عبارات مورد جستجو در ۱۲۷ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۸ - در مدح شیخ زاهد برادر سلطان اویس
ماهی از برج شرف زاده خورشید کمال
زاده الله جمالاً به جهان داد جمال
گلبن (انبته الله نباتاً حسنا)
بر دمانید سپهر از چمن جاه و جلال
روز آدینه نه از ماه ربیع الاخر
رفته از عهد عرب هفتصدو پنجاه و سه سال
شیخ زاهد شه فرخنده پی آمد به وجود
شد جهان از اثر طالع او فرخ فال
از پی خواب گهش در ازل آراسته اند
مهد فیروزه افلاک به انواع لال
حضرتش مجد جلال است و ببینی روزی
بسته خود را فلک پیرو برو چون اطفال
در هوای شرف طالعش از گشت فلک
سر کشیدست کنون سنبله بر اوج کمال
تا کند زهره نثار قدم میمونش
در انجم به ترازو کشد از بیت المال
اژدهای علم عزم ورا بهر عدو
عقرب از پیش دوان نیش اجل در دنبال
مشتری خانه قوسش زره ملکیت داد
و بنوشت ز ایوان قضاتیرمثال
جدی کان خانه عیش و طرب اولاد است
زحل آراست به پیرایه عز و اقبال
تا غبار مرض و خوف نشاند زرهش
می کشد چرخ به دلو از یم کوثر سلسال
برج هوتش که شد آن خانه زوج و شرکاء
چون جمش مملکتی داد بلا شرک و مثال
هشتمین خانه او داشت امیر هفتم
تا در خوف و خطر را ندهد هیچ مجال
نهمین خانه علم است و در و پیر و زحل
همچو طفلان شده ساکن ز پی کسب کمال
حصه مملکت و سلطنت جوزا شد
وندرو زهره و مریخ و عطارد عمال
مهر و برجیس و معالراس به برج سرطان
رفته کان باب نجاح است ومال آمال
اسدش خانه اعداد و به خون اعدا کرده
چون کف خضیب است و مخضب چنگال
باش تا غنچه این روضه دماند گل بخت
باش تا طایر این بیضه درآرد پر و بال
شود انگشت نمای همه عالم چو هلال
باش تا کنگره افسر گردون سایش
باش تا باز کند چتر همایونش پر
عالمی بینی در سایه اوفارغ بال
از پی تهنیت آیند ملایک چو ملوک
به در خسرو اعظم ز سر استقبال
داور دور زمان شیخ حسن آنکه به تیغ
فتنه را می کند از روی زمین استیصال
در خوی از غیرت فیض کرمش روی سحاب
در گل از طیره قدمش آب زلال
ای زبحر کرمت چشمه خورشید سراب
وی زتاب غضبت آتش مریخ زگال
اثر کوثر شمشیر تو در روز اجل
صدمه نعل سم اسب تو درگاه جلال
خون کند نقطه امطار در ارحام صدف
بشکند مهره احجار در اصلاب جبال
گرد خیل تو چون از روی زمین برخیزد
آسمانش کند از مرکز خویش استقبال
اثر عدل تو دان اینک بر اطراف افق
در دم گرگ رود آهوی زرین تمثال
در مقامی که نهد خنگ فلک سیر تو نعل
ماه نو جای ندارد به جز از صف نعال
خسروا داد کن و شکر به شکرانه آنک
همه چیزی به تو داده است خدای متعال
فسحت مملکت وکامرواییو خدم
رونق سلطنت و جاه و جوانی و جمال
در مقامی که نهد خنگ فلک سیر تو نعل
ماه نو جای ندارد به جز از صف نعال
خسروا داد کن و شکر به شکرانه آنک
همه چیزی به تو داده است خدای متعال
فسحت مملکت وکامرواییو خدم
رونق سلطنت و جاه و جوانی و جمال
وین دو نوباوه عزو شرف و جاه که هست
عالمی شان ز جلال آمده در تحت ظلال
اینت اسکندر گیتی زره استعداد
وانت کیخسرو ثانی ز سر استقلال
ثالث این عیسی فرخ قدم میمون فر
کامد از رابطه ثانیه در مهد جلال
پادشاهی است مطیع تو که هستند
امروزپادشاهان جهانش همه ممنون نوال
شاه دلشاد جوانبخت که در روی زمین
با همه دیده ندیدش فلک پیر مثال
آنکه رضوان به سرو دیده کشد روی بهشت
خاک پایش ز پی سرمه ارباب حجال
خاتم مملکت جم نشدی ضایع اگر
بودی آراسته بلقیس بدین خوی و خصال
ای به توشیح ثنای تو مرشح اوراق
وی به تزیین دعای تو مزین اقوال
پایه قدر تو بر فرق زحل زرین تاج
سایه چتر تو بر روی ظفر مشکین خال
نیل گردون شده بر چهره اقبال تو لام
لام اقبال تو بر عین سعادت شده دال
میکشد ذیل کرم عفو تو بر روی گناه
می برد گوی سبق جود تو از پیش سوال
بی هوایت خرد از الفت سرگشت ملول
بی رضایت بدن از صحت جان یافت ملال
گر دماغ چمن ازخوی تو بویی یابد
بر دل غنچه گل سرد شود باد شمال
در زمان گوهر تیغ تو آزار حریر
سوزن تیز نیارد که درآرد به خیال
با عطای کف تو بخشش آل برمک
مثل لجه دریا بود و لمعه آل
نور رای تو اگر نامیه را مایه دهد
به جز از عقد ثریا ندهد بار نهال
سرورا مدت شش سال تمام است که من
هستم از حلقه به گوشان درت چون اقبال
به هواداری درگاه فلک قدر شما
کرده ا ترک دیار و وطن و مال و منال
بعد ازآن کز صدف مدح شما خاطر من
گرد اطراف جهان را زگهر مالا مال
قرب سی سال به نیکو سخنی در عالم
شده مشهور شدم جاهل و بدگو امسال
هنر آمد شرف مردم و از طالع بد
هنر من همه شد عیب و شرف گشت وبال
من چه بر بسته ام از لولو لالای سخن
کاش چون لاله زبان سخنم بودی لال
بسته نظم دلاویز شدم همچو صدف
خسته نافه مشکین خودم همچو غزال
نبود هجو به جز کار خسیسی طامع
نبود هزل به جز کار سفیهی هزال
من که امروز کمال سخنم تا حدی است
که عطارد کند از خاطر من استکمال
به چنین شغل کنم قصد زهی قصد و غرض
به چنین فکر کنم میل زهی فکر محال
خود به یکبارگی از پای درآورد مرا
غم درویشی و بیماری و تیمار عیال
سفره وارم فلک افکند و من حلقه به گوش
می کنم خدمت شاه از بن دندان چو خلال
سالها رفت که من می کنم این ناله و کس
نرسانید به من هیچ نوایی ز منال
تا برآید به چمن ناله زار از صلصل
تا که باشد به جهان طینت خلق از صلصال
تا ابد طینت ذات تو مبیناد خلل
جاودان سایه جاهت مپذیرد زوال
زاده الله جمالاً به جهان داد جمال
گلبن (انبته الله نباتاً حسنا)
بر دمانید سپهر از چمن جاه و جلال
روز آدینه نه از ماه ربیع الاخر
رفته از عهد عرب هفتصدو پنجاه و سه سال
شیخ زاهد شه فرخنده پی آمد به وجود
شد جهان از اثر طالع او فرخ فال
از پی خواب گهش در ازل آراسته اند
مهد فیروزه افلاک به انواع لال
حضرتش مجد جلال است و ببینی روزی
بسته خود را فلک پیرو برو چون اطفال
در هوای شرف طالعش از گشت فلک
سر کشیدست کنون سنبله بر اوج کمال
تا کند زهره نثار قدم میمونش
در انجم به ترازو کشد از بیت المال
اژدهای علم عزم ورا بهر عدو
عقرب از پیش دوان نیش اجل در دنبال
مشتری خانه قوسش زره ملکیت داد
و بنوشت ز ایوان قضاتیرمثال
جدی کان خانه عیش و طرب اولاد است
زحل آراست به پیرایه عز و اقبال
تا غبار مرض و خوف نشاند زرهش
می کشد چرخ به دلو از یم کوثر سلسال
برج هوتش که شد آن خانه زوج و شرکاء
چون جمش مملکتی داد بلا شرک و مثال
هشتمین خانه او داشت امیر هفتم
تا در خوف و خطر را ندهد هیچ مجال
نهمین خانه علم است و در و پیر و زحل
همچو طفلان شده ساکن ز پی کسب کمال
حصه مملکت و سلطنت جوزا شد
وندرو زهره و مریخ و عطارد عمال
مهر و برجیس و معالراس به برج سرطان
رفته کان باب نجاح است ومال آمال
اسدش خانه اعداد و به خون اعدا کرده
چون کف خضیب است و مخضب چنگال
باش تا غنچه این روضه دماند گل بخت
باش تا طایر این بیضه درآرد پر و بال
شود انگشت نمای همه عالم چو هلال
باش تا کنگره افسر گردون سایش
باش تا باز کند چتر همایونش پر
عالمی بینی در سایه اوفارغ بال
از پی تهنیت آیند ملایک چو ملوک
به در خسرو اعظم ز سر استقبال
داور دور زمان شیخ حسن آنکه به تیغ
فتنه را می کند از روی زمین استیصال
در خوی از غیرت فیض کرمش روی سحاب
در گل از طیره قدمش آب زلال
ای زبحر کرمت چشمه خورشید سراب
وی زتاب غضبت آتش مریخ زگال
اثر کوثر شمشیر تو در روز اجل
صدمه نعل سم اسب تو درگاه جلال
خون کند نقطه امطار در ارحام صدف
بشکند مهره احجار در اصلاب جبال
گرد خیل تو چون از روی زمین برخیزد
آسمانش کند از مرکز خویش استقبال
اثر عدل تو دان اینک بر اطراف افق
در دم گرگ رود آهوی زرین تمثال
در مقامی که نهد خنگ فلک سیر تو نعل
ماه نو جای ندارد به جز از صف نعال
خسروا داد کن و شکر به شکرانه آنک
همه چیزی به تو داده است خدای متعال
فسحت مملکت وکامرواییو خدم
رونق سلطنت و جاه و جوانی و جمال
در مقامی که نهد خنگ فلک سیر تو نعل
ماه نو جای ندارد به جز از صف نعال
خسروا داد کن و شکر به شکرانه آنک
همه چیزی به تو داده است خدای متعال
فسحت مملکت وکامرواییو خدم
رونق سلطنت و جاه و جوانی و جمال
