عبارات مورد جستجو در ۱۷۴ گوهر پیدا شد:
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۳۶
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۹۷
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۳۴
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۳۳
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۴۷
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۵۷۰
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۵۷۲
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۶۴۸
عطار نیشابوری : بخش هجدهم
الحکایه و التمثیل
بدید از دور پیری را جوانی
خمیده پشت او همچون کمانی
ز سودای جوانی گفت ای پیر
بچندست آن کمان پیش آی زرگیر
جوان را پیر گفت ای زندگانی
مرا بخشیدهاند این رایگانی
نگه میدار زر ای تازه برنا
ترا هم رایگان بخشند فردا
چو سالم شست شد نبود زیانی
اگر من شست را سازم کمانی
مرا در شست افتادست هفتاد
چنین صیدی کرا در شست افتاد
ز شست آن کمان تیری شود راست
ز شست من کمان گوژ برخاست
از آن شست و کمان قوت شود بیش
ازین شست و کمان دل میشود ریش
ز پیری گر چه گشتم مبتلایی
نشد جز پشت گوژم هیچ جایی
اگرچه پر شدست اقلیم از من
درستم شد که پر شد نیمی از من
نشست اندر برم پیری چنان زود
که هرگز برنخاست از سر چنان دود
بسر دیوار، عمر اندرز دم دست
چه برخیزد از آن چون عمر بنشست
چو آمد کوزهٔ عمرم بدردی
نه قوت ماند و نه نیرو نه مردی
اگر گه گه بشهوت بر دمی دست
چو در پای آمدم با سردلم جست
ازین پس نیز ناید کار از من
که آمد مدتی بسیار از من
بسی ناخوردنیها خوردم و رفت
بسی ناکردنیها کردم و رفت
برآمد ز آتش دل از جگر دود
که رفتم زود و بس دیرم خبر بود
اگرچه عقل بیش اندیش دارم
چه دانم تا چه غم در پیش دارم
برفت از دیده و دل خواب و آرام
که تا چون خواهدم بودن سرانجام
دلم از بیم مردن در گدازست
که مرکب لنگ و راهم بس درازست
چو از روز جوانی یاد آرم
چو چنگ از هر رگی فریاد آرم
اجل دانم که تنگم در رسیدست
که دور عمر دوری در کشیدست
دریغا من که از اسباب دنیا
فرو رفتم بدین گرداب دنیا
یکی گنجی طلب میکردم از خویش
چو برخاست آن حجاب و گنج از پیش
شبی چون دست سوی گنج بردم
شدم بی جان دریغا رنج بردم
برون رفتم بصد حسرت ز دنیا
چه خواهد ماند جز حیرت ز دنیا
زهی سودای بی حاصل که ما راست
زهی اندیشهٔ مشکل که ما راست
زیان روزگار خویش ماییم
حجاب خویشتن در پیش ماییم
از آن آلودگان کار خویشیم
که جمله عاشق دیدار خویشیم
همه در مهد دنیا سیر خوابیم
همه از مستی غفلت خرابیم
خداوندا مرا پیش از قیامت
از آن معنی کنی بویی کرامت
خمیده پشت او همچون کمانی
ز سودای جوانی گفت ای پیر
بچندست آن کمان پیش آی زرگیر
جوان را پیر گفت ای زندگانی
مرا بخشیدهاند این رایگانی
نگه میدار زر ای تازه برنا
ترا هم رایگان بخشند فردا
چو سالم شست شد نبود زیانی
اگر من شست را سازم کمانی
مرا در شست افتادست هفتاد
چنین صیدی کرا در شست افتاد
ز شست آن کمان تیری شود راست
ز شست من کمان گوژ برخاست
از آن شست و کمان قوت شود بیش
ازین شست و کمان دل میشود ریش
ز پیری گر چه گشتم مبتلایی
نشد جز پشت گوژم هیچ جایی
اگرچه پر شدست اقلیم از من
درستم شد که پر شد نیمی از من
نشست اندر برم پیری چنان زود
که هرگز برنخاست از سر چنان دود
بسر دیوار، عمر اندرز دم دست
