عبارات مورد جستجو در ۷۲۰ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۷ - تاریخ زیبا بنائی
در این نیکو بنای دلگشا، از لطف حق هرگز
مبادا خاطرت از روزگار اندوهگین یارب
بدینسان کز زمین برخاست این دلکش بنا، دایم
در او تخم امید از خاک بر خیزد چنین یارب
در او جمعیت دلها، شود جاروب گرد غم
در او پیوسته با عیش و طرب باشی قرین یارب
گره از ابرو گشاید گرچه چون ناخن خم طاقش
ترا از غم گره هرگز نیفتد بر جبین یارب
پی تاریخ آن برداشتم دست دعا، گفتم:
«مبارک باد این زیبا بنای دلنشین یارب »!
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۴۳
پر از عیش و طرب گردد ز یاد دوست محفلها
که غم را پیش او، حد نشستن نیست در دلها
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۳ - آیینه یزدان
خجسته زمانی است بس بهجت افزا
همایون اوانی است بیحد طرب زا
که خلق جهان ز آن به عیشند یکسر
که اهل زمان زاین به وجدند یکجا
پدید است بر خلق عیشی موّفر
عیان است در ملک وجدی موّفا
بت من، زهی ماهرو ترک ساده
مه من، خهی تندخو، شوخ خود را
به زیور بیارای نک پای تا سر
به آیین بپیرای، هان فرق تا پا
به یغما ببر، هر چه فرهنگ و دانش
به تاراج ده، هرچه صبر و شکیبا
نبینی که خلقی به عیشند و عشرت
نواخوان و شادان به هر سوی و هرجا
نبینی که ملکی به وجدند و شادی
گرفته ره دشت و هامون هم آوا
همه کف زنان و همه پای کوبان،
روان و دوان هر طرف بی محابا
خرامان به هر سو، بتی ماه منظر
نواخوان به هر جا مهی سرو بالا
تو گویی که ابنای گیتی سراسر
پی شادی و عیش گشته مهیا
به عیش اندر از هر طرف خُرد و معظم
به وجد اندر از هر کنف، پیر و برنا
به عیش و شعف از فقیر و توانگر
به وجد و طرب از ضعیف و توانا
به شکرانه کامد، پس از سالی از ره
مهین روز پیروز، عید دلارا
چه عیدی، کز آن خانه چون کوی مینو
چه عیدی، کز آن حجره، چون کاخ مانا
چه عید، از شمیمش صبا عنبر آگین
چه عید، از نسیمش هوا نافه آسا
چه عیدی، کز او شهر آیین خلخ
چه عیدی، کز او بوم آزرم یغما
در این عید دانی چه بهتر بود، هان
که رانم به لب مدحت میر والا
مهین داور خلق دارای اعظم
بهین آمر دین خداوند یکتا
علی آن که قائم به امر وی آمد
سراسر همه نقش پایین و بالا
علی، آن که از حزم او یافت نزهت
ز آلایش کفر، دامان غبرا
علی، آن که از نیروی شرع احمد
بپرداخت تیغ وی از جور دنیا
شها، ای که ز آیینه چهر پاکت
بود چهر یزدان همی آشکارا
نبودی اگر تیغ و رمح تو در کف
قضا و قدر را به هر سوی و هرجا
تنی، امر این را ندادی دگر تن
کسی‌، حکم آن را نه بنمودی امضا
هم از قهر و عنف تو ای میر غازی
هم از مهر و لطف تو ای شاه والا
به قعر زمین رخت بر بسته قارون
بر اوج فلک تخت بنهاده عیسی
به دریا فتد گر شراری ز تیغت
همی تا ابد دود خیزد ز دریا
همه خامه گردد، گر اشجار گیتی
همه صفحه گردد گر اقطاع دنیا
یکی شمه وصفت نیارند کردن
نه این خاکیان، بل مقیمان بالا
ز پیمودن پهن بیدای وصفت
دگر ادهم خامه را نیست یارا
زبان با ثنایت همی لال و ابکم
خرد با خصالت همی محو و دروا
ز اندیشه وهم ذاتت مهذّب
ز آلایش وصف، نامت مزکّا
کنون گاه عید است و هنگام شادی
زمین و زمان پر ز آیین و آوا
به نقد اندرم، در چنین عید باشد
ز لطف عمیم تو، عیدی تمنا
سرافراز گردم بر امثال و اقران
نه یک پایه، بل از ثری تا ثریا
در این گوشه کس را همی نیست باور
یکی سوی من بیند از چشم بینا
که رنگ رخم، شاهدی هست حاکی
که سوز دلم، آیتی هست پیدا
همی تا نماید مه از خاوران رخ
همی تا کند مهر در باختر جا
همی تا سخن باشد از کفر و ایمان
همی تا اثر ماند از نور و ظلما
به کام عدویت سرشک مذلت
