عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۷۳ - اللوامع
لوامع باشد آن انوار ساطع
که مر اهل بدایت راست لامع
بحس مشترک عکس خیال است
و زآنجا منعکس بر حس و حال است
مشاهد را شود پیدا بظاهر
چه نور مهر و مه مشهور و باهر
گهی باشد که آید سرخ در دید
خود آن از قهر برنفس است و تهدید
و گر از لطف و احسانست و رحمت
مکاشف را بود مایل بخضرت
غلبه نور لطف و قهر غالب
بسبز و سرخ لامع بر مناسب
ز بهر مبتدی اغلب لوامع
بود نوری که بر دل گشت طالع
گه احمرگاه اخضر باشد آنهم
بحکم قهر و لطف الله اعلم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۷۴ - لیله القدر
کنم از لیله‌القدرت بیانی
که دور از وقت و قدر خود نمانی
بود از بهر سالک لیله‌القدر
تجلی خاصش از حق شد چه درصدر
شناسد سالک از وی قدر خود را
بخود بیند هلال و بدر خود را
بیابد رتبت خود را که منسوب
بنسبت تا چه حد باشد بمحبوب
خود آنوقت ابتدای وصل سالک
بسوی عین جمع است و مبارک
شناسد قدر خود را سالک اینجا
بنفس منظلم شد مالک اینجا
به است این دم ز صد سال و هزارت
که یابی قدر عمر از صول یارت
در این شب شد هلال رهروان بدر
از آن تعبیر شد بر لیله‌القدر
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۷۶ - ماء‌القدس
زماء‌القدس بشنو کو بود علم
ز رجست نفس را طاهر کند علم
نشاند دورت از نفش اراذل
نماید پاکت از رجس و رذایل
بود رجست هواهای طبیعی
بود مائت شهودات حقیقی
شهودت بر تجلی قدیم است
که او خود رافع هر رجس و ریم است
بود پس ماءقدس اندر نمودت
بجائی علم و درجائی شهودت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۷۹ - مبنی التصوف
ز مبنای تصوف جو حقیقت
رویمت گوید آن باشد سه خصلت
تمسک آن بفقر و افتقار است
دگر ترک تعرض و اختیار است
تحقق هم ببذل است و بایثار
بجای خود بود این هر سه در کار
زمبنای تصوف پیر آگاه
نکو دم زد علیه رحمه‌الله
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۸۵ - مجمع‌البحرین
بود آن مجمع البحرین مابین
دو عالم را و هست آن قاب قوسین
شد آن بحر و جوب و بحر امکان
وز این دو جمع آمد جسم با جان
خود آن گر عارفی صاحب شهودست
مقام حضرت جمع وجود است
بحیث اجتماع کل اسما
حقیقت‌های کونی و اندر آنها
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۸۹ - المحفوظ
بود محفوظ آنعبدی که شاهش
بخود دارد ز لغزشها نگاهش
ز حفظ حق مخالفها نهاده
که آن در قول و فعل است و اراده
کند کاری که حق راضی بر آنست
بافعال و اراده حق نشانست
مراد و قصد و حالش جز بحق نیست
ز قصد خویش حرفش در ورق نیست
مقام آمد که از عصیان آدم
تو را گویم گر آن داری مسلم
که با حفظ الهی او بدرگاه
چرا عصیان نمود و گشت گمراه
زأکل گندم از حکم حقیقت
بود افعال آدم بر طبیعت
بهشت عقل از حق گشت جایش
طبیعت شد بگندم رهنمایش
ز نهی گندم اینمعنی است منظور
که ز آثار طبیعت او شود دور
تقاضای طبیعت لیک آن بود
که بر وی فر و زور خویش بنمود
خود این جبریست کاصل اختیار است
چه هر شیئی بجای خود بکار است
جهانرا بر طبیعت چون مدار است
ز حق شاید گرش این اقتدار است
نباشد گر طبیعت عالمی نیست
به «کرمنا» مخاطب آدمی نیست
پس آدم خورد گر گندم ز غفلت
منافی نیست آن با عقل و عصمت
چه او در اکل گندم بود مجبور
زوجهی منهی از صد وجه مأمور
