عبارات مورد جستجو در ۱۴۷۰ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۲
ای هشت خلد را بیکی نان فروخته
وز بهر راحت تن خود جان فروخته
نزد تو خاکسار چو دین را نبوده آب
تو دوزخی، بهشت بیک نان فروخته
نان تو آتش است و بدینش خریده ای
ای تو ز بخل آب بمهمان فروخته
ای از برای نعمت دنیا چو اهل کفر
اسلام ترک کرده و ایمان فروخته
ای تو بگاو، تخت فریدون گذاشته
وی تو بدیو، ملک سلیمان فروخته
ای خانه دلت بهوا و هوس گرو
وی جان جبرئیل بشیطان فروخته
ای تو زمام عقل سپرده بحرص و آز
انگشتری ملک بدیوان فروخته
ای خوی نیک کرده باخلاق بد بدل
وی برگ گل بخار مغیلان فروخته
ای بهر نان و جامه ز دین بینوا شده
بهر سراب چشمه حیوان فروخته
ای غمر خشک مغز که از بهر بوی خوش
جاروب تر خریده و ریحان فروخته
تو مست غفلتی و باسم شراب ناب
شیطان کمیز خر بتو سکران فروخته
دزد هوات کرده سیه دل چنانکه تو
از رای تیره شمع بکوران فروخته
دینست مصر ملک و عزیز اندروست علم
ای نیل را بقطره باران فروخته
از بهر جامه جنت مأوی گذاشته
وز بهر لقمه حکمت لقمان فروخته
کرده فدای دنیی ناپایدار دین
ای گنج را بخانه ویران فروخته
ترک عمل بگفته و قانع شده بقول
ای ذوالفقار حرب بسوهان فروخته
عالم که علم داد بدنیا، چو لشکریست
هنگام رزم جوشن و خفتان فروخته
در هیچ وقت و دور بفرعونیان که دید
هارون عصای موسی عمران فروخته
هرگز ندیده ام ز پی آنکه خر خرد
سهراب رخش رستم دستان فروخته
آن نقد را کجا بقیامت بود رواج
وین سرمه کی شود بسپاهان فروخته
چون مصطفی شود بقیامت شفیع تو
ای علم بو هریره بانبان فروخته
وزان با تصرف معیار دولتی
ای تو بخاک جوهر ازین سان فروخته
ای دین پاک را بسخنهای دلفریب
داده هزار رنگ و بسلطان فروخته
داده بباد خرمن عمر خود از گزاف
پس جو بکیل و کاه بمیزان فروخته
ای نفس تو زبون هوا کرده عقل را
روز وغا سلاح بخصمان فروخته
این علمها که نزد بزرگان روزگار
چون یخ نمی شود بزمستان فروخته
دشوار کرده حاصل و آسانش گفته ترک
گوهر گران خریده و ارزان فروخته
مکر و حسد مکن که نه اخلاق آدمیست
ای دیو و دد خریده و انسان فروخته
علم از برای دین و تو دنیا خری بآن
دایم تو این خریده ای وآن فروخته
در ماه دی دریغ و تأسف خوری بسی
ای مرد پوستین بحزیران فروخته
کز کید حاسدان بغلامی و بندگی
در مصر گشت یوسف کنعان فروخته
این رمزها که با تو همی گویم ای پسر
هر نکته گوهریست بنادان فروخته
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۱
ای ز بازار جهان حاصل تو گفتاری
عمر تو موسم کارست و جهان بازاری
اندرآن روز که کردار نکو سود کند
نکند فایده گر خرج کنی گفتاری
همچو بلبل که برافراز گلی بنشیند
چند گفتی سخن و هیچ نکردی کاری
ظاهر آنست که بی زاد و تهی دست رود
گر ازین مزرعه کس پر نکند انباری
زر طاعت زن و اخلاص عیار آن ساز
خواجه تا سود کنی بر درمی دیناری
هرچه گویی به جز از ذکر همه بیهوده است
سخن بیهده زهرست و زبانت ماری
شعر نیکو که خموشیست از آن نیکوتر
اگرت دست دهد نیز مگو بسیاری
راست چون واعظ نان جوی بدین شاد مشو
که سخن گویی و جهال بگویند آری
از ثنای امرا نیک نگهدار زبان
گرچه رنگین سخنی نقش مکن دیواری
مدح این قوم دل روشن تو تیره کند
همچو رو را کلف و آینه را زنگاری
