عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۲۳ - حکایت آن اعرابی کی سگ او از گرسنگی می‌مرد و انبان او پر نان و بر سگ نوحه می‌کرد و شعر می‌گفت و می‌گریست و سر و رو می‌زد و دریغش می‌آمد لقمه‌ای از انبان به سگ دادن
آن سگی می‌مرد و گریان آن عرب
اشک می‌بارید و می‌گفت ای کرب
سایلی بگذشت و گفت این گریه چیست؟
نوحه و زاری تو از بهر کیست؟
گفت در ملکم سگی بد نیک‌خو
نک همی‌میرد میان راه او
روز صیادم بد و شب پاسبان
تیزچشم و صیدگیر و دزدران
گفت رنجش چیست؟ زخمی خورده است؟
گفت جوع الکلب زارش کرده است
گفت صبری کن برین رنج و حرض
صابران را فضل حق بخشد عوض
بعد از آن گفتش که ای سالار حر
چیست اندر دستت این انبان پر؟
گفت نان و زاد و لوت دوش من
می‌کشانم بهر تقویت بدن
گفت چون ندهی بدان سگ نان و زاد؟
گفت تا این حد ندارم مهر و داد
دست ناید بی‌درم در راه نان
لیک هست آب دو دیده رایگان
گفت خاکت بر سر ای پر باد مشک
که لب نان پیش تو بهتر ز اشک
اشک خون است و به غم آبی شده
می‌نیرزد خاک خون بیهده
کل خود را خوار کرد او چون بلیس
پارهٔ این کل نباشد جز خسیس
من غلام آن که نفروشد وجود
جز بدان سلطان با افضال و جود
چون بگرید آسمان گریان شود
چون بنالد چرخ یارب خوان شود
من غلام آن مس همت‌پرست
کو به غیر کیمیا نارد شکست
دست اشکسته برآور در دعا
سوی اشکسته پرد فضل خدا
گر رهایی بایدت زین چاه تنگ
ای برادر رو بر آذر بی‌درنگ
مکر حق را بین و مکر خود بهل
ای ز مکرش مکر مکاران خجل
چون که مکرت شد فنای مکر رب
برگشایی یک کمینی بوالعجب
که کمینه ی آن کمین باشد بقا
تا ابد اندر عروج و ارتقا
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۲۸ - در بیان قول رسول علیه‌السلام لا رهبانیة فی‌الاسلام
بر مکن پر را و دل بر کن ازو
زان که شرط این جهاد آمد عدو
چون عدو نبود جهاد آمد محال
شهوتت نبود نباشد امتثال
صبر نبود چون نباشد میل تو
خصم چون نبود چه حاجت حیل تو؟
هین مکن خود را خصی رهبان مشو
زان که عفت هست شهوت را گرو
بی‌هوا نهی از هوا ممکن نبود
غازی‌یی بر مردگان نتوان نمود
انفقوا گفته‌ست پس کسبی بکن
زان که نبود خرج بی‌دخل کهن
گر چه آورد انفقوا را مطلق او
تو بخوان که اکسبوا ثم انفقوا
هم‌چنان چون شاه فرمود اصبروا
رغبتی باید کزآن تابی تو رو
پس کلوا از بهر دام شهوت است
بعد ازان لاتسرفوا آن عفت است
چون که محمول به نبود لدیه
نیست ممکن بود محمول علیه
چون که رنج صبر نبود مر تورا
شرط نبود پس فروناید جزا
حبذا آن شرط و شادا آن جزا
آن جزای دل‌نواز جان‌فزا
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۳۲ - جواب گفتن طاوس آن سایل را
چون ز گریه فارغ آمد گفت رو
که تو رنگ و بوی را هستی گرو
آن نمی‌بینی که هر سو صد بلا
سوی من آید پی این بال‌ها؟
ای بسا صیاد بی‌رحمت مدام
بهر این پرها نهد هر سوم دام
چند تیرانداز بهر بال‌ها
تیر سوی من کشد اندر هوا؟
چون ندارم زور و ضبط خویشتن
زین قضا و زین بلا و زین فتن
آن به آید که شوم زشت و کریه
تا بوم ایمن درین کهسار و تیه
این سلاح عجب من شد ای فتی
عجب آرد معجبان را صد بلا
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۳۷ - مناجات
ای مبدل کرده خاکی را به زر
خاک دیگر را بکرده بوالبشر
کار تو تبدیل اعیان و عطا
کار من سهو است و نسیان و خطا
سهو و نسیان را مبدل کن به علم
من همه خلمم مرا کن صبر و حلم
ای که خاک شوره را تو نان کنی
وی که نان مرده را تو جان کنی
ای که جان خیره را رهبر کنی
وی که بی‌ره را تو پیغمبر کنی
می‌کنی جزو زمین را آسمان
می‌فزایی در زمین از اختران
هر که سازد زین جهان آب حیات
زوترش از دیگران آید ممات
دیدهٔ دل کو به گردون بنگریست
دید کین جا هر دمی میناگری‌ست
قلب اعیان است و اکسیری محیط
ائتلاف خرقهٔ تن بی‌مخیط
تو از آن روزی که در هست آمدی
آتشی یا بادی یا خاکی بدی
گر بر آن حالت تو را بودی بقا
کی رسیدی مر تو را این ارتقا؟
از مبدل هستی اول نماند
هستی بهتر به جای آن نشاند
