عبارات مورد جستجو در ۱۶۷ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش اول
الحكایة و التمثیل
آن یکی درخواند مجنون را ز راه
گفت اگر خواهی تو لیلی را بخواه
گفت هرگز مینباید زن مرا
بس بود این زاری و شیون مرا
گفت او را چون نمیخواهی برت
این همه سودا برون کن از سرت
یاد خوشتر گفت از لیلی مرا
سرکشی او را و واویلی مرا
مغز عشق عاشقان یادی بود
هرچه بگذشتی ازین بادی بود
من نیم زان عاشقی شهوت پرست
تا کنم خالی زیاد دوست دست
تاکه باشد یاد غیری در حساب
ذکر مولی باشد از تو در حجاب
چون همه یاد تو از مولی بود
همچو مجنونت همه لیلی بود
عطار نیشابوری : بخش پنجم
الحكایة و التمثیل
بود اندر مطبخ جم ای عجب
دیگ و کاسه در خصومت روز و شب
دیگ سنگین بود قصد جنگ کرد
کاسه زرین بود قصد سنگ کرد
هر دو تن از خشم در شور آمدند
سنگ وزر بودند در زور آمدند
دیگ گفتش گر اباگر روغن است
شور وشیرین هرچه هست آن منست
کار تو بی من کجا گیرد نظام
گر منت ندهم تهی مانی مدام
تو ز سنگ آئی در اول آشکار
باز بر سنگت زنند اندر عیار
گر ترا سنگی نباشد در نهاد
دایماً بی سنگ خواهی اوفتاد
تو چنین زیباو سنگین از منی
تو بسنگ و هنگ رنگین ازمنی
کس سیه دیگم نمیخواند بنام
چون سیه کاسه توئی در هر مقام
چون شنیدی این دلیل دلپذیر
دست چون من دیگر در کاسه مگیر
این سخن چون کاسه را آمد بگوش
همچو دیگی خون او آمد بجوش
گفت تو از هرچه گفتی بیش و کم
فارغم من چون منم در پیش جم
خیز تا خود را بصرافان بریم
تا زما هر دو کدامین برتریم
چون محک پیدا شود صراف را
خود محک گوید جواب این لاف را
تو ببین وقت گرو در سنگ و زر
تا ازین هر دو کدام ارزنده تر
در گرو کهنه ز نو آید پدید
کار در وقت گرو آید پدید
تا سفر در خود نیاری پیش تو
کی بکنه خود رسی از خویش تو
گر بکنه خویش ره یابی تمام
قدسیان را فرع خود یابی مدام
لیک تا در خود سفر نبود ترا
در حقیقت این نظر نبود ترا
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
الحكایة و التمثیل
شد بر فرعون ابلیس لعین
یک کف پر ریگ برداشت از زمین
پس نمود آن ریگ مروارید باز
بعد از آنش ریگ گردانید باز
گفت گیر این ریگ و گوهر کن تو نیز
گفت ازین من میندانم هیچ چیز
پس زفان بگشاد ابلیس لعین
گفت تو با این سرو ریشی چنین
زشتم آید گر گدائی میکنی
از چه دعوی خدائی میکنی
هر زمان ریشی مرصع بر نهی
تخت خواهی تاج اقرع بر نهی
با چنین ریشی چو گردی گرم تو
اینت ریش آخر نداری شرم تو
با چنین قدرت درین افکندگی
می فرا نپذیردم در بندگی
چون تو هم پیسی و هم کل تا بگوش
در خدائی کی پذیرندت خموش
نفس کافر را که در هر ساعتش
آزمایش میکنم در طاعتش
غرقهٔ بهر خطر میبینمش
هر نفس از بد بتر میبینمش
آنچه با من این سگ شوم آن کند
کافرم گر کافر روم آن کند
نیست چون من خویش دشمن هیچکس
بیخبر تر کیست از من هیچکس
آنچه بر من میرود بر کس نرفت
این سر افرازی هنوز از پس نرفت
دولتم چون خشک میغی بود و بس
حاصل از عمرم دریغی بود و بس
تن که یک درد مرا مرهم نکرد
