عبارات مورد جستجو در ۱۴۰۲ گوهر پیدا شد:
فردوسی : سهراب
بخش ۱۶
برفتند و روی هوا تیره گشت
ز سهراب گردون همی خیره گشت
تو گفتی ز جنگش سرشت آسمان
نیارامد از تاختن یک زمان
وگر باره زیر اندرش آهنست
شگفتی روانست و رویین تنست
شب تیره آمد سوی لشکرش
میان سوده از جنگ و از خنجرش
به هومان چنین گفت کامروز هور
برآمد جهان کرد پر چنگ و شور
شما را چه کرد آن سوار دلیر
که یال یلان داشت و آهنگ شیر
بدو گفت هومان که فرمان شاه
چنان بد کز ایدر نجنبد سپاه
همه کار ماسخت ناساز بود
بورد گشتن چه آغاز بود
بیامی یکی مرد پرخاشجوی
برین لشکر گشن بنهاد روی
تو گفتی ز مستی کنون خاستست
وگر جنگ بایک تن آراستست
چنین گفت سهراب کاو زین سپاه
نکرد از دلیران کسی را تباه
از ایرانیان من بسی کشته‌ام
زمین را به خون و گل آغشته‌ام
کنون خوان همی باید آراستن
بباید به می غم ز دل کاستن
وزان روی رستم سپه را بدید
سخن راند با گیو و گفت و شنید
که امروز سهراب رزم آزمای
چگونه به جنگ اندر آورد پای
چنین گفت با رستم گرد گیو
کزین گونه هرگز ندیدیم نیو
بیامد دمان تا به قلب سپاه
ز لشکر بر طوس شد کینه خواه
که او بود بر زین و نیزه بدست
چو گرگین فرود آمد او برنشست
بیامد چو با نیزه او را بدید
به کردار شیر ژیان بردمید
عمودی خمیده بزد بر برش
ز نیرو بیفتاد ترگ از سرش
نتابید با او بتابید روی
شدند از دلیران بسی جنگ جوی
ز گردان کسی مایهٔ او نداشت
جز از پیلتن پایهٔ او نداشت
هم آیین پیشین نگه داشتیم
سپاهی برو ساده بگماشتیم
سواری نشد پیش او یکتنه
همی تاخت از قلب تا میمنه
غمی گشت رستم ز گفتار اوی
بر شاه کاووس بنهاد روی
چو کاووس کی پهلوان را بدید
بر خویش نزدیک جایش گزید
ز سهراب رستم زبان برگشاد
ز بالا و برزش همی کرد یاد
که کس در جهان کودک نارسید
بدین شیرمردی و گردی ندید
به بالا ستاره بساید همی
تنش را زمین برگراید همی
دو بازو و رانش ز ران هیون
همانا که دارد ستبری فزون
به گرز و به تیغ و به تیر و کمند
ز هرگونه‌ای آزمودیم بند
سرانجام گفتم که من پیش ازین
بسی گرد را برگرفتم ز زین
گرفتم دوال کمربند اوی
بیفشاردم سخت پیوند اوی
همی خواستم کش ز زین برکنم
چو دیگر کسانش به خاک افگنم
گر از باد جنبان شود کوه خار
نجنبید بر زین بر آن نامدار
چو فردا بیاید به دشت نبرد
به کشتی همی بایدم چاره کرد
بکوشم ندانم که پیروز کیست
ببینیم تا رای یزدان به چیست
کزویست پیروزی و فر و زور
هم او آفرینندهٔ ماه و هور
بدو گفت کاووس یزدان پاک
دل بدسگالت کند چاک چاک
من امشب به پیش جهان آفرین
بمالم فراوان دو رخ بر زمین
کزویست پیروزی و دستگاه
به فرمان او تابد از چرخ ماه
کند تازه این بار کام ترا
برآرد به خورشید نام ترا
بدو گفت رستم که با فر شاه
برآید همه کامهٔ نیک خواه
به لشکر گه خویش بنهاد روی
پراندیشه جان و سرش کینه جوی
زواره بیامد خلیده روان
که چون بود امروز بر پهلوان
ازو خوردنی خواست رستم نخست
پس آنگه ز اندیشگان دل بشست
چنین راند پیش برادر سخن
که بیدار دل باش و تندی مکن
به شبگیر چون من به آوردگاه
روم پیش آن ترک آوردخواه
بیاور سپاه و درفش مرا
همان تخت و زرینه کفش مرا
همی باش بر پیش پرده‌سرای
چو خورشید تابان برآید ز جای
گر ایدون که پیروز باشم به جنگ
به آوردگه بر نسازم درنگ
و گر خود دگرگونه گردد سخن
تو زاری میاغاز و تندی مکن
مباشید یک تن برین رزمگاه
مسازید جستن سوی رزم راه
یکایک سوی زابلستان شوید
از ایدر به نزدیک دستان شوید
تو خرسند گردان دل مادرم
چنین کرد یزدان قضا بر سرم
بگویش که تو دل به من در مبند
که سودی ندارت بودن نژند
کس اندر جهان جاودانه نماند
ز گردون مرا خود بهانه نماند
بسی شیر و دیو و پلنگ و نهنگ
تبه شد به چنگم به هنگام جنگ
بسی باره و دژ که کردیم پست
نیاورد کس دست من زیر دست
در مرگ را آن بکوبد که پای
باسپ اندر آرد بجنبد ز جای
اگر سال گشتی فزون ازهزار
همین بود خواهد سرانجام کار
چو خرسند گردد به دستان بگوی
که از شاه گیتی مبرتاب روی
اگر جنگ سازد تو سستی مکن
چنان رو که او راند از بن سخن
همه مرگ راییم پیر و جوان
به گیتی نماند کسی جاودان
ز شب نیمه‌ای گفت سهراب بود
دگر نیمه آرامش و خواب بود
فردوسی : سهراب
بخش ۱۸
دگر باره اسپان ببستند سخت
به سر بر همی گشت بدخواه بخت
به کشتی گرفتن نهادند سر
گرفتند هر دو دوال کمر
هرآنگه که خشم آورد بخت شوم
کند سنگ خارا به کردار موم
سرافراز سهراب با زور دست
تو گفتی سپهر بلندش ببست
غمی بود رستم ببازید چنگ
گرفت آن بر و یال جنگی پلنگ
خم آورد پشت دلیر جوان
زمانه بیامد نبودش توان
زدش بر زمین بر به کردار شیر
بدانست کاو هم نماند به زیر
سبک تیغ تیز از میان برکشید
بر شیر بیدار دل بردرید
بپیچید زانپس یکی آه کرد
ز نیک و بد اندیشه کوتاه کرد
بدو گفت کاین بر من از من رسید
زمانه به دست تو دادم کلید
تو زین بیگناهی که این کوژپشت
مرابرکشید و به زودی بکشت
به بازی بکویند همسال من
به خاک اندر آمد چنین یال من
نشان داد مادر مرا از پدر
ز مهر اندر آمد روانم بسر
هرآنگه که تشنه شدستی به خون
بیالودی آن خنجر آبگون
زمانه به خون تو تشنه شود
براندام تو موی دشنه شود
کنون گر تو در آب ماهی شوی
و گر چون شب اندر سیاهی شوی
وگر چون ستاره شوی بر سپهر
ببری ز روی زمین پاک مهر
بخواهد هم از تو پدر کین من
چو بیند که خاکست بالین من
ازین نامداران گردنکشان
کسی هم برد سوی رستم نشان
که سهراب کشتست و افگنده خوار
ترا خواست کردن همی خواستار
چو بشنید رستم سرش خیره گشت
جهان پیش چشم اندرش تیره گشت
بپرسید زان پس که آمد به هوش
بدو گفت با ناله و با خروش
که اکنون چه داری ز رستم نشان
که کم باد نامش ز گردنکشان
بدو گفت ار ایدونکه رستم تویی
بکشتی مرا خیره از بدخویی
ز هر گونه‌ای بودمت رهنمای
نجنبید یک ذره مهرت ز جای
چو برخاست آواز کوس از درم
بیامد پر از خون دو رخ مادرم
همی جانش از رفتن من بخست
یکی مهره بر بازوی من ببست
مرا گفت کاین از پدر یادگار
بدار و ببین تا کی آید به کار
کنون کارگر شد که بیکار گشت
پسر پیش چشم پدر خوار گشت
همان نیز مادر به روشن روان
فرستاد با من یکی پهلوان
بدان تا پدر را نماید به من
سخن برگشاید به هر انجمن
چو آن نامور پهلوان کشته شد
مرا نیز هم روز برگشته شد
کنون بند بگشای از جوشنم
برهنه نگه کن تن روشنم
چو بگشاد خفتان و آن مهره دید
همه جامه بر خویشتن بردرید
همی گفت کای کشته بر دست من
دلیر و ستوده به هر انجمن
همی ریخت خون و همی کند موی
سرش پر ز خاک و پر از آب روی
بدو گفت سهراب کین بدتریست
به آب دو دیده نباید گریست
ازین خویشتن کشتن اکنون چه سود
چنین رفت و این بودنی کار بود
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت
تهمتن نیامد به لشکر ز دشت
ز لشکر بیامد هشیوار بیست
که تا اندر آوردگه کار چیست
دو اسپ اندر آن دشت برپای بود
پر از گرد رستم دگر جای بود
گو پیلتن را چو بر پشت زین
ندیدند گردان بران دشت کین
گمانشان چنان بد که او کشته شد
سرنامداران همه گشته شد
به کاووس کی تاختند آگهی
که تخت مهی شد ز رستم تهی
ز لشکر برآمد سراسر خروش
زمانه یکایک برآمد به جوش
بفرمود کاووس تا بوق و کوس
دمیدند و آمد سپهدار طوس
ازان پس بدو گفت کاووس شاه
کز ایدر هیونی سوی رزمگاه
بتازید تا کار سهراب چیست
که بر شهر ایران بباید گریست
اگر کشته شد رستم جنگجوی
از ایران که یارد شدن پیش اوی
به انبوه زخمی بباید زدن
برین رزمگه بر نشاید بدن
چو آشوب برخاست از انجمن
چنین گفت سهراب با پیلتن
که اکنون که روز من اندر گذشت
همه کار ترکان دگرگونه گشت
همه مهربانی بران کن که شاه
سوی جنگ ترکان نراند سپاه
که ایشان ز بهر مرا جنگجوی
سوی مرز ایران نهادند روی
بسی روز را داده بودم نوید
بسی کرده بودم ز هر در امید
نباید که بینند رنجی به راه
مکن جز به نیکی بر ایشان نگاه
نشست از بر رخش رستم چو گرد
پر از خون رخ و لب پر از باد سرد
بیامد به پیش سپه با خروش
دل از کردهٔ خویش با درد و جوش
چو دیدند ایرانیان روی اوی
همه برنهادند بر خاک روی
ستایش گرفتند بر کردگار
که او زنده باز آمد از کارزار
چو زان گونه دیدند بر خاک سر
دریده برو جامه و خسته بر
به پرسش گرفتند کاین کار چیست
ترادل برین گونه از بهر کیست
بگفت آن شگفتی که خود کرده بود
گرامی‌تر خود بیازرده بود
همه برگرفتند با او خروش
زمین پر خروش و هوا پر ز جوش
چنین گفت با سرفرازان که من
نه دل دارم امروز گویی نه تن
شما جنگ ترکان مجویید کس
همین بد که من کردم امروز بس
چو برگشت ازان جایگه پهلوان
بیامد بر پور خسته روان
بزرگان برفتند با او بهم
چو طوس و چو گودرز و چون گستهم
همه لشکر از بهر آن ارجمند
زبان برگشادند یکسر ز بند
که درمان این کار یزدان کند
مگر کاین سخن بر تو آسان کند
یکی دشنه بگرفت رستم به دست
که از تن ببرد سر خویش پست
بزرگان بدو اندر آویختند
ز مژگان همی خون فرو ریختند
بدو گفت گودرز کاکنون چه سود
که از روی گیتی برآری تو دود
تو بر خویشتن گر کنی صدگزند
چه آسانی آید بدان ارجمند
اگر ماند او را به گیتی زمان
بماند تو بی‌رنج با او بمان
وگر زین جهان این جوان رفتنیست
به گیتی نگه کن که جاوید کیست
شکاریم یکسر همه پیش مرگ
سری زیر تاج و سری زیر ترگ
فردوسی : سهراب
بخش ۱۹
به گودرز گفت آن زمان پهلوان
کز ایدر برو زود روشن روان
پیامی ز من پیش کاووس بر
بگویش که مارا چه آمد به سر
به دشنه جگرگاه پور دلیر
دریدم که رستم مماناد دیر
گرت هیچ یادست کردار من
یکی رنجه کن دل به تیمار من
ازان نوشدارو که در گنج تست
کجا خستگان را کند تن درست
به نزدیک من با یکی جام می
سزد گر فرستی هم اکنون به پی
مگر کاو ببخت تو بهتر شود
چو من پیش تخت تو کهتر شود
بیامد سپهبد بکردار باد
به کاووس یکسر پیامش بداد
بدو گفت کاووس کز انجمن
اگر زنده ماند چنان پیلتن
شود پشت رستم به نیرو ترا
هلاک آورد بی‌گمانی مرا
اگر یک زمان زو به من بد رسد
نسازیم پاداش او جز به بد
کجا گنجد او در جهان فراخ
بدان فر و آن برز و آن یال و شاخ
شنیدی که او گفت کاووس کیست
گر او شهریارست پس طوس کیست
کجا باشد او پیش تختم به پای
کجا راند او زیر فر همای
چو بشنید گودرز برگشت زود
بر رستم آمد به کردار دود
بدو گفت خوی بد شهریار
درختیست خنگی همیشه به بار
ترا رفت باید به نزدیک او
درفشان کنی جان تاریک او
فردوسی : داستان سیاوش
بخش ۲
چنین گفت موبد که یک روز طوس
بدانگه که برخاست بانگ خروس
خود و گیو گودرز و چندی سوار
برفتند شاد از در شهریار
به نخچیر گوران به دشت دغوی
ابا باز و یوزان نخچیر جوی
فراوان گرفتند و انداختند
علوفه چهل روزه را ساختند
بدان جایگه ترک نزدیک بود
زمینش ز خرگاه تاریک بود
یکی بیشه پیش اندر آمد ز دور
به نزدیک مرز سواران تور
همی راند در پیش با طوس گیو
پس اندر پرستنده‌ای چند نیو
بران بیشه رفتند هر دو سوار
بگشتند بر گرد آن مرغزار
به بیشه یکی خوب رخ یافتند
پر از خنده لب هر دو بشتافتند
به دیدار او در زمانه نبود
برو بر ز خوبی بهانه نبود
بدو گفت گیوای فریبنده ماه
ترا سوی این بیشه چون بود راه
چنین داد پاسخ که ما را پدر
بزد دوش بگذاشتم بوم و بر
شب تیره مست آمد از دشت سور
همان چون مرا دید جوشان ز دور
یکی خنجری آبگون برکشید
همان خواست از تن سرم را برید
بپرسید زو پهلوان از نژاد
برو سروبن یک به یک کرد یاد
بدو گفت من خویش گرسیوزم
به شاه آفریدون کشد پروزم
پیاده بدو گفت چون آمدی
که بی‌باره و رهنمون آمدی
چنین داد پاسخ که اسپم بماند
ز سستی مرا بر زمین برنشاند
بی‌اندازه زر و گهر داشتم
به سر بر یکی تاج زر داشتم
بران روی بالا ز من بستدند
نیام یکی تیغ بر من زدند
چو هشیار گردد پدر بی‌گمان
سواری فرستد پس من دمان
بیید همی تازیان مادرم
نخواهد کزین بوم و بر بگذرم
دل پهلوانان بدو نرم گشت
سر طوس نوذر بی‌آزرم گشت
شه نوذری گفت من یافتم
از ایرا چنین تیز بشتافتم
بدو گفت گیو ای سپهدار شاه
نه با من برابر بدی بی‌سپاه
همان طوس نوذر بدان بستهید
کجا پیش اسپ من اینجا رسید
بدو گیو گفت این سخن خودمگوی
که من تاختم پیش نخچیرجوی
ز بهر پرستنده‌ای گرمگوی
نگردد جوانمرد پرخاشجوی
سخن‌شان به تندی بجایی رسید
که این ماه را سر بباید برید
میانشان چو آن داوری شد دراز
میانجی برآمد یکی سرفراز
که این را بر شاه ایران برید
بدان کاو دهد هر دو فرمان برید
نگشتند هر دو ز گفتار اوی
بر شاه ایران نهادند روی
چو کاووس روی کنیزک بدید
بخندید و لب را به دندان گزید
بهر دو سپهبد چنین گفت شاه
که کوتاه شد بر شما رنج راه
برین داستان بگذارنیم روز
که خورشید گیرند گردان بیوز
گوزنست اگر آهوی دلبرست
شکاری چنین از در مهترست
بدو گفت خسرو نژاد تو چیست
که چهرت همانند چهر پریست
ورا گفت از مام خاتونیم
ز سوی پدر بر فریدونیم
نیایم سپهدار گرسیوزست
بران مرز خرگاه او مرکزست
بدو گفت کاین روی و موی و نژاد
همی خواستی داد هر سه به باد
به مشکوی زرین کنم شایدت
سر ماه رویان کنم بایدت
چنین داد پاسخ که دیدم ترا
ز گردنکشان برگزیدم ترا
بت اندر شبستان فرستاد شاه
بفرمود تا برنشیند به گاه
بیراستندش به دیبای زرد
به یاقوت و پیروزه و لاجورد
دگر ایزدی هر چه بایست بود
یکی سرخ یاقوت بد نابسود
فردوسی : داستان سیاوش
بخش ۴
بدین داستان نیز شب برگذشت
سپهر از بر کوه تیره بگشت
نشست از بر تخت سودابه شاد
ز یاقوت و زر افسری برنهاد
همه دختران را بر خویش خواند
بیراست و بر تخت زرین نشاند
چنین گفت با هیربد ماه‌روی
کز ایدر برو با سیاوش بگوی
که باید که رنجه کنی پای خویش
نمایی مرا سرو بالای خویش
بشد هیربد با سیاووش گفت
برآورد پوشیده راز از نهفت
خرامان بیمد سیاوش برش
بدید آن نشست و سر و افسرش
به پیشش بتان نوآیین به پای
تو گفتی بهشت‌ست کاخ و سرای
فرود آمد از تخت و شد پیش اوی
به گوهر بیاراسته روی و موی
سیاوش بر تخت زرین نشست
ز پیشش بکش کرده سودابه دست
بتان را به شاه نوآیین نمود
که بودند چون گوهر نابسود
بدو گفت بنگر بدین تخت و گاه
پرستنده چندین بزرین کلاه
همه نارسیده بتان طراز
که بسرشتشان ایزد از شرم و ناز
کسی کت خوش آید ازیشان بگوی
نگه کن بدیدار و بالای اوی
سیاوش چو چشم اندکی برگماشت
ازیشان یکی چشم ازو برنداشت
همه یک به دیگر بگفتند ماه
نیارد بدین شاه کردن نگاه
برفتند هر یک سوی تخت خویش
ژکان و شمارنده بر بخت خویش
چو ایشان برفتند سودابه گفت
که چندین چه داری سخن در نهفت
نگویی مرا تا مراد تو چیست
که بر چهر تو فر چهر پریست
هر آن کس که از دور بیند ترا
شود بیهش و برگزیند ترا
ازین خوب رویان بچشم خرد
نگه کن که با تو که اندر خورد
سیاوش فرو ماند و پاسخ نداد
چنین آمدش بر دل پاک یاد
که من بر دل پاک شیون کنم
به آید که از دشمنان زن کنم
شنیدستم از نامور مهتران
همه داستانهای هاماوران
که از پیش با شاه ایران چه کرد
ز گردان ایران برآورد گرد
پر از بند سودابه کاو دخت اوست
نخواهد همی دوده را مغز و پوست
به پاسخ سیاوش چو بگشاد لب
پری چهره برداشت از رخ قصب
بدو گفت خورشید با ماه نو
گر ایدون که بینند بر گاه نو
نباشد شگفت ار شود ماه خوار
تو خورشید داری خود اندر کنار
کسی کاو چو من دید بر تخت عاج
ز یاقوت و پیروزه بر سرش تاج
نباشد شگفت ار به مه ننگرد
کسی را به خوبی به کس نشمرد
اگر با من اکنون تو پیمان کنی
نپیچی و اندیشه آسان کنی
یکی دختری نارسیده بجای
کنم چون پرستار پیشت به پای
به سوگند پیمان کن اکنون یکی
ز گفتار من سر مپیچ اندکی
چو بیرون شود زین جهان شهریار
تو خواهی بدن زو مرا یادگار
نمانی که آید به من بر گزند
بداری مرا همچو او ارجمند
من اینک به پیش تو استاده‌ام
تن و جان شیرین ترا داده‌ام
ز من هرچ خواهی همه کام تو
برآرم نپیچم سر از دام تو
سرش تنگ بگرفت و یک پوشه چاک
بداد و نبود آگه از شرم و باک
رخان سیاوش چو گل شد ز شرم
بیاراست مژگان به خوناب گرم
چنین گفت با دل که از کار دیو
مرا دور داراد گیهان خدیو
نه من با پدر بیوفایی کنم
نه با اهرمن آشنایی کنم
وگر سرد گویم بدین شوخ چشم
بجوشد دلش گرم گردد ز خشم
یکی جادوی سازد اندر نهان
بدو بگرود شهریار جهان
همان به که با او به آواز نرم
سخن گویم و دارمش چرب و گرم
سیاوش ازان پس به سودابه گفت
که اندر جهان خود تراکیست جفت
نمانی مگر نیمهٔ ماه را
نشایی به گیتی به جز شاه را
کنون دخترت بس که باشد مرا
نشاید به جز او که باشد مرا
برین باش و با شاه ایران بگوی
نگه کن که پاسخ چه یابی ازوی
بخواهم من او را و پیمان کنم
زبان را به نزدت گروگان کنم
که تا او نگردد به بالای من
نیید به دیگر کسی رای من
و دیگر که پرسیدی از چهر من
بیمیخت با جان تو مهر من
مرا آفریننده از فر خویش
چنان آفرید ای نگارین ز پیش
تو این راز مگشای و با کس مگوی
مرا جز نهفتن همان نیست روی
سر بانوانی و هم مهتری
من ایدون گمانم که تو مادری
بگفت این و غمگین برون شد به در
ز گفتار او بود آسیمه سر
چو کاووس کی در شبستان رسید
نگه کرد سودابه او را بدید
بر شاه شد زان سخن مژده داد
ز کار سیاوش بسی کرد یاد
که آمد نگه کرد ایوان همه
بتان سیه چشم کردم رمه
چنان بود ایوان ز بس خوب چهر
که گفتی همی بارد از ماه مهر
جز از دختر من پسندش نبود
ز خوبان کسی ارجمندش نبود
چنان شاد شد زان سخن شهریار
که ماه آمدش گفتی اندر کنار
در گنج بگشاد و چندان گهر
ز دیبای زربفت و زرین کمر
همان یاره و تاج و انگشتری
همان طوق و هم تخت کنداوری
ز هر چیز گنجی بد آراسته
جهانی سراسر پر از خواسته
نگه کرد سودابه خیره بماند
به اندیشه افسون فراوان بخواند
که گر او نیاید به فرمان من
روا دارم ار بگسلد جان من
بد و نیک و هر چاره کاندر جهان
کنند آشکارا و اندر نهان
بسازم گر او سربپیچد ز من
کنم زو فغان بر سر انجمن
نشست از بر تخت باگوشوار
به سر بر نهاد افسری پرنگار
سیاوخش را در بر خویش خواند
ز هر گونه با او سخنها براند
بدو گفت گنجی بیاراست شاه
کزان سان ندیدست کس تاج و گاه
ز هر چیز چندان که اندازه نیست
اگر بر نهی پیل باید دویست
به تو داد خواهد همی دخترم
نگه کن بروی و سر و افسرم
بهانه چه داری تو از مهر من
بپیچی ز بالا و از چهر من
که تا من ترا دیده‌ام برده‌ام
خروشان و جوشان و آزرده‌ام
همی روز روشن نبینم ز درد
برآنم که خورشید شد لاجورد
کنون هفت سال‌ست تا مهر من
همی خون چکاند بدین چهر من
یکی شاد کن در نهانی مرا
ببخشای روز جوانی مرا
فزون زان که دادت جهاندار شاه
بیارایمت یاره و تاج و گاه
و گر سر بپیچی ز فرمان من
نیاید دلت سوی پیمان من
کنم بر تو بر پادشاهی تباه
شود تیره بر روی تو چشم شاه
سیاوش بدو گفت هرگز مباد
که از بهر دل سر دهم من به باد
چنین با پدر بی‌وفایی کنم
ز مردی و دانش جدایی کنم
تو بانوی شاهی و خورشید گاه
سزد کز تو ناید بدینسان گناه
وزان تخت برخاست با خشم و جنگ
بدو اندر آویخت سودابه چنگ
بدو گفت من راز دل پیش تو
بگفتم نهان از بداندیش تو
مرا خیره خواهی که رسوا کنی
به پیش خردمند رعنا کنی
بزد دست و جامه بدرید پاک
به ناخن دو رخ را همی کرد چاک
برآمد خروش از شبستان اوی
فغانش ز ایوان برآمد به کوی
یکی غلغل از باغ و ایوان بخاست
که گفتی شب رستخیزست راست
به گوش سپهبد رسید آگهی
فرود آمد از تخت شاهنشهی
پراندیشه از تخت زرین برفت
به سوی شبستان خرامید تفت
بیامد چو سودابه را دید روی
خراشیده و کاخ پر گفت و گوی
ز هر کس بپرسید و شد تنگ‌دل
ندانست کردار آن سنگ دل
خروشید سودابه در پیش اوی
همی ریخت آب و همی کند موی
چنین گفت کامد سیاوش به تخت
برآراست چنگ و برآویخت سخت
که جز تو نخواهم کسی را ز بن
جز اینت همی راند باید سخن
که از تست جان و دلم پر ز مهر
چه پرهیزی از من تو ای خوب چهر
بینداخت افسر ز مشکین سرم
چنین چاک شد جامه اندر برم
پراندیشه شد زان سخن شهریار
سخن کرد هرگونه را خواستار
به دل گفت ار این راست گوید همی
وزین‌گونه زشتی نجوید همی
سیاووش را سر بباید برید
بدینسان بودبند بد را کلید
خردمند مردم چه گوید کنون
خوی شرم ازین داستان گشت خون
کسی را که اندر شبستان بدند
هشیوار و مهترپرستان بدند
گسی کرد و بر گاه تنها بماند
سیاووش و سودابه را پیش خواند
به هوش و خرد با سیاووش گفت
که این راز بر من نشاید نهفت
نکردی تو این بد که من کرده‌ام
ز گفتار بیهوده آزرده‌ام
چرا خواندم در شبستان ترا
کنون غم مرا بود و دستان ترا
کنون راستی جوی و با من بگوی
سخن بر چه سانست بنمای روی
سیاووش گفت آن کجا رفته بود
وزان در که سودابه آشفته بود
چنین گفت سودابه کاین نیست راست
که او از بتان جز تن من نخواست
بگفتم همه هرچ شاه جهان
بدو داد خواست آشکار و نهان
ز فرزند و ز تاج وز خواسته
ز دینار وز گنج آراسته
بگفتم که چندین برین بر نهم
همه نیکویها به دختر دهم
مرا گفت با خواسته کار نیست
به دختر مرا راه دیدار نیست
ترا بایدم زین میان گفت بس
نه گنجم به کارست بی تو نه کس
مرا خواست کارد به کاری به چنگ
دو دست اندر آویخت چون سنگ تنگ
نکردمش فرمان همی موی من
بکند و خراشیده شد روی من
یکی کودکی دارم اندر نهان
ز پشت تو ای شهریار جهان
ز بس رنج کشتنش نزدیک بود
جهان پیش من تنگ و تاریک بود
چنین گفت با خویشتن شهریار
که گفتار هر دو نیاید به کار
برین کار بر نیست جای شتاب
که تنگی دل آرد خرد را به خواب
نگه کرد باید بدین در نخست
گواهی دهد دل چو گردد درست
ببینم کزین دو گنهکار کیست
ببادافرهٔ بد سزاوار کیست
بدان بازجستن همی چاره جست
ببویید دست سیاوش نخست
بر و بازو و سرو بالای او
سراسر ببویید هرجای او
ز سودابه بوی می و مشک ناب
همی یافت کاووس بوی گلاب
ندید از سیاوش بدان گونه بوی
نشان بسودن نبود اندروی
غمی گشت و سودابه را خوار کرد
دل خویشتن را پرآزار کرد
به دل گفت کاین را به شمشیر تیز
بباید کنون کردنش ریز ریز
ز هاماوران زان پس اندیشه کرد
که آشوب خیزد پرآواز و درد
و دیگر بدانگه که در بند بود
بر او نه خویش و نه پیوند بود
پرستار سودابه بد روز و شب
که پیچید ازان درد و نگشاد لب
سه دیگر که یک دل پر از مهر داشت
ببایست زو هر بد اندر گذاشت
چهارم کزو کودکان داشت خرد
غم خرد را خوار نتوان شمرد
سیاوش ازان کار بد بی‌گناه
خردمندی وی بدانست شاه
بدو گفت ازین خود میندیش هیچ
هشیواری و رای و دانش بسیچ
مکن یاد این هیچ و با کس مگوی
نباید که گیرد سخن رنگ و بوی
چو دانست سودابه کاو گشت خوار
همان سرد شد بر دل شهریار
یکی چاره جست اندر آن کار زشت
ز کینه درختی بنوی بکشت
زنی بود با او سپرده درون
پر از جادوی بود و رنگ و فسون
گران بود اندر شکم بچه داشت
همی از گرانی به سختی گذاشت
بدو راز بگشاد و زو چاره جست
کز آغاز پیمانت خواهم نخست
چو پیمان ستد چیز بسیار داد
سخن گفت ازین در مکن هیچ یاد
یکی دارویی ساز کاین بفگنی
تهی مانی و راز من نشکنی
مگر کاین همه بند و چندین دروغ
بدین بچگان تو باشد فروغ
به کاووس گویم که این از منند
چنین کشته بر دست اهریمنند
مگر کین شود بر سیاوش درست
کنون چارهٔ این ببایدت جست
گرین نشنوی آب من نزد شاه
شود تیره و دور مانم ز گاه
بدو گفت زن من ترا بنده‌ام
بفرمان و رایت سرافگنده‌ام
چو شب تیره شد داوری خورد زن
که بفتاد زو بچهٔ اهرمن
دو بچه چنان چون بود دیوزاد
چه گونه بود بچه جادو نژاد
نهان کرد زن را و او خود بخفت
فغانش برآمد ز کاخ نهفت
در ایوان پرستار چندانک بود
به نزدیک سودابه رفتند زود
یکی طشت زرین بیارید پیش
بگفت آن سخن با پرستار خویش
نهاد اندران بچهٔ اهرمن
خروشید و بفگند بر جامه تن
دو کودک بدیدند مرده به طشت
از ایوان به کیوان فغان برگذشت
چو بشنید کاووس از ایوان خروش
بلرزید در خواب و بگشاد گوش
بپرسید و گفتند با شهریار
که چون گشت بر ماه‌رخ روزگار
غمی گشت آن شب نزد هیچ دم
به شبگیر برخاست و آمد دژم
برانگونه سودابه را خفته دید
سراسر شبستان برآشفته دید
دو کودک بران گونه بر طشت زر
فگنده به خواری و خسته جگر
ببارید سودابه از دیده آب
بدو گفت روشن ببین آفتاب
همی گفت بنگر چه کرد از بدی
به گفتار او خیره ایمن شدی
دل شاه کاووس شد بدگمان
برفت و در اندیشه شد یک زمان
همی گفت کاین را چه درمان کنم
نشاید که این بر دل آسان کنم
ازان پس نگه کرد کاووس شاه
کسی را که کردی به اختر نگاه
بجست و ز ایشان بر خویش خواند
بپرسید و بر تخت زرین نشاند
ز سودابه و رزم هاماوران
سخن گفت هرگونه با مهتران
بدان تا شوند آگه از کار اوی
بدانش بدانند کردار اوی
وزان کودکان نیز بسیار گفت
همی داشت پوشیده اندر نهفت
همه زیج و صرلاب برداشتند
بران کار یک هفته بگذاشتند
سرانجام گفتند کاین کی بود
به جامی که زهر افگنی می بود
دو کودک ز پشت کسی دیگرند
نه از پشت شاه و نه زین مادرند
گر از گوهر شهریاران بدی
ازین زیجها جستن آسان بدی
نه پیداست رازش درین آسمان
نه اندر زمین این شگفتی بدان
نشان بداندیش ناپاک زن
بگفتند با شاه در انجمن
نهان داشت کاووس و باکس نگفت
همی داشت پوشیده اندر نهفت
برین کار بگذشت یک هفته نیز
ز جادو جهان را برآمد قفیز
بنالید سودابه و داد خواست
ز شاه جهاندار فریاد خواست
همی گفت همداستانم ز شاه
به زخم و به افگندن از تخت و گاه
ز فرزند کشته بپیچد دلم
زمان تا زمان سر ز تن بگسلم
بدو گفت ای زن تو آرام گیر
چه گویی سخنهای نادلپذیر
همه روزبانان درگاه شاه
بفرمود تا برگرفتند راه
همه شهر و برزن به پای آورند
زن بدکنش را بجای آورند
به نزدیکی اندر نشان یافتند
جهان دیدگان نیز بشتافتند
کشیدند بدبخت زن را ز راه
به خواری ببردند نزدیک شاه
به خوبی بپرسید و کردش امید
بسی روز را داد نیزش نوید
وزان پس به خواری و زخم و به بند
به پردخت از او شهریار بلند
نبد هیچ خستو بدان داستان
نبد شاه پرمایه همداستان
بفرمود کز پیش بیرون برند
بسی چاره جویند و افسون برند
چو خستو نیاید میانش به ار
ببرید و این دانم آیین و فر
ببردند زن را ز درگاه شاه
ز شمشیر گفتند وز دار و چاه
چنین گفت جادو که من بی‌گناه
چه گویم بدین نامور پیشگاه
بگفتند باشاه کاین زن چه گفت
جهان آفرین داند اندر نهفت
به سودابه فرمود تا رفت پیش
ستاره شمر گفت گفتار خویش
که این هر دو کودک ز جادو زنند
پدیدند کز پشت اهریمنند
چنین پاسخ آورد سودابه باز
که نزدیک ایشان جز اینست راز
فزونستشان زین سخن در نهفت
ز بهر سیاوش نیارند گفت
ز بیم سپهبد گو پیلتن
بلرزد همی شیر در انجمن
کجا زور دارد به هشتاد پیل
ببندد چو خواهد ره آب نیل
همان لشکر نامور صدهزار
گریزند ازو در صف کارزار
مرا نیز پایاب او چون بود
مگر دیده همواره پرخون بود
جزان کاو بفرماید اخترشناس
چه گوید سخن وز که دارد سپاس
تراگر غم خرد فرزند نیست
مرا هم فزون از تو پیوند نیست
سخن گر گرفتی چنین سرسری
بدان گیتی افگندم این داوری
ز دیده فزون زان ببارید آب
که بردارد از رود نیل آفتاب
سپهبد ز گفتار او شد دژم
همی زار بگریست با او بهم
گسی کرد سودابه را خسته دل
بران کار بنهاد پیوسته دل
چنین گفت کاندر نهان این سخن
پژوهیم تا خود چه آید به بن
ز پهلو همه موبدان را بخواند
ز سودابه چندی سخنها براند
چنین گفت موبد به شاه جهان
که درد سپهبد نماند نهان
چو خواهی که پیدا کنی گفت‌وگوی
بباید زدن سنگ را بر سبوی
که هر چند فرزند هست ارجمند
دل شاه از اندیشه یابد گزند
وزین دختر شاه هاماوران
پر اندیشه گشتی به دیگر کران
ز هر در سخن چون بدین گونه گشت
بر آتش یکی را بباید گذشت
چنین است سوگند چرخ بلند
که بر بیگناهان نیاید گزند
جهاندار سودابه را پیش خواند
همی با سیاوش بگفتن نشاند
سرانجام گفت ایمن از هر دوان
نگردد مرا دل نه روشن روان
مگر کاتش تیز پیدا کند
گنه کرده را زود رسوا کند
چنین پاسخ آورد سودابه پیش
که من راست گویم به گفتار خویش
فگنده دو کودک نمودم بشاه
ازین بیشتر کس نبیند گناه
سیاووش را کرد باید درست
که این بد بکرد و تباهی بجست
به پور جوان گفت شاه زمین
که رایت چه بیند کنون اندرین
سیاوش چنین گفت کای شهریار
که دوزخ مرا زین سخن گشت خوار
اگر کوه آتش بود بسپرم
ازین تنگ خوارست اگر بگذرم
پراندیشه شد جان کاووس کی
ز فرزند و سودابهٔ نیک‌پی
کزین دو یکی گر شود نابکار
ازان پس که خواند مرا شهریار
چو فرزند و زن باشدم خون و مغز
کرا بیش بیرون شود کار نغز
همان به کزین زشت کردار دل
بشویم کنم چارهٔ دلگسل
چه گفت آن سپهدار نیکوسخن
که با بددلی شهریاری مکن
به دستور فرمود تا ساروان
هیون آرد از دشت صد کاروان
هیونان به هیزم کشیدن شدند
همه شهر ایران به دیدن شدند
به صد کاروان اشتر سرخ موی
همی هیزم آورد پرخاشجوی
نهادند هیزم دو کوه بلند
شمارش گذر کرد بر چون و چند
ز دور از دو فرسنگ هرکش بدید
چنین جست و جوی بلا را کلید
همی خواست دیدن در راستی
ز کار زن آید همه کاستی
چو این داستان سر به سر بشنوی
به آید ترا گر بدین بگروی
نهادند بر دشت هیزم دو کوه
جهانی نظاره شده هم گروه
گذر بود چندان که گویی سوار
میانه برفتی به تنگی چهار
بدانگاه سوگند پرمایه شاه
چنین بود آیین و این بود راه
وزان پس به موبد بفرمود شاه
که بر چوب ریزند نفط سیاه
بیمد دو صد مرد آتش فروز
دمیدند گفتی شب آمد به روز
نخستین دمیدن سیه شد ز دود
زبانه برآمد پس از دود زود
زمین گشت روشنتر از آسمان
جهانی خروشان و آتش دمان
سراسر همه دشت بریان شدند
بران چهر خندانش گریان شدند
سیاوش بیامد به پیش پدر
یکی خود زرین نهاده به سر
هشیوار و با جامهای سپید
لبی پر ز خنده دلی پرامید
یکی تازیی بر نشسته سیاه
همی خاک نعلش برآمد به ماه
پراگنده کافور بر خویشتن
چنان چون بود رسم و ساز کفن
بدانگه که شد پیش کاووس باز
فرود آمد از باره بردش نماز
رخ شاه کاووس پر شرم دید
سخن گفتنش با پسر نرم دید
سیاوش بدو گفت انده مدار
کزین سان بود گردش روزگار
سر پر ز شرم و بهایی مراست
اگر بیگناهم رهایی مراست
ور ایدونک زین کار هستم گناه
جهان آفرینم ندارد نگاه
به نیروی یزدان نیکی دهش
کزین کوه آتش نیابم تپش
خروشی برآمد ز دشت و ز شهر
غم آمد جهان را ازان کار بهر
چو از دشت سودابه آوا شنید
برآمد به ایوان و آتش بدید
همی خواست کاو را بد آید بروی
همی بود جوشان پر از گفت و گوی
جهانی نهاده به کاووس چشم
زبان پر ز دشنام و دل پر ز خشم
سیاوش سیه را به تندی بتاخت
نشد تنگدل جنگ آتش بساخت
ز هر سو زبانه همی برکشید
کسی خود و اسپ سیاوش ندید
یکی دشت با دیدگان پر ز خون
که تا او کی آید ز آتش برون
چو او را بدیدند برخاست غو
که آمد ز آتش برون شاه نو
اگر آب بودی مگر تر شدی
ز تری همه جامه بی‌بر شدی
چنان آمد اسپ و قبای سوار
که گفتی سمن داشت اندر کنار
چو بخشایش پاک یزدان بود
دم آتش و آب یکسان بود
چو از کوه آتش به هامون گذشت
خروشیدن آمد ز شهر و ز دشت
سواران لشکر برانگیختند
همه دشت پیشش درم ریختند
یکی شادمانی بد اندر جهان
میان کهان و میان مهان
همی داد مژده یکی را دگر
که بخشود بر بیگنه دادگر
همی کند سودابه از خشم موی
همی ریخت آب و همی خست روی
چو پیش پدر شد سیاووش پاک
نه دود و نه آتش نه گرد و نه خاک
فرود آمد از اسپ کاووس شاه
پیاده سپهبد پیاده سپاه
سیاووش را تنگ در برگرفت
ز کردار بد پوزش اندر گرفت
سیاوش به پیش جهاندار پاک
بیامد بمالید رخ را به خاک
که از تف آن کوه آتش برست
همه کامهٔ دشمنان گشت پست
بدو گفت شاه ای دلیر جوان
که پاکیزه تخمی و روشن روان
چنانی که از مادر پارسا
بزاید شود در جهان پادشا
به ایوان خرامید و بنشست شاد
کلاه کیانی به سر برنهاد
می آورد و رامشگران را بخواند
همه کامها با سیاوش براند
سه روز اندر آن سور می در کشید
نبد بر در گنج بند و کلید
چهارم به تخت کیی برنشست
یکی گرزهٔ گاو پیکر به دست
برآشفت و سودابه را پیش خواند
گذشت سخنها برو بر براند
که بی‌شرمی و بد بسی کرده‌ای
فراوان دل من بیازرده‌ای
یکی بد نمودی به فرجام کار
که بر جان فرزند من زینهار
بخوردی و در آتش انداختی
برین گونه بر جادویی ساختی
نیاید ترا پوزش اکنون به کار
بپرداز جای و برآرای کار
نشاید که باشی تو اندر زمین
جز آویختن نیست پاداش این
بدو گفت سودابه کای شهریار
تو آتش بدین تارک من ببار
مرا گر همی سر بباید برید
مکافات این بد که بر من رسید
بفرمای و من دل نهادم برین
نبود آتش تیز با او به کین
سیاوش سخن راست گوید همی
دل شاه از غم بشوید همی
همه جادوی زال کرد اندرین
نخواهم که داری دل از من بکین
بدو گفت نیرنگ داری هنوز
نگردد همی پشت شوخیت کوز
به ایرانیان گفت شاه جهان
کزین بد که این ساخت اندر نهان
چه سازم چه باشد مکافات این
همه شاه را خواندند آفرین
که پاداش این آنکه بیجان شود
ز بد کردن خویش پیچان شود
به دژخیم فرمود کاین را به کوی
ز دار اندر آویز و برتاب روی
چو سودابه را روی برگاشتند
شبستان همه بانگ برداشتند
دل شاه کاووس پردرد شد
نهان داشت رنگ رخش زرد شد
سیاوش چنین گفت با شهریار
که دل را بدین کار رنجه مدار
به من بخش سودابه را زین گناه
پذیرد مگر پند و آید به راه
همی گفت با دل که بر دست شاه
گر ایدون که سودابه گردد تباه
به فرجام کار او پشیمان شود
ز من بیند او غم چو پیچان شود
بهانه همی جست زان کار شاه
بدان تا ببخشد گذشته گناه
سیاووش را گفت بخشیدمش
ازان پس که خون ریختن دیدمش
سیاوش ببوسید تخت پدر
وزان تخت برخاست و آمد بدر
شبستان همه پیش سودابه باز
دویدند و بردند او را نماز
برین گونه بگذشت یک روزگار
برو گرمتر شد دل شهریار
چنان شد دلش باز از مهر اوی
که دیده نه برداشت از چهر اوی
دگر باره با شهریار جهان
همی جادوی ساخت اندر نهان
بدان تا شود با سیاووش بد
بدانسان که از گوهر او سزد
ز گفتار او شاه شد در گمان
نکرد ایچ بر کس پدید از مهان
بجایی که کاری چنین اوفتاد
خرد باید و دانش و دین و داد
چنان چون بود مردم ترسکار
برآید به کام دل مرد کار
بجایی که زهر آگند روزگار
ازو نوش خیره مکن خواستار
تو با آفرینش بسنده نه‌ای
مشو تیز گر پرورنده نه‌ای
چنین‌ست کردار گردان سپهر
نخواهد گشادن همی بر تو چهر
برین داستان زد یکی رهنمون
که مهری فزون نیست از مهر خون
چو فرزند شایسته آمد پدید
ز مهر زنان دل بباید برید
فردوسی : داستان سیاوش
بخش ۷
بیاورد گرسیوز آن خواسته
که روی زمین زو شد آراسته
دمان تا لب رود جیحون رسید
ز گردان فرستاده‌ای برگزید
بدان تا رساند به شاه آگهی
که گرسیوز آمد بدان فرهی
به کشتی به یکروز بگذاشت آب
بیامد سوی بلخ دل پر شتاب
فرستاده آمد به درگاه شاه
بگفتند گرسیوز آمد به راه
سیاوش گو پیلتن را بخواند
وزین داستان چند گونه براند
چو گوسیوز آمد به درگاه شاه
بفرمود تا برگشادند راه
سیاووش ورا دید بر پای خاست
بخندید و بسیار پوزش بخواست
ببوسید گرسیوز از دور خاک
رخش پر ز شرم و دلش پر ز باک
سیاووش بنشاندش زیر تخت
از افراسیابش بپرسید سخت
چو بنشست گرسیوز از گاه نو
بدید آن سر وافسر شاه نو
به رستم چنین گفت کافراسیاب
چو از تو خبر یافت اندر شتاب
یکی یادگاری به نزدیک شاه
فرستاد با من کنون در به راه
بفرمود تا پرده برداشتند
به چشم سیاووش بگذاشتند
ز دروازهٔ شهر تا بارگاه
درم بود و اسپ و غلام و کلاه
کس اندازه نشاخت آنراکه چند
ز دینار و ز تاج و تخت بلند
غلامان همه با کلاه و کمر
پرستنده با یاره و طوق زر
پسند آمدش سخت بگشاد روی
نگه کرد و بشنید پیغام اوی
تهمتن بدو گفت یک هفته شاد
همی باش تا پاسخ آریم یاد
بدین خواهش اندیشه باید بسی
همان نیز پرسیدن از هر کسی
چو بشنید گرسیوز پیش بین
زمین را ببوسید و کرد آفرین
یکی خانه او را بیاراستند
به دیبا و خوالیگران خواستند
نشستند بیدار هر دو به هم
سگالش گرفتند بر بیش و کم
ازان کار شد پیلتن بدگمان
کزان گونه گرسیوز آمد دمان
طلایه ز هر سو برون تاختند
چنان چون ببایست برساختند
سیاوش ز رستم بپرسید و گفت
که این راز بیرون کنید از نهفت
که این آشتی جستن از بهر چیست
نگه کن که تریاک این زهر چیست
ز پیوستهٔ خون به نزدیک اوی
ببین تا کدامند صد نامجوی
گروگان فرستد به نزدیک ما
کند روشن این رای تاریک ما
نباید که از ما غمی شد ز بیم
همی طبل سازد به زیر گلیم
چو این کرده باشیم نزدیک شاه
فرستاده باید یکی نیک‌خواه
برد زین سخن نزد او آگهی
مگر مغز گرداند از کین تهی
چنین گفت رستم که اینست رای
جزین روی پیمان نیاید بجای
به شبگیر گرسیوز آمد بدر
چنان چون بود با کلاه و کمر
بیامد به پیش سیاوش زمین
ببوسید و بر شاه کرد آفرین
سیاوش بدو گفت کز کار تو
پراندیشه بودم ز گفتار تو
کنون رای یکسر بران شد درست
که از کینه دل را بخواهیم شست
تو پاسخ فرستی به افراسیاب
که از کین اگر شد سرت پر شتاب
کسی کاو ببیند سرانجام بد
ز کردار بد بازگشتش سزد
دلی کز خرد گردد آراسته
یکی گنج گردد پر از خواسته
اگر زیر نوش اندرون زهر نیست
دلت را ز رنج و زیان بهر نیست
چو پیمان همی کرد خواهی درست
که آزار و کینه نخواهیم جست
ز گردان که رستم بداند همی
کجا نامشان بر تو خواند همی
بر من فرستی به رسم نوا
که باشد به گفتار تو بر گوا
و دیگر ز ایران زمین هرچ هست
که آن شهرها را تو داری به دست
بپردازی و خود به توران شوی
زمانی ز جنگ و ز کین بغنوی
نباشد جز از راستی در میان
به کینه نبندم کمر بر میان
فرستم یکی نامه نزدیک شاه
مگر بشتی باز خواند سپاه
برافگند گرسیوز اندر زمان
فرستاده‌ای چون هژبر دمان
بدو گفت خیره منه سر به خواب
برو تازیان نزد افراسیاب
بگویش که من تیز بشتافتم
همی هرچ جستم همه یافتم
گروگان همی خواهد از شهریار
چو خواهی که برگردد از کارزار
فرستاده آمد بدادش پیام
ز شاه و ز گرسیوز نیک‌نام
چو گفت فرستاده بشنید شاه
فراوان بپیچید و گم کرد راه
همی گفت صد تن ز خویشان من
گر ایدونک کم گردد از انجمن
شکست اندر آید بدین بارگاه
نماند بر من کسی نیک‌خواه
وگر گویم از من گروگان مجوی
دروغ آیدش سر به سر گفت و گوی
فرستاد باید بر او نوا
اگر بی گروگان ندارد روا
بران سان که رستم همی نام برد
ز خویشان نزدیک صد بر شمرد
بر شاه ایران فرستادشان
بسی خلعت و نیکوی دادشان
بفرمود تا کوس با کره‌نای
زدند و فروهشت پرده‌سرای
به خارا و سغد و سمرقند و چاچ
سپیجاب و آن کشور و تخت عاج
تهی کرد و شد با سپه سوی گنگ
بهانه نجست و فریب و درنگ
چو از رفتنش رستم آگاه شد
روانش ز اندیشه کوتاه شد
به نزد سیاوش بیامد چو گرد
شنیده سخنها همه یاد کرد
بدو گفت چون کارها گشت راست
چو گرسیوز ار بازگردد رواست
بفرمود تا خلعت آراستند
سلیح و کلاه و کمر خواستند
یکی اسپ تازی به زرین ستام
یکی تیغ هندی به زرین نیام
چو گرسیوز آن خلعت شاه دید
تو گفتی مگر بر زمین ماه دید
بشد با زبانی پر از آفرین
تو گفتی مگر بر نوردد زمین
سیاوش نشست از بر تخت عاج
بیاویخته بر سر عاج تاج
همی رای زد با یکی چرب‌گوی
کسی کاو سخن را دهد رنگ و بوی
ز لشکر همی جست گردی سوار
که با او بسازد دم شهریار
چنین گفت با او گو پیلتن
کزین در که یارد گشادن سخن
همانست کاووس کز پیش بود
ز تندی نکاهد نخواهد فزود
مگر من شوم نزد شاه جهان
کنم آشکارا برو بر نهان
ببرم زمین گر تو فرمان دهی
ز رفتن نبینم همی جز بهی
سیاوش ز گفتار او شاد شد
حدیث فرستادگان باد شد
سپهدار بنشست و رستم به هم
سخن راند هرگونه از بیش و کم
بفرمود تا رفت پیشش دبیر
نوشتن یکی نامه‌ای بر حریر
نخست آفرین کرد بر دادگر
کزو دید نیروی و فر و هنر
خداوند هوش و زمان و مکان
خرد پروراند همی با روان
گذر نیست کس را ز فرمان او
کسی کاو بگردد ز پیمان او
ز گیتی نبیند مگر کاستی
بدو باشد افزونی و راستی
ازو باد بر شهریار آفرین
جهاندار وز نامداران گزین
رسیده به هر نیک و بد رای او
ستودن خرد گشته بالای او
رسیدم به بلخ و به خرم بهار
همه شادمان بودم از روزگار
ز من چون خبر یافت افراسیاب
سیه شد به چشم اندرش آفتاب
بدانست کش کار دشوار گشت
جهان تیره شد بخت او خوار گشت
بیامد برادرش با خواسته
بسی خوبرویان آراسته
که زنهار خواهد ز شاه جهان
سپارد بدو تاج و تخت مهان
بسنده کند زین جهان مرز خویش
بداند همی پایه و ارز خویش
از ایران زمین بسپرد تیره خاک
بشوید دل از کینه و جنگ پاک
ز خویشان فرستاد صد نزد من
بدین خواهش آمد گو پیلتن
گر او را ببخشد ز مهرش سزاست
که بر مهر او چهر او بر گواست
چو بنوشت نامه یل جنگجوی
سوی شاه کاووس بنهاد روی
وزان روی گرسیوز نیک‌خواه
بیامد بر شاه توران سپاه
همه داستان سیاوش بگفت
که او را ز شاهان کسی نیست جفت
ز خوبی دیدار و کردار او
ز هوش و دل و شرم و گفتار او
دلیر و سخن‌گوی و گرد و سوار
تو گویی خرد دارد اندر کنار
بخندید و با او چنین گفت شاه
که چاره به از جنگ ای نیک‌خواه
و دیگر کزان خوابم آمد نهیب
ز بالا بدیدم نشان نشیب
پر از درد گشتم سوی چاره باز
بدان تا نبینم نشیب و فراز
به گنج و درم چاره آراستم
کنون شد بران سان که من خواستم
وزان روی چون رستم شیرمرد
بیامد بر شاه ایران چو گرد
به پیش اندر آمد بکش کرده دست
برآمده سپهبد ز جای نشست
بپرسید و بگرفتش اندر کنار
ز فرزند و از گردش روزگار
ز گردان و از رزم و کار سپاه
وزان تا چرا بازگشت او ز راه
نخست از سیاوش زبان برگشاد
ستودش فراوان و نامه بداد
چو نامه برو خواند فرخ دبیر
رخ شهریار جهان شد قیر
به رستم چنین گفت گیرم که اوی
جوانست و بد نارسیده بروی
چو تو نیست اندر جهان سر به سر
به جنگ از تو جویند شیران هنر
ندیدی بدیهای افراسیاب
که گم شد ز ما خورد و آرام و خواب
مرا رفت بایست کردم درنگ
مرا بود با او سری پر ز جنگ
نرفتم که گفتند ز ایدر مرو
بمان تا بسیچد جهاندار نو
چو بادافرهٔ ایزدی خواست بود
مکافات بدها بدی خواست بود
شما را بدان مردری خواسته
بدان گونه بر شد دل آراسته
کجا بستد از هر کسی بی‌گناه
بدان تا بپیچیدتان دل ز راه
به صد ترک بیچاره و بدنژاد
که نام پدرشان ندارید یاد
کنون از گروگان کی اندیشد او
همان پیش چشمش همان خاک کو
شما گر خرد را بسیچید کار
نه من سیرم از جنگ و از کارزار
به نزد سیاوش فرستم کنون
یکی مرد پردانش و پرفسون
بفرمایمش کآتشی کن بلند
ببند گران پای ترکان ببند
برآتش بنه خواسته هرچ هست
نگر تا نیازی به یک چیز دست
پس آن بستگان را بر من فرست
که من سر بخواهم ز تن‌شان گسست
تو با لشکر خویش سر پر ز جنگ
برو تا به درگاه او بی‌درنگ
همه دست بگشای تا یکسره
چو گرگ اندر آید به پیش بره
چو تو سازگیری بد آموختن
سپاهت کند غارت و سوختن
بیاید بجنگ تو افراسیاب
چو گردد برو ناخوش آرام و خواب
تهمتن بدو گفت کای شهریار
دلت را بدین کار غمگین مدار
سخن بشنو از من تو ای شه نخست
پس آنگه جهان زیر فرمان تست
تو گفتی که بر جنگ افراسیاب
مران تیز لشکر بران روی آب
بمانید تا او بیاید به جنگ
که او خود شتاب آورد بی‌درنگ
ببودیم یک چند در جنگ سست
در آشتی او گشاد از نخست
کسی کاشتی جوید و سور و بزم
نه نیکو بود پیش رفتن برزم
و دیگر که پیمان شکستن ز شاه
نباشد پسندیدهٔ نیک‌خواه
سیاوش چو پیروز بودی بجنگ
برفتی بسان دلاور پلنگ
چه جستی جز از تخت و تاج و نگین
تن آسانی و گنج ایران زمین
همه یافتی جنگ خیره مجوی
دل روشنت به آب تیره مشوی
گر افراسیاب این سخنها که گفت
به پیمان شکستن بخواهد نهفت
هم از جنگ جستن نگشتیم سیر
بجایست شمشیر و چنگال شیر
ز فرزند پیمان شکستن مخواه
مکن آنچ نه اندر خورد با کلاه
نهانی چرا گفت باید سخن
سیاوش ز پیمان نگردد ز بن
وزین کار کاندیشه کردست شاه
بر آشوبد این نامور پیشگاه
چو کاووس بشنید شد پر ز خشم
برآشفت زان کار و بگشاد چشم
به رستم چنین گفت شاه جهان
که ایدون نماند سخن در نهان
که این در سر او تو افگنده‌ای
چنین بیخ کین از دلش کنده‌ای
تن آسانی خویش جستی برین
نه افروزش تاج و تخت و نگین
تو ایدر بمان تا سپهدار طوس
ببندد برین کار بر پیل کوس
من اکنون هیونی فرستم به بلخ
یکی نامهٔ با سخنهای تلخ
سیاوش اگر سر ز پیمان من
بپیچد نیاید به فرمان من
بطوس سپهبد سپارد سپاه
خود و ویژگان باز گردد به راه
ببیند ز من هرچ اندر خورست
گر او را چنین داوری در سرست
غمی گشت رستم به آواز گفت
که گردون سر من بیارد نهفت
اگر طوس جنگی‌تر از رستم است
چنان دان که رستم ز گیتی کم است
بگفت این و بیرون شد از پیش اوی
پر از خشم چشم و پر آژنگ روی
هم اندر زمان طوس را خواند شاه
بفرمود لشکر کشیدن به راه
چو بیرون شد از پیش کاووس طوس
بفرمود تا لشکر و بوق و کوس
بسازند و آرایش ره کنند
وزان رزمگه راه کوته کنند
فردوسی : داستان سیاوش
بخش ۹
چو خورشید تابنده بنمود پشت
هوا شد سیاه و زمین شد درشت
سیاووش لشکر به جیحون کشید
به مژگان همی از جگر خون کشید
چو آمد به ترمذ درون بام و کوی
بسان بهاران پر از رنگ و بوی
چنان بد همه شهرها تا به چاچ
تو گفتی عروسیست باطوق و تاج
به هر منزلی ساخته خوردنی
خورشهای زیبا و گستردنی
چنین تا به قچقار باشی براند
فرود آمد آنجا و چندی بماند
چو آگاهی آمد پذیره شدند
همه سرکشان با تبیره شدند
ز خویشان گزین کرد پیران هزار
پذیره شدن را برآراست کار
بیاراسته چار پیل سپید
سپه را همه داد یکسر نوید
یکی برنهاده ز پیروزه تخت
درفشنده مهدی بسان درخت
سرش ماه زرین و بومش بنفش
به زر بافته پرنیایی درفش
ابا تخت زرین سه پیل دگر
صد از ماه‌رویان زرین کمر
سپاهی بران سان که گفتی سپهر
بیاراست روی زمین را به مهر
صد اسپ گرانمایه با زین زر
به دیبا بیاراسته سر به سر
سیاووش بشنید کامد سپاه
پذیره شدن را بیاراست شاه
درفش سپهدار پیران بدید
خروشیدن پیل و اسپان شنید
بشد تیز و بگرفتش اندر کنار
بپرسیدش از نامور شهریار
بدو گفت کای پهلوان سپاه
چرا رنجه کردی روان را به راه
همه بردل اندیشه این بد نخست
که بیند دو چشمم ترا تندرست
ببوسید پیران سر و پای او
همان خوب چهر دلارای او
چنین گفت کای شهریار جوان
مراگر بخواب این نمودی روان
ستایش کنم پیش یزدان نخست
چو دیدم ترا روشن و تندرست
ترا چون پدر باشد افراسیاب
همه بنده باشیم زین روی آب
ز پیوستگان هست بیش از هزار
پرستندگانند با گوشوار
تو بی‌کام دل هیچ دم بر مزن
ترا بنده باشد همی مرد و زن
مراگر پذیری تو با پیر سر
ز بهر پرستش ببندم کمر
برفتند هر دو به شادی به هم
سخن یاد کردند بر بیش و کم
همه ره ز آوای چنگ و رباب
همی خفته را سر برآمد ز خواب
همی خاک مشکین شد از مشک و زر
همی اسپ تازی برآورد پر
سیاوش چو آن دید آب از دو چشم
ببارید و ز اندیشه آمد به خشم
که یاد آمدش بوم زابلستان
بیاراسته تا به کابلستان
همان شهر ایرانش آمد به یاد
همی برکشید از جگر سرد باد
ز ایران دلش یاد کرد و بسوخت
به کردار آتش رخش برفروخت
ز پیران بپیچید و پوشید روی
سپهبد بدید آن غم و درد اوی
بدانست کاو را چه آمد بیاد
غمی گشت و دندان به لب بر نهاد
به قچقار باشی فرود آمدند
نشستند و یکبار دم بر زدند
نگه کرد پیران به دیدار او
نشست و بر و یال و گفتار او
بدو در دو چشمش همی خیره ماند
همی هر زمان نام یزدان بخواند
بدو گفت کای نامور شهریار
ز شاهان گیتی توی یادگار
سه چیزست بر تو که اندر جهان
کسی را نباشد ز تخم مهان
یکی آنک از تخمهٔ کیقباد
همی از تو گیرند گویی نژاد
و دیگر زبانی بدین راستی
به گفتار نیکو بیاراستی
سه دیگر که گویی که از چهر تو
ببارد همی بر زمین مهر تو
چنین داد پاسخ سیاووش بدوی
که ای پیر پاکیزه و راست‌گوی
خنیده به گیتی به مهر و وفا
ز آهرمنی دور و دور از جفا
گر ایدونک با من تو پیمان کنی
شناسم که پیان من مشکنی
گر از بودن ایدر مرا نیکویست
برین کردهٔ خود نباید گریست
و گر نیست فرمای تا بگذرم
نمایی ره کشوری دیگرم
بدو گفت پیران که مندیش زین
چو اندر گذشتی ز ایران زمین
مگردان دل از مهر افراسیاب
مکن هیچ‌گونه برفتن شتاب
پراگنده نامش به گیتی بدیست
ولیکن جز اینست مرد ایزدیست
خرد دارد و رای و هوش بلند
به خیره نیاید به راه گزند
مرا نیز خویشیست با او به خون
همش پهلوانم همش رهنمون
همانا برین بوم و بر صد هزار
به فرمان من بیش باشد سوار
همم بوم و بر هست و هم گوسفند
هم اسپ و سلیح و کمان و کمند
مرا بی‌نیازیست از هر کسی
نهفته جزین نیز هستم بسی
فدای تو بادا همه هرچ هست
گر ایدونک سازی به شادی نشست
پذیرفتم از پاک یزدان ترا
به رای و دل هوشمندان ترا
که بر تو نیاید ز بدها گزند
نداند کسی راز چرخ بلند
مگر کز تو آشوب خیزد به شهر
بیامیزی از دور تریاک و زهر
سیاووش بدان گفتها رام شد
برافروخت و اندر خور جام شد
بخوردن نشستند یک با دگر
سیاوش پسر گشت و پیران پدر
برفتند با خنده و شادمان
به ره بر نجستند جایی زمان
چنین تا رسیدند در شهر گنگ
کزان بود خرم سرای درنگ
پیاده به کوی آمد افراسیاب
از ایوان میان بسته و پر شتاب
سیاوش چو او را پیاده بدید
فرود آمد از اسپ و پیشش دوید
گرفتند مر یکدگر را به بر
بسی بوس دادند بر چشم و سر
ازان پس چنین گفت افراسیاب
که گردان جهان اندر آمد به خواب
ازین پس نه آشوب خیزد نه جنگ
به آبشخور آیند میش و پلنگ
برآشفت گیتی ز تور دلیر
کنون روی گیتی شد از جنگ سیر
دو کشور سراسر پر از شور بود
جهان را دل از آشتی کور بود
به تو رام گردد زمانه کنون
برآساید از جنگ وز جوش خون
کنون شهر توران ترا بنده‌اند
همه دل به مهر تو آگنده‌اند
مرا چیز با جان همی پیش تست
سپهبد به جان و به تن خویش تست
سیاوش برو آفرین کرد سخت
که از گوهر تو مگر داد بخت
سپاس از خدای جهان آفرین
کزویست آرام و پرخاش و کین
سپهدار دست سیاوش به دست
بیامد به تخت مهی بر نشست
به روی سیاوش نگه کرد و گفت
که این را به گیتی کسی نیست جفت
نه زین‌گونه مردم بود در جهان
چنین روی و بالا و فر و مهان
ازان پس به پیران چنین گفت رد
که کاووس تندست و اندک خرد
که بشکیبد از روی چونین پسر
چنین برز بالا و چندین هنر
مرا دیده از خوب دیدار او
بماندست دل خیره از کار او
که فرزند باشد کسی را چنین
دو دیده بگرداند اندر زمین
از ایوانها پس یکی برگزید
همه کاخ زربفتها گسترید
یکی تخت زرین نهادند پیش
همه پایها چون سر گاومیش
به دیبای چینی بیاراستند
فراوان پرستندگان خواستند
بفرمود پس تا رود سوی کاخ
بباشد به کام و نشیند فراخ
سیاوش چو در پیش ایوان رسید
سر طاق ایوان به کیوان رسید
بیامد بران تخت زر بر نشست
هشیوار جان اندر اندیشه بست
چو خوان سپهبد بیاراستند
کس آمد سیاووش را خواستند
ز هر گونه‌ای رفت بر خوان سخن
همه شادمانی فگندند بن
چو از خوان سالار برخاستند
نشستنگه می بیاراستند
برفتند با رود و رامشگران
بباده نشستند یکسر سران
بدو داد جان و دل افراسیاب
همی بی سیاوش نیامدش خواب
همی خورد می تا جهان تیره شد
سرمیگساران ز می خیره شد
سیاوش به ایوان خرامید شاد
به مستی ز ایران نیامدش یاد
بدان شب هم اندر بفرمود شاه
بدان کس که بودند بر بزمگاه
چنین گفت با شیده افراسیاب
که چون سر برآرد سیاوش ز خواب
تو با پهلوانان و خویشان من
کسی کاو بود مهتر انجمن
به شبگیر با هدیه و با غلام
گرانمایه اسپان زرین ستام
ز لشکر همی هر کسی با نثار
ز دینار وز گوهر شاهوار
ازین‌گونه پیش سیاوش روند
هشیوار و بیدار و خامش روند
فراوان سپهبد فرستاد چیز
بدین گونه یک هفته بگذشت نیز
شبی با سیاوش چنین گفت شاه
که فردا بسازیم هر دو پگاه
که با گوی و چوگان به میدان شویم
زمانی بتازیم و خندان شویم
ز هر کس شنیدم که چوگان تو
نبینند گردان به میدان تو
تو فرزند مایی و زیبای گاه
تو تاج کیانی و پشت سپاه
بدو گفت شاها انوشه بدی
روان را به دیدار توشه بدی
همی از تو جویند شاهان هنر
که یابد به هرکار بر تو گذر
مرا روز روشن به دیدار تست
همی از تو خواهم بد و نیک جست
به شبگیر گردان به میدان شدند
گرازان و تازان و خندان شدند
چنین گفت پس شاه توران بدوی
که یاران گزینیم در زخم گوی
تو باشی بدان‌روی و زین‌روی من
بدو نیم هم زین نشان انجمن
سیاوش بدو گفت کای شهریار
کجا باشدم دست و چوگان به کار
برابر نیارم زدن با تو گوی
به میدان هم‌آورد دیگر بجوی
چو هستم سزاوار یار توام
برین پهن میدان سوار توام
سپهبد ز گفتار او شاد شد
سخن گفتن هر کسی باد شد
به جان و سر شاه کاووس گفت
که با من تو باشی هم‌آورد و جفت
هنر کن به پیش سواران پدید
بدان تا نگویند کاو بد گزید
کنند آفرین بر تو مردان من
شگفته شود روی خندان من
سیاوش بدو گفت فرمان تراست
سواران و میدان و چوگان تراست
سپهبد گزین کرد کلباد را
چو گرسیوز و جهن و پولاد را
چو پیران و نستیهن جنگجوی
چو هومان که بردارد از آب گوی
به نزد سیاووش فرستاد یار
چو رویین و چون شیدهٔ نامدار
دگر اندریمان سوار دلیر
چو ارجاسپ اسپ افگن نره شیر
سیاوش چنین گفت کای نامجوی
ازیشان که یارد شدن پیش‌گوی
همه یار شاهند و تنها منم
نگهبان چوگان یکتا منم
گر ایدونک فرمان دهد شهریار
بیارم به میدان ز ایران سوار
مرا یار باشند بر زخم گوی
بران سان که آیین بود بر دو روی
سپهبد چو بشنید زو داستان
بران داستان گشت هم داستان
سیاوش از ایرانیان هفت مرد
گزین کرد شایستهٔ کارکرد
خروش تبیره ز میدان بخاست
همی خاک با آسمان گشت راست
از آوای سنج و دم کره نای
تو گفتی بجنبید میدان ز جای
سیاووش برانگیخت اسپ نبرد
چو گوی اندر آمد به پیشش به گرد
بزد هم چنان چون به میدان رسید
بران سان که از چشم شد ناپدید
بفرمود پس شهریار بلند
که گویی به نزد سیاوش برند
سیاوش بران گوی بر داد بوس
برآمد خروشیدن نای و کوس
سیاوش به اسپی دگر برنشست
بیانداخت آن گوی خسرو به دست
ازان پس به چوگان برو کار کرد
چنان شد که با ماه دیدار کرد
ز چوگان او گوی شد ناپدید
تو گفتی سپهرش همی برکشید
ازان گوی خندان شد افراسیاب
سر نامداران برآمد ز خواب
به آواز گفتند هرگز سوار
ندیدیم بر زین چنین نامدار
ز میدان به یکسو نهادند گاه
بیامد نشست از برگاه شاه
سیاووش بنشست با او به تخت
به دیدار او شاد شد شاه سخت
به لشگر چنین گفت پس نامجوی
که میدان شما را و چوگان و گوی
همی ساختند آن دو لشکر نبرد
برآمد همی تا به خورشید گرد
چو ترکان به تندی بیاراستند
همی بردن گوی را خواستند
ربودند ایرانیان گوی پیش
بماندند ترکان ز کردار خویش
سیاووش غمی گشت ز ایرانیان
سخن گفت بر پهلوانی زبان
که میدان بازیست گر کارزار
برین گردش و بخشش روزگار
چو میدان سرآید بتابید روی
بدیشان سپارید یک‌بار گوی
سواران عنانها کشیدند نرم
نکردند زان پس کسی اسپ گرم
یکی گوی ترکان بینداختند
به کردار آتش همی تاختند
سپهبد چو آواز ترکان شنود
بدانست کان پهلوانی چه بود
چنین گفت پس شاه توران سپاه
که گفتست با من یکی نیک‌خواه
که او را ز گیتی کسی نیست جفت
به تیر و کمان چون گشاید دو سفت
سیاوش چو گفتار مهتر شنید
ز قربان کمان کی برکشید
سپهبد کمان خواست تا بنگرد
یکی برگراید که فرمان برد
کمان را نگه کرد و خیره بماند
بسی آفرین کیانی بخواند
به گرسیوز تیغ زن داد مه
که خانه بمال و در آور به زه
بکوشید تا بر زه آرد کمان
نیامد برو خیره شد بدگمان
ازو شاه بستد به زانو نشست
بمالید خانه کمان را به دست
به زه کرد و خندان چنین گفت شاه
که اینت کمانی چو باید به راه
مرا نیز گاه جوانی کمان
چنین بود و اکنون دگر شد زمان
به توران و ایران کس این را به چنگ
نیارد گرفتن به هنگام جنگ
بر و یال و کتف سیاوش جزین
نخواهد کمان نیز بر دشت کین
نشانی نهادند بر اسپریس
سیاوش نکرد ایچ با کس مکیس
نشست از بر بادپایی چو دیو
برافشارد ران و برآمد غریو
یکی تیر زد بر میان نشان
نهاده بدو چشم گردنکشان
خدنگی دگر باره با چارپر
بینداخت از باد و بگشاد پر
نشانه دوباره به یک تاختن
مغربل بکرد اندر انداختن
عنان را بپیچید بر دست راست
بزد بار دیگر بران سو که خواست
کمان را به زه بر بباز و فگند
بیامد بر شهریار بلند
فرود آمد و شاه برپای خاست
برو آفرین ز آفریننده خواست
وزان جایگه سوی کاخ بلند
برفتند شادان دل و ارجمند
نشستند خوان و می آراستند
کسی کاو سزا بود بنشاستند
میی چند خوردند و گشتند شاد
به نام سیاووش کردند یاد
