عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : ترکیبات
شمارهٔ ۱ - در آرزوی کعبه و زیارت مرقد رسول
هوس کعبه و آن منزل و آنجاست مرا
آرزوی حرم مکه و بطحاست مرا
در دل آهنگ حجازست و زهی یاری بخت
گر یک آهنگ درین پرده شود راست مرا
سرم از دایرهٔ صبر برون خواهد شد
شاید ار بگسلم این بند که در پاست مرا
از خیال حجر اسود و بوسیدن او
آب زمزم همه در عین سویداست مرا
دل من روشن از آنست که از روزن فکر
ریگ آن بادیه در دیدهٔ بیناست مرا
بر سر آتش سوزنده نشینم هردم
از هوای دل آشفته که برخاست مرا
دلم از حلقهٔ آن خانه مبادا محروم
کز جهان نیست جزین مرتبه درخواست مرا
از هوی و هوس خویش جدا باش، ای دل
خاک آن خانه و آن خانه خدا باش، ای دل
عمر بگذشت، ز تقصیر حذر باید کرد
به در کعبهٔ اسلام گذر باید کرد
ناگزیرست در آن بادیه از خشک لبی
تکیه بر گریهٔ این دیدهٔ‌تر باید کرد
گرد ریگی که از آن زیر قدمها ریزد
سرمه‌وارش همه در دیدهٔ سر باید کرد
آب و نان و شتر و راحله تشویش دلست
خورد آن مرحله از خون جگر باید کرد
روی چون در سفر کعبه کنند اهل سلوک
از خود و هستی خود جمله سفر باید کرد
سر تراشیدن و احرام گرفتن سهلست
از سر این نخوت بیهوده بدر باید کرد
شرح احرام و وقوف و صفت رمی و طواف
با دل خویش به تقریر دگر باید کرد
هر دلی را که ز تحقیق سخن بویی هست
بشناسد که سخن را بجزین رویی هست
یارب، امسال بدان رکن و مقامم برسان
کام من دیدن کعبه است و به کامم برسان
دولت وصل تو هرچند که خاصست، دمی
عام گردان و بدان دولت عامم برسان
جز به کام مدد و عون تو نتوان آمد
راه عشق تو، بدان قوت و کامم برسان
صبرم از پای درآمد، تو مرا دست بگیر
به سر تربت این صدر همامم برسان
چون هلال ار بپسندی که بمانم ناقص
به جمال رخ آن بدر تمامم برسان
هندوی آن درم، ار خواجه جوازی بدهد
صبح بیرون برو روزست به شمامم برسان
گر بدان روضه گذارت بود، ای باد صبا
عرضه کن عجز و زمین بوس و سلامم برسان
بوی آن خاک دمی گر برهاند ز عذاب
به نسیم خوش آن روضه در آییم ز خواب
ای رخت قبلهٔ احرار بگردانیده
شرک را گرد جهان خوار بگردانیده
سکهٔ شرع ترا قوت این دین درست
بهر اقلیم چو دینار بگردانیده
کافران جمله ز شوق سر زلف تو کمر
در میان بسته و زنار بگردانیده
روز هجرت به لعاب دهنش خصم ترا
عنکبوتی ز در غار بگردانیده
سر عشقت دل عشاق به دست آورده
دست قهرت سر اغیار بگردانیده
شوق دیدار تو دولاب فلک را هر شب
ز آب این دیدهٔ بیدار بگردانیده
تحفه را هر سحری باد صبا از سر لطف
بوی زلف تو به گلزار بگردانیده
«انااملح» که حدیث تو در افواه انداخت
قصهٔ یوسف مصری همه در چاه انداخت
بوی مشک از سر زلف تو به چین آوردند
بت پرستان ختا روی به دین آوردند
آن عروسست کمالت که سر انگشتان
در قمر وصمت نقصان مبین آوردند
لشکر طرهٔ هندوی تو بر اهل ختا
ای بسا صبح که از شام کمین آوردند
تا حدیث تو نمود اهل معانی را روی
رخنه در قیمت درهای ثمین آوردند
دلشان سخت و سیه چون حجراسود بود
مردم مکه، که در مهر تو کین آوردند
خفتهٔ عشق تو هر روز فزون خواهد شد
خود چنینست، نگویم که: چنین آوردند
برق دل گرم شد از غیرت و بگریست چو ابر
اندر آن شب که یراق تو به زین آوردند
سر معراج ترا هم تو توانی گفتن
در دمی بود و از آن دم تو توانی گفتن
آن شب از هر چه به زیر فلک ماه بماند
جز تو چیزی نشنیدیم که آگاه بماند
جبرییل ارچه در آن شب ز رفیقان تو بود
حاصل آنست که در نیمهٔ آن راه بماند
چون براق تو بدید آتش برق عظمت
گشت حیران و در آن آخر بی‌کاه بماند
داشت هر رقعه وجود تو ز کثرت رختی
رخت آن رقعه چو پرداخته شد شاه بماند
آتشی در شجر اخضر هستی افتاد
چون شجر سوخته شده «انی اناالله» بماند
صبح با آن نفس سرد چو دیر آگه شد
از شب وصل تو با گریه و با آه بماند
دیدنی‌ها همه دیدی و بگفتی به همه
هر که باور نکند قول تو در چاه بماند
