عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش ششم
الحکایه و التمثیل
چنین گفت آن عزیزی بادیانت
که تا حق عرضه دادست این امانت
زمین و آسمان زان در رمیدست
که بار عهده آن سخت دیدست
تو تنها آمدی تا آن کشی تو
از آن ترسم که خط در جان کشی تو
اگر اینست امانت ای همه ننگ
بسی این به کشد ازتو خری لنگ
اگر بی سر شوی این سر بدانی
وگرنه گربهٔ از چند خوانی
عطار نیشابوری : بخش ششم
الحکایه و التمثیل
بشب حلاج را دیدند در خواب
بریده سر بکف با جام جلاب
بدو گفتند چونی سر بریده
بگو تا چیست این جام گزیده
چنین گفت که او سلطان نکونام
بدست سر بریده می‌دهد جام
کسی این جام معنی می‌کند نوش
که کردست او سر خود را فراموش
نخستین جسم خود در اسم درباز
پس آنگه جان زبعد اسم درباز
چنان در اسم او کن جسم پنهان
که می‌گردد الف در بسم پنهان
چو جسمت رفت جان را کن مصفا
برآی ازجان و گم شو در مسما
یکی دریاست زو علم گرفته
همه موجش دل آدم گرفته
کجا این موج دریا می‌نشیند
که دریا چیست در ما می‌نشیند
مرا باید که جان و تن بماند
وگر هر دو بماند من نماند
من و تو یک من زهرست در کار
که ز آن یک جوشده کوهی نگوسار
عطار نیشابوری : بخش ششم
الحکایه و التمثیل
بناموسی قوی می‌رفت آن شاه
یکی را دید خوش بنشسته در راه
بدوگفت ای نشسته بر زمین خوش
تو می‌خواهی که من باشی چنین خوش
چنان گفتا که من روشن نباشم
من آن خواهم که اصلاً من نباشم
هر آنگاهی که در تو من نماند
دوی در راه جان و تن نماند
اگر جان و تنت روشن شود زود
تنت جان گردد و جان تن شود زود
چو پشت آینه است آن تیرگی تن
ولی جان روی آینه‌ست روشن
چو بزدایند پشت آینه پاک
شود هر دو یکی چه پاک و چه خاک
چو فردا رویها بعضی سیاه است
نه بعضی رویها مانند ماه است
چو پشت آینه چون روی گردد
یکی باشد اگر صد سوی گردد
کسی هرگز نگفت از دور آدم
مثال حشر تن به زین بعالم
ز حشرت نکته روشن بگویم
تو بشنو تا منت بی من بگویم
همه جسم تو هم امروز معنیست
که جسم اینجا نماند زانکه دنیاست
ولی چون جسم بند جان گشاید
همه جسم تو اینجا جان نماید
همین جسمت بود اما منور
وگر بی طاعتی از جسم مگذر
شود معنی باطن جمله ظاهر
بلاشک این بود تبلی السرایر
محمد را چو جان تن بود و تن جان
سوی معراج شد با این و با آن
اگر گویی که تن دیدم که خاکست
تن خاکی چگونه جان پاکست
جوابت گویم اندر گور بنگر
تو خود کوری که گفت ای کور بنگر
بچشمت گور خشت و خاک دره‌ست
بچشم دیگری روضه ست و حفره‌ست
کسی کو روضه داند دید خاکی
چرا تن را نخواند جان پاکی
ولی تا در زمان ودرمکانی
نیاری دید هرگز تن بجانی
عطار نیشابوری : بخش ششم
الحکایه و التمثیل
چنین گفت آن بزرگ برگزیده
که جنت این زمان هست آفریده
ولی آنگه شود جنت تمامت
که در جنت شوند اهل قیامت
اگر پیدا شود حوری بدنیا
شوند این خلق بیهش تا بعقبی
نداری تاب آن امروز اینجا
که بینی حور روح افروز اینجا
زهی قوت که اندر جانت باشد
که فرداتاب صد چندانت باشد
تویی آن نقطهٔ افتادهٔ فارغ
که اندر خلد خواهی گشت بالغ
بلوغ اینجاست در عقبی طهورش
دلت اینجاست در فردوس نورش
در و دیوار جنت از حیاتست
زمین و آسمان او نجاتست
درختش صدق و اخلاص است و تقوی
همه بار درخت اسرار معنی
درخت طیبه آنجا بروید
که دست و پا سخن آنجا بگوید
نه سید گفت کاینجانیک بختی
بیک نیکی نشاند آنجا درختی
نه آنجا اقربا ماند نه اسباب
که فرزند عمل باشند انساب
بسا مردا که او اب الصلاتست
بسا زن کان زمان اخت الزکاتست
نه در دل بگذرد کان خود چه سانست
نه درجان آیدت کین از جهانست
همه عالم ز حوران می‌زند جوش
چو ناخن زنده‌اند ایشان و خاموش
در و دیوار ایشانند جمله
ولی در پرده پنهانند جمله
زمینها و آسمانها پر فرشته‌ست
تو کی بینی که چشم تو سرشته‌ست
هر آنگه کز سرشت آیی برون تو
