عبارات مورد جستجو در ۱۴۷۰ گوهر پیدا شد:
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۴۳۴
تا ز رنکنی از دهن کیسه بدر
هرگز نرسی بوصل آن سیمین بر
ورچون کمرش تو با میان آری زر
یار آید با تو در میان همچو کمر
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۴۶۲
باور نکنی که خوب رویان یکسر
اندر پی زر شوند، آنک بنگر
پیرامن گل بهر دوسه خردۀ زر
صد روی نکو فتاده بر یکدیگر
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۶۸۰
ای رسم تو در ناکس و کس پیوستن
عهدی داری بعهد ها بشکستن
شرمت ناید بقصد جان چو منی
بر خاستن و بادگری تنشتن
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۶۸۸
در روزه چو نیست روی می نوشیدن
گل را بچه کارست چنین خندیدن؟
مشکل کاری بوقت گل اندر پیش
قندیل بجای ساتکینی دیدن
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۶۳
در کار تو صاحب نظران نظاره
تو غرقه بدریای هوس یکباره
رو چارۀ روز واپسین ساخته دار
ران پیش که گویند که آن بیچاره
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۳۳
خواهی که جهان زیروز بر گردانی
تاز و تن خویش بهره ور گردانی
شرمت ناید این همه سرگردانی
تا لقمۀ خاک چرب تر گردانی
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - و قال ایضاً یمدح الصّدر السعیّد رکن الدّین مسعود و یلتمس الوظیفه
دوش عقلم که ترجمان نست
پرده از پوشش نهان برداشت
گرم در گفتگوی شد با من
مطلعی سرد ناگهان برداشت
سخنی چند در غلاف براند
که نشاید حجاب ازآن برداشت
عاقبت بی تحاشیی ، سرپوش
از طبقهای سوزیان برداشت
گفت زنهار کار خود دریاب
که فلک ساز امتحان برداشت
نانوا روزی تو باز گرفت
سر نرخی چو تر گران برداشت
ارتفاعی کامید بوود نماند
متغلّب یکان یکان برداشت
در سرای ملوک دست نیاز
سبب نان و رسم خوان برداشت
تو و ده پانزده خورنده کنون
چون توانید دل زنان برداشت
خواجه از حال تو گرآگه نیست
قصّه باید همین زمان برداشت
تا که بردارد از تواین کلفت
همچنان کز دگر کسان برداشت
گفتمش در میان این تشویق
که بلا سر زهر کران برداشت
خنجر اندر بریدن آجال
فرق از پیر تا جوان برداشت
بر سر نیزه ها زبان سنان
بمنادی ز خلق امان برداشت
عافیت را بلای ناگاهان
امن و عصمت ز خان و مان برداشت
جای در قبۀ دماغ گرفت
گرز چون سر ز بادبان برداشت
کرد اندیشۀ جگر در دل
تیر چون پی ز تیردان برداشت
خوابگه در کنار دیده گزید
راست کز خانۀ کمان برداشت
خنجر کابلی بحدّت طبع
سبل تن ز چشم جان برداشت
در رباطات سینه منزل کرد
خشت و چون پهلو از مکان برداشت
بسویدای دل فرود امد
نوک ناوک چو از بنان برداشت
بر شوارع ز دست خون ریزش
پای مشکل ز گل توان برداشت
سرش از تن چو شمع بردارند
هرکه از بیم جان فغان برداشت
کرد منقار مرگ رقّۀ او
هر که سوفارسان دهان برداشت
تیز شد گفت و گوی تیغ که جنگ
آن زمان بندش از زفان برداشت
لشکر جهل تاختن آورد
هنر و فضل را نشان برداشت
آن کسی را میسّرست دو نان
که بجای قلم سنان برداشت
تیغ از بس که چیره شد بر کلک
تاسرش بی گنه چنان برداشت
گرتقاضا کنم کنون گویند
شرع تکلیف از فلان برداشت
گفت اگر چه چنین که کی گویی
فتنه خود خاک ار اصفهان برداشت
نه همانا که نیز یکباره
رسم نان خوردن از جهان برداشت
غلّۀ سال و رسم خویش بخواه
رسم نتوان بهیچ سان برداشت
