عبارات مورد جستجو در ۲۳۹۴ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
(۱۵) حکایت زنبور با مور
یکی زنبور می‌آمد ز خانه
بغایت بیقرار و شادمانه
مگر موری چنان دلشاد دیدش
ز حکم بندگی آزاد دیدش
بدو گفتا چرا شادی چنین تو
که از شادی نگنجی در زمین تو
جوابش داد آن زنبور کای مور
چرا نبوَد ز شادی در دلم شور
که هر جائی که می‌باید نشینم
زهر خوردی که می‌خواهم گزینم
بکام خویش می‌گردم جهانی
چرا اندوهگین باشم زمانی
بگفت این پاسخ و چون تیرِ پرتاب
روان شد تا یکی دکّان قصاب
مگر از گوشت آنجا شهلهٔ بود
در آن زنبور در زد نیش را زود
همی زد از قضا قصّاب ساطور
ز زخم او دو نیمه گشت زنبور
بخاک افتاد حالی تا خبر داشت
درآمدمور ازو یک نیمه برداشت
بزاری می‌کشیدش خوار در راه
زبان برداشته می‌گفت آنگاه
که هر کو آن خورد کو را بوَد رای
نشیند بر مراد خویش هرجای
همه آنچش نباید دید ناکام
همه همچون تو آن بیند سرانجام
کسی کو بر مراد خود کند زیست
چو تو میرد ببین تا آخرت چیست
چو گام از حدِّ خود بیرون نهادی
بنادانی قدم در خون نهادی
غرور و کبر کم باید گرفتن
ره خُلق و کرم باید گرفتن
کم از یک جَو مر او را زورِ بازوست
که وزن کوه قافش در ترازوست
کم آزاری گزین و بُردباری
کزین نزدیکتر راهی نداری
عطار نیشابوری : بخش چهاردهم
(۱) سکندر و وفات او
سکندر در کتابی دید یک روز
که هست آب حیات آبی دلفروز
کسی کز وی خورد خورشید گردد
بقای عمرِ او جاوید گردد
دگر طبلیست با او سرمه دانی
که هر دو هست با او خرده دانی
شنیدم من ز استاد مدرّس
که بود آن سرمه وان طبل آنِ هرمس
اگر قولنجِ کس سخت اوفتادی
بر آن طبل ار زدی دستی گشادی
کسی کز سرمه میلی درکشیدی
ز ماهی تا بساق عرش دیدی
سکندر را بغایت آرزو خاست
که او را گردد این سه آرزو راست
جهان می‌گشت با خیلی گروهی
که تا روزی رسید آخر بکوهی
نشانی داشت آنجا کوه بشکافت
پس از ده روز و ده شب خانهٔ یافت
درش بگشاد و طاقی درمیان بود
در او آن طبل بود و سرمه دان بود
کشید آن سرمه وچشمش چنان شد
که عرش و فرش در حالش عیان شد
امیری بود پیشش ایستاده
مگر زد دست بر طبل نهاده
رها شد زو مگر بادی بآواز
بدرّید آن ز خجلت از سر ناز
سکندر گرچه خامُش کرد اما
دریده گشت آن طبل معمّا
شد القصّه برای آبِ حیوان
بهندستان و تاریکی چو کیوان
چرا با تو کنم این قصّه تکرار
که این قصّه شنیدستی تو صد بار
چو شد عاجز در آن تاریکی راه
بمانده هم سپه حیران و هم شاه
پدید آمد قوی یکپاره یاقوت
که در وی خیره شد آن مردِ مبهوت
هزاران مور را می‌دید هر سوی
که می‌رفتند هر یک از دگر سوی
چنان پنداشت کان یاقوت پاره
برای عجز اوشد آشکاره
خطاب آمد که این شمع فروزان
برای خیلِ مورانست سوزان
که تا بر نورِ آن موران گمراه
شوند از جایگاه خویش آگاه
مگر نومید گشت آنجا سکندر
که چون شد بهرِ موری سنگ گوهر
ز تاریکی برون آمد جگر خون
دلش را هر نفس حالی دگرگون
بجای منزلی دو منزل آمد
که تا آخر بخاک بابل آمد
نوشته داشت اسکندر که آنگاه
که وقت مرگ برگیرندش از راه
بود از جوشنش بالین نهاده
ز آهن بستری زیرش فتاده
بود از زمردان دیوارِ خانه
ز زرّ سرخ آن را آسمانه
ببابل آمدش قولنج پیدا
ز درد آن فرود آمد به صحرا
نیامد صبرِ چندانی براهش
که کس بر پای کردی بارگاهش
یکی زیبا زره زیرش گشادند
سرش ز اندوه بر زانو نهادند
در استادند خلقی گردِ او در
سپر بستند بر هم جمله از زر
سکندر خویشتن را چون چنان دید
در آن قولنج مرگ خود عیان دید
بسی بگریست امّا سود کَی داشت
که مرگ بی محابا را ز پی داشت
ز شاگردانِ افلاطون حکیمی
که ذوالقرنین را بودی ندیمی
نشست و گفت مر شاه جهان را
که آن طبلی که هرمس ساخت آن را
چو تو در دستِ نااهلان نهادی
بدست این چنین علّت فتادی
اگر آن را بکس ننمودئی تو
بدین غم مبتلا کی بودئی تو
بدان طالع که کرد آن طبل حاضر
کجا آن وقت گردد نیز ظاهر
چو قدر آن قدر نشناختی تو
ز چشم خویش دور انداختی تو
اگر آن همچو جان بودی عزیزت
رسیدی شربتی زان چشمه نیزت
ولیکن غم مخور دو حرف بنیوش
که به از آبِ حیوان گر کنی نوش
چنین ملکی و چندینی سیاست
همه موقوف بادیست از نجاست
چنین ملکی که کردی تو درو زیست
ببین تا این زمان بنیاد بر چیست
چنین ملکی چرا بنیاد باشد
که گر باشد وگرنه باد باشد
مخور زین غم مرو از دست بیرون
که بادی میرود از پست بیرون
در آن آبِ حیوان را که جُستی
اگرچه این زمان زو دست شُستی
تفکّر کن مده خود را بسی پیچ
که آن علم رزینست و دگر هیچ
اگر آن علم بنماید بصورت
بوَد آن آبِ حیوان بی کدورت
ترا این علم حق دادست بسیار
چو دانستی بمیر آزاد و هشیار
چو بشنید این سخن از اوستاد او
دلش خون شد بشادی جان بداد او
مخور غم ای پسر تو نیز بسیار
که هست آن آب علم و کشفِ اسرار
اگر بر جان تو تابنده گردد
دلت کَوَنین را بیننده گردد
اگر تو راهِ علم و عین دانی
ترا آنست آب زندگانی
اگر تو راه دان آن نباشی
در آن بینش به جز شیطان نباشی
کرامات تو شیطانی نماید
همه نور تو ظلمانی نماید
عطار نیشابوری : بخش چهاردهم
(۸) حکایت پیر عاشق با جوان گازر
جوانی سرو بالا بود چون ماه
ز مهر او جهانی گشته گمراه
بخود از پیشه او راگازری بود
همیشه کارِاو خود دلبری بود
چو خَم دادی سر زلف زِرِه وار
میان گازری گشتی سیه دار
چو بهر کار میزر بر میان زد
میان آب آتش در جهان زد
اگر جامه زدی در آب بر سنگ
گرفتی عاشقان را جامه در جنگ
همه عشّاق را آهنگِ او بود
بیک ره دست زیر سنگِ او بود
یکی پیر اوفتادش عاشق زار
ز عشقش گشت سرگردان چو پرگار
چنان درکارِ آن برنا زبون گشت
که عقل پیرِ او عین جنون گشت
ز عشق روی او پشتش دو تاشد
دلش گردابِ دریای بلا شد
بآخر خویشتن را وقفِ او کرد
همه کاری بجای او نکو کرد
اگر روزی ندیدی چهرهٔ او
ز سوز دل برفتی زهرهٔ او
بمزدوری شدی هر روز و آنگاه
فتوح خود بدو دادی شبانگاه
همی هرچیز کو را دست دادی
بدان سیمین بر سرمست دادی
مگر با پیر برنا گفت روزی
که چون هر ساعتت بیشست سوزی
نخواهد گشت کار تو چنین راست
زر بسیار خواهم کرد درخواست
ترا نیست از زر بسیار چاره
که سیر آمد دلم زین پاره پاره
زبان بگشاد پیر و گفت ای دوست
ندارم نقد جز مشتی رگ و پوست
مرا بفروش و زر بستان و برگیر
تو خوش باش و کم این بیخبر گیر
بسوی مصر بردش آن جوان زود
یکی نخّاس خانه در میان بود
مگر کرسی نهادن رسم آنجاست