هم‌چنین تا صد هزاران هست‌ها
بعد یکدیگر دوم به ز ابتدا
از مبدل بین وسایط را بمان
کز وسایط دور گردی ز اصل آن
واسطه هرجا فزون شد وصل جست
واسطه کم ذوق وصل افزون‌تراست
از سبب‌دانی شود کم حیرتت
حیرت تو ره دهد در حضرتت
این بقاها از فناها یافتی
از فنایش رو چرا برتافتی؟
زان فناها چه زیان بودت که تا
بر بقا چفسیده‌ یی؟ ای نافقا؟
چون دوم از اولینت بهتراست
پس فنا جو و مبدل را پرست
صد هزاران حشر دیدی ای عنود
تاکنون هر لحظه از بدو وجود
از جمادی بی‌خبر سوی نما
وز نما سوی حیات و ابتلا
باز سوی عقل و تمییزات خوش
باز سوی خارج این پنج و شش
تا لب بحر این نشان پای‌هاست
پس نشان پا درون بحر لاست
زان که منزل‌های خشکی ز احتیاط
هست ده‌ها و وطن‌ها و رباط
باز منزل‌های دریا در وقوف
وقت موج و حبس بی‌عرصه و سقوف
نیست پیدا آن مراحل را سنام
نه نشان است آن منازل را نه نام
هست صد چندان میان منزلین
آن طرف که از نما تا روح عین
در فناها این بقاها دیده‌‌یی
بر بقای جسم چون چفسیده‌یی؟
هین بده ای زاغ این جان باز باش
پیش تبدیل خدا جان باز باش
تازه می‌گیر و کهن را می‌سپار
که هر امسالت فزون است از سه پار
گر نباشی نخل‌وار ایثار کن
کهنه بر کهنه نه و انبار کن
کهنه و گندیده و پوسیده را
تحفه می‌بر بهر هر نادیده را
آن که نو دید او خریدار تو نیست
صید حق است او گرفتار تو نیست
هر کجا باشند جوق مرغ کور
بر تو جمع آیند ای سیلاب شور
تا فزاید کوری از شورابها
زان که آب شور افزاید عمی
اهل دنیا زان سبب اعمی‌دل‌اند
شارب شورابهٔ آب و گل‌اند
شور می‌ده کور می‌خر در جهان
چون نداری آب حیوان در نهان
با چنین حالت بقا خواهی و یاد؟
همچو زنگی در سیه‌رویی تو شاد
در سیاهی زنگی زان آسوده است
کو ز زاد و اصل زنگی بوده است
آن که روزی شاهد و خوش‌رو بود
گر سیه‌گردد تدارک‌جو بود
مرغ پرنده چو ماند در زمین
باشد اندر غصه و درد و حنین
مرغ خانه بر زمین خوش می‌رود
دانه‌چین و شاد و شاطر می‌دود
زآن که او از اصل بی‌پرواز بود
وآن دگر پرنده و پرواز بود
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۴۶ - مثال عالم هست نیست‌نما و عالم نیست هست‌نما
نیست را بنمود هست و محتشم
هست را بنمود بر شکل عدم
بحر را پوشید و کف کرد آشکار
باد را پوشید و بنمودت غبار
چون مناره‌ی خاک پیچان در هوا
خاک از خود چون برآید بر علا؟
خاک را بینی به بالا ای علیل
باد را نی جز به تعریف دلیل
کف همی‌بینی روانه هر طرف
کف بی‌دریا ندارد منصرف
کف به حس بینی و دریا از دلیل
فکر پنهان آشکارا قال و قیل
نفی را اثبات می‌پنداشتیم
دیدهٔ معدوم‌بینی داشتیم
دیده‌‌یی کندر نعاسی شد پدید
کی تواند جز خیال و نیست دید؟
لاجرم سرگشته گشتیم از ضلال
چون حقیقت شد نهان پیدا خیال
این عدم را چون نشاند اندر نظر؟
چون نهان کرد آن حقیقت از بصر؟
آفرین ای اوستاد سحرباف
که نمودی معرضان را درد صاف
ساحران مهتاب پیمایند زود
پیش بازرگان و زر گیرند سود
سیم بربایند زین گون پیچ پیچ
سیم از کف رفته و کرباس هیچ
این جهان جادوست ما آن تاجریم
که ازو مهتاب پیموده خریم
گز کند کرباس پانصد گز شتاب
ساحرانه او ز نور ماهتاب
چون ستد او سیم عمرت ای رهی
سیم شد کرباس نی کیسه تهی
قل اعوذت خواند باید کی احد
هین ز نفاثات افغان وز عقد
می‌دمند اندر گره آن ساحرات
الغیاث المستغاث از برد و مات
لیک بر خوان از زبان فعل نیز
که زبان قول سست است ای عزیز
در زمانه مر تورا سه هم رهند
آن یکی وافی و این دو غدرمند
آن یکی یاران و دیگر رخت و مال
وان سوم وافی‌ست و آن حسن الفعال
مال ناید با تو بیرون از قصور
یار آید لیک آید تا به گور
چون ترا روز اجل آید به پیش
یار گوید از زبان حال خویش
تا بدین جا بیش همره نیستم
بر سر گورت زمانی بیستم
فعل تو وافیست زو کن ملتحد
که در آید با تو در قعر لحد
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۶۵ - فرستادن میکائیل را علیه‌السلام به قبض حفنه‌ای خاک از زمین جهت ترکیب ترتیب جسم مبارک ابوالبشر خلیفة الحق مسجود الملک و معلمهم آدم علیه‌السلام