طع از رسم خواجگان هرگز
شاعر خام قلتبان برداشت
غلّه گر کمترست زر نقدست
خود توانی برایگان برداشت
برندارد ترازو از پی زر
کو ترازو خود از میان برداشت
دیرگاهست تا که بخشش او
عصمت از مال بحروکان برداشت
دست گوهرفشان او بسخا
از گهر بند ریسمان برداشت
لرزه بر استخوان نیزه فتاد
تا که او کلک ناتوان برداشت
شب بیاسوود زانکه معدلتش
زحمت بانگ پاسبان برداشت
چرخ در پای همّتش افتاد
چون سر از بام آسمان برداشت
ماهنوز اندرین سخن بودیم
صبحدم سر ز قیروان برداشت
آفتاب از سپهر تیغ بزد
شب بترسید ،دل زجان برداشت
زحمت طبل نوبتی برسید
بفرو داشت آمد آن برداشت
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۷۸ - وله ایضاً
خطی زاری بسی ناخوشتر از ریش
که الحق جز ستردن را نشاید
بخطّ نیکوان ماند خطت راست
نه زان معنی که راحت می فزاید
از آن معنی که هر امسال تا پار
بچشم خلق نا خوشتر نماید
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۲۶ - وله ایضاً
زمزدقانی باور کنم اگر گوید
که من بخانۀ خودمی خورم طعام حلال
نه آنکه مال حلالست مزدقانی را
کدام مال که او دارد و کدام حلال؟
ولی زممسکی آنگاه نان خویش خورد
کز اضطرار مراورا بود حرام حلال
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۷۰ - وقال ایضاً فی الموعظة
ایا بگام هوس راه عمر پیموده
هنوز سیر نگشتی ز کار بیهوده
روا بود که توعمری بسربری که درآن
نه تو زخودنه کسی ازتوگرددآسوده؟
میاز دست بخوان جهان که عقل براو
ندیدجزدل بریان واشک پالوده
کسی توقع بخشایش ازتوچون دارد
بعمرخوش توبرخویشتن نبخشوده؟
گره برابرو و کیسه نهاده یی وآنگاه
زبان ودست بدشنام و جور بگشوده
روان آدم می نازد از چو تو خلفی
که حورعین بفروشی بشاة موقوده
زعرش تابثری ازپی تودربیگار
توجزکفایت خودرادرآن بنستوده
دل شکسته پسندندناقدان بصیر
درست قلب نخواهندروی اندوده
اگرخودآتشی ای میر،هم فرو میری
وگرخودآهنی ای خواجه،هم شوی سوده
مکونات نپیچند سر ز فرمانت
اگرتودست بداری خلاف فرموده
بچشم خویش بدیدی وباورت هم نیست
عجایبی که چنان هیچ گوش نشنوده
شد از بسیط جهان کاسته سه چاراقلیم
ترا بیک جو در اعتبار نفزوده
چه تخمهای برومندرابباغ جهان
زمانه کشته وپس نارسیده بدروده
چه شمعهای دل افروز رابباداجل
جهان بکشته واندوه بررخش دوده
کجاشدندسلاطین که چرخ باعظمت
غبار درگهشان جزبدیده نبسوده؟
سرسنان یکی روی مه خراشیده
سم سمند یکی پشت گاوفرسوده
شب دراز ز آواز پاسبانانشان
ستارگان را تا روز دیده نغنوده
چنان بخواب عدم درشدندناگاهان
که شد ز هستی ایشان وجود پالوده
خراب وهالک،درپای مستی افتادند
بکاسۀ سرشان بادخاک پیموده
تن ملوک جهان بین درآرزوی کفن
زخاک خوار تر افتاده توده برت وده
بپای اسب خران همچونعل سوده سری
کلاه گوشۀ نخوت برآسمان سوده
به پشت پای ملامت زده وحوش وسباع
رخی ز ناز بآیینه روی ننموده
شکیل پای ستوران شده سرزلفی
کز او گره بجز از دست شانه نگشوده
کجاست آن تن و اندام سایه پرورده؟
کجاست آن رخ چون آفتاب نزدوده
چه کردآن همه سیم بغارت آورده؟
که خورد آن همه زر بزور بربوده؟
زپشت اسب جداگشته شاه رخ برخاک
پیاده مانده سرش پای پیل بشخوده
رخی که سایۀ برگ گلش نیازرده
لبی که هم زخودش بوسه آرزو بوده
زبان تیغ بلب روی این بخاییده
دهان سگ بزبان کام آن بیالوده
نه هیچ فایده این را زعدت ولشکر
