عبارات مورد جستجو در ۷۳۷ گوهر پیدا شد:
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۹۸ - مدح خواجه امام ظهیرالدین بلخی
ای بمدیحت روان زبان فریقین
شاکرت از صد زبان روان فریقین
قاضی عادل ظیهر دین که بحق شد
کلک تو سلطان کامران فریقین
بنده ی آزاد کرده ی در جاهت
از سر تیغ خلاف جان فریقین
کردن توحید را به سعی تو عقدی است
از گهر و لعل بحر و کان فریقین
جاه قوی ساعدت چو گشت مساعد
کی کشد اکنون قضا کمان فریقین
تا ز تو تمکین گرفت بالش مکتب
فتنه مکین نیست در مکان فریقین
در شرف سایه رکاب تو هرگز
باز نتابد فلک عنان فریقین
با دو زبان کلک کار ساز تو حاشاک
فتنه دو روئی کند میان فریقین
دست قدر با قضای حاکم رایت
قطع کند بعد از این زبان فریقین
دوش تو گفتی قران به بخش فلک را
تا بسعادت دهد قران فریقین
خوانده بدم ملک را نشان جهانت
خوانم از این پس فلک نشان فریقین
دید طرازی بر آستان کمالت
چرخ ببوسید آستان فریقین
شعله سهمت بقرص نور سپردند
تا ز نفس پخته گشت نان فریقین
کلک تو چون خنجر اتابک غازی است
ماشطه ی دولت جوان فریقین
باخبرند آن دو پیشوای گذشته
رمح بسعی تو شد عنان فریقین
ورد شده بو حنیفه را که مضی باد
اختر عزش ز آسمان فریقین
کرده دعا شافعی که باد شکفته
غنچه مهرش ببوستان فریقین
شاکرت از صد زبان روان فریقین
قاضی عادل ظیهر دین که بحق شد
کلک تو سلطان کامران فریقین
بنده ی آزاد کرده ی در جاهت
از سر تیغ خلاف جان فریقین
کردن توحید را به سعی تو عقدی است
از گهر و لعل بحر و کان فریقین
جاه قوی ساعدت چو گشت مساعد
کی کشد اکنون قضا کمان فریقین
تا ز تو تمکین گرفت بالش مکتب
فتنه مکین نیست در مکان فریقین
در شرف سایه رکاب تو هرگز
باز نتابد فلک عنان فریقین
با دو زبان کلک کار ساز تو حاشاک
فتنه دو روئی کند میان فریقین
دست قدر با قضای حاکم رایت
قطع کند بعد از این زبان فریقین
دوش تو گفتی قران به بخش فلک را
تا بسعادت دهد قران فریقین
خوانده بدم ملک را نشان جهانت
خوانم از این پس فلک نشان فریقین
دید طرازی بر آستان کمالت
چرخ ببوسید آستان فریقین
شعله سهمت بقرص نور سپردند
تا ز نفس پخته گشت نان فریقین
کلک تو چون خنجر اتابک غازی است
ماشطه ی دولت جوان فریقین
باخبرند آن دو پیشوای گذشته
رمح بسعی تو شد عنان فریقین
ورد شده بو حنیفه را که مضی باد
اختر عزش ز آسمان فریقین
کرده دعا شافعی که باد شکفته
غنچه مهرش ببوستان فریقین
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۰ - مدح خواجه امام رکن الدین حسن
دوش چون راند عرصه گردون
این سبک پای کره ی گلگون
بی قلم گشت صنع چابک دست
نقش بند بساط بوقلمون
کله دلبری شکن دادند
شوخ چشمان کله گردون
نور در ظلمت او فتاد چنانک
دست موسی به لحیه ی فرعون
داس در خوشه کرده گوشه ی چرخ
کندم انجم او فتاده برون
بر رکاب هلال بوسه زنان
لعبتان قباچه های جفون
ماه حلقه چو یاره ی لیلی
چرخ نیلی چو ساعد مجنون
گفتم ای نقطه میم دایره روی
چه کرشمه است ای به ابروی نون
همچو قاب مقوس کشتی
بر عذار مسطح جیحون
یا چو نقاب منحنی قامت
زده بر گنج خانه قارون
خامش نکته گوی گشته هلال
به بیانی چو لولو مکنون
نه بدین لام های رنگارنگ
نه بدین وصف های گوناگون
که منم پیک بی قرین فلک
زیر پی کرده صد هزار فزون
پرچم شاه و طوق ابرش من
کرده عقد ازل بهم مقرون
البشاره که زیر چتر صباح
میرسد شهریار عید کنون
ناسخ جشن های کیخسرو
ناسخ رسم های افریدون
عربی زاده ای که مولد او
باد بر صاحب عجم میمون
کعبه مکرمات رکن الدین
آن جنابش زرکن و کعبه فزون
خامه قدس را دلش دفتر
نامه انس را دمش مضمون
رنگ حقدش کسی نیامیزد
تا درونش چو گل بجوشد خون
نقش او دید در گذار قدم
قلم کن به صفحه ی فیکون
نسختی بر کنار ذهنش کرد
بیرق برق و چتر ابر نکون
کفه بی کفایت عدویش
زان بود پی سپرده عر جون
تا کنون سنگلاخ عمر گذشت
بعد از این چیست جز عدم هامون
مردم دیده چاک پیرهن است
زانکه بر طلعتش بود مفتون
وی سخن را بیان تو تاریخ
وی سخارا بنان تو قانون
دست برزد ز تیغ تو دریا
چار ربع زمین کند مسکون
کار قومی چراست چون زنجیر
کز خلاف تو نیست محض جنون
ذوفنون اند در عداوت تو
مثل است اینکه الجنون فنون
هیأتی نیست کین تو که از او
چار در بند بگذرد مامون
ای جهانی که بر نداری جز
وی سپهری که بر نداری دون
چرخ در شربت معیشت من
زهر دارد همی کند معجون
روزگارم بشوخ چشمی گشت
چین ابرو بدو نمای که چون
خوابگاهم دم نهنگ چراست
کشتی مکرمات تو مشحون
من قصب در نبسته عید گشاد
رزمه ی گارگاه سقلاطون
شعر موزون من همان بهتر
که رود با عطای تو موزون
