عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - ایضا در مدح خان مشارالیه
نماز شام که خورشید ازین سرای سرور
گرفت راه سفر همچو عاشقان به ضرور
هلال عید ز اوج افق نمایان شد
نمود گوشه ی ابرو تجلی از سر طور
شکسته رنگ و ضعیف از جدایی خورشید
چنان که بیدلی از یار خویش افتد دور
غبار کلفت از بس که برده از دل ها
نسته گرد برو همچو ابروی مزدور
لبش به خنده ی عشرت شکفته همچون مست
ولی دلش ز کدورت گرفته چون مخمور
شکست ناخن او از برای چیست چنین
ز کار من گرهی چون نکرد هرگز دور
هلال نیست، که تا آسمان درین شب عید
به موج آمده از بزم می پرستان نور
کسی ندیده چنین مصرعی که تا سر زد
به روزگار شود در همان نفس مشهور
فلک ز پنجه ی خورشید چید یک ناخن
به تیغ کوه، که هیکل کند شب دیجور
به حیرتم چه ز فیروزه گون فلک می جست
به نوک تیشه ی زرین چو کوه نیشابور
مگر که خواست نگینی ازین کهن معدن
به دست آورد از بهر خاتم دستور
وزیر اعظم هند آن که نیر اعظم
ز رای روشن او کرده استفاده ی نور
فروغ ناصیه ی عقل، جملة الملکی
که هیچ راز جهان نیست بر دلش مستور
محیط دانش و فضل، آفتاب جاه و جلال
وزیر مشرق و مغرب، خدایگان صدور
بلند مرتبه اسلام خان که دولت او
کشیده همچو فلک، دامن از غبار فتور
خدا صفات نیکوی بسی عطا کرده ست
یکی ز جمله عطاهای اوست شرم حضور
به دور خلقش، همچون فتیله ی عنبر
به جای دود برآید ز شمع کشته بخور
بود تجلی عرفان ز باطنش ظاهر
چو عکس باده ی لعل از صفای جام بلور
چو گنج خانه ز معماری عدالت او
خرابه های جهان شد به خشت زر معمور
حریم درگهش از فیض عام، می ماند
به بارگاه سلیمانی از وحوش و طیور
ز فکر رزق در ایام او به خاطر جمع
کمر گشوده نشیند به خانه ی خود مور
به باغ بخت حسودش ز تشنگی غنچه
برون فکنده زبان از دهن چو پسته ی شور
ز مهر خویش چنان گرم کرده دلها را
که می توان ز یخ آتش گرفت همچو بلور
به هرکجا که مربی شود بزرگی او
همه عقاب برآید ز بیضه ی عصفور
کجا به جوهر شمشیر اوست تیغ اجل
به ذوالفقار برابر نمی شود ساطور
به صبح حشر که بر بستر عدم هرکس
ز خواب چشم گشاید چو در سحر مخمور،
به گرد کشته ی پیکان او نگردد روح
که راه نیست مگس را به خانه ی زنبور
به عهد خلق خوش او که همچو موج زلال
کند درشتی خود را ز خویش سوهان دور،
ز بس ملایمت خارپشت، پنداری
که واژگونه به بر کرده پوستین سمور
رقوم خامه ی مشکین طراز او به ورق
سواد زلف بود بر بیاض چهره ی حور
برای حکم نوشتن قلم چو بردارد
قلمتراش شود تیغ بهمن و شاپور
دوات چینی، گاهی که پیش خویش نهد
دوات داری او آرزو کند فغفور
تبارک الله ازان کوثر دوات لقب
که شد تجلی ازو موج زن چو چشمه ی نور
برای لیقه ی او زلف خود بریده پری
ز چشم خویش درو ریخته سیاهی، حور
زهی به قصد شکار دل هنرسنجان
کمند خامه ی صیدافکن تو طره ی حور
قلم ز صورت خط تو بست از دعوی
زبان تیشه ی فرهاد و خامه ی شاپور
به پیش رای تو خورشید را فروغی نیست
چراغ روز ازین بیشتر ندارد نور
ترا ز تذکره ی اهل دولت این کافی ست
که جز به نیکی، نامت نمی شود مذکور
زبان ز موج ثنای تو می شود نمکین
نشد ز شورش دریا اگرچه ماهی شور
مخالف تو به گلبن کند چو دست دراز
ز غنچه خار برآید چو نیش از زنبور