ببینی هر دو عالم را کنون تو
شود معنی هر چیزی ترا فاش
چه می‌گویم یکی می‌دانیی کاش
حیات لعب و لهوست اینچ دیدی
حیوه طیبه نامی شنیدی
حیات ای دوست تو بر تو فتادست
بهر تویی درون نوعی نهادست
الست آنگه که بشنودی که بودی
نبودی بود بودن کان شنودی
حیاتی داشتی آنگه کنون هم
ببین کین دو حیاتت هست چون هم
ترا چون از یکی گفتن خبر نیست
وزان نوع حیاتت هیچ اثر نیست
چو از نطق و حیاتت بی نشانی
حیوه و نطق ذره چون بدانی
میامرزاد یزدانش بعقبی
که گوید فلسفه‌ست این گونه معنی
ز جامی دیگرست این گونه اسرار
ندارد فلسفی با این سخن کار
محقق این بچشم تیز بیند
دو عالم را بکل یک چیز بیند
همه عالم ببیند بند بوده
کند آن بند بوده جمله سوده
دهد بر باد تا پیچش نماند
چو هیچی باشد او هیچش نماند
کسی کین دید و چشمش این صفا یافت
بنور صدر عالم مصطفی یافت
ز کونین ارشوی پاک و مجرد
نیاید راست بی نور محمد
اگر راه محمد را چو خاکی
دو عالم خاک تو گردد ز پاکی
ز قول فلسفی گو دور می‌باش
ز عقل و زیرکی مهجور می‌باش
بعقل ار نقش این اسرار بندی
میان گبر کان زنار بندی
ورای عقل چندان طول بیش است
که بعد و هم را در غور بیش است
چو جز در زیرکی نبود ترا دست
ز کوزه آن تراود کاندرو هست
بگویم اعتقاد خویش با تو
اگرچه کی شود این بیش باتو
همان مذهب که مشتی پیرزن داشت
مرا آن مذهبست اینک سخن راست
بسی بشناس و چون من کرد عاجز
علی الحق این بود دین عجایز
بکل آن پیرزن دادست اقرار
ترا در ره بهر جزویست انکار
جو تو بی علت چون و چرایی
اگر آیی تو بی علت نیایی
عطار نیشابوری : بخش ششم
الحکایه و التمثیل
سئوالی کرد زین شیوه یکی خام
از آن سلطان بر حق پیر بسطام
که از بهر چرا عالم چنین است
که آن یک آسمان این یک زمین است
چو آن پیوسته در جنبش فتادست
چرا این ساکن اینجا ایستادست
چرا این هفت گردد بر هم اینجا
چرا جاییست خاص این عالم اینجا
جوابش داد آن سلطان مطلق
که بشنو این جواب از ما علی الحق
سخن بشنو نه دل تاب و نه سر پیچ
برای این که می‌بینی دگر هیچ
چو ما در اصل کل علت نگوییم
بلی در فرع هم علت نجوییم
چو عقل فلسفی در علت افتاد
ز دین مصطفا بی دولت افتاد
نه اشکالست در دین و نه علت
بجز تسلیم نیست این دین و ملت
ورای عقل ما را بارگاهیست
ولیکن فلسفی یک چشم راهیست
همی هر کو چرا گفت او خطا گفت
بگو تا خود چرا باید چرا گفت
چرا و چون نبات و خاک و همست
کسی دریابد این کو پاک فهمست
عزیزا سر جان و تن شنیدی
ز مغز هر سخن روغن کشیدی
تن و جان را منور کن باسرار
وگرنه جان و تن گردد گرفتار
چو می‌بینی بهم یاری هر دو
بهم باشد گرفتاری هر دو
مثال جان و تن خواهی ز من خواه
مثال کور و مفلوج است در راه
عطار نیشابوری : بخش هفتم
المقالة السابعه
حقیقت چیست پیش اندیش بودن
ز خود بگذشتن و با خویش بودن
اگر جانت برون آید ز صورت
ببینی هرچ می‌دانی ضرورت
حجاب تو نیاید هر دو عالم
ببینی هر دو عالم را بیک دم
از این صورت اگر بیرون شوی تو
مه و خورشید محجوبون شوی تو
چو جانت را مقام نور دادند
سر چشم تو سوی حور دادند
مشو مغرور حور و خلد هرگز
که بی حق نور ندهد خلد هرگز
عطار نیشابوری : بخش هشتم
المقاله الثمانیه
چرا بودی چو بودی کارت افتاد
چه گویم عقبه دشوارت افتاد
ترا چه جرم کاوردندت ای دوست
تویی در راه معنی مغز هر پوست
معادن مغز ارکانست لیکن
نباتست انگهی مغز معادن
وزو مغز نبات افتاده حیوان
وزان پس مغز حیوان گشت انسان
ز انسان انبیا گشته خلاصه
وزبشان سید سادات خاصه
ازین هفت آسمان در راه معنی
بباید رفت تا درگاه مولی
همی هرچه از کمال اصل دورست
ازو طبع حقیقت بین نفورست
جمادی بودهٔ حیی شدی تو
کجا لاشی بدی شیئی شدی تو
چنان خواهم که بر ترتیب اول
نداری یک نفس خود را معطل
ز رتبت سوی رتبت می‌نهی گام