با برات سخای تو خندید
بر بروت زمانه ی وارون
اهل مدحم توئی و جز مانی
خود که ماند به نقش انکلیون
نفس عیسوی همی خواهد
هیأت طیر این گل مسنون
تا ز شب تیره کی فرو شوید
دست مشرق بقرصه صابون
پوش عید تو باد جامه جاه
نوش در کام حاسدت افیون
دشمنان بیقرار و مضطر بند
تا مرا در جناب توست سکون
دست تهدید می برد بر ریش
گر اجازت بود بگویم. کون
این سبک پای کره ی گلگون
بی قلم گشت صنع چابک دست
نقش بند بساط بوقلمون
کله دلبری شکن دادند
شوخ چشمان کله گردون
نور در ظلمت او فتاد چنانک
دست موسی به لحیه ی فرعون
داس در خوشه کرده گوشه ی چرخ
کندم انجم او فتاده برون
بر رکاب هلال بوسه زنان
لعبتان قباچه های جفون
ماه حلقه چو یاره ی لیلی
چرخ نیلی چو ساعد مجنون
گفتم ای نقطه میم دایره روی
چه کرشمه است ای به ابروی نون
همچو قاب مقوس کشتی
بر عذار مسطح جیحون
یا چو نقاب منحنی قامت
زده بر گنج خانه قارون
خامش نکته گوی گشته هلال
به بیانی چو لولو مکنون
نه بدین لام های رنگارنگ
نه بدین وصف های گوناگون
که منم پیک بی قرین فلک
زیر پی کرده صد هزار فزون
پرچم شاه و طوق ابرش من
کرده عقد ازل بهم مقرون
البشاره که زیر چتر صباح
میرسد شهریار عید کنون
ناسخ جشن های کیخسرو
ناسخ رسم های افریدون
عربی زاده ای که مولد او
باد بر صاحب عجم میمون
کعبه مکرمات رکن الدین
آن جنابش زرکن و کعبه فزون
خامه قدس را دلش دفتر
نامه انس را دمش مضمون
رنگ حقدش کسی نیامیزد
تا درونش چو گل بجوشد خون
نقش او دید در گذار قدم
قلم کن به صفحه ی فیکون
نسختی بر کنار ذهنش کرد
بیرق برق و چتر ابر نکون
کفه بی کفایت عدویش
زان بود پی سپرده عر جون
تا کنون سنگلاخ عمر گذشت
بعد از این چیست جز عدم هامون
مردم دیده چاک پیرهن است
زانکه بر طلعتش بود مفتون
وی سخن را بیان تو تاریخ
وی سخارا بنان تو قانون
دست برزد ز تیغ تو دریا
چار ربع زمین کند مسکون
کار قومی چراست چون زنجیر
کز خلاف تو نیست محض جنون
ذوفنون اند در عداوت تو
مثل است اینکه الجنون فنون
هیأتی نیست کین تو که از او
چار در بند بگذرد مامون
ای جهانی که بر نداری جز
وی سپهری که بر نداری دون
چرخ در شربت معیشت من
زهر دارد همی کند معجون
روزگارم بشوخ چشمی گشت
چین ابرو بدو نمای که چون
خوابگاهم دم نهنگ چراست
کشتی مکرمات تو مشحون
من قصب در نبسته عید گشاد
رزمه ی گارگاه سقلاطون
شعر موزون من همان بهتر
که رود با عطای تو موزون
با برات سخای تو خندید
بر بروت زمانه ی وارون
اهل مدحم توئی و جز مانی
خود که ماند به نقش انکلیون
نفس عیسوی همی خواهد
هیأت طیر این گل مسنون
تا ز شب تیره کی فرو شوید
دست مشرق بقرصه صابون
پوش عید تو باد جامه جاه
نوش در کام حاسدت افیون
دشمنان بیقرار و مضطر بند
تا مرا در جناب توست سکون
دست تهدید می برد بر ریش
گر اجازت بود بگویم. کون
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۶۴
ای فکرت تو بکام کرده
بالای زمانه در زبانی
مرگ از کف خنجر تو جسته
با صد حیلت زنیم جانی
تا صدر جهان پیربنشست
چون بخت تو به نشین جوانی
زنجیر گسل بنات حزمت
نیلی بندد بر آسمانی
از بازوی هیبت توزخمی
وز تعبیه بلا جهانی
هر زال کجا تواند آویخت
با روستمی به دوکدانی
از عالم مدح تو چه بیند
فکری بدریچه بیانی
بر بام جهان کجا توان شد
با نیم شکسته نردبانی
ای بیع گه هنر در تو
در وجه کسی نه آشیانی
گر منزل روح پیشت آرد
هر روز بتازه کاروانی
دانی که گران بها نباشد
بلبل طبعی بر آستانی
از بهر وثاق کهنه ی چند
بر من سبکی کند کرانی
حقا که اگر بهشتی ارزد
درد سر خام قلتپانی
تا خاک بود کران رکابی
تا باد بود سبک عنانی
از آتش و آب خنجر تو
بادا اثری بهر مکانی
بالای زمانه در زبانی
مرگ از کف خنجر تو جسته
با صد حیلت زنیم جانی
تا صدر جهان پیربنشست
چون بخت تو به نشین جوانی
زنجیر گسل بنات حزمت
نیلی بندد بر آسمانی
از بازوی هیبت توزخمی
وز تعبیه بلا جهانی
هر زال کجا تواند آویخت
با روستمی به دوکدانی
از عالم مدح تو چه بیند
فکری بدریچه بیانی
بر بام جهان کجا توان شد
با نیم شکسته نردبانی
ای بیع گه هنر در تو
در وجه کسی نه آشیانی
گر منزل روح پیشت آرد
هر روز بتازه کاروانی
دانی که گران بها نباشد
بلبل طبعی بر آستانی
از بهر وثاق کهنه ی چند
بر من سبکی کند کرانی
حقا که اگر بهشتی ارزد
درد سر خام قلتپانی
تا خاک بود کران رکابی
تا باد بود سبک عنانی
از آتش و آب خنجر تو
بادا اثری بهر مکانی
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۲۶
این منم یارب که چرخم سوی اختر می کشد
چشمه روشن ز خاک تیره ام بر می کشد
این منم یارب که از خاکم سوی بالا چو آب