وین دو نوباوه عزو شرف و جاه که هست
عالمی شان ز جلال آمده در تحت ظلال
اینت اسکندر گیتی زره استعداد
وانت کیخسرو ثانی ز سر استقلال
ثالث این عیسی فرخ قدم میمون فر
کامد از رابطه ثانیه در مهد جلال
پادشاهی است مطیع تو که هستند
امروزپادشاهان جهانش همه ممنون نوال
شاه دلشاد جوانبخت که در روی زمین
با همه دیده ندیدش فلک پیر مثال
آنکه رضوان به سرو دیده کشد روی بهشت
خاک پایش ز پی سرمه ارباب حجال
خاتم مملکت جم نشدی ضایع اگر
بودی آراسته بلقیس بدین خوی و خصال
ای به توشیح ثنای تو مرشح اوراق
وی به تزیین دعای تو مزین اقوال
پایه قدر تو بر فرق زحل زرین تاج
سایه چتر تو بر روی ظفر مشکین خال
نیل گردون شده بر چهره اقبال تو لام
لام اقبال تو بر عین سعادت شده دال
میکشد ذیل کرم عفو تو بر روی گناه
می برد گوی سبق جود تو از پیش سوال
بی هوایت خرد از الفت سرگشت ملول
بی رضایت بدن از صحت جان یافت ملال
گر دماغ چمن ازخوی تو بویی یابد
بر دل غنچه گل سرد شود باد شمال
در زمان گوهر تیغ تو آزار حریر
سوزن تیز نیارد که درآرد به خیال
با عطای کف تو بخشش آل برمک
مثل لجه دریا بود و لمعه آل
نور رای تو اگر نامیه را مایه دهد
به جز از عقد ثریا ندهد بار نهال
سرورا مدت شش سال تمام است که من
هستم از حلقه به گوشان درت چون اقبال
به هواداری درگاه فلک قدر شما
کرده ا ترک دیار و وطن و مال و منال
بعد ازآن کز صدف مدح شما خاطر من
گرد اطراف جهان را زگهر مالا مال
قرب سی سال به نیکو سخنی در عالم
شده مشهور شدم جاهل و بدگو امسال
هنر آمد شرف مردم و از طالع بد
هنر من همه شد عیب و شرف گشت وبال
من چه بر بسته ام از لولو لالای سخن
کاش چون لاله زبان سخنم بودی لال
بسته نظم دلاویز شدم همچو صدف
خسته نافه مشکین خودم همچو غزال
نبود هجو به جز کار خسیسی طامع
نبود هزل به جز کار سفیهی هزال
من که امروز کمال سخنم تا حدی است
که عطارد کند از خاطر من استکمال
به چنین شغل کنم قصد زهی قصد و غرض
به چنین فکر کنم میل زهی فکر محال
خود به یکبارگی از پای درآورد مرا
غم درویشی و بیماری و تیمار عیال
سفره وارم فلک افکند و من حلقه به گوش
می کنم خدمت شاه از بن دندان چو خلال
سالها رفت که من می کنم این ناله و کس
نرسانید به من هیچ نوایی ز منال
تا برآید به چمن ناله زار از صلصل
تا که باشد به جهان طینت خلق از صلصال
تا ابد طینت ذات تو مبیناد خلل
جاودان سایه جاهت مپذیرد زوال
اقبال لاهوری : جاویدنامه
دیباچه
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۸۵ - صفت مد و جزر بصره و جوی های آن
صفت مد و جزر بصره و جوی های آن : دریای عمان را عادت است که در شبان روزی دو باره مد برآورد چنان که مقدار ده گز آب ارتفاع گیرد و چون تمام ارتفاع گیرد به تدریج جزر کند و فرو نشستن گیرد تا ده دوازده و آن ده گز که ذکر میرود به بصره بر عمودی با دید آید که آن را قایم کرده باشند یا به دیواری و الا اگر زمین هامون بود و نه بلندی عظیم دور برود چنان است که دجله و فرات که نرم میروند چنان که بعضی مواضع محسوس نیست که به کدام طرف میروند چون دریا مد کند قرب چهل فرسنگ آب ایشان مد کند و چنان شوند که پندارند بازگشته است و به بالا بر میرود اما به مواضع دیگر از کنارهای دریا به نسبت بلندی و هامونی زمین باشد، هر کجا هامون باشد بسیار آب بگیرد و هرجا بلند باشد کم تر گیرد، و این مد و جزر گویند تعلق به قمر دارد که به هر وقت قمر بر سمت راس و رجل باشد و آن عاشر و رابع است آب در غایت مد باشد و چون قمر بر دو افق یعنی مشرق و مغرب باشد غایت جزر باشد، دیگر آن که چون قمر در اجتماع و استقبال شمس باشد آب در زیادت باشد یعنی مد در این اوقات بیش تر باشد و ارتفاع بیش گیرد و چون در تربیعات باشد آب در نقصان باشد یعنی به وقت مد علوش چندان نباشد و ارتفاع نگیرد که به وقت اجتماع و استقبال بود و جزرش از آن فروتر نشیند که به وقت اجتماع و استقبال مینشست، پس بدین دلایل گویند که تعلق این مد و جزر از قمر است و الله تعالی اعلم.
شاه نعمتالله ولی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹
در دو عالم چون یکی دارندهٔ اشیا بود
هر یکی در ذات آن یکتای بی همتا بود
جنبش دریا اگر چه موج خوانندش ولی
در حقیقت موج دریا عین آن دریا بود
عقل کل موجود گشت اول به امر کردگار
نفس کل زو گشت ظاهر این سخن پیدا بود
عرش اعظم کرسی حق عقل و نفس آمد پدید
اطلس است و ثابتات و تحت او اینها بود
پس ز نفس و عقل کل آمد هیولا در وجود
همچو نطفه کز وجود آدم و حوا بود
چون ز حکمت نه فلک جنبان شد از امر اله
این طبایع زان سبب افتاده و برپا بود
آتشست و باد و آب و خاک ای یار عزیز
فعلشان صفرا و خون و بلغم و سودا بود
طبع آتش گرم و خشک و باد آمد گرم تر
همچو صفرا داند و خون هر که او دانا بود
آب سرد و تر بُود مانند بلغم بی خلاف
خاک سرد و خشک و سودا همچو او اینجا بود
چارده چیز است جسم و جان پاک آدمی
هشت از سفل است و شش از عالم بالا بود
گوشت و خون و موی و پیه از مادر آمد در وجود
استخوان و پوست و پی بارک هم از بابا بود
پنج حس و روح هر شش از جهات امر اوست
امر او از قدرتش بالای هر بالا بود
نطفه چون شد در رحم اول زُحل ناظر شود
تا رسد نوبهٔ مه کامل همه اعضا بود
هفت سرهَنگند بر بام قِلاعش شش جهت
جمله ناگویا ولی ز ایشان جهان گویا بود
چون زحل پس مشتری مریخ و آنگه آفتاب
باز زهره با عطارد ماه خوش سیما بود
هفت رنگ مختلف زین هفت گردد آشکار
لیک از حکم خداوندی که او یکتا بود
هفت سلطانند و ایشان را ده و دو خلوتست
هر یکی در برج خود کیخسرو و دارا بود
مهر و مه باشند هر دو نیرین اعظمین
دیدهٔ افلاک زایشان روشن و بینا بود
چون به برج خویش آیند این زمان آن هفت شاه
آشکارا گردد آن مهدی که هادی ما بود
نحس اکبر دان زحل پس سعد اکبر مشتری
باز مریخست نحس اصغر و حمرا بود
سعد اکبر آفتاب است در میان کاینات
مسکنش فردوس نورانیست دایم تا بود
زهره قَوّاد و عطارد خواجه دیوان چرخ
ماه رنگ آمیز و راحت بخش و روح افزا بود
سی هزار آلات در کارند و در هر مظهری
هشت قوت اندر او بنهاده تا گویا بود
جاذبه با ماسکه با هاضمه پس دافعه
خادمه باشند این هر چار در تنها بود
غاذیه با نامیه با مولده مخذومه اند
باز آن قوت که او صورتگر اعضا بود
هفت اعضای رئیسه چون رئیسان دِهِند
صحت این هفت تن در جنت المأوی بود
اولِ ایشان شُش است و پس دماغ آنگاه دل
پس جگر باشد که او قسمت گر اعضا بود
گردها میدان و آنگه دو ستون ملک تن
گرده همچون مشتری و زهره ات طغرا بود
کدخدای ملک هفتم جانب چپ دان سپرز
گه نشسته گاه خفته گه گهی بر پا بود
سَر حَمَل می دان و گردن نور باشد بی گمان
هر دو پایت ای برادر فی المثل جوزا بود
سینه ات سرطان و سر میدان اسد ای شیردل
روده هایت سنبله جزوی از این اجزا بود
ناف میزان دان و مزدی عقربست و قوس دان
هر دو زانو جدی و ساقت دلو و حوتت پا بود
فی المثل یک دایره این شکل آدم فرض کن
حق محیط و نقطه روح و دایره آشنا بود
یادگیر این نکته های نعمت الله یادگار
تا تو را امروز پند و مونس فردا بود
هر یکی در ذات آن یکتای بی همتا بود
جنبش دریا اگر چه موج خوانندش ولی
در حقیقت موج دریا عین آن دریا بود
عقل کل موجود گشت اول به امر کردگار
نفس کل زو گشت ظاهر این سخن پیدا بود
عرش اعظم کرسی حق عقل و نفس آمد پدید
اطلس است و ثابتات و تحت او اینها بود
پس ز نفس و عقل کل آمد هیولا در وجود
همچو نطفه کز وجود آدم و حوا بود
چون ز حکمت نه فلک جنبان شد از امر اله
این طبایع زان سبب افتاده و برپا بود
آتشست و باد و آب و خاک ای یار عزیز
فعلشان صفرا و خون و بلغم و سودا بود
طبع آتش گرم و خشک و باد آمد گرم تر
همچو صفرا داند و خون هر که او دانا بود
آب سرد و تر بُود مانند بلغم بی خلاف
خاک سرد و خشک و سودا همچو او اینجا بود
چارده چیز است جسم و جان پاک آدمی
هشت از سفل است و شش از عالم بالا بود
گوشت و خون و موی و پیه از مادر آمد در وجود
