عبارات مورد جستجو در ۷۲۰ گوهر پیدا شد:
طغرل احراری : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح گلشنی
ساقی بده جام می رونق گلزار شد
چنگ بزن مطربا چشم بسی تار شد
هی تو برار از حرم دختر رز را به باغ
چیست تأمل بود گل به سر خار شد!
هی تو به تار رباب ناخن مضراب زن
گوش به هر پرده تاب عیش به یک بار شد
خیز که آمد بهار وقت گل است و هزار
صحن چمن زین شعار طبله عطار شد
صلصل و کبک و تذرو نغمه سرا زیر سرو
بر زبر شاخ گل بلبله سار شد
فاخته و عندلیب طوطی و طاوس و زاغ
بهر تماشا به باغ بر سر دیوار شد
گل به چمن جامه را کرده ز مستی قبا
از می عیشش سبو گوئی تو سرشار شد
غنچه دهن کرده وا خنده زده بی ابا
نوبتش از بیخودی یک دو سه تکرار شد
بلبل بیدل شنو مدح گل از گلشنی
کش ز خرامش چمن گلشن اشعار شد
بانی قصر سخن مانی نقش زمن
گوهر و در عدن از سخنش خوار شد
آنکه به چوگان نظم گوی ز سعدی برد
وانکه به دانش ازو بوعلی بیکار شد
آنکه ز راه سخن فصحت صحبان شکست
وانکه به حسان مرا نسبت او عار شد
موی شکافد به نظم گوی ستاند به عزم
هر چه که او کرد جزم لؤلؤی شهوار شد
آنکه به فضل و کمال طعنه زند با کمال
وانکه به جود و نوال مرحمت ایثار شد
بحر به پیش دلش ریخته بود از سراب
ابر به نزد کفش آمده بیمار شد
از قلم مشکبار هر چه که بنوشت او
بر سر نبض خرد لیک چو طومار شد
صبح که از صادقی دم زده بر سد شرق
از دم صبح دمش دم به دم نار شد
خاک سمرقند را طعنه سزد بر فلک
کش به سر او تو را شیوه رفتار شد!
ای به همه علم یک زامدنت خوشدلم
از چه فراموش تو سلسله پار شد؟!
ای که نپرسی مرا آمده در کلبه ام
دیده من ز انتظار در ره تو چار شد
گوش به عرضم نما بین که چه گویم تو را
کلبه احزان من بر رخ تو زار شد!
طغرل آشفته ام مدح تو را می کنم
خلعت مهمانی ات زاده افکار شد!
چنگ بزن مطربا چشم بسی تار شد
هی تو برار از حرم دختر رز را به باغ
چیست تأمل بود گل به سر خار شد!
هی تو به تار رباب ناخن مضراب زن
گوش به هر پرده تاب عیش به یک بار شد
خیز که آمد بهار وقت گل است و هزار
صحن چمن زین شعار طبله عطار شد
صلصل و کبک و تذرو نغمه سرا زیر سرو
بر زبر شاخ گل بلبله سار شد
فاخته و عندلیب طوطی و طاوس و زاغ
بهر تماشا به باغ بر سر دیوار شد
گل به چمن جامه را کرده ز مستی قبا
از می عیشش سبو گوئی تو سرشار شد
غنچه دهن کرده وا خنده زده بی ابا
نوبتش از بیخودی یک دو سه تکرار شد
بلبل بیدل شنو مدح گل از گلشنی
کش ز خرامش چمن گلشن اشعار شد
بانی قصر سخن مانی نقش زمن
گوهر و در عدن از سخنش خوار شد
آنکه به چوگان نظم گوی ز سعدی برد
وانکه به دانش ازو بوعلی بیکار شد
آنکه ز راه سخن فصحت صحبان شکست
وانکه به حسان مرا نسبت او عار شد
موی شکافد به نظم گوی ستاند به عزم
هر چه که او کرد جزم لؤلؤی شهوار شد
آنکه به فضل و کمال طعنه زند با کمال
وانکه به جود و نوال مرحمت ایثار شد
بحر به پیش دلش ریخته بود از سراب
ابر به نزد کفش آمده بیمار شد
از قلم مشکبار هر چه که بنوشت او
بر سر نبض خرد لیک چو طومار شد
صبح که از صادقی دم زده بر سد شرق
از دم صبح دمش دم به دم نار شد
خاک سمرقند را طعنه سزد بر فلک
کش به سر او تو را شیوه رفتار شد!
ای به همه علم یک زامدنت خوشدلم
از چه فراموش تو سلسله پار شد؟!
