عبارات مورد جستجو در ۱۰۹۸ گوهر پیدا شد:
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۳۶ - ایضاً له
ای صاحبی که گر بمثل رای باشدت
بر بام قدر خود زفلک نردبان کنی
هردم گشاد نامۀ صبح از برقبا
گردون برآورد که تو بر وی نشان کنی
می نازد از تو جان بزرگیّ و بر حقست
از بس که لطف و مکرمت بیکران کنی
هر کو دهان بمدح تو چون حلقه باز کرد
حالی چو گوشوارش در دردهان کنی
افتد زبیم لرزه بر اعضای مهر و ماه
گر تو بکین نگاه سوی آسمان کنی
رستم بتیغ تیز نکردست در مصاف
آنها که تو بدان قلم ناتوان کنی
آروغ همچو صبح برآرد زقرص مهر
آنرا که تو بخوان کرم میهمان کنی
از خون لاله هم نشود تیغ کوه لعل
گر تو بلطف یک نظر اندر جهان کنی
در ضبط کار مملکت ار رای باشدت
بر میش لنگ گرگ کهن را شبان نکنی
گردون ز شب نماید اختر چنان که تو
از ظلمت خط اختر معنی عیان کنی
آسوده بر کمرگه کهسار بگذرد
از نوک دوک پیرزن ار تو سنان کنی
از بهر سود نام نکو میخری مترس
تاوان آن زبنده ستان گر زیان کنی
دریا و کان چو من بگدایی فتاده اند
از بس که در پراکنی و زرفشان کنی
در باب مردمی نه همانا که ضایعست
هرچ آن بجای بنده و دریا و کان کنی
تقصیرها که بندۀ مخلص همی کند
الّا اگر بلطف خود اغضاء آن کنی
وین طرفه تر که با همه تقصیرهای خویش
دارد امید آنکه برآتش روان کنی
نزدیک شد ز نهضت میمون که چون عنان
دلها سبک شود چو رکابت گران کنی
شاید کزو بشب بگریزند اهل فضل
روزی که تو مفارقت اصفهان کنی
حفظ خدای بدرقه بادت بهرکجا
کز روی عزم نصرت را همعنان کنی
بر بام قدر خود زفلک نردبان کنی
هردم گشاد نامۀ صبح از برقبا
گردون برآورد که تو بر وی نشان کنی
می نازد از تو جان بزرگیّ و بر حقست
از بس که لطف و مکرمت بیکران کنی
هر کو دهان بمدح تو چون حلقه باز کرد
حالی چو گوشوارش در دردهان کنی
افتد زبیم لرزه بر اعضای مهر و ماه
گر تو بکین نگاه سوی آسمان کنی
رستم بتیغ تیز نکردست در مصاف
آنها که تو بدان قلم ناتوان کنی
آروغ همچو صبح برآرد زقرص مهر
آنرا که تو بخوان کرم میهمان کنی
از خون لاله هم نشود تیغ کوه لعل
گر تو بلطف یک نظر اندر جهان کنی
در ضبط کار مملکت ار رای باشدت
بر میش لنگ گرگ کهن را شبان نکنی
گردون ز شب نماید اختر چنان که تو
از ظلمت خط اختر معنی عیان کنی
آسوده بر کمرگه کهسار بگذرد
از نوک دوک پیرزن ار تو سنان کنی
از بهر سود نام نکو میخری مترس
