عبارات مورد جستجو در ۱۸۰ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۹
آن روز که مهر کار گردون زده‌اند
مهر رز عاشقی دگرگون زده‌اند
واقف نشوی به عقل تا چون زده‌اند
کاین زر ز سرای عقل بیرون زده‌اند
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۴۵
کی بسته کند عقل سراپردهٔ عشق
کی باز آرد خرد ز ره بردهٔ عشق
بسیار ز زنده به بود مردهٔ عشق
ای خواجه چه واقفی تو از خردهٔ عشق
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۰
در این مقام اگر می مقام باید کرد
بکار خویش نکوتر قیام باید کرد
به هرچه خوشترت آید زنامها، تن را
به فعل خویش بدان نام نام باید کرد
که نام نیکو مرغ است و فعل نیکش دام
زفعل خویش بر این مرغ دام باید کرد
زخوی نیک و خرد در ره مروت و فضل
مر اسپ تن را زین و لگام باید کرد
بدین لگام و بدین زینت نفس بدخو را
در این مقام همی نرم و رام باید کرد
اگر دلت بشکسته است سنگ معصیتش
دل شکسته به طاعت لجام باید کرد
اگر سلامت خواهی ز جهل بر در عقل
سلام باید کرد و مقام باید کرد
اگر خرد نبود، از دو بد نداند کس
به ذات خویش که او را کدام باید کرد
وگر کریم شود آرزوت نام و لقب
کریم‌وار فعال کرام باید کرد
جفا و جور و حسد را به طبع در دل خویش
نفور و زشت و بد و سرد و خام باید کرد
چو بر تو دهر به آفات خود زحام کند
تو را ز صبر به دل بر زحام باید کرد
وگر به غدر جهان بر تو قصد چاشت کند
تو را به صبر برو قصد شام باید کرد
به فعل نیک و به گفتار خوب پشت عدو
چو عاقلان جهان زیر بام باید کرد
سفیه را به سفاهت جواب باز مده
ز بی‌وفا به وفا انتقام باید کرد
و گر زمانه به گرگی دهد عنانش را
برو ز بهر سلامت سلام باید کرد
و گر چه خاص بوی، خویشتن ز بهر صلاح
میان عام چو ایشانت عام باید کرد
به قصد و عمد چو چیزی حلال دارد دهر
به سوی خویش مر آن را حرام باید کرد
جهان به مردم دانا تمام خواهد شد
پس این مرا و تو را می تمام باید کرد
به باغ دین حق اندر ز بهر بار خرد
زبانت را به بیان چون غمام باید کرد
رخ از نبید مسائل به زیر گلبن علم
به قال و قیل تو را لعل فام باید کرد
به حرب اهل ضلالت ز بهر کشتن جهل
سخنت را چو برنده حسام باید کرد
کمانت خاطر و حجت سپرت باید ساخت
ز نکته‌های نوادر سهام باید کرد
چو ناصبی معربد دلام خواهد ساخت
تو را جزای دلامش دلام باید کرد
مسافرند همه خلق و نیستند آگاه
که می نوای شراب و طعام باید کرد
ز بهر کردن بیدار جمع مستان را
یکی منادی برطرف بام باید کرد
که «چند خسپید ای بیهشان چو وقت آمد
که تیغ جهل همی در نیام باید کرد»
بکام و ناکام از بهر زاد راه دراز
زمین به زیر کیت زیر گام باید کرد
به زیر آتش اندیشه زاد باید پخت
زعلم حق زبان را زمام باید کرد
چو بی‌نظامی دین را نظام خواهی داد
نظام دینی دون بی‌نظام باید کرد
زبانت اسپ کنی چونت راه باید رفت
بگاه تشنه کف دست جام باید کرد
چرا چو سوی تو نامه پیام بفرستد
تو را به هر کس نامه پیام باید کرد؟
اگر کسی را اسپ است یا غلام تو را
روانت بندهٔ اسپ و غلام باید کرد؟
گر آب روی همی بایدت، قناعت را
چو من به نیک و بد اندر امام باید کرد
وگرنه همچو فلان و فلان به بی‌شرمی
به پیش خلق رخان چون رخام باید کرد
محال باشد اگر مر کریم را به طمع
ثنای بی‌خردان و لام باید کرد
جهان پر از خس و پرخار و پر ورام شده‌است
تو را کلام همی بی‌ورام باید کرد
وگر نصیحت را روی نیست، خاموشی
ز نیک و بدت به برهان لثام باید کرد
به زاد این سفرت سخت کوش باید بود
که این همی سوی دارالسلام باید کرد
بجوی امام همامی از اهل‌بیت رسول
که خویشتنت چنو می همام باید کرد
تو را اگر نبود ناصحی امام امروز
بسی که فردا «ای وای مام» باید کرد
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۴
خردمند را می چه گوید خرد؟
چه گویدش؟ گوید «حذر کن ز بد»
بدان وقت گوید همیش این سخن
که‌ش از بد کنش جان و دل می‌رمد
خرد بد نفرمایدت کرد ازانک
سرانجام بر بد کنش بد رسد
بر این قولت ای خواجه این بس گوا
که جو کار جز جو همی ندرود
نبینی که گر خار کارد کسی
نخست آن نهالش مرو را خلد؟
اگر بد کنی چون دد و دام تو
جدا نیستی پس تو از دام و دد
بدی دام آهرمن ناکس است
به دامش درون چون شوی باخرد؟