دور این گردنده دولاب مدور می کشد
این منم کاختر بصد خواری مرا بر در گذاشت
بازم اکنون با هزاران ناز در بر می کشد
در زمین هر لحظه چون قارون فروتر می شدم
چون مسیحم هر دم اکنون چرخ برتر می کشد
این همایون حضرت سلطان و این چشم من است
کان مبارک خاک را چون توتیا در می کشد
یاربم توفیق خدمت ده که بختم بنده وار
سوی سلطان سلاطین شاه سنجر می کشد
آنکه از طبعش به منت بحر مایه می برد
وانکه از جودش به دامن ابر گوهر می کشد
تیغ رای او سپر از مهر انور می کند
تیر عزم او کمان در چرخ اخضر می کشد
از خداوندی قدم بر هفت گردون می نهد
وز جوانمردی قلم بر هفت کشور می کشد
بانگ کوسش حلقه اندر گوش نصرت می کند
گرد خیلش سرمه اندر چشم اختر می کشد
در تاجش را فلک در عقد انجم می نهد
باز چترش را ملک در زیر شهپر می کشد
روز چون خورشید و ذره شب چو ماه و اختران
می رود در ملک و بی اندازه لشکر می کشد
خورد بر تخت سلیمان آب حیوان همچو خضر
چیست مطلوبش که لشکر چون سکندر می کشد
ای که موکب همتت بر چرخ اعظم می برد
وی که دامن طالعت بر سعد اکبر می کشد
خان ترکستان ز خوان تو ذخیره می نهد
رای هندوستان برای تو نفس بر می کشد
دوستکامی یافت از تو زهره بربط نواز
لاجرم آب حیات اینک به ساغر می کشد
خدمتی تا سوی دربار تو خاقان می برد
غاشیه پیش سر اسب تو قیصر می کشد
ماه موسی دست شد هارون لشکرهای تو
زان جلاجلهای گردان منور می کشد
راست پنداری عطارد نامه فتحت نوشت
زان کمر شمشیر زرینش دو پیکر می کشد
حکم و فتوی سعادت را قلم در دست تست
مشتری زان طیلسان از شرم در سر می کشد
وین عجایب تر که تا خطبه به نامت بشنود
آسمان این هفت پایه پیش منبر می کشد
آفتاب کیمیاگر تا ببخشی کوه کوه
ذره ذره سوی کانها از عدم زر می کشد
تا مگر مریخ خونی را سلح داری دهی
گرچه گوئی یا نه بر خصمانت خنجر می کشد
خرقه پوشیده کیوان بس کبود و هر زمان
روی زرد حاسدت را نیل دیگر می کشد
صدق بوبکریت بر عدل عمر دارد همی
شرم عثمانیت سوی علم حیدر می کشد
خسروا بنده حسن را دولت جاوید تو
سوی درگاه تو شاه بنده پرور می کشد
بلبل فضل است لیک از بهر داغ بندگیت
هر زمانی دل سوی طوق کبوتر می کشد
بهر تو کانی اگر چه نیست خاطر می کند
پیش تو جانی اگر چه نیست در خور می کشد
در ثنا شیرین زبان و در دعا روشن دل است
هم بدین جرمش فلک در آب و آذر می کشد
گر زبانش شکر و دل شمع شد او هم کشد
آن عنا کز آب و آذر شمع و شکر می کشد
تا فلک هر شب نماید حقه آیینه گون
و اندر آن حقه هزاران زر و زیور می کشد
زیور تاج و سریر و حیلت چتر تو باد
هر گهر کین حقه آیینه پیکر می کشد
گر جهان از عدل شاه آسوده شد بس دور نیست
هر که دردی می کشد از بهر درمان می کشد
هر که جان دارد برو شه را حقوق نعمت است
کفر باشد هر که بر حق خط نسیان می کشد
چرخ تاوان دار بود از جور های ما مضی
الحق اندر عهد شه انصاف تاوان می کشد
چشمه روشن ز خاک تیره ام بر می کشد
این منم یارب که از خاکم سوی بالا چو آب
دور این گردنده دولاب مدور می کشد
این منم کاختر بصد خواری مرا بر در گذاشت
بازم اکنون با هزاران ناز در بر می کشد
در زمین هر لحظه چون قارون فروتر می شدم
چون مسیحم هر دم اکنون چرخ برتر می کشد
این همایون حضرت سلطان و این چشم من است
کان مبارک خاک را چون توتیا در می کشد
یاربم توفیق خدمت ده که بختم بنده وار
سوی سلطان سلاطین شاه سنجر می کشد
آنکه از طبعش به منت بحر مایه می برد
وانکه از جودش به دامن ابر گوهر می کشد
تیغ رای او سپر از مهر انور می کند
تیر عزم او کمان در چرخ اخضر می کشد
از خداوندی قدم بر هفت گردون می نهد
وز جوانمردی قلم بر هفت کشور می کشد
بانگ کوسش حلقه اندر گوش نصرت می کند
گرد خیلش سرمه اندر چشم اختر می کشد
در تاجش را فلک در عقد انجم می نهد
باز چترش را ملک در زیر شهپر می کشد
روز چون خورشید و ذره شب چو ماه و اختران
می رود در ملک و بی اندازه لشکر می کشد
خورد بر تخت سلیمان آب حیوان همچو خضر
چیست مطلوبش که لشکر چون سکندر می کشد
ای که موکب همتت بر چرخ اعظم می برد
وی که دامن طالعت بر سعد اکبر می کشد
خان ترکستان ز خوان تو ذخیره می نهد
رای هندوستان برای تو نفس بر می کشد
دوستکامی یافت از تو زهره بربط نواز
لاجرم آب حیات اینک به ساغر می کشد
خدمتی تا سوی دربار تو خاقان می برد
غاشیه پیش سر اسب تو قیصر می کشد
ماه موسی دست شد هارون لشکرهای تو
زان جلاجلهای گردان منور می کشد
راست پنداری عطارد نامه فتحت نوشت
زان کمر شمشیر زرینش دو پیکر می کشد
حکم و فتوی سعادت را قلم در دست تست
مشتری زان طیلسان از شرم در سر می کشد
