عبارات مورد جستجو در ۷۱۰ گوهر پیدا شد:
وحشی بافقی : مثنویات
در هجو کیدی
هله کیدی غلام ناقابل
فکر خود کن که کار شد مشکل
تا نمیری نمیشوی آزاد
این غل هجو تو مبارک باد
السلام ای سیاه ساز و نیاز
به اجازت که هجو کردم ساز
خامه کردم به فکر هجو تو تیز
ای سیاه گریز پا بگریز
هله کیدی غلام ناقابل
فکر خود کن که کار شد مشکل
قلمم باز در سیاهی شد
تو دگر چون سفید خواهی شد
هجوت ای دزد پربها کردم
دیگرت بر چراغ پا کردم
خویش را زنده می‌گذاری تو
رگ مردی مگر نداری تو
ای سکندر بسی بداندامی
خرک لولهٔ سیه کامی
فچه موش خسته‌ای، آقا
گربهٔ پا شکسته‌ای آقا
گه سگ چیست، جسم ناپاکت
پشم آن موی روی ناپاکت
ریش بز بسته‌ای، برو آقا
بد اگر گفته‌ام بگو آقا
چون گه گربه است پیکر تو
ای گه گربه خاک بر سر تو
گوز کون پلید شیطانی
جعل مبرز جهودانی
پخ سقل، بد عمل، جعل سیما
زشت گو، یاوه گو، کریه لقا
کون دهن، خایه سر،ذکر قامت
بی‌حیا، بد لقا، نجس خلقت
کیسه بر، دزد کاسه هر جابر
مهرهٔ خر فروش، بد گوهر
روبه حیله ساز پر تزویر
گربهٔ اسود کبوتر گیر
کیک گهناک دلق کناسان
کنهٔ کون گاو خر آسان
هیچ دندان نمانده در دهنت
که کسی بشکند گه سخنت
آنکه پرورده‌ای به نعمت او
می‌کنی صبح و شام غیبت او
وانکه آدم شدی ز اقبالش
چون سگ افتاده‌ای به دنبالش
از تو بد بیند آنکه باتو نکوست
اینهمه جرم آن رگ هندوست
زین ترا عیب چون توان کردن
هست کار کلاغ گه خوردن
انتقام فلک نمی‌دانی
حق نان و نمک نمی‌دانی
تف به روی تو بی‌حقیقت، تف
تف بر آن طبع و آن طبیعت تف
تف بر آن طبع بی‌تمیزانه
تف بر آن روی و ریش هیزانه
کشتنت راکه کام مرد و زن است
کار موقوف نیم گز رسن است
اینک از بافق می‌رسد اسباب
دو سه گز ریسمان ولی پر تاب
روزها گرد بافق گردیدم
تحفه لایقت همین دیدم
تحفهٔ من که یک دو گز رسن است
گر پسندی به جای خویشتن است
زود از این سر فراز خواهی شد
و ز سر خلق باز خواهی شد
تا نمیری نمی‌شوی آزاد
این غل هجو تومبارک باد
وحشی بافقی : ترکیبات
در هجو ملا فهمی
لازم شده کسر حرمت تو
ملا فهمی به رخصت تو
دی نوبت کیدی دگر بود
امروز شده‌ست نوبت تو
می‌باید گفت باز سد فحش
از نکبت که ز نکبت تو
خوش پرده درانه می‌زدم نیش
ای وای بر اهل عصمت تو
خود را بکشی اگر بگویم
از مردی و از حمیت تو
اینست که بهر خاطر میر
واجب شده حفظ صورت تو
ما نکبتییم ،گو چنین باش
خوش دولتی است حضرت تو
گوزت یار است ، دولتت کو
گوزم به تو و به دولت تو
شمشیر بداده‌ام به زهر آب
نازم جگرت گر آوری تاب
تو هیچ به ملحدان نمانی
چونست که شهره‌ای به الحاد
سد تهمت و سد هزار بهتان
مردم به تو می‌کنند اسناد
این طعنهٔ خلق ، بد بلاییست
ای کاش که مادرت نمی‌زاد
از عصمتیان تو چه گویم
دشنام به تو نمی‌توان داد
خواهند که بند بند گردی