به جای اشک، ز تاک بریده می ریزد
ز فیض عهد تو بر خاک، دانه ی انگور
به روزگار تو جمعیتی در آفاق است
که نیست غنچه ی گل را به باغ خنده ضرور
دهد ضمیر تو چون عرض نور، اندازد
چراغ پرتو خود را چو آفتاب به دور
حسود جاه ترا نسبتی به چاه کن است
که زنده است هنوز و فتاده گور به گور
چنان به دور تو زور از جهان برافتاده ست
که موج می چو کمان کباده شد بی زور
به این که از نظر همتت فتاده گهر
ز اشک حسرت او گشته آب دریا شور
کسی که وصف ضمیر ترا رقم سازد
چو شمع از سر کلکش بلند گردد نور
زمین ز پهلوی خصم تو از گرانجانی
بود به یر شکنجه چو بستر رنجور
شود چو بدرقه حفظ تو، از دل دریا
کند سلامت آتش چو عکس ماه عبور
به صد شکست، فلک ترک دشمنت نکند
در آسیا نتوان کرد دانه را بلغور
به روزگار تو اخگر برای کسب کمال
نشسته همچو فلاطون خم نشین به تنور
پی نثار حریم در تو شاهان را
هوا گرفت گهر از خزینه چون کافور
کسی که حسرت بزم ترا به خاک برد
شود چو صورت فانوس، گور او پرنور
خدایگانا! اکنون چهارده سال است
که بندگی توام کرده در جهان مشهور
ز هند رفت به ایران و روم آوازه
که شد سلیم ز اقبال، بنده ی دستور
چه رشک ها که نبردند همگنان بر من
رسید لطف تو نسبت به من ز بس به ظهور
اراده بود که تا یک نفس مرا باشد
به اختیار ازین آستان نگردم دور
ولی اراده ی من بود بر خلاف قضا
خلاف حکم قضا نیست خود مرا مقدور
کنون که موکب اقبال پادشاه جهان
ز اگره کرده به دولت عزیمت لاهور،
گمان نداشتم این را که ضعف و بیماری
کند چو ماه نوم از رکاب صاحب دور
من از کجا و ازین آستانه عزم سفر
من از کجا و جدایی ازین مقام حضور
کمند حادثه زین در کشان کشان بردم
هزار بند به بازو چو دسته ی طنبور
نه ذوق رفتن ایران، نه میل ماندن هند
میان روز و شبم چون سحر اسیر فتور
ز ضعف طالع و تأثیر روزگار چنین
که در جدایی این خاک درگهم معذور
ز آستان تو خواهم به سوی کعبه روم
که در حقیقت، جایی نرفته باشم دور
مرا به فاتحه ای توشه بخش این ره شو
که بی رضای تو رفتن نباشد از دستور
به عرض حال مکن لب سلیم آلوده
دعای بعد ثنا به که مدعا مذکور
برای حرص و قناعت همین دلیل بس است
که آب گوهر شیرین بود، ز دریا شور
همیشه در رمضان تا ز خواب برخیزد
یکی به قصد صبوحی، یکی به عزم سحور
زمان عمر محبان و دشمنانت باد
چو آخر رمضان و چو اول عاشور
سلیم تهرانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - ایضا در مدح خان مذکور
رسید موسم نوروز و شد جهان خرم
بهار در چمن از سرو برفراخت علم
نشست نامیه بر تخت خسروی در باغ
شکوفه بر سر او می کند نثار، درم
عروس باغ برآراست خویش را کز رشک
چو لاله داغ نهد بر دل ریاض ارم
ز امتزاج هوا شد به گوهر آبستن
ازان فکنده به پیش ابر نوبهار شکم
چو دایگان ز پی زادنش نهاده صدف
ز شاخ مرجان در آب، پنجه ی مریم
حریم کعبه گمان می بری گلستان است
شکفت بس که گل از شاخ آهوان حرم
ز انبساط هوا غنچه چون ستاره ی صبح
ز شاخسار دمد با شکفتگی توأم
نماید از دل گلبن فروغ طلعت گل
چو نور جوهر عیسی ز جبهه ی مریم
کسی کجاست که می گفت صبح را صادق
چنین که ریزد در شیر، آب از شبنم
به وصف ابر بهاری نمی روم، که مباد
چو موی، سبزه برآید مرا ز نوک قلم
به طرف دشت نهان گشت در میانه ی گل