آنچه در دین تو از امن و امان پیدا شد
نشنیدیم که در هیچ زمان پیدا شد
سر ز برد یمن، ای برق یمان، بیرون آر
دل کوته نظران را ز گمان بیرون آر
علم صدق به ایوان فلکها برکش
لشکر شرع به صحرای جهان بیرون آر
خار دریای دل ما ز فراق رخ تست
دسته‌ای گل ز در روضهٔ جان بیرون آر
هر نشانی که تو داری همه دیدیم، کنون
ز پس پرده رخ فتنه‌نشان بیرون آر
بی‌سخن‌های تو قلب دل ما زر نشود
کیمیای سخن از درج دهان بیرون آر
بدعت از هر طرفی سر به میان برد، دگر
تیغ اعجاز نبوت ز میان بیرون آر
ما ز کردار بد خویش ز جان در خطریم
این خطر بنگر و آن خط امان بیرون آر
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
در مذمت روزگار
جهان خالیست، من در گوشه زانم
مروت قحط شد، بی‌توشه زانم
اگر بودی چنان چون بود ازین پیش
بزرگی کو بدانستی کم از بیش
چرا بایستمی ده نامه گفتن؟
چو خامان درد دل با خامه گفتن؟
کی از ده نامه‌ای نامم برآید؟
ز هر بیهوده‌ای کامم بر آید؟
چو دریا پر گهر دارم ضمیری
ولی گوهر نمیجوید امیری
چون ماه از طبع من خود نور پاشد
نه او را مشتری باید که باشد؟
سخن را چون خریداری ندیدم
به از ترک سخن کاری ندیدم
خرد دورست ازین بیهوده گفتن
حدیث بوده و نابوده گفتن
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
در مناجات
ازین گفتن، خدایا، شرم دارم
و زان حضرت به غایت شرمسارم
ز فیض خود دلم پر نور گردان
زبانم را ز باطل دور گردان
ضمیرم را ز معنی بهره ور کن
خیال فاسد از طبعم بدر کن
مرا توفیق نیکو بندگی ده
دلم را زنده دار و زندگی ده
ز خود رایی تبه شد کار ما را
خداوندا، به خود مگذار ما را
گناه هر که در عالم بیامرز
و زان پس اوحدی را هم بیامرز
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
نامهٔ دوم از زبان عاشق به معشوق
تو ای مهجور سر گردان، کدامی؟
کسی نامت نمیداند، چه نامی؟
چه مرغی وز کجایی؟ چیست حالت؟
که در دام بلا پیچید بالت
چه مینالی ز دل با دل؟ چه کردی
ز ره چون گم شدی، منزل چه کردی؟
ز خیل کیستی؟ راهت نه اینست
از آن سو رو، که خرگاهت نه اینست
سر خود گیر، کین گردن بلندست
تو کوتاهی و سرو من بلندست
منه پای دل اندر بند خوبان
چه می‌گردی به گرد قند خوبان؟
ترا زین سرو باری برنیاید
وزین در هیچ کاری برنیاید
گرفتم خود به من پیوندی آخر
چه طرف از لعل من بربندی آخر؟
مکن با زلف پستم ترکتازی
که این هندوست، می‌رنجد به بازی
به اشک آلوده کردی آستین را
بسی زحمت کشیدی راستین را
ترا خود هفته‌ای شد عشق ساقی
هنوز از هفته‌ای شش روز باقی
طمع در لعل شیرین چون نبندی؟
که فرهادی و خیلی کوه کندی
تو پنداری ز دست غصه رستی
که نام عاشقی بر خویش بستی
به پای خود چه مییی درین دام؟
مکن زاری، بکن دندان ازین کام
مرا نا دیده عشقت بر کجا بود؟
وگر دیدی نمیدار ترا سود
در آتش نعلها بسیار دارم
به افسون تو مشکل سر درآرم
مپیچ اندر سر زلفم، که گازست
ازو بگذر، که کار او درازست
تو شب بیدار و من تا روز نایم
شب از اندوه من تا روز دایم
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
خلاصهٔ سخن
ضرورت خود یقینست این و آن را
که کس دشمن ندارد دوستان را
بداند، هر که او آگاه باشد
که دلها را به دلها راه باشد
درستانی، که عشق راست ورزند
چو بید نو بهر بادی نلرزد
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
حکایت
گدایی گشت با شهزاده‌ای جفت
بدان جرمش چو میکشتند، میگفت
به دست خود سزای خویش دیدم
که: پا پیش از گلیم خود کشیدم
هر آن مفلس که باشد طالب گنج
تحمل بایدش کردن بسی رنج
سزای خویش باید یار جستن
به قدر قوت خود بار جستن
چوحسن و پادشاهی یار باشند
طلب‌گاران مفلس خوار باشند
گدا، آن به، که سلطان را نداند
ولیکن عاشق این معنی چه داند؟
بر عاشق چه سلطان و چه درویش؟
تو عاشق باش و از سلطان میندیش
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
حکایت
