عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۷۹ - حمامی
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۲۴ - ساربان
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۹۵ - صوفی
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۰۵ - شیخ زاده
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۱۴ - نان پز
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۳۷ - نوره ساز
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۲۵ - ملتقچی
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۴ - در مدح مظهرالعجائب حضرت مولیالموالی علی علیه السلام
کند ثابت حدیث قدسی این فرخنده معنا را
که یزدان در عبودیت، ربوبیت دهد ما را
ز آدم تا به خاتم چون امیرالمؤمنین حیدر
طریق بندگی نسپرده کس معبود یکتا را
اگر کُنهِ عبودیت، ربوبیت بُوَد یاران
برای من کنید از بهر حق حل این معما را
علی را بنده باید خواند یا حق گفت یا هر دو
ندانم با که گویم این حدیث حیرتافزا را
به قرآن آیه ی میمون سُبحان الذی اسری
نماید شمه ای از فضلش آگه مرد دانا را
خدا فرموده تا بنمایمش آیات خود بردم
سوی معراج از روی زمین سلطان بطحا را
امیرالمؤمنین فرموده در تفسیر این آیه
نباشد آیتی اکبر ز من ایزد تعالی را
ز برج کعبه طالع گشت خورشید دل افروزی
که رجعت داد در چرخ آفتاب عالم آرا را
صغیر از دست اینجا خامه را بگذار و ساکت شو
که ترسم از گلیم خویشتن بیرون نهی پا را
که یزدان در عبودیت، ربوبیت دهد ما را
ز آدم تا به خاتم چون امیرالمؤمنین حیدر
طریق بندگی نسپرده کس معبود یکتا را
اگر کُنهِ عبودیت، ربوبیت بُوَد یاران
برای من کنید از بهر حق حل این معما را
علی را بنده باید خواند یا حق گفت یا هر دو
ندانم با که گویم این حدیث حیرتافزا را
به قرآن آیه ی میمون سُبحان الذی اسری
نماید شمه ای از فضلش آگه مرد دانا را
خدا فرموده تا بنمایمش آیات خود بردم
سوی معراج از روی زمین سلطان بطحا را
امیرالمؤمنین فرموده در تفسیر این آیه
نباشد آیتی اکبر ز من ایزد تعالی را
ز برج کعبه طالع گشت خورشید دل افروزی
که رجعت داد در چرخ آفتاب عالم آرا را
صغیر از دست اینجا خامه را بگذار و ساکت شو
که ترسم از گلیم خویشتن بیرون نهی پا را
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - در مدح ساقی کوثر حیدر صفدر علی (ع)
خورشید و تیغ و آینه درویش این چهار
باید برهنه ور نه نیاید به هیچ کار
توضیح اگر که بایدت اینست در نیوش
تفسیر اگر که شایدت اینست گوشدار
خورشید چون بکسوت ابر است مختفی
کمتر برند بهره از آن خلق روزگار
بنگر که چون برهنه شود فصل دی ز زر
پوشد چگونه جامه بعوران دل فکار
گاه برهنگی چو بتابد به بوستان
از خاک لاله سر زند و از شجر ثمار
سرپوش ظلمت از سر عالم بر افکند
هر صبح چون برهنه برآید ز کوهسار
خلق جهان ز معدن و کانند بهرهور
زانرو که خور برهنه بر آنها کند گذار
بین فیض بخشیش که به گاه برهنگی
بر شاه و بر گدا طبق زر کند نثار
شمشیر تا نهان به غلافست کی توان
رنگین ز خون خصم کند دشت کار زار
بنگر که چون برهنه شود در گه ستیز
برد میان مرد زرهپوش چون خیار
تا ناید از غلاف برون کس نداندش
چو بست یا که آهن و فولاد آبدار
در رزمگاه شاهد مقصود را همی
تیغ برهنه پرده بر اندازد از عذار
عریان شود چو تیغ بدست دلاوران
پوشد لباس فتح و ظفر جسم شهریار
آئینه تا بزنگ کدورت نهفته است
کی باشدش نصیب ز وصل رخ نگار
هرگاه از لباس کدورت برهنه شد
گردد بخویش عکس پذیر از جمال یار
تا صاف و بیکدورت و روشن نبیندش
هرگز نخواند آینهاش مرد هوشیار
با خشت تیرهاش چه تفاوت توان نهاد
آئینهٔی که آن بود آلودهٔ غبار
درویش تا بکسوت هستی در است کی
لایق شود بخلعت عرفان کردگار
هرگاه خود درآمد از این پرده میشود
بیپرده یار پردهنشین بر وی آشکار
قصد مسیح کندن این جامه بد که گفت
باید ز پوستها بدر آئید همچو مار
آنموت قبل موت حقیقت برهنگی است
زین جامه مجازی و ملبوس مستعار
آنکو برهنه گشت ازین جامه هست قطب
وین آسیای چرخ از او هست بر مدار
شد ز ابر هستی آنکه بدر نور فیض او
تابد بذرههای وجود آفتابوار
وین جاه و قدر نیست میسر برای کس
جز در پناه خسرو اقلیم اقتدار
بحر سخا محیط عطا قلزم کرم
کز جود او بنای وجود است استوار
یکتای بیدوم که سه روح و چهار رکن
چون پنج حس و شش جهت از اوست برقرار