که بنشیند فروشنده بر او راست
بر آن کرسی نشست آن تازه برنا
ستاد آنجایگه آن پیر برپا
چنین گفت ای عجب آن پیرِ مدهوش
که هرگز نکنم آن لذّت فراموش
که شخصی زان جوان پرسید آنگاه
که هست این بندهٔ تو بر سر راه؟
جوابش داد آن برنا ز کرسی
که هست او بندهٔ من می چه پرسی
کدامین نعمتی دانی تو زان بیش
که خواند کردگارت بندهٔخویش
تو آن دم از خدا دل زنده گردی
که جاویدش بصد جان بنده گردی
مگردر مصر مردی بود مرده
پسر در روزِ مرگش عهد کرده
که یک بنده کند بر گورش آزاد
خرید آن پیر را حالی و زر داد
بگور آن پدر آزاد کردش
بسی زر دادش و دلشاد کردش
بدو گفتا اگر خواهی هم اینجا
نگردد مالِ ما از تو کم اینجا
وگر آن خواجهٔ پیشینه خواهی
برَو کازاد خویش و پادشاهی
دوان شد پیر و سر سوی جوان داد
دگر ره دل بدست دلستان داد
نشد از پیشِ او غایب زمانی
که روشن دید از رویش جهانی
بصدق عشق نام او برآمد
همه کامی بکام او برآمد
اگر در عاشقی صادق نباشی
تو جز بر خویشتن عاشق نباشی
چنان باید کمال عشقِ جانان
که گر عمری روان گردد دُر افشان
ز معشوق تو گوید نقشِ تو راز
چنان دانی که آن دم کرد آغاز
عطار نیشابوری : بخش چهاردهم
(۱۱) حکایت سلطان محمود با ایاز
مگر سلطان دین محمود یک روز
ایاز خویش را گفت ای دلفروز
کرا دانی تو از مه تا بماهی
که ازمن بیش دارد پادشاهی
غلامش گفت ای شاه جهاندار
منم در مملکت بیش از تو صد بار
چو ملکم این چنین زیر نگین است
چه جای ملکت روی زمین است
پس آنگه شاه گفت آن نازنین را
که ای بنده چه حجّت داری این را
زبان بگشاد ایاز و گفت ای شاه
چه می‌پرسی چو زین رازی تو آگاه
اگرچه پادشاهی حاصل تست
ولیکن پادشاه تو دل تست
دل تو زیرِ دست این غلامست
مرا این پادشاهی خود تمامست
توئی شاه و دلت شاه تو امروز
ولی من بر دل تو شاه پیروز
فلک را رشک می‌آید ز جاهم
که من پیوسته شاه شاه خواهم
چه گرملک تو ملکی مطلق آمد
ولی ملک ایازت بر حق آمد
چو اصل تو دلست و دل نداری
بگو تا مملکت را بر چه کاری
عطار نیشابوری : بخش پانزدهم
المقالة الخامس عشر
درآمد پنجمین فرزندِ هشیار
پدر راگفت کای دریای اسرار
من آن انگشتری خواهم به اخلاص
که در ملکت سلیمان گشت ازان خاص
پری و دیو در فرمانش آمد
بساط ملک شادروانش آمد
زنام آن نگینش شد نه از غیر
رموز مور کشف و منطق طیر
گر آن انگشتری در دستم آید
فلک با این بلندی پستم آید
عطار نیشابوری : بخش پانزدهم
(۴) حکایت سلطان محمود با آن مرد که همنام او بود
مگر محمود می‌شد با سپاهی
ز هامون تا بگردون پایگاهی
سپه می‌راند هر سوئی شتابان
که تا صیدی بیابد در بیابان
خمیده پشت پیری دید غمناک
برهنه پای و سر با روی پُر خاک
درمنه می‌کشید و آه می‌کرد
میان خار خود را راه می‌کرد
شه آمد پیشش و گفت ای گرامی
زبان بگشای و بر گو تا چه نامی
چنین گفتا که من محمود نامم
چو هم نام تو ام این خود تمامم
شهش گفتا که ماندم در شکی من
تو یک محمود باشی و یکی من
تو یک محمود و من محمودِ دیگر
کجا باشیم ما هر دو برابر
جوابش داد پیر و گفت ای شاه
همی چون هر دو برخیزیم از راه
رویم اول دو گز زینجا فروتر
بمحمودی شویم آنگه برابر
برابر گر نیم با تو که خُردم
برابر گردم آن ساعت که مردم
تو خوش بر تخت رَوکین نیلگون سقف
کند از چوبِ تختت تختهٔ وقف
چه خواهی کرد ملکی درجهانی
که نتوانی که خوش باشی زمانی
بنتوانی شدن تنها براهی
نه کارت راست آید بی سپاهی
نه هم بی چاشنی گیری خوری آب
نه شب بی پاسبانی آیدت خواب
غم ملکی چرا چندان خوری تو
که نتوانی که در وی نان خوری تو
اگر همچون کیانت تختِ عاجست
وگر برتر ز نوشروانت تاجست
نصیبت زان چنان تاجی و تختی
نخواهد بود الّا خاک لختی
چه ملکست این و تو چه پادشائی
که با میر اجل برمی نیائی
اگر یک گِرده هر روزت تمامست
چو تو دو گرده می‌جوئی حرامست
عطار نیشابوری : بخش شانزدهم
(۳) حکایت سلیمان و طلب کردن کوزه
سلیمان کوزهٔ می‌خواست روزی
که تا آبی خورد بی هیچ سوزی
که آن کوزه نبوده باشد آنگاه
ز خاک مردگان افتاده در راه
چنین خاکی طلب کردند بسیار
ندیدند ای عجب از یک طلب کار
یکی دیوی درآمد گفت این خاک
بیارم من ز خاک مردگان پاک
بدریائی فرو شد سرنگون سار
هزاران گز فرو برد او بیکبار
ز قعر آن همه خاکی برانداخت
ازان گِل کرد و آخر کوزهٔ ساخت
سلیمان کوزه را چون آب در کرد
ز حال خویشش آن کوزه خبر کرد
که من هستم فلان بن فلانی
بخور آبی چه می‌پرسی نشانی
کز اینجا تا به پُشت گاو و ماهی
تن خلقست چندانی که خواهی
ازان خاکی که شخص آن واین نیست
اگر تو کوزه خواهی در زمین نیست
ترا گر کوزهٔ وگر تنوریست
یقین می‌دان که آن از خاک گوریست
خُنُک آن گِل که گرچه یافت تابی
ولیکن کوزه شد از بهرِ آبی
بتر آن گل که سازندش تنوری
که هر ساعت بتابندش بزوری
بگورستان نگر تا درد بینی
جهانی زن جهانی مرد بینی
همه در خاک و در خون باز مانده
درون ره نی ز بیرون باز مانده
اگر بینائیت ازجان پاکست
ببین تا خاک گورستان چه خاکست
که هر ذرّه ز خاکش گر بجوئی
ز خسرة صد جهان یابی تو گوئی
چو گورستان نخستین منزل آمد
ببین تا آخرین چه مشکل آمد
اگر خواهی صفای آن جهانی
بگورستان گذر تا می‌توانی
که دل زنده شود از مرده دیدن
شود نقدت بدان عالم رسیدن
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
(۴) حکایت جواب آن شوریده حال در کار جهان
یکی پرسید آن شوریده جان را
که چون می‌بینی این کار جهان را
چنین گفت این جهان پُر غم و رنج
بعینه آیدم چون نطعِ شطرنج
گهی آرایشی بیند بصف در
گهی بر هم زنندش چون دو صفدر
یکی را می‌برند از خانهٔ خویش
دگر را می‌نهند آن خانه در پیش
گهی بر شه درآیند از حوالی
بصد زاری کنندش خانه خالی
چنین پیوسته تا آنگه که دانند
که این نطع مزخرف برفشانند
چنان لهو و لعب کردست مغرور
شدی مشغولِ مال و ملک و منشور
تو شهبازی، گشاده کن پر و بال
بپر زین دامگاه لعب اطفال
عطار نیشابوری : بخش هجدهم
(۱) حکایت بلُقیا و عفّان
برای خاتم ملک سلیمان
بَلُقیا رفت و با او بود عفّان
میان هفت دریا بود غاری
بدانجا راه جُستن سخت کاری
چو ماری یک پری آمد پدیدار
زبان بگشاد با عفّان بگفتار
که آب برگِ شاخی در فلان جای
اگر جمع آری و مالی تو بر پای
چنان گردی روان بر روی دریا
که مرد تیز تگ بر روی صحرا
بدان موضع شدند آن هر دو همراه
به پای آن آب مالیدند آنگاه
چنان رفتند هر دو بر سر آب