همچو موئی گشت و موئی کم نکرد
ای دریغا جان بتن در باختیم
قیمت جان ذرهٔ نشناختیم
تشنه میمیریم در طوفان همه
وانک آب از چشمهٔ حیوان همه
هم زمان عیش را سوری نماند
هم چراغ عمر را نوری نماند
درد را مرهم کجا خواهیم کرد
عمر شد ماتم کجاخواهیم کرد
خون شد آهن زانکه این دردش بخاست
دل که از خونست چون آهن چراست
تا نگردی نقطهٔ درد ای پسر
کی توان گفتن ترا مرد ای پسر
هرکه او در دیدهٔ خود خار نیست
با گل غیب خدایش کار نیست
میروی چون کافر درویش او
کی توان شد این چنین در پیش او
چون زدین و دل تهی داری سرای
چون روی بی دین و دل پیش خدای
چون ترا در خانه جای ماتمست
در چنین جائی دلت چون خرمست
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
الحكایة ‌و التمثیل
نازنین شوریدهٔ درگاه بود
پیشش آمد زاهدی در راه زود
گفت میگوید خداوندت سلام
نازنین گفتش که تو برگیر گام
از فضولی دست کن کوتاه تو
زانکه هیچ از حق نهٔ آگاه تو
کار حق بر تو کجا مبنی بود
کز وکیلی چون تو مستغنی بود
تو برون شو از میان کان ذات فرد
بی رسولی تو داند گفت و کرد
عطار نیشابوری : بخش بیست و سوم
الحكایة و التمثیل
مفتئی را دید آن پرهیزگار
بر در سلطان نشسته روز بار
فتوئی پرسید ازو مرد حلیم
گفت این چه جای فتویست ای سلیم
مرد گفتش بر در شاه و امیر
هم چه جای مفتیانست ای خرده گیر
عطار نیشابوری : بخش بیست و هفتم
الحكایة و التمثیل
بود مجنونی عجب نه سر نه بن
کز جنون گستاخ میگفتی سخن
زاهدی گفتش که ای گستاخ مرد
این مگوی و گرد گستاخی مگرد
بس خطاست این ره که میجوئی مجوی
هم روا نیست اینچه میگوئی مگوی
گفت ایزد چون مرا دیوانه خواست
هرچه آن دیوانه گوید آن رواست
گر سخنهای خطا باشد مرا
چون نیم عاقل روا باشد مرا
هیچ عاقل را نباشد یارگی
کو بپردازد دلی یکبارگی
با جنون از بهر او در ساختم
تادلم یکبارگی پرداختم
عاقلان را شرع تکلیف آمدست
بیدلان را عشق تشریف آمدست
تو برو ای زاهد و کم گوی تو
مرد نفسی زر طلب زن جوی تو
بیدلان را با زر و با زن چکار
شرع را و عقل را با من چکار
عطار نیشابوری : بخش بیست و هفتم
الحكایة و التمثیل
آن یکی دیوانه در برفی نشست
همچو آتش برف میخورد از دو دست
آن یکی گفتش چرا این میخوری
چیزی الحق چرب و شیرین میخوری
گفت چکنم گرسنه دارم شکم
گفت از برف آن نگردد هیچ کم
گفت حق را گو که میگوید بخور
تا شود گرسنگیت آهسته تر
هیچ دیوانه نگوید این سخن
میخورم نه سر پدید این را نه بن
گفت من سیرت کنم بی نان شگرف
کرد سیرم راست گفت اما زبرف
عطار نیشابوری : بخش سی و ششم
الحكایة و التمثیل
غافلی میشد بصحرا روز برف
دید مردی را ز مردان شگرف
برف میرفت آن بزرگ و میگذشت
دانه میپاشید در صحرا ودشت
برف در گرمی چو آتش میفشاند
مرغکان را دانهٔ خوش میفشاند
غافل او را گفت ای بس بی خبر
نیست وقت کشت این ناید ببر
در چنین فصلی که کارد دانهٔ
ور کسی کارد بود دیوانهٔ
مرد گفتش این چه گویم زشت نیست
کشت اینست و جزین خود کشت نیست
وقت کشت من کنونست ای پسر
گر تو نشناسی جنونست ای پسر