ز یک ره کرد ترک امر حضرت
بباطن گر چه آنهم بود طاعت
ز یک ره اکل گندم شد و بالش
ز صد ره گشت باعث بر کمالش
برون از جنتش انداخت در خاک
که در خاکش کند سلطان لولاک
نمود از حله‌های جنتش دور
که پوشد حله‌اش از رحمت و نور
لباس مغفرت از حله بهتر
نگاه رهبر از صد چله بهتر
ز گندم یافت آدم ره بعالم
بمعنی حکم حق بود آن بآدم
نبود ار امر حق در عین واقع
کجا آدم بگندم بود طامع
خود او را بهر دنیا کرد خلق او
از آنرو داد بروی بطن و حلق او
نبد مقصود ز آدم و ز سرشتش
که جا پیوسته باشد در بهشتش
بدنیا می‌شد او بیشک روانه
ازو اغوای شیطان بد بهانه
نکوتر گویمت از عالم عقل
کند بردار ناسوت آدمی نقل
که بعد از نظم اقلیم طبیعت
بثانی رخت بندد بر حقیقت
رهد از تیه ظلمت نور گردد
عوالم جمله زو معمور گردد
بدون باعثی از ملک تجرید
شود کی نفس کی بند تقیید
بود باعث تقاضای کمالش
که بر اکل شجر آمد مثالش
ز مبدء بعد او ظلم است و عصیان
کند این ظلم بر خود نفس انسان
خود این ظلم ار چه از حکم قضا بود
ادب را یک گویم آن ز ما بود
از آنرو آدم اظهار خطا کرد
بحق «انا ظلمنا» را دعا کرد
خطا هم جز که در فعل بشر نیست
بکون وحدت از عصیان خیر نیست
در این عصیان هم آدم را کمال است
که غفران حق از پی لامحال است
بحق فتوح گردد راه آدم
ز رحمت کایدش والله اعلم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۹۴ - المحق
بود محق آن فنای عبد در حق
فنای هستیش در ذات مطلق
فعالش چون فنا در ذات حق شد
خود آنرا محو اگر گفتند حق بد
دگر طمس آن فنای فی‌الصفاتست
صفاتش منظمس در وصف ذاتست
بحق اندر وجود او حق گزیند
وجود شیئی جز للحق نبیند
بمحو از شیئی فعلی در نظر نیست
بجز للحق فعالی جلوه‌گر نیست
بطمس ارباز دانی مدعا را
نمی‌ماند صفاتی جز خدا را
فناهای ثلاث اندر مراتب
بمحق و محو و طمس آمد مناسب
فنای محقت از حیث وجود است
فنای محو فعلی در نمود است
فنای طمس از وجه صفاتست
نه وصفی ظاهر الاوصف ذاتست
در اینجا وصف خلقیت بدل شد
صفات عبد رفت و لم یزل شد
صفات حق چو آمد در عیانت
کجا ماند از صفات خود نشانت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۹۷ - المحادثه
محادث با اضافه تا خطاب است
که سوی عبد وارد ز آنجنابست
نیوشد آن بصورت نیک‌بختی
چو موسی کان نیوشید از درختی
کسی کانرا شنید و گفت حق بود
میانچی گر بصورت ما خلق بود
حدیثش را یکی از گوش سریافت
یکی از سمع ادراک و نظر یافت
خطابی را که موسی از شجر یافت
صفی آثارش از هر خشک و تر یافت
زبان ماسوا ناطق بر این است
هر آن شیئی خطاب رب دینست
ولی در این مقام از گوش ظاهر
خطابش را نیوشد مرد سایر
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۰۰ - المراتب الکلیه
مراتب نزد صوفی غیر شش نیست
جز این ترتیب بر دل منتقش نیست
خود این شش هست کلی از مراتب
بود بر وصف کلیت مناسب
یکی ذات الاحد پس واحدیت
که ثانی از مراتب شد بر تبت
سیم رتبه است ارواح مجرد
نفوس عامله پس رابع آمد
که موسوم از عوالم بر مثال است
دگر ملکوتش ار خوانی مجال است
به پنجم عالم ملک و شهادت
که ناسوت است بی‌نقص و زیادت
ششم گشت از مراتب کون جامع
که انسان است و حق در عین واقع
بمعنی مجلی کل مجالی
بصورت جامع آنذات عالی
مجالی پنج و شش باشد مراتب
یکی از سته باشد ذات واجب