آن جماعت که سخن از پی ایشان گفتند
راست چون نامیه بستند گلی بر خاری
از چنین مرده دلان راحت جان چشم مدار
چون ز رنجور شفا کسب کند بیماری؟
شاعر از خرمن این قوم بکاهی نرسد
گر ازین نقد بیک جو بدهد خرواری
شاعری چیست که آزاده از آن گیرد نام
ننگ خلقی گر ازین نام نداری عاری
گربه زاهدی و حیله کنی چون روباه
تا سگ نفس تو زهری بخورد یا ماری
پیل را خر شمر آنگه که کشد بار کسی
شیر را سگ شمر آنگه که خورد مرداری
بهر مخدوم مجازی دل و دین ترک کنی
تا ترا دست دهد پایه خدمتکاری
هردم از سفره انعام خداوند کریم
خورده صد نعمت و یک شکر نگفته باری
نزد آنکس که چو من سلطنت دل دارد
شه گزیری بود و میر چوده سالاری
ظالمی را که همه ساله بود کارش فسق
بطمع نام منه عادل نیکوکاری
نیت طاعت او هست ترا معصیتی
کمر خدمت او هست ترا زناری
هر کرا زین امرا مدح کنی ظلم بود
خاصه امروز که از عدل نماند آثاری
کژروی پیشه کنی جمله ترا یار شوند
ور ره راست روی هیچ نیابی یاری
کله مدح تو بر فرق چنین تاجوران
راست چون بر سر انگشت بود دستاری
صورت جان تو در چشم دل معنی دار
زشت گردد بنکو گفتن بدکرداری
اسدالمعر که خوانی تو کسی را که بود
روبه حیله گری یا سگ مردم خواری
و گرت دست قریحت در انشا کوبد
مدح این طایفه بگذار و غزل گوباری
شعر نیکو را چون نقطه دلی باید جمع
همچو خط را قلم و دایره را پرگاری
سیف فرغانی اگر چند درین دور ترا
بلبل روح حزینست چو بو تیماری
نه ترا هیچ کسی جز غم جان دلجویی
نه ترا هیچ کسی جز دل تو غمخواری
گر چه کس نیست ز تو شاد برو شادی کن
همچو غم گر نرسانی بدلی آزاری
شکر منعم بدعای سحری کن نه بمدح
کندرین عهد ترا نیست جز او دلداری
صورتند این امرا جمله ز معنی خالی
اوست چون در نگری صورت معنی داری
چون ازین شیوه سخن طبع تو فصلی پرداخت
بعد ازین بر در این باب بزن مسماری
بسخن گفتن بیهوده بپایان شد عمر
صرف کن باقی ایام باستغفاری
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۳ - شکایت از اوضاع و مدح عمید حسن
هیچ کس را غم ولایت نیست
کار اسلام را رعایت نیست
نیست یک تن درین همه اطراف
که درو وهن را سرایت نیست
کارهای فساد را امروز
حد و اندازه ای غایت نیست
می کنند این و هیچ مفسد را
بر چنین کارها نکایت نیست
نیست انصاف را مجال توان
عدل را قوت حمایت نیست
زین قوی دست مفسدان ما را
دست و تمکین یک جنایت نیست
آخر ای خواجه عمید حسن
از تو این خلق را عنایت نیست
از همه کارها که در گیتی است
هیچ کس را چو تو هدایت نیست
چه شد آخر نماند مرد و سلاح
علم و طبل نی و رایت نیست
لشکری نیست کار دیده به جنگ
کار فرمای با کفایت نیست
این همه هست شکر ایزد را
از چنین کارها شکایت نیست
چه کنم من که مر شما را بیش
هیچ اندیشه ولایت نیست
به چنین عیب های عمر گذار
غم و رنج مرا نهایت نیست
جان شیرین خوشست و چون بشود
از پس جان به جز حکایت نیست
این همه قصه من همی گویم
از زبان کسی روایت نیست
وین معونت که من همی خواهم
دانم از جمله جنایت نیست
شد ولایت صریح تر گفتم
ظاهر است این سخن کنایت نیست
آیتی آمده درین به شما
گر چه امروز وقت آیت نیست
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۶۴ - در مدح منصور بن سعید
احوال جهان بادگیر باد
وین قصه ز من یادگیر یاد