برون می‌آیی از یک یک خم دام
نهادت پر گره بندست جان را
از آن جان می‌نبینی آن جهان را
نهادت پر گره کردند از آغاز
بیک یک دم شود یک یک گره باز
چه دانی ای بزیر کوه زاده
که تو زیر چه باری اوفتاده
کسی را زیر کوهی پروریدند
بزیر بار کوهش آوریدند
جهانی بار بر پشتش نهادند
بزیر بار کوهش خوی دادند
مه از کوهست بار او و او مور
همه آفاق خورشیدست او کور
چو برگیرند ازو بار گران را
بیک ساعت ببیند آن جهان را
شکیبائی بجان او درآید
همه عالم نشان او برآید
چو نور جاودان آید بپیشش
فرو ماند عجب آید ز خویشش
بدل گوید که چون گشتم چنین من
ز شک چون آمدم سوی یقین من
منم این یا نیم من اینت بشگفت
که نور من همه آفاق بگرفت
چو نابینای مادرزاد ناگاه
که یابد نور چشم خود بیک راه
چو بیند روشنایی جهان او
چگونه خیره ماند آن زمان او
ترا همچون سراید زندگانی
در آن عالم بعینه هم چنانی
از آن تاریک جا چون دور گردی
قرین عالم پر نور گردی
عجب ماتی دران چندان عجایب
غریبت آید آن چندان غرایب
همی چندان که چشم تو کندکار
همی خورشید بینی ذره کردار
در آن حضرت که امکان ثبوتست
فلک چون دست باف عنکبوتست
کجا آنجا وجود کس نماید
نمد چون در بر اطلس نماید
بپیش آفتاب عالم آرای
کجا ماند وجود سایه بر جای
از آن پس پرده هستی درآید
سر از رفعت سوی پستی درآید
همی چندانک کردی نیک و بد تو
همه آماده بینی گرد خود تو
اگر بد کردهٔ زیر حجابی
وگرنه با بزرگان هم رکابی
بنیکی و بدی در کار خویشی
همه آیینه کردار خویشی
اگر نیکست و گر بد کار و کردار
شود در پیش روی تو پدیدار
عطار نیشابوری : بخش هشتم
الحکایه و التمثیل
سیاهی کرد در آبی نگاهی
بدید از آب رویی پر سیاهی
چو رویی دید نامعلوم و ناخوش
از آن زشتی دویدش بر سر آتش
چنان اندیشه کرد آن مرد دل تنگ
که هست آن مردم آب سیه رنگ
زفان بگشاد گفت ای صورت زشت
کدامین دیو در عالم ترا کشت
برآی از آب ای زشت سیه تاب
که در آتش همی پایی نه در آب
چو بر بیهوده بسیاری سخن گفت
ندانست و همه با خویشتن گفت
تو هم در آب رویت کن نگاهی
ببین تا خود سپیدی یا سیاهی
چو مرغ جان فرو ریزد پر و بال
ببینی روی خود در آب اعمال
سیه رویی سیاهی پیشت آرد
سپیدی در فروغ خویشت آرد
چو جان پاک در یک دم بدادی
قدم حالی در آن عالم نهادی
ز دنیا تا بعقبی نیست بسیار
ولی در ره وجود تست دیوار
ترا بانگ و خروش و گریه چندانست
که این نفس دبی هم صحبت جانست
اگر با نفس میری وای بر تو
بسی گرید ز سر تا پای بر تو
وگر بی نفس میری پاک باشی
چه اندر آتش و در خاک باشی
ترا چو جان پاکت رفت و تن مرد
نباید خویش را با خویشتن برد
که هر گاهی که تو از پیش مردی
بسا کس را که گوی از پیش بردی
زبانت هرچ بر خود می‌شمرد آن
چو زیر خاک رفتی باد برد آن
از آن پس عالم خاموشی آید
مقامات ره مدهوشی آید
برون پرده آید شور ایام
درون پرده خاموشیست و آرام
تو اینجایی ز خود آگاه از خویش
که آنجا اگهی برخیزد از پیش
چنان مستغرق آن نور گردی
که زان لذت ز هستی دور گردی
و گر داری ازین برتر مقامی
توداری اندرین قربت نظامی
مقرب آن بود کامروز بی خویش
بود آن حضرتش در پیش بی پیش
همه حق بیند و بی خویش گردد
بجوهر از دو گیتی بیش گردد
درین معنی که من گفتم شکی نیست
تو بی‌چشمی و عالم جز یکی نیست
مثالی باز گویم با تو از راه
مگر جانت شود زین راز آگاه
چه گر عمری بخون گردیدهٔ تو
مثالی مثل این نشنیدهٔ تو
بچشمت کی درآید چرخ گردون
که قدر او ز چشم تست افزون
همی هر ذرهٔ کان دیدهٔ تو
نیاید عین آن در دیدهٔ تو
که می‌گوید که گردون آن چنانست
که چشمت دید یا عقل تو دانست
پس آن چیزی که شد در چشم حاصل
مثالی بیش نیست ای مرد غافل
گرفتار آمدی در بند تمییز
مثالست این چه می‌بینی نه آن چیز
بصنع حق نگر تا راز بینی
حقیقتهای اشیا باز بینی