وین عجایب تر که تا خطبه به نامت بشنود
آسمان این هفت پایه پیش منبر می کشد
آفتاب کیمیاگر تا ببخشی کوه کوه
ذره ذره سوی کانها از عدم زر می کشد
تا مگر مریخ خونی را سلح داری دهی
گرچه گوئی یا نه بر خصمانت خنجر می کشد
خرقه پوشیده کیوان بس کبود و هر زمان
روی زرد حاسدت را نیل دیگر می کشد
صدق بوبکریت بر عدل عمر دارد همی
شرم عثمانیت سوی علم حیدر می کشد
خسروا بنده حسن را دولت جاوید تو
سوی درگاه تو شاه بنده پرور می کشد
بلبل فضل است لیک از بهر داغ بندگیت
هر زمانی دل سوی طوق کبوتر می کشد
بهر تو کانی اگر چه نیست خاطر می کند
پیش تو جانی اگر چه نیست در خور می کشد
در ثنا شیرین زبان و در دعا روشن دل است
هم بدین جرمش فلک در آب و آذر می کشد
گر زبانش شکر و دل شمع شد او هم کشد
آن عنا کز آب و آذر شمع و شکر می کشد
تا فلک هر شب نماید حقه آیینه گون
و اندر آن حقه هزاران زر و زیور می کشد
زیور تاج و سریر و حیلت چتر تو باد
هر گهر کین حقه آیینه پیکر می کشد
گر جهان از عدل شاه آسوده شد بس دور نیست
هر که دردی می کشد از بهر درمان می کشد
هر که جان دارد برو شه را حقوق نعمت است
کفر باشد هر که بر حق خط نسیان می کشد
چرخ تاوان دار بود از جور های ما مضی
الحق اندر عهد شه انصاف تاوان می کشد
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۶۹
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۵۶ - هنگام شکستن دست ملک الشعراء بهار در آغاز جنگ عمومی و مهاجرت فرماید
شکست دستی کز خامه بس نگار آورد
نگارها ز سر کلک زرنگار آورد
شکست دستی کاندر پرند روم و طراز
هزار سحر مبین، هر دم آشکار آورد
شکست دستی کز شاهدان حجله طبع
بت بهار در ایوان نوبهار آورد
شکست دستی کاندر سخن ید بیضا
پی شکستن فرعونیان بکار آورد
شکست دستی کز یک اشاره در صف باغ
براند زاغ وز مرغان در آن هزار آورد
شکست دستی کز تیغ آبدار زبان
بروز معرکه اعجاز ذوالفقار آورد
شکست دستی کز ساعد و بنان لطیف
بکوه آهن و پولاد انکسار آورد
شکست دستی کز لوح سیم و شوشه زر
بگرد خانه ما آهنین حصار آورد
شکست دستی کاندر مشام اهل هنر
چو کاروان ختن نافه ی تتار آورد
شکست دستی کز نور آن یراعه فضل
همی بساعد دانشوران سوار آورد
هزار بند گسست از طلسم جادویان
هزار معجزه از کلک مشکبار آورد
گه مناظره در احتجاج و استدلال
روان خصم دغل را بزینهار آورد
نمود خیره ز دانش روان بهمنیار
گواژه بر هنر و هوش کوشیار آورد
نخست گوهر دانش نثار کرد بخلق
دوباره گوهر جان را پی نثار آورد
ای آن ادیب سخندان و نکته سنج بلیغ
که ایزدت بخرد رهنما و یار آورد
بنان توست که در عرصه کلک راجل را
فراز دوش کمیت سخن سوار آورد
شکست دست تو تنها نه جان ما فرسود
که عالمی را محزون و سوگوار آورد
سپهر خورد یمین بر یمین پاک توزان
برای خود شرف و قدر و اعتبار آورد
سپس بنقض یمین شد از آنکه میدانست
یمین تو بهمه مردمان یسار آورد
کجا که کسر یمین تو کرد و نقض یمین
ببار یزدان خود را گناهکار آورد
نه با تو تنها کرد این خلاف بلکه بعمد
خلاف گفته و فرمان کردگار آورد
شکسته بادش تیر و کمان که در نخجیر
هژبر بیشه فرهنگ را شکار آورد
بریده بادش ساعد دریده بادش پوست
که دستبرد بران دست استوار آورد
بهم شکست دل و دست باغبان بهار
سرشک خونین از چشم جویبار آورد
تو در قطار بنی نوع خود چنانستی
که شیر را بشتر کس بیک قطار آورد
اگر صداع برد ابله از تو باک نه زانک
شراب کهنه بمغز جوان خمار آورد
ولی برای رقیبت سرایم از در پند
حکایتی که برای کدو چنار آورد
توئیکه دست تو با خامه سیاه نزار
رخ عدو سیه و پیکرش نزار آورد
وفا ز قلب تو بر خویش پایمرد آرد
هنر ز دست بر خویش دستیار آورد
اگر شنیدی موسی ز چوب ثعبان ساخت
وگر شنیدی جادو بسحر مار آورد
یکی ببین ید بیضای خویش را که چسان
عصای مارکش و مار سحر خوار آورد
اگر سلاله آزر بنار نمرودی
بهار و لاله پدید از شرار نار آورد
کف کریم تو با ساعد مساعد فضل
ز زند خامه بجان عدو شرار آورد
شکست دست تو حرز تنست زانکه خضر
شکست کشتی آنرا که برکنار آورد
دل شکسته بود بارگاه بار خدای
هزار بار در آنجا فرود بار آورد
اگر زمانه بکام تو ریخت زهر و سپس
بجام خصم می ناب خوشگوار آورد
بهل که یار دغل باز نیک غره شود
ببخت خویش وز نقشی که در قمار آورد
دارد گیتی که مردم از یکروی
نمود خوار و ازان روی شادخوار آورد
اگر ز یکسو بر کعبتان سه بینی و یک
ز سوی دیگر نقش شش و چهار آورد
بهوش باش که گوساله را فرود آرد
ازین منار کسی کش برین منار آورد
نهنگ را برد از آبشار زی دریا