چو داغ لاله، سیه خانه های اهل حشم
ز صوفیان گل و لاله مجمعی ست به باغ
شکوفه است در آن حلقه، پیر پیش قدم
ببین که غنچه ز شبنم شکفته چون گردید
ز آب گرچه همیشه گره شود محکم
ز پر گلی سبد گلفروش را ماند
ز بس که خانه ی بلبل به باغ شد خرم
کند هوای چمن در مزاج اگر تأثیر
شود چو مرهم زنگار سبز، مغز قلم
درین بهار که از عیش، همچو چنبر دف
نوای سور برآید ز حلقه ی ماتم،
چو غنچه تنگدل از غم مباش، همچون گل
پیاله گیر که پیرامنت نگردد غم
گریزد از دل آشفته، غم ز نکهت می
چنان که می کند از بوی شیر، آهو رم
علاج سوختگان نیست جز می گلگون
شراب، داغ دل لاله را بود مرهم
نشسته تا فلک سفله بر بساط قمار
ندیده ام که کند درد هیچ کس را کم
درین محیط که نتوان ز بیم جان دم زد
دلم ز ضبط نفس چون حباب کرده ورم
کنون که قطره ی باران ز ابر نیسانی
کند چو گریه ی عاشق ترشحی هر دم،
خوش است بزم طرب ساختن در ایوانی
که در صفا به بهشت برین بود توأم
سپهرپایه مقامی که از بلندی قدر
به بام چرخ، لب بام او بود همدم
شکست طاق فلک را، ز بس که می گردد
ستون عرش به تعظیم هر ستونش خم
درو نشاط صلاح است چون به نغمه اصول
درو شراب مباح است چون به گل شبنم
گل بهشت برد رشک بر گل قالی
که فرش گشته همیشه درین خجسته حرم
درو نشاط نماید چو شمع از فانوس
کند ز دور تماشا چو چشم نامحرم
ز رشک باده ی روشن، فروغ مهر به تاب
ز شرم جام طلا، ماه نو زده پس خم
ستاده هر طرفی ساقیان سیمین ساق
به کف شراب چو در دست حوریان زمزم
فکنده چنگ درو دام صحبت از هر تار
رسانده عود به هر مغز سر، بخور نعم
به جوش آمده از مستی بهار نشاط
چو بلبلان نواساز، مطربان با هم
پیاله دست برآورده از برای دعا
که تا به روز قیامت درین خجسته حرم،
بساط عیش و طرب چیده باد و خان در وی
نشسته همچو فریدون، فراز مسند جم
چراغ انجمن دودمان مصطفوی
سحاب گلشن جود، آفتاب اوج کرم
بلندمرتبه اسلام خان گردون قدر
که سرور عرب است و خدایگان عجم
زهی ستوده خصالی که فطرت دو جهان
بود چو عقل نخستین به ذات تو توأم
به عقل و رای تو دایم زند زمانه مثل
به خاک پای تو گردون خورد همیشه قسم
چو عشق، گوهر پاکت وسیله ی ایجاد
چو حسن، ذات شریفت خلاصه ی عالم
به آستان تو خوش الفتی ست مردم را
مگر که بوده ز خاک درت گل آدم؟
شکست در صف دشمن فتد چو خیل نجوم
تو چون بلند کنی همچو صبح، تیغ دودم
ز بیم تیغ تو دشمن ز پهن دشت وجود
چو گردباد به یک پا گریخت تا به عدم
سپند را ضرر از شعله نیست چون یاقوت
ز بس به عهد تو کوتاه گشت دست ستم
به طرف دشت ز آرایش زمان تو شد
ز پنجه شانه کش موی آهوان ضیغم
پر هما که سعادت برند ازو مردم
کند به فرق عدوی تو کار تیغ دودم
عجب نباشد اگر برق از سیاست تو
کند چو توسن بدچشم، از سیاهی رم
چو بحر شعر ز کاغذ اگر سفینه کنند
ز حفظ تو نرسد آفتی به او از نم
به دستبوس تو در دست جم بود تشنه
عقیق دارد ازان در دهان خود خاتم
چنان ز قدر تو آوازه ی بزرگان خفت
که گرد بالش نام شهان شده ست درم
در آن زمان که به پشت سمند برق نژاد
شوی به تیغ زنی همچو آفتاب علم،
ز شرم رزم تو آن روز رو نهان سازد
چو عکس آینه از صفحه صورت رستم
سلیم به که برم دست بر دعا زین پس
که عجز کرد مرا در ثنای او ملزم