به جام احبّات، شهد مصفّا
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۴۶ - مهر منیر
باز می بینم به عالم طرفه جشنی بی نظیر
باز می بینم همی اسباب عشرت دلپذیر
عیش و عشرت را مهیا هر که از خرد و بزرگ
وجد و شادی را مصمم هر که از برنا و پیر
عالمی دمساز عشرت از رعیت تا سپاه
کشوری انباز بهجت، از توانگر تا فقیر
انجمن از زلف خوبان غیرت شام سیاه
مشکو از چهر نکویان مطلع مهر منیر
بذله خوان هر گوشه قومی از جوان و از کهن
کف زنان هر جا گروهی از صغیر و از کبیر
بانگ های و هویشان بگذشته از کاخ سپهر
صوت خندا خندشان بر رفته از چرخ منیر
بوم و برزن از خط و خال رخ خوبان شهر
پر بخور عنبر و بوی گل و دود عبیر
صوفی از می در سماع و زاهد از صهبا به رقص
آن ز عشرت ناصبور و این ز شادی ناگزیر
دلبر از عاشق به وجد و عاشق از دلبر به عیش
آن پیاپی کام بخش و این دمادم کامگیر
گلعذاران هر طرف از خم به خم زنجیر زلف،
کرده در مشکین سلاسل عشقبازان را اسیر
زهره در رقص اندر آمد در زوایای فلک
بسکه از سارنگ و چنگ افغان برآمد بم و زیر
از غو شیپور و خنگ شندف و غوغای کوس
وز غریو توپ و آوای دف و بانگ نفیر
شادی این جشن را کروبیان آسمان
بال و پر بگشوده تا آیند از بالا به زیر
اوفتاده در تزلزل پیکر خاک نژند
آمده اندر توهم خاطر گردون پیر
از دل خمپاره خیزد بسکه دود قیرگون
سقف گردون تیره گردد چون خم اندوه قیر
در کدوی چرخ پیچید ناله ها زنبوروار
بسکه از زنبورها بر آسمان خیزد زفیر
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۷۹ - عید عاشقان
عید است و بسته هر کران، زیبا بتان زیور همه
دارند هر سو دلبران، زرین قبا در بر همه
هر سو بتی دامن کشان، در هر طرف سروی روان
در باغ دل در راغ جان، از یکدگر بهتر همه
زیبا بتان در دلبری، دل برده از حود و پری
هر سو پی غارتگری، گردیده غارتگر همه
آیین فتانی دگر، بگرفته هر شوخی ز سر
افکنده هر سو شور و شر، صد فتنه شان در سر همه
رندان عاشق پیشه بین، مستان بی اندیشه بین
در دست هر یک شیشه بین، در جامشان آذر همه
صنعان صفت در کافری، از عقل و دین جمله بری
پیران به پیرانه سری، گشته جوان از سر همه
هر سو بتان نازنین، از خط و خال عنبرین
صد نافه از آهوی چین، افکنده در مجمر همه
در این میانم دلبری، گفتا به صد جادوگری
بنگر بتان آذری، با روی چون آذر همه
زلف چو سنبل ریخته، یا مشک تر آویخته
بر عارض مه بیخته، از خط و خال عنبر همه
بنگر بتان سیمتن، با طرّه های پر شکن
بوی گل و عطر و سمن، در جعدشان مضمر همه
عذرا عذاران صف زنان، هم پای کوبان کف زنان
با عیش و شادی دف زنان، هر سو به بوم و بر همه
در هر طرف سیمین تنی، بگرفته طرف دامنی
چون سامری در هر فنی، گردیده جادوگر همه
مریخ وش از هر طرف، زیبا وشانی بسته صف
بگرفته از مژگان به کف، در قصد جان خنجر همه
از منظر هر خلوتی، سر کرده بیرون لعبتی
هر گوشه چشمک زنی بتی، از گوشه معجر همه
در عیش و شادی دمبدم، از ناله های زیر و بم
رامشگران پر نغم، گردیده رامشگر همه
عید است و غم شد کاسته، بانگ و نوا برخاسته
هر سو بتان آراسته، از یکدگر خوشتر همه
سراج قمری : رباعیات
شمارهٔ ۷
باد سحری خوش حرکات افتاده ست
آب از دم او، آب حیات افتاده ست
عیش خوش ما چرا نباشد شیرین
در باغ که سربه سر نبات افتاده ست
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
در موسمی که خیمه زند در چمن سحاب
طرف چمن خوش است می و نغمه ی رباب
نگذشت و نگذرد دمی و لحظه ای مرا
شیب و شباب جز به غم شاهد و شراب
می خور به بانگ چنگ لب جو که غم برد
از دل صدای نغمه ی چنگ و صدای آب
در خرقه کن قرابه نهان کز ستم سپهر
از سنگ ژاله می شکند خیمه ی حباب