کسی کش از دل دریا در آبشار آورد
مگر نبینی پرویزن آنچه بر سر داشت
فراز خاک نگونسار و خاکسار آورد
چو ناروا سوی بالا کشاند پستش کرد
چو ناستوده گرامیش داشت خوار آورد
چنانکه گشت فروزنده بخت یار و رهت
ببار فرخ دارای بختیار آورد
جهان فر و سپهر شکوه آنکه خداش
هماره فرخ و فیروزه کامکار آورد
نگارها ز سر کلک زرنگار آورد
شکست دستی کاندر پرند روم و طراز
هزار سحر مبین، هر دم آشکار آورد
شکست دستی کز شاهدان حجله طبع
بت بهار در ایوان نوبهار آورد
شکست دستی کاندر سخن ید بیضا
پی شکستن فرعونیان بکار آورد
شکست دستی کز یک اشاره در صف باغ
براند زاغ وز مرغان در آن هزار آورد
شکست دستی کز تیغ آبدار زبان
بروز معرکه اعجاز ذوالفقار آورد
شکست دستی کز ساعد و بنان لطیف
بکوه آهن و پولاد انکسار آورد
شکست دستی کز لوح سیم و شوشه زر
بگرد خانه ما آهنین حصار آورد
شکست دستی کاندر مشام اهل هنر
چو کاروان ختن نافه ی تتار آورد
شکست دستی کز نور آن یراعه فضل
همی بساعد دانشوران سوار آورد
هزار بند گسست از طلسم جادویان
هزار معجزه از کلک مشکبار آورد
گه مناظره در احتجاج و استدلال
روان خصم دغل را بزینهار آورد
نمود خیره ز دانش روان بهمنیار
گواژه بر هنر و هوش کوشیار آورد
نخست گوهر دانش نثار کرد بخلق
دوباره گوهر جان را پی نثار آورد
ای آن ادیب سخندان و نکته سنج بلیغ
که ایزدت بخرد رهنما و یار آورد
بنان توست که در عرصه کلک راجل را
فراز دوش کمیت سخن سوار آورد
شکست دست تو تنها نه جان ما فرسود
که عالمی را محزون و سوگوار آورد
سپهر خورد یمین بر یمین پاک توزان
برای خود شرف و قدر و اعتبار آورد
سپس بنقض یمین شد از آنکه میدانست
یمین تو بهمه مردمان یسار آورد
کجا که کسر یمین تو کرد و نقض یمین
ببار یزدان خود را گناهکار آورد
نه با تو تنها کرد این خلاف بلکه بعمد
خلاف گفته و فرمان کردگار آورد
شکسته بادش تیر و کمان که در نخجیر
هژبر بیشه فرهنگ را شکار آورد
بریده بادش ساعد دریده بادش پوست
که دستبرد بران دست استوار آورد
بهم شکست دل و دست باغبان بهار
سرشک خونین از چشم جویبار آورد
تو در قطار بنی نوع خود چنانستی
که شیر را بشتر کس بیک قطار آورد
اگر صداع برد ابله از تو باک نه زانک
شراب کهنه بمغز جوان خمار آورد
ولی برای رقیبت سرایم از در پند
حکایتی که برای کدو چنار آورد
توئیکه دست تو با خامه سیاه نزار
رخ عدو سیه و پیکرش نزار آورد
وفا ز قلب تو بر خویش پایمرد آرد
هنر ز دست بر خویش دستیار آورد
اگر شنیدی موسی ز چوب ثعبان ساخت
وگر شنیدی جادو بسحر مار آورد
یکی ببین ید بیضای خویش را که چسان
عصای مارکش و مار سحر خوار آورد
اگر سلاله آزر بنار نمرودی
بهار و لاله پدید از شرار نار آورد
کف کریم تو با ساعد مساعد فضل
ز زند خامه بجان عدو شرار آورد
شکست دست تو حرز تنست زانکه خضر
شکست کشتی آنرا که برکنار آورد
دل شکسته بود بارگاه بار خدای
هزار بار در آنجا فرود بار آورد
اگر زمانه بکام تو ریخت زهر و سپس
بجام خصم می ناب خوشگوار آورد
بهل که یار دغل باز نیک غره شود
ببخت خویش وز نقشی که در قمار آورد
دارد گیتی که مردم از یکروی
نمود خوار و ازان روی شادخوار آورد
اگر ز یکسو بر کعبتان سه بینی و یک
ز سوی دیگر نقش شش و چهار آورد
بهوش باش که گوساله را فرود آرد
ازین منار کسی کش برین منار آورد
نهنگ را برد از آبشار زی دریا
کسی کش از دل دریا در آبشار آورد
مگر نبینی پرویزن آنچه بر سر داشت
فراز خاک نگونسار و خاکسار آورد
چو ناروا سوی بالا کشاند پستش کرد
چو ناستوده گرامیش داشت خوار آورد
چنانکه گشت فروزنده بخت یار و رهت
ببار فرخ دارای بختیار آورد
جهان فر و سپهر شکوه آنکه خداش
هماره فرخ و فیروزه کامکار آورد
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۱
مروان بن محمد مروان بن حکم
در سال یکصد و سی و دو ارتحال یافت
در بام ملک نوبت عباسیان زدند
وز خاندان حرب شهی انتقال یافت
ز آن پس بسال ششصد و پنجاه و ششهمی
مستعصم از قضای الهی مثال یافت
بیچاره خاتم الخلفا بود و ناگهان
از خاتم الخلافه کفش انفصال یافت
یا للعجب که دوره عباس را ز چرخ
دولت «بقلب » آمد در «خون » زوال یافت
در سال یکصد و سی و دو ارتحال یافت
در بام ملک نوبت عباسیان زدند
وز خاندان حرب شهی انتقال یافت
ز آن پس بسال ششصد و پنجاه و ششهمی
مستعصم از قضای الهی مثال یافت
بیچاره خاتم الخلفا بود و ناگهان
از خاتم الخلافه کفش انفصال یافت
یا للعجب که دوره عباس را ز چرخ
دولت «بقلب » آمد در «خون » زوال یافت
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۰۳