چه برخیزد از آن چون عمر بنشست
چو آمد کوزهٔ عمرم بدردی
نه قوت ماند و نه نیرو نه مردی
اگر گه گه بشهوت بر دمی دست
چو در پای آمدم با سردلم جست
ازین پس نیز ناید کار از من
که آمد مدتی بسیار از من
بسی ناخوردنیها خوردم و رفت
بسی ناکردنیها کردم و رفت
برآمد ز آتش دل از جگر دود
که رفتم زود و بس دیرم خبر بود
اگرچه عقل بیش اندیش دارم
چه دانم تا چه غم در پیش دارم
برفت از دیده و دل خواب و آرام
که تا چون خواهدم بودن سرانجام
دلم از بیم مردن در گدازست
که مرکب لنگ و راهم بس درازست
چو از روز جوانی یاد آرم
چو چنگ از هر رگی فریاد آرم
اجل دانم که تنگم در رسیدست
که دور عمر دوری در کشیدست
دریغا من که از اسباب دنیا
فرو رفتم بدین گرداب دنیا
یکی گنجی طلب میکردم از خویش
چو برخاست آن حجاب و گنج از پیش
شبی چون دست سوی گنج بردم
شدم بی جان دریغا رنج بردم
برون رفتم بصد حسرت ز دنیا
چه خواهد ماند جز حیرت ز دنیا
زهی سودای بی حاصل که ما راست
زهی اندیشهٔ مشکل که ما راست
زیان روزگار خویش ماییم
حجاب خویشتن در پیش ماییم
از آن آلودگان کار خویشیم
که جمله عاشق دیدار خویشیم
همه در مهد دنیا سیر خوابیم
همه از مستی غفلت خرابیم
خداوندا مرا پیش از قیامت
از آن معنی کنی بویی کرامت
عطار نیشابوری : باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان
شمارهٔ ۳۱
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۲۸
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۷۱
عطار نیشابوری : باب چهل و ششم: در معانیی كه تعلّق به صبح دارد
شمارهٔ ۶
عطار نیشابوری : باب چهل و ششم: در معانیی كه تعلّق به صبح دارد
شمارهٔ ۲۱
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
در خاتمه کلام و تاریخ سال اتمام و اظهار عجز و ناتوانی و معذرت
اندر آن سالی که طبعم گشت یار
بود سال پانصد و هشتاد و چار
سال عمر من ز صد بگذشته بود
جمله اعضایم بدرد آغشته بود
تخم نیکوئی بکشتم در جهان
وین چنین مظهر نوشتم در جهان
سرّ غیبی کردم از مظهر عیان
ختم کردم من سخن نعم البیان
سال تاریخش چو کردم جستجوی
گفت جان سرّ عجایب را بگوی
گر بدی گفتیم عیبش را بپوش
بلکه در اظهار عیب آن مکوش
بود چون پیری و عجز و بیدلی
در گذر از سهو آن گر مقبلی
من سخن میخواستم سازم بیان
سرّ معنی را کنم بر تو عیان
هستیم گاهی که از خود میربود
مینوشتم هرچه معنی مینمود
من سخن گفتم فزون از صد هزار
زآن سخنها را یکی تو پیش آر
گر یکی افتد قبولت از هزار
یادگیر آن را و از من در گذار
گفت نا اهلم ببخشد رنجشی
از دعا یابم ولی آسایشی
از خدا بر روح من رحمت بجو
تا بیاید از خدا رحمت بتو
چون کتاب من برحمت شد تمام
ختم بر رحمت نمودم و السّلام
بود سال پانصد و هشتاد و چار
سال عمر من ز صد بگذشته بود
جمله اعضایم بدرد آغشته بود
تخم نیکوئی بکشتم در جهان
وین چنین مظهر نوشتم در جهان
سرّ غیبی کردم از مظهر عیان
ختم کردم من سخن نعم البیان
سال تاریخش چو کردم جستجوی
گفت جان سرّ عجایب را بگوی
گر بدی گفتیم عیبش را بپوش
بلکه در اظهار عیب آن مکوش
بود چون پیری و عجز و بیدلی
در گذر از سهو آن گر مقبلی
من سخن میخواستم سازم بیان
سرّ معنی را کنم بر تو عیان
هستیم گاهی که از خود میربود
مینوشتم هرچه معنی مینمود
من سخن گفتم فزون از صد هزار
زآن سخنها را یکی تو پیش آر