جوانی خار کن بر خار می‌خفت
کسی گل بر سرش کرد، آن جوان گفت
مرا تا خار دامن گیر گشتست
گل اندر خاطرم کمتر گذشتست
ز خاری هر که او پیوند بیند
همان بهتر که: گل دیگر نچیند
به تنهایی مرا خاری تمامست
وصال گل به انبازی حرامست
درین بستان گل رنگین چه جویی؟
که دارد حسن او داغ دو رویی
اگر خاری کند وقت ترا خوش
بر افشان دامن گل را به آتش
ز گل رویان تر دامن چه جویی؟
که بر هرکس بخندد از دو رویی
بتان بی‌وفا خود را پرستند
دلیران این چنین بتها شکستند
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
خلاصهٔ سخن
نباید دوستان را دل شکستن
که چون بشکست نتوان باز بستن
دلی کو را نظر باشد به حالت
ز نور او بیفزاید جمالت
رخ خوب از نظر زینت پذیرد
ولی صورت ز معنی نور گیرد
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
رسیدن نامهٔ عاشق به معشوق
چو گوش ماهرخ پر شد ز زاری
به جای آورد شرط دوستداری
بر آن بیچاره رحمت کرد و بخشود
چه گوید کس؟ که جای مرحمت بود
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
حکایت
بپرسیدند از محمود غازی:
چرا چندین گرفتار ایازی؟
بگفتا: چون که از وی ناگزیرست
ازین پس ما غلامیم، او امیرست
به نرمی طبع تندان رام گردد
به سختی پخته دیگر خام گردد
اگر در عاشقی صد جان به پاشی
چو در بینی تو خود معشوق باشی
بر خوبان برعنایی نکوشند
که ایشان سال و مه عشوه فروشند
قبای وصل گل رویان نپوشی
چو بر خوبان جمال خود فروشی
خطا باشد چنانها با چنین‌ها
به کرمان زیره بردن باشد اینها
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
حکایت
شنیدم حاجییی احرام بسته
چو در ریگ بیابان گشت خسته
بخود گفت: ار چه پر تشویش راهست
جمال کعبه نیکو عذر خواهست
اگر در خانه خود را قید سازی
کجا مرغ حرم را صید سازی؟
ز هجران گر چه داری صد شکایت
به روز وصل بگذار آن حکایت
به ماهی گر پدید آید گناهی
توان بخشید جرمش را به ماهی
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
در خاتمت کتاب
در آن مدت، که بود از محنت تب
جهان بر چشم من تاریک چون شب
دلم مصباح گشت و فکرتم زیت
بدین پرتو بگفتم پانصد بیت
شب شنبه، که بود آغاز هفته
رجب را بیست روز از ماه رفته
به سال «واو» و« ذال» از سال هجرت
به پایان بردم این در حال ضجرت
چو دیدم در سخن خیرالکلامش
نهادم « منطق‌العشاق» نامش
به اصل از طبع دراک منند این
نبات خاطر پاک منند این
شگرفانند یکسر بالغ و بکر
به تایید الهی زاده از فکر
سبق گیرند بر آب از روانی
گر ایشان را به آب خود بخوانی
چو هر یک را زلیخایی شمردم
گران کاوین به یوسفشان سپردم
خرد را نزهتی، جان را بهاریست
جهان را از من این خوش یادگاریست
نظر در وی به چشم راست باید
جمالش چشم کژبین را نشاید
خداوندا، نگه دارش ز دزدان
ز چشم عیب جوی زن به مزدان
بپوشان آنچه ما کردیم و گفتیم
مکن پیدا، اگر چیزی نهفتیم
بدیهایی، که از ما گشت پیدا
به روی ما میار، از لطف، فردا
در آن روزی که تابی بر جهان نور
مدار از اوحدی توفیق خود دور
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
سر آغاز
قل هوالله لامره قد قال
من له‌الحمد دائما متوال
احد غیر واجب باحد
صمد لم یلد و لم یولد
آنکه هست اسم اعظمش مطلق
حی و قیوم نزد زمرهٔ حق
آنکه بی‌نام او نگشت تمام
نامهٔ ذوالجلال و الاکرام
آنکه فوقیتش مکانی نیست
وآنکه کیفیتش نشانی نیست
آنکه بیرون ز جوهر و عرضست
وآنکه فارغ ز صحت و مرضست
آنکه تا بود یار و جفت نداشت
وآنکه تا هست خورد و جفت نداشت
آنکه زاب سفید و خاک سیاه
صنع او آفتاب سازد و ماه
آنکه مغزست و این دگرها پوست
وآنکه چون نیک بنگری همه اوست
آنکه او خارج از عبارت ماست
ذات او فارغ از اشارت ماست
نیست انگشت را به حرفش راه
مگر از لا اله الالله
خرد ادراک ذات او نکند
فکر ضبط صفات او نکند
دور و نزدیک و آشکار و نهان
کردگار جهانیان و جهان
همه کروبیان عالم غیب