این زمین کاین تخم افکندم درو
از سرشکم آب میبندم درو
آن درو چون وقتش آید من کنم
وان زمین را گاو در خرمن کنم
تا بکی از خام بودن سوز کو
چند از تاریکی شب روز کو
ای نمازت نانمازی آمده
پاک بازی تو بازی آمده
چون نماز تو چنین پرتفرقهست
ترک کن کاین نیست ادااین مخرقهست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸
گفتم چه چاره سازم با عشق چاره سوزت
گفتا که چاره آورد این کارها بروزت
گفتم که سوخت جانم در آتش فراقت
گفتا که کار خامست باید جفا هنوزت
گفتم زسوز هجران آمد مرا بلب جان
گفتا که سازی آخر سربرکند زسوزت
گفتم تموز هجران در من فکند آتش
گفتا بهار وصلی آید پس از تموزت
گفتم که با سگانت دیریست آشنایم
گفتا بلی ولی من نشناختم هنوزت
گفتم که نیست جایز از عاشقان بریدن
گفتا که ما معافیم از جان لایجوزت
سربسته حیرت افزود آیا چها کند باز
با اهل دانش ای فیض گرحل شود رموزت
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۷۸ - بزم آرائی جمشید
ملک گفتا مباد ای صبح اصحاب
کزین معنی شود خورشید در تاب!
تو چون روز از چه کردی راز پیدا
دریدی پرده همچون صبح شیدا
ملک پر کینه شد از گفت مهراب،
به نزد افسر آمد رفته در تاب
گمان می برد کو رنجیده باشد
ز مهر جم دلش گردیده باشد
چو دید از دور جم را پیش خود خواند
بر تخت خودش نزدیک بنشاند
بدو گفت: «ای پسر چونی؟ کجایی؟
چه شد کز ما جدایی می نمایی؟
به دیدار تو هستیم آرزومند
به گفتار تو مب باشیم خرسند
نداری با هواداران ارادت
مگر در چین چنین بوده ست عادت؟
ملک روی زمین بوسید و برخاست
به هر وجهی ز بانو عذرها خواست
ز ساقی جام جان افروز می خواست
به ناز و نوش مجلس را بیاراست
به مجلس شکر و شهناز را خواند
حریفان خوش دمساز را خواند
چو مجلس گرم گشت از آتش می
شکر در اهل خود زد آتش نی
ملک را یاد آن شب آتش افروخت
به شهناز این رباعی را در آموخت
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۱۰۹ - حکایت
شنیدستم که با مجمر شبی شمع
پیامی کرد روشن بر سر جمع
که ای مجمر چرا هستی بر آذر؟
منم از تو بسی با آبروتر
چو از انفاس تو هردم ملول است
دم گرمت همه جای قبول است
جوابش داد مجمر کای برادر
مشو در تاب و آبی زن بر آذر
نفسهای تو در دل می نشیند
چو از انفاس من دوری گزیند
حکایات تو سرتاسر زبانیست
حدیث من همه قلبی و جانیست
تفاوت در میان هردو آنست
که این از صدق دل آن از زبانست
رهی معیری : چند قطعه
نابینا و ستمگر
فقیر کوری با گیتی آفرین می گفت
که ای ز وصف تو الکن زبان تحسینم
به نعمتی که مرا داده ای هزاران شکر
که من نه در خور لطف و عطای چندینم
خسی گرفت گریبان کور و با وی گفت
که تا جواب نگویی ز پای ننشینم
من ار سپاس جهان آفرین کنم نه شگفت
که تیز بین و قوی پنجه تر ز شاهینم
ولی تو کوری و نا تندرست و حاجتمند
نه چون منی که خداوند جاه و تمکینم
چه نعمتی است ترا تا به شکر آن کوشی؟
به حیرت اندر از کار چون تو مسکینم
بگفت کور کزین به چه نعمتی خواهی؟
که روی چون تو فرومایه ای نمی بینم