گفت میکائیل را تو رو به زیر
مشت خاکی در ربا از وی چو شیر
چون که میکائیل شد تا خاکدان
دست کرد او تا که برباید از آن
خاک لرزید و درآمد در گریز
گشت او لابه‌کنان و اشک‌ریز
سینه سوزان لابه کرد و اجتهاد
با سرشک پر ز خون سوگند داد
که به یزدان لطیف بی‌ندید
که بکردت حامل عرش مجید
کیل ارزاق جهان را مشرفی
تشنگان فضل را تو مغرفی
زان که میکائیل از کیل اشتقاق
دارد و کیال شد در ارتزاق
که امانم ده مرا آزاد کن
بین که خون‌آلود می‌گویم سخن
معدن رحم اله آمد ملک
گفت چون ریزم بر آن ریش این نمک؟
هم‌چنان که معدن قهراست دیو
که برآورد از بنی آدم غریو
سبق رحمت بر غضب هست ای فتا
لطف غالب بود در وصف خدا
بندگان دارند لابد خوی او
مشک‌هاشان پر ز آب جوی او
آن رسول حق قلاوز سلوک
گفت الناس علی دین الملوک
رفت میکائیل سوی رب دین
خالی از مقصود دست و آستین
گفت ای دانای سر و شاه فرد
خاکم از زاری و گریه بسته کرد
آب دیده پیش تو با قدر بود
من نتانستم که آرم ناشنود
آه و زاری پیش تو بس قدر داشت
من نتانستم حقوق آن گذاشت
پیش تو بس قدر دارد چشم تر
من چگونه گشتمی استیزه‌گر؟
دعوت زاری‌ست روزی پنج بار
بنده را که در نماز آ و بزار
نعرهٔ مؤذن که حیا عل فلاح
وان فلاح این زاری است و اقتراح
آن که خواهی کز غمش خسته کنی
راه زاری بر دلش بسته کنی
تا فرو آید بلا بی‌دافعی
چون نباشد از تضرع شافعی
وان که خواهی کز بلایش وا خری
جان او را در تضرع آوری
گفته‌یی اندر نبی کان امتان
که برایشان آمد آن قهر گران
چون تضرع می‌نکردند آن نفس
تا بلا زیشان بگشتی باز پس؟
لیک دل‌هاشان چون قاسی گشته بود
آن گنه هاشان عبادت می‌نمود
تا نداند خویش را مجرم عنید
آب از چشمش کجا داند دوید؟
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۷۱ - در بیان وخامت چرب و شیرین دنیا و مانع شدن او از طعام الله چنانک فرمود الجوع طعام الله یحیی به ابدان الصدیقین ای فی الجوع طعام الله و قوله ابیت عند ربی یطعمنی و یسقینی و قوله یرزقون فرحین
وارهی زین روزی ریزه‌ی کثیف
درفتی در لوت و در قوت شریف
گر هزاران رطل لوتش می‌خوری
می‌روی پاک و سبک همچون پری
که نه حبس باد و قولنجت کند
چارمیخ معده آهنجت کند
گر خوری کم گرسنه مانی چو زاغ
ور خوری پر گیرد آروغت دماغ
کم خوری خوی بد و خشکی و دق
پر خوری شد تخمه را تن مستحق
از طعام الله و قوت خوش‌گوار
بر چنان دریا چو کشتی شو سوار
باش در روزه شکیبا و مصر
دم به دم قوت خدا را منتظر
کان خدای خوب‌کار بردبار
هدیه‌ها را می‌دهد در انتظار
انتظار نان ندارد مرد سیر
که سبک آید وظیفه یا که دیر
بی‌نوا هر دم همی گوید که کو؟
در مجاعت منتظر در جست و جو
چون نباشی منتظر ناید به تو
آن نواله ی دولت هفتاد تو
ای پدر الانتظار الانتظار
از برای خوان بالا مردوار
هر گرسنه عاقبت قوتی بیافت
آفتاب دولتی بر وی بتافت
ضیف با همت چو ز آشی کم خورد
صاحب خوان آش بهتر آورد
جز که صاحب خوان درویشی لئیم
ظن بد کم بر به رزاق کریم
سر برآور همچو کوهی ای سند
تا نخستین نور خور بر تو زند
کان سر کوه بلند مستقر
هست خورشید سحر را منتظر
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۸۳ - حواله کردن پادشاه قبول و توبهٔ نمامان و حجره گشایان و سزا دادن ایشان با ایاز کی یعنی این جنایت بر عرض او رفته است
این جنایت بر تن و عرض وی است
زخم بر رگ‌های آن نیکوپی است
گرچه نفس واحدیم از روی جان
ظاهرا دورم ازین سود و زیان
تهمتی بر بنده شه را عار نیست
جز مزید حلم و استظهار نیست
متهم را شاه چون قارون کند
بی‌گنه را تو نظر کن چون کند
شاه را غافل مدان از کار کس
مانع اظهار آن حلم است و بس
من هنا یشفع به پیش علم او
لاابالی‌وار الا حلم او؟
آن گنه اول ز حلمش می‌جهد
ورنه هیبت آن مجالش کی دهد؟
خون بهای جرم نفس قاتله
هست بر حلمش دیت بر عاقله
مست و بی‌خود نفس ما زان حلم بود
دیو در مستی کلاه از وی ربود
گرنه ساقی حلم بودی باده‌ریز
دیو با آدم کجا کردی ستیز؟