ای که نپرسی مرا آمده در کلبه ام
دیده من ز انتظار در ره تو چار شد
گوش به عرضم نما بین که چه گویم تو را
کلبه احزان من بر رخ تو زار شد!
طغرل آشفته ام مدح تو را می کنم
خلعت مهمانی ات زاده افکار شد!
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲ - اختراع
به مخموری پیاپی می طپد دل
مگر از مژده می می طپد دل؟
لبالب ساغرش سازد مگر دفع
چو زینسانم پیاپی می طپد دل
مگر ساقی مهوش خواهم داشت
قدح کز شادی وی می طپد دل
طپد دل از میم نی ز آب حیوان
نه پنداری ز هر شی می طپد دل
به گل شبنم چه تسکینم دهد ز آنک
ازان رخسار پر خوی می طپد دل
طپش دل را از آن مهوش مغنی است
مگو کز نغمه نی می طپد دل
دل فانی طپد بی ساقی و جام
ز خور و کوثرم کی می طپد دل؟
مگر از مژده می می طپد دل؟
لبالب ساغرش سازد مگر دفع
چو زینسانم پیاپی می طپد دل
مگر ساقی مهوش خواهم داشت
قدح کز شادی وی می طپد دل
طپد دل از میم نی ز آب حیوان
نه پنداری ز هر شی می طپد دل
به گل شبنم چه تسکینم دهد ز آنک
ازان رخسار پر خوی می طپد دل
طپش دل را از آن مهوش مغنی است
مگو کز نغمه نی می طپد دل
دل فانی طپد بی ساقی و جام
ز خور و کوثرم کی می طپد دل؟
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷ - تتبع خواجه
بهاران گر به گلشن طرح جام و ساغر اندازیم
بیا این سقف بشکافیم و طرح نو در اندازیم
سیاهی گرانمایه غم که سازد وقت ما تیره
به یک برق شعاع جام بنیادش بر اندازیم
ز رعنایان دو رنگی تا بکی دیدن درین بستان
یکی ما هم شراب لعل در جام زر اندازیم
بیارائیم بر طرف گلستان بزم شاهانه
ز مستی شور و غوغا در رواق اخضر اندازیم
به رقص آریم هر سو شاهدان شوخ را وانگه
به دستان مطربان را نیز در یکدیگر اندازیم
گه مستی شهان گر پا نهند از حد خود بیرون
فریدونرا سراندازیم و جم را افسر اندازیم
بنه زانو که می نوشیم و از ترکان یغمایی
تماشای عجب در اهل این نه منظر اندازیم
بدین آئین قدح نوشان و پاکوبان و سرمستان
به رندان خویش را سوی خرابات اندر اندازیم
شبی هر کس که چون فانی بدین سان مست خواب افتد
سزد جام صبوحش گر به صبح محشر اندازیم
بیا این سقف بشکافیم و طرح نو در اندازیم
سیاهی گرانمایه غم که سازد وقت ما تیره
به یک برق شعاع جام بنیادش بر اندازیم
ز رعنایان دو رنگی تا بکی دیدن درین بستان
یکی ما هم شراب لعل در جام زر اندازیم
بیارائیم بر طرف گلستان بزم شاهانه
ز مستی شور و غوغا در رواق اخضر اندازیم
به رقص آریم هر سو شاهدان شوخ را وانگه
به دستان مطربان را نیز در یکدیگر اندازیم
گه مستی شهان گر پا نهند از حد خود بیرون
فریدونرا سراندازیم و جم را افسر اندازیم
بنه زانو که می نوشیم و از ترکان یغمایی
تماشای عجب در اهل این نه منظر اندازیم
بدین آئین قدح نوشان و پاکوبان و سرمستان
به رندان خویش را سوی خرابات اندر اندازیم
شبی هر کس که چون فانی بدین سان مست خواب افتد
سزد جام صبوحش گر به صبح محشر اندازیم
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۲۱
به وقت صبح نشیند کسی چنین بیکار
مخسب ساقی و برخیز جان باده بیار
در آب بسته فکن از صراحی آتش تر
که زود بگذرد این خاکدان باد وقار
کرانه جوی ز عقل عقیله جوی فصول
کنار سبزه وطن گیر کاوفتی به کنار
خوش است آن دم مستی که پیش همت مست
بود ممالک عالم حقیر و بی مقدار
چه خوشتر از دل مستی که از نشاط صبوح
چنان شود که نگردد به دور از تیمار
جهان چنین خوش و من عاشق و حضور حریف