بدی مار گرزه است ازو دور باش
که بد بتر از مار گرزه گزد
اگر هیربد بد بود بد مکن
که گر بد کنی خود توی هیربد
چو لعنت کند بر بدان بد کنش
همی لعنت او برتن خود کند
چو هر دو تهی می‌برآیند از آب
چه عیب آورد مر سبد را سبد؟
هنر پیشه آن است کز فعل نیک
سر خویش را تاج خود بر نهد
چو نیکی کند با تو بر خویشتن
همی خواند از تو ثناهای خود
کرا پیشه نیکی نشاندن بود
همیشه روانش ستایش چند
به دو جهان بی آزار ماند هر آنک
ز نیکی به تن بر ستایش تند
ز نیکی به نیکی رسد مرد ازان
که هر کس که او گل کند گل خورد
خرد جز که نیکی نزاید هگرز
نه نیکی به جز شیر مدحت مکد
خرد ز آتش طبع آتش تر است
که مر مردم خام را او پزد
برون آرد از دل بدی را خرد
چو از شیر مر تیرگی را نمد
کرا دیو دنیا گرفته است اسیر
مرو را کسی جز خرد کی خرد؟
خرد پر جان است اگر بشکنیش
بدو جانت از این ژرف چون بر پرد؟
بدین پر پر تا نگیردت جهل
وگر نی بکوبدت زیر لگد
خرد عاجزاست از تو زیرا که جهل
از این سو وز آن سو تو را می‌کشد
مکش خویشتن را بکش دست ازو
که او زین عمل بیش کشته است صد
خر بدگیاهی که نگواردش
همی با خری روز کمتر چرد
تو را آرزوها چنین چون همی
چو کوران به جر و به جوی افگند
بدین کوری اندر نترسی که جانت
به ناگاه ازین بند بیرون جهد؟
چو ماهی به شست اندرون جان تو
چنان می ز بهر رهایش تپد
از این بند و زندان به ناچار و چار
همان کش در آورد بیرون برد
به خوشه اندر از بهر بیرون شدن
چنان جمله شد ماش و ملک و نخود
تو را تنت خوشه است و پیری خزان
خزان تو بر خوشهٔ تنت زد
دگرگون شدی و دگرگون شود
چو بر خوشه باد خزان بر وزد
نگارنده آن نقش‌های بدیع
از این نقش نامه همی بسترد
گلی کان همی تازه شد روز روز
کنون هر زمانی فرو پژمرد
همان سرو کز بس گشی می‌نوید
کنون باز چون نی ز سستی نود
نوان از نود شد کزو بر گذشت
ز درد گذشته نود می‌نود
منو برگذشته نود بیش ازین
که اکنونت زیر قدم بسپرد
به فردا مکن طمع و، دی شدی، بگیر
مر امروز را کو همی بگذرد
پشیمانی از دی نداردت سود
چو حشمت مر امروز می بنگرد
درخت پشیمانی از دینه روز
در امروز باید که مان بردهد
گر امروز چون دی تغافل کنی
به فردات امروز تو دی شود
بر طاعت از شاخ عمرت بچن
که اکنونش گردون زبن بر کند
به بازی مده عمر باقی به باد
که مانده شود هر که خیره دود
نباید که چون لهو فردا ز تو
نشانی بماند چو از یار بد
چمیدن به نیکیت باید، که مرد
ز نیکی چرد چون به نیکی چمد
نصیحت ز حجت شنو کو همی
تو را زان چشاند که خود می‌چشد
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۲
هوشیاران ز خواب بیدارند
گر چه مستان خفته بسیارند
با خران گر به آب‌خور نشوند
با دل پر خرد سزاوارند
هستشان آگهی که نه ز گزاف
زیر این خیمه در گرفتارند
یار مستان بی‌هش‌اند از بیم
گرچه باعقل و فضل وهش یارند
کی پسندند هرگز این مستان
کار این عاقلان که هشیارند؟
مردمان، ای برادر، از عامه
نه به فعلند بل به دیدارند
دشمن عاقلان بی‌گنه‌اند
زانکه خود جاهل و گنه‌کارند
همه دیدار و هیچ فایده نه
راست چون سایهٔ سپیدارند
منبر عالمان گرفته‌ستند
این گروهی که از در دارند
روز بازار ساخته است ابلیس
وین سفیهانش روی بازارند
کی شود هیچ دردمند درست
زین طبیبان که زار و بیمارند؟
بر دروغ و زنا و می خوردن
روز و شب همچو زاغ ناهارند
ور ودیعت نهند مال یتیم
نزد ایشان، غنیمت انگارند
گر درست است قول معتزله
این فقهیان بجمله کفارند
فخر دانا به دین بود وینها
عیب دین‌اند و علم را عارند
در کشاورز دین پیغمبر
این فرومایگان خس و خارند
مر مرا در میان خویش همی
از بسی عیب خویش نگذارند
گر همی این به عقل و هوش کنند
هوشیارند و جلد و عیارند
زانکه خفته به دل خجل باشد
از گروهی که مانده بیدارند
مر مرا همچو خویشتن نشگفت
گر نگونسار و غمر پندارند
که نگونسار مرد پندارد
که همه راستان نگونسارند
ای پسر، هیچ دل‌شکسته مباش
کاندر این خانه نیز احرارند
دل بدیشان ده و چنان انگار
کاین همه نقش‌های دیوارند
مرغزاری است این جهان که درو
عامه ددگان مردم آزارند
بد دل و دزد و جمله بی‌حمیت
روبه و شیر و گرگ و کفتارند
بی‌بر و میوه‌دار هست درخت
خاصه پربار و عامه بی‌بارند
بر فرودی بسی است در مردم
گر چه از راه نام هموارند