از بنده بگیر تا به آزاد
تو یک تن و دشمن تو خلقی
یک کشتنی و هزار جلاد
از شیر سگت بزرگ کرده‌ست
مادر، که به مرگ تو نشیناد
ذات تو کجا و آدمیت
آدم نشوی به آدمیت
از قصهٔ شب ترا خبر نیست
چون گوش تو هیچ گوش کر نیست
تا چاشتگهی، به خواب مستی
گوشت به دهل زن سحر نیست
رسواتر از این نمی‌توان گفت
دشنامی از این صریح تر نیست
مسخی تو چنانکه خانه‌ات را
حاجت به حلیم و مغز خر نیست
این شاخ که از گل تو سر زد
جز طعنهٔ مردمش ثمر نیست
هر دشنامی که می‌توان گفت
رویش ز تو در کسی دگر نیست
هر فعل بدی که می‌توان گفت
از سلسلهٔ شما به در نیست
داند همه کس که این دروغ است
نتوان گفتن که ماست دوغ است
گفتم که حدیث مختصر کن
وین عربده با کسی دگر کن
در هم نشوی ز گفته ما
اینها عرضی‌ست معتبر کن
گفتم که تو شیشه باز داری
جهل است ز سنگ من حذر کن
حالا کس و کون یک قبیله
آمادهٔ میخ چار سر کن
خود کاشته‌ای کنون بیاور
از خانه جوال پر گزر کن
این فتنه شده است از تو بر پا
خود دسته‌اش این زمان به در کن
بر کردنی است این سخنها
بشنو که فتاده در دهنها
دشنام به غلتبان رسیده‌ست
خود را بکش این زمان رسیده‌ست
ناگفتنیی که بود در دل
از دل به سر زبان رسیده‌ست
سد لقمهٔ طعمهٔ گلوگیر
نزدیک لب و دهان رسیده‌ست
بر باد شود کنون به رویت
کاین تیر به تیردان رسیده‌ست
آن بند شکست بند ناموس
این بند به کسرشان رسیده‌ست
این پردهٔ تو درست ماند
مهتاب به این کتان رسیده‌ست
اینست که قیمه‌ات کشیدم
این کارد به استخوان رسیده‌ست
اینست که تیر شد گذاره
شستم به زه کمان رسیده‌ست
بگریز که باز می‌کنم شست
بگریز که تیرم از کمان جست
بگذار که از نسب بگویم
وز نسبت جد و اب بگویم
تا پشت چهارم تو یعنی
هیزم کش بو لهب بگویم
بگذار که نام پشت پشتت
با کنیت و با لقب بگویم
کوتاه کنم ز کونشان دست
هیچ از دم یک وجب بگویم
سد بوبک و بوبکی نیارم
سد کیدی وزن جلب بگویم
بگذار که من خموش باشم
سد فقره بلعجب بگویم
آن معنی کدخدا عرب کن
در قافیهٔ عرب بگویم
آمد شد آن گروه معلوم
در پهلوی لفظ شب بگویم
دریاب زبان رمز و ایما
دریاب کنایه و معما
ای منکر حضرت رسالت
سبحان اله زهی سفاهت
انکار کسی که شق کند ماه
از چیست ز غایت شقاوت
برگشته کسی ز دین احمد
این است نهایت ضلالت
معبود تو ملحدیست چون تو
او نیز سگی‌ست بی سعادت
هجو تو چو حاصل تبراست
فهرست جریده‌های طاعت
قتل تو چو معنی جهاد است
سرمایهٔ طاعت و عبادت
در شرع محمدی‌ست واجب
قتل تو به سد دلیل و عادت
از ما به زبان طعن و دشنام
و ز شاه به خنجر سیاست
ای کشتهٔ زخم خنجر ما
اینست جهاد اکبر ما
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۸۴ - در نکوهش و ملامت حسودان
مشتی خسیس ریزه که اهل سخن نیند
با من قران کنند وقرینان من نیند