تاوان آن زبنده ستان گر زیان کنی
دریا و کان چو من بگدایی فتاده اند
از بس که در پراکنی و زرفشان کنی
در باب مردمی نه همانا که ضایعست
هرچ آن بجای بنده و دریا و کان کنی
تقصیرها که بندۀ مخلص همی کند
الّا اگر بلطف خود اغضاء آن کنی
وین طرفه تر که با همه تقصیرهای خویش
دارد امید آنکه برآتش روان کنی
نزدیک شد ز نهضت میمون که چون عنان
دلها سبک شود چو رکابت گران کنی
شاید کزو بشب بگریزند اهل فضل
روزی که تو مفارقت اصفهان کنی
حفظ خدای بدرقه بادت بهرکجا
کز روی عزم نصرت را همعنان کنی
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۷۹
در این هوس که من افتاده ام به نادانی
مرا به جان خطر است از غم تو تا دانی
مزاج دل به تأمل بدیدم اینک زود
کند چو زلف تو سر در سر پریشانی
فیاس دیده گرفتم ز دور و نزدیک ست
که بر سر آوردش موجهای طوفانی
تو مرد آن نه که روزی -نعوذبالله-اگر
کسی ز پای درآید سری بجنبانی
چنین که اسب جفا را تو برکشیدی تنگ
به وقت حمله گردون عنان نگردانی
کم اوفتد چو تو چابک سوار در ره عشق
که هرچه می رودت چون زمانه می رانی
چو بلبلان ضمیرم نوای عشق زنند
ز لوح چهره من حرف حرف بر خوانی
بدین صفت که تو دانی زبان مرغان را
عجب که می نکنی دعوی سلیمانی
به خشم گفتی زودت ز دست برگیرم
چگویمت که به دستت درست و بتوانی
کمینه دست نشان تو در جهان فتنه ست
بمانده بر سر پا تا کجاش بنشانی
مباش غره بدان زلف کافرت که قوی ست
به عهد شاه جهان بازوی مسلمانی
سر ملوک جهان تاج بخش روی زمین
که ختم گشت بر او تا ابد جهانبانی
شهنشهی که ببیند درون پرده غیب
ضمیر روشن او رازهای پنهانی
گذشت گوشه چتر جلالش از عیوق
فرو نیامده هرگز سرش به سلطانی
ایا شهی که به هر لحظه روشنان فلک
نهند پیش تو بر خاک تیره پیشانی
تویی که دامن همت به عرض گاه هنر
به روی جمله ملوک جهان برافشانی
تو را به حجت دیگر چه حاجت اندر ملک؟
که در جبین تو پیداست فَرِّ یزدالی
به قدر،عمده ترتیب هفت افلاکی
به عدل،زبده ترکیب چار ارکانی
در ان مقام که آیند خسروان در عقد
تو باشی اول اگر چه نباشدت ثانی
اگر به کلی ملک جهان درآری سر
نبایدت مدد از هیچ انسی و جانی
اشانی به سر تازیانه بس باشد
نگویمت که به سویی عنان بپیچانی
ز کیمیای بقا آفریده اند تو را
به التفات تو ارزد زمانه فانی؟!
جهان و هرچه در او هست آن محل داد
که تو ضمیر مبارک بدان برنجانی؟!