که از شَستی بقوّة تیرِ پرتاب
بآخر چون میان هفت دریا
بکام دل رسیدند آن دو شیدا
یکی غاری پدید آمد سرافراز
بهیبت تیغِ کوه او سرانداز
اگرچه آن دو همره یار بودند
ولی آنجا نه یار غار بودند
نهاده بود پیش غار تختی
جوانی خفته بر وی نیک بختی
در انگشتش یکی انگشتری بود
که نقدش بیشتر از مشتری بود
به پای تخت خفته اژدهائی
شده حلقه، نه سر پیدا نه پائی
چو دید آن مرد را بیدار گشت او
دمی بدمید و آتش بارگشت او
چنان عفّان بترسید از نهیبش
که پیدا گشت دردی ناشکیبش
به یار خویشتن گفتا مرو پیش
مخور زنهار بر جانت، بیندیش
مده جان د رغم مُهر سلیمان
چو مُردی چه کنی ملک ای مُسلمان
نبردش هیچ فرمان و روان شد
به پیش تخت سلطان جهان شد
بدان انگشتری چون کرد آهنگ
شد آن ثعبان چو انگشتی سیه رنگ
بجست از بیم عفّان و هم آنگاه
تفکر کرد تا زان سر شد آگاه
خطابش آمد از درگاهِ ایمان
که گر می‌بایدت ملک سلیمان
قناعت کن که آن ملکیست جاوید
که زیر سایه دارد قرص خورشید
سلیمان با چنان ملکی که اوداشت
به نیروی قناعت می فرو داشت
عطار نیشابوری : بخش هجدهم
(۴) حکایت اصمعی با آن مرد صاحب ضیف و زنگی حادی
چنین گفت اصمعی پیر یگانه
که یک شب در عرب گشتم روانه
کریمی کرد مهمانم دگر روز
بر او زنگئی دیدم همه سوز
کشیده پای تا فرقش بزنجیر
بزاری نالهٔ می‌کرد چون زیر
دلی چون دیدهٔ موری ز تنگی
همه زنگی دلی رفته ز زنگی
بپرسیدم از آن زنگی خسته
که از بهر چه گشتی پای بسته
مرا گفتا گناهی کرده‌ام من
که زین زنجیر و غلّ آزرده‌ام من
بنزد خواجهٔ من میهمان را
بوَد حقّی که نتوان گفت آن را
اگر از وی بخواهی این زمانم
ببخشد از برای میهمانم
چو آوردند نان و خواجه بنشست
بسوی نان نمی‌برد اصمعی دست
که نتوانم که خون جان خورم من
اگر او را ببخشی نان خورم من
چنین گفت اصمعی را میزبانش
که زنگی را پُر آتش باد جانش
بجانش نزد این دلخسته بیمست
چه گویم چون گناه او عظیمست
گناهش چیست گفت ای خواجه بر گو
چنین گفتا که این زنگیِ بدخو
براهی چارصد اشتری قوی حال
همه در گرمگاه وزیرِ اثقال
بعجلت کرم میراندست در راه
حُدائی زار می‌خواندست آنگاه
که تا آن اشتران بی خورد و بی‌خواب
سِپَس کردند ده منزل در آن تاب
حدایی زار و زنگی خوش آواز
همه آن اشتران را داده پرواز
چو او قصد حَدَی پیوست کرده
ز لذّت اشتران را مست کرده
چو در سختی چنین راهی سپردند
بهم هر چار صد آنجا بمردند
بزاری اشتران را بار بر پُشت
حُدَی می‌گفت تا در تشنگی کُشت
به بانگی چارصد اشتر چو جان داد
منت زین غُصّه نتوانم نشان داد
چو حیوان می‌بمرد از درد این راه
چگونه گیرمت من مردِ این راه
جوانمردا شتر را گر حُدَی هست
ترا از حضرت حق صد ندا هست
چو حیوانی بمیرد از یک آواز
توئی اندر دو عالم محرم راز
پیاپی می‌رسد از حق پیامت
ز حیوانی کمست آخر مقامت؟
خدای از بهرِ خویشت آفریده
ز تو هم نفس وهم مالت خریده
تو مشغول وجود خویش گشته
بخودبینی ز شیطان بیش گشته
ترا صد گنج حق داده زهستی
تو با شیطان بهم خورده زمستی
خدا خوانده بخویشت جاودانه
تو گشته از پی شیطان روانه
خدا فعل تو یک یک ذره دیده
تو چون ذرهٔ هوای خود گزیده
زیان کردی همه عمر جهانی
که قدر آن ندانستی زمانی
ولیکن هست صبر آنکه ناگاه
برافتد پرده از چشم تو در راه
چو رسوائی خود گردد عیانت
بسوزد آتش تشویر جانت
عطار نیشابوری : بخش هجدهم
(۱۱) حکایت مجنون و لیلی
مگر یک روز مجنون فرصتی یافت
بر لیلی نشستن رخصتی یافت
ز مجنون کرد لیلی خواستاری
که ای عاشق بیاور تا چه داری
زبان بگشاد مجنون گفت ای ماه
نه آبم ماند در عشق تو نه چاه
ندارم در جگر آبی که باشد
نه در دیده شبی خوابی که باشد
چو عشقت کرد نقد عقل غارت
کنون جانیست وز تو یک اشارت
اگر جان خواهی اینک می‌دهم من
یقین می‌دان که بی شک می‌دهم من
زبان بگشاد لیلی دلاور
کز اینت کی خرم، چیزی بیاور
یکی سوزن بلیلی داد مجنون
که از دو کَون این دارم من اکنون
مرا در جملهٔ اقلیمِ هستی
همین نقدست و دیگر تنگدستی
من این نیز از برای آن نهادم
که در صحرا بسی می اوفتادم
بسی در جُست و جوی چون تودلدار
شکستی همچو گل در پای من خار
بدین سوزن من افتاده بر جای
برون می‌کردمی آن خار از پای
چنین گفت آن زمان لیلی به مجنون
که این می‌جُستم از تو تا باکنون
اگر در عشق صادق بوده‌ای تو
بدین سوزن چه لایق بوده‌ای تو
اگر در جستن چون من نگاری
شود در پایت ای شوریده خاری
بسوزن آن برون کردن روا نیست
وگر بیرون کنی باری وفا نیست
یکی خاری که چندانش کمالست
که دایم چاوش راه وصالست
بسوزن آن برون کردن دریغست
ترا جز خون دل خوردن دریغست
چو در پای تو خار از بهر ما شد
گُلی می‌دان که با تو در قبا شد
کمی تو از درخت گل درین کار
که سالی بر امید گل کشد خار؟
ز لیلی خار در پایت شکسته
به از صد گل ز غیری دسته بسته
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
(۱) حکایت آن حیوان که آن را هَلوع خوانند
عطا گفتست آن مرد خراسان
که حیوانیست با صد کوه یکسان
پس کوهی که آن را قاف نامست
مگر آنجایگه او را مقامست
بر او هفت صحرا پر گیاهست
پس او هفت دریا پیش راهست
در آنجا هست حیوانی قوی تن
که او را نیست کاری جز که خوردن
بیاید بامدادان پگاه او
خورد آن هفت صحرا پر گیاه او
چو خالی کرد حالی هفت صحرا
بیاشامد بیک دم هفت دریا
چو فارغ گردد از خوردن بیکبار
نخفتد شب دمی از رنج و تیمار
که من فردا چه خواهم خورد اینجا
همه خوردم چه خواهم کرد اینجا
دگر روز از برای او جهاندار
کند صحرا و دریا پُر دگر بار
چو حرص آدمی دارد کمالی
خود ایمان نیستش بر حق تعالی
چگونه ذرّهٔ آتش سرافراز
چو در هیزم فتد از پس رسد باز
ترا گر ذرّهٔ حرصست امروز
به پس می باز خواهد رفت از سوز
ترا پس آن نکوتر گر بدانی
که آبی بر سر آتش فشانی
وگر نه تو نه هشیاری نه مستی
بمانی جاودان آتش پرستی
وگر یک جَو حرامت در میانست
بهر یک جَو عذابی جاودانست
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
(۶) گفتار عبّاسۀ طوسی در دنیا
چنین گفتست عبّاسه که دینی
چو مُرداریست در گلخن بمعنی
چو زین مردار شیران سیر خوردند
پلنگان آمدند و قصد کردند
پلنگان چون بخوردند و رمیدند
سگان کُرد و گرگان در رسیدند
چو اندک چیز از وی بر سر آمد
کلاغ از هر سوئی جوقی درآمد
بخوردند آن کلاغان آن قدر نیز
بماند آخر ازیشان اندکی چیز