استخوان و پوست و پی بارک هم از بابا بود
پنج حس و روح هر شش از جهات امر اوست
امر او از قدرتش بالای هر بالا بود
نطفه چون شد در رحم اول زُحل ناظر شود
تا رسد نوبهٔ مه کامل همه اعضا بود
هفت سرهَنگند بر بام قِلاعش شش جهت
جمله ناگویا ولی ز ایشان جهان گویا بود
چون زحل پس مشتری مریخ و آنگه آفتاب
باز زهره با عطارد ماه خوش سیما بود
هفت رنگ مختلف زین هفت گردد آشکار
لیک از حکم خداوندی که او یکتا بود
هفت سلطانند و ایشان را ده و دو خلوتست
هر یکی در برج خود کیخسرو و دارا بود
مهر و مه باشند هر دو نیرین اعظمین
دیدهٔ افلاک زایشان روشن و بینا بود
چون به برج خویش آیند این زمان آن هفت شاه
آشکارا گردد آن مهدی که هادی ما بود
نحس اکبر دان زحل پس سعد اکبر مشتری
باز مریخست نحس اصغر و حمرا بود
سعد اکبر آفتاب است در میان کاینات
مسکنش فردوس نورانیست دایم تا بود
زهره قَوّاد و عطارد خواجه دیوان چرخ
ماه رنگ آمیز و راحت بخش و روح افزا بود
سی هزار آلات در کارند و در هر مظهری
هشت قوت اندر او بنهاده تا گویا بود
جاذبه با ماسکه با هاضمه پس دافعه
خادمه باشند این هر چار در تنها بود
غاذیه با نامیه با مولده مخذومه اند
باز آن قوت که او صورتگر اعضا بود
هفت اعضای رئیسه چون رئیسان دِهِند
صحت این هفت تن در جنت المأوی بود
اولِ ایشان شُش است و پس دماغ آنگاه دل
پس جگر باشد که او قسمت گر اعضا بود
گردها میدان و آنگه دو ستون ملک تن
گرده همچون مشتری و زهره ات طغرا بود
کدخدای ملک هفتم جانب چپ دان سپرز
گه نشسته گاه خفته گه گهی بر پا بود
سَر حَمَل می دان و گردن نور باشد بی گمان
هر دو پایت ای برادر فی المثل جوزا بود
سینه ات سرطان و سر میدان اسد ای شیردل
روده هایت سنبله جزوی از این اجزا بود
ناف میزان دان و مزدی عقربست و قوس دان
هر دو زانو جدی و ساقت دلو و حوتت پا بود
فی المثل یک دایره این شکل آدم فرض کن
حق محیط و نقطه روح و دایره آشنا بود
یادگیر این نکته های نعمت الله یادگار
تا تو را امروز پند و مونس فردا بود
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی رؤیا النّیّرین والکواکب الخمسة السیّارة
دیدن آفتاب را در خواب
پادشه گفتهاند از هر باب
ماه مانند رایزن باشد
دگری گفت نه که زن باشد
جرم مریخ یا زحل در خواب
صاحب محنتست و رنج و عذاب
تیر مانندهٔ دبیر آمد
مشتری خازن و وزیر آمد
زهره خود هست مایهٔ آرامش
مایهٔ عیش و کام و آرامش
وآن دگر کوکبان برادر دان
گاه تعبیرشان برادر خوان
همچو یعقوب کین طریق نهاد
راز این علم بر پسر تقریر بگشاد
مهر و ماهش پدر بُد و مادر
کوکبان چون برادران در خور
بس کن از فال و زجر وز تعبیر
در گذر زین که کردهای
کس چو ما دید خیره غمخواران
میگذاریم خواب بیداران
خفته بیدار کردن آسانست
غافل و مرده هر دو یکسانست
پادشه گفتهاند از هر باب
ماه مانند رایزن باشد
دگری گفت نه که زن باشد
جرم مریخ یا زحل در خواب
صاحب محنتست و رنج و عذاب
تیر مانندهٔ دبیر آمد
مشتری خازن و وزیر آمد
زهره خود هست مایهٔ آرامش
مایهٔ عیش و کام و آرامش
وآن دگر کوکبان برادر دان
گاه تعبیرشان برادر خوان
همچو یعقوب کین طریق نهاد
راز این علم بر پسر تقریر بگشاد
مهر و ماهش پدر بُد و مادر
کوکبان چون برادران در خور
بس کن از فال و زجر وز تعبیر
در گذر زین که کردهای
کس چو ما دید خیره غمخواران
میگذاریم خواب بیداران
خفته بیدار کردن آسانست
غافل و مرده هر دو یکسانست
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراءالمدّعین ومذّمةالاطباء والمنجّمین
در صفت منجّم حاذق و منافق و تمثیل اصحاب دعوی به غیر معنی فی بطلان احکام النجوم و صفة هیئةالفلک و واضع هذاالعلم، قال النبّی علیهالسّلام: النجوم حق و احکامها باطل، و قال علیهالسّلام: من آمن بالنجوم فقد کفر، و قال علیهالسّلام: تعلموا منالنجوم ماتعرفون به ساعات اللیل والنهار، و قال امیرالمؤمنین علیبن ابیطالب علیهالسّلام: تعلموا بالنجوم فانه علم من علومالنبوة و قالاللّٰه تعالی: والسماء ذاتالبروج، والشّمس والقمر بحسبان
باز اینها که مرد احکامند
همه در فال و زجر خودکامند
نفس از گردش نجوم زنند
سال و مه فال سعد و شوم زنند
همه جاسوس نجم افلاکند
همه با میل و تختهٔ خاکند
همه در راه حکم خود رایند
به سرِ من که ژاژ میخایند
زرق بوالعنبس است رهبرشان
کم ز خاکند خاک بر سرشان
نشنیدند نام بطلمیوس
پر فغان و میان تهی چون کوس
همه شاگرد زرق بوالعنبس
همه از زرق او زنند نفس
روز و شب در شمار هفت و چهار
خانهٔ جدّ و خانهٔ ادبار
صاحب لیل و صاحب نوبه
زین چنین علم توبه و به توبه
صاحب ساعت و دلیل نهار
طالع و کدخدا و جان بختار
صاحب وجه و نیز صاحب حدّ
که در احکامشان نباشد ردّ
سبب کدخدایی و هیلاج
که منجّم بدو بود محتاج
صاحب صورتست و ربّالیوم
که برآنند حکیمان یک قوم
حکم و تأثیر و صاحب اوتاد
برتر از حدّ وجه و نقص و زیاد
گردش و رفتن و هبوط و صعود
که ز تأثیرشان شود موجود
انحطاط و حضیض و دور و شمار
اوج خورشید و ثابت و سیار
فلکالمستقیم و جیبالمیل
غایت ارتفاع و گردش لیل
گه رحاوی و گاه دولابی
گه حمایل چو تیغ اعرابی
بعد و بهت و تفاوت مابین
حاصل جیب و غایتالطولین
زیج یحیی و فاخر و مأمون
ارتفاع طوالع و چه و چون
وانکه بنهاد اوج را حرکات
ارتفاع و تفاوت ساعات
ظلّ مقیاس و نقطهٔ محسوس
که مقادیر زاویه است رؤس
طول و عرض و سطوح و نقطه و خط
که در احوال جمله نیست غلط
همه در فال و زجر خودکامند
نفس از گردش نجوم زنند
سال و مه فال سعد و شوم زنند
همه جاسوس نجم افلاکند
همه با میل و تختهٔ خاکند
همه در راه حکم خود رایند
به سرِ من که ژاژ میخایند
زرق بوالعنبس است رهبرشان
کم ز خاکند خاک بر سرشان
نشنیدند نام بطلمیوس
پر فغان و میان تهی چون کوس
همه شاگرد زرق بوالعنبس
همه از زرق او زنند نفس
روز و شب در شمار هفت و چهار
خانهٔ جدّ و خانهٔ ادبار
صاحب لیل و صاحب نوبه
زین چنین علم توبه و به توبه
صاحب ساعت و دلیل نهار
طالع و کدخدا و جان بختار
صاحب وجه و نیز صاحب حدّ
که در احکامشان نباشد ردّ
سبب کدخدایی و هیلاج
که منجّم بدو بود محتاج
صاحب صورتست و ربّالیوم
که برآنند حکیمان یک قوم
حکم و تأثیر و صاحب اوتاد
برتر از حدّ وجه و نقص و زیاد
گردش و رفتن و هبوط و صعود
که ز تأثیرشان شود موجود
انحطاط و حضیض و دور و شمار
اوج خورشید و ثابت و سیار
فلکالمستقیم و جیبالمیل
غایت ارتفاع و گردش لیل
گه رحاوی و گاه دولابی
گه حمایل چو تیغ اعرابی
بعد و بهت و تفاوت مابین
حاصل جیب و غایتالطولین
زیج یحیی و فاخر و مأمون
ارتفاع طوالع و چه و چون
وانکه بنهاد اوج را حرکات
ارتفاع و تفاوت ساعات
ظلّ مقیاس و نقطهٔ محسوس
که مقادیر زاویه است رؤس
طول و عرض و سطوح و نقطه و خط
که در احوال جمله نیست غلط
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراءالمدّعین ومذّمةالاطباء والمنجّمین
فی صفة الافلاک
فلک تاسع است بر ز افلاک
کین فلکها بود درو چو مغاک
فلک ثامن است جای بروج
واندر آن هفت را دخول و خروج
فلک سابع است آنِ کیوانست
که مر او را بسان ایوانست
فلک سادس است زاوش را
که دهنده است دانش و هُش را
فلک خامس آنِ بهرامست
آنکه در فعل و رای خودکامست
فلک رابع آنِ خورشیدست
که به ملک اندر آن چو جمشیدست
فلک ثالث آنِ ناهیدست
زهره کز نور او جهان شیدست
فلک ثانی آنِ تیر آمد
آن عُطارد که وی دبیر آمد
فلک اوّل آنِ ماه آمد
که اثیر اندر آن پناه آمد
کین فلکها بود درو چو مغاک
فلک ثامن است جای بروج
واندر آن هفت را دخول و خروج
فلک سابع است آنِ کیوانست
که مر او را بسان ایوانست
فلک سادس است زاوش را
که دهنده است دانش و هُش را
فلک خامس آنِ بهرامست
آنکه در فعل و رای خودکامست
فلک رابع آنِ خورشیدست
که به ملک اندر آن چو جمشیدست
فلک ثالث آنِ ناهیدست
زهره کز نور او جهان شیدست
فلک ثانی آنِ تیر آمد
آن عُطارد که وی دبیر آمد
فلک اوّل آنِ ماه آمد
که اثیر اندر آن پناه آمد
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراءالمدّعین ومذّمةالاطباء والمنجّمین