چون ماه نخشبند مزور از آن چو من
انجم فروز گنبد هر انجمن نیند
از هول صور فکرت من در قیامتند
گر چه چو اهل صور فکنده کفن نیند
پروردگان مائدهٔ خاطر منند
گر خود به جمله جز پسر ذوالیزن نیند
بل نایبان یاوگیان ولایتند
زیرا که شه طغان جهان سخن نیند
گاوی کنند و چون صدف آبستنند لیک
از طبع گوهر آور و عنبر فکن نیند
چون طشت بی‌سرند و چو در جنبش آمدند
الا شناعتی و دریده دهن نیند
گاه فریب دمنهٔ افسون گرند لیک
روز هنر غضنفر لشکر شکن نیند
چون ارقم از درون همه زهرند و از برون
جز کآبش رنگ رنگ و شگال شکن نیند
اوباش آفرینش و حشو طبیعتند
کالا به دست حرص و حسد مرتهن نیند
اندر چه اثیر اسیرند تا ابد
زان جز شکسته پای و گسسته رسن نیند
گویند در خلافه ولیعهد آدمیم
مشنو خلافشان که جز ابلیس فن نیند
گویند عیسی دگریم از طریق نطق
برکن بروتشان که به جز گور کن نیند
خود را همای دولت خوانند و غافلند
کالا غراب ریمن و جغد دمن نیند
بر قله‌های کوه ریاضت کشیده‌اند
ارباب تهمتند ولی برهمن نیند
از روی مخرقه همه دعوی دین کنند
وز کوی زندقه به جز اهل فتن نیند
چون شمع صبح‌گاهی و چون مرغ بی‌گهی
الا سزاید کشتن و گردن زدن نیند
من میوه دار حکمتم از نفس ناطقه
و ایشان ز روح نامیه جز نارون نیند
جمعند بر تفرق عالم ولی ز ضعف
موران با پرند و سپاه پرن نیند
تازند رخش بدعت و سازند تیر کید
اما سفندیار مرا تهمتن نیند
فرعونیان بی‌فر و عونند لاجرم
اصحاب بینش ید بیضای من نیند
خود عذرشان نهم که جعل پیشه‌اند پاک
ز آن طالبان مشک و نسیم سمن نیند
آری به آب نایژه خو کرده‌اند از آنک
مستسقیان لجهٔ بحر عدن نیند
بل تا مرض کشند ز خوان‌های بد گوار
کارزانیان لذت سلوی و من نیند
بینا دلان ز گفتهٔ من در بشاشت‌اند
کوری آن گروه که جز در حزن نیند
جائی است ضیمران ضمیر مرا چمن
کارواح قدس جز طرف آن چمن نیند
نساج نسبتم که صناعات فکر من
الا ز تار و پود خرد جامه تن نیند
نجار گوهرم که نجیبان طبع من
جز زیر تیشهٔ پدر خویشتن نیند
وین جاهلان ملمع کارند و منتحل
ز آن گاه امتحان به جز از ممتحن نیند
از نوک خامه دفتر دلشان سیه کنم
کایشان زنخ زنند، همه خامه زن نیند
آنجا که من فقاع گشایم ز جیب فضل
الا ز درد دل چو یخ افسرده تن نیند
معصوم کی شوند ز طوفان لفظ من
کز نوح عصمت الا فرزند و زن نیند
در کون هم طویلهٔ خاقانیند لیک
از نقش و نطرتند ز نفس و فطن نیند
حقا به جان شاه که هم شاه آگه است
کایشان سزای حضرت شاه ز من نیند
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۵
استاد علی خمره به جوئی دارد
چون من جگری و دست و روئی دارد
من یک لبم و هزار خنده که پدر
هر دندانی در آرزوئی دارد
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۹
خاقانی را که آسمان بستاید