چون طبع جهان باژگونه بود
کردار همه باژگونه بود
از روی عزیزیست بسته باز
وز خاری باشد گشاده خاد
بس زار که بگذاشتیم روز
چون گرمگهش بود بامداد
تیغی که همی آفتاب زد
تیری که سمومش همی گشاد
بر تارک و بر سینه زد همی
اندر جگر و دیده اوفتاد
در حوض و بیابانش چشم و گوش
مانده به شگفتی از آب و باد
دیوانه و شوریده باد بود
زنجیر همی آب را نهاد
این چرخ چنین است بی خلاف
داند که چنین آمدش نهاد
زین چرخ بنالم به پیش آن
کز چرخ به همت دهدم داد
منصور سعید آن که در هنر
از مادر دانش چو او نزاد
او بنده و شاگرد ملک بود
تا گشت خداوند و اوستاد
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۴۶ - ای برادر نکو نگر به وجود
خویش را در جهان علم کردن
هست بر خویشتن ستم کردن
تن به تیمار در هوس بستن
دل به اندیشه جای غم کردن
خشمگین بودن وز خشم خدای
بر تن بی خرد رقم کردن
دوستان را و زیر دستان را
به دل آورد و متهم کردن
دست با راستی زدن در کار
قامت راستی به خم کردن
دل و جان را همه طعام و شراب
نغمه و لحن زیر و بم کردن
از حرام و حلال جاهل وار
روز و شب خواسته به هم کردن
یاد ناکردن از سؤال و شمار
خانه پر زر و پر درم کردن
لقمه لقمه ز آتش دوزخ
اندین مردری شکم کردن
عمر ناپایدار چون شمنان
در پرستیدن صنم کردن
ای برادر نکونگر به وجود
سازد اندیشه عدم کردن
تن و جان در خصومتند و سزد
عقل را در میان حکم کردن
گوش بر لابنه به عجز چو نیست
مذهب مردمان نعم کردن
کرم از هیچ کس مجوی که نیست
عادت هیچ کس کرم کردن
با نصیبی که داری از روزی
ممکنت نیست هیچ ضم کردن
نیست از عقل گر بیندیشی
تکیه بر تیغ و بر قلم کردن
همه چاره کنی و نتوانی
چاره این شمرده دم کردن
نیست مسعود سعد باب خرد
دل ز کار جهان دژم کردن
رنج بر دل منه که گردون را
پیشه افزونی است و کم کردن
هر چه دانی بگوی از آنکه زبانت
خشک باشد به وقت نم کردن
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۷۰ - حسب الحال
منم امروز بسته در سمجی
چشم بر دوخته چو مار گریز
هست پیراهنی و شلواری
نیست بر هر دو نیفه و تیریز
بر جهان دارم و روا دارم
گر بپیمائیم به کون قفیز
راضیم گر مرا به هر دینار
بدهد روزگار نیم پشیز
ابلهی کن برو که بره فروش
بره نفروشدت به عقل و تمیز
چیز باید که کار در عالم
حیز دارد که خاک بر سر حیز
تن بده قلب را که در گیتی
زر همه روی گشت و از ارزیز
آنچه یابی به شکر باش به شکر
وانچه داری عزیز دار عزیز
کانچه کم شد چنان نیابی بیش
وانچه گم شد چنان نیابی نیز
فرخی سیستانی : رباعیات
شمارهٔ ۷
این کار نگرکه از تو امروز مراست
بازار بهشتیان چنین باشد راست
نه بوسه فروشی تو به نرخی که سزاست
نه بوسه خری بدانچه در حکم رواست
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۷
آن دل که نخواستت چه نامست آن دل
نه از در پرسش و سلامست آن دل
دیوانه و ابله تمامست آن دل
بیزارم از آن دل و کدامست آن دل
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳
دلا چو شیوه ی رندی نمی رود از پیش
بجوی گنج سلامت ز کُنج خانه ی خویش
چه شکوه ها که ندارم ز دست نوش لبان
که نوش می ندهند و همی زنندم نیش
چو خار نیزه شد این دشمنان طعنه گذار
چو گل دو رویه شد این دوستان دشمن کیش
به زیر خرقه چه زنّارها که پنهان است