فی صفةالسّعد والنّحس منالکواکب السبعة
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراءالمدّعین ومذّمةالاطباء والمنجّمین
در صفت بروج دوازدهگانه
حمل و ثور و پیکر جوزا
سرطان و اسد دلیل بقا
خوشهٔ خاک و کفّهٔ میزان
عقرب مائی و زنار کمان
جدی خاکی و دلو و حوت بهم
از هوا و ز آب داده رقم
برّه و شیر ناریست و کمان
گاو و خوشه و بز ز خاک گران
باز دو پیکر و ترازو و دول
از هوا یافت بهره بیش ممول
هست خرچنگ و گزدم و ماهی
که بر آبستشان شهنشاهی
حمل و عقربست از این تاریخ
که شدستند خانهٔ مریخ
ثور و میزان ز زهره دارد بهر
زهره چون شاه و ثور و میزان شهر
پس از این هست خوشه و جوزا
کز عطارد گرفتهاند بها
سرطان خانهٔ قمر گویند
شمس را جز اسد کجا جویند
قوس و حوتست خانهٔ هرمزد
جدی و دلو از زحل بجوید مزد
سرطان و اسد دلیل بقا
خوشهٔ خاک و کفّهٔ میزان
عقرب مائی و زنار کمان
جدی خاکی و دلو و حوت بهم
از هوا و ز آب داده رقم
برّه و شیر ناریست و کمان
گاو و خوشه و بز ز خاک گران
باز دو پیکر و ترازو و دول
از هوا یافت بهره بیش ممول
هست خرچنگ و گزدم و ماهی
که بر آبستشان شهنشاهی
حمل و عقربست از این تاریخ
که شدستند خانهٔ مریخ
ثور و میزان ز زهره دارد بهر
زهره چون شاه و ثور و میزان شهر
پس از این هست خوشه و جوزا
کز عطارد گرفتهاند بها
سرطان خانهٔ قمر گویند
شمس را جز اسد کجا جویند
قوس و حوتست خانهٔ هرمزد
جدی و دلو از زحل بجوید مزد
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراءالمدّعین ومذّمةالاطباء والمنجّمین
در شرف و وبال و صعود و هبوط کواکب گوید
شرف آفتاب در حملست
شرف ماه گاو بیجدلست
راس را خانهٔ شرف جوزاست
سرطان آنکه مشتری را جاست
شرف تیر خوشه آمد و پس
مر زحل را شرف ترازو و بس
مز ذنب را شرف کمان آمد
ملک بهرام جدی از آن آمد
شرف زهره برج ماهی دان
بعد از این جملگی تباهی دان
می ندانند که این همه وضع است
اختراع حکیم بیبضع است
چون ولادت سبک پدید آمد
بستگی را یکی کلید آمد
دومین خانه بیت مال نهند
اصل این حکم بر محال نهند
سومین بیت اخوه و اخوات
ایمن از حادثات و از نکبات
چارمین خان خانهٔ پدرست
که ورا خیر و عافیت ثمرست
خانهٔ پنجم آنِ فرزندست
وآنِ اولاد و خویش و پیوندست
ششمین بیت بیتِ بیماریست
که از آن خانه جای غمخواریست
هفتمین خانه جای جفت و عیال
که از آن به شود همه احوال
هشتمین هست خانهٔ نکبات
که از آن مرد را رسد آفات
نهمین جای ملت و دین است
سفر و راه و کیش و آیین است
دهم از مادران نهند شمار
خانهٔ پادشاه و حرفت و کار
خانهٔ دولتست یازدهم
اینت ترتیبها همه مبهم
از ده و دو نشان که دادستند
خانهٔ دشمنان نهادستند
زین ده و دو نظر به پنج کنند
خود درین پنججا سپنج کنند
شرف ماه گاو بیجدلست
راس را خانهٔ شرف جوزاست
سرطان آنکه مشتری را جاست
شرف تیر خوشه آمد و پس
مر زحل را شرف ترازو و بس
مز ذنب را شرف کمان آمد
ملک بهرام جدی از آن آمد
شرف زهره برج ماهی دان
بعد از این جملگی تباهی دان
می ندانند که این همه وضع است
اختراع حکیم بیبضع است
چون ولادت سبک پدید آمد
بستگی را یکی کلید آمد
دومین خانه بیت مال نهند
اصل این حکم بر محال نهند
سومین بیت اخوه و اخوات
ایمن از حادثات و از نکبات
چارمین خان خانهٔ پدرست
که ورا خیر و عافیت ثمرست
خانهٔ پنجم آنِ فرزندست
وآنِ اولاد و خویش و پیوندست
ششمین بیت بیتِ بیماریست
که از آن خانه جای غمخواریست
هفتمین خانه جای جفت و عیال
که از آن به شود همه احوال
هشتمین هست خانهٔ نکبات
که از آن مرد را رسد آفات
نهمین جای ملت و دین است
سفر و راه و کیش و آیین است
دهم از مادران نهند شمار
خانهٔ پادشاه و حرفت و کار
خانهٔ دولتست یازدهم
اینت ترتیبها همه مبهم
از ده و دو نشان که دادستند
خانهٔ دشمنان نهادستند
زین ده و دو نظر به پنج کنند
خود درین پنججا سپنج کنند
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۴۸ - گیهان اعظم
با مه نو زهره تابان شد ز چرخ چنبری
چون نگین دانی جدا از حلقهٔ انگشتری
راست چون نیلوفر بشکفته بر سطح غدیر
سر زدند انجم ز سطح گنبد نیلوفری
گفتی از بنگه برون جستند ربالنوعها
با کمرهای مرصع، با قباهای زری
برق انجم در فضای تیره گفتی آتشی است
پاره پاره جسته در نیلی پرند ششتری
کهکشان، گفتی همی پیچیده گردون بر میان
دیبهی زربفت زیر شعری خاکستری
تافته عقد پرن نزدیک راه کهکشان
همچو مجموعی گهر، پیش بساط گوهری
یا یکی آویزهای ز الماس کش گوهرفروش
گیرد اندر دست و بگمارد به چشم مشتری
آسمان تا بنگری ملکست و آفاقست و نفس
حیف باشد گر برین آفاق و انفس ننگری
مردم چشم تو زین آفاق و انفس بگذرد
خود تو مردم شو کزین آفاق و انفس بگذری
سرسری برپا نگشته است این بنای باشکوه
هان و هان تا خود نپنداری مرآن را سرسری
هست گیهان پیکری هشیار و ذرات ویند
اینهمه اختر که بینی بر سپهر چنبری
ذرهای از پیکر گیهان بود جرم زمین
با همه زورآزمایی، با همه پهناوری
جرم غبرا ذره و ما و تو ذرات ویایم
کرده یزدانمان پدید از راه ذرهپروری
باز اندر پیکر ما و تو ذرات دگر
هست و هر یک کرده ذرات دگر را پیکری
بین ذرات وجود ماست از روی حساب
فسحتی کان هست بین ما و مهر خاوری
پیکر گیهان اعظم نیز بیشک ذرهایست
زان مهینپیکر که هم جزوی است زین صنعتگری
اینهمه صنعتگریها، ای پسر بهر تو نیست
چند ازین نخوتفروشی چند از این مستکبری
تو به چشم اندر نیایی پیش ذرات وجود
ای سراسر شوخچشمی ای همه خیرهسری
نیک بنگر تا چرا پیدا شدند این اختران
گر بدانستی توانی دعوی نیکاختری
عشق آتش زد نخست اندر نخستین مشعله
مشعله زان شعله شد سرگرم آذرگستری
عشق، حرکت بود و از حرکت حرارت شد پدید
وان حرارت کرد در کالای کیهان اخگری
ساقی آتشپاره بد و آتش به ساغر درفکند
هم در اول دور، سرها خیره ماند از داوری
اختران جستند اندر این فضای بیفروغ
همچو آتشپارگان در دکهٔ آهنگری
آنیکی نپتون شد آن دیگر اورانوس آن زحل
وان دگر بهرام و آن یک تیر و آن یک مشتری
وآن مجره گشت تابان بر کمرگاه سپهر
همچو تیغی پرگهر در دست مرد لشگری
ذره ذره گرد شد، پس گونه گون تفریق شد
نیز گرد آیند و هم بپراکنند از ساحری
عامل این سحرها عشقست و جز او هیچ نیست
عشق پیدا کن وگر پیدا نکردی خون گری
چون نگین دانی جدا از حلقهٔ انگشتری
راست چون نیلوفر بشکفته بر سطح غدیر
سر زدند انجم ز سطح گنبد نیلوفری
گفتی از بنگه برون جستند ربالنوعها
با کمرهای مرصع، با قباهای زری
برق انجم در فضای تیره گفتی آتشی است
پاره پاره جسته در نیلی پرند ششتری
کهکشان، گفتی همی پیچیده گردون بر میان
دیبهی زربفت زیر شعری خاکستری
تافته عقد پرن نزدیک راه کهکشان
همچو مجموعی گهر، پیش بساط گوهری
یا یکی آویزهای ز الماس کش گوهرفروش
گیرد اندر دست و بگمارد به چشم مشتری
آسمان تا بنگری ملکست و آفاقست و نفس
حیف باشد گر برین آفاق و انفس ننگری
مردم چشم تو زین آفاق و انفس بگذرد
خود تو مردم شو کزین آفاق و انفس بگذری
سرسری برپا نگشته است این بنای باشکوه
هان و هان تا خود نپنداری مرآن را سرسری
هست گیهان پیکری هشیار و ذرات ویند
اینهمه اختر که بینی بر سپهر چنبری
ذرهای از پیکر گیهان بود جرم زمین
با همه زورآزمایی، با همه پهناوری
جرم غبرا ذره و ما و تو ذرات ویایم
کرده یزدانمان پدید از راه ذرهپروری
باز اندر پیکر ما و تو ذرات دگر
هست و هر یک کرده ذرات دگر را پیکری
بین ذرات وجود ماست از روی حساب
فسحتی کان هست بین ما و مهر خاوری
پیکر گیهان اعظم نیز بیشک ذرهایست
زان مهینپیکر که هم جزوی است زین صنعتگری
اینهمه صنعتگریها، ای پسر بهر تو نیست
چند ازین نخوتفروشی چند از این مستکبری
تو به چشم اندر نیایی پیش ذرات وجود
ای سراسر شوخچشمی ای همه خیرهسری
نیک بنگر تا چرا پیدا شدند این اختران
گر بدانستی توانی دعوی نیکاختری
عشق آتش زد نخست اندر نخستین مشعله
مشعله زان شعله شد سرگرم آذرگستری
عشق، حرکت بود و از حرکت حرارت شد پدید