گر یکی افتد قبولت از هزار
یادگیر آن را و از من در گذار
گفت نا اهلم ببخشد رنجشی
از دعا یابم ولی آسایشی
از خدا بر روح من رحمت بجو
تا بیاید از خدا رحمت بتو
چون کتاب من برحمت شد تمام
ختم بر رحمت نمودم و السّلام
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۱
گذشت عمر و نکردیم هیچ کار دریغ
نه روزگار بماند و نه روزگار دریغ
برفت عمر بافسانه و فسون افسوس
گذشت وقت به بیهوده و خسار دریغ
نکردهام همهٔ عمر یک عمل حاصل
نبودهام نفسی با تو هوشیار دریغ
هر آنچه گفتم و کردم تمام ضایع بود
بهرزه رفت مرا روز و روزگار دریغ
بپار گفتم کامسال کار خواهم کرد
گذشت عمر من امسال همچو پار دریغ
زهر خموشی بیباد تو هزار افسوس
زهر سخن که نه حرف تو صد هزار دریغ
زهر چه بینم و رویت در آن نمیبینم
هزار بار فسوس و هزار بار دریغ
نه یک فسوس و ده و صد که بیحساب افسوس
نه صد دریغ و هزاران که بیشمار دریغ
غنیمتی شمر این یکدو دم که ماند ای فیض
بکار کوش نگو رفت وقت کار دریغ
نه روزگار بماند و نه روزگار دریغ
برفت عمر بافسانه و فسون افسوس
گذشت وقت به بیهوده و خسار دریغ
نکردهام همهٔ عمر یک عمل حاصل
نبودهام نفسی با تو هوشیار دریغ
هر آنچه گفتم و کردم تمام ضایع بود
بهرزه رفت مرا روز و روزگار دریغ
بپار گفتم کامسال کار خواهم کرد
گذشت عمر من امسال همچو پار دریغ
زهر خموشی بیباد تو هزار افسوس
زهر سخن که نه حرف تو صد هزار دریغ
زهر چه بینم و رویت در آن نمیبینم
هزار بار فسوس و هزار بار دریغ
نه یک فسوس و ده و صد که بیحساب افسوس
نه صد دریغ و هزاران که بیشمار دریغ
غنیمتی شمر این یکدو دم که ماند ای فیض
بکار کوش نگو رفت وقت کار دریغ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳
آبیار چمن رنگ، سراب است اینجا
در گل خندهٔ تصویر گلاب است اینجا
وهم تا کی شمرد سال و مه فرصت کار
شیشهٔ ساعت موهوم حباب است اینجا
چیست گردون، هوسافزای خیالات عدم
عالمی را به همین صفر حساب است اینجا
چهقدر شب رود از خود که کند گرد سحر
موسفیدی عرق سعی شباب است اینجا
قد خمگشته، نشان میدهد از وحشت عمر
بر در خانه از آن حلقه رکاب است اینجا
عشق ز اول علم لغزش پا داشت بلند
عذر مستان به لب موج شراب است اینجا
بوریا راحت مخمل به فراموشی داد
صد جنون شور نیستان رگ خواب است اینجا
لذّت داغ جگر حقّ فراموشی نیست
قسمتی در نمک اشک کباب است اینجا
همه در سعی فنا پیشتر از یکدگریم
با شرر سنگ گروتاز شتاب است اینجا
رستن از آفت امکان تهی از خود شدناست
تو ز کشتی مگذر عالم آب است اینجا
زین همه علم و عمل قدر خموشی دریاب
هرکجا بحث سوالیست جواب است اینجا
بیدل آن فتنه که توفان قیامت دارد
غیر دل نیست همین خانه خراب است اینجا
در گل خندهٔ تصویر گلاب است اینجا
وهم تا کی شمرد سال و مه فرصت کار
شیشهٔ ساعت موهوم حباب است اینجا
چیست گردون، هوسافزای خیالات عدم
عالمی را به همین صفر حساب است اینجا
چهقدر شب رود از خود که کند گرد سحر
موسفیدی عرق سعی شباب است اینجا
قد خمگشته، نشان میدهد از وحشت عمر
بر در خانه از آن حلقه رکاب است اینجا
عشق ز اول علم لغزش پا داشت بلند
عذر مستان به لب موج شراب است اینجا
بوریا راحت مخمل به فراموشی داد
صد جنون شور نیستان رگ خواب است اینجا
لذّت داغ جگر حقّ فراموشی نیست
قسمتی در نمک اشک کباب است اینجا
همه در سعی فنا پیشتر از یکدگریم