هفت اخترش مطیع نه تنها بود که هست
بر هشت خلدونه فلک او صاحب اختیار
نور بصر سرور دل آرام جان علی
ای جان فدای نام شریفش هزار بار
شاهی که شد پدید چو در خانه خدا
چشم خدای جو بدر آمد ز انتظار
یارب چه آورم بمدیحش که گشتهایم
من مات و خامه منفعل و صفحه شرمسار
پرسیدم از خرد که چه گویم بوصف او
گفتا مرا بحیرت دیرینه واگذار
کردم سؤال این سخن از عشق پرده در
گفتا صفات حق همه در حق وی شمار
دروی ببین جلال و جمال خدا که هست
مظهر باسم ذات و صفات آن بزرگوار
آنکو سپرد سر به غلامی مرتضی
زیبد بسروران جهان از وی افتخار
آنکو فکند چنگ بدامان وی کشید
رخت از میان بحر بلیات بر کنار
خواهی که دامن علی افتد تو را بکف
دامان شاه صابر از اخلاص بر کف آر
شاهی که عنایتش از طبع چون صدف
ریزد صغیر جای سخن در شاهوار
باید برهنه ور نه نیاید به هیچ کار
توضیح اگر که بایدت اینست در نیوش
تفسیر اگر که شایدت اینست گوشدار
خورشید چون بکسوت ابر است مختفی
کمتر برند بهره از آن خلق روزگار
بنگر که چون برهنه شود فصل دی ز زر
پوشد چگونه جامه بعوران دل فکار
گاه برهنگی چو بتابد به بوستان
از خاک لاله سر زند و از شجر ثمار
سرپوش ظلمت از سر عالم بر افکند
هر صبح چون برهنه برآید ز کوهسار
خلق جهان ز معدن و کانند بهرهور
زانرو که خور برهنه بر آنها کند گذار
بین فیض بخشیش که به گاه برهنگی
بر شاه و بر گدا طبق زر کند نثار
شمشیر تا نهان به غلافست کی توان
رنگین ز خون خصم کند دشت کار زار
بنگر که چون برهنه شود در گه ستیز
برد میان مرد زرهپوش چون خیار
تا ناید از غلاف برون کس نداندش
چو بست یا که آهن و فولاد آبدار
در رزمگاه شاهد مقصود را همی
تیغ برهنه پرده بر اندازد از عذار
عریان شود چو تیغ بدست دلاوران
پوشد لباس فتح و ظفر جسم شهریار
آئینه تا بزنگ کدورت نهفته است
کی باشدش نصیب ز وصل رخ نگار
هرگاه از لباس کدورت برهنه شد
گردد بخویش عکس پذیر از جمال یار
تا صاف و بیکدورت و روشن نبیندش
هرگز نخواند آینهاش مرد هوشیار
با خشت تیرهاش چه تفاوت توان نهاد
آئینهٔی که آن بود آلودهٔ غبار
درویش تا بکسوت هستی در است کی
لایق شود بخلعت عرفان کردگار
هرگاه خود درآمد از این پرده میشود
بیپرده یار پردهنشین بر وی آشکار
قصد مسیح کندن این جامه بد که گفت
باید ز پوستها بدر آئید همچو مار
آنموت قبل موت حقیقت برهنگی است
زین جامه مجازی و ملبوس مستعار
آنکو برهنه گشت ازین جامه هست قطب
وین آسیای چرخ از او هست بر مدار
شد ز ابر هستی آنکه بدر نور فیض او
تابد بذرههای وجود آفتابوار
وین جاه و قدر نیست میسر برای کس
جز در پناه خسرو اقلیم اقتدار
بحر سخا محیط عطا قلزم کرم
کز جود او بنای وجود است استوار
یکتای بیدوم که سه روح و چهار رکن
چون پنج حس و شش جهت از اوست برقرار
هفت اخترش مطیع نه تنها بود که هست
بر هشت خلدونه فلک او صاحب اختیار
نور بصر سرور دل آرام جان علی
ای جان فدای نام شریفش هزار بار
شاهی که شد پدید چو در خانه خدا
چشم خدای جو بدر آمد ز انتظار
یارب چه آورم بمدیحش که گشتهایم
من مات و خامه منفعل و صفحه شرمسار
پرسیدم از خرد که چه گویم بوصف او
گفتا مرا بحیرت دیرینه واگذار
کردم سؤال این سخن از عشق پرده در
گفتا صفات حق همه در حق وی شمار
دروی ببین جلال و جمال خدا که هست
مظهر باسم ذات و صفات آن بزرگوار
آنکو سپرد سر به غلامی مرتضی
زیبد بسروران جهان از وی افتخار
آنکو فکند چنگ بدامان وی کشید
رخت از میان بحر بلیات بر کنار
خواهی که دامن علی افتد تو را بکف
دامان شاه صابر از اخلاص بر کف آر
شاهی که عنایتش از طبع چون صدف
ریزد صغیر جای سخن در شاهوار
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۴۰ - در مدح مولیالموالی حضرت امیرالمؤمنین (ع)
تسلیم کن باهل دل از کف عنان دل
تا زین جهان برند ترا در جهان دل
ایمان به فضل اهل دلآور که مأمنی
بهرت بنا کنند بدار الامان دل
بینی دو نقطه کون و مکانرا بزیر پای
باشد اگر عروج تو در لامکان دل
روشنگر آسمان جهان از کواکب است
روشن بود به نور خدا آسمان دل
عنقا عجب مبر که مقامش بود به قاف
عرش است جای مرغ بلند آشیان دل
هیچ التفات نیست به باغ جنان تو را
بینی اگر طراوت باغ جنان دل
گلهای رنگ رنگ دمد گر بطرف باغ
گلهای معرفت دمد از بوستان دل
در هر سحر برون رود از شهر بند طبع
سوی خدای لابه کنان کاروان دل
و ز بهر خلق عالمی از آن سفر بود