جُعَل نیز آمد و آن رَوث و آن خون
بگردانید هر سوئی دگرگون
چو ماند استخوانی بی کبابی
درو تابد بگرمی آفتابی
ازو اندک قدر چربی برآید
بسی مور از همه سوئی درآید
چو آن موران خورند آن چربی آنگاه
بماند استخوانی خشک بر راه
چنین گفت او که شاهانند شیران
ز بعد او پلنگانند امیران
سگ و گرگند اعونانِ ایشان
کلاغانند شاگردانِ اعوان
جُعَل آن عامل مالست در کار
ولیکن مور باشند اهلِ بازار
عزیزا می‌ندانم تو چه نامی
ببین تاتو ازینها خود کدامی
همه دنیا چو مرداریست ای دوست
وزو مردارتر آنک از پی اوست
کسی کو از پی مردار باشد
ز مرداری بتر صد بار باشد
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
اندر باز آمدن دایه به نزدیك رامین به باغ
چو سر بر زد ز خاور روز دیگر
خور تابان چو روی دلبر
به جای و عده گه شد باز دایه
نشستند او و رامین زیر سایه
مرُو را دید رامین سخت حرّم
چو کشتی خشک گشته یافته نم
بدو گفت ای سزاوار فزونی
نگویی تا خود از دی باز چونی
تو شادی زانکه روی ویس دیدی
ز نوشین لب سخن نوشین شنیدی
خنک چشمی که بیند روی آن ماه
خنک مغزی که یابد بوی آن ماه
خنک چشم و دلت را با چنان روی
خنک همسایگانت را در آن کوی
پس آنگه گفت چونست آن نگارین
که کهتر باد پیشش جان رامین
رسانیدی بدو پیغام زارم
مرُو را یاد کردی حال و کارم
به پاسخ دایه گفت ای شیر جنگی
شکیبا باش در مهر و درنگی
که نتوان برد مستی را ز مستان
گشادن بند سرما از زمستان
زمین را از گلاب و گل بشستن
بدو بر باد و دریا را ببستن
دل ویسه به دام اندر کشیدن
ز مهر مادر و ویر بریدن
دلش زان بند دیرین بر گشادن
ز نو بند دگر بر وی نهادن
بدانم هر چه گفتی آن پیامم
بجوشید و به زشتی برد نامم
ندادش پاسخ و با من بر آشفت
چنین گفت و چنین گفت و چنین گفت
چو رامین هر چه دایه گفت بشنید
به چشمش روز روشن تیره گردید
مر و را گفت مردان جهان پاک
نه یکسر بی وفا باشند و بی باک
نباشد هر کسی را تن پر آهو
نباشد هر کسی را دل به یک خو
نه هر خر را به چوبی راند باید
نه هر کس را به نامی خواند باید
گر او دیدست راه زشت کیشان
مرا نشمرد باید هم ز ایشان
گناهی را که من هرگز نکردم
به دل در زو گمانی هم نبردم
چه باید کرد بیهوده ملامت
نه خوب آید ملامت بر سلامت
پیام من نگو آن سیمتن را
شکسته زلفکان پر شکن را
بگو ماها نگارا حور چشما
پری رویا بهارا تیز خشما
به مهر اندر بپیوند آشنایی
مبر بر من گناه بی وفایی
که من با تو خورم صد گونه سوگند
کنم با تو بدان سوگند پیوند
که دارم تا زیم پیمان مهرت
نیاهنجم سر از فرمان مهرت
همی تا جان من باشد تن آرای
بدو با جان من مهر تو بر جای
نفر موشم ز دل یاد تو هرگز
نه روز رام نه روز هزاهز
بگفت این و ز نرگس اشک چون مل
فرو بارید بر دو خرمن گل
تو گفتی دیدگانش در فشان کرد
بدان مهری که اندر دل نهان کرد
دل دایه بدان بیدل ببخضود
کجا از بیدلی بخضودنی بود
بدو گفت ای مرا چون چشم روشن
به مهر اندر بپوش از صبر جوشن
ز گریه عشق را رسوایی آمد
ز رسوایی ترا شیدایی آمد
به جای ویس اگر خواهی روانم
ترا بخشم ز بخشش در نمایم
شوم با آن صنم بهتر بکوشم
ز بی شرمی یکی خفتان بپوشم
مرا تا جان بود زو بر نگردم
که جان خویش در کار تو کردم
ندانم راست تر زین دل که ماراست
بر آید کام دل چون دل بود راست
دگر ره شد به نزد ویس مه روی
سخن در دل نگاریده ز ده روی
مرو را دید چون ماه دو هفته
میان عقدهء هجران گرفته
دلش بریان و آن دو دیده گریان
چو تنوری کزو بر خاست طوفان
به چشمش روز روشن چون شب تار
به زیرش خز و دیبا چون سیه مار
دگار باره زبان بگشاد دایه
که چون دریا ز گوهر داشت مایه
همی گفت از جهان گم باد و بی جان
کسی کاو مر ترا کردست پیچان
گران بادش به جان بر انده و درد
چنان کاندوه و درد تو گران کرد
رتا از خان و مان و خویش و پیوند
جدا کرد و به دام دوری افگند
ز نوشین مادر و فرخ برادر
یکی با جان یکی با دل برابر
درین گیهان توی بوده همانا
در انده ناتوان و ناشکیبا
نبرد جانت را از درد و آزار
نضوید دلت را از داغ و تیمار
چه باید این خرد کت داد یزدان
چو دردت را نخواهد بود درمان
بسوزم چون ترا سوزان ببینم
بپیچم چون ترا پیچان ببینم
خردمند از خرد جوید همه چار
به دست چاره بگذارد همه کار
ترا یزدان خرد دادست و دانش
وزین دانش ندادت هیچ رامش
به خر مانی که دارد بار شمشیر
ندارد سود وی را چون رسد شیر
کنون تا کی چنین تیمار داری
چنین بیجاده بر دینار باری
مکن بر روز بُر نایی ببخشای
چنین اندوه بر انده میفزای
به بیگانه زمین مخروش چندین
مکن بر بخت و بر اورنگ نفرین
ور و شب سال و مه اندر کنارست
به گفتارت همیشه گوش دارست
سروش و بخت را چندین میازار
به گفتاری که باشد نا سزاوار
توی بانوی ایران ماه توران
خداوند بتان خورشید حوران
جوانی را به دریا در مینداز
تن سیمین به تاب رنج مگداز
که کوتاهست ما را زندگانی
نپاید دیر عمر این جهانی
روان بس ارجمند و بس عزیزست
چرا نزدت کم از نیمی پشیزست
عزیزان را بدین آیین ندارند
همیشه خسته و غمگین ندارند
روانت با تو یاری مهربانست
رفیقی با تو وی را جاودانست
مگر تو سال و مه این کار داری
که یار مهربان را خوار داری
کجا رامین که با تو مهربان گشت
به چشمت خاک راه شایگان گشت
مکن با دوستان زین رام تر باش
جهان را چون درختی میوه بر باش
بدان بُرنای دلخسته ببخشای
هم او را هم تن خود را مفرسای
مکن بیگانگی با آن جوانمرد
بپرور مهر آن کاو مهر پرورد
چو از تو کس نیابد خوشی و کام
چه روی تو چه چشما روی بر بام
چو بشنید این سخن ویسه بر آشفت
به تندی سخت گفتارش بسی گفت
بدو گفت ای بداندیش و بنفرین
مه تو بادی و مه ویس و مه رامین
مه خوزان باد وا رون جای و بومت
مه این گفتار و این دیدار شومت
ز شهر تو نیاید جز بد اختر
ز تخم تو نیاید جز فسونگر
اگر زایند از آن تخمه هزاران
همه دیوان بُوند و بادساران
نه شان کردار بتوان آن
نه شان گفتارها بتوان شنودن
مبادا هیچ کس از نیک نامان
که فرزندش دهد بددایه زین سان
چو از دایه بگیرد شیر ناپاک
به آلوده نژاد و خوی بی باک
کند ویژه نژاد پاک گوهر
از آن گوهر که او دارد فروتر
اگر شیرش خورد فرزند خورشید
به نور او نباید داشت امید
از ایزد شرم بادا مادرم را
که کرد آلوده ویژه گوهرم را
مرا در دست چون تو جادوی داد
که با تو نیست شرم و دانش و داد
تو بد خواه منی نه دایهء من
بخواهی برد آب و سایهء من