نعوذ بالله چون تو به نشکنم زنهار
بیا و باده به دست آر ورنه رندآسا
گروکنم به خرابات جبه و دستار
بخواند این غزل تر چنانکه مستمعان
زدند زه زه و احسنت هر یکی صد بار
سئوال کرد ز ساری هزار دستان نیز
که هان بخوان هم از این بیتکی سه چهار
جواب داد که هین گوش دار پس بر خواند
بدان خوشی که ز جانم برفت صبر و قرار
خوشا به موسم نوروز بوی باد بهار
خوشا به صبحدم آواز بلبل از گلزار
پیام دوست ز باد بهار می شنوم
غلام باد بهارم غلام باد بهار
به ارمغانی من بوی دوست می آرد
چو می کند سحری کاروان باد گذار
غمین به گوشه صحرا نشسته بودم دوش
بدان امید که بادی وزد پیام گزار
هزار جان گرامی فدای باد سحر
که می برد ز ره دور بوی یار به یار
چه خوشتر از نفس صبحدم که از ره دور
به بیدلی خبر خوش رساند از دلدار
چه جانفزای تر است از نسیم باد سحر
که عاشقان را در صبح می کند بیدار
چو ساری این غزل نغز را به آخر خواند
پدید کرد از افق صبح اولین آثار
سپیده دم چو شهنشاه شرق کرد برون
سر از دریچه این سبز گنبد دوار
ندیدم و نشنیدم بدان خوشی سحری
هنوز آن دو غزل می کند دلم تکرار
غلام خاطر آن شاعرم که در گه نظم
بدین صفت سخنی ماجرا کند اظهار
مخسب ساقی و برخیز جان باده بیار
در آب بسته فکن از صراحی آتش تر
که زود بگذرد این خاکدان باد وقار
کرانه جوی ز عقل عقیله جوی فصول
کنار سبزه وطن گیر کاوفتی به کنار
خوش است آن دم مستی که پیش همت مست
بود ممالک عالم حقیر و بی مقدار
چه خوشتر از دل مستی که از نشاط صبوح
چنان شود که نگردد به دور از تیمار
جهان چنین خوش و من عاشق و حضور حریف
نعوذ بالله چون تو به نشکنم زنهار
بیا و باده به دست آر ورنه رندآسا
گروکنم به خرابات جبه و دستار
بخواند این غزل تر چنانکه مستمعان
زدند زه زه و احسنت هر یکی صد بار
سئوال کرد ز ساری هزار دستان نیز
که هان بخوان هم از این بیتکی سه چهار
جواب داد که هین گوش دار پس بر خواند
بدان خوشی که ز جانم برفت صبر و قرار
خوشا به موسم نوروز بوی باد بهار
خوشا به صبحدم آواز بلبل از گلزار
پیام دوست ز باد بهار می شنوم
غلام باد بهارم غلام باد بهار
به ارمغانی من بوی دوست می آرد
چو می کند سحری کاروان باد گذار
غمین به گوشه صحرا نشسته بودم دوش
بدان امید که بادی وزد پیام گزار
هزار جان گرامی فدای باد سحر
که می برد ز ره دور بوی یار به یار
چه خوشتر از نفس صبحدم که از ره دور
به بیدلی خبر خوش رساند از دلدار
چه جانفزای تر است از نسیم باد سحر
که عاشقان را در صبح می کند بیدار
چو ساری این غزل نغز را به آخر خواند
پدید کرد از افق صبح اولین آثار
سپیده دم چو شهنشاه شرق کرد برون
سر از دریچه این سبز گنبد دوار
ندیدم و نشنیدم بدان خوشی سحری
هنوز آن دو غزل می کند دلم تکرار
غلام خاطر آن شاعرم که در گه نظم
بدین صفت سخنی ماجرا کند اظهار
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
مژده که جان نازنین باردگر به تن رسید
سرو روان یاسمین باز سوی چمن رسید
خنده زنان چو صبح شو بر فلک و بشاره زن
کز ره شرق همچو خور خسرو تیغ زن رسید
ملک لگن مثال بود بی رخ نور شمع شه
شمع جهان فروز ملک باز سوی لگن رسید
شاه محمد گزین شمس زمان مه زمین
از سفرختا و چین شاد سوی وطن رسید
بر سر خاکسارمن آتش فرقتش رسید
آنچه زباد مهرگان بر سر یاسمن رسید
از رخ آن امید جان جان امید تازه شد
بخت رخی به من نمود کام جهان به من رسید
سرو روان یاسمین باز سوی چمن رسید