بذات او جلوه‌گر شد در مجالی
بآثار جمالی و جلالی
دگر بعضی بر این گشتند قائل
که هشت است این مراتب نزد کامل
نخستین عالم ملک است از آن
دگر ملکوت و پس جبروت و اعیان
پس اسمای الهیه به برتر
صافت پاک سبحانیه دیگر
کز آن تعبیر شد بر واحدیت
دگر هم بر احد از حیث رتبت
بهفتم وحدت ذات الهی
بهشتم ذات حق بی‌تناهی
صفی خود هفت داند این مراتب
شهادت را بود اول مناسب
که آنملک است و در ثانی مثال است
سیم ملکوت کارواح از کمال است
دگر جبروت و اعیانست و اسما
بهفتم ذات حق بحت یکتا
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۰۷ - مستند المعرفه
دل اندر مستند المعرفه دار
بود آن واحدیت نزد اخیار
خود اینحضرت مقام جمع یکتاست
بمعنی اصطلاح از کل اسماست
از آن رو مستند شد بر مشاهد
که دارد در معارف رو به بواحد
بود گر وارداتش از حد افزون
بواحد باشدش دل مست و مفتون
بیکتائیست هر جا شمس وحدت
عیان در جمله ذرات کثرت
ببیند عارفش در فرق و در جمع
محافل جملگی روشن بیک شمع
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۱۰ - المستریح
کسی او مستریح آمد بدلخواه
که از سر قدر گردید آگاه
حق او را مطلع سازد کماهی
ز قدر خلق و تقدیر الهی
ببیند آنچه مقدور است و واجب
وقوعش وقت معلوم و مناسب
هر آنچیزی که ز اشیاء نیست مقدور
وقوعش ممتنع باشد بدستور
کند پس مستریح این اختیارش
بکلی از طلب وز انتظارش
نه بر مستقبلش امید و وحشت
نه بر ما فات او را خوف و حسرت
نباشد اعتراضش بر فعالی
که واقع گردد از تأثیر و حالی
انس گوید پیمبر را بده سال
نمودم خدمت اندر کل احوال
بکاری هیچوقت از فعل و ترکم
نفرمود اعتراض او بیش یا کم
بدینسانست حال مرد عارف
که ز اسرار قدر گردید واقف
چنین شخصی بود پیوسته سالم
نیابد از جهان غیر از ملایم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۲۵ - المقام
مقام آمد بآثار و لوازم
خود استیفای هر حل از مراسم
حقوقش گرنه مستوفاست حاصل
که اندر اوست از راه و منازل
صحیح او را ترقی نیست مطلق
سوی ما فوق آن رتبت محقق
مثال است این قناعت گر بحاصل
نیابد در تو استکمال کامل
توکل کی صحیح آید بتنظیم
بدینسان بی‌توکل وصف تسلیم
چنین دان هر صفت را تا بآخر
بود تصحیح ادنی شرط بر تر
ز استیفا مرا آن نیست مقصود
که در عالی شود دون از تو مفقود
نماند باقی او را وصف ادنی
بود ممکن ترقی تا به اعلی
مراد اینست کاندر جمله سالک
شود قایم بسلطانی و مالک
مثال آب کاندر جو روانست
مراتب را مساوی بالعیانست
بدون طفره از جائی به جائی
مقام اینست گرداری بنائی
بدینسان است حال مرد سیار
شود ثابت مقاماتش برفتار
بمافوق ارتقا یابد چو از پست
بندهد رتبه مادون هم از دست
نباشد گر که ثابت وصف و نامش
نخوانند اهل ره صاحب مقامش
مقام این نیست بهر مرد سایر
که منزلها کند طی چون مسافر
زهر منزل که بندد بار دیگر
نیارد هیچ از آن منزل بخاطر
کسی او عارف صاحب مقام است
که حاضر در منازل بالتمام است
هر آنرا شد مقام اعلی و افزون
نماید بیشتر او حفظ مادون
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۳۶ - المناسبه الذاتیه
مناسب آنکه ذاتیه است بالعین
میان حق و عبد آنراست وجهین
یکی آنست کاحکام تقید
که باشد عبد را اندر تعبد
صفات کثرت و آثار و لونش
که باشد از رسوم خلق و کونش
نباشد هیچ تأثیرش بمطلق