هر خیر و خوبی و برکت ارمغان دل
بی شک به یک نفس گذرد از نه آسمان
گردد رها چو تیر دعا از کمان دل
بس اهل ظلم و جور که رفت آب و خاکشان
یکسر بباد از دم آتش فشان دل
در بزم اهل دل جدل و قیل و قال نیست
شرح دلست و گوش دلست و زبان دل
بیعشق لاف دل مزن این خود مسلمست
دل آن عشق باشد و عشق است آن دل
دلراست نزد اهل یقین و صفها ولی
در حق هر دلی مبرای جان گمان دل
جوئی اگر به معرفت دل وسیلهای
بنما به عشق شیر خدا امتحان دل
هر دل نکرده مهر علی را بجان قبول
مشتی گل است و هیچ ندارد نشان دل
در وصف او بیان نبی از غدیر خم
آید همی بگوش دل صاحبان دل
باشد چو آفتاب درخشان بروز حشر
پرورده هرکه گوهر مهرش بکان دل
بینی رخش در آینه دل معاینه
سازند اگر عیان بتو راز نهان دل
چون کعبه کز ظهور علی یافت عزوشان
باشد هم از ظهور علی عزوشان دل
دانند اهل دل که برای وصال اوست
بیگاه و گاه ناله و شور و فغان دل
چون دل باو رسید بیابد سکون بلی
در این مقام ختم شود داستان دل
در دل فرو نشیند و بر آسمان رود
در مدح آن مبین فرقان بیان دل
دل کشتی است و لنگر دل مهر مرتضی است
دل زورق است و لطف علی بادبان دل
دل آستان اوست از اینرو نهادهاند
رو خلق عالمی همه بر آستان دل
دل میهمان اوست سرخوان معرفت
هستند عارفان همگی میهمان دل
همچون صغیر روی نتابی ز دل اگر
نعمت علی دهد بتو روزی ز خوان دل
تا زین جهان برند ترا در جهان دل
ایمان به فضل اهل دلآور که مأمنی
بهرت بنا کنند بدار الامان دل
بینی دو نقطه کون و مکانرا بزیر پای
باشد اگر عروج تو در لامکان دل
روشنگر آسمان جهان از کواکب است
روشن بود به نور خدا آسمان دل
عنقا عجب مبر که مقامش بود به قاف
عرش است جای مرغ بلند آشیان دل
هیچ التفات نیست به باغ جنان تو را
بینی اگر طراوت باغ جنان دل
گلهای رنگ رنگ دمد گر بطرف باغ
گلهای معرفت دمد از بوستان دل
در هر سحر برون رود از شهر بند طبع
سوی خدای لابه کنان کاروان دل
و ز بهر خلق عالمی از آن سفر بود
هر خیر و خوبی و برکت ارمغان دل
بی شک به یک نفس گذرد از نه آسمان
گردد رها چو تیر دعا از کمان دل
بس اهل ظلم و جور که رفت آب و خاکشان
یکسر بباد از دم آتش فشان دل
در بزم اهل دل جدل و قیل و قال نیست
شرح دلست و گوش دلست و زبان دل
بیعشق لاف دل مزن این خود مسلمست
دل آن عشق باشد و عشق است آن دل
دلراست نزد اهل یقین و صفها ولی
در حق هر دلی مبرای جان گمان دل
جوئی اگر به معرفت دل وسیلهای
بنما به عشق شیر خدا امتحان دل
هر دل نکرده مهر علی را بجان قبول
مشتی گل است و هیچ ندارد نشان دل
در وصف او بیان نبی از غدیر خم
آید همی بگوش دل صاحبان دل
باشد چو آفتاب درخشان بروز حشر
پرورده هرکه گوهر مهرش بکان دل
بینی رخش در آینه دل معاینه
سازند اگر عیان بتو راز نهان دل
چون کعبه کز ظهور علی یافت عزوشان
باشد هم از ظهور علی عزوشان دل
دانند اهل دل که برای وصال اوست
بیگاه و گاه ناله و شور و فغان دل
چون دل باو رسید بیابد سکون بلی
در این مقام ختم شود داستان دل
در دل فرو نشیند و بر آسمان رود
در مدح آن مبین فرقان بیان دل
دل کشتی است و لنگر دل مهر مرتضی است
دل زورق است و لطف علی بادبان دل
دل آستان اوست از اینرو نهادهاند
رو خلق عالمی همه بر آستان دل
دل میهمان اوست سرخوان معرفت
هستند عارفان همگی میهمان دل
همچون صغیر روی نتابی ز دل اگر
نعمت علی دهد بتو روزی ز خوان دل
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۴۱ - در مدح شمع شبستان هدایت شاه سریر ولایت
یکی گشای دو چشم ار که نیستی احول
ببین یگانگی کردگار عز و جل
همه نمایش وحدت دهند تا به ابد
هر آنچه نقش برآید ز کارگاه ازل
دو نقش نیست برابر باولین دوم
دو شکل نیست مقابل بدومین اول
خود از لسان تکون بیان کنند اشیاء
که نیست بهر خداوند ضدوند و بدل
نخست لوح ضمیرت بآب مهر بشوی
ز نقش کینه و کبر و نفاق و مکر و حیل
سپس ز دفتر دل درس معرفت بر خوان
که مشکلات جهان جمله بر تو گردد حل
همین بس است ترا لااله الا هو
هو المحیط و هو الاخر و هو الاول
نه اندر اسفل او را مکان نه در اعلی
نه اندر اعلی جز او کسی نه در اسفل
جمال وحدت او را تمام موجودات
یکایک آینهاند از مفصل و مجمل
همش ز مهر توان دیدن و هم از ذره
همش ز کوه توان جستن و هم از خردل
ولی بوجه اتم گر جمال او خواهی
ببین علی را خیرالکلام قل و دل
علی است آینه وجه علی اعلی را