آتش زند به خرمن بلبل ز تاب رشک
باد صبا چو افکند از روی گل نقاب
در باغ و بوستان به تماشای سرو و گل
نگشود غنچه ی دل تنگم به هیچ باب
آخر رفیق از اثر مهر گلرخی
واشد دلم چه غنچه ز تأثیر آفتاب
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
خوش آنکه شب غمم سر آید
خورشید من از درم درآید
خوش آنکه ستاره ی مرادم
از مشرق آرزو برآید
خوش آنکه به محفل من از مهر
آن ماه چو مهر انور آید
خوش آنکه دلیل کعبه ی وصل
در وادی هجر رهبر آید
خوش آنکه سپاه شادمانی
بر لشکر غم مظفر آید
خوش آنکه رفیق از برم یار
دیگر، نرود چو دیگر آید
رفیق اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۵ - قطعهٔ دوبیتی
هم به صحرا سبزه سرزد هم به گلشن گل دمید
میگساران را بشارت می فروشان را نوید
خرقه ی پشمین به هر نوع است می باید فروخت
باده ی رنگین به هر نرخ است می باید خرید
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
اگر یک چندم از دل برگشایند
از آن بهتر که صد پندم سرایند
به دستی کو مرا پا بست خود ساخت
ندانم دیگرانم چون گشایند
به مرغان اسیر اغرای پرواز
چه حاصل تا رسن بردست و پایند
مرا مهر بتی کیش است و ترسم
همه عالم بدین آیین گرایند
هر آنکو منکر صنع خدایی است
ترا کو یک نظر بروی نمایند
به محشر چون در آیی حور و غلمان
به مینو بی تو یک ساعت نپایند
گر آنجا بنگرندت اهل جنات
به بنگاه جحیم از سر درآیند
کند دعوی عشقت هر کس اما
چنین جان ها مر آن غم را نشایند
به می ساقی نه بی مطرب مپندار
غبار رنجم از خاطر زدایند
صفایی لعل میگون جزع خونخوار
مرا در عین غم شادی فزایند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
چون صبح عید هفتم ماه رجب رسید
از شش طرف نوید هزاران طرب رسید
دل گفت جان به مقدم او کن فدا که باز
غارتگر عجم شه ی ترکان عرب رسید
سرگرم قتل کیست که چون مهر بامداد
با جامه ی غضب همه تن در غضب رسید
بهر اسیری دل و داغ درون من
با طره ی به تاب و عذاری به تن رسید
بستم زبان شکوه به شکرانه ی وصال
زان غم که در فراق تو هر روز و شب رسید
صبح و صال قصه نرانم زشام هجر
کاین یک شکنجه آمد و آن یک تعب رسید
دیگر ره از مشاهده دل زنده شد مرا
هر چند در مجاهده جانم به لب رسید
بر نخل نازت از شکرین بوس های تر
کو زهر خود چسود که ما را طلب رسید
تکیف می مکن به صفایی کش این دو روز
بی می ز لعل یار نشاطی عجب رسید
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخ‌ها
۳۶- تاریخ ولادت عزت دختر شاعر
زین طفل تازه کش نام عزت نسا نمودیم
کاشانهٔ مرا باز فر و بهایی آمد
مولود وی علی الفور از خامهٔ صفایی
وه وه به ما خدا داد عزت نسایی آمد
۱۲۸۷ق
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۲ - مولانا محمد حافظ فرماید
عیدست و اول گل و یاران در انتظار
ساقی بروی یار ببین ماه و می بیار
در جواب او
خازن بعید ابلق سنجاب من بیار
بنگر هلال را چودم قاقم آشکار
این مه فزود خرقه نان در لباس عید
کاری بکرد همت پاکان روزکار
خواهی که دامنت ندرد زود و آستین
از رخت قلب شو چو فراویز در کنار
دلال رخت بر تن عریان من ببخش
ور نو بدست نیست برو کهنه بیار
در پیش شاخ آمدم از دگمها بیاد
چون غنچه جلوه داده بر اطراف جویبار
آویختند چمته که در بند سیم ماند
تا حست ازان عزیز که ترکش شد اختیار
خوش خلعتیست فاخر و خوش جامه سلیم
یارب زچشم زخم و گزندش نگاهدار
دامن مکش ز گفته قاری که جیب تو
گویش سزد که باشد ازین در شاهوار
نظام قاری : قطعات
شمارهٔ ۱۹
ای شاهد سمنبر والا شب زفاف
(از در در آمدی و من از خود بدر شدم)
در انجمن زشادی دستار و کفش نو
چندی بپای رفتم و چندی بسر شدم
