آن جناب هر یک برافشانیم جان
آن شهریار شیردل وان شهسوار صف گسل
چون بینمش در تیره گل بر تخت دیده کامران
شد کار ملکت ناروا شد باغ و گلشن بی نوا
مرغان خروشان در هوا ایوان دو تا پشت از هوان
گر گریه باشد رای من دریا ندارد پای من
با آتش سودای من گر اشک باید وای من
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۳ - تاریخ فوت شیخ المشایخ شیخ عبدالنبی
شیخ ستوده خصلت عبدالنبی که بودش
یکسر صفات نیکو جمله خصال زیبا
دانشوری که بودش از آبگینه دل
روشن چراغ حکمت از نور حق تعالی
بنمود کوکب او رو در نشیب و عالم
شد تیره از غروبش چون از غروب بیضا
از فوتش اهل دل را گردید ساغر چشم
پرخون ز شیشه دل همچون قدح ز مینا
چون مرغ روحش از جسم پرواز کرد و بنمود
آن بر فراز طوبی این زیر خاک مأوا
کلکم نوشت مشتاق تاریخ سال فوتش
حیف از حیات نادان افسوس مرگ دانا
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۴۷ - تاریخ فوت سیداحمد
صد دریغ از میرسیداحمد عالیجناب
کامد او را شیشه هستی ز گدرون برزمین
چون برآمد زین گلستان و برنگ بوی گل
شد بفردوس از نسیم لطف رب‌العالمین
گفت مشتاق از پی تاریخ فوت او که گشت
سید عالیجنابی داخل خلد برین
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۲۴ - خواندن امام اشعار چند در بی وفایی دنیا
درآن شب جهانداور بی قرین
گهی دردعا بود وگه آفرین
گهی دشنه ی جای ستان تیز کرد
که فردا بدان دشنه جوید نبرد
گهی دل به مرگ جوانان نهاد
گهی چند بیتی زغم کرد یاد
که اف بر تو ای دهر ناسازگار
که دایم به نیکان بدت کینه کار
بسا تاجداران کشور فروز
بسا شهریاران پیروز روز
که گشتی تو از مرگشان شاد خوار
ایا بی وفا دهر ناسازگار
به کام عجوزی تو را چرخ گشت
بریدی سر پاک یحیی به طشت
سرمن هم اکنون بخواهی برید
که خوشنود گردد یزید پلید
چو خواهرش آن سوگواری بدید
یکی آه سرد ازجگر برکشید
بگفتا به افغان که ای تاجور
دهی امشب ازکشته گشتن خبر
مراکاش ازین پیش تر مرگ من
زخاک سیه کرده بودی کفن
زآل عبا جز تو بر همه رفته گان
تویی بخت بیدار آن خفته گان
تو هم خواهی ازما جدایی کنی
به دیگر جهان کد خدایی کنی
پس ازتو چه سازیم ما بیکسان
به این خردسالان و این نورسان
همی سوزدم دل که از چار سوی
ببسته است راه تو ای پاکخوی
تو را چاره ای نیست درکار خویش
به جز آنکه گیری ره مرگ پیش
بگفت این و افغان زدل برکشید
بزد دست برسر گریبان درید
بیفتاد ازپای و بیهوش شد
توگفتی که از پیکرش توش شد
به رخسار بانو شه کامیاب
ز مژگان برافشاند روشن گلاب
گل پژمریده ز بوی گلاب
شکفته شدوکرد نرگس پرآب
ز بی یاری خسرو نینوا
زهر بند او خاست چون نی نوا
چو دیدش چنان مویه گر شاه دین
بدو گفت: کای بانوی دل غمین
به پایان درآید چو این روزگار
نماند کسی زنده جز کردگار
یکی پند فرخ برادر پذیر
مرا هم چو جد وپدر رفته گیر
ز آنان نیم من فزون تر به فر
که کردند زین دار فانی سفر
چو رفتم من از این سرای سپنج
فزون شد تو را محنت و درد و رنج
گریبان مکن چاک و مخراش روی
پریشان مکن موی و آوخ مگوی
ز مژگان بریز اشک، لیکن بلند
مکن گریه ای خواهر مستمند
چو غم از دل پاک خواهر سترد
مراو را سوی خیمه ی خویش برد
خود آمد زنو سوی خرگه فراز
به پای اندر استاد بهر نماز