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۲۸ - تاریخ وفات میرزا حسین خان مافی فرزند نظام السلطنه
آوخ از دور سپهر آه و افسوس و دریغ
کان مه روشن ماگشت بنهفته بمیغ
گوهری روشن و پاک شد نهان در دل خاک
در هنر فرد وحید در سخن سخت و بلیغ
تیغی از کلک زبان آخت بر خصم وطن
ای دریغا بنیام رفت آن آخته تیغ
چاره جز صبر نماند زانکه کس را نبود
با قضا دست ستیز از قدر پای گریغ
چون امیری زغمش آگهی یافت بدرد
بهر تاریخ نگاشت «آه و صد آه دریغ »
کان مه روشن ماگشت بنهفته بمیغ
گوهری روشن و پاک شد نهان در دل خاک
در هنر فرد وحید در سخن سخت و بلیغ
تیغی از کلک زبان آخت بر خصم وطن
ای دریغا بنیام رفت آن آخته تیغ
چاره جز صبر نماند زانکه کس را نبود
با قضا دست ستیز از قدر پای گریغ
چون امیری زغمش آگهی یافت بدرد
بهر تاریخ نگاشت «آه و صد آه دریغ »
ادیب الممالک : اضافات
شمارهٔ ۲ - در هجو استاد محمد دلاک
ادیب الممالک : اضافات
شمارهٔ ۱۲ - راز تیموری
بشنو ای فرزند تا ازین دفتر
خانمت از بر راز تیموری
یک گروهی را بینم اندر سر
جقه عدل است تاج منصوری
حرفشان باشد سکه اندر زر
حکمشان جاری در همه کشور
کس نگوید چون کس نپیچد سر
چون رسد زایشان حکم و دستوری
دیگران را قول ناروا جستی
گرچه شاهان بر تخت عاجستی
لیک اخراج از تخت و تاجستی
میکشد زین با دشمنان کوری
ذوالفقار آنروز می کشد افزون
پیکر شکاک می کشد در خون
با اجل نزدیک با فنا مقرون
از طریق حق هر کرا دوری
آید آن شیری کز ره معراج
از نبی بگرفت خاتمش را باج
بسته خواهد شد راه حج بر حاج
ثبت طومار است حکم مجبوری
آنکه در محشر صاحب اورنگ
یار موتش کین با یموتش جنگ
ذوالفقار او گیرد از خون رنگ
سوسنش گردد چون گل سوری
آتشی بینم اندر آن هنگام
از ثری تا عرش از افق تا بام
خلق عالم را پیکر و اندام
می بسوزد چون شمع کافوری
یار گردد روم با فرنگی زود
هندو ارمن را می کند نابود
هم یهودی هم داسن ارنائود
شور چنگیزی است قتل تیموری
مردمان کوه ساکنان یم
مکه و تفلیس تا یموت از غم
مات و خوار و زار درهم و برهم
غرق اندوهند جفت رنجوری
هر که در دنیا واجب التعظیم
بر سریر عدل می شود تسلیم
بندگی سازد شاهش هفت اقلیم
ور سلیمان است می کند موری
ذوالفقارا از ظلم می کند بنیاد
خاک شکاکان می دهد بر باد
تا نهند از سر تا برند از یاد
نشاء خمر و شور مخموری
بندگان بیدار روزگار آزاد
در مراد خویش دوستان دلشاد
مملکت آباد رسته از بیداد
چون دل مؤمن چون رخ حوری
خاطر تیمور آنزمان شاد است
باقی آن عصر دوره داد است
از ادیب این راز روشن افتاده است
ز آنکه مستان را نیست مستوری
خانمت از بر راز تیموری
یک گروهی را بینم اندر سر
جقه عدل است تاج منصوری
حرفشان باشد سکه اندر زر
حکمشان جاری در همه کشور
کس نگوید چون کس نپیچد سر
چون رسد زایشان حکم و دستوری
دیگران را قول ناروا جستی
گرچه شاهان بر تخت عاجستی
لیک اخراج از تخت و تاجستی
میکشد زین با دشمنان کوری
ذوالفقار آنروز می کشد افزون
پیکر شکاک می کشد در خون
با اجل نزدیک با فنا مقرون
از طریق حق هر کرا دوری
آید آن شیری کز ره معراج
از نبی بگرفت خاتمش را باج
بسته خواهد شد راه حج بر حاج
ثبت طومار است حکم مجبوری
آنکه در محشر صاحب اورنگ
یار موتش کین با یموتش جنگ
ذوالفقار او گیرد از خون رنگ
سوسنش گردد چون گل سوری
آتشی بینم اندر آن هنگام
از ثری تا عرش از افق تا بام
خلق عالم را پیکر و اندام
می بسوزد چون شمع کافوری
یار گردد روم با فرنگی زود
هندو ارمن را می کند نابود
هم یهودی هم داسن ارنائود
شور چنگیزی است قتل تیموری
مردمان کوه ساکنان یم
مکه و تفلیس تا یموت از غم
مات و خوار و زار درهم و برهم
غرق اندوهند جفت رنجوری
هر که در دنیا واجب التعظیم
بر سریر عدل می شود تسلیم
بندگی سازد شاهش هفت اقلیم
ور سلیمان است می کند موری
ذوالفقارا از ظلم می کند بنیاد
خاک شکاکان می دهد بر باد
تا نهند از سر تا برند از یاد
نشاء خمر و شور مخموری
بندگان بیدار روزگار آزاد
در مراد خویش دوستان دلشاد
مملکت آباد رسته از بیداد
چون دل مؤمن چون رخ حوری
خاطر تیمور آنزمان شاد است
باقی آن عصر دوره داد است
از ادیب این راز روشن افتاده است
ز آنکه مستان را نیست مستوری
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
شکرانه ی بازوان پر زور
رحمی به شکستگان رنجور
بیچاره و مستمند و مسکین
شاد از ستم و زجور مسرور
جانها بمحبت تو مخلوق
دلها بارادت تو مفطور
باطره ی دلفریب طرار
با غمزه ی می پرست مخمور
ما احسنک از تو وقت ما خوش
ما الطفک از تو چشم بد دور
مفتون بتو روزگار و فتنه
در دولت شهریار مقهور
خاقان مؤید مظفر