مثال ذات تو اندر جهان کون و فساد
همان حکایت گنج است و کنج ویرانی
هر آن صفت که فلک را نظر بدو نرسد
چو بنگری به حقیقت هزار چندانی
به تندیی که کند خصم تو چه پندارد
که بازگردد ازو بأس تو به آسانی
درخت اگرچه برش تر بود بدان نرسد
که ارِّه دست بدارد ز تیز دندانی
تو را به رغم عدو عمر باد چندانی
که روزگار نماند تو همچنان مانی
گشاده دست مراد تو در جهان تا،گاه
به لطف بدهی و،گاهی به عنف بستانی
مرا به جان خطر است از غم تو تا دانی
مزاج دل به تأمل بدیدم اینک زود
کند چو زلف تو سر در سر پریشانی
فیاس دیده گرفتم ز دور و نزدیک ست
که بر سر آوردش موجهای طوفانی
تو مرد آن نه که روزی -نعوذبالله-اگر
کسی ز پای درآید سری بجنبانی
چنین که اسب جفا را تو برکشیدی تنگ
به وقت حمله گردون عنان نگردانی
کم اوفتد چو تو چابک سوار در ره عشق
که هرچه می رودت چون زمانه می رانی
چو بلبلان ضمیرم نوای عشق زنند
ز لوح چهره من حرف حرف بر خوانی
بدین صفت که تو دانی زبان مرغان را
عجب که می نکنی دعوی سلیمانی
به خشم گفتی زودت ز دست برگیرم
چگویمت که به دستت درست و بتوانی
کمینه دست نشان تو در جهان فتنه ست
بمانده بر سر پا تا کجاش بنشانی
مباش غره بدان زلف کافرت که قوی ست
به عهد شاه جهان بازوی مسلمانی
سر ملوک جهان تاج بخش روی زمین
که ختم گشت بر او تا ابد جهانبانی
شهنشهی که ببیند درون پرده غیب
ضمیر روشن او رازهای پنهانی
گذشت گوشه چتر جلالش از عیوق
فرو نیامده هرگز سرش به سلطانی
ایا شهی که به هر لحظه روشنان فلک
نهند پیش تو بر خاک تیره پیشانی
تویی که دامن همت به عرض گاه هنر
به روی جمله ملوک جهان برافشانی
تو را به حجت دیگر چه حاجت اندر ملک؟
که در جبین تو پیداست فَرِّ یزدالی
به قدر،عمده ترتیب هفت افلاکی
به عدل،زبده ترکیب چار ارکانی
در ان مقام که آیند خسروان در عقد
تو باشی اول اگر چه نباشدت ثانی
اگر به کلی ملک جهان درآری سر
نبایدت مدد از هیچ انسی و جانی
اشانی به سر تازیانه بس باشد
نگویمت که به سویی عنان بپیچانی
ز کیمیای بقا آفریده اند تو را
به التفات تو ارزد زمانه فانی؟!
جهان و هرچه در او هست آن محل داد
که تو ضمیر مبارک بدان برنجانی؟!
مثال ذات تو اندر جهان کون و فساد
همان حکایت گنج است و کنج ویرانی
هر آن صفت که فلک را نظر بدو نرسد
چو بنگری به حقیقت هزار چندانی
به تندیی که کند خصم تو چه پندارد
که بازگردد ازو بأس تو به آسانی
درخت اگرچه برش تر بود بدان نرسد
که ارِّه دست بدارد ز تیز دندانی
تو را به رغم عدو عمر باد چندانی
که روزگار نماند تو همچنان مانی
گشاده دست مراد تو در جهان تا،گاه
به لطف بدهی و،گاهی به عنف بستانی
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۷۷
بزرگوارا من در میان اهل عراق
به نعمت تو که محسود همگنان بودم
هموم و وحشت غربت بر آن تنعم و ناز
که داشتم به وطن اختیار فرمودم
چو طبع میل بدین خطه کرد و بود خطا
صواب دیدم و با او خلاف ننمودم
خرد نصیحت من کرد و من نکردم گوش
زمانه پند همی داد و من بنشنودم
دو سال خدمت این قوم کردم و امروز