خنده زنان چو صبح شو بر فلک و بشاره زن
کز ره شرق همچو خور خسرو تیغ زن رسید
ملک لگن مثال بود بی رخ نور شمع شه
شمع جهان فروز ملک باز سوی لگن رسید
شاه محمد گزین شمس زمان مه زمین
از سفرختا و چین شاد سوی وطن رسید
بر سر خاکسارمن آتش فرقتش رسید
آنچه زباد مهرگان بر سر یاسمن رسید
از رخ آن امید جان جان امید تازه شد
بخت رخی به من نمود کام جهان به من رسید
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۵۶
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۶۹
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۵۲۲
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵
خوش آن ساعت که یار از لطف گردد همنشین ما را
برآید جان و دل ز امید و بیم مهر و کین ما را
خوشی و ناخوشی وصل و هجر اوست ما را خوش
که گاهی دوست میخواهد چنان گاهی چنین ما را
بشکر اینکه داری جمع سازوبرک نیکوئی
تهی دامن مران از خرمنت چون خوشهچین ما را
مذاق ما ز شهد وصل شیرین کن بگو تاکی
پسندی تلخکام از حسرت این انگبین ما را
من و مشتاق نتوانیم رفتن از درت کانجا
وفا برپای دلبسته است بند آهنین ما را
برآید جان و دل ز امید و بیم مهر و کین ما را
خوشی و ناخوشی وصل و هجر اوست ما را خوش
که گاهی دوست میخواهد چنان گاهی چنین ما را
بشکر اینکه داری جمع سازوبرک نیکوئی
تهی دامن مران از خرمنت چون خوشهچین ما را
مذاق ما ز شهد وصل شیرین کن بگو تاکی
پسندی تلخکام از حسرت این انگبین ما را
من و مشتاق نتوانیم رفتن از درت کانجا
وفا برپای دلبسته است بند آهنین ما را
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
مژده ای دل که شب فرقت یار آخر شد
روز تاریک سرآمد شب تار آخر شد
یار از غیر برید الفت و با ما پیوست
بود ربطی که میان گل و خار آخر شد
از دم سرد خزان آنچه بگلشن میرفت
عاقبت از نفس گرم بهار آخر شد
صندل دردسرم شد می وصلش صد شکر
محنت مستی و اندوه خمار آخر شد
گشت آئینه صفت خاک چمن عکسپذیر
که ز صیقلگری ابر غبار آخر شد
میرسد آنچه بما از ستم هجر گذشت
میکشد آنچه دل از فرقت یار آخر شد
از گل آن جور که بر بلبل مسکین میرفت
عاقبت از اثر ناله زار آخر شد
میکشد آن همه محنت که ز هجران مشتاق
یارش از مهر چو آمد بکنار آخر شد
روز تاریک سرآمد شب تار آخر شد
یار از غیر برید الفت و با ما پیوست
بود ربطی که میان گل و خار آخر شد
از دم سرد خزان آنچه بگلشن میرفت
عاقبت از نفس گرم بهار آخر شد
صندل دردسرم شد می وصلش صد شکر
محنت مستی و اندوه خمار آخر شد
گشت آئینه صفت خاک چمن عکسپذیر
که ز صیقلگری ابر غبار آخر شد
میرسد آنچه بما از ستم هجر گذشت
میکشد آنچه دل از فرقت یار آخر شد
از گل آن جور که بر بلبل مسکین میرفت
عاقبت از اثر ناله زار آخر شد
میکشد آن همه محنت که ز هجران مشتاق
یارش از مهر چو آمد بکنار آخر شد
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۱۶ - تاریخ جلوس علی شاه
بما دوش این مژده روحپرور
ز فیض نسیم سحرگاه آمد
که از کعبتین مه و مهر ما را
همه نقش امید دلخواه آمد
ز دور فلک کوکب ما ز پستی
چو یوسف برون از ته چاه آمد
سرش بود آخر همه سربلندی
بما آنچه از بخت کوتاه آمد
نخواهیم چون شمع ما تیرهروزان
بجان بعد ازین ز آتش و آه آمد
که از روشنی کوکب طالع ما
شبافروز چون مشغل ماه آمد
جهان شد تهی از غم و پر ز عشرت
که بدخواه رفت و نکوخواه آمد
برای چه در پرده سنجم نوائی
که عشرت فزا و الم کاه آمد
ز اقلیم شاهنشهی رفت نادر