مرا فرهنگ و نیکو نامی آموز
مرا پاینده باش از بد شب و روز
تو چندان خویشتن را می ستودی
به نام نیک و خود بد نام بودی
بدان خوی سترگ و چشم بی شرم
بدین گفتار و کردار بی آزرم
همه نامت به خاک اندر فگندی
همه مهر خود از دلها بکندی
ندارد مر ترا مقدار و آزرم
جز آن کاو چون تو باشد شوخ و بی شرم
چه گفتارت مرا چه نامهء مرگ
همی ریزم ازو چون از خزان برگ
مرا گویی به کوته زندگانی
چرا خوشی و کام دل نزانی
اگر نیکو کنم تا زنده مانم
از آن بهتر که کام خویش رانم
بهشت روشن و دیدار یزدان
به کام این جهانی یافت نتوان
جهان در چشم دانا هست بازی
نباشد هیچ بازی را درازی
پس ای دایه تو جانت را مرنجان
ز بهر من مخور زنهار با جان
که من ننیوشم این گفتار خامت
نیفتم هرگز اندر پایدامت
نه من طفلم که بفریبم به رنگی
و یا مرغم که بر پرم به سنگی
سخن که شنیده ای از بی خدر رام
به گوش من فسونست آن نه پیغام
نگر تا نیز پیش من نگویی
ز من خشنودی دیوان نجویی
که من دل زین جهان نیزار کردم
خرد را بر روان سالار کردم
به هر سانی خدای دانش و دین
به از دیوان خوزانی و رامین
نیازارم خدای آسمان را
نه بفروشم بهشت جاودان را
ز بهر دایهء بی شرم و بی دین
بدابه هر دو گیتی را به رامین
چو دایه خشم ویس دلستان دید
سخنها از خدای آسمان دید
زمانی با دل اندیشه همی کرد
که درمان چون پدید آرد بدین درد
نیارامید دیو دژ برامش
همان می بود خوی خویش کامش
جز آن گاهی که کار ویس و رامین
بیامیزد به هم چون چرب و شیرین
چو افسونها به گرد آورد بی مر
ز هر رنگ و زهر جای و ز هر در
دگر باره زبان از بند بگشاد
سخنها گفت همچون نقش نوشاد
بدو گفت ای گرامی تر ز جانم
به زیب و خوبی افزون از گمانم
همیشه دادجوی و راست گو باش
همیشه نیک نام و نیک خو باش
من اندر چه نیاز و چه نهیبم
که چون تو پاک زادی را فریبم
چرا گویم سخن با تو به دستان
که بر چیز کسانم نیست دستان
مرا رامین نه خویشست و نه پیوند
نه هم گوهر نه هم زاد و نه فرزند
نگویی تا چه خوبی کرد با من
که با او دوست گردم با تو دشمن
مرا از دو جهان کام تو باید
وز آن کامم همی نام تو باید
بگویم با تو این راز آشکاره
کجا اکنون جزینم نیست چاره
هر آیینه تو از مردم بزادی
نه دیوی نه پری نه حور زادی
ز جفت پاک چون ویرو گسستی
به افسون نیز موبد را ببستی
ندیده هیچ مردی از تو شادی
که تا امروز تن کس را نداری
تو نیز از کس ندیدی شادکامی
نراندی کام با مردان تمامی
دو کردی شوی و هر دو از تو پدرود
چه ایشان و چه پولی زان سوی رود
اگر خود دید خواهی در جهان مرد
نیابی همچو رامین یک جوانمرد
چه سود ار تو به چهره آفتابی
که کامی زین نکو رویی نیابی
تو این خوشی ندیدستی ندانی
که بی او خوش نباشد زندگانی
خدا از بهر نر کردست ماده
توی هم مادهء از نر بزاده
زنان مهتران و نامداران
بزرگان جهان و کامگاران
همه با شوهرند و با دل شاد
جوانانی چو سرو و مُرد و شمشاد
اگر چه شوی نام بردار دارند
نهانی دیگری را یار دارند
گهی دارند شوی نغز در بر
به کام ژویش و گاهی یار دلبر
اگر گنج همه شاهان تو داری
نیابی کام چون بی شوی و یاری
چه زیورهای شاهانه چه دیبا
چه گوهرهای نیکو رنگ و زیبا
زنان را این ز بهر مرد باید
که مردان را نشاط دل فزاید
چو نه مرد از تو نازد نه تو از مرد
چرا باشی همی در سرخ و در زرد
اگر دانی که گفتم این سخن راست
ز تو دشمان و نفرینم نه زیباست
من این گفتم ز روی مهربانی
ز مهر مادری و دایگانی
که رامین را به تو دیدم سزاوار
تو او را دوستگانی او ترا یار
تو خورشیدی و او ماه دو هفته
چو او سروست و تو شاخ شکفته
به مهر اندر چو شیر و می بسازید
بسازید و به یکدیگر بنازید
چو من بینم شما را هر دو باهم
نباشد در جهان زان پس مرا غم
چو دایه این سخنها گفت با ویس
به یاری آمدش با لشکر ابلیس
هزاران دام پیش ویس بنهاد
هزاران در ز پیش دلش بگشاد
بدو گفت این زنان نامداران
نشسته شاد با دلبند و یاران
همه کس را به شادی دستگاهست
ترا هنواره درد و وای و آهست
به پیری آیدت روز جوانی
تو نا دیده زمانی شادمانی
هر آیینه نه سنگینی نه رویین
در انده چون توانی بود چندین
ازین اندیشه مهرش گرم تر شد
دل سنگینش لختی نرم تر شد
نه دام آمد مهم تن جز زبانش
زبانش داشت پوشیده نهانش
به گفتاری چو شکر دایه را گفت
نباشد هیچ زن را چاره از جفت
سخنها هر چه گفتی راست گفتی
نکردی با من اندر مهر زُفتی
زبان هر چند سست و نا توانند
دل آرای دلیران جهانند
هزاران ژوی بد باشد دریشان
سزد گر دل نبندد کس بریشان
مرا نیز آنگه گفتم هم ازانست
که تندی کردن از طبع زنانست
مرا بود آن سخن در گوش چونان
که در دل رفته زهر آلوده پیکان
ازیرا لختکی تندی ننودم
که گفتار از در تندی شنودم
زبان خویش را بد گوی کردم
پشیمانی کنون بسیار خوردم
نبایستم ترا آن زشت گفتن
نهانت را ببایستم نهفتن
چو من کاری نخواهم کرد با کس
جواب من خود او را درد من بس
کنون آن خواهم از بخشنده دادار
که باشد مر مرا از بد نگهدار
نیالاید به آهوی زنانم
نگه دارد ز آهوشان زبانم
بدارد تا زیم روشن تن من
به کام دوستان و درد دشمن
مرا دوری دهد از تو بد آمروز
که شاگردان تو باشند بدروز
چو دیگر روز گیتی بوستان شد
فروغ مهر در وی گلستان شد
به جای وعده شد آزاده رامین
بیامد دایه پس با درد و غمگین
مرُو را گفت راما چند گویی
در آتش آب روشن چند جویی
نشاید باد را در بر گرفتن
نه دریا را به مشتی بر گرفتن
نه ویس سنگ دل را مهر دادن
نه با او سر به یک بالین نهادن
ز خارا آب مهر آید وزو نه
به مهر اندر که خارا ازو به
چو برداری میان شورم آواز
مر آواز ترا پاسخ دهد باز
دل ویسه بسی سختر ز شورم
به خوی بد همی ماند به کژدم
ترا پاسخ نداد آن سرو آزاد
بلی دشنام صد گونه به من داد
عجب ماندم من از فرهنگ آن ماه
که در وی نیست افسون مرا راه
فریب و حیله و نیرنگ و دستان
بود پیشش چو حکمت نزد مستان
نه او خواهش پذیرد هر گز از من
نه آغارش پذیرد ز اب آهن
چو بشنید این سخن ازاده رامین
چو کبگ خسته شد در چنگ شاهین
جهان در پیش چشمش تنگ و تاریک
امیدش دور و نیم مرگ نزدیک
تنش ابر بلا را گشته منزل
نم اندر دیدگان و برق در دل
هم از خشم و هم از گفتار جانان
زده بر جان و دل دو گونه پیکان
به فریاب آمد از سختی دگر بار
مگر صد بار گفت ای دایه زنهار
مرا فریاد رس یک بار دیگر
که من چون تو ندارم یار دیگر