پشمینه رافکنده و پوشیده ام کتان
(گوئی کز اینجهان بجهان دگر شدم)
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
قاصد آمد سحرگه از بغداد
خبر خوشدلی بیاران داد
وقت عشرت رسید و آخر شد
ذکر تسبیح و خواندن او راد
سر مستان رسید باز از راه
بکف او کلید گنج مراد
اول از روی فیض و رحمت عام
در میخانه امید گشاد
باده آورد و سفره ای گسترد
چنگ و عود و سبو و جام نهاد
گفت با خوب و زشت و خرد و بزرگ
همه از بد سرشت و نیک نهاد
که بیائید سوی درگه دوست
با دل پر امید و خاطر شاد
خم پر از باده گلشن آماده
کرم پیر میفروش زیاد
چه عجب خانه ایست میخانه
که همیشه ز باده باد آباد
هر که آمد بسوی این درگاه
یافت مقصود و برگرفت مراد
شاه عالم شد آنکه بر این در
سر افتادگی بخاک نهاد
هر که همراه ماست بسم الله
ما که رفتیم هر چه بادا باد
تو مگوزاد و توشه همره نیست
لطف او توشه، همت او زاد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
صبح است و صبوح است بیائید بیائید
وجد است و فتوح است بیائید بیائید
غرقه شدگانیم در اندیشه و اندوه
می کشتی نوح است بیائید بیائید
ز اندیشه و انده نکشد روح بجز رنج
می راحت روح است بیائید بیائید
از توبه دگر بار همه توبه نمودیم
این توبه نصوح است بیائید بیائید
از دور افق روشنی صبح نخستین
قد کاد یلوح است بیائید بیائید
از باد صبا بوی گل و نکهت سوسن
قد کاد یفوح است بیائید بیائید
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
نوبتی صبح فرو کوفت کوس
رفت شب تیره بچهر عبوس
باده کشان را رسد از عرش دل
نغمه سبوح ز بانگ خروس
بر در میخانه دل حلقه زد
مهر درخشنده پی خاکبوس
ساقی مستان ز طرب پا نهاد
بر سر خورشید بر غم مجوس
دختر رز با دو صد آئین و ناز
جلوه گر آمد ز طرب چون عروس
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
بر آن سرم که بکوی مغان سرای کنم
دو سال کامل خدمت بمغ خدای کنم
بمن سپار دل خویش را که در چل روز
منش بمیکده، جام جهان نمای کنم
ز چشم ساقی و از روی باده دارم شرم
که فصل گل بسوی زهد و توبه رای کنم
یکی ز یاوه سرائی به بند لب واعظ
که گوش هوش سوی بانگ چنگ و نای کنم
هزار مرتبه وقت خوشم عزیزتر است
از آنکه گوش بگفتار هرزه لای کنم
بتا ز من سخن آموز تا چه طوطی هند
منت بلطف شکر ریز و قند خای کنم
شب است و خانقه و وقت صوفیان جمع است
مگر ز قامت تو فتنه ای بپای کنم
چو با خدای بود کار بحر و کشتی و موج
مرا چکار که پوزش بناخدای کنم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
خیز ای بت شنگول و بده باده که مستیم
وان بزم مهیا کن و آماده که مستیم
امشب بده آن باده و فردا بسر کوی
بنگر همه را بی خبر افتاده که مستیم
زاندازه فزون تر مکن امشب که سزانیست
با من سخن ای ترک پریزاده که مستیم
دل محفل ما بیخردان سخت بهش باش
ای کاشغری روی بت ساده که مستیم
این کوی مغان است و بهر گوشه از این کوی
مستانه دومغ دست بهم داده که مستیم
گردال شود قافیه در محفل ما نیست
جای سخن از سبحه و سجاده که مستیم
تا از قدح و جام می آلوده نگردد
یک سو بنه این خرقه و لباده که مستیم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
عید شد باده مغانه بزن
باده با چنگ و با چغانه بزن
قدم از صحن خانه تا لب بام
بنه و طبل شادیانه بزن
شب عید است تا سحر خوشباش
باده و چنگ را شبانه بزن
دست افشان و پای کوبان شو
هی لگد بر سر زمانه بزن
با جوان بخت یار شیرین طبع
باده تلخ را جوانه بزن
کوس عیش است بر سر بازار
تو قدح در درون خانه بزن
با بتی سرو قد کمان ابرو
تیر را راست بر نشانه بزن
تنگ چون پیرهنش در بر گیر
چنگ در طره اش چو شانه بزن