مردم بی‌تمیز با هشیار
به مثل چون پشیز و دینارند
بنگر این خلق را گروه گروه
کز چه سانند و بر چه کردارند
همچو ماهی یکی گروه از حرص
یکدگر را همی بیوبارند
چون سپیدار سر ز بی‌هنری
از ره مردمی فرو نارند
موش و مارند لاجرم در خلق
بلکه بتر ز موش وز مارند
یک گروه از کریم طبعی خویش
مردمی را به جان خریدارند
ور چه از مردمان به آزارند
مردمان را به خیره نازارند
لاجرم نسپرند راه خطا
لاجرم دل به دیو نسپارند
لاجرم همچو مردم از حیوان
از همه خلق جمله مختارند
هوشمندان به باغ دین اندر،
ای برادر، گزیده اشجارند
اینت پر بوی و بر درختانی
که هنر برگ و علم بر دارند
به دل از مکر و ز حسد دورند
حاصل دهر و چرخ دوارند
گنج علم‌اند و فضل اگرچه ز بیم
در فراز و دهان به مسمارند
اهل سر خدای مردانند
این ستوران نه اهل اسرارند
گر به خروار بشنوند سخن
به گه کارکرد خروارند
در طمع روز و شب میان بسته
بر در شاه و میر بندارند
تا میان بسته‌اند پیش امیر
در تگ و پوی کار و کاچارند
گر میان پیش میر بگشایند
حق ایشان به کاج بگزارند
با جهودان چنین کنند به بلخ
وین خسان جمله اهل زنارند
وانکه زنار بر نمی‌بندند
همچو من روز و شب به تیمارند
حرمت امروز مر جهودان راست
اهل اسلام و دین حق خوارند
خاصه‌تر این گروه کز دل پاک
شیعت مرتضای کرارند
من به یمگان به بیم و خوار و به جرم،
ایمن‌اند آنکه دزد و می‌خوارند
من نگیرم ز حق بیزاری
اگر ایشان ز حق بیزارند
یمگیان لشکر فریشته‌اند
گر چه دیوان پلید و غدارند
دیو با لشکر فریشتگان
ایستادن به حرب کی یارند؟
زینهارم نهاد امام زمان
نزد ایشان که اهل زنهارند
اهل غار پیمبرند همه
هر که با حجت اندر این غارند
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۶
ای گشته جهان و خوانده دفتر
بندیش ز کار خویش بهتر
این چرخ بلند را همی بین
پر خاک و هوا و آب و آذر
یک گوهر تر و نام او بحر
یک گوهر خشک و نام او بر
وین ابر به جهد خشک‌ها را
زان جوهر تر همی کند تر
بیچاره نبات را نیبنی
همواره جوان از این دو گوهر؟
وین جانوران روان گرفته
بیچاره نبات را مسخر؟
برطبع و نبات و جانور پاک
ای پیر تو را که کرد مهتر؟
زین پیش چه نیکی آمد از تو
وز گاو گنه چه بود و از خر؟
تو بی‌هنری چرا عزیزی؟
او بی‌گنهی چراست مضطر؟
دانی که چنین نه عدل باشد
پس چون مقری به عدل داور؟
وان کس که چنین عزیز کردت
از بهر تو کرد گوهر و زر
زیرا که نکرد هیچ حیوان
از گوهر و زر تاج و افسر
بر گور و گوزن اگر امیر است
از قوت خویش و دل غضنفر
چون نیست خرد میان ایشان
درویش نه این، نه آن توانگر
این میر و عزیز نیست برگاه
وان خوار و ذلیل نیست بر در
شادی و توانگری خرد راست
هر دو عرضند و عقل جوهر
شاخی است خرد سخن برو برگ
تخمی است خرد سخن ازو بر
زیر سخن است عقل پنهان
عقل است عروس و قول چادر
دانای سخن نکو کند باز
از روی عروس عقل معجر
تو روی عروس خویش بنمای
ای گشته جهان و خوانده دفتر
فتنه چه شدی چنین بر این خاک؟
یک ره برکن سوی فلک سر
از گوهر و از نبات و حیوان
برخاک ببین سه‌خط مسطر
هفت است قلم مر این سه خط را
در خط و قلم به عقل بنگر
بندیش نکو که این سه خط را
پیوسته که کرد یک به دیگر
گشتنت ستوروار تا کی
با رود و می و سرود و ساغر؟
خرسند شدی به خور ز گیتی
زیرا تو خری جهان چرا خور
بررس ز چرا و چون، چرائی
شادان به چرا چو گاو لاغر؟
بندیش که کردگار گیتی
از بهر چه آوریدت ایدر
بنگر به چه محکمی ببسته‌است
مرجان تو را بدین تن اندر
او راست به‌پای بی‌ستونی
این گنبد گردگرد اخضر
چون کار به بند کرد، بی‌شک
پر بند بود سخنش یکسر
چون چنبر بی‌سر است فرقان
خیره چه دوی به گرد چنبر؟
با بند مچخ که سخت گردد
چون باز بتابی از رسن سر
گاورسه چو کرد می ندانی
بایدت سپرد زر به زرگر
پیدا چو تن تو است تنزیل
تاویل درو چو جان مستر
گویند که پیش، ازین گهر کوفت
در ظلمت، زیر پی سکندر
امروز به زیر پای دین است
اندر ظلمات غفلت و شر
هزمان بزند بعاد ما را
از مغرب حق باد صرصر
سوراخ شده است سد یاجوج
یک چند حذر کن ای برادر
بر منبر حق شده است دجال
خامش بنشین تو زیر منبر
اشتر چو هلاک گشت خواهد
آید به سر چه و لب جر
آنک او به مراد عام نادان
بر رفت به منبر پیمبر
گفتا که منم امام و، میراث