وان حرارت کرد در کالای کیهان اخگری
ساقی آتشپاره بد و آتش به ساغر درفکند
هم در اول دور، سرها خیره ماند از داوری
اختران جستند اندر این فضای بیفروغ
همچو آتشپارگان در دکهٔ آهنگری
آنیکی نپتون شد آن دیگر اورانوس آن زحل
وان دگر بهرام و آن یک تیر و آن یک مشتری
وآن مجره گشت تابان بر کمرگاه سپهر
همچو تیغی پرگهر در دست مرد لشگری
ذره ذره گرد شد، پس گونه گون تفریق شد
نیز گرد آیند و هم بپراکنند از ساحری
عامل این سحرها عشقست و جز او هیچ نیست
عشق پیدا کن وگر پیدا نکردی خون گری
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
در مذمت ظلم و ظالم
چون اساس زمانه گشت درست
عدل و ظلم اندر آن تعین جست
جذب و دفعی به روی کار آمد
چرخ و اجرام آشکار آمد
اختری راست و اختری کج رفت
و اختری مارپیچ و معوج رفت
بر سر بام لاجورد نگار
گرم جنبش شدند و گشت و گذار
آن که سیرش در استقامت بود
ماند باقی بر این سپهر کبود
وان که از عدل و راستی و نظام
بود بیرون، دراوفتاد از بام
هرکه جز راستی نمود نماند
هرچه بیرون ز عدل بود نماند
از میان رفت ظالم و مظلوم
عدل و ترتیب ماند و نظم و رسوم
هم به روی زمین ز موجودات
مردم و جانور، جماد و نبات
عادل و ظالمند و شوم و سعید
زشت و زیبا و نامفید و مفید
آنچه بیرون ز نظم و قاعده است
گم شود کان تهی ز فایده است
آنچه را فایدت بود بسیار
او بگیرد به روزگار قرار
هرچه بیفایده است چون کف و دود
از جهان ناپدید گردد زود
هرکه از عقل دستیار گرفت
در صف راستان قرار گرفت
تهی از ظلم و جهل می گردد
زندگانیش سهل می گردد
ظلم جهل است و جهل تاریک است
راه این فرقه سخت باریک است
عدل و ظلم اندر آن تعین جست
جذب و دفعی به روی کار آمد
چرخ و اجرام آشکار آمد
اختری راست و اختری کج رفت
و اختری مارپیچ و معوج رفت
بر سر بام لاجورد نگار
گرم جنبش شدند و گشت و گذار
آن که سیرش در استقامت بود
ماند باقی بر این سپهر کبود
وان که از عدل و راستی و نظام
بود بیرون، دراوفتاد از بام
هرکه جز راستی نمود نماند
هرچه بیرون ز عدل بود نماند
از میان رفت ظالم و مظلوم
عدل و ترتیب ماند و نظم و رسوم
هم به روی زمین ز موجودات
مردم و جانور، جماد و نبات
عادل و ظالمند و شوم و سعید
زشت و زیبا و نامفید و مفید
آنچه بیرون ز نظم و قاعده است
گم شود کان تهی ز فایده است
آنچه را فایدت بود بسیار
او بگیرد به روزگار قرار
هرچه بیفایده است چون کف و دود
از جهان ناپدید گردد زود
هرکه از عقل دستیار گرفت
در صف راستان قرار گرفت
تهی از ظلم و جهل می گردد
زندگانیش سهل می گردد
ظلم جهل است و جهل تاریک است
راه این فرقه سخت باریک است
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۴۴ - نکوهش بروج دوازده گانه
ازین دوازده برجم رسید کار به جان
که رنج دیدم از هر یکی به دیگر سان
حمل سرود نوا شد به من همی شب و روز
چنانکه بختم ازو گشت رنجه و پژمان
بداد ثور بسی شیر اول و آخر
به یک لگد که برو زد بریخت ناگاهان
چو شخص جوزا هر دو شدند جفت به هم
نخست کرت زادند بهر من احزان
همیشه سرطان با من به هر کجا که روم
همی رود کژ و ناچار کژ رود سرطان
اسد بسان اسد سهمگین و خشم آلود
همی بخاید بر من ز کین من دندان
ز سنبله همه داس آمدست قسمت من
اگر چه دانه او هست قسمت دگران
عجب ز میزان دارم از آن که روزی من
به گاه دادن بر سخته می دهد میزان
مرا چو عقرب عقرب همی زند سر نیش
که درد آن نشود به ز دارو و درمان
همیشه قوس به من بر بسان قوس بزه
همی زند به دلم بر زاند هان پیکان
ز جدی هست فزون رنج من از آنکه به دل
چریده سبزه لهوم ز روضه امکان
عجب ز دلو همی آیدم که نوبت من
تهی برآید از چاه و من چنین عطشان
ز حوت خاری جسته ست مر مرا در حلق
که هر زمان کنم از درد او هزار افغان
چنین دوازده دشمن که مر مراست کراست
که با همه ز یکی خویشتن نداشت توان
به حکمشان کم و بیش توانگر و درویش
ز امرشان بد و نیک رعیت و سلطان
بدین دوازده دشمن بگو چگونه زید
اسیر دل شده مسعود سعدبن سلمان
که رنج دیدم از هر یکی به دیگر سان
حمل سرود نوا شد به من همی شب و روز
چنانکه بختم ازو گشت رنجه و پژمان
بداد ثور بسی شیر اول و آخر
به یک لگد که برو زد بریخت ناگاهان
چو شخص جوزا هر دو شدند جفت به هم
نخست کرت زادند بهر من احزان
همیشه سرطان با من به هر کجا که روم
همی رود کژ و ناچار کژ رود سرطان
اسد بسان اسد سهمگین و خشم آلود
همی بخاید بر من ز کین من دندان
ز سنبله همه داس آمدست قسمت من
اگر چه دانه او هست قسمت دگران
عجب ز میزان دارم از آن که روزی من
به گاه دادن بر سخته می دهد میزان
مرا چو عقرب عقرب همی زند سر نیش
که درد آن نشود به ز دارو و درمان
همیشه قوس به من بر بسان قوس بزه
همی زند به دلم بر زاند هان پیکان
ز جدی هست فزون رنج من از آنکه به دل
چریده سبزه لهوم ز روضه امکان
عجب ز دلو همی آیدم که نوبت من
تهی برآید از چاه و من چنین عطشان
ز حوت خاری جسته ست مر مرا در حلق
که هر زمان کنم از درد او هزار افغان
چنین دوازده دشمن که مر مراست کراست
که با همه ز یکی خویشتن نداشت توان
به حکمشان کم و بیش توانگر و درویش
ز امرشان بد و نیک رعیت و سلطان
بدین دوازده دشمن بگو چگونه زید
اسیر دل شده مسعود سعدبن سلمان
فرخی سیستانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۰
جامی : دفتر سوم
بخش ۴۰ - گفتار در احتیاج پادشاهان در مراحل امید و هراس به حکیمان فلک پیمای و منجمان ستاره شناس
هر چه بینی به زیر چرخ کبود
که کند جنبش از عدم به وجود
گر چه اول نموده روی اینجاست
جنبش آن ز عالم بالاست
نیست روزی به نزد ما و شبی
کش نباشد ز آسمان سببی
بی سبب ز آسمان نتابد نور
بی سبب بر زمین نجنبد مور
لاجرم نکته جوی دانش کیش
چرخ پیما به فکر دور اندیش
ز اختلافات گردش افلاک
مختلف وضع ها کند ادراک
بیند از هر یکی جدا اثری
کان اثر را نبیند از دگری
آورد حکم های گوناگون
از برای جهانیان بیرون
زید احکام سعد و نحس شناس
زان به امید جفت زین به هراس
آن به هر دولتش نوید آرد
وین خلل در ره امید آرد
به چنین علم جمله محتاجند
خاصه آنان که صاحب تاج اند
هست در رزم و بزم و گشت و شکار
اختیارات وقتشان در کار
زان کز آسیبشان فتد به مثل
در همه کار و بار خلق خلل
همه عالم تن اند و ایشان دل
کار بر تن ز دل بود مشکل
تا بود دل درون تن به صلاح
به صلاح است تن صباح و رواح
ور فسادی به دل رسد ناگاه
به همه تن فساد یابد راه
ای بسا حکم های روشن و راست
همچو الهام و وحی بی کم و کاست
که جهد از زبان اهل نجوم
صدق آن عاقبت شود معلوم
بنده را روی در خلد آرد
صورت بندگی بجا آرد
دل او زین سرا بگرداند
رخش همت بدان سرا راند
که کند جنبش از عدم به وجود
گر چه اول نموده روی اینجاست
جنبش آن ز عالم بالاست
نیست روزی به نزد ما و شبی
کش نباشد ز آسمان سببی
بی سبب ز آسمان نتابد نور
بی سبب بر زمین نجنبد مور
لاجرم نکته جوی دانش کیش
چرخ پیما به فکر دور اندیش
ز اختلافات گردش افلاک
مختلف وضع ها کند ادراک
بیند از هر یکی جدا اثری
کان اثر را نبیند از دگری
آورد حکم های گوناگون
از برای جهانیان بیرون
زید احکام سعد و نحس شناس
زان به امید جفت زین به هراس
آن به هر دولتش نوید آرد
وین خلل در ره امید آرد
به چنین علم جمله محتاجند
خاصه آنان که صاحب تاج اند
هست در رزم و بزم و گشت و شکار
اختیارات وقتشان در کار
زان کز آسیبشان فتد به مثل
در همه کار و بار خلق خلل
همه عالم تن اند و ایشان دل
کار بر تن ز دل بود مشکل
تا بود دل درون تن به صلاح
به صلاح است تن صباح و رواح
ور فسادی به دل رسد ناگاه
به همه تن فساد یابد راه
ای بسا حکم های روشن و راست
همچو الهام و وحی بی کم و کاست
که جهد از زبان اهل نجوم
صدق آن عاقبت شود معلوم
بنده را روی در خلد آرد
صورت بندگی بجا آرد
دل او زین سرا بگرداند
رخش همت بدان سرا راند
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره
۲۴ - النوبة الثانیة
قوله تعالى: قَدْ نَرى تَقَلُّبَ وَجْهِکَ فِی السَّماءِ الآیة...