بخوان بر یکی خلعت آراست شاه
از اسپ و ستام و ز تخت و کلاه
همان دست زر جامهٔ نابرید
که اندر جهان پیش ازان کس ندید
ز دینار وز بدرهای درم
ز یاقوت و پیروزه و بیش و کم
پرستار بسیار و چندی غلام
یکی پر ز یاقوت رخشنده جام
بفرمود تا خواسته بشمرند
همه سوی کاخ سیاوش برند
ز هر کش به توران زمین خویش بود
ورا مهربانی برو بیش بود
به خویشان چنین گفت کاو را همه
شما خیل باشید هم چون رمه
بدان شاهزاده چنین گفت شاه
که یک روز با من به نخچیرگاه
گر آیی که دل شاد و خرم کنیم
روان را به نخچیر بی‌غم کنیم
بدو گفت هرگه که رای آیدت
بران سو که دل رهنمای آیدت
برفتند روزی به نخچیرگاه
همی رفت با یوز و با باز شاه
سپاهی ز هرگونه با او برفت
از ایران و توران بنخچیر تفت
سیاوش به دشت اندرون گور دید
چو باد از میان سپه بردمید
سبک شد عنان و گران شد رکیب
همی تاخت اندر فراز و نشیب
یکی را به شمشیر زد بدو نیم
دو دستش ترازو بد و گور سیم
به یک جو ز دیگر گرانتر نبود
نظاره شد آن لشکر شاه زود
بگفتند یکسر همه انجمن
که اینت سرافراز و شمشیرزن
به آواز گفتند یک با دگر
که ما را بد آمد ز ایران به سر
سر سروران اندر آمد به تنگ
سزد گر بسازیم با شاه جنگ
سیاوش هیمدون به نخچیر بور
همی تاخت و افگند در دشت گور
به غار و به کوه و به هامون بتاخت
بشمشیر و تیر و بنیزه بیاخت
به هر جایگه بر یکی توده کرد
سپه را ز نخچیر آسوده کرد
وزان جایگه سوی ایوان شاه
همه شاد دل برگرفتند راه
سپهبد چه شادان چه بودی دژم
بجز با سیاوش نبودی به هم
ز جهن و ز گرسیوز و هرک بود
به کس راز نگشاد و شادان نبود
مگر با سیاوش بدی روز و شب
ازو برگشادی به خنده دو لب
برین گونه یک سال بگذاشتند
غم و شادمانی بهم داشتند
سیاوش یکی روز و پیران بهم
نشستند و گفتند هر بیش و کم
بدو گفت پیران کزین بوم و بر
چنانی که باشد کسی برگذر
بدین مهربانی که بر تست شاه
به نام تو خسپد به آرامگاه
چنان دان که خرم بهارش توی
نگارش تویی غمگسارش تویی
بزرگی و فرزند کاووس شاه
سر از بس هنرها رسیده به ماه
پدر پیر سر شد تو برنا دلی
نگر سر ز تاج کیی نگسلی
به ایران و توران توی شهریار
ز شاهان یکی پرهنر یادگار
بنه دل برین بوم و جایی بساز
چنان چون بود درخور کام و ناز
نبینمت پیوستهٔ خون کسی
کجا داردی مهر بر تو بسی
برادر نداری نه خواهر نه زن
چو شاخ گلی بر کنار چمن
یکی زن نگه کن سزاوار خویش
از ایران منه درد و تیمار پیش
پس از مرگ کاووس ایران تراست
همان تاج و تخت دلیران تراست
پس پردهٔ شهریار جهان
سه ماهست با زیور اندر نهان
اگر ماه را دیده بودی سیاه
از ایشان نه برداشتی چشم ماه
سه اندر شبستان گرسیوزاند
که از مام وز باب با پروزاند
نبیره فریدون و فرزند شاه
که هم جاه دارند و هم تاج و گاه
ولیکن ترا آن سزاوارتر
که از دامن شاه جویی گهر
پس پردهٔ من چهارند خرد
چو باید ترا بنده باید شمرد
ازیشان جریرست مهتر بسال
که از خوبرویان ندارد همال
یکی دختری هستی آراسته
چو ماه درخشنده با خواسته
نخواهد کسی را که آن رای نیست
بجز چهر شاهش دلارای نیست
ز خوبان جریرست انباز تو
بود روز رخشنده دمساز تو
اگر رای باشد ترا بنده‌ایست
به پیش تو اندر پرستنده‌ایست
سیاوش بدو گفت دارم سپاس
مرا خود ز فرزند برتر شناس
گر او باشدم نازش جان و تن
نخواهم جزو کس ازین انجمن
سپاسی نهی زین همی بر سرم
که تا زنده‌ام حق آن نسپرم
پس آنگاه پیران ز نزدیک اوی
سوی خانهٔ خویش بنهاد روی
چو پیران ز پیش سیاوش برفت
به نزدیک گلشهر تازید تفت
بدو گفت کار جریره بساز
به فر سیاووش خسرو به ناز
چگونه نباشیم امروز شاد
که داماد باشد نبیره قباد
بیورد گلشهر دخترش را
نهاد از بر تارک افسرش را
به دیبا و دینار و در و درم
به بوی و به رنگ و به هر بیش و کم
بیاراست او را چو خرم بهار
فرستاد در شب بر شهریار
مراو را بپیوست با شاه نو
نشاند از بر گاه چون ماه نو
ندانست کس گنج او را شمار
ز یاقوت و ز تاج گوهرنگار
سیاوش چو روی جریره بدید
خوش آمدش خندید و شادی گزید
همی بود با او شب و روز شاد
نیامد ز کاووس و دستانش یاد
برین نیز چندی بگردید چرخ
سیاووش را بد ز نیکیش به رخ
ورا هر زمان پیش افراسیاب
فرونتر بدی حشمت و جاه و آب
یکی روز پیران به به روزگار
سیاووش را گفت کای نامدار
تو دانی که سالار توران سپاه
ز اوج فلک برفرازد کلاه
شب و روز روشن روانش توی
دل و هوش و توش و توانش توی
چو با او تو پیوستهٔ خون شوی
ازین پایه هر دم به افزون شوی
بباشد امیدش به تو استوار
که خواهی بدن پیش او پایدار
اگر چند فرزند من خویش تست
مرا غم ز بهر کم و بیش تست
فرنگیس مهتر ز خوبان اوی
نبینی به گیتی چنان موی و روی
به بالا ز سرو سهی برترست
ز مشک سیه بر سرش افسرست
هنرها و دانش ز اندازه بیش
خرد را پرستار دارد به پیش
از افراسیاب ار بخواهی رواست
چنو بت به کشمیر و کابل کجاست
شود شاه پرمایه پیوند تو
درفشان شود فر و اورند تو
چو فرمان دهی من بگویم بدوی
بجویم بدین نزد او آبروی
سیاوش به پیران نگه کرد و گفت
که فرمان یزدان نشاید نهفت
اگر آسمانی چنین است رای
مرا با سپهر روان نیست پای
اگر من به ایران نخواهم رسید
نخواهم همی روی کاووس دید
چو دستان که پروردگار منست
تهمتن که روشن بهار منست
چو بهرام و چون زنگهٔ شاوران
جزین نامدران کنداوران
چو از روی ایشان بباید برید
به توران همی جای باید گزید
پدر باش و این کدخدایی بساز
مگو این سخن با زمین جز به راز
اگر بخت باشد مرا نیکخواه
همانا دهد ره به پیوند شاه
همی گفت و مژگان پر از آب کرد
همی برزد اندر میان باد سرد
بدو گفت پیران که با روزگار
نسازد خرد یافته کارزار
نیابی گذر تو ز گردان سپهر
کزویست آرام و پرخاش و مهر
به ایران اگر دوستان داشتی
به یزدان سپردی و بگذاشتی
نشست و نشانت کنون ایدرست
سر تخت ایران به دست اندرست
بگفت این و برخاست از پیش او
چو آگاه گشت از کم و بیش او
به شادی بشد تا بدرگاه شاه
فرود آمد و برگشادند راه
همی بود بر پیش او یک زمان
بدو گفت سالار نیکوگمان
که چندین چه باشی به پیشم به پای
چه خواهی به گیتی چه آیدت رای
سپاه و در گنج من پیش تست
مرا سودمندی کم و بیش تست
کسی کاو به زندان و بند منست
گشادنش درد و گزند منست
ز خشم و ز بند من آزاد گشت
ز بهر تو پیگار من باد گشت
ز بسیار و اندک چه باید بخواه
ز تیغ و ز مهر و ز تخت و کلاه
خردمند پاسخ چنین داد باز
که از تو مبادا جهان بی‌نیاز
مرا خواسته هست و گنج و سپاه
به بخت تو هم تیغ و هم تاج و گاه
ز بهر سیاوش پیامی دراز
رسانم به گوش سپهبد به راز
مرا گفت با شاه ترکان بگوی
که من شاد دل گشتم و نامجوی
بپروردیم چون پدر در کنار
همه شادی آورد بخت تو بار
کنون همچنین کدخدایی بساز
به نیک و بد از تو نیم بی‌نیاز
پس پردهٔ تو یکی دخترست
که ایوان و تخت مرا درخورست
فرنگیس خواند همی مادرش
شود شاد اگر باشم اندر خورش
پراندیشه شد جان افراسیاب
چنین گفت با دیده کرده پرآب
که من گفته‌ام پیش ازین داستان
نبودی بران گفته همداستان
چنین گفت با من یکی هوشمند
که رایش خرد بود و دانش بلند
که ای دایهٔ بچهٔ شیرنر
چه رنجی که جان هم نیاری به بر
و دیگر که از پیش کندآوران
ز کار ستاره شمر بخردان
شمار ستاره به پیش پدر
همی راندندی همه دربدر
کزین دو نژاده یکی شهریار
بیاید بگیرد جهان در کنار
به توران نماند برو بوم و رست
کلاه من اندازد از کین نخست
کنون باورم شد که او این بگفت
که گردون گردان چه دارد نهفت
چرا کشت باید درختی به دست
که بارش بود زهر و برگش کبست
ز کاووس وز تخم افراسیاب
چو آتش بود تیز یا موج آب
ندانم به توران گراید به مهر
وگر سوی ایران کند پاک چهر
چرا بر گمان زهر باید چشید
دم مار خیره نباید گزید
بدو گفت پیران که ای شهریار
دلت را بدین کار غمگین مدار
کسی کز نژاد سیاوش بود
خردمند و بیدار و خامش بود
بگفت ستاره‌شمر مگرو ایچ
خردگیر و کار سیاوش بسیچ
کزین دو نژاده یکی نامور
برآرد به خورشید تابنده سر
بایران و توران بود شهریار
دو کشور برآساید از کارزار
وگر زین نشان راز دارد سپهر
بیفزایدش هم باندیشه مهر
بخواهد بدن بی‌گمان بودنی
نکاهد به پرهیز افزودنی
نگه کن که این کار فرخ بود
ز بخت آنچ پرسند پاسخ بود
ز تخم فریدون وز کیقباد
فروزنده‌تر زین نباشد نژاد
به پیران چنین گفت پس شهریار
که رای تو بر بد نیاید به کار
به فرمان و رای تو کردم سخن
برو هرچ باید به خوبی بکن
دو تا گشت پیران و بردش نماز
بسی آفرین کرد و برگشت باز
به نزد سیاوش خرامید زود
برو بر شمرد آن کجا رفته بود
نشستند شادان دل آن شب بهم
به باده بشستند جان را ز غم
چو خورشید از چرخ گردنده سر
برآورد برسان زرین سپر
سپهدار پیران میان را ببست
یکی بارهٔ تیزرو برنشست
به کاخ سیاووش بنهاد روی
بسی آفرین خواند بر فر اوی
بدو گفت کامروز برساز کار
به مهمانی دختر شهریار
چو فرمان دهی من سزاوار او
میان را ببندم پی کار او
سیاووش را دل پر آزرم بود
ز پیران رخانش پر از شرم بود
بدو گفت رو هرچ باید بساز
تو دانی که از تو مرا نیست راز
چو بشنید پیران سوی خانه رفت
دل و جان ببست اندر آن کار تفت
در خانهٔ جامهٔ نابرید
به گلشهر بسپرد پیران کلید
کجا بود کدبانوی پهلوان
ستوده زنی بود روشن روان
به گنج اندرون آنچ بد نامدار
گزیده ز زربفت چینی هزار
زبرجد طبقها و پیروزه جام
پر از نافهٔ مشک و پر عود خام
دو افسر پر از گوهر شاهوار
دو یاره یکی طوق و دو گوشوار
ز گستردنیها شتروار شست
ز زربفت پوشیدینها سه دست
همه پیکرش سرخ کرده به زر
برو بافته چند گونه گهر
ز سیمین و زرین شتربار سی
طبقها و از جامهٔ پارسی
یکی تخت زرین و کرسی چهار
سه نعلین زرین زبرجد نگار
پرستنده سیصد به زرین کلاه
ز خویشان نزدیک صد نیک‌خواه
پرستار با جام زرین دو شست
گرفته ازان جام هر یک به دست
همان صد طبق مشک و صد زعفران
سپردند یکسر به فرمانبران
به زرین عماری و دیبا و جلیل
برفتند با خواسته خیل خیل
بیورد بانو ز بهر نثار
ز دینار با خویشتن سی‌هزار
به نزد فرنگیس بردند چیز
روانشان پر از آفرین بود نیز
وزان روی پیران و افراسیاب
ز بهر سیاوش همه پرشتاب
به یک هفته بر مرغ و ماهی نخفت
نیمد سر یک تن اندر نهفت
زمین باغ گشت از کران تا کران
ز شادی و آوای رامشگران
به پیوستگی بر گوا ساختند
چو زین عهد و پیمان بپرداختند
پیامی فرستاد پیران چو دود
به گلشهر گفتا فرنگیس زود
هم امشب به کاخ سیاوش رود
خردمند و بیدار و خامش رود
چو بانوی بشنید پیغام اوی
به سوی فرنگیس بنهاد روی
زمین را ببوسید گلشهر و گفت
که خورشید را گشت ناهید جفت
هم امشب بباید شدن نزد شاه
بیاراستن گاه او را به ماه
بیامد فرنگیس چون ماه نو
به نزدیک آن تاجور شاه نو
بدین کار بگذشت یک هفته نیز
سپهبد بیاراست بسیار چیز
از اسپان تازی و از گوسفند
همان جوشن و خود و تیغ و کمند
ز دینار و از بدرهای درم
ز پوشیدنیها و از بیش و کم
وزین مرز تا پیش دریای چین
همی نام بردند شهر و زمین
به فرسنگ صد بود بالای او
نشایست پیمود پهنای او
نوشتند منشور بر پرنیان
همه پادشاهی به رسم کیان
به خان سیاوش فرستاد شاه
یکی تخت زرین و زرین کلاه
ازان پس بیاراست میدان سور
هرآنکس که رفتی ز نزدیک و دور
می و خوان و خوالیگران یافتی
بخوردی و هرچند برتافتی
ببردی و رفتی سوی خان خویش
بدی شاد یک هفته مهمان خویش
در بسته زندانها برگشاد
ازو شادمان بخت و او نیز شاد
به هشتم سیاووش بیامد به گاه
اباگرد پیران به نزدیک شاه
گرفتند هر دو برو آفرین
که‌ای مهتر و شهریار زمین
همیشه ترا جاودان باد روز
به شادی و بدخواه را پشت کوز
وزان جایگه بازگشتند شاد
بسی از جهاندار کردند یاد
چنین نیز یک سال گردان سپهر
همی گشت بیدار بر داد و مهر
فرستاده آمد ز نزدیک شاه
به نزد سیاوش یکی نیک‌خواه
که پرسد همی شاه را شهریار
همی گوید ای مهتر نامدار
بود کت ز من دل بگیرد همی
وزین برنشستن گزیرد همی
از ایدر ترا داده‌ام تا به چین
یکی گرد برگرد و بنگر زمین
به شهری که آرام و رای آیدت
همان آرزوها بجای آیدت
به شادی بباش و به نیکی بمان
ز خوبی مپرداز دل یک زمان
سیاوش ز گفتار او گشت شاد
بزد نای و کوس و بنه برنهاد
سلیح و سپاه و نگین و کلاه
ببردند زین‌گونه با او به راه
فراوان عماری بیاراستند
پس پرده خوبان بپیراستند
فرنگیس را در عماری نشاند
بنه برنهاد و سپه را براند
ازو بازنگسست پیران گرد
بنه برنهاد و سپه را ببرد
به شادی برفتند سوی ختن
همه نامداران شدند انجمن
که سالار پیران ازان شهر بود
که از بدگمانیش بی‌بهر بود
همی بود یکماه مهمان او
بران سر چنین بود پیمان او
ز خوردن نیاسود یک روز شاه
گهی رود و می گاه نخچیرگاه
سر ماه برخاست آوای کوس
برانگه که خیزد خروش خروس
بیامد سوی پادشاهی خویش
سپاه از پس پشت و پیران ز پیش
بران مرز و بوم اندر آگه شدند
بزرگان به راه شهنشه شدند
به شادی دل از جای برخاستند
جهانی به آیین بیاراستند
ازان پادشاهی خروشی بخاست
تو گفتی زمین گشت با چرخ راست
ز بس رامش و نالهٔ کرنای
تو گفتی بجنبد همی دل ز جای
بجایی رسیدند کاباد بود
یکی خوب فرخنده بنیاد بود
به یک روی دریا و یک روی کوه
برو بر ز نخچیر گشته گروه
درختان بسیار و آب روان
همی شد دل سالخورده جوان
سیاوش به پیران سخن برگشاد
که اینت بر و بوم فرخ نهاد
بسازم من ایدر یکی خوب جای
که باشد به شادی مرا رهنمای
برآرم یکی شارستان فراخ
فراوان کنم اندرو باغ و کاخ
نشستن‌گهی برفرازم به ماه
چنان چون بود در خور تاج و گاه
بدو گفت پیران که ای خوب رای
بران رو که اندیشه آرد بجای
چو فرمان دهد من بران سان که خواست
برآرم یکی جای تا ماه راست
نخواهم که باشد مرا بوم و گنج
زمان و زمین از تو دارم سپنج
یکی شارستان سازم ایدر فراخ
فراوان بدو اندر ایوان و کاخ
سیاوش بدو گفت کای بختیار
درخت بزرگی تو آری به بار
مرا گنج و خوبی همه زان تست
به هر جای رنج تو بینم نخست
یکی شهر سازم بدین جای من
که خیره بماند دل انجمن
ازان بوم خرم چو گشتند باز
سیاوش همی بود با دل به راز
از اخترشناسان بپرسید شاه
که گر سازم ایدر یکی جایگاه
ازو فر و بختم به سامان بود
وگرکار با جنگ سازان بود
بگفتند یکسر به شاه گزین
که بس نیست فرخنده بنیاد این
از اخترشناسان برآورد خشم
دلش گشت پردرد و پرآب چشم
کجا گفته بودند با او ز پیش
که چون بگذرد چرخ بر کار خویش
سرانجام چون گرددت روزگار
به زشتی شود بخت آموزگار
عنان تگاور همی داشت نرم
همی ریخت از دیدگان آب گرم
بدو گفت پیران که ای شهریار
چه بودت که گشتی چنین سوگوار
چنین داد پاسخ که چرخ بلند
دلم کرد پردرد و جانم نژند
که هر چند گرد آورم خواسته
هم از گنج و هم تاج آراسته
به فرجام یکسر به دشمن رسد
بدی بد بود مرگ بر تن رسد
کجا آن حکیمان و دانندگان
همان رنج‌بردار خوانندگان
کجا آن سر تاج شاهنشهان
کجا آن دلاور گرامی مهان
کجا آن بتان پر از ناز و شرم
سخن گفتن خوب و آوای نرم
کجا آنک بر کوه بودش کنام
رمیده ز آرام وز کام و نام
چو گیتی تهی ماند از راستان
تو ایدر ببودن مزن داستان
ز خاکیم و باید شدن زیر خاک
همه جای ترسست و تیمار و باک
تو رفتی و گیتی بماند دراز
کسی آشکارا نداند ز راز
جهان سر به سر عبرت و حکمت‌ست
چرا زو همه بهر من غفلت‌ست
چو شد سال برشست و شش چاره جوی
ز بیشی و از رنج برتاب روی
تو چنگ فزونی زدی بر جهان
گذشتند بر تو بسی همرهان
چو زان نامداران جهان شد تهی
تو تاج فزونی چرا برنهی
نباشی بدین گفته همداستان
یکی شو بخوان نامهٔ باستان
کزیشان جهان یکسر آباد بود
بدانگه که اندر جهان داد بود
ز من بشنو از گنگ دژ داستان
بدین داستان باش همداستان
که چون گنگ دژ در جهان جای نیست
بدان سان زمینی دلارای نیست
که آن را سیاوش برآورده بود
بسی اندرو رنجها برده بود
به یک ماه زان روی دریای چین
که بی‌نام بود آن زمان و زمین
بیابان بیاید چو دریا گذشت
ببینی یکی پهن بی‌آب دشت
کزین بگذری بینی آباد شهر
کزان شهرها بر توان داشت بهر
ازان پس یکی کوه بینی بلند
که بالای او برتر از چون و چند
مرین کوه را گنگ دژ در میان
بدان کت ز دانش نیاید زیان
چو فرسنگ صد گرد بر گرد کوه
ز بالای او چشم گردد ستوه
ز هر سو که پویی بدو راه نیست
همه گرد بر گرد او در یکیست
بدین کوه بینی دو فرسنگ تنگ
ازین روی و زان روی دیوار سنگ
بدین چند فرسنگ اگر پنج مرد
بباشد به راه از پی کارکرد
نیابد بریشان گذر صد هزار
زره‌دار و بر گستوان ور سوار
چو زین بگذری شهر بینی فراخ
همه گلشن و باغ و ایوان و کاخ
همه شهر گرمابه و رود و جوی
به هر برزنی آتش و رنگ و بوی
همه کوه نخچیر و آهو به دشت
چو این شهر بینی نشاید گذشت
تذروان و طاووس و کبک دری
بیابی چو از کوهها بگذری
نه گرماش گرم و نه سرماش سرد
همه جای شادی و آرام و خورد
نبینی بدان شهر بیمار کس
یکی بوستان بهشتست و بس
همه آبها روشن و خوشگوار
همیشه بر و بوم او چون بهار
درازی و پهناش سی بار سی
بود گر بپیمایدش پارسی
یک و نیم فرسنگ بالای کوه
که از رفتنش مرد گردد ستوه
وزان روی هامونی آید پدید
کزان خوبتر جایها کس ندید
همه گلشن و باغ و ایوان بود
کش ایوانها سر به کیوان بود
بشد پور کاووس و آنجای دید
مر آن را ز ایران همی برگزید
تن خویش را نامبردار کرد
فزونی یکی نیز دیوار کرد
ز سنگ و ز گچ بود و چندی رخام
وزان جوهری کش ندانیم نام
دو صد رش فزونست بالای اوی
همان سی و پنچ‌ست پهنای اوی
که آن را کسی تا نبیند به چشم
تو گویی ز گوینده گیرند خشم
نیاید برو منجنیق و نه تیر
بباید ترا دیدن آن ناگزیر
ز تیغش دو فرسنگ تا بوم خاک
همه گرد بر گرد خاکش مغاک
نبیند ز بن دیده بر تیغ کوه
هم از بر شدن مرد گردد ستوه
بدان آفرین کان چنان آفرید
ابا آشکارا نهان آفرید
نبایست یار و نه آموزگار
برو بر همه کار دشوار خوار
جز او را مخوان کردگار جهان
جز او را مدان آشکار و نهان
به پیغمبرش بر کنیم آفرین
بیارانش بر هر یکی همچنین
مرا فر نیکی‌دهش یار بود
خردمندی و بخت بیدار بود
برین سان یکی شارستان ساختند
سرش را به پروین پرداختند
کنون اندرین هم به کار آوریم
بدو در فراوان نگار آوریم
چه بندی دل اندر سرای سپنج
چه یازی به رنج و چه نازی به گنج
که از رنج دیگر کسی برخورد
جهانجوی دشمن چرا پرورد
چو خرم شود جای آراسته
پدید آید از هر سوی خواسته
نباشد مرا بودن ایدر بسی
نشیند برین جای دیگر کسی
نه من شاد باشم نه فرزند من
نه پرمایه گردی ز پیوند من
نباشد مرا زندگانی دراز
ز کاخ و ز ایوان شوم بی‌نیاز
شود تخت من گاه افراسیاب
کند بی‌گنه مرگ بر من شتاب
چنین است رای سپهر بلند
گهی شاد دارد گهی مستمند
بدو گفت پیران کای سرفراز
مکن خیره اندیشهٔ دل دراز
که افراسیاب از بلا پشت تست
به شاهی نگین اندر انگشت تست
مرا نیز تا جان بود در تنم
بکوشم که پیمان تو نشکنم
نمانم که بادی به تو بگذرد
وگر موی بر تو هوا بشمرد
سیاوش بدو گفت کای نیکنام
نبینم جز از نیکنامیت کام
تو پپمان چنین داری و رای راست
ولیکن فلک را جز اینست خواست
همه راز من آشکارا به تست
که بیدار دل بادی و تندرست
من آگاهی از فر یزدان دهم
هم از راز چرخ بلند آگهم
بگویم ترا بودنیها درست
ز ایوان و کاخ اندرآیم نخست
بدان تا نگویی چو بینی جهان
که این بر سیاوش چرا شد نهان
تو ای گرد پیران بسیار هوش
بدین گفتها پهن بگشای گوش
فراوان بدین نگذرد روزگار
که بر دست بیداردل شهریار
شوم زار من کشته بر بی‌گناه
کسی دیگر آراید این تاج و گاه
ز گفتار بدخواه و ز بخت بد
چنین بی‌گنه بر سرم بد رسد
ز کشته شود زندگانی دژم
برآشوبد ایران و توران بهم
پر از رنج گردد سراسر زمین
دو کشور شود پر ز شمشیر و کین
بسی سرخ و زرد و سیاه و بنفش
از ایران و توران ببینی درفش
بسی غارت و بردن خواسته
پراگندن گنج آراسته
بسا کشورا کان به پای ستور
بکوبند و گردد به جوی آب شور
از ایران و توران برآید خروش
جهانی ز خون من آید به جوش
جهاندار بر چرخ چونین نوشت
به فرمان او بردهد هرچ کشت
سپهدار ترکان ز کردار خویش
پشیمان شود هم ز گفتار خویش
پشیمانی آنگه نداردش سود
که برخیزد از بوم آباد دود
بیا تا به شادی خوریم و دهیم
چو گاه گذشتن بود بگذریم
چو بشنید پیران و اندیشه کرد
ز گفتار او شد دلش پر ز درد
چنین گفت کز من بد آمد به من
گر او راست گوید همی این سخن
ورا من کشیده به توران زمین
پراگندم اندر جهان تخم کین
شمردم همه باد گفتار شاه
چنین هم همی گفت با من پگاه
وزان پس چنین گفت با دل به مهر
که از جنبش و راز گردان سپهر
چه داند بدو رازها کی گشاد
همانا ز ایرانش آمد بیاد
ز کاووس و ز تخت شاهنشهی
بیاد آمدش روزگار بهی
دل خویش زان گفته خرسند کرد
نه آهنگ رای خردمند کرد
همه راه زین‌گونه بد گفت و گوی
دل از بودنیها پر از جست و جوی
چو از پشت اسپان فرود آمدند
ز گفتار یکباره دم برزدند
یکی خوان زرین بیاراستند
می و رود و رامشگران خواستند
ببودند یک هفته زین‌گونه شاد
ز شاهان گیتی گرفتند یاد
به هشتم یکی نامه آمد ز شاه
به نزدیک سالار توران سپاه
کزانجا برو تا به دریای چین
ازان پس گذر کن به مکران زمین
همی رو چنین تا سر مرز هند
وزانجا گذر کن به دریای سند
همه باژ کشور سراسر بخواه
بگستر به مرز خزر در سپاه
برآمد خروش از در پهلوان
ز بانگ تبیره زمین شد نوان
ز هر سو سپاه انجمن شد به روی
یکی لشکری گشت پرخاش جوی
به نزد سیاوش بسی خواسته
ز دینار و اسپان آراسته
به هنگام پدرود کردن بماند
به فرمان برفت و سپه را براند
هیونی ز نزدیک افراسیاب
چو آتش بیامد به هنگام خواب
یکی نامه سوی سیاوش به مهر
نوشته به کردار گردان سپهر
که تا تو برفتی نیم شادمان
از اندیشه بی‌غم نیم یک زمان
ولیکن من اندر خور رای تو
به توران بجستم همی جای تو
گر آنجا که هستی خوش و خرم است
چنان چون بباید دلت بی‌غم است
به شادی بباش و به نیکی بمان
تو شادان بداندیش تو با غمان
بدان پادشاهی همی بازگرد
سر بدسگال اندرآور به گرد
سیاوش سپه برگرفت و برفت
بدان سو که فرمود سالار تفت
صد اشتر ز گنج و درم بار کرد
چهل را همه بار دینار کرد
هزار اشتر بختی سرخ موی
بنه بر نهادند با رنگ و بوی
از ایران و توران گزیده سوار
برفتند شمشیرزن ده هزار
به پیش سپاه اندرون خواسته
عماری و خوبان آراسته
ز یاقوت و ز گوهر شاهوار
چه از طوق و ز تاج وزگوشوار
چه مشک و چه کافور و عود و عبیر
چه دیبا و چه تختهای حریر
ز مصری و چینی و از پارسی
همی رفت با او شتر بار سی
چو آمد بران شارستان دست آخت
دو فرسنگ بالا و پهناش ساخت
از ایوان و میدان و کاخ بلند
ز پالیز وز گلشن ارجمند
بیاراست شهری بسان بهشت
به هامون گل و سنبل و لاله کشت
بر ایوان نگارید چندی نگار
ز شاهان وز بزم وز کارزار
نگار سر و تاج و کاووس شاه
نگارید با یاره و گرز و گاه
بر تخت او رستم پیلتن
همان زال و گودرز و آن انجمن
ز دیگر سو افراسیاب و سپاه
چو پیران و گرسیوز کینه‌خواه
بهر گوشه‌ای گنبدی ساخته
سرش را به ابراندر افراخته
نشسته سراینده رامشگران
سر اندر ستاره سران سران
سیاووش گردش نهادند نام
همه شهر زان شارستان شادکام
چو پیران بیامد ز هند و ز چین
سخن رفت زان شهر با آفرین
خنیده به توران سیاووش گرد
کز اختر بنش کرده شد روز ارد
از ایوان و کاخ و ز پالیز و باغ
ز کوه و در و رود وز دشت راغ
شتاب آمدش تا ببیند که شاه
چه کرد اندران نامور جایگاه
هرآنکس که او از در کار بود
بدان مرز با او سزاوار بود
هزار از هنرمند گردان گرد
چو هنگامهٔ رفتن آمد ببرد
چو آمد به نزدیک آن جایگاه
سیاوش پذیره شدش با سپاه
چو پیران به نزد سیاوش رسید
پیاده شد از دور کاو را بدید
سیاوش فرود آمد از نیل رنگ
مر او را گرفت اندر آغوش تنگ
بگشتند هر دو بدان شارستان
ز هر در زدند از هنر داستان
سراسر همه باغ و میدان و کاخ
همی دید هرسو بنای فراخ
سپهدار پیران ز هر سو براند
بسی آفرین بر سیاوش بخواند
بدو گفت گر فر و برز کیان
نبودیت با دانش اندر جهان
کی آغاز کردی بدین گونه جای
کجا آمدی جای زین سان به پای
بماناد تا رستخیز این نشان
میان دلیران و گردنکشان
پسر بر پسر همچنین شاد باد
جهاندار و پیروز و فرخ نژاد
چو یک بهره از شهر خرم بدید
به ایوان و باغ سیاوش رسید
به کاخ فرنگیس بنهاد روی
چنان شاد و پیروز و دیهیم جوی
پذیره شدش دختر شهریار
به پرسید و دینار کردش نثار
چو بر تخت بنشست و آن جای دید
بران سان بهشتی دلارای دید
بدان نیز چندی ستایش گرفت
جهان آفرین را نیایش گرفت
ازان پس بخوردن گرفتند کار
می و خوان و رامشگر و میگسار
ببودند یک هفته با می به دست
گهی خرم و شاددل گاه مست
به هشتم ره‌آورد پیش آورید
همان هدیهٔ شارستان چون سزید
ز یاقوت و زگوهر شاهوار
ز دینار وز تاج گوهرنگار
ز دیبا و اسپان به زین پلنگ
به زرین ستام و جناغ خدنگ
فرنگیس را افسر و گوشوار
همان یاره و طوق گوهرنگار
بداد و بیامد بسوی ختن
همی رای زد شاد با انجمن
چو آمد به شادی به ایوان خویش
همانگاه شد در شبستان خویش
به گلشهر گفت آنک خرم بهشت
ندید و نداند که رضوان چه کشت
چو خورشید بر گاه فرخ سروش
نشسته به آیین و با فر و هوش
به رامش بپیمای لختی زمین
برو شارستان سیاوش ببین
خداوند ازان شهر نیکوترست
تو گویی فروزندهٔ خاورست
وزان جایگه نزد افراسیاب
همی رفت برسان کشتی بر آب
بیامد بگفت آن کجا کرده بود
همان باژ کشور که آورده بود
بیاورد پیشش همه سربسر
بدادش ز کشور سراسر خبر
که از داد شه گشت آباد بوم
ز دریای چین تا به دریای روم
وزانجا به کار سیاوش رسید
سراسر همه یاد کرد آنچ دید
ز کار سیاوش بپرسید شاه
وزان شهر و آن کشور و جایگاه
بدو گفت پیران که خرم بهشت
کسی کاو نبیند به اردیبهشت
سروش آوریدش همانا خبر
که چونان نگاریدش آن بوم و بر
همانا ندانند ازان شهر باز
نه خورشید ازان مهتر سرافراز
یکی شهر دیدم که اندر زمین
نبیند دگر کس به توران و چین
ز بس باغ و ایوان و آب روان
برآمیخت گفتی خرد با روان
چو کاخ فرنگیس دیدم ز دور
چو گنج گهر بد به میدان سور
بدان زیب و آیین که داماد تست
ز خوبی به کام دل شاد تست
گله کرد باید به گیتی یله
ترا چون نباشد ز گیتی گله
گر ایدونک آید ز مینو سروش
نباشد بدان فر و اورنگ و هوش
و دیگر دو کشور ز جنگ و ز جوش
برآسود چون مهتر آمد به هوش
بماناد بر ما چنین جاودان
دل هوشمندان و رای ردان
زگفتار او شاد شد شهریار
که دخت برومندش آمد به بار
به گرسیوز این داستان برگشاد
سخنهای پیران همه کرد یاد
پس آنگه به گرسیوز آهسته گفت
نهفته همه برگشاد از نهفت
بدو گفت رو تا سیاووش گرد
ببین تا چه جایست بر گرد گرد
سیاوش به توران زمین دل نهاد
از ایران نگیرد دگر هیچ یاد
مگر کرد پدرود تخت و کلاه
چو گودرز و بهرام و کاووس شاه
بران خرمی بر یکی خارستان
همی بوم و بر سازد و شارستان
فرنگیس را کاخهای بلند
برآورد و دارد همی ارجمند
چو بینی به خوبی فراوان بگوی
به چشم بزرگی نگه کن به روی
چو نخچیر و می باشد و دشت و کوه
نشینند پیشت ز ایران گروه
بدانگه که یاد من آید به دست
چو خوردی به شادی بباید نشست
یکی هدیه آرای بسیار مر
ز دینار وز اسب و زرین کمر
همان گوهر و تخت و دیبای چین
همان یاره و گرز و تیغ و نگین
ز گستردنیها و از بوی و رنگ
ببین تا ز گنجت چه آید به چنگ
فرنگیس را هدیه بر همچنین
برو با زبانی پر از آفرین
اگر آب دارد ترا میزبان
بران شهر خرم دو هفته بمان
فردوسی : داستان سیاوش
بخش ۱۰
نگه کرد گرسیوز نامدار
سواران ترکان گزیده هزار
خنیده سپاه اندرآورد گرد
بشد شادمان تا سیاووش گرد
سیاوش چو بشنید بسپرد راه
پذیره شدش تازیان با سپاه
گرفتند مر یکدگر را کنار
سیاوش بپرسید از شهریار
به ایوان کشیدند زان جایگاه
سیاوش بیاراست جای سپاه
دگر روز گرسیوز آمد پگاه
بیاورد خلعت ز نزدیک شاه
سیاوش بدان خلعت شهریار
نگه کرد و شد چون گل اندر بهار
نشست از بر بارهٔ گام زن
سواران ایران شدند انجمن
همه شهر و برزن یکایک بدوی
نمود و سوی کاخ بنهاد روی
هم آنگه به نزد سیاوش چو باد
سواری بیامد ورا مژده داد
که از دختر پهلوان سپاه
یکی کودک آمد به مانند شاه
ورا نام کردند فرخ فرود
به تیره شب آمد چو پیران شنود
به زودی مرا با سواری دگر
بگفت اینک شو شاه را مژده بر
همان مادر کودک ارجمند
جریره سر بانوان بلند
بفرمود یکسر به فرمانبران
زدن دست آن خرد بر زعفران
نهادند بر پشت این نامه بر
که پیش سیاووش خودکامه بر
بگویش که هر چند من سالخورد
بدم پاک یزدان مرا شاد کرد
سیاوش بدو گفت گاه مهی
ازین تخمه هرگز مبادا تهی
فرستاده را داد چندان درم
که آرنده گشت از کشیدن دژم
به کاخ فرنگیس رفتند شاد
بدید آن بزرگی فرخ نژاد
پرستار چندی به زرین کلاه
فرنگیس با تاج در پیش‌گاه
فرود آمد از تخت و بردش نثار
بپرسیدش از شهر و ز شهریار
دل و مغز گرسیوز آمد به جوش
دگرگونه‌تر شد به آیین و هوش
به دل گفت سالی چنین بگذرد
سیاوش کسی را به کس نشمرد
همش پادشاهیست و هم تاج و گاه
همش گنج و هم دانش و هم سپاه
نهان دل خویش پیدا نکرد
همی بود پیچان و رخساره زرد
بدو گفت برخوردی از رنج خویش
همه سال شادان دل از گنج خویش
نهادند در کاخ زرین دو تخت
نشستند شادان دل و نیک‌بخت
نوازندهٔ رود با میگسار
بیامد بر تخت گوهرنگار
ز نالیدن چنگ و رود و سرود
به شادی همی داد دل را درود
چو خورشید تابنده بگشاد راز
به هرجای بنمود چهر از فراز
سیاوش ز ایوان به میدان گذشت
به بازی همی گرد میدان بگشت
چو گرسیوز آمد بینداخت گوی
سپهبد پس گوی بنهاد روی
چو او گوی در زخم چوگان گرفت
هم‌آورد او خاک میدان گرفت
ز چوگان او گوی شد ناپدید
تو گفتی سپهرش همی برکشید
بفرمود تا تخت زرین نهند
به میدان پرخاش ژوپین نهند
دو مهتر نشستند بر تخت زر
بدان تا کرا برفروزد هنر
بدو گفت گرسیوز ای شهریار
هنرمند وز خسروان یادگار
هنر بر گهر نیز کرده گذر
سزد گر نمایی به ترکان هنر
به نوک سنان و به تیر و کمان
زمین آورد تیرگی یک زمان
به بر زد سیاوش بدان کار دست
به زین اندر آمد ز تخت نشست
زره را به هم بر ببستند پنج
که از یک زره تن رسیدی به رنج
نهادند بر خط آوردگاه
نظاره برو بر ز هر سو سپاه
سیاوش یکی نیزهٔ شاهوار
کجا داشتی از پدر یادگار
که در جنگ مازندران داشتی
به نخچیر بر شیر بگذاشتی
به آوردگه رفت نیزه بدست
عنان را بپیچید چون پیل مست
بزد نیزه و برگرفت آن زره
زره را نماند ایچ بند و گره
از آورد نیزه برآورد راست
زره را بینداخت زان سو که خواست
سواران گرسیوز دام ساز
برفتند با نیزهای دراز
فراوان بگشتند گرد زره
ز میدان نه بر شد زره یک گره
سیاوش سپر خواست گیلی چهار
دو چوبین و دو ز آهن آبدار
کمان خواست با تیرهای خدنگ
شش اندر میان زد سه چوبه به تنگ
یکی در کمان راند و بفشارد ران
نظاره به گردش سپاهی گران
بران چار چوبین و ز آهن سپر
گذر کرد پیکان آن نامور
بزد هم بر آن گونه دو چوبه تیر
برو آفرین کرد برنا و پیر
ازان ده یکی بی‌گذاره نماند
برو هر کسی نام یزدان بخواند
بدو گفت گرسیوز ای شهریار
به ایران و توران ترا نیست یار
بیا تا من و تو به آوردگاه
بتازیم هر دو به پیش سپاه
بگیریم هردو دوال کمر
به کردار جنگی دو پرخاشخر
ز ترکان مرا نیست همتاکسی
چو اسپم نبینی ز اسپان بسی
بمیدان کسی نیست همتای تو
هم‌آورد تو گر ببالای تو
گر ایدونک بردارم از پشت زین
ترا ناگهان برزنم بر زمین
چنان دان که از تو دلاورترم
باسپ و بمردی ز تو برترم
و گر تو مرا برنهی بر زمین
نگردم بجایی که جویند کین
سیاوش بدو گفت کین خود مگوی
که تو مهتری شیر و پرخاشجوی
همان اسپ تو شاه اسپ منست
کلاه تو آذر گشسپ منست
جز از خود ز ترکان یکی برگزین
که با من بگردد نه بر راه کین
بدو گفت گرسیوز ای نامجوی
ز بازی نشانی نیاید بروی
سیاوش بدو گفت کین رای نیست
نبرد برادر کنی جای نیست
نبرد دو تن جنگ و میدان بود
پر از خشم دل چهره خندان بود
ز گیتی برادر توی شاه را
همی زیر نعل آوری ماه را
کنم هرچ گویی به فرمان تو
برین نشکنم رای و پیمان تو
ز یاران یکی شیر جنگی بخوان
برین تیزتگ بارگی برنشان
گر ایدونک رایت نبرد منست
سر سرکشان زیر گرد منست
بخندید گرسیوز نامجوی
همانا خوش آمدش گفتار اوی
به یاران چنین گفت کای سرکشان
که خواهد که گردد به گیتی نشان
یکی با سیاوش نبرد آورد
سر سرکشان زیر گرد آورد
نیوشنده بودند لب با گره
به پاسخ بیامد گروی زره
منم گفت شایستهٔ کارکرد
اگر نیست او را کسی هم نبرد
سیاوش ز گفت گروی زره
برو کرد پرچین رخان پرگره
بدو گفت گرسیوز ای نامدار
ز ترکان لشکر ورا نیست یار
سیاوش بدو گفت کز تو گذشت
نبرد دلیران مرا خوار گشت
ازیشان دو یل باید آراسته
به میدان نبرد مرا خواسته
یکی نامور بود نامش دمور
که همتا نبودش به ترکان به زور
بیامد بران کار بسته میان
به نزد جهانجوی شاه کیان
سیاوش بورد بنهاد روی
برفتند پیچان دمور و گروی
ببند میان گروی زره
فرو برد چنگال و برزد گره
ز زین برگرفتش به میدان فگند
نیازش نیامد به گرز و کمند
وزان پس بپیچید سوی دمور
گرفت آن بر و گردن او به زور
چنان خوارش از پشت زین برگرفت
که لشکر بدو ماند اندر شگفت
چنان پیش گرسیوز آورد خوش
که گفتی ندارد کسی زیرکش
فرود آمد از باره بگشاد دست
پر از خنده بر تخت زرین نشست
برآشفت گرسیوز از کار اوی
پر از غم شدش دل پر از رنگ روی
وزان تخت زرین به ایوان شدند
تو گفتی که بر اوج کیوان شدند
نشستند یک هفته با نای و رود
می و ناز و رامشگران و سرود
به هشتم به رفتن گرفتند ساز
بزرگان و گرسیوز سرفراز
یکی نامه بنوشت نزدیک شاه
پر از لابه و پرسش و نیکخواه
ازان پس مراو را بسی هدیه داد
برفتند زان شهر آباد شاد
به رهشان سخن رفت یک با دگر
ازان پرهنر شاه و آن بوم و بر
چنین گفت گرسیوز کینه جوی
که مارا ز ایران بد آمد بروی
یکی مرد را شاه ز ایران بخواند
که از ننگ ما را به خوی در نشاند
دو شیر ژیان چون دمور و گروی
که بودند گردان پرخاشجوی
چنین زار و بیکار گشتند و خوار
به چنگال ناپاک تن یک سوار
سرانجام ازین بگذراند سخن
نه سر بینم این کار او را نه بن
چنین تا به درگاه افراسیاب
نرفت اندران جوی جز تیره آب
چو نزدیک سالار توران سپاه
رسیدند و هرگونه پرسید شاه
فراوان سخن گفت و نامه بداد
بخواند و بخندید و زو گشت شاد
نگه کرد گرسیوز کینه‌دار
بدان تازه رخسارهٔ شهریار
همی رفت یکدل پر از کین و درد
بدانگه که خورشید شد لاژورد
همه شب بپیچید تا روز پاک
چو شب جامهٔ قیرگون کرد چاک
سر مرد کین اندرآمد ز خواب
بیامد به نزدیک افراسیاب
ز بیگانه پردخته کردند جای
نشستند و جستند هرگونه رای
بدو گفت گرسیوز ای شهریار
سیاوش جزان دارد آیین و کار
فرستاده آمد ز کاووس شاه
نهانی بنزدیک او چند گاه
ز روم و ز چین نیزش آمد پیام
همی یاد کاووس گیرد به جام
برو انجمن شد فراوان سپاه
بپیچید ازو یک زمان جان شاه
اگر تور را دل نگشتی دژم
ز گیتی به ایرج نکردی ستم
دو کشور یکی آتش و دیگر آب
بدل یک ز دیگر گرفته شتاب
تو خواهی کشان خیره جفت آوری
همی باد را در نهفت آوری
اگر کردمی بر تو این بد نهان
مرا زشت نامی بدی در جهان
دل شاه زان کار شد دردمند
پر از غم شد از روزگار گزند
بدو گفت بر من ترا مهر خون
بجنبید و شد مر ترا رهنمون
سه روز اندرین کار رای آوریم
سخنهای بهتر بجای آوریم
چو این رای گردد خرد را درست
بگویم که دران چه بایدت جست
چهارم چو گرسیوز آمد بدر
کله بر سر و تنگ بسته کمر
سپهدار ترکان ورا پیش خواند
ز کار سیاوش فراوان براند
بدو گفت کای یادگار پشنگ
چه دارم به گیتی جز از تو به چنگ
همه رازها بر تو باید گشاد
به ژرفی ببین تا چه آیدت یاد
ازان خواب بد چون دلم شد غمی
به مغز اندر آورد لختی کمی
نبستم به جنگ سیاوش میان
ازو نیز ما را نیامد زیان
چو او تخت پرمایه پدرود کرد
خرد تار کرد و مرا پود کرد
ز فرمان من یک زمان سر نتافت
چو از من چنان نیکویها بیافت
سپردم بدو کشور و گنج خویش
نکردیم یاد از غم و رنج خویش
به خون نیز پیوستگی ساختم
دل از کین ایران بپرداختم
بپیچیدم از جنگ و فرزند روی
گرامی دو دیده سپردم بدوی
پس از نیکویها و هرگونه رنج
فدی کردن کشور و تاج و گنج
گر ایدونک من بدسگالم بدوی
ز گیتی برآید یکی گفت و گوی
بدو بر بهانه ندارم ببد
گر از من بدو اندکی بد رسد
زبان برگشایند بر من مهان
درفشی شوم در میان جهان
نباشد پسند جهان‌آفرین
نه نیز از بزرگان روی زمین
ز دد تیزدندان‌تر از شیر نیست
که اندر دلش بیم شمشیر نیست
اگر بچه‌ای از پدر دردمند
کند مرغزارش پناه از گزند
سزد گر بد آید بدو از پناه؟
پسندد چنین داور هور و ماه؟
ندانم جز آنکش بخوانم به در
وز ایدر فرستمش نزد پدر
اگر گاه جوید گر انگشتری
ازین بوم و بر بگسلد داوری
بدو گفت گرسیوز ای شهریار
مگیر اینچنین کار پرمایه خوار
از ایدر گر او سوی ایران شود
بر و بوم ما پاک ویران شود
هر آنگه که بیگانه شد خویش تو
بدانست راز کم و بیش تو
چو جویی دگر زو تو بیگانگی
کند رهنمونی به دیوانگی
یکی دشمنی باشد اندوخته
نمک را پراگنده بر سوخته
بدین داستان زد یکی رهنمون
که بادی که از خانه آید برون
ندانی تو بستن برو رهگذار
و گر بگذری نگذرد روزگار
سیاووش داند همه کار تو
هم از کار تو هم ز گفتار تو
نبینی تو زو جز همه درد و رنج
پراگندن دوده و نام و گنج
ندانی که پروردگار پلنگ
نبیند ز پرورده جز درد و چنگ
چو افراسیاب این سخن باز جست
همه گفت گرسیوز آمد درست
پشیمان شد از رای و کردار خویش
همی کژ دانست بازار خویش
چنین داد پاسخ که من زین سخن
نه سر نیک بینم بلا را نه بن
بباشیم تا رای گردان سپهر
چگونه گشاید بدین کار چهر
به هر کار بهتر درنگ از شتاب
بمان تا برآید بلند آفتاب
ببینم که رای جهاندار چیست
رخ شمع چرخ روان سوی کیست
وگر سوی درگاه خوانمش باز
بجویم سخن تا چه دارد به راز
نگهبان او من بسم بی‌گمان
همی بنگرم تا چه گردد زمان
چو زو کژیی آشکارا شود
که با چاره دل بی‌مدارا شود
ازان پس نکوهش نباید به کس
مکافات بد جز بدی نیست بس
چنین گفت گرسیوز کینه‌جوی
که‌ای شاه بینادل و راست‌گوی
سیاوش بران آلت و فر و برز
بدان ایزدی شاخ و آن تیغ و گرز
بیاید به درگاه تو با سپاه
شود بر تو بر تیره خورشید و ماه
سیاوش نه آنست کش دیده شاه
همی ز آسمان برگذارد کلاه
فرنگیس را هم ندانی تو باز
تو گویی شدست از جهان بی‌نیاز
سپاهت بدو بازگردد همه
تو باشی رمه گر نیاری دمه
سپاهی که شاهی ببیند چنوی
بدان بخشش و رای و آن ماه‌روی
تو خوانی که ایدر مرا بنده باش
به خواری به مهر من آگنده باش
ندیدست کس جفت با پیل شیر
نه آتش دمان از بر و آب زیر
اگر بچهٔ شیر ناخورده شیر
بپوشد کسی در میان حریر
به گوهر شود باز چون شد سترگ
نترسد ز آهنگ پیل بزرگ
پس افراسیاب اندر آن بسته شد
غمی گشت و اندیشه پیوسته شد
همی از شتابش به آمد درنگ
که پیروز باشد خداوند سنگ
ستوده نباشد سر بادسار
بدین داستان زد یکی هوشیار
که گر باد خیره بجستی ز جای
نماندی بر و بیشه و پر و پای
سبکسار مردم نه والا بود
و گرچه به تن سروبالا بود
برفتند پیچان و لب پر سخن
پر از کین دل از روزگار کهن
بر شاه رفتی زمان تا زمان
بداندیشه گرسیوز بدگمان
ز هرگونه رنگ اندرآمیختی
دل شاه ترکان برانگیختی
چنین تا برآمد برین روزگار
پر از درد و کین شد دل شهریار
سپهبد چنین دید یک روز رای
که پردخت ماند ز بیگانه جای
به گرسیوز این داستان برگشاد
ز کار سیاوش بسی کرد یاد
ترا گفت ز ایدر بباید شدن
بر او فراوان نباید بدن
بپرسی و گویی کزان جشن‌گاه
نخواهی همی کرد کس را نگاه
به مهرت همی دل بجنبد ز جای
یکی با فرنگیس خیز ایدر آی
نیازست ما را به دیدار تو
بدان پرهنر جان بیدار تو
برین کوه ما نیز نخچیر هست
ز جام زبرجد می و شیر هست
گذاریم یک چند و باشیم شاد
چو آیدت از شهر آباد یاد
به رامش بباش و به شادی خرام
می و جام با من چرا شد حرام
برآراست گرسیوز دام ساز
دلی پر ز کین و سری پر ز راز
چو نزدیک شهر سیاوش رسید
ز لشکر زبان‌آوری برگزید
بدو گفت رو با سیاوش بگوی
که ای پاک زاده کی نام جوی
به جان و سر شاه توران سپاه
به فر و به دیهیم کاووس شاه
که از بهر من برنخیزی ز گاه
نه پیش من آیی پذیره به راه
که تو زان فزونی به فرهنگ و بخت
به فر و نژاد و به تاج و به تخت
که هر باد را بست باید میان
تهی کردن آن جایگاه کیان
فرستاده نزد سیاوش رسید
زمین را ببوسید کاو را بدید
چو پیغام گرسیوز او را بگفت
سیاوش غمی گشت و اندر نهفت
پراندیشه بنشست بیدار دیر
همی گفت رازیست این را به زیر
ندانم که گرسیوز نیکخواه
چه گفتست از من بدان بارگاه
چو گرسیوز آمد بران شهر نو
پذیره بیامد ز ایوان به کو
بپرسیدش از راه وز کار شاه
ز رسم سپاه و ز تخت و کلاه
پیام سپهدار توران بداد
سیاوش ز پیغام او گشت شاد
چنین داد پاسخ که با یاد اوی
نگردانم از تیغ پولاد روی
من اینک به رفتن کمر بسته‌ام
عنان با عنان تو پیوسته‌ام
سه روز اندرین گلشن زرنگار
بباشیم و ز باده سازیم کار
که گیتی سپنج است پر درد و رنج
بد آن را که با غم بود در سپنج
چو بشنید گفت خردمند شاه
بپیچید گرسیوز کینه‌خواه
به دل گفت ار ایدونک با من به راه
سیاوش بیاید به نزدیک شاه
بدین شیرمردی و چندین خرد
کمان مرا زیر پی بسپرد
سخن گفتن من شود بی فروغ
شود پیش او چارهٔ من دروغ
یکی چاره باید کنون ساختن
دلش را به راه بد انداختن
زمانی همی بود و خامش بماند
دو چشمش بروی سیاوش بماند
فرو ریخت از دیدگان آب زرد
به آب دو دیده همی چاره کرد
سیاوش ورا دید پرآب چهر
بسان کسی کاو بپیچد به مهر
بدو گفت نرم ای برادر چه بود
غمی هست کان را بشاید شنود
گر از شاه ترکان شدستی دژم
به دیده درآوردی از درد نم
من اینک همی با تو آیم به راه
کنم جنگ با شاه توران سپاه
بدان تا ز بهر چه آزاردت
چرا کهتر از خویشتن داردت
و گر دشمنی آمدستت پدید
که تیمار و رنجش بباید کشید
من اینک به هر کار یار توام
چو جنگ آوری مایه دار توام
ور ایدونک نزدیک افراسیاب
ترا تیره گشتست بر خیره آب
به گفتار مرد دروغ آزمای
کسی برتر از تو گرفتست جای
بدو گفت گرسیوز نامدار
مرا این سخن نیست با شهریار
نه از دشمنی آمدستم به رنج
نه از چاره دورم به مردی و گنج
ز گوهر مرا با دل اندیشه خاست
که یاد آمدم زان سخنهای راست
نخستین ز تور ایدر آمد بدی
که برخاست زو فرهٔ ایزدی
شنیدی که با ایرج کم سخن
به آغاز کینه چه افگند بن
وزان جایگه تا به افراسیاب
شدست آتش ایران و توران چو آب
به یک جای هرگز نیامیختند
ز پند و خرد هر دو بگریختند
سپهدار ترکان ازان بترست
کنون گاو پیسه به چرم اندرست
ندانی تو خوی بدش بی‌گمان
بمان تا بیاید بدی را زمان
نخستین ز اغریرث اندازه گیر
که بر دست او کشته شد خیره خیر
برادر بد از کالبد هم ز پشت
چنان پرخرد بیگنه را بکشت
ازان پس بسی نامور بی‌گناه
شدستند بر دست او بر تباه
مرا زین سخن ویژه اندوه تست
که بیدار دل بادی و تن درست
تو تا آمدستی بدین بوم و بر
کسی را نیامد بد از تو به سر
همه مردمی جستی و راستی
جهانی به دانش بیاراستی
کنون خیره آهرمن دل گسل
ورا از تو کردست آزرده‌دل
دلی دارد از تو پر از درد و کین
ندانم چه خواهد جهان آفرین
تو دانی که من دوستدار توام
به هر نیک و بد ویژه یار توام
نباید که فردا گمانی بری
که من بودم آگاه زین داوری
سیاووش بدو گفت مندیش زین
که یارست با من جهان آفرین
سپهبد جزین کرد ما را امید
که بر من شب آرد به روز سپید
گر آزار بودیش در دل ز من
سرم برنیفراختی ز انجمن
ندادی به من کشور و تاج و گاه
بر و بوم و فرزند و گنج و سپاه
کنون با تو آیم به درگاه او
درخشان کنم تیره‌گون ماه او
هرانجا که روشن بود راستی
فروغ دروغ آورد کاستی
نمایم دلم را بر افراسیاب
درخشان‌تر از بر سپهر آفتاب
تو دل را به جز شادمانه مدار
روان را به بد در گمانه مدار
کسی کاو دم اژدها بسپرد
ز رای جهان آفرین نگذرد
بدو گفت گرسیوز ای مهربان
تو او را بدان سان که دیدی مدان
و دیگر بجایی که گردان سپهر
شود تند و چین اندرآرد به چهر
خردمند دانا نداند فسون
که از چنبر او سر آرد برون
بدین دانش و این دل هوشمند
بدین سرو بالا و رای بلند
ندانی همی چاره از مهر باز
بباید که بخت بد آید فراز
همی مر ترا بند و تنبل فروخت
به اورند چشم خرد را بدوخت
نخست آنک داماد کردت به دام
بخیره شدی زان سخن شادکام
و دیگر کت از خویشتن دور کرد
به روی بزرگان یکی سور کرد
بدان تا تو گستاخ باشی بدوی
فروماند اندر جهان گفت‌وگوی
ترا هم ز اغریرث ارجمند
فزون نیست خویشی و پیوند و بند
میانش به خنجر بدو نیم کرد
سپه را به کردار او بیم کرد
نهانش ببین آشکارا کنون
چنین دان و ایمن مشو زو به خون
مرا هرچ اندر دل اندیشه بود
خرد بود وز هر دری پیشه بود
همان آزمایش بد از روزگار
ازین کینه ور تیزدل شهریار
همه پیش تو یک به یک راندم
چو خورشد تابنده برخواندم
به ایران پدر را بینداختی
به توران همی شارستان ساختی
چنین دل بدادی به گفتار او
بگشتی همی گرد تیمار او
درختی بد این برنشانده به دست
کجا بار او زهر و بیخش کبست
همی گفت و مژگان پر از آب زرد
پر افسون دل و لب پر از باد سرد
سیاوش نگه کرد خیره بدوی
ز دیده نهاده به رخ بر دو جوی
چو یاد آمدش روزگار گزند
کزو بگسلد مهر چرخ بلند
نماند برو بر بسی روزگار
به روز جوانی سرآیدش کار
دلش گشت پردرد و رخساره زرد
پر از غم دل و لب پر از باد سرد
بدو گفت هرچونک می بنگرم
به بادافرهٔ بد نه اندرخورم
ز گفتار و کردار بر پیش و پس
ز من هیچ ناخوب نشنید کس
چو گستاخ شد دست با گنج او
بپیچید همانا تن از رنج او
اگرچه بد آید همی بر سرم
هم از رای و فرمان او نگذرم
بیابم برش هم کنون بی‌سپاه
ببینم که از چیست آزار شاه
بدو گفت گرسیوز ای نامجوی
ترا آمدن پیش او نیست روی
به پا اندر آتش نشاید شدن
نه بر موج دریا بر ایمن بدن
همی خیره بر بد شتاب آوری
سر بخت خندان به خواب آوری
ترا من همانا بسم پایمرد
بر آتش یکی برزنم آب سرد
یکی پاسخ نامه باید نوشت
پدیدار کردن همه خوب و زشت
ز کین گر ببینم سر او تهی
درخشان شود روزگار بهی
سواری فرستم به نزدیک تو
درفشان کنم رای تاریک تو
امیدستم از کردگار جهان
شناسندهٔ آشکار و نهان
که او بازگردد سوی راستی
شود دور ازو کژی و کاستی
وگر بینم اندر سرش هیچ تاب
هیونی فرستم هم اندر شتاب
تو زان سان که باید به زودی بساز
مکن کار بر خویشتن بر دراز
برون ران از ایدر به هر کشوری
بهر نامداری و هر مهتری
صد و بیست فرسنگ ز ایدر به چین
همان سیصد و سی به ایران زمین
ازین سو همه دوستدار تواند
پرستنده و غمگسار تواند
وزان سو پدر آرزومند تست
جهان بندهٔ خویش و پیوند تست
بهر کس یکی نامه‌ای کن دراز
بسیچیده باش و درنگی مساز
سیاوش به گفتار او بگروید
چنان جان بیدار او بغنوید
بدو گفت ازان در که رانی سخن
ز پیمان و رایت نگردم ز بن
تو خواهشگری کن مرا زو بخواه
همی راستی جوی و بنمای راه
فردوسی : داستان سیاوش
بخش ۱۱
دبیر پژوهنده را پیش خواند
سخنهای آگنده را برفشاند
نخست آفریننده را یاد کرد
ز وام خرد جانش آزاد کرد
ازان پس خرد را ستایش گرفت
ابر شاه ترکان نیایش گرفت
که ای شاه پیروز و به روزگار
زمانه مبادا ز تو یادگار
مرا خواستی شاد گشتم بدان
که بادا نشست تو با موبدان
و دیگر فرنگیس را خواستی
به مهر و وفا دل بیاراستی
فرنگیس نالنده بود این زمان
به لب ناچران و به تن ناچمان
بخفت و مرا پیش بالین ببست
میان دو گیتیش بینم نشست
مرا دل پر از رای و دیدار تست
دو کشور پر از رنج و آزار تست
ز نالندگی چون سبکتر شود
فدای تن شاه کشور شود
بهانه مرا نیز آزار اوست
نهانم پر از درد و تیمار اوست
چو نامه به مهر اندر آمد به داد
به زودی به گرسیوز بدنژاد
دلاور سه اسپ تگاور بخواست
همی تاخت یکسر شب و روز راست
چهارم بیامد به درگاه شاه
پر از بد روان و زبان پرگناه
فراوان بپرسیدش افراسیاب
چو دیدش پر از رنج و سر پرشتاب
چرا باشتاب آمدی گفت شاه
چگونه سپردی چنین تند راه
بدو گفت چون تیره شد روی کار
نشاید شمردن به بد روزگار
سیاوش نکرد ایچ بر کس نگاه
پذیره نیامد مرا خود به راه
سخن نیز نشنید و نامه نخواند
مرا پیش تختش به زانو نشاند
ز ایران بدو نامه پیوسته شد
به مادر همی مهر او بسته شد
سپاهی ز روم و سپاهی ز چین
همی هر زمان برخروشد زمین
تو در کار او گر درنگ آوری
مگر باد زان پس به چنگ آوری
و گر دیر گیری تو جنگ آورد
دو کشور به مردی به چنگ آورد
و گر سوی ایران براند سپاه
که یارد شدن پیش او کینه‌خواه
ترا کردم آگه ز دیدار خویش
ازین پس بپیچی ز کردار خویش
چو بشنید افراسیاب این سخن
برو تازه شد روزگار کهن
به گرسیوز از خشم پاسخ نداد
دلش گشت پرآتش و سر چو باد
بفرمود تا برکشیدند نای
همان سنج و شیپور و هندی درای
به سوی سیاووش بنهاد روی
ابا نامداران پرخاشجوی
بدانگه که گرسیوز بدفریب
گران کرد بر زین دوال رکیب
سیاوش به پرده درآمد به درد
به تن لرز لرزان و رخساره زرد
فرنگیس گفت ای گو شیرچنگ
چه بودت که دیگر شدستی به رنگ
چنین داد پاسخ که ای خوبروی
به توران زمین شد مرا آب روی
بدین سان که گفتار گرسیوزست
ز پرگار بهره مرا مرکزست
فرنگیس بگرفت گیسو به دست
گل ارغوان را به فندق بخست
پر از خون شد آن بسد مشک‌بوی
پر از آب چشم و پر از گرد روی
همی اشک بارید بر کوه سیم
دو لاله ز خوشاب شد به دو نیم
همی کند موی و همی ریخت آب
ز گفتار و کردار افراسیاب
بدو گفت کای شاه گردن فراز
چه سازی کنون زود بگشای راز
پدر خود دلی دارد از تو به درد
از ایران نیاری سخن یاد کرد
سوی روم ره با درنگ آیدت
نپویی سوی چین که تنگ آیدت
ز گیتی کراگیری اکنون پناه
پناهت خداوند خورشید و ماه
ستم باد بر جان او ماه و سال
کجا بر تن تو شود بدسگال
همی گفت گرسیوز اکنون ز راه
بیاید همانا ز نزدیک شاه
چهارم شب اندر بر ماهروی
بخوان اندرون بود با رنگ و بوی
بلرزید وز خواب خیره بجست
خروشی برآورد چون پیل مست
همی داشت اندر برش خوب چهر
بدو گفت شاها چبودت ز مهر
خروشید و شمعی برافروختند
برش عود و عنبر همی سوختند
بپرسید زو دخت افراسیاب
که فرزانه شاها چه دیدی به خواب
سیاوش بدو گفت کز خواب من
لبت هیچ مگشای بر انجمن
چنین دیدم ای سرو سیمین به خواب
که بودی یکی بی‌کران رود آب
یکی کوه آتش به دیگر کران
گرفته لب آب نیزه وران
ز یک سو شدی آتش تیزگرد
برافروختی از سیاووش گرد
ز یک دست آتش ز یک دست آب
به پیش اندرون پیل و افراسیاب
بدیدی مرا روی کرده دژم
دمیدی بران آتش تیزدم
چو گرسیوز آن آتش افروختی
از افروختن مر مرا سوختی
فرنگیس گفت این به جز نیکوی
نباشد نگر یک زمان بغنوی
به گرسیوز آید همی بخت شوم
شود کشته بر دست سالار روم
سیاوش سپه را سراسر بخواند
به درگاه ایوان زمانی بماند
بسیچید و بنشست خنجر به چنگ
طلایه فرستاد بر سوی گنگ
دو بهره چو از تیره شب در گذشت
طلایه هم آنگه بیامد ز دشت
که افراسیاب و فراوان سپاه
پدید آمد از دور تازان به راه
ز نزدیک گرسیوز آمد نوند
که بر چارهٔ جان میان را ببند
نیامد ز گفتار من هیچ سود
از آتش ندیدم جز از تیره دود
نگر تا چه باید کنون ساختن
سپه را کجا باید انداختن
سیاوش ندانست زان کار او
همی راست آمدش گفتار او
فرنگیس گفت ای خردمند شاه
مکن هیچ گونه به ما در نگاه
یکی بارهٔ گام‌زن برنشین
مباش ایچ ایمن به توران زمین
ترا زنده خواهم که مانی بجای
سر خویش گیر و کسی را مپای
سیاوش بدو گفت کان خواب من
بجا آمد و تیره شد آب من
مرا زندگانی سرآید همی
غم و درد و انده درآید همی
چنین است کار سپهر بلند
گهی شاد دارد گهی مستمند
گر ایوان من سر به کیوان کشید
همان زهر گیتی بباید چشید
اگر سال گردد هزار و دویست
بجز خاک تیره مرا جای نیست
ز شب روشنایی نجوید کسی
کجا بهره دارد ز دانش بسی
ترا پنج ماهست ز آبستنی
ازین نامور گر بود رستنی
درخت تو گر نر به بار آورد
یکی نامور شهریار آورد
سرافراز کیخسروش نام کن
به غم خوردن او دل آرام کن
چنین گردد این گنبد تیزرو
سرای کهن را نخوانند نو
ازین پس به فرمان افراسیاب
مرا تیره‌بخت اندرآید به خواب
ببرند بر بیگنه بر سرم
ز خون جگر برنهند افسرم
نه تابوت یابم نه گور و کفن
نه بر من بگرید کسی ز انجمن
نهالی مرا خاک توران بود
سرای کهن کام شیران بود
برین گونه خواهد گذشتن سپهر
نخواهد شدن رام با من به مهر
ز خورشید تابنده تا تیره‌خاک
گذر نیست از داد یزدان پاک
به خواری ترا روزبانان شاه
سر و تن برهنه برندت به راه
بیاید سپهدار پیران به در
بخواهش بخواهد ترا از پدر
به جان بی‌گنه خواهدت زینهار
به ایوان خویشش برد زار و خوار
وز ایران بیاید یکی چاره‌گر
به فرمان دادار بسته کمر
از ایدر ترا با پسر ناگهان
سوی رود جیحون برد در نهان
نشانند بر تخت شاهی ورا
به فرمان بود مرغ و ماهی ورا
ز گیتی برآرد سراسر خروش
زمانه ز کیخسرو آید به جوش
ز ایران یکی لشکر آرد به کین
پرآشوب گردد سراسر زمین
پی رخش فرخ زمین بسپرد
به توران کسی را به کس نشمرد
به کین من امروز تا رستخیز
نبینی جز از گرز و شمشیر تیز
برین گفتها بر تو دل سخت کن
تن از ناز و آرام پردخت کن
سیاوش چو با جفت غمها بگفت
خروشان بدو اندر آویخت جفت
رخش پر ز خون دل و دیده گشت
سوی آخر تازی اسپان گذشت
بیاورد شبرنگ بهزاد را
که دریافتی روز کین باد را
خروشان سرش را به بر در گرفت
لگام و فسارش ز سر برگرفت
به گوش اندرش گفت رازی دراز
که بیدار دل باش و با کس مساز
چو کیخسرو آید به کین خواستن
عنانش ترا باید آراستن
ورا بارگی باش و گیتی بکوب
چنان چون سر مار افعی به چوب
از آخر ببر دل به یکبارگی
که او را تو باشی به کین بارگی
دگر مرکبان را همه کرد پی
برافروخت برسان آتش ز نی
خود و سرکشان سوی ایران کشید
رخ از خون دیده شده ناپدید
چو یک نیم فرسنگ ببرید راه
رسید اندرو شاه توران سپاه
سپه دید با خود و تیغ و زره
سیاوش زده بر زره بر گره
به دل گفت گرسیوز این راست گفت
سخن زین نشانی که بود در نهفت
سیاوش بترسید از بیم جان
مگر گفت بدخواه گردد نهان
همی بنگرید این بدان آن بدین
که کینه نبدشان به دل پیش ازین
ز بیم سیاوش سواران جنگ
گرفتند آرام و هوش و درنگ
چه گفت آن خردمند بسیار هوش
که با اختر بد به مردی مکوش
چنین گفت زان پس به افراسیاب
که ای پرهنر شاه با جاه و آب
چرا جنگ جوی آمدی با سپاه
چرا کشت خواهی مرا بی‌گناه
سپاه دو کشور پر از کین کنی
زمان و زمین پر ز نفرین کنی
چنین گفت گرسیوز کم خرد
کزین در سخن خود کی اندر خورد
گر ایدر چنین بی‌گناه آمدی
چرا با زره نزد شاه آمدی
پذیره شدن زین نشان راه نیست
سنان و سپر هدیهٔ شاه نیست
سیاوش بدانست کان کار اوست
برآشفتن شه ز بازار اوست
چو گفتار گرسیوز افراسیاب
شنید و برآمد بلند آفتاب
به ترکان بفرمود کاندر دهید
درین دشت کشتی به خون برنهید
از ایران سپه بود مردی هزار
همه نامدار از در کارزار
رده بر کشیدند ایرانیان
ببستند خون ریختن را میان
همه با سیاوش گرفتند جنگ
ندیدند جای فسون و درنگ
کنون خیره گفتند ما را کشند
بباید که تنها به خون در کشند
بمان تا ز ایرانیان دست برد
ببینند و مشمر چنین کار خرد
سیاوش چنین گفت کین رای نیست
همان جنگ را مایه و پای نیست
مرا چرخ گردان اگر بی‌گناه
به دست بدان کرد خواهد تباه
به مردی کنون زور و آهنگ نیست
که با کردگار جهان جنگ نیست
سرآمد بریشان بر آن روزگار
همه کشته گشتند و برگشته کار
ز تیر و ز ژوپین ببد خسته شاه
نگون اندر آمد ز پشت سپاه
همی گشت بر خاک و نیزه به دست
گروی زره دست او را ببست
نهادند بر گردنش پالهنگ
دو دست از پس پشت بسته چو سنگ
دوان خون بران چهرهٔ ارغوان
چنان روز نادیده چشم جوان
برفتند سوی سیاووش گرد
پس پشت و پیش سپه بود گرد
چنین گفت سالار توران سپاه
که ایدر کشیدش به یکسو ز راه
کنیدش به خنجر سر از تن جدا
به شخی که هرگز نروید گیا
بریزید خونش بران گرم خاک
ممانید دیر و مدارید باک
چنین گفت با شاه یکسر سپاه
کزو شهریارا چه دیدی گناه
چرا کشت خواهی کسی را که تاج