برون و خدیو ملک جاه آمد
برازنده تخت و دیهیم یعنی
علی آن شه عرش در گاه آمد
پس از رفتن آن جفا پیشه خسرو
چو این عدل پرور شهنشاه آمد
بگوشم ز مرغان گلزار غیبی
بتاریخش این نغمه دلخواه آمد
که چون نادر از کشور پادشاهی
برون رفت سلطان علی شاه آمد
ز فیض نسیم سحرگاه آمد
که از کعبتین مه و مهر ما را
همه نقش امید دلخواه آمد
ز دور فلک کوکب ما ز پستی
چو یوسف برون از ته چاه آمد
سرش بود آخر همه سربلندی
بما آنچه از بخت کوتاه آمد
نخواهیم چون شمع ما تیرهروزان
بجان بعد ازین ز آتش و آه آمد
که از روشنی کوکب طالع ما
شبافروز چون مشغل ماه آمد
جهان شد تهی از غم و پر ز عشرت
که بدخواه رفت و نکوخواه آمد
برای چه در پرده سنجم نوائی
که عشرت فزا و الم کاه آمد
ز اقلیم شاهنشهی رفت نادر
برون و خدیو ملک جاه آمد
برازنده تخت و دیهیم یعنی
علی آن شه عرش در گاه آمد
پس از رفتن آن جفا پیشه خسرو
چو این عدل پرور شهنشاه آمد
بگوشم ز مرغان گلزار غیبی
بتاریخش این نغمه دلخواه آمد
که چون نادر از کشور پادشاهی
برون رفت سلطان علی شاه آمد
مشتاق اصفهانی : مستزاد
شمارهٔ ۵
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۵
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۰
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۵
الهامی کرمانشاهی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - وله فی المدح
هلال غره ی شوّال را زدوده حسام
پدید گشت چو تیغ خدایگان ز نیام
چه روی داده ندانم هلال را کاین سان
خمیده پشت بر آمد ز چرخ مینافام؟
خود ار به روزه گشودن جواز داد چراست
چون روزه داران لاغر تن و ضعیف اندام؟
به شکل سیمین جامی پدید گشت و درین
کنایتی است که از می کشید باید جام
کنون به گوشه ی ابرو هلال رندان را
خبر دهد که سر آمد زمان ماه صیام
حرام کرد می، ار زانکه ماه روزه به ما
کنون مباح شد آن می که پیش بود حرام
مقیم مسجد بودم مهی اگر چه کنون
کنم به میکده سالی اگر دهند مُقام
زمان بزم خواص آمد و فراغت و حال
هزار شکر که رستم ز ازدحام عوام
کنون رکوع صراحی به بزم مستان بین
به ماه پیش دیدی بسی رکوع امام
بنوش باده به فتوای من به ناله ی چنگ
بویژه از کف مه طلعتی لطیف اندام
کسی که کشتهٔ تیر نگاه یار نگشت
عجب مراست که چون می نهد به محشر گام؟
بنوش جامی و جامی مرا بده که کشم
به طاق ابروی عمّ شهنشه اسلام
حسام سلطنت آن نامور امیر که هست
درنده ناخن تیغش چو پنجهٔ ضرغام
برد ضیا ز فروغ ضمیر او خورشید
کند حذر ز نهیب حسام او بهرام
زمانه بودی چون بُختی گسسته مهار
به دست او نسپردی گرش خدای زمام
نه باد راست به آیین عزم او جنبش
نه کوه راست به کردار حزم او آرام
خدایگانا در نامه ی ملوک جهان
ترا نخست به مردی نگاشت باید نام
دل عدو شکرد هیبت تو چون زوبین
صف سپه شکند صولت تو چون صمصام
ملک به است ز کیخسرو [و] ز افریدون
تو در نبرد دلاورتری ز رستم و سام
شهان جهان بگرفتند اگر به تیغ و سپاه
تو شهر و باره گشایی همی به پیک و پیام
هر آنکه گردش چشمی نظر ز لطف تو دید
دگر نگردد گرد دلش غم ایام
چو پسته هر که نخندد به عهد تو ز خوشی
زمانه اش به در آرد [ز] پوست چون بادام
اگرچه چرخ بپرورد شیرمرد بسی
زمانه را چو تو شیری برون نشد ز کنام
که جز تو پیکر گردان درید با دم تیغ؟
که جز تو گردن مردان کشید در خم خام؟
هلال نیست که گردد پدید هر سر ماه
ز رشک تیغ تو کاهد به چرخ بدر تمام