نگیرم باز دست از دامن تو
منم با خون خود در گردن تو
گر از امّید تو نومید گردی
بساط زندگانی در نوردم
شوم بر راز خود پرده بدرّم
هم از جان و هم از گیتی ببرّم
اگر رنجه شوی یک بار دیگر
بگویی حال من با آن سمن بر
سپاس جاودان باشندت بر من
که آهر من نیابد راه در من
مگر سنگین دلش بر من بسوزد
چراغ مهربانی بر فروزد
مگر زین خوی بد گردد پشیمان
نریزد خون و نستاند ز من جان
درودش ده درود مهربانان
بگو ای کام پیران و جوانان
دل من داری و شاید که داری
که بر دل داشتن چابک سواری
توریزی خون من شاید که ریزی
که جان عاشقان را رستخیزی
تو بر جان و تن من پادشایی
به چونین پادشایی هم تو شایی
اگر جان مرا با من بمانی
گذارم در پرستش زندگانی
تو دانی من پرستش را بشایم
نه آن باشم که مردم را ربایم
اگر بسیار کس باشند یارت
یکی چون من نباشد دوستداری
اگر با من در آمیزی بدانی
که چون باشد وفا و مهربانی
تو خورشیدی و گر بر من بتابی
مرا یاقوت مهر خویش یابی
اگر شایم به مهر و دوستداری
ز من بردار بار گرم و خواری
مرا زنده بمان تا زندگانی
کنم در کار مهرت رایگانی
پس ار خواهی که جان من ستانی
هر آن روزی که خواهی خود توانی
و گر با خوی تو بیچار گردم
ز جان خویشتن بیزار گردم
فرو افتم ز کوه تند بالا
جهم در موج آب ژرف دریا
گرفتاری ترا باشد به جانم
بدان سر جان خویش از تو ستانم
به پیش داوری کاو داد خواهد
همه داد جهان او داد خواهد
بگفتم آنچه دانستم تو به دان
گوا بر ما دو تن بس باد یزدان
ز بس زاری و از بس اشک خونین
دل دایه به درد آورد رامین
بشد دایه ز پیشش با دل ریش
مرو را درد بر دل زان او بیش
چو پیش ویس شد بنشست خاموش
دل از تیمار و اندیشه پر از جوش
دگر باره سخنهای نگارین
چو در پیوسته کرد از بهر رامین
بگفت ای شاه خوبان ماه حوران
ترا مردند نزدیکان و دوران
بخواهم گفت با تو یک سخن راز
مرا شرمت فرو بستست آواز
همی ترسم ازین از شاه موبد
که ترسد هر کسی از مردم بد
ز ننگ و سرزنش پرهیز دارم
کزیشان تیره گردد روزگار
ز دوزخ نیز ترسانم به فرجام
که در دوزخ شوم بد روز و بدنام
و لیکن چون براندیشم ز رامین
وزآن رخسار زرد و اشک خونین
وزآن گفتن مرا ای دایه زنهار
که شدجان و جهان بر چشم من خوار
خرد را در دو دیده او بدوزد
دگر باره دلم بر وی بسوزد
بدان مسکین چنان بخشایش آرم
که با زاریش جان را خوار دارم
بسی دیدم به گیتی عاشق زار
مژه پراشک خون و دل پر آزار
ندیدستم بدین بیچارگی کس
به صد عاشق یکی تیمار او بس
سخنهایش تو پنداری که تیغست
همان چشمش تو پنداری که میغست
بریده شد قرار من بدان تیغ
نگون شد خانهء صبرم بدان میغ
همی ترسم که او ناگه بمیرد
به مرگ او مرا یزدان بگیرد
مکن ماها بدان مسکین ببخشای
به خون او روانت را میالای
چه بفزایدت گر خونش بریزی
که باشد در خورت چون زو گریزی
نه اکنون و نه زین پس تا به صد سال
جوان باشد بدان برز و بدان یال
جوان و چابک و راد و سخن دان
بدو پیدا نشان فر یزدان
ترا یزدان چو این روی نکو داد
به جان من که خود از بهر او داد
ترا چون حور و دیبا روی بنگاشت
پس اندر مهر و در سایه همی داشت
بدان تا مهر تو بخشد به رامین
پس او خسرو بود مارا تو شیرین
به جان من که جز چونین نباشد
ترا سالار جز رامین نباشد
همی تا دایه سوگندان همی خورد
یکایک ویس را باور همی کرد
فزون شد در دلش بخشایش رام
گرفت از دوستی آرایش رام
ستیزش کم شد و مهرش بیفزود
پدید آمد از آتش لختکی دود
وفا چون صبح در جانش اثر کرد
وزان پس روز مهرش سر آورد
بشد در پاسخش چیره زبانی
که بودش خامشی همداستانی
همی پیچید سر را بر بهانه
گهی دیدی زمین گه آسمانه
رخش از شرم دو گونه برشتی
گهی میگون و گاهی زرد گشتی
تنش از شرم همچون چشمهء آب
چکان زو خوی چو مروارید خوشاب
چنین باشد روان مهرداران
که بخشایش کنند بر نیک یاران
دل اندر مهر می بر هنجد از تن
چنان چون سنگ مغناطیس زاهن
به یک دل مهر پیوستن نشاید
چو خر کش بار بر یک سو نفاید
همی دانست جادو دایهء پیر
کزین بار از کمانش راست شد تیر
رمیده گور در داهولش افتاد
وز افسونش به بند آمد سر باد
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
نصیحت کردن به گوى رامین را
چو سر برزد خور تابان دگر روز
فروزان روی او شد گیتی افروز
هوا مانند تیغی شد زدوده
زمین چون ز عفرانی گشت سوده
یکی فرزانه بود اندر خراسان
در آن کشور مه اختر شناسان
سختگویی که نامش بود به گوی
نبودی مثل او دانا و نیکوی
گه و بیگاه با رامین نشستی
به آب پند جانش را بشستی
همی گفتی که تو یک روز شاهی
به چنگ آری هر کامی که خواهی
درخت کام تو گردد برومند
تو باشی در جهان مهتر خداوند
چو آمد پیش رامین بامدادان
مرو را دید بس دلتنگ و گریان
بپرسیدش که درمانده چرایی
چرا شادی و رامش نه فزایی
جوانی داری و اورنگ شاهی
چواین هر دو بود دیگرچه خواهی
خرد را در هوا چندین مر نجان
روان را در بلا چندین مپیچان
ترا خصمی کند چان پیش دادار
ز بس کاو را همی داری به تیمار
بدین مایه درنگ وزندگانی
چرا کاری کنی جز شادمانی
اگر حکم خدا دیگر نگردد
به انده بردن از ما بر نگردد
چه باید بیهده اندوه خوردن
همان نابوده را تیمار بردن
چو بشنید این سخن رامین
بدو گفت ای مرا چشم جهان بین
نکو گفتی تو با من هر چه فگتی
ولیکن چون نماید چرخ زفتی
دل مردم نه از سنگست و پولاد
که گر غمگین شود باشد ازو شاد
تنی را چند باشد سازگاری
دلی را چند باشد بردباری
جهان را زشت کاری بیش از آنست
که ما را کوشش و صبر و توان است
قصا بر هر کسی بارید باران
ولیکن بر دلم بارید طوفان
نه بر من بگذرد هر گزیکی روز
که ننماید مرا داغ جگر سوز
اگر روزی مرا کامی نماید
به زیر کام در دامی نماید
جهان گر بر سر من گل فشاند
ز هر گل بر دلم خاری نشاند
به کام خویش جامی می نخوردم
که جام زهرش اندر پی نخوردم
به چونین حال و چونین زندگانی
کرا از دل بر آید شادمانی
اگر خواری همین یک راه دیدم
که دی از خشم شاهنشاه دیدم
سزد گر من نصیحت نه پذیرم
به بخت خویش گریم تا بمیرم
پس آنگه کرد با او یک بیک یاد
که دیگر باره ایشان را چه افتاد
چه خواری کرد با من شاه شاهان
به پیش ویس بانو ماه ماهان
دو چشم من چنین پتیاره دیده
چرا پر خون ندارم هر دو دیده
به آید مردن از خواری کشیدن
صبوری کردن و تلخی چشیدن
به هر دردی شکیبم جز به خواری
مجو از من به خواری بردباری