سر فرو برده زین دقیقه به جیب
هر چه کرد و کند به هر دو سرا
کس ندارد مجال چون و چرا
از حدیث چه و چگونه و چند
هستیش کرده بر زبانها بند
ای منزه کمالت از کم و کاست
هر چه دور از هدایت تو نه راست
راز پنهان آفرینش تو
نتوان دید جز ببینش تو
در نهان نهان نهفته رخت
در عیان همچو گل شکفته رخت
خالق هر چه بود و هست تویی
آنکه بگشود وانکه بست تویی
بنبستی دری که نگشودی
هستی امروز و باشی و بودی
از عدم در وجود میری
پیش خود در سجود میری
ندهی،نعمت تو بیشی هست
بدهی، عادت توپیشی هست
ما چه پوشیم؟ اگر نپاشی تو
چه خوریم؟ ار مدد نباشی تو
نتوانیم گفت و نیست شکی
شکر نعمت ز صد هزار یکی
کس خبردار کنه ذات تو نیست
فکر کس واقف صفات تو نیست
عرش کم در بزرگواری تو
فرش در موکب عماری تو
ای تو بیچون، چگونه دانندت؟
چیستی؟بر چه اسم خوانندت؟
عقل ذات تو را چه نام نهد؟
فکرت اینجا چگونه گام نهد؟
نیستت جای، در چه جایی تو؟
همه زان تو خود، کرایی تو؟
قدرتت در عدد نمی‌گنجد
قدر در رسم و حد نمیگنجد
رخت از نور خود درآورده
پیش دلها هزار و یک پرده
دل ز بوی تو بوی جان شنود
جان چه گوی؟ ترا همان شنود
رحمتت دایمست و پاینده
لایزال از تو خیر زاینده
چونکه ذات تو بیکران باشد
کس چه گوید ترا که آن باشد؟
نه به ذات تو اسم در گنجد
نه به گنجت طلسم در گنجد
بسمو تو چون نپیوندیم
سمت و اسم بر تو چون بندیم؟
چون نبیند کسی تمام ترا
چون بداند که چیست نام ترا؟
اسم را نار در زند نورت
چه طلسمی؟ که چشم بد دورت
ذات و اسم تو هر دو ناپیداست
عقل در جستن تو هم شیداست
اوحدی، این سخن نه بر سازست
او پدیدار و دیده‌ها بازست
سخن عشق کم خریدارست
ورنه معشوق بس پدیدارست
نیست، گر نیک بنگری حالی
در جهان ذره‌ای ازو خالی
در تو و دیدن تو خیری نیست
ورنه در کاینات غیری نیست
بشناسش که او چه باشد و چیست؟
تا بدانی که رویت اندر کیست؟
دوست نادیده دست بر چه نهی؟
رقم بود و هست بر چه نهی؟
اندرین ره تو پردهٔ کاری
هم تو باشی، که پرده برداری
گر چه هست این حکایت اندر پوست
ما نخواهیم جز حکایت دوست
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
مناجات
ای خرد را تو کار سازنده
جان و تن را تو دل نوازنده
در صفات تو محو شد صفتم
گم شد اندر ره تو معرفتم
روشنایی ببخش از آن نورم
از در خویشتن مکن دورم
رشحهٔ نور در دماغم ریز
زیت این شیشه در چراغم ریز
تا ببینم چو در نظر باشی
راه یابم چو راه بر باشی
بنمایی،چرا ندانم دید؟
ننمایی، کجا توانم دید؟
گر چه شد مدتی که در راهم
همچنان در هبوط این چاهم
از پس پرده میکنم بازی
تا مگر پرده را براندازی
بر درت بی‌ادب زدم انگشت
حلقه‌ای ساختم ز چنبر پشت
تا ز در حلقه را در آویزم
میزنم آه و اشک میریزم
بتو میپویم، ای پناهم تو
مگر آری دگر به راهم تو
سرم از راه شد، به راه آرش
دست من گیر و در پناه آرش
زین خیالات بر کنارم کش
پردهٔ عفو پیش کارم کش
با منی درد سر چه میخواهم؟
چو تو دارم دگر چه میخواهم؟
کرمت چون ز من بریده نشد
چه ببینم دگر؟ که دیده نشد
بی‌خود ار زانکه باختم ندبی
تو به چوب خودم بکن ادبی
با چنین داغ بندگی، که مراست
به سر خود چه گردم از چپ و راست؟
از تو گشت استخوان من پر مغز
اگر چه کاری نیامد از من نغز
باد نخوت برون کن از خاکم
متصل کن به عنصر پاکم
روشنم کن چو روز شبخیزان
به شبم زین وجود بگریزان
چون بر اندیشم از تو اندر حال
مرغ اندیشه را بریزد بال
تو بجویی مرا؟ خیالست این
باز پرسی ز من؟ محالست این
تا حدوث مرا قدم چه کند؟
وان وجود اندرین عدم چه کند؟
دیر شد کز دکان گریخته‌ام
و آب رویی، که بود، ریخته‌ام
خجلم من ز بینوایی خویش
شرمسار از گریز پایی خویش
وه! که از کار خود چه تنگدلم!
می‌نمیرم ز غم، چه سنگدلم!
سود دیدم، سفر به آن کردم
بختم آشفته شد، زیان کردم
دلم از کار تن به جان آمد
هم ز من بر من این زیان آمد
جگرم خون شد از پریشانی
آه! ازین جان سخت پیشانی!