این آیت از روى معنى مقدم است بر سَیَقُولُ السُّفَهاءُ مِنَ النَّاسِ که تا قبله با کعبه نگردانیدند ایشان نگفتند ما وَلَّاهُمْ عَنْ قِبْلَتِهِمُ الَّتِی کانُوا عَلَیْها و سبب نزول این آیت آن بود که مصطفى آن گه که در مکه بود پیش از هجرت نماز به کعبه کردى، پس چون هجرت کرد به مدینه رب العزة وى را فرمود تا نماز بصخره بیت المقدس کند، و آن را قبله گیرد تا جهودان را باسلام و تصدیق وى رغبت بیشتر افتد. و گفتهاند که دو شب از ماه ربیع الاول شده بود که او را این نقل فرمودند، پس شانزده ماه بر آن بماند و مصطفى را صلى اللَّه علیه و آله و سلّم آرزو مىبود و مىخواست که قبله او با کعبه گردانند، دو معنى را: یک آنک کعبه قبله پدر وى ابراهیم بود، میخواست تا قبله وى همان باشد. دیگر آنک جهودان میگفتند محمد و یاران وى خود راه بقبله نمىبردند تا ما ایشان را بقبله خود راه ننمودیم ندانستند، پس چون جبرئیل ع حاضر شد مصطفى آن آرزو که در دل داشت با وى بگفت، جبرئیل گفت تو از من بر اللَّه گرامىترى و نواخت تو تمامتر است، از وى بخواه. مصطفى ع ادب کار فرمود بزبان نخواست، دانست که عالم الاسرار از مطلوب و مقصود وى آگاه است، و از خود گفته که «من شغله ذکرى عن مسئلتى اعطیته افضل ما اعطى السائلین»
و راه خلیل رفت، آن گه که جبرئیل او را گفت أ لک حاجة؟ فقال امّا الیک فلا. فقال سل ربّک، قال حسبى من سؤالى علمه بحالى.
پس چون جبرئیل سوى آسمان شد مصطفى علیه السّلام از پى وى بر آسمان مىنگرست، و منتظر مىبود تا خود جبرئیل بچه باز گردد و چه فرمان آرد، نه بس دراز شد که جبرئیل فرو آمد و این آیت آورد قَدْ نَرى تَقَلُّبَ وَجْهِکَ فِی السَّماءِ دیدم گشتن روى تو و پیچیدن دل تو و خواست و آرزوى تو بآسمان که قبله خویش کعبه مىخواستى، فَلَنُوَلِّیَنَّکَ قِبْلَةً تَرْضاها بآن سو مىگردانیم ترا که مىخواهى و مىپسندى فَوَلِّ وَجْهَکَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ روى گردان بسوى مسجد حرام آن مسجد با آزرم با شکوه بزرگ. وَ حَیْثُ ما کُنْتُمْ فَوَلُّوا وُجُوهَکُمْ شَطْرَهُ این ناسخ فَأَیْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ است.
مفسران گفتند آن نماز که تحویل قبله با کعبه در آن افتاد نماز پیشین بود روز دو شنبه پنجم ماه رجب هفتده ماه گذشته از مقدم رسول به مدینه، و پس از آن بدو ماه غزاء بدر بود و نصرت اهل اسلام بر کافران. و گفتهاند که آن موضع که کعبه ور آنست پیش از عهد آدم قبلة فرشتگان بود، و از عهد نوح تا عهد ابراهیم علیهما السلام قبله بود و بروى بنا نبود. و در خبرست که از آن موضع، از بالا تا عرش و از نشیب تا ثرى قبله خلق عالم است. و نیز اجماع است که اگر آن سنگ که بناء کعبه است مثلا برگیرند، قبله باطل نشود و اگر از آن سنگ جایى دیگر خانه سازند کعبه نگردد.
فصل
بدان که روى بقبله آوردن شرط درستى نماز است، و بگذاشتن قبله اندر نماز روا نیست مگر در دو حالت یکى در نماز شدت خوف، بهر جهت که روى کند روا بود چون استقبال قبله متعذر و ناممکن بود. دیگر مسافر در نماز تطوع، بآن جهت که راه وى بود روى کند روا بود، و بیرون ازین دو حالت روا نیست اندر هیچ نماز قبله بگذاشت. و شافعى را دو قول است: یکى اصابت عین قبله فرض است، یا اصابت جهت و اصابت جهت ظاهرترست و درست تر، که در آن مشقت و حرج نیست. و بناء دین حنیفى جز بر آسانى و فراخى نیست، و هو المشار الیه بقوله تعالى وَ ما جَعَلَ عَلَیْکُمْ فِی الدِّینِ مِنْ حَرَجٍ و یقول النبى «بعثت بالحنیفیة السهلة السمحة».
چون این قاعده متمهّد گشت ناچارست هر مسلمانى را که نماز کند شناختن دلائل قبله و راه بردن بآن، و دلائل آن یکى حدود مشارق و مغارب است، و چندانک لایق این موضع است بیان آن رفت.
دلیل دیگر معرفت قطب شمالى است در میان فرقدین وجدى، هر که خواهد تا قبله بداند این قطب پس گوش راست خود کند، و گفتهاند بر کران گوش کند، چنانک فرقدین و جدى گرد گوش وى همى گردد. و این خصوص اهل مشرق راست. عراقین و حلوان و همدان و دینور و رى و قزوین و دیلم و طبرستان و گرگان و بلاد خراسان تا بنهر شاش. و اهل شام این قطب پس گوش چپ گذارند تا رویشان بقبله باشد.
دلیل سیم نسرین است نسر طائر بسوى جنوب، و نسر واقع بسوى شمال، چون هر دو برابر یکدیگر رسند در میان آسمان، نسر واقع بر دست راست کنى و نسر طائر بر دست چپ، رویت بقبله باشد. سفیان ثورى گفت «اذا تحلّق النسران فبینهما قبلة» عبد اللَّه مبارک گفت قبله اهل خراسان میان دو نسر است یعنى بوقت تحلق، و تحلق آن وقت باشد که ستارگان عقرب نزدیک باشند که فرو شوند.
دلیل چهارم عیّوق است ستاره روشن، سوى راست مجره پیش از ثریا بر آید. از سوى شمال، چون آن را وقت بر آمدن پس قفاء خود کنى رویت بقبله باشد.
دلیل پنجم ستارگان عقرب اند چون فرو میشوند و زبانیان بر شمال قبله باشد و شوله بر جنوب و قلب برابر قبله فرو مىشود. و همچنین بمجرّه دلیل توان گرفت هر گه که شرطین و بطین مىبرآیند، در آن وقت مجره برابر قبله باشد. و بمنازل قمر هم توان گرفت هر گه که منزلى از منازل قمر بمغرب فرو میشود از آن منزل هفت منزل بر و لا برشمرى هفتم آن منزل که فرو میشود برابر قبله بود. چنانک اگر شرطین بمغرب فرو شود ذراع بقبله بود، و این قاعده بر همه منازل راست میرود مگر در قلب عقرب که فرو شدن منازل عقرب بهم نزدیک بود، حساب آن بر هفت راست نیاید، لکن چون منازل عقرب فرو شود نعائم بقبله آید، چون نعائم فرو شود بعد از یک ساعت بلده بقبله آید، پس حساب بهفت باز آید چنانک گفتیم.
و این یک قسم است از اقسام علم نجوم که شناختن آن واجب است. و بر جمله بدانک علم نجوم بر چهار قسم است: یک قسم از آن واجب، و آن علم شناخت اوقات نماز است، و شناخت قبله بدلایل چنانک بیان کردیم. قسم دویم مستحبّ است، و آن شناخت جهات و طرق است رونده را در برو بحر و ذلک فى قوله تعالى وَ هُوَ الَّذِی جَعَلَ لَکُمُ النُّجُومَ لِتَهْتَدُوا بِها فِی ظُلُماتِ الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ. قسم سیم مکروه است، و آن علم طبایع است بکواکب و بروج. قسم چهارم حرام است، و آن علم احکام است بسیر کواکب.
و آنچه از آن بابست که آن را قیاس نیست، و آن علم زنادقه است، و الیه
اشار النبى «من اقتبس علما من النجوم اقتبس شعبة من السحر»
و قال ع: «ما انزل اللَّه من السماء من برکة الّا اصبح فریق من الناس بها کافرین ینزل اللَّه الغیث فیقولون بکوکب کذا و کذا»
و قال صلى اللَّه علیه و آله و سلّم «هل تدرون ما ذا قال ربکم؟ قالوا اللَّه و رسوله اعلم، قال اصبح من عبادى کافرا بى و مؤمن بالکواکب اصبح من عبادى مؤمن بى و کافر بالکواکب فامّا من قال مطرنا بفضل اللَّه و برحمته فذلک مؤمن بى و کافر بالکواکب، و امّا من قال بنوء کذا و کذا، فذلک کافر بى و مؤمن بالکواکب».
قوله تعالى: وَ إِنَّ الَّذِینَ أُوتُوا الْکِتابَ... الآیة... چون قبله با کعبه گردانیدند بر جهودان صعب آمد و طعنها کردند و گفتند محمد این از بر خویش مىنهد و خود مىسازد، یک بار به بیت المقدس نماز کند، و یک بار به کعبه. رب العالمین گفت وَ إِنَّ الَّذِینَ أُوتُوا الْکِتابَ لَیَعْلَمُونَ أَنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّهِمْ نیک میدانند اینان که توریة دادند ایشان را، که این قبله گردانیدن حق است و راست، که در توریة خواندهاند و دانسته، آن گه ایشان را تهدید کرد گفت: وَ مَا اللَّهُ بِغافِلٍ عَمَّا یَعْمَلُونَ اللَّه غافل نیست از آنچه ایشان میکنند، همه میداند، و فردا بقیامت جزاء آن بتمامى بایشان رساند، جاى دیگر گفت: وَ لا تَحْسَبَنَّ اللَّهَ غافِلًا عَمَّا یَعْمَلُ الظَّالِمُونَ
قال النّبی صلّى اللَّه علیه و آله و سلم «عجبت من غافل و لیس بمغفول عنه»
و فى معناه انشد:
و لا تحسبنّ اللَّه یغفل ساعة
و لا انّما یخفى علیه یغیب
قوله تعالى وَ لَئِنْ أَتَیْتَ الَّذِینَ أُوتُوا الْکِتابَ الآیة... فیه معنى الیمین، کانه قال و اللَّه لئن اتیت. میگوید و اللَّه که اگر باهل توریة و انجیل آرى هر معجزه و هر نشانى که خواهند جماعت ایشان بر قبله تو گرد نیایند و قبله خود فرو نگذارند، و نه نیز تو بقبله ایشان پى خواهى برد. پس از آن که این آیت آمد ایشان طمع ببریدند و نومید شند از بازگشت مصطفى بدین و قبله ایشان.
وَ ما بَعْضُهُمْ بِتابِعٍ قِبْلَةَ بَعْضٍ این جهودان و این ترسایان هر چند که در مخالفت تو یکى شدند اما در دین و در قبله خود مختلفاند: قبله جهودان بیت المقدس است جانب مغرب، و قبله ترسایان جانب مشرق، و نه جهود پى برد بقبله ترسا و نه ترسا بقبله جهود.