اگر اشیا چنین بودی که پیداست
سئوال مصطفی کی آمدی راست
که با حق مهتر دین گفت الهی
بمن بنمای اشیا را کماهی
اگر پاره کنی دل را بصد بار
نیاید آنچ دل باشد پدیدار
همین چشم و همین دست و همین گوش
همین جان و همین عقل و همین هوش
اگر زین می نیاری گشت آگاه
مهر زینجا سوی فسطانیان راه
خدا داند که خود اشیا چگونست
که در چشم تو باری با شکونست
بماند از مغز معنی پوست با تو
مثالی بیش نیست ای دوست با تو
تو پنداری که چیزی دیدهٔ تو
ندیدستی تو و نشنیدهٔ تو
مثال آن همی بینی وگرنه
یکیست این جمله در اصل و دگر نه
یکی کان یک برون باشد ز آحاد
نه آن یک را نشان باشد نه اعداد
همه باقی بیک چیزند جاوید
ز یک یک ذره می شو تا بخورشید
دو عالم غرق این دریای نور است
ولیکن نقش عالم ها غرورست
هر آن نقشی که در عالم پدیدست
دری بستست و حس آنرا کلیدست
کلید و در از آن پیدا نماند
که هرگز نقش بر دریا نماند
کسی کو نقش بی نقشی پذیرفت
چو مردان ترک این صورت گری گفت
اگر بی صورتی و بی نشانی
پذیرفتی تو داری زندگانی
وگرنه مردهٔ مغرور می باش
نداری زندگی از دور می‌باش
اگر گویی که چیست این هرچ پیداست
بگویم راست گر تو بشنوی راست
همه ناچیز و فانی و همه هیچ
همه همچون طلسمی پیچ بر پیچ
خیالست آنچ دانستی و دیدی
صدایست آنچ در عالم شنیدی
خیال و وهم و عقل و حس مقامست
که هر یک در مقام خود تمامست
ولی چون زان مقام آبی برون تو
خیالی بینی آن را هم کنون تو
عطار نیشابوری : بخش هشتم
الحکایه و التمثیل
یکی پرسید از آن دیوانه مجنون
که عالم چیست گفتا کفک صابون
بما سوره بگیر آن کفک و در دم
برون آور از آن ماسوره عالم
ببین این شکل رنگارنگ زیبا
کز آن ماسوره می‌گردد هویدا
اگرچه صورتی بس دلستانست
دوم صورت که احول بیند آنست
فنا ملک و زوالش مالک آمد
اساسش کل شئی هالک آمد
میانش باد و او خود هیچ هیچی
ز هیچی هیچ ناید چند پیچی
شود فانی نماید ناگهان کم
جهان در هیچ و هیچ اندر جهان گم
اگر نور دلت گردد پدیدار
نه درچشم تو درماند نه دیوار
همه در دل شود چون ذرهٔ گم
بلی در بحر گردد قطرهٔ گم
عصا در دست موسی اژدها شد
همه باطل فرو برد و عصا شد
بگفتم جملهٔ اسرار سر باز
حجاب آخر ز پیش خود برانداز
اگر این پرده از هم بر درانی
همه جز یک نبینی و ندانی
زهی عطار خوش گفتار بادی
وزین گفتار برخوردار بادی
اگر بر نیستی از شاخ معنیت
نکردندی چنین گستاخ معنیت
عطار نیشابوری : بخش نهم
المقاله التاسعه
بدان ای پاک دین گر پاک آبی
که آن ساعت که زیر خاک آیی
قدم بیرون نهی از کوی دنیا
نبینی نیز هرگز روی دنیا
چو رفتی رفتی از دنیا و رفتی
دگر هرگز بدنیا در نیفتی
بعقبی بارگاهی یابی از نور
بپوشی حله و در بر کشی حور
وگر آلایشی داری ز کاری
در آلایش بمانی روزگاری
همه شرکت حواس تست در راه
همه ابلیس و همت دیو بدخواه
همه مرگ تو خوی ناخوش تست
همه خشمت بدوزخ آتش تست
هر آنگه کز جهان رفتی تو بیرون
نخواهد بود حالت از دو بیرون
اگر آلودهٔ پالوده گردی
وگر پالوده آسوده گردی
چو تو آلوده باشی و گنه کار
کنندت در نهاد خود گرفتار
وگر پالوده دل باشی تو در راه
فشانان دست بخرامی بدرگاه
فراز عیش و شیب وجاه باتست
بهشت و دوزخت هم راه با تست
همی تا تو چگونه رفت خواهی
درین ره بر چه پهلو خفت خواهی
اگر در پردهٔ در پرده باشی
در آن چیزی که در وی مرده باشی
نمیرد هیچ بینا دل سفیهی
نخیزد هیچ کناسی فقیهی
عطار نیشابوری : بخش دهم
المقاله العاشر
یکی دریای بی پایان نهادند
وزان دریا رهی با جان گشادند
یکی بر روی آن دریا برون شد
گهی مؤمن گهی ترسا برون شد
درین دریا که بی قعر و کنارست
عجایب در عجایب بی‌شمارست
زهی دریای بی‌پایان اسرار
که نه سر دارد و نه بن پدیدار
گر آن دریا نه زیر پرده بودی
بکلی کردها ناکرده بودی