چرا که او بود انسان کامل اکمل
علی است خانه خدا کعبه را بده انصاف
خدا که جسم ندارد و را چه جای محل
ولی مطلق و استاد کارخانه حق
بود علی ولی نفس احمد مرسل
بغیر احمد مرسل که هر دو یک نورند
ز فرد فرد رسولان علی بود افضل
به قبل و بعد نمایندگان راه نجات
ز راه نسبت با آن ولی کل به مثل
ستارگان درخشندهاند زان خورشید
چراغهای فروزندهاند زان مشعل
ولی مطلق میدان ورا بدین معنی
کز و گرفته و گیرد امور حق فیصل
گر او نبود نه امری بدو نه مأموری
چه جای آنکه بگوئی امور بد مختل
از او هر آنچه معارف بر اولیا نازل
از او هر آنچه صحایف بر انبیا منزل
کس ار شناخت خود آننفس کل شناخته است
خدای خویش و برون آمده ز غش و زغل
بدین کلام متین باید ار تو را تفسیر
ز عشق تیز تک آموزنی ز عقل کسل
بساجدین هبل گو که پیش پای علی
بکعبه سجده نمودند جمله لات و هبل
شود هر آینه ز اسرار غیب عکس پذیر
دهی گر آینه دل به مهر او صیقل
خدای خلق نمیکرد نار نیران را
اگر به مهر علی بود اجتماع ملل
علیست کنز خفی کش بروز عید غدیر
حبیب حضرت حق کنز علم و کان عمل
بشد معرف او خلق را به استعداد
نمود عارف در حق آن امیر اجل
ز بعد بیعتش ارخصم نقض بیعت کرد
شگفت نیست که از بوی گل رمید جعل
فلک غلاما ای آنکه خاک کوی تو را
بدیده میکشد از روی افتخار زحل
کجا صغیر و ثنای تو خسروا بپذیر
تو خود ز لطف کثیر این قلیل راز اقل
ببین یگانگی کردگار عز و جل
همه نمایش وحدت دهند تا به ابد
هر آنچه نقش برآید ز کارگاه ازل
دو نقش نیست برابر باولین دوم
دو شکل نیست مقابل بدومین اول
خود از لسان تکون بیان کنند اشیاء
که نیست بهر خداوند ضدوند و بدل
نخست لوح ضمیرت بآب مهر بشوی
ز نقش کینه و کبر و نفاق و مکر و حیل
سپس ز دفتر دل درس معرفت بر خوان
که مشکلات جهان جمله بر تو گردد حل
همین بس است ترا لااله الا هو
هو المحیط و هو الاخر و هو الاول
نه اندر اسفل او را مکان نه در اعلی
نه اندر اعلی جز او کسی نه در اسفل
جمال وحدت او را تمام موجودات
یکایک آینهاند از مفصل و مجمل
همش ز مهر توان دیدن و هم از ذره
همش ز کوه توان جستن و هم از خردل
ولی بوجه اتم گر جمال او خواهی
ببین علی را خیرالکلام قل و دل
علی است آینه وجه علی اعلی را
چرا که او بود انسان کامل اکمل
علی است خانه خدا کعبه را بده انصاف
خدا که جسم ندارد و را چه جای محل
ولی مطلق و استاد کارخانه حق
بود علی ولی نفس احمد مرسل
بغیر احمد مرسل که هر دو یک نورند
ز فرد فرد رسولان علی بود افضل
به قبل و بعد نمایندگان راه نجات
ز راه نسبت با آن ولی کل به مثل
ستارگان درخشندهاند زان خورشید
چراغهای فروزندهاند زان مشعل
ولی مطلق میدان ورا بدین معنی
کز و گرفته و گیرد امور حق فیصل
گر او نبود نه امری بدو نه مأموری
چه جای آنکه بگوئی امور بد مختل
از او هر آنچه معارف بر اولیا نازل
از او هر آنچه صحایف بر انبیا منزل
کس ار شناخت خود آننفس کل شناخته است
خدای خویش و برون آمده ز غش و زغل
بدین کلام متین باید ار تو را تفسیر
ز عشق تیز تک آموزنی ز عقل کسل
بساجدین هبل گو که پیش پای علی
بکعبه سجده نمودند جمله لات و هبل
شود هر آینه ز اسرار غیب عکس پذیر
دهی گر آینه دل به مهر او صیقل
خدای خلق نمیکرد نار نیران را
اگر به مهر علی بود اجتماع ملل
علیست کنز خفی کش بروز عید غدیر
حبیب حضرت حق کنز علم و کان عمل
بشد معرف او خلق را به استعداد
نمود عارف در حق آن امیر اجل
ز بعد بیعتش ارخصم نقض بیعت کرد
شگفت نیست که از بوی گل رمید جعل
فلک غلاما ای آنکه خاک کوی تو را
بدیده میکشد از روی افتخار زحل
کجا صغیر و ثنای تو خسروا بپذیر
تو خود ز لطف کثیر این قلیل راز اقل
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۴۲ - در مدح مولیالموالی حضرت علی علیهالسلام
مکین مسند شاهی علیست جلجلال
خدیو ملک الهی علیست جل جلال
اگر که تشنه فیضی بیا بسوی علی
که بحر نامتناهی علیست جل جلال
شهی کز او ز ازل تا ابد بملک وجود
بپاست رایت شاهی علیست جل جلال
شهنشهی که بخیلش ز فرط جاه و شرف
ملایکند سپاهی علیست جل جلال
جمال آنکه ز هر آینه توانی دید
برون ز فکرت واهی علیست جل جلال
کسیکه جملهٔ ذرات بر ولایت او
ز جان دهند گواهی علیست جل جلال
یگانهٔی که ز ذاتش صفات حضرت حق
ظهور یافت کماهی علیست جل جلال
جلیس احمد عرشی علی است عز علا
انیس یوسف چاهی علیست جل جلال
به یونس آنکه شد از راه لطف مونس و داد