در احکام وجوب و وحدت حق
بیابد بلکه از احکام وحدت
تاثر و زوجوب حق بشدت
شود ظلمات کثرت جملع ضایع
بنور وحدتش بی‌منع و مانع
دگر هست اتصاف عبد یکجا
باسماء و صفات حق تعالی
تحقق بر همه اسماء حضرت
که هر یک راست شأنی از هویت
اگر این هر دو با هم متفق شد
بعبدی او بدارائی محق شد
بود او کامل المقصود بالعین
حجابی عبد و حق را نیست مابین
ور اول متفق شد دون ثانی
مقرب باشد و محبوب جانی
حصول ثانی آنهم دون اول
محال آمد کزان پس شد مسجل
باینمعنی که بر وی بود موقوف
بثانی شد بر اسماء مرد موصوف
در این هر یک مراتب بیشمار است
کسی فهمد نکو گو مرد کار است
در اول دان ظهور نور وحدت
ابر کثرت بقدر ضعف و شدت
هم استیلاء احکام وجوبت
ابر احکام امکان بی‌کروبت
بود آنهم شناسی‌گر مراتب
قدر ضعف و شدت بر مناسب
دگر در امر ثانی هم تقاضا
بود بر قدر استیعاب اسما
تحقق دروی اسماء راست یکسر
و یا بعضی بدون بعض دیگر
خود آن بعضی هم اندک یا فزونست
کسی کو جمله دارد ذوفنونست
بآن قدری که نسبت گشت غالب
کمال ذات دروی شد مناسب
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۳۷ - المهیمون
مهیمون از ملایک نوع خاصند
که از قید عبودیت خلاصند
چنان محو جلال ذوالجلالند
که فارغ از غم هجر و وصالند
ز حق دارند اندر حق شهودی
بر آنها نیست تکلیف سجودی
مر آنها را ز استغراق محکم
نه از عالم خبر باشد نه ز آدم
در آیات و احادیثنند آنها
بعالون و کربوبیون مسما
صفی خواهد ز حق امداد و توفیق
نماید در مهیمون تا که تحقیق
ز حق چون عقل اول ما صدر بود
وجودش ز آفرینش پیشتر بود
ز قبل از کل اشیاء خلق او شد
گرفتار کمندش حلق او شد
باو فرمود «اقبل» پیشتر شد
جمالش دید و از خود بیخبر شد
هنوز اندر هماندیدار غرق است
بکلی بیخبر از جمع و فرق است
دگر فرمود «ادبر» ورتر گشت
ازو حسن ازل مستورتر گشت
از آن فرمود دو راز قرب ذاتش
که باشد رو بنظم ممکناتش
ازو ایجاد پس ملک و ملک شد
کمال آدم و نفس فلک شد
نمیشد گر که بروی حکم «أدبر»
کجا می‌گشت بر عالم مدبر
چو شد دور از بساط قرب اقدم
بنظم عالم و تکمیل آدم
بعنوان دگر جست او تقرب
اطاعت کرد سجده آدم از حب
محبت طاعت آرد این یقین است
خود آنهم لامز عقل امین است
ز آدم سجده بهر امتحان بود
چه سر عشق در آدم نهان بود
گر آدم زاده این نکته دریاب
بیاموز از ملایک عقل و آداب
بیان آمد ز مطلب دور ماندیم
ز تحقیق نظر معذور ماندیم
غرض بگزید عقل ذو فنونرا
به او آراست اقلیم شئونرا
خطاب «أقبل» آمد سوی شه رفت
در «ادبر» جانب نظم سپه رفت
بود «اقبل» مقام اتصالش
هو «ادبر» این ظهورات کمالش
در «اقبل» محو آن حسن و لقا شد
در «ادبر» بانی نفس و قوا شد
ز «اقبل» جمله رویش سوی حق گشت
در «ادبر» رهنمای ما خلق گشت
در أقبل هیچش از اشیاء خبر نیست
در أدبر شیئی از وی بی‌اثر نیست
در أقبل حسن او را دید و دل باخت
در أدبر حکم او بشنید و جان باخت
بد أقبل اینکه خود را محو ما کن
هم أدبر اینکه رسم ما سوا کن
در أقبل بر جمالش واله گردید
در أدبر گردماهش هاله گردید
در أقبل حق رهش از هر طرف بست
در أدبر فوج امکان گشت و صفت بست
در أقبل عندلیب باغ گل شد
در أدبر عرض و فرش و جزء‌و کل شد
در اقبل عقل برتر از شئونست
مهیمونست و دور از چند و چونست
در اقبل محو انوار جمالند
بعین قرب و جمع اتصالند
بکلی بیخبر از خویش و غیرند