همیشه تا که ز نوروز گفتگو باشد
مدام تا که ز عید است نام در عالم
چو زایران حرم از پی طواف آیند
به آستان تو نوروز و عید از پی هم
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۲ - خطاب به بزرگی سروده
ای به دست تو قلم گشته کلید در فیض
ای که از جود تو همت به جهان کامرواست
بحر اگر نیست، غمی نیست، کف جود تو هست
ابر اگر رفت، چه شد، دست سخایت برجاست
آسمان کیست کزو کام دلی بتوان یافت
هرچه خواهد کسی، از لطف تو می باید خواست
بر در بارگه قدر تو چون درویشان
تای جوزی به کف دست فلک از جوزاست
سخن کشتن خصمت به میان چون آید
موی جوهر به تن تیغ تو می گردد راست
دم عیسی، دم تیغ است بداندیش ترا
دشمن جاه ترا فاتحه تکبیر فناست
قاصدی آمد و پیغام تو آورد به من
وه چه قاصد که فرح بخش تر از باد صباست
می توانم که زنم طعنه ی پستی به فلک
از غبار درت از بس که دماغم بالاست
نه همین منت لطفت به سرم امروز است
سایه پرورد کف جود توام، مدتهاست
خورم از جود تو نان بر سر خوان دگران
روزی از ابر خورد، گرچه صدف در دریاست
از پی روشنی بزم تو نورافشان باد
آن چراغی که درو روغن چشم بیناست
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۴ - هجو کاسه ی چینی
یکی پیاله ی چینی برای خوردن آب
بداد خواجه مرا از صفات نیکویش
که گر چو کاسه ی فقرش نهند بر سر راه
ز کهنه کعبی او ننگرد کسی سویش
شکسته ای که صدا برنیاید از لب او
هزار سنگ زند گر کسی به پهلویش
چو چاه زمزمش افتاده رخنه ها بر لب
چو حوض کوثر، خورده شکنج ها رویش
ز ساغر دل خاقان زیاده تر گرهش
ز کاسه ی سر فغفور بیشتر مویش
حباب خنده بر اندام او زند چون موج
برند چون ز پی آب بر لب جویش
خیاره دار نماید، ز بس که موج شکست
فشرده همچو حباب دلم ز هر سویش
به خواجه بخشش این کاسه شد چو حوض یزید
که هرکه آب ازو خورد، شد دعاگویش
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۱۷ - هجو ملا وفا
منزل اهل سخن، ملا وفا کز شرم او
لفظ را معنی به روی خویش برقع می کند
گاه بر ریش سخن از دخل گردد شیشه بند
گاه در... غزل، انگشت مصرع می کند
همچو عنبر کز تصرف معده ناخوش سازدش
می برد اشعار مردم را و ضایع می کند
ملزم از دیوان ارباب معانی کی شود
آن که صد مطلع به یک ابرام مقطع می کند
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۳۲
چو سرنوشت کسی گشت در جهان کاری
علاج نیست بجز رفتن از پی آنش
دم فرس چو پی راندن مگس آمد
کند زمانه پس از مرگ هم مگس رانش
سلیم تهرانی : مثنویات
شمارهٔ ۹ - داستان حاتم طایی
بسم الله الرحمن الرحیم
هست عصای ره طبع سلیم
راوی افسانه ی اهل کرم
طوطی پر ریخته، یعنی قلم
نقل کند کز پی سامان کار
قافله ای جمع شد از هر دیار
خاسته چون مهر ز مشرق تمام
عزم سفر کرد به سرحد شام
قافله ای مردم او با صواب
گشته جهان را همه چون آفتاب
نقد خرد، مایه ی بازارشان
جنس هنر بود همه بارشان
از رخشان نور سعادت عیان
بر سرشان بال هما سایبان
شاد و شکفته همه با یکدگر
خنده ی هریک چو گل از روی زر
خیمه زده هرکه سزاوار خود
همچو شکوفه به سر بار خود
غیر جرس هیچ دلی در جهان
ناله نمی کرد در آن کاروان
سایه کن خیمه ای از هر کنار
برطرف دشت چو ابر بهار
مهر چو سر در پس کهسار برد