بگرید برو زار با تخت عاج
سری را کجا تاج باشد کلاه
نشاید برید ای خردمند شاه
به هنگام شادی درختی مکار
که زهر آورد بار او روزگار
همی بود گرسیوز بدنشان
ز بیهودگی یار مردم کشان
که خون سیاوش بریزد به درد
کزو داشت درد دل اندر نبرد
ز پیران یکی بود کهتر به سال
برادر بد او را و فرخ همال
کجا پیلسم بود نام جوان
یکی پرهنر بود و روشن روان
چنین گفت مر شاه را پیلسم
که این شاخ را بار دردست و غم
ز دانا شنیدم یکی داستان
خرد شد بران نیز همداستان
که آهسته دل کم پشیمان شود
هم آشفته را هوش درمان شود
شتاب و بدی کار آهرمنست
پشیمانی جان و رنج تنست
سری را که باشی بدو پادشا
به تیزی بریدن نبینم روا
ببندش همی دار تا روزگار
برین بد ترا باشد آموزگار
چو باد خرد بر دلت بروزد
از ان پس ورا سربریدن سزد
بفرمای بند و تو تندی مکن
که تندی پشیمانی آرد به بن
چه بری سری را همی بی‌گناه
که کاووس و رستم بود کینه خواه
پدر شاه و رستمش پروردگار
بپیچی به فرجام زین روزگار
چو گودرز و چون گیو و برزین و طوس
ببندند بر کوههٔ پیل کوس
دمنده سپهبد گو پیلتن
که خوارند بر چشم او انجمن
فریبرز کاووس درنده شیر
که هرگز ندیدش کس از جنگ سیر
برین کینه بندند یکسر کمر
در و دشت گردد پر از کینه‌ور
نه من پای دارم نه پیوند من
نه گردی ز گردان این انجمن
همانا که پیران بیاید پگاه
ازو بشنود داستان نیز شاه
مگر خود نیازت نیاید بدین
مگستر یکی تا جهانست کین
بدو گفت گرسیوز ای هوشمند
بگفت جوانان هوا را مبند
از ایرانیان دشت پر کرگس است
گر از کین بترسی ترا این بس است
همین بد که کردی ترا خود نه بس
که خیره همی بشنوی پند کس
سیاووش چو بخروشد از روم و چین
پر از گرز و شمشیر بینی زمین
بریدی دم مار و خستی سرش
به دیبا بپوشید خواهی برش
گر ایدونک او را به جان زینهار
دهی من نباشم بر شهریار
به بیغوله‌ای خیزم از بیم جان
مگر خود به زودی سرآید زمان
برفتند پیچان دمور و گروی
بر شاه ترکان پر از رنگ و بوی
که چندین به خون سیاوش مپیچ
که آرام خوار آید اندر بسیچ
به گفتار گرسیوز رهنمای
برآرای و بردار دشمن ز جای
زدی دام و دشمن گرفتی بدوی
ز ایران برآید یکی های و هوی
سزا نیست این را گرفتن به دست
دل بدسگالان بباید شکست
سپاهی بدین گونه کردی تباه
نگر تا چگونه بود رای شاه
اگر خود نیازردتی از نخست
به آب این گنه را توانست شست
کنون آن به آید که اندر جهان
نباشد پدید آشکار و نهان
بدیشان چنین پاسخ آورد شاه
کزو من ندیدم به دیده گناه
و لیکن ز گفت ستاره شمر
به فرجام زو سختی آید به سر
گر ایدونک خونش بریزم به کین
یکی گرد خیزد ز ایران زمین
رها کردنش بتر از کشتنست
همان کشتنش رنج و درد منست
به توران گزند مرا آمدست
غم و درد و بند مرا آمدست
خردمند گر مردم بدگمان
نداند کسی چارهٔ آسمان
فرنگیس بشنید رخ را بخست
میان را به زنار خونین ببست
پیاده بیامد به نزدیک شاه
به خون رنگ داده دو رخساره ماه
به پیش پدر شد پر از درد و باک
خروشان به سر بر همی ریخت خاک
بدو گفت کای پرهنر شهریار
چرا کرد خواهی مرا خاکسار
دلت را چرا بستی اندر فریب
همی از بلندی نبینی نشیب
سر تاجداران مبر بی‌گناه
که نپسندد این داور هور و ماه
سیاوش که بگذاشت ایران زمین
همی از جهان بر تو کرد آفرین
بیازرد از بهر تو شاه را
چنان افسر و تخت و آن گاه را
بیامد ترا کرد پشت و پناه
کنون زو چه دیدی که بردت ز راه
نبرد سر تاجداران کسی
که با تاج بر تخت ماند بسی
مکن بی‌گنه بر تن من ستم
که گیتی سپنج است با باد و دم
یکی را به چاه افگند بی‌گناه
یکی با کله برشناند به گاه
سرانجام هر دو به خاک اندرند
ز اختر به چنگ مغاک اندرند
شنیدی که از آفریدون گرد
ستمگاره ضحاک تازی چه برد
همان از منوچهر شاه بزرگ
چه آمد به سلم و به تور سترگ
کنون زنده بر گاه کاووس شاه
چو دستان و چون رستم کینه خواه
جهان از تهمتن بلرزد همی
که توران به جنگش نیرزد همی
چو بهرام و چون زنگهٔ شاوران
که نندیشد از گرز کنداوران
همان گیو کز بیم او روز جنگ
همی چرم روباه پوشد پلنگ
درختی نشانی همی بر زمین
کجا برگ خون آورد بار کین
به کین سیاوش سیه پوشد آب
کند زار نفرین به افراسیاب
ستمگاره‌ای بر تن خویشتن
بسی یادت آید ز گفتار من
نه اندر شکاری که گور افگنی
دگر آهوان را به شور افگنی
همی شهریاری ربایی ز گاه
درین کار به زین نگه کن پگاه
مده شهر توران به خیره به باد
بباید که روز بد آیدت یاد
بگفت این و روی سیاوش بدید
دو رخ را بکند و فغان برکشید
دل شاه توران برو بر بسوخت
همی خیره چشم خرد را بدوخت
بدو گفت برگرد و ایدر مپای
چه دانی کزین بد مرا چیست رای
به کاخ بلندش یکی خانه بود
فرنگیس زان خانه بیگانه بود
مر او را دران خانه انداختند
در خانه را بند برساختند
بفرمود پس تا سیاووش را
مرآن شاه بی‌کین و خاموش را
که این را بجایی بریدش که کس
نباشد ورا یار و فریادرس
سرش را ببرید یکسر ز تن
تنش کرگسان را بپوشد کفن
بباید که خون سیاوش زمین
نبوید نروید گیا روز کین
همی تاختندش پیاده کشان
چنان روزبانان مردم کشان
سیاوش بنالید با کردگار
که‌ای برتر از گردش روزگار
یکی شاخ پیدا کن از تخم من
چو خورشید تابنده بر انجمن
که خواهد ازین دشمنان کین خویش
کند تازه در کشور آیین خویش
همی شد پس پشت او پیلسم
دو دیده پر از خون و دل پر ز غم
سیاوش بدو گفت پدرود باش
زمین تار و تو جاودان پود باش
درودی ز من سوی پیران رسان
بگویش که گیتی دگر شد بسان
به پیران نه زین‌گونه بودم امید
همی پند او باد بد من چو بید
مرا گفته بود او که با صد هزار
زره‌دار و بر گستوان‌ور سوار
چو برگرددت روز یار توام
بگاه چرا مرغزار توام
کنون پیش گرسیوز اندر دوان
پیاده چنین خوار و تیره‌روان
نبینم همی یار با خود کسی
که بخروشدی زار بر من بسی
چو از شهر و ز لشکر اندر گذشت
کشانش ببردند بر سوی دشت
ز گرسیوز آن خنجر آبگون
گروی زره بستد از بهر خون
بیفگند پیل ژیان را به خاک
نه شرم آمدش زان سپهبد نه باک
یکی تشت بنهاد زرین برش
جدا کرد زان سرو سیمین سرش
بجایی که فرموده بد تشت خون
گروی زره برد و کردش نگون
یکی باد با تیره گردی سیاه
برآمد بپوشید خورشید و ماه
همی یکدگر را ندیدند روی
گرفتند نفرین همه بر گروی
فردوسی : داستان سیاوش
بخش ۱۲
چو از سروبن دور گشت آفتاب
سر شهریار اندرآمد به خواب
چه خوابی که چندین زمان برگذشت
نجنبیند و بیدار هرگز نگشت
چو از شاه شد گاه و میدان تهی
مه خورشید بادا مه سرو سهی
چپ و راست هر سو بتابم همی
سر و پای گیتی نیابم همی
یکی بد کند نیک پیش آیدش
جهان بنده و بخت خویش آیدش
یکی جز به نیکی جهان نسپرد
همی از نژندی فرو پژمرد
مدار ایچ تیمار با او به هم
به گیتی مکن جان و دل را دژم
ز خان سیاوش برآمد خروش
جهانی ز گرسیوز آمد به جوش
ز سر ماهرویان گسسته کمند
خراشیده روی و بمانده نژند
همه بندگان موی کردند باز
فرنگیس مشکین کمند دراز
برید و میان را به گیسو ببست
به فندق گل ارغوانرا بخست
به آواز بر جان افراسیاب
همی کرد نفرین و می‌ریخت آب
خروشش به گوش سپهبد رسید
چو آن ناله و زار نفرین شنید
به گرسیوز بدنشان شاه گفت
که او را به کوی آورید از نهفت
ز پرده به درگه بریدش کشان
بر روزبانان مردم کشان
بدان تا بگیرند موی سرش
بدرند بر بر همه چادرش
زنندش همی چوب تا تخم کین
بریزد برین بوم توران زمین
نخواهم ز بیخ سیاوش درخت
نه شاخ و نه برگ و نه تاج و نه تخت
همه نامداران آن انجمن
گرفتند نفرین برو تن به تن
که از شاه و دستور وز لشکری
ازین‌گونه نشیند کس داوری
بیامد پر از خون دو رخ پیلسم
روان پر ز داغ و رخان پر ز نم
به نزدیک لهاک و فرشیدورد
سراسر سخنها همه یاد کرد
که دوزخ به از بوم افراسیاب
نباید بدین کشور آرام و خواب
بتازیم و نزدیک پیران شویم
به تیمار و درد اسیران شویم
سه اسپ گرانمایه کردند زین
همی برنوشتند گفتی زمین
به پیران رسیدند هر سه سوار
رخان پر ز خون همچو ابر بهار
برو بر شمردند یکسر سخن
که بخت از بدیها چه افگند بن
یکی زاریی خاست کاندر جهان
نبیند کسی از کهان و مهان
سیاووش را دست بسته چو سنگ
فگندند در گردنش پالهنگ
به دشتش کشیدند پر آب روی
پیاده دوان در به پیش گروی
تن پیل وارش بران گرم خاک
فگندند و از کس نکردند باک
یکی تشت بنهاد پیشش گروی
بپیچید چون گوسفندانش روی
برید آن سر شاهوارش ز تن
فگندش چو سرو سهی بر چمن
همه شهر پر زاری و ناله گشت
به چشم اندرون آب چون ژاله گشت
چو پیران به گفتار بنهاد گوش
ز تخت اندرافتاد و زو رفت هوش
همی جامه را بر برش کرد چاک
همی کند موی و همی ریخت خاک
بدو پیلسم گفت بشتاب زود
که دردی بدین درد و سختی فزود
فرنگیس رانیز خواهند کشت
مکن هیچ‌گونه برین کار پشت
به درگاه بردند مویش کشان
بر روزبانان مردم کشان
جهانی بدو کرده دیده پرآب
ز کردار بدگوهر افراسیاب
که این هول کاریست بادرد و بیم
که اکنون فرنگیس را بر دو نیم
زنند و شود پادشاهی تباه
مر او را نخواند کسی نیز شاه
ز آخر بیاورد پس پهلوان
ده اسپ سوار آزموده جوان
خود و گرد رویین و فرشیدورد
برآورد زان راه ناگاه گرد
بدو روز و دو شب بدرگه رسید
درنامور پرجفا پیشه دید
فرنگیس را دید چون بیهشان
گرفته ورا روزبانان کشان
به چنگال هر یک یکی تیغ تیز
ز درگاه برخواسته رستخیز
همانگاه پیران بیامد چو باد
کسی کش خرد بوی گشتند شاد
چو چشم گرامی به پیران رسید
شد از خون دیده رخش ناپدید
بدو گفت با من چه بد ساختی
چرا خیره بر آتش انداختی
ز اسپ اندر افتاد پیران به خاک
همه جامهٔ پهلوی کرده چاک
بفرمود تا روزبانان در
زمانی ز فرمان بتابند سر
بیامد دمان پیش افراسیاب
دل از درد خسته دو دیده پر آب
بدو گفت شاها انوشه بدی
روان را به دیدار توشه بدی
چه آمد ز بد بر تو ای نیکخوی
که آوردت این روز بد آرزوی
چرا بر دلت چیره شد رای دیو
ببرد از رخت شرم گیهان خدیو
به کشتی سیاووش را بی‌گناه
به خاک اندر انداختی نام و جاه
به ایران رسد زین بدی آگهی
که شد خشک پالیز سرو سهی
بسا تاجداران ایران زمین
که با لشکر آیند پردرد و کین
جهان آرمیده ز دست بدی
شده آشکارا ره ایزدی
فریبنده دیوی ز دوزخ بجست
بیامد دل شاه ترکان بخست
بران اهرمن نیز نفرین سزد
که پیچد روانت سوی راه بد
پشیمان شوی زین به روز دراز
بپیچی زمانی به گرم و گداز
ندانم که این گفتن بد ز کیست
و زین آفریننده را رای چیست
چو دیوانه از جای برخاستی
چنین خیره بد را بیاراستی
کنون زو گذشتی به فرزند خویش
رسیدی به پیچاره پیوند خویش
نجوید همانا فرنگیس بخت
نه اورنگ شاهی نه تاج و نه تخت
به فرزند با کودکی در نهان
درفشی مکن خویشتن در جهان
که تا زنده‌ای بر تو نفرین بود
پس از زندگی دوزخ آیین بود
اگر شاه روشن کند جان من
فرستد ورا سوی ایوان من
گر ایدونک اندیشه زین کودک است
همانا که این درد و رنج اندک است
بمان تا جدا گردد از کالبد
بپیش تو آرم بدو ساز بد
بدو گفت زینسان که گفتی بساز
مرا کردی از خون او بی‌نیاز
سپهدار پیران بدان شاد شد
از اندیشه و درد آزاد شد
بیامد به درگاه و او را ببرد
بسی نیز بر روزبانان شمرد
بی‌آزار بردش به سوی ختن
خروشان همه درگه و انجمن
چو آمد به ایوان گلشهر گفت
که این خوب رخ را بباید نهفت
تو بر پیش این نامور زینهار
بباش و بدارش پرستاروار
برین نیز بگذشت یک چند روز
گران شد فرنگیس گیتی فروز
فردوسی : داستان سیاوش
بخش ۱۴
چو آگاهی آمد به کاووس شاه
که شد روزگار سیاوش تباه
به کردار مرغان سرش را ز تن
جدا کرد سالار آن انجمن
ابر بی‌گناهش به خنجر به زار
بریدند سر زان تن شاهوار
بنالد همی بلبل از شاخ سرو
چو دراج زیر گلان با تذرو
همه شهر توران پر از داغ و درد
به بیشه درون برگ گلنار زرد
گرفتند شیون به هر کوهسار
نه فریادرس بود و نه خواستار
چو این گفته بشنید کاووس شاه
سر نامدارش نگون شد ز گاه
بر و جامه بدرید و رخ را بکند
به خاک اندر آمد ز تخت بلند
برفتند با مویه ایرانیان
بدان سوگ بسته به زاری میان
همه دیده پرخون و رخساره زرد
زبان از سیاوش پر از یادکرد
چو طوس و چو گودرز و گیو دلیر
چو شاپور و فرهاد و رهام شیر
همه جامه کرده کبود و سیاه
همه خاک بر سر بجای کلاه
پس آگاهی آمد سوی نیمروز
به نزدیک سالار گیتی فروز
که از شهر ایران برآمد خروش
همی خاک تیره برآمد به جوش
پراگند کاووس بر یال خاک
همه جامهٔ خسروی کرد چاک
تهمتن چو بشنید زو رفت هوش
ز زابل به زاری برآمد خروش
به چنگال رخساره بشخود زال
همی ریخت خاک از بر شاخ و یال
چو یک هفته با سوگ بود و دژم
به هشتم برآمد ز شیپور دم
سپاهی فراوان بر پیلتن
ز کشمیر و کابل شدند انجمن
به درگاه کاووس بنهاد روی
دو دیده پر از آب و دل کینه جوی
چو نزدیکی شهر ایران رسید
همه جامهٔ پهلوی بردرید
به دادار دارنده سوگند خورد
که هرگز تنم بی‌سلیح نبرد
نباشد بشویم سرم را ز خاک
همه بر تن غم بود سوگناک
کله ترگ و شمشیر جام منست
به بازو خم خام دام منست
چو آمد به نزدیک کاووس کی
سرش بود پرخاک و پرخاک پی
بدو گفت خوی بد ای شهریار
پراگندی و تخمت آمد ببار
ترا مهر سودابه و بدخوی
ز سر برگرفت افسر خسروی
کنون آشکارا ببینی همی
که بر موج دریا نشینی همی
از اندیشهٔ خرد و شاه سترگ
بیامد به ما بر زیانی بزرگ
کسی کاو بود مهتر انجمن
کفن بهتر او را ز فرمان زن
سیاوش به گفتار زن شد به باد
خجسته زنی کاو ز مادر نزاد
دریغ آن بر و برز و بالای او
رکیب و خم خسرو آرای او
دریغ آن گو نامبرده سوار
که چون او نبیند دگر روزگار
چو در بزم بودی بهاران بدی
به رزم افسر نامداران بدی
همی جنگ با چشم گریان کنم
جهان چون دل خویش بریان کنم
نگه کرد کاووس بر چهر او
بدید اشک خونین و آن مهر او
نداد ایچ پاسخ مر او را ز شرم
فرو ریخت از دیدگان آب گرم
تهمتن برفت از بر تخت اوی
سوی خان سودابه بنهاد روی
ز پرده به گیسوش بیرون کشید
ز تخت بزرگیش در خون کشید
به خنجر به دو نیم کردش به راه
نجنبید بر جای کاووس شاه
بیامد به درگاه با سوگ و درد
پر از خون دل و دیده رخساره زرد
همه شهر ایران به ماتم شدند
پر از درد نزدیک رستم شدند
چو یک هفته با سوگ و با آب چشم
به درگاه بنشست پر درد و خشم
به هشتم بزد نای رویین و کوس
بیامد به درگاه گودرز و طوس
چو فرهاد و شیدوش و گرگین و گیو
چو بهرام و رهام و شاپور نیو
فریبرز کاووس درنده شیر
گرازه که بود اژدهای دلیر
فرامرز رستم که بد پیش رو
نگهبان هر مرز و سالار نو
به گردان چنین گفت رستم که من
برین کینه دادم دل و جان و تن
که اندر جهان چون سیاوش سوار
نبندد کمر نیز یک نامدار
چنین کار یکسر مدارید خرد
چنین کینه را خرد نتوان شمرد
ز دلها همه ترس بیرون کنید
زمین را ز خون رود جیحون کنید
به یزدان که تا در جهان زنده‌ام
به کین سیاوش دل آگنده‌ام
بران تشت زرین کجا خون اوی
فرو ریخت ناکاردیده گروی
بمالید خواهم همی روی و چشم
مگر بر دلم کم شود درد و خشم
وگر همچنانم بود بسته چنگ
نهاده به گردن درون پالهنگ
به خاک اندرون خوار چون گوسفند
کشندم دو بازو به خم کمند
و گر نه من و گرز و شمشیر تیز
برانگیزم اندر جهان رستخیز
نبیند دو چشمم مگر گرد رزم
حرامست بر من می و جام و بزم
به درگاه هر پهلوانی که بود
چو زان گونه آواز رستم شنود
همه برگرفتند با او خروش
تو گفتی که میدان برآمد به جوش
ز میدان یکی بانگ برشد به ابر
تو گفتی زمین شد به کام هژبر
بزد مهره بر پشت پیلان به جام
یلان بر کشیدند تیغ از نیام
برآمد خروشیدن گاودم
دم نای رویین و رویینه خم
جهان پر شد از کین افراسیاب
به دریا تو گفتی به جوش آمد آب
نبد جای پوینده را بر زمین
ز نیزه هوا ماند اندر کمین
ستاره به جنگ اندر آمد نخست
زمین و زمان دست خون را بشست
ببستند گردان ایران میان
به پیش اندرون اختر کاویان
گزین کرد پس رستم زابلی
ز گردان شمشیرزن کابلی
ز ایران و از بیشهٔ نارون
ده و دو هزار از یلان انجمن
سپه را فرامرز بد پیش‌رو
که فرزند گو بود و سالار نو
همی رفت تا مرز توران رسید
ز دشمن کسی را به ره بر ندید
دران مرز شاه سپیجاب بود
که با لشکر و گنج و با آب بود
ورازاد بد نام آن پهلوان
دلیر و سپه تاز و روشن روان
سپه بود شمشیرزن سی هزار
همه رزم جوی از در کارزار
ورازاد از قلب لشکر برفت
بیامد به نزد فرامرز تفت
بپرسید و گفتش چه مردی بگوی
چرا کرده‌ای سوی این مرز روی
سزد گر بگویی مرا نام خویش
بجویی ازین کار فرجام خویش
همانا به فرمان شاه آمدی
گر از پهلوان سپاه آمدی
چه داری ز افراسیاب آگهی
ز اورنگ و ز تاج و تخت مهی
نباید که بی‌نام بر دست من
روانت برآید ز تاریک تن
فرامرز گفت ای گو شوربخت
منم بار آن خسروانی درخت
که از نام او شیر پیچان شود
چو خشم آورد پیل بیجان شود
مرا با تو بدگوهر دیوزاد
چرا کرد باید همی نام یاد
گو پیلتن با سپاه از پس است
که اندر جهان کینه خواه او بس است
به کین سیاوش کمر بر میان
ببست و بیامد چو شیر ژیان
برآرد ازین مرز بی‌ارز دود
هوا گرد او را نیارد بسود
ورازاد بشنید گفتار او
همی خوار دانست پیگار او
به لشکر بفرمود کاندر دهید
کمان‌ها سراسر به زه بر نهید
رده بر کشید از دو رویه سپاه
به سر بر نهادند ز آهن کلاه
ز هر سو برآمد ز گردان خروش
همی کر شد از نالهٔ کوس گوش
چو آواز کوس آمد و کرنای
فرامرز را دل برآمد ز جای
به یک حمله اندر ز گردان هزار
بیفگند و برگشت از کارزار
دگر حمله کردش هزار و دویست
ورازاد را گفت لشکر مه‌ایست
که امروز بادافرهٔ ایزدیست
مکافات بد را ز یزدان بدیست
چنین لشکر گشن و چندین سوار
سراسیمه شد از یکی نامدار
همی شد فرامرز نیزه به دست
ورازاد را راه یزدان ببست
فرامرز جنگی چو او را بدید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
برانگیخت از جای شبرنگ را
بیفشرد بر نیزه بر چنگ را
یکی نیزه زد بر کمربند او
که بگسست زیر زره بند او
چنان برگرفتش ز زین خدنگ
که گفتی یک پشه دارد به چنگ
بیفگند بر خاک و آمد فرود
سیاووش را داد چندی درود
سر نامور دور کرد از تنش
پر از خون بیالود پیراهنش
چنین گفت کاینت سر کین نخست
پراگنده شد تخم پرخاش و رست
همه بوم و بر آتش اندرفگند
همی دود برشد به چرخ بلند
یکی نامه بنوشت نزد پدر
ز کار ورازاد پرخاشخر
که چون برگشادم در کین و جنگ
ورا برگرفتم ز زین پلنگ
به کین سیاوش بریدم سرش
برافروختم آتش از کشورش
وزان سو نوندی بیامد به راه
به نزدیک سالار توران سپاه
که آمد به کین رستم پیلتن
بزرگان ایران شدند انجمن
ورازاد را سر بریدند زار
برانگیخت از مرز توران دمار
سپه را سراسر بهم بر زدند
به بوم و به بر آتش اندر زدند
چو بشنید افراسیاب این سخن
غمی شد ز کردارهای کهن
نماند ایچ بر دشت ز اسپان یله
بیاورد چوپان به میدان گله
در گنج گوپال و برگستوان
همان نیزه و خنجر هندوان
همان گنج دینار و در و گهر
همان افسر و طوق زرین کمر
ز دستور گنجور بستد کلید
همه کاخ و میدان درم گسترید
چو لشکر سراسر شد آراسته
بریشان پراگنده شد خواسته
بزد کوس رویین و هندی درای
سواران سوی رزم کردند رای
سپهدار از گنگ بیرون کشید
سپه را ز تنگی به هامون کشید
فرستاد و مر سرخه را پیش خواند
ز رستم بسی داستانها براند
بدو گفت شمشیرزن سی هزار
ببر نامدار از در کارزار
نگه دار جان از بد پور زال
به رزمت نباشد جزو کس همال
تو فرزندی و نیکخواه منی
ستون سپاهی و ماه منی
چو بیدار دل باشی و راه‌جوی
که یارد نهادن بروی تو روی
کنون پیش رو باش و بیدار باش
سپه را ز دشمن نگهدار باش
ز پیش پدر سرخه بیرون کشید
درفش و سپه را به هامون کشید
طلایه چو گرد سپه دید تفت
بپیچید و سوی فرامرز رفت
از ایران سپه برشد آوای کوس
ز گرد سپه شد هوا آبنوس
خروش سواران و گرد سپاه
چو شب کرد گیتی نهان گشت ماه
درخشیدن تیغ الماس گون
سنانهای آهار داده به خون
تو گفتی که برشد به گیتی بخار
برافروختند آتش کارزار
ز کشته فگنده به هر سو سران
زمین کوه گشت از کران تا کران
چو سرخه بران گونه پیگار دید
درفش فرامرز سالار دید
عنان را به بور سرافراز داد
به نیزه درآمد کمان باز داد
فرامرز بگذاشت قلب سپاه
بر سرخه با نیزه شد کینه‌خواه
یکی نیزه زد همچو آذرگشسپ
ز کوهه ببردش سوی یال اسپ
ز ترکان به یاری او آمدند
پر از جنگ و پرخاشجو آمدند
از آشوب ترکان و از رزم سخت
فرامرز را نیزه شد لخت لخت
بدانست سرخه که پایاب اوی
ندارد غمی گشت و برگاشت روی
پس اندر فرامرز با تیغ تیز
همی تاخت و انگیخته رستخیز
سواران ایران به کردار دیو
دمان از پسش برکشیده غریو
فرامرز چون سرخه را یافت چنگ
بیازید زان سان که یازد پلنگ
گرفتش کمربند و از پشت زین
برآورد و زد ناگهان بر زمین
پیاده به پیش اندر افگند خوار
به لشکرگه آوردش از کارزار
درفش تهمتن همانگه ز راه
پدید آمد و گرد پیل و سپاه
فرامرز پیش پدر شد چو گرد
به پیروزی از روزگار نبرد
به پیش اندرون سرخه را بسته دست
بکرده ورازاد را یال پست
همه غار و هامون پر از کشته بود
سر دشمن از رزم برگشته بود
سپاه آفرین خواند بر پهلوان
بران نامبردار پور جوان
تهمتن برو آفرین کرد نیز
به درویش بخشید بسیار چیز
یکی داستان زد برو پیلتن
که هر کس که سر برکشد ز انجمن
خرد باید و گوهر نامدار
هنر یار و فرهنگش آموزگار
چو این گوهران را بجا آورد
دلاور شود پر و پا آورد
از آتش نبینی جز افروختن
جهانی چو پیش آیدش سوختن
فرامرز نشگفت اگر سرکش است
که پولاد را دل پر از آتش است
چو آورد با سنگ خارا کند
ز دل راز خویش آشکارا کند
به سرخه نگه کرد پس پیلتن
یکی سرو آزاده بد بر چمن
برش چون بر شیر و رخ چون بهار
ز مشک سیه کرده بر گل نگار
بفرمود پس تا برندش به دشت
ابا خنجر و روزبانان و تشت
ببندند دستش به خم کمند
بخوابند بر خاک چون گوسفند
بسان سیاوش سرش را ز تن
ببرند و کرگس بپوشد کفن
چو بشنید طوس سپهبد برفت
به خون ریختن روی بنهاد تفت
بدو سرخه گفت ای سرافراز شاه
چه ریزی همی خون من بی‌گناه
سیاوش مرا بود هم سال و دوست
روانم پر از درد و اندوه اوست
مرا دیده پرآب بد روز و شب
همیشه به نفرین گشاده دو لب
بران کس که آن تشت و خنجر گرفت
بران کس که آن شاه را سرگرفت
دل طوس بخشایش آورد سخت
بران نامبردار برگشته بخت
بر رستم آمد بگفت این سخن
که پور سپهدار افگند بن
چنین گفت رستم که گر شهریار
چنان خسته‌دل شاید و سوگوار
همیشه دل و جان افراسیاب
پر از درد باد و دو دیده پرآب
همان تشت و خنجر زواره ببرد
بدان روزبانان لشکر سپرد
سرش را به خنجر ببرید زار
زمانی خروشید و برگشت کار
بریده سر و تنش بر دار کرد
دو پایش زبر سر نگونسار کرد
بران کشته از کین برافشاند خاک
تنش را به خنجر بکردند چاک
جهانا چه خواهی ز پروردگان
چه پروردگان داغ دل بردگان
فردوسی : داستان سیاوش
بخش ۱۵
چو لشکر بیامد ز دشت نبرد
تنان پر ز خون و سران پر ز گرد
خبر شد ز ترکان به افراسیاب
که بیدار بخت اندرآمد به خواب
همان سرخه نامور کشته شد
چنان دولت تیز برگشته شد
بریده سرش را نگونسار کرد
تنش را به خون غرقه بر دار کرد
همه شهر ایران جگر خسته‌اند
به کین سیاوش کمر بسته‌اند
نگون شد سر و تاج افراسیاب
همی کند موی و همی ریخت آب
همی گفت رادا سرا موبدا
ردا نامدارا یلا بخردا
دریغ ارغوانی رخت همچو ماه
دریغ آن کیی برز و بالای شاه
خروشان به سر بر پراگند خاک
همه جامه ها کرد بر خویش چاک
چنین گفت با لشکر افراسیاب
که مارا بر آمد سر از خورد و خواب
همه کینه را چشم روشن کنید
نهالی ز خفتان و جوشن کنید
چو برخاست آوای کوس از درش
بجنبید بر بارگه لشکرش
بزد نای رویین و بربست کوس
همی آسمان بر زمین داد بوس
به گردنکشان خسرو آواز کرد
که ای نامداران روز نبرد
چو برخیزد آوای کوس از دو روی
نجوید زمان مرد پرخاشجوی
همه رزم را دل پر از کین کنید
به ایرانیان پاک نفرین کنید
خروش آمد و نالهٔ کرنای
دم نای رویین و هندی درای
زمین آمد از سم اسپان به جوش
به ابر اندر آمد فغان و خروش
چو برخاست از دشت گرد سپاه
کس آمد بر رستم از دیده‌گاه
که آمد سپاهی چو کوه گران
همه رزم جویان کندآوران
ز تیغ دلیران هوا شد بنفش
برفتند با کاویانی درفش
برآمد خروش سپاه از دو روی
جهان شد پر از مردم جنگجوی
خور و ماه گفتی به رنگ اندرست
ستاره به چنگ نهنگ اندرست
سپهدار ترکان برآراست جنگ
گرفتند گوپال و خنجر به چنگ
بیامد سوی میمنه بارمان
سپاهی ز ترکان دنان و دمان
سوی میسره کهرم تیغ‌زن
به قلب اندرون شاه با انجمن
وزین روی رستم سپه برکشید
هوا شد ز تیغ یلان ناپدید
بیاراست بر میمنه گیو و طوس
سواران بیدار با پیل و کوس
چو گودرز کشواد بر میسره
هجیر و گرانمایگان یکسره
به قلب اندرون رستم زابلی
زره‌دار با خنجر کابلی
تو گفتی نه شب بود پیدا نه روز
نهان گشت خورشید گیتی‌فروز
شد از سم اسپان زمین سنگ رنگ
ز نیزه هوا همچو پشت پلنگ
تو گفتی هوا کوه آهن شدست
سر کوه پر ترگ و جوشن شدست
به ابر اندر آمد سنان و درفش
درفشیدن تیغهای بنفش
بیامد ز قلب سپه پیلسم
دلش پر ز خون کرده چهره دژم
چنین گفت با شاه توران سپاه
که‌ای پرهنر خسرو نیک‌خواه
گر ایدونک از من نداری دریغ
یکی باره و جوشن و گرز و تیغ
ابا رستم امروز جنگ آورم
همه نام او زیر ننگ آورم
به پیش تو آرم سر و رخش او
همان خود و تیغ جهان بخش او
ازو شاد شد جان افراسیاب
سر نیزه بگذاشت از آفتاب
بدو گفت کای نام بردار شیر
همانا که پیلت نیارد به زیر
اگر پیلتن را به چنگ آوری
زمانه برآساید از داوری
به توران چو تو کس نباشد به جاه
به گنج و به تیغ و به تخت و کلاه
به گردان سپهر اندرآری سرم
سپارم ترا دختر و کشورم
از ایران و توران دو بهر آن تست
همان گوهر و گنج و شهر آن تست
چو بشنید پیران غمی گشت سخت
بیامد بر شاه خورشید بخت
بدو گفت کاین مرد برنا و تیز
همی بر تن خویش دارد ستیز
همی در گمان افتد از نام خویش
نیندیشد از کار فرجام خویش
کسی سوی دوزخ نپوید به پا
و گر خیره سوی دم اژدها
گر او با تهمتن نبرد آورد
سر خویش را زیر گرد آورد
شکسته شود دل گوان را به جنگ
بود این سخن نیز بر شاه ننگ
برادر تو دانی که کهتر بود
فزون‌تر برو مهر مهتر بود
به پیران چنین گفت پس پیلسم
کزین پهلوان دل ندارد دژم
که گر من کنم جنگ جنگی نهنگ
نیارم به بخت تو بر شاه ننگ
به پیش تو با نامور چار گرد
چه کردم تو دیدی ز من دست برد
همانا کنون زورم افزونترست
شکستن دل من نه اندرخورست
برآید به دست من این کارکرد
به گرد در اختر بد مگرد
چو بشنید زو این سخن شهریار
یکی اسپ شایستهٔ کارزار
بدو داد با تیغ و بر گستوان
همان نیزه و درع و خود گوان
بیاراست آن جنگ را پیلسم
همی راند چون شیر با باد و دم
به ایرانیان گفت رستم کجاست
که گوید که او روز جنگ اژدهاست
چو بشنید گیو این سخن بردمید
بزد دست و تیغ از میان برکشید
بدو گفت رستم به یک ترک جنگ
نسازد همانا که آیدش ننگ
برآویختند آن دو جنگی به هم
دمان گیو گودرز با پیلسم
یکی نیزه زد گیو را کز نهیب
برون آمدش هر دو پا از رکیب
فرامرز چون دید یار آمدش
همی یار جنگی به کار آمدش
یکی تیغ بر نیزهٔ پیلسم
بزد نیزه از تیغ او شد قلم
دگر باره زد بر سر ترگ اوی
شکسته شد آن تیغ پرخاشجوی
همی گشت با آن دو یل پیلسم
به میدان به کردار شیر دژم
تهمتن ز قلب سپه بنگرید
دو گرد دلیر و گرانمایه دید
برآویخته با یکی شیرمرد
به ابر اندر آورده از باد گرد
بدانست رستم که جز پیلسم
ز ترکان ندارد کس آن زور و دم
و دیگر که از نامور بخردان
ز گفت ستاره‌شمر موبدان
ز اختر بد و نیک بشنوده بود
جهان را چپ و راست پیموده بود
که گر پیلسم از بد روزگار
خرد یابد و بند آموزگار
نبرده چنو در جهان سر به سر
به ایران و توران نبندد کمر
همانا که او را زمان آمدست
که ایدر به چنگم دمان آمدست
به لشکر بفرمود کز جای خویش
مگر ناورند اندکی پای پیش
شوم برگرایم تن پیلسم
ببینم که دارد پی و شاخ و دم
یکی نیزهٔ بارکش برگرفت
بیفشارد ران ترگ بر سر گرفت
گران شد رکیب و سبک شد عنان
به چشم اندر آورد رخشان سنان
غمی گشت و بر لب برآورد کف
همی تاخت از قلب تا پیش صف
چنین گفت کای نامور پیلسم
مرا خواستی تا بسوزی به دم
همی گفت و می‌تاخت برسان گرد
یکی کرد با او سخن در نبرد
یکی نیزه زد بر کمرگاه اوی
ز زین برگرفتش به کردار گوی
همی تاخت تا قلب توران سپاه
بینداختش خوار در قلبگاه
چنین گفت کاین را به دیبای زرد
بپوشید کز گرد شد لاژورد
عنان را بپیچید زان جایگاه
بیامد دمان تا به قلب سپاه
ببارید پیران ز مژگان سرشک
تن پیلسم دور دید از پزشک
دل لشکر و شاه توران سپاه
شکسته شد و تیره شد رزمگاه
خروش آمد از لشکر هر دو سوی
ده و دار گردان پرخاشجوی
خروشیدن کوس بر پشت پیل
ز هر سو همی رفت تا چند میل
زمین شد ز نعل ستوران ستوه
همه کوه دریا شد و دشت کوه
ز بس نعره و نالهٔ کره‌نای
همی آسمان اندر آمد ز جای
همی سنگ مرجان شد و خاک خون
سراسر سر سروران شد نگون
بکشتند چندان ز هردو گروه
که شد خاک دریا و هامون چو کوه
یکی باد برخاست از رزمگاه
هوا را بپوشید گرد سپاه
دو لشکر به هامون همی تاختند
یک از دیگران بازنشناختند
جهان چون شب تیره تاریک شد
تو گفتی به شب روز نزدیک شد
چنین گفت با لشکر افراسیاب
که بیدار بخت اندر آمد به خواب
اگر سستی آرید یک تن به جنگ
نماند مرا روزگار درنگ
بریشان ز هر سو کمین آورید
به نیزه خور اندر زمین آورید
بیامد خود از قلب توران سپاه
بر طوس شد داغ دل کینه‌خواه
از ایران فراوان سپه را بکشت
غمی شد دل طوس و بنمود پشت
بر رستم آمد یکی چاره‌جوی
که امروز ازین رزم شد رنگ و بوی
همه رزمگه شد چو دریای خون
درفش سپهدار ایران نگون
بیامد ز قلب سپه پیلتن
پس او فرامرز با انجمن
سپردار بسیار در پیش بود
که دلشان ز رستم بداندیش بود
همه خویش و پیوند افراسیاب
همه دل پر از کین و سر پرشتاب
تهمتن فراوان ازیشان بکشت
فرامرز و طوس اندر آمد به پشت
چو افراسیاب آن درفش بنفش
نگه کرد بر جایگاه درفش
بدانست کان پیلتن رستمست
سرافراز وز تخمهٔ نیرمست
برآشفت برسان جنگی پلنگ
بیفشارد ران پیش او شد به جنگ
چو رستم درفش سیه را بدید
به کردار شیر ژیان بردمید
به جوش آمد آن نامبردار گرد
عنان بارهٔ تیزتگ را سپرد
برآویخت با سرکش افراسیاب
به پیگار خون رفت چون رود آب
یکی نیزه سالار توران سپاه
بزد بر بر رستم کینه‌خواه
سنان اندر آمد ببند کمر
به ببر بیان بر نبد کارگر
تهمتن به کین اندر آورد روی
یکی نیزه زد بر سر اسپ اوی
تگاور ز درد اندر آمد به سر
بیفتاد زو شاه پرخاشخر
همی جست رستم کمرگاه او
که از رزم کوته کند راه او
نگه کرد هومان بدید از کران
به گردن برآورد گرز گران
بزد بر سر شانهٔ پیلتن
به لشکر خروش آمد از انجمن
ز پس کرد رستم همانگه نگاه
بجست از کفش نامبردار شاه
برآشفت گردافگن تاج‌بخش
بدنبال هومان برانگیخت رخش
بتازید چندی و چندی شتافت
زمانه بدش مانده او را نیافت
سپهدار ترکان نشد زیر دست
یکی بارهٔ تیزتگ برنشست
چو از جنگ رستم بپیچید روی
گریزان همی رفت پرخاشجوی
برآمد ز هر سو دم کرنای
همی آسمان اندر آمد ز جای
به ابر اندر آمد خروش سران
گراییدن گرزهای گران
گوان سر به سر نعره برداشتند
سنانها به ابر اندر افراشتند
زمین سربسر کشته و خسته بود
وگر لاله بر زعفران رسته بود
سپردند اسپان همی خون به نعل
شده پای پیل از دل کشته لعل
هزیمت گرفتند ترکان چو باد
که رستم ز بازو همی داد داد
سه فرسنگ چون اژدهای دمان
تهمتن همی شد پس بدگمان
وزان جایگه پیلتن بازگشت
سپه یکسر از جنگ ناساز گشت
ز رستم بپرسید پرمایه طوس
که چون یافت شیر از یکی گور کوس
بدو گفت رستم که گرز گران
چو یاد آرد از یال جنگ‌آوران
دل سنگ و سندان نماند درست
بر و یال کوبنده باید نخست
عمودی که کوبنده هومان بود
تو آهن مخوانش که موم آن بود
به لشکرگه خویش گشتند باز
سپه یکسر از خواسته بی‌نیاز
همه دشت پر آهن و سیم و زر
سنان و ستام و کلاه و کمر
فردوسی : داستان سیاوش
بخش ۱۶
چو خورشید برزد سر از کوهسار
بگسترد یاقوت بر جویبار
تهمتن همه خواسته گرد کرد
ببخشید یکسر به مردان مرد
خروش آمد و نالهٔ کرنای
تهمتن برانگیخت لشکر ز جای
نهادند سر سوی افراسیاب
همه رخ ز کین سیاوش پر آب
پس آگاهی آمد به پرخاشجوی
که رستم به توران در آورد روی
به پیران چنین گفت کایرانیان
بدی را ببستند یکسر میان
کنون بوم و بر جمله ویران شود
به کام دلیران ایران شود
کسی نزد رستم برد آگهی
ازین کودک شوم بی‌فرهی
هم آنگه برندش به ایران سپاه
یکی ناسزا برنهندش کلاه
نوندی برافگن هم اندر زمان
بر شوم پی‌زادهٔ بدگمان
که با مادر آن هر دو تن را به هم
بیارد بگوید سخن بیش و کم
نوندی بیامد ببردندشان
شدند آن دو بیچاره چون بیهشان
به نزدیک افراسیاب آمدند
پر از درد و تیمار و تاب آمدند
وز آن جایگه شاه توران زمین
بیاورد لشکر به دریای چین
تهمتن نشست از بر تخت اوی
به خاک اندر آمد سر بخت اوی
یکی داستانی بگفت از نخست
که پرمایه آنکس که دشمن نجست
چو بدخواه پیش آیدت کشته به
گر آواره از پیش برگشته به
از ایوان همه گنج او بازجست
بگفتند با او یکایک درست
غلامان و اسپ و پرستندگان
همان مایه‌ور خوب رخ بندگان
در گنج دینار و پرمایه تاج
همان گوهر و دیبه و تخت عاج
یکایک ز هر سو به چنگ آمدش
بسی گوهر از گنج گنگ آمدش
سپه سر به سر زان توانگر شدند
ابا یاره و تخت و افسر شدند
یکی طوس را داد زان تخت عاج
همان یاره و طوق و منشور چاچ
ورا گفت هر کس که تاب آورد
وگر نام افراسیاب آورد
همانگه سرش را ز تن دور کن
ازو کرگسان را یکی سور کن
کسی کاو خرد جوید و ایمنی
نیازد سوی کیش آهرمنی
چو فرزند باید که داری به ناز
ز رنج ایمن از خواسته بی‌نیاز
تو درویش را رنج منمای هیچ
همی داد و بر داد دادن بسیچ
که گیتی سپنجست و جاوید نیست
فری برتر از فر جمشید نیست
سپهر بلندش به پا آورید
جهان را جزو کدخدا آورید
یکی تاج پرگوهر شاهوار
دو تا یاره و طوق با گوشوار
سپیجاب و سغدش به گودرز داد
بسی پند و منشور آن مرز داد
ستودش فراوان و کرد آفرین
که چون تو کسی نیست ز ایران زمین
بزرگی و فر و بلندی و داد
همان بزم و رزم از تو داریم یاد
ترا با هنر گوهرست و خرد
روانت همی از تو رامش برد
روا باشد ار پند من بشنوی
که آموزگار بزرگان توی
سپیجاب تا آب گلزریون
ز فرمان تو کس نیاید برون
فریبرز کاووس را تاج زر
فرستاد و دینار و تخت و کمر
بدو گفت سالار و مهتر توی
سیاووش رد را برادر توی
میان را به کین برادر ببند
ز فتراک مگشای بند کمند
به چین و ختن اندرآور سپاه
به هر جای از دشمنان کینه‌خواه
میاسای از کین افراسیاب
ز تن دور کن خورد و آرام و خواب
به ماچین و چین آمد این آگهی
که بنشست رستم به شاهنشهی
همه هدیه ها ساختند و نثار
ز دینار و ز گوهر شاهوار
تهمتن به جان داد زنهارشان
بدید آن روانهای بیدارشان
وزان پس به نخچیر به ایوز و باز
برآمد برین روزگاری دراز
چنان بد که روزی زواره برفت
به نخچیر گوران خرامید تفت
یکی ترک تا باشدش رهنمای
به پیش اندر افگند و آمد بجای
یکی بیشه دید اندران پهن دشت
که گفتی برو بر نشاید گذشت
ز بس بوی و بس رنگ و آب روان
همی نو شد از باد گفتی روان
پس آن ترک خیره زبان برگشاد
به پیش زواره همی کرد یاد
که نخچیرگاه سیاوش بد این
برین بود مهرش به توران زمین
بدین جایگه شاد و خرم بدی
جز ایدر همه جای با غم بدی
زواره چو بشنید زو این سخن
برو تازه شد روزگار کهن
چو گفتار آن ترکش آمد به گوش
ز اسپ اندر افتاد و زو رفت هوش
یکی باز بودش به چنگ اندرون
رها کرد و مژگان شدش جوی خون
رسیدند یاران لشکر بدوی
غمی یافتندش پر از آب روی
گرفتند نفرین بران رهنمای
به زخمش فگندند هر یک ز پای
زواره یکی سخت سوگند خورد
فرو ریخت از دیدگان آب زرد
کزین پس نه نخچیر جویم نه خواب
نپردازم از کین افراسیاب
نمانم که رستم برآساید ایچ
همی کینه را کرد باید بسیچ
همانگه چو نزد تهمتن رسید
خروشید چون روی او را بدید
بدو گفت کایدر به کین آمدیم
و گر لب پر از آفرین آمدیم
چو یزدان نیکی دهش زور داد
از اختر ترا گردش هور داد
چرا باید این کشور آباد ماند
یکی را برین بوم و بر شاد ماند
فرامش مکن کین آن شهریار
که چون او نبیند دگر روزگار
برانگیخت آن پیلتن را ز جای
تهمتن هم آن کرد کاو دید رای
همان غارت و کشتن اندر گرفت
همه بوم و بر دست بر سر گرفت
ز توران زمین تا به سقلاب و روم
نماندند یک مرز آباد بوم
همی سر بریدند برنا و پیر
زن و کودک خرد کردند اسیر
برین گونه فرسنگ بیش از هزار
برآمد ز کشور سراسر دمار
هرآنکس که بد مهتری با گهر
همه پیش رفتند بر خاک سر
که بیزار گشتیم ز افراسیاب
نخواهیم دیدار او را به خواب
ازان خون که او ریخت بر بیگناه
کسی را نبود اندر آن روی راه
کنون انجمن گر پراگنده‌ایم
همه پیش تو چاکر و بنده‌ایم
چو چیره شدی بیگنه خون مریز
مکن چنگ گردون گردنده تیز
ندانیم ماکان جفاگر کجاست
به ابرست گر در دم اژدهاست
چو بشنید گفتار آن انجمن
بپیچید بینادل پیلتن
سوی مرز قچغار باشی براند
سران سپه را سراسر بخواند
شدند انجمن پیش او بخردان
بزرگان و کارآزموده ردان
که کاووس بی‌دست و بی فر و پای
نشستست بر تخت بی‌رهنمای
گر افراسیاب از رهی بی‌درنگ
یکی لشکر آرد به ایران به جنگ
بیابد بران پیر کاووس دست
شود کام و آرام ما جمله پست
یکایک همه فام کین توختیم
همه شهر آباد او سوختیم
کجا سالیان اندر آمد به شش
که نگذشت بر ما یکی روز خوش
کنون نزد آن پیر خسرو شویم
چو رزم اندر آید همه نو شویم
چو دل بر نهی بر سرای کهن
کند ناز و ز تو بپوشد سخن
تهمتن بران گشت همداستان
که فرخنده موبد زد این داستان
چنین گفت خرم دل رهنمای
که خوبی گزین زین سپنجی سرای
بنوش و بناز و بپوش و بخور
ترا بهره اینست زین رهگذر
سوی آز منگر که او دشمنست
دلش بردهٔ جان آهرمنست
نگه کن که در خاک جفت تو کیست
برین خواسته چند خواهی گریست
تهمتن چو بشنید شرم آمدش
برفتن یکی رای گرم آمدش
نگه کرد ز اسپان به هر سو گله
که بودند بر دشت ترکان یله
غلام و پرستندگان ده هزار
بیاورد شایستهٔ شهریار
همان نافهٔ مشک و موی سمور
ز در سپید و ز کیمال بور
به رنگ و به بوی و به دیبا و زر
شد آراسته پشت پیلان نر
ز گستردنیها و از بیش و کم
ز پوشیدنیها و گنج و درم
ز گنج سلیح و ز تاج و ز تخت
به ایران کشیدند و بربست رخت
ز توران سوی زابلستان کشید
به نزدیک فرخنده دستان کشید
سوی پارس شد طوس و گودرز و گیو
سپاهی چنان نامبردار و نیو
نهادند سر سوی شاه جهان
همه نامداران فرخ نهان
وزان پس چو بشنید افراسیاب
که بگذشت رستم بران روی آب
شد از باختر سوی دریای گنگ
دلی پر ز کینه سری پر ز جنگ
همه بوم زیر و زبر کرده دید
مهان کشته و کهتران برده دید
نه اسپ و نه گنج و نه تاج و نه تخت
نه شاداب در باغ برگ درخت
جهانی به آتش برافروخته
همه کاخها کنده و سوخته
ز دیده ببارید خونابه شاه
چنین گفت با مهتران سپاه
که هر کس که این را فرامش کند
همی جان بیدار خامش کند
همه یک به یک دل پر از کین کنید
سپر بستر و تیغ بالین کنید
به ایران سپه رزم و کین آوریم
به نیزه خور اندر زمین آوریم
به یک رزم اگر باد ایشان بجست
نباید چنین کردن اندیشه پست
برآراست بر هر سوی تاختن
ندید ایچ هنگام پرداختن
همی سوخت آباد بوم و درخت
به ایرانیان بر شد آن کار سخت
ز باران هوا خشک شد هفت سال
دگرگونه شد بخت و برگشت حال
شد از رنج و سختی جهان پر نیاز
برآمد برین روزگار دراز
فردوسی : داستان سیاوش
بخش ۱۸
بسا رنجها کز جهان دیده‌اند
ز بهر بزرگی پسندیده‌اند
سرانجام بستر جز از خاک نیست
ازو بهره زهرست و تریاک نیست
چو دانی که ایدر نمانی دراز
به تارک چرا بر نهی تاج آز
همان آز را زیر خاک آوری
سرش را سر اندر مغاک آوری
ترا زین جهان شادمانی بس است
کجا رنج تو بهر دیگر کس است
تو رنجی و آسان دگر کس خورد
سوی گور و تابوت تو ننگرد
برو نیز شادی سرآید همی
سرش زیر گرد اندر آید همی
ز روز گذر کردن اندیشه کن
پرستیدن دادگر پیشه کن
بترس از خدا و میازار کس
ره رستگاری همین است و بس
کنون ای خردمند بیدار دل
مشو در گمان پای درکش ز گل
ترا کردگارست پروردگار
توی بنده و کردهٔ کردگار
چو گردن به اندیشه زیر آوری
ز هستی مکن پرسش و داوری
نشاید خور و خواب با آن نشست
که خستو نباشد بیزدان که هست
دلش کور باشد سرش بی‌خرد
خردمندش از مردمان نشمرد
ز هستی نشانست بر آب و خاک
ز دانش منش را مکن در مغاک
توانا و دانا و دارنده اوست
خرد را و جان را نگارنده اوست
جهان آفرید و مکان و زمان
پی پشهٔ خرد و پیل گران
چو سالار ترکان به دل گفت من
به بیشی برآرم سر از انجمن
چنان شاهزاده جوان را بکشت
ندانست جز گنج و شمشیر پشت
هم از پشت او روشن کردگار
درختی برآورد یازان به بار
که با او بگفت آنک جز تو کس است
که اندر جهان کردگار او بس است
خداوند خورشید و کیوان و ماه
کزویست پیروزی و دستگاه
خداوند هستی و هم راستی
نخواهد ز تو کژی و کاستی
جز از رای و فرمان او راه نیست
خور و ماه ازین دانش آگاه نیست
پسر را بفرمود گودرز پیر
به توران شدن کار را ناگریز
به فرمان او گیو بسته میان
بیامد به کردار شیر ژیان
همی تاخت تا مرز توران رسید
هر آنکس که در راه تنها بدید
زبان را به ترکی بیاراستی
ز کیخسرو از وی نشان خواستی
چو گفتی ندارم ز شاه آگهی
تنش را ز جان زود کردی تهی
به خم کمندش بیاویختی
سبک از برش خاک بربیختی
بدان تا نداند کسی راز او
همان نشنود نام و آواز او
یکی را همی برد با خویشتن
ورا رهنمون بود زان انجمن
همی رفت بیدار با او به راه
برو راز نگشاد تا چندگاه
بدو گفت روزی که اندر جهان
سخن پرسم از تو یکی در نهان
گر ایدونک یابم ز تو راستی
بشویی به دانش دل از کاستی
ببخشم ترا هرچ خواهی ز من
ندارم دریغ از تو پرمایه تن
چنین داد پاسخ که دانش بسست
ولیکن پراگنده با هر کسست
اگر زانک پرسیم هست آگهی
ز پاسخ زبان را نیابی تهی
بدو گفت کیخسرو اکنون کجاست
بباید به من برگشادنت راست
چنین داد پاسخ که نشنیده‌ام
چنین نام هرگز نپرسیده‌ام
چو پاسخ چنین یافت از رهنمون
بزد تیغ و انداختش سرنگون
به توران همی رفت چون بیهشان
مگر یابد از شاه جایی نشان
چنین تا برآمد برین هفت سال
میان سوده از تیغ و بند دوال
خورش گور و پوشش هم از چرم گور
گیا خوردن باره و آب شور
همی گشت گرد بیابان و کوه
به رنج و به سختی و دور از گروه
چنان بد که روزی پراندیشه بود
به پیشش یکی بارور بیشه بود
بدان مرغزار اندر آمد دژم
جهان خرم و مرد را دل به غم
زمین سبز و چشمه پر از آب دید
همی جای آرامش و خواب دید
فرود آمد و اسپ را برگذاشت
بخفت و همی بر دل اندیشه داشت
همی گفت مانا که دیو پلید
بر پهلوان بد که آن خواب دید
ز کیخسرو ایدر نبینم نشان
چه دارم همی خویشتن را کشان
کنون گر به رزم‌اند یاران من
به بزم اندرون غمگساران من
یکی نامجوی و یکی شادروز
مرا بخت بر گنبد افشاند گوز
همی برفشانم به خیره روان
خمیدست پشتم چو خم کمان
همانا که خسرو ز مادر نزاد
وگر زاد دادش زمانه به باد
ز جستن مرا رنج و سختیست بهر
انوشه کسی کاو بمیرد به زهر
سرش پر ز غم گرد آن مرغزار
همی گشت شه را کنان خواستار
یکی چشمه‌ای دید تابان ز دور
یکی سرو بالا دل آرام پور
یکی جام پر می گرفته به چنگ
به سر بر زده دستهٔ بوی و رنگ
ز بالای او فرهٔ ایزدی
پدید آمد و رایت بخردی
تو گفتی منوچهر بر تخت عاج
نشستست بر سر ز پیروزه تاج
همی بوی مهر آمد از روی او
همی زیب تاج آمد از موی او
به دل گفت گیو این به جز شاه نیست
چنین چهره جز در خور گاه نیست
پیاده بدو تیز بنهاد روی
چو تنگ اندر آمد گو شاه‌جوی
گره سست شد بر در رنج او
پدید آمد آن نامور گنج او
چو کیخسرو از چشمه او را بدید
بخندید و شادان دلش بردمید
به دل گفت کاین گرد جز گیو نیست
بدین مرز خود زین نشان نیونیست
مرا کرد خواهد همی خواستار
به ایران برد تا کند شهریار
چو آمد برش گیو بردش نماز
بدو گفت کای نامور سرافراز
برانم که پور سیاوش توی
ز تخم کیانی و کیخسروی
چنین داد پاسخ ورا شهریار
که تو گیو گودرزی ای نامدار
بدو گفت گیو ای سر راستان
ز گودرز با تو که زد داستان
ز کشواد و گیوت که داد آگهی
که با خرمی بادی و فرهی
بدو گفت کیخسرو ای شیر مرد
مرا مادر این از پدر یاد کرد
که از فر یزدان گشادی سخن
بدانگه که اندرزش آمد به بن
همی گفت با نامور مادرم
کز ایدر چه آید ز بد بر سرم
سرانجام کیخسرو آید پدید
بجا آورد بندها را کلید
بدانگه که گردد جهاندار نیو
ز ایران بیاید سرافراز گیو
مر او را سوی تخت ایران برد
بر نامداران و شیران برد
جهان را به مردی به پای آورد
همان کین ما را بجای آورد
بدو گفت گیو ای سر سرکشان
ز فر بزرگی چه داری نشان
نشان سیاوش پدیدار بود
چو بر گلستان نقطهٔ قار بود
تو بگشای و بنمای بازو به من
نشان تو پیداست بر انجمن
برهنه تن خویش بنمود شاه
نگه کرد گیو آن نشان سیاه
که میراث بود از گه کیقباد
درستی بدان بد کیان را نژاد
چو گیو آن نشان دید بردش نماز
همی ریخت آب و همی گفت راز
گرفتش به بر شهریار زمین
ز شادی برو بر گرفت آفرین
از ایران بپرسید و ز تخت و گاه
ز گودرز وز رستم نیک‌خواه
بدو گفت گیو ای جهاندار کی
سرافراز و بیدار و فرخنده پی
جهاندار دارندهٔ خوب و زشت
مراگر نمودی سراسر بهشت
همان هفت کشور به شاهنشهی
نهاد بزرگی و تاج مهی
نبودی دل من بدین خرمی
که روی تو دیدم به توران ز می
که داند به گیتی که من زنده‌ام
به خاکم و گر بتش افگنده‌ام
سپاس از جهاندار کاین رنج سخت
به شادی و خوبی سرآورد بخت
برفتند زان بیشه هر دو به راه
بپرسید خسرو ز کاووس شاه
وزان هفت ساله غم و درد او
ز گستردن و خواب وز خورد او
همی گفت با شاه یکسر سخن
که دادار گیتی چه افگند بن
همان خواب گودرز و رنج دراز
خور و پوشش و درد و آرام و ناز
ز کاووس کش سال بفگند فر
ز درد پسر گشت بی پای و پر
ز ایران پراکنده شد رنگ و بوی
سراسر به ویرانی آورد روی
دل خسرو از درد و رنجش بسوخت
به کردار آتش رخش برفروخت
بدو گفت کاکنون ز رنج دراز
ترا بردهد بخت آرام و ناز
مرا چون پدر باش و با کس مگوی
ببین تا زمانه چه آرد به روی
سپهبد نشست از بر اسپ گیو
پیاده همی رفت بر پیش نیو
یکی تیغ هندی گرفته به چنگ
هر آنکس که پیش آمدی بی‌درنگ
زدی گیو بیدار دل گردنش
به زیر گل و خاک کردی تنش
برفتند سوی سیاووش گرد
چو آمد دو تن را دل و هوش گرد
فرنگیس را نیز کردند یار
نهانی بران بر نهادند کار
که هر سه به راه اندر آرند روی
نهان از دلیران پرخاشجوی
فرنگیس گفت ار درنگ آوریم
جهان بر دل خویش تنگ آوریم
ازین آگهی یابد افراسیاب
نسازد بخورد و نیازد به خواب
بیاید به کردار دیو سپید
دل از جان شیرین شود ناامید
یکی را ز ما زنده اندر جهان
نبیند کسی آشکار و نهان
جهان پر ز بدخواه و پردشمنست
همه مرز ما جای آهرمنست
تو ای بافرین شاه فرزند من
نگر تا نیوشی یکی پند من
که گر آگهی یابد آن مرد شوم
برانگیزد آتش ز آباد بوم
یکی مرغزارست ز ایدر نه دور
به یکسو ز راه سواران تور
همان جویبارست و آب روان
که از دیدنش تازه گردد روان
تو بر گیر زین و لگام سیاه
برو سوی آن مرغزاران پگاه
چو خورشید بر تیغ گنبد شود
گه خواب و خورد سپهبد شود
گله هرچ هست اندر آن مرغزار
به آبشخور آید سوی جویبار
به بهزاد بنمای زین و لگام
چو او رام گردد تو بگذار گام
چو آیی برش نیک بنمای چهر
بیارای و ببسای رویش به مهر
سیاوش چو گشت از جهان ناامید
برو تیره شد روی روز سپید
چنین گفت شبرنگ بهزاد را
که فرمان مبر زین سپس باد را
همی باش بر کوه و در مرغزار
چو کیخسرو آید ترا خواستار
ورا بارگی باش و گیتی بکوب
ز دشمن زمین را به نعلت بروب
نشست از بر اسپ سالار نیو
پیاده همی رفت بر پیش گیو
بدان تند بالا نهادند روی
چنان چون بود مردم چاره‌جوی
فسیله چو آمد به تنگی فراز
بخوردند سیراب و گشتند باز
نگه کرد بهزاد و کی را بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید
بدید آن نشست سیاوش پلنگ
رکیب دراز و جناغ خدنگ
همی داشت در آبخور پای خویش
از آنجا که بد دست ننهاد پیش
چو کیخسرو او را به آرام یافت
بپویید و با زین سوی او شتافت
بمالید بر چشم او دست و روی
بر و یال ببسود و بشخود موی
لگامش بدو داد و زین بر نهاد
بسی از پدر کرد با درد یاد
چو بنشست بر باره بفشارد ران
برآمد ز جا آن هیون گران
به کردار باد هوا بردمید
بپرید وز گیو شد ناپدید
غمی شد دل گیو و خیره بماند
بدان خیرگی نام یزدان بخواند
همی گفت کاهرمن چاره‌جوی
یکی بارگی گشت و بنمود روی
کنون جان خسرو شد و رنج من
همین رنج بد در جهان گنج من
چو یک نیمه ببرید زان کوه شاه
گران کرد باز آن عنان سیاه
همی بود تاپیش او رفت گیو
چنین گفت بیدار دل شاه نیو
که شاید که اندیشهٔ پهلوان
کنم آشکارا به روشن روان
بدو گفت گیو ای شه سرفراز
سزد کاشکارا بود بر تو راز
تو از ایزدی فر و برز کیان
به موی اندر آیی ببینی میان
بدو گفت زین اسپ فرخ نژاد
یکی بر دل اندیشه آمدت یاد
چنین بود اندیشهٔ پهلوان
که اهریمن آمد بر این جوان
کنون رفت و رنج مرا باد کرد
دل شاد من سخت ناشاد کرد
ز اسپ اندر آمد جهاندیده گیو
همی آفرین خواند بر شاه نیو
که روز و شبان بر تو فرخنده باد
سر بدسگالان تو کنده باد
که با برز و اورندی و رای و فر
ترا داد داور هنر با گهر
ز بالا به ایوان نهادند روی
پراندیشه مغز و روان راه‌جوی
چو نزد فرنگیس رفتند باز
سخن رفت چندی ز راه دارز
بدان تا نهانی بود کارشان
نباشد کسی آگه از رازشان
فرنگیس چون روی بهزاد دید
شد از آب دیده رخش ناپدید
دو رخ را به یال و برش بر نهاد
ز درد سیاوش بسی کرد یاد
چو آب دو دیده پراگنده کرد
سبک سر سوی گنج آگنده کرد
به ایوان یکی گنج بودش نهان
نبد زان کسی آگه اندر جهان
یکی گنج آگنده دینار بود
زره بود و یاقوت بسیار بود
همان گنج گوپال و برگستوان
همان خنجر و تیغ و گرز گران
در گنج بگشاد پیش پسر
پر از خون رخ از درد خسته جگر
چنین گفت با گیو کای برده رنج
ببین تا ز گوهر چه خواهی ز گنج
ز دینار وز گوهر شاهوار
ز یاقوت وز تاج گوهرنگار
ببوسید پیشش زمین پهلوان
بدو گفت کای مهتر بانوان
همه پاسبانیم و گنج آن تست
فدی کردن جان و رنج آن تست
زمین از تو گردد بهار بهشت
سپهر از تو زاید همی خوب و زشت
جهان پیش فرزند تو بنده باد
سر بدسگالانش افگنده باد
چو افتاد بر خواسته چشم گیو
گزین کرد درع سیاووش نیو
ز گوهر که پرمایه‌تر یافتند
ببردند چندانک برتافتند
همان ترگ و پرمایه برگستوان
سلیحی که بود از در پهلوان
سر گنج را شاه کرد استوار
به راه بیابان برآراست کار
چو این کرده شد برنهادند زین
بران باد پایان باآفرین
فرنگیس ترگی به سر بر نهاد
برفتند هر سه به کردار باد
سران سوی ایران نهادند گرم
نهانی چنان چون بود نرم نرم
بشد شهر یکسر پر از گفت و گوی
که خسرو به ایران نهادست روی
نماند این سخن یک زمان در نهفت
کس آمد به نزدیک پیران بگفت
که آمد ز ایران سرافراز گیو
به نزدیک بیدار دل شاه نیو
سوی شهر ایران نهادند روی
فرنگیس و شاه و گو جنگ‌جوی
چو بشنید پیران غمی گشت سخت
بلرزید برسان برگ درخت
ز گردان گزین کرد کلباد را
چو نستیهن و گرد پولاد را
بفرمود تا ترک سیصد سوار
برفتند تازان بران کارزار
سر گیو بر نیزه سازید گفت
فرنگیس را خاک باید نهفت
ببندید کیخسرو شوم را
بداختر پی او بر و بوم را
سپاهی برین گونه گرد و جوان
برفتند بیدار دو پهلوان
فرنگیس با رنج دیده پسر
به خواب اندر آورده بودند سر
ز پیمودن راه و رنج شبان
جهانجوی را گیو بد پاسبان
دو تن خفته و گیو با رنج و خشم
به راه سواران نهاده دو چشم
به برگستوان اندرون اسپ گیو
چنان چون بود ساز مردان نیو
زره در بر و بر سرش بود ترگ
دل ارغنده و تن نهاده به مرگ
چو از دور گرد سپه را بدید
بزد دست و تیغ از میان برکشید
خروشی برآورد برسان ابر
که تاریک شد مغز و چشم هژبر
میان سواران بیامد چو گرد
ز پرخاش او خاک شد لاژورد
زمانی به خنجر زمانی به گرز
همی ریخت آهن ز بالای برز
ازان زخم گوپال گیو دلیر
سران را همی شد سر از جنگ سیر
دل گیو خندان شد از زور خشم
که چون چشمه بودیش دریا به چشم
ازان پس گرفتندش اندر میان
چنان لشکری همچو شیر ژیان
ز نیزه نیستان شد آوردگاه
بپوشید دیدار خورشید و ماه
غمی شد دل شیر در نیستان
ز خون نیستان کرد چون میستان
ازیشان بیفگند بسیار گیو
ستوه آمدند آن سواران ز نیو
به نستیهن گرد کلباد گفت
که این کوه خاراست نه یال و سفت
همه خسته و بسته گشتند باز
به نزدیک پیران گردن فراز
همه غار و هامون پر از کشته بود
ز خون خاک چون ارغوان گشته بود
چو نزدیک کیخسرو آمد دلیر
پر از خون بر و چنگ برسان شیر
بدو گفت کای شاه دل شاد دار
خرد را ز اندیشه آزاد دار
یکی لشکر آمد بر ما به جنگ
چو کلباد و نستیهن تیز چنگ
چنان بازگشتند آن کس که زیست
که بر یال و برشان بباید گریست
گذشته ز رستم به ایران سوار
ندانم که با من کند کارزار
ازو شاد شد خسرو پاک‌دین
ستودش فراوان و کرد آفرین
بخوردند چیزی کجا یافتند
سوی راه بی راه بشتافتند
چو ترکان به نزدیک پیران شدند
چنان خسته و زار و گریان شدند
برآشفت پیران به کلباد گفت
که چونین شگفتی نشاید نهفت
چه کردید با گیو و خسرو کجاست
سخن بر چه سانست برگوی راست
بدو گفت کلباد کای پهلوان
به پیش تو گر برگشایم زبان
که گیو دلاور به گردان چه کرد
دلت سیر گردد به دشت نبرد
فراوان به لشکر مرا دیده‌ای
نبرد مرا هم پسندیده‌ای
همانا که گوپال بیش از هزار
گرفتی ز دست من آن نامدار
سرش ویژه گفتی که سندان شدست
بر و ساعدش پیل دندان شدست
من آورد رستم بسی دیده‌ام
ز جنگ آوران نیز بشنیده‌ام
به زخمش ندیدم چنین پایدار
نه در کوشش و پیچش کارزار
همی هر زمان تیز و جوشان بدی
به نوی چو پیلی خروشان بدی
برآشفت پیران بدو گفت بس
که ننگست ازین یاد کردن به کس
نه از یک سوارست چندین سخن
تو آهنگ آورد مردان مکن
تو رفتی و نستیهن نامور
سپاهی به کردار شیران نر
کنون گیو را ساختی پیل مست
میان یلان گشت نام تو پست
چو زین یابد افراسیاب آگهی
بیندازد آن تاج شاهنشهی
که دو پهلوان دلیر و سوار
چنین لشکری از در کارزار
ز پیش سواری نمودید پشت
بسی از دلیران ترکان بکشت
گواژه بسی باشدت بافسوس
نه مرد نبردی و گوپال و کوس
فردوسی : داستان سیاوش
بخش ۲۰
چو از لشگر آگه شد افراسیاب
برو تیره شد تابش آفتاب
بزد کوس و نای و سپه برنشاند
ز ایوان به کردار آتش براند
دو منزل یکی کرد و آمد دوان
همی تاخت برسان تیر از کمان
بیاورد لشکر بران رزمگاه
که آورد کلباد بد با سپاه
همه مرز لشکر پراگنده دید
به هر جای بر مردم افگنده دید
بپرسید کاین پهلوان با سپاه
کی آمد ز ایران بدین رزمگاه
نبرد آگهی کس ز جنگ‌آوران
که بگذشت زین سان سپاهی گران
که برد آگهی نزد آن دیوزاد
که کس را دل و مغز پیران مباد
اگر خاک بودیش پروردگار
ندیدی دو چشم من این روزگار
سپهرم بدو گفت کاسان بدی
اگر دل ز لشکر هراسان بدی
یکی گیو گودرز بودست و بس
سوار ایچ با او ندیدند کس
ستوه آمد از چنگ یک تن سپاه
همی رفت گیو و فرنگیس و شاه
سپهبد چو گفت سپهرم شنید
سپاهی ز پیش اندر آمد پدید
سپهدار پیران به پیش اندرون
سرو روی و یالش همه پر ز خون
گمان برد کاو گیو رایافتست
به پیروزی از پیش بشتافتست
چو نزدیکتر شد نگه کرد شاه
چنان خسته بد پهلوان سپاه
ورا دید بر زین ببسته چو سنگ
دو دست از پس پشت با پالهنگ
بپرسید و زو ماند اندر شگفت
غمی گشت و اندیشه اندر گرفت
بدو گفت پیران که شیر ژیان
نه درنده گرگ و نه ببر بیان
نباشد چنان در صف کارزار
کجا گیو تنها بد ای شهریار
من آن دیدم از گیو کز پیل و شیر
نبیند جهاندیده مرد دلیر
بر آن سان کجا بردمد روز جنگ
ز نفسش به دریا بسوزد نهنگ
نخست اندر آمد به گرز گران
همی کوفت چون پتک آهنگران
به اسپ و به گرز و به پای و رکیب
سوار از فراز اندر آمد به شیب
همانا که باران نبارد ز میغ
فزون زانک بارید بر سرش تیغ
چو اندر گلستان به زین بر بخفت
تو گفتی که گشتست با کوه جفت
سرانجام برگشت یکسر سپاه
