عبارات مورد جستجو در ۶۸۰ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۰
گردون کنایتی ز سر بام ما بود
کوثر حکایتی ز لب جام ما بود
سرسبزی شکوفهٔ بستانسرای فضل
از رشحهٔ مقاطر اقلام ما بود
خوش بوئی نسیم روان بخش باغ عقل
از نفحهٔ معاطر ارقام ما بود
خورشید اگر چه شرفهٔ ایوان کبریاست
خشتی ز رهگذار در بام ما بود
ما را جوی بدست نبینی ولی دو کون
یک حبه از فواضل انعام ما بود
چون خیمه بر مخیم کروبیان زنیم
چرخ برین معسکر احشام ما بود
بدر منبر و گیسوی عنبرفشان شب
منجوق چتر و پرچم اعلام ما بود
نوری که وقت صبح ز مشرق شود پدید
از عکس جام بادهٔ گلفام ما بود
ز ایام اگر چه تیره بود روز عمر ما
فرخنده روز آنکه در ایام ما بود
قصر وجود تا یابد کی شود خراب
گر زانکه بر کتابهٔ او نام ما بود
خواجو مگو حکایت سرچشمهٔ حیات
کان قطره‌ئی ز جام غم انجام ما بود
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۵
معنی این صورت از صورتگران چین بپرس
مرد معنی را نشان از مرد معنی بین بپرس
کفر دانی چیست دین را قبلهٔ خود ساختن
معنی کفر ار نمی‌دانی ز اهل دین بپرس
چون تو آگه نیستی از چشم شب‌پیمای من
حال بیداری شبهای من از پروین بپرس
گر گروهی ویس را با گل مناسب می‌نهند
نسبت گل با رخ ویس از دل رامین بپرس
گر چه خسرو کام جان از شکر شیرین گرفت
از دل فرهاد شور شکر شیرین بپرس
حال سرگردانی جمعی پریشان موبمو
از شکنج سنبل پرچین چین بر چین بپرس
باغبان دستان بلبل را چه داند گو برو
شورش مرغان شبگیر از گل و نسرین بپرس
قصهٔ درد دل تیهو کجا داند عقاب
از تذرو خسته حال چنگل شاهین بپرس
شعر شورانگیز خواجو را که بردست آب قند
از شکر ریزان پرشور سخن شیرین بپرس
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۸
به فلک می‌رسد خروش خروس
بشنو آوای مرغ و نالهٔ کوس
شد خروس سحر ترنم ساز
در ده آن جام همچو چشم خروس
این تذروان نگر که در رفتار
می‌نمایند جلوهٔ طاوس
ساقیا باده ده که در غفلت
عمر بر باد می‌رود بفسوس
عالم آن گنده پیر بی آبست
که بر افروخت آتش کاوس
فلک آن پیر زال مکارست
که ز دستان او زبون شد طوس
گر فریبد ترا به بوس و کنار
تا توانی کنار گیر از بوس
زانکه از بهر قید دامادست
که گره می‌کنند زلف عروس
هر که او دل بدست سلطان داد
گو برو خاک پای دربان بوس
داروی این مرض که خواجو راست
برنخیزد ز دست جالینوس
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱
گل صبح دم از باد برآشفت و بریخت
با باد صبا حکایتی گفت و بریخت
بد عهدی عمر بین، که گل ده روزه
سر بر زد و غنچه گشت و بشکفت و بریخت
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱
نه گل، نه لاله درین خارزار می‌ماند
دویدنی به نسیم بهار می‌ماند
مل خنده بود گریهٔ پشیمانی
گلاب تلخ ز گل یادگار می‌ماند
مگر شهید به این تیغ کوه شد فرهاد؟
که لاله‌اش به چراغ مزار می‌ماند
مه تمام، هلال و هلال شد مه بدر
به یک قرار که در روزگار می‌ماند؟
چنین که تنگ گرفته است بر صدف دریا
چه آب در گهر شاهوار می‌ماند؟
ز لاله و گل این باغ و بوستان صائب
به باغبان جگر داغدار می‌ماند
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸
با من ار هم آشیان می‌داشت ما را در قفس
کی شکایت داشتم از تنگی جا در قفس
عندلیبم آخر ای صیاد خود گو، کی رواست
زاغ در باغ و زغن در گلشن و ما در قفس
قسمت ما نیست سیر گلشن و پرواز باغ
بال ما در دام خواهد ریختن یا در قفس
بر من ای صیاد چون امروز اگر خواهد گذشت
جز پری از من نخواهی دید فردا در قفس
هاتف از من نغمهٔ دلکش سرودن خوش مجوی
کز نوا افتاده‌ام افتاده‌ام تا در قفس
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۴۰