اقبال لاهوری : پیام مشرق
کبر و ناز
یخ ، جوی کوه را ز ره کبر و ناز گفت
ما را ز مویهٔ تو شود تلخ روزگار
گستاخ می سرائی و بیباک میروی
هر سال شوخ دیده و آواره تر ز پار
شایان دودمان کهستانیان نئی
خود را مگوی دخترک ابر کوهسار
گردنده و فتنده و غلطنده ئی بخاک
راه دگر بگیر و برو سوی مرغزار
گفت آب جو چنین سخن دل شکن مگوی
بر خویشتن مناز و نهال منی مکار
من میروم که در خور این دودمان نیم
تو خویش را ز مهر درخشان نگاه دار
سعدی : باب چهارم در فواید خاموشی
حکایت شمارهٔ ۴
عالمی‌معتبر را مناظره افتاد با یکی از ملاحده لَعنهُم الله عَلی حِدَه و به حجت با او بس نیامد سپر بینداخت و برگشت کسی گفتش ترا با چندین فضل و ادب که داری با بی دینی حجت نماند؟ گفت علم من قرآنست و حدیث و گفتار مشایخ و او بدین ها معتقد نیست و نمی‌شنود. مرا شنیدن کفر او به چه کار آید.
آن کس که به قرآن و خبر زو نرهی
آن است جوابش که جوابش ندهی
سعدی : باب هفتم در تأثیر تربیت
حکایت شمارهٔ ۱۹
بزرگی را پرسیدم در معنی این حدیث که اَعدی عدوِّک نَفسُک الَّتی بینَ جَنبیکَ گفت به حکم آن که هران دشمنی را که با وی احسان کنی دوست گردد مگر نفس را که چندان که مدارا بیش کنی مخالفت زیادت کند.
مراد هر که بر آری مطیع امر تو گشت
خلاف نفس که فرمان دهد چو یافت مراد
جدال سعدی با مدعی در بیان توانگری و درویشی
یکی در صورت درویشان نه بر صفت ایشان در محفلی دیدم نشسته و شنعتی در پیوسته و دفتر شکایتی باز کرده و ذم توانگران آغاز کرده سخن بدین جا رسانیده که درویش را دست قدرت بسته است و توانگر را پای ارادت شکسته. مرا که پرورده نعمت بزرگانم این سخن سخت آمد گفتم ای یار توانگران دخل مسکینان اند و ذخیره گوشه نشینان و مقصد زائران و کهف مسافران و محتمل بار گران بهر راحت دگران.
دست تناول آنگه به طعام برند که متعلقان و زیر دستان بخورند و فضله مکارم ایشان به ارامل و پیران و اقارب و جیران رسیده
توانگران را وقف است و نذر و مهمانی
زکات و فطره و اعتاق و هدی و قربانی
خداوند مکنت به حق مشتغل
پراکنده روزی پراکنده دل
اگر قدرت جودست و گر قوت سجود توانگران را به میسر شود که مال مزکّا دارند و جامه پاک و عرض مصون و دل فارغ و قوت طاعت در لقمه لطیف است و صحت عبادت در کسوت نظیف پیداست که از معده خالی چه قوّت آید وز دست تهی چه مروّت وز پای تشنه چه سیر آید و از دست گرسنه چه خیر
مور گرد آورد به تابستان
تا فراغت بود زمستانش
عشا بسته و یکی منتظر عشا نشسته هرگز این بدان کی ماند
پس عبادت اینان به قبول اولیتر که جمعند و حاضر نه پریشان و پراکنده خاطر اسباب معیشت ساخته و به اوراد عبادت پرداخته عرب گوید اَعوذ بالله مِنَ الفقر المُکِّبِ و جوارِ من لا یُحَبّ وَ در خبرست الفقرُ سوادُ الوجهِ فی الدّارین. گفتا نشنیدی که پیغمبر علیه السلام گفت الفقرُ فخری. گفتم خاموش که اشارت خواجه علیه السلام به فقر طایفه‌ای است که مرد میدان رضا اند و تسلیم تیر قضا نه اینان که خرقه ابرارپوشند و لقمه ادرار فروشند.