قافله دستی ز پی بار برد
گشت روان از پی هم کاروان
همچو سرشک از مژه ی عاشقان
هر جرسی زمزمه آغاز کرد
گمشدگان را به ره آواز کرد
کف به لب از مستی بسیار داشت
ناقه ندانم که چه در بار داشت
رفت به تعجیل ز آرامگاه
قافله چون یک دو سه فرسنگ راه
دهر شد از ظلمت شب ناگهان
سرمه کش دیده ی سیارگان
بود شبی چون دل گمره سیاه
تیره درو چون مژه شمع نگاه
رفته خور از عالم و در مرگ او
گشته سیه پوش جهان دورو
گشته ز بس ظلمت شب، روی ماه
همچو رخ صفحه ی مشقی سیاه
برده شبیخون به سر زلف یار
کرده صف لشکر او تار و مار
چون شب هجران ز سحر ناامید
از مه نو زنگی ابرو سفید
شبپره جولانگر این کهنه کاخ
مرغ چمن، غنچه بر اطراف شاخ
چرخ سیه دل، همه دم از شهاب
تیر فکنده ز پی آفتاب
ظلمت شب گشته ز بیم خطر
سرمه ی خاموشی مرغ سحر
زیر فلک همچو زمین مصاف
خفته جهانی به ته یک لحاف
کرد ز بس ظلمت شب اشتلم
قافله سررشته ی ره کرد گم
گشت در آن وادی ظلمت نشان
زنگی شب رهزن آن کاروان
در طلب راه ز نزدیک و دور
قافله سرگشته تر از خیل مور
دست و دل جمله چو از کار شد
آتشی از دور نمودار شد
روی نهادند روان بی قرار
جانب آتش همه پروانه وار
بر اثر شعله در آن روی دشت
یک دوسه فرسنگ چو پیموده گشت
روضه ای آمد به نظر همچو نور
سنگ بنایش همه از کوه طور
فیض ز کثرت شده ظاهر درو
جود و سخا گشته مجاور درو
جمله قنادیل وی و شمعدان
چون دل عاشق شده وقف کسان
دیده ز بس فیض ز هر منظرش
کعبه شده حلقه به گوش درش
شمع درو گشته علم در سخا
داده به دشمن سر خود بارها
جانب آن روضه کسی در زمان
رفت که پرسد خبری زان مکان
گفت به او شخصی ازان سرزمین
مقبره ی حاتم طایی ست این
بار گشودند در آن خوش مکان
بر در او حلقه شد آن کاروان
بیهده گویی ز میان گروه
گفت که ای حاتم دریاشکوه
قافله ی ما شده مهمان تو
چشم نهاده همه بر خوان تو
زود پی مایده تدبیر کن
قافله ی گرسنه را سیر کن
بود هنوز این سخنش بر زبان
کز پی سر گریه کنان ساربان
گفت که خورد آن شتر برق تاز
مهره به دل از فلک حقه باز
این سخنش کرد چو در گوش راه
جست سراسیمه چو از سینه آه
گفت که برند سرش را ز تن
تا که شود مایده ی انجمنم
مردم آن قافله را خاص و عام
داد صلا بر سر خوان طعام
از غم جمازه دل تنگ داشت
با کرم حاتم طی جنگ داشت
رفت سوی تربت او سرگران
چون نگه یار سوی عاشقان
گفت که ای حاتم صاحب کرم
خواستم از جود تو فیضی برم
طوف مزار تو به من شوم شد
همت تو بر همه معلوم شد
یافتم اکنون که چه سان بوده است
جود تو از مال کسان بوده است
چند زنی لاف کرم چون سحاب؟
به که نبخشی دگر از بحر آب
چند کنی ای به سخاوت علم
همچو می از کیسه ی مردم کرم
او شده در طعنه زنی بی قرار
روح کرم پیشه ازو شرمسار
بود خوی افشان ز خجالت به راه
همچو تهیدست بر قرض خواه
صبح که این ناقه ی گیتی نورد
از طرف دشت برانگیخت گرد
صاحب جمازه پی کار خود
گشت فرومانده تر از بار خود
بود سراسیمه که از یک کنار
خاست غباری چو خط از روی یار
شد چو به آن قافله نزدیک تر
ناقه سواری شد ازان جلوه گر
بار شتر اطعمه ی بی کران
ناقه ی دیگر به ردیفش روان
کشت عیان زان دو قوی تن جمل
از طرف بادیه کوه و کتل
ناقه ی صرصرروش خوش تکی
کوه به پشت وی و کوهان یکی
برق عنانی که چو فیل سحاب