ز بخت شاکر و از روزگار خشنودم
به جام هیچ بزرگی شبی نبردم دست
به نان هیچ کریمی دهن بنگشودم
خمار باده پارین هنوز در سرمست
که لب به جرعه ای از جام کس نیالودم
چو مدتی بکشیدم عنا بدانستم
که خاک خوردم چون مار و باد پیمودم
به ترک گفتم و رفتم چو اندرین دولت
چو دنب خر ز گزی هیچ می نیفرودم
به نعمت تو که محسود همگنان بودم
هموم و وحشت غربت بر آن تنعم و ناز
که داشتم به وطن اختیار فرمودم
چو طبع میل بدین خطه کرد و بود خطا
صواب دیدم و با او خلاف ننمودم
خرد نصیحت من کرد و من نکردم گوش
زمانه پند همی داد و من بنشنودم
دو سال خدمت این قوم کردم و امروز
ز بخت شاکر و از روزگار خشنودم
به جام هیچ بزرگی شبی نبردم دست
به نان هیچ کریمی دهن بنگشودم
خمار باده پارین هنوز در سرمست
که لب به جرعه ای از جام کس نیالودم
چو مدتی بکشیدم عنا بدانستم
که خاک خوردم چون مار و باد پیمودم
به ترک گفتم و رفتم چو اندرین دولت
چو دنب خر ز گزی هیچ می نیفرودم
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۱۸ - دو تعلیم
گروه سه دیگر جهان گشتگان
همه پخته کاران آغشتگان
ریاضت کشان در فنون هنر
ز اسرارِ مردانِ حق با خبر
ز دنیا و دین بهره برداشته
سر حرص و کین پی سپر داشته
خردمند پاکیزه اخلاق و خو
پرستندۀ رسم و راهِ نکو
به تعلیمِ ایشان شده بهرهمند
به رأی رزین و به بخت بلند
مرا بود در عنفوان شباب
دو تعلیم و هر دو در اندر صواب
یکی با جوانان خودرأیِ مست
در افتادن و دست بردن به دست
یکی با نصیحتگرانِ کهن
مبارکدم و خوشدل و خوشسخن
چو یک هفته با همسران بودمی
تماشا کنان مِیخوران بودمی
هوایِ مقاماتِ پیرانِ راز
مرا بر فگندی ازان جمع باز
زیارت به صاحبدلان بردمی
نسیمی از آن گلستان بردمی
ز قلزم به مقدار ادراکِ خویش
نمآلوده میکردمی خاک خویش
نه خود کز صدفهایِ گوهر نثار
به زیور گران کردمی گوشوار
دمِ عیسوی زنده کردی موات
خضِر بودمی خورده آبِ حیات
از آن جمع چون رخت بر بستمی
ضرورت به اضداد پیوستمی
چو بر کف مدامت بود بر دوام
نگهداشت باید رهِ خاص و عام
تو هم ای پسر در سرایِ مجاز
چنان کاقتضا کرد با وقت ساز
بخود رأیی و خود پرستی مرو
که هستی به یک جام مستی گرو
بکوش ای پسر تا زِ مبدای کار
بنای طبیعت نِهی استوار
طبیعت چو بر خمر بنشست راست
پرستیدنِ می مسلّم تراست
اگر عادت از ابتدا بد کنی
خلافِ ره و رسمِ بخرد کنی
شود با تو آن عادتِ بد قدیم
بمانی زِ بد در عذابِ الیم
و گر خوف را رسم نیکو کنی
بدن را به تدریج خوشخو کنی
همه پخته کاران آغشتگان
ریاضت کشان در فنون هنر
ز اسرارِ مردانِ حق با خبر
ز دنیا و دین بهره برداشته
سر حرص و کین پی سپر داشته
خردمند پاکیزه اخلاق و خو
پرستندۀ رسم و راهِ نکو
به تعلیمِ ایشان شده بهرهمند
به رأی رزین و به بخت بلند
مرا بود در عنفوان شباب
دو تعلیم و هر دو در اندر صواب
یکی با جوانان خودرأیِ مست
در افتادن و دست بردن به دست
یکی با نصیحتگرانِ کهن
مبارکدم و خوشدل و خوشسخن
چو یک هفته با همسران بودمی
تماشا کنان مِیخوران بودمی
هوایِ مقاماتِ پیرانِ راز