گشته چندین ورق سیاه از من
من کجا میروم؟ که آه از من!
تنگدستی چو من چه کار کند؟
تا ازو خود کسی شمار کند
بی‌چراغ تو من به چاه افتم
دست من گیر، تا به راه افتم
جز عطای تو پایمردم نیست
غیر ازین اشک و روی زردم نیست
از تو عذر گناه می‌خواهم
چون تو گفتی: بخواه، میخواهم
دست حاجت کشیده، سر در پیش
آمدم بر درت من درویش
مگرم رحمت تو گیرد دست
ورنه اسباب ناامیدی هست
چکند عذر پیچ بر پیچم؟
که ز کردار خویش بر هیچم
نتوانستم آنچه فرمودی
بتوانم، به من چو بنمودی
گر ببخشی تو، جای آن دارم
ور بسوزی، سزای آن دارم
غم ما خور، که از غمت شادیم
مهل از دستمان، که افتادیم
گر چراغی به راه ما داری
به در آییم ازین شب تاری
ما چه داریم کان ندادهٔ تست؟
چه نهد کس که نانهادهٔ تست؟
به عنایت علاج کن رنجم
دستگاهی فرست از آن گنجم
دست و دامن گشاده مییم
مدوان، چون پیاده مییم
چون گریزم؟ که پای راهم نیست
چون نشینم؟ که دستگاهم نیست
گر چه دانم که نیک بد کردم
چه توان کرد؟ چونکه خود کردم
قلمی بر سر گناهم کش
راه گم کرده‌ام، براهم کش
گر تو توفیق بندگیم دهی
جاودان خط زندگیم دهی
دل من خوش کن از شمایل خود
گردنم پر کن از حمایل خود
کام من پیش تست، پیشم خوان
خاکپای سگان خویشم خوان
با وفا عقد کن روانم را
همدم صدق ساز جانم را
دیر شد، ساغر میم درده
که من امشب نمیروم در ده
میدوم در پی تو سرگشته
تا به پایان برم سر رشته
من ازین دو رهی به آزارم
تو فرستاده‌ای، تو باز آرم
چون نهشتند در سرم مغزی
نغز دانی تو کمتر از نغزی
عشق و دیوانگی و سرمستی
کرد بازم بدین تهی دستی
از برای تو در تو دارم دست
چون تو باشی، هر آنچه باید هست
کردگارا، به حرمت نیکان
که در آرم به سلک نزدیکان
ریشهٔ آز بر کش از جانم
به نیاز و طمع مرنجانم
از شراب حضور سیرم کن
در نفاذ سخن دلیرم کن
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در آداب التماس
اوحدی، گر سر لجاجت نیست
زو نخواهی که خواست حاجت نیست
باغ و خرمن چه خواهی و ده ازو؟
زو چه خواهی که باشد آن به ازو؟
تو ازو وقت حاجت او را خواه
کو نماید به هر مرادت راه
گر مریدی جزو مرادت نیست
ور جزو خواهی این ارادت نیست
هر که بی‌او رود فرو ماند
خیز و بیخود برو، که او ماند
او شوی گر ز خود فنا گردی
تو نمانی، چو آشنا گردی
مرغ آن باغ صید این دانه است
آنچه کردی طلب درین خانه است
زلف معشوق زیر شانهٔ تست
تیر آن شست بر نشانهٔ تست
به خود آنجا کسی نداند رفت
به خدا باشد ار تواند رفت
هر چه اندر جهان او باشد
یا خود او یا از آن او باشد
خرد اندر جهان او نرسد
علم بر آستان او نرسد
با تو عقل ار چه بس دراز استد
از تو در نیم راه باز استد
گر بخواند، جدا ندانی شد
ور براند، کجا توانی شد؟
بگریزی، کجا روی که نه اوست؟
بستیزی کست ندارد دوست
صورتی را کزو نبود خبر
نقش دیوار دان و صورت در
سر این نقش را چه دانی تو؟
که ز نقاش در گمانی تو
ما نباشیم و این جلال بود
لم یزل بود لایزال بود
تا تو این جاه و جای را بینی
به خدای، ار خدای را بینی
ز تو یک نفس جدا نبود
تو نبینی، گناه ما نبود
راه خود کس به خود ندید آنجا
ز محمد توان رسید آنجا
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در نعت رسول
عاشقی، خیز و حلقه بر در زن
دست در دامن پیمبر زن
حب این خواجه پایمرد تو بس
نظر او دوای درد تو بس
اوست معنی و این دگرها نام
پخته او بود و این دگرها خام
آنکه از اصطفا بر افلا کند
در ره مصطفی کم از خاکند
از در او توان رسید به کام
دیگران را بهل برین در و بام
اوست در کاینات مردم و مرد
او خداوند دین و صاحب درد
سفر آدم سفیرنامهٔ اوست
درج ادریس درج خامهٔ اوست
بیعه در بیعتش میان بسته
زانکه ناقوس را زبان بسته
بر سر او ز نیک نامی تاج
همه شب‌های او شب معراج
پیش او خود مکن حکایت شب