همی بگردد تا گرد خاکدان افلاک
همی بتابد تا در دل فلک اجرام
ز فیض رحمت پروردگار و رأفت شاه
تو را سعادت جاوید باد و عزّ مدام
پدید گشت چو تیغ خدایگان ز نیام
چه روی داده ندانم هلال را کاین سان
خمیده پشت بر آمد ز چرخ مینافام؟
خود ار به روزه گشودن جواز داد چراست
چون روزه داران لاغر تن و ضعیف اندام؟
به شکل سیمین جامی پدید گشت و درین
کنایتی است که از می کشید باید جام
کنون به گوشه ی ابرو هلال رندان را
خبر دهد که سر آمد زمان ماه صیام
حرام کرد می، ار زانکه ماه روزه به ما
کنون مباح شد آن می که پیش بود حرام
مقیم مسجد بودم مهی اگر چه کنون
کنم به میکده سالی اگر دهند مُقام
زمان بزم خواص آمد و فراغت و حال
هزار شکر که رستم ز ازدحام عوام
کنون رکوع صراحی به بزم مستان بین
به ماه پیش دیدی بسی رکوع امام
بنوش باده به فتوای من به ناله ی چنگ
بویژه از کف مه طلعتی لطیف اندام
کسی که کشتهٔ تیر نگاه یار نگشت
عجب مراست که چون می نهد به محشر گام؟
بنوش جامی و جامی مرا بده که کشم
به طاق ابروی عمّ شهنشه اسلام
حسام سلطنت آن نامور امیر که هست
درنده ناخن تیغش چو پنجهٔ ضرغام
برد ضیا ز فروغ ضمیر او خورشید
کند حذر ز نهیب حسام او بهرام
زمانه بودی چون بُختی گسسته مهار
به دست او نسپردی گرش خدای زمام
نه باد راست به آیین عزم او جنبش
نه کوه راست به کردار حزم او آرام
خدایگانا در نامه ی ملوک جهان
ترا نخست به مردی نگاشت باید نام
دل عدو شکرد هیبت تو چون زوبین
صف سپه شکند صولت تو چون صمصام
ملک به است ز کیخسرو [و] ز افریدون
تو در نبرد دلاورتری ز رستم و سام
شهان جهان بگرفتند اگر به تیغ و سپاه
تو شهر و باره گشایی همی به پیک و پیام
هر آنکه گردش چشمی نظر ز لطف تو دید
دگر نگردد گرد دلش غم ایام
چو پسته هر که نخندد به عهد تو ز خوشی
زمانه اش به در آرد [ز] پوست چون بادام
اگرچه چرخ بپرورد شیرمرد بسی
زمانه را چو تو شیری برون نشد ز کنام
که جز تو پیکر گردان درید با دم تیغ؟
که جز تو گردن مردان کشید در خم خام؟
هلال نیست که گردد پدید هر سر ماه
ز رشک تیغ تو کاهد به چرخ بدر تمام
همی بگردد تا گرد خاکدان افلاک
همی بتابد تا در دل فلک اجرام
ز فیض رحمت پروردگار و رأفت شاه
تو را سعادت جاوید باد و عزّ مدام
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۷۲
وقت بهار نو صفت نو بهار کن
خانه ز گل چو بتکده قندهار کن
پی بانگار خوش طرب اندر بهار نه
می با نگار خوش طرب اندر بهار کن
مرغ هزار بانگ برآرد به شاخ گل
بر بانگ او نشاط و طرب صد هزار کن
رود و سرود و مطرب و می خوش کنند بزم
تدبیر جمع کردن این هر چهار کن
در نیکویی چو روضه خلد است جویبار
با نیکوان نشاط لب جویبار کن
خواهی که کام دل ز زمانه طلب کنی
منزل به زیر شاخ گل کامگار کن
در روزگار خوشتر از این روزگار نیست
در عشرت اعتماد برین روزگار کن
آنک شگفت سوسن و لاله ز نور و نار
با جام می حکایت این نور و نار کن
عالم ز کشتزار بهاری دگر شده است
با نیکوان نشاط لب کشتزار کن
بی دست ما پیاله باده پیاده شد
می در فکن پیاده او را سوار کن
از عشق یار بار گران است بر دلم
جام گران ز باده خوش خوار یار کن
آب دو دیده راز مرا آشکار کرد
او را که گفت راز مرا آشکار کن
ای بی قرار کرده تو را زلف بی قرار
با جام می به زیر درختی قرار کن
بلبل زگل به خوردن مل خواندت همی
بر قول او به وقت گل تازه کار کن
گل برد گونه مل ومل بوی گل ربود
از گل ندیم ساز و ز می غمگسار کن