مرا بر فگندی ازان جمع باز
زیارت به صاحبدلان بردمی
نسیمی از آن گلستان بردمی
ز قلزم به مقدار ادراکِ خویش
نمآلوده میکردمی خاک خویش
نه خود کز صدفهایِ گوهر نثار
به زیور گران کردمی گوشوار
دمِ عیسوی زنده کردی موات
خضِر بودمی خورده آبِ حیات
از آن جمع چون رخت بر بستمی
ضرورت به اضداد پیوستمی
چو بر کف مدامت بود بر دوام
نگهداشت باید رهِ خاص و عام
تو هم ای پسر در سرایِ مجاز
چنان کاقتضا کرد با وقت ساز
بخود رأیی و خود پرستی مرو
که هستی به یک جام مستی گرو
بکوش ای پسر تا زِ مبدای کار
بنای طبیعت نِهی استوار
طبیعت چو بر خمر بنشست راست
پرستیدنِ می مسلّم تراست
اگر عادت از ابتدا بد کنی
خلافِ ره و رسمِ بخرد کنی
شود با تو آن عادتِ بد قدیم
بمانی زِ بد در عذابِ الیم
و گر خوف را رسم نیکو کنی
بدن را به تدریج خوشخو کنی
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۲۰ - می، جوانمردِ نامرد
غرض آن که بر هرچه عادت کنی
ضرورت به عادت اعادت کنی
چنان روز مجلس که با عقل و رأی
ز مجلس توانی شدن با سرای
چو هم صحبتِ هوش باشی مدام
غلامی کند خود مدامت مدام
همت میرساند به آرامگاه
همت می دراندازد از ره به چاه
چو با می بسازی غلامی کند
به تمییز تو شادکامی کند
و گر زان که با مِی کنی سرکشی
تو خود آخرالامر کیفر کشی
اگر چه جوانمردیش رسم و خوست
ولی ناجوانمردیی هم دروست
بود راست چون گاو نُهدوره می
تو بر هشتمین باش قانع ز وی
چو پیمانه پر گشت دیگر مریز
چو بشکست صف بیتوقّف گریز
مدو از پی مسهلِ کارگر
مکن قصدِ جان زهرِ قاتل مخور
مشو غرّه اوّل که بنوازدت
که گر پیل مستی بیندازدت
ستیزه مکن باز بر دستِ خویش
سرِ عجز و بیچارگی گیر پیش
چو تو جانبِ او نگه داشتی
برون آرد از عینِ جنگ آشتی
ضرورت به عادت اعادت کنی
چنان روز مجلس که با عقل و رأی
ز مجلس توانی شدن با سرای
چو هم صحبتِ هوش باشی مدام
غلامی کند خود مدامت مدام
همت میرساند به آرامگاه
همت می دراندازد از ره به چاه
چو با می بسازی غلامی کند
به تمییز تو شادکامی کند
و گر زان که با مِی کنی سرکشی
تو خود آخرالامر کیفر کشی
اگر چه جوانمردیش رسم و خوست
ولی ناجوانمردیی هم دروست
بود راست چون گاو نُهدوره می
تو بر هشتمین باش قانع ز وی
چو پیمانه پر گشت دیگر مریز
چو بشکست صف بیتوقّف گریز
مدو از پی مسهلِ کارگر
مکن قصدِ جان زهرِ قاتل مخور
مشو غرّه اوّل که بنوازدت
که گر پیل مستی بیندازدت
ستیزه مکن باز بر دستِ خویش
سرِ عجز و بیچارگی گیر پیش
چو تو جانبِ او نگه داشتی
برون آرد از عینِ جنگ آشتی
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۲۲ - به مستی سواری مکن
به پایانِ مستی سواری مکن
سبکساری و بیقراری مکن
تو مفلوجی و بارگی باد پای
اگر عقل داری نجنبی ز جای
چو نتوان همی بر زمین رفت راست
تمنّای معراج کردن خطاست
سلیمان نِهای بادبازی مکن
چو دندانْنداری گرازی مکن
نه نیرویِ بازو و نه زور پای
مکن بر عنان ور کیب آزمای
حذر واجب است از کمیِت مدام
که هم بد رکاب است و هم بد لگام
سبکساری و بیقراری مکن