ای طبل بلند بانگ در باطن هیچ
بی توشته چه تدبیر کنی دقت بسیج
روی طمع از خلق بپیچ از مردی
تسبیح هزار دانه بر دست مپیچ
درویش بی معرفت نیارامد تا فقرش به کفر انجامد کادَ الفقرُ اَنْ یَکونَ کفراً که نشاید جز به وجود نعمت برهنه‌ای پوشیدن یا در استخلاص گرفتاری کوشیدن و ابنای جنس ما را به مرتبه ایشان که رساند و ید علیابه ید سفلی چه ماند نبینی که حق جلّ و علا در محکم تنزیل از نعیم اهل بهشت خبر میدهد که اولئکَ لَهم رزقٌ معلومٌ تا بدانی که مشغول کفاف از دولت عفاف محرومست و ملک فراغت زیر نگین رزق معلوم.
حالی که من این سخن بگفتم عنان طاقت درویش از دست تحمل برفت تیغ زبان بر کشید و اسب فصاحت در میدان وقاحت جهانید و بر من دوانید و گفت چندان مبالغه در وصف ایشان بکردی و سخن‌های پریشان بگفتی که وهم تصور کند که تریاق اند یا کلید خزانه ارزاق مشتی متکبر مغرور معجب نفور مشتغل مال و نعمت مفتتن جاه و ثروت که سخن نگویند الاّ به سفاهت و نظر نکنند الاّ به کراهت. علما را به گدایی منسوب کنند و فقرا را به بی سر و پایی معیوب گردانند و به عزت مالی که دارند و عزّت جاهی که پندارند برتر از همه نشینند و خود را به از همه بینند و نه آن در سر دارند که سر به کسی بردارند بی خبر از قول حکما که گفته اند هر که به طاعت از دیگران کمست و به نعمت بیش به صورت توانگرست و به معنی درویش.
گر بی هنر به مال کند کبر بر حکیم
کون خرش شمار، و گرگا و عنبرست
به رنج و سعی کسی نعمتی به چنگ آرد
دگر کس آید و بی سعی و رنج بر دارد
شدید بر گمارند تا بار عزیزان ندهند و دست بر سینه صاحب تمیزان نهند و گویند کس اینجا در نیست و راست گفته باشند
گفتم به عذر آن که از دست متوقعان به جان آمده‌اند و از رقعه گدایان به فغان و محال عقلست اگر ریگ بیابان در شود که چشم گدایان پر شود هر کجا سختی کشیده‌ای تلخی دیده‌ای را بینی خود را بشره در کارهای مخوف اندازد و از توابع آن نپرهیزد وز عقوبت ایزد نهراسد و حلال از حرام نشناسد
وگر نعشی دو کس بر دوش گیرند
لئیم الطبع پندارد که خوانیست
بریده الا به علّت درویشی شیرمردان را به حکم ضرورت در نقبه‌ای گرفته‌اند و کعب‌ها سفته و محتمل است آن که یکی را از درویشان نفس امّاره طلب کند چو قوّت احسانش نباشد به عصیان مبتلا گردد که بطن و فرج توام اند یعنی فرزند یک شکم اند مادام که این یکی بر جایست آن دگر بر پاست.
شنیدم که درویشی را با حدثی بر خبثی گرفتند با آنکه شرمساری برد بیم سنگساری بود گفت ای مسلمانان قوّت ندارم که زن کنم و طاقت نه که صبر کنم چه کنم لا رهبانیة فی الاِسلام وز جمله مواجب سکون و جمعیت درون که مر توانگر را میسر میشود یکی آنکه هر شب صنمی در برگیرد که هر روز بدو جوانی از سر گیرد صبح تابان را دست از صباحت او بر دل و سر و خرامان را پای از خجالت او در گلمحالست که با حسن طلعت او گرد مناهی گردد یا قصد تباهی کند.