فغان ز شیوه ی این صوفیان نا درویش
جراحت دل ما گر نمی کنی مرهم
روا مدار فشاندن نمک مرا بر ریش
طریق اگر به سیاهی است گر به آب حیات
خیال زلف و لبت می روند پیشاپیش
تصوری که به وصل تو دارد ابن حسام
برون نمی رودش زین دل محال اندیش
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴
نگاری دلبری دارم چو زلف خود ز من سرکش
به جان قربان شدم او را نمیگیرد دلم ترکش
ز حد بگذشت مشتاقی به جام باده ی باقی
لبالب کن قدح ساقی به یاد لعل او درکش
بر آن سرو سیم اندام اگر در بر کشی روزی
نه قد سرو دلجو جو و نه ناز صنوبر کش
گر آن آیینه روی از روی مهرت روی بنماید
نه روی ملک دارا بین و نه حکم سکندر کش
برو ای زاهد خودبین مه دایم عیب می بینی
قلم در حرف رندان پریشان قلندر کش
بزن چرخی و زین چنبر برون نه پای همت را
کزین بیرون بنه پای و قلم در چرخ و چنبر کش
ترا ابن حسام اول چو در کوی نکونامی
نشد ممکن گذر کردن به بدنامی علم در کش
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۳۰ - در مطایبه
روسبی خواهران زنی چندند
که خری را بیک نواله کنند
در وثاق من آمدند امروز
تا بلا را بمن حواله کنند
دفع ایشان نمی توانم کرد
جز بچیزی که در پیاله کنند
جامی : دفتر اول
بخش ۲۵ - تمثیل
جغد مسکین نشسته پهلوی باز
چون از آنجا دهندشان پرواز
باز سازد ز قصر شه خانه
جغد پرد به کنج ویرانه
میل هر کس به سوی مسکن اوست
روی هر مرغ در نشیمن اوست
جوان به وقتی که مصحلت بینند
صوفیان از سماع بنشینند
خادم مطبخ آورد به میان
بهر اطعام قوم سفره و خوان
سفره ای از حرام مالامال
همه چیزی در او به غیر حلال
نانش از گندمی که شحنه شهر
از فقیران ده گرفته به قهر
گوشت زان گوسفند صحرایی
که ربوده ست ترک یغمایی
خود به حرمت از آنچه کردم فاش
صد ره افزون دگر حوایج آش
وجه حلوا و خرج پالوده
داده تردامنان آلوده
میوه از بوستان بیوه زنان
کند زانجا به غصب میوه کنان
شیخ و یاران او به شهوت و آز
چون به سفره کنند دست دراز
زند آنسان شره بر ایشان راه
که فرامش کنند بسم الله
آن یکی را گرفته تلواسه
که خورد بیشتر ز همکاسه
لقمه را از شتاب کم خاید
کار دندان به معده فرماید
وان دگر یک نهفته می نگرد
لقمه و چمچمه اش همی شمرد
گر کند در حساب چمچه غلط
گوید او را هزار گونه سقط
کانچه کردی خلاف سنت بود
توبه کن از خلاف سنت زود
کند اظهار بخل و ضنت را
لیک سازد بهانه سنت را
می نهد آن دگر ز نفس دغل
لقمه لقمه در آستین و بغل
که تبرک ز خوان درویشان
می برم بهر خانه و خویشان
هست این لقمه مایه برکات
هر که این لقمه خورد یافت نجات
باشد این مقتضای طبع خسیس
لیک بر حاضران کند تلبیس
چون شکم ز آش و نان بینبارند
سفره را از میانه بردارند
شیخ بهر فتوح زمره خاص
فاتحه خواند آنگهی اخلاص
لیکن آن فاتحه ز کبر و ریا
نرود از بروتشان بالا
باد انفاسشان ز نفس تباه
چون نیابد به سوی بالا راه
گند لعنت شود فرود آید
سبلت و ریششان بیالاید
چون که بنمود اذا طعمتم رو
کار بندند امر فانتشروا
همه با معده های آگنده
همه با خاطر پراگنده
شکم همچو طبل پیش نهند
روی در خوابگاه خویش نهند
نه ز انوار ذکرشان شرری
نه ز حال سماعشان اثری
حاصل ذکر درد گردن و سر
اثر رقص ضعف پشت و کمر
اکلشان هم نتیجه تازه