تو مفلوجی و بارگی باد پای
اگر عقل داری نجنبی ز جای
چو نتوان همی بر زمین رفت راست
تمنّای معراج کردن خطاست
سلیمان نِهای بادبازی مکن
چو دندانْنداری گرازی مکن
نه نیرویِ بازو و نه زور پای
مکن بر عنان ور کیب آزمای
حذر واجب است از کمیِت مدام
که هم بد رکاب است و هم بد لگام
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۲۳ - حذر از ناجنس
مکن تا توانی به ناجنس میل
منه خانه بنیاد بر راهِ سیل
بود صحبت ناسزا فیالمثل
چو مستی که افعی نهد در بغل
ز جاهل بترس این مثل هم خوش است
که در زیر خاکسترش آتش است
حذر کن ز هم صحبتِ ناپسند
که از تَخم حنظل محال است قند
چو ضایع کنی بهرۀ روزگار
پشیمانی آن گه نیاید به کار
حریفی مکن با فراتر نشین
وگرنه به حسرت بر آذرنشین
به صابون بشوی از فرومایه دست
وز آن کالفتش با فرومایه هست
فرومایه را رَه مده زینهار
که هرگز به خیرت نیاید به کار
به کُل از حریفِ مُعَربد ببُر
که از خود ندارد خبر چون شتر
بدان تا بدانی که معنیِ دوست
حریفِ وفادارِ پاکیزه خوست
دو مشکل بود هر دو در در کثیف
که بد مست و بد خفت باشد حریف
ازین هر دو واجب شناس احتراز
وگر نه مکن کار بر خود دراز
اگر عاجز آیی به دفع بلا
به دستِ جنونی شوی مبتلا
منه خانه بنیاد بر راهِ سیل
بود صحبت ناسزا فیالمثل
چو مستی که افعی نهد در بغل
ز جاهل بترس این مثل هم خوش است
که در زیر خاکسترش آتش است
حذر کن ز هم صحبتِ ناپسند
که از تَخم حنظل محال است قند
چو ضایع کنی بهرۀ روزگار
پشیمانی آن گه نیاید به کار
حریفی مکن با فراتر نشین
وگرنه به حسرت بر آذرنشین
به صابون بشوی از فرومایه دست
وز آن کالفتش با فرومایه هست
فرومایه را رَه مده زینهار
که هرگز به خیرت نیاید به کار
به کُل از حریفِ مُعَربد ببُر
که از خود ندارد خبر چون شتر
بدان تا بدانی که معنیِ دوست
حریفِ وفادارِ پاکیزه خوست
دو مشکل بود هر دو در در کثیف
که بد مست و بد خفت باشد حریف
ازین هر دو واجب شناس احتراز
وگر نه مکن کار بر خود دراز
اگر عاجز آیی به دفع بلا
به دستِ جنونی شوی مبتلا
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۳۰ - حکایت
سرآشفته ای مستِ خود رای بود
که در کشمرش پیش از این جای بود
سحرخواره ای شب نشین روز مست
می و مطربی را شده زیر دست
مُدام او ز آتش غذا ساخته
ز آب منی خود بپرداخته
نمیخورد بی چاره از هر ابا
بود کم تر از چمچمه ای شوربا
نه شربت چشیدی نه خوردی طعام
سراسیمه بودی مدام از مدام
شبی در برش آن سزای هجا
نفس منقطع شد ازو بر فجا
برآورد مطرب غریو و غرنگ
که راه نفس شد برین ترک تنگ
دویدند یاران او بر سرش
فروبسته دیدند دم در برش
رئیس ده و کدخدایان به هم
هراسان که گردند از آن متّهم
جگرگاه بی چاره بگشافتند
جگر، پوده و دل، سیه یافتند
چنین چند کس دیده ام کز شراب
فرورفت ناگه خراب و یباب
که در کشمرش پیش از این جای بود
سحرخواره ای شب نشین روز مست
می و مطربی را شده زیر دست
مُدام او ز آتش غذا ساخته
ز آب منی خود بپرداخته
نمیخورد بی چاره از هر ابا
بود کم تر از چمچمه ای شوربا