نه هیچ حاصلی آنرازرقیه وعوده
ببینی،ارتوکنی بازچشم عبرت بین
که نسیه هاهمه نقدست وبوده نابوده
زخاک سجده گه وآب چشم یاری خواه
که جزبدین نشودپاک جان آلوده
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۴۱ - ایضا له
به نرد باختن اندر بلا و درد سرست
ازو حذر کن و بگریز گر ترا بصرست
صلاح خویش نگهدار و نا فلاح مجوی
که در صلاح و فلاح تو نرد کینه ورست
به جاه ازو خللست و به فضل ازو نقصان
ازو به مال زیانست وزو به تن خطرست
گهی بکوبی زانو و گه بکوبی بر
درست گویی دست تو درّة عمرست
گهی بخایی لبها ز بس دریغ و فسوس
چنانکه گویی در زیر زخم نیشتر ست
هر آن حریف که با تو بباخت دشمن شد
وگر چه او ز همه دوستانت دوست تر ست
گهی بنالی و گویی اگر چنین زدمی
ببردمی و کنون شد که زخم من دگرست
گهی بگیری و گویی مگر براید نقش
گهی بدزدی و گویی حریف کور و کرست
چو بنگری همه بازیت دزدی آمد و مکر
چو بنگری همه گفت تو گوییا مگرست
بعشرت اندر کسبست و ، کسب در عشرت
نکو نباشد اگر حاصلش همه گهرست
عجبّر آنکه همی نرد را هنر دانی
وگرچه درّ سخن به ز نرد در نظرست
اسیر و عاجز چوبی و استخوان گشتن
به چشم آن که مرا و را خرد نه بس هنرست
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۴۷ - وله ایضا
هر جا سبکی حرام خواریست
باشه چو پیاله باده نوشست
می گیرد عقد زر برانگشت
هر کو چو شمامه زرد گوشست
در بند، شکم تهیست آن کس
کز طبع چونی شکر فروشست
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۵۹ - ایضا له
همه در پای مرگ پست شدند
هر کجا در زمانه پر هنریست
با چنین نکبت هنرمندان
وای آن کز هنر برو اثریست
شکرها می کنم که گر چه مرا
از هنر بهره ییست مختصریست
آسمانا ز من فراتر دار
برو جان هر کجا که خریست
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۰۵ - وله ایضا
نکنی رای مردمی هرگز
ورکنی طبع تو بنگذارد
تو خری وز تو خرتر آن باشد
که ز خر مردمی طمع دارد
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۲۵ - وله ایضا
سرو را وعده های چنان باید
که به انجاز مقترن باشد
هر امیدی که آن وفا نشود
بتر از یاس دلشکن باشد
وعده هایی دراز بی حاصل
کاهش جان و رنج تن باشد
هیچ وقعی ندارد آن بخشش
که نه از دست خویشتن باشد
با رمنّت نیریزد آن انعام
که نه در جیب پیرهن باشد
قدری زرکه وجه داعی بود
تا بدان قابل منن باشد
به خزینه رسید و رفت فرو
همچو لقمه که در دهن باشد
این چنین بخشش وصلت نبود
ریش خند وز نخ زدن باشد
قلتبانی که بود مستخرج
در حق او ترا چه ظن باشد؟
کوچو مقصود خویش حاصل کرد
گر به حیلت وگر به فن باشد
غم آن می خورد که باقی من
بر دوسه ... خواره زن باشد
چه سخن روزیم که خیره مرا
هر چه باشد در آن سخن باشد
وجه انعام من ز حاصل ساز
نه ز باقی که درد دن باشد
نه خدایم که در همه گیتی
آنچه باقیست وجه من باشد
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۴۱ - ایضا له
در نگر در صدر دیوان و ببین
خواجگان نو که صف پیوسته اند
سر بسر بازاریان مختلف
جمع گشته جمله در یک رسته اند
دست خلقی تا قلم بگشاده اند
چون در دکّان خود در بسته اند
نیک سر تیزند در راه ستم
گر چه در راه کرم آهسته اند
در خور بالش نیند امّا هنوز
از پی هم بستری شایسته اند
موی را نازرده اند الحق جز آنک
از زنخدان خودش بگسسته اند