نجاتش از دل ماهی علیست جل جلال
کلیم چون ارنی گفت هاتفی گفتش
حق ار مشاهده خواهی علیست جل جلال
شهی که سلسلهٔ انبیا بوقت بلا
به او شدند پناهی علیست جل جلال
زمین معرکه و روی خصم آنکه نمود
برنک لعلی و کاهی علیست جل جلال
مهی که داده بر ایام بهر نظم جهان
نظام سالی و ماهی علیست جل جلال
کسی کز اوست بجا هر قدر شریعت را
اوامر است و نواهی علیست جل جلال
بامر و نهی الهی چو نیک درنگری
همیشه آمر و ناهی علیست جل جلال
همان کسی که جهان پر کند ز عدل و دهد
بظلم و جور تباهی علیست جل جلال
صغیر را ز کرم آنکه رو سفید نمود
بحال نامه سیاهی علیست جل جلال
خدیو ملک الهی علیست جل جلال
اگر که تشنه فیضی بیا بسوی علی
که بحر نامتناهی علیست جل جلال
شهی کز او ز ازل تا ابد بملک وجود
بپاست رایت شاهی علیست جل جلال
شهنشهی که بخیلش ز فرط جاه و شرف
ملایکند سپاهی علیست جل جلال
جمال آنکه ز هر آینه توانی دید
برون ز فکرت واهی علیست جل جلال
کسیکه جملهٔ ذرات بر ولایت او
ز جان دهند گواهی علیست جل جلال
یگانهٔی که ز ذاتش صفات حضرت حق
ظهور یافت کماهی علیست جل جلال
جلیس احمد عرشی علی است عز علا
انیس یوسف چاهی علیست جل جلال
به یونس آنکه شد از راه لطف مونس و داد
نجاتش از دل ماهی علیست جل جلال
کلیم چون ارنی گفت هاتفی گفتش
حق ار مشاهده خواهی علیست جل جلال
شهی که سلسلهٔ انبیا بوقت بلا
به او شدند پناهی علیست جل جلال
زمین معرکه و روی خصم آنکه نمود
برنک لعلی و کاهی علیست جل جلال
مهی که داده بر ایام بهر نظم جهان
نظام سالی و ماهی علیست جل جلال
کسی کز اوست بجا هر قدر شریعت را
اوامر است و نواهی علیست جل جلال
بامر و نهی الهی چو نیک درنگری
همیشه آمر و ناهی علیست جل جلال
همان کسی که جهان پر کند ز عدل و دهد
بظلم و جور تباهی علیست جل جلال
صغیر را ز کرم آنکه رو سفید نمود
بحال نامه سیاهی علیست جل جلال
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۶۷ - مولودیه در مدح شهاب الثاقب حضرت امیرالمؤمنین علی علیهالسلام
مجلس ما را چه جای ساغر و صهباستی
کامشب از خمخانه حق جان قدح پیماستی
هرچه بینی هرکه بینی مست بینی کاین سرور
در همه تنهاستی نی در من تنهاستی
جسم مست و روح مست و خاک مست افلاک مست
راستی این مستی امشب در همه اشیاستی
ما خلق یک یک بوجد و حالتند امشب بلی
عید مولود ولی خالق یکتاستی
کرده دنیا را مزین از قدوم نازنین
آنکه از او هستی دنیا و ما فیهاستی
ام واب را دیده و دل کرده روشن از جمال
آنکه مو جد چارام را همچو هفت آباستی
نی بدو بوطالب وبنتالاسد نازند و بس
کافتخار ام و اب تا آدم و حواستی
کنز مخفی در حریم کعبه ظاهر گشت از آن
مختفر بر عرش اعلی تودهٔ غبر استی
کس نیابد بر مقامش ره که احمد در عروج
هر چه بالاتر رود بیند علی بالاستی
اوست خورشید آفرینش پرتوی از طلعتش
اوست دریا ما سوی الله موج آن دریاستی
خلق از وی صادر وراجع بوی پرتو بلی
صادر از بیضا و راجع باز بر بیضاستی
او ولی مطلق حق است یعنی در امور
نفس او فعال هم امروز و هم فرداستی
خواند خود را نقطه باء و گه انشا حروف
از الف تا یا یکایک منبسط از باستی
عالم ایجاد از اعلی و اسفل بیش و کم
هست ز اسما ظاهر و او مظهر اسماستی
شیئی در علم است و اندر اوست علم کلشیئی
اندر این معنی دلیلم نص احصیناستی
آدم و نوح و خلیلالله و موسی و مسیح
رویشان آئینهٔ آن طلعت زیباستی
انبیاء و اولیا را معنی اندرصورت اوست
قطب عالم پس بهر الف آن الف بالاستی
نیست جز نفس ولایت ملک را دائر مدار
گه زروی مصلحت پنهان و گه پیداستی
می نگردد فیضش از ذرات آنی منقطع
چون به پشت ابر خورشید جهان آراستی
او دلیل راه حق در هر زمان در هر گروه
او مغیث خلق در هر دور و در هرجاستی
لافتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار
ثابت الا الله از این لا و این الاستی
آنکزو دور است آنکو راست معذورش بدار
دیدهٔ ما خوش بنور طلعتش بیناستی
هرچه هست از دیگران ما را همین نعمت بس است
کز ره مهر و وفا نعمت علی باماستی
یا علی عبد ثنا خوانت صغیر مستمند
آنکه غرق قلزم عصیان ز سر تا پاستی
مشکلی دارد مدد فرمای اندر حل آن
ایکه حل ز امداد و عونت جمله مشکلهاستی
کامشب از خمخانه حق جان قدح پیماستی
هرچه بینی هرکه بینی مست بینی کاین سرور
در همه تنهاستی نی در من تنهاستی
جسم مست و روح مست و خاک مست افلاک مست
راستی این مستی امشب در همه اشیاستی