بستد ز نبیرگان و دختر
روی وی اگر سپید باشد
روی که بود سیه به محشر؟
صعبی تو و منکری گر این کار
نزدیک تو صعب نیست و منکر
ور می بروی تو با امامی
کاین فعل شده است ازو مشهر
من با تو نیم که شرم دارم
از فاطمه و شبیر و شبر
جای حذر است از تو ما را
گر تو نکنی حذر ز حیدر
ای گمره و خیره چون گرفتی
گمراه‌ترین دلیل و رهبر؟
من با تو سخن نگویم ایراک
کری تو و رهبر از تو کرتر
من میوهٔ دین همی چرم شو
چون گاو توخار وخس همی چر
شو پنبهٔ جهل بر کن از گوش
بشنو سخنی به طعم شکر
رخشنده‌تر از سهیل و خورشید
بوینده‌تر از عبیر و عنبر
آن است به نزد مرد عاقل
مغز سخن خدای اکبر
او را بردم به سنگ تا زود
پیشت بدمد ز سنگ عبهر
آنگاه نجوئی آب چاهی
هر گه که چشیدی آب کوثر
پرخاش مکن سخن بیاموز
از من چه رمی چو خر ز نشتر؟
پر خرد است علم تاویل
پرید هگرز مرغ بی‌پر؟
از مذهب خصم خویش بررس
تا حق بدانی از مزور
حجت نبود تو را که گوئی
من مؤمنم و جهود کافر
گوئی که صنوبرم، ولیکن
زی خصم، تو خاری او صنوبر
هش دار و مدار خوار کس را
مرغان همه را حبیره مشمر
غره چه شدی به خنجر خویش
مر خصم تو را ده است خنجر
از بیم شدن ز دست او روم
مانده‌است چنان به روم قیصر
با خصم مگوی آنچه زی تو
معلوم نباشد و مقرر
منداز بخیره نازموده
زی باز چو کودکان کبوتر
پرهیز کن اختیار و حکمت
تا نیک بود به حشرت اختر
اندر سفری بساز توشه
یاران تو رفته‌اند بی‌مر
بی‌زاد مشو برون و مفلس
زین خیمهٔ بی‌در مدور
بهتر سخنان و پند حجت
صد بار تو را ز شیر مادر
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۷
در دلم تا به سحرگاه شب دوشین
هیچ نارامید این خاطر روشن بین
گفت: بنگر که چرا می‌نگرد گردون
به دو صد چشم در این تیره زمین چندین
خاک را قرصهٔ خورشید همی درزد
روز تا شام به زر آب زده ژوپین
وز گه شام بپوشد به سیه چادر
تا به هنگام سحر روی خود این مسکین
روز رخشان سپس تیره شبان، گوئی
آفرین است روان بر اثر نفرین
خاک را شوی همین دوست که می‌زاید
شور و تلخ و خوب و زشت و ترش و شیرین
گم ازین شد ره مانی که زیک گوهر
به یکی صانع ناید شکر و رخپین
از دو شو نه زین بجه بچه برون ناید
این جنین ناید، پورا، و نه آن جنین
میوه زین است یکی تلخ و دگر شیرین
خلق از این است یکی شاد و دگر غمگین
طین اگر شوی نباشدش به روز و شب
کی پدید اید زیتون و نه تین از طین
نه چو کافور شود کوه به بهمن ماه
نه شود دشت چو زنگار به فروردین
کس ندیده است چنین طرفه زناشوئی
نه زنی هرگز زاده است بدین آئین
وین خردمند و سخن گوی بهشتی جان
از چه مانده است چنین بسته در این سجین؟
زن جان است تن تیره‌ت، با زندان
چند خسپی؟ بنگر نیک و نکو بنشین
عمر خود خواب جهان است، چرا خسپی؟
بر سر خواب جهان خواب دگر مگزین
بی‌گمان گردی اگر نیک بیندیشی
که بدل خفته است این خلق همه همگین
گر کسی غسلین خورده است به مستی در
تو که هشیاری بر خیره مخور غسلین
بلبل و هدهد و مرغند، بلی، لیکن
گل همی جوید یکی و یکی سرگین
طبع تشرین به چه ماند به مه نیسان؟
گرچه در سال بود نیسان با تشرین
از نبشته است نه ز اواز و نه از معنی
سوی هشیار دلان سیرین چو نسرین
تا سحرگه ز بس اندیشه نجست از من
سر من جز که سر زانوی من بالین
ای برادر، به چنین راه درون مرکب
فکرتت باید و از عقل بدو بر زین
جز بر این مرکب و زین، زین چه زشت و ژرف
جان دانا نشود بر فلک پروین
دهر تنین خورنده است بر این مرکب
بایدت جست به صد حیلت از این تنین
ای پسر، جان و تنت هر دو زناشوی‌اند
شوی جان است و زنش تنت و خرد کابین
زین زن و شوی بدین کابین، فرزندی
چه همی باید، دانی، که بزاید؟ دین
گر بترسی ز بلا بر تن خویش و جان
هر دو را باید کردنت ز دین پرچین
کیمیای زر دین است بدو زر شو
کیمیا نیست چنین نیز به قسطنطین
نرهد ز آتش نه سیم و نه مس جز زر
برهی زاتش دوزخ چو شدی زرین
تن بیچاره‌ت از این شوی همی یابد
این همه زینت و آرایش و این تحسین
جفت جان حورالعین هم اندر جان
زانش برطاعت وعده است به حورالعین
آنک ازو خاک سیه حورالعین گشته است
حور ازو یابد در خلد برین تزیین
جان تو گوهر علم است چنینش ایزد
در تو می از قبل علم کند تسکین
مر تو را دین محمد چو دبستان است
دین کند جان تو را زنده و علم آگین