هیکل گردن بودش آفتاب
از اثر تندی آن خوش نشان
خاک به رفتار چو ریگ روان
گفتی ازان سان که سبکتاز بود
همچو شترمرغ به پرواز بود
از عرق شرم به گاه درنگ
آینه ی زانوی او بسته زنگ
کوه، شکسته کمر از ران او
جل شده ابر سر کوهان او
چیست به دستش جرس نغمه ساز
شاهد مستی که شود زنگباز
سالکی آزاده ز سامان راه
سینه ی خود در بغلش نان راه
از خورش و مایده ی روزگار
شعله صفت کرده قناعت به خار
کف به لب آورده ز مستی و جوش
بر صفت صوفی پشمینه پوش
بیم وی از دوری منزل نبود
گرچه شتر بود، شتردل نبود
کرده نمایان جل رنگین به ناز
همچو عروسی که نماید جهاز
راند به سرعت شتر آن نوجوان
گشت چو نزدیک به آن کاروان
رفت سوی روضه نخستین چو باد
کرد طوافی ز سر اعتقاد
پس به سر قافله ی بی شمار
سایه فکن گشت چو ابر بهار
مردم آن قافله را جابه جا
داد سوی تربت حاتم صلا
سفره پی مایده ترتیب داد
جانب آن طایفه برد و گشاد
سفره ای از مایده آراسته
یافته دل هرچه درو خواسته
سفره چو برداشته شد از میان
عذرطلب گشت ازیشان جوان
قاعده ی لطف و کرم تازه کرد
رو به سوی صاحب جمازه کرد
گفت گلی از چمن حاتمم
همچو زبان بر سخن حاتمم
دوش ز اندیشه چو خوابم ربود
شعله صفت گرم به چشمم نمود
گفت که امشب ز قضا ناگهان
قافله ای گشت مرا میهمان
مقدمشان گرچه خوش آهنگ بود
وقت چودست و دل من تنگ بود
یک شتر اکنون ز همان کاروان
قرض گرفتم پی ترتیب خوان
خیز که هنگام خور و خواب نیست
در لحدم از پی این، تاب نیست
مایده ای درخور احسان من
آنچه تو دیدی به سر خوان من
همره یک ناقه ی رهوار، زود
جانب آن قافله بر همچو دود
چون رسی آنجا که بود کاروان
پیش رو و مایده را بگذران
معذرت من همه را تازه ده
ناقه به آن صاحب جمازه ده
مردم آن قافله را این سخن
شور برآورد ز جان و ز تن
هرکسی از بهر مرادی چو باد
رو به سوی تربت حاتم نهاد
صاحب جمازه هم انداز کرد
گریه کنان معذرت آغاز کرد
گفت که ای شمع شبستان جود
وی کف تو ابر گلستان جود
بی ادبی کرده ام از حد به در
تو ز ادب کردن من درگذر
چون زدمت دست به دامان چو خار
دامن خود جمع مکن غنچه وار
همچو دلت، روح تو مسرور باد
همچو رخت، خاک تو پرنور باد
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱
در بحر نیابد اگر از فیض تو قوت
اورنگ صدف شود گهر را تابوت
گر زان که نه لطف تو برو آب زند
در آتش رنگ خود بسوزد یاقوت
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲
نوروز شد و زد به گلستان ز فرح
طاووس بهار، چتر از قوس قزح
در بزم ز جوش گل ز بس جای نماند
استاده چو لاله بر سر پای، قدح
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶
نوروز تو از گل به قدح سازی باد
با لاله رخان کار تو گلبازی باد
اوراق نشاط را به بزمت دایم
شیرازه ز موج می شیرازی باد
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۲
در صبر اگرچه دل رسایی دارد
با جور فلک چه آشنایی دارد
چون سنگ به او رسد، یقین می شکند
هرچند که شیشه مومیایی دارد
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۴
صبح است و نوای بلبلی می آید
زان طره نسیم سنبلی می آید
همچون مژه در دیده ی ما جا دارد
خاری که ازو بوی گلی می آید