شمشیر بود ابروی آن بدر منیر
و آن دیده به خون خوردن چستست چو شیر
از یک سو شیر و از دگر سو شمشیر
مسکین دل من میان شیر و شمشیر
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۵۰
هنگام سپیده دم خروس سحری
دانی که چرا همی کند نوحه گری
یعنی که نمودند در آیینهٔ صبح
کز عمر شبی گذشت و تو بی خبری
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۵
سحابی قیرگون بر شد ز دریا
که قیر اندود زو روی دنیا
خلیج فارس گفتی کز مغاکی
به دوزخ رخنه کرد و ریخت آنجا
به ناگه چون بخاری تیره و تار
از آن چاه سیه سر زد به بالا
علم زد بر فراز بام اهواز
خروشان قلزمی جوشان و دروا
نهنگان در چه دوزخ فتادند
وز ایشان رعد سان برخاست هرا
هزاران اژدهای کوه پیکر
به گردون تاختند از سطح غبرا
بجست از کام آنان آتش و دود
وز آن شد روشن و تاریک صحرا
هزیمت شد سپهر از هول و افتاد
ز جیبش مهرهٔ خورشید رخشا
تو گفتی کز نهان اهریمن زشت
شبیخون زد به یزدان توانا
برون پرید روز از روزن مهر
نهان شد در پس دیوار فردا
شب تاری درآمد لرز لرزان
چو کور بی‌عصا در سخت سرما
ز برق او را به کف شمعی که هر دم
فرو مرد از نهیب باد نکبا
طبیعت خنده زد چون خندهٔ شیر
زمانه نعره زد چون غول کانا
زمین پنهان شد اندر موج باران
که از هر سو درآمد بی محابا
خروشان و شتابان رود کارون
در افزوده به بالا و به پهنا
رخ سرخش غبار آلود و تیره
چو روی مرد جنگی روز هیجا
ز هر سو موجها انگیخت چون کوه
که شد کوه از نهیبش زیر و بالا
به تیغ موجهایش کف نشسته
چو برف دی مهی بر کوه خارا
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۲۴
گیج و ویجم که کافر گیج میراد
چنان گیجم که کافر هم موی ناد
بر این آئین که مو را جان و دل داد
شمع و پروانه را پرویج می داد
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۳
خسرومنشی که دور خواندش فرهاد
در واقعه دیدم که به من اسبی داد
این واقعه را معبران می‌گویند
تعبیر مراد است مرادست مراد
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۵۰
عروس چمن راست زیور شکوفه
سر شاخ را هست افسر شکوفه
کنون بر سر شاخ فرقی ندارد
شکوفه ز زیور ز زیور شکوفه
به فصل خزان بود صفراش غالب
کنون باغ را هست در خور شکوفه
به صد پرده بلبل نواساز گردد
چو بگشاد بر شاخ صد در شکوفه
در آن دم که شاخ آستین برفشاند
همی آر دامان و می‌بر شکوفه
یکی عاشقی نازنین است بلبل
یکی شاهدی ناز پرور شکوفه
چو آگه شد از بی نوایی بلبل
ز دوری خویش آن سمن بر شکوفه
درختان بی‌برگ را کرد آنک
به سیم و زر خود توانگر شکوفه
به رغم زمستان ممسک به هر سو
گل سیمتن می‌کند زر شکوفه
به یک هفته چون گل جهانگیر گردد
که سلطان بهار است و لشکر شکوفه
درخت است طوبی صفت زآنکه بستان
بهشت است از آن حور پیکر شکوفه
ز نامحرم و مست چون باغ پر شد
ز استار غیب آن مستر شکوفه،
برون آمد و مادر خویشتن را
در آورد در زیر چادر شکوفه
شراب از کجا خورد؟! مطرب که بودش؟!
که شاخ است سرمست و ساغر شکوفه
چو نقاش قدرت روان کرد خامه
قلم راند بر نقش آزر شکوفه
ز نفخ لواحق شود همچو عیسی
به روح نباتی مصور شکوفه
ازین پس کند شاخ همچون عصا را
چو دست کلیم پیمبر شکوفه
زمین مدتی بود چون خارپشتی
کشیده درون چون کشف سر شکوفه
کنون زینت بال طاوس یابد
چو بگشاد در گلستان پر شکوفه
ازین پیش با خار و خس بود ملحق
که در شاخ تر بود مضمر شکوفه
کنون سبزه را خفته در زیر سایه
در آغوش گل بین و در بر شکوفه
جهان آنچنان شد که هر جا که باشد
کند مست پیوسته قی بر شکوفه
چو آوازهٔ روی آن سرو گل رخ
بگیرد همی هفت کشور شکوفه
به بستان درآی و ببین بامدادان
به یاد گل روی دلبر شکوفه
سهی سرو باغ جمال آن نگاری
که از حسن باغیست یکسر شکوفه ...