ای فاحشه زن تو فحش گوئی شاید
هجو تو کنون بسان مدح آراید
کز بادهٔ نیک سرکه هم نیک آید
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در صفت زرق و ریا و ارباب آن
سخنی کز سر معامله نیست
عقل را اندرو مجامله نیست
بی‌رعونت قدم نخواهی زد
بی‌ریا هیچ دم نخواهی زد
آن نماز دراز کردن تو
وز حرام احتراز کردن تو
روز بر سفره نان نخوردن سیر
پیش بیگانه شب نخفتن دیر
گاهی از چل تنان خبر گفتن
گاه از ابدال قصه برگفتن
چیست؟ این چیست؟ گر نه زرق و ریاست
راست روراست، گر ز بهر خداست
هیچ دانی که کیستند ابدال؟
گر ندانی چرا نمیری لال؟
مرد غیب از کجا تواند دید؟
آنکه عیب و هجا تواند دید
به ز ابدال بوده باشی تو
زانکه ابدال می‌تراشی تو
دیو تست آنکه دیده‌ای از دور
چه کنی دیو خویش را مشهور؟
تو که کاچی ز رشته نشناسی
دیو نیز از فرشته نشناسی
گر بگویی که: چیست در دستم؟
بر نپیچم سر از تو تا هستم
بر چنین آتشی چه دود کنی؟
بگریز از میان، که سود کنی
بر سر راه پادشاه و امیر
مینهی دام و دانه از تزویر
بنشینی خود و دو باز آری
علما را ز خود بیازاری
بر زمین طعنه: کین گرفتاریست
بر فلک بذله: کان نگونساریست
اختر و چرخ چیست؟ مجبوری
غنصر و طبع چیست؟ مزدوری
نه به دانش دل تو گردد نرم
نه سرت را ز خلق و خالق شرم
چیست این ترهات بیهوده؟
نقره‌ای بر سر مس اندوده
تاجر از سود و از زیان گوید
کاتب از خط و از بنان گوید
وزرا رای نیک و قربت شاه
امرا شوکت و سلاح و سپاه
پیر سالوس را بپرسیدم
گفت: من بارها خدا دیدم
آتشم درفتاد از آن نادان
گفتم: ای دل، تو نیک‌تر وادان
اینکه پیغمبرست باری دید
وانکه موسیست نور و ناری دید
شیخکی روز و شب چو خر به چرا
از دو مرسل زیادتست چرا؟
هر که حال به خویش در بندد
که ندارد، به خویشتن خندد
به تکبر مریز بر کس زهر
گر امام دهی شوی، یا شهر
تا به چند از مقام رابعه لاف؟
ای کم ارزن، زنخ مزن به گزاف
او زنی بود و گوی مردان برد
هر کسی آن عمل که کرد آن برد
تو درم بر سر درم بسته
ما به رخ راه بیش و کم بسته
تو ندانسته سال و مه به خروش
ما بدانسته روز و شب خاموش
اینکه داری تو ما گذاشته‌ایم
زآنچه داری تو شرم داشته‌ایم
ما به گم کردن نشان قدم
تو به نقاشی رواق و حرم
گر چه چون ما تو پیر میگردی
همچنان گرد میر میگردی
پیش والی ولی چکار کند؟
باشه چون پشه را شکار کند؟
اعتماد تو بر چماق امیر
بیش بینم که بر خدای کبیر
شیخ کو از امیر گیرد پشت
از خمیرش سبک بر آور مشت
تیغ درویش تیغ یزدانیست
تیغ سلطان به شحنه ارزانیست
نفس گولست، سر به راهش کن
کل فضولست، بی‌کلاهش کن
دره، کز دست بیگناه افتد
سر قیصر چنان به چاه افتد
تا عصای تو اژدها نشود
به دعای تو کس رها نشود
آنکه عون خدای رایت اوست
علم شاه در حمایت اوست
آه ازین ابلهان دیوپرست!