کرد
کی التفات کند بر بتان یغمایی

چون سگ درنده گوشت یافت نپرسد
کین شتر صالحست یا خر دجّال
با گرسنگی قوّت پرهیز نماند
افلاس عنان از کف تقوی بستاند
که براندی به دفع آن بکوشیدمی و هر شاهی ک بخواندی به فرزین بپوشیدمی تا نقد کیسه همت در باخت و تیر جعبه حجت همه بیانداخت
دین ورز و معرفت که سخندان سجع گوی
بر در سلاح دارد و کس در حصار نیست
تا عاقبت الامر دلیلش نماند، ذلیلش کردم. دست تعدی دراز کرد و بیهده گفتن آغاز و سنت جاهلان است که چون به دلیل از خصم فرومانند سلسله خصومت بجنبانند. چون آزر بت تراش که به حجت با پسر بر نیامد به جنگش برخاست که لئنَ لَم تَنتهِ لاَرْجُمنَّکَ. دشنامم داد سقطش گفتم گریبانم درید زنخدانش گرفتم.
انگشت تعجب جهانی
از گفت و شنید ما به دندان
القصه مرافعه این سخن پیش قاضی بردیم و به حکومت عدل راضی شدیم تا حاکم مسلمانان مصلحتی جوید. قاضی چو حیلت ما بدید و منطق ما بشنید سر به جیب تفکر فرو برد و پس از تأمل بسیار بر آورد و گفت ای آنکه توانگران را ثنا گفتی و بر درویشان جفا روا داشتی بدان که هر جا که گلست خارست و با خمر خمارست و بر سرگنج مارست و آنجا که درّ شاهوار است نهنگ مردم خوار است. لذت عیش دنیا را لدغه اجل در پس است و نعیم بهشت را دیوار مکاره در پیش.
نظر نکنی در بوستان که بید مشکست و چوب خشک همچنین در زمره توانگران شاکرند و کفور و در حلقه درویشان صابرند و ضجورمقرّبان حق جل و علا توانگرانند درویش سیرت و درویشانند توانگر همت و مهین توانگران آنست که غم درویش خورد و بهین درویشان آنست که کم توانگر گیرد و من یَتوکل علی اللهِ فهوَ حَسبُهُ.
پس روی عتاب از من به جانب درویش آورد و گفت ای که گفتی توانگران مشتغلند و ساهی و مست ملاهی نَعَم طایفه‌ای هستند برین صفت که بیان کردی قاصر همت کافر نعمت که ببرند و بنهند و نخورند و ندهند و گر به مثل باران نبارد یا طوفان جهان بر دارد به اعتماد مکنت خویش از محنت درویش نپرسند و از خدای عزّوجل نترسند و گویند
ار از نیستی دیگری شد هلاک
مرا هست، بط را ز طوفان چه باک

قومی برین نمط که شنیدی و طایفه‌ای خوان نعمت نهاده و دست کرم گشاده طالب نامند و معرفت و صاحب دنیا و آخرت چون بندگان حضرت پادشاه عالم عادل مؤید مظفر منصور مالک ازّمه انام حامی ثغوراسلام وارث ملک سلیمان اعدل ملوک زمن مظفر الدنیا و الدین اتابک ابی بکر سعد ادام الله ایامه و نصر اعلامه
خدای خواست که بر عالمی ببخشاید
ترا به رحمت خود پادشاه عال کرد
قاضی چون سخن بدین غایت رسید وز حد قیاس ما اسب مبالغه گذرانید بمقتضای حکم قضاوت رضا دادیم و از مامضی در گذشتیم و بعد از مجارا طریق مدارا گرفتیم و سر به تدارک بر قدم یکدگر نهادیم و بوسه بر سر و روی هم دادیم و ختم سخن برین بود
مکن ز گردش گیتی شکایت، ای درویش