ما خلق یک یک بوجد و حالتند امشب بلی
عید مولود ولی خالق یکتاستی
کرده دنیا را مزین از قدوم نازنین
آنکه از او هستی دنیا و ما فیهاستی
ام واب را دیده و دل کرده روشن از جمال
آنکه مو جد چارام را همچو هفت آباستی
نی بدو بوطالب وبنتالاسد نازند و بس
کافتخار ام و اب تا آدم و حواستی
کنز مخفی در حریم کعبه ظاهر گشت از آن
مختفر بر عرش اعلی تودهٔ غبر استی
کس نیابد بر مقامش ره که احمد در عروج
هر چه بالاتر رود بیند علی بالاستی
اوست خورشید آفرینش پرتوی از طلعتش
اوست دریا ما سوی الله موج آن دریاستی
خلق از وی صادر وراجع بوی پرتو بلی
صادر از بیضا و راجع باز بر بیضاستی
او ولی مطلق حق است یعنی در امور
نفس او فعال هم امروز و هم فرداستی
خواند خود را نقطه باء و گه انشا حروف
از الف تا یا یکایک منبسط از باستی
عالم ایجاد از اعلی و اسفل بیش و کم
هست ز اسما ظاهر و او مظهر اسماستی
شیئی در علم است و اندر اوست علم کلشیئی
اندر این معنی دلیلم نص احصیناستی
آدم و نوح و خلیلالله و موسی و مسیح
رویشان آئینهٔ آن طلعت زیباستی
انبیاء و اولیا را معنی اندرصورت اوست
قطب عالم پس بهر الف آن الف بالاستی
نیست جز نفس ولایت ملک را دائر مدار
گه زروی مصلحت پنهان و گه پیداستی
می نگردد فیضش از ذرات آنی منقطع
چون به پشت ابر خورشید جهان آراستی
او دلیل راه حق در هر زمان در هر گروه
او مغیث خلق در هر دور و در هرجاستی
لافتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار
ثابت الا الله از این لا و این الاستی
آنکزو دور است آنکو راست معذورش بدار
دیدهٔ ما خوش بنور طلعتش بیناستی
هرچه هست از دیگران ما را همین نعمت بس است
کز ره مهر و وفا نعمت علی باماستی
یا علی عبد ثنا خوانت صغیر مستمند
آنکه غرق قلزم عصیان ز سر تا پاستی
مشکلی دارد مدد فرمای اندر حل آن
ایکه حل ز امداد و عونت جمله مشکلهاستی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱
ای ازلی ذات از عیوب مبرا
ای ز صفات تو هستی آمده پیدا
بهر ظهور کمال نور صفاتت
کرده کمال ظهور در همه اشیا
کی تو نهان بوده ای ز دیده که باشد
از در و دیوار جلوهٔ تو هویدا
جز تو که از چوب میوهها بنماید
جز تو که آرد ز خاک لاله حمرا
بر سر هر شاخ گل بطرف گلستان
مرغ نباشد مگر به ذکر تو گویا
از تو عیان حسن و عشق هر دو که هستی
صانع زلف مسلسل و دل شیدا
از پی زینت فزائی چمن حسن
آوری از چشم مست نرگس شهلا
بار خدایا تویی که ذکر تو گویند
در همه دیر و حرم کنشت و کلیسا
در طرق اعتقاد سوی تو پویند
جمله یهود و مجوس و مسلم و ترسا
از تو بهر دل که نور معرفتی تافت
دم نتواند زدن دگر ز من و ما
وصف تو را نی همین صغیر نه در خور
مانده در این ره به جا چه پیر و چه برنا
ای ز صفات تو هستی آمده پیدا
بهر ظهور کمال نور صفاتت
کرده کمال ظهور در همه اشیا
کی تو نهان بوده ای ز دیده که باشد
از در و دیوار جلوهٔ تو هویدا
جز تو که از چوب میوهها بنماید
جز تو که آرد ز خاک لاله حمرا
بر سر هر شاخ گل بطرف گلستان
مرغ نباشد مگر به ذکر تو گویا
از تو عیان حسن و عشق هر دو که هستی
صانع زلف مسلسل و دل شیدا
از پی زینت فزائی چمن حسن
آوری از چشم مست نرگس شهلا
بار خدایا تویی که ذکر تو گویند
در همه دیر و حرم کنشت و کلیسا
در طرق اعتقاد سوی تو پویند
جمله یهود و مجوس و مسلم و ترسا
از تو بهر دل که نور معرفتی تافت
دم نتواند زدن دگر ز من و ما
وصف تو را نی همین صغیر نه در خور
مانده در این ره به جا چه پیر و چه برنا
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
ویرانهٔ آن گنج نهان است دل ما
گنجینهٔ سر دو جهان است دل ما
تا گشته خریدار تو ای گوهر مقصود
فارغ ز غم سود و زیانست دل ما
احوالی از او پرس که اندر خم زلفت
باز آمده از کون و مکانست دل ما
ما را بجنان شیخ همی خواند و غافل
کز یاد رخت باغ جنانست دل ما
پر ساخته از نام و نشان گر چه جهانرا
در کوی تو بی نام و نشانست دل ما
از چشم یقین روی تو دیده است دو صد شکر
وارسته ز هر شک و گمانست دل ما
مقصود دل ما همه مقصود دل توست
رائی که بر آنی تو بر آنست دل ما
چون با همه یکرو شده در ظاهر و باطن
زان محرم اسرار نهانست دل ما
دیریست که از لطمهٔ چوگان محبت
چون گو به سر خویش دوانست دل ما
عمریست که سیرش همه در عرش الهیست
یعنی همه در خود نگرانست دل ما
تا مهر علی کرده در او جای صغیر!