او چراغ، آنگهی شکایت بس؟
گوهر چار عقد و نه درج اوست
اختر پنج رکن و نه برج اوست
شقهٔ عرض عطف دامانش
ملک از زمرهٔ غلامانش
آن که مه بشکند به نیم انگشت
آفتابش چه باشد اندر مشت؟
وانکه در دست اوست ماه فلک
پایش آسان رود به راه فلک
شب معراج کوس مهر زده
خیمه بر تارک سپهر زده
گذر از تیر و از زحل کرده
مشکل هفت چرخ حل کرده
سر سر جملها بدانسته
شرح و تقصیل آن توانسته
در دمی شد نود هزار سخن
کشف برجان او ز عالم کن
به دمی رفته، باز گردیده
روی او را به چشم سر دیده
میم احمد چو از میان برخاست
به یقین خود احد بماند راست
راه دان اوست، جبرییلش ساز
هر چه او آورد، دلیلش ساز
ای فلک موکب ستاره حشر
وی ز بشرت گشاده روی بشر
هاشمی نسبت قریشی اصل
ابطحی طینت تهامی فصل
علم نصرتت ز عالم نور
یزک لشکرت صبا و دبور
چرخ نه پایه پای منبر تو
به سر عرش جای منبر تو
معجزت سنگ را زبان بخشد
بوی خلقت به مرده جان بخشد
روز محشر، که بار عام بود
از تو یک امتی تمام بود
بگرفته به نور شرع یقین
چار یار تو چار حد زمین
ز ایزد و ما درود چون باران
به روان تو باد و بر یاران
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
ضراعت در صورت قسم
ای به مهر تو آسمان در بند
یاد من کن، چو میدهم سوگند
به زمانی که عقد دین بستی
به زمینی که اندرو هستی
به بنان قمر شکن که تراست
به زبان شکر سخن که تراست
به دو گیسوی مشک پیوندت
به دو چشم سیاه دلبندت
به نماز شب و قیام و قعود
به دعای پر و رکوع و سجود
به اذان و به مسجد و محراب
به وضو کردن و طهارت آب
به شب هجرت و حمایت غار
به دم عنکبوت و صحبت یار
به خروج و فلک نوشتن تو
به عروج و به باز گشتن تو
به شهادت که شد در اسلام
به صلوة و زکوة و حج و صیام
در قناعت به نیم سیری تو
در شجاعت بدان دلیری تو
به براق و بر فرف راهت
به وصول و به قربت شاهت
به وقار تو در نزول ملک
به شکوه تو بر عقول فلک
به حدیث حیات پیوندت
به جگر گوشگان دلبندت
به شهیدان کربلا ز فسوس
بستم کشتگان مشهد طوس
به چهل مرد و چار فرزانه
به دو هم خوابه و دو هم خانه
به دو چشم سرشک بارانت
به بزرگان دین و یارانت
به عقیق تو در حدیث و کلام
به حقوق تو در شفاعت عام
به فتوحات بوقبیس و حری
به ثریای مکه تا بثری
به صیام و به بردباری تو
به قیام شب و به زاری تو
به جمال صحابه در عهدت
به رخ نه جمیله در مهدت
به دل کعبه و به ناف زمین
به کتاب و به جبرئیل امین
به حطیم و مقام و زمزم و رکن
به سکون مجاوران دو سکن
به صفا و به مروه و عرفات
به مه و مهر و فرش و کرسی و ذات
که مکن زان در اوحدی را دور
یارمندیش کن ز عالم نور
گر گناهش نهفته شدن یا فاش
نیست اندیشه این تو او را باش
زین گرانجانی و سبک پایی
هیچ غم نیست گر تو او رایی
تو به تقصیر طاعتش منگر
به قصور بضاعتش منگر
ز کرم یک نظر به کارش کن
در دو گیتی بزرگوارش کن
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در تسبیح فلک
ویحک! ای قبهٔ زمرد رنگ
که ز جانم همی زدایی زنگ
کارگاه تر از کونی تو
کس نداند که: از چو لونی تو؟
بودنیها ز تست و آیینها
به تو گویی حوالتست این ها
باده‌ای گر نخورده‌ای ز کجاست؟
که چو فرزین همیر وی چپ و راست
در تو این گردش چنین دایم
هم ز شوقیست، تا شدی قایم
مینماید که نطق و جانت هست
روشی داری و روانت هست
گر چه دانا به عمر پیرت گفت
رو، که از صد گلت یکی نشکفت
در چه کاری که خود درنگت نیست؟
یا چه چیزی که هیچ رنگت نیست؟
دیده آب معلقت خواند
وهم دریای زیبقت خواند
هم به دشت تو گاو در غله
هم به کوه تو گرگ در گله
فارغ از فقر و احتشامی تو
دور از انبوه و ازدحامی تو
تو و آن اختران چون ژاله
باغ پر میوه، دشت پر لاله
جوهرت را عرض زمین و زمان
روشت را غرض همین و همان
چار عنصر ز گردشت زاده
تیره و روشن و نر و ماده
تنت از خرق و التیام بری