طلب علمت فرمود رسول حق
گر سفر باید کردن به مثل تا چین
سوی چین دین من راه بیاموزم
مر تو را گر نکنی روی چنین پرچین
آل یاسین مر چین را دومین چین است
تو به چین دومین شو نه بدان پیشین
چین تو ظاهر و ماچین به مثل باطن
تو به چین بودی و مانده‌است تو را ماچین
جانت خاک است و خرد تخم گل و لاله
خاک را تخم گل و لاله کند رنگین
چون نمودم که تن و جانت زن و شوی‌اند
عمل و علم پدید آمده زان و زین
گر همی آرزو آیدت عروسی نو
دین عروست بس و دل خانه و علم آئین
راه ظاهر، پسرا، راه ستوران است
ناصبی از من ازین است جگر پر کین
ز آل یاسین خبرش نی و به تقلیدش
بر سر سوره همی خواند یا و سین
هان و هینش کنم از حکمت ازیرا خر
باز گردد ز ره کژ به هان و هین
آب دریا را خورشید بجوشاند
تا برآردش سوی چرخ و شود نوشین
پند میتین و، دل نادان چون سنگ است
بر دل سنگین از پند سزد میتین
جز که بر سخته نگویم سخنی، زیرا
سخن حکمت زر است و خرد شاهین
جز به تلقین نرهد بی‌خرد از تقلید
که چراغ است به تقلید درون تلقین
هر که را آتش تقلید بجوشاند
مرد داناش به تاویل دهد تسکین
ای پسر، گفت در این شعر تو را حجت
آنچه دل گفت مر او را به شب دوشین
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲۹
کارو کردار تو ای گنبد زنگاری
نه همی بینم جز مکرو ستم‌گاری
بستری پاک و پراگنده کنی فردا
هرچه امروز فراز آری و بنگاری
تو همانا که نه هشیار سری،ور نی
چونکه فعل بد را زشت نینگاری
گر نه مستی،پس بی‌آنکه بیازردیم
ما تو را،ما را از بهر چه آزاری؟
بچه توست همه خلق و تو چون گربه
روز و شب با بچه خویش به پیکاری
مادری هرگز من چون تو ندیده‌ستم
نیست‌مان باتو و، نه‌بی‌تو، مگر خورای
گر نبائیمت از بهر چه زائی‌مان
ور بزائی‌مان چون باز بی‌وباری؟
گرد می‌گردی بر جای چو خون‌خواره
گر ندانی ره نشگفت که خونخواری
زن بدخو را مانی که مرا با تو
سازگاری نه صواب است و نه بیزاری
نیستی اهل و سزاوار ستایش را
نه نکوهش را، زیرا که نه مختاری
بل یکی مطبخ خوب است ز بهر ما
این جهان و، تو یکی مطبخ سالاری
که مر این خاک ترش را تو چو طباخان
می به بوی و مزه و رنگ بیاچاری
کردگارت را من در تو همی بینم
به ره چشم دل، ای گنبد زنگاری
تو به پرگار خرد پیش روانم در
بی‌خطرتر ز یکی نقطه پرگاری
مر مرا سوی خرد بر تو بسی فضل است
به سخن گفتن و تدبیر و به هشیاری
دل من شمع خدای است، چه چیزی تو
چو پر از شمع فروزنده یکی خاری؟
شمع تو راه بیابان بردو دریا
شمع من راه نمای است سوی باری
مر تو را لاجرم ایزد نه همی خواند
بلکه مر ما را خوانده است به همواری
ما خداوند تو را خانهٔ گفتاریم
گر تو او را، فلکا، خانهٔ کرداری
زینهار، ای پسر، این گنبد گردان را
جز یکی کار کن و بنده نپنداری
بر من و تو که بخسپیم نگهبانی است
که نگردد هرگز رنجه ز بیداری
مور و ماهی را بر خاک و به دریا در
نیست پنهان شدن از وی به شب تاری
گر تو را بندهٔ خود خواند سزاوار است
وگرش طاعت داری تو سزاواری
گر همی نعمت دایم طلبی، او را
بندگی کن به درستی و به بیماری
مردوار، ای پسر، ا زعامه به یک سو شو
چه بری روز به خواب و خور خرواری؟
دهر گردنده بدین پیسه رسن، پورا،
خپه خواهدت همی کرد، خبر داری!
تو همی بینی که‌ت پای همی بندد
پس چرا خامشی و خیره؟ نه کفتاری
شست سال است که من در رسن اویم
گر بمیرم تو نگر تا نکنی زاری
مر تو را ناید یاری ز کسی فردا
چون نیامد ز تو امروز مرا یاری
چونکه بر خویشتن امروز نبخشائی؟
رگ اوداج به نشتر ز چه می‌خاری؟
خفته‌ای خفته و گوئی که من آگاهم
کی شود بیرون لنگیت به رهواری؟
گر نه ای خفته ز بهر چه کنی چندین
زرق دنیا را از طبع خریداری؟
بامدادانت دهد وعده به شامی خوش
شام گاهانت دهد وعده به ناهاری
چون نگوئیش که: تا چند کنی بر من
تو روان زرق ستمگاری و غداری؟
آن یکی جادو مکار زبون گیر است
چند گردی سپس او به سبکساری؟
چون طلاقی ندهی این زن رعنا را
چونکه چون مردان کار نکنی کاری؟
این تنوری است یکی گرم و بیوبارد
به هر آنچه‌ش ز تر و خشک بینباری
گر ز بهر خورو خوابستت این کوشش
بس به دست گلوی خویش گرفتاری
خردت داد خداوند جهان تا تو
برهی یک ره از این معدن دشواری
تو چه خر فتنهٔ خور چون شدی، ای نادان؟
اینت نادانی و نحسی و نگونساری!