گاه علم آدم ملایک را که بود؟
اوستاد علم و نقاد نقود
چون که در جنت شراب حلم خورد
شد ز یک بازی شیطان روی زرد
آن بلادرهای تعلیم ودود
زیرک و دانا و چستش کرده بود
باز آن افیون حلم سخت او
دزد را آورد سوی رخت او
عقل آید سوی حلمش مستجیر
ساقی ام تو بوده‌یی دستم بگیر
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۹۷ - جواب گفتن خر روباه را
گفت از ضعف توکل باشد آن
ورنه بدهد نان کسی که داد جان
هر که جوید پادشاهی و ظفر
کم نیاید لقمهٔ نان ای پسر
دام و دد جمله همه اکال رزق
نه پی کسب‌اند نه حمال رزق
جمله را رزاق روزی می‌دهد
قسمت هر یک به پیشش می‌نهد
رزق آید پیش هر که صبر جست
رنج کوشش‌ها ز بی‌صبری توست
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۱۳ - حکایت شیخ محمد سررزی غزنوی قدس الله سره
زاهدی در غزنی از دانش مزی
بد محمد نام و کنیت سررزی
بود افطارش سر رز هر شبی
هفت سال او دایم اندر مطلبی
بس عجایب دید از شاه وجود
لیک مقصودش جمال شاه بود
بر سر که رفت آن از خویش سیر
گفت بنما یا فتادم من به زیر
گفت نامد مهلت آن مکرمت
ور فرو افتی نمیری نکشمت
او فرو افکند خود را از وداد
در میان عمق آبی اوفتاد
چون نمرد از نکس آن جان‌سیر مرد
از فراق مرگ بر خود نوحه کرد
کین حیات او را چو مرگی می‌نمود
کار پیشش بازگونه گشته بود
موت را از غیب می‌کرد او کدی
ان فی موتی حیاتی می‌زدی
موت را چون زندگی قابل شده
با هلاک جان خود یک دل شده
سیف و خنجر چون علی ریحان او
نرگس و نسرین عدوی جان او
بانگ آمد رو ز صحرا سوی شهر
بانگ طرفه از ورای سر و جهر
گفت ای دانای رازم مو به مو
چه کنم در شهر از خدمت‌؟ بگو
گفت خدمت آن که بهر ذل نفس
خویش را سازی تو چون عباس دبس
مدتی از اغنیا زر می‌ستان
پس به درویشان مسکین می‌رسان
خدمتت این است تا یک چند گاه
گفت سمعا طاعة ای جان‌پناه
بس سؤال و بس جواب و ماجرا
بد میان زاهد و رب الوریٰ
که زمین و آسمان پر نور شد
در مقالات آن همه مذکور شد
لیک کوته کردم آن گفتار را
تا ننوشد هر خسی اسرار را
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۱۵ - در معنی لولاک لما خلقت الافلاک
شد چنین شیخی گدای کو به کو
عشق آمد لاابالی اتقوا
عشق جوشد بحر را مانند دیگ
عشق ساید کوه را مانند ریگ
عشق‌بشکافد فلک را صد شکاف
عشق لرزاند زمین را از گزاف
با محمد بود عشق پاک جفت
بهر عشق او را خدا لولاک گفت
منتهی در عشق چون او بود فرد
پس مر او را زانبیا تخصیص کرد
گر نبودی بهر عشق پاک را
کی وجودی دادمی افلاک را‌؟
من بدان افراشتم چرخ سنی
تا علو عشق را فهمی کنی
منفعت‌های دگر آید ز چرخ
آن چو بیضه تابع آید این چو فرخ
خاک را من خوار کردم یک سری
تا ز ذل عاشقان بویی بری
خاک را دادیم سبزی و نوی
تا ز تبدیل فقیر آگه شوی
با تو گویند این جبال راسیات
وصف حال عاشقان اندر ثبات
گرچه آن معنی‌ست و این نقش ای پسر
تا به فهم تو کند نزدیک‌تر
غصه را با خار تشبیهی کنند
آن نباشد لیک تنبیهی کنند
آن دل قاسی که سنگش خواندند
نامناسب بد مثالی راندند
در تصور در نیاید عین آن
عیب بر تصویر نه نفیش مدان
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۱۷ - گریان شدن امیر از نصیحت شیخ و عکس صدق او و ایثار کردن مخزن بعد از آن گستاخی و استعصام شیخ و قبول ناکردن و گفتن کی من بی‌اشارت نیارم تصرفی کردن
این بگفت و گریه در شد های های
اشک غلطان بر رخ او جای جای
صدق او هم بر ضمیر میر زد
عشق هر دم طرفه دیگی می‌پزد
صدق عاشق بر جمادی می‌تند
چه عجب گر بر دل دانا زند‌؟
صدق موسیٰ بر عصا و کوه زد
بلکه بر دریای پر اشکوه زد
صدق احمد بر جمال ماه زد
بلکه بر خورشید رخشان راه زد
روبه رو آورده هر دو در نفیر
گشته گریان هم امیر و هم فقیر
ساعتی بسیار چون بگریستند
گفت میر او را که خیز ای ارجمند
هر چه خواهی از خزانه برگزین
گرچه استحقاق داری صد چنین
خانه آن توست هر چت میل هست
بر گزین خود هر دو عالم اندک است
گفت دستوری ندادندم چنین
که به دست خویش چیزی برگزین