نفست از شهوت خصام عری
گشته مبنی دوام انجم تو
اعتدال مزاج پنجم تو
رخ در آسودگی نداری هیچ
خبر از آسودگی نداری هیچ
میکنی در جهان اثر بیخواست
خواهش خود به کس نگویی راست
کسی از سر دورت آگه نیست
هیچ دانا ز غورت آگه نیست
در نداری، که آیمت بر بام
سر نداری، که آیی اندر دام
چیستند این بتان رنگارنگ؟
که در آغوششان کشیدی تنگ
رخشان دلپذیر و جان افروز
گوهر تاجشان جهان افروز
فرقشان را برسم بختاقی
افسر و تاج خالد و باقی
دایم این شمع‌ها فروزنده
بنکاهند هیچ و سوزنده
سبزهٔ این چمن دروده نشد
وز بهارش گلی ربوده نشد
نو عروسان کهنه کاشانه
خوش خرامنده خانه در خانه
در سر هر کرشمه‌شان کاری
هر نگه کردنی و بازاری
اندرین خیمه کار سازانند
چست و چابک خیال بازانند
همه کم گوی و پر نیوشیده
مهره پیدا و حقه پوشیده
در شبستان چرخ دولابی
چشمشان گشته مست بیخوابی
همه چشم چراغ این دیرند
راهب آسا همیشه در سیرند
متنفر ز نقشهای ردی
متوجه به حضرت احدی
دیده اندر پس کریوهٔ غیب
رب خود را به دیدهٔ «لا ریب»
سر بسر جان و تن به تن خردند
همه جویندهٔ اله خودند
گر چه از داد و ده جدا باشند
مدد سایهٔ خدا باشند
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در حسب حال خود گوید
چون مزاج جهان بدانستم
نشدم غره، تا توانستم
کار من گوشه و کناری بود
راستی را شگرف کاری بود
ماه را قدر من سها گفتی
زهره را خود ببین چها گفتی؟
آنکه مهرش نیاید اندر چشم
شاید ار گیرد از عطارد خشم
منزلم مکهٔ مبارک بود
نزلم از «عمه» و «تبارک» بود
دل من با ملک به راز شده
جانم از جسم بی‌نیاز شده
دیر در قدس و سیر در لاهوت
از «ابا» و «ابیت» ساخته قوت
بوقبیس و حری درون خطم
بولهلب در زبانهٔ سخطم
منکسر گشته قلب و یار شده
قالبم عنکبوت غار شده
دم عیسی دل مرا حاصل
کف موسی به ساعدم واصل
نفس من زبور خوان گشته
نفسم انجیل را زبان گشته
دامنم زان فتوح گرما گرم
داشت از آستین مریم شرم
هر زمانم نوازشی تازه
چرخ از آواز من پر آوازه
ماه طلعم کلف پذیر نبود
روز عیشم زوال گیر نبود
سایه بر مال کس نیفگندم
مالش کس نکرد در بندم
چشم زخمی به حال من برسید
تیر نقصی به بال من برسید
غیرت روزگار بادم داد
دادم آن روزگار نیک بباد
دو سه درویش را به من پیوست
رونق احتشام من بشکست
غم ایشان دلم به جان آورد
به ضروریم در میان آورد
تا شدم کفچه دست و کاسه شکم
بر در خلق میشدم که: درم
چند پرسی نشان من که کجاست؟
گم شدم، پی چه پویی از چپ و راست؟
مدتی شد که از وطن دورم
غربتم رنجه کرد و رنجورم
دل من تاب و سینه تنگی یافت
جانم از غصه بار سنگی یافت
رخت خود در خرابه‌ای بردم
زان دل افسردگان بیفسردم
سخنم را درو رواج نبود
وز خرابی برو خراج نبود
بر سر شعر جان همی دادم
گاهگاهش به نان همی دادم
با چنان قوم و دستگاهی سهل
سازگاریست کار مردم اهل
گر نبودی شکوه یک دو بزرگ
اندران فترتم بخوردی گرگ
در چنین فقر و نامرادی‌ها
« خضعت وجهتی لوادیها»
صدر مشروح و صدره چاک زده
سالها آه سوزناک زده
منتظر تا سحر شود شامم
رنگ روزی بتابد از بامم
خبر منعمی شنیده شود
هوشمندی ز دور دیده شود
تا که شد صیت رتبت خواجه
سروری را تراز دیباجه
مسندش سد ملک داری شد
فلکش حامل عماری شد
اختر طالعم بلندی یافت
کارم از بخت زورمندی یافت
غم دل روی در رمیدن کرد
فتنه آهنگ آرمیدن کرد
شب سروشی به صورت مردم
قال: «یا ایها المزل، قم»
ای کلیم سخن کلامت کو؟
جم جهانگیر گشت جامت کو؟
کرمش در گشود و خوان انداخت
لطفش آوازه در جهان انداخت
چه نشینی که وقت کار آمد؟
گل امیدها به بار آمد
مرد کاری، حدیث مردان کن
جام پر گشت، دور گردان کن
کارت از دست اگر چه رفت،بکوش
وین قدح را به یاد خواجه بنوش
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در تخلص به اسم خواجه غیاث‌الدین