همه از جام دیو ساری مست
گر چه داری تو راز خویش نهفت
من درین شهرم و بخواهم گفت
اینکه خود را خموش میدارم
گوشهٔ‌عرصه گوش میدارم
گر کسی دیگر این غلط بگذاشت
من بگویم، نگه ندانم داشت
تا تو ریش و سری چو ما باشی
جان و دل گرد، تا خدا باشی
گرگ در دشت و شیر در بیشه
همه هم حرفتند و هم پیشه
نه تو دینار داری و من دانگ
به رخ من چرا برآری بانگ؟
دو الف یک جهت به بی‌نقطی
این سقط چو نشد؟ آن سری سقطی؟
تو به ریش و به جبه معتبری
اگر آن ریش و اهلی چه بری؟
گفت بگذار، گردمی باید
در غم عشق مردمی باید
زان چنین در بلا و در بندی
که به تقدیر حق نه خرسندی
بنده‌ای، خیز و رخ به طاعت کن
زآنچه او میدهد قناعت کن
چیست این زرق و شید و حیله و مکر؟
تا دو نان برکنی ز خالد و بکر
زان بر میر و خواجه جای کنی
که توکل نه بر خدای کنی
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶
نگارا، گر چه از ما برشکستی
ز جانت بنده‌ام، هر جا که هستی
ربودی دل ز من، چون رخ نمودی
شکستی پشت من، چون برشکستی
چرا پیوستی، ای جان، با دل من؟
چو آخر دست، از من می‌گسستی
ز نوش لب چو مرهم می‌ندادی
ز نیش لب چرا جانم بخستی؟
ز بهر کشتنم صد حیله کردی
چو خونم ریختی فارغ نشستی
اگر چه یافتی از کشتنم رنج
ز محنت‌های من، باری، برستی
مرا کشتی، به طنز آنگاه گویی:
عراقی، از کف من نیک جستی!
هاتف اصفهانی : مقطعات
قطعه شمارهٔ ۴
مجوش ای فرومایه گر من تو را
به شوخی گل هجو بر سر زدم
تو را تا ز گمنامی آرم برون
به نام تو این سکه بر زر زدم
نه از کین به روی تو تیغ آختم
نه از دشمنی بر تو خنجر زدم
به طبع آزمایی هجا گفتمت
پی امتحان تیغ بر خر زدم
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۹۲
گفتی که شب آیم ارچه بیگاه شود
شاید که زبان خلق کوتاه شود
بر خفته کجا نهان توانی کردن
کز بوی خوش تو مرده آگاه شود
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۳
بت پرستی را شعار خود کنم تا یار من
از خدای خود نترسد چون کند آزار من
سر ز تقوی پا ز مسجد دست از طاعت کشم
تا شود آن نامسلمان راضی از اطوار من
کوشم اندر معصیت چندان که گردم کشتنی
تا بود در کشتن من بی‌گنه دلدار من
دوستان را حضم خود سازم که بعد از کشتنم
خون من قطعا نخواهند از بت خونخوار من
دشمنان را دوست دارم تا پس از قتلم نهد
این گنه بر گردن ایشان مه پرکار من
گوسیه شورویم از ترک عبادت تا مرا
بندهٔ یک رنگ خود داند پری رخسار من
محتشم خواهد به خاک تیره یکسان خویش را
تا مرا دیگر به کام خویش بیند یار من
شیخ بهایی : نان و حلوا
بخش ۱۲ - فی الریا و التلبیس بالذین هم أعظم جنود ابلیس
نان و حلوا چیست ای شوریده سر؟
متقی خود را نمودن بهر زر
دعوی زهد از برای عز و جاه
لاف تقوی، از پی تعظیم شاه
تو نپنداری کزین لاف و دروغ
هرگز افتد نان تلبیست به دوغ؟
خرده بینانند در عالم بسی
واقفند از کار و بار هر کسی
زیرکانند از یسار و از یمین
از پی رد و قبول، اندر کمین
با همه خودبینی و کبر و منی
لاف تقوی و عدالت می‌زنی
سر به سر، کار تو در لیل و نهار
سعی در تحصیل جاه و اعتبار
دین فروشی، از پی مال حرام
مکر و حیله، بهر تسخیر عوام
خوردن مال شهان، با زرق و شید
گاه خبث عمرو، گاهی خبث زید
وین عدالت با وجود این صفات
هست دائم، برقرار و برثبات!