ندهد غیر خواب و خمیازه
صحبت پاکشان ز صدق و وفاق
مایه صد هزار کذب و نفاق
روز دیگر ازین قیاس بگیر
نیست حاجت که من کنم تقریر
روز و شب کار این و پیشه چنین
آه اگر بگذرد همیشه چنین
نجنا رب من تدلسنا
و قنا من شرور انفسنا
ثم من سیئات اعمال
انتشت من هنات احوال
جامی : دفتر اول
بخش ۶۵ - در ذکر حال طایفه دیگر از بی ادبان در احکام الهی و ادب نبوی چیزها می افزایند به مقتضای طبع و هوای خویش
دیگری زان فریق گویم کیست
آنکه در هر عمل به وسوسه زیست
نیست در راه دین وظیفه او
غیر وسواس در نماز و وضو
رو سوی کوزه و سبو نکند
جز در آب روان وضو نکند
خود چه آب روان که دریایی
دور قعری فراخ پهنایی
نقد دین در مدینه و مکه
یافت از دست ناقدان سکه
اینچنین جویها نبود آنجا
که بود فرض و عمقشان دریا
پس وضوی رسول و صحب کرام
چون وضوهای ما نبود تمام
شستن روی و دست و پا یک بار
فرض شد در شریعت مختار
بهر تکمیل آن دو بار دگر
گشت سنت ز فعل پیغمبر
غسل چارم کدام و پنجم چیست
غیر وسواس دیو مردم چیست
گر کسی گویدش مکن اسراف
نیست اسراف سیرت اشراف
عذر گوید که بر لب جویم
نیست اسراف هر چه می شویم
گر چه نبود سرف در آب روان
هست در نقد عمر ای نادان
حیف باشد ازین متاع شگرف
که به وسواس دیو گردد صرف
تن به لوث نجاست آلوده
به ز وسواس های بیهوده
دیو طبع است هر که وسوسه جست
فرخ آن کس که دل ز وسوسه شست
روی و ریش این همه چه می شویی
در نجاست گرفته ای گویی
غسل آن چون به محض شرع نبی ست
زان تجاوز کمال بی ادبیست
حق ازان صورت شریعت بست
که شود عادت طبیعت پست
شرع را چون به طبع بندی کار
از سر کوی شرع بندی بار
گر نه محکوم رأی خویشتنی
چند گرد هوای خویش تنی
طبع را پیشوای شرع کنی
شرع را کوست اصل فرع کنی
دل پسندی اسیر صد وسواس
داری از هم و لوث تن را پاس
دیده از خاک و خس بینباری
گرد بر پشت پای نگذاری
جامی : دفتر اول
بخش ۷۳ - حکایت بر سبیل تمثیل
دو سفیه زبان به هرزه گشای
به تعصب شدند و هرزه درای
آن یکی رو به دیگری آورد
گفت ای در نکال و خسران فرد
هر کجا در زمانه دشنامی
رفته بر لفظ خاص یا عامی
یا نرفته ست لیک می شاید
که کس از وی زبان بیالاید
همه را کردم اندر انبانی
تحفه همچو تو گران جانی
آن دگر یک زبان به هرزه گشاد
داد دشنام و ناسزا می داد
هر چه از روی بغض و کین می گفت
ناسزا گوی اولین می گفت
هست اینها همه در انبان درج
تا به کی می کنی ز انبان خرج
چون زبان را همی کنی جنبان
چیزی آور که نیست در انبان
همچنین هر چه عقل و وهم و خیال
نقش بندد ز جنس شر و وبال
اسم شاعر به عرف اهل زمان
هست بی اشتباه شامل آن
گر چه عدس برون امکان است
همه درجش درون انبان است
شاعری گر چه دلپذیرم نیست
طرفه حالی کز آن گزیرم نیست
نکته الشعیر قد یؤکل
و یذم در عرب شده ست مثل
مضرب آن مثل منم امروز
بهر خویش آن مثل زنم امروز
می کنم عیب شعر و می گویم
می زنم طعن مشک و می بویم
طعنه بر شعر هم به شعر زنم
قیمت و قدر آن بدو شکنم
چه کنم در سرشت من اینست
وز ازل سرنوشت من اینست
بهر این آفریده اند مرا
جانب این کشیده اند مرا
هر چه حق ساخت طوق گردن من
کی توانم کشید ازان گردن
جامی : دفتر اول
بخش ۹۴ - فی بیان قوله علیه السلام رب تال للقرآن و القرآن یلعنه
رب تال یفوه بالقرآن
و هو یفضی به الی الخذلان