جهانی کرده چون پر شد بدان نور
نماند هست تا نبود از آن دور
اگر گویی چرا ماندست پرده
چو آنجا می‌نماید هیچ کرده
سخن اینجا زبان را می‌نشاید
که این جز عقل و جان را می‌نشاید
سخن را در پس سرپوش میدار
زبان را از سخن چین گوش می‌دار
کسی را نیست فهم این سخنها
تو با خود روی در روی آر تنها
مشو رنجه ز گفت هر زبانی
یقین داری مرنج از هر گمانی
چو دریا در تغیر باش دایم
چو مردان در تفکر باش دایم
کمال خود بدان کز بس تعظم
غلامان تواند افلاک و انجم
هر آن چیزی که دی اندر ازل رفت
فلک امروزانرا در عمل رفت
هزاران دور می‌بایست در کار
که تا هم چون تویی آید پدیدار
بهر دم کز تو برمی‌آید ای دوست
چنان باید که پنداری یکی توست
همه عمرت اگر بیش است اگر کم
کمال جانت را شرطست دم دم
همی هر لحظه جان معنی اندیش
تواند کرد خود را رونقی بیش
چو اینجا لذتی فانی براندی
ز صد لذات باقی باز ماندی
دمی کاینجا خوش آمد خورد و خفتت
دو صد چندان خوشی از دست رفتت
چو دنیا کشت زار آن جهانست
بکاراین تخم کاکنون وقت آنست
زمین و آب داری دانه در پاش
بکن دهقانی و این کار را باش
نکو کن کشت خویش از وعده من
اگر بد افتدت در عهده من
اگر این کشت و زری را نورزی
در آن خرمن بنیم ارزن نیرزی
برو گر روز بازاری نداری
بکار این دانه چون کاری نداری
برای آن فرستادند اینجات
که تا امروز سازی برگ فدات
اگر بیرون شوی ناکشته دانه
تو خواهی بود رسوای زمانه
دو کس را در ره دین تخم دادند
ره دنیا بهر کس برگشادند
یکی ضایع گذاشت آن تخم در راه
یکی می‌پروریدش گاه و بیگاه
همی چون وقت برخوردن درآمد
یکی بر سر دگر یک در سرآمد
بکاری بر درو کاید پدیدت
درو وقت گرو اید پدیدت
عطار نیشابوری : بخش دهم
الحکایه و التمثیل
یکی برخم نشست و خویش خم ساخت
که اطلس بایدم با اسب و با ساخت
بدو گفتند تا اطلس شود راست
ز کرباست بباید پیرهن خواست
برین آن مرد در خم خورد سوگند
که سوگندم نخواهم برخم افکند
که تا من اطلس رومی نبینم
درین خم تا بمیرم می‌نشینم
تو نیز ای مرد غافل همچنانی
بغفلت خویش در خم می‌نشانی
برای از خم که تا در خم نشستی
چو خاکی زیر پای چرخ پستی
اگر گردون کله سازد ز مهرت
قبا تنگ آید از دور سپهرت
اگر خواهی تب لرزان فلک خواست
بتو ندهد که گوید نوبت ماست
ازین دریا که گویای خموش است
بتان را چشم پر درهم چو گوش است
تو هر جوری که می‌بینی شکی نیست
که آن از نه فلک خود ده یکی نیست
فلک خواهی بنا خواهی بسر کرد
که این سرگشته با او سر بسر کرد
ز چشم من زمین زان لعل گیرد
که هر دم آسمانم نعل گیرد
ز بس خون کز دلم هر چشم رد شد
ز خون خود دلم در خون خود شد
مرا نیست آسیا پر کار جاروب
کزین هفت آسیا گشتم لگدکوب
کسی جاروب اگر می بر گرفتی
ازین هفت آسیا دانه برفتی
چنان بر فرق من چرخ آسیا راند
که مویم زیر گرد آسیا ماند
مرا با حلقه چرخ دو تا پشت
بباید کوفت هر دم حلقه مشت
بجنگ خلق خورشید جهان سوز
نهد برگوش اسب این نیزه هر روز
درین جنگ آشتی سوره نبینی
که آب خضر در شوره نبینی
چنین آسان نیارم داد شرحش
که هر دم می‌بیندازم بطرحش
درین راه ای پسر چه پا و چه سر
درین هفت آسیا چه خشک و چه تر
گرت امروز زرین شد ستانه
بدر بازت نهد فردا زمانه
بدستت باز شد گنجی ز ایام
ولیکن هست این گنجت همه وام
بعمری گر فتوحی یافت روحت
لگد خواهد زدن اندر فتوحت
جهان پیشت چو برقی باز خندد
وزان پس پیش برقت باز بندد
بگردان روی زین وادی حیرت
که بر رویت روان کرد آب حسرت
اگر بنشست کار تو همه راست
ازین خوان گرسنه تر بایدت خاست
تو چون پیری برو منگر ز پس باز
که از پس ننگرد پیری بکس ناز
چو نه دل داری آخر نه دماغی
دبیرستان چه گیری از کلاغی
چو بام از یک لگد آید فراشیب
نیارد طاقت آشوب و آسیب
چو تو برگ قفا خوردن نداری
سر خود گیر چون گردن نداری