با شرر سنگ گروتاز شتاب است اینجا
رستن از آفت امکان تهی از خود شدناست
تو ز کشتی مگذر عالم آب است اینجا
زین همه علم و عمل قدر خموشی دریاب
هرکجا بحث سوالیست جواب است اینجا
بیدل آن فتنه که توفان قیامت دارد
غیر دل نیست همین خانه خراب است اینجا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳
پرکرده جرو لایتجزاکتاب ما
در انتظار نقطه کم است انتخاب ما
هردم زدن به وهم دگر غوطه میزنیم
توفان ندارد افت موج سراب ما
گردی دگر بلند نمیگردد از نفس
تعمیر میرمد ز بنای خراب ما
فانوس جسم شمع هزار انجمن بلاست
مستی بروون شیشه ندارد شراب ما
ایجاد ظرفکم چقدر ننگ فطرت است
تر شد جبین بحرروضع حباب ما
قسمت ز تشنهگامی گوهرکباب شد
در بحر نیز دست زنم شست آبما
بر ما ستیزه در حق خود ظلمکردن است
آتش، تأملی که نگرید کباب ما
صید افکن از غرور نگاهی نکرد حیف
شد خاک بر زمین سر دور از رکاب ما
صد دشت ماند ذرة ما آن سوی خیال
آه از سیاهیی که نکرد آفتاب ما
زین قیل و قال در نفس واپسینگم است
خاموشی که میدهد آخر جواب ما
آسودهایم لیک همان پایمال وهم
مانند سایه زیر سیاهی است خواب ما
صد چرخ زد سپهر و زما نیستی نبرد
صفر دگرتونیزفرا برحساب ما
عمر شراروبرق به فرصت نمیکشد
بیدل گذشتهگیر درنگ از شتاب ما
در انتظار نقطه کم است انتخاب ما
هردم زدن به وهم دگر غوطه میزنیم
توفان ندارد افت موج سراب ما
گردی دگر بلند نمیگردد از نفس
تعمیر میرمد ز بنای خراب ما
فانوس جسم شمع هزار انجمن بلاست
مستی بروون شیشه ندارد شراب ما
ایجاد ظرفکم چقدر ننگ فطرت است
تر شد جبین بحرروضع حباب ما
قسمت ز تشنهگامی گوهرکباب شد
در بحر نیز دست زنم شست آبما
بر ما ستیزه در حق خود ظلمکردن است
آتش، تأملی که نگرید کباب ما
صید افکن از غرور نگاهی نکرد حیف
شد خاک بر زمین سر دور از رکاب ما
صد دشت ماند ذرة ما آن سوی خیال
آه از سیاهیی که نکرد آفتاب ما
زین قیل و قال در نفس واپسینگم است
خاموشی که میدهد آخر جواب ما
آسودهایم لیک همان پایمال وهم
مانند سایه زیر سیاهی است خواب ما
صد چرخ زد سپهر و زما نیستی نبرد
صفر دگرتونیزفرا برحساب ما
عمر شراروبرق به فرصت نمیکشد
بیدل گذشتهگیر درنگ از شتاب ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۷
یک شبم در دل نسیم یاد آنگیسو گذشت
عمر در آشفتگی چون سر به زیر مو گذاشت
شوخی اندیشهٔ لیلی درین وادی بلاست
بر سر مجنون قیامت از رم آهوگذشت
هیچ کافَر را عذاب مرگ مشتاقان مباد
کز وداع خویش باید از خیال او گذشت
ای دل از جور محبت تا توانی دم مزن
ناله بیدرد است خواهد از سر آن کو گذشت
سیل همواری مباش از عرض افراط کجی
چین پیشانیست هرگه شوخی از ابرو گذشت
از سراغ عافیت بگذر که در دشت جنون
وحشت سنگ نشانها از رم آهو گذشت
عاقبت نقش قدم گردید بالینم چو شمع
بسکه در فکر خود افتادم سر از زانو گذشت
موج جوهر میزند هر قطره خون در زخم من
سبزهٔ تیغکه یارب بر لب این جو گذشت
بیتأمل میتوان طی کرد صد دریای خون
لیک نتوان، از سر یک قطره، آب رو گذشت
تا به خود جنبی نشانها بینشانی گشته ست
ای بسا رنگیکه در یک پر زدن از بو گذشت
بستر ما ناتوانان قابل تغییر نیست
موج گوهر آنقدر آسود کز پهلو گذشت
گر به این رنگ است بیدل کلفت ویرانهات
رحم کن بر حال سیلی کز بنای او گذشت
عمر در آشفتگی چون سر به زیر مو گذاشت