بجز من نشد پیش او کینه خواه
گریزان ز من تاب داده کمند
بیفگند و آمد میانم به بند
پراگنده شد دانش و هوش من
به خاک اندر آمد سر و دوش من
از اسپ اندر آمد دو دستم ببست
برافگند بر زین و خود بر نشست
زمانی سر وپایم اندر کمند
به دیگر زمان زیر سوگند و بند
به جان و سر شاه و خورشید وماه
به دادار هرمزد و تخت و کلاه
مرا داد زین‌گونه سوگند سخت
بخوردم چو دیدم که برگشت بخت
که کس را نگویی که بگشای دست
چنین رو دمان تا بجای نشست
ندانم چه رازست نزد سپهر
بخواهد بریدن ز ما پاک مهر
چو بشنید گفتارش افراسیاب
بدیده ز خشم اندرآورد آب
یکی بانگ برزد ز پیشش براند
بپیچید پیران و خامش بماند
ازان پس به مغز اندر افگند باد
به دشنام و سوگند لب برگشاد
که گر گیو و کیخسرو دیوزاد
شوند ابر غرنده گر تیز باد
فرود آورمشان ز ابر بلند
بزد دست و ز گرز بگشاد بند
میانشان ببرم به شمشیر تیز
به ماهی دهم تا کند ریز ریز
چو کیخسرو ایران بجوید همی
فرنگیس باری چه پوید همی
خود و سرکشان سوی جیحون کشید
همی دامن از چشم در خون کشید
به هومان بفرمود کاندر شتاب
عنان را بکش تا لب رود آب
که چون گیو و خسرو ز جیحون گذشت
غم و رنج ما باد گردد بدشت
نشان آمد از گفتهٔ راستان
که دانا بگفت از گه باستان
که از تخمهٔ تور وز کیقباد
یکی شاه خیزد ز هر دو نژاد
که توران زمین را کند خارستان
نماند برین بوم و بر شارستان
رسیدند پس گیو و خسرو بر آب
همی بودشان بر گذشتن شتاب
گرفتند پیگار با باژخواه
که کشتی کدامست بر باژگاه
نوندی کجا بادبانش نکوست
به خوبی سزاوار کیخسرو اوست
چنین گفت با گیو پس باج خواه
که آب روان را چه چاکر چه شاه
همی گر گذر بایدت ز آب رود
فرستاد باید به کشتی درود
بدو گفت گیو آنچ خواهی بخواه
گذر ده که تنگ اندر آمد سپاه
بخواهم ز تو باج گفت اندکی
ازین چار چیزت بخواهم یکی
زره خواهم از تو گر اسپ سیاه
پرستار و گر پور فرخنده ماه
بدو گفت گیو ای گسسته خرد
سخن زان نشان گوی کاندر خورد
به هر باژ گر شاه شهری بدی
ترا زین جهان نیز بهری بدی
که باشی که شه را کنی خواستار
چنین باد پیمایی ای بادسار
وگر مادر شاه خواهی همی
به باژ افسر ماه خواهی همی
سه دیگر چو شبرنگ بهزاد را
که کوتاه دارد به تگ باد را
چهارم چو جستی به خیره زره
که آن را ندانی گره تا گره
نگردد چنین آهن از آب تر
نه آتش برو بر بود کارگر
نه نیزه نه شمشیر هندی نه تیر
چنین باژ خواهی بدین آب‌گیر
کنون آب ما را و کشتی ترا
بدین گونه شاهی درشتی ترا
بدو گفت گیو ار تو کیخسروی
نبینی ازین آب جز نیکوی
فریدون که بگذاشت اروند رود
فرستاد تخت مهی را درود
جهانی شد او را سراسر رهی
که با روشنی بود و با فرهی
چه اندیشی ار شاه ایران توی
سرنامداران و شیران توی
به بد آب را کی بود بر تو راه
که با فر و برزی و زیبای گاه
اگر من شوم غرقه گر مادرت
گزندی نباید که گیرت سرت
ز مادر تو بودی مراد جهان
که بیکار بد تخت شاهنشهان
مرا نیز مادر ز بهر تو زاد
ازین کار بر دل مکن هیچ یاد
که من بیگمانم که افراسیاب
بیاید دمان تا لب رود آب
مرا برکشد زنده بر دار خوار
فرنگیس را با تو ای شهریار
به آب افگند ماهیان‌تان خورند
وگر زیر نعل اندرون بسپرند
بدو گفت کیخسرو اینست و بس
پناهم به یزدان فریادرس
فرود آمد از بارهٔ راه‌جوی
بمالید و بنهاد بر خاک روی
همی گفت پشت و پناهم توی
نمایندهٔ رای و راهم توی
درستی و پستی مرا فر تست
روان و خرد سایهٔ پر تست
به آب اندرون دلفزایم توی
به خشکی همان رهنمایم توی
به آب اندر افگند خسرو سیاه
چو کشتی همی راند تا باژگاه
پس او فرنگیس و گیو دلیر
نترسد ز جیحون و زان آب شیر
بدان سو گذشتند هر سه درست
جهانجوی خسرو سر و تن بشست
بدان نیستان در نیایش گرفت
جهان آفرین را ستایش گرفت
چو از رود کردند هر سه گذر
نگهبان کشتی شد آسیمه سر
به یاران چنین گفت کاینت شگفت
کزین برتر اندیشه نتوان گرفت
بهاران و جیحون و آب روان
سه جوشنور و اسپ و برگستوان
بدین ژرف دریا چنین بگذرد
خرمندش از مردمان نشمرد
پشیمان شد از کار و گفتار خویش
تبه دید ازان کار بازار خویش
بیاراست کشتی به چیزی که داشت
ز باد هوا بادبان برگذاشت
به پوزش برفت از پس شهریار
چو آمد به نزدیکی رودبار
همه هدیه ها نزد شاه آورید
کمان و کمند و کلاه آورید
بدو گفت گیو ای سگ بی‌خرد
توگفتی که این آب مردم خورد
چنین مایه ور پرهنر شهریار
همی از تو کشتی کند خواستار
ندادی کنون هدیهٔ تو مباد
بود روز کاین روزت آید به یاد
چنان خوار برگشت زو رودبان
که جان را همی گفت پدرودمان
چو آمد به نزدیکی باژگاه
هم آنگه ز توران بیامد سپاه
چو نزدیک رود آمد افراسیاب
ندید ایچ مردم نه کشتی برآب
یکی بانگ زد تند بر باژخواه
که چون یافت این دیو بر آب راه
چنین داد پاسخ که‌ای شهریار
پدر باژبان بود و من باژدار
ندیدم نه هرگز شنیدم چنین
که کردی کسی ز آب جیحون زمین
بهاران و این آب با موج تیز
چو اندر شوی نیست راه گریز
چنان برگذشتند هر سه سوار
تو گفتی هوا داشت شان برکنار
ازان پس بفرمود افراسیاب
که بشتاب و کشتی برافگن به آب
بدو گفت هومان که ای شهریار
براندیش و آتش مکن در کنار
تو با این سواران به ایران شوی
همی در دم گاوشیدان شوی
چو گودرز و چون رستم پیلتن
چو طوس و چو گرگین و آن انجمن
همانا که از گاه سیر آمدی
که ایدر به چنگال شیر آمدی
ازین روی تا چین و ماچین تراست
خور و ماه و کیوان و پروین تراست
تو توران نگه‌دار و تخت بلند
ز ایران کنون نیست بیم گزند
پر از خون دل از رود گشتند باز
برآمد برین روزگار دراز
فردوسی : داستان سیاوش
بخش ۲۱
چو با گیو کیخسرو آمد به زم
جهان چند ازو شاد و چندی دژم
نوندی به هر سو برافگند گیو
یکی نامه از شاه وز گیو نیو
که آمد ز توران جهاندار شاد
سر تخمهٔ نامور کیقباد
فرستادهٔ بختیار و سوار
خردمند و بینادل و دوستدار
گزین کرد ازان نامداران زم
بگفت آنچ بشنید از بیش و کم
بدو گفت ایدر برو به اصفهان
بر نیو گودرز کشوادگان
بگویش که کیخسرو آمد به زم
که بادی نجست از بر او دژم
یکی نامه نزدیک کاووس شاه
فرستاده‌ای چست بگرفت راه
هیونان کفک افگن بادپای
بجستند برسان آتش ز جای
فرستادهٔ گیو روشن روان
نخستین بیامد بر پهلوان
پیامش همی گفت و نامه بداد
جهان پهلوان نامه بر سر نهاد
ز بهر سیاووش ببارید آب
همی کرد نفرین بر افراسیاب
فرستاده شد نزد کاووس کی
ز یال هیونان بپالود خوی
چو آمد به نزدیک کاووس شاه
ز شادی خروش آمد از بارگاه
خبر شد به گیتی که فرزند شاه
جهانجوی کیخسرو آمد ز راه
سپهبد فرستاده را پیش خواند
بران نامهٔ گیو گوهر فشاند
جهانی به شادی بیاراستند
بهر جای رامشگران خواستند
ازان پس ز کشور مهان جهان
برفتند یکسر سوی اصفهان
بیاراست گودرز کاخ بلند
همه دیبهٔ خسروانی فگند
یکی تخت بنهاد پیکر به زر
بدو اندرون چند گونه گهر
یکی تاج با یاره و گوشوار
یکی طوق پر گوهر شاهوار
به زر و به گوهر بیاراست گاه
چنان چون بباید سزاوار شاه
سراسر همه شهر آیین ببست
بیاراست میدان و جای نشست
مهان سرافراز برخاستند
پذیره شدن را بیاراستند
برفتند هشتاد فرسنگ پیش
پذیره شدندش به آیین خویش
چو چشم سپهبد برآمد به شاه
همان گیو را دید با او به راه
چو آمد پدیدار با شاه گیو
پیاده شدند آن سواران نیو
فرو ریخت از دیدگان آب زرد
ز درد سیاوش بسی یاد کرد
ستودش فراوان و کرد آفرین
چنین گفت کای شهریار زمین
ز تو چشم بدخواه تو دور باد
روان سیاوش پر از نور باد
جهاندار یزدان گوای منست
که دیدار تو رهنمای منست
سیاووش را زنده گر دیدمی
بدین گونه از دل نخندیدمی
بزرگان ایران همه پیش اوی
یکایک نهادند بر خاک روی
وزان جایگه شاد گشتند باز
فروزنده شد بخت گردن فراز
ببوسید چشم و سر گیو گفت
که بیرون کشیدی سپهر از نهفت
گزارندهٔ خواب و جنگی توی
گه چاره مرد درنگی توی
سوی خانهٔ پهلوان آمدند
همه شاد و روشن روان آمدند
ببودند یک هفته با می بدست
بیاراسته بزمگاه و نشست
به هشتم سوی شهر کاووس شاه
همه شاددل برگرفتند راه
چو کیخسرو آمد بر شهریار
جهان گشت پر بوی و رنگ و نگار
بر آیین جهانی شد آراسته
در و بام و دیوار پرخواسته
نشسته به هر جای رامشگران
گلاب و می و مشک با زعفران
همه یال اسپان پر از مشک و می
درم با شکر ریخته زیر پی
چو کاووس کی روی خسرو بدید
سرشکش ز مژگان به رخ بر چکید
فرود آمد از تخت و شد پیش اوی
بمالید بر چشم او چشم و روی
جوان جهانجوی بردش نماز
گرازان سوی تخت رفتند باز
فراوان ز ترکان بپرسید شاه
هم از تخت سالار توران سپاه
چنین پاسخ آورد کان کم خرد
به بد روی گیتی همی بسپرد
مرا چند ببسود و چندی بگفت
خرد با هنر کردم اندر نهفت
بترسیدم از کار و کردار او
بپیچیدم از رنج و تیمار او
اگر ویژه ابری شود در بار
کشنده پدر چون بود دوستدار
نخواند مرا موبد از آب پاک
که بپرستم او را پدر زیر خاک
کنون گیو چندی به سختی ببود
به توران مرا جست و رنج آزمود
اگر نیز رنجی نبودی جزین
که با من بیامد ز توران زمین
سرافراز دو پهلوان با سپاه
پس ما بیامد چو آتش به راه
من آن دیدم از گیو کز پیل مست
نبیند به هندوستان بت پرست
گمانی نبردم که هرگز نهنگ
ز دریا بران سان برآید به جنگ
ازان پس که پیران بیامد چو شیر
میان بسته و بادپایی به زیر
به آب اندر آمد بسان نهنگ
که گفتی زمین را بسوزد به جنگ
بینداخت بر یال او بر کمند
سر پهلوان اندر آمد به بند
بخواهشگری رفتم ای شهریار
وگرنه به کندی سرش را ز بار
بدان کاو ز درد پدر خسته بود
ز بد گفتن ما زبان بسته بود
چنین تا لب رود جیحون به جنگ
نیاسود با گرزهٔ گاورنگ
سرانجام بگذاشت جیحون به خشم
به آب و کشتی نیفگند چشم
کسی را که چون او بود پهلوان
بود جاودان شاد و روشن روان
یکی کاخ کشواد بد در صطخر
که آزادگان را بدو بود فخر
چو از تخت کاووس برخاستند
به ایوان نو رفتن آراستند
همی رفت گودرز با شهریار
چو آمد بدان گلشن زرنگار
بر اورنگ زرینش بنشاندند
برو بر بسی آفرین خواندند
ببستند گردان ایران کمر
بجز طوس نوذر که پیچید سر
که او بود با کوس و زرینه کفش
هم او داشتی کاویانی درفش
ازان کار گودرز شد تیز مغز
بر او پیامی فرستاد نغز
پیمبر سرافراز گیو دلیر
که چنگ یلان داشت و بازوی شیر
بدو گفت با طوس نوذر بگوی
که هنگام شادی بهانه مجوی
بزرگان و گردان ایران زمین
همه شاه را خواندند آفرین
چرا سر کشی تو به فرمان دیو
نبینی همی فر گیهان خدیو
اگر تو بپیچی ز فرمان شاه
مرا با تو کین خیزد و رزمگاه
فرستاده گیوست پیغام من
به دستوری نامدار انجمن
ز پیش پدر گیو بنمود پشت
دلش پر ز گفتارهای درشت
بیامد به طوس سپهبد بگفت
که این رای را با تو دیوست جفت
چو بشنید پاسخ چنین داد طوس
که بر ما نه خوبست کردن فسوس
به ایران پس از رستم پیلتن
سرافرازتر کس منم ز انجمن
نبیره منوچهر شاه دلیر
که گیتی به تیغ اندر آورد زیر
همان شیر پرخاشجویم به جنگ
بدرم دل پیل و چنگ پلنگ
همی بی من آیین و رای آورید
جهان را به نو کدخدای آورید
نباشم بدین کار همداستان
ز خسرو مزن پیش من داستان
جهاندار کز تخم افراسیاب
نشانیم بخت اندر آید به خواب
نخواهیم شاه از نژاد پشنگ
فسیله نه نیکو بود با پلنگ
تو این رنجها را که بردی برست
که خسرو جوانست و کندآورست
کسی کاو بود شهریار زمین
هنر باید و گوهر و فر و دین
فریبرز کاووس فرزند شاه
سزاوارتر کس به تخت و کلاه
بهرسو ز دشمن ندارد نژاد
همش فر و برزست و هم نام و داد
دژم گیو برخاست از پیش او
که خام آمدش دانش و کیش او
بیامد به گودرز کشواد گفت
که فر و خرد نیست با طوس جفت
دو چشمش تو گویی نبیند همی
فریبرز را برگزیند همی
برآشفت گودرز و گفت از مهان
همی طوس کم باد اندر جهان
نبیره پسر داشت هفتاد و هشت
بزد کوس ز ایوان به میدان گذشت
سواران جنگی ده و دو هزار
برون رفت بر گستوان‌ور سوار
وزان رو بیامد سپهدار طوس
ببستند بر کوههٔ پیل کوس
ببستند گردان ایران میان
به پیش سپاه اختر کاویان
چو گودرز را دید و چندان سپاه
کزو تیره شد روی خورشید و ماه
یکی تخت بر کوههٔ ژنده پیل
ز پیروزه تابان به کردار نیل
جهانجوی کیسخرو تاج ور
نشسته بران تخت و بسته کمر
به گرد اندرش ژنده‌پیلان دویست
تو گفتی به گیتی جز آن جای نیست
همی تافت زان تخت خسرو چو ماه
ز یاقوت رخشنده بر سر کلاه
غمی شد دل طوس و اندیشه کرد
که امروز اگر من بسازم نبرد
بسی کشته آید ز هر دو سپاه
ز ایران نه برخیزد این کینه‌گاه
نباشد جز از کام افراسیاب
سر بخت ترکان برآید ز خواب
بدیشان رسد تخت شاهنشهی
سرآید به ما روزگار مهی
خردمند مردی و جوینده راه
فرستاد نزدیک کاووس شاه
که از ما یکی گر برین دشت جنگ
نهد بر کمان پر تیر خدنگ
یکی کینه خیزد که افراسیاب
هم امشب همی آن ببیند به خواب
چو بشنید زین‌گونه گفتار شاه
بفرمود تا بازگردد به راه
بر طوس و گودرز کشوادگان
گزیده سرافراز آزادگان
که بر درگه آیند بی‌انجمن
چنان چون بباید به نزدیک من
بشد طوس و گودرز نزدیک شاه
زبان برگشادند بر پیش گاه
بدو گفت شاه ای خردمند پیر
منه زهر برنده بر جام شیر
بنه تیغ و بگشای ز آهن میان
نباید کزین سود دارد زیان
چنین گفت طوس سپهبد به شاه
که گر شاه سیر آید از تخت و گاه
به فرزند باید که ماند جهان
بزرگی و دیهیم و تخت مهان
چو فرزند باشد نبیره کلاه
چرا برنهد برنشیند به گاه
بدو گفت گودرز کای کم خرد
ترا بخرد از مردمان نشمرد
به گیتی کسی چون سیاوش نبود
چنو راد و آزاد و خامش نبود
کنون این جهانجوی فرزند اوست
همویست گویی به چهر و به پوست
گر از تور دارد ز مادر نژاد
هم از تخم شاهی نپیچد ز داد
به توران و ایران چنو نیو کیست
چنین خام گفتارت از بهر چیست
دو چشمت نبیند همی چهر او
چنان برز و بالا و آن مهر او
به جیحون گذر کرد و کشتی نجست
به فر کیانی و رای درست
بسان فریدون کز اروند رود
گذشت و به کشتی نیامد فرود
ز مردی و از فرهٔ ایزدی
ازو دور شد چشم و دست بدی
تو نوذر نژادی نه بیگانه‌ای
پدر تیز بود و تو دیوانه‌ای
سلیح من ار با منستی کنون
بر و یالت آغشته گشتی به خون
بدو گفت طوس ای جهاندیده پیر
سخن گوی لیکن همه دلپذیر
اگر تیغ تو هست سندان شکاف
سنانم به درد دل کوه قاف
وگر گرز تو هست با سنگ و تاب
خدنگم بدوزد دل آفتاب
و گر تو ز کشواد داری نژاد
منم طوس نوذر مه و شاهزاد
بدو گفت گودرز چندین مگوی
که چندین نبینم ترا آب روی
به کاووس گفت ای جهاندار شاه
تو دل را مگردان ز آیین و راه
دو فرزند پرمایه را پیش خوان
سزاوار گاهند و هر دو جوان
ببین تا ز هر دو سزاوار کیست
که با برز و با فرهٔ ایزدیست
بدو تاج بسپار و دل شاد دار
چو فرزند بینی همی شهریار
بدو گفت کاووس کاین رای نیست
که فرزند هر دو به دل بر یکیست
یکی را چو من کرده باشم گزین
دل دیگر از من شود پر ز کین
یکی کار سازم که هر دو ز من
نگیرند کین اندرین انجمن
دو فرزند ما را کنون بر دو خیل
بباید شدن تا در اردبیل
به مرزی که آنجا دژ بهمنست
همه ساله پرخاش آهرمنست
برنجست ز آهرمن آتش پرست
نباشد بران مرز کس را نشست
ازیشان یکی کان بگیرد به تیغ
ندارم ازو تخت شاهی دریغ
چو بشنید گودرز و طوس این سخن
که افگند سالار هشیار بن
برین هر دو گشتند همداستان
ندانست ازین به کسی داستان
برین یک سخن دل بیاراستند
ز پیش جهاندار برخاستند
چو خورشید برزد سر از برج شیر
سپهر اندر آورد شب را به زیر
فریبرز با طوس نوذر دمان
به نزدیک شاه آمدند آن زمان
چنین گفت با شاه هشیار طوس
که من با سپهبد برم پیل و کوس
همان من کشم کاویانی درفش
رخ لعل دشمن کنم چون بنفش
کنون همچنین من ز درگاه شاه
بنه برنهم برنشانم سپاه
پس اندر فریبرز و کوس و درفش
هوا کرده از سم اسپان بنفش
چو فرزند را فر و برز کیان
بباشد نبیره نبندد میان
بدو گفت شاه ار تو رانی ز پیش
زمانه نگردد ز آیین خویش
برای خداوند خورشید و ماه
توان ساخت پیروزی و دستگاه
فریبرز را گر چنین است رای
تو لشکر بیارای و منشین ز پای
بشد طوس با کاویانی درفش
به پا اندرون کرده زرینه کفش
فریبرز کاووس در قلبگاه
به پیش اندرون طوس و پیل و سپاه
چو نزدیک بهمن دژ اندر رسید
زمین همچو آتش همی بردمید
بشد طوس با لشکری جنگجوی
به تندی سوی دژ نهادند روی
سر بارهٔ دژ بد اندر هوا
ندیدند جنگ هوا کس روا
سنانها ز گرمی همی برفروخت
میان زره مرد جنگی بسوخت
جهان سر به سر گفتی از آتش است
هوا دام آهرمن سرکش است
سپهبد فریبرز را گفت مرد
به چیزی چو آید به دشت نبرد
به گرز گران و به تیغ و کمند
بکوشد که آرد به چیزی گزند
به پیرامن دژ یکی راه نیست
ز آتش کسی را دل ای شاه نیست
میان زیر جوشن بسوزد همی
تن بارکش برفروزد همی
بگشتند یک هفته گرد اندرش
بدیده ندیدند جای درش
به نومیدی از جنگ گشتند باز
نیامد بر از رنج راه دراز
فردوسی : داستان سیاوش
بخش ۲۲
چو آگاهی آمد به آزادگان
بر پیر گودرز کشوادگان
که طوس و فریبرز گشتند باز
نیارست رفتن بر دژ فراز
بیاراست پیلان و برخاست غو
بیامد سپاه جهاندار نو
یکی تخت زرین زبرجدنگار
نهاد از بر پیل و بستند بار
به گرد اندرش با درفش بنفش
به پا اندرون کرده زرینه کفش
جهانجوی بر تخت زرین نشست
به سر برش تاجی و گرزی به دست
دو یاره ز یاقوت و طوقی به زر
به زر اندرون نقش کرده گهر
همی رفت لشکر گروها گروه
که از سم اسپان زمین شد چو کوه
چو نزدیک دژ شد همی برنشست
بپوشید درع و میان را ببست
نویسنده‌ای خواست بر پشت زین
یکی نامه فرمود با آفرین
ز عنبر نوشتند بر پهلوی
چنان چون بود نامهٔ خسروی
که این نامه از بندهٔ کردگار
جهانجوی کیخسرو نامدار
که از بند آهرمن بد بجست
به یزدان زد از هر بدی پاک دست
که اویست جاوید برتر خدای
خداوند نیکی ده و رهنمای
خداوند بهرام و کیوان و هور
خداوند فر و خداوند زور
مرا داد اورند و فر کیان
تن پیل و چنگال شیر ژیان
جهانی سراسر به شاهی مراست
در گاو تا برج ماهی مراست
گر این دژ بر و بوم آهرمنست
جهان آفرین را به دل دشمنست
به فر و به فرمان یزدان پاک
سراسر به گرز اندر آرم به خاک
و گر جاودان راست این دستگاه
مرا خود به جادو نباید سپاه
چو خم دوال کمند آورم
سر جاودان را به بند آورم
وگر خود خجسته سروش اندرست
به فرمان یزدان یکی لشکرست
همان من نه از دست آهرمنم
که از فر و برزست جان و تنم
به فرمان یزدان کند این تهی
که اینست پیمان شاهنشهی
یکی نیزه بگرفت خسرو به دست
همان نامه را بر سر نیزه بست
بسان درفشی برآورد راست
به گیتی به جز فر یزدان نخواست
بفرمود تا گیو با نیزه تفت
به نزدیک آن بر شده باره رفت
بدو گفت کاین نامهٔ پندمند
ببر سوی دیوار حصن بلند
بنه نامه و نام یزدان بخوان
بگردان عنان تیز و لختی ممان
بشد گیو نیزه گرفته به دست
پر از آفرین جان یزدان پرست
چو نامه به دیوار دژ برنهاد
به نام جهانجوی خسرو نژاد
ز دادار نیکی دهش یاد کرد
پس آن چرمهٔ تیزرو باد کرد
شد آن نامهٔ نامور ناپدید
خروش آمد و خاک دژ بردمید
همانگه به فرمان یزدان پاک
ازان بارهٔ دژ برآمد تراک
تو گفتی که رعدست وقت بهار
خروش آمد از دشت و ز کوهسار
جهان گشت چون روی زنگی سیاه
چه از باره دژ چه گرد سپاه
تو گفتی برآمد یکی تیره ابر
هوا شد به کردار کام هژبر
برانگیخت کیخسرو اسپ سیاه
چنین گفت با پهلوان سپاه
که بر دژ یکی تیر باران کنید
هوا را چو ابر بهاران کنید
برآمد یکی میغ بارش تگرگ
تگرگی که بردارد از ابر مرگ
ز دیوان بسی شد به پیکان هلاک
بسی زهره کفته فتاده به خاک
ازان پس یکی روشنی بردمید
شد آن تیرگی سر به سر ناپدید
جهان شد به کردار تابنده ماه
به نام جهاندار پیروز شاه
برآمد یکی باد با آفرین
هوا گشت خندان و روی زمین
برفتند دیوان به فرمان شاه
در دژ پدید آمد از جایگاه
به دژ در شد آن شاه آزادگان
ابا پیر گودرز کشوادگان
یکی شهر دید اندر آن دژ فراخ
پر از باغ و میدان و ایوان و کاخ
بدانجای کان روشنی بردمید
سر بارهٔ دژ بشد ناپدید
بفرمود خسرو بدان جایگاه
یکی گنبدی تا به ابر سیاه
درازی و پهنای او ده کمند
به گرد اندرش طاقهای بلند
ز بیرون دو نیمی تگ تازی اسپ
برآورد و بنهاد آذرگشسپ
نشستند گرد اندرش موبدان
ستاره‌شناسان و هم بخردان
دران شارستان کرد چندان درنگ
که آتشکده گشت با بوی و رنگ
چو یک سال بگذشت لشکر براند
بنه بر نهاد و سپه برنشاند
چو آگاهی آمد به ایران ز شاه
ازان ایزدی فر و آن دستگاه
جهانی فرو ماند اندر شگفت
که کیخسرو آن فر و بالا گرفت
همه مهتران یک به یک با نثار
برفتند شادان بر شهریار
فریبرز پیش آمدش با گروه
از ایران سپاهی بکردار کوه
چو دیدش فرود آمد از تخت زر
ببوسید روی برادر پدر
نشاندش بر تخت زر شهریار
که بود از در یاره و گوشوار
همان طوس با کاویانی درفش
همی رفت با کوس و زرینه کفش
بیاورد و پیش جهاندار برد
زمین را ببوسید و او را سپرد
بدو گفت کاین کوس و زرینه کفش
به نیک اختری کاویانی درفش
ز لشکر ببین تا سزاوار کیست
یکی پهلوان از در کار کیست
ز گفتارها پوزش آورد پیش
بپیچید زان بیهده رای خویش
جهاندار پیروز بنواختش
بخندید و بر تخت بنشاختش
بدو گفت کین کاویانی درفش
هم آن پهلوانی و زرینه کفش
نبینم سزای کسی در سپاه
ترا زیبد این کار و این دستگاه
ترا پوزش اکنون نیاید به کار
نه بیگانه‌ای خواستی شهریار
چو پیروز برگشت شیر از نبرد
دل و دیدهٔ دشمنان تیره کرد
سوی پهلو پارس بنهاد روی
جوان بود و بیدار و دیهیم جوی
چو زو آگهی یافت کاووس کی
که آمد ز ره پور فرخنده پی
پذیره شدش با رخی ارغوان
ز شادی دل پیر گشته جوان
چو از دود خسرو نیا را بدید
بخندید و شادان دلش بردمید
پیاده شد و برد پیشش نماز
به دیدار او بد نیا را نیاز
بخندید و او را به بر در گرفت
نیایش سزاوار او برگرفت
وزانجا سوی کاخ رفتند باز
به تخت جهاندار دیهیم ساز
چو کاووس بر تخت زرین نشست
گرفت آن زمان دست خسرو به دست
بیاورد و بنشاند بر جای خویش
ز گنجور تاج کیان خواست پیش
ببوسید و بنهاد بر سرش تاج
به کرسی شد از نامور تخت عاج
ز گنجش زبرجد نثار آورید
بسی گوهر شاهوار آورید
بسی آفرین بر سیاوش بخواند
که خسرو به چهره جز او را نماند
ز پهلو برفتند آزادگان
سپهبد سران و گرانمایگان
به شاهی برو آفرین خواندند
همه زر و گوهر برافشاندند
جهان را چنین است ساز و نهاد
ز یک دست بستد به دیگر بداد
بدردیم ازین رفتن اندر فریب
زمانی فراز و زمانی نشیب
اگر دل توان داشتن شادمان
به شادی چرا نگذرانی زمان
به خوشی بناز و به خوبی ببخش
مکن روز را بر دل خویش رخش
ترا داد و فرزند را هم دهد
درختی که از بیخ تو برجهد
نبینی که گنجش پر از خواستست
جهانی به خوبی بیاراستست
کمی نیست در بخشش دادگر
فزونی بخوردست انده مخور
فردوسی : گفتار اندر داستان فرود سیاوش
گفتار اندر داستان فرود سیاوش
جهانجوی چون شد سرافراز و گرد
سپه را بدشمن نشاید سپرد
سرشک اندر آید بمژگان ز رشک
سرشکی که درمان نداند پزشک
کسی کز نژاد بزرگان بود
به بیشی بماند سترگ آن بود
چو بی‌کام دل بنده باید بدن
بکام کسی داستانها زدن
سپهبد چو خواند ورا دوستدار
نباشد خرد با دلش سازگار
گرش زآرزو بازدارد سپهر
همان آفرینش نخواند بمهر
ورا هیچ خوبی نخواهد به دل
شود آرزوهای او دلگسل
و دیگر کش از بن نباشد خرد
خردمندش از مردمان نشمرد
چو این داستان سربسر بشنوی
ببینی سر مایهٔ بدخوی
چو خورشید بنمود بالای خویش
نشست از بر تند بالای خویش
بزیر اندر آورد برج بره
چنین تا زمین زرد شد یکسره
تبیره برآمد ز درگاه طوس
همان نالهٔ بوق و آوای کوس
ز کشور برآمد سراسر خروش
زمین پرخروش و هوا پر ز جوش
از آواز اسپان و گرد سپاه
بشد قیرگون روی خورشید و ماه
ز چاک سلیح و ز آوای پیل
تو گفتی بیاگند گیتی به نیل
هوا سرخ و زرد و کبود و بنفش
ز تابیدن کاویانی درفش
بگردش سواران گودرزیان
میان اندرون اختر کاویان
سپهدار با افسر و گرز و نای
بیامد ز بالای پرده‌سرای
بشد طوس با کاویانی درفش
بپای اندرون کرده زرینه کفش
یکی پیل پیکر درفش از برش
بابر اندر آورده تابان سرش
بزرگان که با طوق و افسر بدند
جهانجوی وز تخم نوذر بدند
برفتند یکسر چو کوهی سیاه
گرازان و تازان بنزدیک شاه
بفرمود تا نامداران گرد
ز لشکر سپهبد سوی شاه برد
چو لشکر همه نزد شاه آمدند
دمان با درفش و کلاه آمدند
بدیشان چنین گفت بیدار شاه
که طوس سپهبد به پیش سپاه
بپایست با اختر کاویان
بفرمان او بست باید میان
بدو داد مهری به پیش سپاه
که سالار اویست و جوینده راه
بفرمان او بود باید همه
کجا بندها زو گشاید همه
بدو گفت مگذر ز پیمان من
نگه‌دار آیین و فرمان من
نیازرد باید کسی را براه
چنینست آیین تخت و کلاه
کشاورز گر مردم پیشه‌ور
کسی کو بلشکر نبندد کمر
نباید که بر وی وزد باد سرد
مکوش ایچ جز با کسی همنبرد
نباید نمودن به آبی رنج رنج
که بر کس نماند سرای سپنج
گذر زی کلات ایچ گونه مکن
گر آن ره روی خام گردد سخن
روان سیاوش چو خورشید باد
بدان گیتیش جای امید باد
پسر بودش از دخت پیران یکی
که پیدا نبود از پدر اندکی
برادر به من نیز ماننده بود
جوان بود و همسال و فرخنده بود
کنون در کلاتست و با مادرست
جهانجوی با فر و با لشکرست
نداند کسی را ز ایران بنام
ازان سو به نباید کشیدن لگام
سپه دارد و نامداران جنگ
یکی کوه بر راه دشوار و تنگ
همو مرد جنگست و گرد و سوار
بگوهر بزرگ و بتن نامدار
براه بیابان بباید شدن
نه نیکو بود راه شیران زدن
چنین گفت پس طوس با شهریار
که از رای تو نگذرد روزگار
براهی روم کم تو فرمان دهی
نیاید ز فرمان تو جز بهی
سپهبد بشد تیز و برگشت شاه
سوی کاخ با رستم و با سپاه
یکی مجلس آراست با پیلتن
رد و موبد و خسرو رای زن
فراوان سخن گفت ز افراسیاب
ز رنج تن خویش وز درد باب
ز آزردن مادر پارسا
که با ما چه کرد آن بد پرجفا
مرا زی شبانان بی‌مایه داد
ز من کس ندانست نام و نژاد
فرستادم این بار طوس و سپاه
ازین پس من و تو گذاریم راه
جهان بر بداندیش تنگ آوریم
سر دشمنان زیر سنگ آوریم
ورا پیلتن گفت کین غم مدار
به کام تو گردد همه روزگار
وزان روی منزل بمنزل سپاه
همی رفت و پیش‌اندر آمد دو راه
ز یک سو بیابان بی آب و نم
کلات از دگر سوی و راه چرم
بماندند بر جای پیلان و کوس
بدان تا بیاید سپهدار طوس
کدامین پسند آیدش زین دو راه
بفرمان رود هم بران ره سپاه
چو آمد بر سرکشان طوس نرم
سخن گفت ازان راه بی‌آب و گرم
بگودرز گفت این بیابان خشک
اگر گرد عنبر دهد باد مشک
چو رانیم روزی به تندی دراز
بب و بسایش آید نیاز
همان به که سوی کلات و چرم
برانیم و منزل کنیم از میم
چپ و راست آباد و آب روان
بیابان چه جوییم و رنج روان
مرا بود روزی بدین ره گذر
چو گژدهم پیش سپه راهبر
ندیدیم از این راه رنجی دراز
مگر بود لختی نشیب و فراز
بدو گفت گودرز پرمایه شاه
ترا پیش‌رو کرد پیش سپاه
بران ره که گفت او سپه را بران
نباید که آید کسی را زیان
نباید که گردد دل‌آزرده شاه
بد آید ز آزار او بر سپاه
بدو گفت طوس ای گو نامدار
ازین گونه اندیشه در دل مدار
کزین شاه را دل نگردد دژم
سزد گر نداری روان جفت غم
همان به که لشکر بدین سو بریم
بیابان و فرسنگها نشمریم
بدین گفته بودند همداستان
برین بر نزد نیز کس داستان
براندند ازان راه پیلان و کوس
بفرمان و رای سپهدار طوس
پس آگاهی آمد بنزد فرود
که شد روی خورشید تابان کبود
ز نعل ستوران وز پای پیل
جهان شد بکردار دریای نیل
چو بشنید ناکار دیده جوان
دلش گشت پر درد و تیره روان
بفرمود تا هرچ بودش یله
هیونان وز گوسفندان گله
فسیله ببند اندر آرند نیز
نماند ایچ بر کوه و بر دشت چیز
همه پاک سوی سپد کوه برد
ببند اندرون سوی انبوه برد
جریره زنی بود مام فرود
ز بهر سیاوش دلش پر ز دود
بر مادر آمد فرود جوان
بدو گفت کای مام روشن‌روان
از ایران سپاه آمد و پیل و کوس
بپیش سپه در سرافراز طوس
چه گویی چه باید کنون ساختن
نباید که آرد یکی تاختن
جریره بدو گفت کای رزمساز
بدین روز هرگز مبادت نیاز
بایران برادرت شاه نوست
جهاندار و بیدار کیخسروست
ترا نیک داند به نام و گهر
ز هم خون وز مهرهٔ یک پدر
برادرت گر کینه جوید همی
روان سیاوش بشوید همی
گر او کینه جوید همی از نیا
ترا کینه زیباتر و کیمیا
برت را بخفتان رومی بپوش
برو دل پر از جوش و سر پر خروش
به پیش سپاه برادر برو
تو کینخواه نو باش و او شاه نو
که زیبد کز این غم بنالد پلنگ
ز دریا خروشان برآید نهنگ
وگر مرغ با ماهیان اندر آب
بخوانند نفرین به افراسیاب
که اندر جهان چون سیاوش سوار
نبندد کمر نیز یک نامدار
به گردی و مردی و جنگ و نژاد
باورنگ و فرهنگ و سنگ و بداد
بدو داد پیران مرا از نخست
وگر نه ز ترکان همی زن نجست
نژاد تو از مادر و از پدر
همه تاجدار و هم نامور
تو پور چنان نامور مهتری
ز تخم کیانی و کی‌منظری
کمربست باید بکین پدر
بجای آوریدن نژاد و گهر
چنین گفت ازان پس بمادر فرود
کز ایران سخن با که باید سرود
که باید که باشد مرا پایمرد
ازین سرفرازان روز نبرد
کز ایشان ندانم کسی را بنام
نیامد بر من درود و پیام
بدو گفت ز ایدر برو با تخوار
مدار این سخن بر دل خویش خوار
کز ایران که و مه شناسد همه
بگوید نشان شبان و رمه
ز بهرام وز زنگهٔ شاوران
نشان جو ز گردان و جنگ‌آوران
همیشه سر و نام تو زنده باد
روان سیاوش فروزنده باد
ازین هر دو هرگز نگشتی جدای
کنارنگ بودند و او پادشای
نشان خواه ازین دو گو سرفراز
کز ایشان مرا و ترا نیست راز
سران را و گردنکشان را بخوان
می و خلعت آرای و بالا و خوان
ز گیتی برادر ترا گنج بس
همان کین و آیین به بیگانه کس
سپه را تو باش این زمان پیش رو
تویی کینه‌خواه جهاندار نو
ترا پیش باید بکین ساختن
کمر بر میان بستن و تاختن
بدو گفت رای تو ای شیر زن
درفشان کند دوده و انجمن
چو برخاست آوای کوس از چرم
جهان کرد چون آبنوس از میم
یکی دیده‌بان آمد از دیده‌گاه
سخن گفت با او ز ایران سپاه
که دشت و در و کوه پر لشکرست
تو خورشید گویی ببند اندرست
ز دربند دژ تا بیابان گنگ
سپاهست و پیلان و مردان جنگ
فرود از در دژ فرو هشت بند
نگه کرد لشکر ز کوه بلند
وزان پس بیامد در دژ ببست
یکی بارهٔ تیز رو بر نشست
برفتند پویان تخوار و فرود
جوان را سر بخت بر گرد بود
از افراز چون کژ گردد سپهر
نه تندی بکار آید از بن نه مهر
گزیدند تیغ یکی برز کوه
که دیدار بد یکسر ایران گروه
جوان با تخوار سرایند گفت
که هر چت بپرسم نباید نهفت
کنارنگ وز هرک دارد درفش
خداوند گوپال و زرینه کفش
چو بینی به من نام ایشان بگوی
کسی را که دانی از ایران بروی
سواران رسیدند بر تیغ کوه
سپاه اندر آمد گروها گروه
سپردار با نیزه‌ور سی هزار
همه رزمجوی از در کارزار
سوار و پیاده بزرین کمر
همه تیغ دار و همه نیزه‌ور
ز بس ترگ زرین و زرین درفش
ز گوپال زرین و زرینه کفش
تو گفتی به کان اندرون زر نماند
برآمد یکی ابر و گوهر فشاند
ز بانگ تبیره میان دو کوه
دل کرگس اندر هوا شد ستوه
چنین گفت کاکنون درفش مهان
بگو و مدار ایچ گونه نهان
بدو گفت کان پیل پیکر درفش
سواران و آن تیغهای بنفش
کرا باشد اندر میان سپاه
چنین آلت ساز و این دستگاه
چو بشنید گفتار او را تخوار
چنین داد پاسخ که ای شهریار
پس پشت طوس سپهبد بود
که در کینه پیکار او بد بود
درفشی پش پشت او دیگرست
چو خورشید تابان بدو پیکرست
برادر پدر تست با فر و کام
سپهبد فریبرز کاوس نام
پسش ماه پیکر درفشی بزرگ
دلیران بسیار و گردی سترگ
ورانام گستهم گژدهم خوان
که لرزان بود پیل ازو ز استخوان
پسش گرگ پیکر درفشی دراز
بگردش بسی مردم رزمساز
بزیر اندرش زنگهٔ شاوران
دلیران و گردان و کنداوران
درفشی پرستار پیکر چو ماه
تنش لعل و جعد از حریر سیاه
ورا بیژن گیو راند همی
که خون بآسمان برفشاند همی
درفشی کجا پیکرش هست ببر
همی بشکند زو میان هژبر
ورا گرد شیدوش دارد بپای
چو کوهی همی اندر آید ز جای
درفش گرازست پیکر گراز
سپاهی کمندافگن و رزم ساز
درفشی کجا پیکرش گاومیش
سپاه از پس و نیزه‌داران ز پیش
چنان دان که آن شهره فرهاد راست
که گویی مگر با سپهرست راست
درفشی کجا پیکرش دیزه گرگ
نشان سپهدار گیو سترگ
درفشی کجا شیر پیکر بزر
که گودرز کشواد دارد بسر
درفشی پلنگست پیکر گراز
پس ریونیزست با کام و ناز
درفشی کجا آهویش پیکرست
که نستوه گودرز با لشکرست
درفشی کجا غرم دارد نشان
ز بهرام گودرز کشوادگان
همه شیرمردند و گرد و سوار
یکایک بگویم درازست کار
چو یک‌یک بگفت از نشان گوان
بپیش فرود آن شه خسروان
مهان و کهان را همه بنگرید
ز شادی رخش همچو گل بشکفید
چو ایرانیان از بر کوهسار
بدیدند جای فرود و تخوار
برآشفت ازیشان سپهدار طوس
فروداشت بر جای پیلان و کوس
چنین گفت کز لشکر نامدار
سواری بباید کنون نیک‌یار
که جوشان شود زین میان گروه
برد اسپ تا بر سر تیغ کوه
ببیند که آن دو دلاور کیند
بران کوه سر بر ز بهر چیند
گر ایدونک از لشکر ما یکیست
زند بر سرش تازیانه دویست
وگر ترک باشند و پرخاش جوی
ببندد کشانش بیارد بروی
وگر کشته آید سپارد بخاک
سزد گر ندارد از آن بیم و باک
ورایدونک باشد ز کارآگاهان
که بشمرد خواهد سپه را نهان
همانجا بدونیم باید زدن
فروهشتن از کوه و باز آمدن
بسالار بهرام گودرز گفت
که این کار بر من نشاید نهفت
روم هرچ گفتی بجای آورم
سر کوه یکسر بپای آورم
بزد اسپ و راند از میان گروه
پراندیشه بنهاد سر سوی کوه
چنین گفت پس نامور با تخوار
که این کیست کامد چنین خوارخوار
همانانیندیشد از ما همی
بتندی برآید ببالا همی
ییک باره‌ای برنشسته سمند
بفتراک بربسته دارد کمند
چنین گفت پس رای‌زن با فرود
که این را بتندی نباید بسود
بنام و نشانش ندانم همی
ز گودرزیانش گمانم همی
چو خسرو ز توران بایران رسید
یکی مغفر شاه شد ناپدید
گمانی همی آن برم بر سرش
زره تا میان خسروانی برش
ز گودرز دارد همانا نژاد
یکی لب بپرسش بباید گشاد
چو بهرام بر شد ببالای تیغ
بغرید برسان غرنده میغ
چه مردی بدو گفت بر کوهسار
نبینی همی لشکر بیشمار
همی نشنوی نالهٔ بوق و کوس
نترسی ز سالار بیدار طوس
فرودش چنین پاسخ آورد باز
که تندی ندیدی تو تندی مساز
سخن نرم گوی ای جهاندیده مرد
میارای لب را بگفتار سرد
نه تو شیر جنگی و من گور دشت
برین گونه بر ما نشاید گذشت
فزونی نداری تو چیزی ز من
بگردی و مردی و نیروی تن
سر و دست و پای و دل و مغز و هوش
زبانی سراینده و چشم و گوش
نگه کن بمن تا مرا نیز هست
اگر هست بیهوده منمای دست
سخن پرسمت گر تو پاسخ دهی
شوم شاد اگر رای فرخ نهی
بدو گفت بهرام بر گوی هین
تو بر آسمانی و من بر زمین
فرود آن زمان گفت سالار کیست
برزم اندرون نامبردار کیست
بدو گفت بهرام سالار طوس
که با اختر کاویانست و کوس
ز گردان چو گودرز و رهام و گیو
چو گرگین و شیدوش و فرهاد نیو
چو گستهم و چون زنگهٔ شاوران
گرازه سر مرد کنداوران
بدو گفت کز چه ز بهرام نام
نبردی و بگذاشتی کار خام
ز گودرزیان ما بدوییم شاد
مرا زو نکردی بلب هیچ یاد
بدو گفت بهرام کای شیرمرد
چنین یاد بهرام با تو که کرد
چنین داد پاسخ مر او را فرود
که این داستان من ز مادر شنود
مرا گفت چون پیشت آید سپاه
پذیره شو و نام بهرام خواه
دگر نامداری ز کنداوران
کجا نام او زنگهٔ شاوران
همانند همشیرگان پدر
سزد گر بر ایشان بجویی گذر
بدو گفت بهرام کای نیکبخت
تویی بار آن خسروانی درخت
فرودی تو ای شهریار جوان
که جاوید بادی به روشن‌روان
بدو گفت کآری فرودم درست
ازان سرو افگنده شاخی برست
بدو گفت بهرام بنمای تن
برهنه نشان سیاوش بمن
به بهرام بنمود بازو فرود
ز عنبر بگل بر یکی خال بود
کزان گونه بتگر بپرگار چین
نداند نگارید کس بر زمین
بدانست کو از نژاد قباد
ز تخم سیاوش دارد نژاد
برو آفرین کرد و بردش نماز
برآمد ببالای تند و دراز
فرود آمد از اسپ شاه جوان
نشست از بر سنگ روشن‌روان
ببهرام گفت ای سرافراز مرد
جهاندار و بیدار و شیر نبرد
دو چشم من ار زنده دیدی پدر
همانا نگشتی ازین شادتر
که دیدم ترا شاد و روشن‌روان
هنرمند و بینادل و پهلوان
بدان آمدستم بدین تیغ‌کوه
که از نامداران ایران گروه
بپرسم ز مردی که سالار کیست
برزم اندرون نامبردار کیست
یکی سور سازم چنانچون توان
ببینم بشادی رخ پهلوان
ز اسپ و ز شمشیر و گرز و کمر
ببخشم ز هر چیز بسیار مر
وزان پس گرایم به پیش سپاه
بتوران شوم داغ‌دل کینه‌خواه
سزاوار این جستن کین منم
بجنگ آتش تیز برزین منم
سزد گر بگویی تو با پهلوان
که آید برین سنگ روشن‌روان
بباشیم یک هفته ایدر بهم
سگالیم هرگونه از بیش و کم
به هشتم چو برخیزد آوای کوس
بزین اندر آید سپهدار طوس
میان را ببندم بکین پدر
یکی جنگ سازم بدرد جگر
که با شیر جنگ آشنایی دهد
ز نر پر کرگس گوایی دهد
که اندر جهان کینه را زین نشان
نبندد میان کس ز گردنکشان
بدو گفت بهرام کای شهریار
جوان و هنرمند و گرد و سوار
بگویم من این هرچ گفتی بطوس
بخواهش دهم نیز بر دست بوس
ولیکن سپهبد خردمند نیست
سر و مغز او از در پند نیست
هنر دارد و خواسته هم نژاد
نیارد همی بر دل از شاه یاد
بشورید با گیو و گودرز و شاه
ز بهر فریبرز و تخت و کلاه
همی گوید از تخمهٔ نوذرم
جهان را بشاهی خود اندر خورم
سزد گر بپیچد ز گفتار من
گراید بتندی ز کردار من
جز از من هرآنکس که آید برت
نباید که بیند سر و مغفرت
که خودکامه مردیست بی تار و پود
کسی دیگر آید نیارد درود
و دیگر که با ما دلش نیست راست
که شاهی همی با فریبرز خواست
مرا گفت بنگر که بر کوه کیست
چو رفتی مپرسش که از بهر چیست
بگرز و بخنجر سخن گوی و بس
چرا باشد این روز بر کوه‌کس
بمژده من آیم چنو گشت رام
ترا پیش لشکر برم شادکام
وگر جز ز من دیگر آید کسی
نباید بدو بودن ایمن بسی
نیاید بر تو به جز یک سوار
چنینست آیین این نامدار
چو آید ببین تا چه آیدت رای
در دژ ببند و مپرداز جای
یکی گرز پیروزه دسته بزر
فرود آن زمان برکشید از کمر
بدو داد و گفت این ز من یادگار
همی دار تا خودکی آید بکار
چو طوس سپهبد پذیرد خرام
بباشیم روشن‌دل و شادکام
جزین هدیه‌ها باشد و اسپ و زین
بزر افسر و خسروانی نگین
چو بهرام برگشت با طوس گفت
که با جان پاکت خرد باد جفت
بدان کان فرودست فرزند شاه
سیاوش که شد کشته بر بی گناه
نمود آن نشانی که اندر نژاد
ز کاوس دارند و ز کیقباد
ترا شاه کیخسرو اندرز کرد
که گرد فرود سیاوش مگرد
چنین داد پاسخ ستمکاره طوس
که من دارم این لشکر و بوق و کوس
ترا گفتم او را بنزد من آر
سخن هیچگونه مکن خواستار
گر او شهریارست پس من کیم
برین کوه گوید ز بهر چیم
یکی ترک‌زاده چو زاغ سیاه
برین گونه بگرفت راه سپاه
نبینم ز خودکامه گودرزیان
مگر آنک دارد سپه را زیان
بترسیدی از بی‌هنر یک سوار
نه شیر ژیان بود بر کوهسار
سپه دید و برگشت سوی فریب
بخیره سپردی فراز و نشیب
وزان پس چنین گفت با سرکشان
که ای نامداران گردنکشان
یکی نامور خواهم و نامجوی
کز ایدر نهد سوی آن ترک روی
سرش را ببرد بخنجر ز تن
بپیش من آرد بدین انجمن
میان را ببست اندران ریونیز
همی زان نبردش سرآمد قفیز
بدو گفت بهرام کای پهلوان
مکن هیچ برخیره تیره روان
بترس از خداوند خورشید و ماه
دلت را بشرم آور از روی شاه
که پیوند اویست و همزاد اوی
سواریست نام‌آور و جنگ‌جوی
که گر یک سوار از میان سپاه
شود نزد آن پرهنر پور شاه
ز چنگش رهایی نیابد بجان
غم آری همی بر دل شادمان
سپهبد شد آشفته از گفت اوی
نبد پند بهرام یل جفت اوی
بفرمود تا نامبردار چند
بتازند نزدیک کوه بلند
ز گردان فراوان برون تاختند
نبرد وراگردن افراختند
بدیشان چنین گفت بهرام گرد
که این کار یکسر مدارید خرد
بدان کوه سر خویش کیخسروست
که یک موی او به ز صد پهلوست
هران کس که روی سیاوش بدید
نیارد ز دیدار او آرمید
چو بهرام داد از فرود این نشان
ز ره بازگشتند گردنکشان
بیامد دگرباره داماد طوس
همی کرد گردون برو بر فسوس
ز راه چرم بر سپدکوه شد
دلش پرجفا بود نستوه شد
چو از تیغ بالا فرودش بدید
ز قربان کمان کیان برکشید
چنین گفت با رزم دیده تخوار
که طوس آن سخنها گرفتست خوار
که آمد سواری و بهرام نیست
مرا دل درشتست و پدرام نیست
ببین تا مگر یادت آید که کیست
سراپای در آهن از بهر چیست
چنین داد پاسخ مر او را تخوار
که این ریونیزست گرد و سوار
چهل خواهرستش چو خرم بهار
پسر خود جزین نیست اندر تبار
فریبنده و ریمن و چاپلوس
دلیر و جوانست و داماد طوس
چنین گفت با مرد بینا فرود
که هنگام جنگ این نباید شنود
چو آید به پیکار کنداوران
بخوابمش بر دامن خواهران
بدو گر کند باد کلکم گذار
اگر زنده ماند بمردم مدار
بتیر اسپ بیجان کنم گر سوار
چه گویی تو ای کار دیده تخوار
بدو گفت بر مرد بگشای بر
مگر طوس را زو بسوزد جگر
بداند که تو دل بیاراستی
که بااو همی آشتی خواستی
چنین با تو بر خیره جنگ آورد
همی بر برادرت ننگ آورد
چو از دور نزدیک شد ریونیز
بزه برکشید آن خمانیده شیز
ز بالا خدنگی بزد بر برش
که بر دوخت با ترگ رومی سرش
بیفتاد و برگشت زو اسپ تیز
بخاک اندر آمد سر ریو نیز
ببالا چو طوس از میم بنگرید
شد آن کوه بر چشم او ناپدید
چنین داستان زد یکی پرخرد
که از خوی بد کوه کیفر برد
چنین گفت پس پهلوان با زرسپ
که بفروز دل را چو آذرگشسپ
سلیح سواران جنگی بپوش
بجان و تن خویشتن دار گوش
تو خواهی مگر کین آن نامدار
وگرنه نبینم کسی خواستار
زرسپ آمد و ترگ بر سر نهاد
دلی پر ز کین و لبی پر ز باد
خروشان باسپ اندر آورد پای
بکردار آتش درآمد ز جای
چنین گفت شیر ژیان با تخوار
که آمد دگرگون یکی نامدار
ببین تا شناسی که این مرد کیست
یکی شهریار است اگر لشکریست
چنین گفت با شاه جنگی تخوار
که آمد گه گردش روزگار
که این پور طوسست نامش زرسپ
که از پیل جنگی نگرداند اسپ
که جفتست با خواهر ریونیز
بکین آمدست این جهانجوی نیز
چو بیند بر و بازوی و مغفرت
خدنگی بباید گشاد از برت
بدان تا بخاک اندر آید سرش
نگون اندر آید ز باره برش
بداند سپهدار دیوانه طوس
که ایدر نبودیم ما بر فسوس
فرود دلاور برانگیخت اسپ
یکی تیر زد بر میان زرسپ
که با کوههٔ زین تنش را بدوخت
روانش ز پیکان او برفروخت
بیفتاد و برگشت ازو بادپای
همی شد دمان و دنان باز جای
خروشی برآمد ز ایران سپاه
زسر برگرفتند گردان کلاه
دل طوس پرخون و دیده پراب
بپوشید جوشن هم اندر شتاب
ز گردان جنگی بنالید سخت
بلرزید برسان برگ درخت
نشست از بر زین چو کوهی بزرگ
که بنهند بر پشت پیلی سترگ
عنان را بپیچید سوی فرود
دلش پر ز کین و سرش پر ز دود
تخوار سراینده گفت آن زمان
که آمد بر کوه کوهی دمان
سپهدار طوسست کامد بجنگ
نتابی تو با کار دیده نهنگ
برو تا در دژ ببندیم سخت
ببینیم تا چیست فرجام بخت
چو فرزند و داماد او را برزم
تبه کردی اکنون میندیش بزم
فرود جوان تیز شد با تخوار
که چون رزم پیش آید و کارزار
چه طوس و چه شیر و چه پیل ژیان
چه جنگی نهنگ و چه ببر بیان
بجنگ اندرون مرد را دل دهند
نه بر آتش تیز بر گل نهند
چنین گفت با شاهزاده تخوار
که شاهان سخن را ندارند خوار
تو هم یک سواری اگر ز آهنی
همی کوه خارا ز بن برکنی
از ایرانیان نامور سی هزار
برزم تو آیند بر کوهسار
نه دژ ماند اینجا نه سنگ و نه خاک
سراسر ز جا اندر آرند پاک
وگر طوس را زین گزندی رسد
به خسرو ز دردش نژندی رسد
بکین پدرت اندر آید شکست
شکستی که هرگز نشایدش بست
بگردان عنان و مینداز تیر
بدژ شو مبر رنج بر خیره‌خیر
سخن هرچ از پیش بایست گفت
نگفت و همی داشت اندر نهفت
ز بی‌مایه دستور ناکاردان
ورا جنگ سود آمد و جان زیان
فرود جوان را دژ آباد بود
بدژ درپرستنده هفتاد بود
همه ماهرویان بباره بدند
چو دیبای چینی نظاره بدند
ازان بازگشتن فرود جوان
ازیشان همی بود تیره‌روان
چنین گفت با شاهزاده تخوار
که گر جست خواهی همی کارزار
نگر نامور طوس را نشکنی
ترا آن به آید که اسپ افگنی
و دیگر که باشد مر او را زمان
نیاید به یک چوبه تیر از کمان
چو آمد سپهبد بر این تیغ کوه
بیاید کنون لشکرش همگروه
ترا نیست در جنگ پایاب اوی
ندیدی براوهای پرتاب اوی
فرود از تخوار این سخنها شنید
کمان را بزه کرد و اندر کشید
خدنگی بر اسپ سپهبد بزد
چنان کز کمان سواران سزد
نگون شد سر تازی و جان بداد
دل طوس پرکین و سر پر ز باد
بلشکر گه آمد بگردن سپر
پیاده پر از گرد و آسیمه سر
گواژه همی زد پس او فرود
که این نامور پهلوان را چه بود
که ایدون ستوه آمد از یک سوار
چگونه چمد در صف کارزار
پرستندگان خنده برداشتند
همی از چرم نعره برداشتند
که پیش جوانی یکی مرد پیر
ز افراز غلتان شد از بیم تیر
سپهبد فرود آمد از کوه سر
برفتند گردان پر اندوه سر
که اکنون تو بازآمدی تندرست
بب مژه رخ نبایست شست
بپیچید زان کار پرمایه گیو
که آمد پیاده سپهدار نیو
چنین گفت کین را خود اندازه نیست
رخ نامداران برین تازه نیست
اگر شهریارست با گوشوار
چه گیرد چنین لشکر کشن خوار
نباید که باشیم همداستان
به هر گونهٔ کو زند داستان
اگر طوس یک بار تندی نمود
زمانه پرآزار گشت از فرود
همه جان فدای سیاوش کنیم
نباید که این بد فرامش کنیم
زرسپ گرانمایه زو شد بباد
سواری سرافراز نوذرنژاد
بخونست غرقه تن ریونیز
ازین بیش خواری چه بینیم نیز
گرو پور جمست و مغز قباد
بنادانی این جنگ را برگشاد
همی گفت و جوشن همی بست گرم
همی بر تنش بر بدرید چرم
نشست از بر اژدهای دژم
خرامان بیامد براه چرم
فرود سیاوش چو او را بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید
همی گفت کین لشکر رزمساز
ندانند راه نشیب و فراز
همه یک ز دیگر دلاورترند
چو خورشید تابان بدو پیکرند
ولیکن خرد نیست با پهلوان
سر بی‌خرد چون تن بی‌روان
نباشند پیروز ترسم بکین
مگر خسرو آید بتوران زمین
بکین پدر جمله پشت آوریم
مگر دشمنان را به مشت آوریم
بگوکین سوار سرافراز کیست
که بر دست و تیغش بباید گریست
نگه کرد ز افراز بالا تخوار
ببی دانشی بر چمن رست خار
بدو گفت کین اژدهای دژم
که مرغ از هوا اندر آرد بدم
که دست نیای تو پیران ببست
دو لشکر ز ترکان بهم برشکست
بسی بی‌پدر کرد فرزند خرد
بسی کوه و رود و بیابان سپرد
پدر نیز ازو شد بسی بی‌پسر
بپی بسپرد گردن شیر نر
بایران برادرت را او کشید
بجیحون گذر کرد و کشتی ندید
وراگیو خوانند پیلست و بس
که در رزم دریای نیلست و بس
چو بر زه بشست اندر آری گره
خدنگت نیابد گذر بر زره
سلیح سیاوش بپوشد بجنگ
نترسد ز پیکان تیر خدنگ
بکش چرخ و پیکان سوی اسپ ران
مگر خسته گردد هیون گران
پیاده شود بازگردد مگر
کشان چون سپهبد بگردن سپر
کمان را بزه کرد جنگی فرود
پس آن قبضهٔ چرخ بر کف بسود
بزد تیر بر سینهٔ اسپ گیو
فرود آمد از باره برگشت نیو
ز بام سپد کوه خنده بخاست
همی مغز گیو از گواژه بکاست
برفتند گردان همه پیش گیو
که یزدان سپاس ای سپهدار نیو
که اسپ است خسته تو خسته نه‌ای
توان شد دگر بار بسته نه‌ای
برگیو شد بیژن شیر مرد
فراوان سخنها بگفت از نبرد
که ای باب شیراوژن تیزچنگ
کجا پیل با تو نرفتی بجنگ
چرا دید پشت ترا یک سوار
که دست تو بودی بهر کارزار
ز ترکی چنین اسپ خسته بدست
برفتی سراسیمه برسان مست
بدو گفت چون کشته شد بارگی
بدو دادمی سر به یکبارگی
همی گفت گفتارهای درشت
چو بیژن چنان دید بنمود پشت
برآشفت گیو از گشاد برش
یکی تازیانه بزد بر سرش
بدو گفت نشنیدی از رهنمای
که با رزمت اندیشه باید بجای
نه تو مغز داری نه رای و خرد
چنین گفت را کس بکیفر برد
دل بیژن آمد ز تندی بدرد
بدادار دارنده سوگند خورد
که زین را نگردانم از پشت اسپ
مگر کشته آیم بکین زرسپ
وزآنجا بیامد دلی پر ز غم
سری پر ز کینه بر گستهم
کز اسپان تو باره‌ای دستکش
کجا بر خرامد بافراز خوش
بده تا بپوشم سلیح نبرد
یکی تا پدید آید از مردمرد
یکی ترک رفتست بر تیغ کوه
بدین سان نظاره برو بر گروه
چنین داد پاسخ که این نیست روی
ابر خیره گرد بلاها مپوی
زرسپ سپهدار چون ریونیز
سپهبد که گیتی ندارد بچیز
پدرت آنکه پیل ژیان بشکرد
بگردنده گردون همی ننگرد
ازو بازگشتند دل پر ز درد
کس آورد با کوه خارا نکرد
مگر پر کرگس بود رهنمای
وگرنه بران دژ که پوید بپای
بدو گفت بیژن که مشکن دلم
کنون یال و بازو ز هم بگسلم
یکی سخت سوگند خوردم بماه
بدادار گیهان و دیهیم شاه
کزین ترک من برنگردانم اسپ
زمانم سراید مگر چون زرسپ
بدو گفت پس گستهم راه نیست
خرد خود از این تیزی آگاه نیست
جهان پرفراز و نشیبست و دشت
گر ایدونک زینجا بباید گذشت
مرا بارگیر اینک جوشن کشد
دو ماندست اگر زین یکی را کشد
نیابم دگر نیز همتای او
برنگ و تگ و زور و بالای اوی
بدو گفت بیژن بکین زرسپ
پیاده بپویم نخواهم خود اسپ
چنین داد پاسخ بدو گستهم
که مویی نخواهم ز تو بیش و کم
مرا گر بود بارگی ده هزار
همه موی پر از گوهر شاهوار
ندارم بدین از تو آن را دریغ
نه گنج و نه جان و نه اسپ و نه تیغ
برو یک بیک بارگیها ببین
کدامت به آید یکی برگزین
بفرمای تا زین بر آن کت هواست
بسازند اگر کشته آید رواست
یکی رخش بودش بکردار گرگ
کشیده زهار و بلند و سترگ
ز بهر جهانجوی مرد جوان
برو برفگندند بر گستوان
دل گیو شد زان سخن پر ز دود
چو اندیشه کرد از گشاد فرود
فرستاد و مر گستهم را بخواند
بسی داستانهای نیکو براند
فرستاد درع سیاوش برش
همان خسروانی یکی مغفرش
بیاورد گستهم درع نبرد
بپوشید بیژن بکردار گرد
بسوی سپد کوه بنهاد روی
چنانچون بود مردم جنگجوی
چنین گفت شاه جوان با تخوار
که آمد بنوی یکی نامدار
نگه کن ببین تا ورا نام چیست
بدین مرد جنگی که خواهد گریست
بخسرو تخوار سراینده گفت
که این را ز ایران کسی نیست جفت
که فرزند گیوست مردی دلیر
بهر رزم پیروز باشد چو شیر
ندارد جز او گیو فرزند نیز
گرامیترستش ز گنج و ز چیز
تو اکنون سوی بارگی دار دست
دل شاه ایران نشاید شکست
و دیگر که دارد همی آن زره
کجا گیو زد بر میان برگره
برو تیر و ژوپین نیابد گذار
سزد گر پیاده کند کارزار
تو با او بسنده نباشی بجنگ
نگه کن که الماس دارد بچنگ
بزد تیر بر اسپ بیژن فرود
تو گفتی باسپ اندرون جان نبود
بیفتاد و بیژن جدا گشت ازوی
سوی تیغ با تیغ بنهاد روی
یکی نعره زد کای سوار دلیر
بمان تا ببینی کنون رزم شیر
ندانی که بی‌اسپ مردان جنگ
بیایند با تیغ هندی بچنگ
ببینی مرا گر بمانی بجای
به پیکار ازین پس نیایدت رای
چو بیژن همی برنگشت از فرود
فرود اندر آن کار تندی نمود
یکی تیر دیگر بیانداخت شیر
سپر بر سر آورد مرد دلیر
سپر بر درید و زره را نیافت
ازو روی بیژن بپستی نتافت
ازان تند بالا چو بر سر کشید
بزد دست و تیغ از میان برکشید
فرود گرانمایه زو بازگشت
همه بارهٔ دژ پرآواز گشت
دوان بیژن آمد پس پشت اوی
یکی تیغ بد تیز در مشت اوی
به برگستوان بر زد و کرد چاک
گرانمایه اسپ اندر آمد بخاک
به دربند حصن اندر آمد فرود
دلیران در دژ ببستند زود
ز باره فراوان ببارید سنگ
بدانست کان نیست جای درنگ
خروشید بیژن که ای نامدار
ز مردی پیاده دلیر و سوار
چنین بازگشتی و شرمت نبود
دریغ آن دل و نام جنگی فرود
بیامد بر طوس زان رزمگاه
چنین گفت کای پهلوان سپاه
سزد گر برزم چنین یک دلیر
شود نامبردار یک دشت شیر
اگر کوه خارا ز پیکان اوی
شود آب و دریا بود کان اوی
سپهبد نباید که دارد شگفت
ازین برتر اندازه نتوان گرفت
سپهبد بدارنده سوگند خورد
کزین دژ برآرم بخورشید گرد
بکین زرسپ گرامی سپاه
برآرم بسازم یکی رزمگاه
تن ترک بدخواه بیجان کنم
ز خونش دل سنگ مرجان کنم
چو خورشید تابنده شد ناپدید
شب تیره بر چرخ لشکر کشید
دلیران دژدار مردی هزار
ز سوی کلات اندر آمد سوار
در دژ ببستند زین روی تنگ
خروش جرس خاست و آوای زنگ
جریره بتخت گرامی بخفت
شب تیره با درد و غم بود جفت
بخواب آتشی دید کز دژ بلند
برافروختی پیش آن ارجمند
سراسر سپد کوه بفروختی
پرستنده و دژ همی سوختی
دلش گشت پر درد و بیدار گشت
روانش پر از درد و تیمار گشت
بباره برآمد جهان بنگرید
همه کوه پرجوشن و نیزه دید
رخش گشت پرخون و دل پر ز دود
بیامد به بالین فرخ فرود
بدو گفت بیدار گرد ای پسر
که ما را بد آمد ز اختر بسر
سراسر همه کوه پر دشمنست
در دژ پر از نیزه و جوشنست
بمادر چنین گفت جنگی فرود
که از غم چه داری دلت پر ز دود
مرا گر زمانه شدست اسپری
زمانه ز بخشش فزون نشمری
بروز جوانی پدر کشته شد
مرا روز چون روز او گشته شد
بدست گروی آمد او را زمان
سوی جان من بیژن آمد دمان
بکوشم نمیرم مگر غرم‌وار
نخواهم ز ایرانیان زینهار
سپه را همه ترگ و جوشن بداد
یکی ترگ رومی بسر برنهاد
میانرا بخفتان رومی ببست
بیامد کمان کیانی بدست
چو خورشید تابنده بنمود چهر
خرامان برآمد بخم سپهر
ز هر سو برآمد خروش سران
گراییدن گرزهای گران
غو کوس با نالهٔ کرنای
دم نای سرغین و هندی درای
برون آمد از بارهٔ دژ فرود
دلیران ترکان هرآنکس که بود
ز گرد سواران و ز گرز و تیر
سر کوه شد همچو دریای قیر
نبد هیچ هامون و جای نبرد
همی کوه و سنگ اسپ را خیره کرد
ازین گونه تا گشت خورشید راست
سپاه فرود دلاور بکاست
فراز و نشیبش همه کشته شد
سربخت مرد جوان گشته شد
بدو خیره ماندند ایرانیان
که چون او ندیدند شیر ژیان
ز ترکان نماند ایچ با او سوار
ندید ایچ تنها رخ کارزار
عنان را بپیچید و تنها برفت
ز بالا سوی دژ خرامید تفت
چو رهام و بیژن کمین ساختند
فراز و نشیبش همی تاختند
چو بیژن پدید آمد اندر نشیب
سبک شد عنان و گران شد رکیب
فرود جوان ترگ بیژن بدید
بزد دست و تیغ از میان برکشید
چو رهام گرد اندر آمد به پشت
خروشان یکی تیغ هندی به مشت
بزد بر سر کتف مرد دلیر
فرود آمد از دوش دستش به زیر
چو از وی جدا گشت بازوی و دوش
همی تاخت اسپ و همی زد خروش
بنزدیک دژ بیژن اندر رسید
بزخمی پی بارهٔ او برید
پیاده خود و چند زان چاکران
تبه گشته از چنگ کنداوران
بدژ در شد و در ببستند زود
شد آن نامور شیر جنگی فرود
بشد با پرستندگان مادرش
گرفتند پوشیدگان در برش
بزاری فگندند بر تخت عاج
نبد شاه را روز هنگام تاج
همه غالیه موی و مشکین کمند
پرستنده و مادر از بن بکند
همی کند جان آن گرامی فرود
همه تخت مویه همه حصن رود
چنین گفت چون لب ز هم برگرفت
که این موی کندن نباشد شگفت
کنون اندر آیند ایرانیان
به تاراج دژ پاک بسته میان
پرستندگان را اسیران کنند
دژ وباره کوه ویران کنند
دل هرک بر من بسوزد همی
ز جانم رخش برفروزد همی
همه پاک بر باره باید شدن
تن خویش را بر زمین بر زدن
کجا بهر بیژن نماند یکی
نمانم من ایدر مگر اندکی
کشنده تن و جان من درد اوست
پرستار و گنجم چه در خورد اوست
بگفت این و رخسارگان کرد زرد
برآمد روانش بتیمار و درد
ببازیگری ماند این چرخ مست
که بازی برآرد به هفتاد دست
زمانی بخنجر زمانی بتیغ
زمانی بباد و زمانی بمیغ
زمانی بدست یکی ناسزا
زمانی خود از درد و سختی رها
زمانی دهد تخت و گنج و کلاه
زمانی غم و رنج و خواری و چاه
همی خورد باید کسی را که هست
منم تنگدل تا شدم تنگدست
اگر خود نزادی خردمند مرد
ندیدی ز گیتی چنین گرم و سرد
بباید به کوری و ناکام زیست
برین زندگانی بباید گریست
سرانجام خاکست بالین اوی
دریغ آن دل و رای و آیین اوی
پرستندگان بر سر دژ شدند
همه خویشتن بر زمین برزدند
یکی آتشی خود جریره فروخت
همه گنجها را بتش بسوخت
یکی تیغ بگرفت زان پس بدست
در خانهٔ تازی اسپان ببست
شکمشان بدرید و ببرید پی
همی ریخت از دیده خوناب و خوی
بیامد ببالین فرخ فرود
یکی دشنه با او چو آب کبود
دو رخ را بروی پسر بر نهاد
شکم بردرید و برش جان بداد
در دژ بکندند ایرانیان
بغارت ببستند یکسر میان
چو بهرام نزدیک آن باره شد
از اندوه یکسر دلش پاره شد
بایرانیان گفت کین از پدر
بسی خوارتر مرد و هم زارتر
کشنده سیاوش چاکر نبود
ببالینش بر کشته مادر نبود
همه دژ سراسر برافروخته
همه خان و مان کنده و سوخته
بایرانیان گفت کز کردگار
بترسید وز گردش روزگار
ببد بس درازست چنگ سپهر
به بیدادگر برنگردد بمهر
زکیخسرو اکنون ندارید شرم
که چندان سخن گفت با طوس نرم
بکین سیاوش فرستادتان
بسی پند و اندرزها دادتان
ز خون برادر چو آگه شود
همه شرم و آذرم کوته شود
ز رهام وز بیژن تیز مغز
نیاید بگیتی یکی کار نغز
هماننگه بیامد سپهدار طوس
براه کلات اندر آورد کوس