قوله تعالى وَ لَئِنِ اتَّبَعْتَ أَهْواءَهُمْ مِنْ بَعْدِ ما جاءَکَ مِنَ الْعِلْمِ الاهواء جمع هوى، و هو ما مالت الیه النفس، فهوت نحوه، هر چند که این خطاب با پیغمبرست اما جمله امت را میخواند. چنانک جاى دیگر گفت یا أَیُّهَا النَّبِیُّ إِذا طَلَّقْتُمُ النِّساءَ.
میگوید و اگر تو پى برى ببایست و پسند ایشان مِنْ بَعْدِ ما جاءَکَ مِنَ الْعِلْمِ از پس آنچه بتو آمد از دانش و نامه و پیغام إِنَّکَ إِذاً لَمِنَ الظَّالِمِینَ تو آن گه از ستمکاران باشى بر خویشتن. آن گه خبر داد از مؤمنان اهل کتاب چون عبد اللَّه سلام و اصحاب او و گفت: الَّذِینَ آتَیْناهُمُ الْکِتابَ الآیة... اینان که توریة دادیم بایشان یَعْرِفُونَهُ کَما یَعْرِفُونَ أَبْناءَهُمْ محمد را بپیغامبرى، و گردانیدن قبله براستى و کتاب که آورد از خداوند، بدرستى چنان مىشناسند که پسران خود را که زادند مىشناسند. و هیچ معرفت بالاى معرفت مادر و پدر بفرزندان نیست، خاصه معرفت مادر که تمامترست و بى گمانتر. و این معرفت افزونى دارد بر معرفت نفس خود، از بهر آنک مرد از ابتداء وجود فرزند خبر دارد و با معرفت بود، و از ابتداء وجود خود تا روزگارى که بر آید فرا دانش آید بى خبر بود، قال ابن عباس لما قدم النبى صلى اللَّه علیه و آله و سلّم المدینه، قال عمر لعبد اللَّه بن سلام لقد انزل اللَّه على نبى الَّذِینَ آتَیْناهُمُ الْکِتابَ یَعْرِفُونَهُ کَما یَعْرِفُونَ أَبْناءَهُمْ فکیف یا عبد اللَّه هذا المعرفة؟ فقال عبد اللَّه یا عمر، لقد عرفته فیکم حین رأیته کما اعرف ابنى اذا رأیته مع الصبیان یلعب و أنا اشدّ معرفة بمحمد منّى بابنى. فقال عمر و کیف ذلک؟ فقال اشهد انه رسول حق من اللَّه و قد نعته اللَّه فى کتابنا، و لا ادرى ما تصنع النساء، فقال له عمر وفقک اللَّه یا ابن سلام فقد اصبت و صدقت.
وَ إِنَّ فَرِیقاً مِنْهُمْ و گروهى ازیشان یعنى دانشمندان و خوانندگان ایشان که بر جهودى ستیهندگاناند، و حق را مکابران و معانداناند، لَیَکْتُمُونَ الْحَقَّ آنچه راست و درست از نعت و نبوت مصطفى علیه السّلام پنهان میدارند. و از عامه ایشان مىپوشند، وَ هُمْ یَعْلَمُونَ و خود میدانند، و در توریة میخوانند که اتباع دین محمد حق است، و اظهار نعت وى واجب.
قوله تعالى: الْحَقُّ مِنْ رَبِّکَ الآیة.... اى ما اخبرتک من امر الدین و القبلة و عناد الیهود و امتناعهم عن الایمان بذلک هو الحق و الصدق. میگوید آنچه با تو گفتیم از کار دین و بیان قبله راست است و درست، حق اینجا بمعنى صدق است هذا قول حق اى صدق، و فعل حق اى صواب. و آنچه در خبر است که «العین حق و السحر حق اى کائن موجود و کذلک قوله ص «الجنة حق و النار حق و النبیون حق و الساعة حق» این همه بمعنى موجود است و «حق» نامى است از نامهاى خداوند عز و جل و ذلک فى قوله وَ یَعْلَمُونَ أَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ الْمُبِینُ معنى حق در نام اللَّه آنست که براستى خداست و بخدایى سزاست و بقدر خود بجاست.
ثم قال تعالى: فَلا تَکُونَنَّ مِنَ الْمُمْتَرِینَ اى من الشاکّین الذین کذبوا بذلک و دانوا بخلافه، و هذا لیس بنهى عن الشک، اذ الشک لیس یحصل بقصد من الشاک لکنّه حث على اکتساب المعارف المزیلة للشک کقوله تعالى إِنِّی أَعِظُکَ أَنْ تَکُونَ مِنَ الْجاهِلِینَ.
این آیت از روى معنى مقدم است بر سَیَقُولُ السُّفَهاءُ مِنَ النَّاسِ که تا قبله با کعبه نگردانیدند ایشان نگفتند ما وَلَّاهُمْ عَنْ قِبْلَتِهِمُ الَّتِی کانُوا عَلَیْها و سبب نزول این آیت آن بود که مصطفى آن گه که در مکه بود پیش از هجرت نماز به کعبه کردى، پس چون هجرت کرد به مدینه رب العزة وى را فرمود تا نماز بصخره بیت المقدس کند، و آن را قبله گیرد تا جهودان را باسلام و تصدیق وى رغبت بیشتر افتد. و گفتهاند که دو شب از ماه ربیع الاول شده بود که او را این نقل فرمودند، پس شانزده ماه بر آن بماند و مصطفى را صلى اللَّه علیه و آله و سلّم آرزو مىبود و مىخواست که قبله او با کعبه گردانند، دو معنى را: یک آنک کعبه قبله پدر وى ابراهیم بود، میخواست تا قبله وى همان باشد. دیگر آنک جهودان میگفتند محمد و یاران وى خود راه بقبله نمىبردند تا ما ایشان را بقبله خود راه ننمودیم ندانستند، پس چون جبرئیل ع حاضر شد مصطفى آن آرزو که در دل داشت با وى بگفت، جبرئیل گفت تو از من بر اللَّه گرامىترى و نواخت تو تمامتر است، از وى بخواه. مصطفى ع ادب کار فرمود بزبان نخواست، دانست که عالم الاسرار از مطلوب و مقصود وى آگاه است، و از خود گفته که «من شغله ذکرى عن مسئلتى اعطیته افضل ما اعطى السائلین»
و راه خلیل رفت، آن گه که جبرئیل او را گفت أ لک حاجة؟ فقال امّا الیک فلا. فقال سل ربّک، قال حسبى من سؤالى علمه بحالى.
پس چون جبرئیل سوى آسمان شد مصطفى علیه السّلام از پى وى بر آسمان مىنگرست، و منتظر مىبود تا خود جبرئیل بچه باز گردد و چه فرمان آرد، نه بس دراز شد که جبرئیل فرو آمد و این آیت آورد قَدْ نَرى تَقَلُّبَ وَجْهِکَ فِی السَّماءِ دیدم گشتن روى تو و پیچیدن دل تو و خواست و آرزوى تو بآسمان که قبله خویش کعبه مىخواستى، فَلَنُوَلِّیَنَّکَ قِبْلَةً تَرْضاها بآن سو مىگردانیم ترا که مىخواهى و مىپسندى فَوَلِّ وَجْهَکَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ روى گردان بسوى مسجد حرام آن مسجد با آزرم با شکوه بزرگ. وَ حَیْثُ ما کُنْتُمْ فَوَلُّوا وُجُوهَکُمْ شَطْرَهُ این ناسخ فَأَیْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ است.
مفسران گفتند آن نماز که تحویل قبله با کعبه در آن افتاد نماز پیشین بود روز دو شنبه پنجم ماه رجب هفتده ماه گذشته از مقدم رسول به مدینه، و پس از آن بدو ماه غزاء بدر بود و نصرت اهل اسلام بر کافران. و گفتهاند که آن موضع که کعبه ور آنست پیش از عهد آدم قبلة فرشتگان بود، و از عهد نوح تا عهد ابراهیم علیهما السلام قبله بود و بروى بنا نبود. و در خبرست که از آن موضع، از بالا تا عرش و از نشیب تا ثرى قبله خلق عالم است. و نیز اجماع است که اگر آن سنگ که بناء کعبه است مثلا برگیرند، قبله باطل نشود و اگر از آن سنگ جایى دیگر خانه سازند کعبه نگردد.
فصل
بدان که روى بقبله آوردن شرط درستى نماز است، و بگذاشتن قبله اندر نماز روا نیست مگر در دو حالت یکى در نماز شدت خوف، بهر جهت که روى کند روا بود چون استقبال قبله متعذر و ناممکن بود. دیگر مسافر در نماز تطوع، بآن جهت که راه وى بود روى کند روا بود، و بیرون ازین دو حالت روا نیست اندر هیچ نماز قبله بگذاشت. و شافعى را دو قول است: یکى اصابت عین قبله فرض است، یا اصابت جهت و اصابت جهت ظاهرترست و درست تر، که در آن مشقت و حرج نیست. و بناء دین حنیفى جز بر آسانى و فراخى نیست، و هو المشار الیه بقوله تعالى وَ ما جَعَلَ عَلَیْکُمْ فِی الدِّینِ مِنْ حَرَجٍ و یقول النبى «بعثت بالحنیفیة السهلة السمحة».
چون این قاعده متمهّد گشت ناچارست هر مسلمانى را که نماز کند شناختن دلائل قبله و راه بردن بآن، و دلائل آن یکى حدود مشارق و مغارب است، و چندانک لایق این موضع است بیان آن رفت.
دلیل دیگر معرفت قطب شمالى است در میان فرقدین وجدى، هر که خواهد تا قبله بداند این قطب پس گوش راست خود کند، و گفتهاند بر کران گوش کند، چنانک فرقدین و جدى گرد گوش وى همى گردد. و این خصوص اهل مشرق راست. عراقین و حلوان و همدان و دینور و رى و قزوین و دیلم و طبرستان و گرگان و بلاد خراسان تا بنهر شاش. و اهل شام این قطب پس گوش چپ گذارند تا رویشان بقبله باشد.
دلیل سیم نسرین است نسر طائر بسوى جنوب، و نسر واقع بسوى شمال، چون هر دو برابر یکدیگر رسند در میان آسمان، نسر واقع بر دست راست کنى و نسر طائر بر دست چپ، رویت بقبله باشد. سفیان ثورى گفت «اذا تحلّق النسران فبینهما قبلة» عبد اللَّه مبارک گفت قبله اهل خراسان میان دو نسر است یعنى بوقت تحلق، و تحلق آن وقت باشد که ستارگان عقرب نزدیک باشند که فرو شوند.
دلیل چهارم عیّوق است ستاره روشن، سوى راست مجره پیش از ثریا بر آید. از سوى شمال، چون آن را وقت بر آمدن پس قفاء خود کنى رویت بقبله باشد.