ای دل، از حکم زیجهای کهن
طالع وقت را نگاهی کن
به نمودار راست، بی تخمین
راز این طفل نورسیده ببین
که قوی حال یا زبون طرفست؟
کوکبش در هبوط یا شرفست؟
در جهان بر چه حال خواهد بود؟
از چه چیزش وبال خواهد بود؟
به در آور ز سیر این اجرام
سیر هیلاج و کدخدا و سهام
کوکب او ز کوکب دستور
بنگر نیک تا نباشد دور
تا بدانیم و دل برو بندیم
به سخنهای عشق پیوندیم
به چه میمانی؟ ای حدیقهٔ نور
بس شگرفی، که چشم بد ز تو دور
به نبات حسن برومندی
همچو روی حسان همی خندی
ناشکفته گلی نهشتی تو
از شگفتی مگر بهشتی تو؟
ای فتوح دل سحر خیزم
قرة العین خاطر تیزم
فرع و اصل تو بار نامهٔ دین
باب و فصلت تراز خامهٔ دین
از بهار تو تا تازه دل جانها
وز نهار تو روشن ایمانها
ز تو طبعم به دست شب خیزی
کرده بر فرق عقل گلریزی
به زمین از سپهر پیغامی
زین مباهات « جام جم» نامی
روشنی یافت عالم از نورت
چون نبشتم به نام دستورت
خواجه یادم نکرد و چیزی هست
که به مصر سخن عزیزی هست
حیف باشد چنین سخن سنجی
بی‌نصیب آنگه از چنان گنجی
لطفش از هر کسی خبر یابست
مگر از بخت من که در خوابست
از درختی بدان طربناکی
چه کم از سایه‌ای بدین خاکی؟
من فگندم سفینه را در یم
گر بر او رسد ندارم غم
ای مباهات من بایامت
افتخار حدیثم از نامت
در جهان کس تویی، بگویم فاش
منم آن هیچ کس، کس من باش
زان دل ابرساز دریا کن
التفاتی به جانب ما کن
مایه داری و میتوان امروز
غم پیران خور، ای جوان، امروز
نتوان کم چنین بیندازی
که نه تبریزیم، نه شیرازی
گوشه دارم نه چون کمان چون تیر
گوش دارم، که مستمندم و پیر
هست بر موجب قبالهٔ من
دو سه درویش درحبالهٔ من
آن تعلق چو پای بندم کرد
حلق در حلقهٔ کمندم کرد
من از آن توام چو هستی اهل
غم ایشان بخور، غم من سهل
از کرمشان چو خادمان بنواز
یا مرا نیز خادم خودساز
لطف کن، در کشاکشم مگذار
که چو خادم همی کشندم زار
خاک آن خادمان بی‌خایه
به ازین خادمان بی‌مایه
فکرت من نهاد دیوانی
که نخوردم ز حاصلش نانی
یا رها کن چنین غریوانم
یا به بیع اندر آر دیوانم
تا تو باشی مصاحب دیوان
که نشاید دو صاحب دیوان
تاکنون گر چه چرخ سفله نهاد
هیچم آن دست بوس دست نداد
به خیالی ز دور ساخته‌ام
هوسی غایبانه باخته‌ام
از دعایت نبوده‌ام خالی
بگذرانم گواه آن حالی
پای رفتن نبود در دستم
ورنه من بر گزاف ننشستم
بعد ازین چون قلم به سر کوشم
جامهٔ کاغذین فروپوشم
علم جامه جمله قصهٔ داد
و اندرو کرده غصهٔ خود یاد
مگرم کاغذی شود روزی
بر سر آن غیاث دین سوزی
احدی کو دهد به هر کس کام
اوحدی را به دست داد این جام
جامش از راه چون درست آمد
گر چه دیر آمدست چست آمد
او چو در پردهٔ طلسم کمال
پیشت آورد کارنامهٔ حال
ره بگنجش ده، ار نرفت این بار
بر سر گنج خویشتن چون مار
نفسی هم به کار من پرداز
که چو کیخسروم نبینی باز
جام بستان، که میگریزم من
زانکه سرمستم و بریزم من
جاودانیست، من بگویم راست
سخن، آنگه چنین سخن که مراست
دخترانند خوب و بالغ و بکر
که به نه ماه زاده‌اند از فکر
نگشاید جزین سخن دل تنگ
که بماند چو نقش بر دل سنگ
نیست امروز، خواجه میداند
هیچکس کین چنین سخن راند
روزگارم بساز و کار ببین
شیرگیرم کن و شکار ببین
جرعه‌ای زان کرم به کامم ریز
بادهٔ جود خود به جامم ریز
در دلیری، اگر چه گشتم گرم
ورقم پر عرق شدست از شرم
گر چه شوخیست این و پیشانی
تو بنه عذر این پریشانی
مگر این سروران که در پیشند
چون ز فضل و هنر ز من بیشند
دور دارند ازین حروف انگشت
نزنندم درفش خود بر مشت
در مصافات من سخن سنجم
به مصافم مبر، که می‌رنجم
با غم عشق خلوتی دارم
وز بد و نیک سلوتی دارم
زان حضور آمد این نماز درست
گو: مگرد این شکسته باز درست
از تو خالی مدار گنجم را
تا ببویی مگر ترنجم را
جام جمشید میبری زنهار!
عدل جمشید کن به لیل و نهار