من ز خود نتوانم این کردن فضول
که کنم من این دخیلانه دخول
این بهانه کرد و مهره در ربود
مانع آن بد کان عطا صادق نبود
نه که صادق بود و پاک از غل و خشم
شیخ را هر صدق می‌نامد به چشم
گفت فرمانم چنین داده‌ست الٰه
که گدایانه برو نانی بخواه
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۳۶ - حکایت آن درویش کی در هری غلامان آراستهٔ عمید خراسان را دید و بر اسبان تازی و قباهای زربفت و کلاهای مغرق و غیر آن پرسید کی اینها کدام امیرانند و چه شاهانند گفت او را کی اینها امیران نیستند اینها غلامان عمید خراسانند روی به آسمان کرد کی ای خدا غلام پروردن از عمید بیاموز آنجا مستوفی را عمید گویند
آن یکی گستاخ رو اندر هری
چون بدیدی او غلام مهتری
جامهٔ اطلس کمر زرین روان
روی کردی سوی قبله‌ی آسمان
کی خدا زین خواجهٔ صاحب منن
چون نیاموزی تو بنده داشتن‌؟
بنده پروردن بیاموز ای خدا
زین رئیس و اختیار شهر ما
بود محتاج و برهنه و بی‌نوا
در زمستان لرز لرزان از هوا
انبساطی کرد آن از خود بری
جراتی بنمود او از لمتری
اعتمادش بر هزاران موهبت
که ندیم حق شد اهل معرفت
گر ندیم شاه گستاخی کند
تو مکن آن که نداری آن سند
حق میان داد و میان به از کمر
گر کسی تاجی دهد او داد سر
تا یکی روزی که شاه آن خواجه را
متهم کرد و ببستش دست و پا
آن غلامان را شکنجه می‌نمود
که دفینه ی خواجه بنمایید زود
سر او با من بگویید ای خسان
ورنه برم از شما حلق و لسان
مدت یک ماه شان تعذیب کرد
روز و شب اشکنجه و افشار و درد
پاره پاره کردشان و یک غلام
راز خواجه وا نگفت از اهتمام
گفتش اندر خواب هاتف کی کیا
بنده بودن هم بیاموز و بیا
ای دریده پوستین یوسفان
گر بدرد گرگت آن از خویش دان
زان که می‌بافی همه‌ساله بپوش
زان که می‌کاری همه ساله بنوش
فعل توست این غصه‌های دم به دم
این بود معنی قد جف القلم
که نگردد سنت ما از رشد
نیک را نیکی بود بد راست بد
کار کن هین که سلیمان زنده است
تا تو دیوی تیغ او برنده است
چون فرشته گشته از تیغ ایمنی‌ست
از سلیمان هیچ او را خوف نیست
حکم او بر دیو باشد نه ملک
رنج در خاک است نه فوق فلک
ترک کن این جبر را که بس تهی‌ست
تا بدانی سر سر جبر چیست
ترک کن این جبر جمع منبلان
تا خبر یابی از آن جبر چو جان
ترک معشوقی کن و کن عاشقی
ای گمان برده که خوب و فایقی
ای که در معنی ز شب خامش‌تری
گفت خود را چند جویی مشتری‌؟
سر بجنبانند پیشت بهر تو
رفت در سودای ایشان دهر تو
تو مرا گویی حسد اندر مپیچ
چه حسد آرد کسی از فوت هیچ‌؟
هست تعلیم خسان ای چشم‌شوخ
همچو نقش خرد کردن بر کلوخ
خویش را تعلیم کن عشق و نظر
کان بود چون نقش فی جرم الحجر
نفس تو با توست شاگرد وفا
غیر فانی شد کجا جویی کجا‌؟
تا کنی مر غیر را جبر و سنی
خویش را بدخو و خالی می‌کنی
متصل چون شد دلت با آن عدن
هین بگو مهراس از خالی شدن
امر قل زین آمدش کی راستین
کم نخواهد شد بگو دریاست این
انصتوا یعنی که آبت را به لاغ
هین تلف کم کن که لب‌خشک است باغ
این سخن پایان ندارد ای پدر
این سخن را ترک کن پایان نگر
غیرتم آید که پیشت بیستند
بر تو می‌خندند عاشق نیستند
عاشقانت در پس پرده ی کرم
بهر تو نعره‌زنان بین دم به دم
عاشق آن عاشقان غیب باش
عاشقان پنج روزه کم تراش
که بخوردندت ز خدعه و جذبه‌یی
سال‌ها زیشان ندیدی حبه‌یی
چند هنگامه نهی بر راه عام‌؟
گام خستی بر نیامد هیچ کام
وقت صحت جمله یارند و حریف
وقت درد و غم به جز حق کو الیف‌؟
وقت درد چشم و دندان هیچ کس
دست تو گیرد به جز فریاد رس‌؟
پس همان درد و مرض را یاد دار
چون ایاز از پوستین کن اعتبار
پوستین آن حالت درد تو است
که گرفته‌ست آن ایاز آن را به دست
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۴۵ - حکایت آن امیر کی غلام را گفت کی می بیار غلام رفت و سبوی می آورد در راه زاهدی بود امر معروف کرد زد سنگی و سبو را بشکست امیر بشنید و قصد گوشمال زاهد کرد و این قصد در عهد دین عیسی بود علیه‌السلام کی هنوز می حرام نشده بود ولیکن زاهد تقزیزی می‌کرد و از تنعم منع می‌کرد