شاهنشه کامکار منصور
آن معنی لفظ آفرینش
آن حاصل کارگاه مقدور
نهیش ز قدر گرفته توقیع
امرش بفلک نوشته منشور
گردونی و در جلالتش سیر
خورشیدی و از عدالتش نور
رحمی به شکستگان رنجور
بیچاره و مستمند و مسکین
شاد از ستم و زجور مسرور
جانها بمحبت تو مخلوق
دلها بارادت تو مفطور
باطره ی دلفریب طرار
با غمزه ی می پرست مخمور
ما احسنک از تو وقت ما خوش
ما الطفک از تو چشم بد دور
مفتون بتو روزگار و فتنه
در دولت شهریار مقهور
خاقان مؤید مظفر
شاهنشه کامکار منصور
آن معنی لفظ آفرینش
آن حاصل کارگاه مقدور
نهیش ز قدر گرفته توقیع
امرش بفلک نوشته منشور
گردونی و در جلالتش سیر
خورشیدی و از عدالتش نور
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۷
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
تا قضا زد خیمه هستی درین نیلی بساط
شهد جام عیش را با زهر غم کرد اختلاط
راحتی نبود به کس در محنت آباد جهان
جای آسائش نباشد صحن و بام این رباط
فرصت فردا ز دیوان ازل نآمد تو را
می توانی کن تو کار خویش امروز احتیاط
در سلوک عاشقی تمکین بود شرط ادب
بارگاه عشق نبود جای هزل و انبساط
زال دنیا را که مردان سه طلاقش داده اند
غره مکرش مشو بینی به گوش او قراط
عاقبت پیچید به پایت رشته دام اجل
مسلخ دنیا که از شام و سحر دارد قماط
طغرل از جام ازل با قسمت خود راضی ام
زهر غم باشد نصیبم از قضا جای قباط
شهد جام عیش را با زهر غم کرد اختلاط
راحتی نبود به کس در محنت آباد جهان
جای آسائش نباشد صحن و بام این رباط
فرصت فردا ز دیوان ازل نآمد تو را
می توانی کن تو کار خویش امروز احتیاط
در سلوک عاشقی تمکین بود شرط ادب
بارگاه عشق نبود جای هزل و انبساط
زال دنیا را که مردان سه طلاقش داده اند
غره مکرش مشو بینی به گوش او قراط
عاقبت پیچید به پایت رشته دام اجل
مسلخ دنیا که از شام و سحر دارد قماط
طغرل از جام ازل با قسمت خود راضی ام
زهر غم باشد نصیبم از قضا جای قباط
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
نباشد جز حساب غم به جدول خط تقویمم
که مجنون در دبستان جنون دادست تعلیمم
شمارم نقد امروز از کمال فرصت فردا
چو ماه نو بود در مسند تاریخ تقدیمم
بسی لاف محبت می زدم در سلک عشاقش
مرا آخر جواز این منادی کرد ترخیمم
به مهر بی خودی شد ختم طغرائی مثال من
نمی باشد جز احکام جنون دیگر در اقلیمم
گدازم کرده صراف قضا در بوته محنت
عیار پاک دارم نیست از عیب کسان بیمم
ازان روزی که شد امرم در اقلیم سخن جاری
به جز بخت سیه نبود به فرق خویش دیهیمم
چنان سامان دامن کرده ام کنج قناعت را
که اندر دل نمی باشد تمنای زر و سیمم
نصیبی نیست جز میراث مجنون از قضا با من
همین باشد مرا از سرنوشت جبهه تقسیمم
به سنبل قصه زلف بناگوشش بیان کردم
به روی گل ز خجلت تا نبرد از شرم تعمیمم
به تحریر تبسم از لب لعلش همی جوشد
زلال زندگی چون موج می از چشمه میمم
ز راه بیخودی امروز مانند سرشک خود
سری در پای او می افکنم اینست تصمیمم
قلم آمد پی تحریر موج تیغ ابرویش
هلال از چرخ چون قوس قزح خم شد به تعظیمم
خوشا از مصرع سلطان اورنگ سخن بیدل
شکوه و فقر ملک بی نیازی کرد تسلیمم
که مجنون در دبستان جنون دادست تعلیمم
شمارم نقد امروز از کمال فرصت فردا
چو ماه نو بود در مسند تاریخ تقدیمم
بسی لاف محبت می زدم در سلک عشاقش
مرا آخر جواز این منادی کرد ترخیمم
به مهر بی خودی شد ختم طغرائی مثال من
نمی باشد جز احکام جنون دیگر در اقلیمم
گدازم کرده صراف قضا در بوته محنت
عیار پاک دارم نیست از عیب کسان بیمم
ازان روزی که شد امرم در اقلیم سخن جاری
به جز بخت سیه نبود به فرق خویش دیهیمم
چنان سامان دامن کرده ام کنج قناعت را
که اندر دل نمی باشد تمنای زر و سیمم
نصیبی نیست جز میراث مجنون از قضا با من
همین باشد مرا از سرنوشت جبهه تقسیمم
به سنبل قصه زلف بناگوشش بیان کردم
به روی گل ز خجلت تا نبرد از شرم تعمیمم
به تحریر تبسم از لب لعلش همی جوشد
زلال زندگی چون موج می از چشمه میمم
ز راه بیخودی امروز مانند سرشک خود
سری در پای او می افکنم اینست تصمیمم
قلم آمد پی تحریر موج تیغ ابرویش
هلال از چرخ چون قوس قزح خم شد به تعظیمم
خوشا از مصرع سلطان اورنگ سخن بیدل
شکوه و فقر ملک بی نیازی کرد تسلیمم
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
ای بیحذر ز سوز من بیخبر بترس
بیداد و جور کم کن و از دادگر بترس
هر شام تا سحر نفسم جفت ناله هاست
ای صبح رخ ز ناله شام و سحر بترس
دست قدر قضای غمت بر سرم نوشت
ای فارغ از غمم ز قضا و قدر بترس
داری دل و به بردن جان قصد می کنی