شوخی اندیشهٔ لیلی درین وادی بلاست
بر سر مجنون قیامت از رم آهوگذشت
هیچ کافَر را عذاب مرگ مشتاقان مباد
کز وداع خویش باید از خیال او گذشت
ای دل از جور محبت تا توانی دم مزن
ناله بیدرد است خواهد از سر آن کو گذشت
سیل همواری مباش از عرض افراط کجی
چین پیشانیست هرگه شوخی از ابرو گذشت
از سراغ عافیت بگذر که در دشت جنون
وحشت سنگ نشانها از رم آهو گذشت
عاقبت نقش قدم گردید بالینم چو شمع
بسکه در فکر خود افتادم سر از زانو گذشت
موج جوهر میزند هر قطره خون در زخم من
سبزهٔ تیغکه یارب بر لب این جو گذشت
بیتأمل میتوان طی کرد صد دریای خون
لیک نتوان، از سر یک قطره، آب رو گذشت
تا به خود جنبی نشانها بینشانی گشته ست
ای بسا رنگیکه در یک پر زدن از بو گذشت
بستر ما ناتوانان قابل تغییر نیست
موج گوهر آنقدر آسود کز پهلو گذشت
گر به این رنگ است بیدل کلفت ویرانهات
رحم کن بر حال سیلی کز بنای او گذشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۸
یأس مجنون آخر از پیچ و خم سودا گذشت
با شکستی ساخت دل کز طرهٔ لیلا گذشت
غفلت ما گر به این راحت بساط آرا شود
تا ابد نتوان به رنگ صورت از دیباگذشت
هم در اول باید از وهم دو عالم بگذری
ورنه امروز تو خواهد دی شد و فردا گذشت
جومن اشکم در نظر موجیست کز دپا رمید
شعلهٔ آهم به دل برقی ست کز صحرا گذشت
چند، چونگرداب بودن سر به جیب پیچ وثاب
میتوان چونموج دامن چید و زین دریاگذشت
کاش هم دوش غبار، از خاک برمیخاستیم
حیف عمر ما که همچون سایه زیر پا گذشت
خون شو ای حسرت که از مقصد رهت دور است دور
آخرت درپیش دارد هر که از دنیا گذشت
در دل آن بیوفا افسون تأثیری نخواند
تیر آهم چون شرر هرچند.از خاراگذشت
بر بنای دهر از سیل قیامت نگذرد
آنچه از روی عرقناک تو بر دل ها گذشت
هستی ما نام پروازی به دام آورده بود
بینشانی بال زد چندانکه از عنقاگذشت
بزم هستی قابل برهم زدن چیزی نداشت
آنکه بگذشت از علایق پر به استغنا گذشت
داغ هرگز زیر دست شعلهٔ تصویرنیست
بسکه واماندیم نقش پای ما از ماگذشت
حیف بر منصور ما تسلیم راهی وانکرد
از غرور وهم بایست اندکی بالا گذشت
از لباس تو به عریان است تشریف نجات
بپدل امشپ موج می ازکشتی صهباگذشت
با شکستی ساخت دل کز طرهٔ لیلا گذشت
غفلت ما گر به این راحت بساط آرا شود
تا ابد نتوان به رنگ صورت از دیباگذشت
هم در اول باید از وهم دو عالم بگذری
ورنه امروز تو خواهد دی شد و فردا گذشت
جومن اشکم در نظر موجیست کز دپا رمید
شعلهٔ آهم به دل برقی ست کز صحرا گذشت
چند، چونگرداب بودن سر به جیب پیچ وثاب
میتوان چونموج دامن چید و زین دریاگذشت
کاش هم دوش غبار، از خاک برمیخاستیم
حیف عمر ما که همچون سایه زیر پا گذشت
خون شو ای حسرت که از مقصد رهت دور است دور
آخرت درپیش دارد هر که از دنیا گذشت
در دل آن بیوفا افسون تأثیری نخواند
تیر آهم چون شرر هرچند.از خاراگذشت
بر بنای دهر از سیل قیامت نگذرد
آنچه از روی عرقناک تو بر دل ها گذشت
هستی ما نام پروازی به دام آورده بود
بینشانی بال زد چندانکه از عنقاگذشت
بزم هستی قابل برهم زدن چیزی نداشت
آنکه بگذشت از علایق پر به استغنا گذشت
داغ هرگز زیر دست شعلهٔ تصویرنیست
بسکه واماندیم نقش پای ما از ماگذشت
حیف بر منصور ما تسلیم راهی وانکرد
از غرور وهم بایست اندکی بالا گذشت
از لباس تو به عریان است تشریف نجات
بپدل امشپ موج می ازکشتی صهباگذشت