گدایی را نزیبد پادشاهی
که با کوس و علم نبود گدایی
تو بی سر چون گریبانی بمانده
سر دین نیستت زانی بمانده
ز خود در سر مکن گر هوشیاری
که تو سرمست در سر کرده داری
برین آخر چو خر بی کار تا چند
فرو کرده ز سر افسار تا چند
تنت دامیست جان مرغی عزیزست
نه تن دانی نه جان تا خود چه چیز است
بوقت نزع در خود شهوت افتاد
که مرغ نا گرفته کردی آزاد
نهادی بر هم و بر هم نماندت
حسابی برگرفتی وا نخواندت
کجا افتادی ای عطار آخر
فرو مگذار آن اسرار آخر
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
الحکایه و التمثیل
حکیم هند سوی شهر چین شد
بقصر شاه ترکستان زمین شد
شهی می‌دید طوطی هم نشینش
قفس کرده ز سختی آهنینش
چو طوطی دید هندو را برابر
زفان بگشاد طوطی هم چو شکر
که از بهر خدا ای کار پرداز
اگر روزی بهندستان رسی باز
سلام من بیارانم رسانی
جوابی بازآری گر توانی
بدیشان گوی آن مهجور مانده
ز چشم هم نشینان دور مانده
بزندان و قفس چون سوگواری
نه هم دردی مرا نه غم گساری
چه سازد تا رسد نزد شما باز
چه تدبیرست گفتم با شما راز
حکیم آخر چو با هندوستان شد
بر آن طوطیان دلستان شد
هزاران طوطی دل زنده می‌دید
بگرد شاخها پرنده می‌دید
گرفته هر یکی شکر بمنقار
همه در کار و فارغ از همه کار
فلک سر سبز عکس پر ایشان
مگس گشته همای از فرایشان
حکیم هند آن اسرار برگفت
غم آن طوطی غمخوار بر گفت
چو بشنودند پاسخ نیک بختان
در افتادند یک سر از درختان
چنان از شاخ افتادند بر خاک
که گفتی جان برآمد جمله را پاک
ز حال مرگ ایشان مرد هشیار
عجب ماند و پشیمان شد ز گفتار
بآخر سوی چین چون باز افتاد
سوی آن طوطی آمد راز بگشاد
که یاران از غم تو جان نبردند
همه بر خاک افتادند ومردند
چو طوطی آن سخن بشنید در حال
بزد اندر قفس لختی پر و بال
چو بادی آتشی در خویشتن زد
تو گفتی جان بداد او نیز و تن زد
یکی آمد فریب او نبشناخت
گرفتش پای و اندر گلخن انداخت
چو در گلخن فتاد آن طوطی خوش
ز گلخن بر پرید و شد چو آتش
نشست او بر سر قصر خداوند
حکیم هند را گفت ای هنرمند
مرا تعلیم دادند آن عزیزان
که هم چون برگ شو بر خاک ریزان
طلب کار خلاصی هم چو ما کن
رهایی بایدت خود را رها کن
بمیر از خویش تا یابی رهایی
که با مرده نگیرند آشنایی
هرانگاهی که از خود دست شستی
یقین دان کز همه دامی بجستی
بجای آوردم از یاران خود راز
کنون رفتم بر یاران خود باز
همه یاران من در انتظارم
من بی کار اینجا بر چه کارم
چو تو مردی بهم جنسان رسیدی
بخلوت گاه علوی آرمیدی
چو مردی زندهٔ جاوید گشتی
خدا را بندهٔ جاوید گشتی
چه خواهی کرد گلخن جای تو نیست
قبای خاک بر بالای تو نیست
عزیزا جهد کن گر راز جویی
که با خود راز خود می‌بازجویی
برون گیری زچندین پرده خود را
پدید آری بخاصیت خرد را
چو وقت خواب می‌آید فرازت
چرا می‌دارد از اسرار بازت
بوقت خواب بی‌خود می بمانی
چگونه هم رهت گردد معانی
بدان سان رغبتی داری تو در خواب
که یکسانست با تو آتش و آب
چو راه پنج حس در خواب بستت
چرا ذوقی ندارد جان مستت
وگر گویی که جان ز آنست بی ذوق
که دارد سوی خود ببریدن شوق
چرا وقت ریاضت جان هشیار
ترا در ذوق می‌آرد بیک بار
غرض اینست ای جویندهٔ راز
که تو خفته نیایی خویش را باز
چو خفتی قطره افتادت بقلزم
شدی در بی خودی یا در خودی گم
ببیداری اگر از خود شوی دور
چو خفتی گشتی اندر بی خودی نور
دلت از خود ببیداری نشان یافت
که بیداری ببیداری توان یافت
وگرنه شب نم تاریک روشن
درین دریا بود چون شیر و روغن
یکی کو شیر او درآب شد خوش
ولی روغن جداگشت و مشوش
مشو اینجا حلولی ای فضولی
که نبود مرد مستغرق حلولی
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
الحکایه و التمثیل
سخن بشنو ز سلطان طریقت
سپه سالار دین شاه حقیقت
بهر جزوی هزاران کل علی الحق