خواجه را نیست جز تلاوت کار
لیکن آن طرد و لعنت آرد بار
لعنت است اینکه بهر لهجه و صوت
شود از تو حضور خاطر فوت
فکر حسن غنا برد هوشت
متکلم شود فراموشت
نشود بر دل تو تابنده
کین کلام خداست یابنده
باده نوشی مدام با اوباش
تا شود صاف حلق تو ز خراش
حلق باید ز خلط بلغم پاک
گر بود معده پر حرام چه باک
لعنت است اینکه سازدت پی سیم
روز و شب با امیر و خواجه ندیم
مجلس ناکسان بیارایی
تا بدان یک دو خرده بربایی
خانه شان مزبله ست و قرآن نور
دار این نور را ز مزبله دور
شرم بادت که بهر مزبله ای
سازی از نور قدس مشعله ای
لعنت است اینکه همت تو تمام
گشت مصروف لفظ و حرف کلام
نقد عمرت ز فکرت معوج
خرج شد در رعایت مخرج
صرف کردی همه حیات سره
در قراآت سبعه و عشره
گر شود مدی از ادای تو کم
حرف غم در دلت شود مدغم
فوت کردی سعادت سرمد
غم نخوردی برابر یک مد
همچنین هر چه از کلام خدا
جز خدا قبله دل است تو را
موجب لعن و مایه طرد است
جبذا مقبلی کز آن فرد است
معنی لعن چیست مردودی
به مقامات بعد خوشنودی
هر که ماند از خدا به یک سر مو
آمد اندر مقام بعد فرو
گر چه ملعون نشد ز حق مطلق
هست ملعون به قدر بعد از حق
زانکه اندر مقام یکتایی
نیست مو را مجال گنجایی
جامی : دفتر اول
بخش ۱۳۵ - در مذمت آنان که همت ایشان بتمام مصروف شراب است و طعام
خواجه را بین که از سحر تا شام
دارد اندیشه شراب و طعام
شکم از خوشدلی و خوشحالی
گاه پر می کند گهی خالی
فارغ از خلد و ایمن از دوزخ
جای او مزبله ست یا مطبخ
کار او بهر نفس پروردن
روز و شب ریدن است و یا خوردن
معده فاسد ز اشتهای دروغ
می دهد تیز و می زند آروغ
زین دو باد عفن ز طبع کثیف
داد بر باد نقد عمر شریف
بس که زد معده بر دماغش دود
روزن عقل شد بر او مسدود
شهرت بطن کان بود بطنه
تذهب بالذکاء و الفطنه
چون شود پر ز نان و آب شکم
گردد از سینه علم و دانش کم
خود چه دانش بود در آن سینه
که بود جای شهوت و کینه
ور بود دانشی ز جهل کم است
زانکه از بهر فرج یا شکم است
دانش خویش را چو خرج کند
بهر شهوات بطن و فرج کند
هر که را بنگری ز دشمن و دوست
قیمت او به قدر همت اوست
هر که را همت آن بود که مدام
رودش در درون شراب و طعام
قیمت او اگر بیفزاید
آن بود کز درون برون آید
چه ازین زشتتر بود به جهان
که طفیل شکم کنی دل و جان
دل و جان بهر آب و نان خواهی
عقل و دین بهر انی و آن کاهی
همت تو همه شکم باشد
هر چه غیر از شکم عدم باشد
جامی : دفتر اول
بخش ۱۵۹ - در مذمت آنان که صحابه کرام را رضی الله عنهم مذمت می کنند و بیان آنکه مذمت جاهل در حقیقت محمدت است و محمدت او مذمت
هر که را رفض خلق شد خلق است
نه خلق بلکه ننگ ما خلق است
چه بتر زان که ابلهی ز عوام
لب گشاید به سب صحب کرام
چه بتر زان که جاهلی ز سفه
گوید اندر حق صحابه تبه
آن که باشد مدیحش از ذم کم
چون بود گر برآرد از ذم دم
وان که باشد دعای نفرین بوی
چون بود گر کند به نفرین روی
مدح جاهل به صورت ار مدح است
گر به معنی نظر کنی قدح است
ور چه قدحش بود به ظاهر قدح
لیک باشد ز روی معنی مدح
زانکه مدح از مناسبت خیزد
جنس در مدح جنس آویزد
نقص باشد ز مرد صاحبدل
که بود همطویله جاهل
قدح کردن ز جنی و انسی
هست برهان بعد و ناجنسی
دور بودن ز شیوه جهال
از سمات فضیلت است و کمال
. . .
. . .