چو گودرز و چون گیو کنداوران
ز گردان ایران سپاهی گران
سپهبد بسوی سپدکوه شد
وزانجا بنزدیکی انبوه شد
چو آمد ببالین آن کشته زار
بران تخت با مادر افگنده خوار
بیک دست بهرام پر آب چشم
نشسته ببالین او پر ز خشم
بدست دگر زنگهٔ شاوران
برو انجمن گشته کنداوران
گوی چون درختی بران تخت عاج
بدیدار ماه و ببالای ساج
سیاوش بد خفته بر تخت زر
ابا جوشن و تیغ و گرز و کمر
برو زار بگریست گودرز و گیو
بزرگان چو گرگین و بهرام نیو
رخ طوس شد پر ز خون جگر
ز درد فرود و ز درد پسر
که تندی پشیمانی آردت بار
تو در بوستان تخم تندی مکار
چنین گفت گودرز با طوس و گیو
همان نامداران و گردان نیو
که تندی نه کار سپهبد بود
سپهبد که تندی کند بد بود
جوانی بدین سان ز تخم کیان
بدین فر و این برز و یال و میان
بدادی بتیزی و تندی بباد
زرسپ آن سپهدار نوذرنژاد
ز تیزی گرفتار شد ریونیز
نبود از بد بخت ما مانده چیز
هنر بی‌خرد در دل مرد تند
چو تیغی که گردد ز زنگار کند
چو چندین بگفتند آب از دو چشم
ببارید و آمد ز تندی بخشم
چنین پاسخ آورد کز بخت بد
بسی رنج وسختی بمردم رسد
بفرمود تا دخمهٔ شاهوار
بکردند بر تیغ آن کوهسار
نهادند زیراندرش تخت زر
بدیبای زربفت و زرین کمر
تن شاهوارش بیاراستند
گل و مشک و کافور و می خواستند
سرش را بکافور کردند خشک
رخش را بعطر و گلاب و بمشک
نهادند بر تخت و گشتند باز
شد آن شیردل شاه گردن‌فراز
زراسپ سرافراز با ریونیز
نهادند در پهلوی شاه نیز
سپهبد بران ریش کافورگون
ببارید از دیدگان جوی خون
چنینست هرچند مانیم دیر
نه پیل سرافراز ماند نه شیر
دل سنگ و سندان بترسد ز مرگ
رهایی نیابد ازو بار و برگ
سه روزش درنگ آمد اندر چرم
چهارم برآمد ز شیپور دم
سپه برگرفت و بزد نای و کوس
زمین کوه تا کوه گشت آبنوس
هرآنکس که دیدی ز توران سپاه
بکشتی تنش را فگندی براه
همه مرزها کرد بی‌تار و پود
همی رفت پیروز تا کاسه‌رود
بدان مرز لشکر فرود آورید
زمین گشت زان خیمه‌ها ناپدید
خبر شد بترکان کز ایران سپاه
سوس کاسه رود اندر آمد براه
ز تران بیامد دلیری جوان
پلاشان بیداردل پهلوان
بیامد که لشکر همی بنگرد
درفش سران را همی بشمرد
بلشکرگه اندر یکی کوه بود
بلند و بیکسو ز انبوه بود
نشسته برو گیو و بیژن بهم
همی رفت هرگونه از بیش و کم
درفش پلاشان ز توران سپاه
بدیدار ایشان برآمد ز راه
چو از دور گیو دلاور بدید
بزد دست و تیغ از میان برکشید
چنین گفت کامد پلاشان شیر
یکی نامداری سواری دلیر
شوم گر سرش را ببرم ز تن
گرش بسته آرم بدین انجمن
بدو گفت بیژن که گر شهریار
مرا داد خلعت بدین کارزار
بفرمان مرا بست باید کمر
برزم پلاشان پرخاشخر
به بیژن چنین گفت گیو دلیر
که مشتاب در چنگ این نره شیر
نباید که با او نتابی بجنگ
کنی روز بر من برین جنگ تنگ
پلاشان چو شیر است در مرغزار
جز از مرد جنگی نجوید شکار
بدو گفت بیژن مرا زین سخن
به پیش جهاندار ننگی مکن
سلیح سیاوش مرا ده بجنگ
پس آنگه نگه کن شکار پلنگ
بدو داد گیو دلیر آن زره
همی بست بیژن زره را گره
یکی بارهٔ تیزرو برنشست
بهامون خرامید نیزه بدست
پلاشان یکی آهو افگنده بود
کبابش بر آتش پراگنده بود
همی خورد و اسپش چران و چمان
پلاشان نشسته به بازو کمان
چو اسپش ز دور اسپ بیژن بدید
خروشی برآورد و اندر دمید
پلاشان بدانست کامد سوار
بیامد بسیچیدهٔ کارزار
یکی بانگ برزد به بیژن بلند
منم گفت شیراوژن و و دیوبند
بگو آشکارا که نام تو چیست
که اختر همی بر تو خواهد گریست
دلاور بدو گفت من بیژنم
برزم اندرون پیل و رویین‌تنم
نیا شیر جنگی پدر گیو گرد
هم اکنون ببینی ز من دستبرد
بروز بلا در دم کارزار
تو بر کوه چون گرگ مردار خواه
همی دود و خاکستر و خون خوری
گه آمد که لشکر بهامون بری
پلاشان بپاسخ نکرد ایچ یاد
برانگیخت آن پیل‌تن را چو باد
سواران بنیزه برآویختند
یکی گرد تیره برانگیختند
سنانهای نیزه بهم برشکست
یلان سوی شمشیر بردند دست
بزخم اندرون تیغ شد لخت لخت
ببودند لرزان چو شاخ درخت
بب اندرون غرقه شد بارگی
سرانشان غمی گشت یکبارگی
عمود گران برکشیدند باز
دو شیر سرافراز و دو رزمساز
چنین تا برآورد بیژن خروش
عمودگران برنهاده بدوش
بزد بر میان پلاشان گرد
همه مهرهٔ پشت بشکست خرد
ز بالای اسپ اندر آمد تنش
نگون شد بر و مغفر و جوشنش
فرود آمد از باره بیژن چو گرد
سر مرد جنگی ز تن دور کرد
سلیح و سر و اسپ آن نامجوی
بیاورد و سوی پدر کرد روی
دل گیو بد زان سخن پر ز درد
که چون گردد آن باد روز نبرد
خروشان و جوشان بدان دیده‌گاه
که تا گرد بیژن کی آید ز راه
همی آمد از راه پور جوان
سر و جوشن و اسپ آن پهلوان
بیاورد و بنهاد پیش پدر
بدو گفت پیروز باش ای پسر
برفتند با شادمانی ز جای
نهادند سر سوی پرده‌سرای
بیاورد پیش سپهبد سرش
همان اسپ با جوشن و مغفرش
چنان شاد شد زان سخن پهلوان
که گفتی برافشاند خواهد روان
بدو گفت کای پور پشت سپاه
سر نامداران و دیهیم شاه
همیشه بزی شاد و برترمنش
ز تو دور بادا بد بدکنش
ازان پس خبر شد بافراسیاب
که شد مرز توران چو دریای آب
سوی کاسه‌رود اندر آمد سپاه
زمین شد ز کین سیاوش سیاه
سپهبد به پیران سالار گفت
که خسرو سخن برگشاد از نهفت
مگر کین سخن را پذیره شویم
همه با درفش و تبیره شویم
وگرنه ز ایران بیاید سپاه
نه خورشید بینیم روشن نه ماه
برو لشکر آور ز هر سو فراز
سخنها نباید که گردد دراز
وزین رو برآمد یکی تندباد
که کس را ز ایران نبد رزم یاد
یکی ابر تند اندر آمد چو گرد
ز سرما همی لب بدندان فسرد
سراپرده و خیمه‌ها گشت یخ
کشید از بر کوه بر برف نخ
بیک هفته کس روی هامون ندید
همه کشور از برف شد ناپدید
خور و خواب و آرامگه تنگ شد
تو گفتی که روی زمین سنگ شد
کسی را نبد یاد روز نبرد
همی اسپ جنگی بکشت و بخورد
تبه شد بسی مردم و چارپای
یکی را نبد چنگ و بازو بجای
بهشتم برآمد بلند آفتاب
جهان شد سراسر چو دریای آب
سپهبد سپه را همی گرد کرد
سخن رفت چندی ز روز نبرد
که ایدر سپه شد ز تنگی تباه
سزد گر برانیم ازین رزمگاه
مبادا برین بوم و برها درود
کلات و سپدکوه گر کاسه رود
ز گردان سرافراز بهرام گفت
که این از سپهبد نشاید نهفت
تو ما را بگفتار خامش کنی
همی رزم پور سیاوش کنی
مکن کژ ابر خیره بر کار راست
بیک جان نگه کن که چندین بکاست
هنوز از بدی تا چه آیدت پیش
به چرم اندر است این زمان گاومیش
سپهبد چنین گفت کاذرگشسپ
نبد نامورتر ز جنگی زرسپ
بلشکر نگه کن که چون ریونیز
که بینی بمردی و دیدار نیز
نه بر بی‌گنه کشته آمد فرود
نوشته چنین بود بود آنچ بود
مرا جام ازو پر می و شیر بود
جوان را ز بالا سخن تیر بود
کنون از گذشته نیاریم یاد
به بیداد شد کشته او گر بداد
چو خلعت ستد گیو گودرز ز شاه
که آن کوه هیزم بسوزد براه
کنونست هنگام آن سوختن
به آتش سپهری برافروختن
گشاده شود راه لشکر مگر
بباشد سپه را بروبر گذر
بدو گفت گیو این سخن رنج نیست
وگر هست هم رنج بی‌گنج نیست
غمی گشت بیژن بدین داستان
نباشم بدین گفت همداستان
مرا با جوانی نباید نشست
بپیری کمر بر میان تو بست
برنج و بسختی بپروردیم
بگفتار هرگز نیازردیم
مرا برد باید بدین کار دست
نشاید تو با رنج و من با نشست
بدو گفت گیو آنک من ساختم
بدین کار گردن برافراختم
کنون ای پسر گاه آرایشست
نه هنگام پیری و بخشایشست
ازین رفتن من ندار ایچ غم
که من کوه خارا بسوزم به دم
بسختی گذشت از در کاسه‌رود
جهان را همه رنج برف آب بود
چو آمد برران کوه هیزم فراز
ندانست بالا و پهناش باز
ز پیکان تیر آتشی برفروخت
بکوه اندر افگند و هیزم بسوخت
ز آتش سه هفته گذرشان نبود
ز تف زبانه ز باد و ز دود
چهارم سپه برگذشتن گرفت
همان آب و آتش نشستن گرفت
سپهبد چو لشکر برو گرد شد
ز آتش براه گروگرد شد
سپاه اندر آمد چنانچون سزد
همه کوه و هامون سراپرده زد
چنانچون ببایست برساختند
ز هر سو طلایه برون تاختند
گروگرد بودی نشست تژاو
سواری که بودیش با شیر تاو
فسیله بدان جایگه داشتی
چنان کوه تا کوه بگذاشتی
خبر شد که آمد ز ایران سپاه
گله برد باید به یکسو ز راه
فرستاد گردی هم اندر شتاب
بنزدیک چوپان افراسیاب
کبوده بدش نام و شایسته بود
بشایستگی نیز بایسته بود
بدو گفت چون تیره گردد سپهر
تو ز ایدر برو هیچ منمای چهر
نگه کن که چندست ز ایران سپاه
ز گردان که دارد درفش و کلاه
ازیدر بر ایشان شبیخون کنیم
همه کوه در جنگ هامون کنیم
کبوده بیامد چو گرد سیاه
شب تیره نزدیک ایران سپاه
طلایه شب تیره بهرام بود
کمندش سر پیل را دام بود
برآورد اسپ کبوده خروش
ز لشکر برافراخت بهرام گوش
کمان را بزه کرد و بفشارد ران
درآمد ز جای آن هیون گران
یکی تیر بگشاد و نگشاد لب
کبوده نبود ایچ پیدا ز شب
بزد بر کمربند چوپان شاه
همی گشت رنگ کبوده سیاه
ز اسپ اندر افتاد و زنهار خواست
بدو گفت بهرام برگوی راست
که ایدر فرستندهٔ تو که بود
کرا خواستی زین بزرگان بسود
ببهرام گفت ار دهی زینهار
بگویم ترا هرچ پرسی ز کار
تژاوست شاها فرستنده‌ام
بنزدیک او من پرستنده‌ام
مکش مر مرا تا نمایمت راه
بجایی که او دارد آرامگاه
بدو گفت بهرام با من تژاو
چو با شیر درنده پیکار گاو
سرش را بخنجر ببرید پست
بفتراک زین کیانی ببست
بلشکر گه آورد و بفگند خوار
نه نام‌آوری بد نه گردی سوار
چو خورشید بر زد ز گردون درفش
دم شب شد از خنجر او بنفش
غمی شد دل مرد پرخاشجوی
بدانست کو را بد آمد بروی
برآمد خروش خروس و چکاو
کبوده نیامد بنزد تژاو
سپاهی که بودند با او بخواند
وزان جایگه تیز لشکر براند
تژاو سپهبد بشد با سپاه
بایران خروش آمد از دیده‌گاه
که آمد سپاهی ز ترکان بجنگ
سپهبد نهنگی درفشی پلنگ
ز گردنکشان پیش او رفت گیو
تنی چند با او ز گردان نیو
برآشفت و نامش بپرسید زوی
چنین گفت کای مرد پرخاشجوی
بدین مایه مردم بجنگ آمدی
ز هامون بکام نهنگ آمدی
بپاسخ چنین گفت کای نامدار
ببینی کنون رزم شیر سوار
بگیتی تژاوست نام مرا
بهر دم برآرند کام مرا
نژادم بگوهر از ایران بدست
ز گردان وز پشت شیران بدست
کنون مرزبانم بدین تخت و گاه
نگین بزرگان و داماد شاه
بدو گفت گیو اینکه گفتی مگوی
که تیره شود زین سخن آبروی
از ایران بتوران که دارد نشست
مگر خوردنش خون بود گر کبست
اگر مرزبانی و داماد شاه
چرا بیشتر زین نداری سپاه
بدین مایه لشکر تو تندی مجوی
بتندی بپیش دلیران مپوی
که این پرهنر نامدار دلیر
سر مرزبان اندر آرد بزیر
گر اایدونک فرمان کنی با سپاه
بایران خرامی بنزدیک شاه
کنون پیش طوس سپهبد شوی
بگویی و گفتار او بشنوی
ستانمت زو خلعت و خواسته
پرستنده و اسپ آراسته
تژاو فریبنده گفت ای دلیر
درفش مرا کس نیارد بزیر
مرا ایدر اکنون نگینست و گاه
پرستنده و گنج و تاج و سپاه
همان مرز و شاهی چو افراسیاب
کس این را ز ایران نبیند بخواب
پرستار وز مادیانان گله
بدشت گروگرد کرده یله
تو این اندکی لشکر من مبین
مراجوی با گرز بر پشت زین
من امروز با این سپاه آن کنم
کزین آمدن تان پشیمان کنم
چنین گفت بیژن بفرخ پدر
که ای نامور گرد پرخاشخر
سرافراز و بیداردل پهلوان
به پیری نه آنی که بودی جوان
ترا با تژاو این همه پند چیست
بترکی چنین مهر و پیوند چیست
همی گرز و خنجر بباید کشید
دل و مغز ایشان بباید درید
برانگیخت اسپ و برآمد خروش
نهادند گوپال و خنجر بدوش
یکی تیره گرد از میان بردمید
بدان سان که خورشید شد ناپدید
جهان شد چو آبار بهمن سیاه
ستاره ندیدند روشن نه ماه
بقلب سپاه اندرون گیو گرد
همی از جهان روشنایی ببرد
بپیش اندرون بیژن تیزچنگ
همی بزمگاه آمدش جای جنگ
وزان سوی با تاج بر سر تژاو
که بودیش با شیر درنده تاو
یلانش همه نیک‌مردان و شیر
که هرگز نشدشان دل از رزم سیر
بسی برنیامد برین روزگار
که آن ترک سیر آمد از کارزار
سه بهره ز توران سپه کشته شد
سربخت آن ترک برگشته شد
همی شد گریزان تژاو دلیر
پسش بیژن گیو برسان شیر
خروشان و جوشان و نیزه بدست
تو گفتی که غرنده شیرست مست
یکی نیزه زد بر میان تژاو
نماند آن زمان با تژاو ایچ تاو
گراینده بدبند رومی زره
بپیچید و بگشاد بند گره
بیفگند نیزه بیازید چنگ
چو بر کوه بر غرم تازد پلنگ
بدان سان که شاهین رباید چکاو
ربود آن گرانمایه تاج تژاو
که افراسیابش بسر برنهاد
نبودی جدا زو بخواب و بیاد
چنین تا در دژ همی تاخت اسپ
پس‌اندرش بیژن چو آذرگشسپ
چو نزدیکی دژ رسید اسپنوی
بیامد خروشان پر از آب روی
که از کین چنین پشت برگاشتی
بدین دژ مرا خوار بگذاشتی
سزد گر ز پس برنشانی مرا
بدین ره بدشمن نمانی مرا
تژاو سرافراز را دل بسوخت
بکردار آتش رخش برفروخت
فراز اسپنوی و تژاو از نشیب
بدو داد در تاختن یک رکیب
پس اندر نشاندش چو ماه دمان
برآمد ز جا باره زیرش دنان
همی تاخت چون گرد با اسپنوی
سوی راه توران نهادند روی
زمانی دوید اسپ جنگی تژاو
نماند ایچ با اسپ و با مرد تاو
تژاو آن زمان با پرستنده گفت
که دشوار کار آمد ای خوب جفت
فروماند این اسپ جنگی ز کار
ز پس بدسگال آمد و پیش غار
اگر دور از ایدر به بیژن رسم
بکام بداندیش دشمن رسم
ترا نیست دشمن بیکبارگی
بمان تا برانم من این بارگی
فرود آمد از اسپ او اسپنوی
تژاو از غم او پر از آب روی
سبکبار شد اسپ و تندی گرفت
پسش بیژن گیو کندی گرفت
چو دید آن رخ ماه‌روی اسپنوی
ز گلبرگ روی و پر از مشک موی
پس پشت خویش اندرش جای کرد
سوی لشکر پهلوان رای کرد
بشادی بیامد بدرگاه طوس
ز درگاه برخاست آوای کوس
که بیدار دل شیر جنگی سوار
دمان با شکار آمد از مرغزار
سپهدار و گردان پرخاشجوی
بویرانی دژ نهادند روی
ازان پس برفتند سوی گله
که بودند بر دشت ترکان یله
گرفتند هر یک کمندی بچنگ
چنانچون بود ساز مردان جنگ
بخم اندر آمد سر بارگی
بیاراست لشکر بیکبارگی
نشستند بر جایگاه تژاو
سواران ایران پر از خشم و تاو
تژاو غمی با دو دیده پرآب
بیامد بنزدیک افراسیاب
چنین گفت کامد سپهدار طوس
ابا لشکری گشن و پیلان کوس
پلاشان و آن نامداران مرد
بخاک اندر آمد سرانشان ز گرد
همه مرز و بوم آتش اندر زدند
فسیله سراسر بهم برزدند
چو بشنید افراسیاب این سخن
غمی گشت و بر چاره افگند بن
بپیران ویسه چنین گفت شاه
که گفتم بیاور ز هر سو سپاه
درنگ آمدت رای از کاهلی
ز پیری گران گشته و بددلی
نه دژ ماند اکنون نه اسپ و نه مرد
نشستن نشاید بدین مرز کرد
بسی خویش و پیوند ما برده گشت
بسی مرد نیک‌اختر آزرده گشت
کنون نیست امروز روز درنگ
جهان گشت بر مرد بیدار تنگ
جهاندار پیران هم اندر شتاب
برون آمد از پیش افراسیاب
ز هر مرز مردان جنگی بخواند
سلیح و درم داد و لشکر براند
چو آمد ز پهلو برون پهلوان
همی نامزد کرد جای گوان
سوی میمنه بارمان و تژاو
سواران که دارند با شیر تاو
چو نستهین گرد بر میسره
کجا شیر بودی بچنگش بره
جهان پر شد از نالهٔ کرنای
ز غریدن کوس و هندی درای
هوا سربسر سرخ و زرد و بنفش
ز بس نیزه و گونه‌گونه درفش
سپاهی ز جنگ‌آوران صدهزار
نهاده همه سر سوی کارزار
ز دریا بدریا نبود ایچ راه
ز اسپ و ز پیل و هیون و سپاه
همی رفت لشکر گروها گروه
نبد دشت پیدا نه دریا نه کوه
بفرمود پیران که بیره روید
از ایدر سوی راه کوته روید
نباید که یابند خود آگهی
ازین نامداران با فرهی
مگر ناگهان بر سر آن گروه
فرود آرم این گشن لشکر چو کوه
برون کرد کارآگهان ناگهان
همی جست بیدار کار جهان
بتندی براه اندر آورد روی
بسوی گروگرد شد جنگجوی
میان سرخس است نزدیک طوس
ز باورد برخاست آوای کوس
بپیوست گفتار کارآگهان
بپیران بگفتند یک یک نهان
که ایشان همه میگسارند و مست
شب و روز با جام پر می بدست
سواری طلایه ندیدم براه
نه اندیشهٔ رزم توران سپاه
چو بشنید پیران یلان را بخواند
ز لشکر فراوان سخنها براند
که در رزم ما را چنین دستگاه
نبودست هرگز بایران سپاه
گزین کرد زان لشکر نامدار
سواران شمشیرزن سی‌هزار
برفتند نیمی گذشته ز شب
نه بانگ تبیره نه بوق و جلب
چو پیران سالار لشکر براند
میان یلان هفت فرسنگ ماند
نخستین رسیدند پیش گله
کجا بود بر دشت توران یله
گرفتند بسیار و کشتند نیز
نبود از بد بخت مانند چیز
گله‌دار و چوپان بسی کشته شد
سر بخت ایرانیان گشته شد
وزان جایگه سوی ایران سپاه
برفتند برسان گرد سیاه
همه مست بودند ایرانیان
گروهی نشسته گشاده میان
بخیمه درون گیو بیدار بود
سپهدار گودرز هشیار بود
خروش آمد و بانگ زخم تبر
سراسیمه شد گیو پرخاشخر
ستاده ابر پیش پرده‌سرای
یکی اسپ بر گستوان ور بپای
برآشفت با خویشتن چون پلنگ
ز بافیدن پای آمدش ننگ
بیامد باسپ اندر آورد پای
بکردار باد اندر آمد ز جای
بپرده‌سرای سپهبد رسید
ز گرد سپه آسمان تیره دید
بدو گفت برخیز کامد سپاه
یکی گرد برخاست ز اوردگاه
وزان جایگه رفت نزد پدر
بچنگ اندرون گرزهٔ گاو سر
همی گشت بر گرد لشکر چو دود
برانگیخت آن را که هشیار بود
یکی جنگ با بیژن افگند پی
که این دشت رزم است گر باغ می
وزان پس بیامد سوی کارزار
بره برشتابید چندی سوار
بدان اندکی برکشیدند نخ
سپاهی ز ترکان چو مور و ملخ
همی کرد گودرز هر سو نگاه
سپاه اندر آمد بگرد سپاه
سراسیمه شد خفته از داروگیر
برآمد یکی ابر بارانش تیر
بزیر سر مست بالین نرم
زبر گرز و گوپال و شمشیر گرم
سپیده چو برزد سر از برج شیر
بلشکر نگه کرد گیو دلیر
همه دشت از ایرانیان کشته دید
سر بخت بیدار برگشته دید
دریده درفش و نگونسار کوس
رخ زندگان تیره چون آبنوس
سپهبد نگه کرد و گردان ندید
ز لشکر دلیران و مردان ندید
همه رزمگه سربسر کشته بود
تنانشان بخون اندر آغشته بود
پسر بی‌پدر شد پدر بی‌پسر
همه لشگر گشن زیر و زبر
به بیچارگی روی برگاشتند
سراپرده و خیمه بگذاشتند
نه کوس و نه لشکر نه بار و بنه
همه میسره خسته و میمنه
ازین گونه لشکر سوی کاسه‌رود
برفتند بی‌مایه و تار و پود
چنین آمد این گنبد تیزگرد
گهی شادمانی دهد گاه درد
سواران توران پس پشت طوس
دلان پر ز کین و سران پر فسوس
همی گرز بارید گویی ز ابر
پس پشت بر جوشن و خود و گبر
نبد کس برزم اندرون پایدار
همه کوه کردند گردان حصار
فرومانده اسپان و مردان جنگ
یکی را نبد هوش و توش و نه هنگ
سپاهی ازین گونه گشتند باز
شده مانده از رزم و راه دراز
ز هامون سپهبد سوی کوه شد
ز پیکار ترکان بی‌اندوه شد
فراوان کم آمد ز ایرانیان
برآمد خروشی بدرد از میان
همه خسته و بسته بد هرک زیست
شد آن کشته بر خسته باید گریست
نه تاج و نه تخت و نه پرده‌سرای
نه اسپ و نه مردان جنگی بپای
نه آباد بوم نه مردان کار
نه آن خستگانرا کسی خواستار
پدر بر پسر چند گریان شده
وزان خستگان چند بریان شده
چنین است رسم جهان جهان
که کردار خویش از تو دارد نهان
همی با تو در پرده بازی کند
ز بیرون ترا بی‌نیازی کند
ز باد آمدی رفت خواهی به گرد
چه دانی که با تو چه خواهند کرد
ببند درازیم و در چنگ آز
ندانیم باز آشکارا ز راز
دو بهره ز ایرانیان کشته بود
دگر خسته از رزم برگشته بود
سپهبد ز پیکار دیوانه گشت
دلش با خرد همچو بیگانه گشت
بلشکرگه اندر می و خوان و بزم
سپاه آرزو کرد بر جای رزم
جهاندیده گودرز با پیر سر
نه پور و نبیره نه بوم و نه بر
نه آن خستگان را خورش نه پزشک
همه جای غم بود و خونین سرشک
جهاندیدگان پیش اوی آمدند
شکسته دل و راه‌جوی آمدند
یکی دیدبان بر سر کوه کرد
کجا دیدگان سوی انبوه کرد
طلایه فرستاد بر هر سویی
مگر یابد آن درد را دارویی
یکی نامداری ز ایرانیان
بفرمود تا تنگ بندند میان
دهد شاه را آگهی زین سخن
که سالار لشکر چهه افگند بن
چه روز بد آمد بایرانیان
سران را ز بخشش سرآمد زیان
رونده بر شاه برد آگهی
که تیره شد آن روزگار مهی
چو شاه دلیر این سخنها شنید
بجوشید وز غم دلش بردمید
ز کار برادر پر از درد بود
بران درد بر درد لشکر فزود
زبان کرد گویا بنفرین طوس
شب تیره تا گاه بانگ خروس
دبیر خردمند را پیش خواند
دل آگنده بودش ز غم برفشاند
یکی نامه بنوشت پر آب چشم
ز بهر برادر پر از درد و خشم
بسوی فریبرز کاوس شاه
یکی سوی پرمایگان سپاه
سر نامه بود از نخست آفرین
چنانچون بود رسم آیین و دین
بنام خداوند خورشید و ماه
کجا داد بر نیکوی دستگاه
جهان و مکان و زمان آفرید
پی مور و پیل گران آفرید
ازویست پیروزی و زو شکیب
بنیک و ببد زو رسد کام و زیب
خرد داد و جان و تن زورمند
بزرگی و دیهیم و تخت بلند
رهایی نیابد سر از بند اوی
یکی را همه فر و اورند اوی
یکی را دگر شوربختی دهد
نیاز و غم و درد و سختی دهد
ز رخشنده خورشید تا تیره خاک
همه داد بینم ز یزدان پاک
بشد طوس با کاویانی درفش
ز لشکر چهل مرد زرینه کفش
بتوران فرستادمش با سپاه
برادر شد از کین نخستین تباه
بایران چنو هیچ مهتر مباد
وزین گونه سالار لشکر مباد
دریغا برادر فرود جوان
سر نامداران و پشت گوان
ز کین پدر زار و گریان بدم
بران درد یک چند بریان بدم
کنون بر برادر بباید گریست
ندانم مرا دشمن و دوست کیست
مرو گفتم او را براه چرم
مزن بر کلات و سپدکوه دم
بران ره فرودست و با لشکرست
همان کی نژاد است و کنداور است
نداند که این لشکر از بن کیند
از ایران سپاهند گر خود چیند
ازان کوه جنگ آورد بی‌گمان
فراوان سران را سرآرد زمان
دریغ آنچنان گرد خسرونژاد
که طوس فرومایه دادش بباد
اگر پیش از این او سپهبد بدست
ز کاوس شاه اختر بد بدست
برزم اندرون نیز خواب آیدش
چو بی می‌نشیند شتاب آیدش
هنرها همه هست نزدیک اوی
مبادا چنان جان تاریک اوی
چو این نامه خوانی هم‌اندر شتاب
ز دل دور کن خورد آرام و خواب
سبک طوس را بازگردان بجای
ز فرمان مگرد و مزن هیچ رای
سپهدار و سالار زرینه کفش
تو می باش با کاویانی درفش
سرافراز گودرز ازان انجمن
بهر کار باشد ترا رای زن
مکن هیچ در جنگ جستن شتاب
ز می دور باش و مپیمای خواب
بتندی مجو ایچ رزم از نخست
همی باش تا خسته گردد درست
ترا پیش رو گیو باشد بجنگ
که با فر و برزست و چنگ پلنگ
فرازآور از هر سوی ساز رزم
مبادا که آید ترا رای بزم
نهاد از بر نامه بر مهر شاه
فرستاده را گفت برکش براه
ز رفتن شب و روز ماسای هیچ
بهر منزلی اسپ دیگر بسیچ
بیامد فرستاده هم زین نشان
بنزدیک آن نامور سرکشان
بنزد فریبرز شد نامه دار
بدو داد پس نامهٔ شهریار
فریبرز طوس و یلان را بخواند
ز کار گذشته فراوان براند
همان نامور گیو و گودرز را
سواران و گردان آن مرز را
چو برخواند آن نامهٔ شهریار
جهان را درختی نو آمد ببار
بزرگان و شیران ایران زمین
همه شاه را خواندند آفرین
بیاورد طوس آن گرامی درفش
ابا کوس و پیلان و زرینه کفش
بنزد فریبرز بردند و گفت
که آمد سزا را سزاوار جفت
همه ساله بخت تو پیروز باد
همه روزگار تو نوروز باد
برفت و ببرد آنک بد نوذری
سواران جنگ‌آور و لشکری
بنزدیک شاه آمد از دشت جنگ
بره‌بر نکرد ایچ‌گونه درنگ
زمین را ببوسید در پیش شاه
نکرد ایچ خسرو بدو در نگاه
بدشنام بگشاد لب شهریار
بران انجمن طوس را کرد خوار
ازان پس بدو گفت کای بدنشان
که کمباد نامت ز گردنکشان
نترسی همی از جهاندار پاک
ز گردان نیامد ترا شرم و باک
نگفتم مرو سوی راه چرم
برفتی و دادی دل من به غم
نخستین بکین من آراستی
نژاد سیاوش را کاستی
برادر سرافراز جنگی فرود
کجا هم چنو در زمانه نبود
بکشتی کسی را که در کارزار
چو تو لشکری خواستی روزکار
وزان پس که رفتی بران رزمگاه
نبودت به جز رامش و بزمگاه
ترا جایگه نیست در شارستان
بزیبد ترا بند و بیمارستان
ترا پیش آزادگان کار نیست
کجا مر ترا رای هشیار نیست
سزاوار مسماری و بند و غل
نه اندر خور تاج و دیهیم و مل
نژاد منوچهر و ریش سپید
ترا داد بر زندگانی امید
وگرنه بفرمودمی تا سرت
بداندیش کردی جدا از برت
برو جاودان خانه زندان توست
همان گوهر بد نگهبان توست
ز پیشش براند و بفرمود بند
به بند از دلش بیخ شادی بکند
فریبرز بنهاد بر سر کلاه
که هم پهلوان بود و هم پور شاه
ازان پس بفرمود رهام را
که پیدا کند با گهر نام را
بدو گفت رو پیش پیران خرام
ز من نزد آن پهلوان بر پیام
بگویش که کردار گردان سپهر
همیشه چنین بود پر درد و مهر
یکی را برآرد بچرخ بلند
یکی را کند زار و خوار و نژند
کسی کو بلاجست گرد آن بود
شبیخون نه کردار مردان بود
شبیخون نسازند کنداوران
کسی کو گراید بگرز گران
تو گر با درنگی درنگ آوریم
گرت رای جنگست جنگ آوریم
ز پیش فریبرز رهام گرد
برون رفت و پیغام و نامه ببرد
بیامد طلایه بدیدش براه
بپرسیدش از نام وز جایگاه
بدو گفت رهام جنگی منم
هنرمند و بیدار و سنگی منم
پیام فریبرز کاوس شاه
به پیران رسانم بدین رزمگاه
ز پیش طلایه سواری چو گرد
بیامد سخنها همه یاد کرد
که رهام گودرز زان رزمگاه
بیامد سوی پهلوان سپاه
بفرمود تا پیش اوی آورند
گشاده‌دل و تازه‌روی آورند
سراینده رهام شد پیش اوی
بترس از نهان بداندیش اوی
چو پیران ورا دید بنواختش
بپرسید و بر تخت بنشاختش
برآورد رهام راز از نهفت
پیام فریبرز با او بگفت
چنین گفت پیران برهام گرد
که این جنگ را خرد نتوان شمرد
شما را بد این پیش دستی بجنگ
ندیدیم با طوس رای و درنگ
بمرز اندر آمد چو گرگ سترگ
همی کشت بی‌باک خرد و بزرگ
چه مایه بکشت و چه مایه ببرد
بدو نیک این مرز یکسان شمرد
مکافات این بد کنون یافتند
اگر چند با کینه بشتافتند
کنون گر تویی پهلوان سپاه
چنانچون ترا باید از من بخواه
گر ایدونک یک ماه خواهی درنگ
ز لشکر نیاید سواری بجنگ
وگر جنگ جویی منم برکنار
بیارای و برکش صف کارزار
چو یک مه بدین آرزو بشمرید
که از مرز توران‌زمین بگذرید
برانید لشکر سوی مرز خویش
ببینید یکسر همه ارز خویش
وگرنه بجنگ اندر آرید چنگ
مخواهید زین پس زمان و درنگ
یکی خلعت آراست رهام را
چنانچون بود درخور نام را
بنزد فریبرز رهام گرد
بیاورد نامه چنانچون ببرد
فریبرز چون یافت روز درنگ
بهر سو بیازید چون شیرچنگ
سر بدره‌ها را گشادن گرفت
نهاده همه رای دادن گرفت
کشیدند و لشکر بیاراستند
ز هر چیز لختی بپیراستند
چو آمد سر ماه هنگام جنگ
ز پیمان بگشتند و از نام و ننگ
خروشی برآمد ز هر دو سپاه
برفتند یکسر سوی رزمگاه
ز بس ناله بوق و هندی درای
همی آسمان اندر آمد ز جای
هم از یال اسپان و دست و عنان
ز گوپال و تیغ و کمان و سنان
تو گفتی جهان دام نر اژدهاست
وگر آسمان بر زمین گشت راست
نبد پشه را روزگار گذر
ز بس گرز و تیغ و سنان و سپر
سوی میمنه گیو گودرز بود
رد و موبد و مهتر مرز بود
سوی میسره اشکش تیزچنگ
که دریای خون راند هنگام جنگ
یلان با فریبرز کاوس شاه
درفش از پس پشت در قلبگاه
فریبرز با لشکر خویش گفت
که ما را هنرها شد اندر نهفت
یک امروز چون شیر جنگ آوریم
جهان بر بداندیش تنگ آوریم
کزین ننگ تا جاودان بر سپاه
بخندند همی گرز و رومی کلاه
یکی تیرباران بکردند سخت
چو باد خزانی که ریزد درخت
تو گفتی هوا پر کرگس شدست
زمین از پی پیل پامس شدست
نبد بر هوا مرغ را جایگاه
ز تیر و ز گرز و ز گرد سپاه
درفشیدن تیغ الماس گون
بکردار آتش بگرد اندرون
تو گفتی زمین روی زنگی شدست
ستاره دل پیل جنگی شدست
ز بس نیزه و گرز و شمشیر تیز
برآمد همی از جهان رستخیز
ز قلب سپه گیو شد پیش صف
خروشان و بر لب برآورده کف
ابا نامداران گودرزیان
کزیشان بدی راه سود و زیان
بتیغ و بنیزه برآویختند
همی ز آهن آتش فرو ریختند
چو شد رزم گودرز و پیران درشت
چو نهصد تن از تخم پیران بکشت
چو دیدند لهاک و فرشیدورد
کزان لشکر گشن برخاست گرد
یکی حمله بردند برسوی گیو
بران گرزداران و شیران نیو
ببارید تیر از کمان سران
بران نامداران جوشن‌وران
چنان شد که کس روی کشور ندید
ز بس کشتگان شد زمین ناپدید
یکی پشت بر دیگری برنگاشت
نه بگذاشت آن جایگه را که داشت
چنین گفت هومان به فرشیدورد
که با قلبگه جست باید نبرد
فریبرز باید کزان قلبگاه
گریزان بیاید ز پشت سپاه
پس آسان بود جنگ با میمنه
بچنگ آید آن رزمگاه و بنه
برفتند پس تا بقلب سپاه
بجنگ فریبرز کاوس شاه
ز هومان گریزان بشد پهلوان
شکست اندر آمد برزم گوان
بدادند گردنکشان جای خویش
نبودند گستاخ با رای خویش
یکایک بدشمن سپردند جای
ز گردان ایران نبد کس بپای
بماندند بر جای کوس و درفش
ز پیکارشان دیده‌ها شد بنفش
دلیران بدشمن نمودند پشت
ازان کارزار انده آمد بمشت
نگون گشته کوس و درفش و سنان
نبود ایچ پیدا رکیب از عنان
چو دشمن ز هر سو بانبوه شد
فریبرز بر دامن کوه شد
برفتند ز ایرانیان هرک زیست
بران زندگانی بباید گریست
همی بود بر جای گودرز و گیو
ز لشکر بسی نامبردار نیو
چو گودرز کشواد بر قلبگاه
درفش فریبرز کاوس شاه
ندید و یلان سپه را ندید
بکردار آتش دلش بردمید
عنان کرد پیچان براه گریز
برآمد ز گودرزیان رستخیز
بدو گفت گیو ای سپهدار پیر
بسی دیده‌ای گرز و گوپال و تیر
اگر تو ز پیران بخواهی گریخت
بباید بسر بر مرا خاک ریخت
نماند کسی زنده اندر جهان
دلیران و کارآزموده مهان
ز مردن مرا و ترا چاره نیست
درنگی تر از مرگ پتیاره نیست
چو پیش آمد این روزگار درشت
ترا روی بینند بهتر که پشت
بپیچیم زین جایگه سوی جنگ
نیاریم بر خاک کشواد ننگ
ز دانا تو نشنیدی آن داستان
که برگوید از گفتهٔ باستان
که گر دو برادر نهد پشت پشت
تن کوه را سنگ ماند بمشت
تو باشی و هفتاد جنگی پسر
ز دوده ستوده بسی نامور
بخنجر دل دشمنان بشکنیم
وگر کوه باشد ز بن برکنیم
چو گودرز بشنید گفتار گیو
بدید آن سر و ترگ بیدار نیو
پشیمان شد از دانش و رای خویش
بیفشارد بر جایگه پای خویش
گرازه برون آمد و گستهم
ابا برته و زنگهٔ یل بهم
بخوردند سوگندهای گران
که پیمان شکستن نبود اندران
کزین رزمگه برنتابیم روی
گر از گرز خون اندر آید بجوی
وزان جایگه ران بیفشاردند
برزم اندرون گرز بگذاردند
ز هر سو سپه بیکران کشته شد
زمانه همی بر بدی گشته شد
به بیژن چنین گفت گودرز پیر
کز ایدر برو زود برسان تیر
بسوی فریبرز برکش عنان
بپیش من آر اختر کاویان
مگر خود فریبرز با آن درفش
بیاید کند روی دشمن بنفش
چو بشنید بیژن برانگیخت اسپ
بیامد بکردار آذرگشسپ
بنزد فریبرز و با او بگفت
که ایدر چه داری سپه در نهفت
عنان را چو گردان یکی برگرای
برین کوه سر بر فزون زین مپای
اگر تو نیایی مرا ده درفش
سواران و این تیغهای بنفش
چو بیژن سخن با فریبرز گفت
نکرد او خرد با دل خویش جفت
یکی بانگ برزد به بیژن که رو
که در کار تندی و در جنگ نو
مرا شاه داد این درفش و سپاه
همین پهلوانی و تخت و کلاه
درفش از در بیژن گیو نیست
نه اندر جهان سربسر نیو نیست
یکی تیغ بگرفت بیژن بنفش
بزد ناگهان بر میان درفش
بدو نیمه کرد اختر کاویان
یکی نیمه برداشت گرد از میان
بیامد که آرد بنزد سپاه
چو ترکان بدیدند اختر براه
یکی شیردل لشکری جنگجوی
همه سوی بیژن نهادند روی
کشیدند گوپال و تیغ بنفش
به پیکار آن کاویانی درفش
چنین گفت هومان که آن اخترست
که نیروی ایران بدو اندر است
درفش بنفش ار بچنگ آوریم
جهان جمله بر شاه تنگ آوریم
کمان را بزه کرد بیژن چو گرد
بریشان یکی تیرباران بکرد
سپه یکسر از تیر او دور شد
همی گرگ درنده را سور شد
بگفتند با گیو و با گستهم
سواران که بودند با او بهم
که مان رفت باید بتوران سپاه
ربودن ازیشان همی تاج و گاه
ز گردان ایران دلاور سران
برفتند بسیار نیزه‌وران
بکشتند زیشان فراوان سوار
بیامد ز ره بیژن نامدار
سپاه اندر آمد بگرد درفش
هوا شد ز گرد سواران بنفش
دگر باره از جای برخاستند
بران دشت رزمی نو آراستند
به پیش سپه کشته شد ریونیز
که کاوس را بد چو جان عزیز
یکی تاجور شاه کهتر پسر
نیاز فریبرز و جان پدر
سر و تاج او اندر آمد بخاک
بسی نامور جامه کردند چاک
ازان پس خروشی برآورد گیو
که ای نامداران و گردان نیو
چنویی نبود اندرین رزمگاه
جوان و سرافراز و فرزند شاه
نبیره جهاندار کاوس پیر
سه تن کشته شد زار بر خیره خیر
فرود سیاوش چون ریونیز
بگیتی فزون زین شگفتی چه چیز
اگر تاج آن نارسیده جوان
بدشمن رسد شرم دارد روان
اگر من بجنبم ازین رزمگاه
شکست اندر آید بایران سپاه
نباید که آن افسر شهریار
بترکان رسد در صف کارزار
فزاید بر این ننگها ننگ نیز
ازین افسر و کشتن ریو نیز
چنان بد که بشنید آواز گیو
سپهبد سرافراز پیران نیو
برامد بنوی یکی کارزار
ز لشکر بران افسر نامدار
فراوان ز هر سو سپه کشته شد
سربخت گردنکشان گشته شد
برآویخت چون شیر بهرام گرد
بنیزه بریشان یکی حمله برد
بنوک سنان تاج را برگرفت
دو لشکر بدو مانده اندر شگفت
همی بود زان گونه تا تیره گشت
همی دیده از تیرگی خیره گشت
چنین هر زمانی برآشوفتند
همی بر سر یکدگر کوفتند
ز گودرزیان هشت تن زنده بود
بران رزمگه دیگر افگنده بود
هم از تخمهٔ گیو چون بیست و پنج
که بودند زیبای دیهیم و گنج
هم از تخم کاوس هفتاد مرد
سواران و شیران روز نبرد
جز از ریونیز آن سر تاجدار
سزد گر نیاید کسی در شمار
چو سیصد تن از تخم افراسیاب
کجا بختشان اندر آمد بخواب
ز خویشان پیران چو نهصد سوار
کم آمد برین روز در کارزار
همان دست پیران بد و روز اوی
ازان اختر گیتی‌افروز اوی
نبد روز پیکار ایرانیان
ازان جنگ جستن سرآمد زمان
از آوردگه روی برگاشتند
همی خستگان خوار بگذاشتند
بدانگه کجا بخت برگشته بود
دمان بارهٔ گستهم کشته بود
پیاده همی رفت نیزه بدست
ابا جوشن و خود برسان مست
چو بیژن بگستهم نزدیک شد
شب آمد همی روز تاریک شد
بدو گفت هین برنشین از پسم
گرامی‌تر از تو نباشد کسم
نشستند هر دو بران بارگی
چو خورشید شد تیره یکبارگی
همه سوی آن دامن کوهسار
گریزان برفتند برگشته کار
سواران ترکان همه شاددل
ز رنج و ز غم گشته آزاددل
بلشکرگه خویش بازآمدند
گرازنده و بزم ساز آمدند
ز گردان ایران برآمد خروش
همی کر شد از نالهٔ کوس گوش
دوان رفت بهرام پیش پدر
که ای پهلوان یلان سربسر
بدانگه که آن تاج برداشتم
بنیزه بابراندر افراشتم
یکی تازیانه ز من گم شدست
چو گیرند بی‌مایه ترکان بدست
ببهرام بر چند باشد فسوس
جهان پیش چشمم شود آبنوس
نبشته بران چرم نام منست
سپهدار پیران بگیرد بدست
شوم تیز و تازانه بازآورم
اگر چند رنج دراز آورم
مرا این ز اختر بد آید همی
که نامم بخاک اندر آید همی
بدو گفت گودرز پیر ای پسر
همی بخت خویش اندر آری بسر
ز بهر یکی چوب بسته دوال
شوی در دم اختر شوم فال
چنین گفت بهرام جنگی که من
نیم بهتر از دوده و انجمن
بجایی توان مرد کاید زمان
بکژی چرا برد باید گمان
بدو گفت گیو ای برادر مشو
فراوان مرا تازیانه‌ست نو
یکی شوشهٔ زر بسیم اندر است
دو شیبش ز خوشاب وز گوهرست
فرنگیس چون گنج بگشاد سر
مرا داد چندان سلیح و کمر
من آن درع و تازانه برداشتم
بتوران دگر خوار بگذاشتم
یکی نیز بخشید کاوس شاه
ز زر وز گوهر چو تابنده ماه
دگر پنج دارم همه زرنگار
برو بافته گوهر شاهوار
ترا بخشم این هفت ز ایدر مرو
یکی جنگ خیره میارای نو
چنین گفت با گیو بهرام گرد
که این ننگ را خرد نتوان شمرد
شما را ز رنگ و نگارست گفت
مرا آنک شد نام با ننگ جفت
گر ایدونک تازانه بازآورم
وگر سر ز گوشش بگاز آورم
بر او رای یزدان دگرگونه بود
همان گردش بخت وارونه بود
هرانگه که بخت اندر آید بخواب
ترا گفت دانا نیاید صواب
بزد اسپ و آمد بران رزمگاه
درخشان شده روی گیتی ز ماه
همی زار بگریست بر کشتگان
بران داغ دل بخت‌برگشتگان
تن ریونیز اندران خون و خاک
شده غرق و خفتان برو چاک چاک
همی زار بگریست بهرام شیر
که زار ای جوان سوار دلیر
چو تو کشته اکنون چه یک مشت خاک
بزرگان بایوان تو اندر مغاک
بران کشتگان بر یکایک بگشت
که بودند افگنده بر پهن‌دشت
ازان نامداران یکی خسته بود
بشمشیر ازیشان بجان رسته بود
همی بازدانست بهرام را
بنالید و پرسید زو نام را
بدو گفت کای شیر من زنده‌ام
بر کشتگان خوار افگنده‌ام
سه روزست تا نان و آب آرزوست
مرا بر یکی جامه خواب آرزوست
بشد تیز بهرام تا پیش اوی
بدل مهربان و بتن خویش اوی
برو گشت گریان و رخ را بخست
بدرید پیراهن او را ببست
بدو گفت مندیش کز خستگیست
تبه بودن این ز نابستگیست
چو بستم کنون سوی لشکر شوی
وزین خستگی زود بهتر شوی
یکی تازیانه بدین رزمگاه
ز من گم شدست از پی تاج شاه
چو آن بازیابم بیایم برت
رسانم بزودی سوی لشکرت
وزانجا سوی قلب لشکر شتافت
همی جست تا تازیانه بیافت
میان تل کشتگان اندرون
برآمیخته خاک بسیار و خون
فرود آمد از باره آن برگرفت
وزانجا خروشیدن اندر گرفت
خروش دم مادیان یافت اسپ
بجوشید برسان آذرگشسپ
سوی مادیان روی بنهاد تفت
غمی گشت بهرام و از پس برفت
همی شد دمان تا رسید اندروی
ز ترگ و ز خفتان پر از آب روی
چو بگرفت هم در زمان برنشست
یکی تیغ هندی گرفته بدست
چو بفشارد ران هیچ نگذارد پی
سوار و تن باره پرخاک و خوی
چنان تنگدل شد بیکبارگی
که شمشیر زد بر پی بارگی
وزان جایگه تا بدین رزمگاه
پیاده بپیمود چون باد راه
سراسر همه دشت پرکشته دید
زمین چون گل و ارغوان کشته دید
همی گفت کاکنون چه سازیم روی
بر این دشت بی‌بارگی راه‌جوی
ازو سرکشان آگهی یافتند
سواری صد از قلب بشتافتند
که او را بگیرند زان رزمگاه
برندش بر پهلوان سپاه
کمان را بزه کرد بهرام شیر
ببارید تیر از کمان دلیر
چو تیری یکی در کمان راندی
بپیرامنش کس کجا ماندی
ازیشان فراوان بخست و بکشت
پیاده نپیچید و ننمود پشت
سواران همه بازگشتند ازوی
بنزدیک پیران نهادند روی
چو لشکر ز بهرام شد ناپدید
ز هر سو بسی تیر گرد آورید
چو لشکر بیامد بر پهلوان
بگفتند با او سراسر گوان
فراوان سخن رفت زان رزمساز
ز پیکار او آشکارا و راز
بگفتند کاینت هژبر دلیر
پیاده نگردد خود از جنگ سیر
بپرسید پیران که این مرد کیست
ازان نامداران ورانام چیست
یکی گفت بهرام شیراوژن است
که لشکر سراسر بدو روشن است
برویین چنین گفت پیران که خیز
که بهرام را نیست جای گریز
مگر زنده او را بچنگ آوری
زمانه براساید از داوری
ز لشکر کسی را که باید ببر
کجا نامدارست و پرخاشخر
چو بشنید رویین بیامد دمان
نبودش بس اندیشهٔ بدگمان
بر تیر بنشست بهرام شیر
نهاده سپر بر سر و چرخ زیر
یکی تیرباران برویین بکرد
که شد ماه تابنده چون لاژورد
چو رویین پیران ز تیرش بخست
یلان را همه کند شد پای و دست
بسستی بر پهلوان آمدند
پر از درد و تیره‌روان آمدند
که هرگز چنین یک پیاده بجنگ
ز دریا ندیدیم جنگی نهنگ
چو بشنید پیران غمی گشت سخت
بلرزید برسان برگ درخت
نشست از بر بارهٔ تند تاز
همی رفت با او بسی رزمساز
بیامد بدو گفت کای نامدار
پیاده چرا ساختی کارزار
نه تو با سیاوش بتوران بدی
همانا بپرخاش و سوران بدی
مرا با تو نان و نمک خوردن است
نشستن همان مهر پروردن است
نباید که با این نژاد و گهر
بدین شیرمردی و چندین هنر
ز بالا بخاک اندر آید سرت
بسوزد دل مهربان مادرت
بیا تا بسازیم سوگند و بند
براهی که آید دلت را پسند
ازان پس یکی با تو خویشی کنیم
چو خویشی بود رای بیشی کنیم
پیاده تو با لشکری نامدار
نتابی مخور باتنت زینهار
بدو گفت بهرام کای پهلوان
خردمند و بیناو روشن‌روان
مرا حاجت از تو یکی بارگیست
وگر نه مرا جنگ یکبارگیست
بدو گفت پیران که ای نامجوی
ندانی که این رای را نیست روی
ترا این به آید که گفتم سخن
دلیری و بر خیره تندی مکن
ببین تا سواران آن انجمن
نهند این چنین ننگ بر خویشتن
که چندین تن از تخمهٔ مهتران
ز دیهیم داران و کنداوران
ز پیکار تو کشته و خسته شد
چنین رزم ناگاه پیوسته شد
که جوید گذر سوی ایران کنون
مگر آنک جوشد ورا مغز و خون
اگر نیستی رنج افراسیاب
که گردد سرش زین سخن پرشتاب
ترا بارگی دادمی ای جوان
بدان تات بردی بر پهلوان
برفت او و آمد ز لشکر تژاو
سواری که بودیش با شیر تاو
ز پیران بپرسید و پیران بگفت
که بهرام را از یلان نیست جفت
بمهرش بدادم بسی پند خوب
نمودم بدو راه و پیوند خوب
سخن را نبد بر دلش هیچ راه
همی راه جوید بایران سپاه
بپیران چنین گفت جنگی تژاو
که با مهر جان ترا نیست تاو
شوم گر پیاده بچنگ آرمش
سر اندر زمان زیر سنگ آرمش
بیامد شتابان بدان رزمگاه
کجا بود بهرام یل بی‌سپاه
چو بهرام را دید نیزه بدست
یکی برخروشید چون پیل مست
بدو گفت ازین لشکر نامدار
پیاده یکی مرد و چندین سوار
بایران گرازید خواهی همی
سرت برفرازید خواهی همی
سران را سپردی سر اندر زمان
گه آمد که بر تو سرآید زمان
پس آنگه بفرمود کاندر نهید
بتیر و بگرز و بژوپین دهید
برو انجمن شد یکی لشکری
هرانکس که بد از دلیران سری
کمان را بزه کرد بهرام گرد
بتیر از هوا روشنایی ببرد
چو تیر اسپری شد سوی نیزه گشت
چو دریای خون شد همه کوه و دشت
چو نیزه قلم شد بگرز و بتیغ
همی خون چکانید بر تیره میغ
چو رزمش برین گونه پیوسته شد
بتیرش دلاور بسی خسته شد
چو بهرام یل گشت بی‌توش و تاو
پس پشت او اندر آمد تژاو
یکی تیغ زد بر سر کتف اوی
که شیر اندر آمد ز بالا بروی
جدا شد ز تن دست خنجرگزار
فروماند از رزم و برگشت کار
تژاو ستمگاره را دل بسوخت
بکردار آتش رخش برفروخت
بپیچید ازو روی پر درد و شرم
بجوش آمدش در جگر خون گرم
چو خورشید تابنده بنمود پشت
دل گیو گشت از برادر درشت
ببیژن چنین گفت کای رهنمای
برادر نیامد همی باز جای
بباید شدن تا وراکار چیست
نباید که بر رفته باید گریست
دلیران برفتند هر دو چو گرد
بدان جای پرخاش و ننگ و نبرد
بدیدار بهرامشان بد نیاز
همی خسته و کشته جستند باز
همه دشت پرخسته و کشته بود
جهانی بخون اندر آغشته بود
دلیران چو بهرام را یافتند
پر از آب و خون دیده بشتافتند
بخاک و بخون اندر افگنده خوار
فتاده ازو دست و برگشته کار
همی ریخت آب از بر چهراوی
پر از خون دو تن دیده از مهر اوی
چو بازآمدش هوش بگشاد چشم
تنش پر ز خون بود و دل پر ز خشم
چنین گفت با گیو کای نامجوی
مرا چون بپوشی بتابوت روی
تو کین برادر بخواه از تژاو
ندارد مگر گاو با شیر تاو
مرا دید پیران ویسه نخست
که با من بدش روزگاری نشست
همه نامداران و گردان چین
بجستند با من بغاز کین
تن من تژاو جفاپیشه خست
نکرد ایچ یاد از نژاد و نشست
چو بهرام گرد این سخن یاد کرد
ببارید گیو از مژه آب زرد
بدادار دارنده سوگند خورد
بروز سپید و شب لاژورد
که جز ترگ رومی نبیند سرم
مگر کین بهرام بازآورم
پر از درد و پر کین بزین برنشست
یکی تیغ هندی گرفته بدست
بدانگه که شد روی گیتی سیاه
تژاو از طلایه برآمد براه
چو از دور گیو دلیرش بدید
عنان را بپیچید و دم درکشید
چو دانست کز لشکر اندر گذشت
ز گردان و گردنکشان دور گشت
سوی او بیفکند پیچان کمند
میان تژاو اندر آمد به بند
بران اندر آورد و برگشت زود
پس آسانش از پشت زین در ربود
بخاک اندر افگند خوار و نژند
فرود آمد و دست کردش به بند
نشست از بر اسپ و او را کشان
پس اندر همی برد چون بیهشان
چنین گفت با او بخواهش تژاو
که با من نماند ای دلیر ایچ تاو
چه کردم کزین بی‌شمار انجمن
شب تیره دوزخ نمودی بمن
بزد بر سرش تازیانه دویست
بدو گفت کین جای گفتار نیست
ندانی همی ای بد شور بخت
که در باغ کین تازه کشتی درخت
که بالاش با چرخ همبر بود
تنش خون خورد بار او سر بود
شکار تو بهرام باید بجنگ
ببینی کنون زخم کام نهنگ
چنین گفت با گیو جنگی تژاو
که تو چون عقابی و من چون چکاو
ز بهرام بر بد نبردم گمان
نه او را بدست من آمد زمان
که من چون رسیدم سواران چین
ورا کشته بودند بر دشت کین
بران بد که بهرام بیجان شدست
ز دردش دل گیو پیچان شدست
کشانش بیارد گیو دلیر
بپیش جگر خسته بهرام شیر
بدو گفت کاینک سر بی‌وفا
مکافات سازم جفا را جفا
سپاس از جهان‌آفرین کردگار
که چندان زمان دیدم از روزگار
که تیره‌روان بداندیش تو
بپردازم اکنون من از پیش تو
همی کرد خواهش بریشان تژاو
همی خواست از کشتن خویش تاو
همی گفت ار ایدونک این کار بود
سر من بخنجر بریدن چه سود
یکی بنده باشم روان ترا
پرستش کنم گوربان ترا
چنین گفت با گیو بهرام شیر
که ای نامور نامدار دلیر
گر ایدونک از وی بمن بد رسید
همان روز مرگش نباید چشید
سر پر گناهش روان داد من
بمان تا کند در جهان یاد من
برادر چو بهرام را خسته دید
تژاو جفا پیشه را بسته دید
خروشید و بگرفت ریش تژاو
بریدش سر از تن بسان چکاو
دل گیو زان پس بریشان بسوخت
روانش ز غم آتشی برفروخت
خروشی برآورد کاندر جهان
که دید این شگفت آشکار و نهان
که گر من کشم ور کشی پیش من
برادر بود گر کسی خویش من
بگفت این و بهرام یل جان بداد
جهان را چنین است ساز ونهاد
عنان بزرگی هرآنکو بجست
نخستین بباید بخون دست شست
اگر خود کشد گر کشندش بدرد
بگرد جهان تا توانی مگرد
خروشان بر اسپ تژاوش ببست
به بیژن سپرد آنگهی برنشست
بیاوردش از جایگاه تژاو
بنزدیک ایران دلش پر ز تاو
چو شد دور زان جایگاه نبرد
بکردار ایوان یکی دخمه کرد
بیاگند مغزش بمشک و عبیر
تنش را بپوشید چینی حریر
برآیین شاهانش بر تخت عاج
بخوابید و آویخت بر سرش تاج
سر دخمه کردند سرخ و کبود
تو گفتی که بهرام هرگز نبود
شد آن لشکر نامور سوگوار
ز بهرام وز گردش روزگار
چو برزد سر از کوه تابنده شید
برآمد سر تاج روز سپید
سپاه پراگنده گردآمدند
همی هر کسی داستانها زدند
که چندین ز ایرانیان کشته شد
سربخت سالار برگشته شد
چنین چیره دست ترکان بجنگ
سپه را کنون نیست جای درنگ
بر شاه باید شدن بی‌گمان
ببینیم تا بر چه گردد زمان
اگر شاه را دل پر از جنگ نیست
مرا و تو را جای آهنگ نیست
پسر بی‌پدر شد پدر بی‌پسر
بشد کشته و زنده خسته جگر
اگر جنگ فرمان دهد شهریار
بسازد یکی لشکر نامدار
بیاییم و دلها پر از کین و جنگ
کنیم این جهان بر بداندیش تنگ
برین رای زان مرز گشتند باز
همه دل پر از خون و جان پر گداز
برادر ز خون برادر به درد
زبانشان ز خویشان پر از یاد کرد
برفتند یکسر سوی کاسه رود
روانشان ازان کشتگان پر درود
طلایه بیامد بپیش سپاه
کسی را ندید اندران جایگاه
بپیران فرستاد زود آگهی
کز ایرانیان گشت گیتی تهی
چو بشنید پیران هم اندر زمان
بهر سو فرستاد کارآگهان
چو برگشتن مهتران شد درست
سپهبد روان را ز انده بشست
بیامد بشبگیر خود با سپاه
همی گشت بر گرد آن رزمگاه
همه کوه و هم دشت و هامون و راغ
سراپرده و خیمه بد همچو باغ
بلشکر ببخشید خود برگرفت
ز کار جهان مانده اندر شگفت
که روزی فرازست و روزی نشیب
گهی شاد دارد گهی با نهیب
همان به که با جام مانیم روز
همی بگذرانیم روزی بروز
بدان آگهی نزد افراسیاب
هیونی برافگند هنگام خواب
سپهبد بدان آگهی شاد شد
ز تیمار و درددل آزاد شد
همه لشکرش گشته روشن‌روان
ببستند آیین ره پهلوان
همه جامهٔ زینت آویختند
درم بر سر او همی ریختند
چو آمد بنزدیکی شهر شاه
سپهبد پذیره شدش با سپاه
برو آفرین کرد و بسیار گفت
که از پهلوانان ترا نیست جفت
دو هفته ز ایوان افراسیاب
همی بر شد آواز چنگ و رباب
سیم هفته پیران چنان کرد رای
که با شادمانی شود باز جای
یکی خلعت آراست افراسیاب
که گر برشماری بگیرد شتاب
ز دینار وز گوهر شاهوار
ز زرین کمرهای گوهرنگار
از اسپان تازی بزرین ستام
ز شمشیر هندی بزرین نیام
یکی تخت پرمایه از عاج و ساج
ز پیروزه مهد و ز بیجاده تاج
پرستار چینی و رومی غلام
پر از مشک و عنبر دو پیروزه جام
بنزدیک پیران فرستاد چیز
ازان پس بسی پندها داد نیز
که با موبدان باش و بیدار باش
سپه را ز دشمن نگهدار باش
نگه کن خردمند کارآگهان
بهرجای بفرست گرد جهان
که کیخسرو امروز با خواستست
بداد و دهش گیتی آراستست
نژاد و بزرگی و تخت و کلاه
چو شد گرد ازین بیش چیزی مخواه
ز برگشتن دشمن ایمن مشو
زمان تا زمان آگهی خواه نو
بجایی که رستم بود پهلوان
تو ایمن بخسپی بپیچد روان
پذیرفت پیران همه پند اوی
که سالار او بود و پیوند اوی
سپهدار پیران و آن انجمن
نهادند سر سوی راه ختن
بپای آمد این داستان فرود
کنون رزم کاموس باید سرود
فردوسی : داستان کاموس کشانی
داستان کاموس کشانی
بنام خداوند خورشید و ماه
که دل را بنامش خرد داد راه
خداوند هستی و هم راستی
نخواهد ز تو کژی و کاستی
خداوند بهرام و کیوان و شید
ازویم نوید و بدویم امید
ستودن مر او را ندانم همی
از اندیشه جان برفشانم همی
ازو گشت پیدا مکان و زمان
پی مور بر هستی او نشان
ز گردنده خورشید تا تیره خاک
دگر باد و آتش همان آب پاک
بهستی یزدان گواهی دهند
روان ترا آشنایی دهند
ز هرچ آفریدست او بی‌نیاز
تو در پادشاهیش گردن فراز
ز دستور و گنجور و از تاج و تخت
ز کمی و بیشی و از ناز و بخت
همه بی‌نیازست و ما بنده‌ایم
بفرمان و رایش سرافگنده‌ایم
شب و روز و گردان سپهر آفرید
خور و خواب و تندی و مهر آفرید
جز او را مدان کردگار بلند
کزو شادمانی و زو مستمند
شگفتی بگیتی ز رستم بس است
کزو داستان بر دل هرکس است
سر مایهٔ مردی و جنگ ازوست
خردمندی و دانش و سنگ ازوست
بخشکی چو پیل و بدریا نهنگ
خردمند و بینادل و مرد سنگ
کنون رزم کاموس پیش آوریم
ز دفتر بگفتار خویش آوریم
چو لشکر بیامد براه چرم
کلات از بر و زیر آب میم
همی یاد کردند رزم فرود
پشیمانی و درد و تیمار بود
همه دل پر از درد و از بیم شاه
دو دیده پر از خون و تن پر گناه
چنان شرمگین نزد شاه آمدند
جگر خسته و پر گناه آمدند
برادرش را کشته بر بی‌گناه
بدشمن سپرده نگین و کلاه
همه یکسره دست کرده بکش
برفتند پیشش پرستار فش
بدیشان نگه کرد خسرو بخشم
دلش پر ز درد و پر از خون دو چشم
بیزدان چنین گفت کای دادگر
تو دادی مرا هوش و رای و هنر
همی شرم دارم من از تو کنون
تو آگه‌تری بی‌شک از چند و چون
وگرنه بفرمودمی تا هزار
زدندی بمیدان پیکار دار
تن طوس را دار بودی نشست
هرانکس که با او میان را ببست
ز کین پدر بودم اندر خروش
دلش داشتم پر غم و درد و جوش
کنون کینه نو شد ز کین فرود
سر طوس نوذر بباید درود
بگفتم که سوی کلات و چرم
مرو گر فشانند بر سر درم
کزان ره فرودست و با مادرست
سپهبد نژادست و کنداور است
دمان طوس نامدار ناهوشیار
چرا برد لشکر بسوی حصار
کنون لاجرم کردگار سپهر
ز طوس و ز لشکر ببرید مهر
بد آمد بگودرزیان بر ز طوس
که نفرین برو باد و بر پیل و کوس
همی خلعت و پندها دادمش
بجنگ برادر فرستادمش
جهانگیر چون طوس نوذر مباد
چنو پهلوان پیش لشکر مباد
دریغ آن فرود سیاوش دریغ
که با زور و دل بود و با گرز و تیغ
بسان پدر کشته شد بی‌گناه
بدست سپهدار من با سپاه
بگیتی نباشد کم از طوس کس
که او از در بند چاهست و بس
نه در سرش مغز و نه در تنش رگ
چه طوس فرومایه پیشم چه سگ
ز خون برادر بکین پدر
همی گشت پیچان و خسته جگر
سپه را همه خوار کرد و براند
ز مژگان همی خون برخ برفشاند
در بار دادن بریشان ببست
روانش بمرگ برادر بخست
بزرگان ایران بماتم شدند
دلیران بدرگاه رستم شدند
بپوزش که این بودنی کار بود
کرا بود آهنگ رزم فرود
بدانگه کجا کشته شد پور طوس
سر سرکشان خیره گشت از فسوس
همان نیز داماد او ریونیز
نبود از بد بخت مانند چیز
که دانست نام و نژاد فرود
کجا شاه را دل بخواهد شخود
تو خواهشگری کن که برناست شاه
مگر سر بپیچد ز کین سپاه
نه فرزند کاوس‌کی ریونیز
بجنگ اندرون کشته شد زار نیز
که کهتر پسر بود و پرخاشجوی
دریغ آنچنان خسرو ماهروی
چنین است انجام و فرجام جنگ
یکی تاج یابد یکی گور تنگ
چو شد روی گیتی ز خورشید زرد
بخم اندر آمد شب لاژورد
تهمتن بیامد بنزدیک شاه
ببوسید خاک از در پیشگاه
چنین گفت مر شاه را پیلتن
که بادا سرت برتر از انجمن
بخواهشگری آمدم نزد شاه
همان از پی طوس و بهر سپاه
چنان دان که کس بی‌بهانه نمرد
ازین در سخنها بباید شمرد
و دیگر کزان بدگمان بدسپاه
که فرخ برادر نبد نزد شاه
همان طوس تندست و هشیار نیست
و دیگر که جان پسر خوار نیست
چو در پیش او کشته شد ریونیز
زرسپ آن جوان سرافراز نیز
گر او برفروزد نباشد شگفت
جهانجوی را کین نباید گرفت
بدو گفت خسرو که ای پهلوان
دلم پر ز تیمار شد زان جوان
کنون پند تو داروی جان بود
وگر چه دل از درد پیچان بود
بپوزش بیامد سپهدار طوس
بپیش سپهبد زمین داد بوس
همی آفرین کرد بر شهریار
که نوشه بدی تا بود روزگار
زمین بندهٔ تاج و تخت تو باد
فلک مایهٔ فر و بخت تو باد
منم دل پر از غم ز کردار خویش
بغم بسته جان را ز تیمار خویش
همان نیز جانم پر از شرم شاه
زبان پر ز پوزش روان پر گناه
ز پاکیزه جان و فرود و زرسپ
همی برفروزم چو آذرگشسپ
اگر من گنهکارم از انجمن
همی پیچم از کردهٔ خویشتن
بویژه ز بهرام وز ریونیز
همی جان خویشم نیاید بچیز
اگر شاه خشنود گردد ز من
وزین نامور بی‌گناه انجمن
شوم کین این ننگ بازآورم
سر شیب را برفراز آورم
همه رنج لشکر بتن برنهم
اگر جان ستانم اگر جان دهم
ازین پس بتخت و کله ننگرم
جز از ترک رومی نبیند سرم
ز گفتار او شاد شد شهریار
دلش تازه شد چون گل اندر بهار
چو تاج خور روشن آمد پدید
سپیده ز خم کمان بردمید
سپهبد بیامد بنزدیک شاه
ابا او بزرگان ایران سپاه
بدیشان چنین گفت شاه جهان
که هرگز پی کین نگردد نهان
ز تور و ز سلم اندر آمد سخن
ازان کین پیشین و رزم کهن
چنین ننگ بر شاه ایران نبود
زمین پر ز خون دلیران نبود
همه کوه پر خون گودرزیان
بزنار خونین ببسته میان
همان مرغ و ماهی بریشان بزار
بگرید بدریا و بر کوهسار
از ایران همه دشت تورانیان
سر و دست و پایست و پشت و میان
شما را همه شادمانیست رای
بکینه نجنبد همی دل ز جای
دلیران همه دست کرده بکش
بپیش خداوند خورشیدفش
همه همگنان خاک دادند بوس
چو رهام و گرگین، چو گودرز و طوس
چو خراد با زنگهٔ شاوران
دگر بیژن و گیو و کنداوران
که ای شاه نیک‌اختر و شیردل
ببرده ز شیران بشمشیر دل
همه یک بیک پیش تو بنده‌ایم
ز تشویر خسرو سرافگنده‌ایم
اگر جنگ فرمان دهد شهریار
همه سرفشانیم در کارزار
سپهدار پس گیو را پیش خواند
بتخت گرانمایگان برنشاند
فراوانش بستود و بنواختش
بسی خلعت و نیکوی ساختش
بدو گفت کاندر جهان رنج من
تو بردی و بی‌بهری از گنج من
نباید که بی رای تو پیل و کوس
سوی جنگ راند سپهدار طوس
بتندی مکن سهمگین کار خرد
که روشن‌روان باد بهرام گرد
ز گفتار بدگوی وز نام و ننگ
جهان کرد بر خویشتن تار و تنگ
درم داد و روزی‌دهان را بخواند
بسی با سپهبد سخنها براند
همان رای زد با تهمتن بران
چنین تا رخ روز شد در نهان
چو خورشید بر زد سنان از نشیب
شتاب آمد از رفتن با نهیب
سپهبد بیامد بنزدیک شاه
ابا گیو گودرز و چندی سپاه
بدو داد شاه اختر کاویان
بران سان که بودی برسم کیان
ز اختر یکی روز فرخ بجست
که بیرون شدن را کی آید درست
همی رفت با کوس خسرو بدشت
بدان تا سپهبد بدو برگذشت
یکی لشکری همچو کوه سیاه
گذشتند بر پیش بیدار شاه
پس لشکر اندر سپهدار طوس
بیامد بر شه زمین داد بوس
برو آفرین کرد و بر شد خروش
جهان آمد از بانگ اسپان بجوش
یکی ابر بست از بر گرد سم
برآمد خروشیدن گاو دم
ز بس جوشن و کاویانی درفش
شده روی گیتی سراسر بنفش
تو خورشید گفتی به آب اندر است
سپهر و ستاره بخواب اندر است
نهاد از بر پیل پیروزه مهد
همی رفت زین گونه تا رود شهد
هیونی بکردار باد دمان
بدش نزد پیران هم اندر زمان
که من جنگ را گردن افراخته
سوی رود شهد آمدم ساخته
چو بشنید پیران غمی گشت سخت
فروبست بر پیل ناکام رخت
برون رفت با نامداران خویش
گزیده دلاور سواران خویش
که ایران سپه را ببیند که چیست
سرافراز چندست و با طوس کیست
رده برکشیدند زان سوی رود
فرستاد نزد سپهبد درود
وزین روی لشکر بیاورد طوس
درفش همایون و پیلان و کوس
سپهدار پیران یکی چرپ گوی
ز ترکان فرستاد نزدیک اوی
بگفت آنک من با فرنگیس و شاه
چه کردم ز خوبی بهر جایگاه
ز درد سیاوش خروشان بدم
چو بر آتش تیز جوشان بدم
کنون بار تریاک زهر آمدست
مرا زو همه رنج بهر آمدست
دل طوس غمگین شد از کار اوی
بپیچید زان درد و پیکار اوی
چنین داد پاسخ که از مهر تو
فراوان نشانست بر چهر تو
سر آزاد کن دور شو زین میان
ببند این در بیم و راه زیان
بر شاه ایران شوی با سپاه
مکافات یابی به نیکی ز شاه
بایران ترا پهلوانی دهد
همان افسر خسروانی دهد
چو یاد آیدش خوب کردار تو
دلش رنجه گردد ز تیمار تو
چنین گفت گودرز و گیو و سران
بزرگان و تیمارکش مهتران
سرایندهٔ پاسخ آمد چو باد
بنزدیک پیران ویسه نژاد
بگفت آنچ بشنید با پهلوان
ز طوس و ز گودرز روشن‌روان
چنین داد پاسخ که من روز و شب
بیاد سپهبد گشایم دو لب
شوم هرچ هستند پیوند من
خردمند کو بشنود پند من
بایران گذارم بر و بوم و رخت
سر نامور بهتر از تاج و تخت