بکل محبوب حق معشوق مطلق
شگرفی کافتاب این ولایت
درو می‌تابد از برج هدایت
سلیمان سخن در منطق الطیر
که این کس بوسعیدست ابن ابوالخیر
چنین گفت او که در هر کار و هر حال
نشان پی همی جستم بسی سال
چو دیدم آنچ جستم گم شدم من
همی چون قطره در قلزم شدم من
کنون گم گشته‌ام در پرده راز
نیابد گم شده گم کرده را باز
چو گم گشتی ز گم کرده چه یابی
چو ره شد پست در پرده چه یابی
کسی ننهاد هرگز پای در راه
که کس را نیست پای راه دلخواه
کدامین سالک و چه راه آخر
مثال این ز من در خواه آخر
خدنگی از کمان راست خانه
برون شد می رود سوی نشانه
کسی کو در حضور افتاد بی خواست
درین ره چون خدنگی می‌رود راست
تو دایم در حضور خویشتن کوش
دمی حاضر بدو گیتی بمفروش
از آن هیبت و زان عزت بیندیش
که تا تو خویشتن برگیری از پیش
چنان کن از تفکر عقل و تمییز
که در عالم یکی بینی همه چیز
برین درگه چه می‌پنداری ای دوست
که از مغز جهان فرقیست با پوست
چو مغز و پوست از یک جایگه رفت
چرا این یک بماهی آن بمه رفت
یقین می‌دان که مغز و پوست یکسانست
ولی از پیش چشم خواجه پنهاست
بتوحید ار گشاید چشم جانت
برآرد بانگ سبحانی زبانت
چو در چشمت همه چیزی یکی گشت
کجا یارد بگرد تو شکی گشت
کجاست آن تیز چشمی کو فرو دید
بهرچ اندر نگاهی کرد او دید
هزاران قرن با سر شد چو کردی
که تا جایی برآمد نام مردی
تو خود رامی ندانی چون کنم من
که این شک از دلت بیرون کنم من
اگر صد قرن یابی زندگانی
نبینی خویشتن را و ندانی
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
الحکایه و التمثیل
چنین گفت آن بزرگ کار دیده
که بود او نیک و بد بسیار دیده
که خالق هرچ را دادست هستی
چه پیش و پس چه بالا و چه پستی
چه انجم چه فلک چه مهر و چه ماه
چه دریا چه زمین چه کوه و چه کاه
چه لوح و چه قلم چه عرش و کرسی
چه روحانی چه کروبی چه انسی
چه می چه انگبین چه خلد و چه حور
چه ماهی و چه مه چه نار و چه نور
چه شرق و چه غرب چه از قاف تا قاف
چه هرچ آمد برون از نون و زکاف
چه اسراری که در هر دو جهان هست
چه لذاتی که پیدا و نهان هست
چه اندر هر دو عالم ذره ذره
چه اندر هفت دریا قطره قطره
همه بنمایدت روشن چو خورشید
حنانک آن جمله می‌بینی تو جاوید
ولی مویی بتو ننماید از تو
تویی تو نهان می‌باید از تو
اگر چشم تو بر روی تو افتاد
ز عشق تو براید از تو فریاد
اگر می‌بایدت بویی هم از تو
ریاضت کن که پر شد عالم از تو
چرا اندر غلط افتادی آخر
چرا از بندگی آزادی آخر
عدم دیدی نظر بگماشتی تو
وجود خود عدم پنداشتی تو
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
الحکایه و التمثیل
شنودم من که طوطی را اول در
نهند آیینهٔ اندر برابر
چو طوطی روی آیینه ببیند
چو خویشی را هر آیینه ببیند
یکی گوینده خوش الحان و دمساز
برآرد از پس آیینه آواز
چنان پندارد آن طوطی دلیر
که هست آواز آن طوطی دیگر
چو حرفی بشنود گردد دلش شاد
بلطفی گیرد او حرفی چنان یاد
وجود آیینه است اما نهانست
عدم آیینه را آیینه دانست
هر آن صورت که در نقص و کمایست
درین آیینه عکسی و خیالیست
چو تو جز عکس یک صورت نبینی
همه با عکس خیزی و نشینی
تو پنداری که هر آواز و هر کار
از آن عکس است کز عکسی خبردار
همه خلقان هم از خود بی خبردان
همه چیزی طلسم یک دگر دان
چو تو در پیش آیینه نشینی
نبینی آیینه تو روی بینی
وجود ار ذرهٔ گشتی پدیدار
شدی زین هر دوگیتی سرنگوسار
وجود آتش جهان پشم چیده
نمانده پشم و آتش آرمیده
جهان و هرچ در هر دو جهانست
چو عکسیست و ترا برعکس آنست
اگر جز عکس چیزی بر تو افتد
چون آن حلاج آتش در توافتد
برآری پنبه پندارت از گوش
درآیی چون خم خم خانه درجوش
سراپایت یکی گردد چو فرموک
چو مردان ترک گیری پنبه و دوک
شود چون پنبهٔ موی سیاهت
نه سرماند نه پنبه در درکلاهت