جامی : دفتر دوم
بخش ۱۱ - رجوع به تمامی قصه
باز گردم به قصه دختر
که شدش خون ز انتظار جگر
یار خفته به خواب و او بیدار
چون شود از وصال برخوردار
دایه را گفت خواب او بگشای
زنگ حرمان ز خاطرم بزدای
خفته مرده ست و عشق با مرده
نیست جز کار جان افسرده
چشم او فارغ از کرشمه ناز
گوش او بی خبر ز عرض نیاز
نه زبانش به نطق گوهر ریز
نه دهانش ز خنده شورانگیز
قامت او که سرو آزاد است
بر زمین همچو سایه افتاده ست
من ازین سایه سایه دار شدم
بی خور و خواب سایه وار شدم
کار با سایه کس نساخته است
عشق با سایه کس نباخته است
دایه لب در فسون بجنبانید
حال او از فسون بگردانید
خواب او شد بدل به بیداری
مستی اش منقلب به هشیاری
سرو آزادش از زمین برخاست
چون چمن صحن خانه را آراست
لب لعلش گشاد بار دگر
قفل مرجان ز حقه گوهر
کرد چشمش به روی مردم باز
در رحمت که کرده بود فراز
خانه ای دید همچو قصر بهشت
پس و پیشش بتان حور سرشت
در میانشان یکی به مسند ناز
خوش نشسته ز دیگران ممتاز
از همه در جلال و جاه فره
وز همه در جمال و خوبی به
همه پیشش به خدمت استاده
داد خدمتگذاریش داده
واو نشسته به خرمی و خوشی
چشم و دل کرده وقف بر حبشی
حبشی نیز روی او می دید
دمبدم چشم خود همی مالید
کان مبادا خیال و خواب بود
آب پندارد و سراب بود
تا دم صبح در کشاکش بود
گاه خوش بود و گاه ناخوش بود
خوشیش آنکه در چنان جایی
فارغ از وحشتی و غوغایی
دید چیزی که هیچ چشم ندید
هیچ گوشی حدیث آن نشنید
بلکه بر خاطر کسی نگذشت
در دل هیچ آفریده نگشت
ناخوشی آنکه آن جمال و وصال
بود در معرض فنا و زوال
دیدکان راحتی که روی نمود
بی غم و محنتی نخواهد بود
آری آری درین سرای سپنج
با هم آمیخته است راحت و رنج
مرغ زیرک چو در زمین بیند
دانه را دام در کمین بیند
یک زمانی به حزم کار کند
صبر از دانه اختیار کند
تا دگر مرغکان غفلت کیش
سوی دانه روند از وی پیش
گر نیاید گزندشان از دام
کند او نیز سوی دانه خرام
ور رسدشان ز دانه رنج و ملال
رو نهد در گریز فارغ بال
ما درین دامگاه خونخواره
کم ازان مرغکیم صد باره
هیچ از آسیب دام نهراسیم
بلکه دانه ز دام نشناسیم
دام بینم و دانه پنداریم
دام را جز فسانه نشماریم
ور بگوید کسی که آن دام است
دام بهر عذاب و ایلام است
بر غرض گردد آن سخن محمول
نشود بهره ور ز حسن قبول
نیست این قصه های قرآنی
که ز پیشینیان همی خوانی
که فلان قوم در فلان ایام
می زدند از پی امانی گام
آن امانی که کام ایشان شد
آخرالامر دام ایشان شد
جز پی آنکه فهم گر داری
حصه خود ز قصه برداری
نه که آن را فسانه ای خوانی
در ریاست بهانه ای دانی
همچو آن کافران پیشینه
که پر از کینه بودشان سینه
از نبی قصه ها چو بشنفتند
از تعنت به یکدیگر گفتند
نه ز اخبار راستین است این
بل اساطیر اولین است این
تو هم این قصه ها چو می شنوی
به زبان خوش به آن همی گروی
لیک حالت بود مکذب گفت
آشکارت بود خلاف نهفت
گر تو را سر آن یقین بودی
کار و بار تو کی چنین بودی
نگذشتی ز دانش و خبرت
برگرفتی ز دیگران عبرت
هر که گوید تو را که معلوم است
که فلانی طعام مسموم است
لیک ازان می خورد به حرص و شره
گفت او را دروغ دان و تبه
می کند حیله تا ازان ببرد
طمع خلق را و خود بخورد
جامی : دفتر سوم