تا همی دست رست هست به کاری بد
نکنی روی به محراب ز جباری
چون فروماندی از معصیت و نحسی
آنگه قرار بیاری و به گنه‌کاری
گرچه طراری و عیار جهان، از تو
عالم‌الغیب کجا خرد طراری؟
سیرت زشت به اندر خور احرار است
سیرت خوبت کو گر تو ز احراری؟
گرچه بسیار بود زشت همان زشت است
زشت هرگز نشود خوب به بسیاری
به خوی خوب چو دیبا و چو عنبر شو
گرچه در شهر نه بزاز و نه عطاری
سوی شهر خرد و حکمت ره یابی
گر خر از بادیهٔ بیهده باز آری
سخن حکمت از حجت بپذیری
گر تو از طایفهٔ حیدر کراری
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶
روی تو چون نوبهار جلوه‌گری می‌کند
زلف تو چون روزگار پرده‌دری می‌کند
والله اگر سامری کرد به عمری از آنک
چشم تو از سحرها ماحضری می‌کند
مفلسی من تو را از بر من می‌برد
سرکشی تو مرا از تو بری می‌کند
گر بکشم که گهی زلف دراز تو را
طرهٔ طرار تو طیره‌گری می‌کند
راضیم از عشق تو گر به دلی راضی است
لیک بدان نیست او جمله بری می‌کند
عقل نه همتای توست کز تو زند لاف عشق
می‌نشناسد حریف خیره سری می‌کند
عشوه‌گری می‌کند لعل تو و طرفه آنک
عقل چو خاقانیی عشوه خری می‌کند
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴
با درد تو کس منت مرهم نپذیرد
با وصل تو کس ملکت عالم نپذیرد
تنگ است در وصل تو زان هیچ قدی نیست
کو بر در وصل تو رسد خم نپذیرد
آن کس که نگین لب تو یافت به صد جان
در عرض وی انگشتری جم نپذیرد
پیش لب تو تحفه فرستم دل و دین را
دانم که کست تحفه ازین کم نپذیرد
بار غم من صبر نپذرفت و عجب نیست
بر کوه اگر عرض کنی هم نپذیرد
در معرکهٔ عشق تو عقلم سپر افکند
کان حمله که او آرد رستم نپذیرد
گفتی سر خاقانی دارم به سر و چشم
ای شوخ برو کز تو کس این دم نپذیرد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹
رخش حسن ای جان شگرفی را به میدان درفکن
گوی کن سرها و گوها را به چوگان درفکن
عشق را گه تاج ساز و بر سر عشاق نه
زلف را گه طوق کن در حلق مردان درفکن
عالمی از عشقت ای بت سنگ بر سر می‌زنند
زینهار ای سیم‌گون گوی گریبان درفکن
نیکوان خلد بالای سرت نظاره‌اند
یک نظر بنمای و آشوبی در ایشان درفکن
تن که باشد تا به خون او کنی آلوده تیغ
زور با عقل آزمای و پنجه با جان درفکن
کفر و ایمان را به هم صلح است خیز از زلف و رخ
فتنه‌ای ساز و میان کفر وایمان درفکن
آخر ای خورشید خوبان مر تو را رخصت که داد
کز خراسان اندرآ، شوری به شروان درفکن
شاید ار سرنامهٔ وصل تو نام دیگر است
مردمی کن نام خاقانی به پایان درفکن
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸
طاقتم در فراق تو برسید
صبر یکبارگی ز من برمید
تا گرفتار عشق شد جانم
بر دلم باد خرمی نوزید
چرخ بر روزنامهٔ عمرم
همه گویی نشان هجر کشید
عقل کوشید با غمت یک‌چند
عاقبت هم طریق عجز گزید
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در حکمت
حکمت از فکر راست‌بین باشد
در مراعات سر دین باشد
نظر اندر صفات حق کردن
به دل اثبات ذات حق کردن
سخنی کان به دل فرو ناید
دان که از حکمتی نکو ناید
تا نخوانی حکیم دو نان را
گر چه دانند علم یونان را
حسن فعل حکیم و حالش را
بین و آنگه شنومقالش را
گر زبان حکیم خاموشست
فعل او بین که سربسر هوشست
نه ازین رو رسول با مردم
گفت: «منی خذوا مناسککم»
روی آن حکمتی ندارد نور
کز کتاب و ز سنت افتد دور
هر کرا این متاع در بارست
نطق او در زبان و کردارست
دیدنش حکمتست و فعل امام
صحبتش رحمت خواص و عوام
وقت گفتن حکیم را پیداست
کانچه گوید به قدر گوید و راست
به هوا و مجاز دم نزند
در پی آرزو قدم نزند
بدهد بر خرد هوا را دست
خرد او کند هوا را پست
حفظ ناموس را کمر بندد
راه سالوس و زرق بربندد
آنچه داند نه هشتنی باشد
آنچه گوید نبشتنی باشد
سیرت رفتگان طریق او را
صفت صادقان رفیق او را
با امل انس کمترش باشد
اجل اندر برابرش باشد
نشود وقت او به بازی صرف
ننهد بی‌یقین قلم بر حرف
غم عمر گذشته گیرد پیش
دل ز بهر درم ندارد ریش
شفقت بر جوان و پیر کند
رحم بر منعم و فقیر کند
زو دل هیچ کس نیازارد
چون بیازرد، زود باز آرد
کوشد اندر تمام دانستن
ننگش آید ز خام دانستن
پر به خواب و خورش هوس نکند