نه شربت چشیدی نه خوردی طعام
سراسیمه بودی مدام از مدام
شبی در برش آن سزای هجا
نفس منقطع شد ازو بر فجا
برآورد مطرب غریو و غرنگ
که راه نفس شد برین ترک تنگ
دویدند یاران او بر سرش
فروبسته دیدند دم در برش
رئیس ده و کدخدایان به هم
هراسان که گردند از آن متّهم
جگرگاه بی چاره بگشافتند
جگر، پوده و دل، سیه یافتند
چنین چند کس دیده ام کز شراب
فرورفت ناگه خراب و یباب
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۳۱ - حفظ اعتدال
کسی را که می دم به دم می خورد
نماند ازاو هیچ تا بنگرد
گرادمان کنی باده بریک قرار
همه ساله ایمن شوی از خُمار
به شرطی که در نگذری ز اعتدال
وگرنه نیارد مزاج احتمال
مکن گرچه غالب تو باشی مری
برون شو اگر عاقلی از عِری
گرو هم نبندی که مرد خرد
نبندد گرو نیز اگر میبرد
چو مجلس گران گردد و کلّه پُر
مقام ستیز و مری نیست مُر
چه ناچاره میبایدت کرد ایست
اگر بر رگی میزنی عیب نیست
غنیمت شمر گر چو حیلت گران
ز خود بگذرانی شرابی گران
اگر بر توان بست چالاکی است
که نا التفاتی ز ناباکی است
نماند ازاو هیچ تا بنگرد
گرادمان کنی باده بریک قرار
همه ساله ایمن شوی از خُمار
به شرطی که در نگذری ز اعتدال
وگرنه نیارد مزاج احتمال
مکن گرچه غالب تو باشی مری
برون شو اگر عاقلی از عِری
گرو هم نبندی که مرد خرد
نبندد گرو نیز اگر میبرد
چو مجلس گران گردد و کلّه پُر
مقام ستیز و مری نیست مُر
چه ناچاره میبایدت کرد ایست
اگر بر رگی میزنی عیب نیست
غنیمت شمر گر چو حیلت گران
ز خود بگذرانی شرابی گران
اگر بر توان بست چالاکی است
که نا التفاتی ز ناباکی است
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۳۳ - نقل شراب
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۶
ای که از مکرِ عدو بر خویش میپیچی چنین
نصِّ قرآن گوش کن والله خیرالماکرین
تا شوی از مکرِ دشمن ایمن از خود دور باش
هیچ دیگر نیست إلّا او جز او چیزی مبین
از سرِ سر بایدت اول قدم برخاستن
تا توانی بود با کرّوبیان خلوتنشین
شاید ار تضمین کنم بیتی موافق از حکیم
«کز ملک بر همّت او آفرین باد آفرین»
بگذرد از سدرۀ اعلا به قدر و مرتبت
«هر که را ملکِ قناعت شد مسلّم بر زمین»
مرد تا در تحتِ فرمانِ دلِ ناقص بود
کی تواند زد به هم بر خیر و شرّ و کفر و دین
رو به خود چیزی مدان چیزی مبین یکباره شو
محوِ مطلق تا شود علمالیقین عینالیقین
گر به تسلیم و رضا از خویش بیرون آمدی
اینک ای فرزند هین بر شو به فردوسِ برین
ور برون کردی ز سر سودایِ خمر و آز و حرص
اینک ای بابا بیا بستان ز ما ماءِ معین
اعتماد ار میکنی بر فضلِ مولا کن که نیست
چون توکّل در جهان حصن حصین سدّ متین
از میانِ حلقۀ مردان چو حلقه بر دری
تا تو باشی چارسو در بند زر همچون نگین
مسکرات الوجد میخوان تا نزاری گویدت
چیست خلد و کوثر و شیر و شراب و انگبین
نصِّ قرآن گوش کن والله خیرالماکرین
تا شوی از مکرِ دشمن ایمن از خود دور باش
هیچ دیگر نیست إلّا او جز او چیزی مبین
از سرِ سر بایدت اول قدم برخاستن
تا توانی بود با کرّوبیان خلوتنشین