یک شیشه پر از جوهر جانست دل ما
گنجینهٔ سر دو جهان است دل ما
تا گشته خریدار تو ای گوهر مقصود
فارغ ز غم سود و زیانست دل ما
احوالی از او پرس که اندر خم زلفت
باز آمده از کون و مکانست دل ما
ما را بجنان شیخ همی خواند و غافل
کز یاد رخت باغ جنانست دل ما
پر ساخته از نام و نشان گر چه جهانرا
در کوی تو بی نام و نشانست دل ما
از چشم یقین روی تو دیده است دو صد شکر
وارسته ز هر شک و گمانست دل ما
مقصود دل ما همه مقصود دل توست
رائی که بر آنی تو بر آنست دل ما
چون با همه یکرو شده در ظاهر و باطن
زان محرم اسرار نهانست دل ما
دیریست که از لطمهٔ چوگان محبت
چون گو به سر خویش دوانست دل ما
عمریست که سیرش همه در عرش الهیست
یعنی همه در خود نگرانست دل ما
تا مهر علی کرده در او جای صغیر!
یک شیشه پر از جوهر جانست دل ما
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
من از دل رخ نتابم زانکه یارم رخ نمود اینجا
از اینجا دیده چون بندم که او برقع گشود اینجا
بیا زاهد بمیخانه گر آگاهی همی خواهی
که آگاهت کنند از آنچه هست و آنچه بود اینجا
در این مجلس ملک هم آگه از صحبت نمیگردد
که با حق میکنند از راه دل گفت و شنود اینجا
من از مهد فنا بیرون نمی آیم که طفل دل
پس از یکعمر بی تابی بآرامی غنود اینجا
حضور زاهد و پیر مغان را تجربت کردم
نشست آنجا مرا بر آینه زنک و زدود اینجا
سزد گر رنگ من شد زرد در میدان عشق آری
سپر افکند در روز ازل چرخ کبود اینجا
چو سودم بر در پیر مغان سر نیک دانستم
که ضایع کرد عمر آنکس که از جان سرنسود اینجا
به بزم ما مغنی خواند ابیاتی حکیمانه
نمیدانم کجا بشنیده بود آمد سرود اینجا
صغیر آسا به نقد دین و دل گر میکنی سودا
به بازار محبت آکه خواهی برد سود اینجا
از اینجا دیده چون بندم که او برقع گشود اینجا
بیا زاهد بمیخانه گر آگاهی همی خواهی
که آگاهت کنند از آنچه هست و آنچه بود اینجا
در این مجلس ملک هم آگه از صحبت نمیگردد
که با حق میکنند از راه دل گفت و شنود اینجا
من از مهد فنا بیرون نمی آیم که طفل دل
پس از یکعمر بی تابی بآرامی غنود اینجا
حضور زاهد و پیر مغان را تجربت کردم
نشست آنجا مرا بر آینه زنک و زدود اینجا
سزد گر رنگ من شد زرد در میدان عشق آری
سپر افکند در روز ازل چرخ کبود اینجا
چو سودم بر در پیر مغان سر نیک دانستم
که ضایع کرد عمر آنکس که از جان سرنسود اینجا
به بزم ما مغنی خواند ابیاتی حکیمانه
نمیدانم کجا بشنیده بود آمد سرود اینجا
صغیر آسا به نقد دین و دل گر میکنی سودا
به بازار محبت آکه خواهی برد سود اینجا
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
رفت اختیار ما به نگاهی ز دست ما
افتاد در کف دل دلبر پرست ما
آنجا که یار بر سر ناز و تکبر است
جز عجز و مسکنت چه برآید ز دست ما
تا بی دریغ از سر جان برنخواستیم
کی دست داد در بر جانان نشست ما
هستیم و نیستیم عجب طرفه حالتیست
نی نیستی ماست مسلم نه هست ما
ما عرشی و بفرش گرفتار رنگ و بوی
بنگر مقام عالی و آمال پست ما
تا نشکنیم خود نشود کار ما درست
پنهان بود درستی ما در شکست ما
نازم بآنکه بر دل ما وانمود کرد
کیفیت تعهد روز الست ما
ساقی بیار آن می جان پروری کز آن
ما مست حق شویم و جهان جمله مست ما
گر پای بست عشق شود جان ما صغیر
ذرات ممکنات شود پای بست ما
افتاد در کف دل دلبر پرست ما
آنجا که یار بر سر ناز و تکبر است
جز عجز و مسکنت چه برآید ز دست ما
تا بی دریغ از سر جان برنخواستیم
کی دست داد در بر جانان نشست ما
هستیم و نیستیم عجب طرفه حالتیست
نی نیستی ماست مسلم نه هست ما
ما عرشی و بفرش گرفتار رنگ و بوی
بنگر مقام عالی و آمال پست ما
تا نشکنیم خود نشود کار ما درست
پنهان بود درستی ما در شکست ما
نازم بآنکه بر دل ما وانمود کرد
کیفیت تعهد روز الست ما
ساقی بیار آن می جان پروری کز آن
ما مست حق شویم و جهان جمله مست ما
گر پای بست عشق شود جان ما صغیر
ذرات ممکنات شود پای بست ما
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
ساقیا بی تکلف آر شراب
بین الا حباب تقسط الآداب
با شتاب آرمی درنگ مکن
که بود عمر درگذر به شتاب
ای که افسوس عمر رفته خوری
باقی عمر خویش را دریاب
قدر آب آن زمان شود معلوم
پیش ماهی که دور ماند از آب
هر دم آرم به یاد زلف بتان
بس بپیچم به خود شوم بی تاب
عشق باشد سه حرف و تفسیرش
درنگنجد بصد هزار کتاب
بسبب دل مبند و راهی جوی
از سبب بر مسبب الاسباب
دیده واکن که اندر این صحرا
مینماید تو را چو آب سراب
چون صغیر ار نجات میجوئی
رو ز درگاه هشت و چار متاب