بی‌تواضع نظر به کس نکند
صورت اهل حکمت این باشد
حکما را صفت چنین باشد
گرنه آنی که در گمان افتی
هرخسی را حکیم چون گفتی؟
حکمت آموز و نور حاصل کن
دل خود را به نور واصل کن
گر به حکمت رسی سوار شوی
حکما را سپاسدار شوی
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در عشق
عشق و دل را یک اختیار بود
عقل و جان را دویی حصار بود
ز آستان عقل پیشتر نرود
عشق خود ز آشیان بدر نرود
بال دل چیست؟ عشق دیوانه
بند جان کیست؟ عقل فرزانه
عشق دیوانه را چو برخوانند
عقل فرزانه را بدر مانند
هر که عاشق نشد تمام نگشت
وانکه در عشق پخت خام نگشت
همره عشق شو، که یار اینست
در پی عشق رو، که کار اینست
عقل ورزی، ز کار سرد شوی
عشق ورز، ای پسر، که مرد شوی
میل صورت به شهوتست و هوس
میل معنی به عشق باشد و بس
عقل شمعست اندرین خانه
مرد در پای عشق پروانه
عشق خواند ترا به عالم محو
عقل گوید ز فقه و منطق و نحو
سینه را عشق چاک داند کرد
نفس را عشق پاک داند کرد
تبش نور کبریا عشقست
آتش خرمن ریا عشقست
عشق برقیست کام سوزنده
وز تمامی تمام سوزنده
عشق را روی در هلاک بود
هر کرا عشق نیست خاک بود
تا ز هستیت شمه‌ای برجاست
نتوان راه عشق رفتن راست
بندهٔ رنج باش و راحت بین
دفتر عشق خوان، فصاحت بین
مرد عاشق ز عشق گویا شد
گل ببین کو ز گل چه بویا شد؟
جدل و بحث لاولن دگرست
ناطق عشق را سخن دگرست
هوس از صورتی گذر نکند
عشق در هر دو شان نظر نکند
عشق را از هوس نمیدانی
لاجرم «بشر» و «هند» میخوانی
عقل جویان بود سکونت را
عشق برهم زند رعونت را
رخ او کس به خود نداند دید
عشق بیخود رخش تواند دید
آسمانها به عشق میگردند
اختران نیز در همین دردند
عشق جام تو و شراب تو بس
عاشقی محنت و عذاب تو بس
گر ازین بوته خالص آید مرد
نرسد دوزخش دو اسبه به گرد
گرمی از عشق جوی، اگر مردی
هر که عاشق نشد، زهی سردی!
عشق روی و ز نخ نمیگویم
با تو از برف و یخ نیمگویم
عشق آن شاهدان بالایی
که کندشان سپهر لالایی
دلبری جوی و پای بندش باش
آتشی بر کن و سپندش باش
خیز و جامی ز دست مادر کش
تا ببینی جمال وقتی خوش
گر چه کوتاه دیدهٔ بامم
دور کن سنگ طعنه از جامم
راه باریک و وقت بیگاهست
رو بگردان، که چاه در راهست
جام ما را مده به بد مستان
ور دهد نیز دست بد، مستان
عشقداری و پای جنبش هست
منشین، دست یارگیر به دست
مرد در راه عشق مرد نشد
تا لگد کوب گرم و سرد نشد
سخن عاشقان به حال بود
نه به آواز و قیل و قال بود
هر چه در خط و در بیان آید
دست بیگانه در میان آید
تو مگو: چون ز دل به دل راهست؟
کانکه دل دارد از دل آگاهست
دل چو نعل اندر آتش اندازد
عرش را در کشاکش اندازد
همت دل کمند عاشق بس
یاد معشوق بند عاشق بس
دیگر، ای مرغ دل، به پرواز آی
در چه اندیشه رفته‌ای، باز آی
سخنی کش به راز باید گفت
چون بهر جای باز شاید گفت؟
چیست گفتن چو اشک داری و آه
قاضی عشق را بس این دو گواه
من و ما تا بچند دشمن و دوست؟
بس ازین بیخودی خود همه اوست
چند گویی که: شیشه بشکستی
کی بود کار جام بی‌مستی؟
جد و جهدی بکار می‌باید
هر کرا وصل یار می‌باید
همه محرومی از نجستن تست
بی‌بری از گزاف رستن تست
عاشق بی‌طلب چه کرد کند؟
مرد باید، که کار مرد کند
درد ما را به مرغ و ماش چکار؟
عاشقان را به نان و آش چکار؟
نظر دل چو بر جمال بود
عشق خوانند و عشق حال بود
تا نخوانی مقالتی در عشق
نکنی وجد و حالتی در عشق
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
دعا و ختم کتاب
یارب، این نوبر نو آیین را
زادهٔ عقل و دادهٔ دین را
به تراز قبول نوری بخش
خاطرم را ازو سروری بخش
توشهٔ راه هوشمندان کن
قسمت مردم سخندان کن
به رخش تازه‌دار جانم را
شرمساری مده روانم را
روی او را به چشم بد منمای
به رخش چشم بی‌هنر مگشای
بر دل اهل ذوق راهش ده
وز قبول نفوس جاهش ده
زو بر انداز پردهٔ پوشش
تا چو گوهر کنند در گوشش
مرسان باد حاسدش به ترنج
همچو گنجش رها مکن در کنج
جام جم را ز عکس او ده شرم
مجلس عاشقان بدو کن گرم
جلوه‌ای ده ز رونق و نورش
خاصه در دستگاه دستورش
شهرتش ده به کنیت سامی
مهلش در خمول گم‌نامی
مدهش جز به دست خوشخویان
گوش دارش ز سنگ بدگویان
در جهانش به لطف گردان کن