ز حکم بعد و قرب و شر و خیرند
دگر گویند بعضی ز اهل تحقیق
که نبود قولشان خالی ز تعمیق
که آن مهیمون برتر ز طولند
برون از سلسله عقل و عقولند
اگر باشد چنین آنهم عجب نیست
بود حرفی و نفیش از ادب نیست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۳۸ - الموت
بود گر معنی موتت به نیت
شد آن قمع هواهای طبیعت
بود در اصطلاح قوم مردن
بترک آرزوها جمله کردن
گذشتن از همه لذات و شهوات
نگشتن گرد نفس و مقتضیات
نباشد جز که از نفس پرأفت
هواهائی که بینی در طبیعت
چون میل نفس گردد سوی اسفل
شود مرقلب را جاذب بأنزل
بمیرد از حیات معنوی قلب
شود ز او نور علم و معرفت سلب
بتیه جهل و نادانی شود گم
بود در زمره انعام و بلهم
بمیرد ور که نفس از آرزوها
هم از میل مجاز و خلق و خوها
نماید قلب رو بر عالم قدس
چه او را هم بآن عالم بود انس
محبت باشدش بالطبع و بالاصل
بملک قدس و هم بروی شود وصل
رسد او را حیات و نور ذاتی
که نوبد در ردیف او مماتی
فلاطون داده خود فتوی زیاده
بر این موتت ز «موتوابالاراده»
کزان پس بالطبیعه زنده گردی
در اقلیم بقا پاینده گردی
بود فرموده جعفر موت توبت
که هست از ما سواللهت بنوبت
نه تنها توبه‌ات از سیئات است
که هم از هر چیز حتی از وجود است
نه تنها مردنست از دارناسوت
که هم باید گذشت از ملک لاهوت
نه تنها کن تو ممکن را فراموش
که باید شد هم از واجب کفن‌پوش
پس از مردن مشو بند حیاتش
گذر کن هم ز اسماء و صفاتش
بقاها کایدت بعد از فناها
قلندر شو بمیر از آن بقاها
مراتب راز عشقش زیر پی کن
به پیشت هر چه آید ترک وی کن
غمی جو کز پیش شادی نخواهی
خرابی شو که آبادی نخواهی
چو مردی هم ز ممکن هم ز واجب
گذشتی از مقامات و مراتب
سراغی از صفی گر در مقامی
شدت بر روی رسان از ما سلامی
که او آواره از کون و مکان شد
نه تنها بیکس و بیخانمان شد
و را هر جا نشست از ضعف راندند
بهر دامی فتار او را رهاندند
نرفت از خود بزنجیرش کشدیند
بقهرش بند هر قیدی بریدند
بمرد او از جمادی و نباتی
دگر از رتبه وصفی و ذاتی
امید از ممکناتش منقطع گشت
غبار و همش از ره مرتفع گشت
نماند او را غم بیگانه و خویش
شد آزاد از خیال مذهب و کیش
چه در کثرت نماند آثار و نامش
یقین بود اینکه وحدت شد مقامش
از آنجا هم کشیدیدنش که برخیز
یکی خاک فنائی جو بسر ریز
از این موت و مکانها حاصلی نیست
تو را جز لامکانی منزلی نیست
مراد از لامکانی بسی نشانیست
که آخر موت ارباب معانیست
کند خود را و موتش را فراموش
فتد ز ادراک هستی مست و مدهوش
صفی را خنده آید کز قساوت
کند هر کس باو نوعی عداوت
باقسماش کنند از رتبه زایل
بآزارش شوند از کینه مایل
از آنغافل که با اهل فنا جنگ
بود چون آنکه بر دریا زدن سنگ
نه دریا پر شود از سنگ اطفال
نه بر خشم آید از غوغای جهال
فقیر از طعن کس گرد نه دلتنگ
زنند این غافلان برجام خود سنگ
صفی کی بر ستوه آید ز کوران
خورد چندار لگدها زین ستوران
نمیی تا خود از خلق و خصالت
نباشد درک حال اهل حالت
نیابی سر اینمعنی که درویش
ندارد چون ز جور خلق تشویش
نگیرد در مقامی نقش و رنگی
نباشد با گروهش صلح و جنگی
نباشد یادش از موجود و معدوم
که تا گردد از آن خورسند و مهمور
چه پروامرده را از ننگ و از نام
بفکرش کی رسد تعریف و دشنام
دمی از خود بمیر آنگه توقف
نما درحال ارباب تصوف
بمیر از خود دمی وانگه نظر کن