بود امیری خوش دلی می‌باره‌یی
کهف هر مخمور و هر بیچاره‌یی
مشفقی مسکین‌نوازی عادلی
جوهری زربخششی دریادلی
شاه مردان و امیرالمؤمنین
راه‌بان و رازدان و دوست‌بین
دور عیسیٰ بود و ایام مسیح
خلق دلدار و کم‌آزار و ملیح
آمدش مهمان به ناگاهان شبی
هم امیری جنس او خوش‌مذهبی
باده می‌بایستشان در نظم حال
باده بود آن وقت ماذون و حلال
باده‌شان کم بود و گفتا ای غلام
رو سبو پر کن به ما آور مدام
از فلان راهب که دارد خمر خاص
تا ز خاص و عام یابد جان خلاص
جرعه‌یی زان جام راهب آن کند
که هزاران جره و خمدان کند
اندر آن می مایهٔ پنهانی است
آن چنانک اندر عبا سلطانی است
تو به دلق پاره‌پاره کم نگر
که سیه کردند از بیرون زر
از برای چشم بد مردود شد
وز برون آن لعل دودآلود شد
گنج و گوهر کی میان خانه‌هاست‌؟
گنج‌ها پیوسته در ویرانه‌هاست
گنج آدم چون به ویران بد دفین
گشت طینش چشم‌بند آن لعین
او نظر می‌کرد در طین سست سست
جان همی‌گفتش که طینم سد توست
دو سبو بستد غلام و خوش دوید
در زمان در دیر رهبانان رسید
زر بداد و بادهٔ چون زر خرید
سنگ داد و در عوض گوهر خرید
باده‌یی کان بر سر شاهان جهد
تاج زر بر تارک ساقی نهد
فتنه‌ها و شورها انگیخته
بندگان و خسروان آمیخته
استخوان‌ها رفته جمله جان شده
تخت و تخته آن زمان یکسان شده
وقت هشیاری چو آب و روغن اند
وقت مستی همچو جان اندر تن اند
چون هریسه گشته آن جا فرق نیست
نیست فرقی کندر آن جا غرق نیست
این چنین باده همی‌برد آن غلام
سوی قصر آن امیر نیک‌نام
پیشش آمد زاهدی غم دیده‌یی
خشک مغزی در بلا پیچیده‌یی
تن ز آتش‌های دل بگداخته
خانه از غیر خدا پرداخته
گوشمال محنت بی‌زینهار
داغ‌ها بر داغ‌ها چندین هزار
دیده هر ساعت دلش در اجتهاد
روز و شب چفسیده او بر اجتهاد
سال و مه در خون و خاک آمیخته
صبر و حلمش نیم‌شب بگریخته
گفت زاهد در سبوها چیست آن‌؟
گفت باده گفت آن کیست آن‌؟
گفت آن آن فلان میر اجل
گفت طالب را چنین باشد عمل‌؟
طالب یزدان و آن گه عیش و نوش‌؟
بادهٔ شیطان و آن گه نیم هوش‌؟
هوش تو بی می چنین پژمرده است
هوش‌ها باید بر آن هوش تو بست
تا چه باشد هوش تو هنگام سکر‌؟
ای چو مرغی گشته صید دام سکر
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۴۶ - حکایت ضیاء دلق کی سخت دراز بود و برادرش شیخ اسلام تاج بلخ به غایت کوتاه بالا بود و این شیخ اسلام از برادرش ضیا ننگ داشتی ضیا در آمد به درس او و همه صدور بلخ حاضر به درس او ضیا خدمتی کرد و بگذشت شیخ اسلام او را نیم قیامی کرد سرسری گفت آری سخت درازی پاره‌ای در دزد
آن ضیاء دلق خوش الهام بود
دادر آن تاج شیخ اسلام بود
تاج شیخ اسلام دار الملک بلخ
بود کوته‌قد و کوچک همچو فرخ
گرچه فاضل بود و فحل و ذو فنون
این ضیا اندر ظرافت بد فزون
او بسی کوته ضیا بی‌حد دراز
بود شیخ اسلام را صد کبر و ناز
زین برادر عار و ننگش آمدی
آن ضیا هم واعظی بد با هدی
روز محفل اندر آمد آن ضیا
بارگه پر قاضیان و اصفیا
کرد شیخ اسلام از کبر تمام
این برادر را چنین نصف القیام
گفت او را بس درازی بهر مزد
اندکی زان قد سروت هم بدزد
پس ترا خود هوش کو‌؟ یا عقل کو‌؟
تا خوری می ای تو دانش را عدو
روت بس زیباست نیلی هم بکش
ضحکه باشد نیل بر روی حبش
در تو نوری کی درآمد ای غوی‌؟
تا تو بی هوشی و ظلمت‌جو شوی‌؟
سایه در روز است جستن قاعده
در شب ابری تو سایه‌جو شده‌؟
گر حلال آمد پی قوت عوام
طالبان دوست را آمد حرام
عاشقان را باده خون دل بود
چشمشان بر راه و بر منزل بود
در چنین راه بیابان مخوف
این قلاووز خرد با صد کسوف
خاک در چشم قلاوزان زنی
کاروان را هالک و گمره کنی
نان جو حقا حرام است و فسوس
نفس را در پیش نه نان سبوس
دشمن راه خدا را خوار دار
دزد را منبر منه بر دار دار
دزد را تو دست ببریدن پسند
از بریدن عاجزی دستش ببند
گر نبندی دست او دست تو بست
گر تو پایش نشکنی پایت شکست
تو عدو را می دهی و نیشکر
بهر چه‌؟ گو زهر خند و خاک خور