دلیل پنجم ستارگان عقرب اند چون فرو میشوند و زبانیان بر شمال قبله باشد و شوله بر جنوب و قلب برابر قبله فرو مىشود. و همچنین بمجرّه دلیل توان گرفت هر گه که شرطین و بطین مىبرآیند، در آن وقت مجره برابر قبله باشد. و بمنازل قمر هم توان گرفت هر گه که منزلى از منازل قمر بمغرب فرو میشود از آن منزل هفت منزل بر و لا برشمرى هفتم آن منزل که فرو میشود برابر قبله بود. چنانک اگر شرطین بمغرب فرو شود ذراع بقبله بود، و این قاعده بر همه منازل راست میرود مگر در قلب عقرب که فرو شدن منازل عقرب بهم نزدیک بود، حساب آن بر هفت راست نیاید، لکن چون منازل عقرب فرو شود نعائم بقبله آید، چون نعائم فرو شود بعد از یک ساعت بلده بقبله آید، پس حساب بهفت باز آید چنانک گفتیم.
و این یک قسم است از اقسام علم نجوم که شناختن آن واجب است. و بر جمله بدانک علم نجوم بر چهار قسم است: یک قسم از آن واجب، و آن علم شناخت اوقات نماز است، و شناخت قبله بدلایل چنانک بیان کردیم. قسم دویم مستحبّ است، و آن شناخت جهات و طرق است رونده را در برو بحر و ذلک فى قوله تعالى وَ هُوَ الَّذِی جَعَلَ لَکُمُ النُّجُومَ لِتَهْتَدُوا بِها فِی ظُلُماتِ الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ. قسم سیم مکروه است، و آن علم طبایع است بکواکب و بروج. قسم چهارم حرام است، و آن علم احکام است بسیر کواکب.
و آنچه از آن بابست که آن را قیاس نیست، و آن علم زنادقه است، و الیه
اشار النبى «من اقتبس علما من النجوم اقتبس شعبة من السحر»
و قال ع: «ما انزل اللَّه من السماء من برکة الّا اصبح فریق من الناس بها کافرین ینزل اللَّه الغیث فیقولون بکوکب کذا و کذا»
و قال صلى اللَّه علیه و آله و سلّم «هل تدرون ما ذا قال ربکم؟ قالوا اللَّه و رسوله اعلم، قال اصبح من عبادى کافرا بى و مؤمن بالکواکب اصبح من عبادى مؤمن بى و کافر بالکواکب فامّا من قال مطرنا بفضل اللَّه و برحمته فذلک مؤمن بى و کافر بالکواکب، و امّا من قال بنوء کذا و کذا، فذلک کافر بى و مؤمن بالکواکب».
قوله تعالى: وَ إِنَّ الَّذِینَ أُوتُوا الْکِتابَ... الآیة... چون قبله با کعبه گردانیدند بر جهودان صعب آمد و طعنها کردند و گفتند محمد این از بر خویش مىنهد و خود مىسازد، یک بار به بیت المقدس نماز کند، و یک بار به کعبه. رب العالمین گفت وَ إِنَّ الَّذِینَ أُوتُوا الْکِتابَ لَیَعْلَمُونَ أَنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّهِمْ نیک میدانند اینان که توریة دادند ایشان را، که این قبله گردانیدن حق است و راست، که در توریة خواندهاند و دانسته، آن گه ایشان را تهدید کرد گفت: وَ مَا اللَّهُ بِغافِلٍ عَمَّا یَعْمَلُونَ اللَّه غافل نیست از آنچه ایشان میکنند، همه میداند، و فردا بقیامت جزاء آن بتمامى بایشان رساند، جاى دیگر گفت: وَ لا تَحْسَبَنَّ اللَّهَ غافِلًا عَمَّا یَعْمَلُ الظَّالِمُونَ
قال النّبی صلّى اللَّه علیه و آله و سلم «عجبت من غافل و لیس بمغفول عنه»
و فى معناه انشد:
و لا تحسبنّ اللَّه یغفل ساعة
و لا انّما یخفى علیه یغیب
قوله تعالى وَ لَئِنْ أَتَیْتَ الَّذِینَ أُوتُوا الْکِتابَ الآیة... فیه معنى الیمین، کانه قال و اللَّه لئن اتیت. میگوید و اللَّه که اگر باهل توریة و انجیل آرى هر معجزه و هر نشانى که خواهند جماعت ایشان بر قبله تو گرد نیایند و قبله خود فرو نگذارند، و نه نیز تو بقبله ایشان پى خواهى برد. پس از آن که این آیت آمد ایشان طمع ببریدند و نومید شند از بازگشت مصطفى بدین و قبله ایشان.
وَ ما بَعْضُهُمْ بِتابِعٍ قِبْلَةَ بَعْضٍ این جهودان و این ترسایان هر چند که در مخالفت تو یکى شدند اما در دین و در قبله خود مختلفاند: قبله جهودان بیت المقدس است جانب مغرب، و قبله ترسایان جانب مشرق، و نه جهود پى برد بقبله ترسا و نه ترسا بقبله جهود.
قوله تعالى وَ لَئِنِ اتَّبَعْتَ أَهْواءَهُمْ مِنْ بَعْدِ ما جاءَکَ مِنَ الْعِلْمِ الاهواء جمع هوى، و هو ما مالت الیه النفس، فهوت نحوه، هر چند که این خطاب با پیغمبرست اما جمله امت را میخواند. چنانک جاى دیگر گفت یا أَیُّهَا النَّبِیُّ إِذا طَلَّقْتُمُ النِّساءَ.
میگوید و اگر تو پى برى ببایست و پسند ایشان مِنْ بَعْدِ ما جاءَکَ مِنَ الْعِلْمِ از پس آنچه بتو آمد از دانش و نامه و پیغام إِنَّکَ إِذاً لَمِنَ الظَّالِمِینَ تو آن گه از ستمکاران باشى بر خویشتن. آن گه خبر داد از مؤمنان اهل کتاب چون عبد اللَّه سلام و اصحاب او و گفت: الَّذِینَ آتَیْناهُمُ الْکِتابَ الآیة... اینان که توریة دادیم بایشان یَعْرِفُونَهُ کَما یَعْرِفُونَ أَبْناءَهُمْ محمد را بپیغامبرى، و گردانیدن قبله براستى و کتاب که آورد از خداوند، بدرستى چنان مىشناسند که پسران خود را که زادند مىشناسند. و هیچ معرفت بالاى معرفت مادر و پدر بفرزندان نیست، خاصه معرفت مادر که تمامترست و بى گمانتر. و این معرفت افزونى دارد بر معرفت نفس خود، از بهر آنک مرد از ابتداء وجود فرزند خبر دارد و با معرفت بود، و از ابتداء وجود خود تا روزگارى که بر آید فرا دانش آید بى خبر بود، قال ابن عباس لما قدم النبى صلى اللَّه علیه و آله و سلّم المدینه، قال عمر لعبد اللَّه بن سلام لقد انزل اللَّه على نبى الَّذِینَ آتَیْناهُمُ الْکِتابَ یَعْرِفُونَهُ کَما یَعْرِفُونَ أَبْناءَهُمْ فکیف یا عبد اللَّه هذا المعرفة؟ فقال عبد اللَّه یا عمر، لقد عرفته فیکم حین رأیته کما اعرف ابنى اذا رأیته مع الصبیان یلعب و أنا اشدّ معرفة بمحمد منّى بابنى. فقال عمر و کیف ذلک؟ فقال اشهد انه رسول حق من اللَّه و قد نعته اللَّه فى کتابنا، و لا ادرى ما تصنع النساء، فقال له عمر وفقک اللَّه یا ابن سلام فقد اصبت و صدقت.
وَ إِنَّ فَرِیقاً مِنْهُمْ و گروهى ازیشان یعنى دانشمندان و خوانندگان ایشان که بر جهودى ستیهندگاناند، و حق را مکابران و معانداناند، لَیَکْتُمُونَ الْحَقَّ آنچه راست و درست از نعت و نبوت مصطفى علیه السّلام پنهان میدارند. و از عامه ایشان مىپوشند، وَ هُمْ یَعْلَمُونَ و خود میدانند، و در توریة میخوانند که اتباع دین محمد حق است، و اظهار نعت وى واجب.
قوله تعالى: الْحَقُّ مِنْ رَبِّکَ الآیة.... اى ما اخبرتک من امر الدین و القبلة و عناد الیهود و امتناعهم عن الایمان بذلک هو الحق و الصدق. میگوید آنچه با تو گفتیم از کار دین و بیان قبله راست است و درست، حق اینجا بمعنى صدق است هذا قول حق اى صدق، و فعل حق اى صواب. و آنچه در خبر است که «العین حق و السحر حق اى کائن موجود و کذلک قوله ص «الجنة حق و النار حق و النبیون حق و الساعة حق» این همه بمعنى موجود است و «حق» نامى است از نامهاى خداوند عز و جل و ذلک فى قوله وَ یَعْلَمُونَ أَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ الْمُبِینُ معنى حق در نام اللَّه آنست که براستى خداست و بخدایى سزاست و بقدر خود بجاست.
ثم قال تعالى: فَلا تَکُونَنَّ مِنَ الْمُمْتَرِینَ اى من الشاکّین الذین کذبوا بذلک و دانوا بخلافه، و هذا لیس بنهى عن الشک، اذ الشک لیس یحصل بقصد من الشاک لکنّه حث على اکتساب المعارف المزیلة للشک کقوله تعالى إِنِّی أَعِظُکَ أَنْ تَکُونَ مِنَ الْجاهِلِینَ.
رهی معیری : چند قطعه
بزم زهره
تو ای آتشین زهره کز تابناکی
فروزان کنی بزم چرخ کهن را
برون افکنی از پی دلفریبی
از آن نیلگون جامه، سیمینه تن را
به روی تو زان فتنه شد خاطر من
که ماننده ای روی معشوق من را
ز روشنگرانت شبی انجمن کن
بیفروز از چهره آن انجمن را
یکی بزم افلاکی و خسروانی
که در خور بود زهره چنگ زن را
چو آراستی محفل آسمانی
بخوان سوی بزمت من و ماه من را
فروزان کنی بزم چرخ کهن را
برون افکنی از پی دلفریبی
از آن نیلگون جامه، سیمینه تن را
به روی تو زان فتنه شد خاطر من
که ماننده ای روی معشوق من را
ز روشنگرانت شبی انجمن کن
بیفروز از چهره آن انجمن را
یکی بزم افلاکی و خسروانی
که در خور بود زهره چنگ زن را
چو آراستی محفل آسمانی
بخوان سوی بزمت من و ماه من را
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۶۰
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۹۸
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۶۶