در اینعالم یکی سیر دگر کن
به بین تا چیست سر موت احمر
که آن باشد خلاف نفس ابتر
نبی گوید جهاد اکبر اینست
که راجع بر جهاد مشرکین است
خود این راموت جامع گفته صوفی
در این بستر براحت خفته صوفی
هر آن مرد از هوای نفس گمراه
حیات ازمعرفت یابد بدلخواه
بمیرد از جهالت پس شود وی
بنور علم و عرفان هر نفس حی
«او من کان میتا» در عبارت
«فاحییناه» زین آمد اشارت
که باید مرد از نفس و هواها
شدن پس زنده بر نور و نواها
بمیری گر یکی زین زندگانی
که داری پس بحق باقی بمانی
ره مردن طلب کن گر فقیری
مدد جو اول از روشن ضمیری
نگردد بسته نفس از هیچ‌بندی
مگر از حبل عشق آری کمندی
بطاعتها که داری در تعبد
ز ورد و ذکر و قرآن و تهجد
صلوه وصوم و حج اطعام و ایثار
نگردد خسته زینها نفس غدار
کند بل همرهی در جمله اعمال
که پنداری تو را یار است و هم حال
مگر که آری بکف دامان یاری
شوی در راه عشق او غباری
بدست او دهی دستی به پیمان
به پیش حکم او برخیزی از جان
رود سوی نشست از این قبولیت
پیاپی زانوی نفس جهولت
تو گوئی نفس برفی در سبد بود
هلاکش نزد خورشد اسد بود
از آنرو حمل هر باری بعادت
نماید غیرتمکین واردات
بآسانی بهر طاعت دهد دل
بجز تمکین کش آید سخت مشکل
از آن گوید محقق نفس و ابلیس
یکی بودند اندر کبر و تلبیس
ز سجده آدم آن سرکش ابا کرد
باظهار منیت ابتدا کرد
کسی کورا طبیعت گشت غالب
نگردد جز باهل طبع راغب
از آن نفس تو جز اماره نبود
کت از میل طبیعت چاره نبود
اگر گاهی کنی ترک مرادش
برآید آه تشویش از نهادش
وگر لوامه باشد در اقامت
کند خود را ز فعل بد ملامت
وگر یکجا نمائی ترک میلش
فتد آتش بخرمنها و خیلش
ولی این بس تو را دشوار باشد
مگر عون الهت یار باشد
که تا نفس تو گردد مطمئنه
شود فارغ ز تلوین و مظنه
غرض باشد گر از پیری افاضت
بود به نفس را از هر ریاضت
چه تمکین واردات خیزداز عشق
خضوع آید هوا بگریزد از عشق
چو عشق آمد حریف صد سوار است
از و نفس موسوس خوار و زار است
چو عشق آمد ز نفس ایمن توان بود
که عشق از فتنها دارالامان بود
نماند عشق برجا حرف و نقلی
نشان از قبح نفس وحسن عقلی
چو عشق آمد وداع کفر و دین است
کجا داند که آن دزد این امین است
نه تنها سوخت نازش ما و من را
که سوزد روح و نفس و قلب و تن را
بسوزد نفس و نارد در مظنه
که این امار بد یا مطمئنه
ولی بیعشق پای نفس باز است
ز هر سو بر تو دست او بد یا مطمئنه
ولی بیعشق پای نفس باز است
ز هر سو بر تو دست او دراز است
اگر مردی بمیرانش باقسام
مراین خود موت جامع باشدش نام
از اینرو جامع‌اند را اصطلاح است
که نفس ار مرد حالت بر صلاح است
ز موت نفس هر موتی شود سهل
که بس ترکیبها او راست در جهل
اگر شد موت احمر حاصل تو
دگر موتی نباشد مشکل تو
مراد از موت احمر موت نفس است
حیات روح و عقل از فوت نفس است
اگر نفسی بمیرد حسن بخت است
از آن پس جوع و عریانی نه سخت است
بود مر موت ابیض جوع درویش
رجوعش نیست هرگز ضعف و تشویش
شود زین موت وجه قلبش ابیض
بحق چون کار قوتش شد مفوض
رسد پس فطنتی او را بباطن
حیاتی آیدش بر قلب فاطن
نه هر کس را نشاند حق بر این خوان
شکم جز مرد را نبود بفرمان
نباشد میل حیوان جز بخوردن
خورد کی آنکه دارد دل بمردن
بود آنموت اخضر بی‌مناعت
که پوشی کهنه ثوبی از قناعت
گذاری جامه نو را باطفال
سپاری این تجملها بجهال