روزی دست شیرمردان کن
گر درو سهو یا خطایی هست
تو ببخشای چون عطایی هست
ناظران را ازو حیاتی بخش
اوحدی نیز را نجاتی بخش
دل او را به ذکر عادت کن
کار او ختم بر سعادت کن
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۰
به عقل کی متصور شود فنون جنون
که عقل عین جنونست والجنون فنون
ز عقل بگذر و مجنون زلف لیلی شو
که کل عقل عقیله‌ست و عقل کل جنون
بنور مهر بیارا درون منظر دل
که کس برون نبرد ره مگر بنور درون
جنون نتیجهٔ عشقست و عقل عین خیال
ولی خیال نماید بعین عقل جنون
بعقل کاشف اسرار عشق نتوان شد
که عقل را به جز از عشق نیست راهنمون
در آن مقام که احرام عشق می‌بندند
بب دیده طهارت کنند و غسل بخون
شدست این دل مهموز ناقصم با مهر
مثال زلف لفیف پریرخان مقرون
چو من بمیرم اگر ابر را حیا باشد
بجای آب کند خاک من بخون معجون
حیات چیست بقائی فنا درو مضمر
ممات چیست فنائی بقا درو مضمون
اگر جمال تو بینم کدام هوش و قرار
و راز تو هجر گزینم کدام صبر و سکون
چه نیکبخت کسی کو غلام روی تو شد
مبارک آنکه دهد دل بطلعت میمون
اگر بروی تو هر روز مهرم افزونست
نشاط دل نبود جز بمهر روز افزون
محققت نشود سرکاف و نون خواجو
مگر ز زلف چو کاف و خط سیاه چو نون
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۳۶
ای بلبل بوستان معقول
طوطی شکر فشان معقول
ای بر سر تو لجام حکمت
وی در کف تو عنان معقول
مشاطهٔ منطق تو کرده
آرایش دختران معقول
وی از پی طعن دین نشانده
بر رمح جدل سنان معقول
وی ناخن بحث تو ز شبهه
رنگین شده بر میان معقول
رو چهرهٔ نازک شریعت
مخراش به ناخنان معقول
پنداشته‌ای که از حقیقت
مغزی است در استخوان معقول
بر سفرهٔ حکمت آزمودند
بس بی‌نمک است نان معقول
تیر نظرت ز کوری دل
کژ می‌رود از کمان معقول
سر بر نکنی به عالم قدس
از پایهٔ نردبان معقول
با حبل متین دین چرایی
پا بستهٔ ریسمان معقول
زردشت نه‌ای چرا شدستند
خلقی ز تو زند خوان معقول
شرح سخن محمدی کن
تا چند کنی بیان معقول
بر شه‌ره شرع مصطفی رو
نه در پی ره‌زنان معقول
کز منهج حق برون فتاده‌ست
آمد شد رهروان معقول
بانگ جرس ضلالت آید
پیوسته ز کاروان معقول
گوش دل خویشتن نگه‌دار
از بوعلی آن زبان معقول
نقد دغلی به زر مطلاست
در کیسهٔ زرگران معقول
در خانهٔ دین نخواهی آمد
ای مانده بر آستان معقول
بی فر همای شرع ماندی
چون جغد در آشیان معقول
چون باز سپید نقل دیدی
بگذار قراطغان معقول
اینجا که منم بهار شرع است
و آنجا که تویی خزان معقول
در معجزه منکری که کردی
شاگردی ساحران معقول
سودی نکنی ز دین تصور
این بس نبود زیان معقول
روشن دل چون چراغت ای دوست
تاریک شد از دخان معقول
هرگز نبود حرارت عشق
در طبع فسردگان معقول
از حضرت شاه انبیا علم
ای سخرهٔ جاودان معقول،
ما را ز خبر مثالها داد
نافذ همه بی‌نشان معقول
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۱۷۱
مشکلست آزاد بودن دل که با دلبر نشست
مردنست از تن جدایی دل که با جان خو گرفت
عقل بیرون شد زمن پرسیدمش کاین چیست ؟ گفت :
ما که هشیاریم ! با دیوانه نتوان خو گرفت
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۸ - در عذر مستی
خسروا گوهر ثنای ترا
جز به الماس عقل نتوان سفت
دی چو خورشید در حجاب غروب
روی از شرم رای تو بنهفت
بیتی از گفته باز می‌گفتم
رای عالی بر امتحان آشفت
گردی ار عقل داشت صحن دماغ
جان به جاروب هیبت تو برفت
نطقم اندر حجاب شرم بماند
خرم اندر خلاف عجز بخفت
حیرتم بر بدیهه خار نهاد
تا به باغ بدیهه گل نشکفت
عذر مستی مگیر و بی‌خردی
آشکارست این سخن نه نهفت
خود تو انصاف من بده چو منی
چون تویی را ثنا تواند گفت؟
عقل الحق از آن شریفترست
که شود با دماغ مستان جفت
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۷۶ - در موعظه
ای خواجه مکن تا بتوانی طلب علم
کاندر طلب راتب هر روز بمانی
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
تا داد خود از کهتر و مهتر بستانی
نی گوشهٔ کنجی و کتابی بر عاقل
بهتر ز بسی گنج و بسی کامروانی
گر بی‌خردان قیمت این ملک ندانند
ای عقل خجل نیستم از تو که تو دانی
فرعون و عذاب ابد و ریش مرصع
موسی کلیم‌الله و چوبی و شبانی