وزین گفتتها بود مغزش تهی
همی جست نو روزگار بهی
هیونی برافگند هنگام خواب
فرستاد نزدیک افراسیاب
کزایران سپاه آمد و پیل و کوس
همان گیو و گودرز و رهام و طوس
فراوان فریبش فرستاده‌ام
ز هر گونه‌ای بندها داده‌ام
سپاهی ز جنگاوران برگزین
که بر زین شتابش بیاید ز کین
مگر بومشان از بنه برکنیم
بتخت و بگنج آتش اندر زنیم
وگر نه ز کین سیاوش سپاه
نیاساید از جنگ هرگز نه شاه
چو بشنید افراسیاب این سخن
سران را بخواند از همه انجمن
یکی لشکری ساخت افراسیاب
که تاریک شد چشمهٔ آفتاب
دهم روز لشکر بپیران رسید
سپاهی کزو شد زمین ناپدید
چو لشکر بیاسود روزی بداد
سپه برگرفت و بنه برنهاد
ز پیمان بگردید وز یاد عهد
بیامد دمان تا لب رود شهد
طلایه بیامد بنزدیک طوس
که بربند بر کوههٔ پیل کوس
که پیران نداند سخن جز فریب
چو داند که تنگ اندر آمد نهیب
درفش جفا پیشه آمد پدید
سپه بر لب رود صف برکشید
بیاراست لشکر سپهدار طوس
بهامون کشیدند پیلان و کوس
دو رویه سپاه اندر آمد چو کوه
سواران ترکان و ایران گروه
چنان شد ز گرد سپاه آفتاب
که آتش برآمد ز دریای آب
درخشیدن تیغ و ژوپین و خشت
تو گفتی شب اندر هوا لاله کشت
ز بس ترگ زرین و زرین سپر
ز جوشن سواران زرین کمر
برآمد یکی ابر چون سندروس
زمین گشت از گرد چون آبنوس
سر سروران زیر گرز گران
چو سندان شد و پتک آهنگران
ز خون رود گفتی میستان شدست
ز نیزه هوا چون نیستان شدست
بسی سر گرفتار دام کمند
بسی خوار گشته تن ارجمند
کفن جوشن و بستر از خون و خاک
تن نازدیده بشمشیر چاک
زمین ارغوان و زمان سندروس
سپهر و ستاره پرآوای کوس
اگر تاج جوید جهانجوی مرد
وگر خاک گردد بروز نبرد
بناکام می‌رفت باید ز دهر
چه زو بهر تریاک یابی چه زهر
ندانم سرانجام و فرجام چیست
برین رفتن اکنون بباید گریست
یکی نامداری بد ارژنگ نام
بابر اندر آورده از جنگ نام
برآورد از دشت آورد گرد
از ایرانیان جست چندی نبرد
چو از دور طوس سپهبد بدید
بغرید و تیغ از میان برکشید
بپور زره گفت نام تو چیست
ز ترکان جنگی ترا یار کیست
بدو گفت ارژنگ جنگی منم
سرافراز و شیر درنگی منم
کنون خاک را از تو رخشان کنم
به آوردگه برسرافشان کنم
چو گفتار پور زره شد ببن
سپهدار ایران شنید این سخن
بپاسخ ندید ایچ رای درنگ
همان آبداری که بودش بچنگ
بزد بر سر و ترگ آن نامدار
تو گفتی تنش سر نیاورد بار
برآمد ز ایران سپه بوق و کوس
که پیروز بادا سرافراز طوس
غمی گشت پیران ز توران سپاه
ز ترکان تهی ماند آوردگاه
دلیران توران و کنداوران
کشیدند شمشیر و گرز گران
که یکسر بکوشیم و جنگ آوریم
جهان بر دل طوس تنگ آوریم
چنین گفت هومان که امروز جنگ
بسازید و دل را مدارید تنگ
گر ایدونک زیشان یکی نامور
ز لشکر برارد به پیکار سر
پذیره فرستیم گردی دمان
ببینیم تا بر که گردد زمان
وزیشان بتندی نجویید جنگ
بباید یک امروز کردن درنگ
بدانگه که لشکر بجنبد ز جای
تبیره برآید ز پرده‌سرای
همه یکسره گرزها برکشیم
یکی از لب رود برتر کشیم
بانبوه رزمی بسازیم سخت
اگر یار باشد جهاندار و بخت
باسپ عقاب اندر آورد پای
برانگیخت آن بارگی را ز جای
تو گفتی یکی بارهٔ آهنست
وگر کوه البرز در جوشنست
به پیش سپاه اندر آمد بجنگ
یکی خشت رخشان گرفته بچنگ
بجنبید طوس سپهبد ز جای
جهان پر شد از نالهٔ کر نای
بهومان چنین گفت کای شوربخت
ز پالیز کین برنیامد درخت
نمودم بارژنگ یک دست برد
که بود از شما نامبردار و گرد
تو اکنون همانا بکین آمدی
که با خشت بر پشت زین آمدی
بجان و سر شاه ایران سپاه
که بی‌جوشن و گرز و رومی کلاه
بجنگ تو آیم بسان پلنگ
که از کوه یازد بنخچیر چنگ
ببینی تو پیکار مردان مرد
چو آورد گیرم بدشت نبرد
چنین پاسخ آورد هومان بدوی
که بیشی نه خوبست بیشی مجوی
گر ایدونک بیچاره‌ای را زمان
بدست تو آمد مشو در گمان
بجنگ من ارژنگ روز نبرد
کجا داشتی خویشتن را بمرد
دلیران لشکر ندارند شرم
نجوشد یکی را برگ خون گرم
که پیکار ایشان سپهبد کند
برزم اندرون دستشان بد کند
کجا بیژن و گیو آزادگان
جهانگیر گودرز کشوادگان
تو گر پهلوانی ز قلب سپاه
چرا آمدستی بدین رزمگاه
خردمند بیگانه خواند ترا
هشیوار دیوانه خواند ترا
تو شو اختر کاویانی بدار
سپهبد نیاید سوی کارزار
نگه کن که خلعت کرا داد شاه
ز گردان که جوید نگین و کلاه
بفرمای تا جنگ شیر آورند
زبردست را دست زیر آورند
اگر تو شوی کشته بر دست من
بد آید بدان نامدار انجمن
سپاه تو بی‌یار و بیجان شوند
اگر زنده مانند پیچان شوند
و دیگر که گر بشنوی گفت راست
روان و دلم بر زبانم گواست
که پر درد باشم ز مردان مرد
که پیش من آیند روز نبرد
پس از رستم زال سام سوار
ندیدم چو تو نیز یک نامدار
پدر بر پدر نامبردار و شاه
چو تو جنگجویی نیاید سپاه
تو شو تا ز لشکر یکی نامجوی
بیاید بروی اندر آریم روی
بدو گفت طوس ای سرافراز مرد
سپهبد منم هم سوار نبرد
تو هم نامداری ز توران سپاه
چرا رای کردی به آوردگاه
دلت گر پذیرد یکی پند من
بجویی بدین کار پیوند من
کزین کینه تا زنده ماند یکی
نیاسود خواهد سپاه اندکی
تو با خویش وپیوند و چندین سوار
همه پهلوان و همه نامدار
بخیره مده خویشتن را بباد
بباید که پند من آیدت یاد
سزاوار کشتن هرآنکس که هست
بمان تا بیازند بر کینه دست
کزین کینه مرد گنهکار هیچ
رهایی نیابد خرد را مپیچ
مرا شاه ایران چنین داد پند
که پیران نباید که یابد گزند
که او ویژه پروردگار منست
جهاندیده و دوستدار منست
به بیداد بر خیره با او مکوش
نگه کن که دارد بپند تو گوش
چنین گفت هومان به بیداد و داد
چو فرمان دهد شاه فرخ نژاد
بران رفت باید ببیچارگی
سپردن بدو دل بیکبارگی
همان رزم پیران نه بر آرزوست
که او راد و آزاده و نیک خوست
بدین گفت و گوی اندرون بود طوس
که شد گیو را روی چون سندروس
ز لشکر بیامد بکردار باد
چنین گفت کای طوس فرخ نژاد
فریبنده هومان میان دو صف
بیامد دمان بر لب آورده کف
کنون با تو چندین چه گوید براز
میان دو صف گفت و گوی دراز
سخن جز بشمشیر با او مگوی
مجوی از در آشتی هیچ روی
چو بشنید هومان برآشفت سخت
چنین گفت با گیو بیدار بخت
ایا گم شده بخت آزادگان
که گم باد گودرز کشوادگان
فراوان مرا دیده‌ای روز جنگ
به آوردگه تیغ هندی بچنگ
کس از تخم کشواد جنگی نماند
که منشور تیغ مرا برنخواند
ترا بخت چون روی آهرمنست
بخان تو تا جاودان شیونست
اگر من شوم کشته بر دست طوس
نه برخیزد آیین گوپال و کوس
بجایست پیران و افراسیاب
بخواهد شدن خون من رود آب
نه گیتی شود پاک ویران ز من
سخن راند باید بدین انجمن
وگر طوس گردد بدستم تباه
یکی ره نیابند ز ایران سپاه
تو اکنون بمرگ برادر گری
چه با طوس نوذر کنی داوری
بدو گفت طوس این چه آشفتنست
بدین دشت پیکار تو با منست
بیا تا بگردیم و کین آوریم
بجنگ ابروان پر ز چین آوریم
بدو گفت هومان که دادست مرگ
سری زیر تاج و سری زیر ترگ
اگر مرگ باشد مرا بی‌گمان
به آوردگه به که آید زمان
بدست سواری که دارد هنر
سپهبدسر و گرد و پرخاشخر
گرفتند هر دو عمود گران
همی حمله برد آن برین این بران
ز می گشت گردان و شد روز تار
یکی ابر بست از بر کارزار
تو گفتی شب آمد بریشان بروز
نهان گشت خورشید گیتی فروز
ازان چاک چاک عمود گران
سرانشان چو سندان آهنگران
بابر اندرون بانگ پولاد خاست
بدریای شهد اندرون باد خاست
ز خون بر کف شیر کفشیر بود
همه دشت پر بانگ شمشیر بود
خم آورد رویین عمود گران
شد آهن به کردار چاچی کمان
تو گفتی که سنگ است سر زیر ترگ
سیه شد ز خم یلان روی مرگ
گرفتند شمشیر هندی بچنگ
فرو ریخت آتش ز پولاد و سنگ
ز نیروی گردنکشان تیغ تیز
خم آورد و در زخم شد ریز ریز
همه کام پرخاک و پر خاک سر
گرفتند هر دو دوال کمر
ز نیروی گردان گران شد رکیب
یکی را نیامد سر اندر نشیب
سپهبد ترکش آورد چنگ
کمان را بزه کرد و تیغ خدنگ
بران نامور تیرباران گرفت
چپ و راست جنگ سواران گرفت
ز پولاد پیکان و پر عقاب
سپر کرد بر پیش روی آفتاب
جهان چون ز شب رفته دو پاس گشت
همه روی کشور پر الماس گشت
ز تیر خدنگ اسپ هومان بخست
تن بارگی گشت با خاک پست
سپر بر سر آورد و ننمود روی
نگه داشت هومان سر از تیر اوی
چو او را پیاده بران رزمگاه
بدیدند گفتند توران سپاه
که پردخت ماند کنون جای اوی
ببردند پرمایه بالای اوی
چو هومان بران زین توزی نشست
یکی تیغ بگرفت هندی بدست
که آید دگر باره بر جنگ طوس
شد از شب جهان تیره چون آبنوس
همه نامداران پرخاشجوی
یکایک بدو در نهادند روی
چو شد روز تاریک و بیگاه گشت
ز جنگ یلان دست کوتاه گشت
بپیچید هومان جنگی عنان
سپهبد بدو راست کرده سنان
بنزدیک پیران شد از رزمگاه
خروشی برآمد ز توران سپاه
ز تو خشم گردنکشان دور باد
درین جنگ فرجام ما سور باد
که چون بود رزم تو ای نامجوی
چو با طوس روی اندر آمد بروی
همه پاک ما دل پر از خون بدیم
جز ایزد نداند که ما چون بدیم
بلشکر چنین گفت هومان شیر
که ای رزم دیده سران دلیر
چو روشن شود تیره شب روز ماست
که این اختر گیتی افروز ماست
شما را همه شادکامی بود
مرا خوبی و نیکنامی بود
ز لشکر همی برخروشید طوس
شب تیره تا گاه بانگ خروس
همی گفت هومان چه مرد منست
که پیل ژیان هم نبرد منست
چو چرخ بلند از شبه تاج کرد
شمامه پراگند بر لاژورد
طلایه ز هر سو برون تاختند
بهر پرده‌ای پاسبان ساختند
چو برزد سر از برج خرچنگ شید
جهان گشت چون روی رومی سپید
تبیره برآمد ز هر دو سرای
جهان شد پر از نالهٔ کر نای
هوا تیره گشت از فروغ درفش
طبر خون و شبگون و زرد و بنفش
کشیده همه تیغ و گرز و سنان
همه جنگ را گرد کرده عنان
تو گفتی سپهر و زمان و زمین
بپوشد همی چادر آهنین
بپرده درون شد خور تابناک
ز جوش سواران و از گرد و خاک
ز هرای اسپان و آوای کوس
همی آسمان بر زمین داد بوس
سپهدار هومان دمان پیش صف
یکی خشت رخشان گرفته بکف
همی گفت چون من برایم بجوش
برانگیزم اسپ و برارم خروش
شما یک بیک تیغها برکشید
سپرهای چینی بسر در کشید
مبینید جز یال اسپ و عنان
نشاید کمان و نباید سنان
عنان پاک بر یال اسپان نهید
بدانسان که آید خورید و دهید
بپیران چنین گفت کای پهلوان
تو بگشای بند سلیح گوان
ابا گنج دینار جفتی مکن
ز بهر سلیح ایچ زفتی مکن
که امروز گردیم پیروزگر
بیابد دل از اختر نیک بر
وزین روی لشکر سپهدار طوس
بیاراست برسان چشم خروش
بروبر یلان آفرین خواندند
ورا پهلوان زمین خواندند
که پیروزگر بود روز نبرد
ز هومان ویسه برآورد گرد
سپهبد بگودرز کشواد گفت
که این راز بر کس نباید نهفت
اگر لشکر ما پذیره شوند
سواران بدخواه چیره شوند
همه دست یکسر بیزدان زنیم
منی از تن خویش بفگنیم
مگر دست گیرد جهاندار ما
وگر نه بد است اختر کار ما
کنون نامداران زرینه کفش
بباشید با کاویانی درفش
ازین کوه پایه مجنبید هیچ
نه روز نبرد است و گاه بسیچ
همانا که از ما بهر یک دویست
فزونست بدخواه اگر بیش نیست
بدو گفت گودرز اگر کردگار
بگرداند از ما بد روزگار
به بیشی و کمی نباشد سخن
دل و مغز ایرانیان بد مکن
اگر بد بود بخشش آسمان
بپرهیز و بیشی نگردد زمان
تو لشکر بیارای و از بودنی
روان را مکن هیچ بشخودنی
بیاراست لشکر سپهدار طوس
بپیلان جنگی و مردان و کوس
پیاده سوی کوه شد با بنه
سپهدار گودرز بر میمنه
رده برکشیده همه یکسره
چو رهام گودرز بر میسره
ز نالیدن کوس با کرنای
همی آسمان اندر آمد ز جای
دل چرخ گردان بدو چاک شد
همه کام خورشید پرخاک شد
چنان شد که کس روی هامون ندید
ز بس گرد کز رزمگه بردمید
ببارید الماس از تیره میغ
همی آتش افروخت از گرز و تیغ
سنانهای رخشان و تیغ سران
درفش از بر و زیر گرز گران
هوا گفتی از گرز و از آهنست
زمین یکسر از نعل در جوشنست
چو دریای خون شد همه دشت و راغ
جهان چون شب و تیغها چون چراغ
ز بس نالهٔ کوس با کرنای
همی کس ندانست سر را ز پای
سپهبد به گودرز گفت آن زمان
که تاریک شد گردش آسمان
مرا گفته بود این ستاره‌شناس
که امروز تا شب گذشته سه پاس
ز شمشیر گردان چو ابر سیاه
همی خون فشاند به آوردگاه
سرانجام ترسم که پیروزگر
نباشد مگر دشمن کینه ور
چو شیدوش و رهام و گستهم و گیو
زره‌دار خراد و برزین نیو
ز صف در میان سپاه آمدند
جگر خسته و کینه‌خواه آمدند
بابر اندر آمد ز هر سو غریو
بسان شب تار و انبوه دیو
وزان روی هومان بکردار کوه
بیاورد لشکر همه همگروه
وزان پس گزیدند مردان مرد
که بردشت سازند جای نبرد
گرازه سر گیوگان با نهل
دو گرد گرانمایهٔ شیردل
چو رهام گودرز و فرشیدورد
چو شیدوش و لهاک شد هم نبرد
ابا بیژن گیو کلباد را
که بر هم زدی آتش و باد را
ابا شطرخ نامور گیو را
دو گرد گرانمایهٔ نیو را
چو گودرز و پیران و هومان و طوس
نبد هیچ پیدا درنگ و فسوس
چنین گفت هومان که امروز کار
نباید که چون دی بود کارزار
همه جان شیرین بکف برنهید
چو من برخروشم دمید و دهید
تهی کرد باید ازیشان زمین
نباید که آیند زین پس بکین
بپیش اندر آمد سپهدار طوس
پیاده بیاورد و پیلان و کوس
صفی برکشیدند پیش سوار
سپردار و ژوپین‌ور و نیزه‌دار
مجنبید گفت ایچ از جای خویش
سپر با سنان اندرارید پیش
ببینیم تا این نبرده سران
چگونه گزارند گرز گران
ز ترکان یکی بود بازور نام
بافسوس بهر جای گسترده کام
بیاموخته کژی و جادوی
بدانسته چینی و هم پهلوی
چنین گفت پیران بافسون پژوه
کز ایدر برو تا سر تیغ کوه
یکی برف و سرما و باد دمان
بریشان بیاور هم اندر زمان
هوا تیره‌گون بود از تیر ماه
همی گشت بر کوه ابر سیاه
چو بازور در کوه شد در زمان
برآمد یکی برف و باد دمان
همه دست آن نیزه‌داران ز کار
فروماند از برف در کارزار
ازان رستخیز و دم زمهریر
خروش یلان بود و باران تیر
بفرمود پیران که یکسر سپاه
یکی حمله سازید زین رزمگاه
چو بر نیزه بر دستهاشان فسرد
نیاراست بنمود کس دست برد
وزان پس برآورد هومان غریو
یکی حمله آورد برسان دیو
بکشتند چندان ز ایران سپاه
که دریای خون گشت آوردگاه
در و دشت گشته پر از برف و خون
سواران ایران فتاده نگون
ز کشته نبد جای رفتن بجنگ
ز برف و ز افگنده شد جای تنگ
سیه گشت در دشت شمشیر و دست
بروی اندر افتاده برسان مست
نبد جای گردش دران رزمگاه
شده دست لشکر ز سرما تباه
سپهدار و گردنکشان آن زمان
گرفتند زاری سوی آسمان
که ای برتر از دانش و هوش و رای
نه در جای و بر جای و نه زیر جای
همه بندهٔ پرگناه توایم
به بیچارگی دادخواه توایم
ز افسون و از جادوی برتری
جهاندار و بر داوران داوری
تو باشی به بیچارگی دستگیر
تواناتر از آتش و زمهریر
ازین برف و سرما تو فریادرس
نداریم فریادرس جز تو کس
بیامد یکی مرد دانش پژوه
برهام بنمود آن تیغ کوه
کجا جای بازور نستوه بود
بر افسون و تنبل بران کوه بود
بجنبید رهام زان رزمگاه
برون تاخت اسپ از میان سپاه
زره دامنش را بزد بر کمر
پیاده برآمد بران کوه سر
چو جادو بدیدش بیامد بجنگ
عمودی ز پولاد چینی بچنگ
چو رهام نزدیک جادو رسید
سبک تیغ تیز از میان برکشید
بیفگند دستش بشمشیر تیز
یکی باد برخاست چون رستخیز
ز روی هوا ابر تیره ببرد
فرود آمد از کوه رهام گرد
یکی دست با زور جادو بدست
بهامون شد و بارگی برنشست
هوا گشت زان سان که از پیش بود
فروزنده خورشید را رخ نمود
پدر را بگفت آنچ جادو چه کرد
چه آورد بر ما بروز نبرد
بدیدند ازان پس دلیران شاه
چو دریای خون گشته آوردگاه
همه دشت کشته ز ایرانیان
تن بی‌سران سر بی‌تنان
چنین گفت گودز آنگه بطوس
که نه پیل ماند و نه آوای کوس
همه یکسره تیغها برکشیم
براریم جوش ار کشند ار کشیم
همانا که ما را سر آمد زمان
نه روز نبردست و تیر و کمان
بدو گفت طوس ای جهاندیده مرد
هوا گشت پاک و بشد باد سرد
چرا سر همی داد باید بباد
چو فریادرس فره و زور داد
مکن پیشدستی تو در جنگ ما
کنند این دلیران خود اهنگ ما
بپیش زمانه پذیره مشو
بنزدیک بدخواه خیره مشو
تو در قلب با کاویانی درفش
همی دار در چنگ تیغ بنفش
سوی میمنه گیو و بیژن بهم
نگهبانش بر میسره گستهم
چو رهام و شیدوش بر پیش صف
گرازه بکین برلب آورده کف
شوم برکشم گرز کین از میان
کنم تن فدی پیش ایرانیان
ازین رزمگه برنگردانم اسپ
مگر خاک جایم بود چون زرسپ
اگر من شوم کشته زین رزمگاه
تو برکش سوی شاه ایران سپاه
مرا مرگ نامی‌تر از سرزنش
بهر جای بیغارهٔ بدکنش
چنین است گیتی پرآزار و درد
ازو تا توان گرد بیشی مگرد
فزونیش یک روز بگزایدت
ببودن زمانی نیفزایدت
دگر باره بر شد دم کرنای
خروشیدن زنگ و هندی درای
ز بانگ سواران پرخاشخر
درخشیدن تیغ و زخم تبر
ز پیکان و از گرز و ژوپین و تیر
زمین شد بکردار دریای قیر
همه دشت بی‌تن سر و یال بود
همه گوش پر زخم گوپال بود
چو شد رزم ترکان برین گونه سخت
ندیدند ایرانیان روی بخت
همی تیره شد روی اختر درشت
دلیران بدشمن نمودند پشت
چو طوس و چو گودرز و گیو دلیر
چو شیدوش و بیژن چو رهام شیر
همه برنهادند جان را بکف
همه رزم جستند بر پیش صف
هرآنکس که با طوس در جنگ بود
همه نامدار و کنارنگ بود
بپیش اندرون خون همی ریختند
یلان از پس پشت بگریختند
یکی موبدی طوس یل را بخواند
پس پشت تو گفت جنگی نماند
نباید کت اندر میان آورند
بجان سپهبد زیان آورند
به گیو دلیر آن زمان طوس گفت
که با مغز لشکر خرد نیست جفت
که ما را بدین گونه بگذاشتند
چنین روی از جنگ برگاشتند
برو بازگردان سپه را ز راه
ز بیغارهٔ دشمن و شرم شاه
بشد گیو و لشکر همه بازگشت
پر از کشته دیدند هامون و دشت
سپهبد چنین گفت با مهتران
که اینست پیکار جنگ‌آوران
کنون چون رخ روز شد تیره‌گون
همه روی کشور چو دریای خون
یکی جای آرام باید گزید
اگر تیره شب خود توان آرمید
مگر کشته یابد بجای مغاک
یکی بستر از ریگ و چادر ز خاک
همه بازگشتند یکسر ز جنگ
ز خویشان روان خسته و سر ز ننگ
سر از کوه برزد همانگاه ماه
چو بر تخت پیروزه، پیروز شاه
سپهدار پیران سپه را بخواند
همی گفت زیشان فراوان نماند
بدانگه که دریای یاقوت زرد
زند موج بر کشور لاژورد
کسی را که زنده‌ست بیجان کنیم
بریشان دل شاه پیچان کنیم
برفتند با شادمانی زجای
نشستند بر پیش پرده‌سرای
همه شب ز آوای چنگ و رباب
سپه را نیامد بران دشت خواب
وزین روی لشکر همه مستمند
پدر بر پسر سوگوار و نژند
همه دشت پر کشته و خسته بود
بخون بزرگان زمین شسته بود
چپ و راست آوردگه دست و پای
نهادن ندانست کس پا بجای
همه شب همی خسته برداشتند
چو بیگانه بد خوار بگذاشتند
بر خسته آتش همی سوختند
گسسته ببستند و بردوختند
فراوان ز گودرزیان خسته بود
بسی کشته بود و بسی بسته بود
چو بشنید گودرز برزد خروش
زمین آمد از بانگ اسپان بجوش
همه مهتران جامه کردند چاک
بسربر پراگند گودرز خاک
همی گفت کاندر جهان کس ندید
به پیران سر این بد که بر من رسید
چرا بایدم زنده با پیر سر
بخاک اندر افگنده چندین پسر
ازان روزگاری کجا زاده‌ام
ز خفتان میان هیچ نگشاده‌ام
بفرجام چندین پسر ز انجمن
ببینم چنین کشته در پیش من
جدا گشته از من چو بهرام پور
چنان نامور شیر خودکام پور
ز گودرز چون آگهی شد بطوس
مژه کرد پر خون و رخ سندروس
خروشی براورد آنگه بزار
فراوان ببارید خون در کنار
همی گفت اگر نوذر پاک‌تن
نکشتی بن و بیخ من بر چمن
نبودی مرا رنج و تیمار و درد
غم کشته و گرم دشت نبرد
که تا من کمر بر میان بسته‌ام
بدل خسته‌ام گر بجان رسته‌ام
هم‌اکنون تن کشتگان را بخاک
بپوشید جایی که باشد مغاک
سران بریده سوی تن برید
بنه سوی کوه هماون برید
برانیم لشکر همه همگروه
سراپرده و خیمه بر سوی کوه
هیونی فرستیم نزدیک شاه
دلش برفروزد فرستد سپاه
بدین من سواری فرستاده‌ام
ورا پیش ازین آگهی داده‌ام
مگر رستم زال را با سپاه
سوی ما فرستد بدین رزمگاه
وگرنه ز ما نامداری دلیر
نماند به آوردگه بر چو شیر
سپه برنشاند و بنه برنهاد
وزان کشتنگان کرد بسیار یاد
ازین سان همی رفت روز و شبان
پر از غم دل و ناچریده لبان
همه دیده پر خون و دل پر ز داغ
ز رنج روان گشته چون پر زاغ
چو نزدیک کوه هماون رسید
بران دامن کوه لشکر کشید
چنین گفت طوس سپهبد بگیو
که ای پر خرد نامبردار نیو
سه روزست تا زین نشان تاختی
بخواب و بخوردن نپرداختی
بیا و بیاسا و چیزی بخور
برامش و جامه بنمای سر
که من بی‌گمانم که پیران بجنگ
پس ما بیاید کنون بی‌درنگ
کسی را که آسوده‌تر زین گروه
به بیژن بمان و تو برشو بکوه
همه خستگان را سوی که کشید
ز آسودگان لشکری برگزید
چنین گفت کین کوه سر جای ماست
بباید کنون خویشتن کرد راست
طلایه ز کوه اندر آمد بدشت
بدان تا بریشان نشاید گذشت
خروش نگهبان و آوای زنگ
تو گفتی بجوش آمد از کوه سنگ
هم‌آنگه برآمد ز چرخ آفتاب
جهان گشت برسان دریای آب
ز درگاه پیران برآمد خروش
چنان شد که برخیزد از خاک جوش
بهومان چنین گفت کاکنون بجنگ
نباید همانا فراوان درنگ
سواران دشمن همه کشته‌اند
وگر خسته از جنگ برگشته‌اند
بزد کوس و از دشت برخاست غو
همی رفت پیش سپه پیشرو
رسیدند ترکان بدان رزمگاه
همه رزمگه خیمه بد بی‌سپاه
بشد نزد پیران یکی مژده‌خواه
که کس نیست ایدر ز ایران سپاه
ز لشکر بشادی برآمد خروش
بفرمان پیران نهادند گوش
سپهبد چنین گفت با بخردان
که ای نامور پرهنر موبدان
چه سازیم و این را چه دانید رای
که اکنون ز دشمن تهی ماند جای
سواران لشکر ز پیر و جوان
همه تیز گفتند با پهلوان
که لشکر گریزان شد از پیش ما
شکست آمد اندر بداندیش ما
یکی رزمگاهست پر خون و خاک
ازیشان نه هنگام بیم است و باک
بباید پی دشمن اندر گرفت
ز مولش سزد گر بمانی شگفت
گریزان ز باد اندرآید بب
به آید ز مولیدن ایدر شتاب
چنین گفت پیران که هنگام جنگ
شود سست پای شتاب از درنگ
سپاهی بکردار دریای آب
شدست انجمن پیش افراسیاب
بمانیم تا آن سپاه گران
بیایند گردان و جنگ‌آوران
ازان پس بایران نمانیم کس
چنین است رای خردمند و بس
بدو گفت هومان که ای پهلوان
مرنجان بدین کار چندین روان
سپاهی بدان زور و آن جوش و دم
شدی روی دریا ازیشان دژم
کنون خیمه و گاه و پرده‌سرای
همه مانده برجای و رفته ز جای
چنان دان که رفتن ز بیچارگیست
نمودن بما پشت یکبارگیست
نمانیم تا نزد خسرو شوند
بدرگاه او لشکری نو شوند
ز زابلستان رستم آید بجنگ
زیانی بود سهمگین زین درنگ
کنون ساختن باید و تاختن
فسونها و نیرنگها ساختن
چو گودرز را با سپهدار طوس
درفش همایون و پیلان و کوس
همه بی‌گمانی بچنگ آوریم
بد آید چو ایدر درنگ آوریم
چنین داد پاسخ بدو پهلوان
که بیداردل باش و روشن‌روان
چنان کن که نیک‌اختر و رای تست
که چرخ فلک زیر بالای تست
پس لشکر اندر گرفتند راه
سپهدار پیران و توران سپاه
به لهاک فرمود کاکنون مایست
بگردان عنان با سواری دویست
بدو گفت مگشای بند از میان
ببین تا کجایند ایرانیان
همی رفت لهاک برسان باد
ز خواب و ز خوردن نکرد ایچ یاد
چو نیمی ز تیره شب اندر گذشت
طلایه بدیدش بتاریک دشت
خروش آمد از کوه و آوای زنگ
ندید ایچ لهاک جای درنگ
بنزدیک پیران بیامد ز راه
بدو آگهی داد ز ایران سپاه
که ایشان بکوه هماون درند
همه بسته بر پیش راه گزند
بهومان بفرمود پیران که زود
عنان و رکیبت بباید بسود
ببر چند باید ز لشکر سوار
ز گردان گردنکش نامدار
که ایرانیان با درفش و سپاه
گرفتند کوه هماون پناه
ازین رزم رنج آید اکنون بروی
خرد تیز کن چارهٔ کار جوی
گر آن مرد با کاویانی درفش
بیاری، شود روی ایشان بنفش
اگر دستیابی بشمشیر تیز
درفش و همه نیزه کن ریزریز
من اینک پس‌اندر چو باد دمان
بیایم نسازم درنگ و زمان
گزین کرد هومان ز لشکر سوار
سپردار و شمشیرزن سی‌هزار
چو خورشید تابنده بنمود تاج
بگسترد کافور بر تخت عاج
پدید آمد از دور گرد سپاه
غو دیده‌بان آمد از دیده‌گاه
که آمد ز ترکان سپاهی پدید
بابر سیه گردشان برکشید
چو بشنید جوشن بپوشید طوس
برآمد دم بوق و آوای کوس
سواران ایران همه همگروه
رده برکشیدند بر پیش کوه
چو هومان بدید آن سپاه گران
گراییدن گرز و تیغ سران
چنین گفت هومان بگودرز و طوس
کز ایران برفتید با پیل و کوس
سوس شهر ترکان بکین آختن
بدان روی لشکر برون تاختن
کنون برگزیدی چو نخچیر کوه
شدستی ز گردان توران ستوه
نیایدت زین کار خود شرم و ننگ
خور و خواب و آرام بر کوه و سنگ
چو فردا برآید ز کوه آفتاب
کنم زین حصار تو دریای آب
بدانی که این جای بیچارگیست
برین کوه خارا بباید گریست
هیونی بپیران فرستاد زود
که اندیشهٔ ما دگرگونه بود
دگرگونه بود آنچ انداختیم
بریشان همی تاختن ساختیم
همه کوه یکسر سپاهست و کوس
درفش از پس پشت گودرز و طوس
چنان کن که چون بردمد چاک روز
پدید آید از چرخ گیتی فروز
تو ایدر بوی ساخته با سپاه
شده روی هامون ز لشکر سیاه
فرستاده نزدیک پیران رسید
بجوشید چون گفت هومان شنید
بیامد شب تیره هنگام خواب
همی راند لشکر بکردار آب
چو خورشید زان چادر قیرگون
غمی شد بدرید و آمد برون
سپهبد بکوه هماون رسید
ز گرد سپه کوه شد ناپدید
بهومان چنین گفت کز رزمگاه
مجنب و مجنبان از ایدر سپاه
شوم تا سپهدار ایرانیان
چه دارد بپا اختر کاویان
بکوه هماون که دادش نوید
بدین بودن اکنون چه دارد امید
بیامد بنزدیک ایران سپاه
سری پر ز کینه دلی پرگناه
خروشید کای نامبردار طوس
خداوند پیلان و گوپال و کوس
کنون ماهیان اندر آمد به پنج
که تا تو همی رزم جویی برنج
ز گودرزیان آن کجا مهترند
بدان رزمگاهت همه بی‌سرند
تو چون غرم رفتستی اندر کمر
پر از داوری دل پر از کینه سر
گریزان و لشکر پس اندر دمان
بدام اندر آیی همی بی‌گمان
چنین داد پاسخ سرافراز طوس
که من بر دروغ تو دارم فسوس
پی کین تو افگندی اندر جهان
ز بهر سیاوش میان مهان
برین گونه تا چند گویی دروغ
دروغت بر ما نگیرد فروغ
علف تنگ بود اندران رزمگاه
ازان بر هماون کشیدم سپاه
کنون آگهی شد بشاه جهان
بیاید زمان تا زمان ناگهان
بزرگان لشکر شدند انجمن
چو دستان و چون رستم پیلتن
چو جنبیدن شاه کردم درست
نمانم بتوران بر و بوم و رست
کنون کامدی کار مردان ببین
نه گاه فریبست و روز کمین
چو بشنید پیران ز هر سو سپاه
فرستاد و بگرفت بر کوه راه
بهر سو ز توران بیامد گروه
سپاه انجمن کرد بر گرد کوه
بریشان چو راه علف تنگ شد
سپهبد سوی چارهٔ جنگ شد
چنین گفت هومان بپیران گرد
که ما را پی کوه باید سپرد
یکی جنگ سازیم کایرانیان
نبندند ازین پس بکینه میان
بدو گفت پیران که بر ماست باد
نکردست با باد کس رزم یاد
ز جنگ پیاده بپیچید سر
شود تیره دیدار پرخاشخر
چو راه علف تنگ شد بر سپاه
کسی کوه خارا ندارد نگاه
همه لشکر آید بزنهار ما
ازین پس نجویند پیکار ما
بریشان کنون جای بخشایش است
نه هنگام پیکار و آرایش است
رسید این سگالش بگودرز و طوس
سر سرکشان خیره گشت از فسوس
چنین گفت با طوس گودرز پیر
که ما را کنون جنگ شد ناگزیر
سه روز ار بود خوردنی بیش نیست
ز یکسو گشاده رهی پیش نیست
نه خورد و نه چیز و نه بار و بنه
چنین چند باشد سپه گرسنه
کنون چون شود روی خورشید زرد
پدید آید آن چادر لاژورد
بباید گزیدن سواران مرد
ز بالا شدن سوی دشت نبرد
بسان شبیخون یکی رزم سخت
بسازیم تا چون بود یار بخت
اگر یک بیک تن بکشتن دهیم
وگر تاج گردنکشان برنهیم
چنین است فرجام آوردگاه
یکی خاک یابد یکی تاج و گاه
ز گودرز بشنید طوس این سخن
سرش گشت پردرد و کین کهن
ز یک سوی لشکر به بیژن سپرد
دگر سو بشیدوش و خراد گرد
درفش خجسته بگستهم داد
بسی پند و اندرزها کرد یاد
خود و گیو و گودرز و چندی سران
نهادند بر یال گرزگران
بسوی سپهدار پیران شدند
چو آتش بقلب سپه بر زدند
چو دریای خون شد همه رزمگاه
خروشی برآمد بلند از سپاه
درفش سپهبد بدو نیم شد
دل رزمجویان پر از بیم شد
چو بشنید هومان خروش سپاه
نشست از بر تازی اسپی سیاه
بیامد ز لشکر بسی کشته دید
بسی بیهش از رزم برگشته دید
فرو ریخت از دیده خون بر برش
یکی بانگ زد تند بر لشکرش
چنین گفت کایدر طلایه نبود
شما را ز کین ایچ مایه نبود
بهر یک ازیشان ز ما سیصدست
به آوردگه خواب و خفتن بدست
هلا تیغ و گوپالها برکشید
سپرهای چینی بسر در کشید
ز هر سو بریشان بگیرید راه
کنون کز بره بر کشد تیغ ماه
رهایی نباید که یابند هیچ
بدین سان چه باید درنگ و بسیچ
برآمد خروشیدن کرنای
بهر سو برفتند گردان ز جای
گرفتندشان یکسر اندر میان
سواران ایران چو شیر ژیان
چنان آتش افروخت از ترگ و تیغ
که گفتی همی گرز بارد ز میغ
شب تار و شمشیر و گرد سپاه
ستاره نه پیدا نه تابنده ماه
ز جوشن تو گفتی ببار اندرند
ز تاری بدریای قار اندرند
بلشکر چنین گفت هومان که بس
ازین مهتران مفگنید ایچ کس
همه پیش من دستگیر آورید
نباید که خسته بتیر آورید
چنین گفت لشکر ببانگ بلند
که اکنون به بیچارگی دست بند
دهید ار بگرز و بژوپین دهید
سران را ز خون تاج بر سر نهید
چنین گفت با گیو و رهام طوس
که شد جان ما بی‌گمان بر فسوس
مگر کردگار سپهر بلند
رهاند تن و جان ما زین گزند
اگر نه بچنگ عقاب اندریم
وگر زیر دریای آب اندریم
یکی حمله بردند هر سه به هم
چو برخیزد از جای شیر دژم
ندیدند کس یال اسپ و عنان
ز تنگی بچشم اندر آمد سنان
چنین گفت هومان به آواز تیز
که نه جای جنگست و راه گریز
برانگیخت از جایتان بخت بد
که تا بر تن بدکنش بد رسد
سه جنگ آور و خوار مایه سپاه
بماندند یکسر بدین رزمگاه
فراوان ز رستم گرفتند یاد
کجا داد در جنگ هر جای داد
ز شیدوش، وز بیژن گستهم
بسی یاد کردند بر بیش و کم
که باری کسی را ز ایران سپاه
بدی یارمان اندرین رزمگاه
نه ایدر به پیکار و جنگ آمدیم
که خیره بکام نهنگ آمدیم
دریغ آن در و گاه شاه جهان
که گیرند ما را کنون ناگهان
تهمتن به زاولستانست و زال
شود کار ایران کنون تال و مال
همی آمد آوای گوپال و کوس
بلشکر همی دیر شد گیو و طوس
چنین گفت شیدوش و گستهم شیر
که شد کار پیکار سالار دیر
به بیژن گرازه همی گفت باز
که شد کار سالار لشکر دراز
هوا قیر گون و زمین آبنوس
همی آمد از دشت آوای کوس
برفتند گردان بر آوای اوی
ز خون بود بر دشت هر جای جوی
ز گردان نیو و ز نیروی چنگ
تو گفتی برآمد ز دریا نهنگ
بدانست هومان که آمد سوار
همه گرزور بود و شمشیردار
چو دانست کامد ورا یار طوس
همی برخروشید برسان کوس
سبک شد عنان و گران شد رکیب
بلندی که دانست باز از نشیب
یکی رزم کردند تا چاک روز
چو پیدا شد از چرخ گیتی فروز
سپه بازگشتند یکسر ز جنگ
کشیدند لشکر سوی کوه تنگ
بگردان چنین گفت سالار طوس
که از گردش مهر تا زخم کوس
سواری چنین کز شما دیده‌ام
ز کنداوران هیچ نشنیده‌ام
یکی نامه باید که زی شه کنیم
ز کارش همه جمله آگه کنیم
چو نامه بنزدیک خسرو رسد
بدلش اندرون آتشی نو رسد
بیاری بیاید گو پیلتن
ز شیران یکی نامدار انجمن
بپیروزی از رزم گردیم باز
بدیدار کیخسرو آید نیاز
سخن هرچ رفت آشکار و نهان
بگویم بپیروز شاه جهان
بخوبی و خشنودی شهریار
بباشد بکام شما روزگار
چنانچون که گفتند برساختند
نوندی بنزدیک شه تاختند
دو لشکر بخیمه فرود آمدند
ز پیکار یکباره دم برزدند
طلایه برون آمد از هر دو روی
بدشت از دلیران پرخاشجوی
چو هومان رسید اندران رزمگاه
ز کشته ندید ایچ بر دشت راه
به پیران چنین گفت کامروز گرد
نه بر آرزو گشت گاه نبرد
چو آسوده گردند گردان ما
ستوده سواران و مردان ما
یکی رزم سازم که خورشید و ماه
ندیدست هرگز چنان رزمگاه
ازان پس چو آمد بخسرو خبر
که پیران شد از رزم پیروزگر
سپهبد بکوه هماون کشید
ز لشکر بسی گرد شد ناپدید
در کاخ گودرز کشوادگان
تهی شد ز گردان و آزادگان
ستاره بر ایشان بنالد همی
ببالینشان خون بپالد همی
ازیشان جهان پر ز خاک است و خون
بلند اختر طوس گشته نگون
بفرمود تا رستم پیلتن
خرامد بدرگاه با انجمن
برفتند ز ایران همه بخردان
جهاندیده و نامور موبدان
سر نامداران زبان برگشاد
ز پیکار لشکر بسی کرد یاد
برستم چنین گفت کای سرفراز
بترسم که این دولت دیریاز
همی برگراید بسوی نشیب
دلم شد ز کردار او پرنهیب
توی پروارنندهٔ تاج و تخت
فروغ از تو گیرد جهاندار بخت
دل چرخ در نوک شمشیر تست
سپهر و زمان و زمین زیر تست
تو کندی دل و مغز دیو سپید
زمانه بمهر تو دارد امید
زمین گرد رخش ترا چاکرست
زمان بر تو چون مهربان مادرست
ز تیغ تو خورشید بریان شود
ز گرز تو ناهید گریان شود
ز نیروی پیکان کلک تو شیر
بروز بلا گردد از جنگ سیر
تو تا برنهادی بمردی کلاه
نکرد ایچ دشمن بایران نگاه
کنون گیو و گودرز و طوس و سران
فراوان ازین مرز کنداوران
همه دل پر از خون و دیده پرآب
گریزان ز ترکان افراسیاب
فراوان ز گودرزیان کشته مرد
شده خاک بستر بدشت نبرد
هرانکس کزیشان بجان رسته‌اند
بکوه هماون همه خسته‌اند
همه سر نهاده سوی آسمان
سوی کردگار مکان و زمان
که ایدر بباید گو پیلتن
بنیروی یزدان و فرمان من
شب تیره کین نامه بر خواندم
بسی از جگر خون برافشاندم
نگفتم سه روز این سخن را بکس
مگر پیش دادار فریاد رس
کنون کار ز اندازه اندر گذشت
دلم زین سخن پر ز تیمار گشت
امید سپاه و سپهبد بتست
که روشن روان بادی و تن درست
سرت سبز باد و دلت شادمان
تن زال دور از بد بدگمان
ز من هرچ باید فزونی بخواه
ز اسپ و سلیح و ز گنج و سپاه
برو با دلی شاد و رایی درست
نشاید گرفت این چنین کار سست
بپاسخ چنین گفت رستم بشاه
که بی تو مبادا نگین و کلاه
که با فر و برزی و بارای و داد
ندارد چو تو شاه گردون بیاد
شنیدست خسرو که تا کیقباد
کلاه بزرگی بسر بر نهاد
بایران بکین من کمر بسته‌ام
برام یک روز ننشسته‌ام
بیابان و تاریکی و دیو و شیر
چه جادو چه از اژدهای دلیر
همان رزم توران و مازندران
شب تیره و گرزهای گران
هم از تشنگی هم ز راه دراز
گزیدن در رنج بر جای ناز
چنین درد و سختی بسی دیده‌ام
که روزی ز شادی نپرسیده‌ام
تو شاه نو آیین و من چون رهی
میان بسته‌ام چون تو فرمان دهی
شوم با سپاهی کمر بر میان
بگردانم این بد ز ایرانیان
ازان کشتگان شاه بی‌درد باد
رخ بدسگالان او زرد باد
ز گودرزیان خود جگر خسته‌ام
کمر بر میان سوگ را بسته‌ام
چو بشنید کیخسرو آواز اوی
برخ برنهاد از دو دیده دو جوی
بدو گفت بی‌تو نخواهم زمان
نه اورنگ و تاج و نه گرز و کمان
فلک زیر خم کمند تو باد
سر تاجداران به بند تو باد
ز دینار و گنج و ز تاج و گهر
کلاه و کمان و کمند و کمر
بیاورد گنجور خسرو کلید
سر بدره‌های درم بردید
همه شاه ایران به رستم سپرد
چنین گفت کای نامدار گرد
جهان گنج و گنجور شمشیر تست
سر سروران جهان زیر تست
تو با گرزداران زاولستان
دلیران و شیران کابلستان
همی رو بکردار باد دمان
مجوی و مفرمای جستن زمان
ز گردان شمشیر زن سی هزار
ز لشکر گزین از در کارزار
فریبرز کاوس را ده سپاه
که او پیش رو باشد و کینه خواه
تهمتن زمین را ببوسید و گفت
که با من عنان و رکیبست جفت
سران را سر اندر شتاب آوریم
مبادا که آرام و خواب آوریم
سپه را درم دادن آغاز کرد
بدشت آمد و رزم را ساز کرد
فریبرز را گفت برکش پگاه
سپاه اندرآور به پیش سپاه
نباید که روز و شبان بغنوی
مگر نزد طوس سپهبد شوی
بگویی که در جنگ تندی مکن
فریب زمان جوی و کندی مکن
من اینک بکردار باد دمان
بیایم نجویم بره بر زمان
چو گرگین میلاد کار آزمای
سپه را زند بر بد و نیک رای
چو خورشید تابنده بنمود چهر
بسان بتی با دلی پر زمهر
بر آمد خروشیدن کرنای
تهمتن بیاورد لشکر زجای
پر اندیشه جان جهاندار شاه
دو فرسنگ با او بیامد براه
دو منزل همی کرد رستم یکی
نیاسود روز و شبان اندکی
شبی داغ دل پر ز تیمار طوس
بخواب اندر آمد گه زخم کوس
چنان دید روشن روانش بخواب
که رخشنده شمعی برآمد ز آب
بر شمع رخشان یکی تخت عاج
سیاوش بران تخت با فر و تاج
لبان پر ز خنده زبان چرب‌گوی
سوی طوس کردی چو خورشید روی
که ایرانیان را هم ایدر بدار
که پیروزگر باشی از کارزار
بگو در زیان هیچ غمگین مشو
که ایدر یکی گلستانست نو
بزیر گل اندر همی می‌خوریم
چه دانیم کین باده تا کی خوریم
ز خواب اندر آمد شده شاد دل
ز درد و غمان گشته آزاد دل
بگودرز گفت ای جهان پهلوان
یکی خواب دیدم بروشن روان
نگه کن که رستم چو باد دمان
بیاید بر ما زمان تا زمان
بفرمود تا برکشیدند نای
بجنبید بر کوه لشکر ز جای
ببستند گردان ایران میان
برافراختند اختر کاویان
بیاورد زان روی پیران سپاه
شد از گرد خورشید تابان سیاه
از آواز گردان و باران تیر
همی چشم خورشید شد خیره خیر
دو لشکر بروی اندر آورده روی
ز گردان نشد هیچ کس جنگجوی
چنین گفت هومان بپیران که جنگ
همی جست باید چه جویی درنگ
نه لشکر بدشت شکار اندرند
که اسپان ما زیر بار اندرند
بدو گفت پیران که تندی مکن
نه روز شتابست و گاه سخن
سه تن دوش با خوار مایه سپاه
برفتند بیگاه زین رزمگاه
چو شیران جنگی و ما چون رمه
که از کوهسار اندر آید دمه
همه دشت پر جوی خون یافتیم
سر نامداران نگون یافتیم
یکی کوه دارند خارا و خشک
همی خار بویند اسپان چو مشک
بمان تا بران سنگ پیچان شوند
چو بیچاره گردند بیجان شوند
گشاده نباید که دارید راه
دو رویه پس و پیش این رزمگاه
چو بی‌رنج دشمن بچنگ آیدت
چو بشتابیش کار تنگ آیدت
چرا جست باید همی کارزار
طلایه برین دشت بس صد سوار
بباشیم تا دشمن از آب و نان
شود تنگ و زنهار خواهد بجان
مگر خاک‌گر سنگ خارا خورند
چو روزی سرآید خورند و مرند
سوی خیمه رفتند زان رزمگاه
طلایه بیامد به پیش سپاه
گشادند گردان سراسر کمر
بخوان و بخوردن نهادند سر
بلشکر گه آمد سپهدار طوس
پر از خون دل و روی چون سندروس
بگودرز گفت این سخن تیره گشت
سر بخت ایرانیان خیره گشت
همه گرد بر گرد ما لشکرست
خور بارگی خارگر خاورست
سپه را خورش بس فراوان نماند
جز از گرز و شمشیر درمان نماند
بشبگیر شمشیرها برکشیم
همه دامن کوه لشکر کشیم
اگر اختر نیک یاری دهد
بریشان مرا کامگاری دهد
ور ایدون کجا داور آسمان
بشمشیر بر ما سرآرد زمان
ز بخش جهان‌آفرین بیش و کم
نباشد مپیمای بر خیره دم
مرا مرگ خوشتر بنام بلند
ازین زیستن با هراس و گزند
برین برنهادند یکسر سخن
که سالار نیک اختر افگند بن
چو خورشید برزد ز خرچنگ چنگ
بدرید پیراهن مشک رنگ
به پیران فرستاده آمد ز شاه
که آمد ز هر جای بی‌مر سپاه
سپاهی که دریای چین را ز گرد
کند چون بیابان بروز نبرد
نخستین سپهدار خاقان چین
که تختش همی برنتابد زمین
تنش زور دارد چو صد نره شیر
سر ژنده پیل اندر آرد بزیر
یکی مهتر از ماورالنهر بر
که بگذارد از چرخ گردنده سر
ببالا چو سرو و بدیدار ماه
جهانگیر و نازان بدو تاج و گاه
سر سرافرازان و کاموس نام
برآرد ز گودرز و از طوس نام
ز مرز سپیجاب تا دشت روم
سپاهی که بود اندر آباد بوم
فرستادم اینک سوی کارزار
برآرند از طوس و خسرو دمار
چو بشنید پیران بتوران سپاه
چنین گفت کای سرفرازان شاه
بدین مژدهٔ شاه پیر و جوان
همه شاد باشید و روشن‌روان
بباید کنون دل ز تیمار شست
بایران نمانم بر و بوم و رست
سر از رزم و از رنج و کین خواستن
برآسود وز لشکر آراستن
بایران و توران و بر خشک و آب
نبینند جز کام افراسیاب
ز لشکر بر پهلوان پیش رو
بمژده بیامد همی نو بنو
بگفتند کای نامور پهلوان
همیشه بزی شاد و روشن‌روان
بدیدار شاهان دلت شاددار
روانت ز اندیشه آزاد دار
ز کشمیر تا برتر از رود شهد
درفش و سپاهست و پیلان و مهد
نخست اندر آیم ز خاقان چین
که تاجش سپهرست و تختش زمین
چو منشور جنگی که با تیغ اوی
بخاک اندر آید سر جنگجوی
دلاور چو کاموس شمشیرزن
که چشمش ندیدست هرگز شکن
همه کارهای شگرف آورد
چو خشم آورد باد و برف آورد
چو خشنود باشد بهار آردت
گل و سنبل جویبار آردت
ز سقلاب چون کندر شیر مرد
چو پیروز کانی سپهر نبرد
چو سگسار غرچه چو شنگل ز هند
هوا پردرفش و زمین پر پرند
چغانی چو فرطوس لشکر فروز
گهار گهانی گو گردسوز
شمیران شگنی و گردوی وهر
پراگنده بر نیزه و تیغ زهر
تو اکنون سرافراز و رامش پذیر
کزین مژده بر نا شود مرد پیر
ز لشکر توی پهلو و پیش رو
همیشه بزی شاد و فرمانت نو
دل و جان پیران پر از خنده گشت
تو گفتی مگر مرده بد زنده گشت
بهومان چنین گفت پیران که من
پذیره شوم پیش این انجمن
که ایشان ز راه دراز آمدند
پراندیشه و رزمساز آمدند
ازین آمدن بی‌نیازند سخت
خداوند تاج‌اند و زیبای تخت
ندارند سر کم ز افراسیاب
که با تخت و گنج‌اند و با جاه و آب
شوم تا ببینم که چند و چیند
سپهبد کدامند و گردان کیند
کنم آفرین پیش خاقان چین
وگر پیش تختش ببوسم زمین
ببینم سرافراز کاموس را
برابر کنم شنگل و طوس را
چو باز آیم ایدر ببندم میان
برآرم دم و دود از ایرانیان
اگر خود ندارند پایاب جنگ
بریشان کنم روز تاریک و تنگ
هرانکس که هستند زیشان سران
کنم پای و گردن ببندگران
فرستم بنزدیک افراسیاب
نه آرام جویم بدین بر نه خواب
ز لشکر هر آنکس که آید بدست
سرانشان ببرم بشمشیر پست
بسوزم دهم خاک ایشان بباد
نگیریم زان بوم و بر نیز یاد
سه بهره ازان پس برانم سپاه
کنم روز بر شاه ایران سیاه
یکی بهره زیشان فرستم ببلخ
بایرانیان بر کنم روز تلخ
دگر بهره بر سوی کابلستان
بکابل کشم خاک زابلستان
سوم بهره بر سوی ایران برم
ز ترکان بزرگان و شیران برم
زن و کودک خرد و پیر و جوان
نمانم که باشد تنی با روان
بر و بوم ایران نمانم بجای
که مه دست بادا ازیشان مه پای
کنون تا کنم کارها را بسیچ
شما جنگ ایشان مجویید هیچ
بفگت این و دل پر ز کینه برفت
همی پوست بر تنش گفتی بکفت
بلکشر چنین گفت هومان گرد
که دلرا ز کینه نباید سترد
دو روز این یکی رنج بر تن نهید
دو دیده بکوه هماون نهید
نباید که ایشان شبی بی‌درنگ
گریزان برانند ازین جای تنگ
کنون کوه و رود و در و دشت و راه
جهانی شود پردرفش سپاه
چو پیران بنزدیک لشکر رسید
در و دشت از سم اسپان ندید
جهان پر سراپرده و خیمه بود
زده سرخ و زرد و بنفش و کبود
ز دیبای چینی و از پرنیان
درفشی ز هر پرده‌ای در میان
فروماند و زان کارش آمد شگفت
بسی با دل اندیشه اندر گرفت
که تا این بهشتست یا رزمگاه
سپهر برینست گر تاج و گاه
بیامد بنزدیک خاقان چین
پیاده ببوسید روی زمین
چو خاقان بدیدش به بر درگرفت
بماند از بر و یال پیران شگفت
بپرسید بسیار و بنواختش
بر خویش نزدیک بنشاختش
بدو گفت بخ بخ که با پهلوان
نشینم چنین شاد و روشن‌روان
بپرسید زان پس کز ایران سپاه
که دارد نگین و درفش و کلاه
کدامست جنگی و گردان کیند
نشسته برین کوه سر بر چیند
چنین داد پاسخ بدو پهلوان
که بیدار دل باش و روشن‌روان
درود جهان آفرین بر تو باد
که کردی بپرسش دل بنده شاد
ببخت تو شادانم و تن درست
روانم همی خاک پای تو جست
از ایرانیان هرچ پرسید شاه
نه گنج و سپاهست و نه تاج و گاه
بی‌اندازه پیکار جستند و جنگ
ندارند از جنگ جز خاره سنگ
چو بی‌کام و بی‌نام و بی‌تن شدند
گریزان بکوه هماون شدند
سپهدار طوس است مردی دلیر
بهامون نترسد ز پیکار شیر
بزرگان چو گودرز کشوادگان
چو گیو و چو رهام ز آزادگان
ببخت سرافراز خاقان چین
سپهبد نبیند سپه را جزین
بدو گفت خاقان که نزدیک من
بباش و بیاور یکی انجمن
یک امروز با کام دل می خوریم
غم روز ناآمده نشمریم
بیاراست خیمه چو باغ بهار
بهشتست گفتی برنگ و نگار
چو بر گنبد چرخ رفت آفتاب
دل طوس و گودرز شد پر شتاب
که امروز ترکان چرا خامش‌اند
برای بداند، ار ز می بیهش‌اند
اگر مستمندند گر شادمان
شدم در گمان از بد بدگمان
اگرشان به پیکار یار آمدست
چنان دان که بد روزگار آمدست
تو ایرانیان را همه کشته گیر
وگر زنده از رزم برگشته گیر
مگر رستم آید بدین رزمگاه
وگرنه بد آید بما زین سپاه
ستودان نیابیم یک تن نه گور
بکوبندمان سر بنعل ستور
بدو گفت گیو ای سپهدار شاه
چه بودت که اندیشه کردی تباه
از اندیشهٔ ما سخن دیگرست
ترا کردگار جهان یاورست
بسی تخم نیکی پراگنده‌ایم
جهان آفرین را پرستنده‌ایم
و دیگر ببخت جهاندار شاه
خداوند شمشیر و تخت و کلاه
ندارد جهان آفرین دست یاز
که آید ببدخواه ما را نیاز
چو رستم بیاید بدین رزمگاه
بدیها سرآید همه بر سپاه
نباشد ز یزدان کسی ناامید
وگر شب شود روی روز سپید
بیک روز کز ما نجستند جنگ
مکن دل ز اندیشه بر خیره تنگ
نبستند بر ما در آسمان
بپایان رسد هر بد بدگمان
اگر بخشش کردگار بلند
چنانست کاید بمابر گزند
به پرهیز و اندیشهٔ نابکار
نه برگردد از ما بد روزگار
یکی کنده سازیم پیش سپاه
چنانچون بود رسم و آیین و راه
همه جنگ را تیغها برکشیم
دو روز دگر ار کشند ار کشیم
ببینیم تا چیست آغازشان
برهنه شود بی‌گمان رازشان
از ایران بیاید همان آگهی
درخشان شود شاخ سرو سهی
سپهدار گودرز بر تیغ کوه
برآمد برفت از میان گروه
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت
ز بالا همی سوی خاور گذشت
بزاری خروش آمد از دیده‌گاه
که شد کار گردان ایران تباه
سوی باختر گشت گیتی ز گرد
سراسر بسان شب لاژورد
شد از خاک خورشید تابان بنفش
ز بس پیل و بر پشت پیلان درفش
غو دیده بشنید گودرز و گفت
که جز خاک تیره نداریم جفت
رخش گشت ز اندوه برسان قیر
چنان شد کجا خسته گردد بتیر
چنین گفت کز اختر روزگار
مرا بهره کین آمد و کارزار
ز گیتی مرا شور بختیست بهر
پراگنده بر جای تریاک زهر
نبیره پسر داشتم لشکری
شده نامبردار هر کشوری
بکین سیاوش همه کشته شد
ز من بخت بیدار برگشته شد
ازین زندگانی شدم ناامید
سیه شد مرا بخت و روز سپید
نزادی مرا کاشکی مادرم
نگشتی سپهر بلند از برم
چنین گفت با دیده‌بان پهلوان
که ای مرد بینا و روشن‌روان
نگه کن بتوران و ایران سپاه
که آرام دارند از آوردگاه
درفش سپهدار ایران کجاست
نگه کن چپ لشکر و دست راست
بدو دیده‌بان گفت کز هر دو روی
نه بینم همی جنبش و گفت‌وگوی
ازان کار شد پهلوان پر ز درد
فرود ریخت از دیدگان آب زرد
بنالید و گفت اسپ را زین کنید
ازین پس مرا خشت بالین کنید
شوم پر کنم چشم و آغوش را
بگیرم ببر گیو و شیدوش را
همان بیژن گیو و رهام را
سواران جنگی و خودکام را
به پدرود کردن رخ هر کسی
ببوسم ببارم ز مژگان بسی
نهادند زین بر سمند چمان
خروش آمد از دیده هم در زمان
که ای پهلوان جهان شادباش
ز تیمار و درد و غم آزاد باش
که از راه ایران یکی تیره گرد
پدید آمد و روز شد لاژورد
فراوان درفش از میان سپاه
برآمد بکردار تابنده ماه
بپیش اندرون گرگ پیکر یکی
یکی ماه پیکر ز دور اندکی
درفشی بدید اژدها پیکرش
پدید آمد و شیر زرین سرش
بدو گفت گودرز انوشهٔ بدی
ز دیدار تو دور چشم بدی
چو گفتارهای تو آید بجای
بدین سان که گفتی بپاکیزه رای
ببخشمت چندان گرانمایه چیز
کزان پس نیازت نیاید بنیز
وزان پس چو روزی بایران شویم
بنزدیک شاه دلیران شویم
ترا پیش تختش برم ناگهان
سرت برفرازم بجاه از مهان
چو باد دمنده ازان جایگاه
برو سوی سالار ایران سپاه
همه هرچ دیدی بدیشان بگوی
سبک باش و از هر کسی مژده جوی
بدو دیده‌بان گفت کز دیده‌گاه
نشاید شدن پیش ایران سپاه
چو بینم که روی زمین تار گشت
برین دیده گه دیده بیکار گشت
بکردار سیمرغ ازین دیده‌گاه
برم آگهی سوی ایران سپاه
چنین گفت با دیده‌بان پهلوان
که اکنون نگه کن بروشن روان
دگر باره بنگر ز کوه بلند
که ایشان بنزدیک ما کی رسند
چنین داد پاسخ که فردا پگاه
بکوه هماون رسد آن سپاه
چنان شاد شد زان سخن پهلوان
چو بیجان شده باز یابد روان
وزان روی پیران بکردار گرد
همی راند لشکر بدشت نبرد
سواری بمژده بیامد ز پیش
بگفت آن کجا رفته بد کم و بیش
چو بشنید هومان بخندید و گفت
که شد بی‌گمان بخت بیدار جفت
خروشی بشادی ازان رزمگاه
بابر اندر آمد ز توران سپاه
بزرگان ایران پر از داغ و درد
رخان زرد و لبها شده لاژورد
باندرز کردن همه همگروه
پراگنده گشتند بر گرد کوه
بهر جای کرده یکی انجمن
همی مویه کردند بر خویشتن
که زار این دلیران خسرونژاد
کزیشان بایران نگیرند یاد
کفنها کنون کام شیران بود
زمین پر ز خون دلیران بود
سپهدار با بیژن گیو گفت
که برخیز و بگشای راز از نهفت
برو تا سر تیغ کوه بلند
ببین تا کیند و چه و چون و چند
همی بر کدامین ره آید سپاه
که دارد سراپرده و تخت و گاه
بشد بیژن گیو تا تیغ کوه
برآمد بی‌انبوه دور از گروه
ازان کوه سر کرد هر سو نگاه
درفش سواران و پیل و سپاه
بیامد بسوی سپهبد دوان
دل از غم پر از درد و خسته روان
بدو گفت چندان سپاهست و پیل
که روی زمین گشت برسان نیل
درفش و سنان را خود اندازه نیست
خور از گرد بر آسمان تازه نیست
اگر بشمری نیست انداز و مر
همی از تبیره شود گوش کر
سپهبد چو بشنید گفتار اوی
دلش گشت پر درد و پر آب روی
سران سپه را همه گرد کرد
بسی گرم و تیمار لشکر بخورد
چنین گفت کز گردش روزگار
نبینم همی جز غم کارزار
بسی گشته‌ام بر فراز و نشیب
برویم نیامد ازینسان نهیب
کنون چارهٔ کار ایدر یکیست
اگر چه سلیح و سپاه اندکیست
بسازیم و امشب شبیخون کنیم
زمین را ازیشان چو جیحون کنیم
اگر کشته آییم در کارزار
نکوهش نیابیم از شهریار
نگویند بی نام گردی بمرد
مگر زیر خاکم بباید سپرد
بدین رام گشتند یکسر سپاه
هرانکس که بود اندران رزمگاه
چو شد روی گیتی چو دریای قیر
نه ناهید پیدا نه بهرام و تیر
بیامد دمان دیده‌بان پیش طوس
دوان و شده روی چون سندروس
چنین گفت کای پهلوان سپاه
از ایران سپاه آمد از نزد شاه
سپهبد بخندید با مهتران
که ای نامداران و کنداوران
چو یار آمد اکنون نسازیم جنگ
گهی با شتابیم و گه با درنگ
بنیروی یزدان گو پیلتن
بیاری بیاید بدین انجمن
ازان دیده‌بان گشت روشن‌روان
همه مژده دادند پیر و جوان
طلایه فرستاد بر دشت جنگ
خروش آمد از کوه و آوای زنگ
چو خورشید بر چرخ گنبد کشید
شب تار شد از جهان ناپدید
یکی انجمن کرد خاقان چین
بدیبا بیاراست روی زمین
بپیران چنین گفت کامروز جنگ
بسازیم و روزی نباید درنگ
یکی با سرافراز گردنکشان
خنیده سواران دشمن کشان
ببینیم کایرانیان برچیند
بدین رزمگه اندرون با کیند
چنین گفت پیران که خاقان چین
خردمند شاهیست با آفرین
بران رفت باید که او را هواست
که رای تو بر ما همه پادشاست
وزان پس برآمد ز پرده‌سرای
خروشیدن کوس با کرنای
سنانهای رخشان و جوشان سپاه
شده روی کشور ز لشکر سیاه
ز پیلان نهادند بر پنج زین
بیاراست دیگر بدیبای چین
زبرجد نشانده بزین اندرون
ز دیبای زربفت پیروزه‌گون
بزرین رکیب و جناغ پلنگ
بزرین و سیمین جرسها و زنگ
ز افسر سر پیلبان پرنگار
همه پاک با طوق و با گوشوار
هوا شد ز بس پرنیانی درفش
چو بازار چین سرخ و زرد و بنفش
سپاهی برفت اندران دشت رزم
کزیشان همی آرزو خواست بزم
زمین شد بکردار چشم خروس
ز بس رنگ و آرایش و پیل و کوس
برفتند شاهان لشکر ز جای
هوا پر شد از نالهٔ کرنای
چو از دور طوس سپهبد بدید
سپاه آنچ بودش رده برکشید
ببستند گردان ایران میان
بیاورد گیو اختر کاویان
از آوردگه تا سر تیغ کوه
سپه بود از ایران گروها گروه
چو کاموس و منشور و خاقان چین
چو بیورد و چون شنگل بافرین
نظاره بکوه هماون شدند
نه بر آرزو پیش دشمن شدند
چو از دور خاقان چین بنگرید
خروش سواران ایران شنید
پسند آمدش گفت کاینت سپاه
سوران رزم آور و کینه‌خواه
سپهدار پیران دگرگونه گفت
هنرهای مردان نشاید نهفت
سپهدار کو چاه پوشد بخار
برو اسپ تازد بروز شکار
ازان به که بر خیره روز نبرد
هنرهای دشکن کند زیر گرد
ندیدم سواران و گردنکشان
بگردی و مردانگی زین نشان
بپیران چنین گفت خاقان چین
که اکنون چه سازیم بر دشت کین
ورا گفت پیران کز اندک سپاه
نگیرند یاد اندرین رزمگاه
کشیدی چنین رنج و راه دراز
سپردی و دیدی نشیب و فراز
بمان تا سه روز اندرین رزمگاه
بباشیم و آسوده گردد سپاه
سپه را کنم زان سپس به دو نیم
سرآمد کنون روز پیکار و بیم
بتازند شبگیر تا نیمروز
نبرده سواران گیتی‌فروز
بژوپین و خنجر بتیر و کمان
همی رزم جویند با بدگمان
دگر نیمهٔ روز دیگر گروه
بکوشند تا شب برآید ز کوه
شب تیره آسودگان را بجنگ
برم تا بریشان شود کار تنگ
نمانم که آرام گیرند هیچ
سواران من با سپاه و بسیچ
بدو گفت کاموس کین رای نیست
بدین مولش اندر مرا جای نیست
بدین مایه مردم بدین گونه جنگ
چه باید بدین گونه چندین درنگ
بسازیم یکبار و جنگ‌آوریم
بریشان در و کوه تنگ آوریم
بایران گذاریم ز ایدر سپاه
نمانیم تخت و نه تاج و نه شاه
بر و بومشان پاک و یران کنیم
نه جنگ یلان جنگ شیران کنیم
زن و کودک خرد و پیر و جوان
نه شاه و کنارنگ و نه پهلوان
بایران نمانم بر و بوم و جای
نه کاخ و نه ایوان و نه چارپای
ببد روز چندین چه باید گذاشت
غم و درد و تیمار بیهوده داشت
یک امشب گشاده مدارید راه
که ایشان برانند زین رزمگاه
چو باد سپیده دمان بردمد
سپه جمله باید که اندر چمد
تلی کشته بینی ببالای کوه
تو فردا ز گردان ایران گروه
بدانسان که ایرانیان سربسر
ازین پی نبینند جز مویه گر
بدو گفت خاقان جزین رای نیست
بگیتی چو تو لشکر آرای نیست
همه نامدارن بدین هم سخن
که کاموس شیراوژن افگند بن
برفتند وز جای برخاستند
همه شب همی لشکر آراستند
چو خورشید بر گنبد لاژورد
سراپرده‌ای زد ز دیبای زرد
خروشی بلند آمد از دیده‌گاه
بگودرز کای پهلوان سپاه
سپاه آمد و راه نزدیک شد
ز گرد سپه روز تاریک شد
بجنبید گودرز از جای خویش
بیاورد پوینده بالای خویش
سوی گرد تاریک بنهاد روی
همی شد خلیده دل و راه‌جوی
بیامد چو نزدیک ایشان رسید
درفش فریبرز کاوس دید
که او بد بایران سپه پیش‌رو
پسندیده و خویش سالار نو
پیاده شد از اسپ گودرز پیر
همان لشکر افروز دانش‌پذیر
گرفتند مر یکدگر را کنار
خروشی برآمد ز هر دو بزار
فریبرز گفت ای سپهدار پیر
همیشه بجنگ اندری ناگزیر
ز کین سیاوش تو داری زیان
دریغا سواران گودرزیان
ازیشان ترا مزد بسیار باد
سر بخت دشمن نگونسار باد
سپاس از خداوند خورشید و ماه
که دیدم ترا زنده بر جایگاه
ازیشان ببارید گودرز خون
که بودند کشته بخاک اندرون
بدو گفت بنگر که از بخت بد
همی بر سرم هر زمان بد رسد
درین جنگ پور و نبیره نماند
سپاه و درفش و تبیره نماند
فرامش شدم کار آن کارزار
کنونست رزم و کنونست کار
سپاهست چندان برین دشت و راغ
که روی زمین گشت چون پر زاغ
همه لشکر طوس با این سپاه
چو تیره شبانست با نور ماه
ز چین و ز سقلاب وز هند و روم
ز ویران گیتی و آباد بوم
همانا نماندست یک جانور
مگر بسته بر جنگ ما بر کمر
کنون تا نگویی که رستم کجاست
ز غمها نگردد مرا پشت راست
فریبرز گفت از پس من ز جای
بیامد نبودش جز از رزم رای
شب تیره را تا سپیده دمان
بیاید بره بر نجوید زمان
کنون من کجا گیرم آرامگاه
کجا رانم این خوار مایه سپاه
بدو گفت گودرز رستم چه گفت
که گفتار او را نشاید نهفت
فریبرز گفت ای جهاندیده مرد
تهمتن نفرمود ما را نبرد
بباشید گفت اندران رزمگاه
نباید شدن پیش روی سپاه
بباید بدان رزمگاه آرمید
یکی تا درفش من آید پدید
برفت او و گودرز با او برفت
براه هماون خرامید تفت
چو لشکر پدید آمد از دیده‌گاه
بشد دیده‌بان پیش توران سپاه
کز ایران یکی لشکر آمد بدشت
ازان روی سوی هماون گذشت
سپهبد بشد پیش خاقان چین
که آمد سپاهی ز ایران زمین
ندانیم چندست و سالار کیست
چه سازیم و درمان این کار چیست
بدو گفت کاموس رزم آزمای
بجایی که مهتر تو باشی بپای
بزرگان درگاه افراسیاب
سپاهی بکردار دریای آب
تو دانی چه کردی بدین پنج ماه
برین دشت با خوار مایه سپاه
کنون چون زمین سربسر لشکرست
چو خاقان و منشور کنداورست
بمان تا هنرها پدید آوریم
تو در بستی و ما کلید آوریم
گر از کابل و زابل و مای و هند
شود روی گیتی چو رومی پرند
همانا به تنها تن من نیند
نگویی که ایرانیان خود کیند
تو ترسانی از رستم نامدار
نخستین ازو من برآرم دمار
گرش یک زمان اندر آرم بدام
نمانم که ماند بگیتیش نام
تو از لشکر سیستان خسته‌ای
دل خویش در جنگشان بسته‌ای
یکی بار دست من اندر نبرد
نگه کن که برخیزد از دشت گرد
بدانی که اندر جهان مرد کیست
دلیران کدامند و پیکار چیست
بدو گفت پیران کانوشه بدی
همیشه ز تو دور دست بدی
بپیران چنین گفت خاقان چین
که کاموس را راه دادی بکین
بکردار پیش آورد هرچ گفت
که با کوه یارست و با پیل جفت
از ایرانیان نیست چندین سخن
دل جنگجویان چنین بد مکن
بایران نمانیم یک سرفراز
برآریم گرد از نشیب و فراز
هرانکس که هستند با جاه و آب
فرستیم نزدیک افراسیاب
همه پای کرده به بندگران
وزیشان فگنده فراوان سران
بایران نمانیم برگ درخت