نیرزد جامه‌ات گر قدر کاهی
چه باک او را اگر پوشیده شاهی
خوش آن ثوبی که زیرش بحر جانست
چو لیلی کافتابش در میان است
بود ایذای خلقت موت اسود
صفی این موت را دیده است بیحد
ز خلق از هیچ آزاری نرنجید
که در آزار خود خلقی نسنجید
سخنهائی که آن بس دلشکن بود
شنیدم لیک دانستم ز من بود
ز طعن خلق خوردم هر چه خنجر
شد آن دلدار با من مهربانتر
عیان گشت اینکه هر زخمی که از خلق
رسد بیرون بتی اندازد از دلق
دغلهائی که باشد فرقه فرقه
نهان از هر جهت در زیر خرقه
بود مر نفس قدسی را علایق
ز وصل یار و الطافش عوایق
مرا از خلق خستها شرف شد
که از راهم موانع برطرف شد
بهر روزی مرا بود انتظاری
که بر دل آیدم از خلق خاری
شبم دلدار می‌گفت آن سخنها
که بشنیدی بیان کن ز انجمنها
نپنداری که بود آنها ز خلقت
منت گفتم چه بود آلوده دلقت
مگر تا واقف از سالوس باشی
مبادا با ریا مأنوس باشی
مدار این غم که کج یار است گفتند
خلایق هر چه امر ماست گفتند
بمیر از مدح و دم خلق و خوش باش
بدور از طعم شیرین و ترش باش
بتعریف آنچه خوردی طعمه قی کن
بتکذیب آنچه دید خاک پی کن
بمان این نیک و بدها جمله برزیر
بموت خویشتن گو چار تکبیر
که آن خود کاشف از موت سیاهست
فنای ذات عارف در الهست
سوادالوجه فی‌الدارین این است
سیه‌روئی در این صورت یقین است
ز دامان تو خیز گرد امکان
نه‌بینی جز حق اندر عین ایمان
شود چون با تو محبوبت هم آغوش
زیادت ما سوا گردد فراموش
چو خواهد بر تو او جور خلایق
ز جان برجور خلقان باش شایق
به پشت سرفکن کون و مکان را
خود و خلق و زمین و آسمانرا
تو حسن موت اگر داری مسلم
بمیر از غیر حق و الله اعلم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۶۵ - التواضع
تواضع ضد کبرت بی‌مظنه است
که آن ز اوصاف نفس مطمئنه است
بیک معنی تواضع با خشوع است
ولیکن در دو حال او را وقوع است
خشوع است انقیاد اندر ریاضات
تواضع ترک کل اعتراضات
بود گر انقیادت را کمالی
نباشد اعتراضت هم بحالی
ولیکن این تواضع وین تخشع
بود مخصوص خاصان در ترفع
تواضع را بود اعلی مراتب
صفتها را مراتب بس مناسب
ز ممکن رفته رفته تا بواجب
که وصف حق بخلق آنجاست غالب
در آنجا کبر رفت و کبریا گشت
کجا ماند تواضع یا تکبر
در آنمرجع که کثرت ریخت از هم
صفات عبد جز رب نیست فافهم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۶۶ - الجود
بضد بخل هم جود است و ایثار
نه ایثاری که از عجب است و پندار
صفاتی چند بر جودت منوط است
نه جود است آنکه خالی زین شروطست
علو همت است اول که عالم
بچشمت قدرش آید کمتر از کم
اگر ملکی دهی بر ناتوانی
بود پیشت اقل از نیم نانی
دگر باشد تو را از داد حق یاد
که نمعت داد و منت هیچ ننهاد
دگر امرت بشکر و حمد فرمود
خود آنهم بهر اتمام نعم بود
که یاد منعم از هر نعمیت به
ز حق بر عبد نی زین رحمیت به
شود نعمت ز شکر نعمت افزون
بنفع عید گفت او باش ممنوع
و گر نه حق بود معطی بالذات
نخواهد سودی از عبد و عبادات
جهان را خلق محض موهبت کرد
نه بهر اتجار و منفعت کرد
غرض منت بجود است از لئامت
ز دو نان نه کرم جو نه کرامت
دگر شرط کرم باشد تواضع
بهر کو دارد از جودت تمتع
دگر شرط کرم باشد که پستش
نبینی و نخواهی زیر دستش
نه خدمت خواهی از وی نی تملق
نه تعریف و دعا و نی ترفق
دگر شرط کرم انس است و الفت