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۵۱ - حسن تعلیل
جانب سایه شده مردم روان
سایه به دنباله مردم دوان
پرده نشین گشت فلک سوبسوی
با همه زالی شد پوشیده روی
از سم اسپش که زمین کرد چاک
خاک پر از مه شد و مه پر ز خاک
دیدن او را کله افگند ماه
بلکه فتادش گرء، دیدن کلاه
خواست که پیشش ز سپهر برین
ماه فرود آید و بوسد زمین
سوی فلک رفت زمیدانش گرد
هم به فلک ماه زمین بوس کرد
اوج معانی نه به مقدار طبع
بلکه گذشته ز سماوات سبع
رفت زمین را چو حجاب از میان
گشت پدید از تهٔ آب آسمان
بس که زمین رفت ز همراهیش
گاو زمین شد خورش ماهیش
امیرخسرو دهلوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۰ - آگاه کردن خسرو شیرین را از قصد سفر خود به سوی قیصر روم
حلاوت سنج شیرین شکر خند
چنین برداشت مهر از حقه قند
که با خسرو چو شیرین بست پیمان
که این بلقیس گردد آن سلیمان
ملک بر رسم اول چند گاهی
به مهر از دور می‌کردش نگاهی
به شیرین گفت میدانی که کارم
پریشانست همچون روزگارم
مرا در ملک خود کاری درافتاد
رسیدم با تو کاری دیگر افتاد
کنون کامیدم از تو یافت یاری
به ملکم نیز هست امیدواری
گرفتم از رخت فال مبارک
که تاجم باز گردد سوی تارک
گرم دستوریی باشد ز رایت
بر ارم سر بروم از زیر پایت
برآمد همچو مه در شامل دیجور
سوار سایه شد خورشید پر نور
برون راند آن شب فرخنده ز آن بوم
مبارک روی شد بر قیصر روم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۳۱۶
خشخاش که آرایش حلواش کنند
گه در کف و گاه در دهن جاش کنند
برند برای ریزهٔ چند سرش
وانگه سر زیر و پای بالاش کنند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۳۵۲
خونابه می‌خورم ز غم و گریه می کنم
آری شراب گوهر هرکس برون دهد
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۷۱
نهاد روی به حضرت، چنان که روبه پیر
بتیم وا تگران آید از در تیماس
رودکی : ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه
بخش ۶۱
زد کلوخی بر هباک آن فزاک
شد هباک او به کردار مغاک
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۲ - در جواب هجای یکی از معاندان
سرخ گویی همیشه غر باشد
شبه از لعل پاکتر باشد
این چنین ژاژ نزد هر عاقل
سخنی سخت مختصر باشد
لعل مصنوع آفتاب بود
شیشه مصنوع شیشه‌گر باشد
سرخ اگر نیست پس بر هر عقل
سخن مرتضا دگر باشد
چون به یک جای رسته سرخ و سیاه
سرخ پیوسته بر زبر باشد
من چه گویم که خود به هر مکتب
کودکان را ازین خبر باشد
چون که سرخ‌ست اصل عمر به دوست
جایش اندر دل و جگر باشد
چون سیه گشت هم درین دو مکان
اصل دیوانگی و شر باشد
زیر لعلست لاله را سیهی
دودکی خوشتر از شرر باشد
علم صبح سرخ آمد از آنک
بر سپاه شبش ظفر باشد
سیهی بی‌نهاد و بی‌معنی
زان ز تو خلق بر حذر باشد
نزد ما این چنین سیه که تویی
مرد نبود که ... خر باشد
روز کزین فعل زشت روز قضا
نامت از تو سیاه‌تر باشد
پشک چون تو بود چو خشک شود
مشک چون من بود چو تر باشد
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۷
ای در برگزیده که غواص کرده‌ای
در بحر فکر خاطر دردانه سنج را
آن گنج سر به مهر که خاقانیش نهاد
ذهن تو برگشاد طلسمات گنج را
در حیرتم ز مهرهٔ فکرت که چون بود
پنجی گرفته از دو طرف نقش پنج را