نه گاه و نه شاه و نه تاج و نه تخت
بخندید پیران و کرد آفرین
بران نامداران و خاقان چین
بلشکر گه آمد دلی شادمان
برفتند ترکان هم اندر زمان
چو هومان و لهاک و فرشیدورد
بزرگان و شیران روز نبرد
بگفتند کامد ز ایران سپاه
یکی پیش رو با درفشی سیاه
ز کارآگهان نامداری دمان
برفت و بیامد هم اندر زمان
فریبرز کاوس گفتند هست
سپاهی سرافراز و خسروپرست
چو رستم نباشد ازو باک نیست
دم او برین زهر تریاک نیست
ابا آنک کاموس روز نبرد
همی پیلتن را ندارد بمرد
مبادا که او آید ایدر بجنگ
وگر چند کاموس گردد نهنگ
نه رستم نه از سیستان لشکرست
فریبرز را خاک و خون ایدرست
چنین گفت پیران که از تخت و گاه
شدم سیر و بیزارم از هور و ماه
که چون من شنیدم کز ایران سپاه
خرامید و آمد بدین رزمگاه
بشد جان و مغز سرم پر ز درد
برآمد یکی از دلم باد سرد
بدو گفت کلباد کین درد چیست
چرا باید از طوس و رستم گریست
ز بس گرز و شمشیر و پیل و سپاه
میان اندرون باد را نیست راه
چه ایرانیان پیش ما در چه خاک
ز کیخسرو و طوس و رستم چه باک
پراگنده گشتند ازان جایگاه
سوی خیمهٔ خویش کردند راه
ازان پس چو آگاهی آمد به طوس
که شد روی کشور پر آوای کوس
از ایران بیامد گو پیلتن
فریبرز کاوس و آن انجمن
بفرمود تا برکشیدند کوس
ز گرد سپه کوه گشت آبنوس
ز کوه هماون برآمد خروش
زمین آمد از بانگ اسپان بجوش
سپهبد بریشان زبان برگشاد
ز مازندران کرد بسیار یاد
که با دیو در جنگ رستم چه کرد
بریشان چه آورد روز نبرد
سپاه آفرین خواند بر پهلوان
که بیدار دل باش و روشن‌روان
بدین مژده گر دیده‌خواهی رواست
که این مژده آرایش جان ماست
کنون چون تهمتن بیامد بجنگ
ندارند پا این سپه با نهنگ
یکایک بران گونه رزمی کنیم
که این ننگ از ایرانیان بفگنیم
درفش سرافراز خاقان و تاج
سپرهای زرین و آن تخت عاج
همان افسر پیلبانان بزر
سنانهای زرین و زرین کمر
همان زنگ زرین و زرین جرس
که اندر جهان آن ندیدست کس
همان چتر کز دم طاوس نر
برو بافتستند چندان گهر
جزین نیز چندی بچنگ آوریم
چو جان را بکوشیم و جنگ آوریم
بلشکر چنین گفت بیدار طوس
که هم با هراسیم و هم با فسوس
همه دامن کوه پر لشکرست
سر نامداران ببند اندرست
چو رستم بیاید نکوهش کند
مگر کین سخن را پژوهش کند
که چون مرغ پیچیده بودم بدام
همه کار ناکام و پیکار خام
سپهبد همان بود و لشکر همان
کسی را ندیدم ز گردان دمان
یکی حمله آریم چون شیر نر
شوند از بن که مگر زاستر
سپه گفت کین برتری خود مجوی
سخن زین نشان هیچ گونه مگوی
کزین کوه کس پیشتر نگذرد
مگر رستم این رزمگه بنگرد
بباشیم بر پیش یزدان بپای
که اویست بر نیکوی رهنمای
بفرمان دارندهٔ هور و ماه
تهمتن بیاید بدین رزمگاه
چه داری دژم اختر خویش را
درم بخش و دینار درویش را
بشادی ز گردان ایران گروه
خروشی برآمد ز بالای کوه
چو خورشید زد پنجه بر پشت گاو
ز هامون برآمد خروش چکاو
ز درگاه کاموس برخاست غو
که او بود اسپ افگن و پیش رو
سپاه انجمن کرد و جوشن بداد
دلش پر ز رزم و سرش پر ز باد
زره بود در زیر پیراهنش
کله ترگ بود و قبا جوشنش
بایران خروش آمد از دیده‌گاه
کزین روی تنگ اندر آمد سپاه
درفش سپهبد گو پیلتن
پدید آمد از دور با انجمن
وزین روی دیگر ز توران سپاه
هوا گشت برسان ابر سیاه
سپهبد سورای چو یک لخت کوه
زمین گشته از نعل اسپش ستوه
یکی گرز همچون سر گاومیش
سپاه از پس و نیزه‌دارانش پیش
همی جوشد از گرز آن یال و کفت
سزد گر بمانی ازو در شگفت
وزین روی ایران سپهدار طوس
بابر اندر آورد آوای کوس
خروشیدن دیده‌بان پهوان
چو بشنید شد شاد و روشن‌روان
ز نزدیک گودرز کشواد تفت
سواری بنزد فریبرز رفت
که توران سپه سوی جنگ آمدند
رده برکشیدند و تنگ آمدند
تو آن کن که از گوهر تو سزاست
که تو مهتری و پدر پادشاست
که گرد تهمتن برآمد ز راه
هم اکنون بیاید بدین رزمگاه
فریبرز با لشکری گرد نیو
بیامد بپیوست با طوس و گیو
بر کوه لشکر بیاراستند
درفش خجسته بپیراستند
چو با میسره راست شد میمنه
همان ساقه و قلب و جای بنه
برآمد خروشیدن کرنای
سپه چون سپهر اندر آمد ز جای
چو کاموس تنگ اندر آمد بجنگ
بهامون زمانی نبودش درنگ
سپه را بکردار دریای آب
که از کوه سیل اندر آید شتاب
بیاورد و پیش هماون رسید
هوا نیلگون شد زمین ناپدید
چو نزدیک شد سر سوی کوه کرد
پر از خنده رخ سوی انبوه کرد
که این لشکری گشن و کنداورست
نه پیران و هومان و آن لشکرست
که دارید ز ایرانیان جنگجوی
که با من بروی اندر آرند روی
ببینید بالا و برز مرا
برو بازوی و تیغ و گرز مرا
چو بشنید گیو این سخن بردمید
برآشفت و تیغ از میان برکشید
چو نزدیک‌تر شد بکاموس گفت
که این را مگر ژنده پیلست جفت
کمان برکشید و بزه بر نهاد
ز دادار نیکی دهش کرد یاد
بکاموس بر تیرباران گرفت
کمان را چو ابر بهاران گرفت
چو کاموس دست و گشادش بدید
بزیر سپر کرد سر ناپدید
بنیزه درآمد بکردار گرگ
چو شیری برافراز پیلی سترگ
چو آمد بنزدیک بدخواه اوی
یکی نیزه زد بر کمرگاه اوی
چو شد گیو جنبان بزین اندرون
ازو دور شد نیزهٔ آبگون
سبک تیغ را برکشید از نیام
خروشید و جوشید و برگفت نام
به پیش سوار اندر آمد دژم
بزد تیغ و شد نیزهٔ او قلم
ز قلب سپه طوس چون بنگرید
نگه کرد و جنگ دلیران بدید
بدانست کو مرد کاموس نیست
چنو نیزه‌ور نیز جز طوس نیست
خروشان بیامد ز قلب سپاه
بیاری بر گیو شد کینه‌خواه
عنان را بپیچید کاموس تنگ
میان دو گرد اندر آمد بجنگ
ز تگ اسپ طوس دلاور بماند
سپهبد برو نام یزدان بخواند
به نیزه پیاده به آوردگاه
همی گشت با او بپیش سپاه
دو گرد گرانمایه و یک سوار
کشانی نشد سیر زان کارزار
برین گونه تا تیره شد جای هور
همی بود بر دشت هر گونه شور
چو شد دشت بر گونهٔ آبنوس
پراگنده گشتند کاموس و طوس
سوی خیمه رفتند هر دو گروه
یکی سوی دشت و دگر سوی کوه
چو گردون تهی شد ز خورشید و ماه
طلایه برون شد ز هر دو سپاه
ازان دیده گه دیده، بگشاد لب
که شد دشت پر خاک و تاریک شب
پر از گفتگویست هامون و راغ
میان یلان نیز چندین چراغ
همانا که آمد گو پیلتن
دمان و ز زابل یکی انجمن
چو بشنید گودرز کشواد تفت
شب تیره از کوه خارا برفت
پدید آمد آن اژدهافش درفش
شب تیره‌گون کرد گیتی بنفش
چو گودرز روی تهمتن بدید
شد از آب دیده رخش ناپدید
پیاده شد از اسپ و رستم همان
پیاده بیامد چو باد دمان
گرفتند مر یکدگر را کنار
ز هر دو برآمد خروشی بزار
ازان نامدارن گودرزیان
که از کینه جستن سرآمد زمان
بدو گفت گودرز کای پهلوان
هشیوار و جنگی و روشن‌روان
همی تاج و گاه از تو گیرد فروغ
سخن هرچ گویی نباشد دروغ
تو ایرانیان را ز مام و پدر
بهی هم ز گنج و ز تخت و گهر
چنانیم بی‌تو چو ماهی بخاک
بتنگ اندرون سر تن اندر هلاک
چو دیدم کنون خوب چهر ترا
همین پرسش گرم و مهر ترا
مرا سوگ آن ارجمندان نماند
ببخت تو جز روی خندان نماند
بدو گفت رستم که دل شاد دار
ز غمهای گیتی سر آزاد دار
که گیتی سراسر فریبست و بند
گهی سودمندی و گاهی گزند
یکی را ببستر یکی را بجنگ
یکی را بنام و یکی را بننگ
همی رفت باید کزین چاره نیست
مرا نیز از مرگ پتیاره نیست
روان تو از درد بی‌درد باد
همه رفتن ما بورد باد
ازان پس چو آگاه شد طوس و گیو
ز ایران نبرده سواران نیو
که رستم به کوه هماون رسید
مر او را جهاندیده گودرز دید
برفتند چون باد لشکر ز جای
خروش آمد و نالهٔ کرنای
چو آمد درفش تهمتن پدید
شب تیره لشکر برستم رسید
سپاه و سپهبد پیاده شدند
میان بسته و دلگشاده شدند
خروشی برآمد ز لشکر بدرد
ازان کشتگان زیر خاک نبرد
دل رستم از درد ایشان بخست
بکینه بنوی میان را ببست
بنالید ازان پس بدرد سپاه
چو آگه شد از کار آوردگاه
بسی پندها داد و گفت ای سران
بپیش آمد امروز رزمی گران
چنین است آغاز و فرجام جنگ
یکی تاج یابد یکی گور تنگ
سراپرده زد گرد گیتی‌فروز
پس پشت او لشکر نیمروز
بکوه اندرون خیمه‌ها ساختند
درفش سپهبد برافراختند
نشست از بر تخت بر پیلتن
بزرگان لشکر شدند انجمن
ز یک دست بنشست گودرز و گیو
بدست دگر طوس و گردان نیو
فروزان یکی شمع بنهاد پیش
سخن رفت هر گونه بر کم و بیش
ز کار بزرگان و جنگ سپاه
ز رخشنده خورشید و گردنده ماه
فراوان ازان لشکر بی‌شمار
بگفتند با مهتر نامدار
ز کاموس و شنگل ز خاقان چین
ز منشور جنگی و مردان کین
ز کاموس خود جای گفتار نیست
که ما را بدو راه دیدار نیست
درختیست بارش همه گرز و تیغ
نترسد اگر سنگ بارد ز میغ
ز پیلان جنگی ندارد گریز
سرش پر ز کینست و دل پر ستیز
ازین کوه تا پیش دریای شهد
درفش و سپاهست و پیلان و مهد
اگر سوی ما پهلوان سپاه
نکردی گذر کار گشتی تباه
سپاس از خداوند پیروزگر
ک او آورد رنج و سختی بسر
تن ما بتو زنده شد بی‌گمان
نبد هیچ کس را امید زمان
ازان کشتگان یک زمان پهلوان
همی بود گریان و تیره‌روان
ازان پس چنین گفت کز چرخ ماه
برو تا سر تیره خاک سیاه
نبینی مگر گرم و تیمار و رنج
برینست رسم سرای سپنج
گزافست کردار گردان سپهر
گهی زهر و جنگست و گه نوش و مهر
اگر کشته گر مرده هم بگذریم
سزد گر بچون و چرا ننگریم
چنان رفت باید که آید زمان
مشو تیز با گردش آسمان
جهاندار پیروزگر یار باد
سر بخت دشمن نگونسار باد
ازین پس همه کینه باز آوریم
جهان را بایران نیاز آوریم
بزرگان همه خواندند آفرین
که بی‌تو مبادا زمان و زمین
همیشه بدی نامبردار و شاد
در شاه پیروز بی‌تو مباد
چو از کوه بفروخت گیتی فروز
دو زلف شب تیره بگرفت روز
ازان چادر قیر بیرون کشید
بدندان لب ماه در خون کشید
تبیره برآمد ز هر دو سرای
برفتند گردان لشکر ز جای
سپهدار هومان به پیش سپاه
بیامد همی کرد هر سو نگاه
که ایرانیان را که یار آمدست
که خرگاه و خیمه بکار آمدست
ز یپروزه دیبا سراپرده دید
فراوان بگرد اندرش پرده دید
درفش و سنان سپهبد بپیش
همان گردش اختر بد بپیش
سراپرده‌ای دید دیگر سیاه
درفشی درفشان بکردار ماه
فریبرز کاوس با پیل و کوس
فراوان زده خیمه نزدیک طوس
بیامد پر از غم بپیران بگفت
که شد روز با رنج بسیار جفت
کز ایران ده و دار و بانگ خروش
فراوان ز هر شب فزون بود دوش
بتنها برفتم ز خیمه پگاه
بلشکر بهر جای کردم نگاه
از ایران فراوان سپاه آمدست
بیاری برین رزمگاه آمدست
ز دیبا یکی سبز پرده‌سرای
یکی اژدهافش درفشی بپای
سپاهی بگرد اندرش زابلی
سپردار و با خنجر کابلی
گمانم که رستم ز نزدیک شاه
بیاری بیامد بدین رزمگاه
بدو گفت پیران که بد روزگار
اگر رستم آید بدین کارزار
نه کاموس ماند نه خاقان چین
نه شنگل نه گردان توران زمین
هم‌انگه ز لشکر گه اندر کشید
بیامد سپهدار را بنگرید
وزانجا دمان سوی کاموس شد
بنزدیک منشور و فرطوس شد
که شبگیر ز ایدر برفتم پگاه
بگشتم همه گرد ایران سپاه
بیاری فراوان سپاه آمدست
بسی کینه‌ور رزمخواه آمدست
گمانم که آن رستم پیلتن
که گفتم همی پیش این انجمن
برفت از در شاه ایران سپاه
بیاری بیامد بدین رزمگاه
بدو گفت کاموس کای پر خرد
دلت یکسر اندیشهٔ بد برد
چنان دان که کیخسرو آمد بجنگ
مکن خیره دل را بدین کار تنگ
ز رستم چه رانی تو چندین سخن
ز زابلستان یاد چندین مکن
درفش مرا گر ببیند به چنگ
بدریای چین بر خروشد نهنگ
برو لشکر آرای و برکش سپاه
درفش اندر آور به آوردگاه
چو من با سپاه اندر آیم بجنگ
نباید که باشد شما را درنگ
ببینی تو پیکار مردان کنون
شده دشت یکسر چو دریای خون
دل پهلوان زان سخن شاد گشت
ز اندیشهٔ رستم آزاد گشت
سپه را همه ترگ و جوشن بداد
همی کرد گفتار کاموس یاد
وزان جایگه پیش خاقان چین
بیامد بیوسید روی زمین
بدو گفت شاها انوشه بدی
روانرا بدیدار توشه بدی
بریدی یکی راه دشوار و دور
خریدی چنین رنج ما را بسور
بدین سام بزرم افراسیاب
گذشتی به کشتی ز دریای آب
سپاه از تو دارد همی پشت راست
چنان کن که از گوهر تو سزاست
بیارای پیلان بزنگ و درای
جهان پر کن از نالهٔ کرنای
من امروز جنگ آورم با سپاه
تو با پیل و با کوس در قلبگاه
نگه دار پشت سپاه مرا
بابر اندر آور کلاه مرا
چنین گفت کاموس جنگی بمن
که تو پیش‌رو باش زین انجمن
بسی سخت سوگندهای دراز
بخورد و بر آهیخت گرز از فراز
که امروز من جز بدین گرز جنگ
نسازم وگر بارد از ابر سنگ
چو بشنید خاقان بزد کرنای
تو گفتی که کوه اندر آمد ز جای
ز بانگ تبیره زمین و سپهر
بپوشید کوه و بیفگند مهر
بفرمود تا مهد بر پشت پیل
ببستند و شد روی گیتی چو نیل
بیامد گرازان بقلب سپاه
شد از گرد خورشید تابان سیاه
خروشیدن زنگ و هندی درای
همی دل برآورد گفتی ز جای
ز بس تخت پیروزه بر پشت پیل
درفشان بکردار دریای نیل
بچشم اندرون روشنایی نماند
همی باروان آشنایی نماند
پر از گرد شد چشم و کام سپهر
تو گفتی بقیر اندر اندود چهر
چو خاقان بیامد بقلب سپاه
بچرخ اندرون ماه گم کرد راه
ز کاموس چون کوه شد میمنه
کشیدند بر سوی هامون بنه
سوی میسره نیز پیران برفت
برادرش هومان و کلباد تفت
چو رستم بدید آنک خاقان چه کرد
بیاراست در قلب جای نبرد
چنین گفت رستم که گردان سپهر
ببینیم تا بر که گردد بمهر
چگونه بود بخشش آسمان
کرا زین بزرگان سرآید زمان
درنگی نبودم براه اندکی
دو منزل همی کرد رخشم یکی
کنون سم این بارگی کوفتست
ز راه دراز اندر آشوفتست
نیارم برو کرد نیرو بسی
شدن جنگ جویان به پیش کسی
یک امروز در جنگ یاری کنید
برین دشمنان کامگاری کنید
که گردان سپهر جهان یار ماست
مه و مهر گردون نگهدار ماست
بفرمود تا طوس بربست کوس
بیاراست لشکر چو چشم خروس
سپهبد بزد نای و رویینه خم
خروش آمد و نالهٔ گاودم
بیاراست گودرز بر میمنه
فرستاد بر کوه خارا بنه
فریبرز کاوس بر میسره
جهان چون نیستان شده یکسره
بقلب اندرون طوس نوذر بپای
زمین شد پر از نالهٔ کرنای
جهان شد بگرد اندرون ناپدید
کسی از یلان خویشتن را ندید
بشد پیلتن تا سر تیغ کوه
بدیدار خاقان و توران گروه
سپه دید چندانک دریای روم
ازیشان نمودی چو یک مهره موم
کشانی و شگنی و سقلاب و هند
چغانی و رومی و وهری و سند
جهانی شده سرخ و زرد و سیاه
دگرگونه جوشن دگرگون کلاه
زبانی دگرگون بهر گوشه‌ای
درفش نوآیین و نو توشه‌ای
ز پیلان و آرایش و تخت عاج
همان یاره و افسر و طوق و تاج
جهان بود یکسر چو باغ بهشت
بدیدار ایشان شده خوب زشت
بران کوه سر ماند رستم شگفت
ببر گشتن اندیشه اندر گرفت
که تا چون نماید بما چرخ مهر
چه بازی کند پیر گشته سپهر
فرود آمد از کوه و دل بد نکرد
گذر بر سپاه و سپهبد نکرد
همی گفت تا من کمر بسته‌ام
بیک جای یک سال ننشسته‌ام
فراوان سپه دیده‌ام پیش ازین
ندانم که لشکر بود بیش ازین
بفرمود تا برکشیدند کوس
بجنگ اندر آمد سپهدار طوس
ازان کوه سر سوی هامون کشید
همی نیزه از کینه در خون کشید
بیک نیمه از روز لشکر گذشت
کشیدند صف بر دو فرسنگ دشت
ز گرد سپه روشنایی نماند
ز خورشید شب را جدایی نماند
ز تیر و ز پیکان هوا تیره گشت
همی آفتاب اندران خیره گشت
خروش سواران و اسپان ز دشت
ز بهرام و کیوان همی برگذشت
ز جوش سواران و زخم تبر
همی سنگ خارا برآورد پر
همه تیغ و ساعد ز خون بود لعل
خروشان دل خاک در زیر نعل
دل مرد بددل گریزان ز تن
دلیان ز خفتان بریده کفن
برفتند ازان جای شیران نر
عقاب دلاور برآورد پر
نماند ایچ با روی خورشید رنگ
بجوش آمده خاک بر کوه و سنگ
بلشکر چنین گفت کاموس گرد
که گر آسمان را بباید سپرد
همه تیغ و گرز و کمند آورید
بایرانیان تنگ و بند آورید
جهانجوی را دل بجنگ اندرست
وگرنه سرش زیر سنگ اندرست
دلیری کجا نام او اشکبوس
همی بر خروشید بر سان کوس
بیامد که جوید ز ایران نبرد
سر هم نبرد اندر آرد بگرد
بشد تیز رهام با خود و گبر
همی گرد رزم اندر آمد بابر
برآویخت رهام با اشکبوس
برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس
بران نامور تیرباران گرفت
کمانش کمین سواران گرفت
جهانجوی در زیر پولاد بود
بخفتانش بر تیر چون باد بود
نبد کارگر تیر بر گبر اوی
ازان تیزتر شد دل جنگجوی
بگرز گران دست برد اشکبوس
زمین آهنین شد سپهر ابنوس
برآهیخت رهام گرز گران
غمی شد ز پیکار دست سران
چو رهام گشت از کشانی ستوه
بپیچید زو روی و شد سوی کوه
ز قلب سپاه اندر آشفت طوس
بزد اسپ کاید بر اشکبوس
تهمتن برآشفت و با طوس گفت
که رهام را جام باده‌ست جفت
بمی در همی تیغ‌بازی کند
میان یلان سرفرازی کند
چرا شد کنون روی چون سندروس
سواری بود کمتر از اشکبوس
تو قلب سپه را به‌آیین بدار
من اکنون پیاده کنم کارزار
کمان بزه را بباز و فگند
ببند کمر بر بزد تیر چند
خروشید کای مرد رزم آزمای
هم آوردت آمد مشو باز جای
کشانی بخندید و خیره بماند
عنان را گران کرد و او را بخواند
بدو گفت خندان که نام تو چیست
تن بی‌سرت را که خواهد گریست
تهمتن چنین داد پاسخ که نام
چه پرسی کزین پس نبینی تو کام
مرا مادرم نام مرگ تو کرد
زمانه مرا پتک ترگ تو کرد
کشانی بدو گفت بی‌بارگی
بکشتن دهی سر بیکبارگی
تهمتن چنین داد پاسخ بدوی
که ای بیهده مرد پرخاشجوی
پیاده ندیدی که جنگ آورد
سر سرکشان زیر سنگ اورد
بشهر تو شیر و نهنگ و پلنگ
سوار اندر آیند هر سه بجنگ
هم اکنون ترا ای نبرده سوار
پیاده بیاموزمت کارزار
پیاده مرا زان فرستاد طوس
که تا اسپ بستانم از اشکبوس
کشانی پیاده شود همچو من
ز دو روی خندان شوند انجمن
پیاده به از چون تو پانصد سوار
بدین روز و این گردش کارزار
کشانی بدو گفت با تو سلیح
نبینم همی جز فسوس و مزیح
بدو گفت رستم که تیر و کمان
ببین تا هم اکنون سراری زمان
چو نازش باسپ گرانمایه دید
کمان را بزه کرد و اندر کشید
یکی تیر زد بر بر اسپ اوی
که اسپ اندر آمد ز بالا بروی
بخندید رستم به آواز گفت
که بنشین به پیش گرانمایه جفت
سزدگر بداری سرش درکنار
زمانی برآسایی از کارزار
کمان را بزه کرد زود اشکبوس
تنی لرز لرزان و رخ سندروس
برستم برآنگه ببارید تیر
تهمتن بدو گفت برخیره خیر
همی رنجه داری تن خویش را
دو بازوی و جان بداندیش را
تهمتن به بند کمر برد چنگ
گزین کرد یک چوبه تیر خدنگ
یکی تیر الماس پیکان چو آب
نهاده برو چار پر عقاب
کمان را بمالید رستم بچنگ
بشست اندر آورد تیر خدنگ
برو راست خم کرد و چپ کرد راست
خروش از خم چرخ چاچی بخاست
چو سوفارش آمد بپهنای گوش
ز شاخ گوزنان برآمد خروش
چو بوسید پیکان سرانگشت اوی
گذر کرد بر مهرهٔ پشت اوی
بزد بر بر و سینهٔ اشکبوس
سپهر آن زمان دست او داد بوس
قضا گفت گیر و قدر گفت ده
فلک گفت احسنت و مه گفت زه
کشانی هم اندر زمان جان بداد
چنان شد که گفتی ز مادر نزاد
نظاره بریشان دو رویه سپاه
که دارند پیکار گردان نگاه
نگه کرد کاموس و خاقان چین
بران برز و بالا و آن زور و کین
چو برگشت رستم هم اندر زمان
سواری فرستاد خاقان دمان
کزان نامور تیر بیرون کشید
همه تیر تا پر پر از خون کشید
همه لشکر آن تیر برداشتند
سراسر همه نیزه پنداشتند
چو خاقان بدان پر و پیکان تیر
نگه کرد برنا دلش گشت پیر
بپیران چنین گفت کین مرد کیست
ز گردان ایران ورا نام چیست
تو گفتی که لختی فرومایه‌اند
ز گردنکشان کمترین پایه‌اند
کنون نیزه با تیر ایشان یکیست
دل شیر در جنگشان اندکیست
همی خوار کردی سراسر سخن
جز آن بد که گفتی ز سر تا به بن
بدو گفت پیران کز ایران سپاه
ندانم کسی را بدین پایگاه
کجا تیر او بگذرد بر درخت
ندانم چه دارد بدل شوربخت
از ایرانیان گیو و طوس‌اند مرد
که با فر و برزند روز نبرد
برادرم هومان بسی پیش طوس
جهان کرد بر گونهٔ آبنوس
بایران ندانم که این مرد کیست
بدین لشکر او را هم آورد کیست
شوم بازپرسم ز پرده‌سرای
بیارند ناکام نامش بجای
بیامد پر اندیشه و روی زرد
بپرسید زان نامداران مرد
بپیران چنین گفت هومان گرد
که دشمن ندارد خردمند خرد
بزرگان ایران گشاده‌دلند
تو گویی که آهن همی بگسلند
کنون تا بیامد از ایران سپاه
همی برخروشند زان رزمگاه
بدو گفت پیران که هر چند یار
بیاید بر طوس از ایران سوار
چو رستم نباشد مرا باک نیست
ز گرگین و بیژن دلم چاک نیست
سپه را دو رزم گرانست پیش
بجویند هر کس بدین نام خویش
وزان جایگه پیش کاموس رفت
بنزدیک منشور و فرطوس تفت
چنین گفت کامروز رزمی بزرگ
برفت و پدید آمد از میش گرگ
ببینید تا چارهٔ کار چیست
بران خستگیها بر آزار چیست
چنین گفت کاموس کامروز جنگ
چنان بد که نام اندر آمد بننگ
برزم اندرون کشته شد اشکبوس
وزو شادمان شد دل گیو و طوس
دلم زان پیاده به دو نیم شد
کزو لشکر ما پر از بیم شد
ببالای او بر زمین مرد نیست
بدین لشکر او را هم آورد نیست
کمانش تو دیدی و تیر ایدرست
بزور او ز پیل ژیان برترست
همانا که آن سگزی جنگجوی
که چندین همی برشمردی ازوی
پیاده بدین رزمگاه آمدست
بیاری ایران سپاه آمدست
بدو گفت پیران که او دیگرست
سواری سرافراز و کنداورست
بترسید پس مرد بیدار دل
کجا بسته بود اندران کار دل
ز پیران بپرسید کان شیر مرد
چگونه خرامد بدشت نبرد
ز بازو و برزش چه داری نشان
چه گوید بورد با سرکشان
چگونست مردی و دیدار اوی
چگونه شوم من بپیکار اوی
گرا یدونک اویست کامد ز راه
مرا رفت باید به آوردگاه
بدو گفت پیران که این خود مباد
که او آید ایدر کند رزم یاد
یکی مرد بینی چو سرو سهی
بدیدار با زیب و با فرهی
بسا رزمگاها که افراسیاب
ازو گشت پیچان و دیده پرآب
یکی رزمسازست و خسروپرست
نخست او برد سوی شمشیر دست
بکین سیاوش کند کارزار
کجا او بپروردش اندر کنار
ز مردان کنند آزمایش بسی
سلیح ورا برنتابد کسی
نه برگیرد از جای گرزش نهنگ
اگر بفگند بر زمین روز جنگ
زهی بر کمانش بر از چرم شیر
یکی تیر و پیکان او ده ستیر
برزم اندر آید بپوشد زره
یکی جوشن از بر ببندد گره
یکی جامه دارد ز چرم پلنگ
بپوشد بر و اندر آید بجنگ
همی نام ببربیان خواندش
ز خفتان و جوشن فزون داندش
نسوزد در آتش نه از آب تر
شود چون بپوشد برآیدش پر
یکی رخش دارد بزیر اندرون
تو گفتی روان شد که بیستون
همی آتش افروزد از خاک و سنگ
نیارامد از بانگ هنگام جنگ
ابا این شگفتی بروز نبرد
سزد گر نداری تو او را بمرد
چو بشنید کاموس بسیار هوش
بپیران سپرد آن زمان چشم و گوش
همانا خوش آمدش گفتار اوی
برافروخت زان کار بازار اوی
بپیران چنین گفت کای پهلوان
تو بیدار دل باش و روشن‌روان
ببین تا چه خواهی ز سوگند سخت
که خوردند شاهان بیدار بخت
خورم من فزون زان کنون پیش تو
که روشن شود زان دل و کیش تو
که زین را نبردارم از پشت بور
بنیروی یزدان کیوان و هور
مگر بخت و رای تو روشن کنم
بریشان جهان چشم سوزن کنم
بسی آفرین خواند پیران بدوی
که ای شاه بینادل و راست‌گوی
بدین شاخ و این یال و بازوی و کفت
هنرمند باشی ندارم شگفت
بکام تو گردد همه کار ما
نماندست بسیار پیکار ما
وزان جایگه گرد لشکر بگشت
بهر خیمه و پرده‌ای برگذشت
بگفت این سخن پیش خاقان چین
همی گفت با هر کسی همچنین
ز خورشید چون شد جهان لعل فام
شب تیره بر چرخ بگذاشت گام
دلیران لشکر شدند انجمن
که بودند دانا و شمشیرزن
بخرگاه خاقان چین آمدند
همه دل پر از رزم و کین آمدند
چو کاموس اسپ افگن شیر مرد
چو منشور و فرطوس مرد نبرد
شمیران شگنی و شنگل ز هند
ز سقلاب چون کندر وشاه سند
همی رای زد رزم را هر کسی
از ایران سخن گفت هر کس بسی
ازان پس بران رایشان شد درست
که یکسر بخون دست بایست شست
برفتند هر کس برام خویش
بخفتند در خیمه با کام خویش
چو باریک و خمیده شد پشت ماه
ز تاریک زلف شبان سیاه
بنزدیک خورشید چون شد درست
برآمد پر از آب رخ را بشست
سپاه دو کشور برآمد بجوش
بچرخ بلند اندر آمد خروش
چنین گفت خاقان که امروز جنگ
نباید که چون دی بود با درنگ
گمان برد باید که پیران نبود
نه بی او نشاید نبرد آزمود
همه همگنان رزمساز آمدیم
بیاری ز راه دراز آمدیم
گر امروز چون دی درنگ آوریم
همه نام را زیر ننگ آوریم
و دیگر که فردا ز افراسیاب
سپاس اندر آرام جوییم و خواب
یکی رزم باید همه همگروه
شدن پیش لشکر بکردار کوه
ز من هدیه و بردهٔ زابلی
بیابید با شارهٔ کابلی
ز ده کشور ایدر سرافراز هست
بخواب و به خوردن نباید نشست
بزرگان ز هر جای برخاستند
بخاقان چین خواهش آراستند
که بر لشکر امروز فرمان تراست
همه کشور چین و توران تراست
یک امروز بنگر بدین رزمگاه
که شمشیر بارد ز ابر سیاه
وزین روی رستم بایرانیان
چنین گفت کاکنون سرآمد زمان
اگر کشته شد زین سپاه اندکی
نشد بیش و کم از دو سیصد یکی
چنین یکسره دل مدارید تنگ
نخواهم تن زنده بی‌نام و ننگ
همه لشکر ترک از اشکبوس
برفتند رخساره چون سندروس
کنون یکسره دل پر از کین کنید
بروهای جنگی پر از چین کنید
که من رخش را بستم امروز نعل
بخون کرد خواهم سر تیغ لعل
بسازید کامروز روز نوست
زمین سربسر گنج کیخسروست
میان را ببندید کز کارزار
همه تاج یابید با گوشوار
بزرگان برو خواندند آفرین
که از تو فروزد کلاه و نگین
بپوشید رستم سلیح نبرد
به آوردگه رفت با داروبرد
زره زیر بد جوشن اندر میان
ازان پس بپوشید ببربیان
گرانمایه مغفر بسر بر نهاد
همی کرد بدخواهش از مرگ یاد
بنیروی یزدان میان را ببست
نشست از بر رخش چون پیل مست
ز بالای او آسمان خیره گشت
زمین از پی رخش او تیره گشت
برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس
زمین آهنین شد سپهر آبنوس
جهان لرز لرزان شد و دشت و کوه
زمین شد ز نعل ستوران ستوه
وزین روی کاموس بر میمنه
پس پشت او ژنده پیل و بنه
ابر میسره لشکر آرای هند
زره‌دار با تیغ و هندی پرند
بقلب اندرون جای خاقان چین
شده آسمان تار و جنبان زمین
وزین رو فریبرز بر میسره
چو خورشید تابان ز برج بره
سوی میمنه پور کشواد بود
که کتفش همه زیر پولاد بود
بقلب اندرون طوس نوذر بپای
به پیش سپه کوس با کرنای
همی دود آتش برآمد ز آب
نبیند چنین رزم جنگی بخواب
برآمد ز هر سوی لشکر خروش
همی پیل را زان بدرید گوش
نخستین که آمد میان دو صف
ز خون جگر بر لب آورده کف
سپهبد سرافراز کاموس بود
که با لشکر و پیل و با کوس بود
همی برخروشید چون پیل مست
یکی گرزهٔ گام پیکر بدست
که آن جنگجوی پیاده کجاست
که از نامداران چنین رزم خواست
کنون گر بیاید به آوردگاه
تهی ماند از تیر او جایگاه
ورا دیده بودند گردان نیو
چو طوس سرافراز و رهام و گیو
کسی را نیامد همی رزم رای
ز گردان ایران تهی ماند جای
که با او کسی را نبد تاو جنگ
دلیران چو آهو و او چون پلنگ
یکی زابلی بود الوای نام
سبک تیغ کین برکشید از نیام
کجا نیزهٔ رستم او داشتی
پس پشت او هیچ نگذاشتی
بسی رنج برده بکار عنان
بیاموخته گرز و تیر و سنان
برنج و بسختی جگر سوخته
ز رستم هنرها بیاموخته
بدو گفت رستم که بیدار باش
بورد این ترک هشیار باش
مشو غرق ز آب هنرهای خویش
نگه‌دار بر جایگه پای خویش
چو قطره بر ژرف دریا بری
بدیوانگی ماند این داوری
شد الوای آهنگ کاموس کرد
که جوید بورد با او نبرد
نهادند آوردگاهی بزرگ
کشانی بیامد بکردار گرگ
بزد نیزه و برگرفتش ز زین
بینداخت آسان بروی زمین
عنان را گران کرد و او را بنعل
همی کوفت تا خاک او کرد لعل
تهمتن ز الوای شد دردمند
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
چو آهنگ جنگ سران داشتی
کمندی و گرزی گران داشتی
بیامد بغرید چون پیل مست
کمندی ببازو و گرزی بدست
بدو گفت کاموس چندین مدم
بنیروی این رشتهٔ شصت خم
چنین پاسخ آورد رستم که شیر
چو نخچیر بیند بغرد دلیر
نخستین برین کینه بستی کمر
ز ایران بکشتی یکی نامور
کنون رشته خوانی کمند مرا
ببینی همی تنگ و بند مرا
زمانه ترا از کشانی براند
چو ایدر بدت خاک جایت نماند
برانگیخت کاموس اسپ نبرد
هم آورد را دید با دارو برد
بینداخت تیغ پرند آورش
همی خواست از تن بریدن سرش
سر تیغ بر گردن رخش خورد
ببرید بر گستوان نبرد
تن رخش را زان نیامد گزند
گو پیلتن حلقه کرد آن کمند
بینداخت و افگندش اندر میان
برانگیخت از جای پیل ژیان
بزین اندر آورد و کردش دوال
عقابی شده رخش با پر و بال
سوار از دلیری بیفشارد ران
گران شد رکیب و سبک شد عنان
همی خواست کان خم خام کمند
بنیرو ز هم بگسلاند ز بند
شد از هوش کاموس و نگسست خام
گو پیلتن رخش را کرد رام
عنان را بیچید و او را ز زین
نگون اندر آورد و زد بر زمین
بیامد ببستش بخم کمند
بدو گفت کاکنون شدی بی‌گزند
ز تو تنبل و جادوی دور گشت
روانت بر دیو مزدور گشت
سرآمد بتو بر همه روز کین
نبینی زمین کشانی و چین
گمان تو آن بد که هنگام جنگ
کسی چون تو نگرفت خنجر بچنگ
مبادا که کین آورد سرفراز
که بس زود بیند نشیب و فراز
دو دست از پس پشت بستش چو سنگ
بخم کمند اندر آورد چنگ
بیامد خرامان بایران سپاه
بزیر کش اندر تن کینه‌خواه
بگردان چنین گفت کین رزمجوی
ز بس زور و کین اندر آمد بروی
چنین است رسم سرای فریب
گهی در فراز و گهی در نشیب
بایران همی شد که ویران کند
کنام پلنگان و شیران کند
به زابلستان و به کابلستان
نه ایوان بود نیز و نه گلستان
نیندازد از دست گوپال را
مگر گم کند رستم زال را
کفن شد کنون مغفر و جوشنش
ز خاک افسر و گرد پیراهنش
شما را بکشتن چگونست رای
که شد کار کاموس جنگی ز پای
بیفگند بر خاک پیش سران
ز لشکر برفتند کنداوران
تنش را بشمشیر کردند چاک
بخون غرقه شد زیر او سنگ و خاک
بمردی نباید شد اندر گمان
که بر تو درازست دست زمان
بپایان شد این رزم کاموس گرد
همی شد که جان آورد جان ببرد
فردوسی : داستان بیژن و منیژه
داستان بیژن و منیژه
شبی چون شبه روی شسته بقیر
نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر
دگرگونه آرایشی کرد ماه
بسیچ گذر کرد بر پیشگاه
شده تیره اندر سرای درنگ
میان کرده باریک و دل کرده تنگ
ز تاجش سه بهره شده لاژورد
سپرده هوا را بزنگار و گرد
سپاه شب تیره بر دشت و راغ
یکی فرش گسترده از پرزاغ
نموده ز هر سو بچشم اهرمن
چو مار سیه باز کرده دهن
چو پولاد زنگار خورده سپهر
تو گفتی بقیر اندر اندود چهر
هرآنگه که برزد یکی باد سرد
چو زنگی برانگیخت ز انگشت گرد
چنان گشت باغ و لب جویبار
کجا موج خیزد ز دریای قار
فرو ماند گردون گردان بجای
شده سست خورشید را دست و پای
سپهر اند آن چادر قیرگون
تو گفتی شدستی بخواب اندرون
جهان از دل خویشتن پر هراس
جرس برکشیده نگهبان پاس
نه آوای مرغ و نه هرای دد
زمانه زبان بسته از نیک و بد
نبد هیچ پیدا نشیب از فراز
دلم تنگ شد زان شب دیریاز
بدان تنگی اندر بجستم ز جای
یکی مهربان بودم اندر سرای
خروشیدم و خواستم زو چراغ
برفت آن بت مهربانم ز باغ
مرا گفت شمعت چباید همی
شب تیره خوبت بباید همی
بدو گفتم ای بت نیم مرد خواب
یکی شمع پیش آر چون آفتاب
بنه پیشم و بزم را ساز کن
بچنگ ار چنگ و می آغاز کن
بیاورد شمع و بیامد بباغ
برافروخت رخشنده شمع و چراغ
می آورد و نار و ترنج و بهی
زدوده یکی جام شاهنشهی
مرا گفت برخیز و دل شاددار
روان را ز درد و غم آزاد دار
نگر تا که دل را نداری تباه
ز اندیشه و داد فریاد خواه
جهان چون گذاری همی بگذرد
خردمند مردم چرا غم خورد
گهی می گسارید و گه چنگ ساخت
تو گفتی که هاروت نیرنگ ساخت
دلم بر همه کام پیروز کرد
که بر من شب تیره نوروز کرد
بدان سرو بن گفتم ای ماهروی
یکی داستان امشبم بازگونی
که دل گیرد از مهر او فر و مهر
بدو اندرون خیره ماند سپهر
مرا مهربان یار بشنو چگفت
ازان پس که با کام گشتیم جفت
بپیمای می تا یکی داستان
بگویمت از گفتهٔ باستان
پر از چاره و مهر و نیرنگ و جنگ
همان از در مرد فرهنگ و سنگ
بگفتم بیار ای بت خوب چهر
بخوان داستان و بیفزای مهر
ز نیک و بد چرخ ناسازگار
که آرد بمردم ز هرگونه کار
نگر تا نداری دل خویش تنگ
بتابی ازو چند جویی درنگ
نداند کسی راه و سامان اوی
نه پیدا بود درد و درمان اوی
پس آنگه بگفت ار ز من بشنوی
بشعر آری از دفتر پهلوی
همت گویم و هم پذیرم سپاس
کنون بشنو ای جفت نیکی‌شناس
چو کیخسرو آمد بکین خواستن
جهان ساز نو خواست آراستن
ز توران زمین گم شد آن تخت و گاه
برآمد بخورشید بر تاج شاه
بپیوست با شاه ایران سپهر
بر آزادگان بر بگسترد مهر
زمانه چنان شد که بود از نخست
بب وفا روی خسرو بشست
بجویی که یک روز بگذشت آب
نسازد خردمند ازو جای خواب
چو بهری ز گیتی برو گشت راست
که کین سیاوش همی باز خواست
ببگماز بنشست یک روز شاد
ز گردان لشکر همی کرد یاد
بدیبا بیاراسته گاه شاه
نهاده بسر بر کیانی کلاه
نشسته بگاه اندرون می بچنگ
دل و گوش داده بوای چنگ
برامش نشسته بزرگان بهم
فریبرز کاوس با گستهم
چو گودرز کشواد و فرهاد و گیو
چو گرگین میلاد و شاپور نیو
شه نوذر آن طوس لشکرشکن
چو رهام و چون بیژن رزم‌زن
همه بادهٔ خسروانی بدست
همه پهلوانان خسروپرست
می اندر قدح چون عقیق یمن
بپیش اندرون لاله و نسترن
پریچهرگان پیش خسرو بپای
سر زلفشان بر سمن مشک‌سای
همه بزمگه بوی و رنگ بهار
کمر بسته بر پیش سالاربار
ز پرده درآمد یکی پرده دار
بنزدیک سالار شد هوشیار
که بر در بپایند ارمانیان
سر مرز توران و ایرانیان
همی راه جویند نزدیک شاه
ز راه دراز آمده دادخواه
چو سالار هشیار بشنید رفت
بنزدیک خسرو خرامید تفت
بگفت آنچ بشنید و فرمان گزید
بپیش اندر آوردشان چون سزید
بکش کرده دست و زمین را بروی
ستردند زاری‌کنان پیش اوی
که ای شاه پیروز جاوید زی
که خود جاودان زندگی را سزی
ز شهری بداد آمدستیم دور
که ایران ازین سوی زان سوی تور
کجا خان ارمانش خوانند نام
وز ارمانیان نزد خسرو پیام
که نوشه زی ای شاه تا جاودان
بهر کشوری دسترس بر بدان
بهر هفت کشور توی شهریار
ز هر بد تو باشی بهر شهر، یار
سر مرز توران در شهر ماست
ازیشان بما بر چه مایه بلاست
سوی شهر ایران یکی بیشه بود
که ما را بدان بیشه اندیشه بود
چه مایه بدو اندرون کشتزار
درخت برآور هم میوه‌دار
چراگاه ما بود و فریاد ما
ایا شاه ایران بده داد ما
گراز آمد اکنون فزون از شمار
گرفت آن همه بیشه و مرغزار
به دندان چو پیلان بتن همچو کوه
وزیشان شده شهر ارمان ستوه
هم از چارپایان و هم کشتمند
ازیشان بما بر چه مایه گزند
درختان کشته ندرایم یاد
بدندان به دو نیم کردند شاد
نیاید بدندانشان سنگ سخت
مگرمان بیکباره برگشت بخت
چو بشنید گفتار فریادخواه
بدرد دل اندر بپیچید شاه
بریشان ببخشود خسرو بدرد
بگردان گردنکش آواز کرد
که ای نامداران و گردان من
که جوید همی نام ازین انجمن
شود سوی این بیشهٔ خوک خورد
بنام بزرگ و بننگ و نبرد
ببرد سران گرازان بتیغ
ندارم ازو گنج گوهر دریغ
یکی خوان زرین بفرمود شاه
ک بنهاد گنجور در پیشگاه
ز هر گونه گوهر برو ریختند
همه یک بدیگر برآمیختند
ده اسب گرانمایه زرین لگام
نهاده برو داغ کاوس نام
بدیبای رومی بیاراستند
بسی ز انجمن نامور خواستند
چنین گفت پس شهریار زمین
که ای نامداران با آفرین
که جوید بزرم من رنج خویش
ازان پس کند گنج من گنج خویش
کس از انجمن هیچ پاسخ نداد
مگر بیژن گیو فرخ‌نژاد
نهاد از میان گوان پیش پای
ابر شاه کرد آفرین خدای
که جاوید بادی و پیروز و شاد
سرت سبز باد و دلت پر ز داد
گرفته بدست اندرون جام می
شب و روز بر یاد کاوس کی
که خرم بمینو بود جان تو
بگیتی پراگنده فرمان تو
من آیم بفرمان این کار پیش
ز بهر تو دارم تن و جان خویش
چو بیژن چنین گفت گیو از کران
نگه کرد و آن کارش آمد گران
نخست آفرین کرد مر شاه را
ببیژن نمود آنگهی راه را
بفرزند گفت این جوانی چراست
بنیروی خویش این گمانی چراست
جوان گرچه دانا بود با گهر
ابی آزمایش نگیرد هنر
بد و نیک هر گونه باید کشید
ز هر تلخ و شوری بباید چشید
براهی که هرگز نرفتی مپوی
بر شاه خیره مبر آبروی
ز گفت پدر پس برآشفت سخت
جوان بود و هشیار و پیروز بخت
چنین گفت کای شاه پیروزگر
تو بر من به سستی گمانی مبر
تو این گفته‌ها از من اندر پذیر
جوانم ولیکن باندیشه پیر
منم بیژن گیو لشکرشکن
سر خوک را بگسلانم ز تن
چو بیژن چنین گفت شد شاه شاد
برو آفرین کرد و فرمانش داد
بدو گفت خسرو که ای پر هنر
همیشه بپیش بدیها سپر
کسی را کجا چون تو کهتر بود
ز دشمن بترسید سبکسر بود
بگرگین میلاد گفت آنگهی
که بیژن بتوران نداند رهی
تو با او برو تا سر آب بند
همیش راهبر باش و هم یار مند
از آنجا بسیچید بیژن براه
کمر بست و بنهاد بر سر کلاه
بیاورد گرگین میلاد را
همواز ره را و فریاد را
برفت از در شاه با یوز و باز
بنخچیر کردن براه دراز
همی رفت چون پیل کفک افگنان
سر گور و آهو ز تن برکنان
ز چنگال یوزان همه دشت غرم
دریده بر و دل پر از داغ و گرم
همه گردن گور زخم کمند
چه بیژن چه طهمورث دیوبند
تذروان بچنگال باز اندرون
چکان از هوا بر سمن برگ خون
بدین سان همی راه بگذاشتند
همه دشت را باغ پنداشتند
چو بیژن به بیشه برافگند چشم
بجوشید خونش بتن بر ز خشم
گرازان گرازان نه آگاه ازین
که بیژن نهادست بر بور زین
بگرگین میلاد گفت اندرآی
وگرنه ز یکسو بپرداز جای
برو تا بنزدیک آن آبگیر
چو من با گراز اندر آیم بتیر
بدانگه که از بیشه خیزد خروش
تو بردار گرز و بجای آر هوش
ببیژن چنین گفت گرگین گو
که پیمان نه این بود با شاه نو
تو برداشتی گوهر و سیم و زر
تو بستی مرین رزمگه را کمر
چو بیژن شنید این سخن خیره شد
همه چشمش از روی او تیره شد
ببیشه درآمد بکردار شیر
کمان را بزه کرد مرد دلیر
چو ابر بهاران بغرید سخت
فرو ریخت پیکان چو برگ درخت
برفت از پس خوک چون پیل مست
یکی خنجر آب داده بدست
همه جنگ را پیش او تاختند
زمین را بدندان برانداختند
ز دندان همی آتش افروختند
تو گفتی که گیتی همی سوختند
گرازی بیامد چو آهرمنا
زره را بدرید بر بیژنا
چو سوهان پولاد بر سنگ سخت
همی سود دندان او بر درخت
برانگیختند آتش کارزار
برآمد یکی دود زان مرغزار
بزد خنجری بر میان بیژنش
بدو نیمه شد پیل پیکر تنش
چو روبه شدند آن ددان دلیر
تن از تیغ پر خون دل از جنگ سیر
سرانشان بخنجر ببرید پست
بفتراک شبرنگ سرکش ببست
که دندانها نزد شاه آورد
تن بی‌سرانشان براه آورد
بگردان ایران نماید هنر
ز پیلان جنگی جدا کرده سر
بگردون برافگند هر یک چو کوه
بشد گاومیش از کشیدن ستوه
بداندیش گرگین شوریده رفت
ز یک سوی بیشه درآمد چو تفت
همه بیشه آمد بچشمش کبود
برو آفرین کرد و شادی نمود
بدلش اندر آمد ازان کار درد
ز بدنامی خویش ترسید مرد
دلش را بپیچید آهرمنا
بد انداختن کرد با بیژنا
سگالش چنین بد نوشته جزین
نکرد ایچ یاد از جهان آفرین
کسی کو بره بر کند ژرف چاه
سزد گر نهد در بن چاه گاه
ز بهر فزونی وز بهر نام
براه جوان بر بگسترد دام
نگر تا چه بد ساخت آن بی‌وفا
مر او را چه پیش آورید از جفا
بدو آن زمان مهربانی نمود
بخوبی مر او را فراوان ستود
چو از جنگ و کشتن بپرداختند
نشستنگه رود و می ساختند
نبد بیژن آگه ز کردار اوی
همی راست پنداشت گفتار اوی
چو خوردن زان سرخ می اندکی
بگرگین نگه کرد بیژن یکی
بدو گفت چون دیدی این جنگ من
بدین گونه با خوک آهنگ من
چنین داد پاسخ که ای شیرخوی
بگیتی ندیدم چو تو جنگجوی
بایران و توران ترا یار نیست
چنین کار پیش تو دشوار نیست
دل بیژن از گفت او شاد شد
بسان یکی سرو آزاد شد
بیژن چنین گفت پس پهلوان
که ای نامور گرد روشن‌روان
برآمد ترا این چنین کار چند
بنیروی یزدان و بخت بلند
کنون گفتنیها بگویم ترا
که من چندگه بوده‌ام ایدرا
چه با رستم و گیو و با گژدهم
چه با طوس نوذر چه با گستهم
چه مایه هنرها برین پهن دشت
که کردیم و گردون بران بر گذشت
کجا نام ما زان برآمد بلند
بنزدیک خسرو شدیم ارجمند
یکی جشنگاهست ز ایدر نه دور
به دو روزه راه اندر آید بتور
یکی دشت بینی همه سبز و زرد
کزو شاد گردد دل رادمرد
همه بیشه و باغ و آب روان
یکی جایگه از در پهلوان
زمین پرنیان و هوا مشکبوی
گلابست گویی مگر آب جوی
ز عنبرش خاک و ز یاقوت سنگ
هوا مشکبوی و زمین رنگ رنگ
خم‌آورده از بار شاخ سمن
صنم گشته پالیز و گلبن شمن
خرامان بگرد گل اندر تذرو
خروشیدن بلبل از شاخ سرو
ازین پس کنون تا نه بس روزگار
شد چون بهشت آن در و مرغزار
پری چهره بینی همه دشت و کوه
ز هر سو نشسته بشادی گروه
منیژه کجا دخت افراسیاب
درفشان کند باغ چون آفتاب
همه دخت توران پوشیده‌روی
همه سرو بالا همه مشک موی
همه رخ پر از گل همه چشم خواب
همه لب پر از می ببوی گلاب
اگر ما بنزدیک آن جشنگاه
شویم و بتازیم یک روزه راه
بگیریم ازیشان پری چهره چند
بنزدیک خسرو شویم ارجمند
چو گرگین چنین گفت بیژن جوان
بجوشیدش آن گوهر پهلوان
گهی نام جست اندران گاه کام
جوان بد جوانوار برداشت گام
برفتند هر دو براه دراز
یکی از نوشته دگر کینه‌ساز
میان دو بیشه بیک روزه راه
فرود آمد آن گرد لشکر پناه
بدان مرغزاران ارمان دو روز
همی شاد بودند باباز و یوز
چو دانست گرگین که آمد عروس
همه دشت ازو شد چو چشم خروس
ببیژن پس آن داستان برگشاد
وزان جشن و رامش بسی کرد یاد
بگرگین چنین گفت پس بیژنا
که من پیشتر سازم این رفتنا
شوم بزمگه را ببینم ز دور
که ترکان همی چون بسیچند سور
وز آن جایگه پس بتابم عنان
بگردن برآرم ز دوده سنان
زنیم آنگهی رای هشیارتر
شود دل ز دیدار بیدارتر
بگنجور گفت آن کلاه بزر
که در بزمگه بر نهادم بسر
که روشن شدی زو همه بزمگاه
بیاور که ما را کنونست گاه
همان طوق کیخسرو و گوشوار
همان یارهٔ گیو گوهرنگار
بپوشید رخشنده رومی قبای
ز تاج اندر آویخت پر همای
نهادند بر پشت شبرنگ زین
کمر خواست با پهلوانی نگین
بیامد بنزدیک آن بیشه شد
دل کامجویش پر اندیشه شد
بزیر یکی سر وبن شد بلند
که تا ز آفتابش نباشد گزند
بنزدیک آن خیمهٔ خوب چهر
بیامد بدلش اندر افروخت مهر
همه دشت ز آوای رود و سرود
روان را همی داد گفتی درود
منیژه چو از خیمه کردش نگاه
بدید آن سهی قد لشکر پناه
برخسارگان چون سهیل یمن
بنفشه گرفته دو برگ سمن
کلاه تهم پهلوان بر سرش
درفشان ز دیبای رومی برش
بپرده درون دخت پوشیده روی
بجوشید مهرش دگر شد به خوی
فرستاد مر دایه را چون نوند
که رو زیر آن شاخ سرو بلند
نگه کن که آن ماه دیدار کیست
سیاوش مگر زنده شد گر پریست
بپرسش که چون آمدی ایدرا
نیایی بدین بزمگاه اندرا
پریزاده‌ای گر سیاوشیا
که دلها بمهرت همی جوشیا
وگر خاست اندر جهان رستخیز
که بفروختی آتش مهر تیز
که من سالیان اندرین مرغزار
همی جشن سازم بهر نوبهار
بدین بزمگه بر ندیدیم کس
ترا دیدم ای سرو آزاده بس
چو دایه بر بیژن آمد فراز
برو آفرین کرد و بردش نماز
پیام منیژه به بیژن بگفت
همه روی بیژن چو گل بر شکفت
چنین پاسخ آورد بیژن بدوی
که من ای فرستادهٔ خوب روی
سیاوش نیم نز پری زادگان
از ایرانم از تخم آزادگان
منم بیژن گیو ز ایران بجنگ
بزخم گراز آمدم بی‌درنگ
سرانشان بریدم فگندم براه
که دندانهاشان برم نزد شاه
چو زین جشنگاه آگهی یافتم
سوی گیو گودرز نشتافتم
بدین رزمگاه آمدستم فراز
بپیموده بسیار راه دراز
مگر چهرهٔ دخت افراسیاب
نماید مرا بخت فرخ بخواب
همی بینم این دشت آراسته
چو بتخانهٔ چین پر از خواسته
اگر نیک رایی کنی تاج زر
ترا بخشم و گوشوار و کمر
مرا سوی آن خوب چهر آوری
دلش با دل من بمهر آوری
چو بیژن چنین گفت شد دایه باز
بگوش منیژه سرایید راز
که رویش چنینست بالا چنین
چنین آفریدش جهان آفرین
چو بشنید از دایه او این سخن
بفرمود رفتن سوی سرو بن
فرستاد پاسخ هم اندر زمان
کت آمد بدست آنچ بردی گمان
گر آیی خرامان بنزدیک من
بیفروزی این جان تاریک من
نماند آنگهی جایگاه سخن
خرامید زان سایهٔ سروبن
سوی خیمهٔ دخت آزاده خوی
پیاده همی گام زد برزوی
بپرده درآمد چو سرو بلند
میانش بزرین کمر کرده بند
منیژه بیامد گرفتش ببر
گشاد از میانش کیانی کمر
بپرسیدش از راه و رنج دراز
که با تو که آمد بجنگ گراز
چرا این چنین روی و بالا و برز
برنجانی ای خوب چهره بگرز
بشستند پایش بمشک و گلاب
گرفتند زان پس بخوردن شتاب
نهادند خوان و خورش گونه گون
همی ساختند از گمانی فزون
نشستنگه رود و می ساختند
ز بیگانه خیمه بپرداختند
پرستندگان ایستاده بپای
ابا بربط و چنگ و رامش سرای
بدیبا زمین کرده طاوس رنگ
ز دینار و دیبا چو پشت پلنگ
چه از مشک و عنبر چه یاقوت و زر
سراپرده آراسته سربسر
می سالخورده بجام بلور
برآورده با بیژن گیو شور
سه روز و سه شب شاد بوده بهم
گرفته برو خواب مستی ستم
چو هنگام رفتن فراز آمدش
بدیدار بیژن نیاز آمدش
بفرمود تا داروی هوشبر
پرستنده آمیخت با نوش‌بر
بدادند مر بیژن گیو را
مر آن نیک دل نامور نیو را
منیژه چو بیژن دژم روی ماند
پرستندگان را بر خویش خواند
عماری بسیچید رفتن براه
مر آن خفته را اندر آن جایگاه
ز یک سو نشستنگه کام را
دگر ساخته جای آرام را
بگسترد کافور بر جای خواب
همی ریخت بر چوب صندل گلاب
چو آمد بنزدیک شهر اندرا
بپوشید بر خفته بر چادرا
نهفته بکاخ اندر آمد بشب
به بیگانگان هیچ نگشاد لب
چو بیدار شد بیژن و هوش یافت
نگار سمن بر در آغوش یافت
بایوان افراسیاب اندرا
ابا ماه رخ سر ببالین برا
بپیچید بر خویشتن بیژنا
بیزدان بنالید ز آهرمنا
چنین گفت کای کردگار ار مرا
رهایی نخواهد بدن ز ایدرا
ز گرگین تو خواهی مگر کین من
برو بشنوی درد و نفرین من
که او بد مرا بر بدی رهنمون
همی خواند بر من فراوان فسون
منیژه بدو گفت دل شاددار
همه کار نابوده را باد دار
بمردان ز هر گونه کار آیدا
گهی بزم و گه کارزار آیدا
ز هر خرگهی گل رخی خواستند
بدیبای رومی بیاراستند
پری چهرگان رود برداشتند
بشادی همه روز بگذاشتند
چو بگذشت یک چندگاه این چنین
پس آگاهی آمد بدربان ازین
نهفته همه کارشان بازجست
بژرفی نگه کرد کار از نخست
کسی کز گزافه سخن راندا
درخت بلا را بجنباندا
نگه کرد کو کیست و شهرش کجاست
بدین آمدن سوی توران چراست
بدانست و ترسان شد از جان خویش
شتابید نزدیک درمان خویش
جز آگاه کردن ندید ایچ رای
دوان از پس پرده برداشت پای
بیامد بر شاه ترکان بگفت
که دختت ز ایران گزیدست جفت
جهانجوی کرد از جهاندار یاد
تو گفتی که بیدست هنگام باد
بدست از مژه خون مژگان برفت
برآشفت و این داستان باز گفت
کرا از پس پرده دختر بود
اگر تاج دارد بداختر بود
کرا دختر آید بجای پسر
به از گور داماد ناید بدر
ز کار منیژه دلش خیره ماند
قراخان سالار را پیش خواند
بدو گفت ازین کار ناپاک زن
هشیوار با من یکی رای زن
قراخان چنین داد پاسخ بشاه
که در کار هشیارتر کن نگاه
اگر هست خود جای گفتار نیست
ولیکن شنیدن چو دیدار نیست
بگرسیوز آنگاه گفتش بدرد
پر از خون دل و دیده پر آب زرد
زمانه چرا بندد این بند من
غم شهر ایران و فرزند من
برو با سواران هشیار سر
نگه دار مر کاخ را بام و در
نگر تا که بینی بکاخ اندرا
ببند و کشانش بیار ایدرا
چو گرسیوز آمد بنزدیک در
از ایوان خروش آمد و نوش و خور
غریویدن چنگ و بانگ رباب
برآمد ز ایوان افراسیاب
سواران در و بام آن کاخ شاه
گرفتند و هر سو ببستند راه
چو گر سیوز آن کاخ در بسته دید
می و غلغل نوش پیوسته دید
سواران گرفتندگرد اندرش
چو سالار شد سوی بسته درش
بزد دست و برکند بندش ز جای
بجست از میان در اندر سرای
بیامد بنزدیک آن خانه زود
کجا پیشگه مرد بیگانه بود
ز در چون به بیژن برافگند چشم
بچوشید خونش برگ بر ز خشم
در آن خانه سیصد پرستنده بود
همه با رباب و نبید و سرود
بپیچید بر خویشتن بیژنا
که چون رزم سازم برهنه تنا
نه شبرنگ با من نه رهوار بور
همانا که برگشتم امروز هور
ز گیتی نبینم همی یار کس
بجز ایزدم نیست فریادرس
کجا گیو و گودرز کشوادگان
که سر داد باید همی رایگان
همیشه بیک ساق موزه درون
یکی خنجری داشتی آبگون
بزد دست و خنجر کشید از نیام
در خانه بگرفت و برگفت نام
که من بیژنم پور کشوادگان
سر پهلوانان و آزادگان
ندرد کسی پوست بر من مگر
همی سیری آید تنش را ز سر
وگر خیزد اندر جهان رستخیز
نبیند کسی پشتم اندر گریز
تو دانی نیاکان و شاه مرا
میان یلان پایگاه مرا
وگر جنگ سازند مر جنگ را
همیشه بشویم بخون چنگ را
ز تورانیان من بدین خنجرا
ببرم فراوان سران را سرا
گرم نزد سالار توران بری
بخوبی برو داستان آوری
تو خواهشگری کن مرا زو بخون
سزد گر بنیکی بوی رهنمون
نکرد ایچ گرسیوز آهنگ اوی
چو دید آن چنان تیزی چنگ اوی
بدانست کو راست گوید همی
بخون ریختن دست شوید همی
وفا کرد با او بسوگندها
بخوبی بدادش بسی پندها
بپیمان جدا کرد زو خنجرا
بخوبی کشیدش ببند اندرا
بیاورد بسته بکردار یوز
چه سود از هنرها چو برگشت روز
چنینست کردار این گوژپشت
چو نرمی بسودی بیابی درشت
چو آمد بنزدیک شاه اندرا
گو دست بسته برهنه سرا
برو آفرین کردکای شهریار
گر از من کنی راستی خواستار
بگویم ترا سربسر داستان
چو گردی بگفتار همداستان
نه من بزرو جستم این جشنگاه
نبود اندرین کار کس را گناه
از ایران بجنگ گراز آمدم
بدین جشن توران فراز آمدم
ز بهر یکی باز گم بوده را
برانداختم مهربان دوده را
بزیر یکی سرو رفتم بخواب
که تا سایه دارد مرا ز آفتاب
پری دربیامد بگسترد پر
مرا اندر آورد خفته ببر
از اسبم جدا کرد و شد تا براه
که آمد همی لشکر و دخت شاه
سوران پراگنده بر گرد دشت
چه مایه عماری بمن برگذشت
یکی چتر هندی برآمد ز دور
ز هر سو گرفته سواران تور
یکی کرده از عود مهدی میان
کشیده برو چادر پرنیان
بدو اندرون خفته بت پیکری
نهاده ببالین برش افسری
پری یک بیک ز اهرمن کرد یاد
میان سواران درآمد چو باد
مرا ناگهان در عماری نشاند
بران خوب چهره فسونی بخواند
که تا اندر ایوان نیامد ز خواب
نجنبید و من چشم کرده پر آب
گناهی مرا اندرین بوده نیست
منیژه بدین کار آلوده نیست
پری بی‌گمان بخت برگشته بود
که بر من همی جادوی آزمود
چنین بد که گفتم کم و بیش نه
مرا ایدر اکنون کس و خویش نه
چنین داد پاسخ پس افراسیاب
که بخت بدت کرد بر تو شتاب
تو آنی کز ایران بتیغ و کمند
همی رزم جستی به نام بلند
کنون چون زنان پیش من بسته دست
همی خواب گویی به کردار مست
بکار دروغ آزمودن همی
بخواهی سر از من ربودن همی
بدو گفت بیژن که ای شهریار
سخن بشنو از من یکی هوشیار
گرازان بدندان و شیران بچنگ
توانند کردن بهر جای جنگ
یلان هم بشمشیر و تیر و کمان
توانند کوشید با بدگمان
یکی دست بسته برهنه تنا
یکی را ز پولاد پیراهنا
چگونه درد شیر بی چنگ تیز
اگر چند باشد دلش پر ستیز
اگر شاه خواهد که بنید ز من
دلیری نمودن بدین انجمن
یکی اسب فرمای و گرزی گران
ز ترکان گزین کن هزار از سران
به آوردگه بر یکی زین هزار
اگر زنده مانم بمردم مدار
ز بیژن چو این گفته بشنید چشم
بروبر فگند و برآورد خشم
بگرسیوز اندر یکی بنگرید
کز ایران چه دیدیم و خواهیم دید
نبینی که این بدکنش ریمنا
فزونی سگالد همی بر منا
بسنده نبودش همین بد که کرد
همی رزم جوید بننگ و نبرد
ببر همچنین بند بر دست و پای
هم اندر زمان زو بپرداز جای
بفرمای داری زدن پیش در
که باشد ز هر سو برو رهگذر
نگون بخت را زنده بر دار کن
وزو نیز با من مگردان سخن
بدان تا ز ایرانیان زین سپس
نیارد بتوران نگه کرد کس
کشیدندش از پیش افراسیاب
دل از درد خسته دو دیده پر آب
چو آمد بدر بیژن خسته دل
ز خون مژه پای مانده بگل
همی گفت اگر بر سرم کردگار
نوشتست مردن ببد روزگار
ز دار و ز کشتن نترسم همی
ز گردان ایران بترسم همی
که نامرد خواند مرا دشمنم
ز ناخسته بردار کرده تنم
بپیش نیاکان پهلو منش
پس از مرگ بر من بود سرزنش
روانم بماند هم ایدر بجای
ز شرم پدر چون شوم باز جای
دریغا که شادان شود دشمنم
چو بینند بر دار روشن تنم
دریغا ز شاه و ز مردان نیو
دریغا که دورم ز دیدار گیو
ایا باد بگذر بایران زمین
پیامی بر از من بشاه گزین
بگویش که بیژن بسختی درست
چو آهو که در چنگ شیر نرست
ببخشود یزدان جوانیش را
بهم برشکست آن گمانیش را
کننده همی کند جای درخت
پدید آمد از دور پیران ز بخت
چو پیران ویسه بدانجا رسید
همه راه ترک کمربسته دید
یکی دار برپای کرده بلند
کمندی برو بسته چون پای بند
ز ترکان بپرسید کین دار چیست
در شاه را از در دار کیست
بدو گفت گرسیوز این بیژنست
از ایران کجا شاه را دشمنست
بزد اسب و آمد بر بیژنا
جگر خسته دیدش برهنه تنا
دو دست از پس پشت بسته چو سنگ
دهن خشک و رفته ز رخساره رنگ
بپرسید و گفتش که چون آمدی
از ایران همانا بخون آمدی
همه داستان بیژن او را بگفت
چنانچون رسیدش ز بدخواه جفت
ببخشود پیران ویسه بروی
ز مژگان سرشکش فرو شد بروی
بفرمود تا یک زمانش بدار
نکردند و گفتا هم ایدر بدار
بدان تا ببینم یکی روی شاه
نمایم بدو اختر نیک راه
بکاخ اندر آمد پرستارفش
بر شاه با دست کرده بکش
بیامد دمان تا بنزدیک تخت
بر افراسیاب آفرین کرد سخت
همی بود در پیش تختش بپای
چو دستور پاکیزه و رهنمای
سپهبد بدانست کز آرزوی
بپایست پیران آزاده خوی
بخندید و گفتش چه خواهی بگوی
ترا بیشتر نزد من آبروی
اگر زر خواهی و گر گوهرا
و گر پادشاهی هر کشورا
ندارم دریغ از تو من گنج خویش
چرا برگزینی همی رنج خویش
چو بشنید پیران خسرو پرست
زمین را ببوسید و بر پای جست
که جاوید بادا ترا بخت و جای
مبادا ز تخت تو پردخته جای
ز شاهان گیتی ستایش تراست
ز خورشید برتر نمایش تراست
مرا هرچ باید ببخت تو هست
ز مردان وز گنج و نیروی دست
مرا این نیاز از در خویش نیست
کس از کهتران تو درویش نیست
بداند شهنشاه برترمنش
ستوده بهر کار بی‌سرزنش
که من شاه را پیش ازین چند بار
همی دادمی پند بر چند کار
بفرمان من هیچ نامد فراز
ازو داشتم کارها دست باز
مکش گفتمت پور کاوس را
که دشمن کنی رستم و طوس را
کز ایران بپیلان بکوبندمان
ز هم بگسلانند پیوندمان
سیاوش که بود از نژاد کیان
ز بهر تو بسته کمر بر میان
بکشتی بخیره سیاوش را
بزهر اندر آمیختی نوش را
بدیدی بدیهای ایرانیان
که کردند با شهر تورانیان
ز ترکان دو بهره بپای ستور
سپردند و شد بخت را آب شور
هنوز آن سر تیغ دستان سام
همانا نیاسود اندر نیام
که رستم همی سرفشاند ازوی
بخورشید بر خون چکاند ازوی
برام بر کینه جویی همی
گل زهر خیره ببویی همی
اگر خون بیژن بریزی برین
ز توران برآید همان گرد کین
خردمند شاهی و ما کهترا
تو چشم خرد باز کن بنگرا
نگه کن ازان کین که گستردیا
ابا شاه ایران چه بر خوردیا
هم آنرا همی خواستار آوری
درخت بلا را ببار آوری
چو کینه دو گردد نداریم پای
ایا پهلوان جهان کدخدای
به از تو نداند کسی گیو را
نهنگ بلا رستم نیو را
چو گودرز کشواد پولادچنگ
که آید ز بهر نبیره بجنگ
چو برزد بران آتش تیز آب
چنین داد پاسخ پس افراسیاب
که بیژن نبینی که با من چه کرد
بایران و توران شدم روی زرد
نبینی کزین بدهنر دخترم
چه رسوایی آمد بپیران سرم
همان نام پوشیده رویان من
ز پرده بگسترد بر انجمن
کزین ننگ تا جاودان بر سرم
بخندد همی کشور و لشکرم
چنو یابد از من رهایی بجان
گشایند بر من ز هر سو زبان
برسوایی اندر بمانم بدرد
بپالایم از دیدگان آب زرد
دگر آفرین کرد پیران بدوی
که ای شاه نیک اختر راست‌گوی
چنینست کین شاه گوید همی
جز از نیک نامی نجوید همی
ولیکن بدین رای هشیار من
یکی بنگرد ژرف سالار من
ببندد مر او را ببند گران
کجا دار و کشتن گزیند بران
هر آنکو بزندان تو بسته ماند
ز دیوانها نام او کس نخواند
ازو پند گیرند ایرانیان
نبندند ازین پس بدی را میان
چنان کرد سالار کو رای دید
دلش با زبان شاه بر جای دید
ز دستور پاکیزهٔ راهبر
درفشان شود شاه بر گاه بر
بگرسیوز آنگه بفرمود شاه
که بند گران ساز و تاریک چاه
دو دستش بزنجیر و گردن بغل
یکی بند رومی بکردار مل
ببندش بمسمار آهنگران
ز سر تا بپایش ببند اندران
چو بستی نگون اندر افگن بچاه
چو بی‌بهره گردد ز خورشید و ماه
ببر پیل و آن سنگ اکوان دیو
که از ژرف دریای گیهان خدیو
فگندست در بیشهٔ چین ستان
بیاور ز بیژن بدان کین ستان
بپیلان گردون کش آن سنگ را
که پوشد سر چاه ارژنگ را
بیاور سر چاه او را بپوش
بدان تا بزاری برآیدش هوش
وز آنجا بایوان آن بی‌هنر
منیژه کزو ننگ یابد گهر
برو با سواران و تاراج کن
نگون‌بخت را بی سر و تاج کن
بگو ای بنفرین شوریده بخت
که بر تو نزیبد همی تاج و تخت
بننگ از کیان پست کردی سرم
بخاک اندر انداختی افسرم
برهنه کشانش ببر تا بچاه
که در چاه بین آنک دیدی بگاه
بهارش توی غمگسارش توی
درین تنگ زندان زوارش توی
خرامید گرسیوز از پیش اوی
بکردند کام بداندیش اوی
کشان بیژن گیو از پیش دار
ببردند بسته بران چاهسار
ز سر تا به پایش به آهن ببست