بخش ۳۵ - حکایت محتسب بغداد که منکر پیش او معروف بود و معروف در نظر او منکر می نمود
حاجیان را به وقت حج افتاد
ره به درالخلافه بغداد
بهر ایشان به محتسب والی
گفت تا منزلی کند خالی
گفت فردا به این قیام کنم
منزل نیکشان مقام کنم
بامدادان کسی فرستادند
وان سخن را به یاد او دادند
گفت رو گو که محتسب امروز
مجلسی ساخته جهان افروز
همه اعیان شهر آنجایند
جز به پیمانه می نپیمایند
رفته هوش و خرد به باد او را
ناید از حج و کعبه یاد او را
روز دیگر چنین رسید خبر
که نیارد شناخت بام از در
همچنان از شراب شب مست است
همچو پیمانه رفته از دست است
در سیم روز آمد از وی خط
که به عدلم نشسته بر لب شط
آمد اینک ز موصل آب به آب
کشتیی پر ز خیک های شراب
می کنم راست نرخ و پیمانه
می دهم عهد اهل میخانه
که به می غیر می نیامیزند
از دغا و دغل بپرهیزند
چون ازین کارها بپردازم
بهر منزل به هر طرف تازم
بو که پیدا کنم به نام شما
منزلی لایق مقام شما
حاجیی چون شنید این کلمات
قال یا کلب کل آت آت
هیچ معروف سرنوشت تو نیست
هیچ منکر چو روی زشت تو نیست
هر کجا باشی آمر و ناهی
نکشد کار جز به گمراهی
شهر بغداد دلگشا جاییست
در میانش چو دجله دریاییست
زیر خاکش بود بهشت نمای
از مزارات اولیای خدای
روی شهرش ز چون تو بی دینان
فسق کاران و فاسق آیینان
جای اصحاب تفرقه ست همه
رفض و الحاد و زندقه ست همه
دارم از دور آسمان گله ای
که چرا از نزول زلزله ای
مردگان را نیاورد به برون
زندگان را نیفکند به درون
تا شود ظاهرش چو علیین
باطن او فروتر از سجین
پاکدینان در او بیاسایند
کفر کیشان در او بفرسایند
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۱۱ - نعت چهارم در اقتباس نور و التماس حضور آن حضرت صلی الله علیه و سلم
ای به سرا پرده یثرب به خواب
خیز که شد مشرق و مغرب خراب
رفته ز دستیم برون کن ز برد
دستی و بنمای یکی دستبرد
توبه ده از سرکشی ایام را
باز خر از ناخوشی اسلام را
مهد مسیح از فلک آور به زیر
رایت مهدی به فلک زن دلیر
کاله دجال بنه بر خرش
رو به بیابان عدم ده سرش
افسر ملک از سر دونان بکش
دامن دولت ز زبونان بکش
باز پسان را فکن از پیشگاه
داد ستم کش ز ستم کیش خواه
خامه مفتی که چو انگشت آز
شد ز پی لقمه ربایی دراز
دست سیاست بکش و بشکنش
همچو نی اندر بن ناخن زنش
واعظ پر گو که به پستیست بند
پایه خود کرده ز منبر بلند
چون نه بزرگ است ز شرعش سخن
منبر او بر سر او خرد کن
صومعه را قاعده تازه نه
رخت خرابات به دروازه نه
بدعتیان را ره سنت نمای
عزلتیان را در عزت گشای
خرقه تزویر به صد پاره کن
جان مزور ز تن آواره کن
شعله فکن خرمن ابلیس را
مهره شکن سبحه تلبیس را
گنج تو در خاک نهان دیر ماند
نور تو غایب ز جهان دیر ماند
پرتو روی تو که هست آفتاب
بود ازو کشور دین نور یاب
برق فراقت چو جهانسوز شد
مشعل یارانت شب افروز شد
مشعلشان چرخ چو بی نور کرد
صبح هدی را شب دیجور کرد
ظلمت بدعت همه عالم گرفت
بلکه جهان جامه ماتم گرفت
کاش فتد ز اوج عروجت رجوع
باز کند نور جمالت طلوع
دیده عالم به تو روشن شود
گلخن گیتی ز تو گلشن شود
دولتیان از تو علم برکشند
ظلمتیان رو به عدم در کشند
جامی از آنجا که هوادار توست
روی تو نادیده گرفتار توست
گر لب جانبخش تو فرمان دهد
بر قدمت سر نهد و جان دهد