شاید ار تضمین کنم بیتی موافق از حکیم
«کز ملک بر همّت او آفرین باد آفرین»
بگذرد از سدرۀ اعلا به قدر و مرتبت
«هر که را ملکِ قناعت شد مسلّم بر زمین»
مرد تا در تحتِ فرمانِ دلِ ناقص بود
کی تواند زد به هم بر خیر و شرّ و کفر و دین
رو به خود چیزی مدان چیزی مبین یکباره شو
محوِ مطلق تا شود علمالیقین عینالیقین
گر به تسلیم و رضا از خویش بیرون آمدی
اینک ای فرزند هین بر شو به فردوسِ برین
ور برون کردی ز سر سودایِ خمر و آز و حرص
اینک ای بابا بیا بستان ز ما ماءِ معین
اعتماد ار میکنی بر فضلِ مولا کن که نیست
چون توکّل در جهان حصن حصین سدّ متین
از میانِ حلقۀ مردان چو حلقه بر دری
تا تو باشی چارسو در بند زر همچون نگین
مسکرات الوجد میخوان تا نزاری گویدت
چیست خلد و کوثر و شیر و شراب و انگبین
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
سخن ز غیر مپرسید بینوایی را
که کرده ورد زبان حرف آشنایی را
حدیث هجر به گوش دلم چنان تلخ است
که حرف موج بگویند ناخدایی را
دماغ غنچه معطر شد از نسیم سحر
کشیده شانه مگر زلف مشکسایی را؟
ز رشک هر مژه در چشم من شود خاری
به کوی دوست چو بینم برهنه پایی را
چراغ حسن تو را روشنی نگردد کم
اگر بهشت کنی کلبه گدایی را
چو سوی دیر روی، سبحه را بنه قدسی
مبر به مجلس دردیکشان ریایی را
که کرده ورد زبان حرف آشنایی را
حدیث هجر به گوش دلم چنان تلخ است
که حرف موج بگویند ناخدایی را
دماغ غنچه معطر شد از نسیم سحر
کشیده شانه مگر زلف مشکسایی را؟
ز رشک هر مژه در چشم من شود خاری
به کوی دوست چو بینم برهنه پایی را
چراغ حسن تو را روشنی نگردد کم
اگر بهشت کنی کلبه گدایی را
چو سوی دیر روی، سبحه را بنه قدسی
مبر به مجلس دردیکشان ریایی را
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۸
در سینه دل غمین فتاده
خود گو چه کنم، چنین فتاده
از کینه خلق، در هراسم
زان چین که بر آستین فتاده
جز عشق بتان که گیردش دست؟
زاهد که به ننگ دین فتاده
بر گرد لبت بنفشه شد سبز؟
یا مور در انگبین فتاده
در کوی تو آفتاب از شوق
غش کرده و بر زمین فتاده
از دولت عشق، سینه من
چون کوی تو دلنشین فتاده
پروانه طبیعت است قدسی
تا بر دل آتشین فتاده
خود گو چه کنم، چنین فتاده
از کینه خلق، در هراسم
زان چین که بر آستین فتاده
جز عشق بتان که گیردش دست؟
زاهد که به ننگ دین فتاده
بر گرد لبت بنفشه شد سبز؟
یا مور در انگبین فتاده
در کوی تو آفتاب از شوق
غش کرده و بر زمین فتاده
از دولت عشق، سینه من
چون کوی تو دلنشین فتاده
پروانه طبیعت است قدسی
تا بر دل آتشین فتاده
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۷۱
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷۳
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۰۸
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۲۸
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۶۲۹
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۶۳۴
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۶۳۸