بر سرش، داخل نگردد «لا» و «لیس»
این عدالت هست کوه بوقبیس
می‌نیابد اختلال از هیچ چیز
چون وضوی محکم «بی‌بی تمیز»
شیخ بهایی : نان و حلوا
بخش ۱۳ - علی سبیل التمثیل
بود در شهر هری، بیوه زنی
کهنه رندی، حیله‌سازی، پرفنی
نام او، بی‌بی تمیز خالدار
در نمازش، بود رغبت بیشمار
با وضوی صبح، خفتن می‌گزارد
نامرادان را بسی دادی مراد
کم نشد هرگز دواتش از قلم
بر مراد هرکسی، می‌زد رقم
در مهم سازی اوباش و رنود
دائما، طاحونه‌اش در چرخ بود
از ته هر کس که برجستی به ناز
می‌شدی فی‌الحال، مشغول نماز
هرکه آمد، گفت: بر من کن دعا
او به جای دست، برمی‌داشت پا
بابها مفتوحة للداخلین
رجلها، مرفوعة للفاعلین
گفت با او رندکی، کای نیک زن
حیرتی دارم، درین کار تو من
زین جنابتهای پی‌درپی که هست
هیچ ناید در وضوی تو شکست
نیت و آداب این محکم وضو
یک ره از روی کرم، با من بگو
این وضو از سنگ و رو محکمتر است
این وضو نبود، سد اسکندر است
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳
نسیم خاک مصلی و آب رکن آباد
غریب را وطن خویش می برد از یاد
زهی خجسته مقامی و جانفزا ملکی
که باد خطهٔ عالیش تا ابد آباد
به هر طرف که روی نغمه می کند بلبل
به هر چمن که رسی جلوه می کند شمشاد
به هر که درنگری شاهدیست چون شیرین
به هر که برگذری عاشقیست چون فرهاد
در این دیار دلم شهر بند دلداریست
که جان به طلعت او خرمست و خاطر شاد
سرم هوای وطن می پزد ولیک دلم
ز بند زلف سیاهش نمی شود آزاد
ز جور سنبل کافر مزاج او افغان
ز دست نرگس جادو فریب او فریاد
غنیمتست غنیمت شمار فرصت عیش
که تن ضعیف نهاد است و عمر بی‌بنیاد
بگیر دامن یاری و هرچه خواهی کن
بنوش بادهٔ صافی و هرچه بادا باد
به سوی باده و نی میل کن که می گویند
« جهان بر آب نهاده است و آدمی بر باد»
خوشست ناز و نعیم جهان ولی چو عبید
« غلام همت آنم که دل بر او ننهاد »
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱
شرم دار ایدل از این دهر رهائی تا چند
بیخودی تا به کی و بیهده رائی تا چند
نیست کار تو به سامان و کیائی به نوا
غره گشتن به چنین کار و کیائی تا چند
با چنین مال و بقائی و متاعی که تراست
لاف قارونی و دعوی خدائی تا چند
تن مقیم حرم و دل به خرابات مغان
کرده زنهار نهان زیر عبائی تا چند
دنیی و آخرتت هر دو هوس میدارد
یک جهت باش چو مردان دو هوائی تا چند
ضامن نفس گر اینست بدین راضی شو
غم درویشی و بی‌برگ و نوائی تا چند
از در رحمت حق جوی گشایش چو عبید
بر در بستهٔ مخلوق گدائی تا چند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۵۷۹
به گستاخی حدیث بوسه گفتم
به خنده گفت کای خسرو دهان کو؟
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۴۵
یک سو کشمش چادر، یک سو نهمش موزه
این مرده اگر خیزد، ورنه من و چلغوزه
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۴۶
ناگاه برآرند ز کنج تو خروشی
گردند همه جمله و بر ریش تو شاشه
رودکی : ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه
بخش ۱۹
اندر آمد مرد با زن چرب چرب
گنده پیر از خانه بیرون شد بترب
رودکی : ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه
بخش ۳۷
کرد روبه یوزواری یک ز غند
خویشتن را زان میان بیرون فگند
رودکی : ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه
بخش ۹۲
هست از مغز سرت، ای منگله
همچو رش مانده تهی از کشکله