که تیره بختی اگر هم برین نسق مردی
توانگرا چو دل و دست کامرانت هست
بخور ببخش که دنیا و آخرت بردی
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۲۸
همه کس را عقل خود به کمال نماید و فرزند خود به جمال
یکی یهود و مسلمان نزاع می کردند
چنانکه خنده گرفت از حدیث ایشانم
به طیره گفت مسلمان گرین قباله من
درست نیست خدایا یهود می‌رانم
گر از بسیط زمین عقل منعدم گردد
بخود گمان نبرد هیچکس که نادانم
یهود گفت به تورات می خورم سوگند
وگر خلاف کنم همچو تو مسلمانم
کسایی مروزی : دیوان اشعار
عبرت
ای برکشیده منظره و کاخ تا سهیل
برده به برج گاو سر برج و کنگره
از پنجره تمام نگاه کن به بوستان
کان خانهٔ مقام تو را نیست پنجره
باز شکار جوی هزیمت شد از شکار
از کبر ننگرد به سوی کپک و کودره
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۳
خواری ‌ست به هرکج‌ منش از راست‌ روان بحث
بر خاک فتد تیر چو گیرد به‌کمان بحث
گویایی آیینه بس است از لب حیرت
حیف است شود جوهر روشن ‌گهران بحث
تمکین چقدر خفت دل می‌کشد اینجا
کز حرف بد و نیک ‌کند کوه ‌گران بحث
با تیشه چرا چیره شود نخل برومند
با خم شده قامت مکن ای تازه‌جوان بحث
ماتمکدهٔ علم شمر مدرسه کانجاست
انصاف به خون غوطه‌زن و نوحه‌کنان بحث
گر بیخردی ساز کند هرزه ‌زبانی
بگذارکه چون شعله بمیرد به همان بحث
آن‌کیست‌که گردد طرف مولوی امروز
یک تیغ زبان دارد و صد نوک سنان بحث
از جوش غبار من و ما عرصهٔ امکان
بحری‌ست‌ که چیده‌ست ‌کران تا به ‌کران بحث
دل شکوهُ آن حلقهٔ‌ گیسو نپسندد
هرچندکند آینه با آینه‌دان بحث
با خصم دل تیغ بود حجت مردان
زن شوهر مردی‌ که‌ کند همچو زنان بحث
بیدار شد از نالهٔ من غفلت انصاف
گرداند به حیرت ورق خواب‌ گران بحث
جمعیت‌گوهر نکشد زحمت امواج
بیدل به خموشان نکنند اهل زبان بحث
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۰ - در ستایش میرزا آقاخان صدراعظم
گفتم به یار فصل بهار آمد ای نگار
گفتا که وصل یار نگارین به از بهار
گفتم‌ که بار یافت هزاران به‌ گلستان
گفتا زگلستان رخ من به هزار بار
گفتم‌که لاله داغ بدل دارد از چه روی
گفتا ز روی من دل لاله است داغدار
گفتم چو سرو کی به کنارم قدم نهی
گفت آن زمان‌که رانی از دیده جویبار
گفتم به زیر سایهٔ گیسو رخ تو چیست
گفت ار به‌کس نگونی خورشید سایه‌دار
گفتم مگر بقد تو زلف تو عاشقست
گفتا بلی به سرو روان عاشقست مار
گفتم‌که زلفکان تو بر چهره چیستند
گفتا به روم طایفه‌یی ز اهل زنگبار
گفتم‌که اختیارکنم جز تو دلبری
گفتاکه عاشقی نکندکس به اختیار
گفتم از آن بترس‌که آهن دلی‌کنم
گفت آن پری نیم‌که ز آهن کنم فرار
گفتم ‌غزال چشم تو هست از چه شیر مست
گفتا ز بس ‌که شیر دلان را کند شکار
گفتم به آهوان دو چشم تو عاشقم
گفتا خموش‌گردن شیر ژیان مخار