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۷
ای اهل سخن از کرمت شکرگزار
مثقال هنر پیش تمیزت خروار
در عهد تو سامان دگر یافت سخن
آری خرجش کم است و دخلش بسیار
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۱
ای بزم ترا ساغر می مجمره سوز
هر روز ز ایام تو روز نوروز
از گلشن اقبال تو کان خرم باد
خورشید بود یک گل بستان افروز
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۴
دستی به چمن دراز بر گل نکنم
تکلیف نوا به هیچ بلبل نکنم
هر گام افتم ز ضعف طالع صدجا
گر تکیه به دیوار توکل نکنم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱
الهی ره نما سوی خود این مدهوش غافل را
زدردت جامه زیب داغ چون طاووس کن دل را
برد بی طاقتی از عالم هستی برون دل را
تپیدن بال پرواز است مرغ نیم بسمل را
تب عشقت چنان در آتش بیتابی ام دارد
که شریان از طپیدن در فلاخن می نهد دل را
برآ از خویش و در گلزار مقصد کامرانی کن
ز خود رفتن به سالک می کند نزدیک منزل را
شود از جنبش گهواره خواب طفل سنگین تر
تپیدن بیشتر غافل کند دل های غافل را
زطوفان حوادث فیض عجزت ایمنی بخشد
شکستن می برد جویا به ساحل کشتی دل را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
پرتو حسن زبس سوخته بال و پر ما
سرمهٔ دیدهٔ عنقا شده خاکستر ما
کشتهٔ عشق بتان زندهٔ جاوید بود
دم عیساست دم تیغ جفا بر سر ما
اول گام به سر منزل مقصود رسیم
بیخودی در ره تحیق بود رهبر ما
از غلاف هوس نفس برآییم چو تیغ
تا به کی در پس این پرده بود جوهر ما
مهر، نقش قدمم همت جویا باشد
چتر شاهنشهی فقر بود بر سر ما
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
به خلق خوش معطر ساز باغ آشنایی را
زدلگرمی فروزان کن چراغ آشنایی را
سر و سامان دشمن بودنم با خصم کی باشد؟
ندارم من که با یاران دماغ آشنایی را
زارباب محبت غیرنامی نیست در عالم
مگر گیریم از عنقا سراغ آشنایی را
به یاد آب و تاب او دهد چشم و دلم هر شب
زخون و اشک، آب و رنگ باغ آشنایی را
چو خون مرده، بی درد محبت، شد سیه جویا
چراغ خلوت دل ساز داغ آشنایی را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
هست تا ترک تعلق کرده سامان مرا
پرتو مه شمع کافوری شبستان مرا
چشم آن دارم که گردد بحر رحمت موج زن
در گداز آرد چو خجلت کوه عصیان مرا
غنچه گردید از فشار پنجهٔ غم سینه ام
تنگی دل در قفس دارد بیابان مرا
گر به خاک افتادم از عجزم مباش ایمن که هست
خندهٔ شیران لب زخم نمایان مرا
از صفای سینه ام آئینه ساز جلوه شو
مطلع صبح سعادت کن گریبان مرا
جرأتم در معصیت افزون شد از امید عفو
ابر رحمت سبز دارد کشت عصیان مرا
خرمن عصیان رود جویا به سیلاب فنا
پنجهٔ لطفش بیفشارد چو دامان مرا
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
کاری نیاید از خرد ذوفنون ما
ما را بس است مرشد کامل جنون ما
سر در کنار دامن محشر نهاده است
خوش دل ازین مباش که خوابیده خون ما
پیرا نه سر ز سرکشی نفس فارغیم
خصم از شکست ما شده آخر زبون ما
مانند داغ لالهٔ نشکفته در چمن
گردیده دود آه گره در درون ما
دل را کمال حسن برآشفتگی فزود
دور خط است فصل بهار جنون ما
جویا سزد اگر به فلاطون زنیم طعن
استاد ماست موسوی ذوفنون ما