زد ز غیرت بر سبو سنگ و شکست
او سبو انداخت و از زاهد بجست
رفت پیش میر و گفتش باده کو‌؟
ماجرا را گفت یک یک پیش او
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۵۵ - تمثیل تن آدمی به مهمان‌خانه و اندیشه‌های مختلف به مهمانان مختلف عارف در رضا بدان اندیشه‌های غم و شادی چون شخص مهمان‌دوست غریب‌نواز خلیل‌وار کی در خلیل باکرام ضیف پیوسته باز بود بر کافر و ممن و امین و خاین و با همه مهمانان روی تازه داشتی
هست مهمان‌خانه این تن ای جوان
هر صباحی ضیف نو آید دوان
هین مگو کین ماند اندر گردنم
که هم اکنون باز پرد در عدم
هرچه آید از جهان غیب‌وش
در دلت ضیف است او را دار خوش
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۷۲ - بیان آنک نحن قسمنا کی یکی را شهوت و قوت خران دهد و یکی را کیاست و قوت انبیا و فرشتگان بخشد سر ز هوا تافتن از سروریست ترک هوا قوت پیغامبریست تخمهایی کی شهوتی نبود بر آن جز قیامتی نبود
گر بدش سستی نری خران
بود او را مردی پیغامبران
ترک خشم و شهوت و حرص‌آوری
هست مردی و رگ پیغامبری
نری خر گو مباش اندر رگش
حق همی خواند الغ بگلربگش
مرده‌یی باشم به من حق بنگرد
به از آن زنده که باشد دور و رد
مغز مردی این شناس و پوست آن
آن برد دوزخ برد این در جنان
حفت الجنه مکاره را رسید
حفت النار از هوا آمد پدید
ای ایاز شیر نر دیوکش
مردی خر کم فزون مردی هش
آنچه چندین صدر ادراکش نکرد
لعب کودک بود پیشت اینت مرد
ای بدیده لذت امر مرا
جان سپرده بهر امرم در وفا
داستان ذوق امر و چاشنیش
بشنو اکنون در بیان و در نشیش
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۷۷ - تفسیر گفتن ساحران فرعون را در وقت سیاست با او کی لا ضیر انا الی ربنا منقلبون
نعرهٔ لا ضیر بشنید آسمان
چرخ گویی شد پی آن صولجان
ضربت فرعون ما را نیست ضیر
لطف حق غالب بود بر قهر غیر
گر بدانی سر ما را ای مضل
می‌رهانیمان ز رنج ای کوردل
هین بیا زین سو ببین کین ارغنون
می‌زند یا لیت قومی یعلمون
داد ما را داد حق فرعونی‌یی
نه چو فرعونیت و ملکت فانی‌یی
سر بر آر و ملک بین زنده و جلیل
ای شده غره به مصر و رود نیل
گر تو ترک این نجس خرقه کنی
نیل را در نیل جان غرقه کنی
هین بدار از مصر ای فرعون دست
در میان مصر جان صد مصر هست
تو انا رب همی‌گویی به عام
غافل از ماهیت این هر دو نام
رب بر مربوب کی لرزان بود‌؟
کی انادان بند جسم و جان بود‌؟
نک انا ماییم رسته از انا
از انای پر بلای پر عنا
آن انایی بر تو ای سگ شوم بود
در حق ما دولت محتوم بود
گر نبودیت این انایی کینه‌کش
کی زدی بر ما چنین اقبال خوش‌؟
شکر آنک از دار فانی می‌رهیم
بر سر این دار پندت می‌دهیم
دار قتل ما براق رحلت است
دار ملک تو غرور و غفلت است
این حیاتی خفیه در نقش ممات
وان مماتی خفیه در قشر حیات
می‌نماید نور نار و نار نور
ورنه دنیا کی بدی دارالغرور‌؟
هین مکن تعجیل اول نیست شو
چون غروب آری بر آ از شرق ضو
از انایی ازل دل دنگ شد
این انایی سرد گشت و ننگ شد
زان انای بی‌انا خوش گشت جان
شد جهان او از انایی جهان
از انا چون رست اکنون شد انا
آفرین‌ها بر انای بی عنا
کو گریزان و انایی در پی اش
می‌دود چون دید وی را بی وی اش
طالب اویی نگردد طالبت
چون بمردی طالبت شد مطلبت
زنده‌یی کی مرده‌شو شوید تورا‌؟
طالبی کی مطلبت جوید تورا‌؟
اندرین بحث ار خرد ره‌بین بدی
فخر رازی رازدان دین بدی
لیک چون من لم یذق لم یدر بود
عقل و تخییلات او حیرت فزود
کی شود کشف از تفکر این انا
آن انا مکشوف شد بعد از فنا
می‌فتد این عقل‌ها در افتقاد
در مغا کی حلول و اتحاد
ای ایاز گشته فانی ز اقتراب
همچو اختر در شعاع آفتاب
بلکه چون نطفه مبدل تو به تن
نز حلول و اتحادی مفتتن
عفو کن ای عفو در صندوق تو
سابق لطفی همه مسبوق تو
من که باشم که بگویم عفو کن‌؟
ای تو سلطان و خلاصه ی امر کن
من که باشم که بوم من با منت‌؟
ای گرفته جمله من‌ها دامنت
مولوی : دفتر ششم