چو تو یک دانه پنبه نیرزی
نه حلاجی کنی دیگر نه درزی
ترا پنبه کند از خود که هین دور
که برجای تو می‌بنشیند آن نور
مشو زنهار ای مرد فضولی
ازین معنی که من گفتم حلولی
حلول و اتحاد اینجا حرامست
ولیکن کار استغراق عامست
چراغ آنجا که خورشید منیرست
میان بود و نابودی اسیرست
چه جای نه عدد باشد نه اعراض
نه اجسام و نه اجزا ونه ابعاض
هر آن حکمی که کردی آن تو باشی
عطیم و عالم و دیان تو باشی
هر آن وصفی که حق را کرد خواهی
چنان دانم که انسی فرد خواهی
تو اندر وصف او چیزی که دانی
ز دفترهای وهم خویش خوانی
چو فهم تو تو باشی او نباشد
اگر وصفش کنی نیکو نباشد
چو نه اوست ونه غیر اوصفاتش
صفاتش چون کنی بشناس ذاتش
بدو بشناس او را راهت اینست
طریق جان معنی خواهت اینست
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
الحکایه و التمثیل
برون شد ابلهی با شمع از در
بدید از چرخ خورشید منور
ز جهل خود چنان پنداشت جاوید
که بی این شمع نتوان دید خورشید
بدو بشناس او را و فنا شو
در آن عین فنا عین بقا شو
تو باقی گردی ار گردی تو فانی
تو مانی جمله گر بی تو تو مانی
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
الحکایه و التمثیل
چنین گفتست شیخ مهنه یک روز
که یک تن بین جهان و دیده بر دوز
زمین پر بایزیدست و آسمان هم
ولی او گم شده اندر میان هم
چه می‌گویم کجاافتادم اینجا
که جان در موج آتش دادم اینجا
قدم تا کی زنم در ره بهر سوی
چو از خود می‌نیابم یک سر موی
بسی رفتم درین راه خطرناک
ندیدم آدمی را جز کفی خاک
کفی خاکست و بادی در میانش
تن او چون طلسم و گنج جانش
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
الحکایه و التمثیل
سفالی را بیارایند زیبا
فرو پوشند او را شعر و دیبا
کنند از حیله چشما روی آغاز
که چشما روی دارد چشم بدبار
اگر شخصی ببیند رویش از دور
چنان داند که پیدا شد یکی حور
چو خلقانش ببیند از درو بام
دراندازندش از بالا سرانجام
چو برخاک افتد از عمری نپیچی
نیابی جز سفالی چند هیچی
بجز نقشی نبینی از جهانش
بجز بادی نبینی در میانش
تو هم ای خواجه چشما روی امروز
چو چشما روی زیبا روی امروز
ولیکن صبر هست ای خفته در راه
که تا در راهت اندازند ناگاه
اگر چه جای تو در زیر خاکست
ولیکن جای پاک از جای پاکست
دریغا جوهرت در تنگ پرده
بزنگار طبیعت رنگ برده
فرشته گر ببیند جوهر تو
دگر ره سجده آرد بر در تو
نه مسجود ملایک جوهر تست
نه تاجی از خلافت بر سر تست
خلیفهٔ زادهٔ گلخن رها کن
بگلشن شو گدا طبعی قضا کن
اگرچه پادشاهی پاس خود دار
عصی آدم سپند چشم بددار
بمصر اندر برای تست شاهی
تو چون یوسف چرا در قعر چاهی
از آن بر ملک خویشت نیست فرمان
که دیوی هست بر جای سلیمان
اگر حاصل کنی انگشتری باز
بفرمان آیدت دیو و پری باز
تو شاهی هم در آخر هم در اول
ولی در پرده پنداری احول
دو می‌بینی یکی را و دو را صد
چه یک چه دو چه صد جمله توی خود
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
الحکایه و التمثیل
یکی از بایزید این شیوه درخواست
که هرچیزی که پنهانست و پیداست
ز عرش و فرش و کونین این همه چیست
همه گفتا منم چون مردم از زیست
هر آنگه کین نهاد او هم فروشد
همین عالم همان عالم فروشد
نماند هیچ اگر تو می‌نمانی
که تو هم این جهان هم آن جهانی
از آنگه باز کین عالم نهادند
بنا بر قالب آدم نهادند
نهادی بوالعجب داری تو در اصل
بلاسی کرده اندر اطلسی وصل
اگر صد قرن می‌گردی چو پرگار
نیاید وصل گاه تو پدیدار
اگر بر آسمان گر بر زمینی
جزین چیزی که می‌بینی نبینی
وگر در جوهرت چشمی شود باز
دو عالم بر تو افشانند از آغاز
در آن ساعت که آن چشم آیدت پیش
دو عالم در تو گم گردد تو در خویش
تویی آن جوهری گر می‌ندانی
که برتر زین جهان و آن جهانی