گفتم رسید جان به لبم ز انتظار تو
گفت آن قدر بمان‌ که برآید ز انتظار
گفتم ببخش‌کام دلم ازکنار و بوس
گفتا به جان خواجه ‌کزین ‌کام جو کنار
گفتم مگر ندانی مداح خواجه‌ام
گفتا اگر چنینست این بوس و این ‌کنار
گفتم‌ که صدر اعظم خواندش پادشه
گفتاکه َبدرِ عالم دانَدش روزگار
گفتم نپروریده چنان خواجه آسمان
گفتا نیافریده چنان بنده‌کردگار
گفتم بسیط ملک او هست بیکران
گفتا محیط همت او هست بی‌کنار
گفتم به‌گاه جود عجو لست و بی‌سکون
گفتا به‌گاه حلم حمولست و بردبار
گفتم قرار هرچه تو بینی به دست اوست
گفت از چه زر ندارد در دست او قرار
گفتم‌که افتخار وی از فرّ و شو کتست
گفتا که فر و شوکت ازو دارد افتخار
گفتم‌که اشتهار وی از مال و دو لتست
گفتاکه مال و دولت ازو جوید اشتهار
گفتم توان ز سطوت وی زینهار جست
گفتا به هیچ‌کس ندهد مرگ زینهار
گفتم ‌که بر َیسارش ‌گردون خورد یمین
گفتا ستم ز عدل سمینش بود نزار
گفتم‌که هست فکرت او تار و عقل پود
گفتاکه اعتماد بود پود را بتار
گفتم‌ که هست دولت او بار و ملک برگ
گفتا که افتخار بود برگ را به بار
گفتم‌که موج بحرکفش را شماره چیست
گفتا که موج بحر برونست از شمار
گفتم عیارگیرد حزمش همی ز عقل
گفتاکه عقل‌گیرد از حزم او عیار
گفتم چه وقت پایهٔ خصمش شود بلند
گفت آن زمان‌که خاک وجودش شود غبار
گفتم بود ز مهرش هر هوشیار مست
گفتا بود ز عدلش هر مست هوشیار
گفتم سوارگان را قهرش پیاده‌کرد
گفتا پیادگان را لطفش ‌کند سوار
گفتم حصار امن دو عالم وجود اوست
گفتا به جز بلا که برونست از آن حصار
گفتم‌که اعتبار مرا نیست نزدکس
گفتا به نزد خواجه بسی داری اعتبار
گفتم به عید پارم تشریف داد و زر
گفتا به عید امسال افزون دهد ز پار
گفتم نکو نیارم‌کاو را ثناکنم
گفت ار ثنا نیاری دست دعا برآر
گفتم‌که عمر و دولت او باد مستدام
گفتاکه جاه و شوکت او باد پایدار
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۲
نه صورت بویی و نه رنگی‌ست درین باغ
وهم تو تماشایی بنگی‌ست درین باغ
شاخ گل و سروی که سر ناز کشیده
تصویر کمانی و خدنگی‌ست درین باغ
وحشت همه فرش افکنی خواب بهار است
کو سایهٔ گل پشت پلنگی‌ست درین باغ
اقبال جهان را به بلندی نستانی
آغوش سحر کام نهنگی‌ست درین باغ
ای غنچه مخور عشوهٔ امید شکفتن
هش‌دار که بوی دل تنگی‌ست درین باغ
انجام بهار اینهمه پامال خزان نیست
آیینه مپرداز که رنگی‌ست درین باغ
در خندهٔ‌گل بوی سلامت نتوان یافت
گر قلقل میناست ترنگی‌ست درین باغ
هر رنگ‌که‌گل‌کرد شکستن به‌کمین بود
هر شیشه مچینید که سنگی‌ست درین باغ
رسوایی ناموس حیا بود تبسم
گل حیف نفهمید که ننگی‌ست درین باغ
پرواز نسیم است پرافشان تسلسل
یاران همه نازان‌ که‌ درنگی‌ست درین باغ
بیدل می عشرت به کسی نیست مسلم
هر گل شکن آماده‌ُ رنگی‌ست درین باغ