چو حال خود به به گو گفت رامین
جگرریش و دو چشم از گریه خونین
نگر تا پاسخس چون داد به گوی
نو نیز ار پاسخی گویی چنان گوی
بدو گفت ای ز بخت خویش نالان
تو شیری چند نالی از شغالان
ترا دولت رست روزی به فریاد
ازان پس کت نماید چند بیداد
ترا تا باشد اندر دل هوا خوش
تن تو همچنین باشد بلا کش
به جانان دل نبایستی سپردن
چو نتوانستی اندوهانش خوردن
ندانستی که هر چون مر کاری
به روی آید ترا هر گونه خواری
هر آن گاهی که داری گل چدن کار
روا باشد که دستت را خلد خار
به مهر اندر تو چون بازارگانی
ازو گه سود بینی گه زیانی
تو گفتی بی زیانی سود بینی
ویا نه آتشی بی دود بینی
کسی کاو تخم کشتن پیشه دارد
همیشه دل در آن اندیشه دارد
ز کشتن تا برستن تا درودن
بسا رنجا که باید آزمودن
تو تخم عاشقی در دل بکشتی
که بار آید ترا حور بهشتی
ندانستی کزو تا بار یابی
بسی رنج و بسی آزار یابی
مگر صد ره ترا گفتم ازین پیش
مکن بیداد بر نازک تن خویش
ترا تا دوست باشد ماه ماهان
همان دشمنت باشد شاه شاهان
تو دردل کن که بینی رنج و خواری
کنی نا کام صبر و بردباری
تنت باشد همیشه جای آزار
دلت همواره باشد جای تیمار
تو با پیل دمان در کارزاری
ندانم چونت باشد رستگاری
تو با شیر ژیان اندر نبردی
ندانم چونت باشد شیر مردی
تو بی کشتی همی دریا گذاری
ازو جوینده در شاهواری
ندانم چون بود فرجام کارت
چه نیک و بد نماید روزگارت
تو سال و ماه با آن اژدهایی
که از وی نیست دشمن را رهایی
مگر یک روز بر تو راه گیرد
ز کین دل ترا ناگاه گیرد
تو خانه کرده ای بر راه سیلاب
درو خفته بسان مست در خواب
مگر یکروز طوفانی در آید
ترا با خانه ناگه در رباید
تو صد باره به دام اندر نشستی
چو بختت یار بود از دام جستی
مگر یک روز نتوانی بجستی
روانت را نباشد روی رستی
بس آن خواری از یان خواری بود بیش
کجا خونت بود در گردن خویش
روان را بیش از این خواری چه دانی
که در دوزخ بمانی جاودانی
بدین سر باشدت حسرت سر انجام
بدان سر باشدت وارونه فرجام
اگر فرمان بری پندم نیوشی
شکیبایی کنی در صبر کوشی
نباشد هیچ مردی چون صبوری
بخاصه روز هجر و وقت دوری
اگر مردی کنی و صبر جویی
به صبر این زنگ را از دل بشویی
اگر رو ویس را سالی نبینی
به دل جویی برو دیگر گزینی
به گاه هجر تیمارش نداری
چنان گردی که خود یادش نیاری
چو بر دل چیر گردد مهر جانان
به از دوری نباشد هیچ دومان
همه مهری ز نادیدن بکاهد
کرا دیده نبیند دل نخواهد
بسا عشقا که نادیدن زدودست
چنان کتدش که گفتی خود نبودست
بسا روزا که تو بینی دل خویش
نمانده یاد ویس او را کم و بیش
به روی مردمان آید همه کار
به دست آرند کام خویش ناچار
به شمشیر و به دینار و به فرهنگ
به تدبیر و به دستان و به نیرنگ
ترا کاری به روی آید به گیهان
نه تدبیرش همی دانی نه درمان
فسانه گشته ای در هفت کشور
همیشه خوار بر چشم برادر
که و مه چون به مجلس جام گیرند
ترا در ناحفاظان نام گیرند
ز گیتی بد گمان چون تو ندانند
همی جز نا جوانمردت نخوانند
همی گویند چون او کس چه باید
که در گوهر برادر را نشاید
اگر خود ویسه بودی ماه و خورشید
خرد را کام و جان را ناز و امید
نباستی که رامین خردمند
ابا ویسه بکردی مهر و پیوند
مبادا در جهان آن شادی و کام
کزو آید روان را زشتی نام
چو رامین شیرمرد نام گستر
به نام بد بیالودست گوهر
چو آلوده شود گوهر به یک ننگ
نشوید آب صد دریا ازو زنگ
چو جان ماکه جاویدان بماند
بماند نام بد تا جان بماند
همانا نیست رامین را یکی یار
که او را باز دارد از چنین کار
رفیقی نیک رای از گوهری به
دلی آسان گذار از کشوری به
تو کام دل ز ویسه بر گرفتی
ز شاخ مهربانی بر گرفتی
اگر صد سال بینی او همانست
نه حورالعین و ماه آسمانست
ازو بهتر به پاکی و نکویی
هزاران بیش یابی گر بجویی
بدین بی مایگی عمر و جوانی
بسر بردن به یک زن چون توانی
اگر تو دیگری را یار گیری
به دل پیوند او را خوار گیری
تو در گیتی جز او دلبر ندیدی
ازیرا بر بتانش بر گزیدی
ستاره نزد تو دارد روایی
که با ماهت نبودست آشنایی
هوا را از دل گمره برون کن
یکی ره خویشتن را آزمون کن
جهان از هند و چین تا روم و بربر
به پیروزی تو داری با برادر
نه جز مرز خراسان کشوری نیست
و یا جز ویس بانو دلبری نیست
نشست خویش را مرز دگر جوی
ز هر شهری نگاری سیم بر جوی
همی بین دلبران را تا بدان گاه
که یابی دلبری نیکو تر از ماه
نگارینی که با آن روی نیکوش
شود ویسه ز یاد تو فراموش
ز دولت بر خور و از زندگانی
بران همواره کام ایجهانی
بدین غمخوارگی تا کی نشینی
نهیب جان شیرین چند بینی
گه آمد کز بزرگان شرم داری
برادر را تو نیز آزرم داری
گه آمد کز جوانی کام جویی
ز بزم و رزم کردن نام جویی
گه آمد کز بزرگی یاد گیری
به فال نیک راه داد گیری
تو اکنون پادشایی جست بایی
کجا جز پادشاهی را نشایی
به گرد دایه و ویسه چه گردی
کزیشان آب روی خود ببردی
همالان جویان جاه و پایه
تو سال و ماه جویان ویس و دایه
رفیقان تو جویان پادشایی
تو جویان بازی و ناپارسایی
شد از تو روزگار لهو و بازی
تو در میدان بازی چند تازی
چه دیوست ایآکه بر جانت فسون کرد
ترا یکبارگی چونین زبون کرد
تو اندر خدمت وارونه دیوی
نه اندر طاعت گیهان خدیوی
همی ترسم که کار تو به فرجام
چنان گردد که یابد دشمنت کام
اگر پند رهی را کار بندی
شوی رستی ز چندین مستمندی
غمت شادی شود سختیت رامش
بلا خوشی و نادانیت دانش
اگر سیریت نامد زانگه دیدی
نه من گفتم سخن نه تو شنیدی
همی کن همچنین تا خود چه اید
جهان بازیت را بازی نماید
تو باشی در میان ما بر کناره
نباشد جز درودی بر نظاره
چو بشنید این سخن رامین بیدل
تو گفتی چون خری شدمانده در گل
گهی چون لاله شد ز تشویر
گهی چون زعفران و گاه چون قیر
بدو گفت این که تو گویی چنینست
دل من با روان من به کینست
شنیدم پند خوبت را شنیدم
بریدم زین دل نادان بریدم
نبینی تو مرا زین پس هوا جوی
نراند نیز بر رویم هوا جوی
منم فردا و راه ماه آباد
بگردم در جهان چون گور آزاد
نیایم در میان مهر جویان
نورزم نیز مهر ماهرویان
چنان کاری چرا ورزم به امید
که جانم را از او ننگست جاوید
عطار نیشابوری : بلبل نامه
رفتن مرغان بحضرت سلیمان علی نبینا و آله و علیه السلام و شکایت نمودن از بلبل
شنید ستم که در دور سلیمان
که بد دیو و پری او را بفرمان
نشسته بود روزی بر سر تخت
سعادت یاور و اقبال با تخت
شدند مرغان بدرگاه سلیمان