ای آنکه آب روی همی جویی از سخن
آهنگ گفتن سخن آبدار کن
خواهی که چون نگار کنی کارهای خویش
دفتر به مدح سید مشرق نگار کن
هر در که در خزانه خاطر نهاده ای
بر مدح زین و تاج معالی نثار کن
زر عطاش عاشق در ثنا شده است
چون در نثار کردی زر در کنار کن
از آل مصطفاش خدا اختیار کرد
او را ستای و مدحت او اختیار کن
از مرتضی به نام و سخا اوست یادگار
پیوسته یاد مدحت این یادگار کن
ای آنکه بی قیاس و شمار است شغل تو
بی علم خویش بر سخنی اختصار کن
اندازه مناقب او را قیاس گیر
مر جمله فضایل او را شمار کن
از قصد روزگارت اگر نیست ایمنی
ایمن شو و حمایت او را حصار کن
شاخ درخت مدحت او بیخ دولت است
زان شاخ بیخ دولت خویش استوار کن
دریاست در سخاوت و کوه است در ثبات
از وی همیشه گوهر و در انتظار کن
ای کرده کردگار تو را افتخار خلق
شکر و سپاس موهبت کردگار کن
هر لحظه در زیادت قدری ز شهریار
هر دم ثنا و محمدت شهریار کن
بر جمله اهل بیت نبی مقتدا تویی
بر هر که مقتداش تویی افتخار کن
فرزند حیدری زعدو ذوالخمار ساز
و اندر هلاک او ز قلم ذوالفقار کن
شکر جهانیان به بزرگی شکار توست
زین به شکار نیست همه این شکار کن
تا تخت و دار باشد و تا دشمن است و دوست
پیوسته دوست پرور و دشمن به دار کن
نعمت به خلق بخش و ستایش ذخیره نه
چاکر عزیزدار و بداندیش خوار کن
خانه ز گل چو بتکده قندهار کن
پی بانگار خوش طرب اندر بهار نه
می با نگار خوش طرب اندر بهار کن
مرغ هزار بانگ برآرد به شاخ گل
بر بانگ او نشاط و طرب صد هزار کن
رود و سرود و مطرب و می خوش کنند بزم
تدبیر جمع کردن این هر چهار کن
در نیکویی چو روضه خلد است جویبار
با نیکوان نشاط لب جویبار کن
خواهی که کام دل ز زمانه طلب کنی
منزل به زیر شاخ گل کامگار کن
در روزگار خوشتر از این روزگار نیست
در عشرت اعتماد برین روزگار کن
آنک شگفت سوسن و لاله ز نور و نار
با جام می حکایت این نور و نار کن
عالم ز کشتزار بهاری دگر شده است
با نیکوان نشاط لب کشتزار کن
بی دست ما پیاله باده پیاده شد
می در فکن پیاده او را سوار کن
از عشق یار بار گران است بر دلم
جام گران ز باده خوش خوار یار کن
آب دو دیده راز مرا آشکار کرد
او را که گفت راز مرا آشکار کن
ای بی قرار کرده تو را زلف بی قرار
با جام می به زیر درختی قرار کن
بلبل زگل به خوردن مل خواندت همی
بر قول او به وقت گل تازه کار کن
گل برد گونه مل ومل بوی گل ربود
از گل ندیم ساز و ز می غمگسار کن
ای آنکه آب روی همی جویی از سخن
آهنگ گفتن سخن آبدار کن
خواهی که چون نگار کنی کارهای خویش
دفتر به مدح سید مشرق نگار کن
هر در که در خزانه خاطر نهاده ای
بر مدح زین و تاج معالی نثار کن
زر عطاش عاشق در ثنا شده است
چون در نثار کردی زر در کنار کن
از آل مصطفاش خدا اختیار کرد
او را ستای و مدحت او اختیار کن
از مرتضی به نام و سخا اوست یادگار
پیوسته یاد مدحت این یادگار کن
ای آنکه بی قیاس و شمار است شغل تو
بی علم خویش بر سخنی اختصار کن
اندازه مناقب او را قیاس گیر
مر جمله فضایل او را شمار کن
از قصد روزگارت اگر نیست ایمنی
ایمن شو و حمایت او را حصار کن
شاخ درخت مدحت او بیخ دولت است
زان شاخ بیخ دولت خویش استوار کن
دریاست در سخاوت و کوه است در ثبات
از وی همیشه گوهر و در انتظار کن
ای کرده کردگار تو را افتخار خلق
شکر و سپاس موهبت کردگار کن
هر لحظه در زیادت قدری ز شهریار
هر دم ثنا و محمدت شهریار کن
بر جمله اهل بیت نبی مقتدا تویی