ای جان مکن که این خطر است از خطر بترس
تیر دعا ز شست سحر کارگر بود
زنهار پیش از آنکه شود کارگر بترس
بیداد و جور کم کن و از دادگر بترس
هر شام تا سحر نفسم جفت ناله هاست
ای صبح رخ ز ناله شام و سحر بترس
دست قدر قضای غمت بر سرم نوشت
ای فارغ از غمم ز قضا و قدر بترس
داری دل و به بردن جان قصد می کنی
ای جان مکن که این خطر است از خطر بترس
تیر دعا ز شست سحر کارگر بود
زنهار پیش از آنکه شود کارگر بترس
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۰
ای خسروی که فتنه نشان آب تیغ تو
روی زمانه را ز غبار فتن بشست
بر طرف باغ کام لب جوی آرزو
شادابتر ز بخت تو یک سرو بن نرست
خاصیتی که طبع مرا هست در وفا
دلجویئی نمود که معهود عهد تست
در دفع فتنه ایکه قضا زان کرانه کرد
حزم تو پیش رفت و میان را ببست چست
گر بسته بد دری به مواسات برگشاد
گر خسته بد دلی به مراعات بازجست
صیت تو سایر است خصوص از مدیح من
از مکه تا به خلخ و از مصر تا به بست
گر گشت تب معارض عرضت خدای داد
توفیق خیر و بوی شفا ساعت نخست
نیرنگ نقش جود نباشد به تب تباه
بنیاد ذات خیر نگردد به رنج سست
بدرود باد هر که نباشدت نیکخواه
رنجور باد آنکه نخواهدت تن درست
روی زمانه را ز غبار فتن بشست
بر طرف باغ کام لب جوی آرزو
شادابتر ز بخت تو یک سرو بن نرست
خاصیتی که طبع مرا هست در وفا
دلجویئی نمود که معهود عهد تست
در دفع فتنه ایکه قضا زان کرانه کرد
حزم تو پیش رفت و میان را ببست چست
گر بسته بد دری به مواسات برگشاد
گر خسته بد دلی به مراعات بازجست
صیت تو سایر است خصوص از مدیح من
از مکه تا به خلخ و از مصر تا به بست
گر گشت تب معارض عرضت خدای داد
توفیق خیر و بوی شفا ساعت نخست
نیرنگ نقش جود نباشد به تب تباه
بنیاد ذات خیر نگردد به رنج سست
بدرود باد هر که نباشدت نیکخواه
رنجور باد آنکه نخواهدت تن درست
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۲۴
فرخ همای دولت و سعد سپهر ملک
ای آنکه سایه ات به جهان فربهی دهد
در سایه مبارک شاه جهان ترا
اقبال و بخت و دولت و تاج و مهی دهد
هرجا که موکب تو شبیخون برد ظفر
با باد مرکبان ترا همرهی دهد
دور سپهر هر چه تو رغبت کنی کند
دست زمانه آنچه تو فرمان دهی دهد
گر پرتوی ز رای تو بر جرم مه فتد
حالی هلال یکشبه را فربهی دهد
از هول آتش سر تیغ تو سیر چرخ
تن در گریز و شعبده روبهی دهد
هر حامله که نور سنانت فتد بر او
ناگه به چشم های جنینش اکمهی دهد
خورشید خنجرت ز سر سمت معرکه
شبهای عمر خصم ترا کوتهی دهد
تاثیر ماه رایت تو روی خصم را
در بوستان معرکه رنگ بهی دهد
دشمن گر از دریغ دمی سرد برکشد
فصل تموز را صفت دی مهی دهد
شاها امید هست مراکز قبول تو
اقبال طالع بد ما را بهی دهد
دارند چشم آن دل و گوشم که لطف تو
یک لحظه گوش و دل به حدیث رهی دهد
در بزم عشرت این فلک آبگینه رنگ
دورم همه ز شیشه و جام تهی دهد
دانی که بنده پرده دریده ست همچو گل
از بسکه دل به قد چو سرو سهی دهد
اندوه عشق خیمه زند بر در دلش
هر کس که دل به عشق بت خرگهی دهد
عقل از طریق عشق به صد مرحله ست دور
هر تن که دل به عشق دهد ز ابلهی دهد
از پای پیل حادثه گر دست گیریم
بر عرصه مراد سپهرم شهی دهد
جز باد صبح کیست کسی کو به شرح و بسط
شه زاده را ز قصه من آگهی دهد
ای آنکه سایه ات به جهان فربهی دهد
در سایه مبارک شاه جهان ترا
اقبال و بخت و دولت و تاج و مهی دهد
هرجا که موکب تو شبیخون برد ظفر
با باد مرکبان ترا همرهی دهد
دور سپهر هر چه تو رغبت کنی کند
دست زمانه آنچه تو فرمان دهی دهد
گر پرتوی ز رای تو بر جرم مه فتد
حالی هلال یکشبه را فربهی دهد
از هول آتش سر تیغ تو سیر چرخ
تن در گریز و شعبده روبهی دهد
هر حامله که نور سنانت فتد بر او
ناگه به چشم های جنینش اکمهی دهد
خورشید خنجرت ز سر سمت معرکه
شبهای عمر خصم ترا کوتهی دهد
تاثیر ماه رایت تو روی خصم را
در بوستان معرکه رنگ بهی دهد
دشمن گر از دریغ دمی سرد برکشد
فصل تموز را صفت دی مهی دهد
شاها امید هست مراکز قبول تو
اقبال طالع بد ما را بهی دهد
دارند چشم آن دل و گوشم که لطف تو
یک لحظه گوش و دل به حدیث رهی دهد
در بزم عشرت این فلک آبگینه رنگ
دورم همه ز شیشه و جام تهی دهد
دانی که بنده پرده دریده ست همچو گل
از بسکه دل به قد چو سرو سهی دهد
اندوه عشق خیمه زند بر در دلش
هر کس که دل به عشق بت خرگهی دهد
عقل از طریق عشق به صد مرحله ست دور
هر تن که دل به عشق دهد ز ابلهی دهد
از پای پیل حادثه گر دست گیریم
بر عرصه مراد سپهرم شهی دهد
جز باد صبح کیست کسی کو به شرح و بسط
شه زاده را ز قصه من آگهی دهد