بین الا حباب تقسط الآداب
با شتاب آرمی درنگ مکن
که بود عمر درگذر به شتاب
ای که افسوس عمر رفته خوری
باقی عمر خویش را دریاب
قدر آب آن زمان شود معلوم
پیش ماهی که دور ماند از آب
هر دم آرم به یاد زلف بتان
بس بپیچم به خود شوم بی تاب
عشق باشد سه حرف و تفسیرش
درنگنجد بصد هزار کتاب
بسبب دل مبند و راهی جوی
از سبب بر مسبب الاسباب
دیده واکن که اندر این صحرا
مینماید تو را چو آب سراب
چون صغیر ار نجات میجوئی
رو ز درگاه هشت و چار متاب
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
دل به دست آر دلا کعبهٔ مقصود دل است
حرم محترم محضر معبود دل است
نیست در دسترست گر حرم و دیر و کنشت
رو به دل کن که تو را قبله ی موجود دل است
ای که از اختر مسعود سعادت طلبی
کوکب میمنت و اختر مسعود دل است
آن بزرگ آینه کز آن به بر اهل شهود
طلعت شاهد غیبی شده مشهود دل است
زاهدا حور و قصور از تو که ما رندان را
قصر فردوس دل و جنت موعود دل است
احترام گل آدم ز دل آدم بود
نه به گل کرد ملک سجده که مسجود دل است
آنچه از نکهت با میمنتش بهر خلیل
شد بگلزار بدل آتش نمرود دل است
گر شنیدی اثر نغمه داودی را
آنچه برخاست از آن نغمه داود دل است
از خداوند پی رهبری نوع بشر
مهبط وحی پیام آور محمود دل است
چیست جام جم و مرآت سکندر دانی
غیردل هیچ مپندار که مقصود دل است
تا مقام شه مردان اسدالله علیست
عرش رحمان دل و خلوتگه معبود دل است
هر چه می بایدت از صاحب دل جوی صغیر
مخزن عاطفت و مکرمت و جود دل است
حرم محترم محضر معبود دل است
نیست در دسترست گر حرم و دیر و کنشت
رو به دل کن که تو را قبله ی موجود دل است
ای که از اختر مسعود سعادت طلبی
کوکب میمنت و اختر مسعود دل است
آن بزرگ آینه کز آن به بر اهل شهود
طلعت شاهد غیبی شده مشهود دل است
زاهدا حور و قصور از تو که ما رندان را
قصر فردوس دل و جنت موعود دل است
احترام گل آدم ز دل آدم بود
نه به گل کرد ملک سجده که مسجود دل است
آنچه از نکهت با میمنتش بهر خلیل
شد بگلزار بدل آتش نمرود دل است
گر شنیدی اثر نغمه داودی را
آنچه برخاست از آن نغمه داود دل است
از خداوند پی رهبری نوع بشر
مهبط وحی پیام آور محمود دل است
چیست جام جم و مرآت سکندر دانی
غیردل هیچ مپندار که مقصود دل است
تا مقام شه مردان اسدالله علیست
عرش رحمان دل و خلوتگه معبود دل است
هر چه می بایدت از صاحب دل جوی صغیر
مخزن عاطفت و مکرمت و جود دل است
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
ای بشر چیست به غیر از تو که آن آن تو نیست
وان کدام آیت تکریم که در شان تو نیست
چه سرائیست که بر روی تو نگشوده درش
چه مقامیست که آن عرصه ی جولان تو نیست
از ثری تا به ثریا و زمه تا ماهی
چیست آن ذره که در عشق گروگان تو نیست
در شب و روز و مه و سال مگر سرگردان
فلک بی سر و سامان پی سامان تو نیست
نیست مامور مگر ابر به سقائی تو
مهر طباخ تو یا نطع زمین خوان تو نیست
نیست گردون مگر ایوان تو یا در شب تار
ماه قندیل فروزندهٔ ایوان تو نیست
تا که از نقص رسانی به کمال اشیا را
دست آنها مگر از عجز بدامان تو نیست
حسن و عشق و نظر و شور و تقاضا و طلب
این درخشنده لئالی مگر از کان تو نیست
خرد و علم و کمال و ادب و فضل و هنر
این ریاحین مگر از ساحت بستان تو نیست
با وجودی که نگنجد به همه ارض و سماء
مگر آن کنزخفی در دل ویران تو نیست
باری از عالم ایجاد تو منظوری و بس
وز تو منظور به جز گوهر عرفان تو نیست
که تو را گفت خدا را نتوان دید صغیر
او هویدا مگر از آینهٔ جان تو نیست
وان کدام آیت تکریم که در شان تو نیست
چه سرائیست که بر روی تو نگشوده درش
چه مقامیست که آن عرصه ی جولان تو نیست
از ثری تا به ثریا و زمه تا ماهی
چیست آن ذره که در عشق گروگان تو نیست
در شب و روز و مه و سال مگر سرگردان
فلک بی سر و سامان پی سامان تو نیست
نیست مامور مگر ابر به سقائی تو
مهر طباخ تو یا نطع زمین خوان تو نیست
نیست گردون مگر ایوان تو یا در شب تار
ماه قندیل فروزندهٔ ایوان تو نیست
تا که از نقص رسانی به کمال اشیا را
دست آنها مگر از عجز بدامان تو نیست
حسن و عشق و نظر و شور و تقاضا و طلب
این درخشنده لئالی مگر از کان تو نیست
خرد و علم و کمال و ادب و فضل و هنر
این ریاحین مگر از ساحت بستان تو نیست
با وجودی که نگنجد به همه ارض و سماء
مگر آن کنزخفی در دل ویران تو نیست
باری از عالم ایجاد تو منظوری و بس
وز تو منظور به جز گوهر عرفان تو نیست
که تو را گفت خدا را نتوان دید صغیر
او هویدا مگر از آینهٔ جان تو نیست