بر هر که مقتداش تویی افتخار کن
فرزند حیدری زعدو ذوالخمار ساز
و اندر هلاک او ز قلم ذوالفقار کن
شکر جهانیان به بزرگی شکار توست
زین به شکار نیست همه این شکار کن
تا تخت و دار باشد و تا دشمن است و دوست
پیوسته دوست پرور و دشمن به دار کن
نعمت به خلق بخش و ستایش ذخیره نه
چاکر عزیزدار و بداندیش خوار کن
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۱۰۰
روزگار نوبهار آید همی
غمگنان را غمگسار آید همی
وقت شادی و نشاط آید همی
نوبت بوس و کنار آید همی
باغ پر گل گشت و هر ساعت ز ابر
برسر گلها نثار آید همی
با صبای مشکبار و بوی گل
مشک پیش دیده خوار آید همی
یا رب این وقت سحر باد صباست
یا نسیم زلف یار آید همی
هر کجا چشم افکنم بر کوه و دشت
پیش چشمم لاله زار آید همی
خوش بود عشق و شراب و باغ و گل
نوبت این هر چهار آید همی
آن گل سروی زبهر روی دوست
عاشقان را یادگار آید همی
وین بنفشه تر ز عشق زلف یار
مر مرا چون جان به کار آید همی
لحن بلبل نیم شب در گوش من
چون نوای زیر و زار آید همی
عاشقی کردن به هر وقتی خوش است
خاصه چون وقت بهار آید همی
بازم از سر تازه شد سودای عشق
یاد آن زیبا نگار آید همی
بی قرارم روز و شب وین مر مرا
زان دو زلف بی قرار آید همی
در سر من سال و مه بی می خمار
زان دو چشم پر خمار آید همی
نام من تا در شمار عشق شد
رنجم افزون از شمار آید همی
هر کسی را اختیاری و مرا
مدح عالی اختیار آید همی
مجد دین کز لفظ در افشان او
در تاج شاهوار آید همی
غمگنان را غمگسار آید همی
وقت شادی و نشاط آید همی
نوبت بوس و کنار آید همی
باغ پر گل گشت و هر ساعت ز ابر
برسر گلها نثار آید همی
با صبای مشکبار و بوی گل
مشک پیش دیده خوار آید همی
یا رب این وقت سحر باد صباست
یا نسیم زلف یار آید همی
هر کجا چشم افکنم بر کوه و دشت
پیش چشمم لاله زار آید همی
خوش بود عشق و شراب و باغ و گل
نوبت این هر چهار آید همی
آن گل سروی زبهر روی دوست
عاشقان را یادگار آید همی
وین بنفشه تر ز عشق زلف یار
مر مرا چون جان به کار آید همی
لحن بلبل نیم شب در گوش من
چون نوای زیر و زار آید همی
عاشقی کردن به هر وقتی خوش است
خاصه چون وقت بهار آید همی
بازم از سر تازه شد سودای عشق
یاد آن زیبا نگار آید همی
بی قرارم روز و شب وین مر مرا
زان دو زلف بی قرار آید همی
در سر من سال و مه بی می خمار
زان دو چشم پر خمار آید همی
نام من تا در شمار عشق شد
رنجم افزون از شمار آید همی
هر کسی را اختیاری و مرا
مدح عالی اختیار آید همی
مجد دین کز لفظ در افشان او
در تاج شاهوار آید همی
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۲
ساقی بده آن می مصفا را
آن راحت روح پیر و برنا را
خواهی که تنت صفای جان گیرد
از کف منه آن می مصفا را
ساقی بده آن قدح که در مستی
از هستی غم، فرج دهد ما را
آن می که به زنده کردن شادی
او ماند و بس دم مسیحا را
می هست کند نشاط ناگه را
می نسیت کند غم مفاجا را
امروز شراب نوش و شادی کن
بگذار حدیث دی و فردا را
گردن منه این سپهر سرکش را
تمکین مکن این جهان رعنا را
آن راحت روح پیر و برنا را
خواهی که تنت صفای جان گیرد
از کف منه آن می مصفا را
ساقی بده آن قدح که در مستی
از هستی غم، فرج دهد ما را
آن می که به زنده کردن شادی
او ماند و بس دم مسیحا را
می هست کند نشاط ناگه را
می نسیت کند غم مفاجا را
امروز شراب نوش و شادی کن
بگذار حدیث دی و فردا را
گردن منه این سپهر سرکش را
تمکین مکن این جهان رعنا را