بر آورده ز دست بلبل افغان
بنالیدند چو نای و می زدند چنگ
گهی بر سر گهی بر سینهٔ تنگ
چو بگشادند همه منقار آمال
بسی بر خاک مالیدند پر و بال
ز بلبل جمله می‌کردند شکایت
همی گفتند هر یک در حکایت
هر آن رازی که در دل می‌نهفتند
سلیمان را یکایک باز گفتند
ز بلبل جمله می‌کردند شکایت
همی گفتند هر یک در حکایت
خطیب مرغها مرغی نزار است
نهاده منبرش بر شاخسار است
لئیمی ترش روی و پر فغانست
ولیکن مرغکی شیرین زبانست
نمی‌بندد دمی شیرین نفس را
نمی‌گیرد به چیزی هیچ کس را
همیشه جامهٔ بی رنگ پوشد
ریا و زرق و هستی می‌فروشد
به صد دستان زهر دستی سرآید
چوهنگام بهار و گل درآید
چودیگی بر سر آتش به جوش است
نمی‌خسبد همه شب در خروش است
همی‌نوشد شراب آب انگور
همی نالد به زاری همچو طنبور
ز خامی می‌زند آن قلتبان خوش
که خام آوازه دارد پخته خاموش
چو چشمش گرید آهش کلّه بندد
دهان گل بر او حالی بخندد
قدش پست است و بانگش بس بلند است
خداوندا که او را حیله چنداست
ندارد صبر و باشد بی قرار او
کند از شوق خود را آشکار او
ندارد یک زمان ذوق و حضوری
ز درد عشق هست او ناصبوری
نه بیند هیچ کس رخسارهٔ او
بجز گل کو بود غمخوارهٔ او
وگر نه اختیار از دست بستان
بده ما را خلاص از دست مستان
عطار نیشابوری : بلبل نامه
رفتن باز بطلب بلبل و خواندن او را بسلیمان
روان شد باز تند و تیز منقار
بخون بلبل زار کم آزار
به زهر آلوده کرده تیغ و چنگال
به هیبت بازگسترده پر و بال
بساط خدمت سلطان ببوسید
ز سر تا پای خود جوشن بپوشید
چنان مستغرق فرمان شه شد
بجای پا سرش بر خاک ره شد
نشان بندهٔ مقبل همان است
که پیش از کار کردن کاردان است
ز مهتر کار فرمودن ز کهتر
بجان کوشیدن اندر کار مهتر
هر آن کهتر که داند حق شناسی
ازو هرگز نیاید ناسپاسی
هر آن کهتر که او عقل و ادب داشت
مدام اندر وفاشوق و طلب داشت
هر آن کهتر که با مهتر ستیزد
چنان افتد که هرگز برنخیزد
پی فرمان گرفت آمد به بستان
چو مستان بود بلبل درگلستان
هوا چون نافهٔ مشگین معطر
چمن چون عالم علوی منور
میان خود به عیش گل ببسته
چو بلبل را بدو تقوی شکسته
صفای گلستان از بی بقائی
نوای بلبلان از بی نوائی
به گوشش نالهٔ بلبل خوش آمد
به چشمش رنگ و بوی گل خوش آمد
به چرخ آورد یک دم باز را عشق
به بست از گفت و گو دم باز را عشق
چو باز آمد به خود از بیخودی باز
به خون بلبلان در کار شد باز
عطار نیشابوری : بلبل نامه
درشتی نمودن باز بلبل را و خواندن بسلیمان علیه السلام
به بلبل گفت بشنو تا چه گویم
حدیثی خوش گذشته باز جویم
جوانان گر ببوسند دست پیران
به پیری پای بوسندش امیران
چو می‌نامد به صد لطف و به صد ناز
چو ترکان یا ز تندی کرد آغاز
بزد چنگال و او را در هوا برد
به چنگالش دو سه نوبت بیفشرد
چو بلبل دید کار از دست رفته
ز پای افتاده یار از دست رفته
عطار نیشابوری : بلبل نامه
حکایت هاروت و ماروت
شنیدی قصهٔ هاروت و ماروت
که بودند خادم درگاه لاهوت
از اول بر فلک بودند فرشته
شدند آخر چو دیو از غم سرشته
ز حرص و آز و شهوت دور بودند
ز مستی بی خبر مستور بودند
چوآدم را به عالم می‌فرستاد
بجان هردوشان آتش درافتاد
به درگاه خدا رفتند و گفتند
هر آن رازی که در دل می‌نهفتند
از اول کرده بودند این حکایت
که بر ما هست اولی تر ولایت
فساد و خون کنند اولاد آدم
پر از آشوب دارند کار عالم
چو خود را بهتر از آدم بدیدند
از آن پس روی بهبودی ندیدند
خداوند جهان فرمانشان داد
بدارالملک دنیاشان فرستاد
چو روی زهرهٔ زهرا بدیدند
رقم را بر صلاح خود کشیدند
برو عاشق شدند از خود برفتند
نه روز آرامشان نی شب بخفتند
درآمد زهره گوش هر دو بگرفت
بگوش هر دوشان پوشیده می‌گفت
شما را گربه من میلی تمام است
بجز فرمان من بردن حرام است
لباس عاصیان بر خود بپوشید
فساد و خون کنید و می‌بنوشید
مرا گر ز آنکه می‌خواهند همدم
درآموزید ما را اسم اعظم
فساد و خون نکردند می بخوردند
چو می‌خوردند فساد و خون بکردند
به زهره اسم اعظم را بدادند
چو سنگ ایشان بچاه غم فتادند
چو زهره اسم اعظم را بیاموخت
در آتش یکسر مویش نمی‌سوخت
بخواند آن اسم را بر آسمان شد
مهش دربان و مهرش پاسبان شد
فرو ماندند ایشان بر سر خاک
به کام دشمنان سرمست و بی باک
ز مستی هر دو چون هشیار گشتند
وز آن خواب گران بیدار گشتند
قضا چون اقتضای نیک و بد کرد
نداند هیچ کس تدبیر خود کرد
برآورند آهی آتش اندود
چو کار افتاد آهش کی کند سود
ستاده پای با جان عذر خواهان
گناه از بنده عفو از پادشاهان
چنان از کردهٔ خود شرمساریم
که روی عذر خواهی هم نداریم
عذاب ما هم اینجا ده که اینجا
نه دی باشد نه امروز و نه فردا
عذاب این جهان دوران سرآرد
عذاب آن جهان پایان ندارد
به بابل سرنگون در چاه آیند
ولیک از آب جز حسرت نیابند
روند مردم به بابل در سر چاه
به سحر آموختن وقت سحرگاه
بیاموزند از ایشان هرچه خواهند
کنند برخود از ایشان هرچه خواهند
تو هاروت خودی در چاه هستی
همیشه از شراب حرص مستی
تو اول برتر از افلاک بودی
ز گرد خاک تیره پاک بودی
سرای خاکدانت آرزو کرد
بفرش از عرش جانت سر فرو کرد
ز اصل خویشتن ببریدهٔ تو
تو آنجا را از این جا دیدهٔ تو
مثالی خوش بگویم با تو بشنو
اگر تو بشنوی بر من به یک جو
ز گرد تو دو عالم نور دیده
که دیده کی بود همچون شنیده
جهان چاه است و آتش مال دنیا
مثال زهره چون آمال دنیا
تو زین جا چون از آنجاباز گردی
شوی کبک دری یا باز گردی
اگر میلت بود با حشمت و جاه
همیشه سرنگون باشی درین چاه
بجان تشنه لب و تو بر سر آب
ز سر بگذشته آب و آب نایاب
بمانی دایماً جوینده بر در
ز دنیا دور دائم دل پر آذر
بمانی دایماً در محنت و غم
نیابی در دو عالم هیچ محرم
بمانی دایماً مجروح و دلتنگ
بدرد و سوز و ناله مانده چون چنگ
عطار نیشابوری : بلبل نامه
ملامت کردن سلیمان مرغان را و ستایش بلبل بر جملۀ مرغان
سلیمان چون ز بلبل قصه بشنید
بسی اندر فراق گل بنالید
پس آنگه گفت مرغان هوا را
که غیبت بود از بلبل شما را
هر آنکس کو رود تنها به قاضی
ز قاضی خرم آید گشته راضی
سخن گفت برابر اتفاق است
به غیبت ماجرا کردن نفاقست
حدیث ماجرا چون هست معقول
بگو با هر که باشد هست مشغول
چو بلبل حاضر آمد وقت غیبت
نمی‌جنبد یکی اکنون ز هیبت
به غیبت بوده هر یک از شما شیر
به خون بلبلان آلوده شمشیر
مثالش با شما مشت پیاده
مثال گربه و موش است و باده