بر و بازوی و گردن و پای و دست
بپولاد خایسک آهنگران
فروبرد مسمارهای گران
نگونش بچاه اندر انداختند
سر چاه را بند بر ساختند
وز آنجا بایوان آن دخترش
بیاورد گرسیوز آن لشکرش
همه گنج و گوهر بتاراج داد
ازین بدره بستد بدان تاج داد
منیژه برهنه بیک چادرا
برهنه دو پای و گشاده سرا
کشیدش دوان تا بدان چاهسار
دو دیده پر از خون و رخ جویبار
بدو گفت اینک ترا خان و مان
زواری برین بسته تا جاودان
غریوان همی گشت بر گرد دشت
چو یک روز و یک شب برو بر گذشت
خروشان بیامد بنزدیک چاه
یکی دست را اندرو کرد راه
چو از کوه خورشید سر برزدی
منیژه ز هر در همی نان چدی
همی گرد کردی بروز دراز
بسوراخ چاه آوریدی فراز
ببیژن سپردی و بگریستی
بران شوربختی همی زیستی
چو یک هفته گرگین بره‌بر بپای
همی بود و بیژن نیامد بجای
ز هر سوش پویان بجستن گرفت
رخان را بخوناب شستن گرفت
پشیمانی آمدش زان کار خویش
که چون بد سگالید بر یار خویش
بشد تازیان تا بدان جشنگاه
کجا بیژن گیو گم کرد راه
همه بیشه برگشت و کس را ندید
نه نیز اندرو بانگ مرغان شنید
همی گشت بر گرد آن مرغزار
همی یار کرد اندرو خواستار
یکایک ز دور اسب بیژن بدید
که آمد ازان مرغزاران پدید
گسسته لگام و نگون کرده زین
فرو مانده بر جای اندوهگین
بدانست کو را تباهست کار
بایران نیاید بدین روزگار
اگر دار دارد اگر چاه و بند
از افراسیاب آمدستش گزند
کمند اندرافگند و برگاشت روی
ز کرده پشیمان و دل جفت جوی
ازان مرغزار اسب بیژن براند
بخیمه در آورد و روزی بماند
پس آنگه سوی شهر ایران شتافت
شب و روز آرام و خوردن نیافت
چو آگاهی آمد ز گرگین بشاه
که بیژن نبودست با او براه
بگفت این سخن گیو را شهریار
بدان تا ز گرگین کند خواستار
پس آگاهی آمد همانگه بگیو
ز گم بودن رزمزن پور نیو
ز خانه بیامد دمان تا بکوی
دل از درد خسته پر از آب روی
همی گفت بیژن نیامد همی
بارمان ندانم چه ماند همی
بفرمود تا بور کشواد را
کجا داشتی روز فریاد را
بروبر نهادند زین خدنگ
گرفته بدل گیو کین پلنگ
همانگه بدو اندر آورد پای
بکردار باد اندر آمد ز جای
پذیره شدش تا کند خواستار
که بیژن کجا ماند و چون بود کار
همی گفت گرگین بدو ناگهان
همانا بدی ساخت اندر نهان
شوم گر ببینمش بی بیژنم
همانگه سرش را ز تن بر کنم
بیامد چو گرگین مر او را بدید
پیاده شد و پیش او در دوید
همی گشت غلتان بخاک اندرا
شخوده رخان و برهنه سرا
بپرسید و گفت ای گزین سپاه
سپهدار سالار و خورشید گاه
پذیره بدین راه چون آمدی
که با دیدگان پر ز خون آمدی
مرا جان شیرین نباید همی
کنون خوارتر گر برآید همی
چو چشمم بروی تو آید ز شرم
بپالایم از دیدگان آب گرم
کنون هیچ مندیش کو را بجان
نیامد گزند و بگویم نشان
چو اسب پسر دید گرگین بدست
پر از خاک و آسیمه برسان مست
چو گفتار گرگینش آمد بگوش
ز اسب اندر افتاد و زو رفت هوش
بخاک اندرون شد سرش ناپدید
همه جامهٔ پهلوی بردرید
همی کند موی از سر و ریش پاک
خروشان بسر بر همی ریخت خاک
همی گفت کای کردگار سپهر
تو گستردی اندر دلم هوش و مهر
گر از من جدا ماند فرزند من
روا دارم ار بگلسد بند من
روانم بدان جای نیکان بری
ز درد دل من تو آگه‌تری
مرا خود ز گیتی هم او بود و بس
چه انده گسار و چه فریادرس
کنون بخت بد کردش از من جدا
بماندم چنین در جهان مبتلا
ز گرگین پس آنگه سخن بازجست
که چون بود خود روزگار از نخست
زمانه بجایش کسی برگزید
وگر خود ز چشم تو شد ناپدید
ز بدها چه آمد مر او را بگوی
چه افگند بند سپهرش بروی
چه دیو آمدش پیش در مرغزار
که او را تبه کرد و برگشت کار
تو این مرده‌ری اسب چون یافتی
ز بیژن کجا روی برتافتی
بدو گفت گرگین که بازآر هوش
سخن بشنو و پهن بگشای گوش
که این کار چون بود و کردار چون
بدان بیشه با خوک پیکار چون
بدان پهلوانا و آگاه باش
همیشه فروزندهٔ گاه باش
برفتیم ز ایدر بجنگ گراز
رسیدیم نزدیک ارمان فراز
یکی بیشه دیدیم کرده چو دست
درختان بریده چراگاه پست
همه جای گشته کنام گراز
همه شهر ارمان از آن در کزاز
چو ما جنگ را نیزه برگاشتیم
ببیشه درون بانگ برداشتیم
گراز اندر آمد بکردار کوه
نه یک یک بهر جای گشته گروه
بکردیم جنگی بکردار شیر
بشد روز و نامد دل از جنگ سیر
چو پیلان بهم بر فگندیمشان
بمسمار دندان بکندیمشان
وزآنجا بایران نهادیم روی
همه راه شادان و نخچیر جوی
برآمد یکی گور زان مرغزار
کزان خوبتر کس نبیند نگار
بکردار گلگون گودرز موی
چو خنگ شباهنگ فرهاد روی
چو سیمش دو پا و چو پولاد سم
چو شبرنگ بیژن سر و گوش و دم
بگردن چو شیر و برفتن چو باد
تو گفتی که از رخش دارد نژاد
بر بیژن آمد چو پیلی نژند
برو اندر افگند بیژن کمند
فگندن همان بود و رفتن همان
دوان گور و بیژن پس اندر دمان
ز تازیدن گور و گرد سوار
برآمد یکی دود زان مرغزار
بکردار دریا زمین بردمید
کمندافگن و گور شد ناپدید
پی اندر گرفتم همه دشت و کوه
که از تاختن شد سمندم ستوه
ز بیژن ندیدم بجایی نشان
جزین اسب و زین از پس ایدر کشان
دلم شد پر آتش ز تیمار اوی
که چون بود با گور پیکار اوی
بماندم فراوان بر آن مرغزار
همی کردمش هر سوی خواستار
ازو باز گشتم چنین ناامید
که گور ژیان بود و دیو سپید
چو بشنید گیو این سخن هوشیار
بدانست کو را تباهست کار
ز گرگین سخن سربسر خیره دید
همی چشمش از روی او تیره دید
رخش زرد از بیم سالار شاه
سخن لرزلرزان و دل پر گناه
چو فرزند را گیو گم بوده دید
سخن را برآنگونه آلوده دید
ببرد اهرمن گیو را دل ز جای
همی خواست کو را درآرد ز پای
بخواهد ازو کین پور گزین
وگر چند نیک آید او را ازین
پس اندیشه کرد اندران بنگرید
نیامد همی روشنایی پدید
چه آید مرا گفت از کشتنا
مگر کام بدگوهر آهرمنا
به بیژن چه سود آید از جان اوی
دگرگونه سازیم درمان اوی
بباشیم تا زین سخن نزد شاه
شود آشکارا ز گرگین گناه
ازو کین کشیدن بسی کار نیست
سنان مرا پیش دیوار نیست
بگرگین یکی بانگ برزد بلند
که ای بدکنش ریمن پرگزند
تو بردی ز من شید و ماه مرا
گزین سواران و شاه مرا
فگندی مرا در تک و پوی پوی
بگرد جهان اندرون چاره‌جوی
پس اکنون بدستان و بند و فریب
کجا یابی آرام و خواب و شکیب
نباشد ترا بیش ازین دستگاه
کجا من ببینم یکی روی شاه
پس آنگه بخواهم ز تو کین خویش
ز بهر گرامی جهانبین خویش
وز آنجا بیامد بنزدیک شاه
دو دیده پر از خون و دل کینه‌خواه
برو آفرین کرد کای شهریار
همیشه جهان را بشادی گذار
انوشه جهاندار نیک اخترا
نبینی که بر سر چه آمد مرا
ز گیتی یکی پور بودم جوان
شب و روز بودم بدوبر نوان
بجانش پر از بیم گریان بدم
ز درد جداییش بریان بدم
کنون آمد ای شاه گرگین ز راه
زبان پر ز یافه روان پر گناه
بدآگاهی آورد از پور من
ازان نامور پاک دستور من
یکی اسب دیدم نگونسار زین
ز بیژن نشانی ندارد جزین
اگر داد بیند بدین کار ما
یکی بنگرد ژرف سالار ما
ز گرگین دهد داد من شهریار
کزو گشتم اندر جهان خاکسار
غمی شد ز درد دل گیو شاه
برآشفت و بنهاد فرخ کلاه
رخ شاه بر گاه بی‌رنگ شد
ز تیمار بیژن دلش تنگ شد
بگیو آنگهی گفت گرگین چه گفت
چه گوید کجا ماند از نیک جفت
ز گفتار گرگین پس آنگاه گیو
سخن گفت با خسرو از پور نیو
چو از گیو بشنید خسرو سخن
بدو گفت مندیش و زاری مکن
که بیژن بجانست خرسند باش
بر امید گم بوده فرزند باش
که ایدون شنیدستم از موبدان
ز بیدار دل نامور بخردان
که من با سواران ایران بجنگ
سوی شهر توران شوم بی‌درنگ
بکین سیاوش کشم لشکرا
بپیلان سرآرم از آن کشورا
بدان کینه اندر بود بیژنا
همی رزم جوید چو آهرمنا
تو دل را بدین کار غمگین مدار
من این را همانا بسم خواستار
بشد گیو یکدل پر اندوه و درد
دو دیده پر از آب و رخساره زرد
چو گرگین بدرگاه خسرو رسید
ز گردان در شاه پردخته دید
ز تیمار بیژن همه مهتران
ز درگاه با گیو رفته سران
همه پر ز درد و همه پر زرنج
همه همچو گم کرده صد گونه گنج
پراگنده رای و پراگنده دل
همه خاک ره ز اشک کرده چو گل
وزین روی گرگین شوریده رفت
بنزدیک ایوان درگاه تفت
چو در پیش کیخسرو آمد زمین
ببوسید و بر شاه کرد آفرین
چو الماس دندانهای گراز
بر تخت بنهاد و بردش نماز
که خسرو بهر کار پیروز باد
همه روزگارش چو نوروز باد
سر دشمنان تو بادا بگاز
بریده چنان کار سران گراز
بدندانها چون نگه کرد شاه
بپرسید و گفتش که چون بود راه
کجا ماند از تو جدا بیژنا
بروبر چه بد ساخت آهرمنا
چو خسرو چنین گفت گرگین بجای
فرو ماند خیره همیدون بپای
ندانست پاسخ چه گوید بدوی
فروماند بر جای بر زرد روی
زبان پر ز یافه روان پر گناه
رخان زرد و لرزان تن از بیم شاه
چو گفتارها یک بدیگر نماند
برآشفت وز پیش تختش براند
همش خیره سر دید هم بدگمان
بدشنام بگشاد خسرو زبان
بدو گفت نشنیدی آن داستان
که دستان زدست از گه باستان
که گر شیر با کین گودرزیان
بسیچد تنش را سر آید زمان
اگر نیستی از پی نام بد
وگر پیش یزدان سرانجام بد
بفرمودمی تا سرت را ز تن
بکنید بکردار مرغ اهرمن
بفرمود خسرو بپولادگر
که بندگران ساز و مسمارسر
هم اندر زمان پای کردش ببند
که از بند گیرد بداندیش پند
بگیو آنگهی گفت بازآر هوش
بجویش بهر جای و هر سو بکوش
من اکنون ز هر سو فراوان سپاه
فرستم بجویم بهر جا نگاه
ز بیژن مگر آگهی یابما
بدین کار هشیار بشتابما
وگر دیر یابیم زو آگهی
تو جای خرد را مگردان تهی
بمان تا بیاید مه فرودین
که بفروزد اندر جهان هور دین
بدانگه که بر گل نشاندت باد
چو بر سر همی گل فشاندت باد
زمین چادر سبز در پوشدا
هوا بر گلان زار بخروشدا
بهرسو شود پاک فرمان ما
پرستش که فرمود یزدان ما
بخواهم من آن جام گیتی نمای
شوم پیش یزدان بباشم بپای
کجا هفت کشور بدو اندرا
ببینم بر و بوم هر کشورا
کنم آفرین بر نیاکان خویش
گزیده جهاندار و پاکان خویش
بگویم ترا هر کجا بیژنست
بجام اندرون این مرا روشنست
چو بشنید گیو این سخن شاد شد
ز تیمار فرزند آزاد شد
بخندید و بر شاه کرد آفرین
که بی‌تو مبادا زمان و زمین
بکام تو بادا سپهر بلند
بجان تو هرگز مبادا گزند
ز نیکی دهش بر تو باد آفرین
که بر تو برازد کلاه و نگین
چو گیو از بر گاه خسرو برفت
ز هر سو سواران فرستاد تفت
بجستن گرفتند گرد جهان
که یابد مگر زو بجایی نشان
همه شهر ارمان و تورانیان
سپردند و نامد ز بیژن نشان
چو نوروز فرخ فراز آمدش
بدان جام روشن نیاز آمدش
بیامد پر امید دل پهلوان
ز بهر پسر گوژ گشته نوان
چو خسرو رخ گیو پژمرده دید
دلش را بدرد اندر آزرده دید
بیامد بپوشید رومی قبای
بدان تا بود پیش یزدان بپای
خروشید پیش جهان آفرین
بخورشید بر چند برد آفرین
ز فریادرس زور و فریاد خواست
از آهرمن بدکنش داد خواست
خرامان ازان جا بیامد بگاه
بسر بر نهاد آن خجسته کلاه
یکی جام بر کف نهاده نبید
بدو اندرون هفت کشور پدید
زمان و نشان سپهر بلند
همه کرده پیدا چه و چون و چند
ز ماهی بجام اندون تا بره
نگاریده پیکر همه یکسره
چو کیوان و بهرام و ناهید و شیر
چو خورشید و تیر از بر و ماه زیر
همه بودنیها بدو اندرا
بدیدی جهاندارا فسونگرا
نگه کرد و پس جام بنهاد پیش
بدید اندرو بودنیها ز بیش
بهر هفت کشور همی بنگرید
ز بیژن بجایی نشانی ندید
سوی کشور گرگساران رسید
بفرمان یزدان مر او را بدید
بچاهی ببسته ببند گران
ز سختی همی مرگ جست اندران
یکی دختری از نژاد کیان
ز بهر زوارش ببسته میان
سوی گیو کرد آنگهی روی شاه
بخندید و رخشنده شد پیشگاه
که زندست بیژن دلت شاد دار
ز هر بد تن مهتر آزاد دار
نگر غم نداری بزندان و بند
ازان پس که بر جانش نامد گزند
که بیژن بتوران ببند اندرست
زوارش یکی نامور دخترست
ز بس رنج و سختی و تیمار اوی
پر از درد گشتم من از کار اوی
بدان سان گذارد همی روزگار
که هزمان بروبر بگرید زوار
ز پیوند و خویشان شده ناامید
گرازنده بر سان یک شاخ بید
دو چشمش پر از خون و دل پر ز درد
زبانش ز خویشان پر از یاد کرد
چو ابر بهاران ببارندگی
همی مرگ جوید بدان زندگی
بدین چاره اکنون که جنبد ز جای
که خیزد میان بسته این را بپای
که دارد بدین کار ما را وفا
که آرد ز سختی مر او را رها
نشاید جز از رستم تیز چنگ
که از ژرف دریا برآرد نهنگ
کمربند و برکش سوی نیمروز
شب از رفتن راه ماسا و روز
ببر نامهٔ من بر رستما
مزن داستان را بره‌بر دما
نویسندهٔ نامه را پیش خواند
وزین داستان چند با او براند
برستم یکی نامه فرمود شاه
نوشتن ز مهتر سوی نیکخواه
که ای پهلوان زادهٔ پر هنر
ز گردان لشکر برآورده سر
دل شهریاران و پشت کیان
بفرمان هر کس کمر بر میان
توی از نیاکان مرا یادگار
همیشه کمربستهٔ کارزار
ترا داد گردون بمردی پلنگ
بدریا ز بیمت خروشان نهنگ
جهان را ز دیوان مازندران
بشستی و کندی بدان را سران
چه مایه سر تاجداران ز گاه
ربودی و برکندی از پیشگاه
بسا دشمنان کز تو بیجان شدست
بسا بوم و بر کز تو ویران شدست
سر پهلوانی و لشکر پناه
بنزدیک شاهان ترا دستگاه
همه جادوان را ببستی بگرز
بیفروختی تاج شاهان ببرز
چه افراسیاب و چه شاهان چین
نوشته همه نام تو بر نگین
هران بند کز دست تو بسته شد
گشایندگان را جگر خسته شد
گشایندهٔ بند بسته توی
کیان را سپهر خجسته توی
ترا ایزد این زور پیلان که داد
دل و هوش و فرهنگ فرخ‌نژاد
بدان داد تا دست فریاد خواه
بگیری برآری ز تاریک چاه
کنون این یکی کار بایسته پیش
فراز آمد و اینت شایسته خویش
بتو دارد امید گودرز و گیو
که هستی بهر کشور امروز نیو
شناسی بنزدیک من جاهشان
زبان و دل و رای یکتاهشان
سزدگر تو اینرا نداری برنج
بخواه آنچ باید ز مردان و گنج
که هرگز بدین دودمان غم نبود
فروزنده‌تر زین چنانکم شنود
نبد گیو را خود جز این پور کس
چه فرزند بود و چه فریادرس
فراوان بنزد منش دستگاه
مرا و نیای مرا نیکخواه
بهر سو که جویمش یابم بجای
بهر نیک و بد پیش من بربپای
چو این نامهٔ من بخوانی مپای
بزودی تو با گیو خیز اندرآی
بدان تا بدین کار با ما بهم
زنی رای فرخ بهر بیش و کم
ز مردان وز گنج وز خواسته
بیارم بپیش تو آراسته
بفرخ پی و بر شده نام تو
ز توران برآید همه کام تو
چنانچون بباید بسازی نوا
مگر بیژن از بند یابد رها
چو برنامه بنهاد خسرو نگین
بشد گیو و بر شاه کرد آفرین
سواران دوده همه برنشاند
بیزدان پناهید و لشکر براند
چو نخجیر از آنجا که برداشتی
دو روزه بیک روزه بگذاشتی
بیابان گرفت و ره هیرمند
همی رفت پویان بساند نوند
بکوه و بصحرا نهادند روی
همی شد خلیده دل و راه‌جوی
چو از دیده‌گه دیده‌بانش بدید
سوی زابلستان فغان برکشید
که آمد سواری سوی هیرمند
سواران بگرد اندرش نیز چند
درفشی درفشان پس پشت اوی
یکی زابلی تیغ در مشت اوی
غو دیده بشنید دستان سام
بفرمود بر چرمه کردن لگام
پراندیشه آمد پذیره براه
بدان تا نباشد یکی کینه خواه
ز ره گیو را دید پژمرده روی
همی آمد آسیمه و پوی پوی
بدل گفت کاری نو آمد بشاه
فرستاده گیوست کامد براه
چو نزدیک شد پهلوان سپاه
نیایش کنان برگفتند راه
بپرسید دستان ز ایرانیان
ز شاه و ز پیکار تورانیان
درود بزرگان بدستان بداد
ز شاه و ز گردان فرخ نژاد
همه درد دل پیش دستان بخواند
غم پور گم بوده با او براند
همی گفت رویم نبینی برنگ
ز خون مژه پشت پایم بلنگ
ازان پس نشان تهمتن بخواست
بپرسید و گفتش که رستم کجاست
بدو گفت رستم بنخچیر گور
بیاید همانا که برگشت هور
شوم گفت تا من ببینمش روی
ز خسرو یکی نامه درام بدوی
بدو گفت دستان کز ایدر مرو
که زود آید از دشت نخچیرگو
تو تا رستم آید بخانه بپای
یک امروز با ما بشادی گرای
چو گیو اندر آمد بایوان ز راه
تهمتن بیامد ز نخچیرگاه
پذیره شدش گیو کامد فراز
پیاده شد از اسب و بردش نماز
پر از آرزو دل پر از رنگ روی
برخ برنهاد از دو دیده دو جوی
چو رستم دل گیو را خسته دید
بب مژه روی او نشسته دید
بدو گفت باری تباهست کار
بایوان و بر شاه بد روزگار
ز اسب اندر آمد گرفتش ببرد
بپرسیدش از خسرو تاجور
ز گودرز وز طوس وز گستهم
ز گردان لشکر همه بیش و کم
ز شاپور و فرهاد وز بیژنا
ز رهام و گرگین وز هرتنا
چو آواز بیژن رسیدش بگوش
برآمد بناکام ازو یک خروش
برستم چنین گفت کای بفرین
گزین همه خسروان زمین
چنان شاد گشتم بدیدار تو
بدین پرسش خوب و گفتار تو
درستند ازین هرک بردی تو نام
ازیشان فراوان درود و پیام
نبینی که بر من بپیران سرم
چه آمد ز بخت بد اندر خورم
چه چشم بد آمد بگودرزیان
کزان سود ما را سر آمد زیان
ز گیتی مرا خود یکی پور بود
همم پور و هم پاک دستور بود
شد از چشم من در جهان ناپدید
بدین دودمان کس چنین غم ندید
چنینم که بینی بپشت ستور
شب و روز تازان بتاریک هور
ز بیژن شب و روز چون بیهشان
بجستم بهر سو ز هر کس نشان
کنون شاه با جام گیتی نمای
بپیش جهان آفرین شد بپای
چه مایه خروشید و کرد آفرین
بجشن کیان هرمز فرودین
پس آمد ز آتشکده تا بگاه
کمربست و بنهاد بر سر کلاه
همان جام رخشنده بنهاد پیش
بهر سو نگه کرد ز اندازه بیش
بتوران نشان داد زو شهریار
ببند گران و ببد روزگار
چو در جام کیخسرو ایدون نمود
سوی پهلوانم دوانید زود
کنون آمدم با دلی پر امید
دو رخساره زرد و دو دیده سپید
ترا دیدم اندر جهان چاره‌گر
تو بندی بفریاد هر کس کمر
همی گفت و مژگان پر از آب زرد
همی برکشید از جگر باد سرد
ازان پس که نامه برستم داد
همه کار گرگین بدو کرد یاد
ازو نامه بستد دو دیده پر آب
همه دل پر از کین افراسیاب
پس از بهر بیژن خروشید زار
فرو ریخت از دیده خون برکنار
بگیو آنگهی گفت مندیش ازین
که رستم نگرداند از رخش زین
مگر دست بیژن گرفته بدست
همه بند و زندان او کرده پست
بنیروی یزدان و فرمان شاه
ز توران بگردانم این تاج و گاه
وز آنجا بایوان رستم شدند
بره بر همی رای رفتن زدند
چو آن نامهٔ شاه رستم بخواند
ز گفتار خسرو بخیره بماند
ز بس آفرید جهاندار شاه
بد آن نامه بر پهلوان سپاه
بگیو آنگهی گفت بشناختم
بفرمان او راه را ساختم
بدانستم این رنج و کردار تو
کشیدن بهر کار تیمار تو
چه مایه ترا نزد من دستگاه
بهر کینه‌گاه اندرون کینه خواه
چه کین سیاوش چه مازندران
کمر بسته بر پیش جنگاوران
برین آمدن رنج برداشتی
چنین راه دشوار بگذاشتی
بدیدار تو سخت شادان شدم
ولیکن ز بیژن غریوان شدم
نبایستمی کاین چنین سوگوار
ترا دیدمی خستهٔ روزگار
من از بهر این نامهٔ شاه را
بفرمان بسر بسپرم راه را
ز بهر ترا خود جگر خسته‌ام
بدین کار بیژن کمر بسته‌ام
بکوشم بدین کارگر جان من
ز تن بگسلد پاک یزدان من
من از بهر بیژن ندارم برنج
فدا کردن جان و مردان و گنج
بنیروی یزدان ببندم کمر
ببخت شهنشاه پیروزگر
بیارمش زان بند تاریک چاه
نشانمش با شاه در پیشگاه
سه روز اندرین خان من شاد باش
ز رنج و ز اندیشه آزاد باش
که این خانه زان خانه بخشیده نیست
مرا با تو گنج و تن و جان یکیست
چهارم سوی شهر ایران شویم
بنزدیک شاه دلیران شویم
چو رستم چنین گفت بر جست گیو
ببوسید دست و سر و پای نیو
برو آفرین کرد کای نامور
بمردی و نیروی و بخت و هنر
بماناد بر تو چنین جاودان
تن پیل و هوش و دل موبدان
ز هر نیکی بهره‌ور بادیا
چنین کز دلم زنگ بزدادیا
چو رستم دل گیو پدرام دید
ازان پس بنیکی سرانجام دید
بسالار خوان گفت پیش آر خوان
بزرگان و فرزانگان را بخوان
زواره فرامرز و دستان و گیو
نشستند بر خوان سالار نیو
بخوردند خوان و بپرداختند
نشستنگه رود و می ساختند
نوازندهٔ رود با میگسار
بیامد بایوان گوهر نگار
همه دست لعل از می لعل فام
غریونده چنگ و خروشنده جام
بروز چهارم گرفتند ساز
چو آمدش هنگام رفتن فراز
بفرمود رستم که بندید بار
سوی شاه ایران بسیچید کار
سواران گردنکش از کشورش
همه راه را ساخته بر درش
بیامد برخش اندر آورد پای
کمر بست و پوشید رومی قبای
بزین اندر افگند گرز نیا
پر از جنگ سر دل پر از کیمیا
بگردون برافراخته گوش رخش
ز خورشید برتر سر تاج‌بخش
خود و گیو با زابلی صد سوار
ز لشکر گزید از در کارزار
که نابردنی بود برگاشتند
بزال و فرامرز بگذاشتند
سوی شهر ایران نهادند روی
همه راه پویان و دل کینه‌جوی
چو رستم بنزدیک ایران رسید
بنزدیک شهر دلیران رسید
یکی باد نوشین درود سپهر
برستم رسانید شادان بمهر
بر رستم آمد همانگاه گیو
کز ایدر نباید شدن پیش نیو
شوم گفت و آگه کنم شاه را
که پیمود رخش تهم راه را
چو رفت از بر رستم پهلوان
بیامد بدرگاه شاه جوان
چو نزدیک کیخسرو آمد فراز
ستودش فراوان و بردش نماز
پس از گیو گودرز پرسید شاه
که رستم کجا ماند چون بود راه
بدو گفت گیو ای شه نامدار
برآید ببخت تو هرگونه کار
نتابید رستم ز فرمان تو
دلش بسته دید بپیمان تو
چو آن نامهٔ شاه دادم بدوی
بمالید بر نامه بر چشم و روی
عنان با عنان من اندر ببست
چنانچون بود گرد خسروپرست
برفتم من از پیش تا با تو شاه
بگویم که آمد تهمتن ز راه
بگیو آنگهی گفت رستم کجاست
که پشت بزرگی و تخم وفاست
گرامیش کردن سزاوار هست
که نیکی نمایست و خسروپرست
بفرمود خسرو بفرزانگان
بمهتر نژادان و مردانگان
پذیره شدن پیش او با سپاه
که آمد بفرمان خسرو براه
بگفتند گودرز کشواد را
شه نوذران طوس و فرهاد را
دو بهره ز گردان گردنکشان
چه از گرزداران مردمکشان
بر آیین کاوس برخاستند
پذیره شدن را بیاراستند
جهان شد ز گرد سواران بنفش
درخشان سنان و درفشان درفش
چو نزدیک رستم فراز آمدند
پیاده برسم نماز آمدند
ز اسب اندر آمد جهان پهلوان
کجا پهلوانان بپشش نوان
بپرسید مر هریکی را ز شاه
ز گردنده خورشید و تابنده ماه
نشستند گردان و رستم بر اسب
بکردار رخشنده آذرگشسب
چو آمد بر شاه کهترنواز
نوان پیش او رفت و بردش نماز
ستایش کنان پیش خسرو دوید
که مهر و ستایش مر او را سزید
برآورد سر آفرین کرد و گفت
مبادت جز از بخت پیروز جفت
چو هرمزد بادت بدین پایگاه
چو بهمن نگهبان فرخ کلاه
همه ساله اردیبهشت هژیر
نگهبان تو با هش و رای پیر
چو شهریورت باد پیروزگر
بنام بزرگی و فر و هنر
سفندارمذ پاسبان تو باد
خرد جان روشن روان تو باد
چو خردادت از یاوران بر دهاد
ز مرداد باش از بر و بوم شاد
دی و اورمزدت خجسته بواد
در هر بدی بر تو بسته بواد
دیت آذر افروز و فرخنده روز
تو شادان و تاج تو گیتی فروز
چو این آفرین کرد رستم بپای
بپرسید و کردش بر خویش جای
بدو گفت خسرو درست آمدی
که از جان تو دور بادا بدی
توی پهلوان کیان جهان
نهان آشکار آشکارت نهان
گزین کیانی و پشت سپاه
نگهدار ایران و لشکر پناه
مرا شاد کردی بدیدار خویش
بدین پر هنر جان بیدار خویش
زواره فرامرز و دستان سام
درستند ازیشان چه داری پیام
فرو بود رستم ببوسید تخت
که ای نامور خسرو نیکبخت
ببخت تو هر سه درستند و شاد
انوشه کسی کش کند شاه یاد
بسالار نوبت بفرمود شاه
که گودرز و طوس و گوان را بخواه
در باغ بگشاد سالار بار
نشستنگهی بود بس شاهوار
بفرمود تا تاج زرین و تخت
نهادند زیر گلفشان درخت
همه دیبهٔ خسروانی بباغ
بگسترد و شد گلستان چون چراغ
درختی زدند از بر گاه شاه
کجا سایه گسترد بر تاج و گاه
تنش سیم و شاخش ز یاقوت و زر
برو گونه‌گون خوشه‌های گهر
عقیق و زمرد همه برگ و بار
فروهشته از تاج چون گوشوار
همه بار زرین ترنج و بهی
میان ترنج و بهیها تهی
بدو اندرون مشک سوده بمی
همه پیکرش سفته برسان نی
کرا شاه بر گاه بنشاندی
برو باد ازو مشک بفشاندی
همه میگساران بیپش اندرا
همه بر سران افسر از گوهرا
ز دیبای زربفت چینی قبای
همه پیش گاه سپهبد بپای
همه طوق بربسته و گوشوار
بریشان همه جامه گوهرنگار
همه رخ چو دیبای رومی برنگ
فروزنده عود و خروشنده چنگ
همه دل پر از شادی و می بدست
رخان ارغوانی و نابوده مست
بفرمود تا رستم آمد بتخت
نشست از بر گاه زیر درخت
برستم چنین گفت پس شهریار
که ای نیک پیوند و به روزگار
ز هر بد توی پیش ایران سپر
همیشه چو سیمرغ گسترده پر
چه درگاه ایران چه پیش کیان
همه بر در رنج بندی میان
شناسی تو کردار گودرزیان
به آسانی و رنج و سود و زیان
میان بسته دارند پیشم بپای
همیشه بنیکی مرا رهنمای
بتنها تن گیو کز انجمن
ز هر بد سپر بود در پیش من
چنین غم بدین دوده نامد بنیز
غم و درد فرزند برتر ز چیز
بدین کار گر تو ببندی میان
پذیره نیایدت شیر ژیان
کنون چارهٔ کار بیژن بجوی
که او را ز توران بد آمد بروی
ز گردان و اسبان و شمشیر و گنج
ببر هرچ باید مدار این برنج
چو رستم ز کیخسرو ایدون شنید
زمین را ببوسید و دم درکشید
برو آفرین کرد کای نیک نام
چو خورشید هر جای گسترده کام
ز تو دور بادا دو چشم نیاز
دل بدسگالت بگرم و گداز
توی بر جهان شاه و سالار و کی
کیان جهان مر ترا خاک پی
که چون تو ندیدست یک شاه گاه
نه تابنده خروشید و گردنده ماه
بدان را ز نیکان تو کردی جدا
تو داری بافسون و بند اژدها
بکندم دل دیو مازندران
بفر کیانی و گرز گران
مرامادر از بهر رنج تو زاد
تو باید که باشی برام و شاد
منم گوش داده بفرمان تو
نگردم بهرسان ز پیمان تو
دل و جان نهاده بسوی کلاه
بران ره روم کم بفرمود شاه
و نیز از پی گیو اگر بر سرم
هوا بارد آتش بدو ننگرم
رسیده بمژگانم اندر سنان
ز فرمان خسرو نتابم عنان
برآرم ببخت تو این کار کرد
سپهبد نخواهم نه مردان مرد
کلید چنین بند باشد فریب
نه هنگام گرزست و روز نهیب
چو رستم چنین گفت گودرز و گیو
فریبرز و فرهاد و شاپور نیو
بزرگان لشکر برو آفرین
همی خواندند از جهان آفرین
بمی دست بردند با شهریار
گشاده بشادی در نوبهار
چو گرگین نشان تهمتن شنید
بدانست کآمد غمش را کلید
فرستاد نزدیک رستم پیام
که ای تیغ بخت و وفا را نیام
درخت بزرگی و گنج وفا
در رادمردی و بند بلا
گرت رنج ناید ز گفتار من
سخن گسترانی ز کردار من
نگه کن بدین گنبد گوژپشت
که خیره چراغ دلم را بکشت
بتاریکی اندر مرا ره نمود
نوشته چنین بود بود آنچ بود
بر آتش نهم خویشتن پیش شاه
گر آمرزش آرد مرا زین گناه
مگر باز گردد ز بد نام من
بپیران سر این بد سرانجام من
مرا گر بخواهی ز شاه جوان
چو غرم ژیان با تو آیم دوان
شوم پیش بیژن بغلتم بخاک
مگر بازیابم من آن کیش پاک
چو پیغام گرگین برستم رسید
یکی باد سرد از جگر برکشید
بپیچید ازان درد و پیغام اوی
غم آمدش ازان بیهده کام اوی
فرستاده را گفت رو باز گرد
بگویش که ای خیره ناپاک مرد
تو نشنیدی آن داستان پلنگ
بدان ژرف دریا که زد با نهنگ
که گر بر خرد چیره گردد هوا
نیابد ز چنگ هوا کس رها
خردمند کرد هوا را بزیر
بود داستانش چو شیر دلیر
نبایدش بردن بنخچیر روی
نه نیز از ددان رنجش آید بدوی
تو دستان نمودی چو روباه پیر
ندیدی همی دام نخچیرگیر
نشاید کزین بیهده کام تو
که من پیش خسرو برم نام تو
ولیکن چو اکنون ببیچارگی
فرو مانده گشتی بیکبارگی
ز خسرو بخواهم گناه ترا
بیفروزم این تیره ماه ترا
اگر بیژن از بند یابد رها
بفرمان دادار گیهان خدا
رهاگشتی از بند و رستی بجان
ز تو دور شد کینهٔ بدگمان
وگر جز برین روی گردد سپهر
ز جان و تن خویش بردار مهر
نخستین من آیم بدین کینه‌خواه
بنیروی یزدان و فرمان شاه
وگر من نیایم چو گودرز و گیو
بخواهد ز تو کینهٔ پور نیو
برآمد برین کار یک روز و شب
و زین گفته بر شاه نگشاد لب
دوم روز چون شاه بنمود تاج
نشست از بر سیمگون تخت عاج
بیامد تهمتن بگسترد بر
بخواهش بر شاه خورشید فر
ز گرگین سخن گفت با شهریار
ازان گم شده بخت و بد روزگار
بدو گفت شاه ای سپهدار من
همی بگسلی بند و زنهار من
که سوگند خوردم بتخت و کلاه
بدارای بهرام و خورشید و ماه
که گرگین نبیند ز من جز بلا
مگر بیژن از بند یابد رها
جزین آرزو هرچ باید بخواه
ز تخت و ز مهر و ز تیغ و کلاه
پس آنگه چنین گفت رستم بشاه
که ای پرهنر نامور پیشگاه
اگر بد سگالید پیچد همی
فدا کردن جان بسیچد همی
گر آمرزش شاه نایدش پیش
نبودیش نام و برآید ز کیش
هرآن کس که گردد ز راه خرد
سرانجام پیچد ز کردار خود
سزد گر کنی یاد کردار اوی
همیشه بهر کینه پیکار اوی
بپیش نیاکانت بسته کمر
بهر کینه گه با یکی کینه ور
اگر شاه بیند بمن بخشدش
مگر اختر نیک بدرخشدش
برستم ببخشید پیروز شاه
رهانیدش از بند و تاریک چاه
ز رستم بپرسید پس شهریار
که چون راند خواهی برین گونه کار
چه باید ز گنج و زلشکر بخواه
که باید که با تو بیاید براه
بترسم ز بد گوهر افراسیاب
که بر جان بیژن بگیرد شتاب
یکی بادسارست دیو نژند
بسی خوانده افسون و نیرنگ و بند
بجنباندش اهرمن دل ز جای
بیندازد آن تیغ زن را زپای
چنین گفت رستم بشاه جهان
که این کار ببسیچم اندر نهان
کلید چنین بند باشد فریب
نباید برین کار کردن نهیب
نه هنگام گرزست و تیغ و سنان
بدین کار باید کشیدن عنان
فراوان گهر باید و زرو سیم
برفتن پر امید و بودن به بیم
بکردار بازارگانان شدن
شکیبا فراوان بتوران بدن
ز گستردنی هم ز پوشیدنی
بباید بهایی و بخشیدنی
چو بشنید خسرو ز رستم سخن
بفرمود تا گنجهای کهن
همه پاک بگشاد گنجور شاه
بدینار و گوهر بیاراست گاه
تهمتن بیامد همه بنگرید
هر آنچش ببایست زان برگزید
ازان صد شتر بار دینار کرد
صد اشتر ز گنج درم بار کرد
بفرمود رستم بسالار بار
که بگزین ز گردان لشکر هزار
ز مردان گردنکش و نامور
بباید تنی چند بسته کمر
چو گرگین و چون زنگهٔ شاوران
دگر گستهم شیر جنگ آوران
چهارم گرازه که راند سپاه
فروهل نگهبان تخت و کلاه
چو فرهاد و رهام گرد دلیر
چو اشکش که صید آورد نره شیر
چنین هفت یل باید آراسته
نگهبان این لشکر و خواسته
همه تاج و زیور بینداختند
چنانچون ببایست برساختند
پس آگاهی آمد بگردنکشان
بدان گرزداران دشمن کشان
بپرسید زنگه که خسرو کجاست
چه آمد برویش که ما را بخواست
چو سالار نوبت بیامد بدر
بشبگیر بستند گردان کمر
همه نیزه داران جنگ آوران
همه مرزبانان ناماوران
همه نیزه و تیر بار هیون
همه جنگ را دست شسته بخون
سپیده دمان گاه بانگ خروس
ببستند بر کوههٔ پیل کوس
تهمتن بیامد چو سرو بلند
بچنگ اندرون گرز و بر زین کمند
سپاه از پس پشت و گردان ز پیش
نهاده بکف بر همه جان خویش
برفت از در شاه با لشکرش
بسی آفرین خواند برکشورش
چو نزدیکی مرز توران رسید
سران را ز لشکر همه برگزید
بلشکر چنین گفت پس پهلوان
که ایدر بباشید روشن روان
مجنبید از ایدر مگر جان من
ز تن بگسلد پاک یزدان من
بسیچیده باشید مر جنگ را
همه تیز کرده بخون چنگ را
سپه بر سر مرز ایران بماند
خود و سرکشان سوی توران براند
همه جامه برسان بازارگان
بپوشید و بگشاد بند از میان
گشادند گردان کمرهای سیم
بپوشیدشان جامه های گلیم
سوی شهر توران نهادند روی
یکی کاروانی پر از رنگ و بوی
گرانمایه هفت اسب با کاروان
یکی رخش و دیگر نشست گوان
صد اشتر همه بار او گوهرا
صد اشتر همه جامهٔ لشکرا
ز بس‌های و هوی و درنگ درای
بکردار تهمورثی کرنای
همی شهر بر شهر هودج کشید
همی رفت تا شهر توران رسید
چو آمد بنزدیک شهر ختن
نظاره بیامد برش مرد و زن
همه پهلوانان توران بجای
شده پیش پیران ویسه بپای
چو پیران ویسه ز نخچیر گاه
بیامد تهمتن بدیدش براه
یکی جام زرین پر از گوهرا
بدیبا بپوشید رستم سرا
ده اسب گرانمایه با زیورش
بدیبا بیاراست اندر خورش
بفرمانبران داد و خود پیش رفت
بدرگاه پیران خرامید تفت
برو آفرین کرد کای نامور
بایران و توران ببخت و هنر
چنان کرد رویش جهاندار ساز
که پیران مر او را ندانست باز
بپرسید و گفت از کجایی بگوی
چه مردی و چون آمدی پوی پوی
بدو گفت رستم ترا کهترم
بشهر تو کرد ایزد آبشخورم
ببازارگانی ز ایران بتور
بپیمودم این راه دشوار و دور
فروشنده‌ام هم خریدار نیز
فروشم بخرم ز هر گونه چیز
بمهر تو دارم روان را نوید
چنین چیره شد بر دلم بر امید
اگر پهلوان گیردم زیر بر
خرم چارپای و فروشم گهر
هم از داد تو کس نیازاردم
هم از ابر مهرت گهر باردم
پس آن جام پر گوهر شاهوار
میان کیان کرد پیشش نثار
گرانمایه اسبان تازی‌نژاد
که بر مویشان گرد نفشاند باد
بسی آفرین کرد و آن خواسته
بدو داد و شد کار آراسته
چو پیران بدان گوهران بنگرید
کزان جام رخشنده آمد پدید
برو آفرین کرد وبنواختش
بران تخت پیروزه بنشاختش
که رو شاد و ایمن بشهر اندرا
کنون نزد خویشت بسازیم جا
کزین خواسته بر تو تیمار نیست
کسی را بدین با تو پیکار نیست
برو هرچ داری بهایی بیار
خریدار کن هر سوی خواستار
فرود آی در خان فرزند من
چنان باش با من که پیوند من
بدو گفت رستم که ای پهلوان
هم ایدر بباشیم با کاروان
که با ما ز هر گونه مردم بود
نباید که زان گوهری گم بود
بدو گفت رو برزو گیر جای
کنم رهنمایی بپیشت بپای
یکی خانه بگزید و بر ساخت کار
بکلبه درون رخت بنهاد و بار
خبر شد کز ایران یکی کاروان
بیامد بر نامور پهلوان
ز هر سو خریدار بنهاد گوش
چو آگاهی آمد ز گوهر فروش
خریدار دیبا و فرش و گهر
بدرگاه پیران نهادند سر
چو خورشید گیتی بیاراستی
بدان کلبه بازار برخاستی
منیژه خبر یافت از کاروان
یکایک بشهر اندر آمد دوان
برهنه نوان دخت افراسیاب
بر رستم آمد دو دیده پر آب
برو آفرین کرد و پرسید و گفت
همی بستین خون مژگان برفت
که برخوردی از جان وز گنج خویش
مبادت پشیمانی از رنج خویش
بکام تو بادا سپهر بلند
ز چشم بدانت مبادا گزند
هر امید دل را که بستی میان
ز رنجی که بردی مبادت زیان
همیشه خرد بادت آموزگار
خنک بوم ایران و خوش روزگار
چه آگاهی استت ز گردان شاه
ز گیو و ز گودرز و ایران سپاه
نیامد بایران ز بیژن خبر
نیایش نخواهد بدن چاره‌گر
که چون او جوانی ز گودرزیان
همی بگسلاند بسختی میان
بسودست پایش ز بند گران
دو دستش ز مسمار آهنگران
کشیده بزنجیر و بسته ببند
همه چاه پرخون آن مستمند
نیابم ز درویشی خویش خواب
ز نالیدن او دو چشمم پر آب
بترسید رستم ز گفتار اوی
یکی بانگ برزد براندش ز روی
بدو گفت کز پیش من دور شو
نه خسرو شناسم نه سالارنو
ندارم ز گودرز و گیو آگهی
که مغزم ز گفتار کردی تهی
برستم نگه کرد و بگریست زار
ز خواری ببارید خون بر کنار
بدو گفت کای مهتر پرخرد
ز تو سرد گفتن نه اندر خورد
سخن گر نگویی مرانم ز پیش
که من خود دلی دارم از درد ریش
چنین باشد آیین ایران مگر
که درویش را کس نگوید خبر
بدو گفت رستم که ای زن چبود
مگر اهرمن رستخیزت نمود
همی بر نوشتی تو بازار من
بدان روی بد با تو پیکار من
بدین تندی از من میازار بیش
که دل بسته بودم ببازار خویش
و دیگر بجایی که کیخسروست
بدان شهر من خود ندارم نشست
ندانم همی گیو و گودرز را
نه پیموده‌ام هرگز آن مرز را
بفرمود تا خوردنی هرچ بود
نهادند در پیش درویش زود
یکایک سخن کرد ازو خواستار
که با تو چرا شد دژم روزگار
چه پرسی ز گردان و شاه و سپاه
چه داری همی راه ایران نگاه
منیژه بدو گفت کز کار من
چه پرسی ز بدبخت و تیمار من
کزان چاه سر با دلی پر ز درد
دویدم بنزد تو ای رادمرد
زدی بانگ بر من چو جنگاوران
نترسیدی از داور داوران
منیژه منم دخت افراسیاب
برهنه ندیدی رخم آفتاب
کنون دیده پرخون و دل پر ز درد
ازین در بدان در دوان گردگرد
همی نان کشکین فرازآورم
چنین راند یزدان قضا بر سرم
ازین زارتر چون بود روزگار
سر آرد مگر بر من این کردگار
چو بیچاره بیژن بدان ژرف چاه
نبیند شب و روز خورشید و ماه
بغل و بمسمار و بند گران
همی مرگ خواهد ز یزدان بران
مرا درد بر درد بفزود زین
نم دیدگانم بپالود زین
کنون گرت باشد بایران گذر
ز گودرز کشواد یابی خبر
بدرگاه خسرو مگر گیو را
ببینی و گر رستم نیو را
بگویی که بیژن بسختی درست
اگر دیر گیری شود کار پست
گرش دید خواهی میاسای دیر
که بر سرش سنگست و آهن بزیر
بدو گفت رستم که ای خوب چهر
که مهرت مبراد از وی سپهر
چرا نزد باب تو خواهشگران
نینگیزی از هر سوی مهتران
مگر بر تو بخشایش آرد پدر
بجوشدش خون و بسوزد جگر
گر آزار بابت نبودی ز پیش
ترا دادمی چیز ز اندازه بیش
بخوالیگرش گفت کز هر خورش
که او را بباید بیاور برش
یکی مرغ بریان بفرمود گرم
نوشته بدو اندرون نان نرم
سبک دست رستم بسان پری
بدو درنهان کرد انگشتری
بدو داد و گفتش بدان چاه بر
که بیچارگان را توی راهبر
منیژه بیامد بدان چاه سر
دوان و خورشها گرفته ببر
نوشته بدستار چیزی که برد
چنان هم که بستد ببیژن سپرد
نگه کرد بیژن بخیره بماند
ازان چاه خورشید رخ را بخواند
که ای مهربان از کجا یافتی
خورشها کزین گونه بشتافتی
بسا رنج و سختی کت آمد بروی
ز بهر منی در جهان پوی پوی
منیژه بدو گفت کز کاروان
یکی مایه ور مرد بازارگان
از ایران بتوران ز بهر درم
کشیده ز هر گونه بسیار غم
یکی مرد پاکیزه با هوش و فر
ز هر گونه با او فراوان گهر
گشن دستگاهی نهاده فراخ
یکی کلبه سازیده بر پیش کاخ
بمن داد زین گونه دستارخوان
که بر من جهان آفرین را بخوان
بدان چاه نزدیک آن بسته بر
دگر هرچ باید ببر سربسر
بگسترد بیژن پس آن نان پاک
پراومید یزدان دل از بیم و باک
چو دست خورش برد زان داوری
بدید آن نهان کرده انگشتری
نگینش نگه کرد و نامش بخواند
ز شادی بخندید و خیره بماند
یکی مهر پیروزه رستم بروی
نبشته بهن بکردار موی
چو بار درخت وفا را بدید
بدانست کآمد غمش را کلید
بخندید خندیدنی شاهوار
چنان کآمد آواز بر چاهسار
منیژه چو بشنید خندیدنش
ازان چاه تاریک بسته تنش
زمانی فرو ماند زان کار سخت
بگفت این چه خندست ای نیکبخت
شگفت آمدش داستانی بزد
که دیوانه خندد ز کردار خود
چه گونه گشادی بخنده دو لب
که شب روز بینی همی روز شب
چه رازست پیش آر و با من بگوی
مگر بخت نیکت نمودست روی
بدو گفت بیژن کزین کارسخت
بر اومید آنم که بگشاد بخت
چو با من بسوگند پیمان کنی
همانا وفای مرا نشکنی
بگویم سراسر تورا داستان
چو باشی بسوگند همداستان
که گر لب بدوزی ز بهر گزند
زنان را زبان کم بماند ببند
منیژه خروشید و نالید زار
که بر من چه آمد بد روزگار
دریغ آن شده روزگاران من
دل خسته و چشم باران من
بدادم ببیژن تن و خان و مان
کنون گشت بر من چنین بدگمان
همان گنج دینار و تاج گهر
بتاراج دادم همه سربسر
پدر گشته بیزار و خویشان ز من
برهنه دوان بر سر انجمن
ز امید بیژن شدم ناامید
جهانم سیاه و دو دیده سپید
بپوشد همی راز بر من چنین
تو داناتری ای جهان آفرین
بدو گفت بیژن همه راستست
ز من کار تو جمله برکاستست
چنین گفتم اکنون نبایست گفت
ایا مهربان یار و هشیار جفت
سزد گر بهر کار پندم دهی
که مغزم برنج اندرون شد تهی
تو بشناس کاین مرد گوهر فروش
که خوالیگرش مر ترا داد توش
ز بهر من آمد بتوران فراز
وگرنه نبودش بگوهر نیاز
ببخشود بر من جهان آفرین
ببینم مگر پهن روی زمین
رهاند مرا زین غمان دراز
ترا زین تکاپوی و گرم و گداز
بنزدیک او شو بگویش نهان
که ای پهلوان کیان جهان
بدل مهربان و بتن چاره جوی
اگر تو خداوند رخشی بگوی
منیژه بیامد بکردار باد
ز بیژن برستم پیامش بداد
چو بشنید گفتار آن خوب روی
کزان راه دور آمده پوی پوی
بدانست رستم که بیژن سخن
گشادست بر لالهٔ سروبن
ببخشود و گفتش که ای خوب چهر
که یزدان ترا زو مبراد مهر
بگویش که آری خداوند رخش
ترا داد یزدان فریاد بخش
ز زاول بایران ز ایران بتور
ز بهر تو پیمودم این راه دور
بگویش که ما را بسان پلنگ
بسود از پی تو کمرگاه و چنگ
چو با او بگویی سخن راز دار
شب تیره گوشت به آواز دار
ز بیشه فرازآر هیزم بروز
شب آید یکی آتشی برفروز
منیژه ز گفتار او شاد شد
دلش ز اندهان یکسر آزاد شد
بیامد دوان تا بدان چاهسار
که بودش بچاه اندرون غمگسار
بگفتش که دادم سراسر پیام
بدان مرد فرخ پی نیک نام
چنین داد پاسخ که آنم درست
که بیژن بنام و نشانم بجست
تو با داغ دل چون پویی همی
که رخرا بخوناب شویی همی
کنون چون درست آمد از تو نشان
ببینی سر تیغ مردم کشان
زمین را بدرانم اکنون بچنگ
بپروین براندازم آسوده سنگ
مرا گفت چون تیره گردد هوا
شب از چنگ خورشید یابد رها
بکردار کوه آتشی برفروز
که سنگ و سر چاه گردد چو روز
بدان تا ببینم سر چاه را
بدان روشنی بسپرم راه را
بفرمود بیژن که آتش فروز
که رستیم هر دو ز تاریک روز
سوی کردگار جهان کرد سر
که ای پاک و بخشنده و دادگر
ز هر بد تو باشی مرا دستگیر
تو زن بر دل و جان بدخواه تیر
بده داد من زآنک بیداد کرد
تو دانی غمان من و داغ و درد
مگر بازیابم بر و بوم را
نمانم بننگ اختر شوم را
تو ای دخت رنج آزموده ز من
فدا کرده جان و دل و چیز و تن
بدین رنج کز من تو برداشتی
زیان مرا سود پنداشتی
بدادی بمن گنج و تاج و گهر
جهاندار خویشان و مام و پدر
اگر یابم از چنگ این اژدها
بدین روزگار جوانی رها
بکردار نیکان یزدان پرست
بپویم بپای و بیازم بدست
بسان پرستار پیش کیان
بپاداش نیکیت بندم میان
منیژه بهیزم شتابید سخت
چو مرغان برآمد بشاخ درخت
بخورشید بر چشم و هیزم ببر
که تا کی برآرد شب از کوه سر
چو از چشم خورشید شد ناپدید
شب تیره بر کوه دامن کشید
بدانگه که آرام گیرد جهان
شود آشکارای گیتی نهان
که لشکر کشد تیره شب پیش روز
بگردد سر هور گیتی فروز
منیژه سبک آتشی برفروخت
که چشم شب قیرگون را بسوخت
بدلش اندرون بانگ رویینه خم
که آید ز ره رخش پولاد سم
بدانگه که رستم ببربر گره
برافگند و زد بر گره بر زره
بشد پیش یزدان خورشید و ماه
بیامد بدو کرد پشت و پناه
همی گفت چشم بدان کور باد
بدین کار بیژن مرا زور باد
بگردان بفرمود تا همچنین
ببستند بر گردگه بند کین
بر اسبان نهادند زین خدنگ
همه جنگ را تیز کردند چنگ
تهمتن برخشنده بنهاد روی
همی رفت پیش اندرون راه جوی
چو آمد بر سنگ اکوان فراز
بدان چاه اندوه و گرم و گداز
چنین گفت با نامور هفت گرد
که روی زمین را بباید سترد
بباید شما را کنون ساختن
سر چاه از سنگ پرداختن
پیاده شدند آن سران سپاه
کزان سنگ پردخت مانند چاه
بسودند بسیار بر سنگ چنگ
شده مانده گردان و آسوده سنگ
چو از نامداران بپالود خوی
که سنگ از سر چاه ننهاد پی
ز رخش اندر آمد گو شیرنر
زره دامنش را بزد بر کمر
ز یزدان جان آفرین زور خواست
بزد دست و آن سنگ برداشت داست
بینداخت در بیشهٔ شهر چین
بلرزید ازان سنگ روی زمین
ز بیژن بپرسید و نالید زار
که چون بود کارت ببد روزگار
همه نوش بودی ز گیتیت بهر
ز دستش چرا بستدی جام زهر
بدو گفت بیژن ز تاریک چاه
که چون بود بر پهلوان رنج راه
مرا چون خروش تو آمد بگوش
همه زهر گیتی مرا گشت نوش
بدین سان که بینی مرا خان و مان
ز آهن زمین و ز سنگ آسمان
بکنده دلم زین سرای سپنج
ز بس درد و سختی و اندوه و رنج
بدو گفت رستم که بر جان تو
ببخشود روشن جهانبان تو
کنون ای خردمند آزاده خوی
مرا هست با تو یکی آرزوی
بمن بخش گرگین میلاد را
ز دل دور کن کین و بیداد را
بدو گفت بیژن که ای یار من
ندانی که چون بود پیکار من
ندانی تو ای مهتر شیرمرد
که گرگین میلاد با من چه کرد
گرافتد بروبر جهانبین من
برو رستخیز آید از کین من
بدو گفت رستم که گر بدخوی
بیاری و گفتار من نشنوی
بمانم ترا بسته در چاه پای
برخش اندر آرم شوم باز جای
چو گفتار رستم رسیدش بگوش
ازان تنگ زندان برآمد خروش
چنین داد پاسخ که بد بخت من
ز گردان وز دوده و انجمن
ز گرگین بدان بد که بر من رسید
چنین روز نیزم بباید کشید
کشیدیم و گشتیم خشنود ازوی
ز کینه دل من بیاسود ازوی
فروهشت رستم بزندان کمند
برآوردش از چاه با پای‌بند
برهنه تن و موی و ناخن دراز
گدازیده از رنج و درد و نیاز
همه تن پر از خون و رخساره زرد
ازان بند زنجیر زنگار خورد
خروشید رستم چو او را بدید
همه تن در آهن شده ناپدید
بزد دست و بگسست زنجیر و بند
رها کرد ازو حلقهٔ پای بند
سوی خانه رفتند زان چاهسار
بیک دست بیژن بدیگر زوار
تهمتن بفرمود شستن سرش
یکی جامه پوشید نو بر برش
ازان پس چو گرگین بنزدیک اوی
بیامد بمالید بر خاک روی
ز کردار بد پوزش آورد پیش
بپیچید زان خام کردار خویش
دل بیژن از کینش آمد براه
مکافات ناورد پیش گناه
شتر بار کردند و اسبان بزین
بپوشید رستم سلیح گزین
نشستند بر باره ناموران
کشیدند شمشیر و گرز گران
گسی کرد بار و برآراست کار
چنانچون بود در خور کارزار
بشد با بنه اشکش تیزهوش
که دارد سپه را بهرجای گوش
به بیژن بفرمود رستم که شو
تو با اشکش و با منیژه برو
که ما امشب از کین افراسیاب
نیابیم آرام و نه خورد و خواب
یکی کار سازم کنون بر درش
که فردا بخندد برو کشورش
بدو گفت بیژن منم پیش‌رو
که از من همی کینه سازند نو
برفتند با رستم آن هفت گرد
بنه اشکش تیزهش را سپرد
عنانها فگندند بر پیش زین
کشیدند یکسر همه تیغ کین
بشد تا بدرگاه افراسیاب
بهنگام سستی و آرام و خواب
برآمد ز ناگه ده و دار و گیر
درخشیدن تیغ و باران تیر
سران را بسی سر جدا شد ز تن
پر از خاک ریش و پر از خون دهن
ز دهلیز در رستم آواز داد
که خواب تو خوش باد و گردانت شاد
بخفتی تو بر گاه و بیژن بچاه
مگر باره دیدی ز آهن براه
منم رستم زابلی پور زال
نه هنگام خوابست و آرام و هال
شکستم در بند زندان تو
که سنگ گران بد نگهبان تو
رها شد سر و پای بیژن ز بند
بداماد بر کس نسازد گزند
ترا رزم و کین سیاوخش بس
بدین دشت گردیدن رخش بس
همیدون برآورد بیژن خروش
که ای ترک بدگوهر تیره هوش
براندیش زان تخت فرخنده‌جای
مرا بسته در پیش کرده بپای
همی رزم جستی بسان پلنگ
مرا دست بسته بکردار سنگ
کنونم گشاده بهامون ببین
که با من نجوید ژیان شیر کین
بزد دست بر جامه افراسیاب
که جنگ‌آوران را ببستست خواب
بفرمود زان پس که گیرند راه
بدان نامداران جوینده گاه
ز هر سو خروش تکاپوی خاست
ز خون ریختن بر درش جوی خاست
هرآنکس که آمد ز توران سپاه
زمانه تهی ماند زو جایگاه
گرفتند بر کینه جستن شتاب
ازان خانه بگریخت افراسیاب
بکاخ اندر آمد خداوند رخش
همه فرش و دیبای او کرد بخش
پریچهرگان سپهبدپرست
گرفته همه دست گردان بدست
گرانمایه اسبان و زین پلنگ
نشانده گهر در جناغ خدنگ
ازان پس ز ایوان ببستند بار
بتوران نکردند بس روزگار
ز بهر بنه تاخت اسبان بزور
بدان تا نخیزد ازان کار شور
چنان رنجه بد رستم از رنج راه
که بر سرش بر درد بود از کلاه
سواران ز بس رنج و اسبان ز تگ
یکی را بتن بر نجنبید رگ
بلشکر فرستاد رستم پیام
که شمشیر کین بر کشید از نیام
که من بیگمانم کزین پس بکین
سیه گردد از سم اسبان زمین
گشن لشکری سازد افراسیاب
بنیزه بپوشد رخ آفتاب
برفتند یکسر سواران جنگ
همه رزم را تیز کردند چنگ
همه نیزه‌داران زدوده سنان
همه جنگ را گرد کرده عنان
منیژه نشسته بخیمه درون
پرستنده بر پیش او رهنمون
یکی داستان زد تهمتن بروی
که گر می بریزد نریزدش بوی
چنینست رسم سرای سپنج
گهی ناز و نوش و گهی درد و رنج
چو خورشید سر برزد از کوهسار
سواران توران ببستند بار
بتوفید شهر و برآمد خروش
تو گفتی همی کر کند نعره گوش
بدرگاه افراسیاب آمدند
کمربستگان بر درش صف زدند
همه یکسره جنگ را ساخته
دل از بوم و آرام پرداخته
بزرگان توران گشاده کمر
به پیش سپهدار بر خاک سر
همه جنگ را پاک بسته میان
همه دل پر از کین ایرانیان
کز اندازه بگذشت ما را سخن
چه افگند باید بدین کار بن
کزین ننگ بر شاه و گردنکشان
بماند ز کردار بیژن نشان
بایران بمردان ندانندمان
زنان کمربسته خوانندمان
برآشفت پس شه بسان پلنگ
ازان پس بفرمودشان ساز جنگ
به پیران بفرمود تا بست کوس
که بر ما ز ایران همین بد فسوس
بزد نای رویین بدرگاه شاه
بجوشید در شهر توران سپاه
یلان صف کشیدند بر در سرای
خروش آمد از بوق و هندی درای
سپاهی ز توران بدان مرز راند
که روی زمین جز بدریا نماند
چو از دیدگه دیدبان بنگرید
زمین را چو دریای جوشان بدید
بر رستم آمد که ببسیچ کار
که گیتی سیه شد ز گرد سوار
بدو گفت ما زین نداریم باک
همی جنگ را برفشانیم خاک
بنه با منیژه گسی کرد و بار
بپوشید خود جامهٔ کارزار
ببالا برآمد سپه را بدید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
یکی داستان زد سوار دلیر
که روبه چه سنجد بچنگال شیر
بگردان جنگاور آواز کرد
که پیش آمد امروز ننگ و نبرد
کجا تیغ و ژوپین زهرآبدار
کجا نیزه و گرزهٔ گاوسار
هنرها کنون کرد باید پدید
برین دشت‌بر کینه باید کشید
برآمد خروشیدن کرنای
تهمتن برخش اندر آورد پای
ازان کوه سر سوی هامون کشید
چو لشکر بتنگ اندر آمد پدید
کشیدند لشکر بران پهن جای
بهرسو ببستند ز آهن سرای
بیاراست رستم یکی رزمگاه
که از گرد اسبان هوا شد سیاه
ابر میمنه اشکش و گستهم
سواران بسیار با او بهم
چو رهام و چون زنگه بر میسره
بخون داده مر جنگ را یکسره
خود و بیژن گیو در قلبگاه
نگهدار گردان و پشت سپاه
پس پشت لشکر که بیستون
حصاری ز شمشیر پیش اندرون
چو افراسیاب آن سپه را بدید
که سالارشان رستم آمد پدید
غمی گشت و پوشید خفتان جنگ
سپه را بفرمود کردن درنگ
برابر به‌آیین صفی برکشید
هوا نیلگون شد زمین ناپدید
چپ لشکرش را بپیران سپرد
سوی راستش را به هومان گرد
بگرسیوز و شیده قلب سپاه
سپرد و همی کرد هر سو نگاه
تهمتن همی گشت گرد سپاه
ز آهن بکردار کوهی سیاه
فغان کرد کای ترک شوریده بخت
که ننگی تو بر لشکر و تاج و تخت
ترا چون سواران دل جنگ نیست
ز گردان لشکر ترا ننگ نیست
که چندین بپیش من آیی بکین
بمردان و اسبان بپوشی زمین
چو در جنگ لشکر شود تیزچنگ
همی پشت بینم ترا سوی جنگ
ز دستان تو نشنیدی آن داستان
که دارد بیاد از گه باستان
که شیری نترسد ز یک دشت گور
ستاره نتابد چو تابنده هور
بدرد دل و گوش غرم سترگ
اگر بشنود نام چنگال گرگ
چو اندر هوا باز گسترد پر
بترسد ز چنگال او کبک نر
نه روبه شود ز آزمودن دلیر
نه گوران بسایند چنگال شیر
چو تو کس سبکسار خسرو مباد
چو باشد دهد پادشاهی بباد
بدین دشت و هامون تو از دست من
رهایی نیابی بجان و بتن
چو این گفته بشنید ترک دژم
بلرزید و برزد یکی تیز دم
برآشفت کای نامداران تور
که این دشت جنگست گر جای سور
بباید کشیدن درین رزم رنج
که بخشم شما رابسی تاج و گنج
چو گفتار سالارشان شد بگوش
زگردان لشکر برآمد خروش
چنان تیره‌گون شد ز گرد آفتاب
که گفتی همی غرقه ماند در آب
ببستند بر پیل رویینه خم
دمیدند شیپور با گاودم
ز جوشن یکی بارهٔ آهنین
کشیدند گردان بروی زمین
بجوشید دشت و بتوفید کوه
ز بانگ سواران هر دو گروه
درفشان بگرد اندرون تیغ تیز
تو گفتی برآمد همی رستخیز
همی گرز بارید همچون تگرگ
ابر جوشن و تیر و بر خود و ترگ
و زان رستمی اژدهافش درفش
شده روی خورشید تابان بنفش
بپوشید روی هوا گرد پیل
بخورشید گفتی براندود نیل
بهر سو که رستم برافگند رخش
سران را سر از تن همی کرد بخش
بچنگ اندرون گرزهٔ گاوسار
بسان هیونی گسسته مهار
همی کشت و می‌بست در رزمگاه
چو بسیار کرد از بزرگان تباه
بقلب اندر آمد بکردار گرگ
پراگنده کرد آن سپاه بزرگ
برآمد چو باد آن سران را ز جای
همان بادپایان فرخ همای
چو گرگین و رهام و فرهاد گرد
چپ لشکر شاه توران ببرد
درآمد چو باد اشکش از دست راست
ز گرسیوز تیغ‌زن کینه خواست
بقلب اندرون بیژن تیزچنگ
همی بزمگاه آمدش جای جنگ
سران سواران چو برگ درخت
فرو ریخت از بار و برگشت بخت
همه رزمگه سربسر جوی خون
درفش سپهدار توران نگون
سپهدار چون بخت برگشته دید
دلیران توران همه کشته دید
بیفگند شمشیر هندی ز دست
یکی اسب آسوده‌تر برنشست
خود و ویژگان سوی توران شتافت
کزایرانیان کام و کینه نیافت
برفت از پسش رستم گرد گیر
ببارید بر لشکرش گرز و تیر
دو فرسنگ چون اژدهای دژم
همی مردم آهخت ازیشان بدم
سواران جنگی ز توران هزار
گرفتند زنده پس از کارزار
بلشکرگه آمد ازان رزمگاه
که بخشش کند خواسته بر سپاه
ببخشید و بنهاد بر پیل بار
بپیروزی آمد بر شهریار
چو آگاهی آمد بشاه دلیر
که از بیشه پیروز برگشت شیر
چو بیژن شد از بند و زندان رها
ز بند بداندیش نراژدها
سپاهی ز توران بهم برشکست
همه لشکر دشمنان کرد پست
بشادی به پیش جهان‌آفرین
بمالید روی و کله بر زمین
چو گودرز و گیو آگهی یافتند
سوی شاه پیروز بشتافتند
برآمد خروش و بیامد سپاه
تبیره‌زنان برگرفتند راه
دمنده دمان گاودم بر درش
برآمد خروشیدن از لشکرش
سیه کرده میدانش اسبان بسم
همه شهر آوای رویینه‌خم
بیک دست بربسته شیر و پلنگ
بزنجیر دیگر سواران جنگ
گرازان سواران دمان و دنان
بدندان زمین ژنده پیلان کنان
بپیش سپاه اندرون بوق و کوس
درفش از پس پشت گودرز و طوس
پذیره شدن پیش پهلو سپاه
بدین گونه فرمود بیدار شاه
برفتند لشکر گروها گروه
زمین شد ز گردان بکردار کوه
چو آمد پدیدار از انبوه نیو
پیاده شد از باره گودرز و گیو
ز اسب اندرآمد جهان پهلوان
بپرسیدش از رنج‌دیده گوان
برو آفرین کرد گودرز و گیو
که ای نامبردار و سالار نیو
دلیر از تو گردد بهر جای شیر
سپهر از تو هرگز مگرداد سیر
ترا جاودان باد یزدان پناه
بکام تو گرداد خورشید و ماه
همه بنده کردی تو این دوده را
زتو یافتم پور گم‌بوده را
ز درد و غمان رستگان تویم
بایران کمربستگان تویم
بر اسبان نشستند یکسر مهان
گرازان بنزدیک شاه جهان
چو نزدیک شهر جهاندار شاه
فرازآمد آن گرد لشکرپناه
پذیره شدش نامدار جهان
نگهدار ایران و شاه مهان
چو رستم بفر جهاندار شاه
نگه کرد کآمد پذیره براه
پیاده شد و برد پیشش نماز
غمی گشته از رنج و راه دراز
جهاندار خسرو گرفتش ببر
که ای دست مردی و جان هنر
تهمتن سبک دست بیژن گرفت
چنانکش ز شاه و پدر بپذرفت
بیاورد و بسپرد و بر پای خاست
چنان پشت خمیده را کرد راست
ازان پس اسیران توران هزار
بیاورد بسته بر شهریار
برو آفرین کرد خسرو بمهر
که جاوید بادا بکامت سپهر
خنک زال کش بگذرد روزگار
بماند بگیتی ترا یادگار
خجسته بر و بوم زابل که شیر
همی پروراند گوان و دلیر
خنک شهر ایران و فرخ گوان
که دارند چون تو یکی پهلوان
وزین هر سه برتر سر و بخت من
که چون تو پرستد همی تخت من
به خورشید ماند همی کار تو
بگیتی پراگنده کردار تو
بگیو آنگهی گفت شاه جهان
که نیکست با کردگارت نهان
که بر دست رستم جهان‌آفرین
بتو داد پیروز پور گزین
گرفت آفرین گیو بر شهریار
که شادان بدی تا بود روزگار
سر رستمت جاودان سبز باد
دل زال فرخ بدو باد شاد
بفرمود خسرو که بنهید خوان
بزرگان برترمنش را بخوان
چو از خوان سالار برخاستند
نشستنگه می بیاراستند
فروزندهٔ مجلس و میگسار
نوازندهٔ چنگ با پیشکار
همه بر سران افسران گران
بزر اندرون پیکر از گوهران
همه رخ چو دیبای رومی برنگ
خروشان ز چنگ و پریزاده چنگ
طبقهای سیمین پر از مشک ناب
بپیش اندرون آبگیری گلاب
همی تافت ازفر شاهنشهی
چو ماه دو هفته ز سرو سهی
همه پهلوانان خسروپرست
برفتند زایوان سالار مست
بشبگیر چون رستم آمد بدر
گشاده‌دل و تنگ بسته کمر
بدستوری بازگشتن بجای
همی زد هشیوار با شاه رای
یکی دست جامه بفرمود شاه
گهر بافته با قبا و کلاه
یکی جام پر گوهر شاهوار
صد اسب و صد اشتر بزین و ببار
دو پنجه پری‌روی بسته کمر
دو پنجه پرستار با طوق زر
همه پیش شاه جهان کدخدای
بیاورد و کردند یک سر بپای
همه رستم زابلی را سپرد
زمین را ببوسید و برخاست گرد
بسربر نهاد آن کلاه کیان
ببست آن کیانی کمر برمیان
ابر شاه کرد آفرین و برفت
ره سیستان را بسیچید تفت
بزرگان که بودند با او بهم
برزم و ببزم و بشادی و غم
براندازه‌شان یک بیک هدیه داد
از ایوان خسرو برفتند شاد
چو از کار کردن بپردخت شاه
برام بنشست بر پیشگاه
بفرمود تا بیژن آمدش پیش
سخن گفت زان رنج و تیمار خویش
ازان تنگ زندان و رنج زوار
فراوان سخن گفت با شهریار
وزان گردش روزگاران بد
همه داستان پیش خسرو بزد
بپیچید و بخشایش آورد سخت
ز درد و غم دخت گم بوده بخت
بفرمود صد جامه دیبای روم
همه پیکرش گوهر و زر و بوم
یکی تاج و ده بدره دینار نیز
پرستنده و فرش و هرگونه چیز
به بیژن بفرمود کاین خواسته
ببر سوی ترک روان‌کاسته
برنجش مفرسا و سردش مگوی
نگر تا چه آوردی او را بروی
تو با او جهان را بشادی گذار
نگه کن بدین گردش روزگار
یکی را برآرد بچرخ بلند
ز تیمار و دردش کند بی‌گزند
وزانجاش گردان برد سوی خاک
همه جای بیمست و تیمار و باک
هم آن را که پرورده باشد بناز
بیفگند خیره بچاه نیاز
یکی را ز چاه آورد سوی گاه
نهد بر سرش بر ز گوهر کلاه
جهان را ز کردار بد شرم نیست
کسی را برش آب و آزرم نیست
همیشه بهر نیک و بد دسترس
ولیکن نجوید خود آزرم کس
چنینست کار سرای سپنج
گهی ناز و نوش و گهی درد و رنج
ز بهر درم تا نباشی بدرد
بی‌آزار بهتر دل رادمرد
بدین کار بیژن سخن ساختم
بپیران و گودرز پرداختم