بخش ۲ - سال سایل از مرغی کی بر سر ربض شهری نشسته باشد سر او فاضل‌ترست و عزیزتر و شریف‌تر و مکرم‌تر یا دم او و جواب دادن واعظ سایل را به قدر فهم او
واعظی را گفت روزی سایلی
کی تو منبر را سنی‌تر قایلی
یک سؤالستم بگو ای ذو لباب
اندرین مجلس سؤالم را جواب
بر سر بارو یکی مرغی نشست
از سر و از دم کدامینش به است؟
گفت اگر رویش به شهر و دم به ده
روی او از دم او می‌دان که به
ور سوی شهراست دم رویش به ده
خاک آن دم باش و از رویش بجه
مرغ با پر می‌پرد تا آشیان
پر مردم همت است ای مردمان
عاشقی کالوده شد در خیر و شر
خیر و شر منگر تو در همت نگر
باز اگر باشد سپید و بی‌نظیر
چونکه صیدش موش باشد شد حقیر
ور بود جغدی و میل او به شاه
او سر بازاست منگر در کلاه
آدمی بر قد یک طشت خمیر
بر فزود از آسمان و از اثیر
هیچ کرمنا شنید این آسمان؟
که شنید این آدمی پر غمان؟
بر زمین و چرخ عرضه کرد کس
خوبی و عقل و عبارات و هوس؟
جلوه کردی هیچ تو بر آسمان
خوبی روی و اصابت در گمان؟
پیش صورت‌های حمام ای ولد
عرضه کردی هیچ سیم‌اندام خود؟
بگذری زان نقش‌های همچو حور
جلوه آری با عجوز نیم‌کور
در عجوزه چیست کایشان را نبود؟
که تو را زان نقش‌ها با خود ربود؟
تو نگویی من بگویم در بیان
عقل و حس و درک و تدبیراست و جان
در عجوزه جان آمیزش‌کنی ست
صورت گرمابه‌ها را روح نیست
صورت گرمابه گر جنبش کند
در زمان او از عجوزت بر کند
جان چه باشد؟ با خبر از خیر و شر
شاد با احسان و گریان از ضرر
چون سر و ماهیت جان مخبراست
هر که او آگاه‌تر با جان‌تراست
روح را تاثیر آگاهی بود
هر که را این بیش اللهی بود
چون خبرها هست بیرون زین نهاد
باشد این جان‌ها در آن میدان جماد
جان اول مظهر درگاه شد
جان جان خود مظهر الله شد
آن ملایک جمله عقل و جان بدند
جان نو آمد که جسم آن بدند
از سعادت چون بر آن جان بر زدند
همچو تن آن روح را خادم شدند
آن بلیس از جان از آن سر برده بود
یک نشد با جان که عضو مرده بود
چون نبودش آن فدای آن نشد
دست بشکسته مطیع جان نشد
جان نشد ناقص گر آن عضوش شکست
کان به دست اوست تواند کرد هست
سر دیگر هست کو گوش دگر؟
طوطی‌یی کو مستعد آن شکر؟
طوطیان خاص را قندی‌ست ژرف
طوطیان عام از آن خور بسته طرف
کی چشد درویش صورت زان زکات؟
معنی است آن نه فعولن فاعلات
از خر عیسی دریغش نیست قند
لیک خر آمد به خلقت که پسند
قند خر را گر طرب انگیختی
پیش خر قنطار شکر ریختی
معنی نختم علی افواههم
این شناس این است ره‌رو را مهم
تا ز راه خاتم پیغامبران
بوک بر خیزد ز لب ختم گران
ختم‌هایی کانبیا بگذاشتند
آن به دین احمدی برداشتند
قفل‌های ناگشاده مانده بود
از کف انا فتحنا برگشود
او شفیع است این جهان و آن جهان
این جهان زی دین و آن جا زی جنان
این جهان گوید که تو رهشان نما
وان جهان گوید که تو مهشان نما
پیشه‌اش اندر ظهور و در کمون
اهد قومی انهم لا یعلمون
باز گشته از دم او هر دو باب
در دو عالم دعوت او مستجاب
بهر این خاتم شده‌ست او که به جود
مثل او نه بود و نه خواهند بود
چون که در صنعت برد استاد دست
نه تو گویی ختم صنعت بر تواست؟
در گشاد ختم‌ها تو خاتمی
در جهان روح‌بخشان حاتمی
هست اشارات محمد المراد
کل گشاد اندر گشاد اندر گشاد
صد هزاران آفرین بر جان او
بر قدوم و دور فرزندان او
آن خلیفه ‌زادگان مقبلش
زاده‌اند از عنصر جان و دلش
گر ز بغداد و هری یا از ری‌اند
بی‌مزاج آب و گل نسل وی‌اند
شاخ گل هر جا که روید هم گل است
خم مل هر جا که جوشد هم مل است
گر ز مغرب بر زند خورشید سر
عین خورشید است نه چیز دگر
عیب‌چینان را ازین دم کور دار
هم به ستاری خود ای کردگار
گفت حق چشم خفاش بدخصال
بسته‌ام من ز آفتاب بی‌مثال
از نظرهای خفاش کم و کاست
انجم آن شمس نیز اندر خفاست
مولوی : دفتر ششم
بخش ۸ - در عموم تاویل این آیت کی کلما اوقدوا نارا للحرب
کلما هم اوقدوا نار الوغی
اطفاء الله نارهم حتی انطفا
عزم کرده که دلا آن جا مایست
گشته ناسی زان که اهل عزم نیست
چون نبودش تخم صدقی کاشته
حق برو نسیان آن بگماشته
گرچه بر آتش‌زنه‌ی دل می‌زند
آن ستاره‌ش را کف حق می‌کشد