که جود از میل باشد نی زکلفت
دگر اغماض و عفو و پرده‌پوشی
هم از گفتار لایعنی خموشی
دگر در بذل دیدن خویش را پست
نه صحب مال و ذی جود و زبردست
کسی جز ذات حق ذیجود نبود
نه صاحب جود بل موجود نبود
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۷۱ - ارشاد
بس این نفس را شأنی عظیم است
تو نشناسی که نفست بس سقیم است
خود او را با چنان لطف و شرأفت
عجین داری باقسام کثافت
اگر پاکش ز قاذورات سازی
باو بینی که می‌شاید بنازی
در آر از منجلاب این در صافی
بظلمی کش نمودی کن تلافی
مهل معشوق خود را نزد اوباش
مده کالای خود بر دزد و قلاش
بکام اژدها بینی دل آرام
عجب از غیرتت گرمانی آرام
اعلنت از خدا و اولیا جوی
که آری بر نجات نفس خودروی
بتأیید حق است این گر چه موقوف
ولی اوقات باید داشت مصروف
بکوشش آب خود را کن تو صافی
که نبود موهبت راهم منافی
رسد گر موهبت نعم المراد است
وگرنه بر عمل هم اعتماد است
بود در کار امیدت فزونتر
بسا نادر که ماند کشت بی‌بر
صفی نبود امید و اعتمادش
بجز برلطف حق در هر مرادش
تو دانی حال محتاجان مسکین
اغثنی یا غیاب‌المستغیثین
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۸۶ - واسطه الفیض و المدد
شنو از واسطه فیض و مدد باز
بود انسان کامل با سند باز
بود او واسطه بر خلق از حق
که نسبت بر دو سو دارد محقق
بر بط معنوی ذوجنبتین است
میانجی بین وجهین او بعین است
یک از وجهی که مطلق از دو کونست
قریب‌الربط با سلطان عون است
دگر وجهش که با خلق اشتراکست
مقید در لباس آب و خاک است
رساند فیض عالی را بسافل
کشاند فلک دانی را بساحل
تو گو خطی است بین‌النقطتین او
ز هر یک دارد آثاری بعین او
یک آثارش وجود علم و نور است
یک آثارش همه فقد و فتور است
ز آثار وجودی شاه مطلق
بگفتا «من رآنی قدرأی الحق»
ز حیث ممکنیت گفت بر دل
غباری گرد دم پیوسته حایل
دهم دل را باستغفار رجعت
ز مرآت آن زداید زنگ غفلت
باین معنی «عصی آدم» صریح است
که عصیان بهر ممکن بس صحیحست
خود امکانیت آدم راست عصیان
وجوب آمد نشانش عفو و غفران
نبی معصوم از وجه وجوب است
ز ممکن دزد غفلت خانه روب است
بود هر غفلتی بر قدر ادراک
حضور آنهم بقدر عقل چالاک
صفی یا رب ز عصیان رو سیاهست
ز آدم یادگار اند گناه است
ز ضعف او راست لغزشها پیاپی
ببخش او را که بالاصل است لاشیئی
باصل او محض فقدان و عدم بود
وجود ارشد ز فصل ذوالکرم بود
کرم گر باز فرمائی عجب نیست
بمعدومی که در فعلش ادب نیست
ابا این جمله فقدان و قصورم
مدار از رحمت ذاتیه دو رم
مرا ذاتیست ضعف و ظلم و ذلت
تو را ذاتیست عفو وجود و رحمت
بخود من ظلم کردم تو کرم کن
نظر آنسان که کردی باز هم کن
همه عمرم بغفلت رفت و بر سهو
تو بخشاینده‌ئی العفو العفو
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۸۹ - وجهالاعنایه
دو وجهی کز عنایت بی‌شکوک است
یکی جذبست و آندیگر سلوکست
بود این هر دو از بهر هدایت
شد آسان کار سالک از عنایت
بعرف ما عنایت انجذابست
سلوک از وی هم اما در حسابست
نماید از عنایت ره بسالک
رهاند هم بجذبش از مهالک
ز جذبه ره بآسانی شود طی
بهر گامی رسد هم جذبه از پی
سلوک و جذب پس با هم دو یارند
معین یکدیگر بر رهسپارند
نیاید جذبه تا ره طی نگردد
رهی هم طی بدون وی نگردد
از آن عارف ز سلطان هدایت
سلوک و جذب را خواند عنایت