نی خطا گفتم جوانانی همه
شتاهد و شایسته و بایسته اند
راست پنداری عروسان نوند
بس که چست و شاهد و بر رسته اند
چهره هاشان در قبای سرخ و سبز
همچو گل باغنچه در یک دسته اند
رونق صدر ایالت باقیست
تا نگویی رونقش بشکسته اند
خواجگان کردن اربر خواستند
خواجگان گردران بنشسته اند
مرهمی ده ای خدا کز ظلمشان
اهل شهر و روستا دلخسته اند
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۵۶ - وله ایضا
ای پیشوای شرع که ایناء روزگار
از بهر دفع ظلم بتو النجا کنند
ارباب فضل ملتزم منّتی شوند
در خدمت تو گر بمثل جان فدا کنند
احوال روزگار از آن شد که بعد ازین
از بهر سود رغبت بیع و شری کنند
دیریست تا که زحمت حضرت همی دهم
انصاف نیست خوش که گرانی با کنند
ابرام رسم هاست نه اینجا که واجبست
بل هر کجا که خود طعمی ابتدا کنند
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۵۹ - ایضا له
مرا چه حاصل ازین خواجگان بی حاصل
که هیچ کار مرا انتظام می ندهند
نه از دیانت و تقوی شراب می نخورند
که یکدگر را از بخل جام می ندهند
ندانم از کرم آخر چه در وجود آمد
که هیچگونه به دستش زمام می ندهند
جواب قصّة ارباب حاجت از امساک
بجز بواسطة ده پیام می ندهند
شگفت نیست که ندهند تیز در قولنج
که عطسه نیز به وقت زکام می ندهند
چو حنظلست درونشان به شخم آکنده
و لیک هیچ دسومت به کام می ندهند
بهای شعر، اگر نیست جز که سحر حلال
ز مال خویش پشیزی حرام می ندهند
ز ننگ اگر نبرم نامشان سزد کین قوم
ز بخل هر چه توان برد نام می ندهند
دروغ گفتم و انصای راست باید گفت
که هیچ می ندهندم، چرام می ندهند؟
چه چشم دارم ازین منعمان که شاعر را
به صد شفیع جواب سلام می ندهند
کجا روم؟ چه کنم من؟ ز باد شاید زیست؟
که قوت روز بروزم تمام می ندهند
ز کوة می ندهند و کرم نمی ورزند
کتاب می نخرند و اوام می ندهند
پناه سوی قناعت همی برم زین قوم
که اهل خانة خود را اطعام می ندهند
دلا بحکم ضرورت بساز با اینها
چو هیچ جای نشان کرام می ندهند
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۶۰ - وله ایضا
بزگوارا این خواجگی همه آنست
که روی از پس پرده به خلق ننمایند
برون پرده ضعیفان و ناتوانان را
به دست رنج سپارند و خود بیاسایند
حدیث خسته دلان را بگوش ره ندهند
وگرچه خون جگرها زدیده پالایند
نه گاه راحت درمان دردمند کنند
نه روز شادی بر غمگنان ببخشایند
ببین که چند برفتند تا تو آمده یی
قیاس کن که پس از رفتن تو چند آیند
چو اینچنین بود اولیتر آنچنان باشد
که آن کنند که شان خاص و عام بستایند
بدی چو آمد بدنام از آن بپرهیزند
چو نام نیکو در نیکوی بیفزایند
چو روزگار بخواهد ربود ایشان را
بنقد خود را از روزگار بربایند
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۶۳ - وله ایضا فی التّجرید
اندرین مرغزار کشت و درود
تیره و خیره چند خواهی بود؟
چند خواهی بناز در برداشت
دل اتش پرست دود اندود؟
روز و شب خون خود همی ریزی
تو به تیغ زبان زهر آلود
مال و ملک جهان ترا شده گیر
چون نباشی تو، مال و ملک چه سود؟
از تو خشنود نیست هیچ کسی
وانگهی هم تو از تو ناخشنود
دودمانی در آتش اندازد
گر ضعیفی ز دل برآرد دود
هر که آسایش دلی دادست
بهمه حال خویشتن آسود
عقل داند که بر زیان بودست
هر که از بهر مال جان فرسود
که بهر حال آنچه زوکم شد
بیش از آن بود کاندر آن افزود